خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۵۸ ب.ظ

معجزه های سبز خدا

(این مطلب مربوط به روز نهم فروردینه)

سلااااام سلااااام سلااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز ظهر پیمان گفت جوجو بریم یه سر به آفاق بزنیم؟(منظورش خونه نظر.آباد بود که اسم کوچه اش آفاقه)منم گفتم باشه و لباس پوشیدم و آماده شدم لاکها و کتابام و صلوات شمارمو ورداشتم و راه افتادیم(من نظر.آباد که می ریم اونجا چند تا کار انجام می دم یکیش اینه که لاک می زنم چون فضاش بازه بوش زود از بین می ره یه کار دیگه که می کنم کتاب خوندنه و کار سومم هم ذکر گفتنه حالا هر چی که از قبل تصمیم داشته باشم)...راه که افتادیم پیمان اول رفت بنزین زد و بعد گفت بذار برم جلو موسسه.خیریه از فرهاد. پور تقویمه رو بگیرم بعد بریم(چند روز پیشا که پیمان رفته بود اونجا آقای.فرهاد.پور مسئول موسسه که دوست پیمان هم هست اونجا نبوده و پیمان اون صندوق.صدقاته رو که اون روز گفتم داده بود به یکی دیگه از همکاراشون و از اونورم زنگ زده بود به فرهاد.پور، اونم ازش تشکر کرده بود و گفته بود برات کارت .پستال و تقویم گذاشتم کنار بعدا یه روز که خودم بودم بیا بگیر(هر سال اون خیریه برا اعضاش و خیرها کارت پستال چاپ می کنه و با یه تقویم رومیزی بعنوان تبریک عید بهشون میده))...برا همین رفتیم جلو موسسه وایستادیم پیمان پیاده شد که بره تو،دیدیم رییس اونجا و یکی از کارمندای زنشون دارند از پله ها می یان پایین و از اونورم ریموت درو زدن که بسته بشه نگهبان دم درشون هم که یه پیرمرد خیلی باصفا و مودبه و قبلا هم در موردش بهتون گفته بودم آماده شده که بره پیمان باهاشون سلام علیک کرد و اونام گفتند که آقای.فرهاد.پور مرخصیه و از سیزدهم به بعد قراره بیاد پیمان هم ازشون تشکر کرد و به پیرمرده ماشینمونو نشون داد و با هم اومدند که ببریم پیرمرده رو برسونیم خونشون ،پیرمرده هم اومد سوار شد و باهم سلام علیک کردیم و عیدو تبریک گفتیم و راه افتادیم بیچاره کلی هم تشکر کرد گفت این دومین باره که شما منو شرمنده می کنید(قبلا هم یه بار رسونده بودیمش)...رسیدیم سر کوچه شون پیاده شد و پیمان هم پیاده شد و صدهزار تومن هم بهش عیدی داد و بازم کلی تشکر کرد و دیگه خداحافظی کرد و رفت و ما هم راه افتادیم به سمت نظر.آباد، ساعت دو بود که رسیدیم من اول یه چایی دم کردم و بعدم با پیمان رفتیم تو حیاط خلوت و پیمان رزهای تو حلقه سیمانیه رو یکی یکی درآورد و گذاشت تو گلدون(پنج تا بودند) اون حلقه سیمانیه توی یه گوشه ای از حیاط خلوته که زیاد آفتاب بهش نمی خوره گفتیم گلا خوب رشد نمی کنند توش!من اول به پیمان گفتم گلارو دربیاریم خاکشو خالی کنیم و حلقه هارو بیاریم سمتی که آفتاب می خوره دوباره گلارو توش بکاریم ولی پیمان گفت بذار بذاریمش تو گلدونا چون اینجوری تابستون که بخوایم اینجارو بکوبیم می تونیم راحت جابه جاشون کنیم ولی اگه تو حلقه سیمانیه دوباره بکاریمش اون موقع خاک و خل می ریزه روشون و همه باهم خراب می شن منم دیدم حق با اونه و اینجوری بهتره!خلاصه پیمان همه رو با ریشه هاشون درآورد و گذاشت تو گلدونا منم ازشون عکس انداختم یادتونه روز درختکاری گفتم تو باغچه ها و تو حلقه سیمانیه نیلوفر کاشتم امروز دیدم یه هفت هشت تاش دراومدند و سراشون از زیر خاک زده بیرون،نمی دونید چقدررررر خوشحال شدم کلی قربون صدقه شون رفتم...تازه خانم گردویی تو حیاط خلوت هم کلی برگ درآورده بود و منو غافگیر کرده بود طوری که رفتم بغلش کردم و بوسیدمش و از خدا بخاطر اینهمه معجزاتی که داره و چوب خشکو اینچنین سبز و زیبا می کنه تشکر کردم و این آیه تو ذهنم اومد"فتبارک الله احسن الخالقین"...واااااااآااااااااقعا که آااااااااااااااااافرین بر دست و بر بازوی او!!!...حالا عکس این معجزات سبز خدارو پایین این پست براتون می ذارم که ببینید!...بعضی وقتها با خودم فکر می کنم چه جوری بعضیا می تونند وجود خدارو انکار کنند در حالیکه به قول شاعر "یار پیداست از در و دیوار" ...مگه میشه همچین قدرتی رو با اینهمه اعجاز انکار کرد؟؟؟...من تو این دوره شکر گزاری که هر روز دارم نعمتهاشو می شمرم هر روز متعجب تر می شم از این حجم از نعمت که به من ناچیز داده با خودم می گم اگه از حالا تا ابد هیچ کاری نکنم و فقط و فقط بخوام بشینم و دونه دونه نعمتهایی که فقط به خود من داده رو ببینم و بشمرم یه عمر ابدی کافی نیست و ابدیتها لازمه تا شاید بشه شمردشون اونم شااااااااااااید...از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید ...وااااااااااااااقعا که در مقابل عظمتش به خاک باید افتاد هر لحظه و هر ثانیه...اینکه می گن اگه داشته هاتونو ببینید حالتون خوب میشه راست می گن اگه ما آدما چشم دلمونو باز کنیم و چیزایی رو که داریمو ببینیم هرگز فرصت نمی کنیم به چیزایی که نداریم فکر کنیم چون چیزایی که نداریم در مقابل اینهمه نعمتی که داریم واقعا هیچه!...ایشالا که چشم دلمونو باز کنیم و داریی هامونو ببینیم و بابتشون از اون یگانه بی همتا تشکر کنیم...داشتم می گفتم پیمان گلارو درآورد و گذاشت تو گلدون و بعدشم حیاطو جارو کرد و شست منم رفتم تو و نشستم یه خرده کتاب خوندم و بعد پیمان اومد گفت جوجو راه آب حیاط خلوت گرفته و آب همینجور جمع شده تو حیاطو هر کاری می کنم باز نمیشه بلند شدم رفتم تو حیاط و دیدم پر آبه گفتم یه میله ای چیزی بکن تو اون لوله شاید باز شد گفت کردم شلنگم انداختم ولی می ره می خوره به یه چیزی و از اون بیشتر نمی ره تو، دستم هم نمی ره توش ببینم چه خبره؟ گفتم بذار من بیام دست بکنم توش دست من لاغرتر از مال توئه شاید رفت گفت باشه و رفتم آستینمو زدم بالا و دست کردم تو لوله و دیدم تهش دستم می خوره به یه چوب مانندی، اول فکر کردم ریشه خانم گردوئیه که تا اونجا رفته ولی بعد یه خرده باهاش ور رفتم دیدم کنده شد آوردمش بیرون دیدیم شاخه درخته رفته اون تو گیر کرده، دوباره دست کردم توشو و ایندفعه شکسته های یه مداد رنگی رو از توش درآوردم و بازم دست کردم توشو یه خرده با شن و ماسه ای که توش بود ور رفتم و یهو دیدم انگشتم رفت توی یه سوراخی یه خرده باهاش ور رفتم و گشادترش کردم یهو آبه با سرعت شروع کرد به پایین رفتن و بلاخره راه آب باز شد دستمو آوردم بیرون و کل آب حیاط تو سه ثانیه تخلیه شد به پیمان گفتم بیا برات بازش کردم حالا باید کلی دنبال لوله باز کن می گشتی اونم گفت آره راست می گی دستت درد نکنه شدی جوجوی لوله باز کن!منم یه خرده خندیدم و بعد رفتم دستامو حسابی شستم و پیمانم یه خرده حیاطو آب گرفت بعد یه چایی ریختم اومد نشستیم خوردیم همینجور که داشتیم چایی می خوردیم به پیمان گفتم تو که رزهارو از حلقه سیمانیه درآوردی و اون تو خالی شد حالا که خاک داره چطوره من توش گوجه و فلفل بکارم؟ پیمان گفت میشه آخه؟ درمی یاد؟ گفتم چرا نمیشه مگه یادت نیست تو اون خونمون دو سه سال پیش تو گلدون رو پشت بوم گوجه کاشتم چه گوجه های خوبی دراومد تازه این که از گلدون بهتره چون خاکش بیشتره گفت پس بکار دیگه!گفتم باشه بذار یه زنگ به مامانم بزنم ببینم میشه تخم گوجه رو همون موقع که از تو گوجه در می یارم بکارم یا اینکه باید اول خشکشون کنم؟ اگه گفت میشه تخم چندتا از این گوجه هایی که از همینجا خریدی رو دربیارم بکارم (ظهر اینجا،دم در گوجه و خیار می فروختند پیمان رفت دو سه کیلویی خرید آورد خیاراش خیلی خوب بود ولی گوجه هاش همه سیاه و له و لوردیده بودند مرد گنده انگار چشم نداره می ره یه چیزی بخره دقت نمی کنه چی بهش می دن مثل بچه ها پولو می ده و هر چی دادند می گیره می یاره تازه وقتی آورده می گه جوجو خیارارو ریخت رو گوجه ها، گوجه ها موندند اون زیر، بیا گوجه هارو درشون بیار تا له نشند منم نگاه کردم دیدم گوجه ها له خدایی هستند و نیازی هم نیست اصلا خیارا بهشون فشار بیارند)چایی رو که خوردیم پیمان بلند شد رفت از سر کوچه بربری بگیره بیاره منم یه خرده گوجه و خیار خرد کردم گذاشتم کنار که با تخم مرغ بخوریم بعدش زنگ زدم به مامان و ازش در مورد تخم گوجه پرسیدم اونم گفت نه همینجوری هم میشه کاشت نیازی به خشک کردنشون نیست چندتاشو له کن تخماش می زنه بیرون بکارشون توی یه استامبولی چیزی، بعد که نشاهاش دراومد دونه دونه درشون بیار و با فاصله بکارشون تو باغچه! گفتم نمیشه از همون اول بکارمشون تو باغچه؟ گفت چرا الانم میشه ولی بعد از اینکه دراومدند تنکشون کن که بهتر بتونند رشد کنند(منظورش این بود که چندتا نشا یه جا نباشند که جلوی رشد همو بگیرند تک تک باشند که بتونند خوب رشد کنند)منم ازش تشکر کردم و یه خرده هم در مورد چیزای دیگه حرف زدیم و خندیدیم تا اینکه پیمان نونارو آورد و منم از مامان خداحافظی کردم و اول دو سه تا گوجه له کردم و تخماشو بردم تو حلقه سیمانی کاشتم و بعدم اومدم دست و یالمو شستم و نشستیم ناهار خوشمزه مونو خوردیم(منظورم تخم مرغ آبپز با نون بربریه و گوجه و خیاره) بعدشم یه چایی دبش دشلمه خوردیم و بعدم پیمان رفت گل پسرو تو حیاط بشوره و منم یه زنگ به دوستم معصومه زدم و یه بیست دقیقه ای با هم حرف زدیم و درد دل کردیم و بعد خداحافظی کردیم(معصومه دوباره با اکبری به هم زده و اکبری ایندفعه دیگه کلا زنگا و اس ام اسهای معصومه رو جواب نمی ده چند وقت پیش معصومه به اکبری گفته عیده پاشو بیا اینجا اونم گفته دخترام گفتند از خونه بیرون نرو اینم گفته یعنی اینجام دیگه نمی خوای بیای؟ اونم با یه حالت بی میل گفته حالا بذار ببینم... معصومه هم ناراحت شده و گفته باشه می دونم اجازه تو دست اوناست مواظب باش ازشون اجازه نگرفته نیایی اینجا بد میشه برات و از این حرفها... اکبری هم اینارو که شنیده تلفنو قطع کرده و فقط تو اس ام اس براش نوشته که بابت همه چی ممنون و خداحافظ...معصومه هم هر چی بهش زنگ زده جواب نداده روز عیدم باز دوباره زنگ زده که عیدو بهش تبریک بگه که بازم جواب نداده و تو تلگرام هم پیامهای تبریکشو بی جواب گذاشته اینم اومده دوباره براش نوشته که تا فردا ظهر وقت داری تکلیف منو مشخص کنی اگه بازم جواب ندی من این رابطه رو تموم شده فرض می کنم که اونم جواب نداده و اینم ورداشته کلا شماره اکبری و هر چی مربوط به اون بوده رو تو گوشیش پاک کرده و حالا هم مثل مصیبت زده ها نشسته تو خونه اشو ماتم گرفته که اون مرد خوبی بود و حیف شد و از این چیزا ...منم کلی باهاش دعوا کردم که اگرم مرد خوبی بوده بازم به درد تو نمی خورده چون اون اگه تورو می خواست اینهمه بلاتکلیف نگهت نمی داشت و در مورد تو تعهد قبول می کرد ...اونم که کلا گوشش به حرفهای من بدهکار نبود و باز حرف خودشو می زد که تقصیر خودم بود و نباید این حرفارو بهش می زدم و از این چرت و پرتای همیشگیش)...بعد از حرف زدن با معصومه نشستم از تو گوشیم یه خرده کتاب خوندم یه کانا.لی هست تو رو.بیکا به اسم کتاب باز که هر روز یه سری کتاب به صورت پی.دی اف برا دانلود می ذاره که تا حالا چندتا کتاب خوب ازش دانلود کردم که دوتاشون واقعاااااااااا عالی اند یکیشون یه رمان به اسم حرام.زاده استا.مبول از الیف.شا.فاک نویسنده دو رگه ترکیه ای -آمریکاییه (نویسنده کتاب ملت.عشق که قبلا بهتون گفتم که چه کتاب محشریه) یکی دیگه شون هم کتاب من او. را دوست .داشتم از آنا.گا.والدا که اونم رمانه این دوتا خیییییییییییییییییییلی محشرند هر دوی نویسنده ها یعنی هم آنا.گاوالدا و هم الیف.شا.فاک از اون نوبیسنده هایی هستند که خییییییییییییییییلی بهشون علاقه دارم نوشته هاشون انگار تا اعماق قلب من نفوذ می کنند کتاباشون یه جوریه که انگار آدم قصه زندگی خودشو از زبون اونا داره می شنوه انقدرررر ماجراهاشون به خود آدم گره می خوره که آدم نمی دونه موقع خوندنشون از اینهمه نزدیکی تعجب کنه یا گریه کنه یا به خوندن ادامه بده انگار هر دو نویسنده دارند از دردای دل خودمون می نویسند و به اون قسمت از قلبمون که کسی جز خودمون از شادیها و غصه هاش خبر نداره نفوذ می کنند و اونارو به یادمون می یارند ...خلاصه که محشرررررررند و بهتون توصیه می کنم که حتما بخونیدشون...داشتم می گفتم یه خرده کتاب خوندم و بعدم پیمان کارش تموم شد و لباس پوشیدیم و راه افتادیم به سمت کرج! تو خونه هم بعد از مراسم آیینی ضدعفونی من رفتم آرایشمو شستم و اومدیم نشستیم یه چایی خوردیم و سریال نگاه کردیم بعدش من یه خرده قرآن خوندم و یه مقدار ذکر گفتم(از اول امسال تصمیم گرفتم که هر شب یه زمانی رو بذارم و شده به اندازه چند آیه قرآن بخونم...) بعد از قرآن هم یه خرده میوه پوست کندم خوردیم و بعدش دوباره یه خرده از کتاب من.او.را.دوست داشتم رو خوندم و ساعت یک و نیم اینجورام گرفتیم خوابیدیم!

 

*گلواژه*

شازده کوچولو پرسید : کی اوضاع بهتر میشه؟

روباه گفت : هر وقت بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره...

 

این عکس نیلوفرای تازه متولد شده ما

 

این عکس خانم گنجشکی که از رو دیوار سرک کشیده تو خونه ما

 

این  سر شاخه های سبز شده خانم گردویی

 

اینم گلهای رز تو گلدون ما

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۴
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی