خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۹ ب.ظ

تخته و بشکه و دلمه و سر درد و ....این پست درهمه

سلاااااام سلااااام سلااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شنبه یک ربع به هفت بیدار شدیم و آماده شدیم و هفت و نیم رفتیم پایین و سوار گل پسر شدیم و بیست دقیقه به هشت راه افتادیم سمت بیما.رستا.ن البر.ز برا انجام سی.تی.اس.کن من! هشت و یکی دو دقیقه بود که رسیدیم پیمان منو جلو ببما.رستا.ن پیاده کرد و خودش رفت جای پارک پیدا کنه منم رفتم تو و دفترچه مو گذاشتم تو نوبت پذیرش و وایستادم چند نفری جلوتر از من بودند یه زن تقریبا چهل،چهل و پنج ساله جلوتر از من بود که معلوم بود ترکه چون با لهجه حرف می زد برگشت به من گفت شما کی نوبت گرفتید گفتم من پنجشنبه گفت پنجشنبه همین هفته ای که گذشت گفتم بله همین دو روز پیش گفت عجیبه ما یه ماه پیش وقت گرفتیم برا امروز وقت داده منم گفتم شاید سی تی شما با مال من فرق داره گفت مال ما داخل شکمه، کلیه و این چیزا! گفتم مال من مغزه گفت چرا؟ گفتم سرم درد می کنه گفت ای بابا منم همه جام درد می کنه بابام همیشه میگه سن که از پنجاه بگذره همه دردا می یاد سراغ آدم حالا مال ما به پنجاه نرسیده اینجوری شدیم گفتم پنجاه چیه بابا به نظر من آدم تا سی سالگی بیشتر سالم نیست سی رو که رد می کنه همه چی شروع میشه اونم گفت مال من اصلا زودترم شروع شد همین که ازدواج کردم یکی یکی دردا اومد سراغم نمی دونم کیسه صفرامو درآوردم و معده ام درد می کنه و...آخه من پونزده سالگی ازدواج کردم الانم نوه هم دارم منم گفتم نوه؟ اصلا بهتون نمی یاد اونم خندید و بعد گفت الانم بابامو آوردیم سی.تی.اس.کن بیچاره دیروز برادرش فوت کرده هنوز بهش نگفتیم، گفتیم سی.تی.اس.کنشو انجام بده بعد بگیم دکتر گفته بود برا انجام سی.تی اس.کن نباید قرص قلبشو بخوره گفتیم اگه بفهمه ناراحت میشه و مجبور میشه قرص قلبشو بخوره منم گفتم ای بابا بیچاره خدا بیامرزدش...باباش هم یه مرد میانسال سفید و تپل و خوش قیافه بود که فک کنم پنجاه و پنج شش سال بیشتر نداشت ...خلاصه همینجوری حرف می زدیم که اول نوبت اون شد و رفت برگه گرفت رفت تو و بعدم نوبت من شد برگه دادن بهم و گفتند برو داخل، قبل از اینکه برم زنگ زدم به پیمان اونم هنوز جای پارک پیدا نکرده بود گفت بذار ماشینو یه جا پیدا کنم بذارم می یام پیشت،دیگه من رفتم داخل سالن و اتاق سی.تی اس.کنو پیدا کردم و برگه ام رو دادم بهشون و گفتند تو سالن منتظر بمون تا صدات کنیم نشستم و منتظر موندم یه چند دقیقه بعدش پیمان زنگ زد که من اومدم تو،تو کجایی؟منم راهنماییش کردم و خودم هم رفتم دم درو منو دید و باهم اومدیم نشستیم رو صندلیهای سالن و منتظر موندیم ده دقیقه نشد که اسم منو صدا کردند رفتم تو،بابای اون زنه هم تو اتاق بود و داشت آماده می شد که از رو تخت دستگاه بیاد پایین،منو که دید یه لبخند بهم زد منم بهش لبخند زدم ولی تو دلم خیلی براش ناراحت شدم با خودم گفتم کمتر از یک ساعت دیگه بیچاره قراره خبر مرگ برادرشو بشنوه و این لبخندش تبدیل به یه غم بزرگ بشه خلاصه اون رفت بیرون و منم تو دلم بهش تسلیت گفتم و مسئول دستگاه اومد گفت هر چی چیز فلزی تو سرت داری دربیار و آماده شو منم کلیپس و سنجاقهای سرمو باز کردم و رفتم رو تخت نشستم پیمان هم اومده بود دم در از اونجا باهام حرف می زد بهش گفتم پیمان خواست عکسه رو بگیره از در دور شو چون اشعه داره گفت باشه ولی درش قراره بسته بشه این در خودش عایقه گفتم باشه ولی بازم فاصله بگیری بهتره خلاصه به من گفتند دراز بکش و سرتو بذار تو جای مخصوص سر که یه حالت گیره مانند داشت دراز کشیدم و دره بسته شد و سرمو گذاشتم اونجا و مرده اومد یه خرده سرمو تنظیم کرد و چونه امو آورد بالا گفت همینجوری بی حرکت باش و خودش رفت بیرون یه زنه که داخل اتاق توی یه محفظه شیشه ای بود ازم پرسید حامله که نیستی گفتم نه و در شیشه ای اونم بسته شد و دستگاهه روشن شد تا قسمت سینه رفتم تو دستگاه و بعدش تیکه تیکه می اومدم بیرون و یه چیزایی دور گردی دستگاه مثل نوشته حرکت می کرد تا اینکه بعد از چندین مرحله بیرون اومدن کار دستگاه تموم شد و خاموش شد یارو اومد تو گفت می تونید بلند شید،بلند شدم و خودمو یه خرده مرتب کردم و گفت بیرون منتظر باشید تا آماده بشه،دیگه رفتم تو سالن و کنار پیمان رو صندلی نشستم دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که سی.تی اس .کنه رو بهم دادند ساعت ده دقیقه به نه بود،دیگه اومدیم بیرون و سوار گل پسر شدیم و حرکت کردیم سمت تهران که بریم بهشت زهرا(اون شنبه که سال داداش پیمان بود نشد بریم و مجبور شدیم از نصفه های راه برگردیم)خلاصه رفتیم بهشت زهرا و یازده بود که رسیدیم اونجا از سر راه گل هم گرفتیم و اول رفتیم سر خاک پدرش و بعدم سر خاک برادرش،یه خرده فاتحه خوندیم و منم سر خاک پدرش یاسین و سر خاک برادرش الرحمن خوندم با قرآن کوچیکی که همیشه تو کیف پول پیمانه،بعدشم کلی فاتحه برا آبا و اجداد خودمون و عالم و آدم خوندم و براشون کلی دعا کردم!پامونو که به بهشت . زهرا گذاشتیم همش فاطما خالا(همسایه مون زن اروج)اومد جلو چشمام یادم افتاد که مامان می گفت پارسال بیچاره تو خانه سالمندان تو تهران مرده و همونجا خاکش کردند با خودم گفتم کاش می دونستم کدوم قطعه است می رفتم سر خاکش !حالا بهشت.زهرا یه دستگاههایی داره که به کامپیوتر وصلند یه چیزی تو مایه های خودپرداز که میشه اسم متوفی و سال فوتش رو بهش بدی سرچ می کنه شماره قطعه و ردیفشو میده به آدمو از رو اون میشه قبرشو پیدا کرد ولی من چون مطمئن نبودم که تو بهشت زهرا دفنه نرفتم سرچ کنم یه خرده هم هوا چون سرد بود و سوز داشت نمی شد زیاد وایستاد برا همین گفتم دفعه بعد که اومدیم می رم می گردم اگه اونجا بود قبرشو پیدا می کنم و می رم بهش سر می زنم!با اینکه سر خاکش نرفتم ولی کلی براش حمد و سوره خوندم و فاتحه فرستادم و از خدا برا خودش و آبا و اجدادش طلب مغفرت کردم ...خلاصه نیم ساعتی تو بهشت.زهرا بودیم و هوام خیلی سرد بود...سرخاک برادر پیمان که بودیم دیدیم یه تیکه از سیمان دور سنگ قبرش کنده شده از شانس یکی از کارگرای بهشت.زهرا چند ردیف اونورتر داشت دور یه قبری رو سیمان می کشید پیمان ده تومن بهش داد یه بیل سیمان آورد و با ماله اون یه تیکه رو برامون درست کرد!حالا پسر این برادرش که اسمش منصوره هرسال چند بار کارگر می یاره هم دور قبرو جاهاییکه ریخته رو درست می کنند هم نوشته روی سنگشو که در اثر باد و بارون کم رنگ میشه دوباره با قلموی باریک رنگ می زنند و پر رنگش می کنند ایندفعه هم احتمالا می آورد درستش می کردند ولی دیگه ما دیدیم یارو اونجا ملات آماده داره گفتیم سریع اومد درستش کرد! بعدش دیگه راه افتادیم به سمت کرج و سر راه هم رفتیم تعا.ونی پیمان اینا،پیمان کارشو انجام داد و بعدش اومدیم بیرون!پیمان گفت بذار یه زنگی به حسین بزنم ببینم چیکار می کنه شاید ایسا.کو باشه و بتونیم ببینیمش (تعاونی ایران.خود.رو تو پیکا.نشهر جلوی ایسا.کو جائیه که حسین توش کار می کرد ایسا.کو قسمت مهندسی قطعا.ت خود.روی ایران.خو.دروست) هفته پیش که پیمان به حسین زنگ زده بود حسین گفت که آخرین هفته است که سر کاره و دیگه آخر هفته بازنشست میشه شنبه هم اولین روزی بود که حسین بازنشست شده بود خلاصه پیمان باهاش حرف زد و اونم گفت که خونه است پیمان گفت گفتم شاید روز اولی دلت تنگ بشه و بخوای بیای با اینا ناهار بخوری گفتم اگه اینجا باشی ببینمت اونم گفت اتفاقا صبح اونجا تو بیمه بودم ولی الان دیگه برگشتم خونه خلاصه اونا یه خرده باهم حرف زدند و منم چون هوا سرد بود رفته بودم تو اتاقک خود.پرداز تعاونی وایستاده بودم!اونجا سه تا دستگاه داشت که روی یکیش نوشته بودند مخصوص کارت.زندگی(دقیق نمی دونم چی بود ولی یه کارتی بود که تعاونی به مشتریهاش می داد تو تعاونی تبلیغشو دیده بودم)،اون یکی خراب بود و سومی هم یه خود.پرداز معمولی بود که همه کار انجام می داد یه مرده اومد تو اول رفت سمت اونی که روش نوشته بود مخصوص کارت.زندگی منم بهش گفتم آقا از این یکی استفاده کنید اون مخصوص کارت .زندگیه برگشت بره سمت اون یکی گفت ایرانیا زندگی ندارند که کارتشو داشته باشند یه زنه هم تازه اومده بود تو به من نگاه کرد و هردو یه خرده به حرف مرده خندیدیم و منم گفتم چه می دونم والله به ما که رسید زندگی هم تعطیل شد دیگه!..خلاصه پیمان حرف زدنش با حسین تموم شد و اومد تو خودپرداز و کارت منو گرفت و پونصد تومن به حساب.اقتصا.د نو.ین من ریخت و منم کلی ازش تشکر کردم و بعدش دیگه راه افتادیم رفتیم سوار شدیم و برگشتیم کرج !سر راه یه خرده شیر و ماست و میوه خریدیم بعدش رفتیم سنگک بخریم که دیدیم جلوش غلغله است و صد نفر تو نوبتند بی خیال شدیم و اومدیم از سمت خودمون از کوچه .شا.هد که نزدیک اردلا.ن یکه چند تا نون تافتون سبوس دار خریدیم و اومدیم خونه!دیگه ساعت دو بود پیمان چایی دم کرد و شیر گرم کرد و پنیر و این چیزا آورد و سر ظهر تازه ما صبونه خوردیم بعد صبونه چشمتون روز بد نبینه من یه سر دردی گرفتم که نگو انقدررررر بد درد می کرد که می خواستم سرمو بکوبم به دیوار،چشام داشت از شدت درد از حدقه می زد بیرون،خودم هم چون که صبح زود بیدار شده بودم خوابم می اومد و گیج می زدم پیمان هم بدتر از من بود بالشهارو با دو تا پتو آوردیم که بگیریم بخوابیم که گچکار زنگ زد که خونه اید من بیام خونه رو ببینم؟(یه گچکار سعید اون لوله کشه بهمون معرفی کرده بود که بیاد خونه نظر آبادو گچکاری کنه که اونم گفته بود دوازده روز کار دارم بذار کارم تموم بشه می یام انجام می دم)خلاصه که دوازده روز کارش باید روزی تموم می شد که ما از خستگی داشتیم می مردیم پیمان بهش گفت ما الان اونجا  نیستیم ما خونه مون کرجه اونم گفت من پاکدشتم الان دارم می یام کرج می خواین بیام دنبالتون بریم یه ثانیه خونه رو ببینیم برگردیم پیمانم گفت باشه ولی دیگه شما ماشین نیار من خودم می یارم اونم گفت پس من تا میدون.استاندا.رد کرج می یام اونجا ماشینو می ذارم تو پارکینگی جایی منتظر شما می مونم(ماشین یارو رو انگار تو این شلوغی.ها با قمه زده بودند کاپوتشو سوراخ کرده بودند و چراغای عقبشم شکونده بودند برا همین چشمش ترسیده بود نمی خواست ماشینو تو خیابون پارک کنه)خلاصه پیمان گفت باشه و بلند شد بیچاره با اون همه خستگی و گیجی لباس پوشید که بره بعدش برگشت گفت جوجو گیج می زنم نمی تونم تا اونجا رانندگی کنم بذار زنگ بزنم پیام بیاد با ماشین اون بریم منم گفتم آره فکر خوبیه حداقل اون می رونه تو یه خرده تو راه می خوابی تا از این حالت دربیای منم که کلا دارم می افتم و سرم هم درد می کنه و نمی تونم باهات بیام گفت نه تو نیا بمون استراحت کن من و پیام می ریم یارو رو می بریم نشونش می دیم و برمی گردیم ...دیگه زنگ زد به پیام و گفت تو برو استاندا.رد یارو رو وردار منم با تاکسی می یام همونجا!اون رفت که با تاکسی بره و منم گرفتم خوابیدم ساعت سه و نیم اینجورا بود ولی نیست که سرم درد می کرد انگار با عذاب خوابیده بودم راحت نخوابیده بودم ده دقیقه به پنج نمی دونم چه صدایی اومد از خواب پریدم دیدم سرم هنوز درد می کنه دوباره چشامو بستم گفتم ده دقیقه دیگه بلند می شم قرار بود دلمه برگ مو درست کنم که فردا پیمان یه خرده هم برا مامانش ببره وقتی چشامو باز کردم دیدم پنج و بیست دقیقه است،دیگه به زور بلند شدم سر دردم هم به قوت خودش باقی بود اول یه زنگ به پیمان زدم گفتم کجایید ؟گفت داریم برمی گردیم ولی هنوز تو اتوبانیم و نرسیدیم کرج منم با خودم گفتم با این اوصاف شش و نیم می رسند بذار یه زنگ به مامان بزنم ببینم چیکار می کنه بعد برم سراغ دلمه که زدم دیدم ساناز برداشت و گفت مامان خونه نیست یه بیست دقیقه ای با ساناز حرف زدم که کل بیست دقیقه رو من چون سرم درد می کرد بیشتر غر زدم تا حرف بزنم بیچاره سانازم گوش کرد که از همینجا ازش معذرت می خوام سانازی جونم ببخشید که اون روز همش غر زدم شرررررررمنده ام خواهر بوووووووووووووووووس بعد از حرف زدن با ساناز رفتم مواد دلمه رو آماده کردم من همیشه گوشت چرخ کرده رو با پیاز و ادویه و و رب می ذارم می پزه چون ما غذای سرخ کردنی و چرب رو سالهاست گذاشتیم کنار برا همین پیازو داغ نمی کنم چون کلا بدون روغن درستش می کنم تفتش هم نمی دم که سرخ کرده نباشه و کلا آب پز باشه بعدش لپه رو می ذارم توی یه قابلمه جدا کامل می پزه و برنجم نیم پز می کنم و در واقع همه چیزش وقتی می خوام بریزم تو برگها پخته است و اونجوری وقتی می ذارم که بپزه زمان کمتری می بره و سریعتر آماده میشه یعنی همین که برگش پخت یا فلفل دلمه و بادمجون و گوجه اش پخت از رو گاز ورش می دارم! پختن موادش مخصوصا لپه اش یه حسنی که داره اینه که توی دلمه هایی مثل فلفل دلمه و گوجه و بادمجون که سریع می پزند چون دیگه مجبور نیستم وایستم لپه هاش بپزه اونجوری اونام زیاده ار حد پخته نمی شن که وابرند و از هم بپاشند همین که پختند ورشون می دارم چون به قول آمنه زن حسین یکی از نشانه های خوب پختن دلمه اینه که لپه هاش خوب پخته باشه ولی خودش وانرفته باشه ...خلاصه خواهر من اینجوری کلک می زنم و دلمه رو خوب درمی یارم جوری که هم لپه هاش خوب می پزه و هم خودش وانمی ره، شکلش هم خوشگل میشه و هیشکی هم نمی فهمه که این لپه ها تو خود دلمه پخته یا خارج از دلمه و بعدش بهش اضافه شده! چیکار کنیم دیگه به قول یارو: در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد!خلاصه مواد دلمه رو تک تک پختم و آماده کردم و گذاشتم کنار ساعت هفت و پنج دقیقه بود که گوشی رو ورداشتم به پیمان زنگ بزنم ببینم چرا انقدر دیر کرده که یهو دیدم زنگ اف اف خورد و پیمان پشت دره باز کردم اومد بالا گفت من پل.فر.دیس پیاده شدم پیام رفت و منم رفتم از توی مترو با اتوبو.س بعثت(بعثت یه راست از مترو می یاد و از جلو کوچه ما رد میشه)اومدم برا همین یه خرده طول کشید ...یه چایی ریختم پیمان خورد و رفتم آرایش صورتمو که همینجور از صبح رو صورتم بود شستم و اومدم و شروع کردم به پیچیدن دلمه ها نزدیک یک ساعتو و نیم طول کشید مگه تموم می شدند سرم هم درد می کرد دیگه داشت حالم بد میشد پیمان هم چندبار هجوم آورد که کمکم کنه نذاشتم بلد نیست شل می پیچه دلمه ها همه وامی رند ..خلاصه که تموم شد و گذاشتم پخت و آوردم یه خرده خوردیم و یه مقدارم کشیدم توی یه قابلمه کوچیک که فرداش پیمان بده پیام ببره برا مامان بزرگش ،پیمان تصمیم داشت که خودشم بره ولی گچکاره گفته بود که هشت کیسه گچ بگیره و دو تا هم تخته بشکه پیدا کنه برا همین قرار شد پیام بره تهران و ما هم بریم نظر.آبادو اون کارارو انجام بدیم...خلاصه شامو خوردیم و ساعت دوازده و نیم اینجورا بود خوابیدیم سرم هم به همون شدت ظهر درد می کرد و به سختی خوابم برد نصفه های شب بود به قول نقی پاسی از شب گذشته بود که پیمان منو بیدار کرد که جوجو پاشو یه قرص به من بده بخورم تمام تنم درد می کنه بلند شدم دیدم حالش بده و خودشم مثل چی داره می لرزه تب و لرز کرده بود شدید،گفتم یا خدا حالام باید اینو ببرم بیمارستان...رفتم یه ژلو.فن.کامپا.ند از اون کپسول سبزا آوردم دادم خورد گفت دو تا پتوی دیگه هم بیار بنداز روم سردمه یه جوری می لرزید که دندوناش به هم می خورد رفتم پتو هم آوردم و انداختم روش سرشو کشیدو در حالیکه که می لرزید خوابید گفتم نمی خوای ببرمت دکتر گفت نه(پیمان خیلی بد سرما می خوره طوریکه همزمان هم تب می کنه هم لرز و هم گلاب به روتون بالا می یاره و هم فشارش می ره بالا و تا چندبار هم پشت سر هم دکتر نبریمش و سرم و این چیزا نزنند خوب نمیشه)!دیگه چراغارو خاموش کردم و دراز کشیدم حالا مگه خوابم می برد سرم خوب شده بود ولی به قول یکی از دوستام حالام جای اون دردهای دیشبی درد می کرد رگ گردنم گرفته بودو دردش نمی ذاشت بخوابم بلاخره بعد از سی چهل دقیقه با یه مکافاتی خوابم برد وسطا هم دوبار از خواب پریدم و تب پیمانو چک کردم و دوباره خوابیدم تا اینکه ساعت هشت بلند شدیم دیدم حال پیمان خدارو شکر خوب شده رفتم صورتمو شستم و اومدم پیمان هم از فریزر نون گذاشت بیرون و گفت به پیام گفتم اومدنی حلیم بگیره بیاره صبونه بخوریم گفتم باشه و من رفتم نشستم دعاهای صبحگاهیمو خوندم و برا همه تون دعا کردم و بعدشم یه خرده زیارت. عاشورا خوندم، پیمان هم یه مقدار ورزش کرد تا اینکه پیام زنگ زد که من چهار.راه.طا.لقانی ام ترافیکه دارم می یام پیمانم گفت باشه دوباره بعد ده دقیقه زنگ زد که حلیم فروشه بسته است انگار دارند تعمیرات می کنند و از این حرفها... پیمان گفت باشه پس ولش کن بیا!دیگه رفت پنیر شست و شیر ریخت تو ظرف و گذاشت رو گازو گفت حالا یه روز ما خواستیم صبونه حلیم بخوریماااااااا! منم یاد اون ضرب .المثل ترکی افتادم که میگه اوزگیه اوموددو گالان شامسیز گالار ! البته من زیاد از حلیم خوشم نمی یاد این دو تا دوست دارند اون اولا که اصلا حالم بهم می خورد و دوست نداشتم بخورم ولی بعدا عادت کردم و الان می خورم ولی کم و برام معمولی شده مزه اش!خلاصه یه ربع بعدش پیام رسید و صبونه خوردیم تموم که شد پیمان قابلمه غذارو داد بهش و یه نایلون پر هم برا مامانش اون روز چیز میز خریده بودیم از جمله پنج جفت جوراب از همونایی که من خریده بودم با پنج جفت جوراب نخی کلفت و سه تا شلوار شتری و چهار تا کمربند شتری و... داد بهش و اون ورداشت رفت تهرانو و ما هم آماده شدیم و رفتیم نظر.آبادو پیمان سفارش گچ داد رفتیم خونه منتظر شدیم آوردنش بعدش رفتیم پیمان از مصالح فروشها دنبال تخته و بشکه گشت که کسی رو معرفی کنند که بریم ازشون اجاره کنیم که سراغ هرکی هم رفتیم نداشت و خلاصه نشد که پیدا کنیم و آخرشم دست از پا درازتر بعد از یکی دو ساعت گشتن برگشتیم خونه و پیمان زنگ زد به گچکاره که خودت یه کاریش بکن من نتونستم پیدا کنم اونم گفت باشه و ما هم دیگه نظر .آباد کاری نداشتیم فقط نشستیم چندتایی تو قابلمه دلمه برده بودیم اونارو گرم کردیم و همینجوری خالی خالی خوردیم چون نون نداشتیم و بعدش دیگه برگشتیم اومدیم کرج !رسیدیم خونه یارو زنگ زد که یکی رو پیدا کردم شصت تومن اجاره میده پیمانم گفت بگیر دیگه چاره ای نیست اونم گفت باشه و بذار ببینم همسایمون وانت داره چقدر می گیره تا نظر.آباد ببره پیمانم گفت والله قبل از گرون شدن بن.زین ما چند باری چند تا تیکه وسیله بردیم نظر.آباد هر دفعه برا بردنش صد تومن گرفتند حالارو نمی دونم چقدر بگیرند اونم گفت حالا قیمت می گیرم بهت می گم ...خلاصه که این تخته بشکه برا ما دویست و شصت هزارتومن حالا اگه رفتشو صد تومن و برگشتشم صدتومن بگیرند و بیشتر نگیرند تموم میشه من نمی فهمم چرا اینجا اینجوریه ما تو میاندوآب هر وقت هر کاری داشتیم یارو ابزار کارشو خودش می آورد اینجا باید خودت برا یارو بری دنبال وسایل بگردی اون شاه گله اومد کار کنه گفت باید برید دو تا سطل و دو تا استامبولی و یه بیل و دو تا صفحه فرز و نمی دونم چی و چی بخرید و مجبور شدیم کلی پول بدیم این چیزا رو بخریم دو تا هم بشکه و تخته از کرج خودش پیدا کرد و دویست تومن کرایه دادیم آوردیم و بردیمش حالا هم این گچکاره به جای اینکه خودش تخته بشکه داشته باشه ما باید دنبال تخته بشکه بگردیم و اینهمه پول بابت آوردن و بردن و اجاره تخته بشکه بدیم میاندوآب خیلی خوبه همه چی رو خودشون می یارند اینجا کلا بخوای یه خونه درست کنی اندازه دو تا خونه هم باید پول ابزار کار اینارو بدی و آخرشم باید یه انباری بزرگ اجاره کنی تا اینا که رفتند این آت و آشغالا و ابزارهایی که خریدی رو توش جا بدی!!! نمی دونم چرا اینجا اینجوریه!؟؟؟ ...خلاصه قرار شد مرده خبر بده و دیگه اومدیم نشستیم و یه خرده استراحت کردیم و بعدشم پیمان گفت جوجو من گشنمه اونجا نون نداشتیم دلمه رو خالی خوردیم من سیر نشدم میشه یه ذره دلمه بذاری گرم بشه بخوریم(اندازه دو هفته دلمه داشتیم تو یخچال هر چی هم که می خوردیم تموم نمی شد) گفتم باشه و رفتم گذاشتم گرم شد و با یکی دو تا از خیارشورایی که اون دفعه هاجر بهم داده بود، آوردم خوردیم و یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و میوه و چایی و این چیزا خوردیم و ساعت یازده دیگه پیمان سرش درد گرفته بود گرفتیم خوابیدیم !...امروزم صبح یه ربع به هفت بلند شدیم و پیام اومد دنبال پیمان و با هم رفتند نظر .آبا.د ،من باهاشون نرفتم چون اونجا پر از گرد و خاک و گچ میشه و بخاریهارو هم قرار بود وردارند اونجا یخ می زدم،...تا ده تو رختخواب غلت زدم و اینارو نوشتم و بعدشم رفتم چایی گذاشتم و الانم می خوام به سلامتی برم صبونه بخورم بعدشم خدا بخواد و حال داشته باشم می خوام برا پیمان یا کیک درست کنم یا حلوا ...البته بیشتر ممکنه حلوا درست کنم چون برا کیک تخم مرغ باید برم بخرم که تنبلیم می یاد لباس بپوشم برم بیرون...خب ببخشید که اینهمه حرف زدم و سر مبارکتونو درد آوردم از دور می بوسمتون...نیازی هم به پرت کردن دمپایی نیست دیگه دارم می رم ....مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۹/۰۴
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی