خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۲۶ ب.ظ

سفرنامه شمال

سلاااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب ساعت نه و نیم رسیدیم خونه و مسافرتمون به شمال بسلامتی تموم شد! روز اول که رفتیم کار خاصی نکردیم جز اینکه کارهای پذیرش سوئیت رو انجام دادیم و تحویلش گرفتیم ساعت سه اینجورا بود اومدیم تو و وسایلمونو جابجا کردیم و افتادیم به جون سوئیته و با اینکه همه جاش تمیز بود ولی تا تونستیم همه جاشو ضد عفونی کردیم چون اونجا خییییییییلیا می یان و می رند از نظر ابتلا به کرونا خطرناک بود تا ساعت پنج_ شش این کارمون طول کشید بعد از تموم شدن کارا یه چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم بعدش بلند شدیم و سبزی پلویی که از خونه برده بودیم رو با دو تا تن ماهی گرم کردیم و خوردیم بعدش بلند شدیم و لباس پوشیدیم یه بسته از پفیلاهایی که خودم تو خونه درست کرده و بسته بندیش کرده بودم رو ورداشتیم و رفتیم بیرون! از سوپر مارکت مجتمع هم یه بسته تخمه لیمویی خریدیم و رفتیم کنار دریا هم راه رفتیم و حرف زدیم هم اونارو خوردیم هوام دیگه تاریک شده بود یه، یه ساعتی اونجا بودیم و بعد قدم زنان برگشتیم سمت مجتمع و تو راه هم من تا برسیم با مامان تلفنی حرف زدم و پیمان هم با پیام حرف زد! تو خونه هم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم ساعت ده از کانال.تما.شا سریال قصه.های جزیر.ه رو میده من خیلی دوستش دارم(خاله هتی و اینارو می گم) بعد از اونم از یه کانال دیگه پیمان جومو.نگ رو نگاه کرد همزمان هم یه خرده چایی و میوه و این چیزا خوردیم و بعد تموم شدن سریالها دیگه گرفتیم خوابیدیم...فرداش که می شد روز دوم سفرمون صبح ساعت هشت اینجورا بلند شدیم و پیمان صبونه آماده کرد گذاشتیم تو سبد و ورداشتیم رفتیم کنار رودخونه تو آلاچیقهایی که کنارشه خوردیم و از جریان زیبای آب رودخونه و سر سبزی درختان کنارش لذت بردیم بعد برگشتیم و آماده شدیم پیمان زنگ زد به آقای غلام.پور(صاحب شالیزار) که اگه مغازه بود بریم ببینیمش اونم گفت هستم بیائید ، دیگه سوار گل پسر شدیم و رفتیم پیش غلام.پور و یه نیم ساعتی اونجا گفتیم و خندیدیم براش یه بسته یک مثقالی هم زعفرون برده بودیم دفعات قبل هر دفعه یه جور پیراهن برا خودش و یه جور شال یا روسری برا زنش برده بودیم ایندفعه پیمان گفت پیرن و شال و روسری دیگه تکراری شده بذار ایندفعه براشون زعفرون ببریم یه مرد آذر شهری دم خونمون مغازه داره زعفروناش خییییییییییییییییلی خوبه اصل قائناته ازش چند بسته گرفته بودیم یه بسته شو من تو خونه گذاشتمش توی یه نایلون کوچولوی سبز و سرشو به شکل کیسه کادو روبان بستم و خوشگلش کردم با خودمون بردیمش اونجا دادمش به آقای غلام.پور بهش گفتم حدس بزنید چیه؟ و خلاصه یه مسابقه بیست سوالی راه انداختیم و کلی هم خندیدیم آخرشم نتونست بگه چیه و من برگشتم بهش گفتم بابا زعفرونه ولی بازم متوجه نشده بود و برگشته بود ازم می پرسید وسایل تزئینیه؟نکنه گردنبنده برا حاج خانوم گرفتید؟...خلاصه کلی بخاطر این حدسهاش خندیدیم و آخر سر که بلاخره فهمید زعفرونه گفت بازش نمی کنم همینجوری می برم خونه می دم حاج خانوم بازش کنه(زنش) برا همین برد از همون روبانش بست به دسته دوچرخه و منم رفتم ازش عکس گرفتم ...بعد از اینکه یه خرده گفتیم و خندیدیم آقای غلام.پور گفت جدیدا یه ششصد متر زمین سمت اتا.قور (یه دهیه اطراف لنگرو.د ) خریدم که بریم توش ویلا بسازیم اگه وقت دارید بریم حاج خانومم ورداریم بریم یه سر به اونجا بزنیم شمام موقعیتشو ببینید اگه دوست داشتید بغلیش داره می فروشه اونم برا شما بگیریم(چند وقتیه پیمان می خواد یه باغی چیزی تو شمال بخره که توش ویلا بسازیم الان یکی دو ساله به همین آقای غلام.پور و داداش حسین سپرده ولی فعلا جور نشده)...خلاصه گفت بریم اونجارو ببینیم و ما هم گفتیم باشه اونم مغازه رو بست و سوار دوچرخه اش شد گفت من جلو می رم شما پشت سرم با ماشین بیایید تا ببرم دوچرخه رو بذارم خونه و حاج خانومم سوار کنیم بریم! دیگه ما پشت سرش رفتیم و اونم با دوچرخه جلو حرکت کرد به سمت خونه، انقدر هم بامزه رو دوچرخه نشسته بود و داشت می رفت و هر از گاهی هم پشت سرشو نگاه می کرد که ببینه ما می یاییم یا نه، که ما کلی خندیدیم بهش، حرکاتش آدمو یاد فیلمهای کمدی مثل چار.لی.چا.پلین و اینا می انداخت حالا از پشت ازش عکس گرفتم براتون پایین پست می ذارم ببینید! خلاصه رفتیم دم درشون دوچرخه روگذاشت خونه و حاج خانومم سوار کردیم و راه افتادیم رفتیم باغشونو دیدیم جای قشنگ و با حالی بود سرسبز و زیبا و رویایی، یه خرده اونجا گشتیم و تماشا کردیم در نهایت قرار شد پیمان اگه خواست فکراشو بکنه و بهش خبر بده که برامون زمین بغلیه رو بخره جاش خیییییییییییییییییلی خوب بود ولی پیمان یه خرده بخاطر دوریش از شهر دو دل بود با ماشین یه نیم ساعت چهل دقیقه ای از شهر دور بود پیمان می گفت آدم یه چیزی بگیره که یه خرده نزدیکتر باشه انقدم از شهر فاصله نداشته باشه...خلاصه یه نیم ساعتی اونجا بودیم و از طبیعت دل انگیزش لذت بردیم و دیگه سوار شدیم و برگشتیم سمت شهر،دم لیلا.کوه که رسیدیم( لیلا کوه یه کوه سرسبز و پر دار و درخت توی لنگرو.ده که جز جاهای تفریحیش حساب میشه و طبیعتش خییییییییییییییییییییلی بکر و قشنگه یه چیزی تو مایه های شیطان.کوه .لاهیجانه) یه چشمه آبی بود که اهالی برای استفاده راحت خودشون سرش یه شیر آب وصل کرده بودند و ازش آب می بردند برا چایی، غلام.پور اومدنی چند تا دبه با خودش آورده بود با پیمان رفتند پایین و اونارو پر کردند و اومدند...دیگه راه افتادیم رفتیم دم در خونه غلام.پور اینا و اونا اونجا پیاده شدند به ما هم خیلی اصرار کردند که ناهار بریم خونه شون که دیگه ما قبول نکردیم و بعد از کلی تشکر ازشون خداحافظی کردیم و سوار شدیم و رفتیم شالیزار یه نیم ساعتی هم اونجا گشت و گذار کردیم و عکس انداختیم بعدش از همونجا راه افتادیم رفتیم رود.سر و توی ساحل رود.سر کنار دریا زیر سایه یه درخت حصیر پهن کردیم و نشستیم و یکی دو تا چایی با کلو.چه سنتی لاهیجان خوردیم و پیمان یه خرده دراز کشید و استراحت کرد و منم یه خرده کتاب خوندم ،دیگه بعدش پیمان بلند شد یه مقدار میوه شسته شده داشتیم اونارو خوردیم و ساعت چهار پنج بود راه افتادیم سمت لاهیجان رفتیم از یه رستورا.نی به اسم وحید دو تا ماهی کبابی(یه ماهی سفید و یه ماهی اوزون بورون(ماهی خاویار)) با دو تا کته که به شکل سبزی پلو بود با یه ظرف کوچیک میرزا.قاسمی و یه زیتون پرورده و یه کال کباب گرفتیم(کال کباب یه غذای شمالیه یه چیزی تو مایه های همون میرزا قاسمیه ولی ترشه تقریبا ، که با بادمجون کبابی درست می کنند فرقش اینه که مثل میرزا قاسمی توش تخم مرغ و رب نداره و به صورت سرد انگار بعنوان دسر می خورنش همون مزه میرزا قاسمی سردو میده) همون یه ذره غذا شد صد و نود هزار تومن تازه بردیم خونه دیدیم اصلا ماهیش،ماهی سفید نیست و قزل آلائه حالا اوزون برونم ما نمی شناختیم معلوم نبود اونم واقعا اوزون برون بود یا نه؟ اوزون برون چون گرونه پیمان میگه خیلی وقتها کلک می زنند و مار ماهی رو به جای اوزون برون به مشتری میدن حالا عکساشو پایین پست براتون می ذارم ببنید...خلاصه غذائه رو گرفتیم و رفتیم سمت لنگر.ود سر راه رفتیم از دستفروشهای کنار جاده تو لیلا کوه چند کیلویی پرتقال کوهی خریدیم کیلویی سیزده هزار تومن بود این پرتقالا نیست که ارگانیکند و خودشون در می یان و کود و این چیزا نمی خورند خیلی آبدار و شیرین و خوشمزه  اند من خیلی دوستشون دارم بوی خییییییییییییییییییلی خوبی هم دارند...بعد از خریدن پرتقال رفتیم خونه میرزا قاسمی رو گذاشتیم برا شب و کته ها و ماهیهارو گرم کردیم و خوردیم خیییییییییییییییییییییلی خوشمزه نبود تازه شورم بود یعنی غذاش در حدی بود که بیست سی تومن هم نمی ارزید چه برسه به صدو نود هزارتومن، رستورانهای شمال با اینکه گرونند ولی غذاهاشون اصلا خوب نیست تا حالا ما غذایی نخوردیم اونجا که درست و حسابی باشه و از خریدنش پشیمون نشده باشیم یعنی حیف پولند انگار آدم پولشو دور می ریزه تو این چند سال همیشه همین بوده هر دفعه هم که می گیریم می گیم دیگه دفعه بعد نمی خریم دفعه بعد دوباره پیمان هوس می کنه و می ریم می خریم و دوباره به این نتیجه می رسیم که غذاهاشون اصلا به درد نمی خوره و آشغاله و نباید بخریم! ...خلاصه غذا رو خوردیم و یه چایی هم بعدش خوردیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم بعدش پیمان بلند شد رفت دو تا نوشابه خرید و اومد می گفت غذاش بد بود مونده سر دلم،بعد از خوردن نوشابه هم نشستیم اخبار دیدیم و سریال نگاه کردیم و ساعت یک و دو هم گرفتیم خوابیدیم... ..روز سوم هم بعد از اینکه صبونمونو کنار رودخونه خوردیم برگشتیم آماده شدیم رفتیم لاهیجان سمت شیطان.کوه، هم می خواستیم یه خرده اونجا بگردیم و تفریح کنیم هم چایی بخریم(چای خشک) چاییمون در حال تموم شدن بود می خواستیم هم برا خودمون بخریم هم برا مامان پیمان، توی این چند سال همش می اومدیم کنار دریاچه اطراف شیطان. کوه یه مرده به اسم حمید.عکاس بود که چایی می فروخت از اون می خریدیم چاییهاش خیلی خوب بودند ایندفعه هر چی چشم گردوندیم پیداش نکردیم تا اینکه دیدیم یه دستفروش دیگه که اونم چایی می فروشه داره می یاد ازش پرسیدیم گفت حمید .عکاس کرو.نا گرفته بوده دو ماه بوده بیمارستان بوده تازه مرخص شده و احتمالا داره استراحت می کنه برا همین دیگه از همون مرده پنج کیلو چایی خریدیم دو کیلوشو ریز که پیمان ببره برا مامانش که ریز دوست داره و سه کیلوشم درشت برا خودمون! کیلویی پنجاه می گفت برا ما چهل و پنج حساب کرد کلا شد دویست و بیست و پنج تومن! می گفت تو کارخونه همین چایی رو کیلویی شصت می دن ...خلاصه چائیه رو گرفتیم و خودمون هم نشستیم رو نیمکتهای کنار دریاچه و یه چایی از تو فلاکسمون ریختیم و با کلوچه خوردیم و بعدش بلند شدیم بریم سمت ماشین دیدیم یه مرده با یه موتور قراضه داره یه گونی برنج می بره برنجه از رو موتور افتاده و احتیاج به کمک داره پیمان رفت کمک کرد گونیه رو برداشتند گذاشتند رو موتور و مرده اومد سوار شد دو قدم رفت جلو تو قدم سوم دوباره گونی برگشت از رو موتور افتاد زمین و ایندفعه گونی ترکید و یه مقدار از برنجاش ریخت بیرون، دیگه نمی شد به گونی دست زد هم گونیه ترکیده بود هم خود گونی یه حالت پوسیده داشت و دست می زدی جر می خورد مرده برگشت به پیمان گفت ده دقیقه حواست به این گونی باشه من برم گونی بیارم پیمان هم گفت باشه و مرده موتورشو سوار شد و رفت سر ده دقیقه با دو سه تا گونی و یه کاسه پلاستیکی برگشت با پیمان خم شدند سر گونی و می خواستند برنج گونی رو با کاسه خالی کنند توی گونی دیگه، که من بهشون گفتم به جای اینکار گونی رو آروم بکنید سر این یکی گونی و قلفتی بکنیدش اون تو، اونجوری گونی دو لایه است و محکمتر هم هست گفتند راست میگه و اون گونی رو درسته کردند توی این یکی گونی وقتی کامل رفت توش مرده با خوشحالی بلند شد و دستاشو به هم زد و گفت بیاااااااا تموم شد و رفت بعد برگشت سمت پیمان و ازش پرسید به نظرت سر اینو با یه چیزی نبندیم؟ منم گفتم ببندید بهتره دیگه نمی ریزه! اونم گشت و یه کش پیدا کرد پیمان سرشو محکم گرفت و اونم بستش دوباره بلند کردند بذارند رو موتور که این یکی گونی هم از شانس پوسیده بود پاره شد و نتونستن بذارند بالا،دوباره آوردنش پایین، نمی دونم اون چندتا گونی پوسیده رو از کجا رفته بود پیدا کرده بود...برای سومین بار کردنش توی یه گونی پوسیده دیگه و بازم مرده با خوشحالی بلند شد و دستاشو به هم زد و گفت بیااااااااااا تموم شد و رفت...بعد اینکه این حرفو زد بازم برگشت از پیمان پرسید به نظرت سر اینو نبندیم؟ واااااااااااای منو می گید دیگه غش کرده بودم از خنده(لهجه شمالیهارو دیدید که چقدر با مزه است با اون لهجه می پرسید منم خنده ام می گرفت) ...بازم گشتند یه کش پیدا کردند و برای بار سوم بستندش و بلندش کردند گذاشتند رو موتور و خدارو شکر ایندفعه دیگه گونی نترکید ولی برنجه انقدر سنگین بود که نزدیک بود موتور برگرده که رو هوا گرفتنش! مرده بعد اینکه برنجایی رو که رو زمین ریخته بود رو با همون خاک و خل و سنگ تو خیابون جمع کرد ریخت تو کاسه پرید پشتش نشست و یه جوری تکیه داد به گونیه که نیفته و روشن کرد و به زور روند و رفت ما هم وایستادیم دور شدنشو نگاه کردیم و منم با همون لهجه ای که مرده گفته بود به پیمان گفتم به نظرت سر اینو نبندیم؟ پیمان هم زد زیر خنده و باورتون نمیشه تا یه ربع داشتیم همینجور می خندیدیم الانم دارم با خنده براتون می نویسم پیمان می گفت برنج اونه از من می پرسه که سرشو ببنده یا نه! منم گفتم آره منم به همینش می خندیدم...خلاصه که مرده رفت و ولی به قول پیمان معلوم نبود تا برسه چندبار دیگه قرار بود بندازدش زمین... دیگه بعد از اینکه خنده هامونو کردیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت کلوچه. نا.دری و سه تا بسته کلوچه .سنتی گرفتیم(دو بسته برا مامان پیمان و پیام،یه بسته اش رو هم برا خودمون) از اونجام رفتیم از کلو.چه نو.شین یه بسته شکلات نارگیلی و یه بسته کلوچه گردویی گرفتیم و رفتیم خونه...دیروزم هفت بلند شدیم و چایی دم کردیم ریختیم تو فلاکس و وسایلمونو جمع کردیم بردیم تو ماشین و بعد از تحویل دادن  سوئیت راه افتادیم سمت کرج،تو راه یه جا سر یه جاده سرسبز پر درخت که به سمت یه دهی به اسم جو.کلبند.ان می ره وایستادیم صبونه خوردیم و عکس انداختیم بعد دیگه سوار شدیم و راه افتادیم سر راهم از یه جایی به اسم کوچصفهان  دو تا بسته بزرگ کلوچه فومن گرفتیم(یکیش برا حسین دوست پیمان یه بسته اش هم برا خودمون و پیام و مامان پیمان) دیگه رفتیم تا رسیدیم رود.بار! اونجام یه خرده نگه داشتیم یه استراحتی کردیم بعدش تا عوارضی .قزوین رفتیم و بعد عوارضی وایستادیم یه چایی خوردیم و بعد رفتیم داخل قزوین یه دوری زدیم پیمان می خواست فلافل و بستنی سنتی بگیره که من گفتم الان خطرناکه و بهتره بی خیال ساندویچ و بستنی بشه که اونم دیگه نخرید و راه افتادیم رفتیم سمت نظر.آباد پنج بود که رسیدیم تا هفت اونجا بودیم و پیمان باغچه هارو آب داد و حیاطها رو شست منم یه خرده به سرو وضعم رسیدم و دیگه ساعت هفت راه افتادیم بریم که پیمان به سرش زد بره یه سر به املاکی آقای .کشا.ورز بزنه، دیگه رفتیم جلو مغازه اش و پیمان رفت یه نیم ساعتی با اون حرف زد و منم تو ماشین نشستم تا اینکه اومد راه افتادیم رفتیم سمت کرج، هشت و نیم رسیدیم دم درحسین اینا، داداش حسین شصت کیلو برنج داده بود که براشون ببریم(شش تا کیسه ده کیلویی)....حسین رفته بود بیرون وسایل بخره برا شام مهمون داشتند قرار بود دوست آمنه و شوهرش و بچه هاش بیان خونشون، زنگ اف افشونو که زدیم زنش جواب داد و گفت که حسین سر کوچه است همون لحظه هم حسین رسید و یه ساعتی هم دم در با اون حرف زدیم و برنجارو دادیم و یه بسته هم کلوچه فومن بهشون دادیم و دیگه بعد یه ساعت مهمونای حسین اینا که رسیدند خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه ساعت نه و نیم بود رسیدیم من رفتم بالا و پیمان هم یکی یکی وسایلو آورد بالا وسطا هم من فرستادمش در پیرمرد همسایه طبقه اولیمون رو با پیچ گوشتی باز کرد بیچاره پیرمرده یادش رفته بود کلیدارو ورداره درو بسته بود رفته بود بیرون برگشته بود مونده بود پشت در، بچه های طبقه دومی که دو تا پسر ده یازده ساله با یه دختر دوازده ساله بودند رفته بودند کمکش ولی نیست که بچه اند بلد نبودند چه جوری بازش کنند که دیگه من صداشونو شنیدم و پیمانو فرستادم باز کرد!... واااااااااااااااااای نمی دونید پیرمرده چقدرررررررررررررر با محبت با این بچه ها حرف می زد آدم کیف می کرد از اینهمه ادب و احترام و محبتی که یک جا نثار این بچه ها می کرد،دیشب با خودم گفتم کاش همه آدمها با همدیگه به این شیوه رفتار می کردند و با این لحن با همدیگه حرف می زدند به خدا اگه اینطوری بود هیچ مشکل ارتباطی  روی کره زمین لاینحل نمی موند و چقدرررررررررررررررررر بچه های سالمی داشتیم از نظر اعصاب و روان، بچه هایی که هیچ ناهنجاری از نظر رفتاری نداشتند، نمی دونید بچه ها با چه دل و جانی داشتند بهش کمک می کردند که درش وا بشه که بتونه بره تو ..خلاصه که نمی دونید چه پیرمرد نازنینی بود...بعد از جابجایی وسایل هم اومدیم شستنی هارو شستیم و گذاشتیم آبشون بره بقیه شونم ضدعفونی کردیم و گذاشتیم سر جاشون...بعدم دوش و تلوزیون و میوه و چایی و لالا ...خب دیگه اینم از سفرنامه سه چهار روزه ما ...ببخشیدکه سرتونو درد آوردم از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای 

 

💥گلواژه💥

محبت مکملی دارد به نام «احترام»
این دو کنار هم معجونی است که هر کدام اثر دیگری را ضمانت خواهد کرد!

 

اینم عکسهایی که گفتم 

این عکس غلام.پور در حال دوچرخه سواری و دوچرخه و کادوی کوچولوی ما که بهش بسته شده

این عکس سوئیت  و مجتمعی که توش بودیم

این عکس رودخونه ای که کنارش صبونه می خوردیم

این عکس شالیزارمونه که یکی دو هفته ای هست کاشتنش

اینم عکس غذاهای به درد نخوری که از رستوران گرفتیم 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۲۲
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی