خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۰ ب.ظ

لذت پیچیدن دلمه با کتاب گویا!

سلاااااام سلااااااام سلااااام سلاااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز قرار بود پیام بیاد ماشینشو که تو پارکینگ ما بود ببره و پیمان هم گفته بود صبح ما خونه ایم هر وقت خواستی بیا ببر بعد از اینکه صبونه خوردیم پیمان به پیام زنگ زد که تو نیا ما خودمون ماشینو برات می یاریم منم بهش گفتم خب خودمون چه جوری می خوایم برگردیم؟(چون اون،اون سر شهره و ما این سر شهر!الانم که نمیشه تاکسی یا اتوبوس سوار شد)گفت ماشینو می بریم براش بعد بهش می گیم که مارو تا میدون.شهدا برسونه از اونجا می ریم یه سر به میر.محسنی می زنیم بعد پیاده برمی گردیم خونه! گفتم باشه و رفتم آماده شدم یازده اینجورا راه افتادیم تا سر کوچه شون رفتیم و سوارش کردیم و باهاش اومدیم تا میدون.شهدا،ما پیاده شدیم و اون با ماشین رفت و ما هم تا جلوی پاساژ میر.محسنی اینا رفتیم پیمان زنگ زد به میر.محسنی و ازش پرسید که از کجا باید بیام تو؟(اون روز بهتون گفتم پیمان چتدتایی سکه بهش سفارش داده بود رفت گرفت ولی چون قیمت سکه اومده بود پایین پیمان دیده بود قیمتش خوبه گفته بود سه تا دیگه هم می خوام و پولشو حساب کرده بود میر.محسنی هم گفته بود الان ندارم فردا بیا بگیر ولی از اونجایی که امروز بهمون گفتند که فردا پاساژها حق ندارند باز کنند و بازم دارند تعطیلمون می کنند بهم زنگ بزن تا بهت بگم از در پشتی پاساژ که یه در کوچیک توی یه کو چه باریکه بیای تو)...خلاصه پیمان باهاش حرف زد و اونم آدرس کوچه پشتیه رو بهش داد منم به پیمان گفتم تا تو می ری اونو بگیری منم یه سر برم لوازم آرایشی سرخیابون.فاطمیه یه چیزی بگیرم بیام(می خواستم یه ریمیل بگیرم)گفت باشه و اون راه افتاد رفت که بره پیش میر.محسنی منم رفتم اون لوازم آرایشیه و یه ریمیل استخری گرفتم و اومدم هر چی جلو پاساژ قدم رو رفتم پیمان نیومد که نیومد،دیگه مجبور شدم خیابونو چندین بار از این سر تا اون سر برم و برگردم سر راه هم ویترین مغازه های طلا فروشی رو نگاه کردم و مانتوهای یه دست فروشو قیمت کردم و اسباب بازیهارو نگاه کردم و ...خلاصه هی راه رفتم و هی نگاه کردم آخر سر دیگه خسته شدم و جلوی یه طلا فروشی وایستادم و گفتم بذار مدل گوشواره های فانتزیشو ببینم داشتم اونارو نگاه می کردم که دیدم پیمان زنگ زد تا اومدم جواب بدم چشمم افتاد بهش که بیست متر جلوتر از من جلوی پاساژ وایستاده رفتم پیشش و گفتم کجا بودی شش ساعته دارم اینجا راه می رم دیگه تابلو شدم ! گفت منم شش ساعته اونجا منتظرم که تو به من زنگ بزنی آخه گفتی دارم می رم لوازم آرایشی فکر کردم هنوز برنگشتی برا همین همینجور وایستاده بودم اونجا با میر .محسنی حرف می زدم گفتم خب دو قدم راه بود رفتم سریع گرفتم و اومدم دیگه، من زنگ نزدم فکر کردم تو کارت اونجا تموم نشده و تموم بشه خودت زنگ می زنی...خلاصه نگو اون منتظر زنگ من بوده و منم منتظر زنگ اون...بعد از این حرفها دیگه راه افتادیم سمت خونه و سر راه هم از یه مغازه یه کیلویی تخم آفتابگردون گرفتیم..سر اردلان. یک که رسیدیم پیمان گفت بذار از اینجا بریم از فروشگاه ا.تکای سر این خیابون یه خرده شیر و پنیر و این چیزا برا مامان بگیریم(قبلا هم بهتون گفتم چون بابای پیمان سرهنگ ارتش بوده مامانش از این کارتای ارتشی داره که هر ماه شارژ میشه و میشه باهاش از ا.تکا جنس خرید این ماه هم دویست و پنجاه تومن شارژ شده بود سالها بود مامانش اصلا از این کارت استفاده نمی کرد و همه اعتبارش سوخت می شد و از بین می رفت ولی الان چند ماهیه که پیمان ازش گرفته و هر از گاهی باهاش یه خریدایی می کنه)...دیگه رفتیم اونجا و پیمان دو بسته پنیر پاستوریزه از این کم نمک کم چربا با یه شیشه شیر عا.لیس از این مدت دارا که شش ماه موندگاری دارند با دو تا بسته کیسه فریزر و یه بسته بیسکوییت گرفت یه شیشه یه لیتری هم شیر موز عا.لیس گرفت گفت فردا که می ریم تهران بدم پیام بخوره اون معمولا بدون صبونه می یاد و تو راه گشنه اش میشه (پدر نیست که ماشالا مهر مادری داره بیشتر. ...مردم شانس دارند دیگه با همه بدیهاشون پدر و مادرشون مثل پروانه دور سرشون می چرخند اونوقت ما هر چقدر هم که سعی می کردیم بچه خوبی برا پدر و مادرمون باشیم همیشه می زدند تو سرمون ...به قول معصومه می گفت ما به پدرمون سلام می دادیم در جوابش می گفت زهرمار ولی اینا زهرمارم به پدر و مادرشون بگند نوشه براشون و انگار که هزارتا خدمت براشون انجام دادن ....اونجور عزیزند اینا...) منم یه چیپس فلفلی و یه پفک و یه بسته کراکر نمکی گرفتم با دو بسته پنیر پیتزا و دیگه راه افتادیم اومدیم خونه، تو خونه هم پیمان وسایلو ضد عفونی کرد منم تخمه رو شستم و ریختم تو ماهیتابه و تفتش دادم خشک شد(حالا ما قبلا هم هر وقت تخمه می گرفتیم می شستیم و می ذاشتیم خشک می شد درسته یه خرده نمکش می ره ولی خب تمیز میشه دیگه،بعدش میشه نمکم بهش زد هزار نفر دستشون به این تخمه ها می خوره و کثیفند خیلی وقتها هم که دیدید اینارو می ریزند رو زمین و با بیل و این چیزا که معلوم نیست تمیزه یا نه اینارو بار می زنند...ولی دیگه ایندفعه علاوه بر شستن من تفتشون هم دادم که ویروسی چیزی هم اگه داشته باشه حرارت از بین ببردش)...بعد از شستن و تفت دادن تخمه هم یه چایی خوردیم و گرفتیم یه ساعت خوابیدیم و ساعت چهار و نیم اینجورا با زنگ موبایل پیمان از خواب پریدیم یه مشاور املاک زن از یکی از بنگاههای اطرافمون بود می خواست ببینه خونه هنوز موجوده یا نه که مشتری بیاره پیمان هم گفت موجوده ولی بخاطر قضیه کرونا فعلا تا بعد از ماه رمضون بازدید نمی دیم ایشالا بمونه بعد از این قضیه و اونم تشکر کرد و خداحافظی کرد...دیگه بلند شدیم و قرار بود دلمه برگ مو درست کنم(دو بسته برگ مو تو فریزر داشتیم گفتم اونارو مصرف کنم بره تا برگ جدید بگیریم بذاریم جاش)...موادشو آماده کردم و یه سفره انداختم وسط هال و نشستم برگارو بپیچم گفتم بذار هندزفری رو هم بذارم تو گوشمو همزمان که دارم اونارو می پیچم یه کتاب صوتی هم گوش بدم چند وقت پیش از یه کانال.تو .رو.بیکا به اسم "کتاب.باز" کتاب صوتی من .او.را .دوست داشتم آنا.گاوالدارو دانلود کرده بودم گفتم بذار اینو گوش بدم خلاصه زدم پخش شد و هم دلمه پیجیدم و هم از این کتاب لذت بردم کتابای آنا.گا.والدارو خییییییییییییلی دوست دارم قلمش لطیف و زنونه است به یه سری جزئیات دقت می کنه که فقط از چشم یک زن می‌شه اونارو دید جزئیاتی که ماها معمولا از کنارشون ساده می‌گذریم یا برامون پیش پا افتاده اند ولی اون با عشق و احساسی که تو جملاتش به کار می بره همین مسائل به ظاهر ساده و کم اهمیت رو یه جوری برا آدم بازگو می‌کنه که این حس به آدم القا میشه که چقدر ساده و راحت می‌شه عاشق زندگی شد و این عشق رو به آدمهای دیگه هم داد ...آنا.گا.والدا یه زن پنجاه ساله فرانسویه که قبلا معلم بوده و الانم یه نویسنده حرفه ایه که کتاباش فروش باورنکردنی دارند من زندگینامه اش رو که می خوندم نوشته بود از شوهرش طلاق گرفته و با دو تا بچه اش تو پاریس زندگی می کنه من همه اش حس می کنم کتاب .من .او.را دوست.داشتم ماجرای زندگی خودشه چون این کتاب قضیه اش اینجوری شروع میشه که قهرمان داستان که یه زنه، خیییییییلی ناراحت و گرفته است چون شوهرش علی رغم اینکه باهاش هیچ مشکلی نداشته و رابطه شون هم با هم خوب بوده و زنه هم خیییییییییییییییلی دوستش داشته به طور ناگهانی اونو بخاطر عشق یه زن دیگه با دو تا بچه کوچیک ترک کرده و رفته و حالا پدر شوهرش برای دلداری دادن عروسش چیزهایی بهش می گه که دید زنو به دنیای اطراف و روابطش باز می کنه و شروع می کنه به دوباره به پا خواستن و ساختن زندگیش...خیییییییلی داستان قشنگیه و قشنگتر از خود داستان نکات ریز و ظرافتهائیه که تو نگارشش بکار رفته جملات خیییییییییییییییلی نابی داره که آدم وقتی می خوندش تو دلش هزاران بار نویسنده رو بخاطر اون جملات تحسین می کنه آنا.گا.والدا به جز کتاب ."من .او.را.دوست .داشتم" کتابای دیگه هم نوشته که یه سری هاش اینا هستند "کاش کسی جایی منتظرم باشد"..."گریز دلپذیرمن "..."دلم می‌خواهد گاهی در زندگی اشتباه کنم"..."زیر پوست زندگی"..." لاک تنهایی ‌ام را می‌شکافم"..."با هم، همین و بس"..."پس پرده"..."بیلی" "زندگی بهتر"..."35 کیلو امیدواری"...حتما کتاباشو بگیرید و بخونید چون تو ورق به ورق کتاباش سرشار از لذتی وصف نشدنی می شید و روی عمق دیدتون هم نسبت به زندگی خییییییییییییلی تاثیر می ذاره...بگذریم دلمه هامو با لذت می پیچیدم و کتابو گوش می کردم ولی بدیش این بود که کتاب گویائه کامل نبود و فقط چهار فصل اول کتاب بود و به نصف دلمه ها نرسیده تموم شد و من نصف دیگه دلمه هارو با اندیشیدن به اون چیزهایی که تو نصف اول شنیده بودم بلاخره پیچیدم و تموم کردم و بردم گذاشتم بپزه و رفتم آرایشمو شستم و لباسمو عوض کردم و اومدم نشستم یه خرده قرآن خوندم بعدشم دو تا چای هل خوشمزه که پیمان دم کرده بود ریختم و آوردم با بیسکوییتهایی که ظهر از ا.تکا گرفته بودیم خوردیم و بعدم نشستیم پای سریال نون.خ و کلی خندیدیم بعدم دلمه های خوشمزه من پخت و سفره انداختم شام خوردیم و بعدم جمع کردیم و نشستیم بقیه سریالها و برنامه های تلوزیونو دیدیم و ساعت دو اینجورام گرفتیم خوابیدیم... امروزم هشت و نیم بلند شدیم و بعد از خوردن صبونه ساعت ده پیام اومد دنبال پیمان و باهم رفتند تهران خونه مامان بزرگه و منم بعد از اینکه اونارو راه انداختم نشستم اینارو براتون نوشتم و بعد از اینکه پستشون کردم اگه حال داشته باشم شاید پنکیک.پفکی درست کنم و عکسشو اینجا براتون بذارم اگرم حال نداشتم یا کتاب می خونم یا اینترنت گردی می کنم یا تلوزیون می بینم(معمولا هر سه این کارارو وقتی حال ندارم انجام می دم و اون یای وسطشون به نظرم باید جاشو به واو می داد یعنی باید اینجوری می نوشتم : کتاب می خونم و تلوزیون می بینم و اینترنت گردی می کنم ...این درسته)...خب دیگه من برم ببینم بلاخره چیکار می کنم ...خییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

جملاتی زیبا از آنا گاوالدا

آموخته ام که وابسته نباید شد نه به هیچ کس و نه به هیچ رابطه ای! و این لعنتی نشدنی ترین کاری بود که آموخته ام.

 

وقتی می مانی و می بخشی فکر می‌کنند رفتن را بلد نیستی باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد آدم ها همیشه و در هر شرایطی نمی‌مانند در را باز می‌کنند و برای همیشه می‌روند.

 

باید یک‌بار به خاطر همه چیز گریه کرد آن قدر که اشک‌ها خشک شوند باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد به چیز دیگری فکر کرد باید پاها را حرکت داد و همه‌چیز را از نو شروع کرد.

 

در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان‌تر است اما من اصلا از کسانی که آسان‌ترین راه را انتخاب می‌کنند خوشم نمی‌آید! تو را به خدا شاد باش و برای شاد بودن هرکاری که از دستت بر می‌آید انجام بده!

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۰۱
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی