خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۷ ب.ظ

گلهای تشنه!

سلاااااااام سلاااااااآم سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز سالگرد بابای پیمان بود صبح ساعت ده، بعد از خوردن صبونه آماده شدیم و پریدیم تو گل پسر و تاختیم به سمت بهشت. زهرای. تهران! دوازده، دوازده و نیم بود که رسیدیم از ورودیش چند دسته گل و دو تا بطری گلاب خریدیم و اول رفتیم سر خاک باباش، پیمان آب آورد قبرشو شست و گلاب ریخت و گلارو گذاشت روش، منم براش فاتحه و یس و قدر خوندم بعد رفتیم سر خاک برادرش که یه قطعه دیگه است تا رسیدیم پیمان چشمش به قبره افتاد یهو برگشت رفت سمت ماشین و با یه سطل پر از سیمان و ماسه و یه تشت با کمچه(اسم فارسیشو نمی دونم) و دستکش و خلاصه با کلی ابزار مختلف برگشت گفت سیمانهای دور قبرش ریخته بذار اینو درستش کنم! منم تعجب کردم چون تو خونه اصلا نفهمیدم که کی این سیمان و ماسه رو ترکیب کرده، کی ریخته تو سطل و گذاشته پشت ماشین و کی این وسایلو آماده کرده، کلا جون می داد این آدم تو سازمانهای سری و این چیزا کار می کرد همچین آروم و مخفیانه همه چی رو پیش می برد که احدی سر از کارش درنمی آورد هییییچ، کلامی هم کسی از نقشه هایی که تو سرش داره نمی شنید! باورتون میشه یه وقتایی این می خواد یه کارایی بکنه یا یه جایی بره، نیست که کاراش همه سریه و هیچ حرفی در موردشون به آدم نمی زنه، من کلی جزئیاتو تو ذهنم به هم ارتباط می دم تا بلاخره موفق می شم حدس بزنم این می خواد چیکار کنه یا کجا بره؟! ...بگذریم بعد از غافلگیری من با ماسه و سیمان و سطل و تجهیزات، رفت از شیر آبی که اون نزدیکیها بود آب آورد و ملاتشو درست کرد و افتاد به جون قبر داداشش و دورتا دورشو با سلیقه سیمان کشید بعد اینکه صاف و صوفش کرد و کارش با اونجا تموم شد و دید کلی سیمان هنوز مونده افتاد به جون قبر مرد همسایه و دید دورش ریخته، اونم سیمان کشید و مرتب کرد، بعد یه جارو داریم لای کاجها کنار قبر داداشش که سالهاست اونجاست هر وقت لازم باشه از اونجا ورمی داریم استفاده می کنیم دوباره می ذاریمش سر جاش، اونو ورداشت و دور و بر قبر داداششو با کل قبرای اطراف اونو جارو کرد و بقایای سیمان و آت و آشغالهایی هم که از قبل بودو جمع کرد و بعد قبر داداششو دستمال خیس کشید که خاکاش بره (آب نریخت که سیمان دورشو نشوره ببره چون تازه بود) بعد از تمیز کردن، روش گل گذاشت و گلاب پاشید و نشست براش فاتحه خوند همه این کارام تا تموم بشه تقریبا دو ساعتی طول کشید منم تمام اون دو ساعتو یه لنگه پا، کنار شمشاد و کاجهای اطراف قبر داداشش و کنار قبرای دیگه در حالیکه کیف پیمان و خودم رو دوشم آویزون بود فقط حمد و سوره و آیه الکرسی خوندم و صلوات فرستادم(هم برا پدر و برادر پیمان و هم برا آبا و اجداد خودم و هم برای همه عالم و آدم) دیگه انقدر خونده بودم که نه تنها خودم خسته شده بودم که با خودم می گفتم الان مرده های اون اطراف با خودشون می گند این دو ساعته اینجا چی میگه مخ مارو خورد؟ چرا نمی ذاره بره؟ خلاصه که هم مغزم خسته شده بود هم مرده ها از دستم کلافه شده بودند هم کف پاهام انقدر سر پا وایستاده بودم درد گرفته بودند هم شونه هام از سنگینی کیفهایی که رو دوشم بود شروع کرده بودند به درد گرفتن و سوزش که یهو باد زد و یه شیشه خالی نوشابه خانواده رو از لای کاجها انداخت پایین رو یکی از قبرها جلو پای من(دیدین که بعضیا می یان سر خاک اینارو می ذارند لای درختا و شمشادا که دفعه دیگه اومدند وردارند و باهاش آب بیارند تا قبرارو بشورند) حالا نیم ساعت قبل از افتادن اون بطری همینجور که داشتم فاتحه می خوندم داشتم گلهایی که رو اکثر قبرا کاشته شده بودند رو نگاه می کردم می دیدم بیچاره ها خیلیاشون از تشنگی خشک شدند اونایی هم که هنوز هستند و جونی دارند پاشون خشکه و بیچاره ها تشنشونه با خودم می گفتم کاش این باغبونای بهشت.زهرا که درختا و رزها و شمشادای اونجارو آب می دن انقدر وجدان داشتند که گلهایی که مردم سر خاک عزیزاشون کاشتند رو هم یه آب می گرفتند تا خشک نشند بطریه که افتاد جلو پام با خودم گفتم این یه نشونه است خدا میگه حالا که تو بیکار اینجا وایستادی بپر این گلایی که تشنه اند رو آب بده ببینم خودت چند مرده حلاجی؟ برا همین بطریه رو ورداشتم و رفتم سمت شیر آب، اونجام یه بطری دیگه لای شمشادها پیدا کردم و جفتشو پر کردم و از نزدیکترین گلها شروع کردم به آب دادن! هی رفتم آب آوردم و هی قبر به قبر جلو رفتم و گلاشونو آب دادم تا اینکه چندین و چند بار بطریها پر و خالی شد تا نصف گلهای اون ردیف آب خوردند (وسطها هم از کار خودم خنده ام گرفته بود با خودم می گفتم الان مسئولای بهشت.زهرا با خودشون می گن این خیلی احساس مسئولیتش بالاست اینو همینجا به عنوان باغبون استخدام کنیم تا گلامونو آب بده) خلاصه که حسابی مشغول بودم وسطها هم پیمان آورد دبه و تشتو که توش سیمان درست کرده بود بشوره بهش گفتم دبه رو پر بکنه و سر راهش همینجور که داره می ره یه مقدارشونم اون آب بده اونم یه دبه پر کرد و برد توی چند تاشون ریخت و بعدم رفت سر خاک داداشش نشست به فاتحه خوندن و منم به کارم ادامه دادم... خلاصه که انقدر آب دادم که رسیدم به یه قسمتی که دیدم پای گلها خیسه و انگار باغبونا اون قسمتو خودشون آب داده بودند دیگه بطریهارو توی یکی از باغچه ها پای یه رز خالی کردم و بردم بطری اولی رو گذاشتم لای کاجها همون سر جای اولش، بطری دومم بردم نزدیک شیر گذاشتم لای شمشادها همونجایی که بود گفتم صاحباشون می یان لازمشون میشه بعدم تو دلم از کسایی که این دوتا بطری رو اونجا گذاشته بودند و باعث شدند چندین و چند گل آب بخورند و سیراب بشند تشکر کردم و گفتم ایشالا که ثواب این آب دادنه برسه به روح عزیزانشون و دیگه برگشتم رفتم پیش پیمان و جمع کردیم راه بیفتیم که پیمان یه خرده اونورتر از قطعه داداشش یه جایی کنار درختها با یه خرده فاصله از قبرها وایستاد و حصیرو از صندوق عقب آورد انداخت رو یه جای سیمانی مسطح که تو سایه هم بود گفت جوجو خسته شدم بشینیم اینجا یه خرده آب و چایی بخوریم و بعد بریم یه باد خنک خوبی هم می اومد منم گفتم باشه قبل از اینکه بشینیم اول هر کدوممون یه لیوان آب خنک از کلمنی که پیمان آورده بود خوردیم و بعدم نشستیم یکی دو تا لقمه نون و خرما داشتیم اونارو خوردیم و بعدشم دو تا چایی خوردیم و یه ربع بعدشم بلند شدیم راه افتادیم سمت کرج، ساعت چهارو نیم اینجورا بود رسیدیم کرج و اول رفتیم خیابون.فاطمیه پیمان یه خرده میوه خرید و بعدشم رفتیم جلوی کلینیکی که من قرار بود توش کلو.نوسکوپی انجام بدم وایستادیم (هفته قبل نوبتم بخاطر بازنشسته شدن دکتره کنسل شد البته دکتره قبل از رفتنش همه کلونوس.کوپیهایی که بهشون نوبت داده بود رو انجام داده بود به منم انگار زنگ زده بودند که زودتر از موعد برم انجامش بدم که چون گوشی من خاموش بوده نتونسته بودند بهم بگن برا همین جا موندم و بعدا دوباره بهم زنگ زدند و گفتند که دکتره داره تلاش می کنه که تا یه سال دیگه بازنشستگیشو به تأخیر بندازه اگه این اتفاق بیفته دهم به بعد برات دوباره نوبت می ذاریم وگرنه باید بری بیمار.ستان البر.ز این کارو انجام بدی ) خلاصه رسیدیم جلو کلینیک و پیمان نشست تو ماشین و من رفتم تو و پرسیدم ببینم بالأخره تکلیف کلو.نوسکوپی من چی میشه که گفتند دکتره دیگه کامل بازنشست شده و قرار نیست دیگه بیاد این کلینیک ولی قراره از این به بعد تو بیمارستا.ن البر.ز کارشو شروع کنه و شمام باید همونجا برید پیشش و کارتونو همونجا انجام بدید گفتم یعنی الان دکتر تو بیمارستا.ن البر.زه؟ گفتند نه فعلا کارشو شروع نکرده ولی بزودی شروع می کنه از خود بیمارستان بپرسید دقیق بهتون می گن که کی قراره بره اونجا، منم تشکر کردم و اومدم بیرون و رفتم از داروخونه کنار کلینیک یه وازلین.جی گرفتم( وازلینم تموم شده بود! هیچی مثل وازلین دستای منو نرم نمی کنه قبلنا فکر می کردم ممکنه پوستمو تیره کنه ولی یه مدت که زدم دیدم نه اصلا ذره ای تیره نمی کنه هیچ، تازه روشنترم می کنه چون ویتامین e داره توش، اینه که عاشقش شدم و الان هر شب قبل خواب می زنم و می خوابم صبح که بلند می شم دستام نرمه نرمه و دیگه مثل قبل خشک و پوست پوست نمی شه البته فقط شبا می زنم چون زیادی چربه روزا فک کنم زدنش خوب نباشه چون ممکنه مو و خاک و این چیزا جذب پوست آدم کنه) بعد از خرید وازلین دیگه برگشتم تو ماشین و راه افتادیم سمت مغازه، در حالیکه از خستگی و سر درد داشتم می مردم با خودم می گفتم کاش به جای مغازه مستقیم می رفتیم خونه و دراز به دراز می افتادم و می خوابیدم ولی دیگه چاره ای نبود رفتیم اونجا و اونجام پیام دو تا دلستر برامون باز کرد من نارگیلیشو خوردم(با اینکه مزه نارگیلو زیاد دوست ندارم ولی تشنه ام بود) پیمانم ترکیب سیب و کیویشو خورد بعدشم پیام و پیمان با هماهنگی غضنفر(مدیر پاساژ) بلند شدند رفتند طبقه هم کف و یه مغازه دیدند و اومدند(یکی از طبقه بالائیها داره مغازه شو می فروشه پیام میگه اونو بخریم و بریم بالا، اینی که داریم رو بفروشیم! اون دوازده و نیم متره می گن یک میلیاردو سیصد میلیون، مال ما هجده و نیم متره می گن یک میلیاردو هشتصد میلیون می ارزه اگه پیمان اونو بخره هم پاخور مغازه بیشتر میشه و مشتری بیشتر می یاد چون بلاخره طبقه هم کفه دیگه(مال ما طبقه منفی یکه) هم اینکه نزدیک پونصد میلیون هم براش می مونه هر چند که خب اون مغازه شش متری از مال ما کوچیکتره) خلاصه رفتند بالا اونو دیدند و اومدند و قرار شد که بعدا پیمان با بنگاهیه حرف بزنه، بعد از اونم دیگه نشستیم و یه خرده چایی و این چیزا خوردیم و یه خرده هم حرف زدیم و ساعت شش و نیم اینجورام بلند شدیم و راه افتادیم سمت خونه و هفت و نیم دیگه خونه بودیم منم یک سر درد بدی گرفته بودم که نگووووووووووووو داشت سرم می ترکید، دیگه با همون سر درده یه خرده میوه شستم که شب بخوریم بعدم رفتم دوش گرفتم و اومدم یه چایی خوردم سرم یه خرده بهتر شد برا شامم هیچی نداشتیم به پیمان گفتم پیمان نظرت چیه اون سه تا تخم مرغ توی یخچالو نیمرو کنم بخوریم که گفت اونا داره تاریخاشون می گذره از خونه مامان آوردمشون که بزنمشون به موهام، منم مثل عمه سوسن گفتم داااااااااااآاااا یاخجی حالا که اونا تاریخ ندارند پس نون پنیر می خوریم! برا همین رفتم یه خرده نون گرم کردم و با یه مقدار پنیر و گردو و این چیزا آوردم خوردیم و بعدم یه چایی خوردیم و نشستیم قسمت اول از سری جدید سریال دود.کش(دود.کش ۲) رو از کانال.یک دیدیم و بعدم یه خرده میوه خوردیم و ساعت دوازده و نیمم در حالیکه جفتمون از شدت خستگی مثل جسد شده بودیم رفتیم گرفتیم خوابیدیم ...امروزم پیمان ساعت شش و نیم بیدار شد و با تاکسی رفت متروی کرج که از اونجا با مترو بره تعاونیشون و پنجاه میلیون پول بگیره بریزه به حساب آقای.مطلق همون که آپارتمان کرجو ازش خریدیم چون دیروز که سر خاک بودیم زنگ زد که مستأجر خونه خودش قراره هجدهم خونشو خالی کنه و بره و باید تا پنجشنبه پنجاه میلیون پول بریزه به حساب مستأجره و به پیمان گفت اگه میشه پنجاه میلیون از صدوپنجاه میلیون پول رهنی که قراره بهم بدی رو فردا بریز به حسابم که من با این تسویه کنم پیمانم گفت باشه(پارسال که ما خونه رو ازش خریدیم چون قرار شد هشت ماهی خودش توش بشینه صدو پنجاه میلیون از پول خرید خونه رو بعنوان رهن خونه نگه داشتیم که هر وقت تخلیه کرد و خونه رو تحویل داد بهش بدیم) ...خلاصه که پیمان بیچاره با اون همه خستگی دیروز، مجبور شد امروزم از صبح علی الطلوع بکوبه تا تهران بره که اون پوله رو برا اون بگیره و بریزه به حسابش، منم بعد از راه انداختن اون اومدم کولرو روشن کردم و گرفتم تا ده خوابیدم بعدم بلند شدم و بعد از اینکه کتری رو گذاشتم بجوشه و ماهی هارو غذا دادم نشستم اینارو برا شما نوشتم الانم دیگه خدا بخواد سر ساعت یک می خوام برم بعد از زنگ زدن به سمیه جونم و حرف زدن با اون بشینم تازه صبونه بخورم پیمانم رفته کارشو انجام داده و برگشته پیش پیام و الانم مغازه است ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از دیروز و امروز ما ...خب دیگه من برم شمام برید به کار و زندگیتون برسید ....از دور می بوسمتون بووووووووووووووووس مواظب خودتون باشید فعلا باااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
فقط میخ را تکان دادم!
گویند: روزی ابلیس خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان  سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت. مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.➖➖➖➖➖➖➖➖ بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند چند کلمه‌ای که میگویند و مردم می شنوند، ممکن است سخن چینی باشد؛ و گاهی:* حالتی را دگرگون کند* مشکلات زیادی را ایجاد کند* آتش اختلاف را برافروزد* خویشاوندی را برهم بزند* دوستی و صفا صمیمیت را از بین ببرد* کینه و دشمنی آورد* طراوت و شادابی را تیره و تار کند* دل ها را  بشکند! بعد از این همه، کسی که این کار را کرده فکر می کند کاری نکرده است و فقط میخ را تکان داده است!!!

قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش! مواظب باش میخی را تکان ندهی!!!

 

 


 💜

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۴/۰۹
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی