خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۱۶ ب.ظ

داستانهای زندگی ما!

سلااااام سلاااااام سلااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که پریروز(یعنی دوشنبه) صبح شال و کلاه کردیم راه افتادیم سمت نظر.آباد تا خانم گلارو که تشنه شون بود آب بدیم! ساعت یازده اینجورا بود که رسیدیم! اول رفتیم مخابرات، چون شب قبلش اس ام اس یه قبض 18500 تومنی تلفن اومده بود که توش نوشته بود اخطار قطع،پرداخت فوری که مال خونه نظر.آباد بود ما هم تعجب کردیم چون از تلفن اونجا تا چند روز پیش که من یه ده دقیقه زنگ زده بودم به مامان و پیمان هم یکی دو دقیقه به مامانش زنگ زده بود اصلا استفاده نکرده بودیم که بخوان براش اخطار قطع صادر کنند..رفتیم جلوی مخابرات پیمان ماشینو پارک کرد من نشستم تو ماشین و اون رفت تو،قبل رفتنش گوشیشو ازش گرفتم می خواستم به معصومه زنگ بزنم(قبلا هم گفتم گوشی پیمان از این طرحهای.ماهانه. ایرا.نسل داره برا همین گفتم با اون به ایر.انسل معصومه زنگ بزنم) خلاصه پیمان رفت تو مخابرات و منم به معصومه زنگ زدم می خواستم بهش بگم که به حقوق باز.نشسته ها و مستمر.ی بگیرها دوباره قراره یک تا دو میلیون از این ماه اضافه بشه که بهش گفتم و اونم نمی دونست کلی خوشحال شد و گفت شماره.حساب بده برات مژده گونی بریزم منم تشکر کردم گفتم همین که تو خوشحال بشی برای من مژده گونیه،یه خرده هم از اینور اونور حرف زدیم تا اینکه پیمان برگشت و منم دیگه باهاش خداحافظی کردم و قطع کردم پیمان می گفت مخابرات گفته چون شما تلفنو قبل عید خریدید بعد عید گرون تر شده اون مبلغ برا اونه و هزینه تماس نیست و از این حرفها...منم گفتم چه دو.لت با حالی داریم یه چیزی رو امروز به آدم می فروشه فردا که میره بالا می یاد بقیه اشو از آدم می گیره،والله قبلنا به آدم یه چیزی رو می فروختند دیگه قیمت همون روزو از آدم می گرفتند،دیگه اینجوری نبود که بعد شش ماه که گرون میشه بیان بقیه پولشو از آدم بگیرند بگن از اون روزی که شما خریدین انقدر گرونتر شده،یعنی از این دو.لت هر چی بگی دراومد حالا هم مابه التفاوت چیزایی که یه روز خریدیمو داره ازمون می گیره...واقعاااااااااااااا که!.... بگذریم بعد از با خبر شدن از شاهکار جدید دو.لت راه افتادیم رفتیم خونه،من بعد از عوض کردن لباسام رفتم چهار تا گلدون تو پاسیورو آب دادم(منظورم از چهار تا خانم صادقی و خانم زنبورک و خانم کاکتوسی و یه گل دیگه به اسم خانم خال خالیه!یه گل آپارتمانی داریم که نمی دونم اسمش چیه چون برگاش خال خالیه من اسمشو گذاشتم خال خالی) بعد از آب دادن به گلا اومدم کتری رو پرآب کردم تا بذارم بجوشه که چایی دم کنم کتری رو که داشتم می ذاشتم رو گاز یهو ضعف کردم و سرم گیج رفت احساس کردم دارم می افتم به سختی خودمو نگه داشتم و زیرکتری رو روشن کردم پیمان هم نبود رفته بود از بربری سر کوچه نون بگیره بیاره صبونه بخوریم اومدم یه خرده رو صندلی نشستم تا حالم جا بیاد! کلا از صبح که بیدار شده بودم خیلی خسته بودم اصلا  دلم نمی خواست از جام بلند بشم تو ماشین هم همش خوابیده بودم تا برسیم! یه خستگی خیلی شدیدی انگار تو تک تک سلولهای بدنم رخنه کرده بود ! اصلا نمی دونم چرا اینجوری شدم از دفعه قبل یعنی دوی تیر که پریود شدم همش همینجوری ام چند روز حالم خوب میشه یهو یکی دو روز سر گیجه می گیرم دوباره چند روز خوب می شم و دوباره...حالا ایندفعه که پریود شدم مثل دفعه قبل که یه هفته طول کشید نبود چند روز پیشا سر سه روز تموم شد ولی بازم نمی دونم چرا سرگیجه و ضعف دارم...یه خرده که رو صندلی نشستم حالم بهتر شد بلند شدم یه دونه خرما خوردم گفتم شاید گشنمه اینجوری شدم ولی احساس کردم یه حالت تهوع خفیف هم دارم!دیگه پیمان اومد و نشستیم صبونه خوردیم ولی حالم خیلی خوب نشد چند دقیقه یه بار سرم گیج می رفت و حالت تهوع هم همینجور سر جاش بود با اینهمه رفتم تو پاسیو یه خرده خانم خال خالی رو مرتب کردم و دو تا میله تو خاک گلدونش کردم و بستمش به میله ها که صاف وایسته و نیفته یه چوب قبلا کرده بودیم تو خاکش انگار پوسیده بود و شل شده بود...پیمان هم یه سی چهل متری موکت برا هال گرفته بود داشت اونو اندازه می زد و می انداخت(یه موکت کهنه پیمان چند وقت پیش از خونه مامانش آورده بود انداخته بودیم تو یکی از اتاقها ظهرها می خواستیم استراحت کنیم می رفتیم اونجا دراز می کشیدیم اون روز پیمان گفت بذار برا کف هال هم موکت بخریم بندازیم آدم میره اونجا دیگه نخواد همش کفش و دمپایی پاش باشه برا همین روز قبلش تو کرج رفتیم یه چهل متر موکت خریدیم و صبح اومدنی با خودمون آوردیم)..بعد از بستن خانم خال خالی دیدم حالم اصلا خوب نیست رفتم تو اتاق بالش گذاشتم زیر سرم و تا ساعت پنج خوابیدم بلند که شدم دیدم هنوز همونجوری ام حالا پیمان از خونه برا ناهارمون فلافل آورده بود البته نه اینکه پخته باشه نه،قالب زده و آماده بود ولی خام بود چند روز پیشا یه بسته بیست تایی از گرین.لند(همون سبزی  فروشی مکانیزه که قبلا سبزی آماده ازش می خریدیم)گرفته بودیم ده تاشو همون روزی که خریده بودیم برا شام سرخ کرده بودیم و خورده بودیم ده تا دیگه اش تو فریزر بود که پیمان با خودش آورده بود که درست کنیم و برا ناهار بخوریم! بلند که شدم دیدم اصلا معده ام یه جوریه که اگه چیزی بخورم صد در صد گلاب به روتون بالا می یارم برا همین از پنجره آشپزخونه به پیمان گفتم فلافلهارو می ذارم سرخ بشن خودت همه رو خودت بخور من حالم خوب نیست نمی تونم بخورم اونم داشت تو حیاط ماشین می شست گفت باشه،دیگه اومدم درستشون کردم و نونارو هم تو ماهیتابه گرم کردم گذاشتم رو میز به پیمان گفتم بیا بخور، برا خودم هم یه چایی نبات درست کردم و خوردم گفتم شاید یه خرده حالمو بهتر کنه،دیگه رفتم دراز کشیدم ولی به جای اینکه بهتر بشم حالت تهوعم بدتر شد یهو یاد حرف اکبر(پسر دایی)افتادم که می گفت هر وقت تهوع داشتید و حالتون بهم می خورد و معده درد داشتید به پشت دراز بکشید و دستاتونو قلاب کنید و زیر سرتون بذارید و پای راستتونو روی پای چپتون بندازید و یه ربع تو همون حالت بمونید اونجوری معده سریع اسید معده رو ترشح می کنه و هر چی تو معده تونه زود هضم میشه و می ره تو روده تون و حالتون خوب میشه منم همون کارو کردم و یه ربع بعد خیلی حالم بهتر شد،دیگه حالت تهوع کلا از بین رفت و کلی اکبرو پدر و مادرشو دعا کردم(گفتم اکبر یادم افتاد که چقدررررررررررررررر دلم براش تنگ شده دیدینش از طرف من بهش سلام برسونید)...بعد از دعا به جون اکبر دیدم حالم خوبه بلند شدم یه چایی برا خودم ریختم و خوردم بعد رفتم تو حیاط پیش پیمان و یه خرده گلهای رز تو حیاطو نگاه کردم و یکی دو تا عکس از یه خانم رزی خوشگل که رنگ گلش کرم بود و تازه گل داده بود گرفتم حالا پایین پست براتون می ذارم ببینید، یه خرده هم با نیلوفرا مشغول شدم تا اینکه پیمان کار شستن گل پسرو تموم کرد و اومدیم تو و لباس پوشیدیم و چایی آخرم خوردیم و ساعت ده اینجورا بود راه افتادیم سمت کرج و یازده رسیدیم خونه! تو خونه هم پیمان یه خرده تلوزیون و این چیزا نگاه کرد منم باز یه سرگیجه خفیف داشتم بالش گذاشتم جلو تلوزیون و همونجا یکی دو ساعتی خوابیدم تا اینکه ساعت دو سریالهای تلوزیون تموم شد و بلند شدیم رفتیم گرفتیم خوابیدیم!..دیروزم صبح ساعت نه پیمان بلند شد و لباس پوشید و رفت یه سر به صرافی بزنه و یه سرم به سکه فروشی،منم دیدم حالم خوبه و خدارو شکر نه سر گیجه دارم نه تهوع گفتم یه خرده بیشتر استراحت کنم تا یه جونی بگیرم برا همین گرفتم تا ساعت یازده خوابیدم بعدش بلند شدم کتری رو گذاشتم جوشید و چایی درست کردم بعدم وسایل صبونه رو آماده کردم گذاشتم رو اوپن آشپزخونه تا وقتی پیمان برگشت صبونه بخوریم برا خودم هم یه لیوان آب جوش ریختم گذاشتم ولرم شد بعد آب یه لیمو ترشو گرفتم ریختم توشو با نی خوردمش تا شاید یه خرده سیستم ایمنی بدنمو تقویت کنه می گن لیموترش بدنو شیمی درمانی طبیعی می کنه و ریشه هر چی مریضی و سرطانه تو بدن خشک می کنه اگه روزی یه نصف لیمو ترشو تو آب ولرم بچلونید و ناشتا بخورید نه تنها هیچوقت مریض نمی شید بلکه جوان و شادابم می مونید چون علاوه بر تقویت سیستم ایمنی بدن و خشکوندن ریشه بیماریها چون ویتامین سی داره باعث تولید کلاژن و تقویت و جوانی پوست میشه چون جلوی شکستن سلولهای بدنو با بالا رفتن سن می گیره!خودتون برید تو گو.گل خواص آب ولرم و لیمو.ترشو سرچ کنید بخونید می فهمید چی می گم خواص خیلی زیاد دیگه ای داره که اینجا نمیشه همشو آورد...فقط موقع خوردنش سعی کنید با نی بخوریدش که آب لیمو به دندوناتون نخوره چون می گن به مینای دندون ممکنه آسیب بزنه مخصوصا بعد از خوردنش نباید بلافاصله مسواک زد چون مسواک مینای دندانو که در اثر تاثیر لیمو ترش نرم شده خراب می کنه...بعد از خوردن آب ولرم و لیمو ترش یه خرده کتاب خوندم بعدشم بلند شدم یه زنگ به مامان زدم پنج دقیقه نشده بود که داشتم باهاش حرف می زدم دیدم تلفن خونه زنگ خورد فهمیدم که پیمانه تا می بینه گوشیم اشغاله زنگ می زنه به خونه و طلبکارانه می پرسه چرا گوشیت اشغاله؟منم ایندفعه تا گوشی رو ورداشتم دیگه بهش مهلت ندادم حرف بزنه گفتم چه خبرته تا می یام دو دقیقه با یکی حرف بزنم سریع پیدات میشه؟(قبل از زنگ زدن به مامان پنج شش بار بهم زنگ زده بود) اونم سریع خودشو جمع کرد گفت آخه زنگ زدم دیدم میگه در دسترس نمی باشد!(از ترسش دیگه نگفت اشغال می باشد)! گفتم در دسترس نمی باشم کجام؟خونه ام دیگه،مگه دو دقیقه قبلش زنگ نزده بودی؟ اونم دیگه ادامه نداد و سرفه کنان گفت جوجو پلیسه اومد یه ماشینو جریمه کنه راننده اش اومد پایین حمله کرد بهش داشت پلیسو می زد پلیسه اسپری فلفل بهش پاشید منم داشتم از اونجا رد می شدم رفت تو گلوم،گلوم داره می سوزه گفتم خب برو یه آب معدنی بخر یه خرده بخور تا بشوره ببره گفت نه نمی تونم دستام کثیفه می ماله بهش و از این حرفا گفتم حالا که نمی تونی پس تحمل کن تا برطرف بشه اونم چیزی نگفت و خداحافظی کرد و رفت...با خودم گفتم مرد حسابی این دیگه زنگ زدن داره آخه؟...کلا مثل بچه هاست می ره بیرون صدبار به آدم زنگ می زنه چند روز پیشا انقدر بهم زنگ زده بود آخرش بهش گفتم یه بار دیگه زنگ بزنی می زنمت...اون می ره بیرون من می مونم خونه به جای اینکه به کارم برسم یا استراحت کنم همش تلفنهای اونو جواب می دم خب چه کاریه اگه قرار باشه تا می ری می یای من باهات حرف بزنم خودمم بلند می شدم باهات می اومدم دیگه!...خلاصه خواهر ما مشکلات عدیده خنده دار داریم دیگه!...بعد از جواب دادن به تلفن آقا دوباره زنگ زدم به مامان و ازش خداحافظی کردم چون هول هولکی قطع کرده بودم بعد از زنگ زدن به مامان هم یه چرخی تو اینترنت زدم تا اینکه پیمان اومد دیدم برام عرق نعنا و پونه گرفته(بخاطر حالت تهوعی که دیروزش داشتم و معده ام به هم ریخته بود)منم ازش تشکر کردم و گفتم درسته تخسی و زیاد به آدم زنگ می زنی ولی یه سری کاراتم قشنگه! اونم خندید و رفت دست و صورتشو شست و اومد نشستیم صبونه خوردیم بعدش من ظرفای صبونه رو شستم و پیمان هم اومدنی از بوفا.لو سه چهار کیلو سینه بوقلمون گرفته بود نشست اونو پاک کرد و تیکه کرد و شست بعد که آبش رفت منم بسته بندیش کردم و گذاشتمش تو فریزر به اندازه یه بسته هم نگه داشتم گذاشتم تو یخچال تا با یه بسته گوشت که گذاشته بودم یخش وا بشه بریزم تو قرمه سبزی(قرار بود قرمه سبزی درست کنم تا هم بخوریم هم پیمان برا مامانش و پیام ببره) بعد از بسته بندی بوقلمونا گرفتیم تا ساعت چهار و پنج خوابیدیم بعدش بلند شدیم یه چایی خوردیم پیمان بلند شد لباس پوشید رفت چندتا سکه به یه سکه فروشی به اسم پیشگا.هی بفروشه منم قرمه سبزی رو بار گذاشتم و یه خرده هم خرما و میوه شستم گذاشتم کنار و اومدم نشستم یه خرده تو اینترنت چرخیدم تا اینکه ساعت هشت و نیم نه پیمان اومد دیدم برام فلفل سبز گرفته از این فلفل کپلها که کبابیها می کشنش به سیخ،من عاشق این فلفلام حتی صبونه هم گاهی با پنیر می خورمشون...خلاصه یه خرده از شادی دیدن فلفلها پریدم هوا و چندتا پیمانو ماچش کردم و بعدش رفتم از تو یخچال یه لیوان شربت سنکنجبین که یکی دو ساعت پیش براش درست کرده بودم و گذاشته بودم حسابی خنک شده بود آوردم و دادم بهش گفتم بیا اینم جایزه ات چون امروز پسر خوبی بودی و برام فلفل و عرق نعنا و پونه گرفتی!... اونم خورد گفت دستت درد نکنه خیلی تشنه ام بود هوا خیلی گرم شده، چسبید! منم گفتم نوش جونت!...بعد از خوردن شربت اون رفت کارتها و موبایلشو با الکل ضد عفونی کرد منم کیسه فلفلهارو عوض کردم و توی یه کیسه تمیز گذاشتم و گذاشتمشون تو یخچال بعدم رفتم برنجو درست کردم گذاشتم دم بکشه اومدم زدم کانال تماشا ساعت ده بود که بشینم خاله.هتی رو ببینم دیدم تموم شده انگار و یه سریال خارجی دیگه به جاش تو اون ساعت گذاشتن یه خرده حالم گرفته شد ولی یهو یادم اومد اعتبار بسته اینترنتمون نهم قراره تموم بشه در حالیکه چهارده گیگ از حجم اینترنتمون هنوز مونده با خودم گفتم بذار برم ببینم تو آپا.رات قصه.های.جزیره رو نداره که دانلود کنم بریزمش رو فلش بزنم تو دستگاه دیجیتال تلوزیون و ببینم؟رفتم دیدم پنجاه شصت قسمتشو داره خوشحال شدم زدم تقریبا پنجاه قسمتشو دانلود کردم یه سری قسمتاش هم موند ولی فلشم پر شد و دیگه نشد دانلود کنم(فلشم شونزده گیگ بود هشت گیگش پر بود اون پنجاه قسمت هشت گیگ بقیه رو هم پر کرد) حالا امروز می خوام تا حجم اینترنتم نپریده بقیه قسمتاشو اگه بشه رو رم تبلت دانلود کنم...بعد از دانلود اونا غذا پخت و آوردیم یه خرده خوردیم و بعدم برا پیام و مامان پیمان توظرفهای جدا ریختیم وگذاشتیم تو یخچال و بعدم اومدیم نشستیم طبق معمول هر شب تلوزیون نگاه کردیم و بعدم یه میوه و چایی خوردیم و بعدم ساعت دو و نیم سه گرفتیم خوابیدیم..امروزم نه بیدار شدیم و تا ده و نیم اینجورا صبونه خوردیم بعدش پیمان بلند شد وسایلی که قرار بود ببره خونه مامانش آماده کرد و گذاشت کنار ساعت یازده پیام اومددنبالش و رفتند منم اونارو راه انداختم و اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم حالا بعد از پست این مطالب می خوام برم بالش خالی کنم دو تا بالش اون روز خریدیم یه خرده زیادی تپلند آدم زیر سرش که می ذاره بلندند و گردن آدم درد می گیره می خوام یه خرده توشونو خالی کنم بریزم تو دو تا بالش دیگه مون که الیاف داخلشون کوبیده شده تا هر چهارتاشون میزون بشن شایدم یه خرده از الیافشونو که فک می کنم بهشون ویسکوز می گن نگه دارم کوسن درست کنم و بریزم توش!یه بار سه تا قلب با تیشرتهای کهنه ام درست کردم توی یکیشون خرده پارچه ریختم توی یکیشم از قبل از همین ویسکوزها داشتیم ریختم توی سومیش مونده بودم چی بریزم رفتم یواشکی یه خرده از ویسکوزهای بالش پیمانو درآوردم ریختم توش و درستش کردم گذاشتمش کنار چند روز بعدش پیمان می گفت نمی دونم این بالشها چرا روز به روز ارتفاعشون کم میشه؟منم به روی خودم نیاوردم گفتم خب همش روشون می خوابیم کوبیده شدن دیگه! گفت پس چرا مال تو اینجوری نشده؟گفتم شاید سر تو سنگینتر از مال منه! اونم یکی از ابروهاشو انداخت بالا و متفکرانه گفت شاید! منم تو دلم کلی به خودم خندیدم خخخخخخخخخخ ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ...اینم از زندگی ما و داستاناش...من دیگه برم بالشها منتظرند شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

 

*گلواژه*

زنان شاد می دانند که گاهی با "نه گفتن" به دیگران فرصتی را پیدا می کنند که به خودشان "آری" بگویند! 

 

 اینم عکس اون خانوم رزی خوشگل تقدیم به شما که برام زیباترید از گل!

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۰۸
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی