خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۱۷ ب.ظ

استخد.ام ایر.ان خودر.و

سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه ساعت دوازده راه افتادیم رفتیم کرج و پیامو از سر کوچه شون سوار کردیم و رفتیم سمت ایرا.ن خودرو(ساعت دو مصا.حبه داشت) تو ماشین یه خرده در مورد همین استخد.امه حرف زدیم پیام می گفت که تو فرمی که برا درخواست پر کرده پرسیده بودند که حاضری شب کاری هم بکنی؟ اونم زده نه! پیمانم اعصابش خرد شد گفت چرا زدی نه، می زدی هر شیفتی که شما بگید من حاضرم بیام این اول کاری اینجوری زدی اونام می گن ولش کن این اهل کار کردن نیست! پیام هم برگشت گفت اونا که نمی دونند ولی تو که شرایط منو می دونی من پیش اون زندگی می کنم اونوقت اون نمی گه کجا می ری؟(منظورش از اونم مامانش بود) پیمانم گفت چرا نصف شب تا صبح وقتی تو خیابونا ول می گردی کسی نیست بگه کجایی حالا که می خوای کار کنی می خواد بگه کجا می ری؟ پیام هم دیگه چیزی نگفت و برگشت پرسید اونجا که رفتیم چیکار باید بکنم؟ منم گفتم ممکنه آزمونی چیزی ازتون بگیرند دیگه ، الان که تو مرحله پذیرشه احتمالا هدفشون شناخت روحیات و استعداد و این جور چیزاست دیگه، ممکنه تست هوش ازتون بگیرند یا تست روانشناسی و از این چیزا، یه خرده هم در مورد تستهای روانشناسی که ممکنه ازشون بگیرند باهاش حرف زدم دیدم کلا این چیزا براش مهم نیست دیگه ادامه ندادم اونم برگشت گفت شما اصلا منظور منو نفهمیدید من منظورم اینه که چه کاری باید انجام بدیم؟ منم گفتم خب اول کاری که از شما نمی خوان کاری بکنید که، کار می مونه برا وقتی که شما پذیرش بشید بعد، که اونم قبلش خودشون دوره آموزشی براتون می ذارند(چون بهشون گفته بودند برا مصاحبه برند تو قسمت آموزشی ایرا.ن خودرو که پیمان می گفت هر کی قبول میشه اونجا اول سه ماه آموزش می بینه بعد می ره داخل کارخونه) دوباره پیام گفت ولش کن بازم منظور منو نفهمیدید منم گفتم خب منظورتو واضح توضیح بده ببینیم چیه؟ اونم دیکه حرف نزد و منم بی خیالش شدم تا اینکه رسیدیم جلو ایر.ان خودرو، گفته بودند از در شماره هجدهش باید برند تو، پیمان رفت جلو در هجده وایستاد این اومد پیاده شه گفت من منظورم اینه که کارش چیه؟ ببینم اصلا خوشم می یاد از اون کار که برم؟ اگه خوشم نمی یاد بیخود نرم مصاحبه کنم!!! منم خیلی از حرفش تعجب کردم گفتم پیام الان کار هست که تو داری سر علاقه داشتن یا نداشتن بهش بحث می کنی؟ الان دکتراش بی کارند بعد تو یه همچین موقعیتی برات پیش اومده داری ناز می کنی!؟ برو بچسب بهش و تمام حواستو جمع کن که انتخاب بشی! پیمان هم اعصابش خرد شد و گفت الان نزدیک بیست ساله که دیگه ایر.ان .خودرو فقط فوق لیسانس و دکترا استخدام می کنه حتی لیسانس هم ورنمی داره حالا امسال بعد از اینهمه سال  این که داره از دیپلم استخدام می کنه شبیه معجزه است حالا تو به جای اینکه خوشحال بشی و از این موقعیت ستفاده کنی داری ناز می کنی؟ اونم چیزی نگفت و پیاده شدند با هم رفتند وایستادند جلو در، یه ده بیست نفری هم جلو در بودند منم موندم تو ماشین، ساعت دو شد درو باز کردند اون رفت تو و پیمان برگشت اومد نشست تو ماشین، گفت جوجو من اینو آوردم ولی خودم هم پشیمون شدم گفتم کاش اصلا بهش نمی گفتم بره فرم پر کنه این بره اونجا آبروی منم می بره اهل کارم نیست دو روز می ره روز سوم ول می کنه بی خود اصلا بهش گفتم! منم گفتم حالا خودتو نارحت نکن باید از خداش باشه که همچین کاری گیرش بیاد! اونم گفت به خدا مردم آرزوشونه تو این کارخونه استخدام بشن کلی حقوق و مزایا داره اونوقت بین این چی می گه؟ کاش می تونستم به جای این به جواد بگم بیاد بره مصا.حبه ولی حیف گفتند فقط فرزندان .بازنشسته ها بیان(جواد پسر همسایه مامان پیمان تو نارمکه اون موقع که پیمان بعد از طلاق مامان پیام دو سه سالی رفته طبقه بالای خونه مامانش زندگی کرده جواد و پیام با همدیگه دوست شدند و انگار یه مدرسه با هم می رفتند ولی برعکس پیام، جواد بچه درس خونی بوده و الانم فک کنم لیسانس داره چند وقت پیشا مادر جواد می بینه پیمان خونه مامانشه می ره دم درشون و  به پیمان می گه شما که تو ایران خودرو هستی نمی تونی یه کاری بکنی جوادم ببری اونجا پیش خودت هر کاری باشه حتی کارگری حاضره انجام بده پیمان هم می گه به خدا دست ما نیست و الانم کسی رو به این راحتیها اونجا استخدام نمی کنند پسر خود منم بیکاره ) ...خلاصه خواهر پیمان بیچاره حالش گرفته بود و می گفت بچه های مردمو ببین مال مارو نگاه کن اونا از خداشونه یه همچین موقعیتی براشون پیش بیاد حتی برن کارگری بکنند اونوقت این به جای تشکر فقط پر رو بازی در می یاره! منم گفتم خودتو ناراحت نکن تو تمام تلاشتو کردی و براش کم نذاشتی اگه عقل داشته باشه که از همچین موقعیت هایی استفاده می کنه اگرم نداشته باشه که بعدا می فهمه چه اشتباهی کرده ....خلاصه تا ساعت چهار همینجور تو ماشین نشسته بودیم و منتظر بودیم بیاد بیرون، چهار به بعد دیدیم هر از گاهی یکی دو نفر می یان بیرون و می رن ولی خبری از پیام نیست چهار ربع اینجورا دیگه پیمان گفت بذار برم از نگهبان دم در بپرسم ببینم چه خبره؟ رفت پرسید و اومد گفت می گه تا پنج اینجورا ممکنه طول بکشه چون هم آزمون می گیرند هم همزمان مصاحبه می کنند تازه یه سری که وقت مصاحبه شون ساعت یازده بوده الان کارشون تموم شده اومدن بیرون برا همین اونایی که دو اومدند فعلا طول می کشه تا بیان بیرون باید منتظر بمونید! منم گفتم پس بذار من سرمو تکیه بدم به پشتی صندلی و یه خرده بخوابم تا اون می یاد چون گردنم درد بگیره دوباره سر درد می گیرم اونم گفت باشه بخواب تبلتم بده من یه خرده خبرارو بخونم گفتم باشه و تبلتو دادم بهش تازه سرمو تکیه داده بودم به پشتی صندلی که بخوابم پیمان گفت ااااااااا این که اومد که!!!(از آینه ماشین پیامو دید که داره می یاد) منم دیگه بلند شدم نشستم اومد سوار شد و راه افتادیم گفتیم چی شد؟ چیکار کردی؟ گفت هیچی دو تا آزمون ازمون گرفتند که اولی ۶۰تا سوال داشت و دومی ۳۰۰ تا، بعدشم رفتیم باهامون مصاحبه کردند و اومدیم بیرون! گفتم اون سوالا در مورد چی بود گفت اون ۶۰تا که اصلا نمی دونم چی بودند همش شکلک بود ازش پرسیدم چه جور شکلکی گفت نمی تونم اصلا توضیح بدم معلوم نبود چی بودند یه خرده بهش گفتم شکلها اینجوری بودند؟اونجوری بودند؟ یه مثالهایی براش زدم گفت آره و فهمیدم که تست هوش بوده و آقا اصلا تشخیص نداده که اونا چی اند!!! اون یکی ۳۰۰تارو هم اونجور که می گفت فهمیدم که تست روانشناسی بوده تو مصاحبه هم ازشون پرسیده بودند که تا حالا چه کارایی انجام دادید که این گفته بود من همه کار کردم و بعدم گفته بودند که خودتونو تعریف کنید که اینم نمی دونم چی گفته بود که یارو برگشته بود بهش گفته بود پس چرا اومدی اینجا؟؟؟ و اینم گفته بود بابام منو فرستاده(در مورد اینکه خودش چی گفته بود که یارو برگشته بود اونجوری بهش گفته بود چیزی نگفت و ما که پرسیدیم حرفو پیچوند که جواب نده ولی خب وقتی کسی جمله اشو با «پس» شروع می کنه حتما طرف حرفی زده که اونم تعجب کرده و گفته پس واسه چی بلند شدی اومدی اینجا؟)...خلاصه که کلا یه جوری توضیح گنگ داد که نفهمیدیم چی به چی شد و در کل چیکار کرده! دیگه راه افتادیم سمت کرج و تو ورودی کرج گفت من پیاده می شم با تاکسی می رم خونه، شمام از همینجا راهتونو ادامه بدید که دیگه مجبور نشید تو ترافیک پل.فر.دیس بمونید (حالا احتمالا خودش یه کاری داشت و می خواست مستقیم نره خونه وگرنه ملاحظه ما و این فداکاریها از اون بعید بود) ...اونو پیاده کردیم رفت و ما هم رفتیم سمت نظر .آبا.د، دیگه تاریک شده بود که رسیدیم خونه! این چند روزم کار خاصی نکردیم و خبری نبود جز این که شنبه شب نصاب اومد و تلوزیونی که برا خودمون خریده بودیمو نصب کرد و کارت گارانتیشو امضا کرد و رفت یکشنبه هم یه سر رفتیم کرج پیمان رفت صرافی و یه سری سکه خرید بعدشم رفتیم سمت دانشگاه و از کتابفروشیهای اطرافش گشتم یه کتاب که استاد برا یکی از درسامون معرفی کرده بود رو گرفتم ( اون موقع که انتخاب .وا.حد کردم تو برگه انتخاب واحدمون سایته یه کتابی رو به عنوان منبع براش معرفی کرده بود که منم از یه سایتی اینترنتی خریدمش و چند وقت پیشا با پست برام آوردنش ولی دو سه روز پیش که زنگ زدم به استادش ببینم امتحان پایان ترممون تستیه یا تشریحی فهمیدم که استاد یه کتاب دیگه که چاپ.اولشه و مال نسل .نو.اند.یشه از خودش به جای اونی که من خریده بودم معرفی کرده و باید اونو برا پایان ترم بخونیم(من نمی فهمم نسل.نو .اند.یش از کی تا حالا کتاباش تو دانشگاه ها تدریس میشه؟؟؟) برا همین مجبور شدم دوباره برم کتاب بگیرم و یه لعنت هم روانه روح استاد بی شعورش کنم که اگه بهش زنگ نمی زدم کلا نمی فهمیدم و اون کتابی که خودم گرفته بودمو می خوندم و می رفتم و امتحانه رو کلا می افتادم )...خلاصه کتابه رو گرفتیم و برا درس سمینا.رم هم همون اطراف یکی دو سه جا سر زدم که یه مقاله خارجی بخرم که همشون مشخصات و موضوع مقاله و اسم خودم و رشته و مقطعمو نوشتند و گفتند تا شب باهام تماس می گیرند و دیگه برگشتیم رفتیم یه خرده میوه و این چیزا گرفتیم با ده تا نون سنگک و راه افتادیم سمت خونه ! تو راه هم پیمان یه زنگ به مامانش زد و یه کوچولو باهاش دعوا کرد(پیمان می گفت تو صرافی بودم دیدم یه زنه زنگ زد به گوشیم گفت که من خانم فلانی هستم دوست مامانتون! می گفت منم اول نشناختمش بعد برگشت گفت من خانم معلمم فهمیدم کیه(مامانش به اون زنه چون معلمه به جای اسمش می گه خانم معلم، یه حاج خانوم ترکی تو همسایگی مامان پیمان بود که مامانش باهاش رفت و آمد داشت این خانم معلمه هم دوست اون حاج خانومه بود و تو اون رفت و آمدها با مامان پیمان هم دوست شده بود و کلی هم بهش کمک کرده بود خیلی وقتها که مامانش می خواست بره دکتر یا بره کانو.ن بازنشستگان یا وقتایی که می خواست بره حقوقشو بگیره(قبل از اینکه حقوقها کارتی بشه) این خانم معلمه با ماشین پسرش می اومد و می برد و می آوردش خییییییییییییییییییییلی آدم خوبی بود همه کار برا مامان پیمان کرده بود) ...پیمان می گفت زنه زنگ زده گفته مادرتون پارسال یه جارو برقی داشت که به زور دادش به من گفت من اینو استفاده نمی کنم ببر استفاده کن می گفت منم نمی خواستمش ولی وقتی دیدم اصرار می کنه گفتم بذار دلشو نشکنم برا همین بردمش چون خودم لازم نداشتم دادم به یکی که احتیاج داشت گفتم بذار استفاده کنه حالا بعد از یک سال هی تلفن پشت تلفن به من می زنه که وردار اون جارو برقی منو بیار هر چی هم بهش می گم من اونو همون موقع دادم به بنده خدایی و الانم نمی دونم اصلا کجاست گوش نمیده و می گه الا و بلا باید ورش داری بیاریش حرف منو نمی فهمه و مرغش یه پا بیشتر نداره و همش حرف خودشو می زنه .... پیمان هم می گفت بیچاره زنه خییییییییییییییییییییلی ناراحت بود و می گفت به خدا من اصلا جارو برقی احتیاج نداشتم خودش به زور به من دادش الانم آبرو واسه من نذاشته شما باهاش صحبت کنید و بگید که جارو دست من نیست وگرنه پس می آوردمش شاید قانع بشه منم گفتم بابا مامان تو همینجوریه مگه ندیدی اون پوله رو اون سال با خواهش و اصرار به تو داد بعدم اون قشقرقو راه انداخت برا پس گرفتنش هر چی هم اصرار می کرد زنه نباید می بردش چون من یادمه لباسهایی که علی از کانادا می آورد رو به زور می دادش به اون حاج خانوم ترکه بعدا هم می گفت عجب زن پر روئیه اومد لباسهای به اون خوبی که علی از خارج آورده بود رو ازم گرفت و برد به خود منم یه سری چیزارو به زور می داد می گفت ببر مامان جان، می دونستم که بعدا می خواد بگه فلان چیزمو به زور ازم گرفت و برد ......خلاصه پیمان بهش زنگ زد و گفت این کارا چیه می کنی همه جا آبروی مارو بردی زنه زنگ زده به من می گه مادرت اینجوری می گه برگشته می گه مامان جان به خدا ولم نمی کرد می گفت من این جارو رو می خوام منم مجبور شدم بهش بدم پیمان هم گفت مگه بچه ای که مجبورت کنند یه کاری بکنی می خواستی ندی حالا بعد یه سال تازه یادت افتاده بری پسش بگیری ... خلاصه که خواهر نمی دونم این زنه چه تیپ آدمیه جواب هر کسی رو که بهش خوبی کرده رو با بدی می ده، اینم جواب خوبیهای خانم معلمه بود که گذاشت کف دستش ...اون حاج خانوم ترکه و شوهرش هم سالها مثل اینکه این مادرشون باشه براش هر کاری می کردند برا هر کارش می رفت سراغشون و اونام بیچاره ها با جان و دل کمکش می کردند زنه بیچاره می رفت خرید کنه هر چی که این احتیاج داشت براش می گرفت و می آورد حتی نونی که این می خوردم اون براش می گرفت دکتر می بردش داروهاشو براش می گرفت پرده هاشو باز می کرد می برد براش می شست می آورد می زد خیلی وقتها ما که می رفتیم اونجا می اومد قبلش ناهارشو براش می ذاشت و هزار تا کار دیگه براش می کرد علاوه بر خودش اگه لوله کشی چیزی لازم داشت یا بنا لازم داشت یا مثلا تعمیرکار لباسشویی می اومد خلاصه هر کاری داشت شوهر حاج خانومه که خودشم یه آدم متشخص خیلی پولدار بود می رفت دنبالش و پیداش می کرد می آورد بالا سرشون می ایستاد درستش می کردند حساب می کرد می رفت ( مرده از اون آدمای با ابهت و پولدار بود که زمان .شاه سالها کارمند سفارت آمریکا بوده بعدشم یه نمایشگاه اتومبیل خیلی بزرگ بالا شهر تهران سمت فرشته داشت )....خلاصه زن و شوهر خوبیهایی در حق این می کردند که حد نداشت سر اونام یک بلایی آورد که نگو هزار جور بهشون اهانت کرد و تهمت زد و آخر سر بیچاره ها خونه شونو فروختند و از اون محل رفتند ....وقتی به کارای این زنه فکر می کنم من از طرف اون خجالت می کشم آدم تا این حد چشم سفید باشه  که جواب خوبی رو با بدی بده نمی دونم چه شکلی قراره تو اون دنیا جواب خداروبده ....بگذریم هر چی هم بگیم آب در هاون کوبیدنه و اون دست از این کاراش قرار نیست بکشه بی خود اعصاب خودمو و شمارو خرد نکنم ....من دیگه برم شمام به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااای

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۲۵
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی