خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

يكشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۵۴ ق.ظ

این بزرگترین موفقیت توست!!!

سلااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این چند روز (از پست قبل تا حالا) اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام تعریف کنم روزامون کم و بیش مثل همیشه گذشت و بخوام بنویسم تقریبا چیزی شبیه پستای قبلی میشه چون اکثرا خونه بودیم به جز یه روزشو که فک کنم سه شنبه بود رفتیم کرج و حالا همون یه روزو براتون تعریف می کنم هر چند که اون روزم اتفاق خاصی نیفتاد و اونم پر از روزمرگی بود ولی خب دیگه زندگیه دیگه از همین روزمرگیها و چیزای پیش پا افتاده اش باید لذت برد حتما که نباید اتفاق بزرگی بیفته که!عرضم به خدمتتون که سه شنبه که رفتیم کرج اول رفتیم خیابون.فا.طمی و یه خرده میوه و خرما و این چیزا خریدیم بعدشم ماشینو توی یه خیابونی به اسم اد.هم که نزدیک پاساژ میر.محسنی ایناست(همون سکه.فروشه) پارک کردیم و پیاده راه افتادیم سمت مغازه.میر.محسنی نرسیده بهش من به پیمان گفتم تو برو اونجا منم یه دوری اینجا می زنم اومدی بیرون بهم زنگ بزن اونم گفت باشه و رفت( مغازه میر.محسنی اینا کوچیکه فک کنم شش هفت متر بیشتر نیست و پر رفت و آمد هم هست از اونورم نه خودش و نه داداشش معمولا ماسک نمی زنند برا همین من هیچوقت نمی رم تو، پیمانم که می ره پیششون معمولا دو تا ماسک رو هم می زنه البته نه اینکه آدمای کثیفی باشند هاااااااااا نه، از این پولدارای خیلی شیک و پیک و تمیزند ولی خب نمی دونم چرا کلا ماسک تو کارشون نیست و با اینکه مغازه شون کوچیکه و رفت و آمد توش زیاده ولی این یه موردو رعایت نمی کنند)...خلاصه اون رفت و منم اول رفتم یه خرده پالتوهایی که دست فروشا روی رگال کنار خیابون آویزون کرده بودند رو دیدم بعدم رفتم توی یه مغازه لوازم آرایشی و یه مداد لب کالباسی گرفتم و اومدم بیرون یه خرده ویترین مغازه هارو نگاه کردم و دوباره سر راهم یه لوازم آرایشی دیگه بود که بزرگتر از اون اولی بود رفتم توی اونم یه خرده گشت زدم و یه مداد کالباسی دیگه و یه مداد اکلیلی نوک مدادی گرفتم که تقریبا می شد گفت مداد چشم اکلیلی بود، از اونجام اومدم بیرون و رفتم سمت پاساژ میر.محسنی از دور نگاه کردم دیدم پیمان هنوز داره باهاش حرف می زنه برا همین راه افتادم سمت طبقه پایین پاساژ، اونجا دو تا کتابفروشی هست که یکیش دست دوم فروشیه رفتم تو دست دومی و یه خرده میون قفسه ها گشتم و کتاباشو دیدم صاحبش که یه مرده تقریبا چهل و پنج ساله بود بیرون تو راهرو در حال جابه جا کردن کتاب بود اومد تو و گفت بیشتر مد نظرتون چه کتابائیه؟ منم گفتم روانشناسی! یه قفسه پشت قفسه ای که من روبروش وایستاده بودم رو نشونم داد و گفت اینا کلا روانشناسی اند منم رفتم و یه خرده کتابای اونجارو نگاه کردم توشون کتاب مدیر.روشن.بین.خوزه. سیلوارو دیدم که گذاشته بود پنج تومن با خودم گفتم چه خوب چقدر قیمتش پایینه هر چند که کتابش دست دوم بود ولی از اینا بعیده که کتابی بیرون شصت هفتاد هزار تومن باشه و دست دومشو بدن پنج تومن، کم کم ممکن بود سی چهل تومن قیمت بذارند روش، برا همین همونو ورداشتم و خواستم کتابای دیگه شون رو هم نگاه کنم با خودم گفتم الانه که پیمان زنگ بزنه برا همین بهتره که برم پول اینو حساب کنم بقیه رو حالا بذارم یه روز دیگه که اومدیم اینورا ببینم برا همین رفتم مرده رو از بیرون صدا کردم اومد کتابه رو نشونش دادم با تعجب گفت این کتابو زدن پنج تومن؟ گفتم بعله تو پنج تومنیها بود گفت می دونید بیرون الان قیمتش چنده؟ کم کم هفتاد تومنه بعدشم کتابای خوزه .سیلوا پیدا نمیشه تعجب می کنم پنج تومن روش قیمت زدند! منم گفتم حالا چقدرباید تقدیم کنم؟ اونم دوباره پشت جلد کتابو که همکارش با خودکار قیمت دست دومشو روش نوشته بود دید و گفت نوشته پنج تومن دیگه، کاریشم نمیشه کرد! منم پنج تومنو کارت کشیدم و کتابو ورداشتم اومدم بیرون مرده هم باهام اومد و شماره تلفنهای رو شیشه اش رو نشونم داد و گفت ما داریم جا به جا می شیم داریم می ریم طالقا.نی شمالی شماره هارو داشته باشید خواستید بیایید کتاب بگیرید زنگ بزنید آدرسو بهتون بگم با این شماره ها تو تلگر.ام و وات.ساپ و اینا هم هستیم منم گفتم چشم و یه عکس از شماره های روی در گرفتم و تشکر کردم و راه افتادم سمت بالا، اونجام مغازه میر.محسنی رو یه نگاه انداختم ببینم پیمان هنوز اونجاست که دیدم میر .محسنی کرکره مغازه اش رو زده داره می یاد پایین و پیمانم بیرون در کنارشه داره باهاش حرف می زنه(ساعت یک بود میر.محسنی سر ساعت یک تعطیل می کنه و می ره خونه برا ناهار) منم همونجا وایستادم و منتظر پیمان موندم کرکره که بسته شد راه افتادند اومدند سمت در پاساژ و میر .محسنی چشمش به من که افتاد و بهش سلام دادم بعد از احوالپرسی برگشت به پیمان گفت دو ساعت این بنده خدا رو اینجا منتظر گذاشتی خب می گفتی بیان تو! من تشکر کردم و  پیمانم گفت نه آقای میر.محسنی اینجا نبود رفته بود برا خودش خرید کنه ...بعد از این حرفا میر .محسنی دست کرد تو جیبش و یه مشت کشمش از اون سبزا با فندق و بادوم و این چیزا در آورد و ریخت تو جیب پیمان گفت من همیشه یه مشت از اینا تو جیبم دارم هر از گاهی یکی دو تا می اندازم تو دهنم تا ضعف نکنم پیمانم تشکر کرد و بعد از مبادله کشمش و بادوم میر.محسنی خداحافظی کرد و رفت و منم به پیمان گفتم یهو از این کشمشها نخوری مالیده به دست و جیب یارو کثیفه اونم گفت نه بابا نمی خورم میر.محسنی دستشو زده به اون سکه ها بعدشم با همون دست بدون اینکه بشوره اینارو از تو جیبش درآورده من موندم اینا چه جوری با این حد از رعایتشون تا حالا کرو.نا نگرفتند؟منم گفتم بابا اینا پولدارند خوب می خورند بدنهاشون مقاومه کرو.نارو بدبخت بیچاره ها می گیرند که رعایت هم می کنند ولی بدناشون انقدر ضعیفه که ویروسو رو هوا می گیره... خلاصه بعد از این بحثهای بهداشتی راه افتادیم سمت بازا.ر انقلا.ب که همون اطراف بود پیمان گفت حالا که تا اینجا اومدیم بریم برا مامان یه قابلمه کوچیک و یه شیر جوش بخریم (هفته پیش پیمان یه قابلمه سایز ۲۲براش گرفته بود که تقریبا چهار نفره بود مامانش گفته بود یه دونه هم از این کوچکتر بگیر برا استفاده دم دستی وقتی می خوام کم غذا درست کنم) خلاصه رفتیم و یکی دو جا قابلمه هاشونو دیدیم و از یکیشون یه قابلمه و یه شیر جوش تفلون برا مامانش و یه ماهی تابه تفلونم برا خودمون خریدیم سه تاش شد ششصدو پونزده هزار تومن با اینکه قابلمه و شیر جوش خیلی هم بزرگ نبودند یه قابلمه کوچیک دو نفره بود و یه شیر جوش کوچیک(شیر جوش صد تومن و قابلمه هم دویست تومن) فقط ماهی تابه ما با اینکه اونم اونقدری بزرگ نبود و سایز متوسط بود و مارکشم خیلی تاپ نبود شد سیصدو پونزده تومن! با خودم گفتم چه خبره تو این مملکت ؟ یکی بخواد الان با این قیمتها برا دخترش جهاز بخره که بیچاره است که، دست کم باید یه صد میلیونی فقط بده سرویس آشپزخونه بخره علاوه بر گاز و فر و یخچال و این چیزا که اونارو باید جدا بخره و قیمتای اونا هم سر به فلک کشیده! با این اوضاعی که پیش آوردند من نمی دونم چه جوری روشون میشه به جوونها بگن چرا ازدواج نمی کنید؟...خلاصه که خواهر بدجور زندگی رو برای مردم سخت کردند خدا به داد این ملت برسه ...بگذریم اونارو خریدیم و راه افتادیم رفتیم سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت گوهر.دشت، پیمان می خواست یه سر به مخابرات منطقه هفت(فک کنم) بزنه ببینه می تونه تلفن مغازه رو به نام خودش بزنه یا نه؟ مغازه یه خط تلفن داره که وصله ولی مالکش اونی که مغازه رو به ما فروخته نیست بلکه یکی دو نفر قبلتر از اون آدمه و کلا دسترسی بهش نداریم که بگیم بیاد تلفنو به اسم ما کنه برا همین پیمان چند وقت پیشا رفته بود مخابرات محله خودمون تو عظیمیه سوال کرده بود ازشون اونا گفته بودند که اگه سند مغازه رو بیارید با سند می تونید خط تلفنو به اسم خودتون بزنید و نیازی به حضور مالک قبلی نیست منتها چون مغازه گوهر.دشته شما باید به مخابرات منطقه هفت یا یه همچین چیزی که مختص خود گوهر. دشته مراجعه کنید...خلاصه رفتیم و مخابرات رو که بغل برج .نیکا.مال که یه برج معروف تو گوهر دشته پیدا کردیم و پیمان رفت تو و برگشت گفت تعطیل کردند رفتند بعدا باید بیاییم چون ساعت تقریبا دو بود برا همین سوار شد و راه افتادیم پیمان گفت جوجو یه سر بریم به مغازه بزنیم و بعد بریم منم گفتم باشه و رفتیم سر راه هم یه پیک موتوری و یه ماشین زده بودند به هم و اومده بودند یقه همو گرفته بودند و دعوا می کردند و کار بالا گرفته بودو راه بسته شده بود برا همین یه خرده موندیم تو ترافیک تا مردم سواشون کردند و راه باز شد و رفتیم مغازه یه بیست دقیقه ای هم اونجا بودیم و پیمان یه خرده میز و این چیزارو جابه جا کرد و بعد بست و راه افتادیم به سمت خونه، دیگه تاریک شده بود رسیدیم خونه و وسایلو یه خرده جابه جا کردیم و شستیم و ضد عفونی کردیم بعدم پیمان رفت یه دوش گرفت و اومد نشستیم شام خوردیم و بعدم یه خرده تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدم...روزای بعدم که خبر خاصی نبود و همون کارای تکراری همیشگی بود امروزم که پیمان صبح رفت تهران و منم بعد از مرتب کردن چند دقیقه ای خونه و گذاشتن کتری روی گاز اومدم خدمتتون ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...اینم از کار و زندگی ما تو این یکی دو روز ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای

 

💥گلواژه💥
به تو گفته اند که در زندگی باید موفق باشی 
ولی من به تو می گویم که باید به معنای واقعی زندگی کنی و این بزرگترین موفقیت توست! 


این جمله رو نمی دونم کی گفته و اصلا نمی دونم کی و از کجا روی یه کاغذی یادداشت کردم که اینجا براتون بنویسمش ولی جمله قشنگیه و ارزش اینو داره که روش تأمل کنیم!... بعضی وقتها با خودم فکر می کنم در طول همه سالهای عمرمون همش بهمون گفتند که باید موفق باشیم، باید اول بشیم، باید پیروز بشیم، باید مواظب باشیم شکست نخوریم، همش باید بالا بریم، ولی کسی هرگز بهمون نگفت که باید زندگی کنیم، باید زندگی کردنو یاد بگیریم، باید از زندگی لذت ببریم!... یه عمر انگار همش درگیر مسابقات مختلف بودیم از اون بچگی و روزای مدرسه بگیر تا همین الان و همین لحظه! انقدر که دیگه کم آوردیم انگار که فقط برنده بودن همه زندگی بود! چرا باید اینجوری باشه؟ چرا یکی بهمون نگفت که زندگی این نیست و این همه زندگی نیست؟ چرا یکی بهمون نگفت که توی زندگی لذت بردن از چیزهای کوچیک و پیش پا افتاده هم درست به اندازه موفقیتهای بزرگ مهمه؟ چرا بهمون نگفتند که اگه متوسط باشیم و از زندگیمون لذت ببریم و اعصاب و روانمون سالم باشه خیلی ارزشش بیشتر از اینه که به قیمت از دست دادن سلامت روح و روانمون برنده باشیم؟ اینهمه کمال گرایی برای چی بود که به ما تحمیل شد؟ قرار بود نهایت به کجا برسیم که انقدر بهمون سخت گرفته شد؟ اصلا به کجا رسیدیم و این جایی که الان هستیم ارزش اینهمه فرسودگی روح و روانمون رو داشت؟...خواهش می کنم این سوالهارو از خودتون بپرسید و تو جواب دادن بهشون با خودتون رو راست باشید و اگه به این نتیجه رسیدید که بهتون زیادی سخت گرفته شده تو تربیت و برخورد با بچه هاتون تجدید نظر کنید و اجازه بدید بیشتر از اینکه تحت فشار باشند برای برنده شدن، زندگی کردن رو تجربه کنند، شاد بودن رو یاد بگیرند، زیبایی هارو ببینند، به خودشون فارغ از موفقیتهاشون ایمان داشته باشند! اگه اونا یه روحیه سالم داشته باشند اگه زندگی کردنو بلد باشند در آینده موفق تر از اونی عمل می کنند که به قیمت به فنا رفتن روح و روان و اعصابش بدون هیچ لذتی از زندگی تو قله های موفقیت و پیروزی می درخشه! خواهش می کنم به این چیزا خوب فکر کنید ...نذارید کمال گرایی بیش از اندازه زندگی و جوانی نسل جدید رو هم به تاراج ببره!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۲۶
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی