خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۱۲ ب.ظ

بازم تبدیل به شاهنامه شد😀...!

سلااااااااام سلاااااام سلااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان الان با پیام رفت تهران و قراره زود برگردند و برند ماشین پیامو که دیروز برا سرویس بردند نمایندگی، بگیرند برا همین زیاد فرصت ندارم و یه مختصری از این چند روز می نویسم و می رم... پنجشنبه بعد از ظهر رفتیم تهران دوباره دنبال خونه گشتیم ایندفعه دوباره رفتیم سمت نارمک؛ پیمان طی یه تصمیم قاطع اعلام کرد که می خوام همین سمت خونه مامانم بگیرم چون غرب بگیریم همچین تفاوتی از نظر فاصله با کرج نداره و بازم رفت و آمد سخت میشه و از این حرفها...حالا من شلوغی نارمک به کنار دوست داشتم سمت غرب باشه که نخوایم انقدم به این پیرزن نزدیک باشیم چون دوری از اون برا من عین عبادته و آدم هر چی دورتر باشه همونقدر هم راحتتره و آرامش داره و سرش سلامته هم بلایای کمتری دامنگیر آدم میشه...خلاصه با این تصمیم پیمان نشد دیگه! همون سمتا رفتیم کلی املاکیهارو گشتیم و آخر سر هم دو تا خونه دیدیم که هر دو باز خوب بودند و تر و تمیز و خوشگل،فقط بازم جفتشون نور نداشتند و تاریک تاریک بودند صبح تا شب باید چراغ روشن می کردی توشون؛ یکیشونم چون تک واحد بود باز پارکینگش مورد داشت و یه حالت مزاحم داشت اصلا آپارتمانهایی که تک واحدند اکثرا این مشکلو دارند چون زمینهاشون کوچیکه و نمی تونند برا همه واحدها پارکینگ دربیارند برا همین ماشینها مجبورند تو همون جای کم؛ پشت سر هم پارک کنند که اونجوری هم اون عقبیها یکیشون بخواد بره بیرون باید چندتاشون ماشیناشونو ببرند بیرون تا اون عقبیه بتونه از پارکینگ خارج بشه ...خلاصه که نشد مورد خوب پیدا کنیم و بازم دست از پا درازتر برگشتیم سمت خونه و ده اینجورا بود رسیدیم...فرداشم که می شد جمعه دم ظهر با پیام رفتیم نظر.آباد قرار بود آهنگر بیاد و آهنهای سایبون رو حیاطو ببره صاحب قبلی خونه داده بود از بالای در حیاط تا جلوی پنجره آشپزخونه رو آهن جوش داده بودند و ایرانیت گذاشته بودند روش که حالت سایبون داشته باشه و ماشینو بشه زیرش پارک کرد پیمان هم از این آهنها خوشش نمی اومد می گفت خیلی یغورند ببریمشون بعدا اگه خواستیم می دیم یه چیز جمع و جور بهش جوش می زنند از اونورم ما وقتی پارسال پنجره آشپزخونه رو بزرگتر کردیم آهنگره اومد یه سری میله بهش جوش داد که حالت حفاظ داشته باشه که دزد نتونه از پنجره بیاد تو؛ این میله ها حالت عمودی داشتند و من هر وقت نگاشون می کردم حس می کردم آدم تو زندانه دقیقا شکل میله های زندان بودند برا همین به پیمان گفتم حالا که یارو می خواد بیاد آهنهای سایبونو ببره بده این میله هارو هم برگردونه و افقیش کنه تا از این حالت زندان دربیاد اونم گفت باشه... حالا یارو قرار بود بیاد جفت کارهارو با هم انجام بده...خلاصه رفتیم نظر.آباد و من اول کاری یه خرده برنج ریختم تو قابلمه و گذاشتم کته بشه تا با خورشت قیمه ای که از خونه برده بودیم برا ناهار بخوریم بعدشم هم یه چایی دم کردم پیام هم وسایل سلمونیشو آورده بود مشغول زدن موهای پیمان شد اونا که کارشون تموم شد ناهارو آوردم خوردیم چون یارو آهنگره قرار بود که ساعت سه و نیم،چهار بیاد کارشو انجام بده سه و بیست دقیقه بود که زنگ زد و پیمان و پیام هم آخرای غذاشون بود سریع خوردند و بلند شدند که برن با ماشین بیارنش(مغازه اش یه کوچه اونورتر بود ولی چون وسیله داشت نمی تونست پیاده بیاد) پیمان بهم گفت جوجو ما می ریم تو هم ظرفای ناهارو جمع کن یه گوشه میز و روشو بکش بذار این بیاد بره بعدا می شوریمش منم گفتم باشه شما هم کلید ببرید که اومدید خودتون درو باز کنید من می رم تو اتاق و درو می بندم دیگه نمی تونم بیام براتون در باز کنم اونم گفت باشه و رفتند منم سریع ظرفارو شستم و میزو جمع کردم و دیدم هنوز نیومدند یه آهنگم بلند برا خودم گذاشتم و گوش کردم(صداش تو خونه نیست که خالیه می پیچید و اکو میشد منم کیف می کردم آهنگ نسترنو گذاشته بودم همون که میگه وای از اون چشم تو باز شب یلدا رسید...یکی دو سال پیش که اومده بودم میاندوآب ساناز برام ریخته بود رو فلش) چند دقیقه ای آهنگه رو گوش کردم و یهو دیدم اومدند پریدم تو اتاق و درو بستم و آهنگم خاموش کردم...خلاصه یارو اومد و مشغول کار شد و پیمان و پیام هم پیشش بودند منم تو اتاق یه خرده اینترنت گردی کردم و بعد دیدم خیلی خوابم می یاد بالش گذاشتم و یه پتوی مسافرتی هم اونجا داشتیم رو خودم انداختم و حالا نخواب کی بخواب!(کف اتاقه موکت انداختیم نرم و راحت بود)...یکی دو ساعتی خوابیدم و بعدش بلند شدم یه خرده دوباره تو اینترنت گشت زدم یارو هم هنوز کارش تموم نشده بود ساعت هفت هم از تو رو.بیکا از قسمت پخش زنده .کا.نالهای تلوزیون رفتم رو کا.نال.چهار و برنامه زندگی.پس.از.زندگی رو دیدم اینرنت خونه یه خرده ضعیف بود یه چندباری وسطش در حد چند ثانیه برنامه قطع شد ولی بازم خوب بود تونستم تقریبا همه شو ببینم خوبی رو.بیکا اینه که اینترنتش رایگانه و اصلا از شارژ اینترنت آدم کم نمی کنه مثلا من یه ساعت زنده کا.نال چهارو نگاه کردم حتی یه کیلو بایت هم کم نکرده بود(چون قبل و بعدش حجم اینترنتو چک کردم)...آخرای برنامه بود که یارو کارش تموم شد و پیمان اینا بردند برسوننش؛ دیگه رفتم بیرون و نشستم تو هال تا اینکه پیمان اینا برگشتند یه چایی ریختم با سه تا پیراشکی که از خونه آورده بودیم و چند روز پیش خودم درستشون کرده بودم خوردیم بعدش پیمان یه خرده آت آشغالهایی که موقع کار کردن یارو ریخته بودرو جمع کرد و جاشونو جارو کرد پیامم ماشینشو آورد تو حیاطو شلنگ گرفت روشو شست و خشک کرد دیگه بلند شدیم راه افتادیم سمت کرج ساعت ده و نیم بود رسیدیم پیام مارو دم در پیاده کرد و خودش رفت...دیروزم که می شد شنبه پیمان ساعت شش بلند شد و لباس پوشید آماده شد تا پیام بیاد دنبالش برن نمایندگی؛ قرار بود ماشین پیامو ببرن بدن سرویس کنند شش و نیم پیام اومد دنبالش و اونا رفتند و منم گرفتم خوابیدم هشت و نیم اینجورا بود با صدای زنگ اف اف بلند شدم درو زدم باز شد پیمان بود برگشته بود اومد تو گفت بابا مرتیکه خله نگو وقتی که برا سرویس ماشین گرفته برا فردا بوده ما بلند شدیم امروز رفتیم!گفتم واااااااا یعنی اینهمه وایستادید گفتند برید فردا بیایید؟ گفت نه بابا یه خرده التماسشون کردیم بلاخره پذیرشمون کردند گفتم خب خوبه فک کردم برتون گردوندن!گفت نه به زور قبول کردند وگرنه باید برمی گشتیم فردا دوباره می رفتیم خاک بر سر یه دونه تاریخو نمی تونه درست بخونه اونوقت ادعای کمالشم میشه...خلاصه یه خرده پیمان غر زد و بعد گفت جوجو من گیج گیجم نیست که صبح زود بلند شدم از اونورم دیروز خیلی خسته شدم نخوابم منگ می شم چون دوبار باید بریم ماشینو بیاریم بذار بریم یه خرده بخوابیم بعد پاشیم صبونه بخوریم منم گفتم باشه و رفتیم گرفتیم تا ده خوابیدیم ده بلند شدیم و صبونه خوردیم بعدشم پیمان موقع برگشتن از نمایندگی دو کیلو سبزی کوکو گرفته بود نشستیم اونو پاک کردیم تموم که شد من مشغول شستن سبزیها شدم و پیمان هم رفت از سر اردلا.ن پنج هشت تا سنگک گرفت آورد کار سبزیها که تموم شد من یه چایی ریختم و پیمان هم اومد نونارو بسته بندی کرد و گذاشت تو فریزر و اومد نشستیم خوردیم و بعدشم دوباره گرفتیم یه خرده خوابیدیم که وسطاش از نمایندگی زنگ زدند که ماشین فرمونش یه ایرادی داره که باید کارشناس ایرا.ن خود.رو بیاد ببینه و نظر بده تا ما بتونیم تعمیرش کنیم برا همین ماشینتون امشب می مونه اینجا تا فردا کارشناس بیاد ببینه و تعمیر کنیم تا بعد بیایید ببریدش پیمان هم گفت ایرادی نداره و باشه...بعد از اینکه یارو قطع کرد پیمان یه خرده زیر لب غر زد که مثل یابو این ماشینو می رونه همه جاش ایراد پیدا کرده و ...که بعد از این غرها دوباره گرفتیم خوابیدیم! حالا من هیچوقت بیشتر از یه ربع بیست دقیقه خوابم نمی بره چون انقدر که از اینور اونور خونه صدای تق و توق همسایه ها می یاد که دم به دقیقه از خواب می پرم و همش خواب و بیدارم ولی دیروز مثل مرده ها خوابم برده بود انگار که نخوابیده باشم و بی هوش شده باشم ساعت چهار و نیم اینجورا بود که با صدای سبزی خرد کردن پیمان بلند شدم دیدم داره با دست خرد می کنه گفتم یه ثانیه می ریختی تو سبزی خرد کن دیگه؛حالا چهار ساعت با دست می خوای اینارو خرد کنی! گفت نه الان تموم میشه آخه تنبلیم اومد که بعدش بخوام دستگاهه رو بشورم گفتم خب من می شستم گفت نه دیگه داره تموم میشه...اون سبزیهارو خرد کرد و جمع کرد منم یه خرده تو جام غلت زدم تا اینکه بلند شدم و بالشها و پتوهارو جمع کردم و نصف سبزی رو ریختم تو کیسه و گذاشتم تو فریزر که بعدا پیمان ببره برا مامانش نصف دیگه اش رو هم گذاشتم تو یخچال که شب بذارم بپزه بعدش اومدم یه چایی ریختم آوردم خوردیم پیمان گفت می یای بریم بیرون می خوام برم خیابون.دانشکده این محافظو ببرم نشون بدم برا خانوم گردویی هم سم بخرم؟ (محافظ برق فریزرمون پریروز هی قطع و وصل می کرد پیمان از برق کشیدش و گذاشت کنار که ببره به اون یارویی که پیارسال ازش خریده بودیم نشونش بده چون دو سال ضمانت داشت که سه چهار ماه از ضمانتش هنوز مونده بود و میشد تعویضش کرد...اون روز دیدیم درخت گردوی اون خونه رو آفت زده! یه پشه های زرد رنگی پشت برگاش افتاده و روی برگاشم حالت شیره ای پیدا کرده حتی رزهای تو گلدون رو هم که نزدیکش تو حیاط خلوت بودند درگیر کرده...) منم گفتم نه دیگه من نیام خودت برو آخه تا بریم برگردیم زندگی.پس.از .زندگی تموم میشه و من می خوام اینو ببینم از اونورم خیابون.دانشکده خیلی دوره پیاده بخوایم بریم بیاییم پدر پا و کمر من درمی یاد(بخاطر کرونا فعلا ما سوار اتوبوس و تاکسی نمی شیم و همه جارو پیاده گز می کنیم اون خیابونم پیاده بخوای بری یه ساعت راهشه یه ساعتم باید برگردی میشه دو ساعت و پدر آدم درمی یاد) اونم گفت باشه و بلند شد لباس پوشید و رفت منم نشستم یه خرده آهنگ گوش دادم و یه خرده هم تو اینترنت گشتم و ساعت هفتم زدم کا.نال.چهارو اون برنامه رو دیدم ساعت هشت و نیم، نه هم پیمان برگشت دیدم یه تقویم رومیزی دستشه و یه خرده هم میوه و این چیزا گرفته یه ترد و یه خرده تخمه هم واسه من گرفته و شش تا هم تخم مرغ برا کوکو! ازش تشکر کردم و گفتم این تقویمه چیه؟ گفت سر راه رفتم پیش فرهاد و یه خرده نشستم حرف زدیم برگشتتی یه این تقویمو بهم داد مال موسسه شونه همون تقویمه است که عید برام کنار گذاشته بود(منظورش از فرهاد همون آقای فرهاد. پور مسئول اون موسسسه.خیریه است که باهاش دوستیم و همیشه می ریم پیشش) گفتم دستش درد نکنه چه تقویم خوشگلیه...بعد از این حرفها من غذارو که یه مقدار از قیمه و برنج پریروز بود گذاشتم گرم شد و اومدم تقویم فرهاد.پورو با پنبه و الکل ضدعفونی کردم و بعدم رفتم مواد کوکورو آماده کردم و گذاشتم بپزه پیمان هم لباسهای خودشو با بخار شور ضد عفونی کرد و اومد نشستیم شام خوردیم و بعدشم دیگه تلوزیون و این چیزا دیدیم و گرفتیم خوابیدیم... امروزم نه و نیم بیدار شدیم پیمان شال و کلاه کرد و ده دقیقه به ده رفت دنبال پیام که برند تهران و منم بعد از اینکه تختو مرتب کردم اومدم نشستم اینارو نوشتم و حالام می خوام برم یه خرده نون و پنیر بخورم با یه چایی و بعدم با معصومه تلفنی حرف بزنم پریروز بهم اس ام اس داده بود که خیلی حرفها دارم بهت بزنم هر وقت بیکار بودی بگو زنگ بزنم که منم گفتم یکشنبه پیمان می ره خونه مامانش بهت خبر می دم که زنگ بزنی...نمی دونم چه اتفاقی افتاده حالا امروز باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو پست بعد بهتون می گم ...خب دیگه من برم نون و پنیرمو بخورم تا مسی زنگ نزده شمام مواظب خودتون باشید...می گم بازم من خواستم مثلا مختصر بنویسم که تبدیل به شاهنامه شد یک آدمی مثل من بخواد شاهنامه بنویسه ببین دیگه به چی می خواد تبدیل بشه خدا بخیررررررررر کنه... اون روز با ساناز تلفنی انقدر حرف زدیم که بعدا ساناز می گفت مهناز مامان و سمیه مشکوک شده بودند فکر می کردند اتفاقی برا تو افتاده که من بهشون نمی گم می گفتند راستشو بگو چیزی شده که انقدر حرفاتون طول کشید؟منم کلی خندیدم و گفتم ایندفعه اگه گفتند بگو بابا نگران نباشید مهناز بخواد حرف بزنه اینجوریه دیگه،بس که پر حرفه شش ساعت طول می کشه وگرنه هیچ اتفاقی نیفتاده..خب من دیگه من واقعاااااا رفتم بووووووووووووووووووس باااااااااااااای 

🎇گلواژه🎇
یه وقتایی باید به آینده اعتماد کنیم و منتظر بمونیم!
(دیالوگی کوتاه از سریال در برابر آینده)
 

  

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۲۸
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی