خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۴ ب.ظ

تجربه بالاتر از سنه!!!

سلاااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز بعد از نوشتن اون پست رفتم زیر کتری رو روشن کردم و اومدم گرفتم خوابیدم البته خواب که نبود در واقع یه چرتی بین خواب و بیداری بود بعدا دیدم خانم کتری شروع کرده به آواز خوندن و همش رو مخمه گفتم پاشم زیرشو یه خرده کم کنم شاید صداش قطع بشه و بتونم یه کوچولو بخوابم بلند شدم رفتم کشیدمش پایین و بعد رفتم تو اتاقو یه نگاه به صفحه گوشیم که زده بودمش به شارژ انداختم یهو دیدم پیمان داره زنگ می زنه و نمی دونم چرا با اینکه سایلنتش نکرده بودم صدای گوشی در نمی اومد جواب دادم گفت جوجو من هر جا می رم شوید ندارند گفتم خب عیب نداره تو باقالی رو بگیر من با شوید خشک درستش می کنم گفت نه شوید خشک به درد نمی خوره و با اون خوب نمیشه گفتم دیگه من نمی دونم پس بگرد شوید پیدا کن وگرنه یا باید با شوید خشک درست کنیم یا بی خیال باقالی پلو بشی و یه چیز دیگه درست کنیم گفت نه با خشک نمیشه بذار برم سمت خیابون بر.غان ببینم اونجا دارند گفتم آره اونجا دو تا سوپر میوه هست که یکیشون سبزی هم داره برو شاید داشته باشه خلاصه خداحافظی کرد و رفت و منم تو دلم گفتم خیلی هم از مامانت راضی ام که برام فرق بکنه که با شوید خشک براش باقالی پلو درست کنم یا با شوید تر ...تازه این فکر کرده اون این غذاهایی که می بره رو می خوره حاضرم قسم بخورم که تا پیمان پاشو از خونه اش می ذاره بیرون همه رو می ریزه تو سطل آشغال یا تو جوب خیابون...خودش اون سالی که اومد تو خونه ما دعوا کرد و رفت بهم گفت فکر کردی غذاهایی که درست می کردی رو من می خوردم تا شما می رفتید همه رو می ریختم تو جوب...یه بار یادمه تو خونه چهار راه طالقانیمون بودیم این یه هفته اومده بود مونده بود خونه ما، روز آخری که پیمان می خواست اینو ببره خونه اش من سبزی پلو با ماهی درست کرده بودم پیمان گفت یه قابلمه از غذا بریز مامان با خودش ببره چون می رسه اونجا غذا نداره بخوره تا نخواد غذا درست کنه منم گفتم باشه اومدم یه قابلمه براش ریختم و گذاشتم کنار پیمان اومد گفت جوجو تیغ این ماهیهای تو پلو رو براش در بیار مامان یهو چشمش نمی بینه و همینجوری می خوره و تیغاش می ره تو گلوش گیر می کنه منم گفتم باشه نشستم دو ساعت دونه دونه با دقت تمام تیغ ماهیهارو درآوردم خودم هم از صبح انقدررررررر کار کرده بودم که کمرم داشت می شکست از شدت خستگی و یادمه تا تیغارو دربیارم پدرم دراومد از شدت کمر درد و پشت درد...خلاصه اون روز غذاهه رو دادیم برد و هفته دیگه اش که رفته بودیم بهش سر بزنیم پیمان ازش پرسید مامان سبزی پلوتو خوردی؟برگشت گفت نه مامان جان ترسیدم بخورم با خودم گفتم معلوم نیست چی درست کرده نخورم یهو مریض شم همه رو ریختم تو سطل آشغال...من انقدرررررررر ناراحت شدم که نگو با خودم گفتم حیف اونهمه زحمتی که برا پختن اون غذا و بعدشم برا درآوردن تیغ ماهیها تو اوج خستگیم کشیدم...خلاصه که الانم اوضاع همینه غذایی که پیمان براش می بره رو همین که پیمان پاشو گذاشت بیرون می ریزه تو سطل آشغال و هم زحمت من حیف میشه و هم نعمت خدا ، ولی کو گوش شنوا هر چی هم به پیمان بگی حالیش نمیشه که! تازه داره دنبال سبزی و شوید تازه برای غذای اون می گرده...بگذریم اون رفت بگرده شوید تازه پیدا کنه و منم دیدم خوابم پریده صلوات شمارمو ورداشتم و یه خرده ذکر گفتم تا اینکه پیمان با خوشحالی بهم زنگ زد که جوجو بلاخره پیدا کردم مثل اون دانشمنده که می گفت اورکا اورکاااااااا! منم گفتم باشه عزیزم پس بدو بیا گفت تو هال روزنامه پهن کن تا بیارم پاکشون کنیم گفتم باشه و رفتم روزنامه پهن کردم و منتظر اومدن پیمان موندم تا اینکه رسید و نشستیم اول یه چایی خوردیم و بعدم اونارو پاکشون کردیم و بردیم شستیم و گذاشتیم کنار آبشون رفت و بعدش پیمان شویدو با دستش خرد کرد و منم نشستم هم خستگی در کردم هم ایمیل معصومه رو خوندم و جواب دادم نوشته بود که دوباره با اکبری آشتی کردند ولی بخاطر کرو.نا فعلا بلاتکلیفند و از این حرفها...ایمیل معصومه رو که می خوندم رفتار یه دختر جوان بیست و یکی دو ساله با دوست پسرش برام تداعی می شد نه یه زن پنجاه و دو ساله با یه پیرمرد هفتادو هفت ساله،من قبل از اینکه با معصومه آشنا بشم فکر می کردم پختگی آدما با بالا رفتن سنشون حاصل میشه و هر چی سنشون بالاتر باشه تصمیماشون پخته تره و از عقلانیت بیشتری برخورداره ولی الان کلا دیدم به این قضیه عوض شده ممکنه سن بالا تو پختگی تاثیر داشته باشه ولی انگار تاثیر تجربه تو پختگی آدما بیشتر از سن و ساله هر چی میزان تجربه آدما بیشتر باشه پختگیشون بیشتره و منطقی تر تصمیم می گیرند حتی اگه سن و سالشون کم باشه و برعکس هر چی تجربه کمی پیرامون یه موضوع داشته باشند تصمیماتشون احساسی تره و غیر منطقی تره حتی اگه سن و سالشون بالا باشه قضیه معصومه هم همینه درسته سنش بالاست ولی چون تجربه ارتباط با جنس مذکرو تا حالا نداشته دقیقا داره همون اشتباهاتی رو مرتکب میشه که اگه بیست سالش بود و همین تجربه رو می خواست بکنه مرتکب می شد بعضی وقتها فکر می کنم اینکه دارم سرزنشش می کنم کار اشتباهیه من به اندازه سن و سالش ازش انتظار دارم ولی اون براساس سن تجربیش که خیلی پایینه و در حد سه چهار ساله، داره عمل می کنه و اگه اشتباه می کنه یه جورایی حق داره اون چیزی که برا من تو سن بیست و هفت هشت سالگی پیش اومده برا اون تو این سن پیش اومده و اونم مثل من حق اشتباه کردن داره و نباید این حقو ازش گرفت... انگار مثل بچه دار شدن می مونه یکی که سن کمی داره ولی بچه دار شده مهارتهای بچه داریش قوی تر از کسیه که سنش بالاست ولی تا حالا بچه دار نشده! نمیشه از یه آدم سن بالا صرفا بخاطر سن بالاش انتظار داشت که از اونی که با سن پایین بچه دار شده مهارتهای بچه داری بهتر و بیشتری داشته باشه به نظرم این یه انتظار اشتباهه قضیه معصومه هم همینه انگار من از یه آدم بی تجربه که تازه پا تو راه گذاشته صرفا بخاطر سن و سالش انتظار رفتار یه آدم با تجربه رو دارم و این کار اشتباهه...می گن تجربه بالاتر از علمه به نظر من بالاتر از سن هم هست!...بگذریم جواب ایمیل معصومه رو دادم و پیمان هم شویدو خرد کرد و رفت سراغ تی کشیدن و این کارا منم رفتم یه چایی ریختم با چند تا کلمپه همدانی که پیمان از سوپری سر کوچه برام خریده بود(من خیلی کلمپه دوست دارم) آوردم خوردیم و بعدم غذارو که ماکارونی بود گذاشتم گرم شد و آوردم با سیر ترشی که شهرزاد جونم داده بود خوردیم و جمع کردیم بعدم نشستم یه خرده قرآن خوندم و یه چند صفحه ای هم کتاب خوندم ساعت نه اینجورام بلند شدم مواد باقالی پلورو آماده کردم و باقالی پلوئه رو گذاشتم پخت و پیمان اومد خالیش کرد تو سینی و خنک که شد یه قابلمه پر کردیم که پیمان فردا ببره خونه مامانش و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال و بعدشم اومدیم نشستیم و تلوزیون نگاه کردیم (سریا.ل پا.یتختم که دیگه نداد و بقیه اش موند بعد از کرو.نا بسازند)...بعدم که گرفتیم خوابیدیم!...امروزم صبح ساعت ده بلند شدیم و پیمان کتری رو گذاشت جوشید و چایی دم کرد برا منم نون گرم کرد و پنیر و این چیزا آورد گذاشت تو سفره و گفت جوجو تو بشین صبونتو بخور من برم سر راه پیامو وردارم بریم تهران تا ظهر برسیم چون به مامان گفتم غذا درست نکنه غذارو برسونم بهش تا گشنه نمونه...گفتم باشه و اونم وسایلشو ورداشت و ده دقیقه به یازده راه افتاد منم درو پشت سرش بستم و اومدم نشستم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم سر ظهر صبونمو بخورم .... خب دیگه مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور روی ماه همه تونو می بوسم بووووووووووووووووس فعلا باااااای 

 

*گلواژه* 

امروز از هدیه با ارزش تخیل استفاده می کنم بدین ترتیب منفی بافی، رشک و تردید به خود و ترس را کنار گذاشته و در عوض از زندگی لذت می برم!

عزیزای دلم دنیای تخیلات امکاناتش زیاده هر چیزی که آدمی تو تخیلش بتونه ببینه یه روز رنگ واقعیت به خودش می گیره پس تا می تونید از امکانات این دنیا به نفع خودتون و آرزوهاتون بهره ببرید تا یه روز صورت واقعیت به خودشون بگیرند...

به امید برآورده شدن همه آرزوهای قشنگتون...

 

اینم عکس باقالی پلوی خوشمزه من

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۷
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی