خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۵۰ ب.ظ

بلاخره یه خونه فسقلی اجاره کردیم!

سلاااااااام سلاااااااااام سلااااااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده اینجورا از یه بنگاهی از نارمک تهران(سمت خونه مامان پیمان ) بهمون زنگ زدند که یه مورد خونه برای اجاره بهمون سپردن که همه اون چیزایی که شما می خواستیدو داره اگه هنوز خونه پیدا نکردید عصری ساعت شش تا هشت صاحبخونه بازدید می ده بیایید ببینیدش پیمان هم گفت که نه هنوز پیدا نکردیم خونه ای که می گید چند متره و رهن و اجاره اش چقدره و چه امکاناتی داره؟ یارو گفت که پنجاه متره، رهنش پنجاه میلیون اجاره اش هم ماهی سه میلیونه!خونه  توی میدان شماره ۹۲ نارمک که یکی از بهترین میدوناشه هست(نارمک صد تا میدون داره) فول امکاناته همه چی داره(آسانسور و انباری و پارکینگ و پکیج و پنجره دو جداره و دستشویی ایرانی و فرنگی و گاز رو میزی و ....) خونه شمالی و رو به آفتابه چهار تا تک واحده و خیلی توش خلوته تازه به جای یه پارکینگ دو تا پارکینگ سندی داره و می تونید دو تا ماشین توش بذارید ....پیمان هم گفت پس ما ساعت شش می یاییم خدمتتون که بریم ببینیمش اونم گفت منتظریم ...بعد از خداحافظی با اون پیمان بهم گفت جوجو ظاهرا این خونه مورد خوبیه بیا بعد از ظهر بریم ببینیمش فقط می تونی الان تا ساعت سه و نیم چهار که می ریم یه فسنجون درست کنی که داشته باشیم هم شب برگشتیم خونه بخوریم هم فردا که می خوام برم خونه مامان یه خرده براش ببرم؟ گفتم آره فسنجون زود می پزه تو اگه گردوهاشو برام آسیاب کنی من می ذارم زود بپزه گفت باشه تو بقیه کاراشو بکن من الان گردوهارو برات چرخ می کنم....خلاصه تا من پیازو این چیزاشو آماده کنم اونم گردوهارو برام چرخ کرد و دیگه گذاشتم که بپزه بعد اینکه جوش اومد کشیدمش پایین، دو تا چایی ریختم بردم که بخوریم پیمان گفت جوجو چایی رو خوردیم یه خرده بخوابیم چون صبح زود بلند شدم سرم یه خرده منگه نخوابم نمی تونم رانندگی کنم (صبح زود بلند شده بود با پیام رفته بودند نمایندگی ایرا.ن .خود.رو، سیم کشی ماشین پیام ایراد پیدا کرده بود اونو بدن درستش کنند، اونم تا ساعت ده و نیم طول کشیده بود اینم خسته شده بود) گفتم باشه و بعد از اینکه چاییمونو خوردیم رفتم دو تا بالش آوردم گذاشتیم زیر سرمون و گرفتیم تا ساعت دو اینجورا خوابیدیم بعدش بلند شدیم دیدم فسنجون هم پخته گذاشتمش کنار تا خنک بشه و رفتم یه خرده آرایش کردم و موهامو بستم تا اینکه سه و نیم غذارو که سرد شده بود گذاشتیم تو یخچال و لباس پوشیدیم و راه افتادیم سمت تهران چهار و نیم،پنج دیگه سمت نارمک بودیم ولی چون زود رسیده بودیم رفتیم یه دور تو تهرانپارس که همون اطراف نارمکه و یک ربعی تقریبا باهاش فاصله داره زدیم و پیمان یه سری هم به یکی از بنگاههای اونجا زد تا ببینه چیزی برا فروش دارند؟ که اونام دو تا آدرس داده بودند بهش و گفته بودند که فعلا برید از بیرون ساختمونارو ببینید اگه پسندیدید با صاحبخونه هاشون تماس می گیریم وقت بازدید براتون می ذاریم....ما هم رفتیم آدرسهارو پیدا کردیم و رفتیم دیدیمشون! یکیش یه خونه بیست واحدی توی یه کوچه بود که سه تا ساختمون بیست واحدی شبیه به خودشم اطرافش بودند که معلوم بود هر چهارتا نوسازند و همزمان ساخته شدند نماش قشنگ بود ولی خونه جنوبی و پشت به آفتاب بود(منظورم اینه که پشت به جنوب و رو به شمال بود و آفتاب نداشت به این جور خونه ها اینجا جنوبی می گن خونه هایی هم که رو به آفتابند بهشون می گن شمالی)...اون یکی هم یه خیابون با خونه اولیه فاصله داشت یه مجتمع صدو بیست و شش واحدی دو سال ساخت به اسم پار.سان بود که خیلی مدرن و شیک بود نماش کامپوزیت سفید بود و ویوش(چشم اندازش) هم پارکی به اسم پارک شیرود بود که درست روبروش بود یعنی در ساختمون به سمت پارک باز می شد و همه پنجره هاش هم رو به پارک بودند کلا ساختمون ویوی ابدی داشت(جلوش برای همیشه باز بود و قرار نبود ساختمونی جلوش ساخته بشه که بخواد کورش کنه) تازه ساختمون تو نبش بود و اون یکی سمتشم باز یه فضای سبز بود که پر دار و درخت و گل بود بود محله اش هم محله خلوت و آرومی بود و اون ور پارک هم مشرف به جنگلهای. سرخه. حصا.ر بود(به سمت دماوند) برا همین آب و هواشم خیلی خوب بود! من و پیمان ازش خیلی خوشمون اومد رفتیم تو با سرایه دارش حرف زدیم و یه خرده اطاعات ازش در مورد ساختمون گرفتیم یه گیشه سرایه داری داشت که سه تا سرایه دار پشتش نشسته بودند دو تا مرد و یه زن، در ورودی ساختمون هم یه در چوبی خوشگل با شیشه های طلایی آینه ای بود که وقتی ازش می اومدی تو وارد یه لابی خیلی بزرگ می شدی که شبیه لابی هتلهای پنج ،شش ستاره بود که یه سالن بزرگ آینه کاری با گچ بریهای خوشگل داشت که یه گوشه اش یه سری مبل خیلی خوشگل با یه سری میزای عسلی چیده شده بود که دو سه تا زن و دختر نشسته بودند با هم حرف می زدند...یه سری هم آسانسور با درهای خیلی خوشگل با طرحهای مختلف داشت که اطرافشون یه سری میزای تزئینی با گلدونهای خوشگل و صندلیهای پایه دار سلطنتی بود ... یه آکواریوم خیلی بزرگ هم (مثلا اندازه یه دیوار پهن) که توش انواع ماهیها و گیاههای آبزی با صدفها و تزئینات مختلف داشت درست وسط لابی بود که توش حبابهای خیلی خوشگلی جریان داشت که مثل ستاره های خوشگل و براق زیر نور لوسترهای بزرگ و قشنگی که از سقف لابی آویزون بود برق می زدند خلاصه که یه جای خیلی با کلاس و زیبا و تقریبا میشه گفت اشرافی بود...ساختمون سه تا بلوک چهل و دو واحدی بود که جمعا می شد صد و بیست و شش واحد که هر کدوم از توی لابی ورودی جدا و آسانسورهای نفر بر و بار بر جدا داشتند یارو سرایه داره میگفت که ساختمون خوب و آرومیه و همه اکثرا زوجند توش و زیاد بچه نداره و در کل صدو بیست و شش واحد شاید هفت یا هشت تا بچه باشه برا همین کلا خلوته و سر و صدایی توش نیست! می گفت همه جاشم دوربین داره و سرایداریش هم بیست و چهار ساعته است و کلا ورود و خروج کنترل میشه و امنیتش بالاست! یه هیات مدیره هفت هشت هفره هم داره که اداره اش می کنند و به مشکلاتش رسیدگی می کنند ... خلاصه جای بدی نیست ...بعد از حرف زدن با سرایه دار اومدیم بیرون و دوباره برگشتیم بنگاه و بهشون گفتیم که ما از ظاهر این خونه و محله اش خوشمون اومده و اگه میشه هماهنگ کنید که بریم داخلشم ببینیم که زنگ زدند به صاحبخونه اونم گفت که شماله و شب برمی گرده تهران و چون کارمند بانکه فردا تا ساعت دو سر کاره و می تونه بعد از ظهر بهمون وقت برای بازدید بده که اونم فردا تماس می گیره با بنگاه هماهنگ می کنه ما هم گفتیم باشه و بنگاهیه هم گفت که فردا ساعت بازدیدو بهتون خبر می دم ما هم تشکر کردیم و اومدیم بیرون ، دیگه ساعت حول و حوش شش بود راه افتادیم رفتیم نارمک و املاکیه رو پیدا کردیم و پیمان رفت تو و با کارشناس املاکشون که یه پسر بیست و پنج شش ساله به اسم آقای .شیرازی بود برگشت رفتیم خونه رو دیدیم همونجور که گفته بودند یه ساختمون چهار طبقه تک واحدی رو به آفتاب بود که توش خیلی تر تمیز بود و همه چی هم داشت خونه تک خواب بود و اتاق و آشپزخونه اش هر کدوم یه پنجره به سمت کوچه داشتند و از نظر نور عالی بود سرویس بهداشتی و حمومشم خوب و جادار و تر تمیز بود ته حمومشم یه اتاقک کوچولویی بود که یارو می گفت مثل یه انباری دم دستیه و می تونید وسایل اضافه تونو توش بذارید یه انباری دو سه متری هم ته پارکینگ داشت ، پارکینگشم همونجور که گفته بود اندازه دو تا ماشین جا داشت و خلاصه همون چیزی بود که ما دنبالش بودیم و نقصی از نظر ما نداشت اونجور هم که صاحبخونه اش می گفت تعداد افرادی هم که توش بودند شش نفر بیشتر نبودند که دو نفرشون(یه زن و شوهر) که می شدند مالک طبقه سوم گاهی می اومدن و می رفتند و اونجا ساکن نبودند چهار نفر دیگه هم که تو طبقه اول و دوم بودند ظاهرا دو تا مادر و دو تا دختر بودند(یعنی یه مادر و دختر تو طبقه اول و یه مادر و دختر دیگه هم تو طبقه دوم) می گفت ساختمون یه بچه بیشتر نداره و احتمالا یکی از اون دو تا دختر که می گفت بچه اند! ....بعد از اینکه خونه رو دیدیم با املاکیه اومدیم بیرون و تو خیابون قبل از سوار شدن به گل پسر به این نتیجه رسیدیم که خونه رو می خوایم به املاکی گفتیم و اونم زنگ زد به یارو صاحبخونه و گفت که مدارکتو وردار بیا برا نوشتن قرارداد اونم گفت باشه و ما سوار شدیم رفتیم بنگاه و ده دقیقه بعدشم یارو اومد و قراردادو نوشتند و آخر سرم بنگاهی یه تخفیف دویست هزار تومنی برامون از صاحبخونه گرفت و قرار شد به جای سه میلیون تومن، ماهی دو میلیون و هشتصد هزار تومن اجاره بدیم بلاخره قرارداد امضا شد و قرار شد بیستم یعنی پنج روز دیگه خونه رو به ما تحویل بدن و پیمان هم بیست میلیون از پنجاه میلیون پول پیشو براشون کارت کشید تا املاکی بتونه کد.رهگیر.ی بگیره سی میلیون بقیه رو هم قرار شد پنجشنبه انتقال بده به حساب یارو و جمعه بریم خونه رو تحویل بگیریم !حالا موقع نوشتن قرار داد یارو دو تا سند درآورد گذاشت جلو املاکی و گفت من همه چیزمو نصف به نصف به اسم خانومم زدم ما همه چیزمون تو زندگی همینجوریه چیز مخفی هم از هم نداریم خونه مون هم سه دانگش به اسم منه و سه دانگش به اسم خانوممه برا همین دو تا سند داریم بعد وسط پرانتزم گفت که البته خانومم مهریه نداره هاااااااااااااااا، اول ازدواجمون همه رو به من بخشیده ! می گفت علاوه بر خونه براش ماشینم خریدم!! ( منم تو دلم گفتم خوش به حال خانومت حداقل تو انقدری شعور داری که وقتی اون از مهریه اش بخاطر تو گذشته تو هم تو زندگی هواشو داشتی و به جاش یه چیزایی براش در نظر گرفتی و به اسمش کردی تا اگه روزی اتفاقی افتاد و تو نبودی اونم بیچاره بی خانه و کاشانه نمونه و نخواد از نو شروع کنه و به سختی بیفته! بلاخره مهریه پشتوانه یه زنه تا اگه روزی شوهرش نبود از دارایی شوهر به اندازه مهریه اش بهش برسه که بتونه رو پای خودش وایسته و محتاج کسی نشه )...بنگاهیه هم سندارو یه نگاه انداخت و به صاحبخونه گفت که چون شما دو تا سند دارید لازمه که خانومتونم تشریف بیارند پای قراردادو امضا کنند تا بعدا خدای نکرده موردی پیش نیاد اونم گفت باشه چشم فردا بعد از ظهر با هم می یاییم که اونم امضا کنه خیالتون از این نظر راحت باشه ... به پیمانم گفت شمام اصل شناسنامه تونو بیارید تا یه سری کپی برای داخل پرونده تون بگیریم اونم گفت باشه فردا می یارم خدمتتون(پیمان فقط کارت ملی همراهش بود شناسنامه نبرده بود)...بعد از این حرفا دیگه صاحبخونه بلند شد و رفت و ما هم بلندشدیم خداحافظی کردیم و اومدیم سوار گل پسر شدیم و تاختیم تا کرج! ساعت نه و نیم بود که رسیدیم خونه...من بعد عوض کردن لباسام سریع رفتم صورتمو شستم و اومدم تلویزیونو روشن کردم که قصه .های جزیره رو از کانال. نمایش ببینم و همزمان هم یه کته کوچولو درست کردم که با فسنجونی که ظهر پخته بودم بخوریم پیمان هم رفت دوش گرفت و اومد... اول نشستیم یه چایی خوردیم و بعدم کته پخت و سفره آوردیم و شاممونو خوردیم بعدشم پیمان نشست سریال نگاه کرد و منم یه خرده کتاب خوندم تو تبلت، از  غروبم یه سر درد بدی گرفته بودم که لحظه به لحظه بیشتر می شد، دیگه وسطا دیدم اصلا نمی تونم یه کلمه هم بخونم و حالم خیییییییییییلی بده علاوه بر سر درد یه سر گیجه خفیف هم داشتم شدت سر درده هم جوری بود که احساس می کردم گلاب به روتون می خوام بالا بیارم برا همین تبلتو خاموش کردم و گذاشتم کنار و همونجا کنار پیمان یه بالش گذاشتم زیر سرم و در حالیکه به پهلو دراز کشیده و سرمو بین دوتا دستهام گرفته بودم یه ساعتی خوابیدم البته نه اینکه کامل خوابم ببره هاااااا نه، در واقع بین خواب و بیداری بودم ساعت یک و نیم اینجورا بود چشامو باز کردم سرم یه خرده بهتر شده بود نگاه کردم دیدم پیمان هم همونجور که نشسته رو مبل خوابش برده و تلویزیون هم داره برا خودش جومونگو پخش می کنه، دیگه آروم زدم رو پای پیمانو بیدارش کردم گفتم پاشو خاموش کن بریم بخوابیم اونم بلند شد و خاموشش کرد رفت مسواک بزنه منم رفتم زیر چایی رو خاموش کردم، دیگه حسش نبود قوری رو بشورم همونجوری ولش کردم رو گاز و رفتم مسواک زدم و گرفتیم خوابیدیم...امروزم ساعت هفت و نیم پیمان مثل خروس پرید و بیدار شد و رفت چایی دم کرد و صبونه آماده کرد ساعت نه بود نشستیم صبونه خوردیم بهش گفتم آخه ما که امروز کاری نداشتیم که، واسه چی ساعت هفت و نیم بلند می شی آدمو بیدار می کنی نمی ذاری بخوابه من با اونهمه سر دردی که دیشب داشتم امروز احتیاج داشتم که بیشتر بخوابم و استراحت کنم سرم هنوز اون ته تهش درد می کنه اونم خندید و گفت آخه هوا که روشن میشه من دیگه خوابم نمی بره و باید بلند شم گفتم اینم از بدبختی منه دیگه همه چی تو دقیقا بر عکس من تنظیم شده که بشی ملکه عذاب من! اونم خندید و گفت بیا سرتو بوس کنم خوب بشه گفتم نمی خواد تو منو اذیت نکنی و صبح علی الطلوع از خواب بیدارم نکنی و بذاری درست و حسابی بخوابم انگار هزار بار سرمو بوس کردی...خلاصه همراه با غرهای من صبونه رو خوردیم و جمع کردیم! قرار بود بعد از ظهر دوباره بریم تهران و هم شناسنامه پیمان رو ببریم بدیم به بنگاه و هم اینکه بریم اون خونه خوشگله رو ببینیم...البته چون از قبل قرار بود امروز پیمان و پیام با هم برن خونه مامانش و فسنجونم که دیروز پخته بودم براش ببرند قرار شد که امروز من دیگه باهاش نرم تهران و خودش با پیام که رفت خونه مامانش شناسنامه رو ببره بده بنگاه و از اونورم اگه از بنگاه تهرانپارس برا دیدن اون خونه زنگ زدند بره با پیام ببیندش و اگه پسندید بهشون بگه که بعدا یه بارم با خانومم می یاییم می بینیم ولی دیشب که زنگ زد به پیام و بهش گفت که فردا ساعت ده بیا بریم خونه مامان بزرگ، پیام اولش گفت بذار من نیام کرونا زیاد شده و از این حرفها، پیمانم گفت تو نترس رعایت کنی مثل آدم، هیچی نمیشه فردا ده منتظرتم! اونم با اکراه گفت باشه و خداحافظی کرد ولی چند دقیقه بعدش زنگ زد و گفت بابا من یه خرده گلوم درد می کنه بذار من نیام و از این حرفها...بعدش یه خرده من من کرد و آخرش دید پیمان می گه نه حتما باید بیای بلاخره گفت که تست کرونای مامانش مثبت شده و کرو.نا گرفته حالا خودشم باید تو قرنطینه بمونه چون اونم مشکوک به کر.وناست! انگار زنه یه حالت سرما خوردگی داشته حالش خوب نبوده رفته دکتر اونم فرستاده ازش آزمایش کرو.نا گرفتند دیدند مثبته بعد فرستادنش عکس ریه گرفته دیدند ریه اش عفونت داره و آلوده شده! پیمانم گفت هیچی دیگه پس کلا بمون خونه راه نیفت اینور اونور تا ببینیم چی میشه می یای اونجا مامان رو هم مبتلا می کنی اونم پیره و دیگه هیچی!....خلاصه رفتنش با پیام کنسل شد و به من گفت زنگ می زنم به مامان می گم ناهار منتظرم نباشه بعد از ظهری با هم می ریم بنگاه و از اونجام اومدیم بیرون تو می شینی تو ماشین من می رم یه سر بهش می زنم و براش شیر و این چیزا می خرم و می دم می یام منم با اینکه دلم نمی خواست دوباره این راهو برم و بیام خستگی دیروز هنوز تو تنم بود ولی گفتم باشه باهات می یام ! منتها امروز املاکیه گفت معلوم نیست چه ساعتی بتونه با یارو صاحبخونه قرار بذاره که ما هم همزمان بریم بنگاه برا همین بهتره تا بعد از ظهر صبر کنیم تا باهامون تماس بگیره(یارو املاکیه فک می کرد ما خونمون همون نارمکه چون پیمان تو قرارداد آدرس خونه مامانشو گفت نوشتند برا همین می گفت عصری بهتون خبر می دم پنج دقیقه بیایید اینو امضا کنید برید نمی دونست که ما کرجیم و تا بخوایم برسیم اونجا باید کلی وقت صرف کنیم و دو ساعت قبلش باید بدونیم که سر ساعت اونجا باشیم) برا همین پیمان گفت بهتره من پاشم برم خونه مامان اونجا منتظر تماس اون بمونم زنگ که زد سریع پاشم برم امضا کنم بیام منم خوشحال شدم و گفتم آره اینجوری بهتره و منم می مونم خونه استراحت می کنم...خلاصه اینجوری شد که دیگه اون ساعت ده و نیم یازده راه افتاد رفت و من موندم ...از صبح همش هزار تا فکر ناجور کردم ...فکر می کردم نکنه سرگیجه و سر درد دیروز من هم از کرو.نا باشه پریروزم یه دل دردای بدی گرفته بودم ...آخه بدبختی اینجاست که جمعه(یعنی همین دو سه روز پیش ) من و پیمان با پیام رفتیم بهشت زهرا، سالگرد بابای پیمان بود و بعدشم کلی تو تهران دور زدیم و پنج شش ساعت قشنگ باهاش تو ماشین بودیم و یه بارم وسطای راه اومدیم پایین و وایستادیم حرف زدیم و میوه و آب و این چیزا خوردیم ... والله ما پدرمون در اومده انقدر که رعایت کردیم حالا انصاف نیست که یکی که رعایت نکرده بیاد مارو هم مریض کنه....خلاصه که خواهر خدا کنه ازش نگرفته باشیم!!!برامون دعا کنید! ...هر چند که بعدا با خودم فکر کردم هر چی خدا بخواد همون میشه و نباید آدم زیاد ذهنشو درگیر کنه و هی به خودش چیزای بدو تلقین کنه و درد و مرضو بکشونه سمت خودش!هر چی قسمت باشه همون میشه و بی خودی نباید خودمونو اذیت کنیم  ........خب دیگه خواهر اینم از ماجراهای دیروز و امروز ما ....منو ببخشید که سرتونو درد آوردم دیگه می رم که شمام استراحت کنید ...خیییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید مسائل بهداشتی رو هم خوب رعایت کنید و سعی کنید دور از مردم و با فاصله ازشون وایستید مثل ما هم بی احتیاطی نکنید تا ایشالا همیشه سالم بمونید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

💥گلواژه💥
یکی از بهترین راه های پس زدن و متوقف کردن نگرانی « اعتماد کامل به مدیریت عالی خداوند در زندگی » و نیز «در زمان حال زندگی کردن» است. همیشه در زمانی که در آن به سر می برید زندگی کنید!
بیشتر نگرانی های ما در زندگی زمانی سراغ ما می آیند که به آینده ای که هنوز پیش نیامده فکر می کنیم آینده ای که ساخته ذهن ماست و خیلی وقتها قرار نیست هرگز اتفاق بیافتد!
 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۱۶
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی