خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۲۹ ب.ظ

دیروز و امروز

سلاااااام سلاااااااام سلااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده بعد از اینکه صبونه رو خوردیم پیمان سرش درد می کرد گرفتیم تا ساعت یک اینجورا خوابیدیم (صبح که پیمان بلند شده بود چشاش یه جورایی گود رفته بود فک کنم شب یواشکی گریه کرده بود بخاطر داد و بیدادهایی که روز قبلش پیام سرش کشیده بود فک کنم سرش هم برا همین درد می کرد) خلاصه تا یک خوابیدیم و بعدش بلند شدیم یه خرده چایی خوردیم و ساعت سه اینجورا رفتیم بیرون همه جا سوت و کور بود یه جا فقط تو آزادگان جلو مسجد یکی دو نفر بودند و صدای نوحه و سنج می اومد...قدم زنان تا سر خیابون بهار رفتیم و اونجا دیدیم اتوبوس شهرک.اوج داره می یاد(اوج سمت پارک .نور نزدیکای خونه ماست) این اتوبوس مثل اتوبوس جهانگردی تو اون کارتون مورچه خوار می مونه که سالی یه بار ممکنه سر موقع بیاد اکثر مواقع باید چهل دقیقه وایستی تا شاید پیداش بشه برا همین معطل نکردیم و پریدیم توش و تا سر کوچه مون اومدیم انقدر هم راننده اش مثل وحشیها روند که من چندبار وسطها اشهدم رو خوندم و با خودم گفتم کارمون دیگه تمومه وقتی سالم سر کوچه پیاده شدیم اصلا باورم نمی شد خدارو شکر کردم که این شهر خیابوناش همیشه ترافیکه و این راننده ها مجبورند آروم برونند وگرنه یه روزایی مثل این روزا که خیابونا خلوتند یهو رم می کنند و به قول پیمان مثل یابو می رونند و همه رو به کشتن می دن ...خلاصه به سلامتی رسیدیم خونه و گشنه مون بود یه مقدار از آش حاج خانوم مونده بود خودمون هم لوبیا پلو داشتیم دیگه آشه رو گرم کردیم و خوردیم و لوبیا پلورو هم گذاشتیم واسه ناهار فردا، بعدش پیمان افتاد جان پارکتها و کف همه خونه رو دستمال کشید و بعدش رفت دوش گرفت وسطا هم پکیجه آب گرمش کار نمی کرد انگار سنسورش خراب شده بود(این دومین باره که خراب میشه)اومد بیرون و با اون ور رفت و دوباره رفت حموم منم نشستم برا جلو مانتو سبزم که اون موقع گرفتم و جلو باز بود قزن دوختم (قزن اینجوری نوشته میشه؟) و بعدشم پیمان از حموم اومد و یه خرده چایی و میوه خوردیم و پایتخت.پنج رو گذاشتیم یکی دو قسمتشو دیدیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم ده و نیم بلند شدیم صبونه خوردیم و ساعت یک یه خرده میوه با چایی ورداشتیم و اومدیم بیرون دسته ها هم رفته بودند نماز بخونند بعضیاشون بیرون بودند یه خرده تو ترافیک گیر کردیم و یه خرده هم وسط دسته ها گیر افتادیم دیگه پیمان انداخت از کوچه پس کوچه رفت توی یکی از کوچه ها جلو یه سوپر مارکت نگه داشت گفت برم یه بیسکویت بگیرم رفت اومد دیدم برا من یه عالمه تنقلات خریده از چیپس فلفلی گرفته تا ترد و تخمه آبلیمویی.سنجا.بک وبیسکویت و ...خلاصه همه چیزایی که دوست داشتمو گرفته بود تازه می گفت می خواستم برات ا.یستک.هلو هم بگیرم نداشت منم از شادی دو سه تا جیغ زدم و کلی ازش تشکر کردم و دیگه راه افتادیم از کوچه پس کوچه ها خودمونو به پارک.نور رسوندیم و زیر درختاش زیلو انداختیم و نشستیم ماشینم گذاشتیم زیر سایه درخت و بعد از اینکه یه خرده نشستیم و چایی و چیپس و از این چیزا خوردیم پیمان رفت طبق معمول همیشه مشغول ماشین تمیز کردن شد و منم اینارو نوشتم (وااااااااااااای نمی دونید اینجا که الان نشستم زیر درخت چقدرررررررررر خنک و با حاله یه باد خنکی هم می یاد که روح آدمو نوازش می کنه از وقتی نشستم اینجا یاد اون روزایی افتادم که با عصمت ننه می رفتیم باغهای اطراف و یملیک و از این چیزا می آوردیم ...اصلا شهریور یه حال و هوایی داره که خاطرات آدمو زیر و رو می کنه و غم و شادی و حسرتو همه رو باهم یاد آدم می یاره بادهای شهریور علاوه بر اینکه هوارو خنک می کنند حال و هوای آدم رو هم دگرگون می کنند)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۶/۱۹
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی