خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۴۶ ب.ظ

یاریمامیش جانیمیز

سلااااام سلااااام سلاااآاام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که چند روز پیشا اومدم ماجراهای چند روزو مفصل نوشتم اومدم تو وبلا.گ براتون پستش کنم اینترنت ضعیف بود نشد صفحه رو بستم دوباره باز کردم اومدم مطلبو دوباره بذارم اشتباهی زدم همه رو پاک کردم و رفت پی کارش و اعصابم کلی خرد شد بعدشم که دیگه فرصت نشد بیام بنویسم الان اومدم همون مطالبو به صورت خلاصه وار بنویسم...حالا جونم براتون بگه که از وقتی لوله کشها کارشون تموم شد و برگشتیم کرج همش هوا ابری و بارونی بودو تا چند روز نتونستیم بریم نظر.آباد ...شنبه بعد از صبونه قرار شد بریم کتابخونه تا من هم کتابایی که خونده بودمو پس بدم و کتاب جدید بگیرم هم اینکه از کامپیوتر اونجا فرم پرو.پوز.ال پرینت کنم برا همین راه افتادیم به سمت کتابخونه!سمت میدون.طا.لقانی که رسیدیم پیمان گفت جوجو اول بریم اداره پست یه سر بزنیم ببینیم کارت.سو.خت گل پسر اومده یا نه، این چند روز نبودیم ممکنه اومده باشه و برگشت خورده باشه رفته باشه پست ،چون پستچیه که کارت.ماشینو آورد گفت یکی دو هفته ای می یاد منم گفتم می خوای کتابارو بده من برم کتابخونه تو هم برو پست سر بزن بیا اونجا،که دیگه نخوای اینارو تا اون بالا با خودت ببری سنگینند (پنج تا کتاب کت و کلفت بود،اداره پسته هم چون سمت کوه.نوره سربالایی می ره اونجا آدم یه چیزی هم دستش باشه راه رفتن براش سخت میشه) گفت باشه منم کتابارو ازش گرفتم و رفتم کتابخونه اونم رفت پست!رسیدم کتابخونه اول رفتم پنج تا کتاب انتخاب کردم بعدش دیدم گلاب به روتون بد جوری دستشویی دارم خانم دا.داشی مسئول کتابخونه رو آروم صدا کردم و ازش پرسیدم سرویس بهداشتی اینجا کجاست؟گفت می ری سالن مطالعه خانمها تهش یه سرویس بهداشتیه...دیگه پریدم رفتم تو سالن مطالعه خانمها دیدم به به دخترا همه با لباس خونه تاپ و شلوارک و تیشرت و بلوز و شلوار و ... نشستند و مشغول مطالعه هستند موهای هر کدومشون هم یه مدل بود مال یکی کوتاه بود مال یکی بلند ، یکی دم اسبی بسته بود یکی دورش ریخته بود یکی یه وری داده بود یکی مش کرده بود لباساشون هم همه رنگارنگ ،مثل مدرسه های خارجیها ،خلاصه دنیایی بود و تا برسم دستشویی کلی لذت بردم با خودم گفتم چه خوب کردند اجازه دادند اینجا اینجوری باشه کاش مدرسه های دخترونه رو هم این کارو می کردند اصلا وقتی همه زنند حجاب دیگه چه معنی داره آخه؟ حداقل اجازه بدن جاهایی که همه زنند اینجوری باشه و جوونهای بدبختمون یه نفسی بکشند همه اش پیچیدنشون لای پارچه که چی بشه آخه؟ مثلا اینجوری قراره دین و ایمانمون حفظ بشه یا پایه های خانواده مستحکم تر بشه؟مگه تا حالا که لای اینهمه پارچه بودیم حفظ شد که الان بشه؟والله بدتر شد که بهتر نشد ..من که هر روز به کسی که مارو مجبور کرد این شکلی بپوشیم و بگردیم فحش می دم مخصوصا به کسی که این روسری و شال رو به اسم دین سر ما زنهای بدبخت کرد تا بعدا با همین روسریها هر چی دینه به لجن کشیده بشه یارو تو کشورای خارجی آزاد می گرده اونوقت اعتقادش هم از ما بیشتره و دیندار تر و خداشناس تر از ما هم هست اینجام با این حجاب و خفقانی که هست هر چی دینه از چشم همه مون انداختند ...بگذریم رفتم دستشویی و وسطا هم پیمان زنگ زد که من کتابخونه ام تو کجایی؟گفتم من تو سالن مطالعه زنها تو دستشویی ام الان می یام بعد اینکه جواب اونو دادم شیر آبو باز کردم چون فشارش بالا بود از دستم در رفت و یه دور تو هوا زد و کیف و میف و همه چیمو خیس کرد تا اینکه دوباره تونستم بگیرمش ... از دستشویی که اومدم بیرون دیدم پیمان دم در وایستاده رفتیم تو و دادم کتابایی که انتخاب کرده بودم رو تاریخ زدند و بعدش رفتیم پشت سیستم و فرم پرو.پوز.ال رو پرینت گرفتیم و راه افتادیم اومدیم خونه،زنگ زدم به کارشناس رشته مون گفت فرمها باید به صورت تایپی پر بشن و دستی قبول نیست خلاصه اونهمه فرم که از کتابخونه پرینت گرفته بودیم بی خود شد و باید دوباره می رفتیم و بعد از تایپ جاهای خالیش پرینتشون می کردیم که دیگه گذاشتیم یه روز دیگه بریم این کارو بکنیم!دیگه یه خرده استراحت کردیم و بعدشم بلند شدیم پیمان خونه رو جارو برقی کشید و منم پیتزا و باقالی پلو درست کردم پیتزارو برا شام و باقالی پلو رو برا ناهار فردا که قرار بود پیام ناهار بیاد خونمون...

فرداشم که می شد یکشنبه پیام اومد پیشمون و تا عصری موند و غروب بود رفت ... راستی یه چیزی یادم رفت بگم پیام که اومد دیدم دستش یه مانتوی مخمل مشکی از اینا که سر آستیناشون پف داره و شبیه فانوسه هست اومد تو گفت مهناز بیا برات مانتو خریدم منم تو دلم گفتم نه بابا دنیا داره با حال میشه و ما خبر نداریم رفتم سمتش و گفتم ای واااااااای برا من گرفتی؟دستت درد نکنه گفت آره دیروز تهران بودم از اونجا خریدمش سایزتو نداشتم دیگه چشمی خریدم بیا بپوش ببین اندازه است؟منم گرفتم ازش و کلی تشکر کردم و پوشیدمش دیدم برام تنگه و جلوش بسته نمیشه البته اگه جلو باز می پوشیدمش مشکلی نداشت ولی خب همینجوریش تنگ بود گفتم خییییییییییلی خوشگله پیام ولی حیف که تنگه و جلوش بسته نمیشه! اومد نگاه کرد و گفت نمی تونی جلو باز بپوشیش؟گفتم از نظر من ایرادی نداره ولی از اونجایی که ما خییییییییییلی دهاتی هستیم به پیمان اشاره کردم یعنی اینکه پیمان دهاتیه برا همین حتما باید جلوش بسته باشه اونم خندید و گفت حیف شد باید ببرم پسش بدم ...خلاصه یاریمامیش جانیمیز ایستیدی یارییا که نشد و مانتو تنگ از آب دراومد ...ازش پرسیدم چند گرفتی؟ گفت سیصد و نود گرفتمش مارک داره و خارجیه و...و از این حرفها...بعد از اینکه اون رفت با خودم فکر کردم خدایاااااا چی شده این بچه انقدررررر مهربون شده؟ که یهو یادم افتاد چند وقت پیش که با هم رفته بودیم نظر .آباد پیمان اینو فرستاد از سوپری سر کوچه آب معدنی بخره اونم رفت و وقتی برگشت دیدم یه کیسه پر هم چیپس و پفک و بیسکوییت و این چیزا گرفته اومد سمت من و گفت مهناز بگیر برا تو گرفتمشون منم با خوشحالی بهش گفتم وای منو اینهمه خوشبختی محاله دستت درد نکنه از کجا فهمیدی من چیپس.فلفلی و پفک.م.ی.نو دوست دارم گفت چندبار که بابا برات گرفته بود دیده بودم خلاصه منم کلی ازش تشکر کردم و اونم کلی از اینکه تونسته منو خوشحال کنه خوشحال شد دفعه بعدشم وقتی اومد خونمون چند کیلو از این سیب سبزا گرفته بود آورده بود (از اون سیبا که پوستشون خیلی سبزه و مزه ترش و ملسی دارند) پیمان ازش پرسید اینا چیه؟گفت سیبه برا مهناز گرفتم منم گفتم به به چه سیبای خوشگلی دست گلت درد نکنه ...خلاصه همون تقدیر تشکرا باعث شد که هر دفعه می یاد یه چیزی بیاره که منو خوشحال کنه ...من طبق تجربه ای که تو زندگی با پیمان کسب کردم به این نتیجه رسیدم که مردا فرقی نمی کنه چه یه پسر بچه تخس و شیطون دو ساله باشند و چه یه پیرمرد 

هشتاد ساله عاقل و بالغ همه شون عاشق تقدیر و تشکر و تعریف و تمجیدند وقتی یه کار کوچیکی برا آدم انجام می دن و با خوشحالی ازشون تشکر می کنی دفعه بعد سعی می کنند کارای بزرگتری برا آدم بکنند زنی هم که همچین خصوصیات اخلاقی داشته باشه رو یه زن کامل و تمام عیار می دونند و می پرستنشون اگه باورتون نمیشه و فک می کنید که من چرت می گم کافیه یکی دو بار این رفتارو در مقابل کارای کوچیک شوهرتون یا پسرتون انجام بدید تا نتایج پربارشو ببینید تا باورتون بشه ..خلاصه که راز مهربون شدن پسرک رو (من اسم پیام و ماشینشو گذاشتم پسرک) کشف کردم البته شایدم علت دیگه ای داشته باشه و من خبر ندارم ولی نود درصد مطمئنم که علتش همینه که من فکر می کنم!...بگذریم .....دوشنبه صبح هم که بلند شدیم دیدیم شرررررررر شررررررر بارون می یاد بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو بارون داره می یاد کجا بریم؟منم گفتم هیچ جا نمی ریم می شینیم خونه منم پرو.پو.زالمو می نویسم گفت باشه !من رفتم سر کتابامو و فرمها و با اونا مشغول شدم که وسطش پیمان گوشیشو آورد گفت جوجو بیا با گوشی من یه اس ام اس بده به نمایندگی یه وقتی بگیریم گل پسرو ببریم سرویس حالا که نمی دونم تا چند ماه رایگانه استفاده کنیم (گل پسر کارت.طلا.یی داره و سرویسش تا یه مدت رایگانه) گفتم باشه گوشیشو گرفتم که اس ام اسو بزنم دیدم شماره مامانش افتاده رو گوشی بهش گفتم پیمان مامانت ساعت نه و نیم زنگ زده بوده گفت پس چرا ما صداشو نشنیدیم؟ نگاه کردم دیدم شماره اش تو بلک لیست بوده و اصلا زنگ نخورده به پیمان گفتم اونم سرشو تکون داد و چیزی نگفت یه خرده نشست رو مبل و رفت تو فکرو یهو بلند شد زنگ زد به پیام که امروز آژانس نرو و بیا با هم بریم به مامان بزرگ یه سر بزنیم اونم گفت باشه و یه ساعت بعدش اومد و بلند شدند برند پیمان دو گونی برنج گذاشت تو ماشین ببره براش و کیسه نون رو هم ورداشت که سر راه براش سنگک بخره با یه خرده میوه و گوشت و بوقلمون و این چیزا(پیمان کلا به من نگفت بیا بریم چون می دونست که نمی رم قبلا چندین بار بهم گفته بود ولی پیام موقع رفتن گفت تو نمی یای؟گفتم نه دیگه دیدار ما موند به قیامت و اون موقع هم خودمون یه کاریش می کنیم شما برید به سلامت!) خلاصه در کمال ناباوری پیمان رفت به دیدن مادرش ...این سه سال من هرچی می گفتم برو نمی رفت و اونوقت یهو چی شد که رفت نمی دونم البته فکر می کنم حرف من که بهش گفتم وقتی میاندو.آب بودم اسما خواهر زهرا فالمو گرفت و گفت که مادر پیمان قراره امسال فوت کنه روش تاثیر گذاشته بود ...خلاصه اونا رفتند و منم بشکن زنان بلند شدم زنگ زدم به معصومه و کلی با هم حرف زدیم البته بیشتر بخاطر پور.پو.زال بهش زنگ زدم(اونا ترم قبل نوشته بودند) ولی به جز اون کلی هم از اینور اونور حرف زدیم و دلی از عزا در آوردیم بعد از اینکه حرفامون تموم شد یه خرده فرمارو پر کردم و یه خرده هم با آیهان اس ام اس بازی کردیم وسط حرفامون برام نوشت واسه شما نقی معمولیه واسه من معمولی معمولیه (اونجا که تو سریا.ل پا.یتخت ارسطو اینو در مورد نقی به ر.حمت میگه) آخه اون موقع که میاندوآب بودم یه شب با آیهان اینا بالا داشتیم حرف می زدیم من با صدای ارسطو به آیهان گفتم واسه شما نقی معمولیه واسه من معمولی معمولیه و اونم کلی خندید و خیلی خوشش اومد گفت تو خییییلی بامزه می گی برا همین تو اس ام اس اونو برام فرستاده بود منم کلی خندیدم و گفتم الان زنگ می زنم بهت صدای ارسطو رو برات در می یارم!گفت واقعا؟ یعنی میشه؟گفتم آره بابا چرا نمیشه 

یه طرح .هشت .دقیقه ای از همر.اه او.ل با ستاره صد و بیست و یک مربع فعال کردم و بهش زنگ زدم و صدای ار.سطورو در آوردم و کلی خندیدیم البته فقط صدای ار.سطو نبود صدای .نقی هم بود اونجا که میگه اییییییته فرنگیس؟!؟ ...بعد از زنگ زدن به آیهان هم یه خرده اطرافو مرتب کردم و یه نون پنیر و چایی هم خوردم( یه کوچولو باقالی پلو از روز قبل داشتیم که نخوردمش گفتم پیمان بیاد با هم می خوریم ) بعدشم معصومه زنگ زد و بازم یه ساعتی با هم حرف زدیم و بعدش من به پیمان زنگ زدم که کجایی؟گفت هنوز خونه مامانیم منم گفتم باشه راحت باش و خداحافظی کردم و قطع کردم با خودم گفتم به قول عمه ام دااااا یاخجی! دیگه اومدم نشستم و یه خرده با کتابام مشغول شدم بعدش رفتم صورتمو شستمو لباسمو عوض کردم و اومدم نشستم به پیامهای سمیه و ساناز تو ر.و.بیکا جواب دادم و دیگه ساعت حدودای شش بود که دیدم پیمان اینا اومدند یه جعبه هم شیرینی دستشون بود انگار صبح رفتنی پیمان برا مامانش که شیرینی گرفته بود برا خودمون هم گرفته بود در واقع شیرینی آشتی کنون بود شیرینی رو داد دستمو گفتم چه خبر حال مامانت خوب بود؟گفت آره سلام رسوند پیام هم با خنده گفت بابا اولش که رفتیم دیدیم مامان بزرگ دم دره، داره دیوارای کوچه رو دستمال می کشه می گفت منو دید شناخت خیلی خوشحال شد بعدا برگشت یه نگاه سمت بابا کرد اول نشناختش بعدا رو به من کرد و با دست بابارو نشون داد گفت این پدرته؟؟؟می گه گفتم آره گفت این چرا این شکلی شده (نیست که پیمان نسبت به اون موقع که اون دیده بود لاغرتر و شکسته تر شده نشتاخته بودش)خلاصه کلی به این حرفش سه تایی خندیدیم و من رفتم چایی ریختم آوردم با شیرینیها که خیلی هم ترد و تازه بودند خوردیم و اونام شروع کردند به تعریف کردن ماجراهایی که از صبح اونجا داشتند و حرفهایی که زده بودند و کارایی که کرده بودند از جمله اینکه گلهای رز باغچه رو هرس کرده بودند و دستاشون زخمی شده بود جفتشون دستاشونو نشونم دادند که تیغ رزها زخمیشون کرده بود و...خلاصه کلی ماجرا تعریف کردند و کلی خندیدیم و وسطا هم پیمان با یه لحن غمگینی گفت مامان کمرش خیلی خم شده اصلا ستون فقراتش انگار پیچ خورده به هم،خیلی اوضاعش خرابه،گوشاشم خیلی سنگین شده یواش حرف می زنی نمی شنوه اصلا، چون نمی شنوه بلند بلند هم حرف می زنه  جوری که اونور میدون هفت .حو.ض هم فک کنم صداشو می شنوند منم یه خرده دلداریش دادم گفتم بلاخره پیریه دیگه سن که بالاتر میره بدن آدم تحلیل می ره تو این سالها همه مون کلی عوض شدیم اونم خب سنش بالاست و تو سن بالا هم سرعت تحلیل رفتن زیاده، این تغییرات طبیعیه خودتو ناراحت نکن نیست که تو چند سال هم هست ندیدیش بیشتر به چشمت اومده ...اونم گفت آره و یه خرده از اینور اونور حرف زدیم و منم باقالی پلورو گرم کردم آوردم چون خودم شیرینی خورده بودم سیر بودم گفتم پیمان و پیام بخورند که پیام گفت منم سیرم بده بابا بخوره ظهرم ناهار کم خورده اونجا ...دیگه ریختم تو بشقابو پیمان خورد و بعدش دیگه پیام بلند شد رفت و ما موندیم بارونم به شدت می اومد و یک رعدو برقایی می زد که نگووووو آسمون یه سرو صدایی راه انداخته بود که بیا و ببین...فرداشم که سه شنبه بود ساعت یازده اینجورا رفتیم نظر.آبادو شب ساعت هفت هشت برگشتیم پیمان یه خرده لوله گازای اونجارو که زنگ زده بودند ضد زنگ زد تا بعدا رنگش بکنه یه خرده هم اینور اونورو مرتب کرد منم اون پستی که گفتم پاک شدو نوشتم و یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم ناخنامو لاک زدم و برا ظهرم املت درست کردم (گوجه و تخم مرغ برده بودیم) شبم دیگه برگشتیم...دیروزم بعد صبونه پیمان گفت جوجو پاشو بریم صندلیهای گل پسرو روکش بندازیم منم گفتم باشه و آماده شدم رفتیم یه روکش کرم رنگ که به رنگ درا و داشبورد و اینا می خورد خریدیم و همونجا دادیم بهش انداختند و پیمانم برا گل پسر و ماشین پیام یکی یه دونه از این آنتنهای قلمی گرفت البته مال ما یه خرده بزرگتر بود و مال پیام یه خرده کوچیکتر بعدشم رفتیم از تره بار پیمان کلی میوه گرفت و منم سبزی و بادمجون و فلفل و سیب زمینی و پیاز گرفتم می خواستم قیمه بادمجون درست کنم از اونجام اومدیم رفتیم سنگک گرفتیم و بعدشم از بو.فا.لو (یه پروتئین فروشی بزرگ و معروف تو خیابون بهاره) سه کیلو گوشت و سه کیلو سینه بوقلمون گرفتیم و منم دو بسته پا.ی .مرغ برا خودم گرفتم پارسال که یه مدت پا.ی .مرغ می خوردم هر روز سه تا دونه پا ،خیلی از دردای استخونیم از بین رفت گفتم بگیرم دوباره بخورم خییییییییییییلی برا استخونها خوبه حتما برا بچه هاتون از بچگی بدید بخورند استخوناشون محکم بشه خودتون هم بخورید من قبلا خیلی مفصلای مچ دستم و زانوم درد می کرد یه چند ماهی که پارسال 

مدام هر روز پا.ی .مر.غ خوردم از اون موقع دیگه خوب شدند تازه علاوه بر استخونا برا پوست هم خییییییییییییلی خوبه کلا.ژن داره و نمی ذاره پوست چرو.ک بشه آدم هم که سنش می ره بالاتر تولید کلاژ.ن تو بدن کم میشه و بهتره که از طریق خوراکی وارد بدن بشه ...خلاصه بعد از اینکه اونارو گرفتیم اومدیم خونه و پیمان میوه هارو مرتب کرد و تو یخچال جا داد منم سبزی رو پاک کردم و بعدش پیمان گوشت و بوقلمونو خرد کرد و شست و من کیسه شون کردم گذاشتیم تو فریزر و بعد از اونم قیمه رو گذاشتم بپزه و اومدم ناخنهای پا.ی مر.غارو گرفتم و شستمشون و گذاشتم رو شعله آروم بپزه تا بعد بسته بندی کنم بذارم تو فریزر و دیگه ساعت شش اینجورا بود که کارمون تموم شد و یه چایی خوردیم و من رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستم یه خرده تکرار ستا.یش رو نگاه کردم و بعدشم شام آماده شد و خوردیم و پا.ی مر.غا هم پخت و گذاشتم سرد شد و سه تا سه تا تو کیسه فریزر بسته بندی کردم و گذاشتم فریزر تا هر روز یه بسته شو دربیارم بخورم بعدشم یه خرده میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم امروز صبح هم ساعتو گذاشته بودیم رو شش بلند شدیم قرار بود شش و نیم پیام بیاد ماشینو بذاره تو پارکینگ ما و با ماشین پیمان برن شاه گل و کارگرشو وردارند ببرند نظر.آباد تا حیاطو که بخاطر بارون این مدت نشده بود درستش کنند موزاییک کنند منم امروز باهاشون نرفتم چون قرار بود معصومه اون کتابی که اون روز از دوستم برام گرفته بود رو بیاره دانشگاه برم ازش بگیرمش و از اونورم برم از زیراکسیهای دم دانشگاه برا دو تا از کتابام نمونه سوال بگیرم...الانم خونه ام و نشستم اینارو نوشتم و وسطا هم سمیه زنگ زد و چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و قرار شد تا ظهر دوباره بهم زنگ بزنه که از همینجا ازش تشکر می کنم سمیه جونم خیییییییییییییییییییلی ممنووووووووووون خواهر بوووووووووس بعد از ظهرم که قراره برم دانشگاه و الانم از گشنگی شکمم صدای قورباغه در می یاره من برم صبونه بخورم و شمام برید استراحت کنید امروز انقدر طولانی نوشتم که چشماتون درد گرفت مثلا می خواستم خلاصه وار بنویسم اگه مفصل می خواستم بنویسم چقدرررررررر می نوشتم ....خب مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووس خییییییییییییلی ماهید باااااای 

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۸/۰۹
رها رهایی

نظرات  (۱)

سلام مهنازجونم خوبی؟خداروشکر که روزای خوبی گذروندی و انشالله تک تک روزای زندگیت پراز اتفاقهای شاد و پرانرژی باشه.انشالله که یاری،یاجاخ 

یازیخ جانیمیز ن، خطا الیییپ انشالله یاری،یای

خدا بزرگه.

پیام هم آدمه بالاخره وقتی بدی ازت نمیبینه بفکر جبران خوبی ها برمیاد.حرف توهم درسته بالاخره تشویق و تقدیر از هرانسانی باعث میشه که رفتاری بهتر از قبل انجام بدن تا بیشتر مورد توجه قرار بگیرن.

پارسال کلاس من یه دختری بود به اسم هستی

همه میگفتن خیلی شلوغه همیشه جنجال بپا میکنه دائما دعواراه میاندازه.اینارو معلم های سالهای پیش و همکلاسی هاش میگفتن من از همون اول هرکی بهم گفت گفتم هستی دختر خیلی خوبیه من هیچ رفتار بدی ازش ندیدم به خودشم چندین بار گفتم که تو خیلی دختر خوبی هستی چرا اینا اینطوری میگن! باور کن پارسال ندیدم کوچکترین مساله ای با هستی پیش بیاد نه با من نه با همکلاسیهاش.حتی صمیمیتر هم شدن.الان دوباره دانش آموز منه خیلی راحتیم.همه هم بهم میگفتن تو چجوری توی اون کلاسی چجوری با اونا سر میکنی میگفتم خیلی هم دخترای خوبین

باور کن اینا که چهارم میخوندن همه ی مدرسه ازشون شاکی بودن حتی خود من.

چندین بار دیده بودم کلاسشون انگار میدون جنگه سروصداشون همیشه همه ی مدرسه رو پر میکرد.بعد اینکه توی پنجم من معلمشون شدم همه ی همکارا میگفتن تو چجوری اون دیوونه هارو آروم کردی منم میگفتم اونا همشون دخترای خیلی خوبین.

امسال هم معلم ششم همون کلاسم خیلیم راحتیم.تشویق خیلی موثره تو کارت درسته و اینا نتیجه ی کارای خودته خواهر.

ببخشید من دیروزتو پر کردم نذاشتم از آزادی و تنهاییت استفاده کنی شرمنده م.

امیدوارم همیشه شادو سرزنده وخندون باشی.

بوووس

پاسخ:
سلااااااااام سمیه جونم خوبی عزیزم؟الیار جونم خوشگل خاله حالش خوبه؟ از طرف من یه عالمه بوسش کن و بگو خاله اندازه یه دنیا دوستش داره بووووووووووووس 
سمیه جونم ممنووووووووووون از کامنتت خواهر دست گلت درد نکنه خیییییییییییییییییلی خوشحال شدم ببخشید که دیر جواب دادم نیست که اینجا کسی کامنت نمی ذاره من دیگه وقتی می یام این تو مستقیم می رم مطلبمو منتشر می کنم و می رم بیرون ،کامنت تورو هم شانسی دیدم 
سمیه جونم به قول تو ایشالا اولمساخ قالساخ یاریمامیش جانیمیز یارییاجاخ !ایشالا که سیزینکی همیشه یارییا منیم کی تکین اولمییا!
سمیه جونم راست می گی تشویق و تقدیر خسییییییییییییییییییلی تاثیر داره خدارو شکررررررررررر که تو هم تونستی هستی رو به راه بیاری آاااااااااااااااااااافرین روشت خییییییییییییییلی عاااااااااااااااالی بوده تو معلومه معلم خیییییییییییییییییلی خوبی هستی معلم باید همینجوری باشه اصلا پدرا و مادرا و معلمها بجای اینکه اینهمه سرزنش کنند اگه بچه هارو تشویق می کردند الان همه بچه ها آدم بودند و انقدررررررررررر جامعه مشکل نداشت و همه نرمال بزرگ می شدند و اینهمه هم آدم عصبی نداشتیم ولی برعکس تو جامعه ما بچه بیچاره از عالم و آدم سرزنش می شنوه و سرکوفت می بینه و در تمام طول عمرش هم یکی دو بار بیشتر تشویق نمیشه و اون موقع هم دیگه باور نمی کنه و اعتماد به نفسی براش نمونده که بخواد تشویق تاثیری روش بذاره ....
سمیه جونم این چه حرفیه احتیاجی به معذرت خواهی نیست من وقت آزادمو بهترین کاری که می تونستم بکنم این بود که به شماها زنگ بزنم که بهم خوش بگذره و نهایت استفاده رو ازش بکنم گه اونم تو زحمت کشیدی و زنگ زدی اتفاقا اون روز که با تو حرف زدم کلی هم بهم خوش گذشت ازتم خییییییییییییییییلی خییییییییییییییییلی خییییییییییییییییلی ممنوووووووووووووونم بووووووووووووووووس 
ببخشید که جوابو مختصر نوشتم الان بیرونم اومده بودم از داروخونه دارو بگیرم نوبتم رسید باباید برم فعلا خداحافظ

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی