خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ

ما بالا گرممون میشه!!!

سلاااااااآاام سلااااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دوشنبه بعد از خوردن صبونه ساعت ده و نیم ، یازده راه افتادیم رفتیم کرج، اول رفتیم خانه.کارگر پیمان کارتشو که یکی دو هفته پیش داده بود تمدید کنند رو گرفت(خانه.کارگر یه تشکیلاتیه تقریبا مثل خانه.معلم که اعضاش کارمندا و کارگرای کارخونه ها هستند که یه سری خدمات خاصی رو با قیمت خیلی پایین به اعضا ارائه میده مثل استراحتگاهها یا هتل آپارتمانها یا سوئیت هایی که تو شهرهای مختلف داره از جمله تو شمال که ما همیشه می ریم! مثلا اگه تو همون شمال اجاره سوئیت شبی پونصد تومن یا یه تومن باشه(که تو این تعطیلات چند روز پیش به شبی هفت میلیون هم رسیده بود) برا ما با کارت خانه.کارگر شبی صد تومن یا فوقش صدو پنجاه تومنه! البته خدماتش فقط ارائه سوئیت و اینا نیست یه سری کلاسهای مختلف خیلی ارزون داره از جمله کلاسهای زبان و نقاشی و خیاطی و گلسازی و کامپیوتر و خیلی کلاسهای دیگه...یا با اصناف مختلف قرارداد داره که با ارائه کارت عضویت خانه.کارگر خدمات ارزونتری رو به آدم ارائه می دن مثلا با صنف دندون پزشکها (که قراردادشون چهل درصده که خودش مبلغ چشمگیری میشه) یا با آرایشگاههای مختلف یا با آزمایشگاهها و خیلی از صنفهای دیگه...)... بعد از گرفتن کارت خانه .کارگر هم رفتیم سمت خیابون.همایون که پر از آکواریومیه، پیمان نشست تو ماشین و من رفتم یه ضد عفونی کننده برا ماهیهامون گرفتم می خواستم یه گل طبیعی داخل آکواریومی هم براشون بخرم که توی یه لیوان بود شکلش شبیه شبدر چهار پر بود ولی خیلی ناز بود قیمتشم سی تومن بود که لحظه آخر که می خواستم حساب کنم فروشنده وقتی فهمید ماهی هامون ماهی قرمزه گفت ماهی قرمز گله رو می خوره و نمی ذاره بمونه که منم دیگه بی خیال شدم و فقط ضدعفونی کننده رو گرفتم و اومدم بیرون، ولی یه روز می رم گله رو می خرم آخه فروشنده گفت میشه تو تنگ هم به صورت کج گذاشت اگه جاش مرطوب باشه رشد می کنه و سرزنده می مونه گفت اگه تنگ بیارید خودم براتون می کارمش و تزئینش می کنم! بعد از اونم سوار شدیم رفتیم جلو امام زاده.حسن پیمان وایستاد من رفتم یه کتاب دعا که زیارت عاشورا و چهار تا دعای دیگه از جمله دعای توسل رو توش داشت گرفتم و اومدم سوار شدیم و رفتیم سمت خونه، چون پیمان به آقای حسنی (پسر همسایه قبلیمون) زنگ زده بود که یک و نیم اینجورا بیاد پنجره هارو متر بزنه(برا دو جداره کردن) سر راه تا برسیم خونه هم پیمان رفت از خشکشویی سر اردلان.دو، پتوهای مامانشو که داده بود بشورند رو گرفت و دوتا از پتوهای خودمونم داد که بشورند و اومد سوار شد که بریم سمت کوچه مون که یهو یه ماشینو که جلوی ما بود نشونم داد و گفت جوجو فک کنم این ماشین حسنیه(ماشینش جنیسیس زرده از اون ماشین خارجی گروناست که خیلی باکلاسند کوپه(دو در) هم هستش پارسال خریده) منم گفتم اگه بره کوچه ما معلومه که اونه که چند دقیقه بعدش پیچید تو کوچه ما و پیمان هم براش بوق زد و رفت کنارش با دست نشون داد که خونه اینه تا اون دورتر نره چون داشت دنبال پلاکمون می گشت! خلاصه اونا(حسنی و دستیارش) کنار در پارک کردند و ما هم در پارکینگو زدیم و رفتیم تو پارک کردیم و اونام اومدند تو رفتیم بالا! اول یه خرده حرف زدیم و من حال مامان حسنی رو پرسیدم که اونم گفت سلام داره و از این حرفا بعدم پیمان گفت اون خونه چه خبر ما رفتیم بهتون خوش می گذره؟ گفت نه بابا کار خوبو شما کردید که رفتید اون خانومه که اون موقعها تازه مدیر شده بود پدر همه همسایه هارو یکی یکی درآورده و همه رو انداخته به جون هم، هر روز تو اون ساختمون بلواست(اون آخر آخرا که ما اون خونه بودیم براتون نوشته بودم که زن طبقه دوممون که معلم بود مدیر ساختمون شده بود همون که گفتم شوهرش وکیله و یه دختر کوچولو داره و به پیمان هم گفته بود با من همکاری کن من دست تنهام و دم به دقیقه هم به بهونه های مختلف در خونه ما بود و ذله مون کرده بود این همون زنه است) پیمان گفت مگه هنوزم اون مدیره؟ گفت آره بابا نمی دونی چیکار می کنه دم به دقیقه از همه چی عکس می گیره و می ذاره تو گروه که این چه وضعشه؟ یه روز از سطل آشغال و یه روز از در و یه روز از دیوارو ...خلاصه که پدر مارو درآورده! این زن آقای. یگانه هم نمی دونم مریضه؟چیه؟با اون دست به یکی کرده هر روز به یکی گیر می دن زمستون ما تو خونه خودمون شومینه روشن کرده بودیم با اینکه خونه اونا دو طبقه بالاتر از خونه ماست اومده بود دم در ما که شومینه تونو خاموش کنید ما بالا گرممون میشه (آقای .یگانه همسایه طبقه سوممون بود همون که اون موقع اینجا نوشته بودم برا بچه هاش اون تابلوی گربه رو بردم زنش یه زن خوشگل و خوش تیپ و جوونه که اسمشم ساغره اخلاقشم خیلی خوبه نمی دونم حالا چرا با اون مدیره دست به یکی کرده و گیر داده به این بیچاره ها)!... خلاصه که خواهر، حسنی بیچاره کلی از اون مدیر دیوانه و کاراش و کارهای زن. یگانه تعریف کرد من و پیمان هم کلی خندیدیم ...بعد از اینکه حرفای حسنی در مورد مدیره تموم شد پیمان و حسنی و دستیارش که یه پسر جوان و چشم آبی و بور بود(فک کنم از کارگرای شرکتش بود) رفتند پنجره های اتاقو اندازه بزنند منم یه ظرف ورداشتم و اول رفتم بالکن و دوتا گلدون شمعدونی که آقای مطلق اینا نبردند و گذاشتند مونده تو بالکن، آب دادم بیچاره ها خاکشون خشک خشک بود چند روز پیشا آبشون داده بودم ولی نیست که هوا گرمه آبشون سریع خشک میشه و باید هر روز آب بخورند بعد از اونا هم همون ظرفو ورداشتم و پریدم تو آسانسور و رفتم تو پارکینگ، مطلق اینا اونجا هم پای پله ها یه گل بزرگ دارند که اسمشو نمی دونم از این نخل ماننداست که سراشون حالت چتریه، موقع تخلیه گذاشتنش پایین که بیان ببرنش ولی هنوز نیومدند! دیدم گل بیچاره بعضی از شاخه هاش با اینکه چند روز پیش آبش داده بودم از تشنگی زرد شده و روبان زرشکی دورشم که به شکل پاپیون بود افتاده پاش و گلاش کلا پخش و پلا شده، روبانشو کشیدم بالا و شاخه هاشو مرتب کردم و رفتم شلنگ آب تو حیاطو باز کردم و سرش آوردم گذاشتم تو گلدون و حسابی آبش دادم بعدشم اومدم بالا و تو واتساپ به مطلقه یه پیغام دادم که آقای .مطلق این گلتون که گذاشتید تو پارکینگ کنار پله ها داره خراب میشه تا حالا ما دو بار آبش دادیم ولی امروز دیدم بعضی از برگاش زرد شده، روبان دورش هم افتاده بود من محکمش کردم ولی بهتره بیایید ببریدش چون هم حیفه هم اینکه گناه داره تابستونه هوا گرمه تشنه می مونه خشک میشه! اونم تو جواب نوشت که سلام داداش ممنونم از لطفت هواشو داشته باشین چشم میام می برم یکم گرفتار شدم!(فکر کرده بود پیمان براش پیغام گذاشته) منم با خودم گفتم حالا داداش یا آبجی فرقی نمی کنه مهم اینه که بیاد این بیچاره رو تا خشک نشده ببره چون ما هم که هر روز اونجا نیستیم چند روز یه بار می ریم اونم تو این فاصله تشنه می مونه و بیچاره پدرش درمی یاد! ...بعد از پیغام گذاشتن برا مطلق هم پیام زنگ زده بود به گوشی پیمان که ناهارمونو آورده و دم دره پیمانم گفت الان مهنازو می فرستم بیاد بگیره(اومدنی یه خرده قرمه سبزی با خودمون آورده بودیم برا ناهار که قبل از اینکه بریم اونجا برده بودیم داده بودیمش به پیام که بذاره تو یخچال مغازه و ظهر برامون بیاره)....رفتم پایین اونو گرفتم و یه خرده هم با پیام حرف زدیم بعد برگشتم رفتم بالا(پیام ماشین حسنی رو دیده بود که جلو در پارکه گفت نکنه همسایه تون با این اومده؟ گفتم آره ماشین اونه گفت یارو این ماشینو داره اونوقت می یاد پنجره متر می زنه؟ گفتم خب اون برا خودش یه شرکت بزرگ پرو.فیل داره کلی کارگر و عوامل زیر دستش کار می کنند الانم کارگرشو با خودش آورده ولی ما چون همسایه بودیم مال مارو خودش داره متر می زنه! گفت به بابا بگو مواظب باشه یارو نکنه تو پاچه اش، ببین چقدررررررر کرده تو پاچه مردم که تونسته ماشین به این گرونی رو بخره! ...خلاصه یه خرده از این حرفا زد و رفت و منم غذارو بردم بالا و حرفایی که زده بودو به پیمان گفتم و اونم گفت می گفتی برو مرتیکه همه که مثل مادر حرومزاده تو نیستند که برا پولای مردم نقشه بکشند!) ...بعد از این حرفا هم کار حسنی و دستیارش تموم شد و اومدند وایستادند جلو در واحدو یه خرده از اینور اونور و گرونی و این چیزا حرف زدند و وسطا هم حرف رسید به اندازه پنجره ها که من گفتم اندازه های قبل رو (یکی دو روز قبل از اینکه بیاد متر کنه گفته بود اندازه هارو حدودی برام واتساپ کنید تا قیمتو براتون دربیارم) که تو واتساپ براتون فرستاده بودیم چون متر همراهمون نبود با وجب پیمان اندازه زده بودیم و هر وجبم بیست سانت در نظر گرفته بودیم اونم کلی خندیدند و دفترشو باز کرد دوتا اندازه هارو با هم مقایسه کرد و گفت اندازه ها با اندازه های واقعی فقط نیم سانت اختلاف دارند و با اینکه با وجب بوده ولی خیلی دقیق درآوردید من و پیمانم کلی خندیدیم و منم گفتم پیمان وجب تو از این به بعد می تونه معیار اندازه گیری باشه و دیگه به متر هم نیازی نیست اونام خندیدند و ...بعدشم حسنی یه خرده از مامانش و باشگاهی که داره(قبلا هم بهتون گفتم مامانش باشگاه ورزشی داره و مربیه) حرف زد و یه خرده هم از خونه ای که تهران دارند و چند ماهیه تحویل گرفتند و صدو سی و دو متره و سه خوابه است و اینا حرف زد و یه خرده هم از اینور و اونورو دیگه با من خداحافظی کردند و با پیمان رفتند پایین و یه خرده هم تو کوچه کنار ماشین وایستادند و حرف زدند و بعد رفتند، دیگه پیمان اومد بالا منم غذا رو گذاشتم گرم شد و تو این فاصله هم پیمان رفت یه دستی به حموم و دستشویی کشید و کفشونو با وایتکس شست و اومد تازه می خواستیم بشینیم ناهارمونو بخوریم که یه زنه زنگ زد می خوام بیام با خواهر زاده ام خونه رو ببینم!(پیمان هم خونه نظر.آبادو گذاشته برا فروش هم آپارتمان کرجو، تا هر کدوم زودتر فروش رفت بریم تهران تو محله مامانش اینا تا پاییز نشده برا خودمون یه آپارتمان بخریم و با فروش رفتن اون یکی هم، دوباره یه آپارتمان تو کرج برا پیام بخریم البته اگه نظر آبادیه زودتر از کرج فروش بره فروش آپارتمان کرجو کنسل می کنیم و همونو می دیمش به پیام ولی اگه کرج زود فروش بره یه پولی روش می ذاریم و تو تهران می خریم بعد که نظر.آبادیه فروش رفت با پول اون تو کرج برا پیام دوباره آپارتمان می خریم) خلاصه زنه زنگ زد گفت که می تونه بیاد خونه رو ببینه؟ پیمان هم بخاطر ناهارمون گفت که الان نه اگه میشه ساعت شش به بعد بیایید بعد که قطع کرد بهش گفتم چرا مشتری رو می پرونی زنگ بزن بگو بیاد فوقش چند دقیقه می یاد می بینه می ره بعدش ناهار می خوریم دیگه! اونم دوباره به زنه زنگ زد اونم گفت تا ده دقیقه دیگه می یاییم که اومدند و دیدند و رفتند بعد نشستیم ناهارمونو خوردیم ساعت هفت و نیم هم یه کارشناس زن از یکی از املاکیها زنگ زد و یه زن و یه مرد جوانو آورد خونه رو دیدند و رفتند بعد از رفتن اونا ما هم شال و کلاه کردیم و همه چیزایی که از ظرف و ظروف(لیوان و قندون و قوری و کتری و بشقاب و این چیزا) برده بودیم اونجا جمع کردیم و ریختیم تو کیسه و بردیم گذاشتیم تو صندوق عقب ماشین چون از چهارشنبه قراره نقاش کارشو شروع کنه گفتیم جلو دست و پای اونا نباشه و دیگه راه افتادیم سمت مغازه پیام، یه جعبه بزرگ بیسکوییت تو اون خونه داشتیم که بردیم اونم دادیمش به پیام و دیگه راه افتادیم سمت خونه ! ...دیروزم کار خاصی نکردیم و همش خونه بودیم فقط عصری من یه کوکو سبزی برا شام درست کردم ایندفعه توش به جای آرد معمولی آرد برنج ریخته بودم که بسیار بسیار خوشمزه شده بود شمام حتما امتحان کنید خیلی مزه خوبی بهش میده البته موقع خرید آرد برنج دقت کنید که حتما بوی خوش برنج بده و بوی موندگی و نا و این چیزا نده آردی که من داشتم یه بوی با حالی می داد که نگو فک کنم برنجش ایرانی بود ... امروزم پیمان صبح بلند شد با تاکسی رفت کرج که کلیدو به نقاش بده که وسایلشو بیاره( یکی دو هفته است کمر پیمان درد می کنه دیشبم درد می کرد دیگه ماشین خودشو نبرد و گفت با تاکسی راحتترم) از اونورم قرار بود همین که رسید کرج پیام بیاد دنبالش و سوارش کنه برن سفره یکبار مصرف بگیرند و ببرند بکشند رو دراور و کمدای اون خونه که موقع نقاشی رنگ روشون نپاشه ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از قصه این چند روزی که گذشت ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید از دور صورت ماهتونو می بوسم مواظب خود گلتون باشید بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

راستی چندتایی عکس از اون خونه گرفته بودم بذارم اینجا که فعلا بخاطر پر شدن حافظه، گوشیم دیوانه شده و اجازه دیدن و انتخابشونو بهم نمی ده سر فرصت حافظه اشو که خالی کردم یا پایین همین پست یا تو پستهای بعدی براتون می ذارم! 

💥 گلواژه💥
‏دنیا پر از افرادی است که منتظرند کسی از راه برسد و به آنها انگیزه بدهد تا به فردی تبدیل شوند که آرزو دارند
مسئله این است که هیچ نجات دهنده‌ای نیست...
برایان تریسی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۱
رها رهایی
شنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ق.ظ

بلاخره خونه رو تحویل گرفتیم!

سلاااااااااام سلااااااام سلااااااام سلاآاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگم که انقدر ننوشتم که نمی دونم از چی بنویسم از اون موقع که پست قبلی رو گذاشتم تا الان پیمان همش خونه بود و فرصت نوشتن نبود چون همونطور که می دونید یه شش روزی کل تهران و کرجو تعطیل کردند(البته نه فقط کرج بلکه کل استان البرزو) برا همین تو این فاصله پیمان دیگه خونه مامانش هم نرفت چون روزهای تعطیل جلوی خونه مامانش اصلا جای پارک پیدا نمیشه(خونه مامانش پارکینگ نداره حیاطشم با اینکه بزرگه ولی چون پشت ساختمونه ماشین رو نیست) از اونورم همونطور که تو پست قبل نوشتم ما منتظر بودیم که جمعه(۲۵ تیر) یارو خونه رو بهمون تحویل بده که دوباره نشد و شب پنجشنبه اش بهمون زنگ زد که مستأجرش چند روز دیگه هم ازش فرصت خواسته تا اسباباشو کامل ببره از اونورم مستاجره هم کامل بره چون خودش مریضه و دکترش گفته نباید اکسیژن خونش بیفته از اونجایی هم که دست تنهاست طول می کشه تا اسبابشو ببره برا همین گفت که دوباره تا پنجشنبه بهش مهلت بدیم تا خالی کنه پیمانم قبول کرد و برا همین آخر هفته ای که گذشت هم دوباره پیمان چون منتظر تحویل خونه بود دیگه رفتن به خونه مامانشو گذاشت برا بعد از تحویل خونه ، مغازه هم چون پاساژها تعطیل بودند نتونست بره این بود که همش خونه ور دل من بود و منم برا همین نتونستم بیام اینجا و براتون بنویسم! تا اینکه بلاخره چهارشنبه ساعت چهار و نیم  بعد از ظهر یارو زنگ زد که خونه رو خالی کردم می تونید بیایید تحویل بگیرید! ما هم پریدیم تو گل پسرو با رعایت پروتوکل های بهداشتی در حالیکه چند تا ماسک رو هم زده بودیم و دستکش دستمون کرده بودیم بخاطر اینکه آقای .مطلق (صاحبخونه) کرونا داشت رفتیم تحویلش گرفتیم(خدارو شکر حال آقای. مطلق خوب شده بود و حال اون داییش هم که این از اون گرفته بود و تو آی سی یو بود بهتر شده بود و از بیمارستان مرخص شده بود البته با دستگاه اکسیژن و این چیزا) بعد از تحویل خونه، مطلق رفت ریموت در پارکینگو که یادش رفته بود برامون از خونش بیاره ما هم تا اون بیاد یه دوری تو خونه زدیم و اینور اونورشو یه نگاه انداختیم با اینکه خون قشنگ بود ولی انقدرررررررر کثیف بهمون تحویل دادند که خدا می دونه پر از خاک و خل و کثافته! من نمی دونم چرا مردم انقدررررررررررررر کثیف زندگی می کنند بیرون که خودشونو می بینی تیپها و قیافه ها همه عالی اند ولی خونه هاشونو که می بینی آدم عقش می گیره بس که تو لجن دارند زندگی می کنند ما تا حالا چهار تا خونه عوض کردیم هیچوقت نشده یه خونه تمیز بهمون تحویل بدند همیشه خدا افتضاح تحویل گرفتیم ولی وقتی خودمون خواستیم به یکی دیگه تحویل بدیم همیشه به عالی ترین شکل ممکن که همه جای خونه برق می زد تحویل دادیم جوری که اصلا حتی لازم نبود یه جاروی ساده هم توش بکشند بس که تمیز بود می تونستند همون لحظه بیارند اسباباشونو بچینند البته خب علت تمیزی  و برق زدن خونه ما هم بیشتر بخاطر حضور پیمانه که همیشه در حال تمیز کردن خونه است وگرنه به خود من بود ممکن بود به این تمیزی نباشه ولی یه چیزی که هست اینه که من ممکنه خونه رو هر روز تمیز نکنم ولی صد در صد موقع تحویل خونه به یکی دیگه حداقل یه دستی بهش می کشیدم و روم نمی شد به اون کثیفی به کسی تحویل بدم ...خلاصه که با یه عالمه کثیفی و آت و آشغال خونه رو تحویل گرفتیم و یارو هم ریموتو برامون آورد و شال و کلاه کردیم که بریم مغازه و یه سر به پیام بزنیم و از اونجا بریم خونه که پیام گفت شما نیایید من می یام پیشتون برا همین منتظر موندیم اونم اومد خونه رو دید و دیگه ساعت ده و نیم اینجورا اون رفت و ما هم راه افتادیم سمت خونه، ساعت یازده و بیست دقیقه رسیدیم خونه! منم یک سر دردی گرفته بودم که خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه داشتم از شدت درد می مردم، دیگه آوردم شام خوردیم( الویه داشتیم تو یخچال ) بعدش یه بالش گذاشتم جلو مبل و دراز کشیدم که یه خرده شاید سر دردم بهتر بشه پیمان هم داشت پایتخت.پنج رو که این چند روزه بخاطر عید.قربان گذاشته بودند نگاه می کرد، دیگه ساعت یک و نیم اینجورا بی خیالش شد و خاموش کرد رفتیم مسواک زدیم و گرفتیم خوابیدیم! انقدررررررررررررررررر هم هوا گرم بود که خدا می دونه همش تو خواب داشتیم خودمونو باد می زدیم طوریکه ساعت پنج اینجورا جفتمون بیدار شده بودیم و از شدت گرما خوابمون نمی برد سر درد منم به قوت خودش باقی بود و با اینکه دو سه ساعتی هم تا اون موقع خوابیده بودم خوب نشده بود، دیگه تا ساعت شش و نیم تو جامون الکی غلت زدیم و شش و نیم دیگه بلند شدیم کولرو زدیم و پیمان صبونه رو آماده کرد و آورد چید رو میز منم مجبوری یه کوچولو خوردم که بتونم برا سر دردم مسکن از این ژلوفن.کامپاندها(کپسولهاس سبز) بخورم که خوردم و یه ربع بعدش اثر کرد و سر دردم خوب شد ولی چون شب قبلش خوب نخوابیده بودم و خود کپسولشم یه مقدار خواب آوره یه خرده گیج و منگم کرده بود طوریکه اگه همونجایی که سرپا وایستاده بودم می افتادم سریع خوابم می برد! حالا اون روزم قرار بود بریم اون خونه و یه کم تمیزش کنیم ولی پیمان خودشم چون خوب نخوابیده بود گفت جوجو بیا یکی دو ساعت بخوابیم بعد بریم کرج وگرنه اینجوری اصلا نمی تونیم کاری بکنیم اونجا، منم که از خدام بود گفتم باشه و دو تا بالش انداختیم وسط هال و حالا نخواب کی بخواب! ساعت ده اینجورا بود که بیدار شدیم اول یه چایی خوردیم بعدم آماده شدیم، دیگه ساعت یازده زدیم بیرون و تاختیم سمت کرج، اول رفتیم یه خرده وسیله نظافت مثل جارو و تی و وایتکس و این چیزا برا اون خونه گرفتیم بعدم من رفتم از یه عطاری چهار تا زالو برای کمر پیمان که چند روزیه درد می کنه گرفتم(می خواستم ده دوازده تا بگیرم که پشت گوش و شقیقه ها و روی رگ گردن خودم هم بخاطر این سردردا بندازم ولی سایز بزرگ چهار تا بیشتر نداشت بقیه شون سایز کوچیک بودند که بیشتر روی صورت می اندازند تا بخاطر کوچیکیش جاش نمونه برا همین همون چهار تارو گرفتم گفتم فعلا بندازمشون رو کمر پیمان تا یه روز که عطاریه دوباره سایز بزرگ آورد برم برا خودم هم بگیرم) بعد از گرفتن زالو هم رفتیم از بوفالو یه خرده گوشت بوقلمون گرفتیم و بردیم گذاشتیم تو یخچال مغازه تا شب بریم از اونجا برش داریم و ببریمش خونه، چون پیمان می گفت شب برگشتنی ممکنه خسته باشه و حالشو نداشته باشه که بره بگیره ولی تو مغازه که باشه سر راه می ریم ورمی داریم و می ریم خونه! دیگه ساعت یک و نیم دو بود که رسیدیم  اون خونه، پیمان کل خونه رو جارو کرد و آشغالاشو جمع کرد بعدشم یه تی حسابی رو سرامیکاش کشید منم سینک ظرفشویی و گاز و هودو تمیز کردم تا اینکه خونه یه خرده شکل خونه به خودش گرفت ! ساعتای پنج اینجورام پیمان زنگ زد به سعید (همون لوله کشه که همسایه خونه قبلیمون بود و کارای لوله کشیمونو همیشه به اون می دادیم ) ازش خواست که یه نقاش بهمون معرفی کنه( حالا نقاشی خونه زیادم بد نبود یه دستمال می کشیدی تمیز و نو و خوشگل می شد فقط یکی دو جاش رو دیوار هال انگار چسب و این چیزا چسبونده بودند که موقع کندنشون چسب، رنگ اون قسمتها رو بلند کرده بود وگرنه بقیه جاها سالم بودند ولی پیمان گفت بذار بگیم بیان کلشو رنگ کنند نو بشه) خلاصه که سعید دو نفرو فرستاد اومدند خونه رو دیدند و گفتند که کلش با رنگ روغن دیوارا و رنگ پلاستیک سقف برامون هفت میلیون در می یاد یه میلیونم برا دیوارای راه پله همون طبقه خودمون می گیرند ده روزه هم تحویلمون می دن که قرار شد پیمان بعد از مشورت با سعید بهشون خبر بده که کی بیان کارشونو شروع کنند که سعیدم گفت قیمتشون منصفانه است حالا که اینا یه چند روزی فرصت دارند تا برند سر کار بعدی بگو بیان رنگ کنند پیمانم بهشون زنگ زد و قرار شد بعد از حرف زدن با آقای حسنی درمورد پنجره های ساختمون باهاشون هماهنگ کنه که بیان کارو شروع کنند (قبلا هم بهتون گفتم حسنی پسر همسایه طبقه اول خونه قبلیمونه همون که پنجره هامونو دو جداره کرد قراره پنجره های اینجارو هم بیاد دو جداره کنه از اونجایی هم که موقع دو جداره کردن باید آهنهای دور پنجره ها با سنگ فرز(با دستگاه جوش و این چیزا) بریده بشند نقاشه گفت که باید قبل از نقاشی این کارو بکنیم وگرنه بعدا رنگ دیوار دور پنجره ها ممکنه ترک بخورند و دوباره کاری بشه) برا همین همون موقع پیمان به حسنی زنگ زد که بیاد پنجره هارو ببینه که گفت مسافرته و کرج نیست گفت عکس پنجره ها با متراژ شون رو براش واتساپ کنیم تا قیمتو بصورت حدودی بهمون بگه، که ما هم براش فرستادیم و اونم بعد از محاسبه گفت که حدود چهارده، پونزده میلیون میشه ، پیمانم بهش گفت که بعد از برگشتن بیادو یه بار دیگه دقیق خودش متر بزنه و چهارچوبارو جدا کنه و ببره پنجره هارو بسازه و بیاره نصب کنه تا بعدش با نقاش هماهنگ کنیم که بیاد رنگ بزنه!... این شد که فعلا منتظر حسنی هستیم! ...بعد از این کارا هم دیگه یه چایی خوردیم و جمع کردیم راه افتادیم سمت خونه و سر راه هم از گوهر دشت گوشت بوقلمونه رو از پیام گرفتیم و رفتیم! ...دیروزم که خونه بودیم و دم ظهر من کمر پیمانو زالو انداختم که خدارو شکر اثر کرد و اوضاعش یه خرده بهتر شد بعد از ظهرم یه قرمه سبزی درست کردم که پیمان فرداش که می شد امروز هم برا مامانش ببره هم برا پیام! ...امروزم که پیمان ساعت شش و نیم،هفت شال و کلاه کرد و رفت تهران منم اومدم اینارو براتون نوشتم، بعد از اینکه پستش کردم قسمت باشه می خوام برم بگیرم بخوابم کار همسایه ها هم فعلا بخاطر نایاب شدن و گرون شدن بیش از حد سیمان تو مملکت گل و بلبلمون خوابیده و فعلا اوضاع آرومه و سر و صدایی نمی یاد ...خب دیگه من برم شمام برید استراحت کنید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

✴️گلواژه✴️

هیچ فرقی نمی کنه که کجای ِجهانی
شاد بودن از ذهن خودت و نوع نگرش و فکرت شروع میشه
به قولی:
ذهن می تونه توی خودش بهشتی از جهنم، و یا جهنمی از بهشت خلق کنه!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۲
رها رهایی
دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۱ ق.ظ

شب ناآروم!

سلاااااام سلااااااااااام سلاااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان ساعت هفت بلند شد و آماده شد هفت و نیم راه افتاد رفت کرج که بره مغازه، امروز پیام قراره بره بازار.تهران و برا مغازه جنس بخره پیمانم قرار شد که تا ظهر جای اون بره مغازه، حالا بازار .تهرانم ظاهرا بخاطر پیک.پنجم کرو.نا تعطیله ولی در اصل بازه!(یعنی مملکت با عرض معذرت به این خر تو خری هیچ جای دنیا وجود نداره)! ...خلاصه که پیمانو راه انداختم رفت اونجا و منم گفتم بیام یه پست کوتاه براتون بنویسم و برم بگیرم بخوابم چون دیشب خیلی بد خوابیدم و الان گیج گیجم! دیروز از عصری یه دردایی سمت چپ سرم می گرفت و ول می کرد موقع خواب دیگه بدتر شده بود طوریکه تا دو ساعت بعد از خوابیدن هم از شدت درد هنوز بیدار بودم و هی پهلو به پهلو می شدم ولی اصلا آروم نمی گرفت که بتونم بخوابم دیگه آخرا به خدا می گفتم خدایا خواهش می کنم منو بخوابون تا از دست این درد راحت بشم تا اینکه بلاخره خوابم گرفت ولی حتی تو خوابم درد سرمو حس می کردم و راجع به اون داشتم خواب می دیدم یه چندباری هم بیدار شدم و دیدم هنوزم داره درد می کنه و دوباره خوابیدم تا اینکه دم دمای صبح یه خرده بهتر شد تونستم راحت تر بخوابم الانم خوب شده ولی هر از گاهی یه آلارمی می ده از اونورم حس می کنم جای درد دیشب، درد می کنه! آخه خیلی سر درد بدی بود من اکثرا سمت راست سرم درد می گیره اونم خییییییییلی بده ولی یه جورایی قابل تحمل تر از درد سمت چپ سرمه تا حالا با دیشب می شد دوبار که سمت چپ سرم درد گرفته فقط می تونم بگم که دردش وحشتناکه! البته درد دیشبم نسبت به اولین باری که سمت چپ سرم درد گرفت بازم کمتر بود اولین بار پارسال پیارسال بود(اینجام نوشته بودم) که گلاب به روتون دیگه از شدت درد بالا آوردم حالا دیشب بازم جای شکرش باقی بود که کار به اونجاها نکشید ولی در کل خیلی اذیت کرد طوریکه صبح وقتی بلند شدم انگار از مریضی چندین و چند ساله بلند شده بودم تازه یه جوری بودم که فکر می کردم چشم چپمو از شدت درد از دست دادم چون به سختی بازش کردم و تا بتونم ببینم طول کشید ...خلاصه که خواهر به قول ارسطو شب ناآرومی داشتم ...بگذریم تا دوباره سر درده نیومده سراغم یه کوچولو از وقایع این چند روز بنویسم و در برم 😃 ...جونم دوباره براتون بگه که آپارتمان کرجو هنوز تحویل نگرفتیم چون آقای.مطلق(همون که خونه رو ازش خریدیم) زنگ زد و گفت که هم خودش کرو.نا گرفته و تو قرنطینه است هم مستأجر خونش، البته می گفت مستأجرش نصف اسباباشو برده ولی چون حالش خوب نبوده یه هفته از اینا مهلت خواسته تا خونه رو کامل تخلیه کنه و تحویل اینا بده اینام همه وسایلاشونو بستند و به محض اینکه مستاجره خونشون رو تحویل بده اسباب کشی می کنند از اونورم دایی مطلق کرو.نا گرفته تو آی سی یوئه اینم رفته خونه داییش و از اون گرفته و خلاصه که الان مریضه و رفته تو خانه.معلم .کرج یه اتاق گرفته و خودشو قرنطینه کرده تا زن و بچه اش ازش نگیرند ! یعنی اوضاع کلا شیر تو شیره و ما هم منتظر جمعه این هفته ایم ببینیم چی میشه و فعلا هم داریم سر و صدای ساخت و ساز همسایه هارو تحمل می کنیم تا مستأجر خونه مطلق لطف کنه تشریفشو ببره تا مطلق رهسپار خونه خودش بشه و لطف کنه خونه مارو تحویل بده تا به امید خدا از شر این سر و صدا راحت بشیم ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از روزگار ما ...من برم بگیرم بخوابم تا سرم بیشتر استراحت کنه و بهترتر بشه شمام مواظب خودتون باشید! راستی پایین پست یه عکس کیک می ذارم که دیروز درست کردم! دیروز پیمانو فرستادم یه سس توت. فرنگی از این سسهای.فر.مند که تو تلوزیون تبلیغ می کنه گرفت آورد که مثلا تزئینش کنم ولی سسه انقدر رقیق بود که فقط رو کیک پخش و پلا شد و شکل خاصی نگرفت فک می کردم باید غلیظ تر از این حرفها باشه ولی نبود و کلا تبلیغ تو تلوزیونشونم در حد حرفه برا همین باور نکنید که کیکتونو اونجور که داره میگه تبدیل به اثر هنری کنه فقط هنر این سس اینه که کیکتونو زشت ترش می کنه طوریکه حالتون از دیدنش به هم می خوره تازه بعد از خوردن سس هم دل و رودتون به هم می ریزه و مثل من شب مجبور می شید بعد از خوردن کلی عرق نعنا به رختخواب برید تا علاوه بر سر درد، دل درد و روده درد هم به درداتون اضافه نشه ...خب دیگه من برم شمام برید اثر هنری منو ببینید😆 ... از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووس مواظب خودتون و سلامتیتون باشید فعلا بااااااااااااااای

✴️گلواژه✴️

ما برای ادامه دادن کسی جز خودمان را نداریم و همین کافی است.

«چارلز بوکوفسکی» 

 

اینم عکس اثر هنری من 

 

 

اینم عکس آدم برفی روی یخچال ما که بیچاره در اثر گرمی بیش از حد هوا آب شده(این آدم برفی ژله ای رو سال نود روزا و هفته های اولی که ازدواج کرده بودم و اومده بودم کرج از یه مغازه تو پاساژ .رضای آزادگان خریده بودم و خیلی هم دوستش داشتم تو اسباب کشی های مختلف این بیچاره تن و بدنش بخاطر کندن و چسبوندنهای متعدد از بین رفت و فقط موند سرش و دستاش که من تو آخرین اسباب کشی جای بدنش دو تا مگنت آهنربایی چسبوندم تا دوباره شبیه آدم برفی بشه که متاسفانه گرمای هوای امسال سر و دستشم آب کرد و بیچاره رو به این شکل درآورد که می بینید با اینکه همشم تو خونه کولر روشن بود!)

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۰۰ ، ۰۹:۳۱
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۳ ق.ظ

بیا باز گردیم و کودک شویم!

سلااااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو هفته ای که گذشت هیچ اتفاق خاص قابل عرضی نیفتاد جز اینکه سه روز پیش، خاله پری نازنین تشریف مبارکشو آورد و دو روز از این سه روزو افتاد به جون من بیچاره و تا تونست پدر منو با درد درآورد، دیگه تو اون دو روز انقدر درد کشیدم که فک کنم پنج شش کیلویی لاغر شدم همه این دردها هم بخاطر فصل تابستونه که کل سیستم منو بهم ریخته، پنج شش کیلوی دیگه هم، شبها چون کولرو خاموش می کنیم گرمای بیش از حد هوا و شرشر عرق ریختن آب کرد و الان نسبت به اون روزی که منو دیدید دقیقا نصف شدم و هر روزم به قول نقی دارم همینجور به قهقرا می رم ...فقط بذارید برم(اینجارو با صدای نقی بخونید😃) من هیچوقت تو عمرم نتونستم کسایی که عاشق فصل تابستون بودند رو درک کنم! واقعا این فصل چیش قشنگه آخه؟؟؟؟؟ عرق ریختناش؟ هوای جهنمی و سوزانش؟ روزهای بیش از حد بلندش که آدمو کلافه می کنه؟ شبهای گرم و کوتاهش که نه می تونی راحت بخوابی نه بیدار بمونی بس که تو گرما و عرق دست و پا می زنی؟ هوای خفه و ایستاش که نه یه بادی می یاد نه یه بارونی؟ دقیقاااااااااااااااااااااا چیش قشنگه؟؟؟!!! 😡 ...دست من بود که کلا تابستون و بهارو از رو تقویم پاک می کردم و فقط پاییز و زمستونو می ذاشتم می موند چقدم عااااااااااااااااااالی می شد دو تا پاییز و دو تا زمستون پشت سر هم می افتاد و آدم می تونست زیباییهاشونو دو برابر لمس کنه و ازشون بیشتر لذت ببره! ...از این حرفا که بگذریم باید بگم که یه ساختمون دیگه هم، پشت خونه مون بغل ساختمون قبلی که داشتند می ساختند به اونایی که داشت ساخته می شد اضافه شد و به قول معروف گل بود و به سبزه نیز آراسته شد و حجم عظیمی از صدا هم به صداهای قبلی اضافه شد الان کلا خونه ما از نظر آرامش و این چیزا با انواع و اقسام صداهای گوشخراشی که از این ساخت و سازها از صبح تا شب توش می پیچه همچین فرقی با میدون جنگ نداره و دیگه جای موندن نیست فردا یا پس فردا احتمالا آپارتمان کرجو تحویل بگیریم اون روز انقدر سر و صدا پیچیده بود تو خونه که پیمان می گفت جوجو خونه رو که تحویل گرفتیم بریم یه نگاه بهش بکنیم اگه نقاشیش اینا قابل قبول بود جمع کنیم همینجوری بریم توش چون اگه منتظر نقاش بمونیم تا بخواد بیاد رنگ کنه و بره پدرمون اینجا درمی یاد ...خلاصه که الان تمام امیدمون به اون خونه است که بریم توش تا خستگی این خونه از تنمون دربره! من نمی فهمم این چند سال اینا چرا کاری نمی کردند؟چرا خوابیده بودند؟ اونوقت تا ما پامونو گذاشتیم تو این خونه یهو همه شون با هم تصمیم به ساخت و ساز گرفتند و شروع کردند، اینا که انقدر سال صبر کرده بودند، نمی تونستند این یه سالی هم که ما اینجا بودیم رو صبر کنند وقتی ما رفتیم شروع کنند؟!!!...مثل اینکه همه شون با هم مأموریت داشتند که یه کاری بکنند که این یه سالی که ما اینجا بودیم از دماغمون دربیاد که اومد... علاوه بر خودمون بیچاره گل و گیاهها و درختامونم خراب شدند نیلوفرای جفت حیاطها بخاطر نایلون و توری فلزی و گونی که رو حیاطها کشیده شد که نخاله رو سرمون نریزه از بین رفتند و خشک شدند مجبور شدیم بکنیمشون، خانم گردویی که پارسال اونهمه گردو داده بود امسال انقدر جاش خفه شد و خاک و خل ریخت رو سرش که علاوه بر اینکه چندتایی بیشتر گردو نداده برگاشم دیروز داشتم نگاه می کردم همش خشک شدند و شاخه های بالاییش هم که زیر توریه فلزیه همه شون شکستند و از بین رفتند خانم اناری بدبخت تو حیاط جلویی زرد و زیل شده و مثل کسایی که از زیر آوار دربیان خاک و خلی و پریشونه! خانم نازیهای تو باغچه هم با اینکه بیچاره ها پر گلند ولی همش زیر خاک و خلند و با اینکه پیمان هی می شوردشون ولی یه ثانیه که ازشون غافل می شی کلی خاک از حیاط بغلی که در حال ساخته رو سرشون میریزه! اون روز همسایه بغلی(آقای فر.جی) با یکی دو تا از کارگراش یه سری ایرانیت آوردند که روی حیاط جلویی رو مسقف کنند که خاک و خل نریزه که جور در نیومد و نتونستند ثابتش کنند(باید زیرش داربست بسته می شد تا وایسته) مجبور شدند جمع کنند ببرند که بعدش پیمان رفت طناب و نایلون ضخیم گرفت و آورد روی کل حیاطو نایلون کشی کرد و با پیچ و رولپلاک رو دیوار ثابتش کرد و روشم از این گونی پلاستیکیهای آبی انداخت که تا حدودی جلوی ریزش خاک و شن و ماسه رو بگیره که با این کار اون یه ذره هوای خنکی هم که از تو حیاط می اومد جلوش گرفته شد و الان جفت حیاطامون تبدیل به سونای خشک شدند آدم دو دقیقه می ره بیرون وایمیسته زیر اون نایلونا همینجور شر شر عرقه که می ریزه تازه علاوه بر این چیزا انواع و اقسام حشرات و حیوونها هم زیر نایلون به تله می افتند و هر روز کلی داستان داریم دیروز بعد از ظهر دو تا کفتر از این کفتر چاهیها(از این کفتر وحشیها که رنگشون طوسیه) اومده بودند تو حیاط زیر نایلون و نمی دونستند چه جوری باید دربرند و گیج شده بودند و دور خودشون می چرخیدند و هی پرواز می کردند و می خوردند به اینور اونور و از جلو صورتمون رد می شدند تا اینکه یه سوراخی بالای در پیدا کردند و بلاخره تونستند در برند یه زنبور و یه پروانه سفیدم تو حیاط گیر افتاده بودند زنبوره همش می خورد به نایلون و ویز ویز می کرد و همونجا دور خودش می چرخید پروانه هم انقدر دنبال راه فرار گشته بود که خسته شده بود و رفته بود تو باغچه رو نازها نشسته بود رفتم کنار باغچه و نگاش کردم شیطونه می گفت دستمو ببرم جلو و بگیرمش به تلافی اون روزا که بچه بودم و همش آرزو داشتم از این پروانه سفیدا یکی بگیرم ولی انقدر تند و تیز بودند که هیچوقت به دام نمی افتادند ولی دلم نیومد اذیتش کنم گفتم بذار رو گلها استراحت کنه خستگیش که در بره بلاخره یه راهی پیدا می کنه و مثل کفترها در می ره! گیر افتادن کفترا و زنبور و پروانه تو حیاط منو یاد یه خاطره از روزای کودکی انداخت!...یه روز زمستونی که شاید من هفت هشت ساله بودم در خونه کوچه رهایی رو از جا کنده بودند و داده بودند تعمیر کنند(در حیاطو) قرار بود یکی دو روز همونجوری بدون در سر کنیم تا تعمیر بشه و برگردونند و جا بزنند یادمه من و شهرزاد هم مثل همیشه مونده بودیم پیش عمه و مامان بزرگ، شب اولی که در سر جاش نبود و می خواستیم بخوابیم، عمه سوسن یه گونی بزرگ آورد مثل یه پرده زد جلوی در و بعدم پشتش یه چند تا چوب دراز و کلفت هم به شکل ضربدری گذاشت که شبی، نصف شبی کسی نتونه بیاد تو! من و شهرزاد گفتیم عمه اگه دزد اومد نمی تونه این پرده رو بکنه وچوبارو بندازه بیاد تو؟ عمه هم گفت الان یه سیم لخت برقم از کنتور جدا می کنم وصلش می کنم به پرده، هر کی بخواد بهش دست بزنه برقه همونجا می گیردش و خشکش می کنه! من و شهرزادم کلی خندیدیم و تو عالم بچگیمون تا بریم بخوابیم داشتیم با هم حرف می زدیم که فردا که بلند بشیم لابد کلی آدم و حیوون پشت در خشک شدند و افتادند! چند تا از چیزایی که فکر می کردیم پشت در خشک شده باشند اینا بودند: آدم(البته از نوع دزدش)، سگ، چند تایی گربه، کفتر، یکی دو تا کلاغ، خرمن گوشی(اسم فارسیشو نمی دونم)، هفت هشت تا از این سوسکهای سفت و ...خلاصه اون شب با خیال راحت و در حالی که احساس امنیت کامل داشتیم و عمه موفق شده بود با یه سیم لخت این احساسو کاملا به ما منتقل کنه رفتیم گرفتیم خوابیدیم فرداش صبح زود تا چشمامونو باز کردیم به حالت دو خودمونو رسوندیم جلوی در تا ببینیم پشت پرده چقدر آدم و حیوون خشک شده و افتاده که با کمال تعجب وقتی عمه سیمو جدا کرد و چوبهارو ورداشت و پرده رو زد کنار، دیدیم که نه تنها آدمی اون پشت خشک نشده که حتی یه خرمن گوشی خشکم اونجا وجود نداره که ما دلمون خوش باشه که دزدگیر عمه خوب عمل کرده... ولی اون تعجب و اون شوک، چند ثانیه ای بیشتر، برا من طول نکشید چون به محض اینکه از پیدا کردن موجود خشک شده نا امید شدم بلافاصله چشمم به باغ زمستون زده روبروی کوچه مون افتاد که قطرات مه و شبنمی که شب روی علفهای خشک و زمستونیش نشسته بودند یخ زده بودند و انگار که برف نازکی روی همه باغو پوشونده بود جوری که قطرات مه و شبنم یخ زده زیر نور آفتاب بی رمقی که اول صبح داشت از اون سمت آسمون سر می زد برق می زدند زیبایی اون علفهای یخ زده درخشان و براق چنان منو به وجد آورد که با خوشحالی دویدم سمت باغ و شهرزادم پشت سر من و تا تونستیم بی اعتنا به اون سوزی که تو هوا بود با هیاهو و خوشحالی توش دویدیم و بازی کردیم و روحمون با روح باغ زمستون زده زیبا یکی شد و زیباییش مثل یه رویای لطیف تو حافظه کودکیمون حک شد بعدم در حالیکه دست و پامون حسابی یخ کرده بود دویدیم رفتیم تو خونه و صبونه خوردیم و لباس پوشیدیم و چکمه های پلاستیکیمونو پامون کردیم و راهی مدرسه شدیم (روبروی بن بستی که خونه کوچه رهایی توش بود درست همونجا که الان خونه قدم خیر خاله است یه باغ زیبای انگور بود اون روزا که خاطره اش رو تعریف کردم هنوز باغ سر جاش بود ولی بعدا متاسفانه باغو فروختند و یه روز یه لودر اومد و با خاک یکسانش کرد و شروع کردند توش به ساختن خونه که بعدش خونه قدم خیر خاله و یکی دو تا از همسایه های دیگه شد ) ...خلاصه که خواهر اون نایلونه و گیر افتادن اون کفترا منو برد به عالم بچگی و روزای خوش اون موقع که یادشون هزاران هزار بار بخیرررررررررررررررررررررررررر 

دلبسته به سکه‌های‌ قلک بودیم

دنبال بهانه‌های‌ کوچک بودیم

رؤیای بزرگ تر شدن خوب نبود

ای‌کاش تمام عمر کودک بودیم!

...خب دیگه اینم از غرها و پراکنده گوییها و خاطره کودکی ما، من دیگه برم شاید یه کم بخوابم و کودکیهارو تو خوابم ببینم شمام برید به کارتون برسید!... از دور  صورتهای ماهتونو می بوسم... مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
حالا که حرف از خاطرات کودکی شد گلواژه امروز مون یه شعر از کودکی باشه تا لحظاتی مارو برگردونه به حال و هوای زیبای اون روزها تا یادمون بیاره که هنوزم یه کودک معصوم و زیبا با یه عالمه از حسای ناب و لطیف درون همه مون وجود داره که زنده است و نفس می کشه و فقط باید بهش اجازه نمایان شدن داده بشه تا دوباره اون حال و هوای زیبای بچگیارو به زندگیامون برگردونه تا بتونیم ساده تر و قشنگ تر زندگی کنیم!
اینم اون شعر تقدیم به همه تون با یه عشق کودکانه😘! (اگه وسطش گریه تون گرفت به اشکاتون اجازه جاری شدن بدید تا اون روح لطیف کودکانه تون، غبار اندوهتونو با خودش بشوره و ببره تا لبخندهای از ته دلتون اجازه نمایان شدن پیدا کنه و دوباره به همه چیز کودکانه و معصومانه نگاه کنید و از زندگیتون لذت ببرید!
رســیــدن بـــه راســتـی و درســتــی،
چــنـدان ســخت و پـیـچـیـده نـــیـست...
فـقــط کـــافــیـست کـــمـی بـه خلق و خــــوی کــــودکـی بـــرگـــردیـم!)

پا به پای کودکی‌هایم بیا

کفش‌هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده‌ات را ساز کن

بازهم با خنده‌ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو

با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه‌های‌ کوچه را هم کن خبر

عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله‌بازی کن به رسم کودکی

با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان

لحظه‌های‌ ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم

در کنارش خواب راحت داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما

قهرمان باور زیبای ما

قصه‌های‌ هر شب مادربزرگ

ماجرای بزبز قندی و گرگ

غصه، هرگز فرصت جولان نداشت

خنده‌های‌ کودکی پایان نداشت

هرکسی رنگ خودش بی شیله بود

ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر

همکلاسی! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست

آن دل نازت برایم تنگ نیست؟

حال ما را از کسی پرسیده‌ای؟

مثل ما بال و پرت را چیده‌ای؟

حسرت پرواز داری در قفس؟

می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

سادگی‌هایت برایت تنگ نیست؟

رنگ بی‌رنگیت اسیر رنگ نیست؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان باورت مهتابی است؟

هرکجایی، شعر باران را بخوان

ساده باش و باز هم کودک بمان

باز باران با ترانه، گریه کن

کودکی تو، کودکانه گریه کن

ای رفیق روز‌های‌ گرم و سرد

سادگی‌هایم به سویم باز گرد!

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۰:۵۳
رها رهایی
چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۷ ب.ظ

گلهای تشنه!

سلاااااااام سلاااااااآم سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز سالگرد بابای پیمان بود صبح ساعت ده، بعد از خوردن صبونه آماده شدیم و پریدیم تو گل پسر و تاختیم به سمت بهشت. زهرای. تهران! دوازده، دوازده و نیم بود که رسیدیم از ورودیش چند دسته گل و دو تا بطری گلاب خریدیم و اول رفتیم سر خاک باباش، پیمان آب آورد قبرشو شست و گلاب ریخت و گلارو گذاشت روش، منم براش فاتحه و یس و قدر خوندم بعد رفتیم سر خاک برادرش که یه قطعه دیگه است تا رسیدیم پیمان چشمش به قبره افتاد یهو برگشت رفت سمت ماشین و با یه سطل پر از سیمان و ماسه و یه تشت با کمچه(اسم فارسیشو نمی دونم) و دستکش و خلاصه با کلی ابزار مختلف برگشت گفت سیمانهای دور قبرش ریخته بذار اینو درستش کنم! منم تعجب کردم چون تو خونه اصلا نفهمیدم که کی این سیمان و ماسه رو ترکیب کرده، کی ریخته تو سطل و گذاشته پشت ماشین و کی این وسایلو آماده کرده، کلا جون می داد این آدم تو سازمانهای سری و این چیزا کار می کرد همچین آروم و مخفیانه همه چی رو پیش می برد که احدی سر از کارش درنمی آورد هییییچ، کلامی هم کسی از نقشه هایی که تو سرش داره نمی شنید! باورتون میشه یه وقتایی این می خواد یه کارایی بکنه یا یه جایی بره، نیست که کاراش همه سریه و هیچ حرفی در موردشون به آدم نمی زنه، من کلی جزئیاتو تو ذهنم به هم ارتباط می دم تا بلاخره موفق می شم حدس بزنم این می خواد چیکار کنه یا کجا بره؟! ...بگذریم بعد از غافلگیری من با ماسه و سیمان و سطل و تجهیزات، رفت از شیر آبی که اون نزدیکیها بود آب آورد و ملاتشو درست کرد و افتاد به جون قبر داداشش و دورتا دورشو با سلیقه سیمان کشید بعد اینکه صاف و صوفش کرد و کارش با اونجا تموم شد و دید کلی سیمان هنوز مونده افتاد به جون قبر مرد همسایه و دید دورش ریخته، اونم سیمان کشید و مرتب کرد، بعد یه جارو داریم لای کاجها کنار قبر داداشش که سالهاست اونجاست هر وقت لازم باشه از اونجا ورمی داریم استفاده می کنیم دوباره می ذاریمش سر جاش، اونو ورداشت و دور و بر قبر داداششو با کل قبرای اطراف اونو جارو کرد و بقایای سیمان و آت و آشغالهایی هم که از قبل بودو جمع کرد و بعد قبر داداششو دستمال خیس کشید که خاکاش بره (آب نریخت که سیمان دورشو نشوره ببره چون تازه بود) بعد از تمیز کردن، روش گل گذاشت و گلاب پاشید و نشست براش فاتحه خوند همه این کارام تا تموم بشه تقریبا دو ساعتی طول کشید منم تمام اون دو ساعتو یه لنگه پا، کنار شمشاد و کاجهای اطراف قبر داداشش و کنار قبرای دیگه در حالیکه کیف پیمان و خودم رو دوشم آویزون بود فقط حمد و سوره و آیه الکرسی خوندم و صلوات فرستادم(هم برا پدر و برادر پیمان و هم برا آبا و اجداد خودم و هم برای همه عالم و آدم) دیگه انقدر خونده بودم که نه تنها خودم خسته شده بودم که با خودم می گفتم الان مرده های اون اطراف با خودشون می گند این دو ساعته اینجا چی میگه مخ مارو خورد؟ چرا نمی ذاره بره؟ خلاصه که هم مغزم خسته شده بود هم مرده ها از دستم کلافه شده بودند هم کف پاهام انقدر سر پا وایستاده بودم درد گرفته بودند هم شونه هام از سنگینی کیفهایی که رو دوشم بود شروع کرده بودند به درد گرفتن و سوزش که یهو باد زد و یه شیشه خالی نوشابه خانواده رو از لای کاجها انداخت پایین رو یکی از قبرها جلو پای من(دیدین که بعضیا می یان سر خاک اینارو می ذارند لای درختا و شمشادا که دفعه دیگه اومدند وردارند و باهاش آب بیارند تا قبرارو بشورند) حالا نیم ساعت قبل از افتادن اون بطری همینجور که داشتم فاتحه می خوندم داشتم گلهایی که رو اکثر قبرا کاشته شده بودند رو نگاه می کردم می دیدم بیچاره ها خیلیاشون از تشنگی خشک شدند اونایی هم که هنوز هستند و جونی دارند پاشون خشکه و بیچاره ها تشنشونه با خودم می گفتم کاش این باغبونای بهشت.زهرا که درختا و رزها و شمشادای اونجارو آب می دن انقدر وجدان داشتند که گلهایی که مردم سر خاک عزیزاشون کاشتند رو هم یه آب می گرفتند تا خشک نشند بطریه که افتاد جلو پام با خودم گفتم این یه نشونه است خدا میگه حالا که تو بیکار اینجا وایستادی بپر این گلایی که تشنه اند رو آب بده ببینم خودت چند مرده حلاجی؟ برا همین بطریه رو ورداشتم و رفتم سمت شیر آب، اونجام یه بطری دیگه لای شمشادها پیدا کردم و جفتشو پر کردم و از نزدیکترین گلها شروع کردم به آب دادن! هی رفتم آب آوردم و هی قبر به قبر جلو رفتم و گلاشونو آب دادم تا اینکه چندین و چند بار بطریها پر و خالی شد تا نصف گلهای اون ردیف آب خوردند (وسطها هم از کار خودم خنده ام گرفته بود با خودم می گفتم الان مسئولای بهشت.زهرا با خودشون می گن این خیلی احساس مسئولیتش بالاست اینو همینجا به عنوان باغبون استخدام کنیم تا گلامونو آب بده) خلاصه که حسابی مشغول بودم وسطها هم پیمان آورد دبه و تشتو که توش سیمان درست کرده بود بشوره بهش گفتم دبه رو پر بکنه و سر راهش همینجور که داره می ره یه مقدارشونم اون آب بده اونم یه دبه پر کرد و برد توی چند تاشون ریخت و بعدم رفت سر خاک داداشش نشست به فاتحه خوندن و منم به کارم ادامه دادم... خلاصه که انقدر آب دادم که رسیدم به یه قسمتی که دیدم پای گلها خیسه و انگار باغبونا اون قسمتو خودشون آب داده بودند دیگه بطریهارو توی یکی از باغچه ها پای یه رز خالی کردم و بردم بطری اولی رو گذاشتم لای کاجها همون سر جای اولش، بطری دومم بردم نزدیک شیر گذاشتم لای شمشادها همونجایی که بود گفتم صاحباشون می یان لازمشون میشه بعدم تو دلم از کسایی که این دوتا بطری رو اونجا گذاشته بودند و باعث شدند چندین و چند گل آب بخورند و سیراب بشند تشکر کردم و گفتم ایشالا که ثواب این آب دادنه برسه به روح عزیزانشون و دیگه برگشتم رفتم پیش پیمان و جمع کردیم راه بیفتیم که پیمان یه خرده اونورتر از قطعه داداشش یه جایی کنار درختها با یه خرده فاصله از قبرها وایستاد و حصیرو از صندوق عقب آورد انداخت رو یه جای سیمانی مسطح که تو سایه هم بود گفت جوجو خسته شدم بشینیم اینجا یه خرده آب و چایی بخوریم و بعد بریم یه باد خنک خوبی هم می اومد منم گفتم باشه قبل از اینکه بشینیم اول هر کدوممون یه لیوان آب خنک از کلمنی که پیمان آورده بود خوردیم و بعدم نشستیم یکی دو تا لقمه نون و خرما داشتیم اونارو خوردیم و بعدشم دو تا چایی خوردیم و یه ربع بعدشم بلند شدیم راه افتادیم سمت کرج، ساعت چهارو نیم اینجورا بود رسیدیم کرج و اول رفتیم خیابون.فاطمیه پیمان یه خرده میوه خرید و بعدشم رفتیم جلوی کلینیکی که من قرار بود توش کلو.نوسکوپی انجام بدم وایستادیم (هفته قبل نوبتم بخاطر بازنشسته شدن دکتره کنسل شد البته دکتره قبل از رفتنش همه کلونوس.کوپیهایی که بهشون نوبت داده بود رو انجام داده بود به منم انگار زنگ زده بودند که زودتر از موعد برم انجامش بدم که چون گوشی من خاموش بوده نتونسته بودند بهم بگن برا همین جا موندم و بعدا دوباره بهم زنگ زدند و گفتند که دکتره داره تلاش می کنه که تا یه سال دیگه بازنشستگیشو به تأخیر بندازه اگه این اتفاق بیفته دهم به بعد برات دوباره نوبت می ذاریم وگرنه باید بری بیمار.ستان البر.ز این کارو انجام بدی ) خلاصه رسیدیم جلو کلینیک و پیمان نشست تو ماشین و من رفتم تو و پرسیدم ببینم بالأخره تکلیف کلو.نوسکوپی من چی میشه که گفتند دکتره دیگه کامل بازنشست شده و قرار نیست دیگه بیاد این کلینیک ولی قراره از این به بعد تو بیمارستا.ن البر.ز کارشو شروع کنه و شمام باید همونجا برید پیشش و کارتونو همونجا انجام بدید گفتم یعنی الان دکتر تو بیمارستا.ن البر.زه؟ گفتند نه فعلا کارشو شروع نکرده ولی بزودی شروع می کنه از خود بیمارستان بپرسید دقیق بهتون می گن که کی قراره بره اونجا، منم تشکر کردم و اومدم بیرون و رفتم از داروخونه کنار کلینیک یه وازلین.جی گرفتم( وازلینم تموم شده بود! هیچی مثل وازلین دستای منو نرم نمی کنه قبلنا فکر می کردم ممکنه پوستمو تیره کنه ولی یه مدت که زدم دیدم نه اصلا ذره ای تیره نمی کنه هیچ، تازه روشنترم می کنه چون ویتامین e داره توش، اینه که عاشقش شدم و الان هر شب قبل خواب می زنم و می خوابم صبح که بلند می شم دستام نرمه نرمه و دیگه مثل قبل خشک و پوست پوست نمی شه البته فقط شبا می زنم چون زیادی چربه روزا فک کنم زدنش خوب نباشه چون ممکنه مو و خاک و این چیزا جذب پوست آدم کنه) بعد از خرید وازلین دیگه برگشتم تو ماشین و راه افتادیم سمت مغازه، در حالیکه از خستگی و سر درد داشتم می مردم با خودم می گفتم کاش به جای مغازه مستقیم می رفتیم خونه و دراز به دراز می افتادم و می خوابیدم ولی دیگه چاره ای نبود رفتیم اونجا و اونجام پیام دو تا دلستر برامون باز کرد من نارگیلیشو خوردم(با اینکه مزه نارگیلو زیاد دوست ندارم ولی تشنه ام بود) پیمانم ترکیب سیب و کیویشو خورد بعدشم پیام و پیمان با هماهنگی غضنفر(مدیر پاساژ) بلند شدند رفتند طبقه هم کف و یه مغازه دیدند و اومدند(یکی از طبقه بالائیها داره مغازه شو می فروشه پیام میگه اونو بخریم و بریم بالا، اینی که داریم رو بفروشیم! اون دوازده و نیم متره می گن یک میلیاردو سیصد میلیون، مال ما هجده و نیم متره می گن یک میلیاردو هشتصد میلیون می ارزه اگه پیمان اونو بخره هم پاخور مغازه بیشتر میشه و مشتری بیشتر می یاد چون بلاخره طبقه هم کفه دیگه(مال ما طبقه منفی یکه) هم اینکه نزدیک پونصد میلیون هم براش می مونه هر چند که خب اون مغازه شش متری از مال ما کوچیکتره) خلاصه رفتند بالا اونو دیدند و اومدند و قرار شد که بعدا پیمان با بنگاهیه حرف بزنه، بعد از اونم دیگه نشستیم و یه خرده چایی و این چیزا خوردیم و یه خرده هم حرف زدیم و ساعت شش و نیم اینجورام بلند شدیم و راه افتادیم سمت خونه و هفت و نیم دیگه خونه بودیم منم یک سر درد بدی گرفته بودم که نگووووووووووووو داشت سرم می ترکید، دیگه با همون سر درده یه خرده میوه شستم که شب بخوریم بعدم رفتم دوش گرفتم و اومدم یه چایی خوردم سرم یه خرده بهتر شد برا شامم هیچی نداشتیم به پیمان گفتم پیمان نظرت چیه اون سه تا تخم مرغ توی یخچالو نیمرو کنم بخوریم که گفت اونا داره تاریخاشون می گذره از خونه مامان آوردمشون که بزنمشون به موهام، منم مثل عمه سوسن گفتم داااااااااااآاااا یاخجی حالا که اونا تاریخ ندارند پس نون پنیر می خوریم! برا همین رفتم یه خرده نون گرم کردم و با یه مقدار پنیر و گردو و این چیزا آوردم خوردیم و بعدم یه چایی خوردیم و نشستیم قسمت اول از سری جدید سریال دود.کش(دود.کش ۲) رو از کانال.یک دیدیم و بعدم یه خرده میوه خوردیم و ساعت دوازده و نیمم در حالیکه جفتمون از شدت خستگی مثل جسد شده بودیم رفتیم گرفتیم خوابیدیم ...امروزم پیمان ساعت شش و نیم بیدار شد و با تاکسی رفت متروی کرج که از اونجا با مترو بره تعاونیشون و پنجاه میلیون پول بگیره بریزه به حساب آقای.مطلق همون که آپارتمان کرجو ازش خریدیم چون دیروز که سر خاک بودیم زنگ زد که مستأجر خونه خودش قراره هجدهم خونشو خالی کنه و بره و باید تا پنجشنبه پنجاه میلیون پول بریزه به حساب مستأجره و به پیمان گفت اگه میشه پنجاه میلیون از صدوپنجاه میلیون پول رهنی که قراره بهم بدی رو فردا بریز به حسابم که من با این تسویه کنم پیمانم گفت باشه(پارسال که ما خونه رو ازش خریدیم چون قرار شد هشت ماهی خودش توش بشینه صدو پنجاه میلیون از پول خرید خونه رو بعنوان رهن خونه نگه داشتیم که هر وقت تخلیه کرد و خونه رو تحویل داد بهش بدیم) ...خلاصه که پیمان بیچاره با اون همه خستگی دیروز، مجبور شد امروزم از صبح علی الطلوع بکوبه تا تهران بره که اون پوله رو برا اون بگیره و بریزه به حسابش، منم بعد از راه انداختن اون اومدم کولرو روشن کردم و گرفتم تا ده خوابیدم بعدم بلند شدم و بعد از اینکه کتری رو گذاشتم بجوشه و ماهی هارو غذا دادم نشستم اینارو برا شما نوشتم الانم دیگه خدا بخواد سر ساعت یک می خوام برم بعد از زنگ زدن به سمیه جونم و حرف زدن با اون بشینم تازه صبونه بخورم پیمانم رفته کارشو انجام داده و برگشته پیش پیام و الانم مغازه است ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از دیروز و امروز ما ...خب دیگه من برم شمام برید به کار و زندگیتون برسید ....از دور می بوسمتون بووووووووووووووووس مواظب خودتون باشید فعلا باااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
فقط میخ را تکان دادم!
گویند: روزی ابلیس خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان  سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت. مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.➖➖➖➖➖➖➖➖ بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند چند کلمه‌ای که میگویند و مردم می شنوند، ممکن است سخن چینی باشد؛ و گاهی:* حالتی را دگرگون کند* مشکلات زیادی را ایجاد کند* آتش اختلاف را برافروزد* خویشاوندی را برهم بزند* دوستی و صفا صمیمیت را از بین ببرد* کینه و دشمنی آورد* طراوت و شادابی را تیره و تار کند* دل ها را  بشکند! بعد از این همه، کسی که این کار را کرده فکر می کند کاری نکرده است و فقط میخ را تکان داده است!!!

قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش! مواظب باش میخی را تکان ندهی!!!

 

 


 💜

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۰:۳۷
رها رهایی
شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۲۶ ق.ظ

محمد محمد!!!

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلااآاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که، اگه از هفته ای که گذشت بخوام براتون تعریف کنم باید بگم که بعد از سلامتی، خبری نبود الا خبرهای عمله بنایی که خلاصه وار به عرضتون می رسونم! چند روز پیشا صبح خواب و بیدار بودیم و از سر و صدایی که از ساختمون پشتیه راه افتاده بود معلوم بود که دوباره جرثقیل اومده و دارند تو ستونهای طبقه آخرشون سیمان می ریزند(من خیلی سردرنمی یارم ولی ستونها یه حالت میلگردی تو خالی داره که هر طبقه رو قبل از اینکه سقفشو بزنند جرثقیل می یاد و یه لوله هایی که سیمان توشه رو می بره بالا دم میلگردها و یه دستگاهی پایین با سرو صدا کار می کنه و سیمانو از طریق اون لوله ها که جرثقیل بلندشون کرده می فرسته بالا می ریزه داخل ستونها) حالا اون ساختمون پشتیه قبلا هم بهتون گفتم دقیقا یکی دو متر با اتاق خواب ما فاصله داره یعنی به اندازه عرض حیاط خلوتمون، همینجور که سر و صدا راه افتاده بود و ما هم سعی می کردیم وسط اون همه غوغا به روی خودمون نیاریم و همچنان تظاهر کنیم که خوابیم یهو سیمانی که داشتند می ریختند تو ستونها شروع کرد با سر و صدا به ریخته شدن تو حیاط ما و یه شنهایی هم ازش پرت می شد رو شیشه پنجره اتاق ها و در حیاط خلوت و عنقریب بود که شیشه های پنجره خرد بشند تو صورت ما، که هر دومون با وحشت بلند شدیم و از اتاق دویدیم بیرون، پیمان سریع لباس پوشید و رفت بالا پشت بوم و داد زد که چیکار دارید می کنید این چه وضعیه؟ اونام تا تو اون سروصدا، متوجهش بشند و بشنوند این چی میگه یه پنج، شش دقیقه ای طول کشید و خلاصه کلی سیمان ریخت کف حیاط و رو سر نیلوفرای بیچاره و رو سر خانم گردویی بخت برگشته و رو شیشه ها و در و پنجره و خلاصه همه جا به گند کشیده شد تا اینکه صدای پیمانو شنیدند و کارو موقتا تعطیل کردند و یکی از کارگراشونم با پر رویی برگشت گفت چیکار کنیم داریم کار می کنیم دیگه؟؟؟!!! پیمانم اعصابش خرد شده بود گفت دارید کار می کنید مثل آدم کار کنید این چه وضع کار کردنه آخه؟بیا ببین چی سر خونه زندگی ما آوردی؟!!! اونم نمی دونم چی جواب داد که پیمان عصبانی برگشت پایین و شماره آقای.طا.لبی صاحب ساختمونه رو گرفت و با داد و بی داد بهش گفت که پاشو بیا اینجا ببین کارگرات چی سر ما آوردند!!! اونم ده دقیقه ای نگذشت اومد و حیاط خلوت و افتضاحی که بار اومده بودو نگاه کرد و یه خرده سر کارگراش داد زد و بعدش برگشت به پیمان گفت الان کارگر می فرستم بیاد تمیز کنه پیمانم گفت حالا تمیزی به کنار، شما باید یه چیز محکم تری روی این داربست ها بندازید این نایلونه جواب نمی ده فردا یه آجری چیزی از دست کارگراتون در بره بخوره به سر یکی و بمیره چه جوری می خواین جواب بدین؟ اونم گفت می گم بیارند به جای نایلون توری فلزی رو داربستها بکشند (یکی دو هفته پیش اومدند رو حیاط خلوتو داربست بستند و روشو از این نایلونای ضخیم کشیدند که اگه چیزی از اون بالا ریخت یا پرت شد نیاد پایین و همونجا رو نایلون بمونه ولی موقع ریختن سیمان نایلونا پاره شدند و سیمانها قشنگ ریخت پایین ) ...خلاصه یارو رفت که یکی از کارگراشو بفرسته که بیاد حیاطو تمیز کنه منم تا کارگره بیاد رفتم موبایلمو ورداشتم و رفتم عکس بگیرم که کارگره با بیل و جارو و تجهیزات یهو مثل شزم از بالای دیوار پرید تو حیاط و منم دیگه نتونستم عکس بگیرم و برگشتم تو، پیمان و اون کارگره نزدیک یه ساعت فقط داشتند سیمان جمع می کردند از کف حیاط، بعدشم که کارگره رفت پیمان کل حیاط و خانوم گردویی و نیلوفرارو شست و آب پای خانم گردویی رو که توش سیمان ریخته بود سطل سطل کشید و از حیاط خلوت آورد و برد اون یکی حیاط و تو کوچه خالی کرد... خلاصه نگم براتون که چندین ساعت پدرش دراومد تا حیاط یه خرده تمیز شد دیگه ساعت یک ، یک و نیم تازه ما صبونه خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعد از ظهرم دوباره پیمان افتاد به جون موزاییکهای حیاط خلوت که سیمانه بهشون چسبیده بود و اونارو با کاردک و تیغ و لیسه کند و بازم یه چند ساعتی اونجا کار کرد! پیمان از اونجایی که خیلی رو تمیزی حساسه و یه چیزی کثیف بشه باید انقدر اونو تمیز کنه که برگردونه به حالت اولش برا همین وقتی یه اتفاق اینجوری هم می افته پدر خودشو درمی یاره تا اوضاع رو به حالت اول برگردونه! حالا اگه ما باشیم یه خرده که در حد معمول تمیز بشه می گیم ولش کن دیگه خوبه ولی اون باید کاری کنه که اثری از اون چیزی که ریخته، اصلا رو زمین نمونه و اینم اصلا اخلاق خوبی نیست چون خود آدم اذیت میشه، دیگه اون روز، انقدر اون حیاطو سابید و برگای درختو شست و در و پنجره رو پاک کرد و کلی آب خالی کرد که من گفتم این امروز مریض میشه و می افته برا همین عصری رفتم و به زور از حیاط خلوت کندمش و با دعوا و کتک آوردمش تو، گفتم دیگه بسه!!! به نظر من تمیزی خیلی خوبه و مرتب و منظم بودن هم اصلا چیز بدی نیست ولی یه موقعهایی هم باید آدم به خودش بگه تمیزی به چه قیمتی؟ اینکه من بزنم پدر خودمو دربیارم تا همه چی برق بزنه این شد تمیزی؟ حالا الان اون جون داره، داره این کارارو می کنه ولی چند روز دیگه همین زیادی کار کشیدن از خودش از پا می اندازدش و انقدر فرسوده اش می کنه که نمی تونه حتی کارای معمولیشم انجام بده، به نظرم قبل از انجام هر کاری آدم اول باید به سلامتی خودش فکر کنه بعدشم آدم هر کاری رو باید در حد نرمال انجام بده نه اونقدری شلخته باشه که از تنبلی به قول خودمون (ترکها) به خر دایی بگه، نه اونقدر که از شدت زیادی، زبر و زرنگ بودن و کار کشیدن از خودش از اونور بوم بیفته!آدم باید هر چیزی رو در حد معمولش مرتب کنه و خودشو به یه نظم معمولی و قابل قبول عادت بده تا هم سلامت بمونه هم خونه زندگیش مرتب باشه ...بگذریم خلاصه اون روز پیمان از شدت کار کردن و خستگی از اول شب رو مبل خوابش برد تا آخر شب، دیگه نزدیکای ساعت دوازده به زور بیدارش کردم یه خرده چایی و  میوه بهش دادم و گرفتیم خوابیدیم! ...فرداشم که می شد پنجشنبه پیمان رفت بیرون و یه خرده شیر و ماست با نیم کیلو سبزی خوردن گرفت و آورد، نشستیم پاک کردیم و بعدش من شستمش و گذاشتمش تو یخچال و یه چایی آوردم خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم! عصرش پیمان گفت جوجو یه خرده عدس پلو درست کن با سبزیه شب بخوریم! منم گفتم باشه و اون رفت نیلوفرای حیاط خلوتو آب بده منم اول یه خرده میوه شستم گذاشتم تو یخچال که شب بخوریم بعدشم عدس پلوئه رو گذاشتم بپزه، دیگه ساعت هفت بود رفتم نشستم از کانا.ل تما.شا سریال کره ای خانواده جدیدو نگاه کردم، بعد از تموم شدن سریال رفتم دیدم عدس پلوئه پخته زیرشو خاموش کردم رفتم از حیاط خلوت پیمانو صدا کنم بیاد غذا بخوریم که دیدم اونجا نیست رفتم اون یکی حیاطو نگاه کردم دیدم اونجام نیست و با خودم گفتم نکنه رفته بالا پشت بوم از پله ها رفتم بالا دیدم در پشت بوم بازه، رفتم دیدم اون سر پشت بوم وایستاده داره با کارگرای ساختمون پشتیه حرف می زنه یه خرده صداش کردم دیدم نمی شنوه برگشتم پایین گفتم حالا خودش می یاد دیگه! رفتم آشپزخونه و دم کنی گذاشتم رو در قابلمه و گفتم گرم بمونه تا پیمان بیاد، دیگه اومدم نشستم از آپارات یه خرده فیلم دانلود کردم یه نیم ساعت، چهل دقیقه دیگه هم گذشت دیدم نخیررررررررر از پیمان خبری نیست دوباره بلند شدم رفتم بالا و از دم در نگاه کردم دیدم یکی از کارگرای ساختمون پشتی که یه پسر جوان افغانیه اومده وایستاده رو پشت بوم ما و پیمان هم وایستاده پیشش و گرم حرف زدن با اونه و ولش کنی تا دو ساعت دیگه هم نمی یاد پایین، یکی دو بار صداش کردم دیدم نمی شنوه، دیگه مجبور شدم با دست چند بار بکوبم رو در پشت بوم تا برگرده نگام کنه بهش گفتم غذا داره سرد میشه بیا پایین شام بخوریم! اونم گفت باشه و دیگه راه افتادم اومدم پایین غذا رو ریختم تو دیسو و گذاشتم تو سفره که یه ساعت پیش پهنش کرده بودم سبزی و ماست و این چیزارو هم آوردم تا اینکه پیمان خنده کنان اومد پایین  و گفت جوجو می دونستی اشرف.غنی رئیس جمهور.افغانستان شوهر خواهر ترامپه؟ گفتم نه! گفت این پسر افغانیه می گفت!می گفت وقتی زن یارو شده اومده مسلمون شده ولی حالا دخترش میگه من مسیحی ام چون مامانم مسیحیه! منم یه خرده شوخی کردم و خندوندمش گفتم خوبه دیگه اینجا غذا داره سرد میشه شصت بار اومدم دنبالت صدات کردم نشنیدی اونوقت تو سه ساعت وایستادی اون بالا با اون پسره تاریخ افغانستانو مرور کردی!!! اونم خندید و گفت حالا یه سوتی هم دادم کلی با پسره خندیدیم! گفتم چی گفتی؟ گفت اومدم در مورد رئیس جمهور افغانستان حرف بزنم به پسره گفتم اون رئیس جمهورتون کیه محمد محمد!!! می گفت پسره اول تعجب کرد بعد گفت نکنه عبدالله عبداللهو میگی؟ می گفت منم گفتم آره همون! می گفت اونم زد زیر خنده و گفت اون رئیس جمهور قبلیمون بوده و الان اشرف.غنی رئیس جمهوره...خلاصه کلی سر محمد محمد گفتن من خندیدیم دیگه...منم کلی خندیدم و گفتم فک کنم با این حرفت پسره پاک از ملت ایران ناامید شده! اونم خندید و دیگه چیزی نگفت و رفت دستاشو بشوره منم دنبالش رفتم و بهش گفتم قربونت برم وقتی می ری با اونا مشغول حرف زدن میشی هر یه ربعی، نیم ساعتی یه بار یه سری به پایین بزن شاید آدم کار داشته باشه همینجور بی خبر سه ساعت نذار برو که آدم بیفته دنبالت! اونم خندید و گفت باشه از این به بعد می یام سر می زنم!... خلاصه دستاشو شست و اومد نشستیم شام خوردیم، بعد شام هم یه خرده سریال دیدیم و یه مقدار میوه و چایی خوردیم و نزدیک دو رفتیم خوابیدیم یه ساعتی می شد که خوابیده بودیم من یهو از خواب پریدم و دیدم یه بوی سوختگی کارتن ،کاغذ یا یه همچین چیزی می یاد پیمانوبیدار کردم گفتم نکنه از تو خونه خودمون باشه! اونم یه ثانیه چشماشو باز کرد و گفت نه از بیرونه و دوباره بست و به خوابش ادامه داد! بوی دود هی بیشتر و بیشتر می شد طوریکه انقدر غلیظ شده بود که من دیگه نمی تونستم درست و حسابی نفس بکشم از تو حیاط خلوت هم می اومد تو، انگار افغانیه که نگهبان ساختمون پشتیه است و شبها اونجا می خوابه روشنش کرده بود حالا داشت اون موقع شب چیکار می کرد نمی دونم! دیگه نگم براتون انقدر خودمو با بادبزنی که کنار تخت بود باد زدم که هوا جابه جا بشه شاید این بو کمتر بشه که بتونم بخوابم پدر دستم دراومد تا نیم ساعت همینجور داشتم خفه می شدم از دود، سرم هم درد گرفته بود، از پیمان تعجب کرده بودم که با این دود به این غلیظی چه جوری اونقدر راحت خوابیده بود...خلاصه نیم ساعت بعدش یه خرده بو کمتر شد و منم انقدر با بادبزن هوارو جابه جا کردم تا اینکه قابل تحمل شد و تونستم چشم رو هم بذارم، تازه داشت خوابم می برد که پیمان شروع کرد به خرو پف کردن اونم نه خر و پف معمولیهاااااااااااااااااااا، نه!!! یه صدایی که فقط تراکتور قادره اون صدارو دربیاره حالا چه جوری از حنجره پیمان این صدا خارج می شه من همیشه تعجب می کنم ...دیگه صدای خرو پفش انقدر بلند بود که دیدم اینجوری نمیشه خوابید، با دستم زدم به پهلوش چشاشو باز کرد بهش گفتم برگرد به پهلو بخواب خیلی داری خرو پف می کنی اونم بر گشت به پهلو و صداش قطع شد(معمولا وقتی به پشت به حالت طاقباز می خوابه بیشتر خروپف می کنه) ...خلاصه که صداش خوابید و منم تونستم بگیرم بخوابم تا دم دمای صبح که صدای سگ همسایه بلند شد و دوباره از خواب پریدم و بازم یه نیم ساعتی طول کشید که خوابم ببره تا اینکه یه ساعت بعدش پیمان خان مثل خروس از خواب بیدار شد و پرید رادیورو روشن کرد و صدای ظرف و ظروف و گازو برا آماده کردن صبونه درآورد و منم الکی خواب و بیدار تا ساعت ده رو تخت دراز کشیدم و بعدشم بلند شدم عطای این خواب آشفته رو به لقاش بخشیدم و رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستم صبونه خوردم بعدشم جمع کردم ظرفاشو شستم و نشستم تا دم ظهر یه خرده کتاب خوندم بعد یه چایی آوردم خوردیم و گرفتیم تا ساعت دو و نیم اینجورا خوابیدیم بعد بلند شدیم و طبق معمول همیشه دوباره یه چایی دیگه خوردیم پیمان رفت باغچه دم درو آب بده منم مواد ماکارونی آماده کردم گذاشتم رو گاز و تا اون بپزه کلی میوه شستم که یه مقدارشو شب بخوریم یه مقدارشم پیمان برا مامانش و پیام ببره بعد از شستن میوه ها هم ماکارونی رو ریختم جوشید وگذاشتم دم کشید،دیگه رفتم نشستم سریال کره ایه رو دیدم و بعدشم غذا پخت و یه مقدار از اونو با یه مقدار از عدس پلوی دیروز نشستیم خوردیم و بعدم غذارو تو سه تا قابلمه کشیدیم تا دوتاشو پیمان برا مامانش و پیام ببره یکیشم بذاریم تو یخچال برای شام شب بعدمون، بعدشم دیگه نشستیم و طبق معمول تلوزیون نگاه کردیم و بعدم میوه و چایی و مسواک و لالا! ...امروزم که پیمان ساعت شش و نیم رفت تهران و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم نشستم اینارو نوشتم و بعد از گذاشتن این پست شاید بگیرم بخوابم البته طبق معمول این چند وقت اگه سروصدای این کارگرا بذازه، تازه از امروزم بوی قیر به بقیه چیزا اضافه شده و خلاصه یه شیر تو شیری شده که نگم براتون! اون روز به پیمان می گفتم اومدیم اینجا گفتیم خونه ویلائیه و قراره استراحت کنیم و لذت ببریم یه جوری شد که حالا باید یه،یه سالی بریم تو آپارتمان بخوابیم که خستگی خونه ویلایی از تنمون بره بیرون!...خلاصه اینجوریااااااااااا دیگه خواهر ...من دیگه برم شمام برید به کارتون برسید....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
شادی کجاست؟ جایی که همه ارزشمند باشند!

بازم این گلواژه هیچ ربطی به پستی که گذاشتم نداره ولی همین جمله کوتاه اگه به درستی درک بشه چه خوشبختی هایی که بار نمی یاد و چه جوامعی که اصلاح نمیشه! ...خوب بهش فکر کنید به نظر من علاوه بر شادی، خوشبختی هم همونجائیه که از بزرگ تا کوچک همه ارزشمند باشند و به همه اهمیت بدهیم و حقوق همه رو یکسان رعایت کنیم و به همه فارغ از خردی و بزرگی عشق بورزیم و احترام بذاریم! 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۰:۲۶
رها رهایی
چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۹ ق.ظ

آدم ها خوشبختی شان را می سازند!

سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش پیمان شال و کلاه کرد و رفت کرج که بره مغازه پیش پیام، منم اونو راه انداختم و اومدم رو تخت دراز کشیدم و با خودم گفتم وات تو دو؟ وات نات تو دو؟ چیکار کنم؟ چیکار نکنم؟ گفتم بیام اینجا و براتون یه پست کوتاه بذارم و بعدش یه پتوی نازک رو خودم بندازم و بگیرم زیر خنکای دلچسب کولر تا لنگ ظهر بخوابم و از زندگیم لذت ببرم!(منظورم زندگی تو خوابمه😜 بلاخره اونم یه جور زندگیه دیگه!)...خلاصه که اینجوریا دیگه خواهر ...البته بیشتر قصدم از نوشتن این پست کوتاه، گذاشتن یه گلواژه نه چندان کوتاه براتون بود که خیلی قشنگ و پر مفهومه ایشالااااااااااااا که بخونید و بهش فکر کنید و به کارش ببندید و در نهایت خوش باشید و خوشیهارو خودتون برای خودتون ایجاد کنید و از زندگیتون لذت ببرید! ...خب دیگه من برم که رهسپار خواب شیرینم بشم شمام بفرمایید گلواژه امروزو بخونید ...از دور صورت همچون ماه تک تکتونو می بوسم و به خدای نازنینمون می سپارمتون اااااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه پشت و پناهتون باشه و پیوسته دستتون تو دستش باشه! الهی آااااااااااااااااااااامین! ....بوووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
همه ی آدم های متأهل گاهی پیشِ خودشان فکر کرده اند که شاید اگر مجرد بودند، حالشان بهتر بود، یا اگر شریک زندگیشان یک آدمِ دیگر بود، خوشبخت تر بودند
«کاش یک بار برای همیشه می‌فهمیدند که زندگیِ مشترک برایِ هیچ کس ایده آل نیست!»
هرکس پیشِ خودش آرزوهایی دارد که محقق نمی شوند
هیچ زندگیِ مشترکی، رویایی و بدونِ مشکل نیست، اما این که تو حالت خوب باشد یا نه، به تو بر می گردد، نه به شریک زندگی ات، نه به اقبال و شرایط... و نه به هیچ کس دیگری!
اگر اینجایی که هستی، باخته ای، هرجایِ دیگری هم بروی، بازنده خواهی بود!
آدم هایِ خوشبخت، برایِ خوشبختی و حالِ خوبشان می جنگند، پس هرجای دنیا که باشند خوشبختند!
آدم هایِ نا امید و بهانه گیر هم هر نقطه از زمین و در هر شرایطی که باشند، روزگارشان همین است!
آدم هایِ خوشبخت خودشان خواسته اند که خوشبخت باشند شانس و اقبال فقط بهانه ی آدم هایِ بی مسئولیت و ناامید است!
گاهی باید ایراداتِ خود را بدونِ تعارف پذیرفت و اصلاح کرد و در بیانِ ایراداتِ فردِ مقابل اغراق نکرد!
گاهی باید، واقع بین بود و بجای بد وبیراه گفتن به زمین و زمان و مقایسه های بیجا حرف زد، تغییر کرد و بهتر شد
شرایط، معلولِ افکار و رفتارِ توست!
درست است زندگی صحنه ی جنگ نیست، اما شهر آرزوها هم نیست
از همین لحظه منطقی باش و این را بپذیر!
گولِ ظاهرِ زندگی دیگران را نخور!
تو فقطِ لبخند و داشته‌های دیگران را می بینی، نه تاوان هایِ سنگینی که در قبالش پرداخته اند،
توقع نداشته باش لم بدهی، خوشبختی بیاید و درِخانه ات را بزند!
خوشبختی، از درونِ خودت نشأت می گیرد!
تا خودت تغییر مثبتی نکنی، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد!
آدم ها، خوشبخت متولد نمیشوند، آدم ها خوشبختی ‌شان را می سازند!

💟

 

این گل شمعدونی هم با یک دنیا عشق خالصانه تقدیم به نگاه پر مهرتون که از همه گلهای دنیا برا من زیباتر و قشنگ ترید!(این خانوم گلی تو گلدون، توی حیاط خونمون کنار باغچه شکفته بود!)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۸:۴۹
رها رهایی
يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۲۴ ق.ظ

کادوهای بی مناسبت!

سلاااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ظهر یه لیوان شیر خوردم و گلاب به روتون از دیشب تا حالا جامو جلوی دستشویی انداختم و هر چند دقیقه یکبار می پرم توش و و کلا دل و روده برام نمونده! چند وقتیه بخاطر اون آب ولرم و لیمویی که اول صبح قبل از صبونه می خورم شیرو گذاشتم ظهرا یا بعد از ظهرا می خورم الان چند هفته ای هم هست که کلا یادم می ره بخورم و پیمان هر از گاهی یادم می اندازه این چند وقته آخرین بار که خوردم پنج شش روز پیش بود! دیروز ظهر پیمان رفت شیر گرفت و آورد بعد از اینکه گذاشتم پخت گفت حالا که آماده است بیا یه لیوان بخور صبح هم نخوردی! منم گفتم باشه و یه لیوان خوردم و قصه از همونجا شروع شد که تا حالا هم ادامه داره! من کلا شیر خوردنو دوست ندارم ولی دو سه ساله بخاطر کلسیمش صبحها یه لیوان می خورم تا استخوانهای مبارکم ایراد پیدا نکنند که اونم بعضی وقتها می زنه با عرض معذرت پدر روده های منو درمی یاره مخصوصا وقتی که یه چند روز نخورم و دوباره شروع کنم به خوردنش مثل دیروز! از اونورم شیرهای اینجا اصلا خوشمزه نیست می خوام بخورم تا بوی مزخرفش بهم می خوره و مزه اشو می چشم می خوام بالا بیارم تا حالا پیمان از چندین و چند جای مختلف خریده ولی کلا مثل همنند شیرهای کرج خیلی بهتر از مال اینجا بود به این بدمزگی و بد بویی نبود لااقل! نمی دونم چرا مال اینجا اینجوریه در حالیکه اینجا شهرستانه باید بهتر باشه ...خلاصه که خواهر داستان داریم دیگه!... از اونورم از فردا ظهر باید شروع کنم به خوردن پودرهایی که برای کلونو.سکوپی بهم دادند و تا چهارشنبه عصر که انجامش بدم به جز اون پودرهای محلول تو آب و مایعات و چایی و این چیزا هیچی نباید بخورم برا همین فک کنم هم بخاطر گشنگی و هم بخاطر خوابیدن دم در دستشویی پدرم حسابی دربیاد ...با این اوصاف برام دعا کنید که نمیرم و بتونم چهارشنبه شبو ببینم 😜 ...بگذریم ...از روزمرگی ها هم اگه بخوام بگم براتون، از پست قبل تا حالا خبر خاصی نبوده جز اینکه اون روز که پیمان رفته بود تهران از نارمک برام یه ساعت رومیزی از اون کلاسیکها که زنگ می خورند گرفته بود با یه نیم سکه، که کلی خوشحال شدم! چون کلا بدون مناسبت بود وقتی بهم دادشون حسابی غافلگیر شدم و برا همین پریدم و یه عالمه بوسش کردم! ساعته چون مارک معروفی بود و مال شرکت لوتو.س بود پونصد و هشتاد هزار تومن گرفته بودش، من اولش با خودم فکر کردم فوقش قیمتش دویست سیصد تومن باشه البته یه خرده هم بزرگه شاید قیمتش بیشتر بخاطر بزرگیش گرونه قطر شیشه اش تقریبا بیست سانته عرضش ده سانت و قدشم سی سانتی میشه اندازه یه ساعت دیواری هست اگه بخوام دقیقتر بهتون بگم شیشه اش اندازه دهنه یه قابلمه سه چهار نفره است (مثالهایی که من می زنمو حال می کنید؟ تا حالا فک نکنم کسی برا اندازه گیری ساعت رومیزی قابلمه رو معیار قرار داده باشه) دیگه با این مثالی که زدم فک کنم اندازه ساعته دقیق دستتون اومده، حالا عکساشو براتون می ذارم ببینید آخه تو عکسها نمی دونم چرا هر چی انداختم ساعته کوچیک دیده میشه در حالیکه تو واقعیت خیلی گنده تره برا همین گفتم مثال قابلمه رو بزنم که اندازه واقعیش دستتون بیاد و فکر نکنید که ساعت من کوچیک و ریزه میزه است! 😜 ...خب این از ساعته بریم سراغ تیشرتهام...چند روز پیشا فک کنم پنج شنبه بود شال و کلاه کردیم و یه خرده میوه و چایی و این چیزا برداشتیم و یه هشت تیکه هم پیتزا برا پیام گذاشتیم توی یه ظرف یه بار مصرف و رفتیم مغازه(روز قبلش چهار تا پیتزا درست کرده بودم یکیشو همون روز خوردیم و یکیشو بردیم برا پیام و دو تاشم گذاشتیم برا فرداش که از کرج برگشتیم شام داشته باشیم که بخوریم) ...خلاصه رفتیم مغازه و دو سه ساعتی اونجا بودیم دم دمای اومدنمون پیمان بهم گفت جوجو تیشرت نمی خوای؟ منم به شوخی بهش گفتم چرا برام بگیر دیگه! اونم گفت پاشو تیشرتهارو یه نگاه بکن ببین از کدوما خوشت می یاد منم بلند شدم و نگاه کردم و از سه تاش خوشم اومد و ورداشتم قیمتاشون برا من با تخفیف می شد سیصد و چهل هزار تومن که پیمان کارت کشید و حساب کرد پیام هم برام گذاشت تو نایلکس و خلاصه ورداشتمشون و راه افتادیم اومدیم خونه! حالا عکساشونو براتون پایین همین پست می ذارم هر سه تاشونم از این مدل فانتزیهای کوتاهه از اونا که تقریبا رو ناف آدم وایمیسته و پایینشونم انگار فقط برش زدن و همینجور ولش کردند و دوخت نداره(تیشرتهای مغازه رو چون پیام خریده اکثرا همهشون همینجوری اند و چیز درست و حسابی و آدمیزادی نداره همش از این دخترونه های کوتاه موتاهه) ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ...اینم از هفته ای که بر ما گذشته بود با کادوهایی که پیمان خان زحمت کشیده بود برام خریده بود ...خب من عکسارو می ذارم نگاه کنید خودم هم دیگه می رم و زحمتو کم می کنم ...مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون خییییییییییییییییییییییییلی ماهید ...بوووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

💥گلواژه💥
از امروز تصمیم بگیرید برای هر کاری که انجام می دهید در خودتان "احساس اضطرار" ایجاد کنید. 
یکی از کارهایی را که معمولا در انجام آن تنبلی می کنید انتخاب کنید و اراده کنید که عادت سریع انجام دادن آن کار را در خود تقویت کنید هم در مواقعی که فرصتی پیش می آید و هم وقتی که مشکلی رخ می دهد فورا وارد عمل شوید.
هنگامی که کار یا مسئولیتی را به شما می سپارند، سریع آن را به انجام برسانید و نتیجه ی کار را اطلاع دهید.
در تمام مسائل مهم زندگی تان سریع عمل کنید. آن گاه از اینکه می بینید چقدر کارهای بیشتری انجام می دهید و احساس بهتری دارید، تعجب خواهید کرد!

قسمتی از کتاب بسیار ارزشمند «قورباغه ات را قورت بده»
نوشته برایان تریسی


گلواژه امروز هم ربطی به پستی که گذاشتم نداره ولی می دونم که پشت گوش انداختن کارها عادتیه که اکثرمون داریم و این عادت زشت خیلی وقتها خیلی از فرصتهای زیبای زندگی مونو ازمون گرفته برا همین گفتم این قسمت از حرفهای برایان تریسی رو براتون بذارم تا بخونیم و بهش فکر کنیم و به موقع دست به عمل بزنیم تا با تنبلی و تعلل تو کارها فرصت زیبا زندگی کردن و به موقع اقدام کردن از دستمون نره!

 

این عکس ساعت خوشگل من 

 

 

 

اینم عکس نیم سکه ای که همراه ساعت بود 

 

اینم عکس تیشرتهای گوگولی من 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۲۴
رها رهایی
يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۲۸ ق.ظ

ما مالک درختها نیستیم!

سلاااااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو این هفته ای که گذشت اتفاق قابل عرضی نیفتاد جز اینکه ما بودیم و سر و صدای تخریب و ساخت و ساز همسایه ها و زندگی روزمره همیشگیمون که خدارو شکر تخریب خونه آقای فر.جی جمعه به سلامتی تموم شد و نود درصد سروصداها خوابید و الان ما از دیروز یه خرده مخمون آروم گرفته و آرامش به خونه زندگیمون برگشته!... هر چند که چیز خاصی برا تعریف کردن نیست جز روزمرگی ولی یه خرده از جمعه و شنبه بنویسم بعد برم ...جمعه صبح من با یه دل درد و پا درد خیلی شدید از خواب بیدار شدم و دیدم که بععععععععععععله خاله پری نازنین تشریف زود هنگامشو آورده و همه اون دردا هم بخاطر تشریف فرمائیه ایشونه، دیگه بلند شدم و گلاب به روتون مقدمات جلوسشونو فراهم کردم و با حال زاری رفتم یه خرده صبونه خوردم! نمی دونم چرا تابستون که میشه (هر چند که الان بهاره ولی منظورم به گرماشه) سیستم بدن من کلا به هم می ریزه تو هوای خنک یا سرد همه چیز من خوبه ولی یه خرده که هوا گرم میشه کلا بدنم قاطی می کنه مخصوصا مواقعی که این خاله خانم محترم تشریفشو می یاره! تو زمستون و فصلهایی که خنکه مثل آدم می یاد ولی تابستون که میشه هم قبل از موعدش می یاد و هم دردش زیاد میشه هم گلاب به روتون خونریزیش، مثل این دفعه، در حالیکه من الان از سال ۹۷ که معصومه اون روش دراز کشیدن موقع پریودی رو یادم داده دیگه هیچوقت درد نداشتم الا وقتایی که هوا گرم بوده(پارسالم تابستون یکی دو ماهشو بخاطر گرما خیلی درد کشیدم)....خلاصه که یه صبونه مختصری همراه با درد فراوانی که داشتم خوردم و رفتم یه نیم ساعتی همونجور که معصومه یادم داده بود دراز کشیدم دردم کم کم آروم شد و دیگه داشت خوابم می برد ولی سر و صدای کنده کاری همسایه نمی ذاشت که کامل بخوابم بین خواب و بیدار بودم که پیمان اومد تو(قبلش بیرون پیش همسایه بود برا کارگراشون چایی و آب یخ برده بود) دیدم یکی دو تا برگ مو دستشه، اومد پیشم و گفت جوجو ببین این برگا برا دلمه خوبند بکنم بیارم بذاریم تو فریزر؟ منم نیم خیز شدم و یه نگاه انداختم گفتم آره خوبند اونم گفت فرجی اینا درخت مورو قطعش کردند معماره گفته که افتاده جایی که دقیقا باید ستون بزنند منم گفتم وااااااااااا چرا قطعش کردند حیف اون درخت نبود؟ اونم گفت نمیشه دیگه باید ستون بزنند گفتم خب ستونو یه خرده اون ورتر می زدند مگه دست خودشون نبود؟ حالا یکی دو متر خونه شون کوچیکتر می شد به جایی برنمی خورد که! اونم همینجور که داشت می رفت بیرون گفت حالا که دیگه زدند رفته دیگه! منم با خودم گفتم تو یه سری کشورا بخاطر یه درخت یارو کلی نقشه خونه شو عوض می کنه که بتونه اون یه درختو حفظ کنه و از بین نبره ولی تو مملکت ما بخاطر اینکه یه وجب خونه مون بزرگتر باشه حاضریم صد تا درختو نابود کنیم! نمی دونم چرا فکر می کنیم به هر چیزی که زورمون برسه مالکش ماییم و حق نابودیشو داریم و اصلا هم به این فکر نمی کنیم که داریم یه موجود زنده رو بخاطر خودخواهی خودمون از بین می بریم این مایه تاسفه ولی ذره ای هم خودمونو بخاطرش ناراحت نمی کنیم بعدم می گیم ما مسلمونیم و فلان کشورا مردمانشون کافرند! ... نمی دونید چه درخت نازی بود شاخه هاش از سر دیوار اومده بودند تو خونه ما، یه برگای خوشگل و خوشرنگی داشت که نگووووووووو! عصرها که هوا خنک می شد وقتی تو باد می رقصیدند دل آدمو می بردند ...خلاصه که اعصابم کلی خرد شد تو دلم از درخت مو بخاطر بلایی که سرش آورده بودند معذرت خواهی کردم با خودم گفتم حضرت محمد میگه که شکستن شاخه درخت مثل شکستن بال فرشته هاست و کلی گناه داره، اینا چه جوری قراره جواب این درختو تو اون دنیا بدن که از ریشه قطعش کردند؟!!! ...تو برنامه زندگی. پس. از. زندگی یه آقایی به اسم زما.نی تعریف می کرد که وقتی دچار مرگ موقت شده توی مرور زندگیش بهش یه قسمت از زندگیشو نشون دادند که مربوط به یه درختی بوده! می گفت یه روز سر مساله ای عصبانی بودم و دوستم اومده بود دنبالم و داشتیم توی خیابون نزدیک خونمون راه می رفتیم من همینجور که با دوستم حرف می زدم از کنار خیابون یه شاخه از یه درخت کندم و همینجور که داشتم راه می رفتم و با عصبانیت و ناراحتی حرف می زدم اون شاخه درختو همینجور تیکه تیکه می کردم و می انداختم رو زمین، می گفت تو مرور زندگیم نشون می دادند که اون درخت بعد از اون روز هر وقت من از کنارش رد می شدم قبل از اینکه بهش برسم تا وقتی که ازش رد بشم و برم از ترس به خودش می لرزیده مثل آدمی که احساس کنه یه قاتل داره می یاد سراغش که بکشدش ...خلاصه اش اینکه ما غافلیم و نمی دونیم چی داریم سر کائنات می یاریم ولی یه روزی بابت همه این بلاهایی که سرش آوردیم قراره جواب پس بدیم ...بگذریم بعد از این افکار و احساسات ناخوشایند بلند شدم و رفتم حیاط و از دم در بیرونو نگاه کردم دیدم درخت موی بیچاره رو بعد از اینکه قطعش کردند گذاشتند تو کوچه و پیمان داره ازش برگ می کنه کلی هم غوره روشه گفتم به آقای فرجی بگو لااقل غوره هاشو بکنه همینجوری پرت نکنه بیرون گفت بهش گفتم گفت بکنم بذارم اینجا تا شب بخوام ببرم خونه اینا پلاسیدند منم گفتم حداقل تو بکن بیار می اندازیمش تو آب نمک حیفه دیگه بلاخره نعمت خداست نباید حیف و میل بشند (به قول معروف ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند که اینا انقدری شدند زحمت اونارو حداقل نباید به هدر بدیم) اونم گفت باشه و منم برگشتم تو و یه خرده پیاز داغ درست کردم و یه مقدارم گوشت چرخ کرده تفت دادم! می خواستم دلمه برگ مو درست کنم البته نه از برگای درخت فرجی اینا، بلکه از اون برگایی که از میاندوآب با خودم آورده بودمشون(همون برگایی که ایندفعه اونجا بودم هاجر از باغ داییش برام آورده بود) پیمان می خواست شنبه بره خونه مامانش می خواست براش دلمه ببره...پیاز داغ و گوشتشو آماده کردم و ریختم توی ظرفی و  با سبزیش که چند روز پیش آماده کرده بودیم و گذاشته بودیمش تو فریزیر قاطی کردم می خواستم لپه و برنجشم بریزم که پیمان اومد تو و گفت جوجو میشه مواد دلمه رو نگهداشت یه روز دیگه درستشون کرد؟ گفتم آره می ذارمش تو فریزر چطور مگه؟ گفت این فرجی اینا دارند صفحه هایی که ستونای خونه روش سوار بوده رو با لودر می کشند بیرون فردارو بمونم خونه حواسم بهشون باشه یهو موقع بیرون کشیدن اون صفحه ها نزنند دیوار مارو هم بیارند پایین، بعد بذارم پس فردا برم خونه مامان! منم گفتم باشه من مواد دلمه رو بسته بندی می کنم می ذارم تو فریزر فردا می ذارم بیرون یخش که وا شد درستش می کنم تو پس فردا ببر گفت خراب نمیشه؟ گفتم نه! گفت پس همین کارو بکن دیگه! منم گفتم باشه و دیگه بی خیال برنج و لپه شدم و ترکیب گوشت و سبزی رو ریختم تو کیسه و گذاشتمش تو فریزر، دیگه اومدیم نشستیم یه چایی خوردیم ساعت دو سه بود، دیگه سرو صدای کارگرا خوابیده بود ما هم یه خرده گرفتیم خوابیدیم و یه ساعت بعدش دوباره سر و صداشون بلند شد و ما هم دیگه بلند شدیم و پیمان رفت پیش اونا و من منم نشستم یه خرده کتاب خوندم یه مقدارم تو اینترنت گشت زدم ساعت هفتم زدم کانال .تما.شا و سریال .کره ای خانواده. جدیدو دیدم موضوع پیش پا افتاده ای داره در مورد روابط عروس و مادر شوهر و خواهر شوهر و این حرفاست ولی با مزه است و یه رگه هایی هم از طنز داره که خنده داره از یه طرفم خونه زندگیاشون رنگی رنگی و خوشگله آدمو سر ذوق می یاره اگه خواستید ببینیدش هر روز ساعت هفت از کانال تما.شا پخش میشه! ...در حال دیدن سریال بودم و ظاهرا کارگرای همسایه هم رفته بودند و آرامش برقرار شده بود پیمان هم مشغول تمیز کردن و شستن حیاط بود که وسطا اومد تو و گفت جوجو گل پسر روشن نمیشه! گفتم واااااااااا چراااااااااااا؟ گفت درش از فردای اون روز که از خونه مامان اومدم و صبح شستمش نگو نیمه باز مونده و منم نفهمیدم چادرشو کشیدم روش، چراغ سقفیهاش از اون روز روشن مونده بخاطر نیمه باز موندن در و باتریش خالی شده گفتم ای بابا یعنی باید باتری نو بگیری؟ گفت نمی دونم الان اومدم زنگ بزنم امداد.خود.رو بیاد ببینم چی میگه! گفتم باشه بزن! زد و نیم ساعت بعدش از امدا.د خود.رو اومدند و کابل زدند و روشنش کردند گفتند باتریش خراب نشده فقط شارژ خالی کرده یه ده دقیقه روشن بمونه دوباره شارژ میشه پیمان پولشونو حساب کرد اونا رفتند و بعد از ده دقیقه هم خاموشش کرد و دوباره روشن کرد و امتحان کرد دید که درست شده، دیگه چادرشو کشید اومد تو و نشستیم شاممونو که عدس پلو بود خوردیم و بعدم طبق معمول هر شب نشستیم تلوزیون نگاه کردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم ....شنبه هم که اتفاق خاصی نیفتاد فقط من بعد از ظهرش دلمه رو درست کردم و جاتون خالی خیلی هم خوشمزه شد و شبم از همون خوردیم و یه مقدارم پیمان گذاشت که برا مامانش ببره و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال که بعدا بخوریم ...امروزم که پیمان ساعت هفت شال و کلاه کرد و طبق معمول رفت تهران و منم اومدم نشستم اینارو نوشتم و بعد از اینکه این پستو بذارم به احتمال زیاد می گیرم می خوابم! بعد از ظهرم می خوام بشینم برا مامان بزرگ عصمت که امروز سالگرد فوتشه فاتحه و آیه الکرسی و زیارت.عاشورا بخونم!

ننه عصمت نازنین روحت شااااااااااااااااااااااااااد و یادت گرامی! تو بهترین مامان بزرگ دنیا بودی ! heartheartheartcrying​​​​


... اینجوریاااااااااااااااااااااااااااااااا دیگه خواهر، دیگه من برم شمام به کاراتون برسید!...خییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم ...از دور صورت همچون ماهتونو می بوسم و لحظه های شادی رو براتون آرزو می کنم بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
قبل از اینکه با کسی بحث کنی...این سوال رو از خودت بپرس:"این آدم انقدر بالغ هست که اگر اشتباه کرده باشه بپذیره...!؟!؟" اگر جواب "نه" بود،پس نه خودتو اذیت کن،نه اونو...
این گلواژه ربطی به چیزهایی که توی این پست نوشتم نداره ولی چون قابل تأمل بود گفتم اینجا بنویسمش تا بخونید و بهش فکر کنید و سعی کنید تو زندگیتون به کار ببندید و باهاش جلوی بحثهای بیهوده رو بگیرید!

 

اینم یه عکس از نیلوفرای حیاط خلوت که امروز صبح از پشت پنجره ازشون گرفتم امسال بیچاره ها فقط توی خاک و خل بودند از بس بخاطر این ساخت و ساز همسایه ها خاک و سیمان ریخت روسرشون(اون ساختمون نیمه کاره هم که تو عکس دیده میشه همون ساختمون پشت خونمونه که چند وقت پیش کوبیدند و دارند توش آپارتمان می سازند)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۲۸
رها رهایی
دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۴ ق.ظ

اینها همه از لطف پروردگار من است!

سلاااااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که سه شنبه هفته پیش وقت دکتر گرفتم و بردم آزمایشمو نشون دادم گفت که همه چی خوبه و احتمالا مشکل روده ام عصبیه ولی چون قبلا پولیپ. آدنوم داشتم و تاریخ آخرین کلونو.سکوپی روده ام مربوط به هفت سال پیشه بهتره که کلونو.سکوپی رو انجام بدم برا همین برای دوم تیر ساعت سه بعد از ظهر برام وقت کلونو.سکوپی گذاشت و دو تا هم برگه بهم داد که روش اسم یه سری پودر و شیاف و اینا با طریقه مصرفشون و چه جوری آماده شدن برای انجام کلونو.سکوپی رو نوشته بود بهم گفت که برگه هارو بیرون از اتاقش بخونم و اگه سوالی داشتم از منشیش بپرسم منم خوندم و یه سوال در مورد غذا خوردن تو دو روز مونده به کلونو.سکوپی داشتم ازش پرسیدم اونم گفت که چهل و هشت ساعت قبل از انجام کلونو.سکوپی باید خوردن پودرارو که هر بسته باید توی یک لیتر آب حل بشه رو شروع کنم(پودرها شش بسته اند) و هر دوساعت یکبار یه لیوان از محلولو بخورم غذا هم تحت هیچ شرایطی نباید بخورم به جز آب میوه و آب گوشت و آب مرغ یا آب سوپ(گفت سوپو می ریزی تو صافی و موادشو جدا می کنی و فقط آبشو می خوری به هیچ وجه هم میکسش نمی کنی چون غذا محسوب میشه) به جز اینا هم هیچ غذایی نمی خوری فقط تا می تونی چایی و شربت و این چیزا به قدر تحمل می خوری تا روده هات تمیز بشه و آماده  کلونو.سکوپی باشه ساعت هشت شب قبل از کلونو.سکوپی هم محلولت تموم میشه و دو ساعت بعد از تموم شدنمحلول، اون دو تا شیافی که بهت دادند رو همزمان مصرف می کنی روز بعدشم باز تا می تونی چایی و شربت استفاده می کنی تا ساعت کلونو.سکوپی برسه ...منم گفتم باشه واز منشی خداحافظی کردم اومدم برم بیرون یه پیرزن سفید چشم آبی خوشگل اونجا بود که برای شوهرش وقت کلونو.سکوپی و آندو.سکوپی همزمان داده بودند بهم گفت دخترم اینایی که گفت رو به منم می گی منم کامل براش توضیح دادم و اونم کلی ازم تشکر کرد و آخر سر هم بهم گفت اسمت چیه بهم بگو تا سر نماز شبام برات دعا کنم منم اسممو بهش گفتم و کلی ازش تشکر کردم گفتم حالا که می خواین دعام کنید میشه به جای من پدر و مادرمو دعا کنید؟ اونم لبخند قشنگی زد و گفت حتماااااااا عزیزم، هم خودتو دعا می کنم هم پدر و مادرت و خانواده ات رو! منم گفتم خیییییییییییلی گلید اونم خندید (حس خیییییییییییییییییییییلی خوبیه که یکی سر نماز شباش نصفه های شب که آدم خوابه آدم و عزیزانشو دعا کنه نمی دونم چرا حرفاش باعث شد احساس سبکی وخوشحالی بهم دست بده انگار اون حرفارو از ته دل بهم زد) بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم یه حس خیلی خوبی داشتم آخه این اولین باری بود که یکی بهم می گفت می خواد سر نمازای شبش برا من و پدر و مادرم و خانواده ام دعا کنه تا برسم به پیمان و سوار ماشین بشم کلی خدارو بابت بنده های خوبش شکر کردم و به خودم گفتم به قول اون آیه که میگه «هذا من فضل ربی» اینها همه از فضل و لطف پروردگار منه که آدمای خوبو سر راه من می ذاره تا خودشو یاد من بیاره ...خلاصه با این حسای خوب اومدم سوار گل پسر شدم رفتیم خیابون .بهار از بوفالو یه خرده بوقلمون خریدیم از نونوایی سنگکی یه کوچه اونورترش هم ده تا نون گرفتیم و راه افتادیم رفتیم خونه!...فرداشم عصری پیمان تلوزیونو روشن کرد دید نشون نمی ده رفت بالا پشت بوم دید چراغ آنتن برقیه خاموشه اومد هر کاریش کرد درست نشد و آخر سر مجبور شد اون دستگاه جعبه مانند آنتنه رو که پایین تلوزیون بود باز کنه و توشو بررسی کنه که وقتی بستش و زد به برق یهو برقه اتصالی کرد و نزدیک بود تلوزیون آتیش بگیره که فیوزه پرید سریع درش آوردیم از برق و رفتیم فیوزو زدیم اومدیم دیدیم تلوزیونه سالمه و هیچیش نشده ولی آنتنه دیگه دم و دستگاهش سوخت و خیالمون راحت شد و گذاشتیمش کنار اومدیم نشستیم شاممون که نیمرو بود خوردیم و از اونجایی که دیگه تلوزیون نداشتیم بلند شدم یه فیلم به اسم آخرین.کریسمس که از اینترنت دانلود کرده بودم رو گذاشتم نشستیم نگاه کردیم فیلم قشنگی بود ولی ده دقیقه آخرش دانلود نشده بود و نفهمیدیم آخرش چی شد ...بعدشم که یه چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم ....روز بعدشم پیمان رفت یه آنتن خرید اومد نصب کرد ولی کانالای تلوزیونو هر چی سرچ کردیم هیچی نیاورد برا همین پیمان رفت کلی سیم گرفت و آورد کل سیم آنتنو از بالا پشت بوم تا خود خونه عوض کرد بازم نشون نداد که نداد پیمان رفت جای آنتنو رو پشت بوم صد بار عوض کرد ولی بازم خبری از کانالا نشد تا اینکه اومدیم زنگ زدیم به نمایندگی اسنو.ا گفتیم بیان ببینند این تلوزیونه چشه اونام آدرس و تلفن گرفتند گفتند تماس می گیرند تا اونا تماس بگیرند پیمان یه بار دیگه رفت بالا پشت بومو جای آنتنو عوض کرد من سرچ زدم یهو دیدم یه دوازده تا کانال آورد دیگه نمی دونید چقدرررررررررررررررر خوشحال شدیم پیمان اومد تو و تو ادامه سرچ یازده تا کانال دیگه هم بهش اضافه شد و کانالا شدند بیست و سه تا...بلاخره تلوزیونه نشون داد ولی یه سری از کانالارو مثل کانال پنج و دو و چهارو اصلا نیاورده بود به جاش کانالای دیگه رو هم اچ دیشونو آورده بود هم معمولیشونو...از اون به بعدم هر کاری کردیم از جابه جایی آنتن بگیر تا سرچ صدباره کانالا و باز و بسته کردن فیشهای رابط و غیره که اون سه تا کانالم بیاره که نیاورد! دیگه بی خیال اون سه تا شدیم و به همون کانالایی که آورده بود قانع شدیم ولش کردیم... جمعه صبح هم باز پیمان یه دور دیگه با آنتن و تلوزیون ور رفت ولی بازم نشد و دیگه بی خیال شد و رفت وسایل الویه خرید آورد من یه سالاد الویه خوشمزه درست کردم و گذاشتم تو یخچال و گرفتیم یه خرده خوابیدیم البته چه خوابی یه مدته که کلا آرامش از خونه ما رفته، علاوه بر همسایه پشتیه که اون سری گفتم خونه اش رو کوبیده و داره می سازه الان یه هفته ده روزه که همسایه سمت چپیمون هم شروع کرده به کوبیدن خونه اش و یک سرو صدایی راه افتاده که بیا و ببین صدای کلنگ و چکش و دستگاههای بتون کنی و صدای جوشکارایی که دارند آهنای خونه رو می برند صدای کارگرایی که دارند درو پنجره هارو جدا می کنند صدای ریختن راه به راه دیوارای خونه و آوار شدن اونا و لرزش خونه و ...خلاصه یه وضعیه که بیا و ببین علاوه بر اینا خونه همسایه پشتیمون هم دم به دقیقه جرثقیل می یاد و صدای کارگرا بلند میشه و صدای ریزش بتون داخل ستونای آپارتمان می یاد و یه غوغایی راه می افته که نگوووووووووووو! سمت راستمون هم دو تا خونه اون ورتر که چندماه پیش شروع کرده با اینکه اسکلت پنج طبقه رفته بالا و فعلا کار مسکوت مونده ولی نگهبانش هر از گاهی با چند نفر دیگه راه می افته تو طبقات و یه صدای کوبیدن آهن و چکش کاری راه می اندازه و صدای اونم به بقیه صداها اضافه میشه یعنی از صبح علی طلوع از سه طرف این صداها بلند میشه تا تقریبا ساعت هفت و هشت شب، از اون به بعد مخمون یه خرده استراحت می کنه تا موقع خواب که تا سرمونو می ذاریم رو بالش صدای سگ همسایه سمت چپمون که چند وقتیه آورده گذاشته تو ساختمون نیمه مخروبه که مواظب وسایلاشون باشه که دزد نبره شروع میشه و تا دم صبح هم با صدای پارس بلند سگ می خوابیم و از خوابمون لذت می بریم تا کارگرای محترم تشریف بیارند و صدای سگ تو سر و صدایی که اونا راه می اندازند گم بشه و روز از نو شروع بشه و روزی از نو! حالا علاوه بر سر و صداشون وحشت از ریزش یه باره خونه رو سرمون رو هم بهش اضافه کنید ما هر چند دقیقه یه بار با صدای هولناک ریزش دیوارای خونه بغلی با ترس از این سر خونه به اون سر خونه فرار می کنیم  حتی دو دقیقه هم که دستشویی می ریم می گیم الانه که دیوار دستشویی بریزه رو سرمون یا اقلا فرود بیاد رو کمرمون و قطع نخاع بشیم ...خلاصه که خواهر اوضاعیه که نمی دونید ...بگذریم داشتم می گفتم یه خرده تو اوضاعی که تعریف کردم خوابیدیم و خسته تر و کوفته تر از قبل با اعصاب خرد بلند شدیم و دیگه یه چایی خوردیم و پیمان رفت دو تا سم سوسک کش خرید برا مامانش تا دوشنبه که امروزه ببره براش، اون روز زنگ زده بود می گفت حیاطشون سوسک دراومده! بعد از اونم پیمان اومد افتاد به جون حیاط و برای هزارمین بار از صبح شستش تا خاکایی که از کنده کاری همسایه ریخته بود تو حیاط پاک بشه شبم نشستیم الویه مونو خوردیم و یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و بعدشم ساعت یک و نیم اینجورا با آوای پارسهای پی در پی و دل انگیز «برفی» سگ همسایه مون به خواب شیرین رفتیم(سگه چون خیلی سفیده اسمشو برفی گذاشتند) ...شنبه هم با سر و صدایی به مراتب بدتر از روزای قبل از خواب پریدیم و صبونه خوردیم و بعد از اینکه ظرفای صبونه رو شستیم من نشستم یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم رفت شیر و ماست و این چیزا بگیره گرفت و آورد و بعدشم مشغول تمیز کردن حیاطها شد و هر از گاهی هم که صدای ریزش آوار خونه همسایه زیاد می شد می پرید بالا پشت بوم و یه خرده با اونا حرف می زد و به آرامش دعوتشون می کرد😜 بعد می اومد پایین و به کارش ادامه می داد ساعت دو سه بود که کارش تموم شد و اومد گرفتیم یه خرده خوابیدیم گوش شیطان کر انگار کارگرا هم خوابیده بودند چون سکوت دل انگیزی برقرار شده بود نیم ساعتی تو اون سکوت خوابیدیم تا اینکه با اولین صدای کوبیده شدن کلنگ و پتک کارگرا از خواب پریدیم و اون سکوت دل انگیز هم دود شد و رفت هوا! بلند شدیم یه چایی خوردیم یهو پیمان به سرش زد که بسته بندی وسایل تو بوفه رو برای اسباب کشی آخر مرداد شروع کنه(آخه آخر مرداد می خوایم برگردیم به اون خونه ای که پارسال تو کرج تو محله خودمون خریدیم) خلاصه بلند شد و یه خرده کاغذ و روزنامه و این چیزا آورد و افتاد به جون ظرفهای بوفه تو هال و یکی یکی کاغذ پیچشون کرد و گذاشتشون تو نایلون و دراشونو بست پنج شش دقیقه ای بود که کارشو شروع کرده بود و منم نشسته بودم رو مبل و داشتم اینترنت گردی می کردم که یهو یه لیوان از دست پیمان در رفت و افتاد رو یکی از طبقات بوفه و همینجور که داشت می اومد پایین زد هفت هشت تا فنجون چینی و قندون و لیوان و استکانو با هم شکوند تا رسید به طبقه پایین و افتاد رو زمین، اونا می ریختند و پیمان هم سعی می کرد بگیردشون منم داد می زدم که بیا کنار الان دست و پاتو می برند خلاصه یک سرو صدایی بود و یه بشکن بشکنی راه افتاده بود که جاتون خالی! کلی ظرف و ظروف خوشگل که تا حالا یک بار هم ازشون استفاده نکرده بودیم جز اینکه از این خونه به اون خونه برده بودیم شکست و خرد شد به پیمان گفتم آدمیزادم کاراش با مزه استاااا یه عالمه پول می ده ظرف و ظروف می خره می ذاره تو بوفه و نگاشون می کنه(خیلی وقتها حتی نگاشونم نمی کنه) و هی از این خونه به اون خونه می بردشون و دوباره می چیندشون و هیچوقتم ازشون استفاده نمی کنه تا اینکه یه روزی در اثر ضربه ای چیزی می شکنند و از بین می رند و بعد خرده هاشو جمع می کنه و می ریزدشون دور و با خودش میگه کاش استفاده شون کرده بودم! اونم گفت آره والله راست می گی اینا چی اند آخه هی پشت سر خودمون اینور اونور می کشونیم هیچوقت هم ازشون استفاده نمی کنیم شیطونه میگه وردارم همه رو بریزم دور...! ...بعد از این بحثهای فلسفی من سه تا از فنجونهایی که لب پر شده بودند رو جدا کردم که توش گل بکاریم بقیه خرده ریزارو هم ریختم تو سطل آشغال و پیمان هم آورد کل اون قسمتو جارو کشید چون پر خرده شیشه و تکه های ریز فنجونهای چینی بود بعد از جارو کشی هم دوباره یه سر و صدای بلندی از ریزش دیوارای خونه همسایه بلند شد و پیمان پرید رفت بالا پشت بوم و وقتی اومد پایین دیدم یه ظرف یکبار مصرف پر گیلاس با خودش آورده گفت اینارو این کرده داد (یه پیرمرد کردی همسایه دست راستمونه که یه درخت گیلاس خوشگل تو حیاط خلوتشونه که از حیاط خلوت ما هم سرشاخه هاش دیده میشه که پر گیلاسه) منم گفتم دستش درد نکنه  پیمان گفت من اصلا از پارسال با این آدم حرف نمی زنم بیرونم ببینمش اصلا سلام احوالپرسی نمی کنم الان با این ظرفه اومده بالا باهام دست داده تازه می خواست روبوسی هم بکنه که من کشیدم کنار و بهش گفتم حاج آقا مریضیه، انگار اصلا حالیش نیست! گفتم خب اون انسانیت به خرج داده دست گلش درد نکنه(پارسال یه چند روزی تو این خونه کارگر کار می کرد پیمان با پیام اومدند بالا سر کارگرا وایستادند من دیگه باهاشون نیومدم یه شب پیمان اومد گفت که با این کرده دعواش شده قضیه از این قرار بود که یکی از دیوارای اتاقا چسبیده به حموم اونا بود و همش نم پس می داد پیمانم یکی دو بار به کرده گفته بود از حموم شماست ولی اون قبول نکرده بود اون روزم انگار نمه زیاد شده بود و پیمان رفته بود سراغ پیرمرده و گفته بود بیا نگاه کن که اونم عصبانی شده بود و گفته بود از حموم ما نیست و دیگه دم در خونه ما نیا و از این حرفها ...حالا دقیقا تقصیر کدومشون بود من نمی دونم پیمان برا من همین قدر تعریف کرده بود حالا بعد از یکسال پیرمرده به بهانه دادن یه کاسه گیلاس خواسته بود که از دل پیمان دربیاره) خلاصه پیمان گیلاسارو داد به من و منم بردم گذاشتمشون تو یخچال و اومدم نشستم یه خرده تلوزیون نگاه کردم و بعدم بلند شدم نون گرم کردم و یه مقدار از الویه روز قبل مونده بود آوردم و نشستیم شام خوردیم و بعدم نشستیم تلویزیون ببینیم دیدیم هیچی نداره و به قول مامان فقط نوحه و تو سر زدنه گفتم بذار عمه .ماه .منیرو بذارم ببینیم(چند وقت پیشا از تو اینترنت دانلودش کرده بودم رو فلش بود) گذاشتم اونو دیدیم و بعدم یه خرده میوه و چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم...دیروزم دم ظهر پیمان بلند شد رفت وسایل ماکارونی گرفت و آورد منم گذاشتم موادش پخت و گرفتیم یه خرده بخوابیم (سر و صدای کارگرا خوابیده بود) تا بعدا بلند بشیم بذارم ماکارونیه دم بکشه که هنوز ده دقیقه نشده بود دراز کشیده بودیم که صدای کلنگشون بلند شد و نخوابیده مجبور شدیم بلند بشیم ، دیگه بلند شدیم و یه چایی خوردیم و منم گذاشتم ماکارونیه پخت و پیمان اومد ریخت تو دیس تا خنک بشه ، بعدش یه مقدار ریخت تو قابلمه تا فرداش که می شد امروز ببره با مامانش ظهر بخورند بقیه اش رو هم ریختم توی یه قابلمه دیگه و گذاشتم تو یخچال ! پیمان هم ته دیگشو با یه مقدار از دورش که خشک شده بود خورد منم یه چند قاشقی ازش خوردم و جمع کردیم! پیمان دوباره رفت بالا ‌پشت بوم و با همسایه سمت چپی که داره تخریب می کنه حرف زد و منم رفتم تو اون فنجون شکسته ها گل ناز کاشتم(حالا عکساشونو پایین همین پست براتون می ذارم) بعدم اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم و یه کوچولو تلوزیون نگاه کردم و یه مقدارم اینترنت گردی کردم بعدا پیمان اومد پایین و نشستیم چایی و میوه خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم، دیگه چون عصری از ماکارونیه خورده بودیم سیر بودیم و شام نخوردیم ساعت ده اینجورا بود پیمان سرش درد می کرد یه قرص برا اون آوردم خورد و یه خرده همونجا رو مبل خوابید و بعدم دیگه ساعت یازده و نیم دوازده بود پیمان بلند شد داشت سریال دود.کش رو می داد اونو نگاه کردیم و رفتیم خوابیدیم ...امروزم که شش و نیم پیمان بلند شد و شال و کلاه کرد و رفت تهران خونه مامانش منم اومدم خدمت شما و طبق معمول همیشه این پستو بذارم می خوام برم بگیرم تا لنگ ظهر بخوابم البته اگه سر و صدای بیل و تیشه و کلنگ و پتک کارگرای محترم همسایه بذاره! ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید ...خیییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
سوت های زندگی شما چیست؟

بنجامین فرانکلین در هفت‌سالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتادسالگی هم از یادش نرفت... پسرک هفت‌ساله‌ای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود. اشتیاق او برای خرید سوت به‌قدری زیاد بود که یک‌راست به مغازه اسباب‌بازی‌فروشی رفت و هر چه سکه در جیبش داشت روی پیشخوان مغازه ریخت و بدون آنکه قیمت سوت را بپرسد همه سکه‌ها را به فروشنده داد. 

فرانکلین هفتادساله بعد برای یک دوستی نوشت: سوت را گرفتم و به خانه رفتم و آن‌قدر سوت زدم که همه کلافه شدن اما خواهر و برادرهای بزرگم متوجه شدن که برای یک سوت پول فراوان پرداخته‌ام و وحشتناک به من می‌خندیدند!
اوقاتم عجیب تلخ شده بود و از ته دل گریه می‌کردم. 

سال‌ها بعد که فرانکلین سفیر امریکا در فرانسه و شخصیت معروف و جهانی شد هنوز آن را فراموش نکرده بود و می‌گفت: همین‌طور که بزرگ شدم و قدم به دنیای واقعی گذاشتم و اعمال انسان‌ها را دیدم متوجه شدم بسیاری از آن‌ها بهای گزافی برای یک سوت می‌پردازند.

بخش اعظم بدبختی افراد با ارزیابی غلط آن‌ها از ارزش واقعی چیزها برای پرداختن بهایی بسیار گزاف برای سوت‌هایشان فراهم آمده است.
تردیدها و انتخاب ها،اختلافات خانوادگی، مشاجره‌ها، بحث و جدال بر سر مسائلی که حتی ارزش فکر کردن ندارند همه سوت‌هایی هستند که بیشتر افراد با نادانی بهای گزافی برایش می‌پردازند.

بخشی از کتاب ارزشمند «آیین زندگی» 
نوشته «دیل کارنگی»

 

اینم عکس گل فنجونیهای من 

 

اینم گیلاسای پیرمرد کرد همسایه 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۴۴
رها رهایی
شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ق.ظ

ممنون بابت همه محبتهاتون!

سلااااااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که خیلی وقته ننوشتم و نمی دونم کلا از کجا بنویسم فقط اول از همه تشکر کنم از همه تون که تو اون چند روزی که اومدم میاندوآب خیییییییییییییییییییلی برام زحمت کشیدید اگه بخوام بشمرم موارد انقدر زیاده که توی یه پست جا نمیشه برا همین مجبورم بصورت کلی و یه جا بابت همه چی ازتون تشکر کنم منو با مجبتهاتون وااااااااااااااااااااقعا شرمنده کردید طوریکه فکر نمی کنم توان جبرانشو داشته باشم ولی از خدا می خوام که به بهترین و زیباترین حالت ممکن براتون جبران کنه و همیشه پشت و پناهتون باشه ااااااااااااااااااااااااااااالهی آمین🙏🙏🙏
خدا دایی عزیزمون رو هم بیامرزه که نه تنها زنده بودنش که حتی مرگش هم سبب خیر و اتفاقات خوب بود و باعث شد بعد از مدتها من شما و همه فامیلو یه جا ببینم ااااااااااااااااااااااااالهی که نور به قبرش بباره و با حضرت علی و امام حسین و چهارده معصوم محشور بشه و جایگاهش درست در آغوش نور و عشق و رحمت خدا باشه که شک ندارم هست انقدرررررررررررررررررررررررررر که بزرگوار و خوش اخلاق و نیکو خصال بود طوریکه هرگز به اندازه ذره ای دلی رو نرنجوند دایی تنها کسی بود تو دنیا که به جرأت می تونم بگم توی خوبی و خوش اخلاقی و مردونگی آراسته به اخلاق پیغمبرها بود و سراسر وجودش خدایی بود به قول قیصر : رفت تا دامنش از گَرد زمین پاک بماند
آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند !

از دست دادن دایی اگه نگم برای دنیای ما (که اگه بگم هم بیراهه نگفتم) یه خسران بزرگ برای فامیل ما بود واااااااااااااااااااااااااااقعا حیف شد خدا بیامرزدش ! مطمئنم یادش تا زنده ایم توی دل و جان ما می مونه و هرگز فراموش نمیشه ! ...بگذریم نمی خواستم ناراحتتون کنم! ...هر چند که دنیا گذرگاهی بیش نیست و چیزی که به نظرم توش زیادیه همین ناراحت شدن ما از حقیقتی به اسم مرگه که فقط یه پل و یه گذر از این دنیا به دنیایی بالاتر و برتره و نه تنها ناراحتی نداره که باید خوشحال بود که برعکس بی عدالتی های این دنیا، اونجا جایی برای احقاق حق و رسیدن حق به حقداره! ...و الانم دایی بی شک به حقش که تمام خوبیها و زیباییهای اون دنیاست رسیده و در جوار نور عشق الهی آروم گرفته و این خوشحالیه بزرگیه و باید شکر کنیم و نباید با ناراحتیمون اونو به کامش تلخ کنیم!...اون رفته به جایی که به قول ریحان خانوم(مادر زن پسردایی اکبر) همه مون تو صفیم که به همونجا بریم تنها فرقش اینه که اون زودتر رفته و رسیده ما هم دیر یا زود قراره بهش بپیوندیم...به امید روزی که توی دنیایی برتر و زیباتر از اینجا همه مون دوباره به شادی کنار هم جمع بشیم 🙏🙏🙏 ....

این یه هفته ای که از اومدنم گذشت همش در حال استراحت بودم نمی دونم چرا انقدر سست و بی حال شده بودم البته تا حدودی علتش این بود که اون چند روزی که اونجا بودم به جز روز اول که به موقع خوابیدم روزای بعدش زودتر از چهار پنج صبح نخوابیدم حتی اون شبی که ارومیه بودیم هم تا ساعت چهار خونه اکبر اینا با اکبر نشستیم و حرف زدیم و نشد درست و حسابی بخوابم از اونورم خاله پری نازنین فردای همون روزی که رسیدم میاندوآب سریع خودشو رسوند بهم که منو تنها نذاشته باشه با اینکه اصلا وقتش نبود و قرار بود شش خرداد بیاد! اومدن اون هم کل مواد مغذی بدن منو انگار تخلیه کرد و باعث شد فقط جسدی از من برسه خونه، از اونجایی هم که یکی دو ماهه قرص آهن هم مصرف نکردم دیگه کل عصاره وجودم کشیده شده بود و همش می افتادم یه گوشه و می خوابیدم وسطا هم دوبار پیمان خونه نبود یه بارشو رفته بود خونه مامانش یه بارشم مغازه ولی من همچنان در حالت استراحت بودم و نشد که بیام اینجا بنویسم تا اینکه دیگه امروز که پیمان دوباره رفت خونه مامانش با خودم گفتم بیام یه مختصری بنویسم تا ایشالا تو پستهای آینده مفصلتر بنویسم برا همین امروز دیگه همینجا این پستو تمومش می کنم تا ایشالا بعدا بیام و طولانی تر بنویسم خب دیگه ببخشید سرتونو درد آوردم از دور می بوسمتون بازم ازتون یه دنیاااااااااااااااااااااااااااا ممنووووووووووووووووووووووونم مواظب خود نازنینتون باشید خیییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۲۰
رها رهایی

مرگ تو را چو داد گردون خبرم

خبرت نیست که یک باره چه آمد به سرم

کاش با قیمت جان، عمر تو می‌شد ممکن

تا دهم جانی و از بهر تو عمری بخرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۲۲
رها رهایی
يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۱۴ ق.ظ

اینم از اشتیبرشتمون!!!

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان یه ربع به هفت اینجورا رفت خونه مامانش منم گفتم بیام یه سر کوتاه بهتون بزنم و برم بگیرم یکی دو ساعتی بخوابم! تو این هفته ای که گذشت اتفاق خاصی نیفتاد که بخوام تعریف کنم برا همین امروز دیگه شاهنامه نمی نویسم 😜 و چشماتونو اذیت نمی کنم فقط یه چیزی تعریف می کنم که یه کوچولو بخندید!... یکی دو روز پیش اینجا یه بارون تند و به قول پیمان شلاقی گرفت و توی مثلا ده دقیقه یا یه ربع کلی بارید اونم نه باریدن معمولی بلکه با غرشهای شدید و پی در پی آسمون و رعد و برق و باد و آبی که مثل سیل از آسمون می اومد بعد از تموم شدنش پیمان زنگ زد به مامانش گفت مامان اونجام بارون اومد؟ اونم با یه لحن شاکی و ناراحت گفت آااااااااااره مامان جان نمی دونی بارون چیکار کرد هر چی خاک و گل بود از پشت بومها شست ریخت تو حیاط(نه اینکه بخوام به حرفاشون گوش کنم ولی اینارو چون بلند می گفت من می شنیدم) بعدا نمی دونم رفتم دنبال چی دیگه حواسم از حرفاشون پرت شد(لابد الان با خودتون می گید پس حواست بوده حالا هی بگو گوش نمی دادم 😆😆😆) خلاصه حواسم پرت شد و نفهمیدم مامانش تو ادامه حرفاش چی گفت که دیدم پیمان داره می خنده یه جوری که نمی تونه جلوی خنده اش رو بگیره با خودم گفتم یعنی به چی داره می خنده آخه مامان پیمان آدمی نیست که بخواد آدمو بخندونه! اون اولا که من تازه ازدواج کرده بودم و اومده بودم اینجا، مامانش بعضی وقتها که می اومد خونه ما و می دید من شوخی می کنم و می خندم برمی گشت می گفت خوب شد تو اومدی و یه خنده اومد تو این خونه، ما که هیچوقت لبمون به خنده باز نمیشه( هر چند که بعدا فهمیدم این حرفشم تعریف نیست و از روی طعنه و کنایه است یعنی اینکه اونا سنگین رنگینند و هیچوقت خنده به لبشون نمی یاد و من سبک و جلفم که می خندم و سعی می کنم زندگی رو با شادی و خنده پیش ببرم) ...خلاصه پیمان کلی خندید و بعد از اینکه با مامانش خداحافظی کرد و تلفنو قطع کرد با خنده برگشت به من گفت جوجو مامان از اومدن بارون شاکی بود و می گفت بارون کلی خاک و خل از بالا پشت بوما شسته ریخته تو حیاط و اونم مجبور شده بره دوباره حیاط تمیز کنه برا همین بیچاره خیلی ناراحت بود اومد بگه اینم از اردیبهشتمون زبونش نچرخید و گفت اینم از اشتیبرشتمون(اشتی رو بر وزن کشتی(ورزش کشتی) بخونید، برشتمون رو هم بر وزن بهشتمون بخونید!) وااااااااااااااااااای منو می گید غش کردم از خنده یه جوری خندیدم که پیمانم یه بار دیگه از خنده من به خنده افتاد و تا ده دقیقه همینجور همدیگه رو نگاه می کردیم و می خندیدیم از اون روزم هر وقت هوا ابری میشه یا بارون می یاد می گیم اینم از اشتیبرشتمون !...مامان پیمان با اینکه خیییییییییلی پیره ولی همیشه همه کلماتو به درستی ادا می کنه کلمه اردیبهشتم نه اینکه بلد نباشه بلد بوده ولی انگار ناراحتی حاصل از باریدن بارون انقدر شدید بوده که باعث شده اعصابش خرد بشه و یهو زبونش نچرخه و بگه اشتیبرشت وگرنه همه کلماتو مثل بلبل میگه و خیلی وقتام تو حرفاش یه کلماتی رو به کار می بره که آدم هیچوقت از یه آدم پیر انتظار نداره اونجوری حرف بزنه ولی از اونجایی که برا این خونواده هوای خوب فقط هوای آفتابیه و اگه یه بادی یا بارونی بیاد اینا به هم می ریزند و قاطی می کنند اونم قاطی کرده بوده ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر...اینم از اشتیبرشتمون 😃 من دیگه برم بخوابم شمام برید به کاراتون برسید از دور رخ همچون ماهتونو می بوسم و به خدای بزرگ می سپارمتون مواظب خودتون باشید خیییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

💥گلواژه💥
زیباست گلستان خدا، رنگ به رنگ است 
لبخند بزن، خنده دوای همه درد است 
صبح است بزن بوسه تو بر ساحت خورشید 
ترکیب گل و شادی و لبخند قشنگ است 
(این شعرو همیشه جمعه ها تو برنامه رادیویی صبح جمعه با شما می خونند چون قشنگه گفتم بنویسم شمام بخونید از اونجایی که می گن «خنده آیین خردمندان است» پس اگه عقل داشته باشید زندگی رو با خنده پیش می برید نه با غم و غصه و افسردگی، چون هر چی غصه بخورید از دستتون رفته، پس بخندید حتی به غصه هاتون تا سبک تر و زودتر بگذرند البته ااااااااااااااالهی که هیچوقت هیچ غصه ای نداشته باشید و همیشه اگرم می خندید خنده هاتون از ته دل و از سر رضایت از زندگی باشه اااااااااااااااالهی آاااااااااااامین🙏)

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۱۴
رها رهایی
دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۴۹ ق.ظ

خودت با خودت عشق کن!

سلاااااااام سلاااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه بعد از خوردن صبونه دم دمای ساعت یازده و نیم پیمان بهم گفت جوجو می یای با هم بریم یه خرده قدم بزنیم و یه شیری چیزی هم بگیریم و برگردیم منم چون خیلی وقت بود بیرون نرفته بودم گفتم باشه فقط صبر کن من آماده بشم بعد، اونم گفت باشه عجله که نداریم برو آماده شو منم رفتم و آروم آروم آماده شدم و چیتان پیتان کردم و راه افتادیم موقع بیرون رفتن به شوخی به پیمان گفتم حالا که داریم می ریم بیرون امروز برام یه جایزه هم بخر آخه امروز روز روانشناسه (نه اردیبهشت که میشه 29 آپریل روز جهانی روانشناسه) اونم خندید و هیچی نگفت و راه افتادیم رفتیم یه دور خیابونارو زدیم که اکثر جاها هم بخاطر قرنطینه تعطیل بودند یه جا جلو خودپرداز پیمان وایستاد و یه پولی انتقال داد من دور وایستاده بودم نفهمیدم پول چیه ولی بعدا از روی اس ام اسهایی که برام اومد دیدم به دوتا از کارتهای من هر کدوم پونصد هزار تومن ریخته(در کل یه میلیون ریخته بود به حساب من) منم ازش تشکر کردم و اصلا هم به فکرم نرسید که اون پولارو بخاطر روز روانشناس ریخته و در واقع همون جایزه ایه که خودم به شوخی بهش گفتم! فکر کردم این یه میلیون هم مثل اون پولائیه که هر از گاهی بی مناسبت می ریزه به حسابم، خلاصه رفتیم و شیر خریدیم و سر راه هم من به پیمان گفتم یه خرده هم سبزی خوردن بگیریم شب با املتی که قراره درست کنیم بخوریم(یه مقدار گوجه تو یخچال داشتیم برا شام قرار بود املت درست کنیم ) پیمان هم گفت باشه و رفتیم وایستادیم تو صف از یه وانتی یه کیلویی هم سبزی گرفتیم و بعدم وسط راه من رفتم از یه داروخونه قرص آهن بگیرم که اونی که من می خواستمو نداشت(یه سری قرصهای آهن هست که من می خورم معده ام رو اذیت می کنند ولی یه جور قرص ریز فرو.س سولفا.ت هست که هر وقت خوردم اصلا معده ام رو اذیت نکرده دنبال اونا بودم که اونم نداشتند) سر راه هم داروخونه دیگه ای نبود و دیگه گذاشتمش یه روز دیگه بگیرمش و راه افتادیم سمت خونه، وقتی رسیدیم پیمان شروع کرد به جارو کردن حیاط و منم رفتم تو بعد از اینکه لباسامو درآوردم اومدم گوشیهامونو که برده بودیم بیرون با الکل ضد عفونی کردم و گذاشتم کنار داشتم می رفتم دستامو بشورم که دیدم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم مامانه جواب دادم بعد از سلام علیک و حال و احوالپرسی مامان با خنده گفت الان داشتم تلوزیون نگاه می کردم دیدم نجملی تورو داره نشون می ده یاد اون روزا افتادم گفتم پاشم یه زنگ بهت بزنم منم خندیدم و گفتم یادش بخیر آره هنوزم اون تو تلوزیون همون برنامه رو اجرا می کنه ولی یه خرده سنش رفته بالا و یه کوچولو قیافه اش تغییر کرده مامان هم گفت آره ولی خیلی عوض نشده و به قول اشکان همون نجملیه منم گفتم آره و یه خرده از اشکان و این که اون اسمو اشکان روی اون مجری گذاشته حرف زدیم و خندیدیم (اون سالها که اشکان کوچیک بود من هر روز برنامه سمت.خدارو از شبکه سه می دیدم و همیشه هم می گفتم من از  مجری این برنامه خیلی خوشم می یاد اسم مجریه هم نجم الدین شریعتی بود یه روز که نشسته بودم اون برنامه رو می دیدم اشکان اومد تو و یه نگاه به تلوزیون انداخت دید اون مجریه رو داره نشون می ده برگشت با یه لبخند شیطنت آمیزی به مامان و بقیه که نشسته بودند گفت من می دونم این کیه این نجملیه مهناز خاله اینو خیلی دوست داره من و مامان اینا هم کلی به نجملی گفتنش خندیدیم(چون بچه بود زبونش نمی چرخید که بگه نجم الدین) خلاصه از اون موقع اسم اون مجریه دیگه نجملی موند و همه هم فهمیدند که من دوستش دارم) با مامان کلی به اون خاطره و به یاد اون روزا خندیدیم و بعدم مامان پرسید چه خبر شما چیکار می کنید؟ گفتم هیچی ما هم رفته بودیم بیرون یه خرده راه رفتیم بعدم شیر و ماست گرفتیم اومدیم خونه مامان گفت راه رفتن خیلی خوبه ولی بدبختی همش بست نشستیم تو خونه، صادق هر وقت می یاد میگه مامان تو خونه نشین برو راه برو منم گفتم راست میگه هر روز بلند شو برو یه دوری تو بیرون بزن و برگرد آدم راه که بره سالمتر می مونه گفت آخه با کی برم؟ ساناز که می یاد تا لنگ ظهر می گیره می خوابه سمیه هم که مشغول بچه هاشه گفتم خودت برو یه دوری تو خیابونا بزن و یه خرده راه برو برگرد اصلا به این فکر نکن که حتما باید با یکی بری خودت دست خودتو بگیر ببر پیاده روی، خودت با خودت عشق کن منو می بینی وقتایی که تنهام خودم با خودم عشق می کنم و اصلا هم نمی گم که یکی باید باشه تا من از زندگی لذت ببرم! اونم خندید و گفت اتفاقا تو کارت خیلی درسته گفتم والله اگه بخوایم منتظر بمونیم که کسی بخواد با ما همراه بشه تا ما کارامونو انجام بدیم و بتونیم از زندگی لذت ببریم اونوقت تا عمر داریم باید متتظر بمونیم پس بهتره به جای اینکه منتظر کسی باشیم خودمون دنبال کارای خودمون بریم و خودمونو همراهی کنیم و سعی کنیم از زندگی لذت ببریم اونم گفت راست می گی و خلاصه کلی حرف زدیم و خندیدیم و بعدم مامان خداحافظی کرد و رفت منم رفتم دستامو شستم و اومدم سراغ شیر، پیمان هم اومد تو، همینجور که داشتم شیرو می ریختم تو قابلمه که بذارمش رو گاز پیمان گفت جوجو از جایزه ات خوشت اومد؟ منم با تعجب گفتم جایزه نگرفتی که برام یادت رفت! اونم به صورت سوالی پرسید نگرفتم؟؟؟ منم گفتم نگرفتی که! بعدم هی تو چیزایی که خریده بودیم تو ذهنم دنبال جایزه گشتم با خودم گفتم نکنه چیزی خریدیم و من یادم رفته چون پیمان یه جوری گفت نگرفتم؟ که من شک کردم که منظورش اینه که گرفته و من حواسم نیست! گفتم جایزه سبزی بود؟ اونم سرشو به علامت نه تکون داد منم گفتم نکنه شیرو می گی؟ همینجور که داشتم با تعجب اینارو می شمردم و پیمانم یه جوری نگام می کرد که یعنی بیشتر فکر کن یهو یاد اون دو تا پونصد هزار تومنه افتادم گفتم واااااااااااااااااااااااای اون پولارو می گی؟ مگه اونا جایزه ام بودند؟ پیمانم خندید گفت آاااااره دیگه! منم اول ازش معذرت خواهی کردم که یادم رفته وبعدم کلی ازش تشکر کردم و پریدم رو سر و کولش و کلی بوسش کردم و بهش گفتم آخه قربونت برم من که گفتم جایزه منظورم یه چیز ده بیست هزار تومنی بود نه اینکه اونقدر پول ورداری بریزی به حساب من اونم خندید و هیچی نگفت و خلاصه اون یه تومن شد هدیه روز روانشناس من ... بعد از اونم پیمان رفت نشست سبزی رو پاک کرد منم شیرو جوشوندم و گذاشتم سرد بشه بعدم پنج تا تخم مرغ شستم گذاشتم کنار تا برای املت شب آماده باشه بعدشم رفتم به پیمان کمک کنم که دیدم آخرای سبزیه و داره تمومش می کنه منم سبزیهای پاک شده رو ریختم توی یه ظرف و بردمشون تو آشپزخونه و پیمانم آشغالاشو جمع کرد و برد پارچه زیرشو تو حیاط تکوند و اومد نشستیم یه چایی خوردیم و گرفتیم تا ساعت پنج خوابیدیم پنج بلند شدیم دوباره یه چایی دیگه خوردیم و بعدم من بلند شدم یه خرده میوه شستم و گذاشتم آبشون بره شب بخوریم گوجه هارو هم شستم و گذاشتم کنار برای املت، که پیمان بهم گفت جوجو بذار امشب املتو من درست کنم منم گفتم باشه تو درست کن گفت آخه اینم جایزه روز روانشناسه! منم خندیدم و پریدم بوسش کردم گفتم به به چه جایزه با حالی دستت درد نکنه اونم گفت مرسی و منم بعد از اینکه سبزی رو شستم و گذاشتم آبش بره دیگه ساعت شش و نیم بود رفتم نشستم برنامه «زندگی پس.از زندگی » رو دیدم و اونم مشغول درست کردن املت شد رو شعله کم گذاشته بود که آروم آروم بپزه ساعت هشت اینجورا بود که املته پخت و پیمان با سبزی و نون سنگک و اینا آورد خوردیمش خیییییییییییییییییییییییییلی خوشمزه شده بود به جرأت می تونم بگم که خوشمزه ترین املتی بود که تو عمرم خورده بودم شکل خیلی قشنگی هم داشت اصلا همچین انتظاری از پیمان نداشتم و هیچوقت فکر نمی کردم که انقدر عالی بلد باشه کلا یه املت همه چیز تمام بود و همه چیش به اندازه بود جوری که به پیمان گفتم یه بار دیگه که خواستی درست کنی بذار منم نگاه کنم و یاد بگیرم، دیگه نگم براتون انقدر خوشمزه بود که من فقط خوردم و تعریف کردم پیمانم کلی خوشحال شد قرار شد از این به بعدم هفته ای یکبار درستش کنه ....خلاصه املت خوشمزه رو خوردیم و بعدشم یه چایی خوردیم و کلی کیف کردیم بعدشم که طبق معمول هر شب تلوزیون و چایی و میوه و مسواک و لالا! ..فرداشم که می شد جمعه من بعد از صبونه پنج شش تا از گلامونو که توی پاسیو آفت زده بود رو سم پاشی کردم و برگاشونو شستم و گذاشتمشون دوباره سر جاشون! البته سم پاشی نه به اون معنا بلکه روشون ترکیبی از آب و شامپوی بچه اسپری کردم بعدم شستمشون پشت برگاشون از این شته های سفید که فک کنم بهش شته آردی می گن چسبیده بود و رو برگاشونم یه چیزای سفید مثل پنبه بود و حالت شیره ای بهشون داده بود پشت بعضیاشونم از این پشه های سفید که بهشون سفید بالک می گند بود توی سایتها نوشته بودند ترکیبی از آب و صابون بی بو و یا آب و چند قطره مایع ظرفشویی رو اگه رو و  پشت برگاشون اسپری کنید از بین می رند منم با خودم گفتم بذار شامپو بچه اسپری کنم که ملایم تره تا پوست خانوم گلیها اذیت نشه😁 که خدارو شکر الان که چند روزی ازش گذشته حال همه شون خوبه و نه تنها آسیبی ندیدند بلکه آفتاشونم از بین رفتند..خلاصه که سم ابداعی خودم اثر کرد و گلهای خوشگلمو از شر آفات نجات داد بعد از ظهر همون روزم پیمان خانم گردویی و خانم اناری رو سمپاشی کرد اونام از این شته سبزا رو برگا و ساقه ها و شاخه هاشون زده بود البته پیمان دیگه سم واقعی بهشون زد نه مثل سم من، قبل از اینکه سم رو بزنه هم من یه پارچه بستم به موهاش یه ماسکم خودش زد و منم گوشه های پارچه رو کردم زیر کش ماسک و دیدم قیافه اش عین این دزدای دریایی خبیث شده بهش گفتم کلی خندیدیم بعد که داشت می رفت سمو بزنه گفتم مثل یه دزد دریایی واقعی حمله کن شته هارو قلع و قمع کن و برگرد اونم خندید و با یه حالت خنده داری مثل دزدای دریایی تو کارتونها پرید و از در رفت بیرون منم غش کردم از خنده...خلاصه که اون روز، روز سمپاشی خانواده ما بود ...شنبه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه من یه پیتزای خیلی خوشمزه برا شام درست کردم البته سه تا پیتزای خوشمزه که یکیشو خوردیم و دو تاشم نگه داشتیم روز بعدش که می شد یکشنبه بخوریم...  یکشنبه هم قرار بود من آش درست کنم تا دوشنبه که میشد امروز پیمان ببره خونه مامانش! صبح بعد از صبونه من نخود لوبیاشو گذاشتم بپزه و نشستم یه خرده کتاب خوندم پیمان هم رفت بیرون هم شیر و ماست و این چیزا بگیره هم دو تا تخم مرغ برا من بگیره تا کلوچه درست کنم (از خمیر پیتزا یه خرده مونده بود اندازه یه چونه گذاشته بودمش تو فریزر گفتم باهاش پنج شش تا کلوچه درست کنم برا رو مالش دو تا زرده تخم مرغ احتیاج داشتم) پیمان اونارو خرید و اومد منم بعد از اینکه شیرو گذاشتم جوشید دو تا چایی آوردم خوردیم و بعد از اینکه نخود لوبیارو که پخته بود زیرشو خاموش کردم گرفتیم یه خرده خوابیدیم البته خواب که چه عرض کنم من که ده دقیقه بیشتر خوابم نبرد چون به محض اینکه ما سرمونو گذاشتیم رو بالش یه طوفانی شروع شد که بیا و ببین باد تند و رعد و برق و غرش ابرا و بارون شرشری که بعد از چندین دقیقه شروع شد و دونه های درشتش می خورد به شیشه های روشنایی هال یک سرو صدایی راه انداخت که کلا خوابو از سرمون پروند یه نیم ساعتی الکی دراز کشیدیم و بعدشم دیدیم فایده نداره دیگه خوابمون نمی بره بلند شدیم( الان یه هفته ای میشه صبح تا ظهر آسمون آبی و صاف و آفتابیه ولی ساعتای سه چهار که میشه یهو با هجوم ابرای تیره همه جا تاریک میشه و باد و طوفان شروع میشه و رعد و برق یه صدایی راه می اندازه که بیا و ببین بعدشم در حد چند دقیقه یه بارون تندی می زنه و یهو بند می یاد و اوضاع آروم میشه حالا دیروز بارونش یه خرده بیشتر از روزای دیگه طول کشید خیلی هم دونه درشت تر از بارونای روزای قبل بود طوریکه من از تعجب رفتم یکی دوبار از پنجره آشپزخونه بیرونو نگاه کردم یه بارم گوشیمو ورداشتم گفتم بذار از بارونه عکس بندازم! یه چهار پایه کوچولو دم پنجره آشپزخونه بود گفتم بذار از اون بالا برم عکس درختای تو کوچه رو که همراه باد و بارون اینور اونور می رفتند رو بندازم که دیدم ماهی تابه رو که باهاش نون گرم می کنیم پیمان گذاشته رو چهارپایه، ورش داشتم گذاشتمش پایین رفتم عکسه رو انداختم که خیلی خوب نیفتاد یعنی فقط درختا اونم نصفه افتادند بارونم که بخاطر کیفیت پایین دوربین گوشیم اصلا تو عکسا دیده نمی شد، اومدم بیام پایین پامو که گذاشتم زمین پام رفت تو ماهی تابه و لبه ماهی تابه برگشت همچین خورد به ساق پام که از شدت درد استخون پام نفسم بند اومد اولش یه جیغی زدم ولی بعد با اینکه خیلی درد داشتم خودمو کنترل کردم اومدم پایین ماهی تابه رو از زیر پام ورداشتم و گذاشتم کنار و لنگ لنگان رفتم نشستم رو مبل و یه خرده ماساژش دادم تا یه کم بهتر شد ولی ساق پام اندازه یه نخود باد کرد و کبود شد طوریکه هنوزم بعد یک روز باد داره البته همینجوری درد نداره ولی وقتی دست بهش می زنم استخون پام و اون قسمتی که باد کرده به شدت درد می گیره چون محکم ضربه خورده فکر کنم یه خرده طول بکشه تا خوب بشه خلاصه خواهر بعد از اینکه پامو به باد فنا دادم رفتم آشمو که دیگه نخود لوبیاش آماده بود بار گذاشتم بپزه و شروع کردم به درست کردن مواد داخل کلوچه، پیمان هم رفت از سوپری سر کوچه دو تا نوشابه سیاه از اون کوچیکا گرفت آورد که شب با بقیه پیتزاها بخوریم منم موادم که آماده شد کلوچه هامو گذاشتم پخت کلا شش تا کلوچه شد بعد از اینکه کلوچه هارو گذاشتم خنک بشند دیدم آشم هم پخته اونم گذاشتم کنار و براش پیاز داغ و نعنا داغ درست کردم و بعدشم دیگه رفتم نشستم «زندگی.پس.از .زندگی» رو دیدم و یه چایی هم خوردیم بعدم که برنامه تموم شد پیمان پیتزارو گرم کرد و آورد نشستیم شام خوردیم بعد شامم سریال دیدیم و یه میوه و یه چایی خوردیم و ساعت دوازده و نیم اینجورام گرفتیم خوابیدیم ! امروزم که پیمان ساعت هفت خونه رو به مقصد خونه مامانش ترک کرد و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم و اومدم کتری رو آب کردم و چایی تو قوری ریختم و گذاشتم رو گاز که آماده باشه بعدا بذارم بجوشه اومدم خدمتتون و اینارو نوشتم...بعد از پست کردن مطلبم هم شاید گرفتم یکی دو ساعتی خوابیدم هر چند که بازم سروصدای این کارگرا دراومده اگه بذارند که بخوابم ! ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید ...از دور می بوسمتون و خییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییلی بیش از اون چیزی که حتی تو تصوراتتون بگنجه دوستتون دارم ... مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

💥گلواژه💥
اگر می خواهی شاد باشی یاد بگیر تنها باشی بدون آن که احساس تنهایی بکنی،
چون در نهایت هیچ کس جز خودمان با خودمان نخواهد ماند! 
و یاد بگیر که تنها بودن به معنای غمگین بودن نیست! 
جهان پر از کارهای جالب و لذت بخش است که می توان در تنهایی انجامشان داد و از انجام دادنشان شاد بود !

 

اینم عکس کلوچه های خوشگل من 

 

اینم عکس پیتزای خوشمزه ام(پیتزای سبزیجاته)

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۴۹
رها رهایی
سه شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۵۹ ق.ظ

ره آسمان درون است!

سلااااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این چند روزه خبر خاصی نبود که بخوام بنویسم فقط اینکه یکشنبه می خواستم با پیمان برم کرج اون بره مخابرات هزینه خط تلفن مغازه رو بریزه به حسابشون منم برم دکتر هم آزمایشمو نشون بدم هم بگم که نشد عکس بگیرم و برام کولونسکو.پی بنویسه که روز قبلش یعنی شنبه که می خواستم وقت رزرو کنم دیدم یکشنبه اصلا اون دکتره نیست و باید هفته دیگه ازش وقت بگیرم برا همین پیمان گفت جوجو حالا که قرار نیست یکشنبه بری دکتر بیا امروز(شنبه) بریم کرج من برم پول مخابراتو بریزم اینا بیان این خطو وصل کنند(بخاطر دکتر من که یکشنبه ها هست من به پیمان گفته بودم یکشنبه برو مخابرات که منم برم دکتر تا هر دو کارو توی یک روز انجام بدیم) منم چون صبح همون روز(شنبه) با عرض معذرت خاله پری تشریف آورده بود بهش گفتم نمیشه من نیام خودت بری؟ اونم گفت حالا بیا دیگه! منم گفتم دوست داشتم بیام ولی چون ممکنه وسطا دلم درد بگیره(چون از صبحش یه درد خفیفی داشتم) بهتره من نیام! خودت سریع برو بیا دیگه! اونم گفت باشه و دیگه آماده شد راه افتاد رفت منم ظرفهای صبونه رو که توی سینک بود شستم و بعدم هم اومدم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم اینترنت گردی کردم یه ساعت بعدش دل دردم یه خرده شدت گرفت اومدم تلوزیونو روشن کردم و همونجا جلو تلوزیون به پشت همونجور که معصومه قبلا بهم گفته بود دراز کشیدم تا هم شاید این درده بهتر بشه هم اینکه برنامه کتا.ب.باز رو که شب قبلش ندیده بودم ببینم البته چون به صورت طاقباز بدون بالش دراز کشیده بودم نمی تونستم ببینم فقط صداشو می شنیدم یه ربع که گوش دادم چون دردم بیشتر شده بود تلوزیونو خاموش کردم و سعی کردم تو همون حالت بخوابم یه چند دقیقه ای بود که خوابم برده بود پیمان زنگ زد مجبور شدم بلند شم به اون جواب بدم گوشیمو با فاصله از خودم زده بودم به برق، خلاصه جواب دادم و گفت جوجو دارم می یام تو راهم اگه میشه برو اون فالوده رو از فریزر بذار بیرون تا یخش واشه بیام با هم بخوریمش گفتم باشه و بلند شدم رفتم از تو فریزر درش آوردم گذاشتمش رو میز اومدم دوباره دراز کشیدم (روز قبلش از بستنی فروشی سر کوچه دو تا معجون و یه ظرف بسته بندی فالوده شیرازی گرفته بود که بستنی رو هوون موقع خوردیم و فالوده رو گذاشتیم تو فریزر تا بعدا بخوریم) نیم ساعت بعدش یه خرده دلم بهتر شده بود که پیمان رسید رفتم درو وا کردم ماشینو آورد تو، نون سنگک و میوه و شیر و پنیر این چیزا گرفته بود نونارو بردم تکه کردم و کردمشون تو کیسه گذاشتمشون تو فریزر شیرم گذاشتم جوشید و پنیرم ریختم تو ظرفش، پیمانم اومد تو و میوه هارو ریخت تو سبد و گذاشت تو یخچال، دیگه بعدش نشستیم یه چایی خوردیم بعد از چایی هم من دلم یه کوچولو درد داشت البته نه مثل قبلش یه خرده کمتر شده بود اومدم دوباره دراز کشیدم و پیمانم بعد از راست و ریست کردن شیر و این چیزا گفت جوجو فالوده نمی خوری؟ گفتم نه من دلم درد می کنه بخورم بدتر میشه تو بخور، اونم ریخته بود تو دو تا ظرف و گفت مال تو رو می ذارم تو فریزر هر وقت خواستی بخور و خودش نشست پشت میز آشپزخونه و خوردش و اومد دراز کشید و تا ساعت شش و نیم خوابیدیم شش و نیم صدای آلارم گوشیم بیدارمون کرد بلند شدیم برنامه «زندگی.پس.از.زندگی» رو ببینیم منم مواد ماکارونی که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم بپزه تا بعد برنامه درستش کنم ساعت هشت که برنامه تموم شد رفتم ماکارونیه رو گذاشتم دم بکشه اومدم یه خرده تخمه آفتابگردون و کدو آوردم نشستیم خوردیم و سریال.یاو.رو دیدیم بعدم ماکارونی آماده شد و پیمان یه خرده از ته دیگش خورد و منم یه تیکه کوچولو ته دیگ خوردم و دیگه از ترس اینکه دل دردم شروع نشه چیزی نخوردم و اومدیم نشستیم سریال احضا.ر رو دیدیم و بعدشم ساعت یازده نون.خ رو از کانا.ل شما دیدیم و ساعت دوازده و نیم اینجورام گرفتیم خوابیدیم... یکشنبه هم پیمان رفت بیرون مایع دستشوییمون تموم شده بود اونو بگیره که منم بهش گفتم کره و کنجد و این چیزا برام بگیره تا بعد از ظهر یه نون پفی شیرمال درست کنم اونم گرفت آورد و بعد از ظهر بعد از اینکه یه خرده خوابیدیم بلند شدم خمیرشو درست کردم و گذاشتم ور بیاد (دو ساعتی باید استراحت می کرد) بعد رفتم نشستم تلوزیون نکاه کردم یه خرده هم از کتاب. ملت .عشق الیف. شافاکو خوندم این کتابو پنج شش سال پیش وقتی تو خونه چهار راه.طالقانیمون بودیم خونده بودم البته نه کتاب کاغذیشو بلکه فایل پی دی افشو تو تبلتم داشتم! بعد از سالها امسال دوباره خریدمش که یه بار دیگه هم با عقل الانم بخونمش(البته اگه عقلی باشه!!؛ که ما فرض می کنیم مقادیری هست 😁) بعضی کتابا مثل اینو چندین و چند بار باید خوندشون چون هر دفعه آدم یه چیزی ازشون یاد می گیره تو هر سنی هم آدم از یه چیز واحد ممکنه برداشتهای متفاوتی داشته باشه برا همین گفتم بعد از چند سال یه بار دیگه هم بخونمش ببینم ایندفعه چه چیزی ازش یاد می گیرم چون بلاخره پنج شش سالی سنم نسبت به اون موقع بالاتر رفته و افق دیدم نسبت به اون زمان بازتر شده دیگه، تو سنین پایین آدم ادراکاتش بیشتر سطحیه دیگه، بعد از چندین سال چیزی که قبلا خونده رو ممکنه با عمق بیشتری درک کنه!... خلاصه که خواهر گفتم یه بار دیگه هم بخونم شاید به کشفیات بیشتری از این کتاب نائل بشم خدارو چه دیدید؟!... حالا با اینهمه که از محاسن بالا رفتن سن گفتم خدا کنه که ایندفعه بیشتر از قبل بفهمم و درک کنم و جوری نباشه که همون چیزی ام که اون موقع درک کرده بودم رو هم نتونم بفهمم 😜 ! راستی حالا که حرف از کتاب شد بذار اون توضیحاتی که قرار بود در مورد اون چهار تا کتاب بدم رو هم همینجا بنویسم تا یه شناخت مختصر از هر کدوم داشته باشید اول با همین کتاب. ملت.عشق شروع می کنم نویسنده این کتاب یه زن از اهالی ترکیه است که نصف عمرشم آمریکا زندگی کرده کتابای معروف زیادی به زبان ترکی و انگلیسی نوشته و از جمله نویسنده های معروف و جنجالی ترکیه هم هست که بخاطر بعضی کتاباش حتی دستگیر شده و زندان هم رفته آثارش نه تنها تو ترکیه که تو آمریکا و اکثر کشورهای دنیا به شدت خواهان داره چون حقانیت توش موج می زنه! این کتابش تلفیقی از داستان شمس و مولانا و داستان زندگی یه زن آمریکایی به اسم الاست(ella) یعنی قهرمان اصلی داستان یه زن متاهل به اسم الاست که از طریق تحقیق در مورد داستان شمس و مولانا با یه مردی از طریق ایمیل آشنا میشه که یه جورایی شخصیتش شبیه شخصیت شمسه، داستان ادامه پیدا می کنه و هم پای عشق می یاد وسط و هم پای شمس و مولانا و تعریف داستان اونا همراه با تعریف داستان زندگی الا توی کتاب باز میشه تا اینکه چهل قانون از عشق از شمس و مولانا تو کتاب به خواننده آموزش داده میشه و در نهایت داستان با تصمیم الا برای زندگی زناشوییش به پایان می رسه(همسر الا دندانپزشک معروفیه و سالهاست که از نظر عاطفی از الا بریده و کسای دیگه ای رو جایگزین الا کرده ولی همچنان با الا زندگی می کنه ) ...خب این از این ... بریم سراغ کتاب دوم یعنی تولستوی و مبل بنفش، این کتابو تو برنامه کتاب.باز آقای حامد.شکوری(یه معلم جوان و بسیار آگاه و با اطلاعات که وقتی می یاد تو برنامه کتاب.باز من حرفاشو با جان و دل گوش می دم بس که هم لحن حرف زدنش قشنگه هم آدم بسیااااااااااااااااآار با سواد و با درک و فهمیه) معرفی کرد و من طبق تعریفهای ایشون مشتاق شدم که این کتابو بخرم این کتابم در قالب رمانه از نینا.سنکویچ ولی یه داستان واقعی از زندگی نویسنده رو روایت می کنه داستانی که با مرگ خواهر نویسنده که اسمش آن ماریه شروع میشه نویسنده که خواهرشو خیلی دوست داشته نمی تونه با مرگ اون کنار بیاد و بعد از مدتها افسردگی و کشمکش با خودش تصمیم می گیره برای رهایی از درد بزرگی که تو سینشه به کتابها پناه ببره و روزی یه کتاب بخونه که در نهایت سالی سیصدو شصت و پنج کتاب میشه اونم بخاطر اینکه هم خواهرش آن ماری و هم خودش هر دو عاشق کتاب بودند، این کتاب داستان اون سیصد و شصت و پنج کتابیه که نویسنده در طول اون یک سال می خونه و خلاصه های اون کتابارو تو این کتاب آورده و همراه با هر کدومشون با نسبت دادن و تشبیه کردن چیزهای زیبایی که توی وجود شخصیت اصلی اون کتابها بوده به خواهرش آن ماری، به شیوه خودش سوگواری کرده و در نهایت تونسته با غم از دست دادن خواهرش کنار بیاد!...این کتاب در واقع داره به نقش کتاب یا کلا ادبیات در تسکین دادن آلام بشری و قدرت واقعی و نشاط آور مطالعه اشاره می کنه(من هنوز کامل نخوندمش ولی کتاب بسیار خوبیه و پیشنهاد می کنم حتما بخونیدش) اسم داستان هم تا اونجایی که از توضیحات آقای.شکوری تو ذهنم مونده بخاطر اینه که یه مبل قدیمی بنفش رنگی تو خونه نویسنده بوده که هر روز روی اون مبل می نشسته و کتاب می خونده وجه تسمیه تولستوی رو نمی دونم چیه چون می گم هنوز کتابو نخوندم شاید بخاطر اینه که مطالعه اش رو با کتابای تولستوی شروع می کنه!!!)..خب اینم از این ...بریم سراغ سومین کتاب یعنی مهندسی درون، نویسنده این کتاب جاگی.وا.سودو(معروف به ساد.گورو) عارف. بزرگ. هندیه این کتابم آیهان بهم معرفی کرده بود و خیلی ازش تعریف کرده بود برا همین مشتاق شدم بگیرم بخونم ببینم چیه البته هنوز کامل نخوندمش ولی یه جور ترغیب برا خودشناسیه که به زبان ساده از قابلیتهای روحمون باهامون حرف می زنه تمرینهایی داره که جزو تمرینات یوگاست البته نه به اون معنی که ما وقتی به یوگا فکر می کنیم حرکات پیچیده و عجیب و غریب می یاد تو ذهنمون بلکه یه سری تمرینات خیلی خیلی ساده که حتی کسی که هیچی از یوگا بلد نیست می تونه انجام بده، صرفا هم حرکات فیزیکی نیست ممکنه توی بعضیاشون تمرین فیزیکی هم باشه ولی بیشتر یه جورایی حس کردن و تمرکز کردن و فکر کردن و درک کردنه که همه از پسش برمی یان که خود ساد.گورو میگه اصل یوگا اینه نه اون چیزی که تو کلاسهای یوگا می گند که این تمرینا باعث گشوده شدن دید ما به اصل و مفهوم واقعی آفرینش خودمون و دنیا و استفاده از قابلیتهای روحمون برای ارتقای سطح زندگیمون و نزدیکی به خدا میشه و همه اینا لازمه اش اینه که به جای دیدن بیرون به درون خودمون نظر بندازیم که اگه درونمونو بشناسیم قادر به تسخیر هر آنچه که تو بیرون از ماست خواهیم شد! که کل حرفشم میشه توی این دو بیت مولانا که اول کتاب توی قسمت مقدمه اش آورده خلاصه کرد:

ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان 
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند 
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده ست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند!

چهارمین کتاب هم کتاب ژرفای. زن بودن از دکتر مورین.مورداکه که اینم باز من کامل نخوندمش که بخوام خیلی مفصل در موردش حرف بزنم ولی چند باری که در حد ورق زدن بهش نگاهی انداختم فهمیدم که روی حرفش با خانمهائیه که می خوان به کمال معنوی زنانه خودشون برسند رسیدن به کمال اونم توی دنیایی که برای موفق شدن مجبور به اطاعت از اصول وقواعد و قوانینی هستند که بیشتر مردانه است و توسط مردا نوشته شده و اونا یه جورایی مجبور به پیروی از اون قواعد برای رسیدن به موفقیت اجتماعی و مشارکت تو جامعه هستند! این کتاب تمام سعیش اینه که الگویی از رشد و کمال زنانه در اختیار زنا بذاره تا بتونند توی دنیای مردانه راهشونو پیدا بکنن و بتونند موفق بشن توی کتاب پر از داستانهای مختلف از زنهای موفقه تا خواننده رو بوسیله اونا به سمت اون رشد هدایت بکنه ...خب اینم از معرفی کتاب! ...بگذریم ...ساعت هشت اینجورا بود که رفتم از خمیر نون شیرمالم چونه گرفتم و دوباره گذاشتم یه ساعتی استراحت کرد تا حجمش دوبرابر شد بعد دیگه رفتم گذاشتم پخت و بعد از اینکه گذاشتم سرد شد یکی یه دونه ازش خوردیم خوشمزه بود ولی اصلا شیرین نشده بود موقع درست کردن خمیرش شکرشو پیمان ریخته بود(در حد سه چهار قاشق غذاخوری) البته خودم هم فکر می کردم همونقدر کافیه ولی مثل اینکه خیلی کمتر از اون چیزی بود که بتونه این مقدار خمیرو شیرین کنه البته من کلا نمی خواستم خیلی شیرین بشه بلکه می خواستم یه شیرینی خیلی کمی داشته باشه که با اون مقدار از شکر همونم نداشت برا همین تصمیم گرفتیم که بذاریم فردا صبح به جای نون ازش استفاده کنیم و صبونه رو باهاش بخوریم خلاصه نونارو گذاشتیم تو کیسه فریزر و گذاشتیمش تو یخچال فردا صبحش که می شد دوشنبه پیمان دیگه برا صبونه نون گرم نکرد و با همون نون شیرماله صبونه خوردیم با پنیر و گردو و ارده و شیره خیلی خوشمزه شده بود می شد با مربا و عسل این چیزام خوردش ولی خب ما نداشتیم و دیگه به همون پنیر و ارده و شیره و اینا قناعت کردیم بعد از صبونه هم پیمان یه خرده خونه جارو کرد و بعدم دم ظهر رفت شیر و ماست گرفت و منم سبزی قرمه و گوشت و بوقلمون و اینا گذاشتم بیرون و یه قرمه سبزی حسابی بار گذاشتم که بوش هفت تا کوچه پیچیده بود(بههههههههههههههله همچین آشپز قابلی هستم من 😜 ) دیگه فک کنید پیمان از بیرون اومد گفت تو کوچه بوی قرمه سبزی می اومد فکر کردم همسایه ها دارند درست می کنند گفتم کجای کاری مرد همسایه کجا بود من خودم یه پا همسایه ام بیا تو که خودم دارم درست می کنم!...خلاصه کلی خندوندمش و تا شب دیگه منو همسایه صدا می کرد شبم دیگه خورشتمون آماده شد و برنجشم پختم زعفرون دم کردم و ریختم روش و خوشگلش کردم، دیگه دو تا قابلمه پر کردیم که پیمان فرداش که می شد امروز ببره تهران با مامانش و پیام بخورند(قرار بود پیام بیاد دنبالش با هم برند خونه مامانش) دو تا قابلمه دیگه هم پر کردیم و گذاشتیم کنار برا خودمون و دیگه رفتیم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم و چایی و میوه و این چیزا خوردیم و بعدم ساعت یک اینجورا لالا کردیم!...امروزم پیمان ساعت هفت بلند شد و وسایلشو آماده کرد منم بلند شدم و با هم یک ساعت و نیم منتظر موندیم تا پیام رسید(کلا پیمان بخواد جایی بره از خروس خون بلند میشه شب قبلش به پیام گفته بود هشت و نیم اینجا باش ولی خودش از هفت بلند شده بودو لباس پوشیده بود همه چی رو هم آماده گذاشته بود و نشسته بود که اون بیاد) خلاصه اومد و پیمان وسایلو برد گذاشت تو ماشین و سوار شد و رفت منم اونو راه انداختم و اومدم نشستم اینارو نوشتم الانم اگه خدا قسمت کنه می خوام یکی دو ساعتی بخوابم البته اگه سرو صدای کارگرای خونه پشتی که چند روزه شروع کردند به ساختن خونه بذاره(همون ساختمونی که اون سری گودبرداری کردند که  آپارتمان درست کنند!... همون که بهتون گفتم جلوی دیوار حیاط خلوت گونی زدیم که اگه دیواره ریخت جلوی دیدو بگیره اون همسایه رو می گم دقیقا دیوارشون دو سه متر با اتاق خواب ما فاصله داره) ....خلاصه خواهر اینجوریا دیگه...من دیگه برم شاید خدا خواست و تونستم بخوابم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

💥 گلواژه💥
زمانی که درد، بدبختی و یا خشم اتفاق می افتد زمان آن است که به درون خود نگاهی بیندازید، نه به اطراف خود. برای دستیابی به خوشبختی تنها کسی که نیاز هست درست شود خود شما هستید. آنچه که فراموش کرده اید این است که زمانی که بیمارید این شما هستید که به دارو نیاز دارید. زمانی که گرسنه اید خود شما هستید که به غذا احتیاج دارید. پس تنها کسی هم که باید درست شود خود شما هستید، اما تنها درک این واقعیت ساده یک عمر طول می کشد.
قسمتی از کتاب بی نظیر «مهندسی درون» از سادگورو(جاگی واسودو)

 

اینم عکس نون شیرمال خوشگل من 

این روشه

 

این توشه

 

اینم زیرشه

 

اینم عکس گل خانوم برگ چرمیه که توی یه گوشه از خونمون چند روزیه که گل کرده و گلش چون شب بوئه شبا خونمونو پر بوی خوب می کنه(این گلو سالها پیش شهرزاد جونم بهم داده )

تقدیم به شما با یه عالمه عشق

 

اینم عکس خانوم یاسیه که پارسال با راهنمایی شهرزاد از شاخه های گل یاس تو حیاط اون خونمون تو کرج کندم و تکثیرش کردم و امسال با اینکه هنوز خیلی کوچولوئه ولی گل داده و حیاطمونوپر از عطر خوش خودش کرده که همینجا از شهرزاد جونم بابت این گل زیبا تشکر می کنم شهرزاد جونم مررررررررررررررررررررسی خواهر بووووووووووووووس

 

اینم عکس خانوم اناره که بازم دو سه سال پیش که خیلی کوچولو بود شهرزاد جونم بهم داده بود که الان بزرگ شده و قدش تقریبا اندازه شونه های من داره میشه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۵۹
رها رهایی
چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ب.ظ

بی شمار محبت کنیم!!!

سلااااااام سلااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه صبح قرار بود پیمان ساعت هشت گل پسرو ببره بذاره نمایندگی برا اینکه صندلی راننده رو تعمیر یا تعویض کنند از همون روز اول که تحویلش گرفتیم پیمان همش می گفت این لق می زنه چند وقت پیشا که برده بودش سرویس بهشون گفته بود اونام گفته بودند باید فرم درخواست بررسی پر کنی کارشناسای .ایران .خودرو بیان بررسیش کنند تا بگن چیکار کنیم اونم فرمه رو پر کرده بود و اینام پنجشنبه زنگ زدند گفتند شنبه کارشناسا می یان هشت صبح ماشینو بیار اینجا تا ببیننش!... منم روز قبلش یعنی جمعه یه دبه ترشی از اون مخلوطه که درست کرده بودم با یه شیشه لیته و یه شیشه ترشی فلفل.کبابی و یه شیشه از ترشی لبویی که معصومه بهم یاد داده بود آماده کردم دراشونو نایلون گذاشتم که نریزه به پیمان گفتم فردا داری می ری کرج اینارو هم ببر بده به حسین اینا(حسین دوست پیمانه قبلا هم بهتون گفتم همون که اسم زنش آمنه است و خیلی هنرمنده) اونم گفت باشه(پارسال پیارسال که ترشی درست کرده بودم یه بار یه دبه کوچولو برا حسین اینا برده بودیم خیلی خوششون اومده بود بعد اینکه اونو تموم کرده بودند یه بار دیگه ام خودشون ظرف آوردند دوباره بردند منم برا همین گفتم بذار از هر کدوم از ترشیهام براشون یه مقدار بفرستم هم بخاطر اینکه دوست دارند هم اینکه ترشیامون زیاده و همه شو نمی تونیم بخوریم و کم کم هم هوا داره گرم میشه می مونند خراب میشه از اونورم از وقتی دارم دوباره ترشی می خورم معده ام شروع کرده به درد گرفتن با خودم گفتم بدمشون به این و اون تا زود تموم بشن تا هی هوس نکنم بخورم و درد معده ام بیشتر بشه علاوه بر حسین اینا دو تا هم دبه پر کردم گذاشتم کنار که بیست و ششم رفتیم شمال ببرم برا آقای غلام پور اینا (صاحب شالیزار) و داداش حسین، یه خرده هم ته دبه موند که خودمون بخوریم البته هنوزم زیاده چون علاوه بر مخلوطه یه شیشه هم ترشی فلفل.کبابی و یه شیشه هم ترشی .لبو و یه مقدارم لیته هنوز دارم)...خلاصه شنبه که پیمان می خواست بره نمایندگی ترشیهارو هم گذاشت تو صندوق عقب و گفت که کار ماشین تموم شد می برم از دم در می دم به حسین اینا و می یام(بخاطر کرو.نا قرار بود تو نره) خلاصه رفت و منم بعد از اینکه اونو راهی کردم تا ساعت ده اینجورا خوابیدم ده بلند شدم و به پیمان زنگ زدم ببینم چیکار کرد که گفت ماشینو بردم گذاشتم نمایندگی دارم پیاده می رم سمت خونه حسین اینا ترشیهارو بهش بدم (از نمایندگی تا خونه حسین اینا پیاده خیلی راهه ولی پیمان برا اینکه تو این اوضاع خطرناک سوار اتوبوس و تاکسی نشه پیاده رفته بود، دیگه فک کنید پیمان ساعت نه از نمایندگی راه افتاده بود ده و نیم رسیده بود دم درشون، البته از اونورم می گفت چون مجبور بودم منتظر بمونم ببینم کی می گن بیا ماشینو ببر گفتم برا اینکه وقت بگذره پیاده برم ولی در کل پدر پاهاش دراومده بود) حالا تلفنی که با پیمان حرف می زدم گفت که گفتند ساعت سه چهار احتمالا کار ماشین تموم میشه منم گفتم ای بابا اینجوری که تو تا اون موقع هلاک می شی که؟ اونم گفت دیگه چیکار کنم آخه نمی تونم که برگردم خونه دوباره برم برا همین مجبورم یه جورایی وقتمو بگذرونم تا بهم زنگ بزنند دیگه، حالا یه خرده با حسین حرف می زنم و یه سر به صرافی می زنم و بعدم می رم جواب آزمایش تورو از کلینیک می گیرم بعدم کم کم برمی گردم می رم نمایندگی اونجا منتظر می مونم تا ماشینو بگیرم (جواب آزمایشم برا سی ام بود ولی پیمان رفتنی برگه اش رو برده بود گفت می رم یه سر می زنم اگه آماده بود می گیرم که اونم گفته بودند همون سی ام بیایید آماده نیست)...بعدم وسط حرفاش بهم گفت جوجو برا امروز اگه می تونی یه خرده عدس پلو درست کن منم گفتم باشه و بعد که اون خداحافظی کرد و رفت دیگه بلند شدم تختخوابو مرتب کردم و اول کتری رو گذاشتم بجوشه بعدم رفتم سراغ عدس پلو گفتم اول غذارو آماده کنم بذارم بپزه بعد دیگه با خیال راحت برم صبونه بخورم ساعت یازده و ربع اینجورا بود داشتم پیاز خرد می کردم که تلفنم زنگ زد دیدم آمنه زن حسینه جواب دادم و بعد از سلام و احوالپرسی کلی بابت ترشیها ازم تشکر کرد و گفت دستت درد نکنه چرا اینهمه زحمت کشیدی ترشیهات خیلی عالی اند و الان یکی یکی تستشون کردم خیلی خوشمزه اند تو ماشاالله خیلی هنرمندی و از این حرفها بعدم گفت بیشتر از همه هم بابت ترشی فلفل کبابیت خوشحال شدم من عاشق چیزای تندم و امروز می خوام ظهر با ناهارم ازش بخورم گفتم ایشالا که خوشت بیاد از مزه اش! گفت بوش که خیییییییییییییییییلی عالیه حتما مزه اش هم خوبه گفتم خلاصه اگه مزه هاشون زیاد خوب نبود ببخشید دیگه من خیلی هم تو ترشی درست کردن حرفه ای نیستم و ناشی ام! اونم گفت نگووووووووو تورو خدا! من از هر کدوم یه مقدار خوردم اتفاقا انقدر خوشمزه بودند که به حسین گفتم گفتم مهناز خانم خییییییییییییلی هنرمنده منم گفتم اختیار داری به پای تو که اصلا نمی رسم(قبلا هم بهتون گفتم آمنه وااااااااااااااااااقعا هنرمنده نه تنها آشپزیش حرف نداره و همه غذاهای سنتی و مدرنو مثل رستورانها درست می کنه بلکه هزار و یک هنر دیگه هم داره از درست کردن زیور آالات و مجسمه سازی و پتینه و کار چرم و گلسازی و خمیر چینی بگیر تا رنگ آمیزی در و دیوار و غیره همه کاراشم انقدر محشره که کلی سفارش از همه جا بهش می دن و کلی از این کارا درآمد داره) ...بعد از ترشیها هم، بخاطر قلب پارچه ای که براش فرستاده بودم کلی ازم تشکر کرد(یادم رفت بهتون بگم همراه با ترشیها یکی از اون سه تا قلبی که یکی دو سال پیش اگه یادتون باشه از تیشرتهای کهنه درست کرده بودم رو براش فرستاده بودم منظورش اون قلب بود! قبل از کرو.نا یه شب حسین اینا اومده بودند خونه مون، آمنه اون قلبارو که روی مبلامون بود دید و از یکیشون خیییییییییییییییلی خوشش اومد منم اون شب اصلا حواسم نبود که بهش بگم خوشت اومده ببرش بعد که رفتند با خودم گفتم کاش اونو می دادم بهش برا خودم دوباره درست می کردم بعدم به خودم گفتم حالا که گذشت ولی بعدا یه روز که رفتیم خونشون براش می برمش! که از اون به بعدم کرو.نا شروع شد و دیگه خونه شون نرفتیم، حالا اون روز که ترشیهارو داشتم آماده می کردم یهو یاد قلبه افتادم و آوردم گذاشتمش تو کیسه بغل ترشیها و به پیمان گفتم که اینم همراه ترشیها برا آمنه ببر که اونم برده بود و به حسین گفته بود اینم یه چیزیه که مهناز برا آمنه خانم درست کرده آمنه هم فکر کرده بود که چون اون از اون قلبه خوشش اومده من دوباره براش درست کردم منم دیگه بهش نگفتم که همون قلب اولیه است)  ...خلاصه بخاطر قلبه هم کلی تشکر کرد و گفت منم یه دست بند از اون دستبندایی که خودم درست کردم برات کنار می ذارم تا یادگاری از من داشته باشی زحمتهای تورو که نمی تونم جبران کنم حداقل یه یادگاری بهت بدم منم تشکر کردم و گفتم نیازی به جبران نیست عزیزم منم کاری نکردم که، اون قلبه هم اصلا قابل تورو نداره و اونم تشکر کرد و بعدشم یه خرده در مورد کرو.نا حرف زدیم آمنه گفت که همین امروز صبح مادر زهرا یکی از دوستای صمیمیم بخاطر کرو.نا مرده و از صبح حالمون گرفته است بعد گفت تو هم زهرارو دیدی زن نادر همکار آقا پیمان و حسینه یه بار اونا خونه ما بودند شما هم اومدید خونه ما، منم یادم افتاد کی رو میگه و گفتم خدا بیامرزه گفت بیچاره شصت و خرده ای سالش بود چند روزی بود که بیمارستان بستری بود دو روزشم دوستم خودش رفت پیش مامانش موند یه شبم از همون پرستارای بیمارستان براش گرفتند که مواظبش باشه همون شبی که پرستاره بالا سرش بوده انگار مرده ، می گفت بیچاره دوستم می گفت روز قبلش مامانم حالش خیلی خوب شده بود و حتی با هم کلی حرف زدیم و خندیدیم فرداش نمی دونم یهو چی شد که مادرم مرد؟ منم گفتم عجببببببببببببببب بیچاره ! اونم گفت مادر منم کرو.نا گرفته بود(مادر آمنه) اون خواهرم که پرستاره تو بیمارستان رشت، گفت مامان خونه بمونه احتمال خوب شدنش خیلی بیشتر از بیمارستانه چون اکثر مریضای کرو.نایی که بستری می شن می میرند و سالم از بیمارستان بیرون نمی رند برا همین خودمون دکتر آوردیم بالا سرش از اون دکترایی که خواهرم می شناخت و باهاشون آشنا بود و می دونست چیزی حالیشونه بهش قرص و آمپول و این چیزا دادند از اونورم برا تستاش با ماشین می بردیمش دم در بیمارستان خواهرم هماهنگ می کرد پرستارا می اومدند تو ماشین ازش تست می گرفتند و برمی گردوندیمش خواهرم می گفت اگه احتیاج به اکسیژن و این چیزا هم پیدا کنه یه دستگاه اکسیژن براش اجاره کنیم خیلی بهتر از اینه که ببریمش بیمارستان بستریش کنیم می گفت ولی خدارو شکر احتیاج به اکسیژن پیدا نکرد ولی بیچاره می گفت مرگو جلو چشمم دیدم تا خوب شدم منم گفتم باز خدارو شکرررررررررررررررررررر که خوب شدند ایشالا همیشه سلامت باشند اونم تشکر کرد و یه خرده هم در مورد پسرش حرف زدیم گفتم امیر چیکار می کنه سربازیش تموم شد؟(قبلا بهتون گفته بودم پسرش تو تهران سربازه و صبح با مترو می ره تهران و ساعت دو برمی گرده) گفت خود سربازیش آخر اسفند تموم شد ولی چهار ماه اضافه خدمت بهش خورده الان اونارو داره می ره ایشالا آخر تیر تموم میشه گفتم چرا اضافه خدمت؟ گفت والله بعضی روزا بخاطر شلوغی مترو بخاطر کرو.نا و اینا نرفته بعضی روزا هم بخاطر تنبلی خودش، اونام به ازای هر یک روز غیبت نه روز اضافه خدمت بهش زدند شده چهار ماه حالا تا آخر تیر ماه باید بره گفتم عجب آدمایی اند حداقل می اومدند تو این اوضاع بد کرو.نا این اضافه خدمتهارو می بخشیدند تا بچه های مردم تو شلوغی پادگانها بیشتر از این نمونند اون تو اونم گفت نه بابا نمی بخشند اونا اصلا به این چیزا فکر نمی کنند منم گفتم عیب نداره فقط بهش بگو رعایت کنه ایشالا تا چشم رو هم بذارید این چهار ماهم تموم میشه اونم خندید و گفت امیر میگه مامان تا آخر تیره بهش گفتم تیر خوبه خدا کنه تنبلی نکنی و تا مهر و آبان طول نکشه منم خندیدم و گفتم نمی کشه ایشالا اونم گفت ایشالا ... بعد از این حرفام  یکی دو دقیقه دیگه حرف زدیم و اون خداحافظی کرد و رفت منم رفتم مواد عدس پلومو گذاشتم بپزه اومدم تلوزیونو روشن کردم و نشستم هم تلوزیون دیدم هم یه خرده نون و پنیر خوردم با یه چایی و یه لقمه هم گرفتم گذاشتمش تو کیسه فریزر تا بعدا بدم پیمان بخوره پیمانم زنگ زد گفت جوجو برگشتم نمایندگی گفتند کارشناس اومده بررسی کرده گفته این لق زدن صندلی ایراد نیست و حالت طبیعیش اینه و احتیاج به تعمیر نداره در حالیکه من فکر نمی کنم این حد از لق زدن طبیعی باشه ولی دیگه چاره ای ندارم ماشینو گرفتم دارم برمی گردم منم گفتم عجب اینو نمی تونستند همون ساعت هشت بگند مردمو انقدر علاف نکنند؟ گفت نه دیگه کارشناساشون تازه نزدیک ساعت دوازده قدم رنجه کردند اومدند دیدن منم گفتم باشه بیا دیگه، مواظب خودتم باش اونم گفت باشه و خداحافظی کرد و رفت منم رفتم دیدم مواد عدس پلوئه پخته قاطی برنج کردمش و گذاشتم دم بکشه اومدم تلوزیونو روشن کردم یه خرده برنامه کتاب.باز رو از شبکه .نسیم نگاه کردم وسطای برنامه دیدم خییییییییییییییلی خوابم می یاد و دیگه نمی تونم بقیه اش رو ببینم تلوزیونو خاموش کردم و جلو مبل یه بالش گذاشتم و گرفتم خوابیدم ساعتم پنج دقیقه به یک بود یه ربعی نمی شد که خوابیده بودم یهو با صدای زنگ اف اف پریدم و اولش فکر کردم شبه و ما خوابیم با خودم گفتم این موقع شب این کیه داره زنگ مارو می زنه ولی چشممو که باز کردم یهو یادم افتاد شب کجا بوده الان ظهره و اونم پیمانه داره در می زنه خلاصه بلند شدم و دویدم رفتم حیاط درو باز کردم(دکمه باز کن اف اف خرابه از اونورم من چون پیمان که می ره همیشه درو از پشت قفل می کنم نمیشه از داخل بازش کرد) خلاصه رفتم درو باز کردم پیمان اومد تو، نون و شیر و میوه و این چیزا خریده بود رو صندلی عقب بودند نون و شیرو از تو ماشین درآورد و بهم داد منم ورشون داشتم رفتم تو نگام به ساعت افتاد دیدم ساعت یک و ده دقیقه است یعنی در کل یه ربع بیشتر نخوابیده بودم ولی از اون خوابا بود که خیلی بهم چسبیده بود(دیدین بعضی وقتها آدم ممکنه چند دقیقه بیشتر نخوابه ولی اون خوابه انقدر عمیق و آرامش بخشه که وقتی آدم بلند میشه حس می کنه تمام خستگیش از بین رفته انگار که ساعتها خوابیده باشه اون یه ربعم من همونجوری خوابیده بودم ولی چون یهو بیدار شده بودم تا یه ربع بعدش تپش قلب داشتم)...خلاصه شیر و نون رو بردم خونه و نونارو تکه کردم و بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر، شیرم گذاشتم جوشید، پیمانم طبق معمول همیشه که از بیرون می یاد مشغول جارو کردن و شستن حیاط بود و بعدم رفت باغچه دم درو آب داد منم رفتم میوه هارو از حیاط بیارم پیمان اومد تو گفت جوجو این سوپوره نشسته اون ور کوچه زیر سایه شمشادا به نظرت یه پولی بهش بدم گفتم آره بده بلاخره اونم تو این کوچه زحمت می کشه و هر روز این کوچه رو برامون جارو می زنه گفت باشه و رفت بیرون، منم میوه هارو برداشتم اومدم تو که پیمان صدام زد و گفت جوجو یه موز بشور بذار تو کیسه فریزر بدم این سوپوره بخوره بیچاره خسته شده یه شیشه هم آب خنک بذار توی یه نایلون بده بهم، گفتم باشه و رفتم موزو شستم و آبه رو هم گذاشتم تو نایلون و آوردم دیدم پیمانم رفته دو تا ملون تو زیر زمین داشتیم اونارو گذاشته تو کیسه و آورده (از اینایی که زردند ولی شبیه طالبی اند خیلی هم شیرین و خوشمزه اند) آب و موزو بهش دادم و با ملونا برد دادشون به مرده و برگشت بقیه باغچه رو آب داد و اومد تو حیاط دست و بالشو شست و اومد تو، منم اول لقمه ای که براش گرفته بودم رو دادم خورد(لقمه که می گم یاد صمد ممد می افتم می گفت رحمتدیخ چوخ یاخجی آروادیدی گدردیم حاماما بیر اوندا گوریدین بلله گلدی ایچرییه دییردی یه گوی آیاخدان توشمییسن!) بعدم یه چایی ریختم با کیک یخچالی که چند روز پیش درست کرده بودم و فقط یه تیکه ازش مونده بود آوردمش خورد و بعدم عدس پلوئه رو که پخته بود گفتم پیمان برگردوند توی یه سینی بزرگ و منم پهنش کردم تا بخارش بره بعد برگردوندمش تو قابلمه و گذاشتم تو یخچال تا شب گرمش کنیم و بخوریمش بعد دیگه رفتیم یه خرده گرفتیم خوابیدیم یه ساعتی بود که خوابیده بودیم دیدم گوشیم ویبره می کنه نگاه کردم دیدم صادقه داره زنگ می زنم فهمیدم رسیدن خونه دایی و زنگ زدند که من با دایی حرف زنم چون شب قبلش با مامان تلفنی حرف زده بودم گفته بود فردا عصر با صادق اینا می ریم ارومیه به دایی سر بزنیم منم بهش گفتم رفتید حتما زنگ بزنید منم با دایی حرف بزنم اونم گفته بود باشه... خلاصه گوشی رو ورداشتم و رفتم تو اتاق جواب دادم بعد از سلام علیک با صادق گوشی رو داد به دایی و چند دقیقه ای با هم  حرف زدیمو من حالشو پرسیدم اونم گفت که حالش خوبه منم خیلی خوشحال شدم البته خدارو شکر از صداشم معلوم بود که حالش بهتره چون دفعه پیش که باهاش حرف زده بودم صداش نشون می داد که خیلی مریضه ولی ایندفعه اونجوری نبود و صداش خیلی واضح و خوب بود و نشون می داد که سرحاله!... بعد از چند دقیقه حرف زدن با دایی اون خداحافظی کرد و گوشی رو داد به مامان، با اونم دو دقیقه ای حرف زدم و بعدش خداحافظی کردم اومدم دیدم پیمانم بیدار شده رفتم زیر کتری رو روشن کردم تا گرم بشه بعدا یه چایی بخوریم پیمان هم بلند شد رفت گل پسرو تو حیاط شست و منم نشستم یه خرده کتاب خوندم ساعت شش و ربع اینجورام زدم کانال چهار و برنامه «زندگی.پس.از.زندگی» رو دیدم از اول ماه رمضون داره سری دومشو پخش می کنه قبلا هم پارسال یه بار بهتون گفتم این برنامه یه مستند در مورد کسائیه که در اثر یه سانحه یا مریضی یا خودکشی یا هر چیز دیگه ای به طور موقت مردند و رفتند اون دنیا و دوباره زنده شدند و برگشتند و حالا دارند از تجربیاتی که در مورد اون مرگ موقت و اون دنیا دارند حرف می زنند خییییییییییییییییلی برنامه جالب و تکون دهنده ایه اگه دوست داشتید حتما ببینیدش(اسمش همونطور که گفتم «زندگی.پس .از .زندگی» هستش و هر روز ساعت شش و ربع یا شش و نیم از کانال چهار پخش میشه)...بعد از اون برنامه هم پیمان اومد یه چایی خوردیم بعدم غذارو گذاشتم گرم شد و ساعت نه اینجورا بود آوردم خوردیم و بعدم طبق معمول هر شب یکی دو تا سریال دیدیم از جمله(سریال.یا.ور از کانال .سه، سریا.ل. ا.حضار از کانال یک و در آخرم نون.خ از کانال.شما، راستی سریال آن.شرلی رو هم ساعت نه یکی از کانالا می ده با اینکه هر شبم می بینم ولی یادم نیست کدوم کاناله) و بعد از دیدن سریالها هم یه خرده میوه و چایی و این چیزا خوردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم فرداشم که می شد یکشنبه خونه بودیم و جایی نرفتیم اتفاق خاصی هم نیفتاد... دوشنبه هم ساعت دوازده اینجورا رفتیم کرج جواب آزمایش منو گرفتیم بعدم رفتیم از فاطمیه یه خرده میوه گرفتیم و برگشتیم خونه! جواب آزمایشم هم خدارو شکر خوب بود و همه چیش نرمال بود و چیز نگران کننده ای نداشت...دیروزم ظهر پیمان که رفته بود بیرون شیر بگیره یه کیلو و نیم هم سبزی قرمه گرفته بود آورده بود، دیگه نشستیم باهم پاک کردیم و بعدش من شستمش و گذاشتم آبش رفت بعد از اینکه یه ساعتی گرفتیم خوابیدم بعدش بلند شدیم پیمان با دستگاه خردش کرد و منم تفتش دادم و بسته بندیش کردم گذاشتم تو فریزر، بعدم یه فسنجون درست کردم با برنج  که هم شب خودمون بخوریم هم اینکه پیمان فرداش که می شد امروز ببره خونه مامانش و ظهر با هم بخورند بعدشم که دیگه طبق معمول همیشه دیدن سریال و خوردن و شام و مسواک و لالا ! ...امروزم که صبح پیمان ساعت هفت و ربع اینجورا بلند شد و شال و کلاه کرد و رفت تهران، منم بعد اینکه کتری رو پر آب کردم و آماده گذاشتم که بذارم بعدا بجوشه اومدم نشستم رو تختو اینارو برا شما نوشتم الانم می خوام بگیرم یه ساعتی بخوابم ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...اینم از زندگی ما در این چند روز ...خب دیگه من برم بخسبم شما هم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 


💥گلواژه💥 
محبت تجارت پایاپای نیست؛
چرتکه نیندازیم که من چه کردم و تو در مقابل چه کردی!
بی شمار محبت کنیم...
حتی اگر به هر دلیلی کفه ترازوی دیگران سبک تر بود...

 

راستی اون چهار تا کتابی که اون سری از دیجی.کا.لا سفارش داده بودم پنجشنبه برام آوردند حالا عکسشونو براتون می ذارم که ببینید اسماشون چیاست ولی الان چون خوابم می یاد بعدا یه توضیح مختصری در مورد هر کدومشون زیر همین پست یا توی پستای دیگه براتون می ذارم که بخونید و بیشتر در موردشون بدونید فقط همین قدر بگم که هر چهار تاشون جز کتابای بی نظیرند و پیشنهاد می کنم که اگه تونستید حتما بخونیدشون !

 

این خانوم گلی تقدیم به شما با عشق (گل عروسه(همون عروس گلی خودمون) که یکی دو روزه تو گلخونمون گل داده و گلش شبیه این گوشواره های آویز می مونه ببیند سه تا گل پشت سر هم روی یه ساقه نازک از جنس خود گله که آویزون شده ) 

 

اینم عکس قلبی که برا آمنه فرستادم 


اینم عکس کتابایی که گفتم 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۰۶
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۴۳ ق.ظ

کودکان را دریابیم!

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز هر چی فکر کردم بیام اینجا چی بنویسم چیزی به ذهنم نرسید آخه این مدت(از پست قبل تا حالا) همش تو خونه بودیم و مشغول کارای همیشگی، هیچ اتفاق خاصی هم جز روزمرگی نیفتاده که بخوام در موردش بنویسم ولی یهو به فکرم رسید حالا که قرار نیست از روزمرگی بنویسم بهتره بیام یه وبلا.گ خوب بهتون معرفی کنم که در مورد بچه هاست الان شاید بتونم بگم بیش از یک ساله که می خوام این کارو بکنم ولی همش یادم می ره(پیر شدیم خواهر) ولی امروز دیگه با خودم گفتم وقتشه و تا دوباره یادم نرفته بهتون بگم برا همین اومدم که بهتون معرفیش کنم این وبلاگ اسمش «تجاو.ز ممنوع» هست درمورد ممنوعیت کودک.آزاریه حالا به هر طریقی، یعنی فقط مختص ببخشید تجاو.ز ج ن س ی به کودکان نیست اونم یه بخششه ولی بیشتر مربوط به ضایع شدن هر حقی از کودکانه در واقع در مورد تجاو.ز به حقوق کودکانه حالا به هر نحوی که هست ممکنه کم گذاشتن توی تربیت اونا باشه یا رسیدگی بیش از اندازه بهشون باشه یا هر تجاو.زی که یه انسان بزرگسال می تونه به حقوق و دنیای بچه ها داشته باشه و راهکارهای مقابله با این تجاو.زات و آموزش درست تربیت اوناست تا به شکوفایی واقعی برسند ...خلاصه که خییییییییییییییییییلی وبلا.گ خوبیه و به درد هر کسی که بچه داره یا با بچه ها در ارتباطه می خوره و خیییییییییییییییییییییییلی چیزا می تونه ازش یاد بگیره! آدرسشو اینجا براتون می ذارم حتما برید یه نگاهی به آرشیوش بندازید 
 http://tajavozmamnoo.blogfa.com
یه آرشیو تقریبا هشت ساله داره یعنی از سال ۹۲ تا حالا داره می نویسه و نویسنده اش هم یه زنی به اسم نسرینه ...ایشالاااااااااااااااااااااااا که خوشتون بیاد و بتونید ازش استفاده کنید و براتون مفید باشه که شک ندارم هست ...خب دیگه من برم حالا که پیمان نیست و رفته خونه مامانش و خونه توی سکوتی دلچسب فرو رفته از این فرصت استفاده کنم و تا لنگ ظهر بخوابم و از زندگی در خواب لذت ببرم😜...از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید خییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
رنج نباید تو را غمگین کند.
این همان‌ جایی است که اغلب مردم اشتباه می‌کنند.

رنج قرار است تو را هوشیارتر کند
به اینکه زندگی‌ات نیاز به تغییر دارد.

چون
انسان‌ها زمانی هوشیارتر می‌شون که زخمی شوند،
رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند.

رنجت را تحمل نکن،
رنجت را درک کن.

این فرصتی است برای بیداری
وقتی آگاه شوی، بیچارگی‌ات تمام می‌شود.

آنان که از اتفاقات ناگوار زندگی خود چیزی نمی‌آموزند، وجدان هستی را مجبور می‌کنند تا آن اتفاقات را تا آنجا که نیاز باشد تکرار کند
تا فرد آن چیزی را که آن اتفاقات ناگوار می‌خواهند آموزش دهند، یاد بگیرد.

آنچه که انکار می‌کنید، شما را شکست می‌دهد.
آنچه که قبول می‌کنید، شما را تغییر می‌دهد.

کارل یونگ

این گلواژه هم درسته ربطی به پست امروزمون و معرفی اون وبلاگ نداره ولی خیییییییییییییییییییییلی قابل تأمله چند روز پیشا توی اینترنت گردیهام توی یه وبلا.گی دیدمش، گفتم بیام اینجا براتون بنویسمش تا بیشتر روش فکر کنیم !... به امید اینکه انقدررررررررررررررررررررررر آگاهانه زندگی کنید که اولا هیچ رنجی نیاد سراغتون ثانیا اگرم اومد بیش از یکبار توی زندگیتون تکرار نشه و همون یه بارم به جای غمگین کردنتون باعث رشدتون بشه! اااااااااااااااااالهی آاااااااااااااااامین!

 

این عکس خانوم گلیه که امروز توی گلخونه مون شکفته بود(البته یکی دو تا از گلبرگهاش هنوز کامل باز نشدن) تقدیمش می کنم به شما با عشق که تک به تکتون از همه گلهای دنیا زیباتر و قشنگ تر و گل ترید (این گلو دو سه سال پیش شهرزاد بهم داده بود متاسفانه اسمشو نمی دونم!!! شهرزاد جونم اگه اسمشو می دونی بهم بگو جاااااانم! البته فک کنم یه بار بهم گفتی ولی قضیه پیری و فراموشیه دیگه خواهر کاریشم نمیشه کرد!) 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۴۳
رها رهایی
شنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ق.ظ

و عشق پاسخ تمام پرسشهاست!!!

سلااااآاااااااام سلااااااام سلااااااااام سلاااااام جونم براتون بگه که چهارشنبه صبح ساعت شش و نیم بیدار شدیم و لباس پوشیدیم ساعت هفت راه افتادیم سمت کرج یه ربع به هشت جلوی کلینیک بودیم برا انجام آزمایشه که دکتر نوشته بود من رفتم تو پیمان هم نشست تو ماشین و منتظر موند رسیدم آزمایشگاه دیدم واویلاااااااااااااااا یه جمعیتی توشه که نگو و نپرس اصلا وحشت کردم وقتی دیدمشون همه با ماسک بودند ولی کیپ هم وایستاده بودند و اصلا رعایت فاصله و این چیزا در کار نبود رفتم وایستادم تو صف پذیرش چهار پنج نفر جلوتر از من بودند بقیه جمعیت منتظر بودند که اسمشونو از یه قسمت دیگه پذیرش بخونند که برند لوله و لیوان و این چیزا بگیرند برای آزمایش خون و با عرض معذرت ادرار و این چیزا، خلاصه اون چند نفر که جلوتر از من بودند رفتند و نوبت من شد رفتم برگه آزمایشمو نشون مردی که پشت شیشه نشسته بود دادم اونم از بلندگوش گفت برگه رو از سمت نوشته هاش بچسبون به شیشه این کارو کردم با دستگاه بارکدشو ثبت کرد(جدیدا بخاطر کرو.نا برای اینکه با بیمارا مستقیم در ارتباط نباشند جلوی گیشه شونو یه شیشه سراسری کشیدند و روش بلندگو نصب کردند به خودشونم میکروفون که بشه صداشونو شنید یا اونا صدای مریضارو بشنوند) خلاصه بارکد برگه رو ثبت کرد و گفت ناشتایی؟ گفتم بله گفت بشین صدات می کنند منم نگاه کردم دیدم همه صندلیها یه در میون پرند فقط ته سالن یه صندلی مونده رفتم نشستم رو همون و یه چهل دقیقه ای فکر کنم منتظر موندم تا صدام کردند و بهم دو تا لوله برا آزمایش خون دادند لوله هارو گرفتم و رفتم تو اتاق خونگیری اونجام چند دقیقه ای دم در وایستادم چون این یکی پرستاره از اون یکی داشت خون می گرفت کارشون که تموم شد اونی که داشت خون می داد لباس و گانشو پوشید و بهم یه صندلی نشون داد گفت بیا بشین اینجا آستینتو بده بالا، همزمان هم داشت با پرستاری که ازش خون گرفته بود حرف می زد می گفت خدا به دادمون برسه همه بچه ها فک کنم گرفتند خیلیا حالشون بده ...تو همین صحبتها بودند که یه پرستار دیگه هم اومد تو و گفت دارم می رم از «راست. روش» (اسم یه مرکز. بهداشت.تو چهار راه.طالقانیه) ده تا کیت بگیرم بیارم دکتر نمی دونم کی کی می خواد ازمون تست بگیره ندا حالش خوب نیست ولی ازش تست گرفتند منفی شده دکتره بهش گفته اگرم کرو.نا گرفته باشی از نوع انگلیسیش نیست چون تو اون سریع نشانگر تست پر میشه یا قرمز میشه یه همچین چیزی ، اون پرستاره که می خواست از من خون بگیره هم بهش گفت من خودم قشنگ علایم دارم اون یکی هم برگشت گفت منم علایم گوارشی دارم دیگه... منم با خودم گفتم خاااااااک بر سرم چه غلطی بود کردم امروز بلند شدم اومدم اینجا کاش نمی اومدم الان اینا همه مریضند مارو هم مریض می کنند...خلاصه پرستاره همون که می گفت من قشنگ علایم دارم الکل زد رو دستمو و ازم خون گرفت بعد یه برگه داد دستم گفت سی ام بیا جواب آزمایشتو بگیر منم تشکر کردم و با خودم گفتم باشه اگه کرو.نایی که از شما گرفتم گذاشت زنده بمونم چشم می یام و می گیرم بعد راه افتادم رفتم پیش پیمان و قبل از اینکه سوار ماشین بشم دستکشهای یه بار مصرفی که دستم بود رو درآوردم و انداختم تو سطل زباله که اون نزدیکیها بود بعد پیمان ژل داد زدم دستم و بعد رفتم تو ماشین ماسکامو که دو تا رو هم زده بودم درآوردم و نشستم پیمان پرسید چرا انقدرررررررررر طول کشید؟ گفتم بابا کجای کاری اون تو غلغله است پیمان گفت وااااااااااقعا؟ گفتم آره بابا همه تو هم می لولند(حالا رفتنی پیمان به من می گفت فک کنم تو، کسی نباشه و خلوت باشه چون الان مریضی بیشتر شده مردم اینجور جاها نمی یان)...بعد که قضیه علایم داشتن پرستارارو هم براش تعریف کردم با نگرانی ازم پرسید حالا تو سالمی؟ منم گفتم نمی دونم این دیگه الان معلوم نمیشه تو چند روز آینده مشخص میشه! اونم گفت حالا رفتیم خونه مرتب آب نمک و اینا غرغره کن گفتم باشه ولی آب نمک وقتی تأثیر داره که ویروس از طریق دهن وارد شده باشه نه وقتی که بوسیله یه پرستار علایم دار از طریق سوزن از رگ وارد شده باشه...اونم گفت ایشالا که هیچی نمیشه منم گفت البته اون سوزنا استریلند و قبلشم یارو الکل زد به پوست دستم برا همین حتی اگه پرستاره مریض هم باشه احتمالش خیلی کمه که از اون طریق منتقل بشه ولی کلا این روزا اومدن به اینجور جاها واااااااااااااااااااااقعا اشتباهه اونم گفت بهت می گم نیا بذار مریضی تموم بشه بعد ولی گوش نمی دی که! منم گفتم آخه این پهلوم یه در میون همش درد می گیره گفتم بیام ببینم چشه نمونه به یه چیز بزرگتر تبدیل بشه بعدا نشه کاریش کرد ....خلاصه که خواهر از من به شما نصیحت که سعی کنید این روزا اگه کار واجبی ندارید نه تنها به اینجور جاها که به هیچ جایی که تجمع توش هست نرید(حتی خونه فامیلا) و بیشتر تو خونه هاتون بمونید الان همه جای کشور آلوده شده و اوضاع خرابه از چهارشنبه هم تمام مغازه ها و پاساژهای تهران و کرجو تعطیل کردند به جز سوپرمارکتها و فروشگاهها و درمونگاهها ، البته چهارشنبه یه خرده اوضاع تق و لق بود و با اینکه خیلیها بسته بودند ولی یه عده هم باز کرده بودند از جمله پاساژی که مغازه ما توشه شب قبلش پیام زنگ زد گفت پاساژ از فردا تعطیله ولی فرداش ساعت ده اینجورا آقای دکا.مین (اسم کوچیکش غضنفره) مدیر پاساژ زنگ زد که فعلا امروزو باز کردیم اگه می خواید مغازه رو باز کنید بیایید باز کنید که پیمان زنگ زد پیام رفت باز کرد ولی از پنجشنبه دوباره تعطیل کردند چون از طرف اصناف گفتند هر کی باز کنه جریمه و پلمپ میشه ...بگذریم چهارشنبه بعد از اینکه از کلینیک اومدیم بیرون یه سر رفتیم بیمارستا.ن البر.ز تا من با دکتر رادیولوژیش در مورد خوردن روغن گرچک برای عکس برداری صحبت کنم تا ببینم جایگزین دیگه ای نداره که بهم بدن و محبور نشم اونو بخورم(اون روز که پیمان برام وقت گرفت دو تا برگه بهش داده بودند که من فکر می کردم برام پودر نوشته برا پاکسازی روده ها ولی بعد که کاغذه ر‍و خوندم دیدم دو تا شیشه روغن گرچک و یه سری قرصه، منم از اونجایی که خاطره خیلی بدی از خوردن روغن گرچک دارم و حتی از شنیدن اسمشم گلاب به روتون حالت تهوع بهم دست میده بخاطر اینکه اون سالها که روده هامو عمل کرده بودم دو بار بخاطر انجام کولو.نوسکوپی خورده بودم و بو و مزه حال به هم زنی داشت که تا عمر دارم یادم نمی ره چقدر تجربه بدی بود گفتم برم بگم برام پودر بنویسند یا یه چیزی که بشه جایگزین گرچک کرد تا من مجبور نشم یه بار دیگه روغن گرچکو تجربه کنم که اونم رفتم پیش دکتر رادیولوژی قضیه رو براش گفتم گفت تو یه بار روده هاتو عمل کردی؟ گفتم بله گفت روده بزرگو دیگه؟ گفتم بله عمل کولون کردم گفت اصلا تو نمی تونی عکس انما بندازی برای تو خطرناکه چرا دکترت به این مساله توجه نکرده؟ گفتم نمی دونم والله، شاید متوجه نشده که من گفتم عمل کردم وگرنه خیلی دکتر خوبی اند گفت احتمالا بد متوجه شده، برای کسی که عمل کولون انجام داده هیچوقت عکس انما نمی نویسند چون آسیب می زنه و خطرناکه چرا کولونوسکوپی انجام نمی دی؟ گفتم مگه الان انجام می دن؟ گفت آره چرا ندن؟ گفتم بخاطر کرو.نا دیگه؟ گفت نه انجام میشه دستگاهاشون استریله تو تنها راهی که برات مطمئنه فرستادن دوربین به روده هات با کولونوسکوپیه الانم با این برگه ای که دستته برو پیش مسئول بخش آقای عبد.لی قضیه رو بهش بگو راهنماییت می کنه منم گفتم یعنی ایشون می تونند به جای نوبت عکس برداری برام نوبت کولونوسکوپی بنویسند یا باید دکترم بنویسه؟ گفت نه اونو که باید دکترت حتما بنویسه! منم تشکر کردم و رفتم بیرون دو در اون طرف تر از رادیولوژی تو سالن، اتاق مسئول بخش بود که ظاهرا درش بسته بود دست بردم دستگیره رو پیچوندم به امید اینکه تو باشند که دیدم در قفله یه زنه که نسخه به دست رو صندلی های جلوی بخش ام .آر آی نشسته بود گفت الان رفتند برای ناهار، یه ساعت دیگه فک کنم می یان منم با خودم گفتم این که قراره فقط منو راهنمایی کنه کار دیگه ای قرار نیست بکنه که، کولونوسکوپی رو هم که قراره دکتر خودم بنویسه که اگه نوشت همون کلینیکه خودش کولونوسکوپی داره و نیازی نیست که من الان اینجا منتظر عبد.لی بمونم پس بهتره برم فقط می مونه یه کنسل کردن وقت عکسی که برای بیست و دوم بهم دادند که اونم تلفنی کنسلش می کنم دیگه، برا همین از زنه تشکر کردم و راه افتادم رفتم پیش پیمان و قضیه رو براش گفتم و دیگه راه افتادیم رفتیم مغازه پیش پیام و یه ساعتی هم اونجا بودیم و بعد رفتیم خونه ...پنجشنبه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه من عصرش یه کیک و یه عدس پلو درست کردم ...جمعه هم پیمان دم ظهر رفت وسایل ماکارونی گرفت و آورد عصرش یه ماکارونی درست کردم که پیمان فرداش که می شد امروز ببره خونه مامانش ظهر با هم بخورند ...امروزم که پیمان ساعت هفت بلند شد و وسالشو ورداشت و رفت تهران پیش مامانش و منم بعد از راه انداختن اون اومدم اینارو برا شما نوشتم و الانم بعد از اینکه این مطلبو پست کردم و شمارو از دور بوسیدم می خوام برم بگیرم بخوابم ....خب عزیزان من از دور می بوسمتون خیییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید (مخصوصا تو این اوضاعی که همه جا قرمز شده) ...یادتونم نره که من یه عااااااااااااااالمه دوستتون دارم بووووووووووووؤس فعلا بااااااااااااای 

💥گلواژه💥
عشق راهی است برای برگشت به خانه(بعد از کار،بعد از سفر، بعد از جدایی، بعد از ...) 
من فکر می کنم فقط عشق می تواند پایان من و تو باشد! 

این گلواژه هیچ ربطی به مطالب بالا نداره اون روز از رادیو پیام شنیدمش دیدم قشنگه گفتم بیام اینجا براتون بنویسم! ولی عشقو میشه به هر چیزی ربطش داد پس تا می تونید عشق بورزید عشق قدرتمندترین چیزیه که با اون میشه به پیکار همه مشکلات رفت و از هر کارزاری سربلند و پیروز بیرون اومد قدرتشو دست کم نگیرید هر جای زندگی که کم آوردید در نهایت اونو به کار بگیرید و بدونید که تنها اونه که قراره کارساز بشه و گره از مشکلاتتون باز کنه! ...
و عشق پاسخ تمام پرسشهاست !!!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۰۸:۲۶
رها رهایی
سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۳۴ ب.ظ

نازگلی کاغذی!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز پیمان رفته بود نمایندگی.ایرا.ن. خودرو و از اونورم رفته بود مغازه عصری اومد ولی من چون یه خرده خوابیدم و یه خرده هم تلفنی با سمیه حرف زدم و یه مقدارم با سایت و اپلیکیشن دیجی.کا.لا ور رفتم می خواستم چهار تا کتاب سفارش بدم و دو روز بود سر آدرسش گیر کرده بودم و نمی تونستم ثبت کنم برا همین نتونستم بیام وبلاگ و پست بذارم الانم پیمان رفته بیرون قند و این چیزا بگیره منم گفتم بیام مختصری از اتفاقهای این یکی دو روزو بنویسم و برم!... اون روز که پیمان رفت تهران خونه مامانش عصری برگشتنی رفته بود مغازه از اونجا بهم زنگ زد که جوجو به نظرت زنگ بزنم این الاغ بیاد؟(با عرض معذرت از همه تون منظورش از الاغ پیام بود) منم گفتم چه می دونم بزن بیاد ولی از این به بعد دیگه آدم باشید و کم با هم کل کل کنید وگرنه هردوتون یه کتک مفصل از من می خورید اونم خندید و خداحافظی کرد منم با خودم گفتم به من چه بذار هر کار دلش می خواد بکنه بچه خودشه حالا که دلش می خواد دوباره برش گردونه برگردونه به من ربطی نداره که، هر چند که می دونم بازم قراره دوباره به همونجایی برسند که چند روز پیش رسیده بودند و قرار نیست هیچکدومشون آدم بشند...خلاصه که زنگ زده بود و اونم اومده بود و دوباره کلیدارو داده بود بهش و برگشته بود خونه ...فرداشم که می شد یکشنبه، صبح که پیمان بلند شد رفت تو هال، برگشت اومد منو بیدار کرد گفت جوجو نازگلی مرده(همون ماهی کوچولوئه که قبل عید گرفته بودیم و قرار بود فسقلی بزرگش کنه) منم خیلی ناراحت شدم و بلند شدم رفتم دیدم آره مرده به پیمان گفتم از آب درش آورد انداختمش توی یه ظرف آب دیگه گفتم شاید زنده بشه ولی دیدم نه انگار خیلی وقته مرده البته شب وقتی ما داشتیم می خوابیدیم زنده بود ولی نصفه های شب انگار مرده بود همشم تقصیر من بود روز قبلش که پیمان رفته بود تهران من بهش غذا زیاد داده بودم ماهی های قرمزم غذا زیاد بخورند کیسه هواشون می ترکه و می میرند اون روز من دیدم غذاها درشتند اینم دهنش کوچولوئه و نمی تونه بخوره اومدم هم صبح و هم ظهر دو تا دونه ی درشت غذارو خرد کردم و ریختم تو آب اومد خورد دوباره شبشم پیمان بهشون غذا داد و انگار اون مقدار غذا براش زیاد بوده و باعث شد که بمیره وگرنه ماهی خیلی سرحال و زبر و زرنگی بود و اگه غذا زیاد نمی خورد صد در صد سالها عمر می کرد خلاصه نازگلی بیچاره در اثر دلسوزی بی جای من جونشو از دست داد و من به این نتیجه رسیدم که همیشه هم محبت اثر سازنده نداره اگه بی جا باشه و زیادی، ممکنه به جای اینکه مفید باشه آسیب هم بزنه مخصوصا در مورد آدمها حالا این که حیوان بود پس از اثرات سوء محبتهای بی جا و بی مورد و زیادمون در مورد عزیزانمون غافل نشیم!...بگذریم تا حالا چندین و چند بار ماهیهای ما به دلایل مختلف مرده بودند ولی هیچ کدومشون منو به اندازه مردن نازگلی ناراحت نکرد شاید بخاطر اینکه خودم باعث مرگش شدم دم ظهر بعد از اینکه از ته دل ازش معذرت خواهی کردم نازگلی بیچاره رو بردیم پای خانم گردویی خاکش کردیم و چون اسم خودشم ناز داشت رو ی خاکش سه تا شاخه گل ناز کاشتیم تا بزرگ بشند حالا بعد از ظهر اون روزم من وقت دکتر داشتم اون عکس و آزمایشی که قبل عید دکتر برام نوشته بود چون خورده بود به تعطیلی و نتونسته بودم انجام بدم تاریخشون گذشته بود و باید می رفتم می دادم دکتر دوباره تمدیدش کنه وقتی که گرفته بودم برا ساعت چهار بود، دیگه ساعت دو راه افتادیم و رفتیم کرج، اول یه خرده میوه و این چیزا خریدیم بعد من به پیمان گفتم بره خیابون.هما.یون که اطراف همون کلینیکه بود که قرار بود دکتر برم تا برم یه ماهی دیگه بخرم اون خیابون بورس ماهی فروشی و آکواریوم و این چیزاست پیمانم هم رفت و یه جا پارک کرد با هم رفتیم تو یکی از آکواریومیها و ازشون پرسیدیم که ماهی قرمز دارند گفتند نه نداریم تو عید هم حتی کم بوده امسال زیاد نیاوردند بعدش یه سری ماهی نشونمون داد گفت به جاش می تونید از اینا ببرید ما هم یه قرمزشو(البته بیشتر صورتیه تا قرمز) که شبیه ماهی قرمزا بود انتخاب کردیم خریدیم اونم انداختش تو کیسه آب و توشو هوا پر کرد و داد بهمون ولی گفت که مثل ماهی قرمزا بزرگ نمی شه و ممکنه همین قدی بمونه ما هم گفتیم عیب نداره و خلاصه ورش داشتیم آوردیم گذاشتیمش تو ماشین و رفتیم یه خرده تو خیابونا گشت زدیم تا ساعت چهار شد من رفتم تو کلینیک و پیمان موند تو ماشین نیم ساعتی طول کشید دکتره بیاد اومد دادم تاریخارو تمدید کرد و اومدم سوار شدم و رفتیم بیمارستان.البر.ز همونجایی که باید عکسو می انداختیم پرسیدم گفتند باید فردا ساعت هشت تا ده بیای وقت بگیری تا بعدا بیای انجامش بدی...بعد از بیمارستانم یه سر به مغازه زدیم و برگشتیم خونه! راستی اسم ماهی جدیده رو همون نازگلی گذاشتیم ولی از اونجایی که خیلی باریکه در حد چند میله پیمان بهش میگه نازگلی کاغذی(خود ماهیه اندازه یه سکه بیست و پنج تومنیه ولی پهناش فقط چند میله پیمان میگه مثل مونیتورهای led تخت می مونه)...دیروزم پیمان می خواست بره نمایندگی دفترچه مو بهش دادم با خودش برد بعد از اینکه ماشینو گذاشته بود نمایندگی که کاراشو انجام بدن با ماشین پیام رفته بود بیمارستان و برام وقت عکس گرفته بود گفته بودند بیست و دوم ساعت هشت صبح اینجا باشید یه نسخه هم نوشته بودند که بیست و چهار ساعت قبل از عکس باید یه سری پودر مصرف کنم که با عرض معذرت محتویات روده خالی بشه تا برای عکس برداری آماده باشه گفته بودند عکسش باریوم.انما.دوبل.کنتراسته باید روده ها کاملا خالی باشند تا موقع عکس برداری ماده ای به اسم باریوم همراه با هوا داخلش تزریق بشه تا بشه داخل روده هارو دید و عکسشو انداخت ...خلاصه که عکسه رو قرار شد بیست و دوم بندازم  آزمایشه رو هم فردا صبح می خوام برم تو همون کلینیکه بدم پیمان فردا صبح ساعت هفت اینجورا می خواد بره کرج اداره.ما.لیات بخاطر جوازی که از اتحادیه .پوشا.ک می خوان برا مغازه بگیرند باید تو اون اداره پرونده تشکیل بدن منم می خوام باهاش برم چون آزمایشگاه کلینیک بین ساعت هشت تا هشت و نیم بیشتر مریض قبول نمی کنه(بخاطر قضیه ناشتا بودن و این حرفها) برا همین منم گفتم پیمان می ره فرصت خوبیه منم برم تو اون ساعتها اونجا باشم و آزمایشمو بدم عکسم که بیست و دوم انداختم هفته بعدش یه وقت بگیرم ببرم نشون دکتره بدم ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم مختصری از این یکی دو روز ما ...من دیگه برم شمام مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۳۴
رها رهایی
شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۱۸ ق.ظ

قدر نشناسی!

سلاااااااام سلاااااام سلااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو این دو هفته اصلا فرصت نشد که بیام بنویسم چون پیمان همش خونه بود و اون وسطا یه بارم رفت خونه مامانش ولی من چون تا ظهرش خوابیدم و بعدشم یه چند تا تلفن به اینور اونور زدم(از جمله به دوستم لیلا که روز سوم عید دوباره بچه دار شده بود و یه دخمل خوشگل به اسم سدنا به دنیا آورده بود و به دختر دایی توران بخاطر شکستگی پای پسر خاله سیف الله و به ساناز که عید نتونسته بودم باهاش حرف بزنم و به معصومه بخاطر شکست عشقی که خورده بود و دوباره از اکبری جدا شده بود و به سمیه برای حال و احوالپرسی و...کافیه؟ یا بازم بگم؟😜) ....خلاصه که خواهر این تلفن زدنها باعث شد نتونم بنویسم از اون روزم پیمان همش خونه بود و به جز یکی دو بار که با هم بیرون رفتیم پاشو از خونه بیرون نذاشت تو اون یکی دوباری هم که بیرون رفتیم یه بارش بخاطر خرید گل رز بود برای باغچه مامان پیمان که با گل پسر رفتیم از سر خیابونمون که یه گلفروشیه بخریم که نداشت و برا همین رفتیم هشتگرد و اونجام نتونستیم پیدا کنیم و همینجور شهر به شهر رفتیم تا اینکه سر از کرج درآوردیم و از یه گلفروشی تو محل خودمون خریدیم و بعدشم رفتیم یه سر به مغازه زدیم و یکی دو ساعتی اونجا بودیم که آخر سرم بعد از اینکه پیمان و پیام باهم دعواشون شد راه افتادیم اومدیم خونه، قضیه هم از این قرار بود که همینجور که تو مغازه نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم پیمان به من گفت جوجو از این شالها هر کدومو دوست داری وردار منم گفتم نه دیگه یکی بردم کافیه اونم گفت نه دیگه از اینام هر کدومو دوست داری وردار حالا هفته دیگه می ریم بازار دوباره می یاریم منم گفتم باشه پس من اون شال سبزه رو ورمی دارم خیلی رنگش قشنگه(البته رنگش سبز خالی نبود بلکه ترکیبی از سبز و زرد و مشکی بود در واقع رنگ دیگه شال قبلی که ورداشته بودم بود با همون جنس) اونم گفت باشه و از ویترین آوردش همون موقع هم یه زنه و یه دختره اومدند تو و یه تیشرت و یه کلاه خریدند و صدو پنجاه تومن کارت کشیدند و رفتند منم بعد از اینکه شاله رو سرم کردم و امتحان کردم به پیمان گفتم پیمان قیمت این شاله چنده گفت هفتاد تومنه! توی کارت.پارسیا.نم هفتاد و سه تومن پول بود توی دو تا کارت دیگه ام هر کدوم سه میلیون(پیمان برا تولدم علاوه بر اون ربع سکه ای که عید داده بود و گفته بود برا تولدت هم هست روز تولدم کارت. ملت و کارت اقتصاد.نوینم رو گرفت و رفت توی هر کدومشون دو میلیون ریخت ته هر کدوم هم خودم یه میلیون داشتم سر جمع شد شش میلیون) با خودم گفتم بذار  کارت پارسیا.نه رو بکشم و به اون یکی ها دست نزنم که پیمان گفت جوجو ده تومن ته حساب باید بمونه که دیدم با اون نمیشه و اومدم کارتای دیگه ام رو در بیارم که پیمان گفت نمی خواد هفتاد بکشی شصت بکش مال خودمه دیگه از خودم هم که نمی خوام سود بگیرم که، منم شصت کشیدم و شاله رو تا کردم خواستم بذارم تو کیفم پیمان گفت پیام یه سلفون بیار مهناز شالشو بذاره توش اونم با یه لحنی برگشت به من گفت سلفونم می خواااااای؟ منم گفتم ولش کن می ذارمش تو کیسه فریزری که تو کیفمه پیمانم گفت نه بابا خراب میشه رفت خودش یه سلفون آورد و گذاشت توش داد بهم منم داشتم می ذاشتمش تو کیفم که یهو پیام برگشت با عصبانیت به پیمان گفت چقدر هم من من می کنی!!!(انگار پیمان به من گفته بود مال خودمه از خودم هم که نمی خوام سود بگیرم به آقا بر خورده بود که این چرا می گه مال منه) پیمانم بیچاره تعجب کرده بود گفت چیه پس تو تو بکنم؟ اونم گفت نه آخه من منت مارو کشته یارو تو گوهر دشت بر خیابون سیصد متر مغازه داره من من نمی کنه کف زیر زمین مغازه خردیدی من منم می کنی پیمانم عصبانی شد و گفت همینه که هست نمی خوای هری! اونم برگشت گفت دو تا مشتری می بینی جو گیر میشی همش می گی پاقدم من و مهناز بود از صبح من اینجا جون کندم اونوقت پا قدم شما بود؟؟؟لطف کن از فردا بیا بشین اینجا پا قدمت خوبه بذار مشتریمون زیاد بشه!!!(پیمان وقتی اون زنه اومد تیشرت و کلاه خرید و رفت با خنده به پیام گفت ببین پاقدم من و مهناز بودا تا اومدیم برات مشتری اومد) پیمانم اعصابش خرد شد و گفت اصلا بعد تعطیلات مغازه رو می ذارم بنگاه می فروشمش تو هم برو دنبال کاری که دوست داری بذار خیال همه مون راحت بشه من ابلهم که برا تو مغازه خریدم که حالا دو دقیقه که می یام اینجا اینجوری با من حرف بزنی! اونم گفت آقا جان بفروشش همین امروز بفروشش اصلا حال نمی ده هی می گی اما نمی فروشیش! پیمانم گفت نه دیگه ایندفعه می فروشمش تو هم به فکر یه کار دیگه باش! اونم گفت اتفاقا خیلی وقته به فکرشم فکر کردی من بخاطر پول می یام هی یکی بهم ارد ارد(ord) بکنه؟...پیمان بیچاره هم جوابشو نداد و با ناراحتی گذاشت رفت بیرون دستش کثیف بود اونو بشوره که تا بیاد کلی پشت سرش غر زد که نمی دونم دم به دقیقه بلند میشه می یاد اینجا! وقتی هم می یاد نمی تونه یه جا بشینه مغازه رو ده بار جارو می کنه هیچ، جارو رو ورمی داره می ره بیرون از در مغازه تا ته سالنو جارو می کنه آبرو واسه ما نذاشته جلو همسایه ها، بدبخت مریضه دیگه، فکر می کنی یکی باید بیفته بمیره تا بهش بگن مریض، نه آقا جان مریض که شاخ و دم نداره که!(منظورش به حساس بودن پیمان رو تمیزی بود) ...و خلاصه کلی غر زد تا اینکه پیمان اومد و به من گفت بیا بریم راه افتادیم رفتیم سوار گل پسر شدیم و رفتیم خونه تو راه هم پیمان ناراحت بود یه خرده غر زد و گفت بعد از تعطیلات بنگاهها باز بشه می ذارم می فروشمش اینم بره با همون رفیق رفقای اراذل اوباشش ولگردی کنه، دیگه به من ربطی نداره اصلا من بچه ای به این اسم ندارم ...خلاصه اون روز برگشتیم خونه و بیچاره پیمان همش تو خودش بود و حرف نمی زد... فرداشم که می شد یازدهم دم ظهر پیمان برگشت بهم گفت جوجو پاشو بریم این باغهای سر خیابونمون درختاش شکوفه کردند خیلی قشنگ شده یه خرده اون اطراف قدم بزنیم حال و هوامون عوض بشه منم گفتم باشه و آماده شدم راه افتادیم رفتیم یکی دو ساعتی لابلای درختای به شکوفه نشسته زیبا گشت زدیم و یه خرده عکس انداختیم و گفتیم و خندیدیم و پیمان هم از اون حال و هوای نارحتی دراومد و خلاصه کلی خوش گذشت و ساعت سه اینجورا بود برگشتیم خونه و به قول پیمان شد سیزده به درمون با این تفاوت که یازدهم رفته بودیم به جای سیزدهم چون سیزدهم خیلی شلوغ می شد و نمی شد با خیال راحت و با آرامش اونجاها قدم زد! ...فردا ی اون روز که می شد پنجشنبه پیمان ساعت یازده اینجورا یهو به سرش زد که بره جنسای مغازه رو جمع کنه و بیاره خونه، منم بهش گفتم حالا یه خرده بیشتر فکر کن بعدا پشیمون نشی تو عصبانیت تصمیم نگیر اونم گفت نه من تصمیممو گرفتم دیگه هم عوض نمیشه می خوام مغازه رو خالی کنم بذارم بفروشمش و دیگه این عوضی رو نبینم که بخواد هر روز اعصاب منو سر یه چیزی خرد کنه برو لباس بپوش بریم لباسای مغازه رو جمع کنیم بیاریم خونه، بعدا می برم می دمشون همینجوری به یه دست فروشی چیزی می گم بفروشه پولشم مال خودش! ...خلاصه دیدم خیلی اصرار می کنه بره لباسارو بیاره رفتم آماده شدم و راه افتادیم رفتیم مغازه دیدیم درش بسته است و چراغاش هم خاموشه و انگار پیام اصلا از صبح نیومده که بازش کنه درو باز کردیم و رفتیم تو، پیمانم اول هجوم برد که لباسارو جمع کنه ولی بعدا پشیمون شد و گفت جوجو فعلا جمعش نمی کنم ولی قفلو عوض می کنم که اون عوضی نتونه بیاد توش منم گفتم این کارو نکن جلو همسایه ها زشته گفت اتفاقا می خوام جلو همسایه ها ضایع بشه گفتم نه نکن حالا اگه اون فروشنده تو بود یه چیزی، ولی شما پدر و پسرید و از این نظر خیلی زشته و خوبیت نداره این کارو بکنی قفلو عوض نکن ولی بهش زنگ بزن بگو که دیگه نیاد اونم گفت ولم کن بابا کدوم پدری و پسری نمی بینی چه جوری با آدم حرف می زنه؟ ....خلاصه که پیمان به حرف من گوش نکرد و قفلو عوض کرد و راه افتادیم اومدیم سوار گل پسر شدیم و برگشتیم خونه! ساعت سه و نیم اینجورا بود که پیام به گوشی پیمان زنگ زد پیمانم ریجکتش کرد و جواب نداد و گذاشتش تو بلک لیست و اومد گرفتیم خوابیدیم ولی صدای ویبره یه گوشی که پشت سر هم زنگ می خورد نذاشت که بخوابیم من فکر می کردم پیمان صدای گوشیشو بسته و پیام داره هی به گوشیش زنگ می زنه و این صدای ویبره گوشی اونه که می یاد ولی بعد که دیگه نتونستیم بخوابیم بلند شدیم دیدیم پیام بعد از اینکه به گوشی پیمان سی بار زنگ زده و ریجکت شده برگشته پشت سر هم به تبلت من داره زنگ می زنه و صدای ویبره اونه که می یاد حالا من اون روز گوشیمو نیم ساعت قبل از اینکه بخوابیم گذاشته بودمش رو حالت پرواز و زده بودمش به شارژ(می گن تو حالت پرواز چون همه برنامه ها غیرفعالند و اتلاف انرژی وجود نداره گوشی سریعتر و بهتر شارژ میشه ) پیام هم چون دیده بود نمی تونه گوشیمو بگیره پشت سر هم  به تبلت زنگ زده بود پیمان هم که دید پیامه داره به تبلت زنگ می زنه نذاشت جواب بدم و شماره اش رو تو تبلت مسدود کرد تا ریجکت بشه و یه خرده هم غر زد که از صبح خوابیده ساعت سه و نیم تازه یادش افتاده بیاد مغازه، انگار نه انگار که چندین و چند بار بهش گفتم که از ده و نیم دیرتر نیا مغازه این از سر وقت اومدنش اونم از رفتارا و حرفاش بذار ضایع بشه تا حالش بیاد سر جاش! ...بعد از این غرها پیمان بلند شد رفت تو حیاط و بعد از اینکه یه جارویی به حیاط زد اومد نشست دو تا چایی آوردم خوردیم و دوباره زنگای پیام شروع شد پیمان گفت جوجو بیا با گوشی من بهش زنگ بزن ببین چی میگه منم گفتم خودت بزن گفت نه تو بزن اگرم گفت بدی به من بگو تو حیاطه و نمی خواد باهات حرف بزنه منم گفتم باشه و شماره اش رو گرفتم و پیام اول فکر کرد پیمانه ورداشته بعد که دید منم شروع کرد به غر زدن و داد زدن که این چرا اینجوری می کنه؟ قفل مغازه رو چرا عوض کرده؟ چرا آدمو جلو مردم ضایع می کنه؟ به خدا ما آبرو داریم یه روزی ننه مونو عوض کرد و یه روزی نمی دونم چیکار کرد و الانم قفل مغازه رو عوض کرده از همون بچگی همش همینجور داره آبروی مارو می بره و نمی دونم ما حیثیت داریم ما بی آبرو نیستیم پدر و مادر مردم راه به راه بخاطر بچه هاشون تو کلانتری اند ما بی آزار می ریم و می یاییم و هر چی می گه می گیم چشم اینم به جای اینکه قدرمونو بدونه داره با ما اینجوری می کنه! منم گفتم چه می دونم والله اونم گفت گوشی رو بده بهش گفتم اون تو حیاطه و نمی خواد باهات حرف بزنه گفت بهش بگو خواهرش داره می میره دخترش سارا با گریه زنگ زده به مامان من گفته که مامانم کرو.نا گرفته و حالش خیلی بده و داره می میره منم گفتم حالا کجاست خونه است یا بیمارستانه گفت من نمی دونم کجاست ایشالااااااااا همشون بمیرند از دستشون راحت بشیم ...اینو گفت و قطع کرد منم حرفاشو به پیمان گفتم و بعدشم گفتم می گه خواهرت مریضه و حالش خیلی بده و دور از جونش داره می میره سارا زنگ زده به مادر پیام گفته اونم گفت به جهنم که داره می میره اونا چه عوضیائی اند که به جای اینکه به من زنگ بزنند زنگ می زنند به ننه این! منم گفتم حالا مهم نیست به کی زنگ زدند تو یه زنگی به خواهرت بزن و حالشو بپرس گفت من عمرا بهش زنگ نمی زنم اون کی سراغ منو گرفته که من سراغشو بگیرم(راست می گه از روزی که من اومدم الان یازده ساله که یه زنگم بهش نزده که ببینه برادرش مرده یا زنده است) گفت من که هیچ حتی چهار ساله یه زنگ به مامان نزده فقط یه بار اومده اونم نه بخاطر اینکه بهش سر بزنه بلکه اومده چرت و پرت گفته و مامانو عصبانی کرده و رفته حالا من پاشم به اون زنگ بزنم؟ بذار بمیره هیچکدومشون برا من مهم نیستند من به جز مامان هیچکدومشونو نمی شناسم(انگار چند سال پیش یه بار خواهرش با داداشش علی(همون که تو کاناداست) بلند شدند رفتند خونه مامانش بهش گفتند تو پیری بیا این خونه رو بزن به نام ما فردا می افتی می میری که اونم با فحش بیرونشون کرده ) ...خلاصه که پیمان کلا سراغ خواهرشو نگرفت و گفت قصد نداره که به مامانشم بگه گفت اون پیره و حالا قضیه مریضی بهنازم بشنوه ممکنه سکته کنه حالا که با هم رفت و آمد ندارند همون بهتر که ندونه چه بلایی سر دخترش اومده همون روزم غروب دوباره پیام چند بار بهش زنگ زد و اونم دوباره ریجکتش کرد و جواب نداد یه بارم فکر کنم پیام براش اس ام اس داد که نمی دونم چی بود که پیمان پاکش کرد....دیروزم دم ظهر باهم رفتیم یه دور تو خیابونا زدیم می خواستیم برای مامان پیمان خرما.زاهدی بخریم که همه جا بسته بود و برگشتیم خونه بعد از ظهرشم بعد از اینکه یکی دو ساعتی خوابیدیم من بلند شدم یه قیمه بادمجون با ماهیچه گوسفند و بوقلمون ترکیبی درست کردم که امروز پیمان ببره خونه مامانش ظهر با هم بخورند ...امروزم که پیمان هفت و نیم شال و کلاه کرد و رفت تهران منم اومدم اینارو برا شما نوشتم بعد از اینم شاید بگیرم بخوابم ...خلاصه خواهر اینم از قضایا و مسائل ما تو این دو هفته ای که پست نذاشته بودم ...خب دیگه من برم شمام برید به کاراتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
«پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»:
لایَشکُرُ اللهَ مَن لَم یَشکُرِ النّاسَ.
کسی که از مردم (در برابر محبت‌های آنها) سپاسگزاری نکند خدا را سپاسگزاری نکرده است. (الفقیه، ج ٢، ص ٣٤٣)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۰ ، ۱۰:۱۸
رها رهایی