خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۸ ب.ظ

بععععععله خانوم شما مغز دارید !!!

سلاااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اون روز داشتم آماده میشدم که برم سی.تی.اس.کنمو نشون بدم به دکتره که یه ربع به سه پیمان زنگ زد گفت که جوجو کجایی؟گفتم خونه ام دارم آماده می شم که برم گفت صبر کن نرو ما نزدیکای پل.فر.دیسیم داریم می رسیم بذار بیام باهم بریم گفتم باشه،دیگه لباسامو پوشیدم و منتظر موندم فکر کردم پیمان می خواد بیاد ماشینو بذاره با اتوبوس بریم چون جلوی کلینیکه معمولا جای پارک پیدا نمیشه یعنی اصلا نمیشه پارک کرد چون پارک ممنوعه و حمل با جرثقیله...ده دقیقه ای طول نکشید که پیمان و پیام رسیدند اومدند بالا،پیمان دستگاه سبزی خرد کنی مامانشم آورده بود(البته این دستگاه مال خودمون بود چند سال پیش پیمان برده بود خونه مامانش که سبزیهاشو باهاش خرد کنه که مونده بود همونجا و هر چی هم مامانش می گفت بیایید اینو ببرید من نمی تونم باهاش کار کنم پیمان گوش نمی داد ) گفتم ااااااا این دستگاهه رو آوردی؟ گفت آره دیدم مامان که استفاده نمی کنه و انداخته اون بالا تو راه پله خاک می خوره گفتم بیارم خودمون استفاده کنیم برا اونم سبزی لازم داشت می گیریم خرد می کنیم می بریم دیگه! گفتم اکی ...اون برد دستگاهه رو گذاشت تو اتاق کوچیکه رو زمین و اومد گفت جوجو یه چایی بریز بخوریم می خوایم با گل پسر بریم الان زوده بذار سه و نیم بریم که چهار اونجا باشیم گفتم باشه و رفتم مانتو و شالمو دوباره درآوردم و اومدم چایی ریختم خوردیم و یه خرده حرف زدیم بعدش بلند شدم رفتم لیوانای چایی رو بشورم پیام که بلند شده بود کاپشنشو بپوشه رو به من یه چیزی گفت چون شیرآب باز بود من نفهمیدم چی گفت بعد از اینکه آبو بستم گفتم چی گفتی آب باز بود من اصلا نفهمیدم گفت مامان بزرگ می گه پیمان منو چرا خونه اش نمی بره خودش روش نمیشد به بابا بگه!منم گفتم خب بیاد مگه ما می گیم نیاد در خونه ما به روی همه بازه با خودم گفتم چه رویی داره اینهمه به من هر چی از دهنش دراومده گفته و همه جوره اهانت کرده و هر تهمت ناروایی که بوده بهم زده اونوقت خجالت نمی کشه تازه میگه پیمان چرا منو خونه اش نمی بره دلش می خواد خونه ما هم بیاد و براش جای سواله که پیمان چرا اینو خونه اش نمی بره؟ ما بودیم از گل نازکتر به کسی می گفتیم یه عمر خجالت می کشیدیم تو روش نگاه کنیم چه برسه به اینکه بخوایم بعد از اونهمه توهین و جسارت خونه اشم بریم،خوبه آدم یه خرده خجالت بکشه...البته اون نه اینکه منظورش از اومدن به خونه ما این باشه که بخواد بیشتر کنار پسرش باشه یا از بودن درکنار پسرش بخواد لذت ببره! نه!!!من خودم خوب می شناسمش اهل این صحبتها و این محبتها نیست اون با خودش گفته بذار برم و بیام و نذارم اون(یعنی من) راحت تو خونه پسر من زندگی کنه و برا خودش جولان بده از طرفی هم مواظب باشم پول و مالشو بالا نکشه ...چون قبلا تو اون دعوا می گفتش که همه اینو ول کردند(یعنی پیمانو) ولی من همش دنبالش بودم هر جا رفت باهاش رفتم گفتم کنارش باشم این زنهای آشغالی که از تو خیابونا پیدا می کنه پولشو نخورن ...مالشو نخورند...و از این حرفها!حالام به خیال خودش می خواد بیاد هم مواظب مال و پول پسرش باشه هم اینکه با بودنش آرامش منو بهم بریزه و تهمتی چیزی اگه از قلم افتاده و اون دفعه نشده به من بزنه ایندفعه بزنه و خیالش راحت شه...یه چیز دیگه ای که این وسط هست و اعصاب منو خرد می کنه اینه که این پیام آشغال این وسط می خواد با باز کردن پای اون زن به خونه ما کرم خودشو بریزه و منو به صورت غیر مستقیم و از طریق اون اذیت کنه!حالا این چیزا رو می گم فکر می کنید توهم زدم و دارم چرت و پرت می گم ولی به قرآن اینجوری نیست چون خودم قبلا بدجنسیهاشو تجربه کردم از رو اون می دونم که می خواد برا اذیت کردن من یه کاری بکنه که پای اون زنیکه دوباره تو خونه ما باز بشه چون می دونه که من علاقه ای به دیدن اون ندارم داره با این حرفها به پیمان تلقین می کنه که اونو ورداره بیاره اینجا!چون اون سالها که این آشغال با ما زندگی می کرد می دونست که وقتی اون پیرزنه می اومد خونه ما من پدرم در می اومد چون از صبح علی الطلوع باید بلند میشدم و تا نصف شب سیخ می شستم و با اون حرف می زدم و غذا درست می کردم و هزارتا کار دیگه می کردم اونم هزارجور ایراد می گرفت و زخم زبون می زد اینم خوشحال می شد،برا همین هر وقت می رفتیم تهران خونه پیرزنه موقع برگشتن پیام می پرید وسط و اصرار می کرد که بابا مامان بزرگم با خودمون ببریم کرج ،چون از خداش بود که اون بیاد و پدر من بیچاره رو دربیاره تا اون کیف کنه ...الانم می خواد همین کارو بکنه خودم در طی این سالها قشنگ شناختمش ولی تصمیم گرفتم ایندفعه که اومد خونه ما یه حال اساسی ازش بگیرم و ضایعش کنم تا حالش بیاد سر جاش !می خوام ایندفعه که اومد حرفی از مامان بزرگه به من بزنه بهش بگم خواهشا در مورد مامان بزرگت حرفی به من نزن من اگه علاقه ای به شنیدن حرفهای اون داشتم خودم بلند می شدم می رفتم اونجا و حضوری حرفاشو می شنیدم و نیازی هم به این نبود که تو قاصد بین مامان بزرگت و من بشی و هی خبر ببری و خبر بیاری اگه می بینی نمی رم یعنی اینکه نه می خوام ببینمش، نه می خوام حرفاشو بشنوم پس لطف کن از این به بعد در مورد اون با من کلمه ای حرف نزن چون ذره ای علاقه به شنیدن حرفات در مورد اون ندارم!...روزی هم که پیمان بخواد دوباره بره خونه اون می خوام بهش بگم هر وقت دلت خواست مامانتو بیارو ببر اینجا خونه خودته اونم مامانته من تو رابطه تو و مامانت دخالتی نمی کنم و به خودتون مربوطه!بذار بیاد به قول خودش هم مواظب پول و مال تو باشه که یهو من بالا نکشمش هم اینکه احتمالا تهمتی چیزی هم اگه هنوز مونده که به من نزده بزنه و دلش خنک بشه ...می خوام بهش بگم من که چیزی به اون نگفتم که بخوام خجالت بکشم و نتونم تو صورتش نگاه کنم! هر چی حرف زشت و تهمت ناروا بوده اون به من زده و اگه با اون همه اهانت هنوز می تونه تو چشمای من نگاه کنه و خجالت نکشه بذار بیاد و بره و راحت باشه از نظر من مشکلی نیست!... بگذریم خیلی غر زدم ببخشییید آخه خیلی اعصابم خرد بود...داشتم می گفتم لیوانارو شستم و دیگه سه و نیم راه افتادیم و اول پیامو بردیم گذاشتیم خیابون .مصبا.ح تا از اونجا خودش با تاکسی بره خونه شون و بعدشم رفتیم سمت کلینیک ،جلوش من پیاده شدم و رفتم تو و پیمان هم مجبور شد بشینه تو ماشین تا من کارمو انجام بدم و برگردم چون همونطور که گفتم پارک ممنوعه و می یان ماشینو با جرثقیل می برند..رفتم تو دیدم دکتره هنوز نیومده یه نیم ساعتی نشستم و با گوشیم مشغول شدم تا اینکه اومد و یه بیست دقیقه ای هم طول کشید تا اسممو صدا بزنه خلاصه صدا زد و رفتم تو،دکتره سی.تی اسکنو نگاه کرد گفت عکست که خوبه که!گفتم یعنی مغزم سالمه آقای دکتر؟با خنده گفت بعععععععله خانوم شما مغز دارید!!!منم خنده ام گرفت گفتم چه خوب خدارو شکر که دارم اونم خندید و بعدش گفت سر دردات احتمالا یا ریشه عصبی دارند یا عضله ای...که اونم چیز خاصی نیست چون آسیب مغزی وجود نداره و مغزت سالمه!دلیلشو خودت باید دقت بکنی ببینی از چیه که اون موردو رعایت کنی تا درد نگیره منم دوتا قرص برات می نویسم که باعث میشه سر دردات کمتر بشه ولی هر وقت درد گرفت مسکن بخور و نگران نباش چون سر دردهای اینجوری زیاد مهم نیستند و موقتی اند خوب میشه می ره پی کارش!..منم دیگه تشکر کردم و اومدم بیرون،رفتم پیش پیمان حرفهای دکترو براش تعریف کردم و یه خرده هم بخاطر اینکه دکتره بهم گفته بود بعله خانوم شما مغز دارید با پیمان شوخی کردم و بهش گفتم دیگه انقدر نگو مغز نداری دیدی که دکتره می گه داری و حالا تویی که مشکوک به نداشتن مغزی من مدرک مستدل دارم که داشتن مغزو تایید می کنه...خلاصه بعد از اینکه کلی خندیدیم و منم خدارو شکر کردم که بعد از سی و هفت سال زندگی بلاخره فهمیدم که مغز دارم راه افتادیم سمت خونه،سر راه هم یه خرده شیرو این چیزا خریدیم،تو خونه هم بعد از عوض کردن لباسام رفتم شیرو گذاشتم جوشید و پیمان هم غذارو آورد بیرون که بذارم گرم شه که گوشیم زنگ خورد رفتم دیدم سمیه است که از همینجا ازش تشکر می کنم سمیه جووووووونم خیییییییییییییلی ممنووووووووون خواهر که زنگ زدی و حالمو پرسیدی لطف کردی دستت درد نکنه بووووووووس دیگه من با سمیه حرف زدم و پیمانم غذارو گذاشت گرم بشه..یه ربعی با سمیه حرف زدیم و بعد اون خداحافظی کرد و رفت و منم رفتم صورتمو شستم و اومدم غذارو که گرم شده بود کشیدم و خوردیم و بعدشم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم تلوزیون نگاه کردیم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم...دیروزم صبح بلند شدم دیدم خاله پری تشریفشو آورده و یه کوچولو دلم درد می کنه البته زیاد درد نمی کرد ولی یه خرده بی حال بودم رفتم نشستم صبونه رو که پیمان آماده کرده بود خوردیم و بلند شدم ظرفاشو بشورم که پیمان نذاشت گفت تو دلت درد می کنه برو استراحت کن من خودم می شورم منم ازش تشکر کردم و گفتم پس من می رم یه خرده بخوابم گفت باشه برو،ساعت ده و نیم بود رفتم تا دوازده خوابیدم دوازده پیمان اومد گفت جوجو پاشو برات چایی دم کردم (صبح پیمان تو چایی که دم کرده بود هل ریخته بود منم می خواستم چایی نبات بخورم گفتم کاش این هلو توش نمی ریختی آدم که پریود میشه یه سری مزه ها و بوها حال آدمو به هم می زنند و حالت تهوع به آدم می دن اونم نگو رفته یه قوری چینی از تو بوفه آورده و برا من جدا چایی معمولی دم کرده) منم بلند شدم چایی که آورده بودو خوردم و کلی هم ازش تشکر کردم که بخاطر من یه بار دیگه چایی دم کرده ...بعد از خوردن چایی بلند شدیم لباس پوشیدیم و رفتیم نون خریدیم و برگشتیم سمت خونه،رفتنی تو راه به پیمان گفتم پیماااااان برا روز دانشجو برام دو تا کرم می خری اونم با خنده گفت یکی هم نه،دو تااااااا!منم گفتم آره دیگه آخه یکیش که کرم ضد آفتاب خودمه که تموم شده یکی دیگه اش هم یه کرم مرطوب کننده است که از تو اینترنت تحقیق کردم اونایی که استفاده کرده بودن گفته بودن که خوبه!!برگشتنی تو راه پیمان بهم گفت حالا اون دو تا کرمو از کجا باید بگیریم؟منم گفتم وااااای دستت درد نکنه می خوای برام بگیریشون؟اونم خندید و گفت آره دیگه چیکار کنم!منم گفتم دستت درد نکنه پس بریم داروخونه مر.یم که سر راهمونه ببینم دارند(مریم تو آزادگانه) اونم گفت باشه و رفتیم و طبق معمول که دنبال هرچی که تو اون داروخونه می ری ندارند اونارو هم نداشتند (کلا داروخانه به درد نخور و بی خودیه)... خلاصه نداشتند و پیمان گفت حالا چیکار کنیم؟گفتم عیب نداره بریم خونه حالا فردا از داروخونه های دیگه می گیریم !دیگه رفتیم خونه و یه چایی خوردیم و ساعت سه و نیم گرفتیم خوابیدیم و پنج بلند شدیم من یه کته کوچولو اندازه دو پیمانه درست کروم با قرمه سبزی که تو یخچال داشتیم خوردیم و بعدشم که تلوزیون و چایی و میوه و لالا! امروزم که شال و کلاه کردیم و راه افتادیم سمت نظر.آباد، پیمان رنگ گرفته بود می خواست در بیرونو رو رنگ کنه(منظورم در کوچه است) قبل از رفتن به نظر آباد به پیمان گفتم از سر اردلان پنج برو ببینم داروخونه ای که اونجاست این کرمها رو داره گفت باشه رفت جلو داروخونه وایستاد من پیاده شدم رفتم تو و پرسیدم دیدم هر دورو دارند گرفتم و اومدم بیرون(کرم خودم که قبلا سی چهل تومن می گرفتم شده بود پنجاه و پنج تومن،اون مرطوب کننده هم چهل و نه و پونصد بود که جفتش با هم شد صدو چهار هزارو پونصد تومن...البته مرطوب کننده چهارصد میل بود و برا یه سال استفاده آدم فک کنم کافی باشه)...تو ماشین که نشستم،نیست که مرطوب کنندهه بزرگ بود و رنگشم سفید بود پیمان گفت ااااااااین چیه؟رفتی به جای کرم شیر پاستوریزه گرفتی؟ منم خنده ام گرفت گفتم نه بابا این همون کرمه است که می گفتم دیگه،پیمان گفت این چرا انقدرررررر بزرگه من فک کردم شیره گرفتی...خلاصه یه خرده خندیدیم و منم از پیمان بابت کادوی روز دانشجوش(همون دوتا کرم) تشکر کردم و راه افتادیم سمت نظر.آباد دوازده رسیدیم و اول رفتیم از سوپری سر کوچه مون دوتا بربری و هفت تا تخم مرغ گرفتیم البته من نشستم تو ماشین پیمان رفت گرفت بهش گفتم چه خبره آخه هفت تا تخم مرغ؟گفت خواستم پولم رند بشه دیگه هفت تا گرفتم عیب نداره گشنه مون میشه می خوریم...بعد از گرفتن نون و تخم مرغ هم اومدیم خونه و پیمان مشغول رنگ زدن در شد و منم چایی گذاشتم و بعدشم یه خرده جزوه نوروسایکولوژی نوشتم و بعدشم یه خرده تخمه خوردم (سر راه تو نظر .آباد قبل از اینکه بریم تخم مرغ بگیریم یه وانتی تخمه .خوی می فروخت کیلویی پونزده هزار تومن که من رفتم اندازه ده تومن ازش خریدم که نصف یه نایلون گنده شد جدیدا تخم.آفتاب.گردون شده کیلویی شصت، هفتاد هزار تومن!ما دیدیم این میده پونزده هزارتومن تعجب کردیم ولی خداییش تخمه هاش با اینکه ارزون بود ولی خوب و خوشمزه بودند....پس یاشااااااااااااسین آذربایجان ...یاشاااااااااااسین خوی...یاشاااااااااااااااااااسین میاندوآب(بلاخره نمیشه آذربایجانو گفت و خوی رو گفت و میاندوآبو نگفت))...خلاصه یه خرده تخمه خوردم و بعدشم اینارو نوشتم و یه خرده هم کرمهامو تست کردم و ساعت پنج هم تخمه مرغو درست کردم پیمان اومد نشستیم خوردیم و بعدش ظرفاشو شستم الانم می خوام دوباره جزوه بنویسم پیمان هم تو زیرزمین مشغوله و داره وسایل جابه جا می کنه یکی دو ساعت دیگه هم خدا بخواد برمی گردیم کرج ....خب دیگه من برم جزوه امو بنویسم...از دور می بوسمتون یادتون نره خیییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید بووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۹/۱۴
رها رهایی

نظرات  (۱)

سلام مهنازجونم خوبی؟ اومدم بهت بگم یکبار برای همیشه سادگی و تعارف و محبت بیخود و بذار کنار.یه بار که جواب اون جغله رو بدی میشینه سرجاش.لازم نیست باز طوری رفتار کنی که باز بتونن توهین کنن و مثل سابق هر رفتار زشتی داشتن انجام بدن.یک بار برای همیشه بخاطر خودت درست رفتار کن.با این رفتارای اشتباه مارو بهشت نخواهند برد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی