خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۳۳ ب.ظ

زندگی رو سخت نگیرید !

سلاااااااام سلااااام سلاااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه بعد از ظهر پیمان می خواست بره کرج، هم چندتایی سکه سفارش داده بود آقای میر.محسنی براش نگه داره اونارو بگیره هم اینکه یه سر به مغازه بزنه منم باهاش رفتم که از سوپر میوه سر خیابون.فا.طمی یه مقدار وسایل ترشی بگیرم چند وقتیه که هیچ ترشی تو خونه نداشتیم و آدم می موند با غذا چی بخوره! اونموقع که از میاندوآب برگشتم دو تا شیشه ترشی فلفل کبابی که اونجا از اسما یاد گرفته بودم درست کردم ولی چون من فلفل خیلی دوست دارم این ترشی هم مزه اش خیلی عالی بود هر دو شیشه رو همون ماه اول خوردم تموم شد سیر ترشی هم که شهرزاد بهم داده بودو چون پیمان خیلی دوست داره و معمولا کم کم می خوره که تا تابستون سال دیگه دوام بیاره تا دوباره برم میاندوآب براش بیارم برا همین به جز اون دیگه هیچ ترشی دیگه ای تو خونه نداشتیم منم با خودم گفتم یکی دو جور ترشی درست کنم تا خونه از این برهوتی در بیاد! خلاصه رفتیم کرج و اول من رفتم وسایل ترشی رو خریدم بعدش پیمان رفت سکه هاشو گرفت و اومد بعدش یه سر رفتیم مغازه! روز قبلش قرار بود سرایه دار پاساژ که اسمش غضنفره بیاد چراغهای سقفو عوض کنه(انگار قبلا تو کار برق بوده) پیام هم پیشش باشه و نظارت کنه که اومده بود عوض کرده بود و لامپهای جدیدو زده بود جاشو رفته بود! رفتیم مغازه پیمان یکی یکی امتحانشون کرد دیدیم چراغ اتاق پروب و یکی دو تا دیگه روشن نمی شن و دو تا از پریزهارو سروته زده و پریز تلفن هم کار نمی کنه(هر چی گوشی بهش زدیم بوق نداشت کلا!  در حالیکه پیمان می گفت که چند روز پیش تلفن وصل بوده و بوق داشته) پیمان زنگ زد به پیام گفت تو که گفتی همه رو وصل کرده اینا که کار نمی کنند که!؟ اونم گفت تا دیروز کار می کردند! پیمان گفت چی شد پس از دیروز تا امروز یهو خراب شدند؟ اونم گفت نمی دونم و خلاصه یه خرده جرو بحث کردند پشت تلفن و آخرش پیمان تلفنو قطع کرد و یه خرده فحشش داد و منم گفتم این احتمالا اصلا نیومده ازش تحویل بگیره وگرنه می فهمید که اینا کار نمی کنند همون پشت تلفن اون گفته همه رو وصل کردم و اینم گفته باشه و برگشته به تو زنگ زده و گفته که این کارش تموم شد و همه رو وصل کرد تو هم فکر کردی این وایستاده بالا سر اون ...اونم سرشو تکون داد و رفت یه خرده دیگه باهاشون ور رفت و دوباره زنگ زد به پیام که من دارم می رم خونه، همین الان بلند میشی می یای به یارو زنگ می زنی بیاد اینارو درست کنه اونم گفت باشه...منم به پیمان گفتم ما که اینجاییم خودت یه لحظه برو صداش کن بیاد بهش بگو دیگه (یارو معمولا تو پاساژ تو اتاق سرایه داریه) اونم گفت ولش کن الان اتوبان شلوغ میشه غلط کرده بذار خودش بیاد بره بهش بگه! می یاد اینجا سک سک می کنه و درمی ره یه دقیقه اینجا بند نمیشه اینم کار تحویل گرفتنشه ! ...خلاصه دیگه ما در مغازه رو بستیم و راه افتادیم رفتیم خونه، هشت بود که رسیدیم...پیام هم رفته بود مغازه و یارو اومده بود که کلید پریزای خرابو درست کنه چند ساعت بعدشم زنگ زد که درست شد...جمعه هم که من از ساعت یازده تا خود غروب مشغول خرد کردن وسایل ترشی بودم و چهار جور ترشی درست کردم اولی ترشی لیته بادمجان بود که با اون مقدار موادی که من داشتم یه شیشه و نصفی ترشی شد(از این شیشه رب ها) دومی ترشی مخلوط بود که به اندازه یه دبه بزرگ و یه دبه کوچیک شد سومی هم ترشی کلم قرمز(کلم بنفش) بود که یه دبه متوسط شد و چهارمی هم ترشی فلفل کبابی بود که دو تا شیشه شد حالا عکساشو پایین این پست می ذارم تا ببینید .....شنبه هم صبح زود پیمان بلند شد رفت تهران تا از حسابش تو تعاونی.کارخونه شون پول ورداره و بره از بانک چک بگیره برا بقیه پول مغازه تا دوشنبه برند محضر و سند بزنند منم تا ساعت یازده خوابیدم یازده پیمان زنگ زد که جوجو من کارمو تو تهران انجام دادم و اومدم کرج الان با آقای ذوالفقا.ری این قفسه هارو بار زدیم داریم می یاریم یه صدو پنجاه تومن پول آماده کن بذار رو جاکفشی قفل در حیاطم باز کن(ذوالفقاری وانتی سر کوچه مون تو کرج بود هر وقت کار داشتیم بهش زنگ می زدیم می اومد)... گفتم باشه و بردم سه تا ترا.ول پنجاه تومنی گذاشتم رو جا کفشی و قفل درم باز کردم تا وقتی رسیدند پیمان خودش درو باز کنه و بیارند تو و من مجبور نشم برم در باز کنم(پیمان که می ره جایی من همیشه در حیاطو از پشت قفل می کنم) بعد از باز کردن قفل هم اومدم  از شب قبل کرفس شسته و خرد کرده بودم اونو گذاشتمش رو گازو تفتش دادم و گذاشتمش تو فریزر تا بعدا باهاش خورشت.کر.فس درست کنم(پنجشنبه با وسایل ترشی از فاطمی گرفته بودمش) من عاشق خورشت.کر.فسم از اون غذاهائیه که خییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم، یادش بخیررررررررررررررررررر بچگیها تو خونه کوچه رهایی عمه سوسن همیشه درست می کرد و من هنوزم مزه اش زیر زبونمه یادمه یه روز از صبح  با ننه عصمت و عمه با مینی بوس رفته بودیم تانا.کورای مها.باد و تا بعد از ظهر که برگردیم من پدرم دراومد انقدر که گلاب به روتون تو ماشین حالم بد شد و بالا آوردم وقتی برگشتیم دیگه از پا افتاده بودم عمه سر و صورت منو شست و خورشت.کر.فسی که از شب قبل مونده بودو گرم کرد و آورد با ننه عصمت و شهرزاد چهارتایی نشستیم تو اون آشپزخونه کوچیک گوشه حیاط و خوردیمش اون روز اون خورشت.کر.فس انقدررررررررررررررررررر به من چسبید که تا عمر دارم مزه اشو فراموش نمی کنم فک کنم همونم باعث شد من عاشق خورشت.کر.فس بشم بعد از اونهمه زجری که اون روز تو مینی بوس کشیده بودم و بعد از اونهمه حال خراب وقتی رسیدیم خونه و یه نفس راحت کشیدم و کم کم حالم بهتر شد خوب شدن حالم با خوردن اون غذایی که بخاطر خالی بودن معده ام و شدت گرسنگی که داشتم به نظر من لذیذ ترین غذایی بود که به عمرم خورده بودم منو عاشق خورشت .کر.فس کرد طوریکه هنوزم عاشقشم بعضی وقتها انگار خاطراتمونند که مارو به یه مزه ای علاقمند می کنند انگار لحظه های تلخ و شیرینی که یه مزه ای باهاش همراه میشه باعث میشه که ما تا عمر داریم از یه غذایی خوشمون بیاد یا ازش متنفر بشیم ...البته شاید همیشه هم اینجوری نباشه و این ذائقه مون باشه که تعیین بکنه چی رو دوست داشته باشیم چی رو نه ولی در مورد خورشت .کرفس برا من اینجوری بود ...بگذریم کرفسهارو تفت دادم و گذاشتم تو فریزر که دوباره پیمان بهم زنگ زد گفت جوجو نزدیکیهای کوهسا.ر(یکی از شهرهای کوچک اطراف هشتگر.ده) اتوبان بخاطر آسفالتی که دارند می کنند ترافیک شد من موندم تو این ترافیک ولی ذوالفقا.ری از یه پل زیر گذر تونست بپیچه بره تو جاده قدیم احتمالا زودتر از من می رسه! منم همینجور که داشتم گوش می کردم گفتم کاش از اول از همون جاده قدیم می اومدی یهو پیمان با اعصاب خرد بلند داد زد من چه می دونستم اینا دارند جاده آسفالت می کنند و اینجا ترافیک میشه؟ منم گفتم باااااااشه حالا داد نزن نمی خواد انقدر اعصابتو خرد کنی ترافیکه دیگه تا چشم به هم بزنی باز میشه اونم صداشو پایین آورد و گفت حالا این زودتر می رسه رسید درو براش باز کن بگو بذاردشون کنار دیوار تا بعدا خودم بیام جابه جاشون کنم صدوپنجاه تومنم بهش پول بده منم گفتم باشه و رفتم یه مانتو و شال از تو کمدم درآوردم و آماده گذاشتم تا یارو رسید بپوشم برم دم در ...دوباره پنج دقیقه نگذشته بود که پیمان بهم زنگ زد که جوجو خودم دارم می یام ترافیکه همون یه تیکه بود و سریع اتوبان باز شد یارو هم رفته بود از زیر پل زیر گذر بره جاده قدیم نتونسته بود ارتفاع پل کم بوده ترسیده بود گیر کنه دوباره برگشته بود تو اتوبان، الان من ازش جلوترم و پیچیدم تو بلوار و دارم می یام منم گفتم چه خوب باشه بیا ! اون خداحافظی کرد و من بلند شدم مانتو وشالمو برداشتم ببرم بذارم سر جاشون با خودم گفتم ما آدمها چقدرررررررررررررررر تو برخورد با یه بحران (حالا چه کوچیک و چه بزرگ) خودمونو اذیت می کنیم و حرص و جوشهای الکی می خوریم شاید اگه یه خرده صبورانه رفتار کنیم و عکس العملهای بیهوده (مثل عصبانیت و بی قراری ) از خودمون نشون ندیم خیلیاشون فقط با گذر کمی زمان بدون هیچ تلاشی حل بشن و برن پی کارشون( مثل ترافیکی که پنج دقیقه ای تموم شد و رفت پی کارش) ، حتی اگه حل هم نشن وقتی اعصاب خودمونو خرد نکنیم و با حفظ آرامش دنبال راه چاره بگردیم و بی خود داد و بی داد راه نندازیم شاید زودتر و بهتر حل بشند... چند سال پیش یه کتابی می خوندم اسمش الان یادم نیست ولی یادمه توش نوشته بود وقتی یه مشکلی براتون پیش اومد اول این سه تا سوالو از خودتون بپرسید بعد در موردش نگران بشید اولی این بود که از خودتون بپرسید آیا این مشکل تا ماه دیگه هم مشکل من خواهد بود؟(یعنی تا یه ماه دیگه ادامه خواهد داشت و حل نخواهد شد؟)  دومی این بود که از خودتون بپرسید آیا این مشکل تا سال دیگه هم مشکل من خواهد بود؟(یعنی تا یه سال دیگه اینموقع هم ادامه خواهد داشت و حل نخواهد شد؟) و سومی این بود که آیا این مشکل تا پنج سال دیگه هم مشکل من خواهد بود؟(یعنی تا پنج سال دیگه هم ادامه خواهد داشت و حل نخواهد شد؟) اگه جواب سوال سومتون بعله بود(یعنی اگه تا پنج سال دیگه قراره این مشکل ادامه داشته باشه) اون موقع شما حق دارید یه کم نگران باشید وگرنه مشکلی که بخواد چند روز دیگه یا چند ماه دیگه یا یه سال دیگه حل بشه که جای نگرانی نداره که! نوشته بود تازه خییییییییییییییییییییییییلی از مشکلات ما یعنی قسمت اعظمش توی همون چند روز اول حل می شن و می رن پی کارشون و اصلا تا ماه بعدم دوام نمی یارند که بخوایم غصه شونو بخوریم چه برسه به سال دیگه و پنج سال دیگه پس نگرانی ما برای چیه ؟ ...خلاصه که خواهر اگه آدمیزاد بابت چیزای بی خود و گذرا انقدرررررررررررررررر خودشو اذیت نمی کرد و روح و روان خودشو فرسوده نمی کرد نه تنها عمر نوح می کرد بلکه به خییییییییییییییییییییییییلی از مریضیها هم مبتلا نمی شد اینهمه الان مردم دارندسرطان می گیرند برا چیه؟ دکترا سرطان رو بیماری اضطراب می دونند و تو دنیای پزشکی به این اسم معروفه و می گن کسایی بیشتر دچار سرطان می شن که همیشه مضطربند و هی بابت مشکلات مختلف خودشونو اذیت می کنند چقدر خوب بود که می اومدیم یه رویه آرومی تو زندگیمون پیش می گرفتیم یه سبک سالمی از زندگی و انقدر بخاطر مسائل قابل حل خودمونو اذیت نمی کردیم تا از خیلی از این مریضیهای وحشتناک و کشنده دور می موندیم ....داشتم می گفتم بلاخره پیمان رسید و ده دقیقه بعدشم وانتیه اومد و وسایلو پیاده کردند و یارو رفت و پیمانم اومد تو و ما سر ساعت یک تازه صبونه خوردیم ...بعد از ظهرشم یه خرده خوابیدیم و بعدشم پیمان یه خرده ماشین تمیز کرد و منم نشستم یه خرده کتاب خوندم برا شام هم من یه کته درست کردم با قرمه سبزی که تو فریزر داشتیم خوردیم و گرفتیم خوابیدیم.. دیروزم بعد از صبونه پیمان قفسه هارو تمیز کرد و منم برا پلیور مامان پیمان جا دکمه باز کردم و دکمه دوختم(چهارشنبه پیمان موقع برگشتن از خونه مامانش پلیورشو با خودش آورده بود می گفت که این دگمه نداره و مامان برا اینکه جلوشو ببنده سنجاق بهش می زنه گفتم بیارم بهش دکمه بزنی تا دیگه بهش سنجاق نزنه زشته منم گفتم باشه و اون روز که رفته بودیم کرج رفتم از یه خرازی ده تا دگمه گرفتم آوردم تا بدوزم بهش(دگمه چقدر گرون شده ده تا دکمه رو شونزده هزار تومن گرفتم چه خبره تو این این مملکت آخه؟؟!!)) ...دوختن همون چند تا دکمه تا ساعت پنج بعد از ظهر طول کشید دگمه آخریه که داشتم می دوختم به شوخی به پیمان گفتم برو یه چایی بریز بیار خیاط بخوره خسته شده! پیمانم برگشت با یه لحن بامزه ای متفکرانه گفت اینو تو می ذاشتی هر روز یه دونه از دکمه هارو می دوختی اونجوری بهت فشار نمی اومد منم انقدررررررررررررررررر به حرفش خندیدم که نگو گفتم شانس آوردیم من خیاط نشدم وگرنه یه پیراهن می گفتند بدوز تا سال بعدش طول می کشید .... خلاصه‌ که خواهر دیروزمون به دوختن دگمه گذشت و شبم یه ماکارونی درست کردم نوش جان کردیم و آخر شبم دوباره به خوندن کتاب گذشت و بعدشم رفتیم گرفتیم خوابیدیم ...امروزم ساعت هشت پیمان بلند شد و رفت کرج تا هم بره محضر سند مغازه رو بزنند هم با پیام بره مانکن و رگال و این چیزا برا مغازه بخرند منم تا یازده و نیم خوابیدم و بعدشم بلند شدم و کتری رو گذاشتم جوش اومد و چایی درست کردم نون هم گرم کردم و گذاشتم لای سفره که بعدا صبونه بخورم بعدشم اومدم اینارو برا شما نوشتم الانم ساعت دو نیمه و می خوام برم تازه صبونه بخورم خیلی هم گشنمه از صبح فقط دوتا خرما و یه لیوان آب خوردم ....خب دیگه من برم تا شب نشده این صبونمو بخورم شمام مواظب خود نازگلتون باشید ...خییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
زندگی خیلی کوتاه تر از آن است که نگران چیزهای کم اهمیت باشید 
پس تا می تونید لذت ببرید 
عاشق شوید 
و حسرت هیچ چیز را نخورید!

 

اینم عکس ترشیهای خوشمزه من 

این خانوم لیته است که بعدا ریختمش تو شیشه 

 

این خانوم فلفلیه 

 

این خانوم مخلوطه 

اینم خانوم کلم قرمزه 

همه شونم خانومند و از خودمونندcheeky

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۲۹
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی