خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۱۹ ب.ظ

گردن دردناک!

سلااااااام سلاااااام سلاااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که الان با یه گردن دردناک در خدمتتونم و برا همین زیاد نمی تونم بنویسم و مجبورم برای اینکه این گردن از شدت درد، از بیخ و بن کنده نشه خلاصه وار یه چیزایی رو سریع بگم و برم! علت گردن دردم هم کیکیه که دیروز پختم با اینکه همه چیشو با همزن هم زدم و فقط آردشو برا اینکه پفش نخوابه با دست هم زدم ولی بازم بهش فشار اومد و عضلاتش گرفت نمی دونم چرا با دستم که زیاد کار می کنم گردنم می گیره؟ گردنم هم که می گیره سرم شروع می کنه به درد کردن و دیگه تا هفت هشت ساعت نخوابم خوب نمیشه حالا دیشب با اینکه تا صبح خوابیدم ولی بازم خوب نشده از صبح دو بار بهش، هم پماد. سا.لیسیلات زدم هم پماد رز.ماری،یه کم بهتر شده ولی کامل خوب نشده...بگذریم برم سر اصل مطلب، الان همش به گردن درد می گذره...جونم براتون بگه که ایندفعه تعداد روزهایی که ننوشتم یه خرده طولانی شده علتش هم اینه که با اینکه سه شنبه پیمان رفت خونه مامانش( تا اونو ببره بانک تا کارهای فروش .سها.م عدا.لت رو انجام بده) و من می تونستم بنویسم ولی اون روز از قبل با معصومه قرار گذاشته بودیم که من و آقای اکبری در مورد مشکلات رابطه معصومه و اکبری تلفنی حرف بزنیم اکبری به معصومه گفته بود کاش می تونستم با مهناز خانوم در مورد مسائل و مشکلاتی که توی رابطه مون هست و به تو نمی تونم بگم حرف بزنم و اون با زبون خودش به تو منتقل کنه منم گفتم ایرادی نداره و یه روز که پیمان نبود هماهنگ می کنم با هم صحبت کنیم! دیگه سه شنبه که پیمان رفت من اول یه ربعی با معصومه تلفنی حرف زدم که چک کنم اگه لازم شد جوابی به حرفهایی که قرار بود اکبری بزنه بدم چیا به اکبری بگم بعدش یک ساعت و نیم با اکبری حرف زدم و دوباره برگشتم یک ساعت دیگه با معصومه حرف زدم و چیزایی که اکبری گفته بود رو به معصومه انتقال دادم (حالا اینکه اکبری چی گفت و معصومه بعدش چیکار کرد مثنوی هفتاد من کاغذه و الان نمیشه نوشت ایشالا در اولین فرصت که بهم دست بده و دست و گردنم یاری کنه براتون می نویسم همینقدر بدونید که بعد از حرف زدن با جفتشون و دیدن عکس العملهای معصومه صد بار به خودم گفتم این چه غلطی بود که من کردم کاش اصلا دخالت نمی کردم...).....خلاصه خواهر اون روز من از ساعت ده تا ساعت دو پای تلفن بودم و به قول فارسها چهار ساعت فقط داشتم فک می زدم ساعت دو که دیگه موفق به اتمام مکالمات شدم دویدم سمت آشپزخونه تا چایی دم کنم از صبح کتری رو گاز همینجور داشت می جوشید و تلفنها به من اجازه اینکه برم و چایی رو دم کنم نداده بود تا آب ریختم رو چایی تو قوری و گذاشتم دم بکشه دیدم در واحدو زدند رفتم باز کردم دیدم پیمانه برگشته( اون روز صبح زود رفته بود و گفته بود که زود می یاد چون فردا و پس فرداش بخاطر ار.تحال اما.م تعطیل بود و احتمال می داد که ترافیک اتوبان بخاطر اینکه ملت شهید.پر.ور قرار بود به مناسبت ار.تحال برند شمال،عشق و حال،سنگین باشه ) خلاصه اون رسیده بود و من تازه داشتم چایی دم می کردم دیگه وقتی دست و صورتش رو شست و اومد گفت جوجو یه چایی می یاری بخوریم رفتم چایی بریزم دیدم انقدر چاییش کم رنگه و هنوز دم نکشیده که دور از چشمش چند بار با قاشق تفاله های توی قوری رو هم زدم که بلکه یه خرده رنگ پس بدند... خلاصه اون روز اونجوری گذشت و این چند روزم یه روزشو رفتیم نظر .آباد و بقیه روزاشم مثل همیشه گذشت و دیروزم تا ظهر خونه بودیم دم ظهر با گل پسر رفتیم یه خرده میوه و نون و این چیزا گرفتیم و برگشتیم خونه، بعد از ظهرشم من یه سبزی پلو درست کردم که هم پیمان یه مقدار ببره تهران برا مامانش هم اینکه خودمون برا شام امروز با تن ماهی بخوریمش یه کیک هم پختم که باز پیمان یه مقدارشو ببره برا مامانش و پیام، بقیه اش رو هم بذاریم فردا ایشالا می خوایم بریم شمال، تو راه با چایی بخوریم...امروزم که پیمان ساعت ده با پیام راه افتادند رفتند تهران و منم تقریبا دو ساعت و نیم با معصومه باز در حال مکالمه بودم(حرفامون در مورد قضیه اون روز و ادامه همون چیزایی بود که گفتم بعدا بهتون می گم خلاصه فکر نمی کنم حالا حالاها بتونم از دستش در برم و جان سالم به در ببرم! عواقبش تازه شروع شده و نمی دونم تا کجاها قراره دامن من بدبختو بگیره)...بعد از این مکالمه طولانی هم با گردنی کج تر و دردناکتر از قبل اومدم نشستم اینارو نوشتم اینم که پست کنم می خوام برم یه عدس پلو در حد دو تا پیمونه برا شام فردا بپزم که با خودمون ببریم تا شب اول غذا داشته باشیم و مجبور نشیم رسیدیم خسته و کوفته دنبال غذا بگردیم تا اینکه از روز بعدش یه فکری به حال غذا بکنیم...فردا صبح ایشالا شش اینجورا راه می افتیم که سر راه اول بریم گلها و گوجه های خونه نظر.آبادو آب بدیم تا توی این هوای گرم  تشنه نمونند و بعد به امید خدا سفرمونو به مقصد لنگرو.د و بعدم ساحل زیبای چمخا.له شروع کنیم ...تا چهارشنبه اونجاییم و چهارشنبه ایشالا برمی گردیم قبلش البته می ریم قزوین و یه دوری هم اونجا می زنیم ولی خدا بخواد دیگه چهارشنبه شب خونه ایم...خلاصه اینجوریااااااااااااااااااا دیگه خواهر...اینم از این چند روز ...من دیگه برم که گردنم داره می شکنه ....از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای...

 

💥گلواژه💥

چه لذّتی دارد
از فردای نیامده نترسیدن
گوش به باران دادن
چای درست کردن
پادشاه وقت خود بودن ...

قطعه ای از «کتاب روزها در راه» اثر شاهرخ مسکوب

 

اینم دو تا عکس از کیکی که باعث این گردن درد شده 

 

​​​​

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۱۷
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی