خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۴۸ ب.ظ

بخاطر یک مو کوتاه کردن

سلااااام سلاااااام سلااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح هشت و نیم بیدار شدیم و بعد از صبونه من نشستم یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم خونه رو جارو کشید و بعدشم غذا و میوه و آب و این چیزا آماده کرد که با خودمون ببریم نظر.آباد! قرار نبود بریم اونجا، قرار بود ظهر پیام بیاد اول با پیمان برن صرافی با کارت.ملی پیام دلار بخرن (اون روز پیمان رفته بود نتونسته بود بخره چون از پارسال یه قانونی گذاشتن که هر کی در طول سال یه بار دلار بخره نمی تونه تا آخر سال بخره حالا تو اون یه بار چه یه دلار بخره چه 2100تا که سقفشه! پیمان چون قبلا خریده بود بهش نداده بودند البته قبلا تو اون صرافی یه آشنایی داشتیم به اسم بیات که بدون فاکتور هر چقدر می خواستیم بهمون می داد ولی پیمان می گفت انگار جدیدا یه شعبه تو دبی زدن و بیات رفته اون شعبه و دیگه اونجا نیست و این یکیها هم قبول نمی کنند بدن)... بعد از صرافی هم قرار بود پیام بیاد خونه و موهای پیمانو کوتاه کنه ولی بعدا پیمان به پیام گفت که تو اگه بخوای بیای خونه ما باید یه دست لباس دیگه هم با خودت بیاری و دم در لباساتو که بیرون پوشیدی عوض کنی و بیای تو(دیگه کرو.نا یه کاری کرده که بچه ها هم نمی تونند راحت خونه پدر مادرشون برن) اونم گفت ای باباااااااااا چه خبره آخه؟ پیمانم گفت همینه که هست ...بعدا دوباره فکر کرد و زنگ زد به پیام که نیا خونه، بیا دنبال ما اول بریم صرافی بعد باهم می ریم نظر.آباد موهامو بزن بعد برگردیم ...این شد که قرار شد بخاطر یه مو تا نظر .آباد بریم...خلاصه ساعت دوازده و ربع پیام اومد دنبالمون و اول رفتیم جلو صرافی و اون دوتا رفتند دلا.ر بخرن و منم نشستم تو ماشین و تا بیان چند صفحه ای کتاب خوندم تا اینکه اومدند و راه افتادیم تو راه هم اون دوتا باهم حرف می زدند و منم نشسته بودم پشت و تا برسیم جواب ایمیل یکی از دوستامو دادم (چند وقتیه یه وبلاگی رو می خونم که نویسنده اش تو کانادا تو شهر مونترال زندگی می کنه اسمش بارانه و اهل تهرانه چهار سالی میشه که اقامت کانادارو گرفته و اونجا زندگی می کنه دو سه سالی از من کوچیکتره و یه پسر سه چهار ساله داره شوهرشم نویسنده است... یه چند وقتی میشه که از طریق ایمیل باهم دوست شدیم و دیشب دیدم بهم ایمیل داده و کلی ابراز لطف کرده...گفتم جواب ایمیل اونو بدم)...ساعت یک و نیم رسیدیم نظر.آبادو اول رفتیم جلو فروشگا.ه کو.روش وایستادیم پیمان رفت دو تا تن ماهی گرفت و اومد سوار شد رفتیم خونه...تو خونه هم من لباسامو عوض کردم و چایی درست کردم و یه کته کوچولو هم دم کردم که بعدا با تن بخوریم و یه نصف قابلمه کوچولو هم ماکارونی از شب قبل داشتیم که پیمان آورده بود اونم گذاشتم گرم شد پیام گشنه اش بود خورد و بعدا اونا رفتند یه گوشه خونه مشغول مو زدن شدند و منم یه ایمیل به معصومه دادم چند روز پیش یه ایمیل داده بود جوابشو نداده بودم (کلا امروز روز ایمیل بود) بعدشم نشستم کتاب خوندم! کار پیمان اینا هم که تموم شد پیام رفت ماشین شو تو حیاط شست و پیمان هم طبق معمول اینور اونورو جارو کرددو باغچه هارو آب داد و بعدش اومدند ناهار خوردیم و جمع کردیم من ظرفارو شستم و یه چایی آوردم خوردیم اونا رفتند تو حیاط و دوباره با ماشین مشغول شدند! بیرونم سپاهیها با ماشینایی که تانکر پشتشون بود اومده بودند همه جارو سم پاشی و ضد عفونی می کردند پریروزم بعد از ظهر اومده بودند داشتند تو کرج کوچه مونو ضد عفونی می کردند حالا من چندباری دیده بودم دارند خیابونا و خودپردازارو ضدعفونی می کنند ولی اون روز اولین بار بود که دیدم کوچه ها و درا و آیفونا و اینارو دارند ضدعفونی می کنند...خلاصه دستشون درد نکنه شاید همینم باعث بشه چند نفر کمتر این مریضی رو بگیرند...داشتم می گفتم اونا بیرون بودند و منم نشستم اینارو براتون نوشتم و بعدشم یه خرده ناخنامو مرتب کردم پیمان اومد یه چندتا میوه برده بودیم اونارو پوست کند و خوردیم ، دیگه جمع کردیم و راه افتادیم الانم تو راهیم و داریم می ریم کرج .....خب دیگه اینم از امروزمون من دیگه برم ....راستی پیمان از اون روز تا وقتی که امروز برسیم نظر.آباد همچنان سایلنت بود ولی اینجا که رسیدیم من یه خرده شوخی کردم و خندوندمش، بلاخره زبون باز کرد بچه ام ...خلاصه اینجوریااااااااا دیگه ...خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید و همچنان به شدت رعایت بکنید تا ایشالا این ویروس لعنتی رو از پا دربیاریم...به امید اون روز و به امید فرداهای بهتر به خدای بزرگ می سپارمتون بوووووووووس فعلا باااااااااای 

راستی میوه هاتونم حتما با چند قطره مایع ظرفشویی حسابی بشورید تا کاملا تمیز و ضدعفونی بشن موقع خوردن هم پوستشونو بکنید چون دست هزار نفر به اون میوه ها می خوره و خیلی خطرناکند 

 

*گلواژه*

یه مادر دارید که نفس میکشه؟پس خوشبختید و خودتون حالیتون نیست ! (اااااااالهی که همیشه زنده باشند) 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۲/۲۱
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی