خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۳۶ ب.ظ

آرزو می کنم امسال، سال ما باشد!

سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم سال نو و عیدو به تک تکتون تبریک بگم و به قول عمه.ماه.منیر عزیز، چشیاتونو ببوسم روله و برم، پس یکی یکی بیایید جلو... آهااااااااااان... بووووووووووووووس💋 بوووووووووووووووووس💋 بوووووووووووووووووس 💋(تا حالا چشم اونایی که دوستشون دارید رو بوسیدید؟ به نظر من خیلی حس و حال قشنگ و لطیفی داره اگه تا حالا اینکارو نکردید یه بار امتحان کنید)... ایشالا که امسال سال خوبی برای همه تون باشه و از لحظه به لحظه اش لذت ببرید و توی تک تک ثانیه هاش خدا باهاتون باشه و بزرگترین و قشنگترین آرزوهاتون توش برآورده بشه و براتون سالی سرشار از سلامتی و خوشی ونعمت و ثروت فراوان مادی و معنوی باشه و خلاصه تا دنیا دنیاااااااااااست به نیکی از این سال یاد کنید! اااااااااااااااااااااااالهی آمین!...امروز پیمان صبح علی الطلوع بارو بندیلشو بست و رفت دنبال پیام که برن تهران دیدن مامانش، منم بعد از اینکه اونو راه انداختم رفتم به ماهیها غذا دادم چون می خواستم بخوابم گفتم تا من بیدار بشم از گشنگی تلف نشن و اومدم گرفتم تا ساعت دوازده خوابیدم! دوازده هم بلند شدم و کتری رو گذاشتم بجوشه و اومدم خدمتتون! این چند روزی که گذشت از پست قبل تا حالا، اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام در موردش بنویسم جز اینکه یه روزشو که فکر کنم یکشنبه بود صبحش رفتیم تهران سر خاک پدر و برادر پیمان(چون پنجشنبه آخر سال خیییییلی شلوغ میشه ما زودتر رفتیم) بعد از ظهرشم رفتیم دکتر برا کلیه من که آزمایش و عکس نوشت و از اون موقع تا حالام چون همه جا بسته بوده فعلا نرفتم دنبالش، گذاشتم چند روز دیگه که باز بشن...از اون روز به بعدم من خونه بودم و دیگه جایی نرفتم...چهار شنبه سوری هم پیمان دم ظهر رفت بیرون و یه ماهی کوچولو اندازه انگشت کوچیکه من(یه ماهی لاغر کوچولوی تقریبا سه سانتی) گرفت آورد که یکی دو ساعتی گذاشتیمش توی یه ظرفی تا ضدعفونی بشه بعد انداختیمش پیش گل گلی و فسقلی و وروجک، شدن چهار تا! اسم این یکی رو هم نازگلی گذاشتیم یعنی ماهها بود که اسمشو گذاشته بودیم منتظر بودیم اسفند برسه ماهی قرمزا بیان بریم بخریمش و بیاریم فسقلی بزرگش کنه فسقلی چون خودش فرزند خونده گل گلیه و اون بزرگش کرده چند ماه پیش تصمیم گرفت که خودشم یه بچه ماهی بیاره و بزرگ کنه این شد که اسمشو گذاشت نازگلی و قرار شد اسفند ماه بریم نازگلی رو بیاریم تا بزرگش کنه! اسفندم هر چی من و پیمان رفتیم کرج و تهران که اگه ماهی قرمز دیدیم یکی بخریم نبود که نبود حتی تا روز یکشنبه که من رفتم دکتر خبری از ماهی قرمزا تو کرج نبود پیمان می گفت تو خیابونای تهران هم خبری از ماهی قرمز نیست انگار امسال بخاطر کرو.نا هیچ جا نیاورده بودند تا اینکه سه شنبه که می شد چهارشنبه سوری پیمان رفته بود بیرون تو همین نظر.آباد، سبزی برا پلو بخره یهو دیده بود یه جا دارند ماهی قرمز می فروشند یه کوچولوشو که تیز و بز بوده انتخاب کرده بود یارو گفته بود ماهیه ده تومنه یه چیزی هم باید به من عیدی بدی پیمان هم سر جمع پونزده تومن داده بود که پنج تومن بقیه اش هم عیدی یارو باشه و خلاصه ورش داشته بود آورده بود خونه!...شب چهار شنبه سوری هم صدای بمب و ترقه از همه جا بلند بود غروب با پیمان بلند شدیم رفتیم رو پشت بوم و یه خرده اینور اونورو نگاه کردیم سر کوچه یه آتیش بزرگ روشن کرده بودند و بچه ها دورش جمع بودند و کلی سرو صدا راه افتاده بود پشت ساختمونمون هم تو اون زمینی که گود برداری کرده بودند بچه های کوچه پشتی جمع شده بودند تو کوچه یه آتیش روشن کرده بودند و هر از گاهی هم ترقه هاشونو می انداختند تو اون زمین خالیه که روبروش حیاط خلوت و دو تا اتاقهای ما بود از شدت انفجارش شیشه های اتاقامون می لرزید هوا هم یه بوی باروت و آتیشی گرفته بود که نگووووووووووووو انگار وسط جنگ جهانی دوم بودیم یه کوچه جلوتر از ما هم یه سری توپ در می کردند که وقتی رو هوا می ترکید اشکال خییییییییییییلی قشنگ و رنگارنگی داشت که خییییییییییلی ناز بودند یه خرده اونارو نگاه کردیم و بعدش پیمان گفت جوجو یه خرده سردم شده(من کاپشن تنم بود ولی پیمان با پیرن آستین کوتاه اومده بود) دیگه برگشتیم پایین و پیمان یه خرده آجیل آورد خوردیم و سریال پا.یتخت شش رو نگاه کردیم و بعدم شامو گذاشتیم گرم شد و خوردیم و دوباره تا ساعت یک و دو تلوزیون نگاه کردیم! البته من وسطش کتاب هم خوندم و اینترنت گردی هم کردم و بعدم گرفتیم خوابیدیم...پنجشنبه صبح هم پیمان رفت مغازه پیش پیام و ساعت سه اینجورا برگشت وسطای روزم با خنده به من زنگ زد که جوجو امروز همین که مغازه رو باز کردم سه تا شال فروختم! منم گفتم آااااااااااااافرین معلومه فروشنده خوبی میشی هااااااااااااااااا ! گفت آاااااره ولی چون زنا سه تا با هم اومدند تو، پیام هم نبود و رفته بود بانک، یهو هول شدم و قیمت شالهارو به جای هشتاد تومن گفتم هفتاد تومن از اون هفتاد تومنه هم سه تومن تو هر کدوم مجبور شدم تخفیف بدم دونه ای شصت و هفت تومن افتاد! گفتم عیب نداااااااره بابااااااااااااااا بازم خوبه دیگه، ضرر که نکردید که، سه تومنم چیزی نیست!(شالهارو خودشون پنجاه تومن خریده بودند ) گفت نه ضرر که نکردیم! گفتم پس خوبه دیگه!...خلاصه یه خرده بخاطر اینکه سه تا شالو همزمان فروخته بود قربون صدقه اش رفتم اونم کلی خوشحال شد و با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت منم چون قبل زنگ زدن پیمان داشتم با سمیه حرف می زدم بهش تک زدم دوباره برگشت بهم زنگ زد و قضیه شال فروختن و هول شدن پیمانو براش تعریف کردم و کلی با هم خندیدیم ...جمعه هم خونه بودیم و من همش احساس خستگی داشتم ظهر که پیمان رفت بیرون شیر و ماست بگیره و برا شاممون هم تخم مرغ بگیره که املت درست کنیم تا اون بیاد من بالش گذاشتم جلو بخاری و به جای پتو هم کاپشنمو انداختم رومو گرفتم یه ساعتی خوابیدم بعد که بلند شدم دیدم سرحالم ...فرداش که می شد شنبه و قرار بود سال تحویل بشه برعکس روز قبلش که خیلی خسته بودم با یه انرژی مضاعفی از خواب بیدار شدم و خدارو بخاطر اینکه سرحالم شکر کردم و بعد از خوردن صبونه و شستن ظرفاش با پیمان نشستیم یه خرده تبریک عید فرستادیم و بعدم پیمان گفت جوجو سبزی و گوشت بذار بیرون برا امشب یه قرمه سبزی درست کن فردا با پیام می خوایم بریم خونه مامان ببریم اونجا بخوریم گفتم باشه و رفتم سبزی و گوشت از فریزر گذاشتم بیرون و اومدم رفتم سراغ سبزه ای که گذاشته بودم یه خرده بهش آب دادم یه خرده هم نگاش کردم ببینم رشدی کرده که دیدم گندمهاش که اصلا انگار نه انگار، حتی زحمت نوک زدن هم به خودشون ندادن ولی عدسهاش یه کوچولو در حد خیلی کم نوک زدند(توی یه ظرف ترکیبی از گندم و عدس گذاشته بودم ) بهشون گفتم خجالت بکشید بابااااااااااا دو ساعت دیگه عیده یه رشدی بکنید دیگه، این چه وضعشه آخه؟ به شماها هم می گن سبزه؟ ولی مگه گوششون بدهکار بود؟! خلاصه با نا امیدی یه پارچه سفید نمدار انداختم روشون و گذاشتم بغل خانوم گلیها توی پاسیو...اصلا امسال اسفند مخصوصا آخراش خییییییییییییلی بی حس و حال بودم انگار که افسردگی گرفته باشم برا همین خیبیییییییلی دیر سبزه گذاشتم دقیقا شب چهارشنبه سوری که می خواستیم بریم بخوابیم ساعت یک و دوی نصف شب یه خرده گندم و عدس ریختم توی یه کاسه و آب ریختم روش گذاشتم خیس بخورند فرداشم باز تو آب بودند پس فرداش که می شد پنجشنبه دیدم تو آب بو گرفتند ورداشتم ریختمشون تو ظرف و روشونو کشیدم! گندمها که اصلا در نیومدند چون از همون اول تخماشون خوب نبود چند سال پیشا یه گندم بی خودی از یکی از عطاریها گرفته بودم نگو پیمان همونو برده ریخته توی یه شیشه و گذاشته میون حبوبات منم رفتم گندم بیارم فکر کردم این اون گندم خوبه است که پارسال خریده بودم(پارسال یه نیم کیلو گندم خریده بودم که خیلی خوب بود) نگو اون خوبه توی کیسه فریزر تو کابینته و اون گندم بی خوده تو شیشه است منم اشتباه ریختم تو کاسه و گذاشتم سبز بشه که اونم نشد فقط عدسها یه خرده سبز شدن که اونام خیلی کوچیکند فک نمی کنم تا سیزده به درم بزرگ بشند ...خلاصه که اینم از سبزه امسال ما ...دیشب اون گندم خوبه رو که پارسال خریده بودم تو کابینت پیدا کردم و یه مشت ازش ریختم تو آب تا خیس بخوره و دوباره سبزه بذارم تا حسرت سبزه سبز کردن تو دلم نمونه! بذار ببینم این یکی چی میشه دیگه، بزرگ که شد براتون عکسشو می ذارم ببینید ...دم دمای سال تحویل بصورت خود جوش یه خرده با پیمان حرکات موزون از خودمون در کردیم و حسابی قر دادیم همزمان هم کلی به خودمون خندیدیم بخاطر رقص قشنگی که کردیم حیف که کسی نبود ازمون فیلم بگیره وگرنه فیلم باحالی می شد!...بعد از سال تحویل هم، دقیقا تو ثانیه های اولش مامان پیمان بهش زنگ زد و عیدو بهش تبریک گفت و من همونجا بود که فهمیدم امسال سال خوبی باید باشه چون از اون آدم بعید بود که از این کارها بکنه این رفتارها و محبتها هر هزار سال نوری یه بار ممکنه ازش سر بزنه که اونم احتمالا تأثیر جادوی ساله که معلومه انقدر سال خوبیه که یه آدمایی مثل اونم سر مهر و محبت آورده ...بعد از اینکه با زنگ مامان پیمان به خوب بودن سالی که پیش روئه ایمان آوردم گوشی پیمانو ازش گرفتم و رفتم تو اتاق و به حیدربابا زنگ زدم تا عیدو به اون و به مامان تبریک بگم ولی قریب به پونصد بار زنگ زدم ولی مگه جواب می داد آخر سر که برای آخرین بار گرفتم و با خودم گفتم اگه جواب نداد دیگه به سمیه زنگ می زنم یهو دیدم بابا ورداشت سلام دادم و عیدو بهش تبریک گفتم می گفت گوشیش پیشش نبوده و داشتند تلوزیون می دیدن صداش بلند بوده صدای گوشی رو نشنیده بعد از این حرفها، یه چند دقیقه ای با هم گفتیم و خندیدیم بعدش گوشی رو داد به مامان و یه خرده هم با اون حرف زدم و اونم کلی آرزوهای قشنگ برام کرد و دیگه خداحافظی کردم و زنگ زدم به سمیه و یکی دو دقیقه ای هم با اون حرف زدم و عیدو بهش تبریک گفتم و اونم به من و بعدش زنگ زدم به شهرزاد و یکی دو دقیقه ای هم با اون حرف زدیم و خندیدیم بعدم با آیهان و زهرا حرف زدم که مامان زهرا و اسما هم گوشی رو گرفتند و حرف زدند آخر سرم به صادق و هاجر زنگ زدم و عیدو بهشون تبریک گفتم...فقط این وسط  شماره ساناز خاموش بود و با اون نشد حرف بزنم... خلاصه بعد از تبریکات تلفنی... رفتم آشپزخونه و یه چایی آوردم نشستیم خوردیم و پیمان هم بهم یه ربع سکه کادو داد البته گفت برا تولدم هم هست(یعنی هم عیدیه هم کادوی تولد) منم ازش خییییییییییییییلی تشکر کردم و بعدم یه خرده برنامه سال تحویل احسا.ن علیخا.نی رو نگاه کردیم بعدشم من بلند شدم و قرمه سبزی رو بار گذاشتم و پیمان هم رفت یه خرده تو حیاط مشغول شد منم تا اون بیاد یه مسقطی زعفرونی درست کردم و رولش کردم و توش پسته و گردو ریختم و گذاشتم تو یخچال خنک بشه(ما امسال برا عید شیرینی نگرفتیم بخاطر کر.ونا، گفتیم ممکنه آلوده باشه برا همین گفتم یه چیزی خودم درست کنم پیمان از صبح همش می گفت جوجو کیک درست کن ولی چون تخم مرغ و آرد نداشتیم نشد و منم بلند شدم مسقطی درست کردم) بعد پیمان اومد تو نشستیم یه خرده خندوانه نگاه کردیم بعد تلوزیونو خاموش کردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم بعد بلند شدیم دیدیم تاریک شده پرده هارو کشیدیم و چراغارو روشن کردیم و ساعت هفت و نیم آخرین قسمت نقی رو دیدیم و بعدشم شام خوردیم و سریا.ل نو.ن خ رو ساعت ده و ربع از کانال یک دیدیم و بعدم یه چایی و میوه خوردیم با یه خرده مسقطی، که بعدش پیمان دلش درد گرفت و گفت جوجو از اینا نمی برم خونه مامان یهو می خوره دلش درد می گیره حالا تو این تعطیلی باید ببریمش بیمارستان...کلا پیمان اینجوریه که تا یه جاش درد بگیره تقصیر چیزائیه که من درست کردم مثلا کیک می خوره بعد یه ساعت اگه سرش درد بگیره می گه جوجو فک کنم از کیکه بود! یا آخر شب اگه معده اش به قول نقی سوز بزنه می گه جوجو فک کنم از چایی آخری بود که دادی خوردیم!... خلاصه که درداش همیشه از چیزائیه که من بهش می دم می خوره...حالام درد دلش بخاطر مسقطی من بود جالبه که همه این حرفارو می زنه هر چیزی هم که درست کنم بیشترشو اون می خوره شک ندارم که مسقطیهارو هم قراره تا ته بخوره نشون به اون نشون که امروز که می خواست بره خونه مامانش یه ظرف آورد گفت جوجو حالا سه تا از این مسقطیهارو بذار ببرم هر کدوم یه دونه ازش می خوریم یه دونه فکر نمی کنم تاثیری رو مامان داشته باشه و دلشو درد بیاره...منم سه تا گذاشتم تو ظرف و گفتم نه بابااااااااااا یه دونه تاثیر نداره خیالت راحت راحت....خلاصه که خواهر داستان داریم دیگه با این مرد! ...خب دیگه اینم از پست اول ما تو سال جدید ایشالا که روز و روزگار برا همه تون سرشاااااااااااااار از  خوشی و شادکامی و اتفاقات خوب باشه انقدرررررررررررررررررررر که من راه به راه خبر موفقیتها و خوشیهاتونو بیام تو این وبلاگ ثبت کنم تا به یادگار بمونه ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید بلاخره عیده و ممکنه مهمون داشته باشید فقط یادتون باشه که پروتکلهارو رعایت کنید و با فاصله از مهموناتون بشینید 😜 ...خب عزیزای دلم از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم و یه بار دیگه عیدو بهتون تبریک می گم و با آرزوی بهترینها براتون به خدای بزرگ می سپارمتون سال نوتون مبااااااااااااااااااااااااارک 🌷🌷🌷
بووووووووووووووووووووووووس بووووووووووووس بووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 


💥گلواژه💥
برای سال جدیدت آرزوی تحول دارم!
آرزو می‌کنم که زندگی و جهانت به سوی سبز شدن متحول شود و حال دلت به احسن‌ترین حال‌ها برسد!
آرزو می‌کنم که در تمام روزهای پیش رو، حال خودت و حال جهانت خوب باشد!
آرزو می‌کنم سلامت بمانی و هرکجا گفتند "چه خبر؟"، با لبخند بگویی "سلامتی" اما نه از روی عادت، که از روی آگاهی...
آرزو می‌کنم روزهای تلخ گذشته، در گذشته‌ها جا بمانند و جز یاد و خاطره‌ای برای عبرت، چیزی از آن‌ها برایت باقی نماند!
آرزو می‌کنم بیفتد برایت تمام اتفاقات خوبی که سال‌هاست آرزوی افتادنشان را داری و آدم‌هایی در زندگی‌ات بمانند که لایق‌اند به حضور و لبخندهای تو!
آرزو می‌کنم شادترین و بدون تشویش‌ترین روزها را پیش رو داشته باشی و همراه با ساقه‌های سبز گیاه، سبز شوی و همراه با شکوفه‌های بهاری، نویدبخش امّید باشی برای تمام آدم‌ها!
آرزو می‌کنم آدم‌های خوب‌تری شویم و جهان جای زیباتری شود برای زیستن...
آرزو می‌کنم ببینمت به زودی وقتی که تلخی‌ها تمام شده‌اند و تو با لبخند و آرامشی عمیق، میان سبزترین کوچه‌های بهار، بدون دلواپسی، قدم می‌زنی، آفتاب دارد بی‌منت می‌تابد، شاخه‌های سبز با نوازش دستان باد می‌رقصند و صدای گوینده‌ی رادیو در تمام خیابان پیچیده که دارد بدون وقفه از خبرهای خوب می‌گوید و آدم‌ها در گوشه گوشه‌ی شهر، جشن شکرگزاری و لبخند می‌گیرند!
آرزو می‌کنم امسال سال ما باشد،
 سال همه‌ی ما!...🙏🙏🙏

 

اینم عکس کادوی عید و تولد من همراه با عکس مسقطی و سبزه ناقلام که هنوز رشد نکرده!

 

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۰۱
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی