خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

شنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۴۰ ق.ظ

فروش خونه و مرکز.اصلا.ح اندام!

سلااااااااااااام سلاااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو این چند روز سرمون خیلی شلوغ بود هفته پیش خونه نظر.آبادو فروختیم و از اون موقع تا حالا همش در حال آوردن بقیه وسایلمون بودیم که اونجا مونده بود که هنوزم تموم نشده و سری آخرشو قراره پیمان فردا با وانتیه سرکوچمون بره و بیاره تا حالا دو دور با همون وانته آورده و فردا هم میشه سومین دور، چندین و چند بارم وسیله های کوچیکو تا خرخره پر کردیم و با گل پسر آوردیم امروز بعد از ظهرم باز قراره بریم بیاریم ولی مگه تموم میشن انقدر آت آشغال دور خودمون جمع کردیم که خدا می دونه هیچکدوم هم صد سال هم نگهشون داری به درد نمی خورند و یه بارم لازمت نمی شنا  ولی وای به روزی که بندازی برن فرداش یه جوری  بهشون احتیاج پیدا می کنی که صدبار خودتو تف و لعنت می کنی که این چه کاری بود کردم و چرا انداختم رفت ...خلاصه که فعلا مشغول همین آت و آشغالائیم تا دوشنبه و سه شنبه که خونه رو تحویل بدیم بره ...خونه رو داماد همسایه بغلیمون خرید همون که می گفتم یه پیرمرد کرده و یه بار با پیمان سر اینکه دیوار اتاقمون نم داده بود دعواش شده بود همون که یه بارم از درخت حیاطشون بهمون آلبالو داده بود اگه یادتون باشه عکسشو اینجا گذاشته بودم، آره همون، هفته پیش که رفته بودیم اونجا آقای .حسنی املاک سر کوچه مون یکی دو تا مشتری آورد خونه رو دیدند بعد گفت که داماد این حاج آقا همکارمونه(یعنی املاکیه) اونم خونه رو می خواد ولی خب یه خرده پایینتر ولی پولش نقده به نظرم باهاش معامله کنی ضرر نمی کنی چون توی چند روز باهات تسویه می کنه و سند هم بهش وکالت می دی میره خودش می زنه الانم بازار راکده قیمتی که پیشنهاد داده قیمت خوبیه ممکنه بتونی بالاتر هم بفروشی ولی باید تا بعد عید صبر کنی به نظرم با همین قیمت بده به این بذار بره! (ما دو میلیارد گذاشته بودیم اون می گفت یک و هشتصد بیشتر نمی خرند) پیمانم گفت حالا بیاد ببینه ببینیم چی میشه! بعدشم به من گفت که به نظرم پیشنهاد خوبیه بدمش به همین و با پولش سریع برم سکه بخرم الان بخاطر این مذاکرا.ت قیمت سکه کشیده پایین، با این قیمت بگیرم، فردا بره بالا اون دویست تومن اینجا جبران میشه هیچ، کلی هم سود می کنم منم گفتم فکر خوبیه ولی بازم خودت می دونی خوب فکراتو بکن بعد یه تصمیم درست و حسابی بگیر! ...اون روز برگشتیم کرج نصف شب ساعت دوازده اینجورا آقای حسنی(همون املاکیه) زنگ زد که همسایه ها زنگ زدند بهش که یه دزده از سمت خونه آقای فر.جی اینا همسایه بغلیمون که ساختمونشون هنوز ناقصه اومده رو پشت بوم دستشویی ما و می خواسته بپره تو حیاطمون که همسایه روبروئیمون دیده و سر و صدا راه انداخته اونم پریده پایین و در رفته با صدای داد و بی داد اونا هم همسایه ها همه ریختند بیرون و داماد همین حاج آقا هم که می خواست خونه رو ازمون بخره زنگ زده به حسنی که بهشون زنگ بزن بگو دزد داشته می زده به خونشون یه سر بیان ببینند چیزی نبردن از خونشون که پیمانم گفت الان دیروقته فردا صبح حتما می یام سر می زنم حسنی هم گفت الان ماشینو ورمی دارم یه سر می رم دم درتون ببینم چه خبره؟ که رفت و از اونجا زنگ زد گفت ظاهرا درتون بسته است و دست نخورده همسایه ها هم بیرونند و می گن دزدو فراری دادن ولی چیز قیمتی اگه تو خونه داری اینجا نذار خطرناکه پیمانم گفت چیز قیمتی اونجوری که نداریم ولی یه سری وسیله داریم که هنوز نبردیم دیگه (اونجا یه تختخواب و یه تلوزیون (اون تلوزیون سامسونگ قبلیمون ) و یه یخچال و یه فریزر کنوود از این دو قلوها که کنار هم می ذارنشون و یه یخچال آکبند از اونا که شبیه این ساید بای سایدها پهند و پارسال خریدیم با یه میز آرایش و یکی از مبل های دونفرمون با دو تا میز غذاخوری (یه سفید با یه قهوه ای) و چهار تا صندلی و یه میز تلوزیون شیشه ای و یه بوفه با کتابخونه من و  یه سری وسیله آشپزخونه و یه سری هم لباس داشتیم) گفت درارو خوب قفل کردی یا نه؟ که پیمانم گفت آره همه رو از این قفل کتابیا زدم حالا فردا می یام ببینم چه خبره؟!... که فرداش رفتیم دیدیم که خدارو شکر همه چی سر جاشه و چیزی دست نخورده ...همون روز پیمان یه سر به حسنی زد و قرار شد با داماد یارو بیان خونه رو ببینند که دم ظهر اومدند دیدند و رفتند بعدش حسنی به پیمان زنگ زد که مدارکتو وردار بیا اینجا که ورداشت رفت منم گرفتم یه خرده خوابیدم خاله پری نازنین تشریف آورده بود برا همین خسته کوفته بودم  یکی دو ساعت بعد پیمان اومد و گفت که خونه رو فروختم به داماد همین یارو و گفت که تا یه هفته پولشو می ریزم و تو هم اگه می تونی تو همین یه هفته تخلیه کن چون می خوام سریع کارگر بیارم بدم یه دستی به سر و گوشش بکشند و بذارمش برا فروش!(یارو از این املاکیاست که خونه هارو یه خرده ارزونتر می خره و یه دستی به سر و گوششون می کشه و گرونتر می فروشه ) پیمانم گفته بود باشه من تا دوشنبه یا نهایت سه شنبه هفته دیگه، بهت تحویل می دم!(یعنی همین دوشنبه سه شنبه ای که می یاد ) برا همین افتادیم به جون خونه و هر چی وسیله توش داشتیم بسته بندی کردیم و گذاشتیم وسط خونه و یه مقدارشم بار گل پسر کردیم و همون شب ورداشتیم آوردیم خونه و روزای بعدشم باز چندین بار رفتیم و آوردیم و دوبارم پیمان با آقای ذوالفقار.ی وانتیه سر کوچمون رفت درشتاشو آورد گذاشتند تو پارکینگ تا سر فرصت ذوالفقا.ری دوباره بیاد بار بزنه ببره تهران خونه مامان پیمان بذارند تو زیرزمینش چون ما بالا جا نداریم، یه وانت دیگه هم که فردا قراره بیارند با یه سری وسیله که خودمون بعد از ظهر قراره بریم بیاریم تا سه شنبه ای که می یاد، دیگه خونه رو تحویل بدیم بره ...خلاصه که این چند روز مشغول این چیزا بودیم و منم با اینکه خیلی از کارارو پیمان انجام داد ولی بخاطر مختصر کمکی که کردم  گردن دردم دوباره عود کرد طوریکه دیشب تا صبح نتونستم از دردش بخوابم ...پنجشنبه از یه متخصص طب فیزیکی توی یه مرکز .اصلاح اندام وقت گرفته بودم با ام آ.ر .آیی که قبلا از ستون فقرات و گردنم داشتم رفتم پیشش مشکلمو توضیح دادم معاینه کرد و بعدم گفت روی یه ورق سفیدی که گوشه اتاق کف زمین بود و روش یه علامت به اضافه بود وایستا که رفتم وایستادم و یه سری حرکاتو ازم خواست انجام بدم و همزمان به یه سری سوالا جواب بدم که انجام دادم و جواب دادم اونم یادداشت کرد بعدم ستون فقراتمو اسکن کرد و زاویه انحرافشو از حالت طبیعی و استاندارد نشونم داد گفت بخاطر بد نشستن و بد وایستادن پشتت حالت گرد پیدا کرده و گردنتم به سمت جلو خم شده و گودی طبیعی پشت گردنت کلا از بین رفته چون دیسک گردنم داری این حالت بد گردنت، باعث شده به نخاعت فشار بیاد و درد بگیره از اون طرفم گودی کمر داری و اینم باعث میشه که کمر درد بگیری باید ستون فقراتت اصلاح بشه تا گردنت و پشت و کمرت برگردن به جای اولش و صاف بشن که اونم احتیاج به این داره که یا بیای این مرکز یا حالا هر مرکزی که دوست داری بری تا کارشناسا روی ستون فقراتت کار کنند و بهت ورزشهای لازمو بدن تا هم انحراف مهره هات اصلاح بشه هم گودیهای بدنت تنظیم بشه هم ماهیچه ها و لیگمانهایی که از مهره ها محافظت می کنند تقویت بشن تا فشار از روی اعصاب و نخاعت برداشته بشه تا دردات از بین برن منم گفتم چقدر ط‌ول می کشه تا این اتفاق بیفته؟ گفت ما ماهی دوازده جلسه باهات کار می کنیم یعنی هفته ای سه روز هر روز یک ساعت و نیم، معولا اگه مرتب جلساتتو بیای تا سه ماه(یعنی طی سی و شش جلسه پنجاه و چهار ساعته) کامل اصلاح میشه!... هزینه هاشم پرسیدم گفت هر دوازده جلسه یک میلیون هزینه داره(یعنی ماهی یه میلیون) که سی و شش جلسه اش میشه سه میلیون و کلا هم نباید غیبت داشته باشی مگه نهایت ماهی یه بار، منم گفتم اگه میشه بهم برنامه بدید تا بیام که اونم گفت تایم اومدنتونو بیرون با منشی هماهنگ کنید فقط اگه تصمیمتون برای اومدن جدیه باید با تبلت چند تا عکس از پشت از ستون فقراتتون بگیرم چون ماهی یه بار باید توسط خودم چک بشید برا اینکه ببینم چه تغیراتی کردید باید عکسهای جدیدتون با این عکس مقایسه بشه برا همین لباستونو دربیارید و برید دوباره روی اون مربع سفید و پاتونو بذارید وسط اون علامت به اضافه و پشت به من وایستید(دکتره زن بود و کلا همه کارشناساشونم زن بودند یعنی اونجا کلا مختص زنا بود من اول اینو نمی دونستم با پیمان که در زدیم و درو برامون باز کردند داشتیم هردو می رفتیم تو که من دیدم همه زنهایی که اون تو هستند تاپ و شلوارک و آستین حلقه ای تنشونه و موهاشونو افشون کردن و هر کدوم یه جور تیپ زدن بعد فهمیدم که کلا محیطش زنونه است، دیگه پیمان از همون پله هاش برگشت رفت بیرون منتظر موند من رفتم تو، که همونجا فهمیدم روزهای فرد زنونه است و روی خانوما کار می کنند و دکتر و کارشناساشونم زنند و روزهای زوج هم مال مرداست با دکتر و کارشناس مرد و دیگه اینجوری همه توش راحتند، مثلا خود خانم دکتره یه لباسی تنش بود که جلوی سینه اش چین داشت و از شونه دیگه بی آستین بود تا پایین و یه دامنم تنش بود تا زانوش و پاهاشم لخت بود و ناخنای پاشو لاک زده بود صندل پوشیده بود موهاشم لخت بود و باز گذاشته بود خییییییییییییلی هم خوش اندام بود یعنی همه چیزش درست بود شکمش تخت تخت و سینه و باسنشم خیلی برجسته و عالی، از اونایی بود که واقعا زنند و همه چی تمومند از نظر اندام و قیافه ، خیلی هم صاف و صوف و اصولی راه می رفت کارشناساشونم اینجوری بودند انگار قبل از اینکه رو بقیه کار کنند رو خودشون کار کرده بودند خیلی هم خوش تیپ و با کلاس بودند یه مدلهای خوشگلی هم به موهاشون داده بودند که نگووووووووو حتی منشیشونم که پشت گیشه نشسته بود همونجوری بود همه شون در کل خیلی با کلاس و خوشگل و مرتب بودند) ...خلاصه لباسمو درآوردم یه بار از پشت و یه بار هم از پهلو ازم عکس گرفت و گفت تو سسیتم به اسم شما برای مقایسات بعدی ذخیره شون می کنم بعدم منو فرستاد پیش منشیش و اونجا هفتاد تومن برا ویزیت دکتر و دویست تومن هم برای بیعانه جلسات کارت کشیدم تا برام تایم بذارند گفتند که جلسه اول هر ماه باید هزینه اون ماهو تسویه کنم یعنی هشتصد تومن بقیه اش رو هم باید جلسه اول بدم که گفتم باشه و قرار شد هر هفته روزهای یکشنبه و سه شنبه و پنج شنبه یعنی یه روز در میون برم برا تمرین، ساعتهاشم قرار شد برم با پیمان هماهنگ کنم و یه ساعت بعدش بهشون زنگ بزنم بگم که بعد از هماهنگی با پیمان قرار شد یکشنبه و سه شنبه رو ساعت شش و نیم تا هشت شب برم و پنجشنبه رو هم یه ربع به ده صبح تا یازده و ربع (پنجشنبه ها فقط صبح ها هستند بعد از ظهرا نیستند ) ... حالا از یکشنبه این هفته یعنی از فردا قراره جلساتم شروع بشه دکتره گفت برای اصلاح ستون فقراتت سه جلسه اولو امتحانی تمرینات اصلاح اندامو بهت می دم اگه دردی نداشتی و دیدیم همه چی خوبه ادامه می دیم اگه درد داشتی باید یه دوره برگردیم عقب، اول روی دیسکهای گردن و کمرت که زده بیرون کار کنیم تا دردت مهار بشه بعد بریم سراغ اصلاحات ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از دکتر اصلاح اندام ما ...خب دیگه من برم که گردنم دیگه جواب نمی ده ...مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  بوووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

 

اینم چند تا عکس از آبنبات و سوهان عسلی که چند وقت پیش درست کردم تا با چایی نوش جان کنیم!🙃 😁

این سوهان عسلیمه با کنجد و تکه های پسته و گردو  و خلال بادوم تفت داده شده 

 

 

اینم آبنات نسکافه ای منه که با ماست و پودر نسکافه درست کردم 

 

فردای اون روز که این آبنباته رو درست کردم پیمان با خواهرش رفت خونه مامانش و یه مشت از این آبنباتها هم برا خواهرش برد ظهر که خواهرش همون خونه مامانش داشته با یکی از این آبنباتها چایی می خورده آبنباته نیست که از اوناست که به دندون آدم می چسبه زده بود روکش دندون ایمپلنت شده خواهرشو کنده بود پیمانم می گفت خیلی بد شد دکترش ونک بود هر چی بهش گفتم بیا ببرمت دکتر تا بچسبونه قبول نکرد و گفت بعدا خودم با هوشنگ می رم می دم بچسبونند!(هوشنگ شوهرشه) منم اولش ناراحت شدم گفتم ای بابا بهت گفتم اینا سفتند نبر گوش ندادی بردی زدی دندون بنده خدارو شکوندی! بعدم به شوخی بهش گفتم این نشون میده که حتما لازم نیست آدم پیش یکی باشه تا بزنه دندونشو بشکونه از راه دورم میشه دندون شکوند همچین عروس نازنینی هستم من! تو دلم گفتم این به پای اون حرفایی که ندیده پشت سر من زده بود در !  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۰ ، ۱۱:۴۰
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۰، ۰۳:۱۷ ب.ظ

اولین برف زمستون امسال!🌨️🌨️🌨️

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که خیلی فرصت برای نوشتن ندارم فقط گفتم بیام یه سلامی بدم و حالتونو بپرسم و برم ایشالاااااااااااااااااااااااا که حالتون همیشه عااااااااااااااااااااالی باشه 😘😘😘 امروز صبح پیمان رفت دوز. اول واکسن.کرونارو زد و اومد صبونه اش رو خورد و دم ظهر رفت مغازه منم بعد از اینکه ظرفهای صبونه رو شستم و سینکو خشک کردم دیدم خیلی خسته کوفته و خوابآلوام برا همین گفتم برم بگیرم یه خرده بخوابم تا شاید این خستگی از بین بره قبلا زیاد اینجوری می شدم ولی یه سالی بود که صبحها چون ناشتا لیمو ترش با آب ولرم می خوردم اصلا اینجوری نمی شدم ولی الان یکی دو ماهی هست که گذاشتمش کنار و دیگه نمی خورم الان صبح ها فقط آب ولرم خالی می خورم اونم بخاطر اینکه به هر کسی می گفتم می گفتند لیمو ترش زیاد نخورااااااااااااااااا قندو می بره بالا، منم دیگه ترسیدم و بی خیالش شدم گفتم یهو قندمو نبره بالا دیابت بگیرم و بیچاره بشم برا همین الان یکی دو هفته ایه که دوباره مثل قبل یه روزایی انگار خستگی بهم حمله می کنه یه جوری که انگار صد ساله نخوابیدم و یه عالمه هم کوه کندم و عنقریبه که از شدت خستگی بی هوش بشم! امروزم از اون روزا بود خلاصه اومدم رو تخت دراز کشیدم یه چند صفحه ای رمان خوندم و بعدم چشمامو بستم و به خواب شیرین فرو رفتم و به قول یکی از دوستام رفتم تا بهشت و برگشتم ساعت دو اینجورا بود که پیمان زنگ زد و بیدارم کرد گفت جوجو داره برف می یاد منم از خوشحالی مثل فنر از رو تخت پریدم پایینو رفتم سمت پنجره و دیدم راست میگه یه برف ریزی گرفته و یه بادی هم می یاد که نگووووووووووووووو برفا تو باد هزار تا چرخ می خوردند و می اومدند پایین، هوام یه جوری بود که همه جارو مه گرفته بود همینجور که با خوشحالی برفو نگاه می کردم رفتم تو هال و پرده هالم زدم کنار و دیدم به به چه خبره و چه برفی داره می یاد! ... تصویر رقص برفها تو باد و آسمون گرفته و مهی که همه جارو پوشونده بود و بادی که کوران می کرد و برفارو تو آسمون صد دور می چرخوند و می فرستاد پایین خییییییییییییییییییییییییییییییلی قشنگ و رویایی بود البته تازه شروع شده بود و هنوز هیچی رو زمین نبود و فقط دون دون زمین خیس شده بود به پیمان گفتم چه خبر خوشی بهم دادی دست گلت درد نکنه من خواب بودم و نمی دونستم که داره برف می یاد اونم گفت حدس زدم خواب باشی گفتم بیدارت کنم و بگم که برف داره می یاد خوشحال بشی منم ازش تشکر کردم و گفتم چه کار خوبی کردی اونم خندید و دیگه خداحافظی کرد و قطع کرد منم وایستادم به تماشای برف قشنگ، و بعدم با گوشیم یکی دو تا عکس از منظره جلو روم انداختم ولی برفا توش زیاد مشخص نبودند دو دقیقه ای همینجور اومد و کم کم ، کم شد و بعدشم بند اومد و یهو خورشید زد بیرون، منم حالم گرفته شد چون فکر می کردم حالا حالاها بیاد برا همین تو دلم گفتم دست پیمان درد نکنه که بهم خبر داد و بعد مدتها دو سه دقیقه ای تونستم برفو تماشا کنم چون ممکن بود اصلا همینم نبینم...خلاصه که هر چند کوتاه ولی برای اولین بار تو زمستون امسال چشممون به جمال برف عزیز روشن شد ایشالا از این به بعد بیشتر از اینا بیاد و انقدر کوتاه به ما سر نزنه🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️🌨️ .....خب دیگه همین دیگه ...گفتم بیام خبر باریدن اولین برف زمستونی رو بهتون بدم و برم ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 

 

راستی اینم دو تا عکس از دست ساخته های خودم با چوب بستنی! (اینارو برای نازلی خوشگلم درست کردم😘😘😘) 

 

این خانوم خوشگل هم👇، فرشته خانومه!❤️ فقط عکسه مال وقتیه که هنوز کامل درستش نکرده بودم و تقریبا ناقص بود چون همینجوری که می بینید عکس قلبی که روشه کجه و مال وقتیه که قلبه رو همینجور روش گذاشته بودم و هنوز نچسبونده بودمش یا مثلا بعدا روی شونه هاش با توری چین دار پف آستین گذاشتم که تو این عکس هنوز نذاشتمش و متاسفانه بعدا هم که گذاشتمش یادم رفت از حالت کاملش عکس بندازم برا همین دیگه چون دسترسی بهش ندارم و دادمش به نازلی مجبورم همین عکس ناقصشو براتون بذارم ایشالا که خوشتون بیاد و از دیدن هنرنمایی های یک عدد جوجوی نازنین با چوب بستنی لذت ببرید!😁 راستی نمدهایی هم که به کار بردم تو این دو تا کار از نمدهائیه که سمیه جونم اون سری که اومدم میاندوآب یه عالمه رنگ و وارنگشو بهم داده بود که از همینجا ازش یه دنیاااااااااااااااااااااااااااااااا تشکر می کنم سمیه جونم دست گلت درد نکنه خواهر بوووووووووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووووووووووووس❤️❤️❤️ اینا خییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی عااااااااااااااااااااااالی اند و قراره باهاشون کلی چیزای خوشگل درست کنم🌷🌷🌷) 💒

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۱۵:۱۷
رها رهایی
چهارشنبه, ۸ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۳۶ ق.ظ

دلسوزی نابجا!

سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان نیم ساعت پیش شال و کلاه کرد و رفت تهران دنبال خواهرش تا برن به مامانش سر بزنند منم راهیش کردم و اومدم خدمتتون، این چند وقته یه کم رعایت کرده بودم گردن مبارکم میشه گفت تقریبا خوب خوب شده بود ولی دیروز بلند شدم شیرینی برنجی درست کردم و یه خرده از دستام کار کشیدم و یه مقدار سرمو انداختم پایین، باز درداش شروع شد البته نه اونقدر شدید، بلکه خیلی خفیف و در حد آلارم که بخواد بگه مواظب باش اگه رعایت نکنی من می دونم و تو و می زنم پدرتو درمی یارم ...برا همین بازم مجبورم خلاصه وار اشاراتی به اتفاقات این چند وقت داشته باشم و سریع در برم که جناب گردن تهدیدشو عملی نکنه... و اما این چند وقت اگه بخوام به مهمترین چیزاش بپردازم اولی این بود که پنجشنبه هفته پیش با پیمان رفتیم بیرون اون رفت مغازه میر.محسنی(همون سکه فروشی که همیشه می ره) منم از فرصت استفاده کردم و تا اون بیاد بیرون پریدم رفتم خیابون .همایون که دو تا خیابون با پاساژ میر.محسنی اینا فاصله داره و بورس آکواریوم و ماهی فروشیه چهار تا ماهی گرفتم و اومدم! دوتاش از این گلد.فیشهای سه دم بود(همون ماهی قرمزای عید که سه تا دم دارند) دوتاشم از جنس همون سبز و آبی که قبلا گرفته بودم(منظورم خانوم بهار و خانوم بارونه) ولی خب اینا یکیشون صورتی بود یکی بنفش که صورتیه ماده و بنفشه نر بود یارو می گفت صورتیه مولده و بعد یه مدت تخم می ذاره و بچه دار میشه!... ماهی قرمزارو دونه ای پنجاه تومن گرفتم و صورتی و بنفشم دونه ای سی و پنج تومن که کلا شد صدو هفتاد هزار تومن که یارو لطف کرد و یه پنج تومنی هم بهم تخفیف داد صدو شصت و پنج تومن دادم و اومدم بیرون،رفتم سمت پاساژ که دیدم پیمان هم اومده بیرون و گوشی تو دستشه و می خواد به من زنگ بزنه، دیگه با هم راه افتادیم سمت خونه و سر راه هم من از یه لوازم قنادی یه الک فلزی کوچولو برای الک کردن آرد و این چیزا گرفتم و رفتیم خونه(دو تا الک داشتم که جدیدا خراب شدند و سیمهاشون زده بیرون) تو خونه هم اولین کاری که کردم ماهیهارو انداختم تو آکواریوم کنار اون سه تای دیگه و اسم گلد. فیشهارو به یاد فسقلی و وروجک عزیزم که تابستون مردند یکیشو گذاشتم فسقلی و اون یکی رو وروجک چون خیلی به اونا شباهت داشتند فقط از نظر اندازه نصف اونا بودند ولی بزرگ بشند دقیقا همون شکلی می شن اسم ناز بانورو هم که قبلا خریده بودم عوض کردم و به یاد گل گلی عزیزم که حیف شد رفت گذاشتمش گل گلی تا باز بشه مامان گل گلی و دوباره فسقلی و وروجکو بزرگشون کنه! اسم ماهی صورتی رو هم گذاشتم نازگلی باز به یاد نازگلی خوشگلم که تابستون مرد و اسم ماهی بنفشه رو هم همون بنفش گذاشتم البته آقااااااااای بنفش! چون ایشون پسرند! خلاصه دوباره گل گلی و وروجک و فسقلی و نازگلی رو احیا کردم تا زندگی رو از نو شروع کنند البته ایندفعه همراه با خانومای بارون و بهار و آقای بنفش! ...خلاصه که آکواریوممون با حضور گل گلیها حسابی رنگی و پر جمعیت و زیبا شد و با بازگشت فسقلی و نازگلی و وروجک و گل گلی دوباره زندگی بهش برگشت... یه کار دیگه ای هم که تو این چند وقت کردم خرید دو تا اسکاچ رنگی از همون اسکاچ نازکها که یه بار همینجا عکسشو براتون گذاشته بودم از دیجی.کالا بود که شنبه ظهر برام آوردند از نظر رنگ و شکل مثل اسکاچهای قبلیم بود که سالها قبل از فروشگاه سپه گرفته بودم ولی از نظر جنس به نظرم یه خرده ضعیف تر از اونا بودند به اندازه اونا اصل نبودند ولی بازم خوب بودند این اسکاچها کره ای اند و چون نازکند و اسفنج توشون ندارند بعد از شستن ظرفها سریع خشک می شند و خیلی بهداشتی تر از اسکاچهای اسفنجی اند که مرطوب می مونند و کلی باکتری می گیرند و بوی بد می دن ...خب اینم از اسکاچمون بریم سر وقت خونه نظر .آباد ... پریروز پیمان با خواهرش حرف زد و قرار شد دیروز که سه شنبه بود برن خونه مامانش ولی دم ظهر مهندسی که نظر .آباده و پیمان با مشورت اون رفته از همسایه پشتی بخاطر پنجره هایی که رو به خونه ما زدند شکایت کرده زنگ زد که یارو طا.لبی(همون همسایه پشتی ) با کارشناس.شهرداری ساخت و پاخت کرده و با اینکه هفته قبل توی کمسیونی که برگزار شده معاون .شهردار دستور تخریب پنجره ها و کشیدن دیوارو به پرونده ما داده بهش گفته که به جای مسدود کردن پنجره ها ما مجوزشو بهت می دیم برو دیوار شیشه ای بذار تا نور خونه ات از بین نره و نیازی هم به رضایت همسایه نیست(یعنی رضایت ما) پیمانم بلند شد رفت استاندا.ری که سمت جهانشهر طرفهای خونه طالقانیمونه قضیه رو با اونا مطرح کرد و اونام به شهردار.نظر.آباد زنگ زدند و تذکر دادند و قرار شد که پیمان فرداش یعنی سه شنبه ساعت نه بره اونجا و با شهردار و کارشناس پرونده و آقای.طالبی صحبت کنه برا همین زنگ زد به خواهرش و قرارشو با اون انداخت چهارشنبه و دیروز صبح ساعت هشت اینجورا با گل پسر رفت نظر.آباد تا ساعت نه شهرداری باشه و باهاشون صحبت کنه که کرد و ساعت دوازده اینجورا برگشت کرج! می گفت نتیجه مذاکره این شده که پیمان به طا.لبی پیشنهاد داده که بیا خودت خونه منو بخر بعدا هر کاری دلت خواست اونجا بکن اصلا به سمتش دروازه باز کن ولی اینجوری پنجره هایی که زدی به سمت خونه من باعث شده تو سر ملک من بخوره و هر کی به قصد خرید خونه من می یاد جلو تا چشمش به پنجره های تو می افته یا پشیمون میشه و می ره یا اینکه دویست سیصد میلیون زیر قیمت می خواد بخره میگه ملکت نقص داره! اونم گفته که من الان پول نقد ندارم وگرنه خودم ورش می داشتم ولی می تونم بهت تعهد بدم که شش ماه دیگه خودم خونه رو ازت می خرم! پیمانم گفته به جای شش ماه دیگه الان بیا قولنامه اش کن یه چک شش ماهه به من بده شش ماه دیگه که چکت پاس شد من می یام خونه رو به اسمت می زنم مبلغ خرید خونه رو هم یه جوری تعیین کن که شش ماه دیگه من ضرر نکنم و بتونم با پولش کاری بکنم! اونم گفته روش فکر می کنم و هفته دیگه بهت جواب می دم که حالا منتظر اینیم که ببینیم هفته دیگه جوابش چی میشه! ...خب اینم از این ...دیگه هر چی فکر می کنم موردی نیست که بخوام بنویسم الا اینکه پیام هم از اون روزی که گفتم دوباره برگشته مغازه البته فقط بعد از ظهرها می یاد صبح تا ظهرو پیمان خودش می ره تا یهو به آقا فشار نیاد و خسته نشه و بتونه راحت تا لنگ ظهر بخوابه تا جون داشته باشه بعد از ظهرا اونجارو اداره کنه...یعنی دلسوزیهای بیخود و نابجای پدر و مادرای الان از بچه ها یه تن لشهایی بار آورده که نگوووووووووو و نپرس با خودشونم فکر می کنند که دارند به بچه هاشون لطف می کنند در حالیکه همین دلسوزیهای نابجا بدتر آینده شونو داره خراب می کنه و کاری می کنه که نتونند تو سختیها دوام بیارند چون تو سنی که باید تلاش کنند و نخوابند به تن پروی و تنبلی عادتشون می دن یه روزم که تو سختی بیفتند دیگه از پس خودشون برنمی یان و کلا قافیه رو می بازند... اینا فکر می کنند هر چی آسون بگیرند لابد پدر و مادرای خوبی هستند در حالیکه بهترین پدر و مادرها از نظر شیوه های تربیتی از دید روانشناسها پدر و مادرهای سختگیر ولی حمایتی هستند پدر و مادرهایی که در برابر ارزشها و اصول درست زندگی کوتاه نمی یان و سفت و سخت می ایستند تا فرزندانشون درست ترین راه رو یاد بگیرند ولی تو سختیهای اون مسیر کنارشونند و ازشون حمایت می کنند تا موفق بشند(البته منظورم از سختگیری به معنی خشونت نیستااااااااااااااا بلکه سختگیری به معنی اصرار به آموزش اصول از راه درستشه یعنی پدر و مادرای خوب قوانین سفت و سخت در عین حال حمایتی برای یاد دادن این اصول به فرزندشون می ذارند طوریکه تا وقتی که فرزندشون اون اصولو دقیق یاد نگرفته و تو زندگی پیاده شون نکرده ول کن قضیه نیستند و همچنان ادامه اش می دن) ... خب اینجوریا دیگه خواهر اینم از اصول تربیتیمون که اکثر پدر و مادرامون شکر خدا برعکسشو عمل می کنند مثل پیمان ...من دیگه برم تا صدای گردنم درنیومده ... مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 

 

اینم عکس یه بشقاب از نون برنجیهای خوشمزه خودم!(به دو رنگ زرد و سفید درستش کردم سفیده که رنگ خودشه و به زرده هم زعفرون زدم می خواستم سه رنگش کنم به یه مقدارشم پودر کاکائو بزنم قهوه ای بشه ولی خمیرم کم بود نشد و مجبور شدم به دو رنگ اکتفا کنم)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۰۰ ، ۱۰:۳۶
رها رهایی

سلااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید منم خوبم! جونم براتون بگه که آخرین روز پاییزه اومدم شب زیبای یلدارو بهتون تبریک بگم و برم ایشالااااااااااااااااااااااااااا که زمستون پیش روتون سر آغاز روزهای شیرین و زیبا براتون باشه و به هر چه که سالها آرزو کردید و منتظرش بودید توی این فصل زیبا و سفید و روشن، یکجا برسید و توی تک تک لحظه هاش از ته دل بخندید و شااااااااااااااااااااااااااااااد باشید و تا دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااا دنیاست زنده و سلامت و شاااااااااااااااااااااااااااد و کامیاب زندگی کنید!(اااااااااااااااااااااااالهی آمین) ... خب دیگه برید امشبو حسابی خوش بگذرونید و تا می تونید شاد باشید و بگید و بخندید و بخندونید که دنیا اصلا ارزش لحظه ای غمگین شدن دلای خوشگلتونو نداره و بی ارزش تر و بی اعتبارتر از این حرفهاست...مواظب خودتونم باشید چون ننه سرما تو راهه و امشب رأس ساعت دوازده شب می رسه و بقچه اش رو می ذاره زمین و به سلامتی بازش می کنه ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالهی که توی بقچه اش برامون پر از برف و بارون و نعمت و برکت و رحمت و زیبایی باشه بگید آمیییییییییییییییییییییییییییییین!...خب اول صورت ماه خدا رو بخاطر همه فصلهای قشنگش از جمله فصل بسیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار زیبای زمستون که عشق منه و نعمتهای بی شمارش می بوسم بعدم روی ماه تک تک شما عزیزانمو غرق بوسه می کنم ... یلداتوووووووووووووووووووووووووون میلیاردها میلیارد بار مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک نازنینان ! خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی بیش از اون چیزی که فکرشو بکنید و توی تصورتون بگنجه دوستتون دارم ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشید  😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😃😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

دیروز رفتم کتابخونه کتاباشونو که دو سال بود دستم بود بهشون پس دادم و دوباره فرم پر کردم و عضو شدم یه خرده هم با خانم.منصو.ری و خانم دادا.شی کتابدارای دوست داشتنی اونجا گفتم و خندیدم هم من از دیدنشون خییییییییییییییییییییلی خوشحال شدم هم اونا به محض دیدن من با محبت تحویلم گرفتند و نسبت بهم کلی لطف داشتند که ایشالااااااااااااااااااااا به حق علی همیشه سلامت باشند خانم ر.ملی و خانم ا.مینی رو هم ندیدم و سراغشونو ازشون گرفتم گفتند خانم ر.ملی دم عید بازنشست شده و خانم ا.مینی هم به یه کتابخونه دیگه منتقل شده و از اونجا رفته جاشون اونجا خیییییییییییییییییلی خالی بود خییییییییییییییییییییییلی دلم می خواست ببینمشون ولی خب براشون آرزوی سلامتی کردم ایشالاااااااااااااااااااا هر جا که هستند خوش و خرم و شاد باشند بعد از سلام و احوالپرسی و ثبت نام و عضو شدن دوباره هم پنج تا کتاب انتخاب کردم و دادم ثبتشون کردند گرفتم و با پیمان اومدیم بیرون و رفتیم به کتابخونه حا.فظیه که تو خیابون.کاجه اونجا هم عضو شدم ولی گفتند چون آخر ماهه سیستمو بستند دو روز دیگه برم کارتمو بگیرم و دفعه دیگه ایشالا بهم کتاب می دند این کتابخونه رو بخاطر این رفتم عضو شدم چون کتابخونه خودمون دیگه انقدر این چند ساله رفتم ازش کتاب آوردم و خوندم احساس می کنم چیز جدیدی برا خوندن نداره ولی خب دلم نیومد دوباره عضوش نشم چون اونجارو خیلی دوستش دارم هم خودشو هم مسئولاشو، برا همین هم اونو عضو شدم هم این جدیده رو، با خودم گفتم درسته اکثر کتاباشو خوندم ولی بلاخره یه در میون از اونم می رم کتاب می یارم و مسئولاشم می بینم و یه جورایی برام تجدید خاطره هم میشه بهتر از اینه که برای همیشه ترکش کنم!...در مورد آماده شدن برا شب یلدا هم جونم براتون بگه که دیروز می خواستم برا این شب قشنگ خودم تو خونه شیرینی بپزم ولی چون بعضی موادشو نداشتیم و باید می گرفتیم اینجوری تا خیابون .بهار باید می رفتیم چون لوازم قنادیا اکثرا اونوراست و سمت ما از این چیزا نیست اون موقع که بیرون بودیم مسیرمون به سمت کتابخونه دقیقا برعکس خیابون.بهار بود و خیلی ازش دور بودیم و دیگه تنبلیمون اومد پیاده تا بهار بریم برا همین موقع برگشتن از کتابخونه جدیده از شیرینی.تینا که بهترین و معروفترین قنادی کرجه و سر راهمون بود یه کیلو شیرینی .آلما.نی که من خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم برا امشب گرفتیم با سه تا شیرینی تر که یکیش شکل قاچ هندونه بود که روش تخمه ژاپنی ریخته بودند اونو من برا خودم گرفتم پیمانم برا خودش یه شیرینی کاکائویی که روش بیسکوییت و توت فرنگی داشت و برا پیام هم یه شیرینی مربعی شکل که اونم باز روش تزئین توت فرنگی بود انتخاب کرد و گرفتیم و اومدیم خونه، البته وقتی رسیدیم دیدیم شیرینیها بهم فشار آوردن و شکلاشون یه خرده بهم ریخته حالا عکساشونو براتون می ذارم که ببینید به جز شیرینی هم برا امشب آجیل و انار و بقیه میوه هارو تو خونه داریم ولی هندونه فعلا نگرفتیم پیمان از صبح رفته مغازه(مغازه خودمون) برگشتنی فک کنم بگیره بیاره ...خب اینجوریا دیگه خواهر اینم از شب یلدای ما ...من دیگه برم ...بازم یلداتون مبااااااااااااااااااااااااااااارک بوووووووپووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااای 

 

اینم عکس شیرینی های ما 

این مال منه

 

این مال پیمانه

 

اینم مال پیامه 

 

اینم شیرینی آلمانیمونه که من عاشقشم و منو یاد بچگیهامون می اندازه 

​​​​​​

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۰ ، ۱۳:۲۸
رها رهایی
شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ب.ظ

اندر حکایت پرروبازیهای پیام!

سلااااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااآم سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یه نیم ساعت پیش پیمان رفت تهران و منم بعد اینکه صورتمو شستم و طبق معمول هر روز بهش روغن نارگیل زدم و بعدشم کتری رو پر آب کردم گذاشتم رو گاز، اومدم خدمتتون هم حالی ازتون بپرسم و هم یه خرده در مورد پرروبازی این یکی دو روزه پیام براتون تعریف کنم و برم! سعی می کنم مختصر و مفید بنویسم چون گردنم همچنان در حال ادا درآوردنه ممکنه دوباره ناکار بشه و پدر من بیچاره رو دربیاره...خب بریم سر اصل مطلب! پنجشنبه صبح حدودای ساعت نه و نیم پیمان بعد اینکه چایی صبونه رو دم کرد و گذاشت رو گاز گفت جوجو تو بخواب من می رم مغازه ظهر که خواستم برگردم بهت زنگ می زنم چایی رو گرم کنی و نون و پنیر و این چیزارو آماده کنی بیام صبونه بخوریم!(ما معمولا چون ناهار نمی خوریم یعنی ناهار و شامو یه جا مثلا دم غروب می خوریم دیگه صبونه رو از صبح تا ظهر هر وقت شد می خوریم) منم گفتم باشه و اون رفت و منم گرفتم تا دوازده خوابیدم یه ربعی بود که بیدار شده بودم دیدم اون گوشی قدیمی که سیم کارت مامان پیمان توشه و معمولا رو میز آرایش اتاق خوابه انگار داره باتریش تموم میشه و صداش دراومده رفتم بزنمش به شارژ که دیدم یه میس کال از پیام افتاده و یه اس ام اس هم اومده که دوبار انگار تماس ناموفق داشته برا همین رفتم به پیمان زنگ زدم و گفتم اونم گفت ولش کن بابا تازه یادش افتاده به من زنگ بزنه! منم گفتم ول کنید بابا آشتی کنید بره دیگه شماها هم! اونم به شوخی با لحن نقی تو پایتخت گفت من همینجوری آشتی نمی کنم که، اون باید بیاد دست منو ماچ کنه پای منو ماچ کنه...منم کلی به این حرفش خندیدم و گفتم می خوای یه زنگ بهش بزنم گفت می خوای بزن ولی نگو که من می دونم تو بهش زنگ زدی بگو خودت زدی منم گفتم باشه و باهاش خداحافظی کردم و برگشتم به پیام زنگ زدم و بعد سلام احوالپرسی گفتم چی شده؟ معلومه تو کجایی؟ چرا مغازه نمی ری؟ گفت کجام؟ خونه این و اون، یه هفته خونه این دوستم یه هفته خونه اون دوستم ! گفتم چرا آخه؟ گفت اون روز با این دعوام شده (منظورش مامانش بود) زنگ زدم بهش(منظورش پیمان بود) می گم من نمی تونم دیگه اینجا بمونم برگشته به من میگه خب من چیکار کنم؟ منم گفتم حالا که تو میگی من چیکار کنم منم دیکه کاری با تو ندارم و خداحاااااااااااافظ! والله تو که به دستشویی رفتن ما هم کار داری و دو دقیقه دیر کنیم میگی کجا بودی اونوقت به اینجا که می رسیم میگی من چیکار کنم؟ الان من شش ماهه می گم دیگه نمی تونم تو این سگدونی بمونم واسه من یه خونه اجاره کن هیچ کاری نمی کنه! صبح تا شب می رم تو اون سگدونی مغازه و شبها هم بر می گردم به این سگدونی زندگیم گوه بود گوهتر شده!(البته با عرض معذرت دارم از زبان مبارک ایشون می گم که دقیقا همینارو گفت) ...وقتی گفت «شبا برمی گردم به این سگدونی» یا با اشاره به مامانش می گفت «با این دعوام شده» فهمیدم که خونه مامانشه و داره الکی میگه خونه دوستامم چون کسی که خونه دوستش باشه از کلمه این استفاده نمی کنه! ...در ادامه افاضاتشون فرمودند که فک می کنه مشکل منم بیچاره مشکل تویی که نمی تونی با هیشکی بسازی(اینارو خطاب به پیمان می گفت) انگار ما خود به خود به وجود اومدیم که الان برمی گرده به من میگه «من چیکار کنم؟» اگه نمی تونستی نگهداری کنی غلط کردی بچه به دنیا آوردی....الان چند وقتیه مغازه نمی رم راحت شدم به خداااااااااااااااااااااااا حداقل گیردادنای این نیست یه نفس راحت می کشم زندگی گوه بود با غر زدن و دادوبی داد کردناش هم گوهتر شده بود(بازم ازتون معذرت می خوام) ... مردم بابا دارند ما هم بابا داریم ...تو بیخود می کنی به من میگی ساعت ده صبح مغازه باش ده صبح چه خبره اونجا؟؟؟ من پاشم برم تو اون سگدونی که چی بشه؟ چهارتا کاپشن ریخته اون تو فکر کرده لباس فروشی شده...الانم من نمی رم صبح تا شب بلند میشه می ره می شینه اونجا آبروی مارو برده اونجا همه به من احترام می ذاشتند تا منو می دیدند خم می شدند سلام می دادند الان بچه های اونجا زنگ می زنند به من می گن این دیگه کیه بابااااااااااااااااا؟ این چرا اینجوریه؟؟؟ صندلی رو می ذاره می شینه به سمت یخچال اخماشم رفته تو هم، پنج دقیقه یه بارم جارو دست می گیره و اونجارو جارو می کنه تی رو ورمی داره می ره وسط سالنو تی می کشه با این کاراش واسه ما آبرو نذاشته آدم دیگه روش نمیشه بره اونجا، این بدبخت اگه مریض نیست پس چیه؟ الانم لابد رفته مغازه؟ منم گفتم آره اونجاست گفت بهش بگو بشین تو مغازه عشقتو بکن بلاخره زمین گرده منم که کینه اییم(کینه ای هستم)! منم گفتم بس کن بابا این حرفا چیه؟ کینه اییم یعنی چی؟ اون پدرته اینهمه زحمت برات کشیده یه خرده بهش احترام بذار! گفت آره ولی منظورم اینه که دنیا می چرخه و می چرخه بلاخره به هم می رسیم یه روزی! گفتم ول کن این حرفارو آدم اینجوری در مورد پدرش حرف نمی زنه اون هر چی هم که باشه بتباته و تو باید بهش احترام بذاری بعدم به شوخی بهش گفتم برو دستشو ماچ کن پاشو ماچ کن باهاش آشتی کن این حرفارو هم بریز دور! با یه حالت نفرتی گفت من اصلا نمی خوام ببینمش الانم فقط بخاطر این زنگ زدم که دو سه میلیون از پول رفیقم(رضا.تهرانی) دست ماست ازش جنس آوردیم قرار بود یه ماهه بهش بدیم که چند روزی ازش گذشته هی داره زنگ می زنه می خوام برم ببینم اگه جنساش فروخته شده پولشو بده ببرم بهش بدم اگه نه که لباساشو وردارم ببرم بهش پس بدم یارو دم به دقیقه زنگ می زنه!(رضا.تهرانی یا به قول پیام رفیقش، تولیدی لباس داره و ازش برا مغازه لباس می آوردیم! من خیلی دقت کردم پیام عادتشه هر کی یه ثانیه ازش گذری هم یه سوال بپرسه و رد بشه میگه رفقیم بود حالا اینم یکی به این نشون داده و رفته ازش لباس آورده شده رفیقش) ... منم بهش گفتم الان پیمان مغازه است دیگه، می خوای برو باهاش حرف بزن بهش قضیه رو بگو! گفت نه الان نمی خوام برم گفتم بعد از ظهرم قراره بره می خوای بعد از ظهر برو! گفت نه اصلا امروز نمی خوام از خونه برم بیرون،  پنجشنبه است همه جا ترافیکه حالش نیست فردام که هیچ، جمعه است پس فردا می رم! منم گفتم پس فردا نمی ره مغازه می خوایم بریم نظر.آباد گفت ای باباااااااا پس اگه فردا خواست بره بهم پی ام بده برم! گفتم باشه و یه کم هم از مامان پیمان حرف زد گفت اون روز شیر آب آشپزخونه اش شکسته استرس گرفته بود به من زنگ زده بود می گفت بیا اینو درستش کن انقدر حرف زد پشت تلفن مخ منو خورد منم گفتم بذار به عمه زنگ بزنم اون به این بگه بره درستش کنه(منظورش این بود که به پیمان بگه) زنگ زدم عمه هم گفت ولش کن باباااااااا این فکر کرده ما نوکرشیم هر دقیقه زنگ می زنه که بیایید، تو نمی خواد بری ما فردا هشت صبح قراره با پیمان بریم اونجا، پیمان می ره درستش می کنه! گفت گفتم میگه آب ندارم گفت بی خود میگه آشپزخونه آب نداره حیاط که داره بره از حیاط ورداره و از این حرفها ...منم گفتم آره شیره اهرمش شکسته بود فک کنم بد بازش کرده بود پیمان فرداش رفت درستش کرد گفت اون بد باز نمی کنه همیشه مواظب وسایلشه اجاق گازشو دیدی الان پنجاه ساله داره ازش استفاده می کنه یه خط روش نیفتاده شیره جنسش خراب بوده! منم گفتم نه بابا پیمان یه ماه پیش اون شیرو خریده بود نو بود! گفت خب رفته جنس آشغال خریده دیگه...منم با خودم گفتم اه حوصله داریا نشستی با این بحث می کنی برا همین دیگه باهاش خداحافظی کردم و قطع کردم انقدرررررررررررررررر چرت و پرت گفته بود که اعصابم خرد شده بود و داشت سرم سوت می کشید با خودم گفتم منو ببین دلم به حال کی سوخته این آدم انقدر پرروئه که دل هم می خوای براش بسوزونی یه چیزی هم از آدم طلبکاره با خودم گفتم بیچاره پیمان تو چه فکریه و این چه جوری داره در موردش فکر می کنه بدبخت فکر می کنه پسر بزرگ کرده و قراره دستشو بگیره نمی دونه این از دشمن هم بدتره دیگه زنگ زدم به پیمان و از اونجایی که اعصابم از دست پیام خرد بود هر چی گفته بود رو به پیمان گفتم و اونم اعصابش ریخت به هم و بهم گفت بهش زنگ بزن بگو پاشو تو مغازه نذاره اصلا نمی خوام اینورا پیداش بشه بگه کدوم لباسارو می خواد ببره پس بده، من جمع می کنم می یارم خونه فردا که من نیستم بیاد ببره و بره گورشو گم کنه! منم گفتم بابا آخه من بهش گفتم تو نمی دونی من بهش زنگ زدم الان چه جوری بگم رفتم حرفاتو بهش گفتم گفت من نمی دونم اون پاشو بذاره مغازه من پاشو قلم می کنم منم دیگه چیزی نگفتم و ازش خداحافظی کردم و قطع کردم پیامو گرفتم بهش گفتم پیام اون موقع که من داشتم باهات حرف می زدم نگو پیمان دو سه باری بهم زنگ زده دیده گوشیم اشغاله الان بهم زنگ زد گفت با کی داشتی حرف می زدی دیگه مجبور شدم بگم با تو حرف می زدم قضیه پول و لباسای رضا.تهرانی رو هم بهش گفتم گفت که نمی خواد بیاد مغازه بگه کدوم لباسهاست من می یارم خونه بیاد از خونه ببره اونم دادو بی داد کرد که من چه جوری بگم کدوم لباسهاست حالا دیگه نمی خواد من برم مغازه؟ بخاطر این حرفش الان پا می شم می رم اونجا جلو مردم خرابش می کنم فک کرده ما فحش دادن بلد نیستیم فک کرده ما بلد نیستیم داد و بی داد راه بندازیم و...خلاصه از این چرت و پرتها و بعدم با عصبانیت تلفنو قطع کرد منم با خودم گفتم عجب غلطی کردما دوباره بین این دو تا واسطه شدم ...برگشتم به پیمان زنگ زدم و قضیه رو گفتم گفت غلط کرده اون بخواد بیاد منو خراب کنه؟؟؟ اون از ترسش نمی تونه پاشو بذاره اینجا و ...منم گفتم من اشتباه کردم که اصلا بهش زنگ زدم نباید این کارو می کردم دلم براش سوخت با خودم گفتم آشتیتون بدم ولی انقدر پررو بازی درآورد که پشیمون شدم اونم گفت ولش کن بابا دلت برا اون می سوزه من اونو می شناسم چه جونوریه اون با اون مادر عوضیش می شینند هر ثانیه یه داستان علم می کنند که منو تیغ بزنند تو هم باورت میشه الان اون زنیکه نقشه کشیده که فیلم بازی کن و به این بگو با من نمی سازی و نمی تونی اینجا زندگی کنی بذار یه خونه برات بخره به اسمت بکنه من دیگه این دو تارو نشناسم به درد جرز لای دیوار می خورم منم گفتم چه می دونم والله دیگه خود دانید و ازش خداحافظی کردم! دو دقیقه بعدش دوباره پیمان بهم زنگ زد که زنگ بزن بهش بگو من که حوصله نشستن تو مغازه رو ندارم همه لباسهای تو مغازه رو جمع می کنم می یارم خونه بیاد همه رو ببره اون لباسایی که مال رضا .تهرانیه سوا کنه بهش بده بقیه رو هم بفروشه و پولشم ورداره برا خودش، بلاخره شصت هفتاد میلیون پوله دیگه، منم گفتم باشه و به پیام زنگ زدم گفتم اونم گفت باشه ولی کاش مغازه رو یهو خالی نکنه بذاره لباسا باشند توش من خرد خرد بیام ببرم و از این حرفها... دیگه گفتم من نمی دونم هر کاری می کنید دیگه خود دانید! اونم گفت بعد از ظهر خواست بره مغازه بهم بگو برم خودم باهاش حرف بزنم منم گفتم باشه و دیگه خداحافظی کردم و قطع کردم نیم ساعت بعدشم پیمان اومد خونه و ساعت دوی بعد از ظهر تازه صبونه خوردیم و بعدش گرفتیم تا ساعت چهار خوابیدیم و چهار و نیم دیگه پیمان بلند شد رفت مغازه منم ده دقیقه بعدش به پیام زنگ زدم گفتم پیمان رفت مغازه اگه می خوای بری ببینیش برو ببین، رفتی اونجا هم باهاش مهربون باش نری شاخ و شونه بکشی براش، اگرم عصبانی شد چیزی بهت گفت تو جوابشو نده بلاخره باباته دیگه احترامشو نگهدار! اونم گفت باشه و منم ناخودآگاه بدون فکر قبلی برگشتم بهش گفتم می خوای بیا دنبال من با هم بریم اونجا آشتیتون بدم اونم با یه لحن خشک و سرزنش باری بهم گفت نه باباااااااااااااااا نمی خواد این کارا چیه؟ آخه مغازه جای این کاراست؟ منم با خودم گفتم همچین میگه آخه مغازه جای این کاراست؟ هر کی ندونه فکر می کنه انگار به قول عمه سوسن با عرض معذرت می خوایم اونجا قهبگی کنیم که اینجوری حرف می زنه برا همین منم دیگه ادامه ندادم و باهاش خداحافظی کردم و قطع کردم از دست خودم خیییییییییییلی عصبانی بودم که چرا اون حرفو بهش زدم که برگرده اونجوری بهم بگه به من چه اصلا! دیگه دیدم همش دارم خودمو سرزنش می کنم و خیلی ناراحتم بلند شدم یه زنگ به سمیه زدم گفتم یه خرده حرف بزنم شاید آروم بشم که دیدم اون بیچاره هم بچه رو گذاشته پیش مامان و اومده خونشون داره آشپزخونه تمیز می کنه و خیلی هم خسته است این وسط هم من غوز بالا غوز شده بودم براش، خودم هم از اینکه بدموقع مزاحمش شده بودم کلی خجالت کشیدم ولی با اینهمه فک کنم سی چهل دقیقه ای با هم حرف زدیم و حالم یه خرده بهتر شد که از همینجا ازش تشکر می کنم که وسط اونهمه کار برا منم وقت گذاشت هم اینکه ازش معذرت می خوام که وقتشو گرفتم و مزاحم کارش شدم سمیه جووووووووووووووووووووووووووووونم دست گلت درد نکنه خواهر، ببخشید که مزاحمت شدم و وسط اونهمه کار وقتتو گرفتم وااااااااااااااااقعا ازت معذرت می خوام  بوووووووووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووس بووووووووووووووپپووووووووووووووووس...  وسط حرف زدن با سمیه هم پیام زنگ زد که مهناز داشتم می رفتم مغازه تصادف کردم جلوی ماشین داغون شد منم گفتم ای بابا چرا؟ گفت تو جاده ملارد یه راننده تاکسی یهو جلوم زد رو ترمز که مسافر پیاده کنه منم از پشت کوبیدم بهش بهت گفتمااااااااااااااا امروز دلم نمی خواد از خونه برم بیرون یعنی کلا نمی خواستم امروز ماشینو بیارم بیرون تو گفتی برو بهش سر بزن...منم گفتم ای بابااااااااا آخه من چه می دونستم اینجوری میشه خودت گفتی بعد از ظهر رفت مغازه بهم بگو ! حالا یه عکس بگیر برام تو واتسا.پ بفرست ببینم چی شده؟ گفت باشه الان می فرستم و خداحافظی کرد رفت منم بعد اینکه حرفام با سمیه تموم شد رفتم عکسه رو نگاه کردم دیدم بععععععععععععععععععله سمت چپ ماشین واقعا داغون شده هم رنگش رفته هم غر شده هم یه جاهایی از قسمتهای بالای گلگیر و خود گلگیر شکسته و خلاصه چندین میلیون خرج ناقابل روی دست پیمان گذاشته شده تازه پیام می گفت گلگیر کج شده و به در سمت چپ هم فشار می یاره و دره هم یه حالت گرد پیدا کرده و بد بسته میشه خلاصه اش اینکه کلا با عرض معذرت آفتابه برداشته شده به کل هیکل ماشین! ...ولی نمی دونم چرا من همش حس می کردم این اتفاق الان نیفتاده و این قبلا ماشینو زده به جایی و الان داره الکی نقش بازی می کنه که بگه من تو راه رفتن به مغازه اینجوری شدم که یه جورایی بگه تقصیر من بوده که بهش گفتم بره مغازه و پیمانو ببینه چون لحنش یه جوری بود که انگار داشت تظاهر به ناراحت شدن می کرد که ای وای مهناز تصادف کردم و زدم به کسی و از این حرفها... چون اون لحن مال کسی نبود که همون لحظه تصادف کرده باشه و ماشینش داغون شده باشه!...اون موقعها که این ادا درآورد و نیومد مغازه من به پیمان گفتم یا این رفته جایی برا گشت و گذار و اینجا نیست داره الکی اداد درمی یاره و جواب تلفن تو رو نمی ده چون قبلش اومده بود پاسپورتشو از پیمان گرفته بود می گفت می خوام بدم اعتبار بهش بزنند همزمان هم می گفت مامانم داره می ره ترکیه، من گفتم شاید اینم با اون داره می ره و اینجوری جیم زده که پیمان نفهمه یا اینکه یه بلایی سر ماشین آورده و نمی خواد بیاد سمت مغازه که پیمان یهو ماشینو نبینه!  پشت تلفن که مثلا داشت خودشو ناراحت نشون می داد که من باور کنم اون همون لحظه تصادف کرده احساس کردم حالاتش خیلی تصنعیه البته فقط از روی نقش بازی کردنش نمی گما چون بعد از اینکه عکسو دیدم و یه خرده کارشناسیش کردم😆 دیدم سمت چپ ماشین خورده و این یه جورایی نشون می ده که این مستقیم نکوبیده به کسی چون اگه مستقیم می کوبید کلا جلوی ماشین یا حداقل وسط ماشین خرد می شد نه یه ور ماشین پس اینکه تاکسی جلوش یهو ترمز کرده فقط داستانیه که این از خودش درآورده تعریف کرده این ماشین وقتی سمت چپش خرد شده  نشون می ده که این وحشی بازی درآورده و خواسته از کسی سبقت بگیره و نتونسته و محکم زده به یارو پس کلا تقصیر خودش بوده نه کسی که جلوش بوده! تازه وقتی نتیجه کارشناسیمو بهش گفتم خودش حرف خودشو عوض کرد و گفت نه تاکسیه جلو من ترمز نزد بلکه خواست خودشو یه جوری جلو من جا کنه که خورد به من ...خلاصه این حرفهای ضد و نقیضش باعث شد که مطمئن بشم این قضیه نه مال الانه نه اونجوری اتفاق افتاده که این الکی واسه من تعریف کرده فقط با خودش گفته حالا که امروز دارم می رم مغازه بذار همینو بهونه کنم و بگم بخاطر اومدن به اونجا اینجوری شد و همش هم تقصیر مهناز بود که به من گفت برو مغازه باباتو ببین وگرنه من اصلا اون روز نمی خواستم از خونه بیرون بیام البته پیمان هنوز خبر نداره که ماشین داغون شده چون پیام یه ساعت بعد از اینکه به من زنگ زد و قضیه تصادف الکیشو برام تعریف کرد رفته بود به مغازه و لباسایی که می خواست به رضا.تهرانی بده رو برده بود و اونجام چندین بار تاکید کرده بود که مهناز بهم زنگ زد که تو مغازه ای و بیام ببینمت چون بعد از رفتنش پیمان بهم زنگ زد که این اومد لباسای پسره رو برد و رفت می گفت تو بهش گفتی که من اینجام بیاد منو ببینه منم گفتم آره صبح بهم گفت که بعد از ظهر اگه خواست بره مغازه بهم بگو برم ببینمش و لباسارو ازش بگیرم اونم گفت آره اومد برد و بهش گفتم از شنبه هم دوباره بیاد مغازه وایسته سیصد تومن هم پول بهش دادم نداشت منم گفتم خوبه پس با هم آشتی کردید! اونم خندید و گفت نه غلط کرده اون باید بیاد دست منو ماچ کنه پای منو ماچ کنه بعد آشتی کنم منم به شوخی بهش گفتم ولش کن اون بیشعوره خودم دست و پاتو ماچ می کنم اونم خندید و گفت باشه پس بذار بیام خونه ماچ کن منم گفتم باشه و دیگه ازش خداحافظی کردم! بعدش برگشتم به پیام زنگ زدم گفتم الان پیمان بهم زنگ زده بود قضیه ماشینو بهش نگفتی گفت نه! گفتم بلاخره می بینه دیگه اون موقع می خوای بهش چی بگی؟! با یه لحنی که مثلا بخواد بگه زیادی داری حرف می زنی بهم گفت ببینه دیگه من که ترسی ازش ندارم اصلا برام مهم نیست منم با خودم گفتم آره جون عمه ات! بعد بهش گفتم نبردی جایی نشونش بدی ببینی چی می گند؟ با اکراه گفت نه! کم کم پنج شش میلیون خرجش می شه منم ندارم بدم خودش باید بده درستش کنند یه جوری هم این حرفو زد که انگار تقصیر پیمان بوده که اینجوری شده وحالا باید خودشم درستش کنه! منم دیگه باهاش خداحافظی کردم و با خودم گفتم پیمان راست میگه این چقدرررررررررررررررررر پرروئه اصلا آدم حالش ازش بهم می خوره! بعدم نشستم با خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم که دیگه هرگز بهش زنگ نزنم و نخوام که باهاش هم کلام بشم از این به بعدم پشت دستمو داغ کنم که دیگه تو اینجور کارا الکی واسطه نشم که همه کاسه کوزه ها هم آخر بخواد سر من بیچاره بشکنه ....خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از پرروبازیهای این بشر ...من دیگه برم گردنم شکست...می خواستم مثلا مختصر بنویسم شد شاهنامه ...خب دیگه مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااااای

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۰ ، ۱۳:۰۶
رها رهایی
شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ق.ظ

زمستونی ترین فیلمی که دیدم!🌨️

سلاااااااآاااااااااام سلاااااااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه پست کوتاه بذارم و یه فیلمی رو بهتون معرفی کنم و برم چون گردنم بدجور اذیت می کنه و نمی تونم زیاد بنویسم به محض اینکه چند دقیقه ای سرمو می اندازم پایین دردش شروع میشه و پدرمو درمی یاره پریروزا یک کیلو سبزی پاک کردم که فک کنم بیست دقیقه یا نیم ساعت بیشتر طول نکشید یه ده دقیقه ای هم هویچ و پیاز و فلفل دلمه برا ماکارونی خرد کردم چشمتون روز بد نبینه گردنم یه درد وحشتناکی گرفت که نگوووووووووووو و نپرس مگه خوب می شد! از صبح تا شب یکریز درد کرد هیچ، شبم از ساعت یک که رفتم تو رختخواب تا ساعت پنج صبح پدری از من درآورد که نگووووووووووووو جوری که یه لحظه هم نتونستم چشم رو هم بذارم، دیگه ساعت پنج بلند شدم رفتم یه مسکن قوی خوردم تا اینکه نیم ساعت بعدش تونستم یه کوچولو بخوابم که اونم پیمان ساعت هفت بیدارم کرد که پاشو می خوایم بریم نظر.آباد( قرار بود یه مشتری بیاد خونه رو ببینه )...خلاصه که خواهر این گردن مبارک جدیدا خیلی بدجور اذیت می کنه همش هم بخاطر اینه که پیمان اون موقع که اون پکیجو گرفت آورد اندازه چند تا پله کمکش کردم تا بیاره بالا، آسانسور ما نیم طبقه پایینتره وقتی پکیجو از نمایندگیش آوردند پیمان با آسانسور آوردش بالا، دیدم اون نیم پله رو داره به زور می یاره چون خیلی سنگین بود دلم براش سوخت رفتم یه سرشو گرفتم با هم بلندش کردیم آوردیمش بالا گذاشتیمش تو یکی از اتاقها و همون شد که گردن مبارک کش اومد و فک کنم دیسکش که اون سالها دادم پیرمرد بنابی جا انداخت و خوب شد دوباره زد بیرون و منو ناکار کرد! ...بگذریم سریع برم سر فیلمی که می خوام معرفی کنم چون گردنم داره آلارم می ده تا دردش شروع نشده بنویسم برم ...چند وقت پیشا تاریخ بسته اینترنتمون داشت تموم می شد در حالی که هشت گیگی از حجم بسته اش مونده بود منم با خودم گفتم به قول ارسطو وات تو دو؟ وات نات تو دو؟ چیکار کنم ؟ چیکار نکنم که تصمیم گرفتم با این حجم باقی مونده چندتایی فیلم دانلود کنم برا همین رفتم از سایت آپ.تی.وی سه چهار تایی فیلم دانلود کردم و سر فرصت دیدمشون که از بین اونا یه فیلم آمریکایی به اسم جابجایی. شاهزاده خیلی قشنگ بود دو قسمتم بود یعنی یک و دو داشت این فیلمه گذشته از موضوعش که اونم قشنگه چیزی که داشت و باعث شد من عاشقش بشم صحنه های بی نظیری از برف و زمستون و کریسمس و کاج و تزئینات زیبائیه که تو سراسر فیلم نمایش داده میشه یعنی یه فیلم پر از شادی و رنگ و زیبائیه می تونم بگم یه فیلم وااااااااااااااااااااااااااااااااقعا رؤیائیه برای کسایی که مثل من عاشق برف و زمستون و کاج و کریسمس و زرق و برقای مربوط به اونند برا همین گفتم بیام بهتون معرفیش کنم چون می دونم که شماها هم مثل من به این چیزا علاقه دارید تا اگه دلتون خواست دانلودش کنید و ببینیدش من با کیفیت بالا دانلود کردم فک کنم با (۷۲۰) بود، تقریبا هر قسمتش چیزی حدود هفتصد هشتصد مگا.بایت شد یعنی دو قسمتش حدود یک و نیم گیگ شد حالا اگه نخواستید انقدر از حجمتون هم بره فک کنم با کیفیت پایینتر هم داره ولی اینی که من دانلود کردم خیلی شفاف و قشنگه و رنگاش واقعا طبیعی و روحنوازه حالا چند تایی از عکسهاشو می ذارم پایین همین پست که ببینید البته دوربین گوشیم به اون شفافیتی که فیلمه هست نمی اندازه ولی خب دیدن یکی دو تا از صحنه های برف و یخبندون و کریسمس این فیلم حتی با کیفیت پایین گوشی من خالی از لطف نیست! ... خب همین دیگه ....من برم تا گردنم صداش درنیومده شمام بفرمایید عکسهای این فیلم زیبا و رؤیایی رو ببینید ایشالااااااااااااااااااااا که خوشتون بیاد ... در این روز تماشایی پاییز/ دلت شاد و لبت از خنده لبریز/ چراغ خانه ات همواره روشن/ شب و روزت دل انگیز و دلاویز🍁🍂🍁🍂 ... مواظب خود نازنینتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
به مشکلات زندگی فکر نکن چون خود به خود حل میشند!
جمله قشنگی که یه پیرمرد دوست داشتنی توی فیلم جابجایی.شاهزاده به شخصیت اصلی داستان یعنی استیسی دنوو میگه!(استیسی اسم دختریه که تو فیلم یه مغازه بزرگ و شیک قنادی تو شهر شیکاگوی آمریکا داره خودشم قناد بسیار ماهریه اون از طرف خاندان سلطنتی برای یه مسابقه بزرگ شیرینی پزی که بهترین قنادا از همه جای دنیا شرکت دارند به بلگراویا دعوت میشه و همراه با کوین.ریچاردز که از همکاراشه و مدتهاست از زنش جدا شده و دختر کوچولوی هفت هشت ساله اش به بلگراویا می ره تا توی اون مسابقه شرکت کنه ولی اونجا یه سری ماجراها پیش می یاد که باید خودتون ببینیدش!...(بلگراویا یه منطقه اعیان نشین تو بخش مرکزی لندنه))

 

خب اینم چند تا عکس از این فیلم رؤیایی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(دختری که تو عکساست استیسیه اون پیرمرده هم همون پیرمرد دوست داشتنیه که گفتم)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۰۰ ، ۰۸:۲۶
رها رهایی
شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۳ ق.ظ

آنها بهترین برداشت را از زندگی دارند!

سلااااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااااام سلااااااااااام خوبید،؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که از وقتی که اون پستو گذاشتم تا حالا گردنم همش درد می کرد برا همین سه شنبه پیش که پیمان رفت خونه مامانش دیگه نتونستم بیام اینجا براتون چیزی بنویسم گفتم یه خرده به خودم استراحت بدم و کمتر سراغ تبلت برم تا شاید گردن مبارکم یه خرده بهتر بشه الانم خوبه ولی تا یه خرده سرمو می اندازم پایین یا بی حرکت نگهش می دارم باز شروع می کنه برا همین گفتم بیام یه مختصری از این چند روز بنویسم و تا باز درد نگرفته برم...البته این چند وقتم خبر خاصی نبود که بخوام در موردش بنویسم جز اینکه مثل همیشه مشغول روزمرگیهای زندگی بودیم من که همش خونه بودم و پیمانم که هر از گاهی می رفت مغازه رو باز می کرد تا یه خرده از اون لباسارو اگه بشه بفروشه تا کمتر بشند چون مغازه رو گذاشته برا فروش و یکی دو نفری هم اومدن دیدن تا ببینیم چی پیش می یاد اگه فروش بره دیگه می خواد جمعش کنه چون پیام از اون موقع که بهتون گفتم همینجور گذاشته رفته و دیگه مغازه نیومده جواب زنگ پیمانم نمی ده پیمانم میگه من اینو خریده بودم که اون یه کاری برا خودش دست و پا کنه و ول نگرده وگرنه خودم مغازه می خواستم چیکار؟ حالام بخواد اینجوری بیاد سر کار که به درد نمی خوره بیخود اینهمه هم پول لباس دادیم و ریختیم این تو! البته چند روز پیشا پیام یه دوباری بهش زنگ زد ولی پیمان جوابشو نداد گفت ولش کن اون موقع که من زنگ پشت زنگ بهش می زنم جواب نمی ده ادا درمی یاره حالا تازه یادش افتاده به من زنگ بزنه لابد باز جیبش خالی شده یاد من کرده بذار بره همون جایی که بوده من دیگه بیشتر از این نمی تونم وقتم و پولمو و انرژیمو برا این آدم بذارم اینم بخواد جفتک بندازه مغازه رو می فروشم اینم بره هر کاری که خودش دلش می خواد انجام بده بیخود دلم براش سوخته برا این آدم هر کاری بکنی فایده نداره  ...دلم برا پیمان می سوزه بیچاره اینهمه بهش خدمت می کنه اونم به جای اینکه قدر بدونه به قول پیمان همش جفتک می اندازه و پر رو بازی درمی یاره اصلا هم اهل تشکر و قدردانی نیست هر کاری هم براش می کنه فقط طلبکاره چند وقت پیشا پیمان رفته بود تهران اینم اومده بود غذا ببره بهم می گفت از وقتی این ماشینو برا من خریده من بدبخت شدم پدرم دراومده انقدر هر ماه سرویس بردمش پدرم دراومده انقدر پول بنزین دادم و نمی دونم امر می کنه ساعت هشت اینجا باش(منظورش پیمان بود) اونوقت من باید صبح علی الطلوع بیدار بشم بیام آقارو ببرم تهران! نمی دونه من با چه بدبختی می یام اینجا و چقدر سختمه و از این حرفا... من با خودم گفتم خوبه والله بیا و خوبی کن برا بچه ات ماشین بخر اینم عوض دستت درد نکندشه یارو خودش صبح تا شب سگ دو می زنه و سه جا کار می کنه پدرش درمی یاد یه ماشین دست دوم نمی تونه برا خودش بخره اونوقت برا آدمی مثل این که صبح تا شب ول می گرده و هیچ زحمتی نمی کشه و مفت می خوره و با اراذل اوباش بدتر از خودش دنبال الواتیشه ماشین صفر از کارخونه می گیرند که الان قیمتش نزدیک سیصد چهارصد میلیونه اونوقت به جای اینکه قدردان باشه میگه من از وقتی این ماشینو برا من گرفته بدبخت شدم اونم فقط بخاطر اینکه ماهی یه بار زحمت کشیده این ماشینو برده سرویس و آب و روغنشو عوض کرده تازه پول اونم پیمان بیچاره حساب کرده نه خودش یا از پولی که پیمان بهش داده مجبور شده پول بنزین بده اونم بخاطر اینکه با این دختر اون دختر رفته دور دور و بنزین ماشین استفاده شده...اصلا موندم تو کار این بشر...یعنی کلا موندم تو کار این دنیا ...راسته میگن نعمت روی زمین قسمت پررویان است  خون دل می خورد آنکس که حیایی دارد !... خیلی وقتها اینو اینجوری می بینم خدارو هزار بار شکر می کنم که بچه ندارم ...بگذریم پریروز بعد از ظهر پیمان گفت جوجو پاشو با هم بریم مغازه منم گفتم باشه و آماده شدم اومدیم راه بیفتیم دیدم نوک کفشم سوراخ شده من کفش زیاد دارم طوریکه به جز اونایی که تو جا کفشی اند پیمان چندین جفتشو همینطوری کرده تو کارتن و گذاشته تو انباری، از بس که هی کفش خریدم و نپوشیدمشون چون کفی اکثر کفشهایی که دارم مناسب نیستند و اذیتم می کنند از بین همه شون یه کتونی مشکی دارم که خیلی راحته این همونه که دو سال پیش از یه دستفروش کنار خیابون نود تومن گرفتمش و یادمه اینجام براتون نوشته بودم! کف این کتونیه کلفته و اصلا موقع راه رفتن آدمو اذیت نمی کنه من یه جوری ام که کف کفشم اگه یه کوچولو نازک باشه بخوام باهاش راه برم سریع هم پاشنه و کف پام درد می گیره هم کمرم، ولی این خیلی راحت بود حتی تو مسافتهای طولانی هم اگه می خواستم پیاده روی کنم هیچوقت باعث پادرد و کمر دردم برعکس بقیه کفشهام نمی شد و برا همین من اکثر مواقع که می خواستم پیاده روی کنم این کفشو می پوشیدم ولی یه موقعی که با ماشین می خواستیم اینور اونور بریم یا مسیرای کوتاهو می خواستم پیاده برم کفشهای دیگه ام رو می پوشیدم خلاصه اون روز اومدم بپوشمشش همونطور که گفتم دیدم نوک یکی از لنگه هاش سمت انگشت شستم سوراخ شده با خودم  گفتم حیف کاش این پاره نمی شد به پیمان گفتم یه روز باید برم دقیقا مثل همین کفشو پیدا کنم بخرم این خیلی خوب بود حیف شد ...خلاصه اون روز پوشیدمش باهاش رفتم مغازه و برگشتم فرداش تا ظهر پیمان پایین تو پارکینگ بود داشت گچهایی که از تعمیر سقف ریخته بود کف پارکینگ رو می شست( چند روز پیشا بخاطر نشت آب حمام واحد یک سقف پارکینگ یه کوچولو نم پس داده بود لوله کش آوردند درست کردند بعد اون قسمتهایی از سقفو که کنده شده بود گچکار آوردند دوباره گچ گرفتند یه مقدار گچ و این چیزا ریخته بود کف پارکینگ قرار بود نظافتچی ساختمان بیاد تمیزش کنه از اونجایی که پیمان نمی تونه جایی کثیف باشه جلو خودشو بگیره و حتما باید بره تمیزش کنه برا همین قبل از نظافتچی خودش دست به کار شده بود و رفته بود اونجارو تمیز می کرد) بعد اینکه کارش تموم شد اومد بالا گفت جوجو لباس بپوش بریم برات کفش بخریم منم گفتم باشه و رفتم آماده شدم ساعت دوازده اینجورا راه افتادیم و رفتیم کلی مغازه هارو گشتیم عین اون کفشو نتونستم پیدا کنم ولی آخر سر توی یه مغازه ای یکی مشابه همونو پیدا کردم هر چند که بازم مثل اون راحت نبود ولی باز بهتر از بقیه کفشهایی بود که تو مغازه های دیگه امتحان کرده بودم دیگه همونو گرفتم قیمتش سیصد و شصت تومن بود که فک کنم سیصدو سی یا چهل حساب کرد دقیق نمی دونم چون پیمان که داشت کارت می کشید من جلو آینه داشتم کفشهارو تو پام بررسی می کردم، دیگه از همونجا هم کفشهای خودمو گذاشتم توی کارتن و با همونا برگشتم خونه چون کفشی که پام بود از اونا بود که مناسب پیاده روی طولانی نبود و اذیت می کرد تو راه هم کلی با پیمان به این کار من خندیدیم پیمان می گفت الان مغازه داره با خودش میگه اینا چه باحالند سریع هم کفش خودشونو گذاشتند تو کارتن و با اون کفش راه افتادند رفتند منم گفتم چیکار کنم آخه اون که نمی دونه که کمر و پای من چه جوریه که! پیمانم گفت اتفاقا اینجوری بهتره کفشه تا خونه آب بندی میشه منم گفتم آره و تو راهم یه جایی از لای سنگفرش خیابون که شل شده بود و زیرش آب جمع شده بود یه خرده آب گل آلود پاشید به کفشم و کفشم گلی شد پیمان به شوخی گفت دیدی گفتم آب بندی میشه؟ منم گفتم آره ولی نه اینکه دیگه گل بندی بشه آخه، حداقل روز اولو یه خرده تمیز بمونه! اونم کلی خندید و خلاصه برگشتیم خونه ...کفشه هم به قول پیمان آب بندی شد هر چند که به راحتی اون قبلیه نبود ولی بدم نبود خیلی اذیت نکرد و در کل از خریدش راضی بودم ...حالا عکسشو پایین همین پست می ذارم تا ببینید ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ....اینم از این ...دیگه هر چی فکر می کنم چیز قابل عرضی نیست ...آهان راستی پریشب حوالی ساعت هشت و نه اینجا یه بارونای شدیدی اومد که نگوووووووووووووووووو خییییییییییییییییییییییییییلی باحال بود شرشر می اومداااااااااااااااااااااااا طوریکه پیمان زیر بارون از مغازه تا برسه خونه مثل موش آب کشیده شده بود می گفت می خواستم بشینم مغازه تا بارون بند بیاد بعد بیام که زد و برقای مغازه قطع شد دیگه مجبور شدم ببندم بیام! اون مسیرم ماشین خور نیست یعنی هستا ولی ماشینی که مسیرش به محله ما بخوره رو نداره چون بازم باید قسمت اعظم مسیرو آدم پیاده بیاد برا همین اونم کلا پیاده اومده بود و انقدر بارون به سرش زده بود، می گفت احساس می کنم سرم از شدت خیسی و سرما بی حس شده که دیگه رفت دوش گرفت و اومد تا حالش یه کم سرجاش اومد هوام نسبت به روزای قبل سردتر شده بود اینم تا برسه خونه بارون یه نیم ساعتی مستقیم رو سرش ریخته بود و دیگه سرش یخ کرده بود ....خلاصه که اوضاعی بود پیمانو می چلوندیش چند تشت ازش آب می ریخت، دیگه فک کنید یه کاپشن کلفت تنش بود که انگار مخصوصا گرفته بودی زیر آب، تا آسترش خیس آب بود موهاشم یه جوری خیس بود که انگار تازه از حموم دراومده باشه، دیگه دو ساعت پشت در واحد براش حوله برده بودم خودشو خشک می کرد که اومد تو آبش خونه رو خیس نکنه...ولی خدارو شکر بخاطر این بارون ...من خیییییییییییییییییییییلی خوشحال می شم وقتی می یاد ایشالاااااااااااااااااااا که این یه ماهی که از پاییز مونده پر از بارون و سه ماه زمستونم پر از برف برامون باشه و بارشهای خوبی داشته باشیم و خدا نعمتشو در حقمون تموم کنه طوریکه هم از زیباییهاش لذت ببریم هم از منافعش بهره مند بشیم هم شکرشو به جا بیاریم ......خب دیگه همین!... من دیگه برم تا گردنم دوباره ادا درنیاورده ...از دور می بوسمتون خییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای 

 

💥گلواژه💥

شادترین مردمان بهترین چیزها را در زندگی ندارند بلکه آنها بهترین برداشت را از زندگی دارند!

(این☝️جمله نغز و زیبارو اون روز از رادیو پیام شنیدم گفتم بیام اینجا بنویسم تا یه خرده در موردش تأمل کنیم چون وااااااااااااااااااااقعا ارزششو داره!)

 

اینم عکس کفشهای مبارک من 

 

 

اینم چند تا از عکسهای هنری من از قطرات بارون اون شب که رو شیشه های پنجره هال و اتاقها نشسته بود همراه با تصاویر محو پشتشون 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۰۹:۰۳
رها رهایی

کولاک و سرما هم که باشد🌨️

با آتش وجود تو خانه هامان گرم است💒🔥💒

شیشه هایمان بخار گرفته

و نور مهتاب خودش را به پنجره هامان🌛🌕🌃

می کوبد تا بگوید:

تولدت مباااااااااااااااااااارک

ای آغاز بهار در انتهای پاییز!💞💫🌟🎈🎉🎊🎇🎄🎆🍁🍂🌲

آبا جونم مامان قشنگم تولدت میلیاردها میلیارد بار مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک نازنین! تو جان جان جااااااااااااااااااااااااااااان منی اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالهی که زنده باشی !❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

نمی دونی چقدرررررررررررررررررررررررررررررررررررررر دوستت دارم انقدررررررررررررررررررررر که فقط می تونم بگم بیشتر از بیشتر از بیشتررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر! 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۱۲:۰۵
رها رهایی
سه شنبه, ۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۳ ب.ظ

موش و گربه بازی!🐀🐈

سلااااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه ساعت یازده اینجورا پیمان گفت جوجو بیا بریم مغازه یکی دو ساعت بشینیم اونجا ببینیم چه خبره؟ تا بعد از ظهر پیام بیاد برگردیم!(جمعه ها صبح تا ظهر پیام نمی ره مغازه و فقط بعد از ظهرشو می ره) منم گفتم نه من نمی یام هوا سرده همینجوریشم من همه جام درد می کنه تا اونجام بخوام بیام بدتر میشه!(از وقتی هوا سرد شده دست و پا و مفاصل من یه در میون درد می گیرند) اونم گفت اونجا که اسپیلت روشنه گفتم باشه منظورم پیاده روی تو این سرما از اینجا تا مغازه است!(یه نیم ساعتی از خونه ما تا مغازه راهه و پیمان می خواست پیاده بریم البته پیاده رویشم به کنار راستش حال نشستن تو مغازه رو نداشتم با خودم گفتم چه کاریه می شینم تو خونه پامم دراز می کنم دیگه، روز جمعه ای مغازه چه خبره آخه؟!) پیمانم دیگه دید من مغازه برو نیستم بلند شد خودش رفت یه ساعت بعدشم بهش زنگ زدم با خمیازه و بی حوصله گوشی رو ورداشت گفت نشستم اینجا خوابم گرفته هیچ خبری نیست پرنده پر نمی زنه! گفتم جمعه است دیگه، الانم سر ظهره معلومه که پرنده پر نمی زنه ولش کن پاشو بیا خونه! خیلی بی حوصله گفت آخه بیام خونه چیکار کنم؟ حالا که دیگه اومدم دیگه، بذار بشینم پیام بیاد بعد بیام! منم گفتم باشه پس مواظب خودت باش.. دیگه خداحافظی کردم و قطع کردم راستش دلم براش سوخت اونجوری تک و تنها و بی حوصله نشسته بود اونجا، با خودم گفتم کاش باهاش رفته بودم تو همین فکرا بودم یهو با خودم گفتم حالا که باهاش نرفتم پاشم یه شله زرد براش درست کنم اومد حداقل خوشحالش کنم برا همین دست به کار شدم و یه ظرف شیشه ای گنده براش شله زرد درست کردم تازه تزئینشو تموم کرده بودم که دیدم اومد درو براش باز کردم اومد تو و همونجور که فکر می کردم با دیدن شله زرد گل از گلش شکفت ولی خب هنوز گرم بود و نمی شد خوردش باید می ذاشتمش تو یخچال تا خنک بشه برا همین اونو فرستادم تو یخچال و یه چایی ریختم براش بردم و پرسیدم ازش چیکار کردی؟ گفت هیچی تا چهار نشستم که پیام بیاد دیدم نیومد دیگه بلند شدم اومدم ...اون شب گذشت فرداش صبح اول وقت رفتیم نظر. آباد پیمان گفت عصری برمی گردیم! تا ظهر بیرون بودیم و پیمان بازم دنبال کارای شهرداری بود منم همش تو ماشین نشسته بودم تا اینکه ظهر با یه برگه ای که قرار بود بده به کارشناس .شهرداری و بهش گفته بودند فردا صبح بره امضاشو بگیره برگشت و گفت جوجو مجبوریم شب بمونیم فردا برم این امضارو بگیرم اینو بدم کارشناس بعد بریم منم گفتم باشه دیگه چیکار کنیم چاره ای نیست می مونیم، برا همین دیگه رفتیم خونه و بخاریهاشو راه انداختیم، خونه هم یخ یخ بود، دیگه من لباسامو که عوض می کردم از شدت سرما دندونام به هم می خورد! بعد از راه انداختن بخاریها چایی درست کردیم و تازه ساعت دو نشستیم صبونه خوردیم برا شام هم پیمان پنج تا تخم مرغ گرفت قرار شد نیمرو کنیم بعد از ظهری یه خرده خوابیدیم و بعدم پیمان رفت حیاط و مشغول شستن گل پسر شد عصری هم یه زنگ به پیام زد و ازش پرسید که دیروز بعد از ظهر نرفتی مغازه؟ گفت نه! پرسید چرا؟اونم گفت حالا بعدا بهت می گم! گفت الان کجایی؟ مغازه ای!؟ بازم گفت نه! گفت یعنی چی؟ یعنی از صبح نرفتی؟ گفت آره! بازم پرسید چرا؟ گفت: گفتم که حالا بعدا بهت می گم! پیمانم گفت یعنی چی خب الان بگو! اونم گفت الان نمیشه شب بیا مغازه با هم حرف می زنیم! پیمانم گفت ما نظر.آبادیم کار داریم شب اینجا می مونیم من نمی تونم بیام مغازه اونم گفت باشه خداحافظ و قطع کرد! پیمانم بیچاره قیافه اش تبدیل به علامت سوال شده بود برگشت سمت من و گفت جوجو این از پنجشنبه انگار نرفته مغازه هر چی ام می پرسم میگه حالا بعدا بهت می گم به نظرت چی شده؟ گفتم چه می دونم والله! حتما رفته برا خودش گشته حالام نمی دونه چی بگه میگه تا این بیاد بلاخره فکر می کنم یه بهونه ای جور می کنم دیگه، برا همین میگه بعدا بهت می گم! اونم سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت فرداشم قبل از اینکه برگردیم کرج دوباره بهش زنگ زد اونم دوباره گفت حالا بعدا بهت می گم پیمانم یه خرده اصرار کرد اونم جسته گریخته بهش گفت که من دیگه نمی تونم برم اونجا با اون حرفم شده بیرونم کرده(منظورش از اون مامانش بود) همینارو گفت و بعدم دیگه گوشی رو قطع کرد پیمانم بعد اینکه برگشتیم کرج ساعت چهار اینجورا گفت جوجو من می رم مغازه ببینم چی شده و قضیه چیه ! گفتم باشه برو! ...رفت و یه پنج دقیقه بعدش زنگ زد که جوجو هوا خیلی سرده یخ کردم!❄️گفتم معلومه دیگه یخ می کنی هی بهت می گم کاپشن بپوش بیرون سرده می ری سترجم میشی گوش نمی دی!(رفتنی سوئیشرت تنش بود من بهش گفتم این نازکه کاپشن بپوش هوا سرده سرما می خوری! گفت نه اتفاقا هوا خیلی هم خوبه! ) اون کلمه سترجم رو هم قبلا براش توضیح داده بودم و بهش گفته بودم که خودم هم معنی دقیقشو نمی دونم ولی ترکا وقتی هوا خیلی سرده ازش استفاده می کنند و منظورشون اینه که می ری به قول فریبرز توی سریال زیر.خاکی سرما می زنه پدرتو در می یاره و هتکتو متک می کنه(اگه سریال زیر خاکی رو ندیدید و نمی دونید این دو تا کلمه هتک و متک چه جوری تلفظ میشن لطفا هردورو بر وزن فدک بخونید) خلاصه یه خرده با این کلمه سترجم خندوندمش و آخر سرم بهش گفتم دارم می رم دستشویی زنگ نزنیااااااااااااا نمی تونم جواب بدم به قول نقی اون تو من هر دو تا دستمو لازم دارم اونم گفت نه نمی زنم برو، دیگه خداحافظی کرد و رفت منم دو تا بشقاب تو سینک بود اونارو شستم و اوضاع رو یه خرده مرتب کردم و بعدش گلاب به روتون پریدم تو دستشویی آخه خاله پری نازنین تشریف فرما شده بود دلم درد می کرد اون تو بودم که چند دقیقه بعدش دیدم صدای زنگ موبایلم بلند شد تا آخر زد و قطع شد با خودم گفتم پیمان که نیست حالا هر کیه رفتم بیرون خودم بهش زنگ می زنم که یکی دو دقیقه بعدش که داشتم دستامو می شستم دوباره صدای زنگ موبایل بلند شد تند تند دستامو شستم اومدم بیرون تا ورش دارم قطع شد نگاه کردم با تعجب دیدم که هرجفتشم پیمان بوده بهش زنگ زدم گفتم حالا خوبه بهت گفتم دارم می رم دستشویی زنگ نزن اونم گفت اووووووووووووووووووو...وه یعنی از اون موقع تا حالا تو دستشویی بودی؟ گفتم بعله برا اینکه دلم درد می کرد نمی تونستم زود بیام بیرون! اونم گفت حالا ولش کن این حرفارو، من اومدم اینجا این اینجا نیست انگار نیومده!(منظورش پیام بود)! منم گفتم خب عزیزم میگی من چیکار کنم؟ بگردم اونو برا تو پیدا کنم؟ خب بهش زنگ بزن ببین کجاست دیگه؟به جای اینکه به اون زنگ بزنی به من زنگ زدی؟ اونم با عصبانیت بهم گفت باااااااااااشه بابااااااااااااااا ...و گوشیو قطع کرد منم از عصبانیتش خنده ام گرفت و کلی بهش خندیدم با خودم گفتم والله وسط دستشویی به من زنگ زده این اونجا نیست خب من چه می دونم کجاست؟ وسط دستشویی چیکار می تونم برا تو بکنم آخه؟ به خودش زنگ بزن ببین کجاست دیگه! خلاصه یه چند دقیقه ای خندیدم و بعدم بهش زنگ زدم گفتم چی شد؟ گفت هیچی بهش زنگ می زنم جواب نمی ده! منم گفتم شاید اون دور و بره؟ اطرافو نگاه کردی؟ شاید رفته پیش یکی از این مغازه دارا؟ ماشینش پشت در نبود؟ گفت نه بابا معلومه اصلا نیومده اینجا چون چراغا همشون خاموش بودند و دو تا قفلها هم رو در بودند من بازشون کردم معلومه چند روزه اصلا باز نشدند ! گفتم آخه کسی که به قول خودش نمی تونه خونه بره تنها جایی که داره مغازه است دیگه، باید اونجا باشه دیگه، کجارو داره که بره؟ اونم گفت والله چی بگم! گفتم حالا اونجا باش شاید اومد گفت آره فعلا هستم ببینم می یاد! ... دیگه باهاش خداحافظی کردم و رفتم یه خرده عدس گذاشتم بپزه تا برا شام عدس پلو درست کنم بعدشم یه زنگ به سارا زدم و یه بیست دقیقه ای با اون حرف زدم (انگار ظهر بهم زنگ زده بوده گوشیم سایلنت بوده من نشنیده بودم) بعد از اونم نشستم یه خرده تلوزیون نگاه کردم ساعت هفت اینجورام پیمان دوباره بهم زنگ زد که جوجو این نیومد زنگم می زنم جواب نمی ده من دیگه خسته شدم انقدر نشستم اینجا، دارم می یام خونه! گفتم باشه بیا! بعدم یادم افتاد بهش گفتم ده دقیقه به هفت پیام تو واتساپ آنلاین بود وقتی اونجارو نگاه می کنه شماره تورو هم می بینه که بهش زنگ زدی دیگه،می دونی معلومه خودش مخصوصا جواب نمی ده! اونم گفت یعنی چی آخه؟ منم گفتم والله چه می دونم به قول خودش با اون حرفش شده جواب تلفن تورو چرا نمی ده من نمی دونم؟ این موش و گربه بازیا چیه داره درمی یاره خدا می دونه! پیمانم گفت ولش کن بابا حالا واسه من نازم می کنه به درک جواب نده منم دیگه نمی زنم تا خودش بزنه! گفتم باشه پس راه بیفت بیا منم می رم عدس پلورو بذارم دم بکشه! گفت باشه و خداحافظی کرد رفت منم رفتم عدس پلورو بار گذاشتم و نیم ساعت بعدشم پیمان رسید و یه چایی آوردم خوردیم بعدم شام آماده شد و نشستیم نوش جان کردیم و بعدم طبق معمول هر شب سریال دیدیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم! ...دیروزم بعد از صبونه پیمان رفت بیرون تا هم بده وقت آزمایششو عوض کنند بندازند پنجشنبه چون وقتش سوم که امروز باشه بود و اونم حواسش نبود با خواهرش قرار گذاشته بودند سوم برن پیش مامانش و دیگه نمی تونست همزمان آزمایش هم بره بده چون طول می کشید! از اونورم می خواست برا مامانش یه کتری شیردار(از این سماوریها ) بگیره تا مامانش نخواد هی برا چایی ریختن کتری رو بلند کنه چون سختشه و زورش نمی رسه به جاش از شیرش استفاده کنه یه اجاق گازم می خواست براش قیمت کنه( مامانش خودش یه گاز پنج شعله فردار آلمانی داره که به قول خودش آقاجان خدابیامرز(بابای پیمان) اون موقعها براش خریده این گازه چون قدیمیه ترموکوبل نداره که خودش وقتی شعله خاموش میشه گازو قطع کنه خودشم با کبریت باید روشنش کنی یعنی فندکم نداره حالا مامان پیمان از این فندک گازیها داره با اونا روشنش می کنه هر یکی دو ماه یه بار پیمان یکی از اون فندکارو براش می خره ولی از اونجایی که چینی اند سر دو ماه خراب می شند و دوباره باید بگیره اون روز پیمان می گفت می خوام گاز مامانو عوض کنم و براش ترموکوبل دارشو بگیرم که فندکم داشته باشه خودش روشن بشه مامان می یاد شیر گازو باز می کنه تا این فندکو بزنه و گازو روشن کنه طول می کشه و اون گاز همینجوری می ره و براش خطرناکه یهو ممکنه آشپزخونه آتیش بگیره)... خلاصه پیمان رفت دنبال این کارا و قرار شد برگشتنی هم هویچ و فلفل دلمه و از این چیزا بگیره تا من عصری یه خرده سوپ درست کنم تا فرداش که می شد امروز با خودش ببره تهران(خواهرش بهناز قرار بود غذا بیاره  برا ناهارشون که پیمانم گفت منم سوپ می یارم)... رفت و یکی دو ساعت بعدش بهم زنگ زد که جوجو اینارو خریدم دارم می رم سمت فهمیده(میدون. یا بلوا.ر فهمیده) یه نمایندگی بو.تان اونجا پیدا کردم پکیجی که ما می خوایم رو داره ببینم چه جوریه شاید بخرم یه تاکسی بگیرم باهاش بیارمش گفتم باشه برو خیلی هم کار خوبی می کنی!(پیکیجمون ایراد پیدا کرده آبو خوب گرم نمی کنه همش خاموش روشن میشه می ریم حموم مکافات داریم همش با آب سرد حموم می کنیم چون تا می یاد آبو گرم کنه خاموش میشه آب سرد میشه پدرمون دراومده! دو یا سه بارم یکی دو میلیون دادیم برا تعمیرش و سرویسش ولی می گن چون مارکش بو.شه و خارجیه الان تحریمیم و قطعه ای که خرابه رو ندارند که درستش کنند برا همین دیدیم اینجوری نمیشه و وسط زمستونم یهو ممکنه کلا از کار بیفته و اینجام که به جز شوفاژ چیز دیگه ای نداریم کلا جای بخاری و اینام نداره که از گاز استفاده کنیم ممکنه تو سرما بمونیم، حمومش و آب گرمشم که اونجوریه برا همین پیمان گفت یکی بخریم بذاریم خونه سر فرصت بگیم بیان نصبش کنند خودمونو راحت کنیم یه ایرانیشم بخریم که حداقل اگه خرابم شد قطعه داشته باشه که آدم عوضش کنه مثل این نباشه که هیچیش پیدا نمیشه! ) ...خلاصه رفته بود یه پکیج بیست و چهار هزار پار.مای بو.تان خریده بود نه میلیون و پونصد و سی و پنج هزار تومن، آدرس داده بود قرار شده بود یه ساعت بعدش بفرستند در خونه که فرستادند آوردیم گذاشتیم تو اتاق کوچیکه تا بعدا زنگ بزنیم نمایندگیش بیاد نصبش کنه...بعد اینکه پکیجو تو اتاق جا دادیم اومدیم تو آشپزخونه پیمان کتری که برا مامانش خریده بود رو نشونم داد گفت ببین خوبه منم نگاه کردم گفتم آره خوبه چند خریدیش؟ گفت پونصد هزار تومن گفتم بدبخت اونایی که می خوان با این اوضاع قیمتها جهاز بدن به دختراشون، فک کن یه کتری فسقلی پونصد هزار تومنه! پیمانم گفت تازه این جنس معمولیشه قیمتش انقده، از این کف چدنیها هم داشت که می گفت یادت بره آب توش تموم بشه رو گاز بمونه کفش نمی سوزه اونا قیمتشون نزدیک یه تومن بود ولی من چون سنگین بودند نگرفتم گفتم معمولیشو بگیرم که سبک باشه مامان بتونه بلندش کنه گفتم هیچی دیگه خدا به داد این ملت برسه با این گرونیهایی که راه انداختند! ...بعد از ظهرم من مواد سوپو آماده کردم و گذاشتم بپزه اون وسطا هم یه شله زرد درست کردم تو دو تا ظرف ریختم و روشونو تزئین کردم تا پیمان فردا که می ره تهران یکیشو بده به خواهرش ببره خونشون یکیشم اونجا با مامانش بخورند!(اون روز که برا پیمان شله زرد درست کرده بودم همش می گفت کاش می شد یه خرده از اینو نگه دارم ببرم برا مامانم و خواهرم منم گفتم این تا اون روز نمی مونه آب می اندازه خراب میشه اینو بخور برا اونا بعدا درست می کنم ببر)... من که مشغول سوپ و شله زرد بودم پیمان هم ظهری که فرستاده بودمش برام از فروشگاه ا.تکا که سر کوچمونه شکر برا شله زرد بخره یه بسته سی و پنج تایی از این ویفرای رنگا.رنگ مینو برا پیام خریده بود ساعت چهار اینجورا اونو گذاشت توی یه پلاستیک و گفت جوجو من برم یه سر مغازه ببینم این گاگول اونجاست!(منظورش پیام بود) که رفت و پنج دقیقه بعدش دیدم برگشت گفتم چرا اومدی؟ گفت دیدم حالشو ندارم نرفتم برگشتم! منم گفتم ولش کن کار خوبی کردی برو لباساتو عوض کن بیا بشین یه چایی برات بریزم اونم بلاخره خودش زنگ می زنه! ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از این چند روزی که بر ما گذشت ...خب دیگه من برم امروز دیگه واقعا شاهنامه نوشتم هم گردن خودم درد گرفت هم شما خسته شدید ...مواظب خودتون باشید یه عاااااااااااااااااااااااااااااالمه دوستتون دارم بوووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااای 

راستی عکس شله زردارو می ذارم پایین همین پست ببینید ...

💥گلواژه💥
خوشبختی رو خیلی از ماها همیشه شاد بودن و داشتن رضایت کامل از زندگی تعریف می کنیم
در صورتی که این تعریف اشتباه باعث میشه فکر کنیم خوشبخت نیستیم!
 اما خوشبختی یعنی با اینکه جنبه هایی از زندگیت رو دوست نداری هنوز هم به خود زندگی عشق بورزی و با انرژی ادامه بدی! ... اگه‌ روزهایی بی حوصله و دلتنگ میشی به خودت سخت نگیری و بپذیری که این هم جزئی از زندگیه! در واقع خوشبختی یعنی با همه حسرت ها و رنج هات باز هم برای رسیدن به آرامش بجنگی!
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
•[ @zane_emrozii ]•
 

اینم عکس شله زردای خوشمزه من 

این مال اون روزه که برا پیمان درست کرده بودم 

 

اینم برا خواهر پیمان بود که ببره خونشون (تزیین روش یه ذره خراب شد چون طرح هارو روی ورق طلقی که نازک بود کشیده و درآورده بودم وقتی دارچین ریختم و خواستم شابلونو وردارم چون نازک بود تا شد و دارچینا ریختند دور و بر طرح و خرابش کردند مخصوصا پاهای عقب گوزنو! البته تزیین اون یکی عکس هم خراب شده همون که وسطش دونه برفه چون شابلون اون دونه برف و قلبهارو هم از طلق نازک درست کرده بودم برا همین همه شون کج و کوله دراومدند)

 

اینم عکس اونی که قرار بود همونجا بخورنش سه تایی (چون غذا و سوپم داشتند پیمان گفت اینو کم بریزم چون نمی تونند زیاد بخورند)

 

اینم عکس جفتشون با هم 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۰ ، ۱۳:۰۳
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۵۱ ق.ظ

معده این سوز می زنه!

سلاااااااام سلااااااام سلااااااااااااااآااام سلاااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان نیم ساعت پیش رفت تهران، منم گفتم یه سر بیام خدمتتون البته کوتاه چون به شدت خوابم می یاد و می خوام از نبود پیمان استفاده کنم امروز تا لنگ ظهر بخوابم و از سکوت خونه و خواب شیرین لذت ببرم و دلی از عزا دربیارم از اون طرفم معده ام بعد از کلو.نوسکوپی یه مدته همش درد می کنه انگار از عوارض پودریه که اون موقع استفاده کردم یه مدت طول می کشه تا خوب بشه امروزم به قول نقی معده این سوز می زنه(به جای «این» منو بذارید معده رو هم با فتح میم بخونید!) برم بگیرم بخوابم تا شاید یه کم التیام پیدا کنه برا همین تیتر وار توی چند جمله به اتفاقات هفته ای که گذشت اشاره می کنم و می رم! تو هفته ای که گذشت یه روزشو طبق معمول رفتیم نظر.آباد البته این دفعه دیگه شب نموندیم و غروب برگشتیم تو همون فاصله هم بنگاهی سر کوچه مون یه مشتری آورد خونه رو دیدند  یه زن و شوهر با یه پسر هفده هجده ساله بودند ظاهرا پسندیدند فقط مشکل پول داشتند و قرار شد که بهمون خبر بدند انگار دو تا واحد آپارتمان داشتند که برا فروش گذاشته بودند یکیش فروش رفته بود اون یکی هنوز نه، بهمون پیشنهاد دادند که نهصد میلیون پول نقد بدن و اگه تا زمانی که می خوان سند بزنند اون آپارتمانه فروش نرفت ما خود آپارتمانو به جای بقیه پولمون ورداریم که پیمانم گفت روش فکر می کنم و خلاصه فعلا همینجور مونده تا ببینیم چیکار می کنند ...قضیه پنجره همسایه هم که هنوز به قوت خودش باقیه فقط اون روز که اونجا بودیم از دادگستری یه سرباز با اظهار .نامه فرستادند اومد با پیمان رفتند دم در یارو و متن شکایتو بهش تحویل دادند اومدند البته خود مالک نبود به نگهبان ساختمون که یه افغانیه دادند تا بهش بده ...فعلا در همین حد اقدام کردند ببینیم بعدش چی میشه...از وقایع دیگه ای که تو هفته اتفاق افتاد اگه بخوام بگم سر درد چند روزه پیمان بود که خوب نمی شد همش می گفت پشت سرم درد می کنه و مسکن می خورد ولی خوب نمی شد منم با خودم گفتم نکنه فشارش رفته بالا، چند بار تو خونه با دستگاه فشار .دیجیتا.لی که داریم فشارشو گرفتم دیدم بالاست در حد شونزده رو نه، اما از اونجایی که این دستگاه های دیجیتال فشارو دقیق نشون نمی دن و خطا دارند نمیشه زیاد بهشون اعتماد کرد برا همین بهش گفتم یه سر برو یکی از درمونگاهها بده فشارتو بگیرند ببینیم دقیقا رو چنده که رفت گرفت چهارده رو نه بود زنگ زدیم به دکترش برا شنبه وقت داد و گفت تو فاصله سه چهار روزی که مونده تا بریم پیشش اگه فشارش چهارده یا بالاتره قرصاشو به جای نصف، کامل بخوره قبلا نصف صبح، نصف شب می خورد که دکتر گفت بکنه یکی صبح، یکی شب،(قرصش لوزار.تان ۲۵ هست) خلاصه قرصارو کامل خورد شنبه رفتیم پیش دکتره معاینه کرد فشارش سیزده رو هفت بود نوار.قلبو این چیزا گرفت گفت باید قرصارو همونجور یکی صبح، یکی شب ادامه بده پیمان کفت نمی تونم مثل قبل نصفه بخورم گفت نه فشارت می ره بالا، الان با وجود اینکه سه روزه کامل داری می خوری سیزده رو هفته، البته سیزده فشار بدی نیست ولی اگه بخوای نصفه بخوری می ره بالا، بعدم گفت مال تو صد در صد بالاتر از این حرفا بوده چون فشار چهارده سر درد نمی ده منم ازش پرسیدم آقای دکتر اصلا وقتی فشار می ره بالا کجای سر درد می گیره؟ گفت پس سر(پشت سر)! منم گفتم دقیقا همون جای سرش درد می کرد ...خلاصه که در نهایت این شد که قرصارو به جای نصف باید کامل بخوره یه آزمایش چربی خون و کلسترول هم دکتره نوشت که دیروز پیمان رفت وقت گرفت گفتند سوم آذر بره بده...خب اینم از فشار پیمان ...هر چی فکر می کنم دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه که بگم فقط اینکه این وسط بنده تو اوقات فراغتم یه کاردستی با چوب بستنی درست کردم که خیلی ناز شد حالا عکسشو می ذارم تا خودتون ببینید که این خواهرتون چه ها که نمی کنه...بههههههههههههههههههههههههههههههههله همچین خواهر خلاق و هنرمندی شما دارید 😀 ... و دیگه اینکه عرضی نیست دیگه، من برم بخوابم شمام بفرمایید کاردستی خوشگل منو ببینید ....از دور می بوسمتون مواظب خود نازگلتون باشید و تا می تونید بخندید و از غصه دوری کنید و شااااااااااااااااااااد باشید دنیا دو روز بیشتر نیست اونم اگه بخوایم غصه بخوریم حیف میشه و از دستمون می ره پس تا غصه اومد سراغتون که ایشالا هرگز نیاد یه ثانیه به خودتون دستور ایست بدید تو دلتون محکم بگید نمی خوام به این موضوع فکر کنم و غصه بخورم پس همین الان این فکرو متوقف می کنم! همون لحظه بی درنگ اون فکرو با یه فکر خوب یا با یه فکر خنده دار جایگزین کنید مثلا به یه اتفاق خنده دار در گذشته فکر کنید و اون فکرو تو سرتون نگهدارید تا خنده رو لبتون بیاره اینجوری غصه می ره پی کارش و شمام مدیریت افکارتونو می گیرید دستتون و به جای غصه خوردن می خندید ...به خدا به همین سادگیه شک نکنید ...همه چیز دست خودمونه همونجور که می تونیم افسارمونو بدیم دست غم و غصه و فکرهای چرت و پرت، همونجورم می تونیم عنان اختیارو بدیم دست شادی و از زندگی لذت ببریم! پس تا می تونید شاد باشید و از غم دوری کنید ...من دیگه برم الان پست کوتاهم دوباره تبدیل به شاهنامه میشه و تا بخوام بخوابم پیمان برمی گرده و خوابم هم به فنا می ره .. پس مواظب خودتون باشید ....من رفتم ... بووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
مورچه باش! 🐜🐜🐜
ولی متفاوت باش! 
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ عبور ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ می گذﺍﺭﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ 
ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭی
ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ🐜

ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ نایست ..
ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ..
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ خداوند ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﮐﻨﺪ 
ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ به تو هدیه دهد
پس حرکت کن ؛ مسیرت را تغییر بده !!!!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌این گلواژه زیبارو هم از یه کانال تو رو.بیکا کپی کردم که آدرسش اینه👇
♨️Join 🔛 @Super_laugh

 

اینم عکس کاردستی خوشگل من 

 

اینم رو زمینه سفید (فقط نمی دونم چرا این عکس کله معلق افتاده با اینکه جفت عکسارو به صورت افقی و یه جور انداختم!!!؟؟؟ البته جغده دیگه یه وقتایی هم با سر از یه جایی آویزون میشه😀 حالا شما موقع نگاه کردن زحمت بکشید گوشیتونو بچرخونید )

 

این خانوم جغده اسمش شاد.روحه!😁 خونه قبلیمونو قبل از اینکه خودمون بریم توش یه سالی به یه دختری به اسم شاد.روح اجاره داده بودیم(فامیلیش شاد.روح بود اسم کوچیکشو نمی دونم) اون که خونه رو تخلیه کرد و رفت این خانوم جغد توی یکی از کشوهای آشپزخونه جا مونده بود البته چسب پشتش خراب شده بود و از اونجایی که ماها عادت داریم هر چی که به دردمون نمی خوره رو موقع جابه جایی تو خونه مردم ول کنیم و بریم تا زحمت دور ریختن آشغالهای مارو صاحبخونه بکشه خانوم .شاد.روحم این کارو کرده بود ما هم همه آشغالهای باقی مونده از ایشونو دور ریختیم ولی این خانوم جغده رو چون قیافه دوست داشتنی داشت من دلم نیومد بندازمش دور برا همین نگهش داشتم و پیمانم به شوخی اسمشو گذاشت شاد.روح و از اون موقع دیگه بهش شاد.روح می گفتیم! حالا هفته پیش که داشتم این کاردستی رو درست می کردم یهو به فکرم رسید که شاد.روحو بچسبونم رو این چوب بستنیها و گیره اش رو هم بزنم به پایینش و دوباره احیاش کنم خلاصه دست به کار شدم و نتیجه این چیزی شد که تو عکس می بینید! فعلا زدمش به چشمی در ولی بعدا شاید جاشو عوض کنم و کلیدی،حوله کوچیکی چیزی بهش آویزون کنم! ... از پارسال هر چی بستنی خوردیم اکثر چوباشو شستم و نگه داشتم الان صدو چهل و چهار تا چوب بستنی دارم و ایشالااااااااا در آینده کاردستی هایی بیشتری با چوب بستنی از بنده در این صفحه خواهید دید!😀

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۰ ، ۰۹:۵۱
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۰۴ ق.ظ

بارون زیبای پاییزی از پشت پنجره!

سلااااااااااام سلااآااااااام سلاااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که هفته پیش که پیمان رفت تهران برا سه تا از گلدونامون که در واقع گلدون نبودند و دبه ماست بودند که خاک ریخته و گل توشون گذاشته بودیم خلاقیت به خرج دادم و روشونون پارچه کشیدم و کلی خوشگلشون کردم! روی یکیشون یه پارچه توسی رنگ که پارچه یکی از شالای چروکم بود که کهنه شده بود رو با چسب چوب چسبوندم و با قلبهایی که از پاچه یکی از شلوارای لی کهنه ام بریده بودم تزئین کردم روی دومیش پارچه یه پیرن سبز و صورتی چهارخونه قدیمی رو چسبوندم روی سومی که دبه ماست نبود بلکه یه ظرف مربعی کوچولوی کره بادوم زمینی بود  هم از پارچه همون پیرنه چسبوندم با این تفاوت که یقه پیرن که حالت چین داشت رو هم بریدم و دور گلدون کشیدم و با دگمه ای که روش داشت از پشت بستمش یه جوری که خانوم گلدون انگار دامن چین چینی تنش کرده...خلاصه که گلدونامون خیییییییییییییییییییییییلی ناناز و زیبا شدند حیف که حافظه عکس وبلاگ پر شده نمیشه عکس گذاشت وگرنه عکساشونو براتون می ذاشتم ببینید! البته شاید لینک عکسهارو قبول کرد باید یه امتحانی بکنم!... گلهایی که تو این گلدونا بودند قبلا تو نظر.آباد توی یه سری گلدون بزرگ بودند و کلی هم شاخ و برگ برا خودشون درآورده بودند و بزرگ شده بودند اینجا که خواستیم بیاییم پیمان گفت این گلها زیادی بزرگ شدند گلدوناشونم سنگینه اینجوری جابه جاییشون سخت میشه بیا از شاخه های اینا ببر بذار تو ظرف ماست بقیه شو بندازیم برند تا راحتتر بشه بردشون منم علی رغم میلم با اینکه دوست نداشتم گلهای به اون خوشگلی رو خراب کنم بخاطر حمل و نقل آسونترشون و برا اینکه تو راه نشکنند و خراب نشند اینکارو کردم هر چند که این وسط خیلی از گلامونم با این کار از بین رفتند از جمله گل عروس خوشگلم(همون عروس گلی خودمون) که به اون بزرگی شده بود و اگه یادتون باشه یه بار عکس گلهای گوشواره ایشو براتون گذاشته بودم با یه گل خوشگل دیگه ام که اسمشو نمی دونم و شهرزاد بهم داده بود و خیییییییییییییییییییییییلی دوستش داشتم همون که گلهای صورتی خوشگل می داد و یه بار عکسشو روی یه گلیم کوچولوی رنگارنگ انداخته بودم و براتون گذاشته بودم تو وبلاگ...خلاصه که خواهر گلهای توی این دبه ماستها بقایای گلهای بیچاره منند که از اون پیشنهاد ویرانگر پیمان، جان سالم به در بردند و تونستند به زندگیشون ادامه بدند و دوباره رشد کنند...اون هفته کلا سرم به اونا گرم شد و نشد که بیام اینجا پست بذارم بعدشم دیگه فرصتی پیش نیومد تا امروز که پیمان دوباره رفت خونه مامانش و منم بعد از راه انداختنش اومدم اینجا خدمتتون! ... تو هفته ای که گذشت اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه از پنجشنبه تا یکشنبه یعنی سه چهار روز پشت سر هم یه بارونای خوشگل و یک ریزی اومد که نگووووووووووووووووو! همزمان هم با بارندگی دمای هوام خیلی پایین اومد طوریکه آدم بیرون می رفت می لرزید! تو این خونه ای که هستیم ویو(چشم انداز) پنجره هالش به سمت میدا.ن آزاد.گانه و کلی ساختمون و پل و کوه و آسمون و این چیزا ازش دیده میشه وقتی بارون می اومد انقدرررررررررررررررررررررررر تصاویری که از این پنجره دیده می شد قشنگ بودند که خدا می دونه! آسمون گرفته و ابری، قطرات بارون یه ریزی که به شیشه می زد و مخصوصا تو شب زیر نور چراغا روی شیشه برق می زد، مهی که کل شهرو در بر گرفته بود و از کوه داشت پایین می اومد و همه چی رو به صورت محو تو خودش فرو برده بود، پرنده هایی که گاه و بی گاه یهو از جلوی پنجره پروازکنان رد می شدند و داشتند دنبال سرپناهی توی اون هوای بارونی می گشتند، نور چراغ ماشینای رو پل که تو شب پشت سرشون توی خیسی آسفالت خیابون کشیده می شد و زیر بارون برق می زد، آدمایی که چتر به دست از کوچه تنگ پشت پنجره یا از دور از جلوی بانک.پارسیا.ن که زیر پله رد می شدند و خییییییییییییییییییلی تصاویر زیبای دیگه که دل آدمو می بردند و این روزا و شبای بارونی پاییزی رو زیباتر می کردند حالا اگه بشه دو تا لینک از دو تا عکسی که یکیشو از همون پنجره هال که رو به آزاد.گانه انداختم و اون یکیشو از پنجره اتاق که رو به یه خیابون دیگه است و اونم قشنگیای خودشو تو بارون داشت براتون می ذارم تا ببینید! هر چند که عکسها یه گوشه از اون زیبایی اند و باید می بودید و لحظه به لحظه اومدن این بارون نازو می دیدید که چقدررررررررررررررررررررررررررر زیبا و رویایی بود!... خلاصه که خواهر اون بارون با حس و حالی زیبایی که ایجاد کرد خیلی به مذاق من و پنجره و شهر خوش اومد و به دلمون نشست خدا کنه بازم از این بارونا بیاد تا این خشکسالی و کم بارشی که پارسال بود رو جبران کنه همین الان یه پاییز پر از بارون و برگ و مه و یه زمستون سفید و سرد پر از برف و زیبایی از ته دل از خدا می خوام شمام بگید آااااااااااااااااااااااامین! ایشالا همه شهرامون بباره و یه بهار پر بار و سرسبز و زیبا به بار بیاره و در کل به قول اون شعره بهاران شگفتی در راه باشه ااااااااااااااااااااااااااالهی آاااااااااااااااااااااامین!... یکشنبه که بارون بند اومده بود ولی سرد بودو  آسمونم یه در میون ابری بود بار و بندیلمونو طبق معمول بستیم و یه قابلمه هم لوبیا پلو داشتیم اونم ورداشتیم و رفتیم نظر.آباد، اونجام بارونای اون چند روز غوغایی راه انداخته بود که بیااااااااااااااااااااا و ببین! توی حیاط و دم در پر از برگای خانوم گنجشکی بود بارون همه برگاشو ریزونده بود و دیگه تک و توکی برگ روش مونده بود همه شاخه هاش اکثرا لخت بودند دو تا هم کفتر تو اون سرما رو شاخه هاش یه جوری نشسته بودند که آدم دلش می خواست از شاخه ها بره بالا و براشون پالتویی، پلیوری، کلاهی چیزی ببره تنشون کنند تا اونجوری لرزان اونجا نشینند آدم دلش کباب شه ...خلاصه که اوضاعی بود... توی خونه هم که نگم براتون چقدررررررررررررررررررر سرد بود آدم از شدت سرما دندوناش به هم می خورد طوریکه تا چندین ساعت بعد از روشن کردن بخاریها با شعله بالا و با اینکه من کلی لباس گرم تنم کرده بودم بازم سردم بود و همه تنم یخ کرده بود دیگه آخرای شب بود که خونه تا حدودی گرم شد و دیگه اون سرمارو حس نکردیم و رفتیم گرفتیم خوابیدیم صبح هم ساعت هشت و نیم اینجورا پیمان بلند شد و رفت با اون مهندسه باز رفتند شهرداری و دوباره دست از پا درازتر برگشتند انگار کارشناسه هنوز برا بازدید نرفته بود! یعنی یه مملکت گل و بلبلی داریم که نگوووووووووووو! یه چیز به این سادگی که قراره برن به یارو بگن آقا پنجره ای که به سمت خونه مردم باز کردی رو باید ببندی و مسدود کنی رو انقدررررررررررررررررررر کش می دن دیگه چه برسه به مسائل پیچیده، انگار قراره اتم کشف کنند دارم فکر می کنم اینا اینجوری کار کردند که این مملکت به این روز افتاده دیگه! هر جای این مملکتو نگاه می کنی می لنگه یه جای آباد و بی مشکل نداریم  همه جامون مشکل داره، پس اینا دارند چیکار می کنند خدا می دونه!!!؟؟؟ واااااااااااااااااااااااااااااقعا شرمشون باد با این مملکت نگه داشتنشون! به نظر من اگه دولتی در کار نبود و این مملکت خودگردان بود از این بهتر اداره می شد! ...بگذریم پیمان که رفت شهرداری منم تا ساعت نه و نیم اینجورا خوابیدم بعدش بلند شدم یه سری عکس از خونه انداختم قرار بود پیمان برا املاکی سر کوچه واتسا.پشون کنه بعدم رفتم تو حیاط یکی دو تا عکس از خودم و خانوم اناری که برگاش یه جور خیلی نازی زرد شده بود انداختم! فک کنید تمام برگ کامل زرد شده بود زرد زرد تا رسیده بود به نوک برگ که به صورت یه مثلث کوچیک سبز مونده بود اونوقت ترکیب این زرد با اون یه ذره سبز انقدررررررررررررررررررررررر زیبا بود که می خواستم براش بمیرم بعد از اینکه کلی قربون صدقه اش رفتم و بوسیدمش و باهاش عکس انداختم شاخه هاشو با اینکه دلم نمی اومد اون برگای ناز و زیبارو بزنم و بریزم زمین، زدم و کوتاه کردم تا تو ماشین جا بشه رفتنی با خودمون ببریمش کرج، آخه قدش بلند بود و نمی شد اونجوری تو ماشین گذاشتش! گفتم ببریمش کرج بذاریم تو پاگرد راه پله،دم در پشت بوم تا بهار اونجا بمونه، دیگه تو نظر.آباد تو حیاط نمونه که یخ بزنه و از بین بره! دیگه آخراش بود که پیمان زنگ زد جوجو دارم تشریف می یارم و ده دقیقه بعدشم تشریف آورد، خونه نون نداشتیم یه بسته نون تست با یه سری نون شیرمال و پیراشکی و یه قالب پنیر و یه بسته هم از اون بیسکویتای ترد که من دوست دارم گرفته بود آورده بود نون تستارو تو ماهیتابه گرم کردیم و نشستیم صبونه خوردیم بعد صبونه هم من ظرفارو شستم و پیمان هم طبق معمول مشغول حیاطها و گل پسر و اینا بود تا ساعت دو اینجورا که کارش تموم شد و گفت جوجو کم کم بپوش که بریم که ده دقیقه بعدش املاکی سر کوچه که اسمش وحیده زنگ زد که ساعت پنج هستید می خوام یه نفرو بیارم خونه رو ببینه؟ که دیگه مجیور شدیم دست نگهداریم تا یارو پنج بیاد خونه رو ببینه بعد راه بیفتیم که اونام به جای پنج نزدیک شش اومدند و دیدند و رفتند ما هم بلافاصله بعد از رفتنشون راه افتادیم و رفتیم کرج، اتوبانم کلی ترافیک بود و مجبور شدیم از نزدیکیهای گلسا.ر و کما.لشهر که یه شهرهای کوچیک بین کرج و نظر.آبادند بندازیم از داخل شهر بریم که کلی طول کشید تا برسیم! رسیدیم هم دیدیم حالا این خونه یخ کرده، پیمان رفتنی پکیجو خاموش کرده بود خونه شده بود سیبری، خلاصه روشنش کردیم تا گرم بشه حسابی لرزیدیم بعد که گرم شد یه نیمرو با پنج تا تخم مرغی که تو یخچال بود درست کردم خوردیم و بعدشم تلوزیون و مسواک و لالا ...دیروزم که خونه بودیم بعد از ظهر من یه ماکارونی درست کردم که هم شب بخوریم هم پیمان امروز ببره ظهر با مامانش بخوره هم پیام بیاد به اندازه دو وعده اش با یه سری مخلفات دیگه که پیمان براش کنار گذاشته بود ببره بخوره انگار چند روزیه مامانش خونه نیست و رفته جایی و کسی نیست براش غذا درست کنه ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از هفته ای که بر ما گذشت ...خب دیگه من برم که گردنم درد گرفت شمام برید به کارتون برسید از دور صورت زیباتونو می بوسم و به خدای بزرگ و ناز و مهربون می سپارمتون به قول اون آشپزه تو تلوزیون مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید تا شب شب نشده از روزتون گله نکنید بوووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااااای 💒💖💕💙

💥گلواژه💥

خوشبختی به معنای بدست آوردن
همه چیزهایی که می خواهیم نیست
بلکه به معنای لذت بردن از چیزهائیه که داریم!

.................................

اینم یه نکته روانشناسیه که می تونه بهتون خیلی کمک کنه از یه کانالی به اسم زن.امروزی توی رو.بیکا که آدرسش اون زیره کپی کردم!

روانشناسی 
♥️🍃

از قانون دو دقیقه استفاده کنید! 
◈•◈•◈•◈•◈•◈•◈•◈◈•◈•◈•◈
طبق این قانون شما حق ندارید کارهایی که انجام آنها کمتر از دو دقیقه به طول می‌انجامد را پشت گوش بیندازید.

_ به طور مثال، شستن بشقاب غذایی که خورده اید، مرتب کردن روتختی پس از بیدار شدن، آویختن لباس از چوب‌رختی، مسواک زدن، شستن دست و صورت پس از رسیدن به خانه بعد از یک روز کاری و …

_ انجام دادن این کارهای ساده و دو دقیقه‌ای کمک می‌کند تا خانه و زندگیتان همیشه مرتب باشد و پوست، مو و دندان‌های سالمی هم داشته باشید.

✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
•[ @zane_emrozii ]•

 

رفتم یه پوشه جدید ایجاد کردم زدم گوش شیطان کر عکسها انگار آپلود شدند نگو حافظه عکس وبلاگ پر نشده بوده بلکه حافظه اون پوشه ای که من عکسهارو می فرستادم توش پر بوده و باید می فرستادمشون توی یه پوشه جدید! آدمیزاده دیگه یه وقتایی با آزمون و خطا چیز یاد می گیره خوبی این روش آزمون و خطا هم اینه که همیشه یه درسی باهاشه که آدم یاد می گیره و تا ابد یادش می مونه درسی هم که من از اتفاق امروز یاد گرفتم اینه که زندگی هم مثل این وبلاگه قابلیتهای زیادی برای عرضه به ما داره ولی یه وقتایی عدم آگاهی ما جلوی دستیابیمون به اون قابلیتهارو می گیره و ما هم دلگیر می شیم که چرا انقدر داشته های ما محدوده در حالیکه غافل از اینیم که اونا محدود نیستند بلکه این ماییم که آگاهی خودمونو در سطح محدودی نگه داشتیم و فقط از یه مسیر راه رسیدن به خواسته مونو امتحان کردیم در حالیکه شاید هزاران هزار مسیر دیگه برای رسیدن بهش وجود داشته و داره و ما چشم باز نکردیم که ببینیمش! مثل من که همش فکر می کردم عکسها فقط توی اون یه پوشه باید سیو بشند و حالا که حافظه اش پر شده کار دیگه ای نمی تونم بکنم جز اینکه افسوس بخورم! 

 این تصویر بارون تو همون پنجره هاله که بهتون گفتم 

 

اینم عکس بارون از پنجره اتاقه

 

اینم عکس سه تا گلدون خوشگلم که گفتم! (گل روی اون باکسه که توش کتاب گذاشتم نمی دونم چرا جدیدا یه مقدار برگاش زرد و ذیل شده اون خیلی گل قشنگیه از بغل زیاد قشنگیش مشخص نیست عکسشو از بالا هم براتون می ذارم ببینید فک کنم چون تازه اومده تو این خونه یه خرده غریبی می کنه احتمالا کم کم عادت می کنه و سر حال میشه! این گلو شهرزاد بهم داده بود یعنی هر سه تای این گلایی که عکسشونو گذاشتم شهرزاد بهم داده نود درصد گلای خونه مارو شهرزاد تامین کرده که از همینجا ازش تشکر می کنم مرررررررررررررررررررررسی خانباجی دست گلت درد نکنه بابت این خانوم گلیها که مثل خودت زیبا و نازند بوووووووووووؤوووووووووس❤️❤️❤️)

 

 

 

 

 

اینم عکس جا شونه ای که هفته پیش خودم با جعبه کفش برا شونه ها و برسهامون درست کردم و روشو با یکی از روسریهای چروک قدیمیم که دو رو بود و منگوله دار تزئینش کردم 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۰ ، ۱۱:۰۴
رها رهایی
يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۴۱ ب.ظ

هواشناسی فر.جی!!!

سلاااااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این چند وقت نشد بیام بنویسم آخرین باری که پیمان رفت خونه مامانش یعنی چهارشنبه هفته گذشته می خواستم بنویسم که نشد چون درگیر خوردن پودر و آب و آمادگی برای کلو.نوسکوپی بودم و گلاب به روتون هر چند ثانیه یه بار می پریدم تو دستشویی، از اونورم خاله پری نازنین از شب قبلش تشریفشونو آورده بودند و غوز بالا غوز شده بودند پودری هم که خورده بودم انگار روش تاثیر گذاشته بود و خونریزیشو بیشتر کرده بود خلاصه که نگم براتون که اون روز چه پدری از من دراومد! تا شب علاوه بر خونی که از دست دادم و تعداد دفعات بی شماری که با وجود پریود بودن دستشویی رفتم، شمردم سی و هشت تا لیوان هم آب خورده بودم! سی تاشو هر بیست دقیقه یه بار از هشت صبح تا شش بعد از ظهر با پودری که داخلش حل شده بود، هشت تاشم بعد از تموم شدن پودر تا وقتی که بخوابم! چون گفته بودند هر چی مایعات بیشتری خورده بشه نتیجه بهتری به دست می یاد که خدارو شکر فرداش که رفتم انجامش دادم همه چی نرمال بود و هیچ مشکلی تو روده هام وجود نداشت فقط تنها اذیتی که شدم این بود که چون برا انجام کلو.نوسکوپی بیهوشم کردند وقتی به هوش اومدم هم تعادل تو راه رفتن نداشتم با کمک پیمان راه می رفتم وگرنه می افتادم هم اینکه گلاب به روتون حالت تهوع داشتم و حالم همش به هم می خورد و می خواستم بالا بیارم از اونورم دل درد خیلی شدیدی هم گرفته بودم(بخاطر هوایی که حین ورود دوربین به داخل روده هام وارد کرده بودند) برا همین پیمان بعد از گرفتن نتیجه اش سریع سوار گل پسرم کرد و راه افتاد سمت خونه، چشمتون روز بد نبینه تا برسم خونه از درد به خودم پیچیدم مسیر بیمارستان تا خونه هم یه خرده ترافیک بود پدرم دراومد تا رسیدیم ولی نیم ساعت بعدش تو خونه حالم خیلی بهتر شد اما با اینکه پکیج روشن بود و خونه هم گرم بود ولی من سردم بود و داشتم می لرزیدم برا همین پیمان جلو پنجره هال یه گوشه ای که آفتاب افتاده بود و از بقیه جاهای خونه گرمتر بود برام جا انداخت گرفتم یکی دو ساعتی اونجا خوابیدم بعد که بلند شدم دیدم خوب خوبم و دیگه هیچ دردی ندارم جز اینکه خیلی گشنمه ام بود چون نزدیک چهل و هشت ساعت بود که به جز آب و پودر چیزی نخورده بودم، دیگه بلند شدم و رفتم تو یخچال سوپ داشتیم اونو آوردم گرم کردم و نشستیم با پیمان ناهار خوردیم و بعدشم ساعتای چهار اینجورا پیمان رفت بیرون تا یه میز آرایش سفارش بده برامون بسازند! چند وقت پیش پیمان منو غافلگیر کرد و یه تخت چوبی قهوه ای نسکافه ای گرفت آورد با تشکش که تقریبا هم رنگ پارکتهامون بود حالا از اونور میز آرایشی که اینجا داریم رنگش کرمه(همون درآوره که قبلا گفتم روی خود خونه است و هم حالت میز آرایش داره هم کمد لباسه با چهار تا کشوی بزرگ) میز آرایشی هم که تو نظر.آباد داریم رنگش سفیده و در کل رنگ هیچکدومشون با رنگ تختی که پیمان گرفته نمی خونه اون روز که رفتیم کلونو.سکوپی قرار بود برگشتنی بریم همون مغازه ای که پیمان تختو ازش گرفته بود میز آرایش همون تختو سفارش بدیم برامون بسازند که اگه از این خونه رفتیم یه جای دیگه، حداقل رنگ تخت و میز آرایش یه جور باشه و لنگه به لنگه نشه! پیمان می گفت اگه الان نگیریم ممکنه بعدا دیگه نتونیم اون رنگو با اون طرح چوب پیدا کنیم می گفت نمونه میز توالتو تو مغازه دارند بریم ببین اگه خوشت اومد می گیم همونو برامون بسازند ولی از اونجایی که برگشتنی من حالم بد بود نشد بریم و مستقیم اومدیم خونه بعد از ظهرم که حالم خوب شده بود پیمان گفت پاشو بریم میزه رو ببین منم چون بعد از دو روز تازه غذا خورده بودم نمی دونستم روده هام چه عکس العملی قراره نشون بدند برا همین گفتم بهتره من فعلا بمونم خونه و نیام بیرون، خودت برو سفارش بده هر چی که تو بپسندی حتما خوبه و منم حتما خوشم می یاد اونم گفت باشه و رفت و سفارش داد گفته بودند یکشنبه آماده میشه منم بعد از رفتن اون نشستم تو سایت آ.با.دیس نتیجه کلونوسکوپی رو ترجمه کردم دیدم نوشته همه چی خوبه و مشکلی وجود نداره برا همین خدارو شکر کردم و بلند شدم گوشیمو ورداشتم و یه زنگ به مامان زدم یه خرده با اونو یه خرده با دختر دایی توران که اونم خونه مامان بود حرف زدم و بعدشم دیگه پیمان اومد و طبق معمول هر شب شام و تلوزیون و لالا ....راستی اینو یادم رفت بهتون بگم وقتی بردنم تو اتاق کلونو.سکوپی چهار نفر اون تو بودند یه زن که مسئول هدایت دوربین بود یه مرد میانسال که پزشک فوق تخصص گوا.رش و کبد بود یه پسر جوان که متخصص. بیهوشی بود و یه پسر جوان دیگه که مسئول بردن و آوردن بیمارا با تخت به داخل یا خارج اتاق بود وقتی تخت منو جلوی مونیتوری که قرار بود روده هامو توش آنالیز کنند بردند پسر جوانه که متخصص بیهوشی بود اومد بالا سرم با خنده بهم گفت خانم شما تو یخچال بودی؟ منم با خودم فکر کردم شاید چون دست و پام یخ کرده داره اینو می پرسه خواستم بهش بگم: قبل از اینکه بیارنم تو اتاق نیم ساعتی رو تخت تو راهرو خوابیده بودم چون تهویه ها روشن بود سردم شد، که تا من بیام دهنمو باز کنم چون تعجب منو دیده بود دوباره با لبخند بهم گفت سنت اصلا بهت نمی خوره خیلی جوونتر از سنتی! منم گفتم وااااااااااااااااقعا؟ چند سال بهم می خوره؟ خیلی جدی گفت فوقش سی سال نه بیشتر! اصلا بهت نمی یاد سی و نه سالت باشه!!! دکتره هم از پشت سرم گفت چون جوونتر از سنت هستی ما فکر کردیم تو یخچال یا فریزر نگهت داشتند که تازه موندی! همه اونایی که اونجا بودند به حرف دکتره خندیدند و منم خندیدم و از شما چه پنهون کلی به خودم امیدوار شدم طوریکه وقتی می خواستند بی هوشم کنند کلا با یه لبخند از ته دل از هوش رفتم 😁)....بگذریم ...جمعه هم صبح آقای فر.جی همسایه بغلی خونه نظر.آباد زنگ زد به پیمان گفت اگه امکانش هست بعد از ظهر اینجا باش می خوایم پشت بوم خونه رو ایزوگام کنیم باید از پشت بوم شما بریم بالا، فردا قراره بارون بیاد امروز باید حتما انجامش بدیم! پیمانم گفت باشه و دیگه بار و بندیلمونو بستیم و راه افتادیم سمت نظر.آباد، پیمان گفت هم بریم فر.جی کارشو انجام بده هم اینکه شب بمونیم اونجا فرداش من برم یه سر به شهرداری بزنم ببینم نتیجه کارشناسی شکایتمون از همسایه پشتی که پنجره باز کرده سمت خونه ما چی شد! ...خلاصه رفتیم و ساعت سه اینجورا رسیدیم هوام به شدت سرد بود خونه هم که چون هیچی توش روشن نبود یخ کرده بود پیمان بخاریهارو روشن کرد و منم یه شلوار شتری اونجا دارم اونو پوشیدم(از اونایی که از پشم شترند) با یه لباس بافت خیلی کلفت و گرم با یه پاپوش کاموایی که دفعه پیش پوشیده بودم خلاصه حسابی خودمو مجهز کردم تا خونه کم کم گرم شد نیم ساعت بعد رسیدن ما هم کارگرای فر.جی اومدند رفتند بالا و پشت بومشونو ایزوگام کردند و دیگه تا غروب تموم کردند رفتند پیمان هم جفت حیاطها و کوچه و پشت بومو جارو زد و شست و بعدشم یه دستی به سر و روی گل پسر کشید و آخر سرم بعد از سه چهار ساعت کار در حالیکه پاچه های شلوارش تا بالا خیس آب بودند و خودشم داشت از سرما می لرزید اومد تو، منم رفتم براش شلوار آوردم که عوض کنه بهشم گفتم آخرش با این کارات یه پا درد حسابی می گیری که دیگه خوب نمیشه هاااااااااااااااااااااا! آخه تو این هوای به این سردی آدم می ره اینهمه مدت می مونه بیرون، بعدشم خودشو اینجوری خیس می کنه که پادرد بگیره!؟ اونم که کلا خدارو شکر گوشش بدهکار نیست گفت هیچی نمیشه الان عوضش می کنم منم گفتم خدا کنه!... دیگه رفتم یه مقدار سوپ داشتیم اونو با یه مقدار نون و پنیر و گردو آوردم پیمان نون پنیر و چایی شیرین خورد منم سوپو خوردم بعدم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم! ساعت نه اینجورا یه بارون با حالی گرفت که نگووووووووووووو صدای برخورد قطراتش روی روشنایی هال می اومد، نمی دونید این صدارو چقدررررررررررررررررررر دوست دارم با شنیدنش دلم یهو پر از شادی شد پیمان گفت مثل اینکه هواشناسی فر.جی درست از آب دراومد! منم خندیدم و گفتم اینهمه مدت اصغر.ی(کارشناس. هواشناسی. تلوزیون) همش می گفت قراره بارون بیاد نمی اومد اونوقت فر.جی صبح گفت قراره بارون بیاد شب اومد به نظرم بیان اصغر.ی رو وردارند فر.جی رو بذارند جاش! اونم گفت آره والله! بعد از این حرفام با خوشحالی بلند شدم گفتم من می رم بارونو ببینم! رفتم تو حیاط و دیدم انقدرررررررررررررررررر ناز می یاد که نگووووووووووووووووووووو!❤️❤️❤️ بوی بارونو با نفسهای عمیق کشیدم تو ریه هام و همزمان هم دستامو زیر بارون گرفتم بالا و در حالیکه قطرات بارون می ریخت کف دستم برای تک به تکتون از ته دل دعا کردم می گن یکی از لحظه هایی که دعا مستجاب میشه لحظه ایه که آدم زیر بارون دعا کنه خیییییییییییییییییییییییییلی حس وحال قشنگی بود آسمون بارونی، درختای خیس تو کوچه که نوک شاخه هاشون از بالای در دیده می شدند مخصوصا خانم گنجشکی نازنین که قدش از همه درختای تو کوچه بلندتره و زیر بارون با باد می رقصید، صدای غرش ابرا و رعد و برق گاه و بی گاهی که می زد، عطر دل انگیز خاک بارون خورده و دعای از ته دل ...خلاصه که لحظات قشنگی بود حرف زدن با خدا زیر اولین بارون پاییزی توی دل یه شب زیبا و رؤیایی...بعد از دیدن بارون عزیز که دلم ماهها بود براش تنگ شده بود و دعا برای شما عزیزانم رفتم تو و یه چایی با یه خرده میوه آوردم خوردیم و بعدشم رفتیم مسواک زدیم و گرفتیم خسبیدیم! تمام طول شبم بارون همچنان می اومد و صداش مثل یه لالایی زیبا، دلنشین بود و خوابو دلچسبتر می کرد!... صبح هم با صدای شرشر بارون و صدای غرش آسمون از خواب پریدم و دیدم پیمان تو جاش نیست فکر کردم زیر این بارون تند رفته شهرداری، بلند شدم رفتم تو حیاط دیدم تو دستشوئیه، اومد بیرون طبق معمول همیشه که بارون یا برف می یادو  این به هم می ریزه یه خرده غرغر کرد که این چه هوائیه و این چه بارون بی وقتیه و از این حرفها... بعدم گفت جوجو آماده شو بریم کرج، شهرداری رفتنم هم فایده نداره بارون تنده و شاید اصلا مهندسه نیومده باشه دفترش، منم گفتم حالا رفتنی توبرو با ماشین جلو شهرداری، خودت بپر از تو یه ثانیه بپرس ببین چی شده بیا دیگه!؟ اونم گفت نه من باید با اون مهندسه برم وگرنه بهم جواب نمی دن و از این حرفا... منم گفتم یعنی چی که جواب نمی دن!!؟ اونم چیزی نگفت و رفت لباساشو بپوشه منم صورتمو شستم و رفتم یه کوچولو آرایش کردم و یه خرده هم خرده ریزهایی که اونجا جا مونده بودند و قرار بود ببرم کرج رو تو کیسه های نایلونی جا دادم بعد دیگه راه افتادیم! بارون بند اومده بود ولی هوا ابری بود و هر از گاهی یه کوچولو آفتاب می زد بیرون و می رفت پشت ابر، پیمان اول رفت جلو شهرداری پارک کرد و گفت بذار برم ببینم اگه مهندسه تو دفترشه یه ثانیه باهام بیاد بریم شهرداری بپرسیم ببینیم چی شد بعد بیام بریم! گفتم باشه برو!...دفتر مهندسه بغل شهرداری توی یه کوچه است پیمان رفت و دو دقیقه بعدش با مهندسه اومدند رفتند تو شهرداری و پنج دقیقه بعدشم اومدند بیرون و خداحافظی کردند و پیمان اومد سوار شد گفت گفتند فعلا جوابش نیومده! دیگه راه افتادیم و رفتیم کرج اونجام در به در دنبال پمپ بنزینی گشتیم که بشه توش با کارت، بنزین زد چون همشون آزاد می زدند که بعد از اینکه چندین و چند پمپ بنزینو سر زدیم و نشد آخر سر با راهنمایی تلفنی پیام رفتیم توی یه پمپ بنزین تو گوهر.دشت و بلاخره بنزین سهمیه ای زدیم و اومدیم بیرون، دیگه تاختیم سمت خونه تا برسیم ساعت شد دو! پیمان تازه صبونه آماده کرد و خوردیم و بعدشم گرفتیم یه خرده خوابیدیم البته خواب که چه عرض کنم تا خواست خوابمون ببره خواهر پیمان زنگ زد به پیمان گفت که مامان زنگ زده که چشمام قرمز شده فک کنم فشارم رفته بالا، بیایید منو ببرید دکتر، منم کار دارم و نمی تونم اگه میشه تو برو ببرش دکتر! پیمانم گفت باشه و باهاش خداحافظی کرد و به من گفت جوجو پاشو زنگ بزن از دکتر مامان یه وقت بگیر منم زنگ بزنم پیام بیاد دنبالم بریم مامانو ببریم دکتر! منم بلند شدم زنگ زدم وقت گرفتم گفت چهار،چهار و نیم اینجا باشید! پیام هم راه افتاد که بیاد یه ربع بعدش مامانش زنگ زد که پیمان الان رفتم تو آینه نگاه کردم دیدم قرمزی چشمم از بین رفته و خیلی کوچیک شده شما دیگه نیایید! اونم گفت باشه پس می ذارم فردا می یام اول خودم فشارتو می گیرم اگه بالا بود می برمت دکتر! اونم گفت باشه و خلاصه خداحافظی کردند همون لحظه هم پیام رسیده بود دم در، پیمان رفت پایین بهش گفت که فردا قراره برند منم دیگه دیدم خواب کوفتم شده بلند شدم قرار بود غذا درست کنم اونو بار گذاشتم و اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم پیمان هم پیامو راهی کرد و اومد گفت سرم درد می کنه جوجو یه قرص بده من بخورم دادم خورد و کمچه و ماله و سیمان و از این چیزا ورداشت رفت پایین تا دور پل تو کوچه رو که اون روز سعید اومد و ورقهاشو جوش داد سیمان بکشه تا مرتب بشه منم وسایلی که از نظر.آباد آورده بودم رو مرتب کردم(یه خرده عروسک و لباس و این چیزا بودند) بعدم نشستم یه خرده اینترنت گردی کردم تا اینکه پیمان اومد بالا و شام خوردیم و بعدم یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و گرفتیم خوابیدیم .....امروزم که ساعت نه و نیم پیمان با پیام رفتند تهران هم برا مادره غذا بردند هم رفتند ببینند اگه لازمه ببرنش دکتر اگه نیست که غذارو بدن و برگرند منم بعد از راهی کردن پیمان و مرتب کردن تخت اومدم اینارو نوشتم و الانم ساعت دوازده ظهره و تازه می خوام برم صبونه بخورم ...خب دیگه اینم از قضایا و مسائل زندگی ما در این چند روز ..من برم صبونمو بخورم شمام برید به کاراتون برسید خییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥

محبت بنیاد و اساس سنت من است.

پیامبر کرم(ص)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۱۳:۴۱
رها رهایی
شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۳ ق.ظ

گاهی با دستان مبارکتون غذا میل کنید!

سلاااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه مختصری از این چند روز خیلی کوتاه بنویسم و برم چون گردنم همچنان گرفته و یه خرده بیشتر بنویسم مثل ماری که خفته بیدار میشه و اونوقته که نمیشه جلوی دردشو گرفت!...پس سریع بریم سر اصل مطلب : چهارشنبه همونجور که گفته بودم رفتیم نظر.آباد، البته بعد از ظهر حدودای سه چهار بود که رفتیم قبل از ظهرش خونه بودیم و من از وقتی از خواب بیدار شده بودم یه حس خستگی و خواب آلودگی خیلی شدید داشتم بعد از اینکه صبونه خوردیم به پیمان گفتم کاش تو نبودی من می گرفتم تا ظهر می خوابیدم!(وقتی اون خونه است نمیشه کلا خوابید انقدر کاسه رو می زنه به کوزه، کوزه رو می زنه به کاسه و صدا درمی یاره که آدم دیوونه میشه هی هم از این سر خونه می ره اون سر، از اون سر به این سر برا تی کشیدن و این کارا که آدم همش احساس می کنه یه اسب داره تو خونه یورتمه می ره) اونم یه فکری کرد و گفت پس من بلند می شم می رم مغازه حسین یه سر می زنم تو هم بگیر بخواب!(حسین بعد از بازنشستگیش با پسرش امیر یه مغازه پروتئینی سمت خونه خودشون راه انداختن که سوسیس و کالباس و همبرگر و پنیر پیتزا و تخم مرغ و نوشیدنی و این چیزا می فروشند صبح تا ظهر حسین اونجاست بعد از ظهر تا شب هم پسرش) منم خوشحال شدم و گفتم آاااااااااااااااااااااافرین فکر خیلی خوبیه آره بهتره بری چون انقدررررررررررررر خوابم می یاد که ممکنه اگه خونه بمونی و صدا دربیاری مدام از من کتک بخوری و مجبور بشی همش بدوی و گریه کنی! اونم خندید و رفت آماده شد و راه افتاد منم به محض اینکه راش انداختم سریع یه بالش و پتو پرت کردم وسط هال و حالا نخواب کی بخواب! وسطا هم هر از گاهی که با صدای آسانسوری دری چیزی می پریدم از خواب به محض باز کردن چشمام به خودم می گفتم امروز روز توئه بگیر بخواب و حالشو ببر دوباره می گرفتم می خوابیدم! دیگه تا ساعت یه ربع به دو خوابیدم تا حدودی خستگیم رفع شد بعد بلند شدم و زنگ زدم به پیمان دیدم میگه آزاد.گانم دارم می یام! حسین و زنش انگار داشتند جایی می رفتند پیمانم با ماشینشون رسونده بودند خلاصه اومد و یه سری دلستر و این چیزا از حسین گرفته بود بعد از اینکه من شستمشون و ضد عفونیشون کردم چند تایی رو گذاشتیم تو یخچال خنک بشند و چندتایی رو هم با یه بسته پنج تایی نون شیرمال سبوس دار و یه بسته پشمک حلوایی که خواهر پیمان هفته پیش از شمال آورده بود و روشونم برچسب زده بود و نوشته بود پیام جان، ورداشتیم و یه ساعت بعدش راه افتادیم اول رفتیم سمت مغازه و پیمان برد اونارو داد به پیام جان و بعدشم دیگه رفتیم نظر .آباد!(عمه پیام جان برا پیمان جان هم یه بسته از همون نون شیرمالا آورده بود با یه شیشه مربای بهار نارنج و یه سطل ماست چکیده که انگار از دهاتی که یه فروشگاه خیلی بزرگ تو جاده چالوسه و چیزای محلی می فروشه و خیلی معروفه گرفته بود)!...تو نظر.آبادم بعد از اینکه لباسامونو عوض کردیم من یه خرده میوه شستم و بعدشم یه کته بار گذاشتم که بعدا با نیمرو بخوریم و نشستم تلوزیون نگاه کردم و یه خرده هم اینترنت گردی کردم هوام سرد بود و علاوه بر اینکه بخاریهارو روشن کرده بودیم من پاپوش کاموایی و یه لباس بافت کلفت هم تنم کرده بودم که از سرما نلرزم تا خونه گرم بشه پیمان هم رفته بود تو حیاط تا نایلونها و گونیهایی که اون موقع رو سقف حیاط بخاطر کار فر.جی اینا کشیده بودند رو کلا بکنه بندازه دور چون ظاهرا دیگه کارشون سمت ما تموم شده بود و دیوار سمت مارو هم سیمان سفید زده بودند و داربستهاشونم باز کرده بودند، بعد از کندن و جمع کردن اونا هم حیاطو که حسابی پر خاک و خل و سیمان و آهک و برگ درخت و این چیزا بود شست و یه جاهایی هم اون وسطا برا کندن طنابهایی که رو دیوار بعد از کندن گونیها جا مونده بود به من گفت که برم نردبونو براش نگهدارم که منم سر و صورتمو با یه شال پوشوندم که خاک و خل رو سرم نریزه و رفتم گرفتم باز کرد و بعد از تمیز کردن حیاط گفت می خواد نیلوفرای تو کوچه رو هم که اون موقع پای خانم گنجشکی کاشته بودیم و دیگه خشک شده بودند و تک و توکی گل روشون بود هم بکنه و باغچه پشت در رو تمیز کنه که بهش گفتم دست نگهداره تا من برم تخماشو بگیرم بعد، برا همین رفتم تو مانتومو پوشیدم و یه شال انداختم رو سرم و با یه نایلون رفتم سر وقت نیلوفرا و تا جایی که چشمم می دید تخمای خشکشو جمع کردم کوچه سمت نیلوفرا یه خرده تاریک بود زیاد نمی تونستم تخمهارو تشخیص بدم بالاخره هر طوری بود اندازه یه مشت ازش تخم گرفتم و رفتم تو، دیگه پیمان رفت کندشون و آشغالاشونو جمع کرد با آشغالای تو حیاط برد ریخت تو سطل زباله بزرگی که سر کوچه بودو بعدم اومد باغچه رو تمیز کرد و جلوی درو شست و دیگه اومد تو نشستیم شام خوردیم بعد از شامم یه سری ماشین لباسشویی روشن کرد و لباسایی که در طول هفته پوشیده بودیم و کثیف بودند رو ریخت تو ماشینو شست پهن کرد و رفت دوش گرفت و اومد، دیگه نشستیم یه خرده میوه خوردیم و سریال دیدیم بعدشم گرفتیم خوابیدیم...فرداشم صبح ساعت هشت و نیم پیمان بلند شد رفت یه سر به شهرداری زد بخاطر قضیه اون پنجره همسایه پشتی، اونام گفته بودند شنبه کارشناس می فرستند بره ببینه و جوابشو دوشنبه هفته دیگه می دن یعنی دوشنبه این هفته،پیمانم گفته بود باشه و دوشنبه سر می زنم ببینم چی شد و دیگه از شهرداری اومده بود بیرون،رفته بود یه مقدار شیر و پنیر از لبنیاتی گرفته بود سر راهم از یه پیرمرده دو کیلو و نیم سبزی دلمه گرفته بود که بعد از خوردن صبونه من نشستم پاکشون کردم و شستمشون پیمان هم رفت گل پسرو شست و بعدم آشغالای پشت بومو که کارگرای فر.جی اینا موقع کار کردن ریخته بودند رو جمع کرد و ریخت دور بعد اومد سبزی رو با دستگاه خرد کرد و داد من بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر تا یه خرده یخ بزنه رفتنی با خودمون ببریمش بعدم اون یه خرده از وسیله هایی که اونجا مونده بودند و کرج لازم داشتیمو جمع کرد و برد گذاشت تو ماشین منم رفتم تو حیاط یه لاک به ناخنام زدم و اومدم تو، هوام خیلی سرد شده بود تا لاکارو بزنم بیام یخ کردم ! اومدم تو یه چایی ریختم خوردیم و دیگه غروب بود رفتم آماده شدم اومدیم سوار شدیم راه بیفتیم بیاییم که پیمان هر چی استارت زد گل پسر روشن نشد انگار موقع شستنش درارو یه ساعتی پیمان باز گذاشته بود باتری خالی کرده بود یه یک ربعی باهاش کلنجار رفتیم بلاخره روشن شد و باتریه شارژ شد راه افتادیم رفتیم کرج، اونجام اول رفتیم مغازه، پیمان برا پیام پسته تازه خریده بود که خیلی دوست داره بردیم اونو بهش دادیم البته تو نرفتیما من نشستم تو ماشین و پیمان پیاده شد و زنگ زد پیام اومد همون دم ماشین گرفت و یکی دو دقیقه با هم حرف زدند و چون هوا خیلی سرد شده بود سریع خداحافظی کردند و پیام در حالیکه که از سرما می لرزید پسته رو گرفت و دوید سمت پاساژ و پیمان هم در حالیکه دندوناش بهم می خورد سوار شد و راه افتادیم رفتیم خونه! منم مانتوم نازک بود سردم شده بود، دیگه تو پارکینگ که پیاده شدیم رسما داشتم می لرزیدم همون شب تو تلوزیون نشون داد که تو ارتفاعات تهران و البرز برف اومده !🌨️ دیگه رفتیم بالا خونه هم سرد بود شوفاژارو روشن کردیم و بعد از عوض کردن لباسامون و شستن دست و بالمون، یه مقدار از کته ای که تو نظر .آباد درست کرده بودم مونده بود همونو گرم کردم و آوردم هیچی نداشتیم که باهاش بخوریم منم خسته بودم و حال و حوصله درست کردن چیزی رو نداشتم از اونورم سبزی که صبح پاک کرده و شسته بودم باعث شده بود دوباره گردنم درد بگیره برا همین کلا بی خیال درست کردن چیزی شدم و همونو خالی خالی آوردم پیمان با ماست چکیده ای که خواهرش آورده بود خورد منم دستامو تمیز شستم و از اونجایی که ماست می خورم سر درد می گیرم همون کته خالی رو به جای قاشق و چنگال با دست خوردم اتفاقا خییییییییییییلی هم چسبید نمی دونید چه حالی داد! دیدید آدم با دست غذا می خوره انگار غذا خوشمزه تر میشه؟! اصلا می گن پیغمبر به غذا خوردن با دست سفارش کرده البته با دست تمیزاااااااااااا، چون عمل جذب از طریق انگشتها هم اتفاق می افته برا همینم غذا به نظر خوشمزه تر می یاد تازه من یه چیز دیگه ای هم اون شب از مقایسه سرعت غذا خوردن خودم و پیمان فهمیدم اونم اینکه آدم وقتی با دست غذا می خوره دیرتر از وقتی که با قاشق و چنگال غذا می خوره غذاشو تموم می کنه انگار آهسته تر می خوره و خوب می جوه که اینم هم برا معده خوبه هم برای تناسب اندام، چون علاوه بر اینکه غذا خوب جوییده میشه و به معده فشار نمی یاد موقع هضم، آهسته تر خوردنشم باعث میشه که آدم به موقع سیر بشه و دیگه غذای بیشتری نخوره که بخواد چاق بشه چون معمولا می گن تایم گرسنگی حداکثر بیست دقیقه است وقتی آدم آروم غذا می خوره تو اون بیست دقیقه غذای کمتری وارد معده اش میشه تا وقتی که تند می خوره اینو بعد از اینکه خودم کشف کردم دیدم تو اینترنت هم همین مورد رو نوشته علاوه بر این نوشته بود غذا خوردن با دست جریان خونو افزایش می ده و نمی دونم چاکراهارو فعال می کنه و باعث سلامتی بیشتر میشه و دیابت رو کاهش می ده و نمی دونم از نوک انگشتها موقع برخورد با مواد غذایی ماده ای ترشح میشه که علاوه بر هزارن خاصیتی که داره خودش قدرت مکروب کشی داره و هزار تا چیز دیگه!...خلاصه که خواهر موقع غذا خوردن با دست علاوه بر خوشمزه شدن غذا اتفاقات خوب دیگه ای هم می افته که برای بدن خیلی مفیده پس سعی کنید هر از گاهی به جای قاشق و چنگال با دستان مبارکتان غذا میل کنید تا هم لذت بیشتری از خوردنش ببرید هم از مزیتهاش بهره مند بشید!...خلاصه کته خوشمزه رو خوردیم و بعدشم یه چایی نوش جان کردیم و بعدم طبق معمول میوه و سریال و لالا...جمعه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه پیمان رفت وسایل ماکارونی خرید و آورد منم بعد از ظهری یه ماکارونی خوشمزه درست کردم که پیمان فرداش که می شد امروز ببره با خواهر و مادرش تهران بخورند یه مقدارم ریختیم توی یه قابلمه ای و با یه مقدار میوه گذاشتیم تو یخچال که پیام قراره امروز ظهر بیاد ببره مغازه بخوره ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...اینم از این چند روز ...با اینکه می خواستم کوتاه بنویسم بازم تقریبا شاهنامه شد من برم تا چیزای بیشتری یادم نیفتاده و گردنم به باد فنا نرفته، راستی گفتم گردن، یاد زالوهایی که چند وقت پیش خریدم و گوشه خونه تو شیشه آبند افتادم این هفته ایشالا دیگه می ذارمش رو گردنم و پشت گوشم و شقیقه هام ببینم تأثیر می کنه و این گردن درد و سردرد دست از سر کچل ما ورمی داره یا نه!؟ ...خب همین دیگه...فعلا چیز دیگه ای برا گفتن ندارم ...برم تا چیزی یادم نیومده وگرنه تا شب باید پای حرفای من بشینید😁 .....خب دیگه من رفتم شمام مواظب خود نازگلتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای

💥گلواژه💥
در اسلام مستحب است که غذا را با سه انگشت بخوریم. شاید با خود بگویید که این کمال عقب افتادگی است و یا اینکه بگویید در زمان پیامبر اسلام قاشق یا چنگالی وجود نداشته است، اما به تازگی دانشمندان به این پی برده اند زمانی که انسان مشغول خوردن غذا با دست است از سر انگشتان او ماده ای ترشح می شود که یکی از فوائد آن ماده سیر کردن انسان است و در واقع از پر خوری جلوگیری می کند.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۰۰ ، ۱۱:۵۳
رها رهایی
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۶ ق.ظ

شجره نامه!

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پریروز بعد از خوردن صبونه دم دمای ساعت یازده و نیم اینجورا پیمان گفت وات تو دو؟ وات نات تو دو؟ چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ جوجو پاشو پیاده، قدم زنان بریم یه سر به مغازه بزنیم ببینیم چه خبره و پیام چیکار می کنه و کاسبی در چه حاله بعد برگردیم! منم گفتم باشه و بلند شدم آماده شدم و دوازده و ده دقیقه اینجورا راه افتادیم از سر خیابون ما تا مغازه یه مسیر مستقیمه که پیمان می گفت نزدیکه و تا اونجا راهی نیست ولی من تا حالا پیاده نرفته بودم! خلاصه راه افتادیم و سی و پنج دقیقه طول کشید تا برسیم جلو پاساژ، که دیدیم پیام هم همزمان با ما رسیده و داره از ماشینش پیاده میشه یه چند تایی تخم مرغ و یه بسته سوسیس هم دستشه سلام علیک مختصری کرد و زودتر از ما بدو بدو رفت تو پاساژ و ما هم دنبالش تا اینکه رسید و قفل مغازه رو سریع باز کرد و چراغهارو زد که پیمان متوجه نشه این الان داره می یاد سر کار که پیمانم همون لحظه گفت تو مگه می ری چیزی بخری قفل بزرگه رو می زنی و همه چراغارو هم خاموش می کنی؟ اونم گفت نه فقط پایینو با کلید می بندم! پیمان گفت پس چرا الان قفل بود؟ یه خرده من من کرد دیگه دید نمی تونه هیچی بگه گفت برا اینکه الان اومدم باز کردم! پیمانم گفت ساعت یکه تو تازه داری می یای سر کار؟ اونم گفت نه نیم ساعتی هست اومدم رفته بودم پیش رضا.تهر.انی بهش بسپرم جنس برام بیاره! پیمان گفت باشه نیم ساعت پیش که میشه دوازده و نیم که؟ اونم گفت آره دیگه! پیمانم گفت یعنی تو دوازده و نیم می یای سر کار؟ همینجوری می یای که هیچ فروشی نداری دیگه!!! اونم دیگه چیزی نگفت و رفتیم تو! سریع یه خرده از لباس و از اینور اونور حرف انداخت تا قضیه دیر اومدنش به سر کار فراموش بشه ما هم نشستیم و یه خرده حرف زدیم و نیم ساعت بعدشم بقیه مغازه دارا یکی یکی بستند و رفتند ناهار بخورند! فک کنید اونا داشتند می رفتند پیام تازه اومده بود! البته فک کنم اگه ما اونجا نبودیم با همونا دوباره تعطیل می کرد و می رفت ناهار بخوره و معلوم نبود دیگه بعد از ظهر کی بیاد باز کنه شایدم اصلا نمی اومد و می ذاشت فردا ظهرش می اومد دوباره یه سک سک می کرد می رفت! خلاصه که نمی دونید این آدم چقدررررررررررر برای اداره کردن اون مغازه زحمت می کشه طوریکه به قول بهداشت.فریبا باید بهش بگی: خدا قوت پهلواااااااان! خسته نباشی دلااااااااااور!... دیگه یه خرده حرف زدیم و وسطا هم پیمان به پیام گفت پاشو برو از سوپری سر کوچه سه تا بستنی بگیر بیار! اونم گفت باشه و بلند شد گفت کارتتو بده بیاد! پیمان گفت کارتمو می خوای چیکار؟ گفت بستنی بگیرم دیگه خودم پول ندارم! پیمان گفت اینهمه من پول می ریزم به کارتت پس چیکارشون می کنی هر وقت هم بهت می گم یه چیزی بگیر می گی پول ندارم! اونم با پررویی گفت آقا جان فعلا که ندارم! پیمان هم یه سری تکون داد و کارتشو داد و اونم رفت گرفت آورد خوردیم، دیگه کم کم بلند شدیم راه بیفتیم پیام هم درو قفل کرد و دنبال ما اومد بیرون، گفت دارم می رم از سوپر مارکت نون بسته ای بگیرم بیارم سوسیس تخم مرغ بزنم! منم تو دلم گفتم بیچاره بچه انقدر کار کرده گشنه اش شده، دیگه چیکار کنه داره می ره ناهار بخوره خب! اون رفت و ما هم از اون راهی که اومده بودیم قدم زنان و تخمه شکن برگشتیم خونه! سر راه هم من از سوپر میوه سر کوچمون یه کیلو سبزی گرفتم تا شب با غذامون که عدس پلو بود و روز قبلش درست کرده بودم بخوریم!...دیروزم که دوشنبه بود بعد از خوردن صبونه پیمان یه زنگ به مهندس نظر.آبادی که باهاش دوسته زد و در مورد نتیجه کمسیونی که قرار بود تو شهرداری بخاطر رسیدگی به شکایت پیمان و آقای .فر.جی از یکی از همسایه های پشتی که داره آپارتمان می سازه و به سمت حیاط خلوتهای ما پنجره باز کرده برگزار بشه پرسید اونم گفت کمسیون افتاده چهارشنبه شما چهارشنبه اینجا باش! اونم گفت باشه و بعد از خداحافظی از مهندسه گفت جوجو با این حساب اگه ما بخوایم چهارشنبه بریم نظر.آباد من پنجشنبه نمی تونم برم خونه مامان(قبلا قرار بود که با خواهرش پنجشنبه برن اونجا) گفت پس بذار من به خواهرم زنگ بزنم ببینم اگه می تونه به جای پنجشنبه فردا که سه شنبه است بیاد بریم منم گفتم بزن! خلاصه زد و باهاش حرف زد اونم گفت باشه فردا بیا دنبالم بریم غذا هم نیار من درست می کنم می یارم! اونم گفت زحمتت میشه و از این حرفا، اونم گفت نه و خلاصه وظیفه خطیر غذا درست کردن برای مامانش از گردن من ساقط شد خدارو شکر! خواهرش یه هفته ده روزی بود که با شوهرش رفته بود شمال یکشنبه این هفته برگشتند می خواست همون یکشنبه که از راه رسیده بود بره به مامانش سر بزنه که پیمان بهش گفت من شنبه اونجا بودم فعلا مامان به چیزی احتیاج نداره تو بمون استراحت کن تازه از راه رسیدی خسته ای، پنجشنبه با هم می ریم اونم گفت باشه! خواهرش اینا سمت مازندران تو نوشهر یه ویلا دارند که دو سه سالی بود که بهش سر نزده بودند(فک کنم از وقتی که کرونا اومده بود نرفته بودند) یه هفته پیش یا ده روز پیش دقیق یادم نیست رفتند یه سر بهش زدند هم یه خرده تر تمیزش کردند چند سالی بود نرفته بودند وسایل تو خونه خاک گرفته بود هم اینکه یه گشت و گذاری زن و شوهر تو شمال کردند و اومدند انگار دختراش بخاطر اینکه سر کار می رند باهاشون نرفته بودند!(نمی دونم اینجا گفتم یا نه؟ دختر بزرگش فر.میسک که قبلا بازیگر بود حالا چند سالیه که بازیگری رو گذاشته کنار و بخاطر باباش که پارتیش تو ایران.خود.رو کلفت بوده و خرش می رفته اونجا استخدام شده و الان دیگه کارمند .ایرا.ن خود.روئه، دختر کوچیکش سارا هم تا جایی که من می دونم رشته اش تربیت بدنی بوده و قبلنا تو باشگاهها به عنوان مربی و این چیزا کار می کرده و به قول پیام پودر چاقی و لاغری و عضله سازی و این چیزا به مردم می فروخته حالاشو دیگه نمی دونم چیکار می کنه شایدم سر همون کاره، دقیق نمی دونم! این ساراهه یه بار ازدواج کرده و سر سال نشده طلاق گرفته ولی فر.میسکه از اولش ازدواج نکرده و همینجور مجرده فک کنم متولد ۵۹ باید باشه هم سن شهرزاد خودمونه! سارا ولی احتمالا شصت و هفتی باید باشه! بهناز دو تا دختر دیگه هم به اسمهای پگا.ه و مینا داره که تو آمریکا زندگی می کنند مینا هم سن منه و متولد شصت و یکه و ده پونزده سال پیش تو تهران با تک پسر یه کارخونه دار خیییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییلی پولدار ازدواج کرد که باباش مرده بود و یه ثروت خیییییییییییییییییییییلی هنگفت برا پسره به ارث گذاشته بود اولش خونه شون تو اون برج معروفی که دم تونل رسا.لته و آدمای پولدار و بازیگرا و آدما معروفا توش زندگی می کنند زندگی می کردند همزمان هم تو آمریکا خونه داشتند یکی اونا خریده بودند یکی هم بهناز براخودشون خریده بود!(نمی دونم تو کدوم شهر یا ایالتش احتمالا تو لاس وگاس چون خواهر کوچیکه پیمان که اسمش فرشته است اینا بهش می گن فری چهل پنجاه ساله تو لاس وگاس زندگی می کنه) مینا و شوهرش پنج شش سال پیش بعد از به دنیا اومدن پسرشون دیگه فک کنم کلا رفتند آمریکا، شایدم پسره رو تو همون آمریکا به دنیا آوردند نمی دونم دقیق، الان خونه شون تو اون برجه تو تهران خالیه ولی نفروختنش! پگا.ه هم متولد ۶۳ هستش و پنج شش سال پیش با یه پسر ایرانی که تو آمریکا درس می خوند و زندگی می کرد ازدواج کرد و باهاش رفت آمریکا!(البته پدر مادر پسره ایرانند تو همین تهران زندگی می کنند معلم هم هستند، پسره اون موقع اونجا داشت مهندسی می خوند پگا.ه هم فک کنم مهندس صنایع بود ارشد داشت) خلاصه که خواهر منظورم از اینهمه این بود که دختراش سر کار می رن و برا همین پدر مادرشونو همراهی نکرده بودند!... ببین از کجا به کجا رسیدیم ... البته این هنر یه وبلاگ نویس ماهرو می رسونه هاااااااا که از یه سلام علیک ساده شروع کنه و آخر سر برسه به شجرنامه فک و فامیل شوهرش 😁 ...خب داشتم می گفتم: خواهره گفت فردا من غذا می یارم تو نیار و منم طبق معمول از اینکه قرار نیست غذا درست کنم تو دلم قند آب شد ولی همون ثانیه اول بود و زهی خیال باطل! چون پیمان بلافاصله برگشت بهم گفت جوجو هوس الویه کردم برم وسایلشو بگیرم بیارم درست کن هم امروز و فردا بخوریم هم یه کوچولو فردا ببرم برا مامانم یه دو قاشق در حد تست کردن با خواهرم بخورند هم اینکه یه مقدار بریزم توی یه ظرفی پیام رفته تهران بعد از ظهری خسته برمی گرده بدم ببره بخوره!(پیام رفته بود بازار تهران لباس بخره برا مغازه) منم تو دلم گفتم بیااااااااااا یه روزی هم که قرار نیست من غذا درست کنم این بلاخره یه بامبولی علم می کنه که از اونم بدتر میشه!... مگه می ذاره ما یه ثانیه آسوده باشیم! 😡 خلاصه این شد که اون رفت وسایل الویه رو گرفت و آورد منم گذاشتم پختند و درستش کردم همزمان هم چهل و شش دقیقه با دوستم معصومه تلفنی حرف زدم پیمان هم رفته بود پایین تو پارکینگ ورق فلزیهایی که برا پل جلوی خونه اوندفعه از نظر.آباد گرفته بودیم رو ضد زنگ بزنه تا هفته دیگه بدیم آقا.سعید همون لوله کشه که اومد شیرآلات اینجارو کار گذاشت جوششون بده به نبشیهای فلزی که الان رو پله و یه خرده مشکل شیب داره تا مشکلش حل بشه و پای گل پسر موقع رفت و آمد به پارکینگ اذیت نشه!(آقا سعید لوله کشه ولی دستگاه جوشم داره و گفت می یاد خودش جوش می زنه)...بعد از ظهرم پیمان یه قابلمه کوچولو از الویه برداشت و با دو سه بسته نون گرم شده و یه مقدار میوه شسته شده رفت مغازه تا پیام هم از اونور از تهران برسه و ناهارشو بخوره تا بچه از پا نیفته منم یه خرده خوابیدم و بعدم یه مقدار اینترنت گردی کردم البته کم، چون گردنم فعلا خوب خوب نشده مواظب بودم که دوباره درد نگیره بعدم پیمان ساعتای هفت، هفت و نیم برگشت و نشستیم شام خوردیم و سریال دیدیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم!...امروز صبح هم که پیمان نه اینجورا رفت تهران دنبال خواهرش تا با هم برن پیش مامانش و منم که اومدم خدمتتون و اینارو نوشتم ...خب دیگه سرتونو درد آوردم من دیگه برم شمام برید به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
تمام مبارزان بزرگ بدون دعوا پیروز شده اند!
«ضرب المثل چینی»

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۰ ، ۰۹:۱۶
رها رهایی
شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۵ ق.ظ

جناب گردن!

سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم کوتاه حالتونو بپرسم و برم برا اینکه رگ گردنم دوباره از پریروز گرفته و دردش زده به سرم و بخوام بیشتر بنویسم چون سرمو می اندازم پایین کلا ممکنه که به باد فنا برم! البته الان خیلی بهترم! پریروز که داشتم می مردم از درد و آخر سر با اینکه دوست ندارم زیاد قرص واین چیزا بخورم ولی مجبور شدم یه ژلوفن.کامپا.ند بخورم تا بتونم یه خرده دردشو تحمل کنم چون چشمام از شدت درد داشت درمی اومد بعدم درد گردنم علاوه بر سرم به سمت راست بدنم هم سرایت کرده بود نه می تونستم بشینم نه می تونستم بخوابم علتشم یکیش اینه که ما هنوز تختمونو از نظر.آباد نیاوردیم و این مدت همش رو زمین خوابیدیم زمینم با اینکه یکی دو تا پتو و این چیزا زیرمون انداختیم بازم سفته و به عضلاتم فشار اومده یکی دیگه از علتهاش هم اینه که یه سری لامپ رو سقف هالمون هست که توی یه گودی مربعی شکل گچی تعبیه شدند پیمان دو سه روز پیش نبشی خرید لبه های دیوارا و ستونارو زد که هم کج و کولگی هایی که موقع نقاشی زیاد دقت نشده پوشونده بشند و مرتب تر دیده بشند هم اینکه اگه چیزی بهشون خورد زخمی نشند اضافات اون نبشیهارو اومد زد دور اون مربعهایی که رو سقف توشون چراغه منم شدم وردستش، اون رفت بالای چهار پایه و منم بهش میخ و نبشی می دادم برا همین انقدر سرمو به سمت سقف کج نگه داشتم که اینم مزید بر علت شد و باعث شد رگ گردنم بیشتر بگیره  ...خلاصه اینجوری شد که سر و گردنم به باد فنا رفت ...نبشیهارو که زدیم تموم شد و رفت پی کارش، ولی تختو هنوز نیاوردیم و ایشالا این هفته رفتیم نظر.آباد آماده اش می کنیم و یه روز می گیم آقای.ذو.الفقاری وانتیه سر کوچمون بره بیاردش تا اون روز باید یه خرده کمتر برم سراغ تبلت و کتاب و این چیزا تا شاید یه کم اوضاع گردنم بهتر بشه برا همین الانم مجبورم زود خداحافظی کنم تا دردش دوباره عود نکنه! هفته پیش که پیمان رفت خونه مامانش می خواستم بیام بنویسم که نشد یعنی خواب نذاشت برا اینکه صبح که پیمان ساعت شش و نیم اینجورا رفت منم گرفتم خوابیدم و یهو چشمامو باز کردم دیدم ساعت یک ظهره اونم بلند شدم و یه خرده چایی و این چیزا دم کردم و بعدشم به مامان و سمیه و اشکان یه زنگ زدم و یه خرده با اونا حرف زدم دیگه تا به خودم بجنبم و صبونه(در واقع ناهار) و این چیزا بخورم ساعت شد چهار و پیمان برگشت این شد که نشد بنویسم امروزم که جناب گردن مانع نوشتن شد البته چیز خاصی هم برا نوشتن نداشتم چون همش تو خونه مشغول کارای روزمره بودیم دیگه، فقط وسطا یه شب رفتیم نظر.آباد موندیم کارگرای آقای فر.جی همسایه بغلیمون قرار بود بیان دیوار چسبیده به خونه مارو داربست بزنند تا روشو سیمان سفید بکنند یکی از پایه های داربست می افتاد تو حیاط ما، باید می بودیم که بیان اونو جا بزنند رفتیم اومدند زدند و بقیه روزام که همش روزمرگی بود ... خلاصه که خواهر فعلا چیز خاصی برای نوشتن نیست برا همین من برم تا گردنم شروع نکرده شمام مواظب خود گلتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووو‌و‌و‌وووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
پرسش هر چه باشد پاسخ آموزش است!
این جمله کوتاه و ارزنده ربطی به مطالب بالا نداره و نمی دونم هم از کیه و کی نوشتمش تو موبایلم ولی خییییییییییییییییییییییییییییلی جمله درستیه چون انسان هر جا کج و بیراهه رفته یا زمین خورده و کم آورده یه پای آموزش می لنگیده بلاخره یه جایی، یه نقطه ای، یه کوتاهی تو آگاهی دادن و آموزش صورت گرفته که اون خطا، اون کج روی، اون زمین خوردنه اتفاق افتاده به نظر من آموزش درست، شاه کلید رستگاری بشره پس می ارزه که جدی گرفته بشه!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۰ ، ۰۸:۳۵
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۱ ق.ظ

امامزاده پروانه و دزد نارنج!

سلاااااااااام سلااااااااام سلااااآاااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه صبح از شمال راه افتادیم و ساعت سه اینجورا رسیدیم نظر آباد و شب اونجا موندیم و فرداش که می شد شنبه، ظهر راه افتادیم و اومدیم کرج و امروزم پیمان ساعت نه و نیم با پیام رفت تهران تا سر راه از اکباتان خواهرشم سوار کنند و برن پیش مامانش، خواهرش می خواست دیروز بره بهش سر بزنه براش غذا هم ببره که پیمان بهش زنگ زد که امروز نرو بمون فردا ما می یاییم دنبالت با هم می ریم اونم گفت باشه پس تو غذا نیار من زرشک پلو درست می کنم پیمانم گفت باشه و منم تو دلم مثل عمه سوسن گفتم دااااااااااااااااااا یاخچی! یعنی که یوووووووووووووو هووووووووووو لازم نیست من دیگه غذا درست کنم!... این شد که امروز با هم رفتند منم بعد از اینکه پیمانو راه انداختم اومدم خدمتتون که یه خرده از سفرمون بنویسم و برم!... جونم دوباره براتون بگه که روز اول سفرمون که می شد سه شنبه ساعت هفت و نیم، هشت از نظر آباد راه افتادیم(شب قبلش همونطور که قبلا گفته بودم رفتیم موندیم اونجا تا از اونجا بریم!) ساعت تقریبا دو بود که رسیدیم چمخا.له(همونجایی که سوئیت گرفته بودیم! چمخاله که بهش چاف و چمخا.له می گند یه شهر کوچیک ساحلیه که نزدیک شهر لنگرو.ده با ماشین یه ربع، بیست دقیقه تقریبا با هم فاصله دارند در واقع میشه گفت نزدیکترین ساحل به لنگرو.ده چون خود لنگرو.د ساحل نداره و چاف و چمخا.له یه قسمت از لنگرو.ده که کنار دریاست) خلاصه دو رسیدیم و رفتیم تو دیدیم قسمت پذیرشش خیلی شلوغه انقدررررررررررررررررررر جمعیت اومده بودند که نگووووووو از اونجایی هم که تحویل واحدها از ساعت دوی بعد از ظهره همه با هم رسیده بودند، دیگه از دستگاه نوبت گرفتیم و نشستیم تا یه ساعت بعد نوبتمون شد کارهای کاغذ بازیشو انجام دادیم و کلید یکی از واحدهای ویلاییشونو گرفتیم و رفتیم تو (اونجا یه حالت شهرکی داره که پنج، شش ردیف ساختمون داره که مثلا یه ردیف اسمش رزه یه ردیف میخکه یه ردیف ریحانه و الی آخر... تو هر ردیف هم شاید ده پونزده تا ساختمونه که همه حالت آپارتمانی دارند البته فقط دو طبقه اند ولی هر کدومشون چهار تا واحدند یعنی هر ردیف شاید شصت هفتاد واحد آپارتمان داشته باشه جلوی ردیف میخک یه پارکینگ بزرگه که مخصوص واحدهاست تا ماشیناشونو پارک کنند پشت اون پارکینگ یه راه خاکی و سرسبز داره که می ره به سمت رودخونه(فک کنم این رودخونه یه قسمت از سفید روده انگار که از لنگرود رد میشه) اونجا نزدیک رودخونه یه سری خونه های ویلایی داره که بهش می گن ردیف لاله که یه حالت خونه شخصی داره و هم خلوت تر از ردیفهای آپارتمانیه، هم متراژهاشون بزرگتر از اوناست ما اونجا جا رزرو کرده بودیم) ...خلاصه کلیدو گرفتیم و رفتیم سمت لاله ها واحد شماره ۷۰۸ رو پیدا کردیم و رفتیم تو، گل پسرم همون جلوی پنجره واحد، جا بود همونجا پارک کردیم! جلوی واحدهایی که تو لاله اند اندازه یه خیابون سنگ فرشه بعد یه سری درخته که کنار رودخونه اند جلوی درختها هم هر کدوم از واحدها یه آلاچیق دارند برا اینکه یه وقتایی برن اونجا کنار رودخونه بشینند مثلا ناهار و شام بخورند از پنجره ویلا که بیرونو نگاه می کنی رودخونه رو می بینی که جلوش یه ردیف درختو و آلاچیقه ما بینشون هم یه سری چراغه که تو شب چشم اندازش خیلی قشنگ میشه! ... بعد از اینکه گل پسرو پارک کردیم پیمان رفت توی سوئیتو با الکل ضدعفونی کرد و اومد وسیله هارو بردیم تو، بعد از جابه جا کردن وسیله ها، دست و بالمونو شستیم و نشستیم یه چایی خوردیم و بعدشم از اونجایی که خیلی خسته بودیم و گیج می زدیم گرفتیم خوابیدیم غروب بود که با صدای زنگ موبایل من که سمیه بود بیدار شدیم دیدیم همه جا تاریکه! من بلند شدم چراغارو روشن کردم و یه خرده با سمیه حرف زدم( که از همینجا ازش تشکر می کنم که منو یاد کرده بود سمیه جونم مرررررررررررررررررررررسی خواهر لطف کردی زنگ زدی خییییییییییییییلی خوشحال شدم  بوووووووووووووووووووووووووس) بعد از خداحافظی با سمیه رفتم یه چایی تازه دم درست کردم و آوردم با کلوچه سنتی هایی که اومدنی از لاهیجا.ن گرفته بودیم خوردیم و بعدش تلوزیونو روشن کردم و رفتم غذامونو که عدس پلو بود و از خونه آورده بودیم گرم کردم و آوردم یه خرده هم سالاد شیرازی درست کردم نشستیم خوردیم و بعدشم سریال.روز.گار .قریبو نگاه کردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم!...فرداش که چهارشنبه بود صبح بعد از خوردن صبونه یه مقدار خوراکی با یه فلاکس چای ورداشتیم و ساعت ده اینجورا راه افتادیم بریم یه خرده بگردیم! اول رفتیم آقای غلام.پورو دیدیم(صاحب شالیزارو) یه خرده تو مغازه اش وایستادیم حرف زدیم یه جعبه هم براش از لاهیجا.ن کلوچه .سنتی گرفته بودیم اونم بهش دادیم و راه افتادیم رفتیم یه سر به شالیزار زدیم و یه خرده توش گشتیم و گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم بعدم همینجور رفتیم شهرهارو دور زدیم و آخر سر، دم ظهر رسیدیم به بندر .کیا.شهر و رفتیم سمت ساحلش یه دور زدیم و برگشتیم، یه خرده با فاصله از ساحل، یه جاده پر دار و درخت و سرسبز بود که قبلش ازش رد شده بودیم و رفته بودیم سمت دریا، همونجا وایستادیم و رفتیم زیر سایه یکی از درختا زیلو پهن کردیم و یکی دو ساعتی اونجا نشستیم و یه خرده چایی و کلوچه و میوه و این چیزا خوردیم یه کم حرف زدیم و یه خرده هم سر یه سری چیزا خندیدیم همش یادم نیست ولی یکیش که یادمه این بود یه خرده اونورتر از جایی که ما نشسته بودیم نزدیک یه درخت یه پروانه بزرگ خالدار قرمز افتاده بود روی چمنها و مرده بود من به پیمان نشونش دادم و گفتم بیچاره پروانه آخرین لحظه خودشو رسونده به اینجا و افتاده مرده، پیمان هم یه نگاهی بهش کرد و یه ابروشو با تفکر برد بالا و گفت آره راست می گی آخرین جایی که رسیده اونجا بوده حالا دیگه باید اونجا بشه امامزاده پروانه! منم کلی خندیدم به این اصطلاحی که بکار برده بود البته تو دلم هم گفتم چه اصطلاح قشنگی« امامزاده پروانه» به نظرم اومد خیلی شاعرانه است طوریکه حتی می تونه بشه اسم یه کتاب یا عنوان یه مجموعه شعر! ...خلاصه یه خرده گفتیم و خندیدیم بعد از ظهری هم از حسین(دوست شمالی پیمان که تو کرجه) آدرس رستوران داداششو تو لنگرو.د گرفتیم و رفتیم اونجا(داداش حسین همون که تو ورودی لنگرو.د سوپر مارکت داشت و همیشه می رفتیم ازش چیز میز می خریدیم چند وقت پیشا مغازه اش رو که با حسین شریک بود فروخت و رفت اطراف لیلا.کوه(همون کوه سرسبز و پر دارو درخت و خوشگلی که تو لنگرو.ده و معروفه) یه زمین سیصد چهار صد متری خرید و ساخت بالاشو کرد دو طبقه خونه که یه طبقه اش دو واحد داره که کنار همند وفعلا خالی اند برا دو تا پسراشه که وقتی ازدواج کردند برن اونجا بشینند(دو تا پسر بیست و یکی دو ساله به اسمهای حامد و هومن داره) طبقه بالای اونا در واقع طبقه آخر رو هم که پنت هاوسه(یعنی یه حالت یه سره داره و تک واحده) مال خودش و زنشه! زیر خونه ها هم طبقه هم کفو که خیلی هم بزرگ و قشنگه، کرده رستوران و اسمشو گذاشته کافه.تا.یم که اونم البته یه حالت دو طبقه داره طبقه اول میز و صندلی داره برا خوردن غذا و بستنی و نوشیدنی و این چیزا طبقه بالاش هم که یه حالت دوبلکس داره و با یه پله گرد از طبقه پایین می ره بالا مبلمان داره و یه حالتیه که برا مراسم تولد و این چیزا خوبه! هم طبقه اول و هم طبقه دوم چشم اندازشون لیلا کوهه و به سمتش پنجره دارند توشونم هم با گلهای خیییییییییییییییییییلی خوشگلی تزئین کردند هم با لوسترها و تابلوهای خییییییییییییییییییلی ناز، کفش هم یه سرامیک خییییییییییییییییییلی خوشگل طرح چوب داره که آدم فکر می کنه واقعا چوبه و پارکته ولی در اصل سرامیکه و یه جورایی طرح پارکته طبقه اول یه گوشه اش یه موتور قدیمی از اون آبیها گذاشتند که رو ترکش گلدون گله و کنارش رو دیوار هم یه تابلو از یه زن با کلاه لبه داره روی یه دیوارش هم یه تابلوی نقاشی از یه شهر که فکر کنم پاریسه در حال بارش بارانه که توش زنا و مردا کنار خیابون چتر دستشونه و ماشینها دارند رد می شند! یه تابلوی خیلی خوشگل دیگه هم داره که لابلای درختهایی که ردیفی کنار همند یه برف سنگینی باریده طوریکه همه چیز رفته زیر برف ، روی میزها هم یه گلدونهای قرمز نیم دایره شیشه ای با دهنه تنگ داره که تو هر کدومشون یه شاخه گل که نمی دونم اسماشون چیه توشون تو آبند زیر شیشه میزهاشونم روزنامه هایی به زبان انگلیسی گذاشتند که یه مطالبی در مورد عشق توش نوشته لوسترهاشونم یه سری لوسترهای مشکی خیلی بزرگ و شیکه که به رستورانشون یه ابهت خاصی داده! جلوی رستورانشون هم بیرون در یه پیاده رو فکر کنید اندازه عرض یه خیابون دو طرفه محوطه سازی کردند آلاچیق گذاشتند و یه سری میز و صندلی هم تو فضای آزاد چیدند یه سری گلهای خیلی ناز و ریز و درشت هم همه جاش کاشتند و یه قسمتهایی هم تا از خیابون اون پیاده روی محوطه رو طی کنه و برسه جلوی در رستوران موکت سبز انداختند که حالت چمن داره چند تایی هم مرغ و خروس و جوجه هاشون که تقریبا نوجووونند تو اون محوطه لابلای گلها می چرخند و یه گربه کرم رنگ خوشگل هم یکی دوباری که ما رفتیم اونجا دم درش نشسته بود و با منم دوست شده بود و کلی نازش کردم خلاصه اینکه خییییییییییییییییییییییییییلی جای شیک و با حالی بود در عین حال با صفا و خوشگل که یه حس خوبی رو به آدم منتقل می کرد اون روز رفتیم پسراش اونجا بودند باباشون رفته بود خونه استراحت کنه که زنگ زدند اومد انگار قبل از ظهرا باباهه با یه پیرمرده که تو سوپرمارکت هم باهاشون بود اونجارو می چرخونند بعد از ظهرم حامد و هومن، البته همزمان یه آشپز بیست و چهار ساعته هم دارند که تو آشپزخونه ای که از پشت گیشه یه در می خورد می رفت توش اونجاست و سفارشاتو آماده می کنه می گفتند آشپز خوبیه و انگار شونزده سالی تو رستورانهای جردن. تهران کار می کرده و کارش عالیه! خلاصه که باباهه تا بیاد ما هم یه نسکافه سفارش دادیم و نوش جان کردیم یکی دو تا عکسم از خودمون انداختیم و پیمان هم عکسای خودشو تو واتساپ برا حسین که کرج بود فرستاد و براش نوشت که ما تو کافه داداشتیم و اونم گفت خوش بگذره و از این حرفا تا اینکه داداش حسین اومد و یه خرده هم با اون خوش و بش کردیم و بعدش با همدیگه بلند شدیم رفتیم ارباستا.ن(اون دهی که شالیزار من توشه) و یه زمینو نشونمون داد که می فروختند زنگ زد صاحب زمینم اومد و پیمان اینا یه خرده باهاش در مورد زمین حرف زدند و قرار شد یارو فردا غروب نقشه هوایی زمینو بیاره کافه داداش حسین تا بریم نگاه کنیم ببینیم چی به چیه چون مرده خیلی در مورد متراژش و این چیزا اطلاعات نداشت و زمینه مال خواهر زنش بود که انگار از باباشون بهش ارث رسیده بود، دیگه بعد از اون قراری که برا فردا گذاشتند مرده رفت و ما هم سوار شدیم و داداش حسینو رسوندیم دم کافه و خودمونم راه افتادیم رفتیم چمخاله، شام هم از عدس پلو شب قبل مونده بود همونو خوردیم و بعدش آخرین قسمت دکتر.قریبو نگاه کردیم و خوابیدیم ....پنجشنبه صبح هم دوباره یه سر رفتیم پیش آقای .غلامپور من یه مقدار ازش برنج نیم دونه گرفتم برا شله زرد و دلمه و این چیزا، یه سه کیلو هم از برنجای خودمون دستش بود بهمون داد و بعدم غلام پورو ورداشتیم و رفتیم دم در خونشون و زنشم سوار کردیم و رفتیم یه خرده تو شالیزار چرخیدیم و یه خرده گفتیم و خندیدیم و بعدش بردیم اونارو جلوی درشون پیاده کردیم و خودمون رفتیم لیلا.کوه! پای کوه زیر یه سری درخت نارنج زیلو انداختیم و نشستیم یه چایی خوردیم و یه خرده هم تخمه شکستیم و یکی دو ساعتی اونجا استراحت کردیم آخراش که می خواستیم راه بیفتیم من از درختای نارنج چند تایی نارنج کندم که یهو از دور یه مرده که کنار جاده با زنش از این چپرها داشت و داشتند اونجا نون سنتی می پختند داد زد که چیکار داری می کنی؟اون نارنجارو چرا می کنی؟ منم خیلی ناراحت شدم چون اصلا فکر نمی کردم که اون درختا صاحب دارند فکر می کردم مال کوهه گفتم چندتایی نارنج بکنم ببرم شربت درست کنم یه بار از حافظیه. شیراز نارنج آورده بودیم شربتشو درست کرده بودم پیمان خیلی خوشش اومده بود خلاصه مرده داد زد و پیمان هم نارنجهارو از من گرفت و گفت بده ببرم نشونش بدم بگم ایناست پولش چقدر میشه حساب کنیم منم گفتم من نمی دونستم اینا مال کسیه وگرنه عمرا بهش دست نمی زدم که رفت و نارنجارو برد نشونش داد مرده هم گفته بود نه بابا ببرید استفاده کنید اینجا این چند تا درخت مال پسرخاله منه و به من سپرده حواسم بهشون باشه پیمان هم گفته بود ما فکر کردیم اینا هم جز کوهند و مال کسی نیست وگرنه اصلا بهشون دست نمی زدیم و از این حرفها...خلاصه که خواهر نزدیک بود به جرم دزدیدن نارنج در خطه شمال کشور دستگیر بشم و مثل ژان وال ژان که یه قرص نون دزدیده بود بیفتم زندان و حالا باید با کمپوت می اومدید دیدن من دم زندان لنگرو.د!😁 بعد از اینکه پیمان دوباره با محموله نارنج برگشت سمت من، سوار شدیم و راه افتادیم رفتیم سمت مرکز شهر و گل پسرو با محموله نارنج کنار یه خیابونی پارک کردیم و پیاده راه افتادیم یه خرده تو یکی دو تا از خیابونای اطرافش گشت زدیم و یه خرده ویترینای مغازه هاشو نگاه کردیم و منم از یه دست فروش یه قیچی کوچولوی صورتی برا ابروهام خریدم قیچی خودم دهنش یه کم کج شده بود همه چی رو می برید الا دو تا دونه موی ابروی منو ...خلاصه اونو گرفتیم و یه خرده قدم زدیم و بعد دیگه برگشتیم سمت ماشین، در طول قدم زنی هم پیمان یه در میون منو دزد نارنج صدا می کرد و کلی می خندیدیم! بعد از قدم زنی، دیگه پریدیم تو ماشین و حدودای ساعت پنج رفتیم سمت کافه.تا.یم، یه بارون ریزی هم می زد! رسیدیم ماشینو کنار خیابون پارک کردیم و رفتیم تو بعد از سلام و احوالپرسی با حامد و هومن دوباره نشستیم سر همون میز و صندلی که روز قبل نشسته بودیم ایندفعه یه بستنی میوه ای سفارش دادیم آوردند طبق معمول روز قبل پیمان یه عکس برا حسین فرستاد و بعد مشغول خوردنش شدیم خییییییییییییییییییلی فضای رویایی و دل انگیزی بود یه آهنگ آروم و خیلی ناز گذاشته بودند و بیرونم بارون یه خرده تندتر شده بود و هوا هم داشت تاریک می شد و از پشت شیشه کافه، چراغهای شهر بهمون چشمک می زدند و انعکاس نور ماشینها هم توی خیسی خیابون رو زمین افتاده بود انگار که پشت سرشون دو تا خط موازی نورانی کشیده شده بود که زیر قطرات بارون برق می زدند خلاصه که یه حس و حال دلنشین و زیبایی داشت که نگوووووووووووووووو به من که تو اون کافه خیلی خوش گذشت! البته پیمانم خیلی خوشش اومده بود می گفت کاش آدم به جای اون مغازه یه همچین جایی داشت خیلی قشنگه!(منظورش مغازه خودمون بود) ...خلاصه بستنی هارو تو اون فضای رویایی خوردیم و داداش حسینم اومد یه چند دقیقه بعدش صاحب اون زمینه هم نقشه هوایی زمینو آورد نگاه کردیم دیدیم زمینه قناسه و خیلی به درد نمی خوره جای زمین خوب بودااااااااااا بر خیابون بود ولی متراژش یه جوری بود که از جلو تنگ و از عقب گشاد می شد و زمین انگار شبیه ذوزنقه یا یه چیزی تو مایه های مثلث بود برا همین بی خیال شدیم و مرده خداحافظی کرد و رفت پیمان هم به حامد و هومن سفارش یه پیتزا و یه همبرگر داد که آماده کنند با خودمون ببریم چمخا.له برا شاممون بعدشم با داداش حسین سر قضیه همون زمینه یکی دو تا میز اونورتر نشستند و حرف زدند منم پشت میز خودمون نشسته بودم و داشتم اینترنت گردی می کردم که یهو دیدم یه زنه با چادر گل من گلی خونه اومد سر میز ما سرمو بلند کردم دیدم پیمان هم باهاش اومده تا معرفیش کنه فهمیدم که زن داداش حسینه باهاش سلام علیک کردم نشست سر میز ما و پیمان هم بعد از معرفیش برگشت رفت دوباره مشغول حرف زدن با داداش حسین شد زنه اسمش زهرا خانم بود یه زن بسیار مهربون و خوش اخلاق و صد البته جوان، کلی با هم حرف زدیم و خندیدیم می گفت بالا(منظورش خونشون بود) تنها نشسته بودم حوصله ام سر رفته بود گفتم بیام پایین یه خرده هوام عوض بشه منم گفتم کار خوبی کردی اتفاقا مردا داشتند با هم حرف می زدند منم تنها مونده بودم خوب کردی اومدی! بعدشم یه خرده از جوان بودنش و اینکه اصلا بهش نمی یاد پسرای به اون بزرگی داشته باشه باهاش حرف زدم و اونم کلی خوشحال شد گفت همش فکر می کردم پیر شدم گفتم نه اتفاقا اصلا هم پیر نشدی و جوانی من اصلا فکر نمی کردم آقای رمضا.ن پناه خانم به این جوانی و زیبایی داشته باشه اونم گفت چشمات قشنگه! خلاصه که با زنه کلی دل دادیم و قلوه گرفتیم و کلی هم از اینور اونور حرف زدیم و خندیدیم و خوش گذشت البته یه خرده هم در مورد خواهر کوچیکه حسین اینا که یکی دو ماه پیش کرو.نا گرفت و مرد حرف زدیم (بیچاره خواهرش همش چهل و هشت سالش بود یه پسر متولد ۷۲ هم داشت بیچاره نگو کرو.نا گرفته دکترای لنگر.ود نتونستند تشخیص بدن گفتند یه سرما خوردگی ساده است برو خونه خوب می شی اینم دیر اقدام کرده بدبخت سه چهار روز بعدشم مرده ) ...خلاصه یه ساعتی با زنه حرف زدیم تا حرفهای پیمان اینا تموم شد و بلند شدیم راه افتادیم دیدیم چه بارونی می باد شرشررررررررررررررررررر طوریکه تا از محوطه خودمونو برسونیم به ماشین و سوار بشیم کلی خیس شدیم داداش و زن داداش حسین هم با اینکه گفتیم نیایید بیرون بارونه ما خودمون می ریم ولی تا دم ماشین اومدند و اونا هم بیچاره ها خیس خالی شدند خلاصه ازشون خداحافظی کردیم و رفتیم چمخا.له دست و بالمونو شستیم و یه نمه غذاهارو کف ماهیتابه گرم کردیم و نشستیم خوردیم  جاتون خالی خیلی خوشمزه بودند البته همبرگرش بیشتر از پیتزاش خوشمزه بود ولی پیتزاش هم خوب بود بد نبود بعد از غذا هم پیمان زنگ زد به داداش حسین و ازشون تشکر کرد و دیگه نشستیم چایی و میوه خوردیم و تلوزیون دیدیم و ساعت دوازده هم گرفتیم خوابیدیم بارونم تموم شبو همونجور شر شر اومد جوری که ما با آواز باد و بارون خوابیده بودیم و خواب بهارو می دیدیم چون درختای دم در که باد می پیچید توشون و بارونم می ریخت روشون صداشون قشنگ تو خونه بود!(البته که صدای دل انگیزی بود و اصلا هم آزار دهنده نبود من عاشق صدای بارونم و اون شب خوابیدن با صدای بارون و هوهوی باد لابلای درختها خیییییییییییییییییلی هم بهم چسبید!☔️) ... جمعه هم صبح ساعت هفت بیدار شدیم دیدیم بارون همچنان می یاد من یه خرده آرایش کردم و آماده شدم پیمان هم چایی دم کرد و ریخت تو فلاکس و وسایلمونو جمع کرد و گذاشت تو ماشین و دیگه رفت گفت اومدند سوئیتو ازمون تحویل گرفتند و راه افتادیم که برگردیم سر راه هم تو ورودی لاهیجا.ن از فروشگاه.نادر.ی چند بسته کلوچه و  از سنگر(اسم یه شهریه) یه خرده کلوچه فومن گرفتیم بعد دیگه راه افتادیم! نیم ساعت بعدش یه جا کنار جاده نگه داشتیم که صبونه بخوریم یه جای باصفا و سرسبز وسط دار و درخت و چمن که یه تک مغازه قدیمی بود از اون کنار جاده ایها که یه سری آلاچیق مانند چوبی با فرش و پشتی و این چیزام جلوش داشت از اون مغازه ها بود که صبونه و چایی و اینا می دن ولی درش قفل بود ماشینو پارک کردیم جلوش و خودمون رفتیم زیر یکی از درختاش تا بارون خیسمون نکنه چون بازم داشت می اومد همونجا ایستاده دو تا لقمه با چایی خوردیم و راه افتادیم یکی دو ساعت بعدشم رسیدیم رود.سر دیگه بارون بند اومد و هوا آفتابی شد و خدا می دونه که من چقدررررررررررررررررررر دلم می خواست که بند نیاد و تا خود خونه مارو همراهی کنه چون حتی جاهایی که تو مواقع عادی به نظرم قشنگ نیستند و دوستشون ندارم وقتی بارون می زنه برام زیبا و دوست داشتنی می شند ولی خب نامرد بند اومد دیگه! اصلا این رود.سر با اینکه یکی از شهرهای شماله ولی انگار اصلا از شمال نیست چون یه جورایی خشک و بی آب و علفه و سرسبزی جاهای دیگه شمالو نداره به قول پیمان باید جز استان .قزو.ین می بود به جای استان.گیلا.ن! ولی خب درختای زیتون اونم قشنگی خودش داره نمیشه گفت قشنگ نیست فقط تراکم درختش انگار کمه حتی کوههاش خالی از درختند و سنگاش دیده میشه در حالیکه بقیه جاهای شمال کوهها پر درختند و اصلا خود کوه دیده نمیشه فک کنم چون این شهر تو ورودی استان.گیلا.نه هنوز حال و هوای قزوینو داره چون دقیقا چسبیده به استان.قزو.ینه دیگه! ...خلاصه که بارونه بند اومد و خورشید خانم نمایان شد و ما هم همچنان ادامه دادیم تا اینکه یکی دو ساعت بعدش پیمان خسته شده بود یه جا کنار جاده پیاده شدیم و دوباره یه لقمه دیگه خوردیم(لقمه نون پنیر از شب قبلش درست کرده بودیم و جدا تو کیسه فریزر ها گذاشته بودیم که تو راه که آدم دست و بالش زیاد تمیز نیست نخوایم زیاد بهش دست بزنیم و با همون نایلون بخوریم هر چند که با ژل و این چیزا ضدعفونی می کردیم ولی بازم اون راحت تر بود) بعد از خوردن لقمه هامون یه چایی هم با کلوچه.فو.من خوردیم و راه افتادیم و بعد از اونم یه دور دیگه بعد از عوارضی .قزو.ین وایستادیم و دیگه تاختیم تا نظر .آباد ساعت سه اینجورا بود رسیدیم و قرار شد که شب همونجا بمونیم و فرداش بریم کرج برا همین من دو تا پیمونه برنج گذاشتم کته بشه و پیمان هم رفت چندتایی تخم مرغ گرفت و آورد برا شام کته با خورشت نیمرو خوردیم 😁 ...فرداشم دم دمای ظهر نظر.آبادو به قصد کرج ترک کردیم و سر راه رفتیم ماهیهامونو که رفتنی بیچاره هارو کرده بودیمشون تو دبه با دستگاه اکسیژنشون داده بودیم به پیام که تو مغازه مراقبشون باشه گرفتیم و رفتیم خونه (الان سه تا ماهی داریم که یکیش همون ماهی قرمزه است که گفتم شبیه فسقلی بود و اون سری خریدیم اون اسمش نازبانوئه، دو تا دیگه داریم که از یه جنس دیگه اند و از این ماهیهای ریزند در واقع از جنس نازگلی که دختر فسقلی بود هستند نازگلی بیچاره وقتی فسقلی اینا مردند و تنها موند ما رفتیم این دو تارو با نازبانو گرفتیم آوردیم که تنها نباشه که اونم یه روز ما صبح تا شب رفته بودیم کرج نازبانو گشنه اش شده بود بدبخت نازگلی رو انقدر دنبال کرده بود و گازش گرفته بود که بیچاره مریض شد و مرد و موندند این سه تا که فعلا با هم خوبند و دارند زندگی می کنند اسم اون دوتای دیگه که شبیه نازگلی اند یکیش بهاره چون رنگش سبزه یکیش هم دو تا اسم داره چون رنگش آبیه من گاهی بهش می گم بارون گاهی هم رنگش یه جوری میشه که منو یاد زمستون می اندازه و بهش می گم برف!) ...خلاصه که خواهر اینجوریااااااااا دیگه ...اینم از سفرنامه شمال ما... نصف این سفرنامه رو یکشنبه که پیمان رفته بود خونه مامانش نوشتم چون اون روز فرصت نشد تمومش کنم بذارم تو وبلاگ، نصف دیگه اش رو هم امروز نوشتم و بلاخره به مرحله پست رسید و می تونید بخونیدش...خب دیگه من برم شمام بعد از خوندن این شاهنامه برید به کارتون برسید ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای

💥گلواژه💥
مارگری فیلمساز بزرگ ترک به فرزندش می گوید: 
اگر به دکتر برویم و دارو بخوری به معنی این است که انقلاب بزرگی کرده ای!
بچه می گوید: پدر، من انقلاب نمی خواهم من آلو می خواهم!
حالا قضیه ماست ما هم فکر می کنیم که انقلاب به معنی کارهای بزرگ است در حالیکه یک تلفن کردن شاید یک انقلاب باشد 
سکوت کردن زمانی که سخت است
ندیدن بعضی چیزها ... نشنیدن بعضی حرفها 
شاید هم یک دست بر سر کسی کشیدن یک انقلاب باشد!  
قطعه ای از حرفهای اردشیر رستمی(بازیگر نقش شهریار) از برنامه کتاب باز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۱:۳۱
رها رهایی
شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۳۹ ب.ظ

ما هم با پاییز برگشتیم!

سلااااااام سلااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اول از همه رسیدن فصل زیبا و برگ ریز پاییزو بهتون تبریک می گم فرصت نشد که یک مهر بیام بنویسم برا همین تبریکمو با اندکی تأخیر بپذیرید ایشالاااااااااااااااا که روز و روزگار خوبی پیش رو داشته باشید و این پاییز سرآغاز رسیدن به بهترین آرزوهاتون باشه! ...حتما پاییز امسال قشنگتره شک نکنید!

باز هم پاییز است 
اندکی از مهر پیداست 
در این دوران بی مهری 
باز هم پاییز زیباست! 
مهرت افزون ... پاییزت مبارک! 🌷🌷🌷

این شعرم اون روز می خواستم بیام بنویسم که نشد، دیگه الان نوشتم هر چند که براتون تکراریه ولی چون دوستش داشتم گفتم دوباره تقدیمتون کنم!

جونم براتون بگه که زیاد وقت ندارم باید برم یه سری وسیله آماده کنم بذارم کنار چون سه شنبه قراره بریم شمال یه سر به شالیزار بزنیم برا همین گفتم بیام اینجا یه حالی ازتون بپرسم و یه مختصری بنویسم و برم!... ایشالاااااااااااااااا که حالتون خوبه و سازتون کوکه از احوالات ما هم اگه جویا باشید باید بگم که در طول هفته گذشته یه سری از وسیله هامونو ماشین گرفتیم بردیم به آپارتمان کرج(البته نه همه شو نصفش موند نظر آباد تا هر از گاهی اونجا هم بریم)! پنجشنبه یک مهر هم حول و حوش یک و نیم ظهر تلوزیون و ماهیها و یه سری گلارو ورداشتیم و سوار گل پسر شدیم و دیگه اومدیم کرج که بمونیم! خلاصه اینکه ما هم با پاییز برگشتیم دوباره به این شهر و حالا دیگه اینجاییم تا ببینیم خدا چی می خواد!... نظر آبادم یه مبل دو نفره گذاشتیم موند دو تا میز غذاخوریهامونم فعلا اونجاست کف خونه هم که کلش موکته و یه سری از لوازم آشپزخونه هم گذاشتیم باشه تلوزیون قبلیمونم هست لحاف و تشکم هست تا هر وقت رفتیم اونجا اگه خواستیم بمونیم راحت باشیم فقط تختخواب و لباسشویی هم هنوز اونجاست و فعلا نیاوردیمشون اینجا احتمالا بعد از برگشتن از شمال این کارو بکنیم شایدم اینجا یه تخت و تشک گرفتیم و فقط لباسشویی رو آوردیم فعلا باید بریم شمال بعد برگردیم ببینیم چیکار می کنیم! یه سری وسیله هارو گذاشتیم همونجا موند مثل میز غذاخوریها و صندلیهاشون و کتابخونه من و درآور و میز آرایش و یه سری از ظرف و ظروف اضافه آشپزخونه و یه سری لحاف تشک و پتو و این چیزارو گفتیم فعلا اینجا احتیاجی بهشون نداریم همونجا بمونند تا اگه اینجا فروش رفت و ایشالا تهران خونه گرفتیم مستقیم ببریمشون همونجا، دیگه نیاریم اینجا که دوباره کاری بشه حتی یخچال و فریزرمون با اون یخچال فریزر جدیدی که پارسال گرفته بودیم هم موند اونجا هفته پیش اومدیم اینجا یه یخچال فریزر جمع و جور گرفتیم که فعلا کارمونو راه بندازه تا ببینیم چی میشه تا ایشالا بعدا یه فکری برای جابه جاییشون بکنیم ... خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ...اینم از ما و برگشت دوباره مون ...فعلا فرصت نیست زیاد بنویسم من برم وسیله هامو آماده کنم( دوشنبه قراره بریم شب بمونیم نظر آباد صبح سه شنبه از اونجا راه بیفتیم سمت شمال تا هم راهمون یه ساعت نزدیکتر بشه هم گلهایی که موندن اونجا و دوتا باغچه حیاط هارو یه آبی بدیم تا تشنه نمونند)! خب دیگه من رفتم... شمام به کارتون برسید مواظب خودتون باشید بووووووووووووس فعلا باااااااااااای

💥گلواژه💥
خوشبختی ثمره آینده نگری است! 
این جمله رو روی دیوار یه مدرسه ای تو نظرآباد نوشته بودند دیدم قشنگه گفتم برا شما هم بنویسم! ایشالااااااااااا که با دور اندیشی های امروز، فردا و فرداهاتون سرشار از خوشبختی و زیبایی باشه!🙏🙏🙏

 

🍁☔️ 🍂 

قرار ما وقت طلوع انار 

در باغهای پاییز!💌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۱۴:۳۹
رها رهایی
يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

دو عاقل به مویی نگهدارند!

سلااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش پیمان رفت تهران که بره خونه مامانش منم خونه رو یه کوچولو مرتب کردم و اومدم خدمتتون تا یه خرده بنویسم و برم بگیرم بخوابم! نمی دونم چرا با اینکه دیشب زودتر از شبای دیگه خوابیدیم ولی امروز انقدر خوابالو هستم حتی پیمان هم صبح خواب مونده بود(همیشه شش و ونیم بلند می شد هفت اینجورا راه می افتاد امروز نزدیک هشت بیدار شده بود) دیشب کوکو سبزی خوردیم فک کنم چرب بود باعث شده سنگین بشیم و بخوابیم بخصوص که به سبک مامان پیمان هشت تا هم تخم مرغ ریخته بودم توش تا زرد و برشته بشه!(الانه که سمیه منو بکشه! 😁 همیشه می گفتم پنج تا می ریزم اعصابش خرد می شد حالا که هشت تا ریختم فک کنم حسابم با کرام الکاتبینه!😢) ...خلاصه که خواهر خوابم می یاد بدجورم می یاد یه خرده از اینور اونور بگم براتون و برم بخسبم😴 ...این چند وقته همش یه در میون تو آپارتمان کرج بودیم و هی می شستیم و می سابیدیم البته من فقط همون درآوره رو که اون روز گفتم تمیز کردم بقیه اش رو پیمان تمیز کرده و من فقط حضور داشتم که دلگرمی بدم اون کار کنه😜... یه بارم اونجا براشون(برا پیمان و پیام) پیتزا درست کردم که هم خمیرش یه خرده کلفت شده بود و هم پنیرشو یه مقدار زیاد ریخته بودم که به سختی تونستند بخورند( البته بد مزه نبوداااااااااااااااااا! ) پیام بیشعور که گفت از این به بعد هر دفعه که تو خواستی پیتزا درست کنی من صد تومن می دم که درست نکنی!(منظورش صدهزارتومن بود) ولی پیمان تا جایی که تونست خورد و در مقابل تعجب پیام هم که بهش گفت بابا تو چقدر می خوری؟ گفت وقتی غذا خوشمزه باشه معلومه دیگه آدم زیاد می خوره این پیتزا خوشمزه است مثل پیتزای آشغال تو نیست که اون روز گرفته بودی آدم حالش به هم می خورد!(یکی دو هفته پیش که کرج بودیم پیام برا ناهارمون سه تا پیتزا گرفت آورد با اینکه دویست هزار تومن هم به اون سه تا پول داده بود ولی نه تنها خوشمزه نبودند بلکه رنگ و رو هم نداشتند روشون سفید سفید بود یارو پیتزا فروشه نکرده بود دو تا پر گوجه روش خرد کنه که یه رنگی داشته باشه) ...خلاصه پیمان بدجور ازم حمایت کرد و منم از این بابت خیلی خوشحال شدم و به پیام گفتم ببین به این می گن یه شوهر خوباااااااااااااااااااا! اونم سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت! تا وقتی هم که از پیش ما بره تا دهنشو باز می کرد که دری وری بگه بهش می گفتم حرف نزن که برات پیتزا درست می کنماااااااااااااااااا! اونم می گفت نه تورو خدااااااااااااااااا! منم می گفتم پس صدتومنو رد کن بیاد! 😆😆😆 ! ...قسمت با حال داستان هم اینجاش بود که بعد از رفتن پیام به پیمان گفتم دستت درد نکنه که جلو پیام از غذام تعریف کردی خیلی خوشحال شدم برگشته می گه حالا جلو اون الکی یه چیزی گفتم که پر رو نشه این چی بود درست کرده بودی حالم به هم خورد؟!!! گفتم وااااااااااااااااااااااااااقعا که! بمیری ی ی ی ی ی ! منو باش که خوشحال شدم فکر کردم داری ازم تعریف می کنی😔 ...خلاصه خواهر اینجوری بود که اون بیشعورم حالمو گرفت و دیدم که الکی خوشحال شدم و دلمو به حرفاش خوش کردم برا همین تو دلم گفتم اون پیتزا از سرتم زیاد بود حیف من که اینهمه برا تو زحمت می کشم!😡 ... خب این از غذای خوشمزه من و قدرنشناسی اینا حالا یه خرده هم از نظر.آباد براتون بگم و دیگه برم ...جونم براتون بگه که اینورم چند روز پیشا پیمان دو تا فرشامونو برد تو حیاط شست و گذاشت خشک بشند منم آخر سر در حد بلند کردنشون و گذاشتنشون کنار دیوار بهش کمک کردم که پیمان وقتی اومد تو صد هزار تومن بهم پول داد گفت جوجو این جایزته! مزد کمکیه که تو شستن فرشها بهم کردی! منم گفتم نه بابا این چه کاریه من باید بهت جایزه بدم که پدرت دراومد تا اینارو بشوری ...خلاصه از اون اصرار و  از من انکار بلاخره پوله رو به زور بهم داد و منم ازش تشکر کردم ... البته با اینکه در حد فقط یه ثانیه بلند کردن فرشها بهش کمک کرده بودم ولی رگ گردن لعنتیم تا دو روز گرفت و پدر منو درآورد طوریکه کلی پماد.سالیسیلا.ت مالیدم و کلی ماساژ دادم و آخر سرم مجبور شدم قرص مسکن.از این ژلو.فن کامپاندا بخورم تا یه خرده خوب بشه... یکی دو روز بعد از اونم پیمان دو تا موکت شست و پهن کرد ولی من از ترسم دیگه دست نزدم ...جمعه هم صبح بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو بیا با ماشین بریم از یه ابزار فروشی نایلون بگیریم برا مبلها، بیاریم کاورشون کنیم تا هفته بعد بدیم ببرنشون اون خونه، اینجوری موقع بردنشون کثیف نمی شند! (از اون نایلون پفکیها که ضربه گیرم هستند) منم گفتم باشه و دیگه همینجوری لباس پوشیدم و حوصله آرایش اینا هم نداشتم فقط موهامو درست کردم و راه افتادیم رفتیم هر چی تو خیابونا دور زدیم جلو ابزاریها از اون نایلونها ندیدیم که ندیدیم! (معمولا اگه داشته باشند می ذارند جلو در) با اینهمه پیمان بازم پیاده شد از چند تاشونم پرسید که گفتند نداریم، دیگه قرار شد پیمان بعدا بره از کرج بخره بیاره برا همین اونو بی خیال شدیم رفتیم سمت فروشگاه.کو.روش، من نشستم تو ماشین پیمان رفت تن ماهی بخره!(برا ناهار هیچی نداشتیم بخوریم ) پنج دقیقه ای بود که رفته بود تو و منم داشتم تو تبلت یه ویدیو می دیدم که یه صدای انفجار خیلی شدیدی اومد طوریکه شهرو لرزوند تا حالا تو عمرم صدا به اون وحشتناکی نشنیده بودم قلبم کنده شد سریع از پنجره بیرونو نگاه کردم ببینم چی شده دیدم دویست سیصد متر اونورتر از ما یه دودی بلند شده مردمی هم که تو خیابون اند دارند به اون سمت می دوند پیمان و کسایی هم که تو فروشگاه بودند ریختند بیرون دارند اون سمتو نگاه می کنند با خودم گفتم خدا بخیر کنه معمول نیست چی ترکیده که بعد از چند دقیقه پیمان اومد گفت که می گن ترانس برق ترکیده مصرف زیاده بهش فشار اومده می گفت همین که صدای انفجار اومده برقا هم قطع شده(اون تو فروشگاه بود برقای فروشگاه همون موقع قطع شده بود) همینجور که داشت اینارو می گفت یه مرده که داشت از اونور که دود بلند شده بود می اومد اینور، گفت ترانس برق نیست من رفتم دیدم گاز یکی از مغازه ها ترکیده، زده کلی مغازه دیگه رو هم خراب کرده ...خلاصه یه خرده پیمان با مرده حرف زد و اون رفت و ما هم دیگه سوار شدیم برگشتیم خونه! شبم تو اخبار ساعت هشت تو کانال چهار نشون داد که انفجار در اثر نشت گاز بوده که باعث شده پونزده تا مغازه تخریب بشه و یه نفر هم مصدوم بشه! با خودم گفتم بیچاره ها تو این اوضاع گرونی می خوان چیکار کنند که هم مغازشون رفت رو هوا، هم سرمایه شون!!!؟ تازه اون بدبختی که گاز تو مغازه اش ترکیده اگه نمرده باشه علاوه بر تخریب مغازه اش و از بین رفتن سرمایه اش باید خسارت این پونزده تای دیگه رو هم بده که فقط خدا باید به دادش برسه!...خلاصه که اینجوریا دیگه!... اینم از روزگاری که این چند روزه بر ما گذشت ...خب من برم تا دوباره به شاهنامه تبدیل نشده شمام برید به کارتون برسید ...راستی اگه حافظه وبلا.گ اجازه بده امروز چند تا از عکسهای آپار.تمان کرجو همین پایین براتون می ذارم اگه نذاشتم بدونید که ادا درآورده و نذاشته که بذارم .....خب دیگه من رفتم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووس .....فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
دو عاقل به مویی نگهدارند و دو دیوانه به زنجیری بگسلند!
این جمله بسیار حکیمانه و بامزه رو چند روز پیشا از رادیو.پیام شنیدم گفتم برا شما هم بنویسم! خیییییییییییییییییییییلی جمله نغز و قشنگیه! طوریکه هم آدمو به تفکر وامی داره هم به خنده می اندازه من که کلی نویسنده یا گوینده اش رو که نمی دونم کیه تو دلم تحسینش کردم! ... دقت کرده باشید خیلی وقتها تو زندگیا همینجوریه سر یه مساله ای حتی اگه اون مساله یا اون موضوع به مویی بند باشه و هر آن احتمال از بین رفتن و نابودیش باشه اگه طرفین قضیه عاقل باشند سعی می کنند حفظش کنند و از اون احتمال خیلی کم استفاده کنند و بلاخره درستش کنند و نگهش دارند ولی اگه طرفین یه قضیه ای دیوانه باشند یه چیزی رو که اصلا مشکلی هم نداره و رشته هاش از زنجیر هم محکمتره بلاخره یه کاری می کنند که پاره بشه و از هم بپاشه! خیلی از این زندگیهایی که به طلاق کشیده شدند فکر می کنید چه دلایل محکمی برای پاره کردن رشته های انس و الفت و خراب کردن زندگی خودشون و بچه هاشون داشتند؟ به خدا به خیلیاشون دقت کنید سر هیچ و پوچ کارو به اونجا کشوندند چون دو نفر دیوانه کنار هم بودند که تونستند با وجود زنجیری که اونارو به هم وصل می کرده و خیلی هم محکم بوده رشته زندگی رو پاره کنند و همه چی رو به هم بریزند! در حالیکه یه سری از زندگیها هم انقدر مسائل و مشکلات حادی توش بوده که به مویی بند بوده که پاره بشه ولی چون دو نفر عاقل داشتند می چرخوندنش پا برجا مونده و تونسته ادامه پیدا کنه...(هر چند که من فکر می کنم یه نفر از اون دو نفر هم عاقل باشند باز هم قضیه کلی فرق می کنه چه برسه به اینکه هر دو عاقل باشند!) ... این جمله زیبا و عمیق و نغز رو نه تنها تو زندگی مشترک که تو خیلی از مسائل بشری میشه به کار برد... یه خرده به مواردی که میشه در موردشون از این جمله استفاده کرد فکر کنید!

 

متاسفانه امتحان کردم عکسهارو بازم قبول نکرد گفت حافظه پره!

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۹
رها رهایی
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۴۰ ق.ظ

اون اگه مغز داشت!

سلااااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش پیمان رفت با تاکسی بره کرج تا اونجا پیام بیاد سوارش کنه برن تهران دنبال خواهرش و دو تا دختراش تا اونارو هم وردارند و برند خونه مامانش، خواهرش دیروز می گفت که فردا قراره با فرمیسک(دختر بزرگش) و سارا(دختر کوچیکش) برن خونه مامانش و بهش سر بزنند پیمان هم چون می خواست امروز با پیام بره اونجا، گفت شما ماشین نیارید ما می یاییم دنبالتون با هم بریم (اونا مثل اینکه قرار بود با ماشین فرمیسک یا ماشین سارا برند) خلاصه این شد که قرار شد با هم برند! مثل اینکه پرستار مامانش دیگه امروز می ره! مامانش گفته من حالم خوب شده احتیاج به پرستار ندارم و اینو رد کنید بره! برا همین پیمان گفت بریم پرستاره که بعد از ظهر رفت خونه رو حسابی تمیز و ضدعفونی کنیم تا حالا که مامان تنهاست همه جا تمیز باشه! (می گفت اون چون هر هفته یه بار با مترو و اتوبوس می رفت قم و می اومد ممکنه اینور اونور خونه دست مالیده باشه و آلوده اش کرده باشه) ...قبلش قرار بود پنجشنبه (یعنی دیروز) برن اونجا ولی بعدش پیمان گفت بذاریم جمعه بریم که نخوایم دوباره کاری بکنیم یعنی اگه پنجشنبه بخوایم خونه رو تمیز کنیم دوباره جمعه که این رفت یه بار دیگه هم باید بریم برا تمیزکاری اونجوری دوباره کاری میشه یه دفعه جمعه می ریم که دیگه اونو(پرستاره رو) بیرون کنیم و خونه رو تمیز کنیم و تحویل مامان بدیم تا با خیال راحت توش بچرخه و نگران مریضی نباشه این شد که امروز رفتند! ...می گم اگه نفهمیدید که چرا امروز رفتند می خواید بیشتر توضیح بدم😜😁😁 ! ...خلاصه اون رفت و منم بعد از اینکه راهش انداختم گفتم بیام یه سر به شما بزنم یه کوچولو اینجا بنویسم و برم! امروز کوتاه می نویسم چون می خوام اگه شد یه خرده شیرینی پفکی درست کنم! البته هنوز نمی دونم چه چیزایی می خواد و اصلا موادشو تو خونه داریم یا نه؟! فعلا فقط قصدشو کردم و مهم هم نیت آدمه!😁😁😁 حالا ایشالا اگه موادشو داشتیم و قسمت شد درست کنم تا عصری عکسشو (اگه وبلاگ مثل اون روز ادا درنیاره و دیوونه نشه) پایین همین پست براتون می ذارم که ببینید! ...راستی پریروز رفتیم کرج ولی یادم رفت عکس دراوره رو که گفته بودم بگیرم ایشالا ایندفعه رفتیم می گیرم و می ذارم اینجا ببینید حالا برا اینکه عریضه خالی نباشه عکس حیاط اون خونه رو که تو گوشیم دارم براتون می ذارم تا ببینید! اونجا یه حیاط کوچولو داره که سرسبز و قشنگه جوری که من هر وقت می بینمش حس و حال خیلی خوبی بهم می ده انگار که توش پر نوره! فقط چون حیاط کوچولوئیه عکسشو یه تیکه نمیشه گرفت راه نداره که دورتر وایستی تا حیاط کامل بیفته برا همین عکسا دوتاست که اگه جفتشو تو ذهنتون به هم بچسبونید میشه یه عکس کامل که امیدوارم خوشتون بیاد! ...خب شما برید عکسارو ببینید منم برم ببینم مواد شیرینی رو داریم که درست کنم یا نه! ...خب از دور صورت همچون ماه تک به تکتونو می بوسم و به خدای مهربون و نازنینمون می سپارمتون ....مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای


راستی بذارید یه چیزی هم تعریف کنم بخندید و بعد برم! اون روز که رفته بودیم کرج، پیمان تو اتاق کوچیکه داشت پارکتهارو تی می کشید منم تو اتاق بزرگه چهار پایه گذاشته بودم زیر پام تا طبقه بالای دراوره رو که اون روز دستم نرسیده بود و همونجور کثیف مونده بود پاکش کنم که یهو کف یکی از طبقات بالا یه سری مدارک پزشکی و ام آر آی و اینا پیدا کردم نگاه کردم دیدم روش نوشته مهدی.سر.ا.بندی.مطلق فهمیدم که مال آقای.مطلقه، ورش داشتم بردم تو اتاق کوچیکه نشون پیمان دادم و گفتم پیمان این ام آر .آی مغز آقای. مطلقه به نظرت لازمشون میشه؟ بذارم کنار بعدا بدیم به خودشون؟ اونم گفت نه بابا بنداز بره ما که مسئول نگهداری پرونده پزشکی اونا نیستیم که! منم گفتم باشه راه افتادم برم تو آشپزخونه که بندازمشون تو سطل آشغال، دیدم پیمان زیر لب داره میگه اون اگه مغز داشت که ام.آر.آیشو یادش نمی رفت! واااااااااااااااای نمی دونید من چقدرررررررررررررررررررر به این حرفش خندیدم بس که لحنش بامزه بود مخصوصا اینکه یواشکی هم داشت می گفت و من اتفاقی شنیدم ...خلاصه که تا شب همینجوری یادم می افتاد و از تصور اینکه آقای.مطلق مغز نداشته باشه خنده ام می گرفت الانم هر از گاهی یادم می افته خنده ام می گیره!...گفتم بگم شمام بخندید! هر چند که ممکنه برا شما زیاد خنده دار نباشه ولی اگه اونجا بودید و مثل من می شنیدید حتما تا مدتها بهش می خندیدید!


💥گلواژه💥
هر کس تعلل کنه می بازه! 
این جمله رو دیشب برایان پسر کوچیکه دکتر مایکلا تو سریال به یادموندنی و خاطره انگیز پزشک.دهکده گفت! (یه مدته این سریال از شبکه تما.شا داره پخش میشه و قدیمارو یاد آدم می یاره) به نظرم اومد که خیلی جمله قشنگ و قابل تأملیه! دیشب به این فکر می کردم که چقدر فرصتهای زندگیمونو بخاطر تعلل کردن و امروز و فردا کردن از دست دادیم فرصتهایی که خیلیاشون دیگه تکرار نمی شند چون یه سریاشون واقعا توی یه سن و سال خاصی فقط قابل اجرا و قابل استفاده بودند! دقیق که نگاه کنیم می بینیم یه سری از فرصتها تو زندگی تاریخ مصرف دارند و توی یه بازه زمانی خاصی باید ازشون بهره برداری بشه تاریخش که بگذره حتی اگه بخوای مو به مو هم اجراشون کنی و بری دنبالشون دیگه فایده نداره مثل تربیت فرزند که اگه تا یه سنی به خودت نجنبی و درست تربیتشون نکنی از یه سنی به بعد پدر خودتم که دربیاری دیگه شدنی نیست و اون فرصت اصلاح و تربیت برای همیشه از بین رفته و سوخت شده برا همین واقعا توی یه سری کارها تعلل باعث میشه آدم ببازه ...من و شما خیلی از فرصتامونو با تعلل و دست دست کردن و به امید آینده نشستن سوزوندیم و از بین بردیم ولی بیایید از امروز و از این لحظه به بعد حواسمون به فرصتهای طلایی زندگیمون باشه و به موقع ازشون بهره برداری کنیم تا حداقل از اینجا به بعدشو دیگه نبازیم!

 

اینم عکس دو تیکه حیاطمون که باید تو ذهنتون بچسبونیدش به هم!

 

 

 

اینم عکس شیرینی پفکی من! ظاهرش خیلی قشنگ نشده چون هم شیرینیهارو گنده درست کردم باید ریزتر درستشون می کردم (علتش این بود که موادو ریختم تو کیسه فریزر و نوک کیسه رو قیچی کردم چون ماسوره سرش نداشت شکلاشون گنده و بی ریخت شد)هم اینکه شیرینیها بی رنگ و رو شدند اونم بخاطر اینکه بیشتر از این نمی تونستم بذارم برشته بشند چون هم خشک می شدند هم می سوختند باید قبلش رنگ غذایی زعفرونی، چیزی به موادش اضافه می کردم تا رنگ بهتری بگیرند که دفعه دیگه ایشالا این کارو می کنم ولی مزه اش خیلی عاااااااااآلی شده وانیل تو خونه نداشتیم ورداشتم به جاش چند تا دونه هل رو شکوندم و تو آب جوشوندم بعد آبشو به مواد شیرینی اضافه کردم برا همین یه مزه هل خیلی خوبی گرفته که بیا و ببین خیییییییییییییییلی خییییییییییییییییییلی خوشمزه شده کاش می تونستم بدم تستش کنید!

 

می خواستم دو تا عکس از شیرینی بذارم که حافظه عکس وبلاگ آلارم داد که پر شده و نمیشه عکس دیگه ای رو آپلود کنه این شد که همین یکی رو گذاشتم! حافظه اینم جالبه هی آلارم می ده یکی دو بار قبول نمی کنه عکسارو، چند روز بعدش انگار یادش می ره و دوباره تا یه مدت آپلود می کنه تا باز یادش بیاد و دوباره مثل امروز آلارم بده !

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۰
رها رهایی
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ب.ظ

بازم شاهنامه!

سلاااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که هفته پیش رفتم پیش یه متخصص داخلی هم برام سی.تی.اسکن شکم. و. کلیه نوشت بخاطر درد پهلوم، هم کلونوسکوپی.از روده ها! شنبه قرار بود بریم آپارتمان کرج، بعد از ظهرش آقا فرهاد دوست پیمان که سر اون کوچه مون مغازه الکتریکی داره قرار بود بیاد یه سری کارای برقی خونه رو انجام بده منم به پیمان گفتم شنبه به جای اینکه بذاریم وسط روز بریم صبح زود بریم که من ساعت هشت تا هشت و نیم بیمارستان.البر.ز باشم تا بتونم وقت سی.تی .اسکن و کلونو.سکوپی بگیرم چون پنجشنبه زنگ زده بودم به بیمارستان گفته بودند که برا سی .تی اسکن و کلو.نوسکو.پی باید حضوری برم وقت بگیرم نوبت دهیشونم از ساعت هشت صبح شروع میشه اونم گفت باشه برا همین شنبه ساعت هفت بلند شدیم نیم ساعت تا چهل دقیقه هم آماده شدن من طول کشید، دیگه یه ربع به هشت راه افتادیم و رفتیم ساعت هشت و چهل دقیقه رسیدیم جلو بیمارستان، پیمان دم درش پارک کرد و نشست تو ماشین، من رفتم تو و دیدم تو پذیرش سی. تی. اسکن  کسی تو نوبت نیست دفترچه ام رو نشون متصدیش که یه زنه بود  دادم گفت برا دوشنبه ساعت هشت صبح بهم وقت می ده منم چون می دونستم پیمان قراره دوشنبه بره خونه مامانش گفتم نمیشه بندازید یه روز دیگه؟ گفت می تونم سه شنبه یا چهارشنبه هشت صبح هم بهت وقت بدم هر کدومو که می خوای بگو بنویسم منم یه زنگ به پیمان زدم گفت چهارشنبه رو بگیر و دیگه به زنه گفتم چهارشنبه رو برام نوشت و یه سری سوال هم ازم کرد مثل: دیابت داری یا نداری؟ تیروئیدت پرکار یا کم کار نیست؟ که گفتم نه و دوباره ازم پرسید حساسیت دارویی و غذایی خاصی نداری؟ که حساسیتم به کیوی و کله پاچه و اینارو بهش گفتم بعدم پرسید سابقه جراحی داری که عمل روده ام رو بهش گفتم گفت برو به رئیس بخش که اتاقش سمت چپ اولین اتاقه بگو من این حساسیتهارو دارم و این جراحی رو هم کردم می تونم سی .تی .اسکن با تزریق انجام بدم یا نه؟ بعد بیا اینجا! رفتم و پرسیدم اونم گفت نه موردی نداره می تونی انجام بدی اومدم بهش گفتم برام یه آزمایش اورژانسی اوره و کراتین خون نوشت گفت همین الان برو طبقه اول پیش دکتر عمومی و بگو بزنه تو سیستم بعد برو آزمایشگاه که تو همون طبقه است امروز انجامش بده چون چهارشنبه این آزمایش دستت نباشه سی .تی .اسکن برات انجام نمی دن یه دارویی هم نوشت تو دفترچه ام گفت اینم داروی تزریقه از داروخونه.هاشمی که سر خیابونه بگیر و چهارشنبه همراه خودت بیار هر چی هم مدارک پزشکی از سونوگرافی و سی تی اسکن و اینا از قبل راجع به مشکلت داری با خودت بیار در ضمن روز انجام سی .تی .اسکن باید ناشتا باشی گفتم باشه و دفترچه و برگه نوبت دکتر عمومی رو بهم داد گرفتم و رفتم طبقه بالا دیدم یه هشت نفری قبل از من تو نوبتند برا همین تو همون فاصله رفتم قسمت آندوسکو.پی نوبت کلونو.سکوپی هم گرفتم که مسئولش بهم گفت نزدیکترین نوبتی که می تونم بهت بدم شش آبانه و زودتر از اونم اصلا نمیشه و حرفشم نزن منم خندیدم و گفتم من که چیزی نگفتم شما همونو بهم بدید دیگه چاره ای نیست اونم گفت چشم و اسممو نوشت توی یه دفتر از این دفتر بزرگا و بعدشم یه کاغذی بهم در مورد آمادگی برای کلونو.سکوپی و با عرض معذرت داروهای تخلیه روده بهم داد و گفت اینارو بخون و اون داروهارو بگیر و این کارایی که تو برگه نوشته رو دو روز قبل از اومدن به اینجا انجام بده و آماده بیا یادتم باشه که تو اون دو روز تا می تونی همراه با خوردن پودر و آب باید پیاده روی کنی تا روده هات پاک پاک بشند گفتم باشه و ازش خداحافظی کردم رفتم دیدم یکی دو نفر بیشتر تو صف دکتره نیستند اونا که رفتند داخل و اومدند من رفتم و بارکد کاغذی که پذیرش بهم داده بود رو دادم دکتر زد تو سیستم و گفت برو آزمایشگاه گفتم کجاست؟ گفت ته همین راهرو، رفتم و اونجام با یه لوله فرستادند یه مرده ازم خون گرفت و گفتند چون آزمایشت اورژانسی بوده جواب دو ساعت دیگه آماده است آزمایشگاه هم تا ساعت یک بیشتر باز نیست قبل از یک بیا جوابتو بگیر گفتم باشه و دیگه راه افتادم رفتم پیش پیمان و سوار شدیم رفتیم داروخونه سر خیابون، اون نشست تو ماشین و من رفتم تو و نسخه رو دادم تا داروهای تزریقوبگیرم(سی.تی.اسکنی که قراره انجام بدم سی تی.اسکن معمولی نیست بلکه همراه با تزریقه! یه دارویی روز سی تی اسکن قراره بهم تزریق بشه که بهش ماده حاجب می گن برا اینه که وضوح تصویرو ببره بالا تا داخل شکم بهتر معلوم بشه کیفیت تصاویرش از سی .تی .اسکن معمولی بیشتره) مسئول داروخونه بعد از اینکه نسخه ام رو گرفت یه سری کارا تو کامپیوتر انجام داد و یه چیزایی توش تایپ کرد و ازم شماره تلفن و اینا گرفت یه ده دقیقه ای وایستادم دیدم نخیررررررررررر انگار این داره اونجا پشت سیستم اتم کشف می کنه هر کی هم می اومد تو داروخونه، کارشو انجام می داد و راهش می انداخت و دوباره مشغول می شد منم تعجب کرده بودم وسطا خودش برگشت بهم گفت خانم من دارم برا نسخه تون تأییدیه از سازمان. غذا و. دارو می گیرم نمی دونم چرا سیستماشون جواب نمی ده انگار مشکل پیدا کرده برا همین طول کشیده لطف کنید بیرون باشید انجام که شد صداتون می کنم گفتم می خواید برگردم بیمارستان بگم کاری براش انجام بدن؟ گفت نه کلا به اونا مربوط نمیشه هزینه این دارو به صورت آزاد سیصد هزارو خرده ایه دارم برا دفترچه تون تأییدیه می گیرم که با بیمه براتون حساب بشه براتون کمتر دربیاد گفتم دستتون درد نکنه با بیمه چقدر میشه؟ گفت با بیمه میشه صدو چهل و هشت هزار و هشتصد تومن!تشکر کردم و گفتم پس من بیرون تو ماشین نشستم اونم گفت باشه تموم بشه می یام صداتون می کنم! دیگه رفتم پیش پیمان و قضیه رو براش تعریف کردم و نشستم تو ماشین و منتظر موندم یه ربعی نشستم دیدم خبری ازش نشد دوباره بلند شدم رفتم داروخونه و ازش پرسیدم گفت خانوم نسخه شما برا ما دردسر شد تا حالا سه تا بارکد سوزوندم و سه دوره دارو موند رو دستم و باید بذارم آزاد بفروشمشون گفتم چرا اینجوریه؟ گفت نمی دونم همیشه درست بود امروز نمی دونم چرا سیستماشون اینجوری شده همش ارور می ده! بعدشم گفت من ازتون معذرت می خوام که معطل شدید بازم بیرون تشریف داشته باشید دوباره امتحان می کنم منم گفتم نه بابا خواهش می کنم شما ببخشید که من امروز انقدر اذیتتون کردم و ...بعد از این حرفها هم دوباره اومدم یه ده دقیقه ای وایستادم کنار ماشین و دوباره رفتم جلو داروخونه یه نگاه تورو انداختم و وایستادم همونجا تا اینکه مرده صدام کرد و گفت خانم بلاخره درست شد همین الان کارش تموم شد بفرمایید داروهاتونو ببرید منم خوشحال شدم که طلسمه بلاخره شکست رفتم حساب کردم و داروهارو ورداشتم رفتم سوار گل پسر شدم و راه افتادیم رفتیم مغازه پیام، اونجام روز قبلش پیام با همسایه بغلی سر شلنگ کولر.گازی حرفشون شده بود و پیمان می خواست یارورو ببینه و باهاش حرف بزنه که نبود(قضیه از این قرار بود که همسایه بغلی تازه مغازه رو خریده، اومده در و دیوارشو تمیز کنه و جنساشو بچینه که دیده از سمت دیوار ما یه شلنگ از این شلنگای نازک کولر سرش زده بیرون با عصبانیت اونو کشیده بیرون و آورده پرت کرده دم در مغازه ما و به پیام گفته شلنگ کولر شما دیوار منو خراب کرده و من ازتون خسارت می گیرم و از این حرفها...پیام هم بهش گفته غضنفر نیست اومد می گم بیاد نگاه کنه اون مدیر اینجاست اگه بگه مال ما بوده می یاییم درستش می کنیم اونم داد زده غضنفر کیه من کاری به غضنفر ندارم و من پدر شمارو درمی یارم و از این حرفا) خلاصه که یارو عوضی بازی درآورده بود و بعدا هم معلوم شده بود که اصلا شلنگ کولر ما نبوده پیمان هم اومده بود حالشو بگیره که نبود! یه خرده وایستادیم تو مغازه و منتظر موندیم که شاید بیاد که نیومد پیمان و پیام هم طبق معمول همیشه یه خرده با هم جر و بحث کردند (پیمان سر اینکه کف مغازه یه خرده کثیف بود و پیام شب قبلش تمیزش نکرده بود و یه مقدار هم لباس از دیروز که نشون مشتری داده بود همینجوری رو میز ول کرده بود و نذاشته بود سر جاشون بهش گیر داد پیام هم یه خرده غر زد و داد و بی داد راه انداخت و جواب پیمانو داد) که آخر سر پیمان با اعصاب خرد از مغازه اومد بیرون و به من گفت بیا بریم جواب این آزمایشه رو بگیریم!تو راهم یه خرده با خودش غر زد که من باید این مغازه رو بفروشم تا از شر این حرومزاده راحت بشم دیگه اعصابم نمی کشه و از این حرفها! خلاصه رفتیم جواب آزمایشو گرفتیم( همه چی نرمال بود) بعد از اون رفتیم اردلان.پنج پیمان جلو آرایشگاهی که همیشه می رفت موهاشو می زد پارک کرد گفت تو بشین تو ماشین آرایشگاه خلوته بذار من بدم ده دقیقه ای موهامو بزنه بعد بیام بریم گفتم باشه و اون رفت تو و منم موندم تو ماشین یه خرده اینترنت گردی کردم تا اینکه یه ربع بعدش اومد و راه افتادیم رفتیم اول از خیابون.فا.طمیه یه خرده میوه گرفتیم بعدم برگشتیم رفتیم جلو پاساژ پیام اینا، پیمان رفت غذامونو که کتلت بود و گذاشته بود تو یخچال مغازه ورداشت آورد و راه افتادیم رفتیم خونه! اونجام اول غذارو گرم کردیم و خوردیم بعدش من چایی درست کردم و یه دونه هم چایی خوردیم تازه تموم کرده بودیم که از شرکت.تصفیه آب زنگ زدند که سرویسکارشون داره می یاد دستگاه تصفیه.آبو سرویس کنه و راه بندازه(قبلا باهاش هماهنگ کرده بودیم برا اون روز) برا همین من سریع ظرفای ناهارو شستم و گذاشتم کنار تا یارو که اومد سینک ظرفشویی خالی باشه چون دستگاهه دقیقا جاش زیر سینک ظرفشوئیه و فیلتراشو که می خوان عوض کنند معمولا داخل سینک این کارو می کنند! بعد از شستن ظرفا دیگه یارو رسید و من رفتم توی اتاق و درو بستم یه زیر اندازم تو هال داشتیم اونم با خودم بردم و پهن کردم کف اتاق گرفتم یه نیم ساعتی اونجا خوابیدم بعدم بلند شدم یه خرده تو اینترنت چرخیدم تا اینکه یارو رفت و رفتم بیرون دوباره یه چایی ریختم خوردیم و حالا هم آقا فرهاد زنگ زد که داره می یاد منم یه ظرف پر آب کردم و توش مایع ظرفشویی ریختم و دو تا هم دستمال تمیز ورداشتم رفتم تو اتاق گفتم حالا که بیکارم دراور تو اتاقو تمیز کنم(تو اتاق بزرگه یه درآور بزرگه که هم میز آرایشه در واقع، یعنی آینه و این چیزا داره هم سمت راستش حالت کمد لباس داره که زیرش چهار تا کشوی بزرگه و بالاشم کمده و جای آویزون کردن لباس داره اینو مطلق اینا صاحبخونه قبلی داده درستش کردند ام دی افه و قالب اونجا درست شده یه جوری که ستونی که کنار دیواره داخلش افتاده و یه جوری تعبیه شده که دیده نمیشه حالا اگه یادم باشه دفعه دیگه که رفتم اونجا عکسشو براتون می گیرم می ذارم اینجا که ببینید...خلاصه یارو اومد و توی اون یکی دو ساعتی که کار اون طول کشید منم درآوره رو تمیز کردم و بعد از اونم یه گوشه دیگه اتاق یه جای باریکی کنار دیوار هست که بازم اونجارو مطلق اینا قفسه بندی کردند و براش در گذاشتند و یه حالت کمد مانند پیدا کرده اونو تمیز کردم و یه دستی هم به رادیات کشیدم تا اینکه آقا فرهاد رفت و رفتم بیرون، پیمان گفت جوجو دیگه آماده شو که کم کم بریم خسته شدیم گفتم باشه و رفتم لباس پوشیدم و وسایلمو ورداشتم و رفتیم پایین و سوار شدیم و راه افتادیم! اول رفتیم مغازه پیام، من نشستم تو ماشین پیمان رفت داروهای منو با گوشت بوقلمونی که صبح خریده بودیم و گذاشته بودیم تو یخچال اونجا آورد و گذاشت تو ماشین و بعدش دیگه راه افتادیم سمت خونه! ساعت ده و نیم بود که رسیدیم من بعد از اینکه لباسمو عوض کردم رفتم یه خرده چایی و این چیزا دم کردم و میوه شستم گذاشتم تو یخچال پیمان هم بوقلمونه رو تمیز کرد و خرد کرد و شست و بسته بندی کرد بعد من رفتم یه دوش گرفتم و اومدم موهامو سشوار کشیدم بعد ساعت دوازده و نیم اینجورا بود که تازه نشستیم شام خوردیم و تا ساعت دو نیم اینجورام چایی خوردن و میوه خوردن و تلوزیون نگاه کردنمون طول کشید، دیگه من از خستگی داشتم بیهوش می شدم یه جوری شده بودم که انگار رو ابرا دارم راه می رم ...دیگه ساعت دو نیم گرفتیم خوابیدیم!... دیروزم بعد از صبونه به پیمان گفتم امروز رفتی بیرون برا من یه لاک پاک کن بگیر بیار که اونم گفت پاشو با هم بریم هر چی می خوای خودت بگیر منم بگردم ببینم می تونم چند تا پیرن خوب برا مامان پیدا کنم بگیرم منم گفتم باشه پس باید صبر کنی آماده بشم اونم گفت باشه و رفتم یه خرده به قول ساناز آرایش عروسانه کردم و خوشگل موشگل که شدم😜 راه افتادیم رفتیم بیرون و یه خرده خیابونارو برا خرید لباس برا مامانش گز کردیم و از اونجایی که سلیقه اش تو لباس هم مثل خودش عتیقه است و هر چی بخری می خواد یه ایرادی روش بذاره و نپوشه نتونستیم چیز مناسبی براش پیدا کنیم آخر سر دو تا جوراب برا پیمان و یه شلوارک برا من خریدیم و دیگه بی خیال شدیم و  رفتیم یه خرده سبزی خوردن و این چیزا گرفتیم بعدم من یه پک ده تایی لاک پاک کن خریدم و بعدم رفتیم فروشگاه.کورو.ش و پیمان یه بسته ماکارونی و یکی دو بسته بیسکویی گرفت منم سه بسته با عرض معذرت نوار .بهداشتی با یه بسته پفک .نمکی چی توز.طلایی گرفتم و حساب کردیم اومدیم بیرون، دیگه راه افتادیم سمت خونه، نرسیده به خونه سر راه هم از یه میوه فروشی پیمان برا مامانش یه خرده میوه خرید و منم یه مقدار فلفل دلمه و هویچ و سیب زمینی و پیاز گرفتم قرار بود ماکارونی و سوپ درست کنم که هم خودمون بخوریم هم فرداش که می شد امروز پیمان ببره برا مامانش، چون دوشنبه ها پرستارش نیست و تو قم کلاس داره و پیمان می ره پیشش! ...بعد از گرفتن این چیزام دیگه رفتیم خونه و اونجام بعد از عوض کردن لباس و شستن دست و بالمون پیمان سبزیهارو پاک کرد منم وسایل سوپ و ماکارونی رو شستم و گذاشتم کنار تا بعد از ظهر درستشون کنم بعدشم یه چایی با بیسکوییت خوردیم و گرفتیم تا ساعت پنج خوابیدیم پنج هم بلند شدیم من ماکارونی و سوپو درست کردم پیمان هم طبق معمول حیاطارو آب و جارو کرد و یه دستی هم به سر گل پسر کشید شبم بعد از خوردن شام یه خرده تلوزیون دیدیم و ساعت دوازده اینجورام گرفتیم خوابیدیم...امروز صبح هم من ساعت شش و نیم اینجورا با صدای گوشی پیمان که پشت سر هم براش اس ام اس می اومد از خواب پریدم دیدم پیمان بیداره و داره تو آشپزخونه غذاهارو آماده می کنه که ببره بذاره تو ماشین و بره خونه مامانش، رفتم تو هال و گفتم چه خبره اینهمه اس ام اس پشت سر هم؟ من با صدای اس ام اس تو بلند شدم! ورداشتم گوشیشو براش بردم تو آشپزخونه، نگاه کرد و با اکراه جوری که نخواد زیاد توضیح بده گفت اونه نوشته من رفتم و از این حرفها، بعدم گوشیشو گذاشت تو جیبش(منظورش هم از «اون» پرستاره بود) منم تو دلم گفتم زنیکه ابله اصلا با خودش نمی گه ممکنه اینا الان خواب باشند بذارم بعدا بدم و صبح علی الطلوع ده تا اس ام اس پشت سر هم نفرستم ...خلاصه که پیمان بعد از اینکه وسایلشو آماده کرد و گذاشت تو ماشین هفت اینجورا راه افتاد و رفت سمت تهران و منم درو بستم و اومدم یه خرده گلهای تو خونه رو آب دادم تشنه بودند بعدم اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم ....خب دیگه بازم شاهنامه نوشتم و کلی سرتونو درد آوردم از این بابت معذرت می خوام...مواظب خودتون باشید از دور صورت ماهتونو تک به تک می بوسم و به خدای بزرگ و مهربون می سپارمتون .....مواظب خودتون باشید ....بوووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥

چند جمله ارزشمند از ابوعلی سینا

هر چیزی، کمش دارو، حد میانه اش غذا و زیادش سم هست حتی محبت کردن!

هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن... حرمتها "شکسته" می شوند.

هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن... تبدیل به "وظیفه" می شود.

هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز... "بی ارزش" می شوی.

از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است... پس تا ذهنت را باز نکردی ، دهانت را باز نکن!

« این گلواژه ربطی به پستی که نوشتم نداره ولی جملات قشنگ و قابل تأملی اند گفتم بنویسم که بخونیم و یه خرده بهش فکر کنیم! »

 

wink

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۰
رها رهایی