خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۳ ب.ظ

روح زندگی

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم؟جونم براتون بگه که پیمان و پیام ساعت یازده رفتند تهران و منم بعد از راه انداختن اونا اومدم نشستم موهای صورتمو ورداشتم(از وقتی کرونا اومده بود ورنداشته بودم دیگه شبیه گوریل شده بودم انقدر صورتم مو درآورده بود) بعدم نشستم دو قسمت از قصه های.جزیر.ه رو که اون هفته دانلود کرده بودمو نگاه کردم و بعدم برنامه کتاب.بازو از کانال .چهار دیدم از وقتی که کرو.نا باعث شده کتابخونه ها بسته بشه دلم لک زده برای خوندن کتاب کاغذی، تو این مدت کتابهای. الکترو.نیکی زیادی دانلود کردم و خوندم ولی لذت خوندن کتاب از روی نسخه چاپی و کاغذیش یه چیز دیگه است البته کتاب کاغذی هم چندتایی از کتابخونه ام ورداشتم خوندم ولی دلم کتابهای جدیدتر می خواد...بدون کتاب خوندن روح آدم می میره انگار، اونی که گفته کتاب غذای روحه راست گفته...حتما سعی کنید زمانی هر چند کوتاه برای کتاب خوندن تو کارهای روزمره تون بذارید چون علاوه بر تاثیری که رو دیداون می ذاره روحتونم جلا پیدا می کنه! آقای میر.محسنی همون سکه فروشه که پیمان همیشه می ره ازش سکه می خره یه پیرمرد تقریبا هفتاد ساله و اهل مطالعه است جالبه بعد از ظهرا که می یاد پاساژ و مغازه اشو باز می کنه ساعت سه و نیم تا چهارو کتاب می خونه حتما، یکی دوبار تو اون ساعت شده که رفتیم پیشش ولی بعد از سلام و احوالپرسی گفته باید نیم ساعت صبر کنید چون این ساعت، ساعت کتاب خوندن منه... بعد از این توضیح به خوندن کتابش ادامه داده تا ساعت شده چهارو بعد جواب ما یا بقیه مشتریهاشو داده! الان دیگه ما و خیلی از مشتریهاش می دونیم که آقای میر محسنی سه و نیم تا چهار وقت مطالعه اشه و برا همین تو اون ساعت سعی می کنیم نریم سراغش چون می دونیم که باید صبر کنیم تا مطالعه اش تموم بشه و بعد جوابمونو بده! شاید بگید خب چه کاریه در مغازه اش رو ببنده کتابشو بخونه بعد که تموم شد باز کنه که هم خودش با خیال راحت کتابشو خونده باشه هم اینکه دیگه نخواد مشتری هاشو بیخود منتظر بذاره!!! منم قبلا همینجور فکر می کردم ولی بعدا با خودم گفتم اتفاقا کاری که داره می کنه درسته چون توی جوامعی مثل جوامع ما که مردم خیلی اهل کتاب نیستند باید همچین آدمایی باشند تا یه عده(همونایی که علاقه به کتاب دارند ولی براش وقت نمی ذارند) با الگو برداری ازشون بیشتر به سمت کتاب کشیده بشند و شده روزی یه ربع یا نیم ساعت لابلای کارهای روزمره شون وقت بذارند و کتاب بخونند تا کم کم عشق به کتاب و کتابخونی گسترش پیدا کنه و به نسلهای بعدم منتقل بشه تا ملت ما هم آروم آروم مثل مردم جوامع پیشرفته کتابو مثل نون شب وارد زندگیشون بکنند تا از اثرات بسیار مفیدی که رو تک تک ابعاد زندگیشون قراره بذاره بهره مند بشند و ما هم برسیم به اونجایی که قراره برسیم... بگذریم بعد از دیدن برنامه کتاب.باز هم گفتم بیام یه سر به شما بزنم و دوباره یه خرده از خودم و خونه خریدنمون و یه خرده هم از معصومه براتون بنویسم و برم ....جونم دوباره براتون بگه که اون حس و حال مریضی که داشتم(سرگیجه و ضعف و اینا) خدارو شکر از بین رفته و الان حالم خوب خوبه! اصلا نمی دونم چی شده بود از دوی تیر تا ده مرداد که می شد جمعه هفته ای که گذشت اصلا حال خوبی نداشتم همش حس می کردم که مریضم! خیلی ضعیف شده بودم یه در میون یا ضعف می کردم و سرم گیج می رفت یاحالت تهوع داشتم یا اینکه اصلا هیچ جام درد نمی کرد ولی یه حس بدی داشتم که انگار بهم القا می کرد که مریضم و نا ندارم! یه شب انقدر حالم بد بود که فکر می کردم دیگه خوب نمی شم و اون شب حتما می میرم! یادمه رفته بودم جلو آینه داشتم خودمو نگاه می کردم انگار روی صورتم خاک مرده پاشیده بودند یه جوری رنگ و روم پریده بود که هیچوقت تا حالا اونجوری نشده بودم توی آینه همش به خودم می گفتم من دیگه خوب نمی شم و امشب حتما می میرم! انگار جسمم یه جوری سنگین شده بود و می خواست فرو بریزه ولی تو مردمک چشمام که نگاه می کردم خوشحال می شدم و با لبخند به خودم می گفتم چه خوب که قراره بمیرم می رم خدارو می بینم این که خییییییییییییییییییییییییلی قشنگه که!(انگار یه شوق عمیقی برای دیدن خدا تو وجودم بود)...هنوزم برام حرفهایی که اون شب توی آینه به خودم زدم عجیبه ولی به واقعیت اینکه می گن چشمها دروازه های روحند پی بردم والان مطمئنم که این حرف، راسته!......یه شب دیگه که داشتیم از نظر.آباد برمی گشتیم پهلوی راستم بدجور درد گرفته بود جوری که دردش می زد به رون راستم و به سختی تو ماشین نشسته بودم یه در میون هم یه حالت تهوعی می اومد سراغم و می رفت بعد که رسیدیم خونه یکی دو ساعتی خوابیدم یه خرده بهتر شدم فرداش برای یکشنبه(یعنی دوازدهم)  وقت دکتر متخصص داخلی گرفتم که برم ببینم چمه! یکروز قبل از اینکه برم دکتر وسط روز ناخود آگاه یه لحظه حس کردم که یهو انگار یه جونی تو وجودم دمیده شد یه حسی از انرژی یا یه چیزی شبیه حس زنده بودن و سلامتی عمیق ، یه چیز عجیبی که نمی تونم توصیفش کنم فقط می تونم بگم انگار روح زندگی دوباره به جسم و جانم برگشت خودم قشنگ برگشتنشو حس کردم! از اون لحظه اون حس و حال مریضی تو وجودم به کل از بین رفت و شدم همون آدم قبلی با یه انرژی مثبت قشنگ و یه شادی عمیق که حتی پیمان هم حسش کرده بود چون خوشحالیشو از سرحال بودن من، توی قیافه اش حس می کردم چون از دوی تیر بخاطر اینکه حس و حالم بد بود اصلا دل و دماغ نداشتم همش افسرده بودم و خیلی نمی خندیدم و خیلی هم حرف نمی زدم و همش تو خودم بودم اون بیچاره هم هر چی سعی می کرد منو سر حال بیاره من زیاد بهش توجه نمی کردم و تو حال خودم بودم... اینکه می گن عقل سالم در بدن سالمه راست می گن به نظر من دل شاد هم تو بدن سالمه آدم وقتی جسمش سالم نیست دلشم هم تمایلی به شادی نداره! سلامتی و شادی انگار مترادف همدیگه اند...خواهش می کنم ازتون تا می تونید قدر سلامتیتونو بدونید هر کاری می تونید برای بدست آوردن و حفظ کردنش بکنید چون هیچی تو زندگی به اندازه اون ارزش نداره و هر چیز دیگه ای که داشته باشید از جمله ثروت و مال و مکنت و غیره بدون سلامتی  هیچه...ایشالا تا دنیا دنیاست همیشه سلامت و شاااااااااااااااااااااد باشید و قدر همه داشته هاتونو بدونید از جمله قدر سلامتی جسم و روحتونو ... یکشنبه که رفتم دکتر برام سونوگر.افی کامل .شکم .و لگن نوشت با یه سری آزمایش مختلف که فرداش رفتم سونوگر.افی رو انجام دادم همه چیم سالم بود(کبد و کلیه و مثانه وصفرا و آپاندیس وغیره) الا تخمدانها که توشون انگار دوباره یه کیست ترکیده بود و توی لگن یه مایع آزادی دیده می شد دکتره گفت درد پهلو و ران و حالت تهوعتم احتمالا بخاطر ترکیدن کیست بوده که توی تخمدان راستت ترکیده، بعدشم بهم گفت تا حالا بهت گفتند که تنبلی. تخمدان داری؟ گفتم نه! گفت یه سری فولیکو.ل ریز توی تخمدان چپتند که نشون میده تخمدانهات تنبلند چون معمولا بعد از عادات ماهانه به صورت طبیعی توی تخمدانها موقع تخمک.گذاری یه سری فولیکو.لهای ریز تولید میشند که در نهایت باید به تخمک بزرگ تبدیل بشند و از بین برند ولی تو تخمدانهای تنبل این فولیکو.لها نمی تونند به تخمک تبدیل بشند می مونند و تبدیل به کیست می شند تخمدانهای تو هم تنبلند و توانایی تبدیل شدن به تخمکو ندارند و می مونند تبدیل به کیست می شند و هر از گاهی یکی دو تاشون توی تخمدانهات می ترکند و باعث اون دردایی که گفتی می شند و مایعشون توی لگنت جمع میشه که باید دارو استفاده کنی تا از بین بره! بعدم پرسید بچه داری؟ گفتم نه! گفت بخاطر تنبلی تخمدان سخت می تونی بچه دار بشی شایدم اصلا نتونی چون یکی از علتهای نازایی زنان تو دنیا همین تنبلی .تخمدان یا تخمدا.ن پلی.کیستیکه منم تو دلم با خودم گفتم خدارو شکرررررررررررررر که کسی از ما بچه نخواسته که بخوایم بشینیم غصه اونم بخوریم!...فردای اون روزم رفتم با عرض معذرت آزمایش ادرارو خون دادم و قرار شد که دو هفته بعدش یعنی بیست و هفتم برم جوابشو بگیرم با خودم گفتم ماشاالله با این جواب دادنشون مریض تا بخواد جواب آزمایششو بگیره و ببره به دکترش نشون بده یا مرده و رفته پی کارش یا اینکه دیگه خوب شده و نیازی به دکتر نداره که بخواد جواب آزمایش ببینه و دارو بنویسه چون من، الان اون مایع تو شکممه و نیاز به دارو برا از بین بردنش دارم دو هفته دیگه که دیگه یا منو کشته یا خودش از بین رفته دیگه، چه نیازی به نشون دادنش به دکتره؟!(البته فک نمی کنم که این مایع آزاد آدمو بکشه به شرطی که مقدارش مثل مال من کم باشه)......خلاصه اینجوریا دیگه خواهر... اینم از مریضی ما...بذارید یه خرده هم از خونه خریدنمون بگم یه کوچولو هم از معصومه و داستاناش بگم بعد دیگه برم ...سه باره جونم براتون بگه که تو این مدت بازم چند تا خونه رفتیم دیدیم که جور درنیومد و نشد که بخریم تا دیروز بعد از ظهر که رفتیم یکیشو دیدیم ازش بدمون نیومد!خونهه صدو شصت متر بود توی سه طبقه که هر طبقه سند جدا داشت(یعنی سه تا سند داشت) قیمتشم سه میلیارد بود ولی یه خرده درب و داغون بود نه درب و داغون اونجوری که بخواد بریزه هااااااا نه! از نظر اینکه یه خرده نیاز به تعمیر داشت مثلا نماش سیمان سفید بود که در اثر بادو بارون سیاه شده بود یا داخلش بخاطر قدیمی بودنش یه خرده احتیاج به جابجایی چندتا تیغه و سفید کاری و از این کارا داشت یا آشپزخونه و حمومش احتیاج به کاشی و سرامیک نو داشت چون کاشیهاش همه قدیمی بودند(سال ساخت خونه ۷۴-۷۵ بود یعنی ساختمون تقریبا بیست و پنج ساله بود) خلاصه توش خرج داشت دیگه! ولی اگه یه دست درست و حسابی بهش کشیده بشه یه خونه قشنگ و با حال میشه! خونه اش نسبت به خونه های ویلایی که تو این مدت دیدیم درب و داغونتر بود قبلیا بهتر بودند ولی خب جا و محلش نسبت به اونا خیلی خوب و دنجتره! کوچه اش کوچه آرومیه و تهش هم بخاطر فضای سبزی که داره تقریبا میشه گفت بن بسته و برا همین اصلا پر تردد و شلوغ نیست که آدم اذیت بشه دسترسیش هم به مراکز خرید و اینا خیلی خوبه چون با چند دقیقه فاصله به میدون .نبو.ت و پاساژ .مهستان و از اونورم به آزاد.گان و اون اطراف دسترسی داره با خونه خودمون که الان توشیم ده دقیقه بیشتر فاصله نداره و در واقع تقریبا تو محل خودمونه که باهاش آشنایی کامل داریم! فقط تنها مشکلی که داره اینه که دو تا مستاجر توی دو تا طبقه هاش هستند یه خونواده تو طبقه سومش و یه پیرمرد تنها هم تو طبقه همکفش(خود صاحبخونه هم تو طبقه دوم می شینه) که یکی از این مستاجرها(همون خونواده ای که تو طبقه سوم می شینه)دو ماه از موعد اجاره اش مونده و قراره دو ماه دیگه خونه رو تخلیه کنه و بره ولی مستاجر طبقه اول که اون پیرمرده است یه هفته است که خونه رو اجاره کرده و هنوز یک سال از موعد اجاره اش مونده و تا سال دیگه این موقع باید تو خونه بشینه پیمان هم به صاحبخونه گفت که من خونه رو بدون مستأجر می خوام شما که می خواستی بفروشی واسه چی دادیش به مستاجر؟ اونم گفت من قصد نداشتم بدمش اجاره ولی یه روز که رفته بودم یه سر به بنگاه بزنم دیدم این پیرمرده داره دنبال خونه همکف می گرده ولی با پول پیشی که داره(انگار چهل و پنج میلیون پول پیش داشته و می خواسته یه میلیونم تو ماه اجاره بده) نتونسته جایی رو اجاره کنه منم دلم براش سوخت و گفتم با همون مبلغ بیا تو خونه من بشین می گفت بنگاهیه می گفت که بیچاره یه عمر داشته از زن مریضش مواظبت می کرده(انگار زنش بیست سال قبل از اینکه بمیره مریض بوده) یه پیرمرد تنهاست دیگه،اذیت اونجوری نداره منم نمی تونم وقتی یه هفته بیشتر نیست اومده بیرونش کنم که! پیمان هم گفت من که نمی گم بیرونش کن که، من منظورم اینه که یه جا براش پیدا کن تا بره و خونه رو بدون مستاجر به من تحویل بده اونم گفت من تعهد اخلاقی بهش دارم و شده بخاطر این پیرمرده یه سال خونه رو نفروشم این کارو می کنم تا اون یه سال تموم بشه و اون بره بعد ...حالا از دیروزم سر اون پیرمرده کار خونه طلسم شده! پیمان میگه حالا این یه سال هم تموم بشه بخاطر اوضاع کرو.نا دوباره دولت بگه صاحبخونه ها حق ندارند به مستاجرها بگن تخلیه کنید باید دوباره قرارداداشونو تمدید کنید اونوقت چیکار باید بکنیم ؟ یا اگه این پیرمرده تو خونه ما بیفته و بمیره بچه هاش بیان بگن تو خونه شما مرده و چرا مرده و از این حرفها چیکار کنیم؟(پیرمرده خییییییییییییییلی پیر و فرتوته)...حالا منم دیشب به پیمان گفتم یه پیرمرد بی آزار و بی سروصداست دیگه، فوقش یه سال تحمل می کنیم تا بره ایشالا تو این یه سالم هیچ اتفاقی نمی افته براش...می گن آدما باید به هم رحم کنند تا خدا هم به همه شون رحم کنه ما امروز به این پیرمرد رحم کنیم و یه خرده مراعاتشو بکنیم فردا هم ما پیر شدیم یکی هم پیدا میشه به ما رحم می کنه...خلاصه من نصیحتامو کردم و فعلا همینجور مونده تا ببینیم چی میشه!...منم از یه طرف دوست دارم همینجارو بگیریم چون محله اشو دوست دارم از یه طرفم اون روز پیمان یه چیزی گفت که باعث شد بین خرید اینجا و رفتن به نظر .آباد دومی رو ترجیح بدم...اون روز پیمان برگشته می گه خوبه خونه سه طبقه است توی یه طبقه اش خودمون می شینیم یه طبقه اشو می گیم پیام بیاد بشینه یه طبقه اش هم مامانو می یاریم می ذاریم بشینه! منم تو دلم گفتم به به با این اوصاف چه شود!!! یعنی هیچی بدتر از اینی که گفت نمی تونه باشه که اون دو نفرم بیان و بخوان با ما زندگی کنند! پیام بخواد بیاد تو اون خونه با ما زندگی کنه این دوتا بیست و چهار ساعته  می خوان با هم دعوا کنند و اعصاب برا من نذارند چون پیام عادت به ولگردی داره و صبح تا شب و شب تا صبح به قول خودش با دوستای ولگردتر از خودش کف خیابونه و پیمان هم می خواد بهش گیر بده و هی چک کنه که چرا دیر اومدی و چرا زود رفتی و کجا بودی و کجا نبودی و همین باعث آشوبی بشه که بیاااااااااااااااااا و ببین ...الان چون پیش مادرشه و جلو چشم ما نیست پیمان از کاراش خبر نداره ولی فردا که بخواد اینجا جلو چشمش باشه و بره و ساعت چهار و پنج صبح بیاد خونه، پیمان اعصابش خرد میشه و شروع می کنند به جون هم افتادن و... ببخشید... خیلی ببخشید م ی ر ی ن ن به اعصاب ما! از اونورم مادرش بخواد بیاد که دیگه نیازی به توضیح دادن نیست و خودتون بهتر می دونید که چه اعجوبه ایه و در کل نور علی نور میشه و زندگی ما تبدیل به بهشتی میشه که بیااااااااااااااااا و ببین...هر چند که من می دونم مادرش هرگز خونه خودشو ول نمی کنه بیاد اینجا پیش ما بمونه ولی از اونحایی که ما هر وقت از چیزی مطمئن بودیم برعکسش از آب در اومده و شانسمون همیشه علیه ما بوده یهو دیدی ول کرد و اومد و نشست اینجا و حالا آخر عمری خر بیار و باقالی بار کن ...خلاصه که خواهر برای فرار از بهشت مذکوری که قراره با اومدن پیام و مامان پیمان تو اون خونه برا ما به پا بشه من حاضرم بریم تو همون خونه .نظر .آباد که دیواراش لکه گیری شده و هنوز نقاشی نشده بشینیم ولی اون خونه رو نخریم که بخوایم آخر عمری اعصابمونو خراب کنیم ...خب این از ماجراهای خونه که فعلا معلوم نیست به کجا می رسه...فک کنم قضیه معصومه رو دیگه باید بذارم دفعه دیگه براتون تعریف کنم چون دیگه بیش از اندازه نوشتم هم چشمهای خودم درد گرفت هم چشمهای شما ...من دیگه برم...خیییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون  بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۱۶
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی