خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۱ ق.ظ

امامزاده پروانه و دزد نارنج!

سلاااااااااام سلااااااااام سلااااآاااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه صبح از شمال راه افتادیم و ساعت سه اینجورا رسیدیم نظر آباد و شب اونجا موندیم و فرداش که می شد شنبه، ظهر راه افتادیم و اومدیم کرج و امروزم پیمان ساعت نه و نیم با پیام رفت تهران تا سر راه از اکباتان خواهرشم سوار کنند و برن پیش مامانش، خواهرش می خواست دیروز بره بهش سر بزنه براش غذا هم ببره که پیمان بهش زنگ زد که امروز نرو بمون فردا ما می یاییم دنبالت با هم می ریم اونم گفت باشه پس تو غذا نیار من زرشک پلو درست می کنم پیمانم گفت باشه و منم تو دلم مثل عمه سوسن گفتم دااااااااااااااااااا یاخچی! یعنی که یوووووووووووووو هووووووووووو لازم نیست من دیگه غذا درست کنم!... این شد که امروز با هم رفتند منم بعد از اینکه پیمانو راه انداختم اومدم خدمتتون که یه خرده از سفرمون بنویسم و برم!... جونم دوباره براتون بگه که روز اول سفرمون که می شد سه شنبه ساعت هفت و نیم، هشت از نظر آباد راه افتادیم(شب قبلش همونطور که قبلا گفته بودم رفتیم موندیم اونجا تا از اونجا بریم!) ساعت تقریبا دو بود که رسیدیم چمخا.له(همونجایی که سوئیت گرفته بودیم! چمخاله که بهش چاف و چمخا.له می گند یه شهر کوچیک ساحلیه که نزدیک شهر لنگرو.ده با ماشین یه ربع، بیست دقیقه تقریبا با هم فاصله دارند در واقع میشه گفت نزدیکترین ساحل به لنگرو.ده چون خود لنگرو.د ساحل نداره و چاف و چمخا.له یه قسمت از لنگرو.ده که کنار دریاست) خلاصه دو رسیدیم و رفتیم تو دیدیم قسمت پذیرشش خیلی شلوغه انقدررررررررررررررررررر جمعیت اومده بودند که نگووووووو از اونجایی هم که تحویل واحدها از ساعت دوی بعد از ظهره همه با هم رسیده بودند، دیگه از دستگاه نوبت گرفتیم و نشستیم تا یه ساعت بعد نوبتمون شد کارهای کاغذ بازیشو انجام دادیم و کلید یکی از واحدهای ویلاییشونو گرفتیم و رفتیم تو (اونجا یه حالت شهرکی داره که پنج، شش ردیف ساختمون داره که مثلا یه ردیف اسمش رزه یه ردیف میخکه یه ردیف ریحانه و الی آخر... تو هر ردیف هم شاید ده پونزده تا ساختمونه که همه حالت آپارتمانی دارند البته فقط دو طبقه اند ولی هر کدومشون چهار تا واحدند یعنی هر ردیف شاید شصت هفتاد واحد آپارتمان داشته باشه جلوی ردیف میخک یه پارکینگ بزرگه که مخصوص واحدهاست تا ماشیناشونو پارک کنند پشت اون پارکینگ یه راه خاکی و سرسبز داره که می ره به سمت رودخونه(فک کنم این رودخونه یه قسمت از سفید روده انگار که از لنگرود رد میشه) اونجا نزدیک رودخونه یه سری خونه های ویلایی داره که بهش می گن ردیف لاله که یه حالت خونه شخصی داره و هم خلوت تر از ردیفهای آپارتمانیه، هم متراژهاشون بزرگتر از اوناست ما اونجا جا رزرو کرده بودیم) ...خلاصه کلیدو گرفتیم و رفتیم سمت لاله ها واحد شماره ۷۰۸ رو پیدا کردیم و رفتیم تو، گل پسرم همون جلوی پنجره واحد، جا بود همونجا پارک کردیم! جلوی واحدهایی که تو لاله اند اندازه یه خیابون سنگ فرشه بعد یه سری درخته که کنار رودخونه اند جلوی درختها هم هر کدوم از واحدها یه آلاچیق دارند برا اینکه یه وقتایی برن اونجا کنار رودخونه بشینند مثلا ناهار و شام بخورند از پنجره ویلا که بیرونو نگاه می کنی رودخونه رو می بینی که جلوش یه ردیف درختو و آلاچیقه ما بینشون هم یه سری چراغه که تو شب چشم اندازش خیلی قشنگ میشه! ... بعد از اینکه گل پسرو پارک کردیم پیمان رفت توی سوئیتو با الکل ضدعفونی کرد و اومد وسیله هارو بردیم تو، بعد از جابه جا کردن وسیله ها، دست و بالمونو شستیم و نشستیم یه چایی خوردیم و بعدشم از اونجایی که خیلی خسته بودیم و گیج می زدیم گرفتیم خوابیدیم غروب بود که با صدای زنگ موبایل من که سمیه بود بیدار شدیم دیدیم همه جا تاریکه! من بلند شدم چراغارو روشن کردم و یه خرده با سمیه حرف زدم( که از همینجا ازش تشکر می کنم که منو یاد کرده بود سمیه جونم مرررررررررررررررررررررسی خواهر لطف کردی زنگ زدی خییییییییییییییلی خوشحال شدم  بوووووووووووووووووووووووووس) بعد از خداحافظی با سمیه رفتم یه چایی تازه دم درست کردم و آوردم با کلوچه سنتی هایی که اومدنی از لاهیجا.ن گرفته بودیم خوردیم و بعدش تلوزیونو روشن کردم و رفتم غذامونو که عدس پلو بود و از خونه آورده بودیم گرم کردم و آوردم یه خرده هم سالاد شیرازی درست کردم نشستیم خوردیم و بعدشم سریال.روز.گار .قریبو نگاه کردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم!...فرداش که چهارشنبه بود صبح بعد از خوردن صبونه یه مقدار خوراکی با یه فلاکس چای ورداشتیم و ساعت ده اینجورا راه افتادیم بریم یه خرده بگردیم! اول رفتیم آقای غلام.پورو دیدیم(صاحب شالیزارو) یه خرده تو مغازه اش وایستادیم حرف زدیم یه جعبه هم براش از لاهیجا.ن کلوچه .سنتی گرفته بودیم اونم بهش دادیم و راه افتادیم رفتیم یه سر به شالیزار زدیم و یه خرده توش گشتیم و گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم بعدم همینجور رفتیم شهرهارو دور زدیم و آخر سر، دم ظهر رسیدیم به بندر .کیا.شهر و رفتیم سمت ساحلش یه دور زدیم و برگشتیم، یه خرده با فاصله از ساحل، یه جاده پر دار و درخت و سرسبز بود که قبلش ازش رد شده بودیم و رفته بودیم سمت دریا، همونجا وایستادیم و رفتیم زیر سایه یکی از درختا زیلو پهن کردیم و یکی دو ساعتی اونجا نشستیم و یه خرده چایی و کلوچه و میوه و این چیزا خوردیم یه کم حرف زدیم و یه خرده هم سر یه سری چیزا خندیدیم همش یادم نیست ولی یکیش که یادمه این بود یه خرده اونورتر از جایی که ما نشسته بودیم نزدیک یه درخت یه پروانه بزرگ خالدار قرمز افتاده بود روی چمنها و مرده بود من به پیمان نشونش دادم و گفتم بیچاره پروانه آخرین لحظه خودشو رسونده به اینجا و افتاده مرده، پیمان هم یه نگاهی بهش کرد و یه ابروشو با تفکر برد بالا و گفت آره راست می گی آخرین جایی که رسیده اونجا بوده حالا دیگه باید اونجا بشه امامزاده پروانه! منم کلی خندیدم به این اصطلاحی که بکار برده بود البته تو دلم هم گفتم چه اصطلاح قشنگی« امامزاده پروانه» به نظرم اومد خیلی شاعرانه است طوریکه حتی می تونه بشه اسم یه کتاب یا عنوان یه مجموعه شعر! ...خلاصه یه خرده گفتیم و خندیدیم بعد از ظهری هم از حسین(دوست شمالی پیمان که تو کرجه) آدرس رستوران داداششو تو لنگرو.د گرفتیم و رفتیم اونجا(داداش حسین همون که تو ورودی لنگرو.د سوپر مارکت داشت و همیشه می رفتیم ازش چیز میز می خریدیم چند وقت پیشا مغازه اش رو که با حسین شریک بود فروخت و رفت اطراف لیلا.کوه(همون کوه سرسبز و پر دارو درخت و خوشگلی که تو لنگرو.ده و معروفه) یه زمین سیصد چهار صد متری خرید و ساخت بالاشو کرد دو طبقه خونه که یه طبقه اش دو واحد داره که کنار همند وفعلا خالی اند برا دو تا پسراشه که وقتی ازدواج کردند برن اونجا بشینند(دو تا پسر بیست و یکی دو ساله به اسمهای حامد و هومن داره) طبقه بالای اونا در واقع طبقه آخر رو هم که پنت هاوسه(یعنی یه حالت یه سره داره و تک واحده) مال خودش و زنشه! زیر خونه ها هم طبقه هم کفو که خیلی هم بزرگ و قشنگه، کرده رستوران و اسمشو گذاشته کافه.تا.یم که اونم البته یه حالت دو طبقه داره طبقه اول میز و صندلی داره برا خوردن غذا و بستنی و نوشیدنی و این چیزا طبقه بالاش هم که یه حالت دوبلکس داره و با یه پله گرد از طبقه پایین می ره بالا مبلمان داره و یه حالتیه که برا مراسم تولد و این چیزا خوبه! هم طبقه اول و هم طبقه دوم چشم اندازشون لیلا کوهه و به سمتش پنجره دارند توشونم هم با گلهای خیییییییییییییییییییلی خوشگلی تزئین کردند هم با لوسترها و تابلوهای خییییییییییییییییییلی ناز، کفش هم یه سرامیک خییییییییییییییییییلی خوشگل طرح چوب داره که آدم فکر می کنه واقعا چوبه و پارکته ولی در اصل سرامیکه و یه جورایی طرح پارکته طبقه اول یه گوشه اش یه موتور قدیمی از اون آبیها گذاشتند که رو ترکش گلدون گله و کنارش رو دیوار هم یه تابلو از یه زن با کلاه لبه داره روی یه دیوارش هم یه تابلوی نقاشی از یه شهر که فکر کنم پاریسه در حال بارش بارانه که توش زنا و مردا کنار خیابون چتر دستشونه و ماشینها دارند رد می شند! یه تابلوی خیلی خوشگل دیگه هم داره که لابلای درختهایی که ردیفی کنار همند یه برف سنگینی باریده طوریکه همه چیز رفته زیر برف ، روی میزها هم یه گلدونهای قرمز نیم دایره شیشه ای با دهنه تنگ داره که تو هر کدومشون یه شاخه گل که نمی دونم اسماشون چیه توشون تو آبند زیر شیشه میزهاشونم روزنامه هایی به زبان انگلیسی گذاشتند که یه مطالبی در مورد عشق توش نوشته لوسترهاشونم یه سری لوسترهای مشکی خیلی بزرگ و شیکه که به رستورانشون یه ابهت خاصی داده! جلوی رستورانشون هم بیرون در یه پیاده رو فکر کنید اندازه عرض یه خیابون دو طرفه محوطه سازی کردند آلاچیق گذاشتند و یه سری میز و صندلی هم تو فضای آزاد چیدند یه سری گلهای خیلی ناز و ریز و درشت هم همه جاش کاشتند و یه قسمتهایی هم تا از خیابون اون پیاده روی محوطه رو طی کنه و برسه جلوی در رستوران موکت سبز انداختند که حالت چمن داره چند تایی هم مرغ و خروس و جوجه هاشون که تقریبا نوجووونند تو اون محوطه لابلای گلها می چرخند و یه گربه کرم رنگ خوشگل هم یکی دوباری که ما رفتیم اونجا دم درش نشسته بود و با منم دوست شده بود و کلی نازش کردم خلاصه اینکه خییییییییییییییییییییییییییلی جای شیک و با حالی بود در عین حال با صفا و خوشگل که یه حس خوبی رو به آدم منتقل می کرد اون روز رفتیم پسراش اونجا بودند باباشون رفته بود خونه استراحت کنه که زنگ زدند اومد انگار قبل از ظهرا باباهه با یه پیرمرده که تو سوپرمارکت هم باهاشون بود اونجارو می چرخونند بعد از ظهرم حامد و هومن، البته همزمان یه آشپز بیست و چهار ساعته هم دارند که تو آشپزخونه ای که از پشت گیشه یه در می خورد می رفت توش اونجاست و سفارشاتو آماده می کنه می گفتند آشپز خوبیه و انگار شونزده سالی تو رستورانهای جردن. تهران کار می کرده و کارش عالیه! خلاصه که باباهه تا بیاد ما هم یه نسکافه سفارش دادیم و نوش جان کردیم یکی دو تا عکسم از خودمون انداختیم و پیمان هم عکسای خودشو تو واتساپ برا حسین که کرج بود فرستاد و براش نوشت که ما تو کافه داداشتیم و اونم گفت خوش بگذره و از این حرفا تا اینکه داداش حسین اومد و یه خرده هم با اون خوش و بش کردیم و بعدش با همدیگه بلند شدیم رفتیم ارباستا.ن(اون دهی که شالیزار من توشه) و یه زمینو نشونمون داد که می فروختند زنگ زد صاحب زمینم اومد و پیمان اینا یه خرده باهاش در مورد زمین حرف زدند و قرار شد یارو فردا غروب نقشه هوایی زمینو بیاره کافه داداش حسین تا بریم نگاه کنیم ببینیم چی به چیه چون مرده خیلی در مورد متراژش و این چیزا اطلاعات نداشت و زمینه مال خواهر زنش بود که انگار از باباشون بهش ارث رسیده بود، دیگه بعد از اون قراری که برا فردا گذاشتند مرده رفت و ما هم سوار شدیم و داداش حسینو رسوندیم دم کافه و خودمونم راه افتادیم رفتیم چمخاله، شام هم از عدس پلو شب قبل مونده بود همونو خوردیم و بعدش آخرین قسمت دکتر.قریبو نگاه کردیم و خوابیدیم ....پنجشنبه صبح هم دوباره یه سر رفتیم پیش آقای .غلامپور من یه مقدار ازش برنج نیم دونه گرفتم برا شله زرد و دلمه و این چیزا، یه سه کیلو هم از برنجای خودمون دستش بود بهمون داد و بعدم غلام پورو ورداشتیم و رفتیم دم در خونشون و زنشم سوار کردیم و رفتیم یه خرده تو شالیزار چرخیدیم و یه خرده گفتیم و خندیدیم و بعدش بردیم اونارو جلوی درشون پیاده کردیم و خودمون رفتیم لیلا.کوه! پای کوه زیر یه سری درخت نارنج زیلو انداختیم و نشستیم یه چایی خوردیم و یه خرده هم تخمه شکستیم و یکی دو ساعتی اونجا استراحت کردیم آخراش که می خواستیم راه بیفتیم من از درختای نارنج چند تایی نارنج کندم که یهو از دور یه مرده که کنار جاده با زنش از این چپرها داشت و داشتند اونجا نون سنتی می پختند داد زد که چیکار داری می کنی؟اون نارنجارو چرا می کنی؟ منم خیلی ناراحت شدم چون اصلا فکر نمی کردم که اون درختا صاحب دارند فکر می کردم مال کوهه گفتم چندتایی نارنج بکنم ببرم شربت درست کنم یه بار از حافظیه. شیراز نارنج آورده بودیم شربتشو درست کرده بودم پیمان خیلی خوشش اومده بود خلاصه مرده داد زد و پیمان هم نارنجهارو از من گرفت و گفت بده ببرم نشونش بدم بگم ایناست پولش چقدر میشه حساب کنیم منم گفتم من نمی دونستم اینا مال کسیه وگرنه عمرا بهش دست نمی زدم که رفت و نارنجارو برد نشونش داد مرده هم گفته بود نه بابا ببرید استفاده کنید اینجا این چند تا درخت مال پسرخاله منه و به من سپرده حواسم بهشون باشه پیمان هم گفته بود ما فکر کردیم اینا هم جز کوهند و مال کسی نیست وگرنه اصلا بهشون دست نمی زدیم و از این حرفها...خلاصه که خواهر نزدیک بود به جرم دزدیدن نارنج در خطه شمال کشور دستگیر بشم و مثل ژان وال ژان که یه قرص نون دزدیده بود بیفتم زندان و حالا باید با کمپوت می اومدید دیدن من دم زندان لنگرو.د!😁 بعد از اینکه پیمان دوباره با محموله نارنج برگشت سمت من، سوار شدیم و راه افتادیم رفتیم سمت مرکز شهر و گل پسرو با محموله نارنج کنار یه خیابونی پارک کردیم و پیاده راه افتادیم یه خرده تو یکی دو تا از خیابونای اطرافش گشت زدیم و یه خرده ویترینای مغازه هاشو نگاه کردیم و منم از یه دست فروش یه قیچی کوچولوی صورتی برا ابروهام خریدم قیچی خودم دهنش یه کم کج شده بود همه چی رو می برید الا دو تا دونه موی ابروی منو ...خلاصه اونو گرفتیم و یه خرده قدم زدیم و بعد دیگه برگشتیم سمت ماشین، در طول قدم زنی هم پیمان یه در میون منو دزد نارنج صدا می کرد و کلی می خندیدیم! بعد از قدم زنی، دیگه پریدیم تو ماشین و حدودای ساعت پنج رفتیم سمت کافه.تا.یم، یه بارون ریزی هم می زد! رسیدیم ماشینو کنار خیابون پارک کردیم و رفتیم تو بعد از سلام و احوالپرسی با حامد و هومن دوباره نشستیم سر همون میز و صندلی که روز قبل نشسته بودیم ایندفعه یه بستنی میوه ای سفارش دادیم آوردند طبق معمول روز قبل پیمان یه عکس برا حسین فرستاد و بعد مشغول خوردنش شدیم خییییییییییییییییییلی فضای رویایی و دل انگیزی بود یه آهنگ آروم و خیلی ناز گذاشته بودند و بیرونم بارون یه خرده تندتر شده بود و هوا هم داشت تاریک می شد و از پشت شیشه کافه، چراغهای شهر بهمون چشمک می زدند و انعکاس نور ماشینها هم توی خیسی خیابون رو زمین افتاده بود انگار که پشت سرشون دو تا خط موازی نورانی کشیده شده بود که زیر قطرات بارون برق می زدند خلاصه که یه حس و حال دلنشین و زیبایی داشت که نگوووووووووووووووو به من که تو اون کافه خیلی خوش گذشت! البته پیمانم خیلی خوشش اومده بود می گفت کاش آدم به جای اون مغازه یه همچین جایی داشت خیلی قشنگه!(منظورش مغازه خودمون بود) ...خلاصه بستنی هارو تو اون فضای رویایی خوردیم و داداش حسینم اومد یه چند دقیقه بعدش صاحب اون زمینه هم نقشه هوایی زمینو آورد نگاه کردیم دیدیم زمینه قناسه و خیلی به درد نمی خوره جای زمین خوب بودااااااااااا بر خیابون بود ولی متراژش یه جوری بود که از جلو تنگ و از عقب گشاد می شد و زمین انگار شبیه ذوزنقه یا یه چیزی تو مایه های مثلث بود برا همین بی خیال شدیم و مرده خداحافظی کرد و رفت پیمان هم به حامد و هومن سفارش یه پیتزا و یه همبرگر داد که آماده کنند با خودمون ببریم چمخا.له برا شاممون بعدشم با داداش حسین سر قضیه همون زمینه یکی دو تا میز اونورتر نشستند و حرف زدند منم پشت میز خودمون نشسته بودم و داشتم اینترنت گردی می کردم که یهو دیدم یه زنه با چادر گل من گلی خونه اومد سر میز ما سرمو بلند کردم دیدم پیمان هم باهاش اومده تا معرفیش کنه فهمیدم که زن داداش حسینه باهاش سلام علیک کردم نشست سر میز ما و پیمان هم بعد از معرفیش برگشت رفت دوباره مشغول حرف زدن با داداش حسین شد زنه اسمش زهرا خانم بود یه زن بسیار مهربون و خوش اخلاق و صد البته جوان، کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم می گفت بالا(منظورش خونشون بود) تنها نشسته بودم حوصله ام سر رفته بود گفتم بیام پایین یه خرده هوام عوض بشه منم گفتم کار خوبی کردی اتفاقا مردا داشتند با هم حرف می زدند منم تنها مونده بودم خوب کردی اومدی! بعدشم یه خرده از جوان بودنش و اینکه اصلا بهش نمی یاد پسرای به اون بزرگی داشته باشه باهاش حرف زدم و اونم کلی خوشحال شد گفت همش فکر می کردم پیر شدم گفتم نه اتفاقا اصلا هم پیر نشدی و جوانی من اصلا فکر نمی کردم آقای رمضا.ن پناه خانم به این جوانی و زیبایی داشته باشه اونم گفت چشمات قشنگه! خلاصه که با زنه کلی دل دادیم و قلوه گرفتیم و کلی هم از اینور اونور حرف زدیم و خندیدیم و خوش گذشت البته یه خرده هم در مورد خواهر کوچیکه حسین اینا که یکی دو ماه پیش کرو.نا گرفت و مرد حرف زدیم (بیچاره خواهرش همش چهل و هشت سالش بود یه پسر متولد ۷۲ هم داشت بیچاره نگو کرو.نا گرفته دکترای لنگر.ود نتونستند تشخیص بدن گفتند یه سرما خوردگی ساده است برو خونه خوب می شی اینم دیر اقدام کرده بدبخت سه چهار روز بعدشم مرده ) ...خلاصه یه ساعتی با زنه حرف زدیم تا حرفهای پیمان اینا تموم شد و بلند شدیم راه افتادیم دیدیم چه بارونی می باد شرشررررررررررررررررررر طوریکه تا از محوطه خودمونو برسونیم به ماشین و سوار بشیم کلی خیس شدیم داداش و زن داداش حسین هم با اینکه گفتیم نیایید بیرون بارونه ما خودمون می ریم ولی تا دم ماشین اومدند و اونا هم بیچاره ها خیس خالی شدند خلاصه ازشون خداحافظی کردیم و رفتیم چمخا.له دست و بالمونو شستیم و یه نمه غذاهارو کف ماهیتابه گرم کردیم و نشستیم خوردیم  جاتون خالی خیلی خوشمزه بودند البته همبرگرش بیشتر از پیتزاش خوشمزه بود ولی پیتزاش هم خوب بود بد نبود بعد از غذا هم پیمان زنگ زد به داداش حسین و ازشون تشکر کرد و دیگه نشستیم چایی و میوه خوردیم و تلوزیون دیدیم و ساعت دوازده هم گرفتیم خوابیدیم بارونم تموم شبو همونجور شر شر اومد جوری که ما با آواز باد و بارون خوابیده بودیم و خواب بهارو می دیدیم چون درختای دم در که باد می پیچید توشون و بارونم می ریخت روشون صداشون قشنگ تو خونه بود!(البته که صدای دل انگیزی بود و اصلا هم آزار دهنده نبود من عاشق صدای بارونم و اون شب خوابیدن با صدای بارون و هوهوی باد لابلای درختها خیییییییییییییییییلی هم بهم چسبید!☔️) ... جمعه هم صبح ساعت هفت بیدار شدیم دیدیم بارون همچنان می یاد من یه خرده آرایش کردم و آماده شدم پیمان هم چایی دم کرد و ریخت تو فلاکس و وسایلمونو جمع کرد و گذاشت تو ماشین و دیگه رفت گفت اومدند سوئیتو ازمون تحویل گرفتند و راه افتادیم که برگردیم سر راه هم تو ورودی لاهیجا.ن از فروشگاه.نادر.ی چند بسته کلوچه و  از سنگر(اسم یه شهریه) یه خرده کلوچه فومن گرفتیم بعد دیگه راه افتادیم! نیم ساعت بعدش یه جا کنار جاده نگه داشتیم که صبونه بخوریم یه جای باصفا و سرسبز وسط دار و درخت و چمن که یه تک مغازه قدیمی بود از اون کنار جاده ایها که یه سری آلاچیق مانند چوبی با فرش و پشتی و این چیزام جلوش داشت از اون مغازه ها بود که صبونه و چایی و اینا می دن ولی درش قفل بود ماشینو پارک کردیم جلوش و خودمون رفتیم زیر یکی از درختاش تا بارون خیسمون نکنه چون بازم داشت می اومد همونجا ایستاده دو تا لقمه با چایی خوردیم و راه افتادیم یکی دو ساعت بعدشم رسیدیم رود.سر دیگه بارون بند اومد و هوا آفتابی شد و خدا می دونه که من چقدررررررررررررررررررر دلم می خواست که بند نیاد و تا خود خونه مارو همراهی کنه چون حتی جاهایی که تو مواقع عادی به نظرم قشنگ نیستند و دوستشون ندارم وقتی بارون می زنه برام زیبا و دوست داشتنی می شند ولی خب نامرد بند اومد دیگه! اصلا این رود.سر با اینکه یکی از شهرهای شماله ولی انگار اصلا از شمال نیست چون یه جورایی خشک و بی آب و علفه و سرسبزی جاهای دیگه شمالو نداره به قول پیمان باید جز استان .قزو.ین می بود به جای استان.گیلا.ن! ولی خب درختای زیتون اونم قشنگی خودش داره نمیشه گفت قشنگ نیست فقط تراکم درختش انگار کمه حتی کوههاش خالی از درختند و سنگاش دیده میشه در حالیکه بقیه جاهای شمال کوهها پر درختند و اصلا خود کوه دیده نمیشه فک کنم چون این شهر تو ورودی استان.گیلا.نه هنوز حال و هوای قزوینو داره چون دقیقا چسبیده به استان.قزو.ینه دیگه! ...خلاصه که بارونه بند اومد و خورشید خانم نمایان شد و ما هم همچنان ادامه دادیم تا اینکه یکی دو ساعت بعدش پیمان خسته شده بود یه جا کنار جاده پیاده شدیم و دوباره یه لقمه دیگه خوردیم(لقمه نون پنیر از شب قبلش درست کرده بودیم و جدا تو کیسه فریزر ها گذاشته بودیم که تو راه که آدم دست و بالش زیاد تمیز نیست نخوایم زیاد بهش دست بزنیم و با همون نایلون بخوریم هر چند که با ژل و این چیزا ضدعفونی می کردیم ولی بازم اون راحت تر بود) بعد از خوردن لقمه هامون یه چایی هم با کلوچه.فو.من خوردیم و راه افتادیم و بعد از اونم یه دور دیگه بعد از عوارضی .قزو.ین وایستادیم و دیگه تاختیم تا نظر .آباد ساعت سه اینجورا بود رسیدیم و قرار شد که شب همونجا بمونیم و فرداش بریم کرج برا همین من دو تا پیمونه برنج گذاشتم کته بشه و پیمان هم رفت چندتایی تخم مرغ گرفت و آورد برا شام کته با خورشت نیمرو خوردیم 😁 ...فرداشم دم دمای ظهر نظر.آبادو به قصد کرج ترک کردیم و سر راه رفتیم ماهیهامونو که رفتنی بیچاره هارو کرده بودیمشون تو دبه با دستگاه اکسیژنشون داده بودیم به پیام که تو مغازه مراقبشون باشه گرفتیم و رفتیم خونه (الان سه تا ماهی داریم که یکیش همون ماهی قرمزه است که گفتم شبیه فسقلی بود و اون سری خریدیم اون اسمش نازبانوئه، دو تا دیگه داریم که از یه جنس دیگه اند و از این ماهیهای ریزند در واقع از جنس نازگلی که دختر فسقلی بود هستند نازگلی بیچاره وقتی فسقلی اینا مردند و تنها موند ما رفتیم این دو تارو با نازبانو گرفتیم آوردیم که تنها نباشه که اونم یه روز ما صبح تا شب رفته بودیم کرج نازبانو گشنه اش شده بود بدبخت نازگلی رو انقدر دنبال کرده بود و گازش گرفته بود که بیچاره مریض شد و مرد و موندند این سه تا که فعلا با هم خوبند و دارند زندگی می کنند اسم اون دوتای دیگه که شبیه نازگلی اند یکیش بهاره چون رنگش سبزه یکیش هم دو تا اسم داره چون رنگش آبیه من گاهی بهش می گم بارون گاهی هم رنگش یه جوری میشه که منو یاد زمستون می اندازه و بهش می گم برف!) ...خلاصه که خواهر اینجوریااااااااا دیگه ...اینم از سفرنامه شمال ما... نصف این سفرنامه رو یکشنبه که پیمان رفته بود خونه مامانش نوشتم چون اون روز فرصت نشد تمومش کنم بذارم تو وبلاگ، نصف دیگه اش رو هم امروز نوشتم و بلاخره به مرحله پست رسید و می تونید بخونیدش...خب دیگه من برم شمام بعد از خوندن این شاهنامه برید به کارتون برسید ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای

💥گلواژه💥
مارگری فیلمساز بزرگ ترک به فرزندش می گوید: 
اگر به دکتر برویم و دارو بخوری به معنی این است که انقلاب بزرگی کرده ای!
بچه می گوید: پدر، من انقلاب نمی خواهم من آلو می خواهم!
حالا قضیه ماست ما هم فکر می کنیم که انقلاب به معنی کارهای بزرگ است در حالیکه یک تلفن کردن شاید یک انقلاب باشد 
سکوت کردن زمانی که سخت است
ندیدن بعضی چیزها ... نشنیدن بعضی حرفها 
شاید هم یک دست بر سر کسی کشیدن یک انقلاب باشد!  
قطعه ای از حرفهای اردشیر رستمی(بازیگر نقش شهریار) از برنامه کتاب باز

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۱۵
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی