خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۰۲ ب.ظ

سایلنت

سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که الان خونه تنهامو و پیمان پیاده رفته صرافی دلار بخره و برگشتنی هم یه خرده فلفل دلمه و هویچ بگیره تا ماکارونی درست کنیم فردا ببره برا مامانش...این چند روز کار خاصی نکردیم فقط صبحها هر از گاهی کوتاه با گل پسر یا پیاده رفتیم بیرونو نون و میوه و این چیزا گرفتیم و برگشتیم خونه،بعد از ظهرا و شبا هم همش خونه بودیم و در حال انجام آیین مقدس ضدعفونی کردن خودمون و لباسامون و در و دیوار و وسایلی که از بیرون آورده بودیم انقدرررررررر دست شستیم که از شدت خشکی پوست داریم رسما اگز.ما می گیریم. دیروزم که روز پدر بود و شب قبلش من به حیدر بابا زنگ زدم و تبریک گفتم اونم کلی تشکر کرد...بهش گفتم ممنووووووونم بابت زحمتهایی که سالها برا ما کشیدی گفت وظیفه ام بود گفتم نه وظیفه نبود لطف و محبتت بود اونم گفت نه ما وظیفه مون بود که بزرگتون کنیم حتی یه مرغم بچه هاشو تا بزرگ نشن ول نمی کنه دیگه ما که انسانیم!منم گفتم ااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشی و سایه ات همراه با مامان همیشه رو سر ما باشه گفت ایشالا شما هم خوشبخت باشید منم کلی از دعایی که برام کرد خوشحال شدم و ازش تشکر کردم...اون شب با اینکه با خوشحالی خوابیده بودم ولی دم دمای صبح یه خواب بد در مورد حیدر بابا دیدم انقدر بد بود که وقتی چشمامو باز کردم از اینکه خواب بوده کلی خدارو شکر کردم و بعدشم تا ساعتها ذهنم درگیر اون خواب بود و برا بابا و مامان و همه شماها دوازده تا آیه الکرسی خوندم و فوت کردم و برا سلامتیتون دعا کردم(می گن دوازده تا آیه الکرسی بخونی و بعد دعا کنی اون دعا مستجاب میشه) ...اون روز بعد صبونه پیاده رفتیم تا پارک شهریار و یه ساعتی روی یکی از نیمکتهاش جلوی آبشار کوچیکی که داره نشستیم و صدای آبو گوش کردیم منم همینجور فکرم درگیر اون خواب بود و نگران حیدربابا بودم که دیدم مامان زنگ زد باهاش حرف زدم و وسط حرفهام پرسیدم حیدر بابا کجاست گفت رفته سر کار گفتم مامان بهش بگو خیییییییییلی مواظب باشه گفت نه مواظبه ماسکم زده و دم به دقیقه هم دستاشو می شوره و خییییییییلی مواظبه گفتم خدارو شکر و بعدم خوابمو براش تعریف کردم اونم گفت ایشالا خیره و اصلا نگران نباش ایشالا برعکس اون چیزی که تو خواب دیدی قراره براش اتفاق بیفته و همیشه زنده و سلامت باشه منم گفتم ایشالاااااااااااااا! وقتی مامان اینجوری خوابمو تعبیر کرد خیالم راحت شد چون می گن که اولین کسی که خوابتو تعبیر می کنه هر چی بگه همون میشه...خلاصه یه خرده دیگه با مامان حرف زدیم و بعد انگار عالیه خاله اومد خونه مامان، چون زنگ اف اف اومد و مامان گفت که عالیه خاله است بذار ببینم چیکار داره بعدا بهت زنگ می زنم اون خداحافظی کرد و رفت و ما هم بلند شدیم رفتیم خونه و سر راهم می خواستم یه بسته وانیل و یه مقدار شکر بخرم برا همین رفتیم فرو.شگاه.کو.روش که اونم شکر نداشت و من فقط یه وانیل برداشتم و پیمان هم یه عطر ازاون قلمیها با یه بسته بیسکویت ورداشت اومد حساب کردیم و راه افتادیم (نیست که ژل شستشو و اسپری ضدعفونی کننده پیدا نمیشه پیمان از این عطرا می گیره می ذاره تو کیفش یه جاهایی که نیاز یه ضدعفونی دست هست از اینا به جای اسپری استفاده می کنه چون اینا قسمت بیشترش الکله دیگه یه اپسیلون هم عطر دارند! تا حالا چندتاشو تموم کردیم قبلا اینا هفت هشت ده تومن بودند الان شدن 34 تومن)...از فروشگاه اومدیم بیرون به یه مغازه دیگه هم برا شکر سر زدیم ولی اونجام نداشت و قحطی شکر اومده بود، دیگه جای دیگه ای نرفتیم و رفتیم خونه! شکرو می خواستم تا برا روز پدر برا پیمان کیک درست کنم چون کیکهای بیرون الان خطریه و نمیشه خرید که اونم پیدا نشد! چند روز پیشا از یکی از کانا.لهای رو.بیکا یه ویدیو دانلود کرده بودم که طرز تهیه تی .تاب بود دیدم یه لیوان بیشتر شکر نمی خواد و اونم در حد یک لیوان ما داریم برا همین گفتم به جای کیک اونو درست کنم دیگه عصری موادشو از روی اون ویدیو آماده کردم و گذاشتم رو گاز که بپزه و رفتم یه زنگ به شهرزاد زدم و نیم ساعتی باهم حرف زدیم...می گفت شعار .نوروز .99 اینه: نه منو ببر به خونتون، نه بیا به خونه ما!..با هم کلی به این شعار خندیدیم و کلی هم در مورد ویرو.س منحو.س کر.ونا حرف زدیم و بعدش خداحافظی کردیم...گوشی رو که قطع کردم مستقیم رفتم تو آشپزخونه و دیدم تی .تابم هم پخته و از رو گاز ورش داشتم و برعکسش کردم و دوباره گذاشتمش رو گاز تا ده دقیقه دیگه بمونه تا اون طرفشم یه کوچولو برشته بشه...بعد از ده دقیقه ورداشتم و برشش زدم یه تیکه ازش خوردم دیدم اصلا مزه تی.تاب نمیده و دقیقا شده مثل کیکهایی که همیشه درست می کنم...دیگه چاره ای نبود چیدمشون تو بشقاب و به پیمان گفتم بیا اینم تی.تاب روز مردت، برا کادوتم پول و کارتمو می ذارم رو دراور هر وقت رفتی تهران اون کفشه رو برا خودت از طرف من بخر (چند وقت پیشا می گفت توی یکی از کفش فروشیهای نارمک سمت خونه مامانش یه کفش دیده که خیلی ازش خوشش اومده فک کنم می گفت قیمتش سیصدو خرده ای بوده البته اونموقع،فک کنم الان چون دم عیده گرونتر شده باشه! منم بهش گفتم تو یه جوری هستی که هر چی من برات بخرم نمی پسندی و در آخرم یا می بری پسش می دی و اعصاب منو خرد می کنی یا کلا ازش استفاده نمی کنی برا همین من پولشو می دم خودت اون کفشه رو که دوست داری برا خودت بخر اونم گفت باشه )...دیگه رفتم یه چهارتا تراول پنجاهی داشتم با کارت بانکیم که تقریبا یک و سیصد توش بود رو براش گذاشتم رو میز آرایش و بهش گفتم که رفتی تهران اون کفشه رو بگیر و اومدم یه چایی هم ریختم و با چند تیکه از تی.تابا آوردم خوردیم پیمانم کلا از شب قبلش رفته بود تو خودش و حرف نمی زد نمی دونم چی شده بود چندبارم ازش پرسیدم چیزی نگفت یعنی اصولا پیمان کلا آدمیه که سوالای اینجوری آدمو همیشه بی جواب می ذاره و صدا از سنگ درمی یاد از این آدم درنمی یاد تو خودشم که می ره کلا حرف زدنش تعطیل میشه و انگار که خدای نکرده از اول عمرش لال بوده انقدررررررررررر که قشنگ این نقشو بازی می کنه...خلاصه که ایشون سایلنت بودند و البته هنوزم هستند و منم با خودم گفتم من که کاریش نداشتم که از دست من ناراحت باشه از دست پسرو مادرش هم اگر ناراحته به من ربطی نداره برا همین ولش کردم به حال خودش گفتم خودش خوب میشه و نشستم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم تو اینترنت گشت زدم و بعدشم رفتم غذارو گرم کردم و آوردم خوردیم و جمع کردم ظرفاشو شستم و اومدم دوباره نشستم به کتاب خوندن و گشت تو اینترنت...البته یه چیزی رو حدس می زنم فکر کنم پیمان از این ناراحت و گرفته بود که با اینکه روز پدر بود پیام حتی یه زنگ نزد که یه تبریک خشک و خالی بهش بگه حالا کادو به جهنم،...فک کنم همین باعث شده بود که دلش بگیره و بره تو خودش ...پیمان بیچاره هر ماه نصف بیشتر حقوقشو می ریزه تو حساب اون و اونم با پولای پیمان حسابی خوش می گذرونه و تو مناسبتهای اینجوری هم انگار نه انگار ...یادمه پارسال هم روز پدر اصلا به روی خودش نیاورد و انگار نه انگار که پدری داره حتی یه تبریکم نگفت تو تولدشم امسال براتون تعریف کردم که هیچ کادویی برا پیمان نگرفته بود فقط یه کیک کوچولو گرفته بود که اونم بیست و پنج تومن از پول من دستش بود و فک کنم با همون گرفته بود یا اگه خیلی هنر کرده بود یه پنج تومن رو اون بیست و پنج تومن من گذاشته بود و نهایت اون کیکو سی تومن گرفته بود که اونم پیمان موقع رفتن یه تراول پنجاه تومنی بهش داد...هر کی بود از اینهمه پولی که بهش می دادند یه بیست و هزارتومن می ذاشت کنار و حداقل دو جفت جوراب برا باباش می گرفت ولی به قول پیمان هر چی بهش میدی می قاپه و بدون تشکر می ذاره تو جیبش و شعورش به این چیزا هم نمی رسه...چند وقت پیشا پیمان ناراحت بود می گفت اینم مثل مامانش نمک به حرومه من شش میلیون و خرده ای دادم برا این گوشی آی.فون گرفتم بهش گفتم گوشی کهنه ات رو بده به من گوشی من دگمه هاش خراب شده و بد می زنه(گوشی پیمان از این سام.سونگ قدیمیهای ساده است)..ولی انگار نه انگار که این حرفو بهش زدم... تا حالام صدبار بهش گفتم اون گوشی رو وردار بیار اینجا من ازش استفاده کنم ولی محل سگم به حرف من نداده...می گفت هر کی بود می گفت حالا که بابام نزدیک هفت میلیون برا من گوشی گرفته برم حالا که گوشی بابام خرابه یه گوشی ساده دویست تومنی براش بخرم یا حالا اون که پیشکشش ، همین گوشی کهنه خودمو که هزاربار گفته وردارم ببرم براش استفاده کنه ولی انگار نه انگار ....خلاصه که خواهر کلا از این شعورها نداره و فقط بلده مفت بخوره و با اراذل و اوباشایی مثل خودش صبح تا شب مراوده کنه ...امروزم پیمان همچنان سایلنت بود و یکی دو ساعت پیش هم ماسکشو زد و رفت صرافی و الانم بهش زنگ زدم داره می یاد و نزدیکای خونه است....خب دیگه من برم الان این می رسه مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووس فعلا باااااااای  

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۲/۱۹
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی