خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ب.ظ

ما یه زندگی شاد به خودمون بدهکاریم!

سلااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که چند وقت پیشا یه عکس فانتزی کارتونی از اینترنت دانلود کرده بودم که دو تا دختر توش داشتند از ته دل می خندیدند امروز اتفاقی چشمم بهش خورد و با خودم فکر کردم چقدر زندگیامون خالی از دوستها و آدمائیه که بشه باهاشون گفت و شنید و از ته دل خندید من بخاطر اخلاق خاص پیمان خیلی وقته که تو تنهایی خودم دارم زندگی می کنم و زندگیم از دوست و آشنا و فامیل و دورهمی و مهمونی و...خالی شده با اینهمه بدون همه اینها همیشه سعی کردم با آرامش زندگی کنم ولی همش هم آرامش خالی فایده نداره زندگی به یه چاشنی به اسم شادی هم احتیاج داره تا اون آرامش به دل آدم بشینه توی همه این سالها سعی کردم زندگی دو نفرمون با پیمان شاد باشه که موفق هم شدم ولی خیلی وقتها جای خالی اون دوست هم جنس که بشه باهاش حرفهای زنونه زد و گفت و بی خیال دنیا خندید انگار تو دلم و تو زندگیم خالیه من بعد از ازدواج اینجا چندتایی دوست خوب پیدا کردم که صمیمیاشون یکیش معصومه است که همه تون می شناسیدش یکی دیگه اش هم صدیقه است همون دبیر ادبیاتی که وقتی خونمون تو چهار راه طالقانی بود طبقه بالای ما زندگی می کردند و خیلی با هم جور بودیم ولی خب از اونجایی که پیمان با هر کسی که من باهاش آشنا بشم یا دوست بشم دشمنه همه این سالها مجبور بودم رابطه ام رو یواشکی و دور از چشم پیمان در حد یه زنگ زدن هر از گاهی و یه پیغام دادن و این چیزا باهاشون ادامه بدم برا همین نمی شه اونجور که باید آدم ببینتشون و بشینه باهاشون بگه و بخنده و شاد باشه هر چند که تجربه بهم نشون داده که باهم، هم که باشیم خدارو شکر بلد نیستیم که شاد باشیم پارسال با معصومه قرار گذاشتیم یه روز که پیمان می ره تهران خونه مامانش بیاد خونه ما تا همدیگه رو بعد مدتها ببینیم نمی دونید من چقدرررررررررررر خوشحال بودم و فکر می کردم که چقدرررررررررر قراره بهمون خوش بگذره که خانوم اومد ولی چه اومدنی از لحظه ای که پاشو تو خونمون گذاشت یه ریز گفت دارم می رم الان پیمان می یاد! هی بهش می گفتم بابا جان پیمان به این زودیها نمی یاد بشین ببینم از کجا اومدی آخه؟ ولی مگه ول می کرد یه هول و ولایی به جون من انداخت که نگوووووو، چهار تا بستنی با خودش آورده بود مستقیم از در واحد که اومد تو دوید سمت آشپزخونه دوتاشو داد دست من که بذار تو فریزر آخر سر بخوریم دو تاشم دویدیم وایستادیم جلو سینک و با عجله خوردیم و دهنمونو پاک کردیم گفت من برم الان پیمان می یاد! که من به زور کشون کشون آوردمش تو هال و به زور نشوندمش رو مبل که بابا جان بیا حالا یه خرده بشین پیمان حالا حالاها نمی یاد که! به زور یه نیم ساعت نشست و اونم چه نشستنی هر چی آوردم گفت قسم خوردم لب نزنم...که لبم نزد! منو می گین از تعجب دهنم باز مونده بود گفتم چرا آخه؟ اونم به جای اینکه جواب منو بده دوباره تکرار کرد پاشم برم الان پیمان می یاد... دیگه من به زور یه چایی به خوردش دادم همین که چایی رو خورد بلند شد دوید سمت آشپزخونه و باز سریع پریدیم جلو سینک و اون دو تا بستنی تو فریزرو درآوردیم خوردیم چون من بهش گفته بودم یادم بنداز آخر سر اونارو بخوریم یهو یادم نره بمونند تو فریزر پیمان ببینه بگه اینا چی اند؟.‌‌‌.. خلاصه که خوردیم و همین که تموم شد معصومه خیز برداشت کیفشو از رو مبل ورداشت و پرید جلو درو کفشاشو پوشید و با عجله منو بوسید و سوار آسانسور شد و در رفت منم به معنای واقعی خشکم زده بود و کل این رفتاراشو با تعجب داشتم دنبال می کردم که دیدم واقعااااااااااااااااااا رفت! برا همین پریدم تو اتاقو یه مانتو تنم کردم و با عجله رفتم پایین دیدم اسنپ خبر کرده که باهاش بره همین که اسنپه رسید اون سوار شد و منم سریع رفتم از راننده اسنپ پرسیدم آقا کرایه خانوم چقدر میشه؟ اونم گفت بیست و هفت تومن! اومدم پولو از کیف پولم درآوردم داشتم به راننده می دادمش که معصومه به راننده گفت آقا نگیرش خودم حساب می کنم شما شیشه رو بکش بالا!راننده هم یه جوری شیشه رو کشید بالا که انگشتام موند لای شیشه و به زور کشیدمشون بیرون، بعدشم که گاز داد و رفت طوریکه من اصلا فرصت نکردم با معصومه خداحافظی کنم برا همین شماره معصومه رو گرفتم و گفتم چرا نذاشتی من حساب کنم؟ که خیلی جدی برگشت بهم گفت مهناز یه کاری کردی که دیگه توبه کردم بیام خونتون، دیگه هیچوقت نمی یام! می دونی راننده برگشته بهم چی میگه؟ میگه این دیگه کی بود؟ تا حالا تو عمرم همچین آدمی ندیده بودم!!!! منم چنان تعجبی کردم از حرفش که نگوووووووو با خودم گفتم این حرف یعنی چی آخه؟ یعنی این راننده تو عمرش ندیده که کسی کرایه ماشین کسی رو حساب کنه؟ این واقعا انقدررررررررر چیز عجیبیه!؟؟؟  ...خلاصه که اون رفت و من تا چند روز چنان دلم گرفته بود از کاراش و حرفاش که دیگه نمی خواستم تا عمر دارم هیچ احد الناسی رو ببینم چه برسه به اینکه بخوام با کسی دوستی کنم!

خلاصه که خواهر ماها بلد نیستیم از بودن کنار همدیگه لذت ببریم و بگیم و بخندیم و شاد باشیم برا همین تو تنهایی خودمون هم که شده باید زمینه ای برای شاد بودنمون ایجاد کنیم تا شاید جبران یک از هزار لحظه های ناشادمون باشه ماها خیلی زجر کشیدیم بیش از اون چیزی که باید گریه کردیم برا همین یه زندگی شاد به خودمون بدهکاریم و باید یه فکری به حالش بکنیم!

خب بگذریم من دیگه برم ...ایشالا که شماها همیشه شاد باشید و منم از شادیتون شاد بشم

پایین یه عکس از جعبه خرمالوی کوچوولو و با مزه ای که پیمان امروز گرفته بود رو می ذارم تا یادمون بیاره که پاییزه و فصل، فصل رنگ و باران و شادیه و تا می تونیم باید توش شاد باشیم و خوش بگذرونیم!  

 

 

 

اینم اون عکس فانتزی کارتونی که بالا گفتم👇

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۷/۲۴
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی