خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۰ ب.ظ

سلطا.ن کتاب. ایران!!!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! همین الان پیمان و پیام رفتند تهران و منم گفتم بیام یه حالی از شما بپرسم و یه خرده بنویسم و برم! جونم براتون بگه که پیمان این هفته یکی دو روزشو در حال انجام کارای شهرداری و دارایی خونه بود تا بتونند آخر ماه سند بزنند دیگه دیروز کاراش تموم شد و حالا باید منتظر تماس محضر بمونند... یه روزم یادم نیست چند شنبه بود رفتیم تهران دنبال خونه برا اجاره گشتیم چند جارو دیدیم که هر کدوم یه سری مورد داشتند که نمی شد ازشون چشم پوشید برا همین نشد که اجاره شون کنیم  البته همزمان برای خرید هم یکی دو جارو دیدیم که خوب نبودند و خوشمون نیومد... دیگه به چندتا بنگاه سپردیم که اگه موردی مطابق سلیقه ما بهشون سپردند به ما خبر بدن تا بریم ببینیمشون، دیگه برگشتیم خونه ! یه روزم رفتیم نظر .آباد پیمان رفت شهرداری تا در مورد مجوز ساخت یه دوبلکس تو اون خونه ازشون سوال کنه منم یه سری کتاب داشتم(حدود چهل، پنجاه جلد) که در طول این سالها از این ایستگاههای مطالعه توی بانکها و ادارات و مترو و ترمینالها و...ورداشته بودم بخونمشون ولی نبرده بودم بذارم سر جاشون و همینجوری مونده بودند تو کتابخونه ام!حالا قانون اون ایستگاهها اینجوری بود که اگه کتابی رو بردید خوندید چنانچه ازش خوشتون اومد مبلغ پشت جلدشو به شماره حسابی که اونم پشت جلد درج شده بریزید و برا خودتون نگهش دارید ولی اگه خوندید و خواستید برش گردونید نمی خواد به اون ایستگاهی که ازش ورداشتید مراجعه کنید می تونید کتابو به هر ایستگاه مطالعه ای که بهتون نزدیکه بدید یا ببرید به نزدیکترین کتابخونه عمومی تحویلش بدید! حالا من نه مبلغشو تو این چندسال ریخته بودم به حسابشون، نه برده بودم تحویلشون داده بودم چند وقت پیش عذاب وجدان گرفتم و با خودم گفتم وردارم این کتابارو ببرم پس بدم ولی از اونجایی که خیلی از این ایستگاههای مطالعه دیگه جمع شده بود(بخاطر آدمایی مثل من که کتابارو برده بودند و پس نیاورده بودند) مجبور بودم ببرمشون و تحویل کتابخونه ها بدمشون و از اونجاییکه کتابخونه ها هم بخاطر کرونا تعطیل بودند همینجور تو صندوق عقب ماشین پیمان مونده بودند!دیگه پیمان که داشت می رفت شهرداری ماشینو گذاشت کنار یه پارکی که توی اون پارک یه کتابخونه عمومی بود (پارسال تابستون یه بار رفته بودم یه نگاه بهش انداخته بودم و تصمیم داشتم بعدا برم عضوش بشم) برا همین به پیمان گفتم حالا که تو داری می ری شهرداری بذار منم برم یه سر به این کتابخونه بزنم اگه باز بود این کتابارو ببرم بدم اونجا! اونم گفت باشه برو و رفت کیسه کتابارو از صندوق عقب آورد و داد دستم و خودش رفت شهرداری و منم راه افتادم به سمت کتابخونه، رفتم تو و با مسئولش حرف زدم و توضیح دادم که این کتابا قضیه اش چیه و چند ساله که خونه ما بوده! (چون اولش فکر کرد کتابا اهدائیه و می خوام به کتابخونه هدیه شون کنم) بعد از اینکه ماجرارو فهمید کلی بهم خندید و گفت خسته نباشی وااااااااااااااااااااااقعاااااااااااااااااا! ما یکی دو تا کتابخون مثل شما داشته باشیم که کتابارو اینجوری تو خونه هاشون دپو کنند نسل هر چی کتابه تو این مملکت ورمی افته منم کلی خندیدم و گفتم فک کردید سلطان.کتاب .ایران کیه؟منم دیگه! اونای دیگه سکه و ارز و غیره رو دپو می کردند اسمشون شد سلطان.سکه و سلطان.ارز و سلطان غیره... منم دیدم سلطا.ن همه چی تو این مملکت داریم یه سلطان.کتاب این وسط کمه، دیگه رفتم دنبالش! اونم بیچاره غش کرده بود، دیگه یه خرده باهم خندیدیم و آخرش گفت شما که انقدر کتاب دوست و کتابخونید چرا من شمارو تو کتابخونه ندیدم گفتم برا اینکه ما خونمون اینجا نیست ما کرجیم از پارسال یه خونه ویلایی اینجا تو خیابون.تهران خریدیم هر ازگاهی می آییم اینجا یه سر می زنیم اونم گفت خیابون تهران جای خوبیه و شمال شهر حساب میشه اگه پارسال خریدید لابد خییییییییییییییییییییییلی خوب خریدید الان قیمتها دو برابر شده منم گفتم آااااااااره پارسال ما اونجارو چهارصد میلیون خریدیم (البته دقیقش سیصدو هفتاد و پنج میلیونه) ولی الان شده هشتصد، نهصد میلیون ! گفت آااااااااااااره قیمتها خیلی افتضاح شده شما خیلی خوووووووووووووب خریدید... خلاصه یه خرده در مورد قیمتها و این چیزا حرف زدیم و حرفامون که تموم شد خواستم خداحافظی کنم گفت شما خیلی کتابخونید و حیفه اینجا عضو نباشید بیایید اینجام عضو بشید گفتم اتفاقا همین الان می خواستم عضو بشم ولی مدارک همرام نیست ایشالا هفته دیگه می یام خدمتتون اونم گفت خدمت از ماست و دیگه خداحافظی کردم و اومدم بیرون،رفتم کنار گل پسر دیدم پیمان هنوز نیومده !اول خواستم پیاده تا شهرداری برم ولی بعدا با خودم گفتم ولش کن اونجام پر آدمه خطرناکه(از نظر ابتلا به کرو.نا) تازه جدیدا اداره ها بدون ماسکم راه نمی دن منم ماسک همراه نیست بهتره بشینم همینجا رو نیمکتهای پارکو یه خرده از هوای خنک اینجا لذت ببرم تا پیمانم بیاد! دیگه نشستم تو خنکای درختای پارک و اول یه خرده کتاب صوتی گوش دادم (کتاب تجسم.خلاق شاکتی.گواین رو که هفته پیش از اینترنت دانلود کرده بودم خیلییییییییییییییلی کتاب خوبیه در واقع یکی از کتابای پر فروش دنیا بوده که به ساده ترین شکل ممکن راههای مختلف تجسم کردن رو یاد آدم میده که تو رسیدن به رویاها و آرزوها تاثیر زیادی داره و معجزاتی می کنه که نگووووووو!) بعد از اونم یه زنگ به آستارا زدم و در مورد مدارکم باهاشون حرف زدم از اون موقع تا حالا دانشگاه آستارا پرونده منو پس نفرستاده به دانشگاه خودمون! کارشناس رشتمون می گفت که چندین بارم براشون نامه فرستادیم ولی ترتیب اثر ندادند، زنگ که زدم گفتند که هیچ نامه ای دریافت نکردند که بخوان مدارکو عودت بدن کارشناس رشته مونم گفت که دوباره بهشون نامه میدم اونام گفتند به محض رسیدن نامه حتما مدارکمو به آدرس دانشگاه پست می کنند ...بعد از حرف زدن با دو تا دانشگاه، دیگه پیمان اومد و سوار شدیم رفتیم خونه، من طبق معمول چایی دم کردم و گلای تو پاسیو رو آب دادم ( خانم صادقی اینارو ) پیمانم رفت از سر کوچه بربری بگیره بیاد صبونه بخوریم(تو خونه نخورده بودیم) تازه از آب دادن به گلا فارغ شده بودم ولباسامو درآورده بودم لباسای خونه رو پوشیده بودم که پیمان زنگ زد جوجو سریع لباساتو بپوش از شهرداری اومدند خونه رو ببینند دم درند( پیمان که رفته بود در مورد مجوز حرف بزنه گفته بودند کارشناسمونو می فرستیم بیاد خونه رو ببینه و نظر بده ) خلاصه دوباره سریع لباس پوشیدم و تا روسریمو سرم کردم پیمانم با کلید درو باز کرد و همراه دو نفر اومد تو...دیگه اون دو نفر اومدند و خونه رو دیدند و نظرشونو دادند و رفتند ما هم نشستیم صبونه خوردیم و سر صبونه پیمان گفت جوجو اینارو کارمند شهرداری اونجا که داشت پرونده این خونه رو بررسی می کرد بهم معرفی کرد گفت که دفتر مهندسیشون تو کوچه بغل شهرداریه و تو شهرداری هم خرشون خیلی میره و به قول معروف پارتی کلفت اونجا دارند و پول می گیرند و صفر تا صد کارو بی دردسر برات انجام میدن از مجوز گرفته تا نقشه ساختمون و پایان کار و خلاصه همه چی، می خوام بعد صبونه برم دفترشون یه قرار داد امضا کنم و کارو بدم به اینا، نظرشونم اینه که به جای گرفتن مجوز برا ساخت یه ساختمون دوبلکس بهتره مجوز ساخت یه آپارتمان سه طبقه بصورت تک واحد با یه طبقه پارکینگ بگیریم چون اینجوری به نفعه و به جای یه خونه در واقع سه تا خونه می تونیم بسازیم و یه روزی هم اگه خواستیم بفروشیم بهتر می خرنش منم گفتم خب اینا چقدر می گیرن که اینکارارو بکنند؟ گفت نمی دونم در این مورد باهاشون حرف نزدم ولی فک نمی کنم خیلی بگیرند گفتم خب تو به جای اینکه هول هولکی بری اون قراردادو امضا کنی اول برو بشین باهاشون در مورد این چیزا دقیق حرف بزن و در مورد همه چیش بپرس و همه ابعاد قضیه رو بسنج بعد ببین می صرفه بدی کارتو اینا انجام بدن یا نه!؟ الان می ری بدون پرس و جو و همینجوری یه چیزی رو امضا می کنی فردام اونا هر مبلغی بگند چون قرار داد بستی مجبوری بدی و نمی تونی اعتراض کنی ولی الان حق انتخاب داری اگه دیدی مبلغی که می خوان بگیرند به نفعت نیست می تونی قبول نکنی به قول معروف جنگ اول به از صلح آخر!...بعدشم دقیق بپرس ببین اینا کارشون چه جوریه و چقدر حرفشون تو شهرداری اعتبار داره نیان الکی بگن هر جور که تو دلت می خواد بساز ما برات مجوز می گیریم(دو نفری که اومدند نگاه کردند این حرفو زدند) اولش بخاطر پول اینجوری بگن و آخر سرم شهرداری بیاد بگه چرا اینجوری ساختید و باید تخریب بشه و از این حرفها...اونم گفت راست می گی بهتره برای امضای قرارداد عجله نکنم و یه خرده تحقیق کنیم بعد، گفتم آره درستش اینه چون به اینا اعتمادی نیست یهو دیدی نپرسیده می ری چیزی رو امضا می کنی و آخر سرم میگن پونصد میلیونم باید به ما بدی... اونم گفت راست می گی من فکر اینجاشو نکرده بودم تو دلم به حرفش خندیدم چون یاد اول آشنایی مون افتادم باورتون نمیشه دو روز نبود که با من تو اینترنت آشنا شده بود(دقیقا دو روزااااا نه بیشتر!) برگشت بهم ایمیل داد «بیا با هم زندگی کنیم »(یعنی بیا باهم ازدواج کنیم) در حالی که اصلا نه شناختی رو من داشت نه حتی عکسمو دیده بود که ببینه اصلا چه شکلی ام نه حتی صدامو شنیده بود! منم شاخ درآورده بودم از تعجب! با خودم گفتم حالام دقیقا داره همون رفتارو می کنه حالا در مورد من واااااااااااااااااااااقعا شانس آورد(یه خرده خودمو تحویل بگیرم!😃) ولی اون یه بار بود بعید می دونم تو این دوره زمونه آدم بی گدار به آب بزنه و از این شانسها بیاره!...خلاصه قرار شد بعد از ظهر ساعت پنج که اونا دفترشونو باز کردند بره در مورد همه چی باهاشون حرف بزنه و بعد تصمیم بگیره...یکی دو ساعت بعد از اینکه این حرفارو زدیم پیمان بهم گفت جوجو بعد از ظهری با من بیا بریم تو هم باهاشون حرف بزن تو خوب حرف می زنی همه چیشو خودت دقیق ازشون بپرس منم اول گفتم دیگه خودت بپرس دیگه، من واسه چی بیام؟ ...ولی بعد گفتم باشه باهات می یام......بعد از این حرفا اون رفت یه خرده باغچه آب داد و منم رفتم تو حیاط خلوت و یه خرده گلا و گوجه هارو نگاه کردم و دیدم یکی از بوته ها یه گوجه کوچولو داده خوشحال شدم و رفتم موبایلمو آوردم و ازش عکس گرفتم آخه اولین گوجه ای بود که داده بود نمی دونم چرا با اینکه بوته ها گل زیاد دادن ولی هیچکدومشون تبدیل به گوجه نشدند الا این یکی(حالا عکسشو براتون می ذارم)..بعد از اینکه یه خرده با گوجه ها ور رفتم و با شلنگ یه مقدار آبشون دادم برگشتم تو و پیمان هم اومد رفتیم تو اتاق بزرگه که موکت انداختیم دو تا بالش گذاشتیم زیر سرمون و گرفتیم یکی دو ساعتی خوابیدیم از چهارشنبه اون هفته خاله پری تشریفشو آورده بود و انقدر گلاب به روتون خون از دست داده بودم که بدنم بی رمق بود و همش احساس خستگی می کردم و دوست داشتم فقط بیفتم یه جا و بخوابم نمی دونم چرا خاله پری  ایندفعه به جای سه روز هفت روز موند و پدر منو درآورد تا اینکه بلاخره رفت تا حالا هیچوقت سه روز بیشتر نمونده بود ولی ایندفعه خیلی طول کشید جوری که چشام انقدر گود افتاده که خودم تعجب می کنم دو روزم بالای چشام بدجور باد کرده بودو سر درد بدی داشتم هر چند که بادش هنوزم هست ولی سرم بهتر شده! فک کنم هوا که گرمتر میشه بدن من قاطی می کنه پارسال تابستونم یه بار اینجوری شده بودم ...خلاصه یکی دو ساعتی خوابیدیم و پنج پیمان بلند شد و گفت جوجو پاشو بریم اینا دیگه الان اومدن منم انقدررررررررررررررر خواب آلو بودم که نای حرکت کردن نداشتم گفتم نمیشه خودت بری حرف بزنی من دیگه نیام؟ اونم یه خرده فکر کرد و گفت باشه خودم می رم بهش گفتم پس کلیدو ببر برگشتنی خودت درو باز کن من می خوام بازم بخوابم دیگه منو بیدار نکن گفت باشه می برم و لباس پوشید و رفت و منم گرفتم یه ساعتی دوباره خوابیدم بعد از یه ساعت به زور بلند شدم و رفتم زیر کتری رو روشن کردم و گوشیمم تو هال بود سایلنتش کرده بودم صدای اونم باز کردم  یه خرده که خوابم پرید یه زنگ به پیمان زدم گفت دارم می یام سر راه رفتم پیش یه الکتریکی که بیاد برق کولرو وصل کنه بتونیم روشنش کنیم گفته نیم ساعت دیگه می یاد الان دارم برمی گردم خونه! گفتم باشه بیا! (پیمان یه پنکه از این ایستاده ها از خونه مامانش آورده بود اونجا، ولی نیست که هوا خیلی گرم شده اون دیگه جواب نمی داد و باید دیگه کولرو روشن می کردیم ولی قبل عید بخاطر اینکه قرار بود بدیم اونجارو نقاشی کنند همه کلید پریزارو داده بودیم سیم کش باز کرده بود برق کولرم قطع شده بود برا همین نمی تونستیم روشنش کنیم ) ...یه ربع بعدش پیمان اومد و همونموقع هم برقکاره رسید و من رفتم تو اتاق و درو بستم اونم اومد برقو وصل کرد و کولرو روشن کرد امتحان کرد و تحویل داد و رفت، منم از اتاق اومدم بیرون و یه چایی ریختم نشستیم هم چایی خوردیم و هم حرف زدیم پیمان می گفت یارو گفته برا خودشون چهارده میلیون می گیرند و با پول مجوزی که شهرداری می گیره و اونم هشت میلیونه، میشه در کل بیست و دو میلیون، می گفت قرار دادو امضا کردم و قرار شده شنبه از فضای سبز بیان خونه رو بازرسی کنند تا بعدا اینا برن کارای دیگه شونو بکنند مهرشون هم قانونیه و مورد تایید نظام مهندسی و شهرداریه و از این حرفها....خلاصه این خونه هم تکلیفش مشخص شد و دیگه ایشالا بعد از عید شروع می کنیم به ساختنش و دیگه ببینیم چی پیش می یاد ...بعد از این حرفها یه خرده میوه خوردیم و یه خرده هم جمع و جور کردیم و ساعت ده دیگه راه افتادیم سمت کرج، تو راه هم توی اتوبان یه کامیون با بار گچ و سیمان کج کرده بود کلی موندیم تو ترافیک و تا اینکه یازده و نیم رسیدیم خونه، تو خونه هم یه خرده تلوزیون و این چیزا نگاه کردیم و ساعت دو هم گرفتیم خوابیدیم... دیروزم خونه بودیم و کار خاصی انجام ندادیم فقط من یه ماکارونی درست کردم که امروز پیمان ببره خونه مامانش پیمانم رفت یه خرده نون و و میوه و این چیزا گرفت و اومد...امروزم که اون ساعت نه و نیم با پیام رفت و منم بعد از اینکه ساعت ده نشستم قصه های.جزیره رو نگاه کردم اومدم خدمتتون و اینارو براتون نوشتم الانم غذا گرم کردم که ناهار بخورم ( یه خرده قرمه سبزی از دیروز داشتیم) یه خرده هم پای مرغ پخته تو فریزر داشتیم گذاشتم یخش وا بشه تا بعد از ظهر گرمش کنم بخورم شاید یه خرده تقویت بشم از وقتی خاله پری اومده خیلی ضعیف شدم از جام بلند که می شم سرم گیج میره...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از قصه زندگی ما تو این چند روز ....دیگه من برم ناهارمو بخورم شمام برید به کارتون برسید راستی خیییییییییییییییییییلی اینروزا مواظب خودتون باشید کرو.نا دوباره عود کرده و اوضاع اونورا هم قرمز شده حتما بیرون که می رید ماسک بزنید و دستکش دستتون کنید از مردمم تا می تونید فاصله بگیرید و بهشون نزدیک نشید خونه هم که می یایید حتما دستاتونو خوب بشورید و همه چیو ضد عفونی کنید قبل از خوردن هر چیزی هم حتی اگه دستاتونو به جایی نزدید بازم بشورید و بعدا بخورید تا خدای نکرده مریض نشید که خیییییییییییییلی خطرناکه خلاصه که خیییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید.....ایشالا که همیشه سلامت باشید ....خب من دیگه رفتم یادتون باشه که یه عااااااااااااااااااااااااااالمه دوستتون دارم و انقدرررررررررررررررررررررررررررررررر ماهید که هیچ ماهی نمی تونه جای شمارو تو دلم بگیره! از دور صورت ماهتونو می بوسم بووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
دوباره حالمان خوب می شود
دوباره بلند بلند و بدون ترس خواهیم خندید
دوباره همدیگر را در آغوش میگیرم
دوباره دست در دست هم خیابان های شهر را بدون ترس قدم خواهیم زد
دوباره بر گونه های همدیگر بوسه خواهیم زد
دوباره نه از پشت تلفن و از فاصله دور،از نزدیک و رو در رو احوال همدیگر را خواهیم پرسید اما،
اما باید یادمان بماند که دوباره مثل همین روزها حواسمان بیشتر به عزیزهایمان در زندگی باشد
دوستشان داشته باشیم
بیشتر وقتمان را با آنها بگذرانیم
باید بدانیم که زندگی چقدر کوتاه است و 
می تواند حسرت یک خنده بی دلیل ،یک بوسه ساده،یک دست گرفتن و قدم زدن با آرامش و یک دوست داشتن بی منت را از ما بگیرد.

 

اینم عکس اولین گوجه ما

 

راستی یه چندتا جمله به بالای عکس اون پماده توی پست «پماد نازنین» اضافه کردم لطفا یه نگاهی بهش بندازید ! یه چیزایی در مورد عوارض احتمالی این پماده که بهتره بهش توجه بشه!

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۱۲
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی