خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۵۰ ب.ظ

نذر من

سلااااااام سلاااام سلاااام سلاام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیشب خواب زهره زن دایی رو دیدم البته مامان و عمه فیروزه و لاله و ربابه هم تو خوابم بودند دیدم بچه های زهره زن دایی خونه اشو براش نوسازی کردند و انقدر خوشگلش کردند که نگو همه چی رو هم براش یه جوری درست کردند که توش راحت باشه مثلا ته اتاقش براش دستشویی گذاشتند که شب مجبور نشه برا دستشویی از اتاق بره بیرون یه دری از اتاقش به دستشویی راه داشت و از همونجا می تونست راحت بره تو! دستشویی یه جوری بود که از هال هم بهش راه داشت حموم و همه چیش یه جوری درست شده بود که برای یه پیرزن مناسب بود روی حیاط رو هم برا اینکه بارون و برف می یاد اذیت نشه با ایرانیت شفاف پوشونده بودند در واقع سقف زده بودند و بعد روی سقف آسمونو نقاشی کرده بودند آبی با ابرهای سفید انقدر خوشگل بود که تو نگاه اول آدم فکر می کرد خود آسمونه! من هم از دیدن زیبایی اونجا احساس لذت می کردم هم نمی دونم چرا همش احساس می کردم زهره زن دایی قراره بمیره(اصلا نمی دونم مرده یا زنده است؟؟) ...همینجور که من داشتم آسمون نقاشی شده رو نگاه می کردم دیدم آبام و عمه و لاله و ربابه اومدند خونه زن دایی زهره ،انگار که از زیارت امامی توی یه کشور دیگه داشتند برمی گشتند(نفهمیدم کدوم امام و کدوم کشور بود) من دیدم اینا اومدند رفتم سمتشون بهشون زیارت قبول بگم که ربابه در حالیکه می اومد سمت من باخنده برگشت سمت آبام و عمه ام گفت نذر مهناز در مورد ازدواج قبول شده منم در حالیکه خوشحال شده بودم داشتم می رفتم سمتش که با صدای زنگ گوشی پیمان از خواب پریدم پیمان هم خوابالو رفت جواب داد دیدم معصومه دوستمه (چون همیشه با گوشی پیمان که طرح داره بهش زنگ می زنم دیده بود گوشی خودم خاموشه به شماره پیمان زده بود ) خلاصه گرفتم حرف زدم دیدم بیچاره خجالت کشیده که مارو از خواب بیدار کرده البته ساعت ده و ربع اینجورا بود ما چون شب ساعت دو خوابیده بودیم برا همین خواب رفته بودیم و اگه بیدارمون نمی کرد حالا حالاها می خوابیدیم .خلاصه با معصومه حرف زدم و بیچاره اول انتخاب واحدو بهونه کرد بعد گفت صدات خواب آلوست برو بخواب بعدا یه زنگ به من بزن می خوام یه خبری بهت بدم منم پرسیدم ازش خبر خوشه؟ گفت آره گفتم اکبری برگشته ؟(مردی که قرار بود باهاش ازدواج کنه)گفت آره دیشب اومد خونمون با هم حرفامونو زدیم و قرار شد بریم عقد کنیم واااااااااای نمی دونید من انقدر خوشحال شدم که خدا می دونه یه جورایی در واقع خوابم تعبیر شده بود همون جمله ای که ربابه گفته بود چون من چند وقت پیشا یه نذر بسم الله برا معصومه و ازدواجش که تو پست بعدی داستانشو براتون می نویسم کرده بودم قرار بود چهل روز روزی یه تسبیح براش بخونم بیست روزی بود که می خوندم که امروز فهمیدم برآورده شده...تا اینجای داستانو داشته باشید بقیه اشو تو پست بعد تمام و کمال براتون می نوبسم همینقدر بگم که از برآورده شدن این نذر هنوز تو حیرتم و اینکه تو خواب دیدم که ربابه به من گفت که برآورده شده

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۵/۱۵
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی