خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۲۳ ب.ظ

سحر و خبرهایش...و قضیه بالا رفتن فشار خون مامان!

سلااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که یه ساعت پیش پیمان زنگ زد به پیام و گفت که می یام دنبالت بریم خونه مامان بزرگ اونم گفت باشه پیمان هم یه خرده نون و میوه و این چیزا برا مامانش ورداشت و سوار گل پسر شد و رفت از دیروز اینجا شرشر بارون می یاد پیمان گفت اگه منتظر بند اومدن بارون باشم تا برم تهران، این بارون تا یکشنبه قرار نیست بند بیاد برا همین پاشم حالا که یه خرده کمتره برم و بیام اونجام شاید لازم شد مامانو ببرم درمونگاه تا فشارشو بگیرند...پریشب ساعت هشت و نیم،نه اینجورا پیمان زنگ زد به مامانش اونم گفت که حالم خوش نیست سرم یه جوری سنگینه،انگار فشارم رفته بالا به پیمان گفت کاش یه وقت از دکتر قلبم می گرفتی منو می بردی پیشش!پیمان هم گفت آخه الان که بخاطر کر.ونا دکترا همشون بسته اند باز نیستند که،بذار بیام ببرمت درمونگاه فشارتو بگیرند ببینیم چنده؟اونم گفت باشه...منم همون موقع شامو گرم کرده بودم آورده بودم که بخوریم پیمان بعد از خداحافظی با مامانش گفت جوجو تو بشین شامتو بخور مال منو بذار باشه برم مامانو ببرم درمونگاه بعدا می یام می خورم گفتم باشه و پیمان رفت لباس پوشید و کیفش و ماسک و دستکش و این چیزا ورداشت و راه افتاد تازه در واحدو باز کرده بود و کفشاشو از جاکفشی درآورده بود گذاشته بود بیرون که بپوشه مامانش زنگ زد گفت پیمان فعلا دست نگهدار نیا بذار من برم بدم دختر فاطمه خانوم فشارمو بگیره ببینم چنده(فاطمه خانوم همسایه شونه دخترش پرستاره)اگه بالا بود بگم بیای بریم درمونگاه اگه بالا نبود که دیگه اینهمه راه از اونجا تا اینجا نیای پیمانم گفت باشه پس برو بیا بهم زنگ بزن اونم گفت باشه و خداحافظی کرد رفت پیمان هم همینجوری لباس به تن اومد نشست شامشو خورد تا اینکه مامانش زنگ زد که دختر فاطمه خانوم بیمارستان بود هنوز نیومده بود رفتم خونه جواد اینا (جواد پسر یه همسایه دیگه شونه که بچگیها دوست پیام بوده) اونا دستگاه فشار خون داشتند جواد فشارمو گرفت پونزده بود گفت برو قرصتو بخور یه ساعت دیگه بیا بگیرم ببینیم چند شده الان قرصو خوردم منتظرم یه ساعت بگذره برم بدم جواد دوباره بگیره پیمان هم گفت باشه رفتی گرفت دوباره بهم زنگ بزن اونم گفت باشه...پیمان که یه خرده خیالش راحت شده بود بلند شد لباساشو درآورد و اومد نشست منم رفتم ظرفای شامو بشورم که وسطش سحر زنگ زد و مجبور شدم نصفه بذارم و بیام جواب بدم می گفت حوصله ام سر رفته بود گفتم یه زنگ بهت بزنم انقدر تو خونه موندیم افسردگی گرفتیم و از این حرفها...منم یه خرده باهاش حرف زدم ک وسطا سحر گفت که دیروز حال زن دایی بد شده بود بردیمش بیمارستان فشارش رفته بود رو بیست... منم خییییییییلی نگران مامان شدم گفت نگران نباش همونجا بهش آمپول زدند و قرص زیر زبونی بهش دادند حالش خوب شد آوردیمش خونه! منم خدارو شکر کردم و یه خرده دیگه هم باهم حرف زدیم و سحر هم قربونش برم یه سری خبرای بد دیگه بهم داد که کلا نگرانیهام تکمیل شد می گفت زندانیهای مها.باد موقع فرار صورت امیر حسین(نوه عمه فیروزه رو) که نگهبان بوده اسید پاشیدند و الان بیمارستانه و نمی دونم باغ عمه اینارو که دزد زده بودو درو پنجره های خونه باغه رو برده بود الان مشخص شده که توحید پسر مشتاق بوده و نمی دونم قربان دایی همسایه مامانم اینا مرده و... خلاصه به قول مامان هر چی " وای خبر" بود بهم داد و منم با هر خبری که می داد یکی می زدم تو سرم..که وسطا گفت نامزدش اومده و باید بره و گوشی رو داد به عمه ام و اونم گرفت گفت رفته بودم خونه زهرا بنابی یه سر بهشون بزنم و از این چیزا ...با اونم یه خرده حرف زدم و اونم همش از دست امیر شاکی بود و منم یه خرده دلداریش دادم و آرومش کردم و خلاصه بعد از پنج شش دقیقه ای حرف زدن خداحافظی کردیم و اومدم بقیه ظرفهارو شستم و از اونجایی که همش نگران مامان بودم اومدم گوشی پیمانو ورداشتم و رفتم تو اتاق و یه زنگ به گوشی بابا زدم گفتم با هردوشون حرف بزنم یه چند دقیقه ای با بابا حرف زدم می گفت حال مامان خوبه و نمی دونم ترسیده بوده فشارش رفته بالا و از این حرفها که پیمان اومد تو اتاق و گفت جوجو تلفنو خیلی اشغالش نکن مامان قراره بهم زنگ بزنه منم برگشتم به بابا گفتم مامان پیمان قراره بهش زنگ بزنه من مجبورم تلفنو قطع کنم تو به مامان سلام برسون بگو بعدا بهش زنگ می زنم اونم گفت باشه و خداحافظی کردیم و قطع کردم گوشی پیمانو بردم دادم بهش و اونم گفت حالا با مامانتم حرف می زدی بعد قطع می کردی من نگفتم که همین الان قطعش کن برو به اونم زنگ بزن ولی طولانی نشه یهو مامان زنگ می زنه دوباره گوشی رو ورداشتم و رفتم تو اتاقو زنگ زدم به بابا گفتم گوشی رو داد به مامان و بعد از سلام و احوالپرسی برام تعریف کرد که انگار سر زهرا درد می کرده و مامان بهش میگه که برو جلو بخاری یه خرده بخواب شاید گرما بهش بزنه خوب بشه اون می ره جلو بخاری دراز می کشه و بخاری هم رو شمعک بوده مامان می ره بخاری رو زیاد کنه نگو چون رو شمعک بوده گاز توش جمع شده بوده همین که زیادش می کنه یهو گاز توش با صدای بدجوری آتیش می گیره و یه صدای هولناکی میده که نگووو اون صدا که بلند میشه زهرا هم با وحشت می پره رو هوا و مامان هم بدجور می ترسه و فکر می کنه که زهرا آتیش گرفته بیچاره از شدت ترس رنگ و روش سفید میشه و..شبم که میره می خوابه یه خواب بد می بینه یه بارم تو خواب می ترسه انگار تو خواب می بینه یه عده دارند جنازه می یارند رو سرشون و مامان هم بهشون میگه بیارید تو خونه ما،صبح که بلند میشه اعصابش بخاطر خواب بدی که دیده بوده یه خرده به هم ریخته بوده که از اونورم می بینه از بیرون صدای شیون و گریه بلند چندتا زن می یاد بازم بیچاره می ترسه و با وحشت می دوه بیرون می بینه همسایه مون قربان دایی مرده و زن و بچه اون دارند می زنند تو سرشون و با صدای بلند گریه می کنند اونجام یه بار دیگه می ترسه دیگه فشارش می ره بالا و سرش گیج می ره و دیگه سحر اینا می یان می برنش دکتر و...خلاصه که اوضاعی بوده..مامان اینارو برام تعریف کرد و یه چند دقیقه ای باهم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم اون رفت ساعت ده اینجورام مامان پیمان زنگ زد که جواد اومد دوباره فشارمو گرفت گفت یازدهه و خوبه دیگه نمی خواد بیای مامان جان فقط هفته دیگه اگه دکترا باز کردند یه وقت از دکتر خودم بگیر برم پیشش،پیمان هم گفت باشه و خلاصه کلا اون شب رفتنش به تهران کنسل شد تا امروز که دیگه گفت برم یه سر بهش بزنم و اگرم خواست یه سر ببرمش درمونگاه فشارشو بگیرند تا خیالمون راحت بشه اون که راه افتاد منم اول یه اس ام اس دادم به سمیه که شماره خونه دختر دایی تورانو برام بفرسته تا بهش زنگ بزنم که اونم اول ایرانسلشو برام فرستاد منم چون ایرانسلم 248تومن بیشتر شارژ نداشت یه طرح.نیم.ساعته همراه.اول فعال کردم و بهش گفتم شماره خونشو بده که به خونه بزنم که داد ولی هر چی زنگ زدم دیدم جواب نمی دن مجبور شدم برم سراغ طرحهای.ایرانسل که دیدم یه طرح.روزانه داره که با 200تومن میشه اندازه 2000تومن حرف زد اونو فعال کردم و زنگ زدم بهش و یه بیست دقیقه ای با دختر دایی و بهزاد حرف زدیم و خندیدیم و بعدش دیگه خداحافظی کردیم و با طرح.همراه.اولی هم که فعال کرده بودم زنگ زدم ده دقیقه ای با مامان حرف زدم چون ساعتی بود ده دقیقه بیشتر از زمانش نمونده بود بعدم اومدم اینارو برا شما نوشتم و الانم می خوام برم یه چایی بریزم و بیارم و بشینم هم چایی بخورم هم کتاب بخونم ...خب دیگه من برم چاییمو بریزم و کتابمو بخونم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون خیییییییییییییلی ماهید بوووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

*گلواژه* 

مرحوم نائینی رحمه الله علیه می فرمایند : 

هر کس به مدت سه شب،هر شب چهل مرتبه سوره قدر را بخواند،از عالم غیب به او چیزی رسد و روزی او وسیع گردد! مجرب ِ مجرب مجرب است . 

منبع : گوهر شب چراغ ۲/۶۲

 

(سوره قدر پنج تا آیه بیشتر نداره و همونطور که می دونید سوره کوتاهیه و چهل بار خوندنش شاید یه ربع بیشتر زمان نبره!)

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۲۰
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی