خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۱۴ ق.ظ

ما اهلش نیستیم!

سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دوشنبه صبح ساعت هفت و نیم بلند شدیم تا هشت و نیم آماده شدیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم سمت کرج، از شب قبلش قرار بود که صبح زود بلند بشیم و بریم کرج اول پیمان بره اتحاد.یه پو.شاک برا مجوز اقدام کنه و بعدم بریم اداره. پست دستگاه پو.ز ثبت نام کنیم و بعدم که کارمون تموم شد یه سر بریم بهشت.زهرای تهران سر خاک پدر و برادر پیمان، از اونجا برگشتنی هم یه سر به مغازه بزنیم و برگردیم خونه! خلاصه راه افتادیم و یه ساعت بعدش تو چهار.راه طالقانی کرج بودیم پیمان به پیام زنگ زده بود بیاد اونجا غذا و میوه براش آورده بودیم اونو بهش بدیم و بریم دنبال کارامون(شب قبلش عدس پلو درست کرده بودم) یه خرده تو چهار راه منتظر موندیم پیام رسید و پیمان غذا و میوه رو بهش داد و راه افتادیم رفتیم اداره. پست، پیمان یه خرده با فاصله از اداره.پست یه جای پارک پیدا کرد و ماشینو پارک کرد من موندم توش و خودش رفت برا ثبت نام دستگاه.پوز(جدیدا انگار اداره.پست دستگاههای ثابت و سیار پوز رو ثبت نام می کنه ثابت رو فک کنم دو میلیون و پونصد، سیارو سه میلیون)...خلاصه اون رفت و یه ربع بعدش من دیدم دو تاماشین .پلیس راهنمایی رانندگی دارند کم کم به ماشین ما نزدیک می شند(اونجا که ما وایستاده بودیم پارک.ممنوع بود) سریع زنگ زدم به پیمان گفتم بدو الان بهمون می رسند جریمه می کنند اونم گفت آخه هنوز کار دارم اینجا، کارم تموم نشده ولش کن بذار جریمه کنند، دیگه چیکار کنم ؟ منم دیگه گفتم خود دانی! چند دقیقه بعدشم دو تا ماشینا بهمون رسیدند و یکیشون چهار تا دوربین رو سقفش بود که همونجور که راه می رفت عکس پلاک همه ماشینهایی که پارک کرده بودند رو از بغل می انداخت افسری هم که تو اون یکی ماشینه بود اگه کسی داخل ماشین بود تذکر می داد که حرکت کنه! ماشین جلوئیه عکس پلاک مارو انداخت و افسره تو ماشین عقبیه هم بهم گفت خانوم حرکت کنید بعدم با دست به ماشین جلویی اشاره کرد و گفت جریمه شدید منم گفتم بعله چشم الان راه می افتیم!..اونا رفتند و من همچنان تو ماشین منتظر موندم تا پیمان بیاد چند دقیقه بعدش سرم پایین بود داشتم تو تبلت یه چیزی می خوندم که یهو انگار یه چیزی خورد به ماشینمون بدجور ترسیدم نزدیک بود قلبم وایسته نگاه کردم دیدم یه ماشین خورده به آینه سمت راننده، نزدیک بود آینه کنده بشه ولی نشد و شانس آوردیم نمی دونم راننده ای که زد به آینه ما چرا انقدر نزدیک به ماشین هایی که پارک بودند رانندگی می کرد چون ما کاملا کنار خیابون بودیم و ماشینا همه با فاصله از  کنارمون رد می شدند خلاصه اون زد و رفت و منم چون بدجور ترسیده بودم یه لعنت تو دلم نثارش کردم و دوباره به خوندن مطلبم تو تبلت ادامه دادم تا اینکه یه ربع بعدش پیمان اومد و سوار شدیم قضیه جریمه رو بهش گفتم و بعدشم بهش گفتم هر وقت پیاده می شی این آینه رو بخوابون تا نزنند بهش، نزدیک بود کنده بشه اونم دوباره پیاده شد و یه نگاه بهش انداخت و گفت هیچیش نشده اومد سوار شد راه افتادیم رفتیم سمت پارک.نور تا پیمان بره اتحاد.یه پوشاک! پشت پارک.نور یه خیابونهایی به اسم فرهنگ هست که اکثر ادارات کرج اونجا جمعند رفتیم یه خرده گشتیم تا اتحاد.یه رو پیدا کردیم یه فضای بازی جلوش بود که حالت پارکینگ داشت و کنارش یه تپه خاکی مانند داشت که سبزه های کوچولو روش دراومده بودند و قشنگش کرده بودند پیمان بغل همون تپه خاکیه پارک کرد و دوباره من نشستم تو ماشین و خودش از کوچه باریکی که بغل اداره بود و انگار در اتحاد.یه از تو کوچه بود رفت تو، منم مشغول خوندن یه سری چیزا تو تبلت و دانلود یکی دو تا کتاب شدم یه ربعی بود که مشغول بودم یهو یکی زد به شیشه ماشین سرمو بلند کردم دیدم یه دختر بیست و سه چهار ساله است یه مانتو توسی رنگ اداری تنش بودو یه مقنعه مشکی سرش، گفت ببخشید خانوم می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ منم گفتم بله فقط یه لحظه صبر کنید من ماسکمو بزنم! اونم گفت باشه و من ماسکو زدم و در ماشینو باز کردم گفتم بفرمایید اونم از تو کیفش چند جلد کتاب درآورد و گفت میشه ازتون خواهش کنم یه نگاهی به کتابای ما بندازید مال نشر.فانو.سه! گفتم حتمااااااااا ! اتفاقا من عاشق کتابم! اونم لبخند زد و گفت چه خوووووووووب! خلاصه کتابارو از دستش گرفتم و یکی یکی نگاه کردم و اونم متناسب با هر کدوم یه توضیحاتی داد کتاباش اکثرا در مورد قانو ن جذب و اینا بود یه سری هم کتاب بچگونه داشت من دیدم کتابای بزرگسالشو چون اکثرا پیشرفته ترشو خودم قبلا خوندم برا همین کتابای بچگونه اشو یه خرده نگاه کردم و از دوتاش خوشم اومد گفتم بذار این دو تارو برا الیار بگیرم یه روز که رفتم میاندوآب بهش می دم برا همین اون دو تا رو ازش قیمت کردم گفت میشه شصت تومن دونه ای سی تومنه! گفتم شما دستگاه پو.ز دارید همراهتون؟ گفت نه من تازه کارم فعلا دستگاه بهم ندادند شماره حساب می دم تا ساعت سه بریزید به حساب! منم گفتم باشه یهو یادم افتاد تو کیفم چند تا تراول دارم گفتم شما چهل تومن پول خرد دارید به من بدید من دو تا تراول بهتون بدم و دیگه همینجا حساب کنم و نخوام بریزم به حساب؟ گفت بعله دارم من ترالارو درآوردم و اونم تو فاصله ای که داشت دنبال پول تو کیفش می گشت که بقیه پول منو بده ازم پرسید شما تا حالا از قانون جذب نتیجه گرفتید ؟ گفتم آاااااااره خیلی، بعد ازش پرسیدم که کتاب از دولت.عشق کاتر.ین پا.ندرو خونده گفت نه گفتم حتما بخون خیلی عااااااااااااااالیه اونم بعد از اینکه چهل تومن منو داد یه دفترچه کوچولو از تو کیفش درآورد و اسم کتابو یادداشت کرد بعد بهم گفت منم مثل شما عاشق کتابم خییییییییییلی مطالعه می کنم گفتم چه خوووووووووووووب آاااااااااااااافرین عاااااااااااااااااااالیه، گفت ولی مردم خییییییییییییییییییلی کم کتاب می خونند من خیلی ناراحت می شم گفتم آااااااره راست می گی منم همینطور مایه تاسفه که ملت ما اینجوری اند! گفت خیلی وقتها من می رم تو ادارات و اینا که کتاب به کارمنداش معرفی کنم خیییییییییییلیا انقدر بد با آدم رفتار می کنند که نگوووووووو بعضیاشون همچین عصبانی میشند و برمی گردند با خشم بهم می گند که مزاحم نشین ما اهلش نیستیم که من دلم می گیره خیلی وقتها برمی گردم بهشون می گم به خدا من دارم کتاب بهتون پیشنهاد می دماااااااااااااااااا مواد مخدر نیست که شما می گید ما اهلش نیستیم! گفتم برا همینه که مملکت ما پیشرفت نمی کنه دیگه، گفت آره واقعا نسلهارو نگاه کنید چه جوری دارند تربیت می شند همشون گستاخ و هنجار شکن شدن انقدر که همش سرشون تو موبایل و بازی کامپیوتریه درصد خیلی پائینی اهل مطالعه اند گفتم برای اینه که پدر و مادرشون اهل مطالعه نیستند اونا باید یه الگویی تو زندگیشون داشته باشند که اهل مطالعه باشه تا ازش مطالعه کردنو یاد بگیرند یا نه؟ گفت بعله راست می گید پدرو مادرا اصلا اهمیت نمی دن! گفتم شوهر من(منظورم پیمان بود) می گفت رفته بودیم روسیه حتی تو پله برقیهای متروش هم اون دو دقیقه رو مردمش کتاب دستشون بود و سرشون تو کتاب بود تا برسند پایین پله! اونم گفت برا همینه دیگه روسیه الان یکی از قدرتهای برتر دنیاست ....خلاصه یه خرده در مورد این چیزا حرف زدیم و بعدش من کتاب محدودیت.صفر جو. و.یتالی رو بهش معرفی کردم و گفتم این کتاب خیلی محشره اگه این کتابو بخونی کلا یه خط بطلان بزرگ رو قانون. جذب و این چیزا می کشی این یه چیز دیگه است و چهار تا عبارت ساده داره که برا هر مشکلی بخونی خیلی سریع جواب می ده... اونم گفت اتفاقا من یه مشکلی دارم که انقدر بابتش ناراحتم و ذهنمو به خودش مشغول کرده که دو روزه حتی نتونستم کتاب هم بفروشم گفتم پس اومدن امروزت رو پیش من یه نشونه بدون و این کتابو حتما بخون چون حتما به دردت می خونه! اونم اسم کتاب و نویسنده اشو تو دفترچه اش یادداشت کرد گفت حتما می گیرم می خونم بعد من یهو یادم افتاد من پی دی اف این کتابو دارم بذار ببینم دختره واتساپ داره اگه داره با واتساپ تبلت براش بفرستم پرسیدم گفت آره دارم شماره اشو داد و کلی تشکر کرد و خداحافظی کرد و رفت منم شماره اشو تو واتساپ وارد کردم و کتابارو براش فرستادم بعد که واتساپو بستم کلی هم برا حل شدن مشکلش دعا کردم خیییییییییییییییییییییییییلی دختر نازی بود خییییییییییییییییلی هم با درک و فهم و متین و با شخصیت بود دلم خیییییییییییییییلی به حالش سوخت می گفت سه ترم تو دانشگاه روانشناسی خوندم ولی از پس شهریه اش بر نیومدم ترک تحصیل کردم منم بهش گفتم خیلی حیفه که تو ترک تحصیل کنی تو اهل کتاب و مطالعه ای خیلی می تونی تو این رشته مفید باشی بعدا حتما ادامه بده گفت دارم کار می کنم اگه بتونم یه ذره اوضاع مالیمو درست کنم دوباره شروع می کنم به درس خوندن! با خودم گفتم ببین چه استعدادهایی به خاطر نداشتن پول از تحصیل باز می مونند اونوقت یکی مثل پیام که به اندازه ساعتی برای زندگی و آینده اش تلاش نکرده جز اینکه ول گشته، حتی مدرک دیپلمش رو هم باباش با پول براش خریده و اندازه دو خط کتاب خوندن هم سواد نداره و هیچی بارش نیست از در و دیوار براش پول می باره همینجور پدره راه می ره و براش خونه میلیاردی می خره دوتا دوتا ماشین می خره مغازه می خره جنس مفت می ریزه تو مغازه اش، اونوقت ببخشید خییییییییلی معذرت می خوام سر از ک و ن خر هم در نمی یاره و یه تشکر خشک و خالی هم بلد نیست از پدرش بکنه همه اوقاتشم که خدارو شکر به گشت و گذار با اراذل و اوباش بدتر از خودش می گذره ولی یه دختر به این باسوادی و خانومی باید برا چندرغاز التماس این و اونو بکنه و صبح تا شب خیابونارو برای فروختن دو تا دونه کتاب متر کنه و هزار جور از طرف مردم بهش جسارت بشه و بخاطر یه شهریه باید مجبور به ترک تحصیل بشه...نمی دونم چرا عدالت خدا اینجوریه به یکی که اهله و جنمشو داره هیچی نمی ده تا بتونه به اهداف والایی که داره برسه به یکی هم که هیچی حالیش نیست و گاو از اون بیشتر می فهمه همه چی میده تازه یارو نازم می کنه و ادا هم درمی یاره و می گه این چیه؟ اون روز پیمان رفته بود مغازه اومده بود ناراحت بود می گفت به پیام گفتم تا وقتی که فروشت بره بالا و بتونی از سودی که از فروش لباسها می کنی استفاده کنی هر ماه دو میلیون تومن بهت حقوق می دم میگه یه پوزخند تمسخرآمیز به من زده و برگشته میگه دووووووووو میلیون؟؟؟ زحمت می کشی واقعاااااااااااااااااا !!!! می گفت انقدررررررررررر ناراحت شدم که نمی دونی من به این فکر کردم که چون مغازه تازه راه افتاده ممکنه تا یه مدت، ماهی یکی دو تا لباس بیشتر فروش نره و سود یکی دو تا لباسم چیزی نمیشه بذار تا سودش به یه حد قابل قبولی برسه من علاوه بر اون چیزی که هر ماه برا خورد و خوراک و لباسش براش می ریزم دو میلیونم بهش حقوق بدم تا دلگرم بشه و بچسبه به کار اونم به جای دستت درد نکند منو مسخره کرده که دو تومن چیه ؟ فک کردی دوتومن هم پوله می خوای بدی به من؟ می گفت اصلا ازش بدم اومده می بینمش گوشت تنم می خواد بریزه ...می گفت همه چی رو به بازی گرفته اون روز بهش می گم بیا دنبالم بریم مغازه، می گه بریم مغازه که چی بشه؟؟؟؟ ...می گه اونجا هم رفتیم به جای اینکه بیاد وایسته تو مغازه وبه من کمک کنه که داشتم ویترینو می چیدم رفته پنج شش تا مغازه اونورتر وایستاده مشغول حرف زدن با این و اون شده بعدشم گذاشته رفته طبقه بالا وایستاده تو یه مغازه دیگه به حرف زدن  ..خلاصه که خواهر با این اوصاف چرا خدا به یک آدمای اینجوری همه چی میده و به یکی که قدردان و کاریه هیچی نمی ده من نمی دونم و مات و مبهوت تو حکمتش موندم ! ...بگذریم ...بعد از فرستادن کتابا برا دختره نشستم یه خرده کتاب تو تبلت خوندم تا اینکه پیمان کارش تو اتحاد.یه تموم شد و اومد راه افتادیم سمت کافی.نت سر آزادگان، چون تو اتحادیه بهش گفته بودند باید کد .اقتصا.دی از دارایی بگیره که اونم باید ثبت نام اولیه اش از کافی.نت انجام می شد! خلاصه رفتیم آزادگان و پیمان یه گوشه تو خیابون پارک کرد و رفت کافی .نت منم تو ماشین منتظر موندم و به کتاب خوندنم ادامه دادم تا اینکه یه پسر بچه ده دوازده ساله از این دستمالای آشپزخونه نانو می فروخت اومد سمت ماشین و گفت خاله دستمال لازم نداری؟ منم گفتم بده ببینم چه جوریه؟ یه بسته اش رو از شیشه ماشین داد تو دستمالاشو یه دست زدم به نظرم خوب اومد پسره هم گفت اینا جنسشون نانوئه پرز نمی اندازه و خیلی خوب پاک می کنه منم گفتم قیمتش چنده؟ گفت سی و پنج تومن گفتم تخفیف نمی خوای بدی؟ گفت خاله تو سی تومن بده! منم سی تومن درآوردم و بهش دادم اونم تشکر کرد و رفت همین که اون رفت دو تا پسر بچه دیگه که همون اطراف بودند و شیشه ماشین می شستند حمله کردند سمت ماشین و یکیشون مایع شیشه شورو اسپری کرد رو شیشه جلوی ماشین و اون یکی با شیشه پاک کن افتاد به جونش و حالا پاک نکن کی پاک کن، منم سرمو از شیشه کردم بیرون گفتم خاله نمی خواد پاکش کنید ولی گوش ندادند و سریع پاکش کردند و اومدن سمت شیشه گفتند خاله پول بده گفتم عزیزم من که پول ندارم که! یکیش گفت خاله الکی نگو دیگه، پس چرا چهل تومن دادی از اون پسره دستمال خریدی؟به ما هم بده! گفتم خب دستمال خریدم پولم تموم شد دیگه، برید از دوستتون بپرسید بعدم کیفمو نشونشون دادم و گفتم ببینید هیچی پول توش نیست قیافه ام رو هم یه جوری کج و کوله کردم که مثلا پول ندارم و ناراحتم اونام یه خرده خندیدند و گذاشتند رفتند پنج دقیقه بعدشم پیمان اومد و سوار شد گفت جوجو ثبت نام کردم گفت تا یه ساعت دیگه یه رمز می یاد به گوشیت هر وقت اومد بیا رمزو بگو تا ثبت نامتو تکمیل کنیم منم گفتم پس تو این فاصله بیا بریم فاطمیه یه خرده لیمو و این چیزا بگیریم(لیمومون تموم شده بود) اونم گفت آره راست می گی خودم هم می خوام یه خرده میوه بگیرم ولی فک کنم دیگه نتونیم بهشت. زهرا بریم چون الان ساعت نزدیک یکه تا این رمزه بیاد و بدیم ثبت نامو کامل کنه ساعت شده دو اونموقع هم بخوایم بریم برگردیم میشه نصف شب بعد از ظهری هم اتوبان ترافیک میشه و پدرمون در می یاد! منم گفتم خب اونجارو می ذاریم یه روز دیگه می ریم اونم گفت باشه و دیگه راه افتادیم به سمت فاطمیه و من یه خرده لیمو ورداشتم و پیمان هم کلی میوه خرید و گذاشتیم تو ماشین و تو اون فاصله هم رمزه اومد و رفتیم دادیمش به کافی نتو ثبت نامو تکمیل کرد و برگه داد بهمون راه افتادیم سمت مغازه...پیام گفته بود می ره خونشون ناهار بخوره ولی رفتیم دیدیم مغازه است و نرفته ...دیگه پیمان و پیام یه خرده با ویترین ور رفتند و زیر مانکنها ساتن انداختند و دوباره چیدنش (ساتنو یادم رفت بگم صبح من از یه پارچه فروشی تو آزاد.گان دو سه متری ساتن سفید صدفی گرفته بودم)...بعدم یه سری لباس رو قفسه ها چیدند همینجور که اونا مشغول بودند منم رفتم از یه لوازم آرایشی تو پاساژ یه دوک نخ آرایشی (نخ بند اندازی) برا خودم گرفتم آوردم نخم تموم شده بود بعدم اومدم با تبلت مشغول خوندن کتاب شدم هر از گاهی هم یه نظری به کارای پیمان و پیام می دادم وسطا هم یه شال سر یه کله عروسکی که پیام آورده بود تو مغازه کردم و گذاشتیم یه گوشه مغازه تا هم حالت دکوری داشته باشه هم شال روش بهتر دیده بشه بعدم پیام بهم گفت مهناز بیا یه شال از اینا برا خودت وردار منم یکی دو مدلشو امتحان کردم یکیشو خوشم اومد ورداشتم رفتم از تو کیفم دو تا تراول پنجاه تومنی آوردم دادم بهش و اونم می گفت این چه کاریه مگه تو هم باید پول بدی؟ گفتم پولو می دم که دستم سبک باشه ایشالا همه لباسات فروش بره! اونم گفت باشه اونو یه دشت کوچولو میدادی نه اینکه شاله هفتاد تومنه تو صد تومن بدی بذار الان سی تومنتو بهت می دم منم گفتم ولش کن من که غریبه نیستم که می خوای بقیه اشو بدی! اونم گفت نه و خلاصه بقیه اشو داد و منم شالو ورداشتم تا کردم و گذاشتم تو کیفم و بعدش اومدیم نشستیم هر کدوم یه لقمه نون و خرما خوردیم (پیمان صبح تو خونه درست کرده بود با خودمون آورده بودیم)، یه ساعت بعدشم راه افتادیم بیاییم خونه که پیام هم باهامون اومد تا پیمان گونی برنجی که براش آورده بود رو از تو ماشین بهش بده(روز قبلش پیام گفته بود برنج ندارم پیمان هم یه گونی از برنجای شالیزار خودمونو براش آورده بود) ...اون برنجه رو گرفت و رفت من و پیمان هم سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه...خلاصه خواهر اینم از روزگار ما دیگه ...امروز دیگه زیاد نمی نویسم تا جبران دفعه پیش بشه ...خب دیگه من برم شمام به کار و زندگیتون برسید ....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
مارکوس معتقد بود که راز بهره‌مندی از زندگی خوب همانا ارج نهادن به چیزهای براستی ارزشمند و بی‌اعتنا بودن به امور بی‌ارزش است. 
او معتقد است که با شکل دادن مناسب عقایدمان -با تعیین ارزش درست چیزها- میتوانیم از رنج بردن، غصه و اضطراب برهیم. 

قطعه ای از کتاب فلسفه‌ای برای زندگی
نوشته ویلیام بی اروین

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۲/۰۹
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی