خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۳۸ ب.ظ

خدای نازنین من

سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام سلاااااام خوبید؟جونم براتون بگه که انقدر تعداد روزایی که ننوشتم زیاد شده که نمی دونم از کجا بگم تازه خیلیاشم یادم رفته،این هفته پیمان وسط هفته نرفت تهران و گذاشت آخر هفته که امروز باشه رفت منم رشته کلام از دستم خارج شده حالا خلاصه وار چیزایی که یادمه رو می گم...یادمه روز زن که شنبه میشد رفتیم نظر.آباد قرار بود مامور.آب بیاد کنتورو ببینه که پیمان اونجا یه کارت هدیه پونصد هزار تومنی که روشم گل و نوشته داشت بهم کادو داد و منم کلی ازش تشکر کردم که حالا عکسشو پایین پست می ذارم ببینید مامور.آبم بهش زنگ زدیم گفت یک و نیم می یام که اومد و رقم کنتورو نوشت و رفت کنتور هم شیشه اش بخار کرده بود که گفت توی یه جوراب زنانه نمک بریزید بذارید همیشه بمونه رو شیشه اش نم و بخارشو می گیره بعد از اینکه اون رفت ما هم شال و کلاه کردیم و دو و نیم راه افتادیم پیمان گفت چون روز.مادره دیرتر بریم خیابونا شلوغ میشه و می مونیم تو ترافیک...تو مناسبتها ترافیکیهای اینجا بدجور میشه...خلاصه رفتیم خونه و فرداشم که می شد یکشنبه صبحش رفتیم تعاونی .اعتبار پیمان اینا و پیمان رفت کارشو انجام بده منم دویدم رفتم کا.نون.باز.نشستگا.ن که نزدیک اونجاست و یه سر به دوست پیرزنم (خانم محب.ی) زدم روز قبلش هر چی بهش زنگ زدم که روز.زنو بهش تبریک بگم گوشیشو جواب نداد منم نگران شدم گفتم نکنه مریض شده،از در که رفتم تو دیدم تو اتاقشه(در اتاقه باز بود)همین که چشمش به من که تو سالن بودم افتاد بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد و گفت دختر خوشگلم خوبی؟ روزت مبااااااااااارک... چرا نگفتی می یای پیشم برات کادو بگیرم؟منم بغلش کردم و بوسیدمش و قضیه زنگ دیروزو بهش گفتم و اونم گفت که اصلا گوشیش زنگ نخورده شماره رو هم چک کردیم دیدیم درسته گفت شاید دیروز چون خطها همه مشغول بوده و همه به هم تبریک می گفتند خط رو خط شده و اشتباهی افتاده رو خط یکی دیگه..بعد از این حرفها کلی قربون صدقه هم رفتیم و خانم محب.ی هر دو دقیقه یه بار منو بغل کرد و بوسید و منم اونو بوسیدم و خلاصه کلی از خودمون عشق در کردیم و کلی حسهای خوب رد و بدل کردیم تا اینکه بعد از یه ربع لاو ترکوندن من دیگه گفتم الان کار پیمان تموم شده دیگه برم اونم هی اصرار می کرد تورو خدا بشین یه چایی برات بیارم که ازش تشکر کردم و نذاشتم بیاره آخر سر از تو کشوش یه ظرف آبنبات در آورد گفت حداقل حالا که نذاشتی چایی بیارم از اینا وردار دهنتو شیرین کن یکی ورداشتم گفت یکی هم برا آقاتون وردار یکی دیگه هم برا اون ورداشتم(خانم محب.ی خیییییییییییییلی آدم مهمون نوازیه هر وقت می ریم اونجا با همه امکاناتی که داره از ادم پذیرایی می کنه با اینکه اونجا اداره است و امکاناتش محدوده ولی اون سنگ تموم می ذاره مثلا چایی می ریزه می یاره از یه کشوش بیسکوییت در می یاره از کشوی دیگه می ره نقل می یاره از یه جا دیگه آبنبات می یاره می ذاره جلوی آدم و ...خلاصه هر چی تو هرجا که به نظرش می رسه که داره می یاره و باهاش از آدم پذیرایی می کنه موقع رفتن هم از هر کدوم نخورده باشی می ریزه تو جیبت و اصرااااار اصرار که ببر تو راه بخور)...خلاصه آبنباتهارو ورداشتم و چند دقیقه دیگه هم حرف زدیم و آخر سر در حالیکه خانم محب.ی دستامو گرفته بودو کلی دعاهای خوشگل برام می کرد ازش خداحافظی کردم و تا دم در باهام اومد و من با یه عالمه حس قشنگ اومدم بیرون و اون برگشت رفت سمت اتاقش!... خییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم پیرزن نازنینیه آدمو انقدررررررررررر با محبت تحویل می گیره که آدم یاد اون اخلاق پیغمبر می افته که میگه آدمارو یه جوری تحویل می گرفت که فکر می کردند عزیزتر از اونا پیش پیغمبر نیست...اخلاقش دقیقا شبیه همون اخلاق پیغمبره و آدم پیشش احساس عزیز بودن و بزرگی و زیبایی می کنه خیییییییییییییییلی هم قدرشناسه اون سری ما براش یه گلدون ناز برده بودیم با اینکه فرداش بهم زنگ زده بود و کلی ازم تشکر کرده بود که گلت خونه مو خوشگل کرده و خیییییییییییییییلی برام ارزشمنده و از این حرفها، ایندفعه هم باز بابتش دوباره کلی ازم تشکر کرد و گفت نمی دونی چقدررررررررررر بزرگ و زیبا شده و چه جلوه ای به خونه ام داده کل تابستونم فراوون گل داده و هر وقت گلاشو دیدم یاد تو افتادم و گفتم مثل صاحبش زیباست...خلاصه که نمی دونید چقدررررررررررررر این پیرزن ماهه خیییییییییییییییلی هم با کلاس و بافرهنگه و صد البته هم پولداره خونه اش شمال.تهرانه و از اون پیرزنهای مایه دار بالا شهره ولی همونجور که خودش میگه بخاطر دینی که به مدیر.عا.مل اسبق ایرا.ن خو.د.رو و کارمندای اونجا داره تو کانو.ن به صورت افتخاری کار می کنه...حالا همه این چیزها به کنار انسانیت و اخلاق خوب و محبتشه که منو عاشق خودش کرده به خودم قول دادم وقتی پیر شدم به جای اینکه بشم یه پیرزن عبوس و افسرده و غر غرو و منفی باف که همه ازم فرار کنند بشم یه پیرزن سر زنده و شاداب و با محبت و صد البته با کلاس و شیک که مثل خانم محب.ی همه شوق دیدنمو داشته باشند و مثل اون مردمو عزیز بدارم و براشون ارزش قائل باشم مثل اون با محبت و قدر شناس و انسان باشم...درسته شاید بگید اونایی که غرغرو و افسرده و عبوس شدن شاید سختیهای زندگیشون زیاد بوده و زندگی بهشون سخت گرفته ولی مگه خانم.محب.ی همیشه زندگیش گل و بلبل بوده و هیچ سختی نداشته که انقدررررررررر با محبت و انسان مونده؟درسته پول داشته ولی آیا تا این سن عزیزی رو از دست نداده که بخواد بخاطرش افسرده بشه؟مگه میشه نداده باشه...به نظر من رویه ای که آدما تو زندگی پیش می گیرند خیییییییییییلی مهمه یه عده ممکنه خییییییییییییلی مشکلات پیش پا افتاده ای تو زندگیاشون باشه ولی اونو انقدررررررر بزرگ می کنند و کشش می دن که تمام زندگیشونو مثل ماتم زده ها زندگی می کنند و دل و دماغ هیچی رو ندارند یه عده هم با وجود مشکلات بزرگ و گاهی لاینحل.. ولی درست زندگی می کنند به موقعش گریه هاشونو می کنند و به موقعش هم می خندند مصیبتهاشونو به تمام جنبه های زندگیشون تعمیم نمی دن و برا هر کدومشون حد و حدودی دارند و زندگی رو با همه حسهای خوب و بدش زندگی می کنند و نمی ذارند یکیشون غلبه کنه و رشته زندگی رو از چنگشون دربیاره و نعمت خوب زندگی کردن رو ازشون بگیره...ایشالا که ما جز گروه دوم باشیم نه از نظر داشتن مشکلات لاینحل، نه!!! بلکه از نظر شیوه زندگی که پیش گرفتیم یا قراره پیش بگیریم تا درست زندگی کنیم ...بگذریم از اونجا اومدیم بیرون و برگشتیم سمت کرج و رفتیم کتابخونه و شهریه منو ریختیم و انتخاب واحد کردم و پایان نامه رو ورداشتم و بعدشم رفتیم یه خرده نون و میوه و این چیزا گرفتیم رفتیم خونه، تو خونه هم یه خرده استراحت کردیم برا ساعت هفت شب برا پیمان از دکتر. قلبش وقت گرفته بودیم که بریم فشارشو چک کنه و اگه لازم بود داروهاشو تغییر بده چند وقتی بود تو خونه با دستگاه .فشار.سنج خودمون فشارشو می گرفتیم همش بالا بود خلاصه رفتیم و دکتره هم سرش خلوت بود رفتیم تو و معاینه کرد و فشار گرفت گفت فشارش خوبه و داروهاشو همونجور که قبلا مصرف می کرد مصرف بکنه قبل از اینکه معاینه بکنه بهش گفتیم که با فشار.سنج.دیجیتا.لی از این مچیها فشارشو گرفتیم بالا بوده گفت اون دیجیتا.لیها به درد نمی خورند و قابل اعتماد نیستند و درست نشون نمی دن باید با این فشار.سنجهای قدیمی به قول نقی یا این فس فسیها که با دست بادش می کنند و از رو بازو می گیرند نه از رو مچ همیشه فشارشو بگیرید گفت شما که بیمه. تا.مین.اجتما.عی هستید بیمار.ستا.ن. ا.لبر.ز برا شما همه چیش همیشه رایگانه چرا نمی رید اونجا فشارشو مرتب بگیرید که خدای نکرده یهو نره بالا که سکته مغزی و قلبی بکنه...ما هم گفتیم چشم شما دعوا نکن از این به بعد می ریم اونجا هی می گیریم...بعد معاینه ام که دید اصلا بالا نبوده و دستگاهه اشتباه نشون می داده گفت اون دستگاهو بذارید کنار،یا یه دستگاه از این قدیمیها بگیرید یا برید الب.رز و مدام فشارشو چک کنید تا بالا پایین نشه که خطرناکه!ما هم گفتیم به روی چشم و اونم دویست تا قرص براش نوشت که اندازه مصرف شش ماهشه و دفترچه رو ورداشتیم و از دکتر و منشیش خداحافظی کردیم و اومدیم رفتیم از داروخونه قرصاشم گرفتیم و بعدشم قدم زنان تا آزا.دگان پیاده رفتیم و از نون تافتونی سر آزا.دگان پیمان چندتایی نون گرفت و منم تا اون نونو بگیره رفتم جلوی یه مغازه ای به اسم چیتا.ن.پیتا.ن که چیزهای فانتزی دخترونه می فروشه وایستادم و چیزای خوشگل پشت ویترینشو نگاه کردم و بعدش پیمان با نون اومد بیرون رفتم کمکش کردم که نونارو بذاره تو کیسه که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره ورداشتم دیدم از خونه معصومه است اومدم جواب بدم دیدم قطع شد گوشی پیمانو که طرح داشت ازش گرفتم و به ایرا.نسل معصومه زنگ زدم اونم جواب داد و گفت بذار خودم بزنم منم تا اومدم بگم نمی خواد این طرح داره معصومه زد قطعش کرد از اونورم اتوبوس رسید و دویدیم سوار شدیم و تو ماشین هم هرچی معصومه رو گرفتم بوق اشغال می زد چون اونم داشت منو می گرفت تا اینکه دم دمای رسیدن اتوبوس به سر کوچه مون بلاخره تونستم بگیرمش بازم می گفت بذار من بگیرم که دیگه مجبور شدم سرش داد بزنم تا آدم بشه و قطع نکنه بعد اینکه حالیش کردم که طرح دارم و رایگانه خانوم بلاخره شروع کرد به حرف زدن بهش گفتم امشب می خواستم بهت زنگ بزنم و تولدتو تبریک بگم که خودت پیشدستی کردی و زنگ زدی تولدتو تبریک می گم ایشالارهزارو یک سال زنده باشی و از این حرفها... (بیست و هشتم که میشد فردای اون روز تولدش بود) اونم تشکر کرد و همینجور در حال حرف زدن از اتوبوس پیاده شدیم و راه افتادیم سمت خونه و اونم گفت زنگ زدم یه چیزی رو بهت بگم اکبری برا تولدم دو تا جعبه شیرینی و یه پاکت با یه جعبه شکلات خارجی که خواهر زن سابقش از کانادا برام سوغاتی آورده رو آورده داده به یکی از دوستام که مغازه شوینده فروشی داره و گفته که اون بده بهم،اونم زنگ زد بهم گفت که اگه می تونی بیا ببرشون اگه نه چون من امشب مهمون دارم نمی تونم برات بیارمشون می برم خونه فردا برات می یارمشون...منم گفتم راستشو بگو تو رفتی منت کشی یا اکبری خودش اومده سراغت؟گفت نه به خدا من تصمیم داشتم برم منت کشی ولی اون خودش اومده سراغم من فعلا هیچ حرکتی نکردم اون خودش یهو پیداش شده گفتم خب خدارو شکر ایشالا که خوش خبر باشی ...دیگه تا برسم خونه معصومه همینجور با خوشحالی و آب و تاب از اکبری و این کاری که کرده حرف زد و تا اینکه رسیدیم خونه و تو خونه هم بعد از اینکه حرفامون در مورد اکبری تموم شد دوباره من تولدشو بهش تبریک گفتم و اونم تشکر کرد و دیگه بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم و قطع کرد منم لباسامو عوض کردم و دست و بالمو شستم و اومدم چون برا شام هیچی نداشتیم برا پیمان نیمرو خرما و برا خودم هم جدا نیمروی ساده درست کردم و نشستیم خوردیم و بعدشم دو تا چایی خوردیم و نشستیم تلوزیون دیدیم و منم یه خرده رو تابلویی که دارم برا تولد معصومه از ساقه گندم درست می کنم کار کردم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم (تابلوم آماده شد عکسشو همینجا براتون می ذارم می خوام هفته دیگه به بهونه عضو شدن تو کتابخونه دانشگاه که قراره با معصومه بریم اونجا،ببرم بهش بدم)...دوشنبه و سه شنبه هم که طبق معمول گذشت و چیز خاص و مهمی ازشون یادم نمی یاد که بگم جز اینکه سه شنبه یه زن از املاکی به اسم رو.یال زنگ زد و گفت که قراره یه مشتری رو ساعت هفت بیاره که خونه رو ببینند که ما هم لباس پوشیده آماده تا هشت مثل مهمون،اتو کشیده نشستیم و منتظر موندیم که نیومدند و بعدا زنه زنگ زد و معذرت خواهی کرد که مشتریه قرارو انداخته به یه روز دیگه و ما هم لباسامونو عوض کردیم و نشستیم زندگیمونو کردیم...چهارشنبه هم که دیروز باشه صبح بعد از صبونه ساعت یازده اینجورا رفتیم از بازار.روز حسن.آبا.د که نیم ساعتی با ما فاصله داره قدم زنان سبزی.کوکو و سبزی .قرمه گرفتیم و یه خرده هم از یه سوپر میوه که سر راهمون بود وسایل ماکارونی گرفتیم و از یه الکتریکی هم که اونم سر راهمون بود پیمان لامپ برا لوسترای مامانش گرفت و اومدیم رفتیم از قوربانام پنیر.تبر.یز گرفتیم و بعدشم رفتیم از فروشگاه.کو.روش سر کوچه مون دو بسته ماکارونی.طرح.دار از این شلزها گرفتیم و اومدیم خونه و اول نشستیم سبزیهارو پاک کردیم بعدش یه چایی خوردیم و طبق معمول من سبزیهارو شستم و پیمان هم بعد اینکه آبشون رفت با دستگاه خردشون کرد و منم وسایل ماکارونی رو آماده کردم و گذاشتم رو گاز تا موادش می پزه سبزی قرمه رو سرخ کردم و بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر و بعدشم ماکارونی رو گذاشتم دم کشید و رفتم صورتمو شستم و اومدم یه کوچولو نشستم رو مبل دلم یه خرده درد گرفته بود(بخاطر حضور خاله پری محترم که دو روزی بود تشریف فرما شده بودند)البته دردش زیاد نبود دو دقیقه ای خوب شد ایندفعه بزنم به تخته خاله پری مثل آدم اومد و اصلا اذیت نکرد و با من خدارو شکر به جز اون درد دو دقیقه ای کاملا مهربون بود...دیگه ساعت هشت و نیم ماکارونیه آماده شد و پیمان اومد برش گردوند تو یه دیس گنده و ته دیگشو که سیب زمینی گذاشته بودم درآورد و گذاشت تو بشقاب و آورد همونو با هم خوردیم و بعدش بلند شدیم من یه چایی ریختم و آوردم اونم برا ناهار فردای پیام تو قابلمه اش ماکارونی ریخت و گذاشت کنار و بقیه اش رو هم ریخت توی قابلمه دیگه برا خودمون گذاشت خنک بشن و ظرفای کثیفو شست و روی گازو که من زحمت کشیده بودم به بدترین حالت ممکن کثیفش کرده بودم تمیز کرد و اومد نشست چایی خوردیم بعدم حا.شیه رو دیدیم!ساعت ده بود دیدیم یه بوی دود و آتیشی تو خونه می یاد اینور اونورو نگاه کردیم دیدیم هیچی نیست بعد من رفتم دم در واحد دیدم بو از بیرون می یاد درو باز کردم پیمان رفت توی راهرو و آسانسورو نگاه کرد هیچی ندید ولی دود قشنگ پیچیده بود تو راهرو من گفتم از پله ها برو پایین رو نگاه کن نکنه یکی از واحدها آتیش گرفته یه نور قرمزی هم علاوه بر نور لامپ راهروها افتاده بود رو دیوارا،پیمان چون زیر پیراهنی تنش بود گفت بذار لباس تنم کنم بعد برم اومد تو لباس پوشید و رفت از پله ها پایین،ما طبقه سومیم و ساختمون ما بصورت نیم طبقه نیم طبقه است و تو هر نیم طبقه دو تا واحده یعنی تو هر طبقه چهار تا واحدیم به این صورت که روی هر پاگرد دو تا واحده در کل هشت تا واحد تو دو طبقه اولند و هشت تا واحد تو دو طبقه سوم و چهارم که کلا میشه شونزده واحد!پیمان همینجوری نیم طبقه ها رو رفت پایین،طبقه دوم خبری نبود تا رسید به طبقه اول صداشو شنیدم که داره با یه زن سلام علیک می کنه پنج دقیقه ای با هم حرف زدند و بعدش پیمان خداحافظی کرد و اومد بالا گفتم چی شده؟گفت مادر حسنی بود(همسایه طبقه اولمون،مادر همون پسره که پنجره های مارو دو.جدا.ره کرد)می گفت انگار چاه فاضلاب گرفته و فاضلاب از خونه شون زده بالا و بیچاره زنه کارگر آورده درستش کنند می گفت بوی فاضلاب پیچیده تو خونه شون و دیگه بو انقدر زیاد بود که داشته حالش بد می شده اسفند دود کرده که این بوی بدو از بین ببره...درو باز گذاشته که بو بره و رنگ قرمز لامپ دم در اونا بوده افتاده بوده رو دیوارا...می گفت بهش گفتم کمکی چیزی نمی خواین اونم تشکر کرد و گفت که امین تهرانه و داره می یاد(شرکت پسرش تهرانه)کارگرا هم دارن پایین کار می کنند و آقای طا.لبی (مدیر ساختمون)هم بالا سرشونه..گفتم ای بابا بیچاره ها نصف شب دچار چه مصیبتی شدن پیمانم گفت آره نمی دونم این یارو چاه. بازکنه رو اینموقع شب از کجا پیداش کردن...گفتم شاید طا.لبی پیدا کرده چون اون مدیره و شماره همه اینارو داره دیگه ...اونم گفت شاید...پیمان اومد تو و زد تو تلویزیون رفت رو دوربین دیدیم توی پارکینگ پایین دو سه نفری دارند کار می کنند و انگار داشتند چاهو فنر می زدند و آقای طا.لبی هم وایستاده بود بالا سرشون و ...خلاصه اوضاعی بود ...یادتون باشه اگه خواستید آپارتمانی چیزی بخرید هرگز هرگز هرگز طبقه اول نخرید چون این مکافاتهارو داره چاه توالت ساختمون بگیره از تو خونه شما می زنه بالا و همه جارو به گند می کشه، راه آب ساختمون بگیره از تو آشپزخونه شما می زنه بالا و آب همه جارو می گیره ،ناودونها بگیره از تو حیاط خلوت شما می زنه بیرون و خلاصه هزارو یک بلا سرتون می یاد اصلا طبقه اول به درد نمی خوره هم از نظر اون مشکلاتی که گفتم هم از نظر اینکه بالای پارکینگه همیشه سرو صداو دود ماشینا تو خونه شماست هم اینکه تو زمستون چون زیرش پارکینگه و هیچی توش روشن نیست خونه تون سردتره و خلاصه هرجور که به قضیه نگاه کنید طبقه اول به درد نمی خوره! اصلا می گن گل طبقات ساختمون طبقه دومه که هیچکدوم از این مشکلاتو نداره که هیچ، اگه یه روزی هم آسانسور کار نکنه و برق نباشه تعداد پله هاش انقدری زیاد نیست که تو بالا و پایین رفتن به مشکل بربخورید ..طبقه آخرم هیچوقت نخرید چون اونم تابستونا صدای کولرها و رفت و آمد همسایه ها به بالا پشت بوم ذله تون می کنه و زمستونها هم همیشه سردتره نسبت به طبقات وسط چون بالاش خالیه و سرما تو خونه شماست بدتر از همه اینکه اگه ایزوگام پشت بوم مشکل داشته باشه مشکل نم و رطوبت سقف و چکه کردن هم بهش اضافه می شه...بهههههله اینجوریا دیگه، فک کنم با این توضیحات من الان قشنگ می دونید که چی باید بخرید و کجا باید بخرید...خب دیگه حالا که فهمیدید برید یکی یکی خونه هاتونو بخرید و خبر بدید بیام بازدید...خب کجا بودیم؟...آها داشتم می گفتم بیچاره حسنی اینا تا نصف شب مشغول چاه باز کردن بودند و حتی نشون به اون نشون که ما نزدیکای یک که دیگه داشتیم می رفتیم بخوابیم رفتیم رو دوربین دیدیم همچنان و هنوز بدبختها مشغولند و خدا می دونه دیگه کی کارشون تموم شد و کی رفتند که بخوابند..بعد از اینکه بوی اسفنده رفته بود یک بوی بدی هم تو کل ساختمون پیچیده بود که بیا و ببین..خلاصه ما شبو با اون بوی دل انگیز سحر کردیم و صبح ساعت هفت و نیم بلند شدیم و پیمان یه ربع به هشت شال و کلاه کرد و راهی تهران شد تا بره مامیشو ببینه و منم اول دعاهای هر روزمو خوندم و براتون دعا کردم و بعدشم پریدم رو تختو تا ساعت ده و نیم خوابیدم و ده و نیم هم زنگ زدم به پیمان و گفت رسیدم و دیگه بلند شدم رفتم کتری رو گذاشتم جوشید و برا خودم چایی دم کردم و اومدم نشستم اینارو نوشتم و وسطها هم خانم محب.ی گل بهم زنگ زد و گفت اون روز که اومدی دیدنم خییییییلی خوشحال شدم الانم دلم برات تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم منم کلی ازش تشکر کردم گفت برام خیلی عزیزی اگه بگم بیشتر از بچه هام دوستت دارم دروغ گفتم ولی خدا شاهده که اندازه اونا دوستت دارم منم کلی خوشحال شدم و متقابلا بهش ابراز ارادت کردم و یه خرده حرف زدیم و اون خداحافظی کرد و رفت و منم کلی قلب و پروانه بود که دور تا دورمو احاطه کرده بودند و حس و حال خوبی داشتم که نگووووووووو....خدارو صدهزار مرتبه شکرررررررررر بابت آدمهای خوبی که سر راهم قرار میده تا عشقشو از طریق اونا به من برسونه اینا همه لطف و کرم اونه و نشون میده که ما اگه اینجا غریبیم و به جز خودش کسی رو نداریم حواسش بهمون هست و مارو تنها نذاشته و فراموشمون نکرده...خدای نازنینیه و دلم می خواد روی ماهشو هر روز هزاران هزار بار ببووووووووسم بووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس از گل روش***!.خب عزیزای دلم اینم از روز و روزگار ما توی هفته ای که گذشت...از دور صورت ماهتونو می بوسم و به دست خدای نازنینمون می سپارمتون مواظب خودتون باشید که برام خییییییییییییییییییییییییییلی عزیزید بوووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

(راستی اینجا یک برفی گرفته که بیا و ببین از دیشب یه ریز بارون می اومد تا نیم ساعت پیش که تبدیل به برف شد خدارو شکرررررررررررر انگار امسال بارندگیها خوبه و خدا نعمتهاشون همینجور داره بهمون ارزانی می کنه ایشالا که برامون خیر و برکت فراوان بیاره ...هواشناسی می گفت اونجا هم قراره برف و بارون بیاد مواظب خودتون باشید تا مریض نشید و بتونید از اینهمه زیبایی و نعمت استفاده کنید و لذت ببرید)

 

*گلواژه*

راز شادمانی یعنی واکنشهایتان نسبت به اشخاص، دوستانه باشد ! 

 

اینم عکس کادوی روز زن من

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۲/۰۱
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی