خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۳۹ ب.ظ

ما هم با پاییز برگشتیم!

سلااااااام سلااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اول از همه رسیدن فصل زیبا و برگ ریز پاییزو بهتون تبریک می گم فرصت نشد که یک مهر بیام بنویسم برا همین تبریکمو با اندکی تأخیر بپذیرید ایشالاااااااااااااااا که روز و روزگار خوبی پیش رو داشته باشید و این پاییز سرآغاز رسیدن به بهترین آرزوهاتون باشه! ...حتما پاییز امسال قشنگتره شک نکنید!

باز هم پاییز است 
اندکی از مهر پیداست 
در این دوران بی مهری 
باز هم پاییز زیباست! 
مهرت افزون ... پاییزت مبارک! 🌷🌷🌷

این شعرم اون روز می خواستم بیام بنویسم که نشد، دیگه الان نوشتم هر چند که براتون تکراریه ولی چون دوستش داشتم گفتم دوباره تقدیمتون کنم!

جونم براتون بگه که زیاد وقت ندارم باید برم یه سری وسیله آماده کنم بذارم کنار چون سه شنبه قراره بریم شمال یه سر به شالیزار بزنیم برا همین گفتم بیام اینجا یه حالی ازتون بپرسم و یه مختصری بنویسم و برم!... ایشالاااااااااااااااا که حالتون خوبه و سازتون کوکه از احوالات ما هم اگه جویا باشید باید بگم که در طول هفته گذشته یه سری از وسیله هامونو ماشین گرفتیم بردیم به آپارتمان کرج(البته نه همه شو نصفش موند نظر آباد تا هر از گاهی اونجا هم بریم)! پنجشنبه یک مهر هم حول و حوش یک و نیم ظهر تلوزیون و ماهیها و یه سری گلارو ورداشتیم و سوار گل پسر شدیم و دیگه اومدیم کرج که بمونیم! خلاصه اینکه ما هم با پاییز برگشتیم دوباره به این شهر و حالا دیگه اینجاییم تا ببینیم خدا چی می خواد!... نظر آبادم یه مبل دو نفره گذاشتیم موند دو تا میز غذاخوریهامونم فعلا اونجاست کف خونه هم که کلش موکته و یه سری از لوازم آشپزخونه هم گذاشتیم باشه تلوزیون قبلیمونم هست لحاف و تشکم هست تا هر وقت رفتیم اونجا اگه خواستیم بمونیم راحت باشیم فقط تختخواب و لباسشویی هم هنوز اونجاست و فعلا نیاوردیمشون اینجا احتمالا بعد از برگشتن از شمال این کارو بکنیم شایدم اینجا یه تخت و تشک گرفتیم و فقط لباسشویی رو آوردیم فعلا باید بریم شمال بعد برگردیم ببینیم چیکار می کنیم! یه سری وسیله هارو گذاشتیم همونجا موند مثل میز غذاخوریها و صندلیهاشون و کتابخونه من و درآور و میز آرایش و یه سری از ظرف و ظروف اضافه آشپزخونه و یه سری لحاف تشک و پتو و این چیزارو گفتیم فعلا اینجا احتیاجی بهشون نداریم همونجا بمونند تا اگه اینجا فروش رفت و ایشالا تهران خونه گرفتیم مستقیم ببریمشون همونجا، دیگه نیاریم اینجا که دوباره کاری بشه حتی یخچال و فریزرمون با اون یخچال فریزر جدیدی که پارسال گرفته بودیم هم موند اونجا هفته پیش اومدیم اینجا یه یخچال فریزر جمع و جور گرفتیم که فعلا کارمونو راه بندازه تا ببینیم چی میشه تا ایشالا بعدا یه فکری برای جابه جاییشون بکنیم ... خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ...اینم از ما و برگشت دوباره مون ...فعلا فرصت نیست زیاد بنویسم من برم وسیله هامو آماده کنم( دوشنبه قراره بریم شب بمونیم نظر آباد صبح سه شنبه از اونجا راه بیفتیم سمت شمال تا هم راهمون یه ساعت نزدیکتر بشه هم گلهایی که موندن اونجا و دوتا باغچه حیاط هارو یه آبی بدیم تا تشنه نمونند)! خب دیگه من رفتم... شمام به کارتون برسید مواظب خودتون باشید بووووووووووووس فعلا باااااااااااای

💥گلواژه💥
خوشبختی ثمره آینده نگری است! 
این جمله رو روی دیوار یه مدرسه ای تو نظرآباد نوشته بودند دیدم قشنگه گفتم برا شما هم بنویسم! ایشالااااااااااا که با دور اندیشی های امروز، فردا و فرداهاتون سرشار از خوشبختی و زیبایی باشه!🙏🙏🙏

 

🍁☔️ 🍂 

قرار ما وقت طلوع انار 

در باغهای پاییز!💌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۰ ، ۱۴:۳۹
رها رهایی
يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ

دو عاقل به مویی نگهدارند!

سلااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش پیمان رفت تهران که بره خونه مامانش منم خونه رو یه کوچولو مرتب کردم و اومدم خدمتتون تا یه خرده بنویسم و برم بگیرم بخوابم! نمی دونم چرا با اینکه دیشب زودتر از شبای دیگه خوابیدیم ولی امروز انقدر خوابالو هستم حتی پیمان هم صبح خواب مونده بود(همیشه شش و ونیم بلند می شد هفت اینجورا راه می افتاد امروز نزدیک هشت بیدار شده بود) دیشب کوکو سبزی خوردیم فک کنم چرب بود باعث شده سنگین بشیم و بخوابیم بخصوص که به سبک مامان پیمان هشت تا هم تخم مرغ ریخته بودم توش تا زرد و برشته بشه!(الانه که سمیه منو بکشه! 😁 همیشه می گفتم پنج تا می ریزم اعصابش خرد می شد حالا که هشت تا ریختم فک کنم حسابم با کرام الکاتبینه!😢) ...خلاصه که خواهر خوابم می یاد بدجورم می یاد یه خرده از اینور اونور بگم براتون و برم بخسبم😴 ...این چند وقته همش یه در میون تو آپارتمان کرج بودیم و هی می شستیم و می سابیدیم البته من فقط همون درآوره رو که اون روز گفتم تمیز کردم بقیه اش رو پیمان تمیز کرده و من فقط حضور داشتم که دلگرمی بدم اون کار کنه😜... یه بارم اونجا براشون(برا پیمان و پیام) پیتزا درست کردم که هم خمیرش یه خرده کلفت شده بود و هم پنیرشو یه مقدار زیاد ریخته بودم که به سختی تونستند بخورند( البته بد مزه نبوداااااااااااااااااا! ) پیام بیشعور که گفت از این به بعد هر دفعه که تو خواستی پیتزا درست کنی من صد تومن می دم که درست نکنی!(منظورش صدهزارتومن بود) ولی پیمان تا جایی که تونست خورد و در مقابل تعجب پیام هم که بهش گفت بابا تو چقدر می خوری؟ گفت وقتی غذا خوشمزه باشه معلومه دیگه آدم زیاد می خوره این پیتزا خوشمزه است مثل پیتزای آشغال تو نیست که اون روز گرفته بودی آدم حالش به هم می خورد!(یکی دو هفته پیش که کرج بودیم پیام برا ناهارمون سه تا پیتزا گرفت آورد با اینکه دویست هزار تومن هم به اون سه تا پول داده بود ولی نه تنها خوشمزه نبودند بلکه رنگ و رو هم نداشتند روشون سفید سفید بود یارو پیتزا فروشه نکرده بود دو تا پر گوجه روش خرد کنه که یه رنگی داشته باشه) ...خلاصه پیمان بدجور ازم حمایت کرد و منم از این بابت خیلی خوشحال شدم و به پیام گفتم ببین به این می گن یه شوهر خوباااااااااااااااااااا! اونم سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت! تا وقتی هم که از پیش ما بره تا دهنشو باز می کرد که دری وری بگه بهش می گفتم حرف نزن که برات پیتزا درست می کنماااااااااااااااااا! اونم می گفت نه تورو خدااااااااااااااااا! منم می گفتم پس صدتومنو رد کن بیاد! 😆😆😆 ! ...قسمت با حال داستان هم اینجاش بود که بعد از رفتن پیام به پیمان گفتم دستت درد نکنه که جلو پیام از غذام تعریف کردی خیلی خوشحال شدم برگشته می گه حالا جلو اون الکی یه چیزی گفتم که پر رو نشه این چی بود درست کرده بودی حالم به هم خورد؟!!! گفتم وااااااااااااااااااااااااااقعا که! بمیری ی ی ی ی ی ! منو باش که خوشحال شدم فکر کردم داری ازم تعریف می کنی😔 ...خلاصه خواهر اینجوری بود که اون بیشعورم حالمو گرفت و دیدم که الکی خوشحال شدم و دلمو به حرفاش خوش کردم برا همین تو دلم گفتم اون پیتزا از سرتم زیاد بود حیف من که اینهمه برا تو زحمت می کشم!😡 ... خب این از غذای خوشمزه من و قدرنشناسی اینا حالا یه خرده هم از نظر.آباد براتون بگم و دیگه برم ...جونم براتون بگه که اینورم چند روز پیشا پیمان دو تا فرشامونو برد تو حیاط شست و گذاشت خشک بشند منم آخر سر در حد بلند کردنشون و گذاشتنشون کنار دیوار بهش کمک کردم که پیمان وقتی اومد تو صد هزار تومن بهم پول داد گفت جوجو این جایزته! مزد کمکیه که تو شستن فرشها بهم کردی! منم گفتم نه بابا این چه کاریه من باید بهت جایزه بدم که پدرت دراومد تا اینارو بشوری ...خلاصه از اون اصرار و  از من انکار بلاخره پوله رو به زور بهم داد و منم ازش تشکر کردم ... البته با اینکه در حد فقط یه ثانیه بلند کردن فرشها بهش کمک کرده بودم ولی رگ گردن لعنتیم تا دو روز گرفت و پدر منو درآورد طوریکه کلی پماد.سالیسیلا.ت مالیدم و کلی ماساژ دادم و آخر سرم مجبور شدم قرص مسکن.از این ژلو.فن کامپاندا بخورم تا یه خرده خوب بشه... یکی دو روز بعد از اونم پیمان دو تا موکت شست و پهن کرد ولی من از ترسم دیگه دست نزدم ...جمعه هم صبح بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو بیا با ماشین بریم از یه ابزار فروشی نایلون بگیریم برا مبلها، بیاریم کاورشون کنیم تا هفته بعد بدیم ببرنشون اون خونه، اینجوری موقع بردنشون کثیف نمی شند! (از اون نایلون پفکیها که ضربه گیرم هستند) منم گفتم باشه و دیگه همینجوری لباس پوشیدم و حوصله آرایش اینا هم نداشتم فقط موهامو درست کردم و راه افتادیم رفتیم هر چی تو خیابونا دور زدیم جلو ابزاریها از اون نایلونها ندیدیم که ندیدیم! (معمولا اگه داشته باشند می ذارند جلو در) با اینهمه پیمان بازم پیاده شد از چند تاشونم پرسید که گفتند نداریم، دیگه قرار شد پیمان بعدا بره از کرج بخره بیاره برا همین اونو بی خیال شدیم رفتیم سمت فروشگاه.کو.روش، من نشستم تو ماشین پیمان رفت تن ماهی بخره!(برا ناهار هیچی نداشتیم بخوریم ) پنج دقیقه ای بود که رفته بود تو و منم داشتم تو تبلت یه ویدیو می دیدم که یه صدای انفجار خیلی شدیدی اومد طوریکه شهرو لرزوند تا حالا تو عمرم صدا به اون وحشتناکی نشنیده بودم قلبم کنده شد سریع از پنجره بیرونو نگاه کردم ببینم چی شده دیدم دویست سیصد متر اونورتر از ما یه دودی بلند شده مردمی هم که تو خیابون اند دارند به اون سمت می دوند پیمان و کسایی هم که تو فروشگاه بودند ریختند بیرون دارند اون سمتو نگاه می کنند با خودم گفتم خدا بخیر کنه معمول نیست چی ترکیده که بعد از چند دقیقه پیمان اومد گفت که می گن ترانس برق ترکیده مصرف زیاده بهش فشار اومده می گفت همین که صدای انفجار اومده برقا هم قطع شده(اون تو فروشگاه بود برقای فروشگاه همون موقع قطع شده بود) همینجور که داشت اینارو می گفت یه مرده که داشت از اونور که دود بلند شده بود می اومد اینور، گفت ترانس برق نیست من رفتم دیدم گاز یکی از مغازه ها ترکیده، زده کلی مغازه دیگه رو هم خراب کرده ...خلاصه یه خرده پیمان با مرده حرف زد و اون رفت و ما هم دیگه سوار شدیم برگشتیم خونه! شبم تو اخبار ساعت هشت تو کانال چهار نشون داد که انفجار در اثر نشت گاز بوده که باعث شده پونزده تا مغازه تخریب بشه و یه نفر هم مصدوم بشه! با خودم گفتم بیچاره ها تو این اوضاع گرونی می خوان چیکار کنند که هم مغازشون رفت رو هوا، هم سرمایه شون!!!؟ تازه اون بدبختی که گاز تو مغازه اش ترکیده اگه نمرده باشه علاوه بر تخریب مغازه اش و از بین رفتن سرمایه اش باید خسارت این پونزده تای دیگه رو هم بده که فقط خدا باید به دادش برسه!...خلاصه که اینجوریا دیگه!... اینم از روزگاری که این چند روزه بر ما گذشت ...خب من برم تا دوباره به شاهنامه تبدیل نشده شمام برید به کارتون برسید ...راستی اگه حافظه وبلا.گ اجازه بده امروز چند تا از عکسهای آپار.تمان کرجو همین پایین براتون می ذارم اگه نذاشتم بدونید که ادا درآورده و نذاشته که بذارم .....خب دیگه من رفتم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووس .....فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
دو عاقل به مویی نگهدارند و دو دیوانه به زنجیری بگسلند!
این جمله بسیار حکیمانه و بامزه رو چند روز پیشا از رادیو.پیام شنیدم گفتم برا شما هم بنویسم! خیییییییییییییییییییییلی جمله نغز و قشنگیه! طوریکه هم آدمو به تفکر وامی داره هم به خنده می اندازه من که کلی نویسنده یا گوینده اش رو که نمی دونم کیه تو دلم تحسینش کردم! ... دقت کرده باشید خیلی وقتها تو زندگیا همینجوریه سر یه مساله ای حتی اگه اون مساله یا اون موضوع به مویی بند باشه و هر آن احتمال از بین رفتن و نابودیش باشه اگه طرفین قضیه عاقل باشند سعی می کنند حفظش کنند و از اون احتمال خیلی کم استفاده کنند و بلاخره درستش کنند و نگهش دارند ولی اگه طرفین یه قضیه ای دیوانه باشند یه چیزی رو که اصلا مشکلی هم نداره و رشته هاش از زنجیر هم محکمتره بلاخره یه کاری می کنند که پاره بشه و از هم بپاشه! خیلی از این زندگیهایی که به طلاق کشیده شدند فکر می کنید چه دلایل محکمی برای پاره کردن رشته های انس و الفت و خراب کردن زندگی خودشون و بچه هاشون داشتند؟ به خدا به خیلیاشون دقت کنید سر هیچ و پوچ کارو به اونجا کشوندند چون دو نفر دیوانه کنار هم بودند که تونستند با وجود زنجیری که اونارو به هم وصل می کرده و خیلی هم محکم بوده رشته زندگی رو پاره کنند و همه چی رو به هم بریزند! در حالیکه یه سری از زندگیها هم انقدر مسائل و مشکلات حادی توش بوده که به مویی بند بوده که پاره بشه ولی چون دو نفر عاقل داشتند می چرخوندنش پا برجا مونده و تونسته ادامه پیدا کنه...(هر چند که من فکر می کنم یه نفر از اون دو نفر هم عاقل باشند باز هم قضیه کلی فرق می کنه چه برسه به اینکه هر دو عاقل باشند!) ... این جمله زیبا و عمیق و نغز رو نه تنها تو زندگی مشترک که تو خیلی از مسائل بشری میشه به کار برد... یه خرده به مواردی که میشه در موردشون از این جمله استفاده کرد فکر کنید!

 

متاسفانه امتحان کردم عکسهارو بازم قبول نکرد گفت حافظه پره!

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۹
رها رهایی
جمعه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۴۰ ق.ظ

اون اگه مغز داشت!

سلااااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش پیمان رفت با تاکسی بره کرج تا اونجا پیام بیاد سوارش کنه برن تهران دنبال خواهرش و دو تا دختراش تا اونارو هم وردارند و برند خونه مامانش، خواهرش دیروز می گفت که فردا قراره با فرمیسک(دختر بزرگش) و سارا(دختر کوچیکش) برن خونه مامانش و بهش سر بزنند پیمان هم چون می خواست امروز با پیام بره اونجا، گفت شما ماشین نیارید ما می یاییم دنبالتون با هم بریم (اونا مثل اینکه قرار بود با ماشین فرمیسک یا ماشین سارا برند) خلاصه این شد که قرار شد با هم برند! مثل اینکه پرستار مامانش دیگه امروز می ره! مامانش گفته من حالم خوب شده احتیاج به پرستار ندارم و اینو رد کنید بره! برا همین پیمان گفت بریم پرستاره که بعد از ظهر رفت خونه رو حسابی تمیز و ضدعفونی کنیم تا حالا که مامان تنهاست همه جا تمیز باشه! (می گفت اون چون هر هفته یه بار با مترو و اتوبوس می رفت قم و می اومد ممکنه اینور اونور خونه دست مالیده باشه و آلوده اش کرده باشه) ...قبلش قرار بود پنجشنبه (یعنی دیروز) برن اونجا ولی بعدش پیمان گفت بذاریم جمعه بریم که نخوایم دوباره کاری بکنیم یعنی اگه پنجشنبه بخوایم خونه رو تمیز کنیم دوباره جمعه که این رفت یه بار دیگه هم باید بریم برا تمیزکاری اونجوری دوباره کاری میشه یه دفعه جمعه می ریم که دیگه اونو(پرستاره رو) بیرون کنیم و خونه رو تمیز کنیم و تحویل مامان بدیم تا با خیال راحت توش بچرخه و نگران مریضی نباشه این شد که امروز رفتند! ...می گم اگه نفهمیدید که چرا امروز رفتند می خواید بیشتر توضیح بدم😜😁😁 ! ...خلاصه اون رفت و منم بعد از اینکه راهش انداختم گفتم بیام یه سر به شما بزنم یه کوچولو اینجا بنویسم و برم! امروز کوتاه می نویسم چون می خوام اگه شد یه خرده شیرینی پفکی درست کنم! البته هنوز نمی دونم چه چیزایی می خواد و اصلا موادشو تو خونه داریم یا نه؟! فعلا فقط قصدشو کردم و مهم هم نیت آدمه!😁😁😁 حالا ایشالا اگه موادشو داشتیم و قسمت شد درست کنم تا عصری عکسشو (اگه وبلاگ مثل اون روز ادا درنیاره و دیوونه نشه) پایین همین پست براتون می ذارم که ببینید! ...راستی پریروز رفتیم کرج ولی یادم رفت عکس دراوره رو که گفته بودم بگیرم ایشالا ایندفعه رفتیم می گیرم و می ذارم اینجا ببینید حالا برا اینکه عریضه خالی نباشه عکس حیاط اون خونه رو که تو گوشیم دارم براتون می ذارم تا ببینید! اونجا یه حیاط کوچولو داره که سرسبز و قشنگه جوری که من هر وقت می بینمش حس و حال خیلی خوبی بهم می ده انگار که توش پر نوره! فقط چون حیاط کوچولوئیه عکسشو یه تیکه نمیشه گرفت راه نداره که دورتر وایستی تا حیاط کامل بیفته برا همین عکسا دوتاست که اگه جفتشو تو ذهنتون به هم بچسبونید میشه یه عکس کامل که امیدوارم خوشتون بیاد! ...خب شما برید عکسارو ببینید منم برم ببینم مواد شیرینی رو داریم که درست کنم یا نه! ...خب از دور صورت همچون ماه تک به تکتونو می بوسم و به خدای مهربون و نازنینمون می سپارمتون ....مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای


راستی بذارید یه چیزی هم تعریف کنم بخندید و بعد برم! اون روز که رفته بودیم کرج، پیمان تو اتاق کوچیکه داشت پارکتهارو تی می کشید منم تو اتاق بزرگه چهار پایه گذاشته بودم زیر پام تا طبقه بالای دراوره رو که اون روز دستم نرسیده بود و همونجور کثیف مونده بود پاکش کنم که یهو کف یکی از طبقات بالا یه سری مدارک پزشکی و ام آر آی و اینا پیدا کردم نگاه کردم دیدم روش نوشته مهدی.سر.ا.بندی.مطلق فهمیدم که مال آقای.مطلقه، ورش داشتم بردم تو اتاق کوچیکه نشون پیمان دادم و گفتم پیمان این ام آر .آی مغز آقای. مطلقه به نظرت لازمشون میشه؟ بذارم کنار بعدا بدیم به خودشون؟ اونم گفت نه بابا بنداز بره ما که مسئول نگهداری پرونده پزشکی اونا نیستیم که! منم گفتم باشه راه افتادم برم تو آشپزخونه که بندازمشون تو سطل آشغال، دیدم پیمان زیر لب داره میگه اون اگه مغز داشت که ام.آر.آیشو یادش نمی رفت! واااااااااااااااای نمی دونید من چقدرررررررررررررررررررر به این حرفش خندیدم بس که لحنش بامزه بود مخصوصا اینکه یواشکی هم داشت می گفت و من اتفاقی شنیدم ...خلاصه که تا شب همینجوری یادم می افتاد و از تصور اینکه آقای.مطلق مغز نداشته باشه خنده ام می گرفت الانم هر از گاهی یادم می افته خنده ام می گیره!...گفتم بگم شمام بخندید! هر چند که ممکنه برا شما زیاد خنده دار نباشه ولی اگه اونجا بودید و مثل من می شنیدید حتما تا مدتها بهش می خندیدید!


💥گلواژه💥
هر کس تعلل کنه می بازه! 
این جمله رو دیشب برایان پسر کوچیکه دکتر مایکلا تو سریال به یادموندنی و خاطره انگیز پزشک.دهکده گفت! (یه مدته این سریال از شبکه تما.شا داره پخش میشه و قدیمارو یاد آدم می یاره) به نظرم اومد که خیلی جمله قشنگ و قابل تأملیه! دیشب به این فکر می کردم که چقدر فرصتهای زندگیمونو بخاطر تعلل کردن و امروز و فردا کردن از دست دادیم فرصتهایی که خیلیاشون دیگه تکرار نمی شند چون یه سریاشون واقعا توی یه سن و سال خاصی فقط قابل اجرا و قابل استفاده بودند! دقیق که نگاه کنیم می بینیم یه سری از فرصتها تو زندگی تاریخ مصرف دارند و توی یه بازه زمانی خاصی باید ازشون بهره برداری بشه تاریخش که بگذره حتی اگه بخوای مو به مو هم اجراشون کنی و بری دنبالشون دیگه فایده نداره مثل تربیت فرزند که اگه تا یه سنی به خودت نجنبی و درست تربیتشون نکنی از یه سنی به بعد پدر خودتم که دربیاری دیگه شدنی نیست و اون فرصت اصلاح و تربیت برای همیشه از بین رفته و سوخت شده برا همین واقعا توی یه سری کارها تعلل باعث میشه آدم ببازه ...من و شما خیلی از فرصتامونو با تعلل و دست دست کردن و به امید آینده نشستن سوزوندیم و از بین بردیم ولی بیایید از امروز و از این لحظه به بعد حواسمون به فرصتهای طلایی زندگیمون باشه و به موقع ازشون بهره برداری کنیم تا حداقل از اینجا به بعدشو دیگه نبازیم!

 

اینم عکس دو تیکه حیاطمون که باید تو ذهنتون بچسبونیدش به هم!

 

 

 

اینم عکس شیرینی پفکی من! ظاهرش خیلی قشنگ نشده چون هم شیرینیهارو گنده درست کردم باید ریزتر درستشون می کردم (علتش این بود که موادو ریختم تو کیسه فریزر و نوک کیسه رو قیچی کردم چون ماسوره سرش نداشت شکلاشون گنده و بی ریخت شد)هم اینکه شیرینیها بی رنگ و رو شدند اونم بخاطر اینکه بیشتر از این نمی تونستم بذارم برشته بشند چون هم خشک می شدند هم می سوختند باید قبلش رنگ غذایی زعفرونی، چیزی به موادش اضافه می کردم تا رنگ بهتری بگیرند که دفعه دیگه ایشالا این کارو می کنم ولی مزه اش خیلی عاااااااااآلی شده وانیل تو خونه نداشتیم ورداشتم به جاش چند تا دونه هل رو شکوندم و تو آب جوشوندم بعد آبشو به مواد شیرینی اضافه کردم برا همین یه مزه هل خیلی خوبی گرفته که بیا و ببین خیییییییییییییییلی خییییییییییییییییییلی خوشمزه شده کاش می تونستم بدم تستش کنید!

 

می خواستم دو تا عکس از شیرینی بذارم که حافظه عکس وبلاگ آلارم داد که پر شده و نمیشه عکس دیگه ای رو آپلود کنه این شد که همین یکی رو گذاشتم! حافظه اینم جالبه هی آلارم می ده یکی دو بار قبول نمی کنه عکسارو، چند روز بعدش انگار یادش می ره و دوباره تا یه مدت آپلود می کنه تا باز یادش بیاد و دوباره مثل امروز آلارم بده !

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۰
رها رهایی
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ب.ظ

بازم شاهنامه!

سلاااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که هفته پیش رفتم پیش یه متخصص داخلی هم برام سی.تی.اسکن شکم. و. کلیه نوشت بخاطر درد پهلوم، هم کلونوسکوپی.از روده ها! شنبه قرار بود بریم آپارتمان کرج، بعد از ظهرش آقا فرهاد دوست پیمان که سر اون کوچه مون مغازه الکتریکی داره قرار بود بیاد یه سری کارای برقی خونه رو انجام بده منم به پیمان گفتم شنبه به جای اینکه بذاریم وسط روز بریم صبح زود بریم که من ساعت هشت تا هشت و نیم بیمارستان.البر.ز باشم تا بتونم وقت سی.تی .اسکن و کلونو.سکوپی بگیرم چون پنجشنبه زنگ زده بودم به بیمارستان گفته بودند که برا سی .تی اسکن و کلو.نوسکو.پی باید حضوری برم وقت بگیرم نوبت دهیشونم از ساعت هشت صبح شروع میشه اونم گفت باشه برا همین شنبه ساعت هفت بلند شدیم نیم ساعت تا چهل دقیقه هم آماده شدن من طول کشید، دیگه یه ربع به هشت راه افتادیم و رفتیم ساعت هشت و چهل دقیقه رسیدیم جلو بیمارستان، پیمان دم درش پارک کرد و نشست تو ماشین، من رفتم تو و دیدم تو پذیرش سی. تی. اسکن  کسی تو نوبت نیست دفترچه ام رو نشون متصدیش که یه زنه بود  دادم گفت برا دوشنبه ساعت هشت صبح بهم وقت می ده منم چون می دونستم پیمان قراره دوشنبه بره خونه مامانش گفتم نمیشه بندازید یه روز دیگه؟ گفت می تونم سه شنبه یا چهارشنبه هشت صبح هم بهت وقت بدم هر کدومو که می خوای بگو بنویسم منم یه زنگ به پیمان زدم گفت چهارشنبه رو بگیر و دیگه به زنه گفتم چهارشنبه رو برام نوشت و یه سری سوال هم ازم کرد مثل: دیابت داری یا نداری؟ تیروئیدت پرکار یا کم کار نیست؟ که گفتم نه و دوباره ازم پرسید حساسیت دارویی و غذایی خاصی نداری؟ که حساسیتم به کیوی و کله پاچه و اینارو بهش گفتم بعدم پرسید سابقه جراحی داری که عمل روده ام رو بهش گفتم گفت برو به رئیس بخش که اتاقش سمت چپ اولین اتاقه بگو من این حساسیتهارو دارم و این جراحی رو هم کردم می تونم سی .تی .اسکن با تزریق انجام بدم یا نه؟ بعد بیا اینجا! رفتم و پرسیدم اونم گفت نه موردی نداره می تونی انجام بدی اومدم بهش گفتم برام یه آزمایش اورژانسی اوره و کراتین خون نوشت گفت همین الان برو طبقه اول پیش دکتر عمومی و بگو بزنه تو سیستم بعد برو آزمایشگاه که تو همون طبقه است امروز انجامش بده چون چهارشنبه این آزمایش دستت نباشه سی .تی .اسکن برات انجام نمی دن یه دارویی هم نوشت تو دفترچه ام گفت اینم داروی تزریقه از داروخونه.هاشمی که سر خیابونه بگیر و چهارشنبه همراه خودت بیار هر چی هم مدارک پزشکی از سونوگرافی و سی تی اسکن و اینا از قبل راجع به مشکلت داری با خودت بیار در ضمن روز انجام سی .تی .اسکن باید ناشتا باشی گفتم باشه و دفترچه و برگه نوبت دکتر عمومی رو بهم داد گرفتم و رفتم طبقه بالا دیدم یه هشت نفری قبل از من تو نوبتند برا همین تو همون فاصله رفتم قسمت آندوسکو.پی نوبت کلونو.سکوپی هم گرفتم که مسئولش بهم گفت نزدیکترین نوبتی که می تونم بهت بدم شش آبانه و زودتر از اونم اصلا نمیشه و حرفشم نزن منم خندیدم و گفتم من که چیزی نگفتم شما همونو بهم بدید دیگه چاره ای نیست اونم گفت چشم و اسممو نوشت توی یه دفتر از این دفتر بزرگا و بعدشم یه کاغذی بهم در مورد آمادگی برای کلونو.سکوپی و با عرض معذرت داروهای تخلیه روده بهم داد و گفت اینارو بخون و اون داروهارو بگیر و این کارایی که تو برگه نوشته رو دو روز قبل از اومدن به اینجا انجام بده و آماده بیا یادتم باشه که تو اون دو روز تا می تونی همراه با خوردن پودر و آب باید پیاده روی کنی تا روده هات پاک پاک بشند گفتم باشه و ازش خداحافظی کردم رفتم دیدم یکی دو نفر بیشتر تو صف دکتره نیستند اونا که رفتند داخل و اومدند من رفتم و بارکد کاغذی که پذیرش بهم داده بود رو دادم دکتر زد تو سیستم و گفت برو آزمایشگاه گفتم کجاست؟ گفت ته همین راهرو، رفتم و اونجام با یه لوله فرستادند یه مرده ازم خون گرفت و گفتند چون آزمایشت اورژانسی بوده جواب دو ساعت دیگه آماده است آزمایشگاه هم تا ساعت یک بیشتر باز نیست قبل از یک بیا جوابتو بگیر گفتم باشه و دیگه راه افتادم رفتم پیش پیمان و سوار شدیم رفتیم داروخونه سر خیابون، اون نشست تو ماشین و من رفتم تو و نسخه رو دادم تا داروهای تزریقوبگیرم(سی.تی.اسکنی که قراره انجام بدم سی تی.اسکن معمولی نیست بلکه همراه با تزریقه! یه دارویی روز سی تی اسکن قراره بهم تزریق بشه که بهش ماده حاجب می گن برا اینه که وضوح تصویرو ببره بالا تا داخل شکم بهتر معلوم بشه کیفیت تصاویرش از سی .تی .اسکن معمولی بیشتره) مسئول داروخونه بعد از اینکه نسخه ام رو گرفت یه سری کارا تو کامپیوتر انجام داد و یه چیزایی توش تایپ کرد و ازم شماره تلفن و اینا گرفت یه ده دقیقه ای وایستادم دیدم نخیررررررررررر انگار این داره اونجا پشت سیستم اتم کشف می کنه هر کی هم می اومد تو داروخونه، کارشو انجام می داد و راهش می انداخت و دوباره مشغول می شد منم تعجب کرده بودم وسطا خودش برگشت بهم گفت خانم من دارم برا نسخه تون تأییدیه از سازمان. غذا و. دارو می گیرم نمی دونم چرا سیستماشون جواب نمی ده انگار مشکل پیدا کرده برا همین طول کشیده لطف کنید بیرون باشید انجام که شد صداتون می کنم گفتم می خواید برگردم بیمارستان بگم کاری براش انجام بدن؟ گفت نه کلا به اونا مربوط نمیشه هزینه این دارو به صورت آزاد سیصد هزارو خرده ایه دارم برا دفترچه تون تأییدیه می گیرم که با بیمه براتون حساب بشه براتون کمتر دربیاد گفتم دستتون درد نکنه با بیمه چقدر میشه؟ گفت با بیمه میشه صدو چهل و هشت هزار و هشتصد تومن!تشکر کردم و گفتم پس من بیرون تو ماشین نشستم اونم گفت باشه تموم بشه می یام صداتون می کنم! دیگه رفتم پیش پیمان و قضیه رو براش تعریف کردم و نشستم تو ماشین و منتظر موندم یه ربعی نشستم دیدم خبری ازش نشد دوباره بلند شدم رفتم داروخونه و ازش پرسیدم گفت خانوم نسخه شما برا ما دردسر شد تا حالا سه تا بارکد سوزوندم و سه دوره دارو موند رو دستم و باید بذارم آزاد بفروشمشون گفتم چرا اینجوریه؟ گفت نمی دونم همیشه درست بود امروز نمی دونم چرا سیستماشون اینجوری شده همش ارور می ده! بعدشم گفت من ازتون معذرت می خوام که معطل شدید بازم بیرون تشریف داشته باشید دوباره امتحان می کنم منم گفتم نه بابا خواهش می کنم شما ببخشید که من امروز انقدر اذیتتون کردم و ...بعد از این حرفها هم دوباره اومدم یه ده دقیقه ای وایستادم کنار ماشین و دوباره رفتم جلو داروخونه یه نگاه تورو انداختم و وایستادم همونجا تا اینکه مرده صدام کرد و گفت خانم بلاخره درست شد همین الان کارش تموم شد بفرمایید داروهاتونو ببرید منم خوشحال شدم که طلسمه بلاخره شکست رفتم حساب کردم و داروهارو ورداشتم رفتم سوار گل پسر شدم و راه افتادیم رفتیم مغازه پیام، اونجام روز قبلش پیام با همسایه بغلی سر شلنگ کولر.گازی حرفشون شده بود و پیمان می خواست یارورو ببینه و باهاش حرف بزنه که نبود(قضیه از این قرار بود که همسایه بغلی تازه مغازه رو خریده، اومده در و دیوارشو تمیز کنه و جنساشو بچینه که دیده از سمت دیوار ما یه شلنگ از این شلنگای نازک کولر سرش زده بیرون با عصبانیت اونو کشیده بیرون و آورده پرت کرده دم در مغازه ما و به پیام گفته شلنگ کولر شما دیوار منو خراب کرده و من ازتون خسارت می گیرم و از این حرفها...پیام هم بهش گفته غضنفر نیست اومد می گم بیاد نگاه کنه اون مدیر اینجاست اگه بگه مال ما بوده می یاییم درستش می کنیم اونم داد زده غضنفر کیه من کاری به غضنفر ندارم و من پدر شمارو درمی یارم و از این حرفا) خلاصه که یارو عوضی بازی درآورده بود و بعدا هم معلوم شده بود که اصلا شلنگ کولر ما نبوده پیمان هم اومده بود حالشو بگیره که نبود! یه خرده وایستادیم تو مغازه و منتظر موندیم که شاید بیاد که نیومد پیمان و پیام هم طبق معمول همیشه یه خرده با هم جر و بحث کردند (پیمان سر اینکه کف مغازه یه خرده کثیف بود و پیام شب قبلش تمیزش نکرده بود و یه مقدار هم لباس از دیروز که نشون مشتری داده بود همینجوری رو میز ول کرده بود و نذاشته بود سر جاشون بهش گیر داد پیام هم یه خرده غر زد و داد و بی داد راه انداخت و جواب پیمانو داد) که آخر سر پیمان با اعصاب خرد از مغازه اومد بیرون و به من گفت بیا بریم جواب این آزمایشه رو بگیریم!تو راهم یه خرده با خودش غر زد که من باید این مغازه رو بفروشم تا از شر این حرومزاده راحت بشم دیگه اعصابم نمی کشه و از این حرفها! خلاصه رفتیم جواب آزمایشو گرفتیم( همه چی نرمال بود) بعد از اون رفتیم اردلان.پنج پیمان جلو آرایشگاهی که همیشه می رفت موهاشو می زد پارک کرد گفت تو بشین تو ماشین آرایشگاه خلوته بذار من بدم ده دقیقه ای موهامو بزنه بعد بیام بریم گفتم باشه و اون رفت تو و منم موندم تو ماشین یه خرده اینترنت گردی کردم تا اینکه یه ربع بعدش اومد و راه افتادیم رفتیم اول از خیابون.فا.طمیه یه خرده میوه گرفتیم بعدم برگشتیم رفتیم جلو پاساژ پیام اینا، پیمان رفت غذامونو که کتلت بود و گذاشته بود تو یخچال مغازه ورداشت آورد و راه افتادیم رفتیم خونه! اونجام اول غذارو گرم کردیم و خوردیم بعدش من چایی درست کردم و یه دونه هم چایی خوردیم تازه تموم کرده بودیم که از شرکت.تصفیه آب زنگ زدند که سرویسکارشون داره می یاد دستگاه تصفیه.آبو سرویس کنه و راه بندازه(قبلا باهاش هماهنگ کرده بودیم برا اون روز) برا همین من سریع ظرفای ناهارو شستم و گذاشتم کنار تا یارو که اومد سینک ظرفشویی خالی باشه چون دستگاهه دقیقا جاش زیر سینک ظرفشوئیه و فیلتراشو که می خوان عوض کنند معمولا داخل سینک این کارو می کنند! بعد از شستن ظرفا دیگه یارو رسید و من رفتم توی اتاق و درو بستم یه زیر اندازم تو هال داشتیم اونم با خودم بردم و پهن کردم کف اتاق گرفتم یه نیم ساعتی اونجا خوابیدم بعدم بلند شدم یه خرده تو اینترنت چرخیدم تا اینکه یارو رفت و رفتم بیرون دوباره یه چایی ریختم خوردیم و حالا هم آقا فرهاد زنگ زد که داره می یاد منم یه ظرف پر آب کردم و توش مایع ظرفشویی ریختم و دو تا هم دستمال تمیز ورداشتم رفتم تو اتاق گفتم حالا که بیکارم دراور تو اتاقو تمیز کنم(تو اتاق بزرگه یه درآور بزرگه که هم میز آرایشه در واقع، یعنی آینه و این چیزا داره هم سمت راستش حالت کمد لباس داره که زیرش چهار تا کشوی بزرگه و بالاشم کمده و جای آویزون کردن لباس داره اینو مطلق اینا صاحبخونه قبلی داده درستش کردند ام دی افه و قالب اونجا درست شده یه جوری که ستونی که کنار دیواره داخلش افتاده و یه جوری تعبیه شده که دیده نمیشه حالا اگه یادم باشه دفعه دیگه که رفتم اونجا عکسشو براتون می گیرم می ذارم اینجا که ببینید...خلاصه یارو اومد و توی اون یکی دو ساعتی که کار اون طول کشید منم درآوره رو تمیز کردم و بعد از اونم یه گوشه دیگه اتاق یه جای باریکی کنار دیوار هست که بازم اونجارو مطلق اینا قفسه بندی کردند و براش در گذاشتند و یه حالت کمد مانند پیدا کرده اونو تمیز کردم و یه دستی هم به رادیات کشیدم تا اینکه آقا فرهاد رفت و رفتم بیرون، پیمان گفت جوجو دیگه آماده شو که کم کم بریم خسته شدیم گفتم باشه و رفتم لباس پوشیدم و وسایلمو ورداشتم و رفتیم پایین و سوار شدیم و راه افتادیم! اول رفتیم مغازه پیام، من نشستم تو ماشین پیمان رفت داروهای منو با گوشت بوقلمونی که صبح خریده بودیم و گذاشته بودیم تو یخچال اونجا آورد و گذاشت تو ماشین و بعدش دیگه راه افتادیم سمت خونه! ساعت ده و نیم بود که رسیدیم من بعد از اینکه لباسمو عوض کردم رفتم یه خرده چایی و این چیزا دم کردم و میوه شستم گذاشتم تو یخچال پیمان هم بوقلمونه رو تمیز کرد و خرد کرد و شست و بسته بندی کرد بعد من رفتم یه دوش گرفتم و اومدم موهامو سشوار کشیدم بعد ساعت دوازده و نیم اینجورا بود که تازه نشستیم شام خوردیم و تا ساعت دو نیم اینجورام چایی خوردن و میوه خوردن و تلوزیون نگاه کردنمون طول کشید، دیگه من از خستگی داشتم بیهوش می شدم یه جوری شده بودم که انگار رو ابرا دارم راه می رم ...دیگه ساعت دو نیم گرفتیم خوابیدیم!... دیروزم بعد از صبونه به پیمان گفتم امروز رفتی بیرون برا من یه لاک پاک کن بگیر بیار که اونم گفت پاشو با هم بریم هر چی می خوای خودت بگیر منم بگردم ببینم می تونم چند تا پیرن خوب برا مامان پیدا کنم بگیرم منم گفتم باشه پس باید صبر کنی آماده بشم اونم گفت باشه و رفتم یه خرده به قول ساناز آرایش عروسانه کردم و خوشگل موشگل که شدم😜 راه افتادیم رفتیم بیرون و یه خرده خیابونارو برا خرید لباس برا مامانش گز کردیم و از اونجایی که سلیقه اش تو لباس هم مثل خودش عتیقه است و هر چی بخری می خواد یه ایرادی روش بذاره و نپوشه نتونستیم چیز مناسبی براش پیدا کنیم آخر سر دو تا جوراب برا پیمان و یه شلوارک برا من خریدیم و دیگه بی خیال شدیم و  رفتیم یه خرده سبزی خوردن و این چیزا گرفتیم بعدم من یه پک ده تایی لاک پاک کن خریدم و بعدم رفتیم فروشگاه.کورو.ش و پیمان یه بسته ماکارونی و یکی دو بسته بیسکویی گرفت منم سه بسته با عرض معذرت نوار .بهداشتی با یه بسته پفک .نمکی چی توز.طلایی گرفتم و حساب کردیم اومدیم بیرون، دیگه راه افتادیم سمت خونه، نرسیده به خونه سر راه هم از یه میوه فروشی پیمان برا مامانش یه خرده میوه خرید و منم یه مقدار فلفل دلمه و هویچ و سیب زمینی و پیاز گرفتم قرار بود ماکارونی و سوپ درست کنم که هم خودمون بخوریم هم فرداش که می شد امروز پیمان ببره برا مامانش، چون دوشنبه ها پرستارش نیست و تو قم کلاس داره و پیمان می ره پیشش! ...بعد از گرفتن این چیزام دیگه رفتیم خونه و اونجام بعد از عوض کردن لباس و شستن دست و بالمون پیمان سبزیهارو پاک کرد منم وسایل سوپ و ماکارونی رو شستم و گذاشتم کنار تا بعد از ظهر درستشون کنم بعدشم یه چایی با بیسکوییت خوردیم و گرفتیم تا ساعت پنج خوابیدیم پنج هم بلند شدیم من ماکارونی و سوپو درست کردم پیمان هم طبق معمول حیاطارو آب و جارو کرد و یه دستی هم به سر گل پسر کشید شبم بعد از خوردن شام یه خرده تلوزیون دیدیم و ساعت دوازده اینجورام گرفتیم خوابیدیم...امروز صبح هم من ساعت شش و نیم اینجورا با صدای گوشی پیمان که پشت سر هم براش اس ام اس می اومد از خواب پریدم دیدم پیمان بیداره و داره تو آشپزخونه غذاهارو آماده می کنه که ببره بذاره تو ماشین و بره خونه مامانش، رفتم تو هال و گفتم چه خبره اینهمه اس ام اس پشت سر هم؟ من با صدای اس ام اس تو بلند شدم! ورداشتم گوشیشو براش بردم تو آشپزخونه، نگاه کرد و با اکراه جوری که نخواد زیاد توضیح بده گفت اونه نوشته من رفتم و از این حرفها، بعدم گوشیشو گذاشت تو جیبش(منظورش هم از «اون» پرستاره بود) منم تو دلم گفتم زنیکه ابله اصلا با خودش نمی گه ممکنه اینا الان خواب باشند بذارم بعدا بدم و صبح علی الطلوع ده تا اس ام اس پشت سر هم نفرستم ...خلاصه که پیمان بعد از اینکه وسایلشو آماده کرد و گذاشت تو ماشین هفت اینجورا راه افتاد و رفت سمت تهران و منم درو بستم و اومدم یه خرده گلهای تو خونه رو آب دادم تشنه بودند بعدم اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم ....خب دیگه بازم شاهنامه نوشتم و کلی سرتونو درد آوردم از این بابت معذرت می خوام...مواظب خودتون باشید از دور صورت ماهتونو تک به تک می بوسم و به خدای بزرگ و مهربون می سپارمتون .....مواظب خودتون باشید ....بوووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥

چند جمله ارزشمند از ابوعلی سینا

هر چیزی، کمش دارو، حد میانه اش غذا و زیادش سم هست حتی محبت کردن!

هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن... حرمتها "شکسته" می شوند.

هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن... تبدیل به "وظیفه" می شود.

هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز... "بی ارزش" می شوی.

از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است... پس تا ذهنت را باز نکردی ، دهانت را باز نکن!

« این گلواژه ربطی به پستی که نوشتم نداره ولی جملات قشنگ و قابل تأملی اند گفتم بنویسم که بخونیم و یه خرده بهش فکر کنیم! »

 

wink

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۰۰
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۵۲ ق.ظ

خدمت به ناسپاس!

سلااااااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان ساعت هشت با تاکسی رفت کرج که با ماشین پیام برن تهران دنبال خواهرش بهنازو اونم وردارند و برن خونه مامانش تا هم به اون سر بزنند هم پرستار مامانش یه سری چیزا لازم داشت براش بگیرند ببرند اون که رفت منم بعد از مدتها اومدم اینجا از این اوضاع چند وقتمون و شوکی که مامان پیمان به زندگیمون وارد کرد کلی نوشتم ولی متاسفانه چند دقیقه پیش دستم خورد یه صفحه دیگه باز شد و بعد از اینکه اونو بستمش و برگشتم تو این صفحه دیدم همه مطالبی که نوشته بودم پریده برا همین گفتم دیگه بی خیالش بشم و کلا چیزی از اون روزای مزخرف ننویسم چون که خودتون تو جریان تمام ناسپاسیهای این زن بودید و براتون تعریف کردم( که اونهمه زحمت منو از هزار بار دکتر بردن و آوردنش بگیر تا آوردنش به خونه خودمون و ازش مواظبت کردن و با عرض معذرت دستشویی بردناش و خرابکاریهاش و شستن ک و ن مبارکش به جای تشکر و قدردانی همه رو با فحش و ناسزا و زخم زبون جواب داد و حق منو گذاشت کف دستم...) برا همین نیازی به دوباره نوشتنشون نیست! ...این مدت خیلی سخت و تلخ گذشت ولی از همه تلخترش مردن گل گلی و فسقلی و وروجک عزیزم بود که منو خیییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی ناراحت کرد هنوزم یادشون می افتم گریه ام می گیره الانم دارم با اشک می نویسم خیییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستشون داشتم حیف شدند بعد اینهمه سال که با ما بودند و بهشون عادت کرده بودیم... هر سه تاشونو تو باغچه حیاط جلویی کنار گلهای ناز خاک کردمشون! همش هم تقصیر این زنیکه بی شعور نا سپاس شد گل گلی بدبخت بخاطر کم شدن اکسیژن تو روزایی که این زنیکه رو دکتر می بردیم و مجبور می شدیم دستگاه اکسیژنشونو خاموش کنیم تا نوسان برق که اون روزا همش قطع می شد و هنوزم میشه باعث اتصالی و به آتیش کشیدن خونه نشه مرد و یه هفته بعدشم فسقلی و وروجک بخاطر نشست الکل تو آب آکواریوم شبی که تشک تختمونو بخاطر خراب کاری مامان پیمان شسته بودیم و کلی الکل روش اسپری کرده بودیم مردند! فقط نازگلی کوچولومون موند که فردای همون روز رفتیم دو تا ماهی آبی و سبز که از جنس خود نازگلی بودند گرفتیم آوردیم که تنها نمونه یه ماهی قرمز گلد فیش هم گرفتیم که تقریبا شبیه فسقلیه گفتیم یاد و خاطره فسقلی رو برامون زنده کنه ولی فسقلی یه شیطنتهایی داشت یه حرکاتی می کرد که این نمی تونه با اینکه اینا هم قشنگند و دوستشون دارم ولی کلا به نظرم اون سه تا یه چیز دیگه بودند انگار عضوی از خونواده شده بودند ...خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی حیف شدند ...بگذریم اون روز یه کیف دستی از یکی از کیفهای قدیمیم که از این رو دوشیها بود و دیگه ازش استفاده نمی کردم دوختم که تبلت و موبایل و کیف پولم توش جا میشه بد نشد حالا عکسشو براتون پایین این پست می ذارم تا ببینید که چه خواهر کیف دوز هنرمندی دارید!البته هنوز کامل نشده ظاهرش کامله ها ولی توشو باید آستر کنم تا دوختاش که با دست بوده دیده نشند دیروز با پیمان رفتیم از لوازم خیاطی یه متری لایی حرارتی گرفتیم آوردیم تا امروز با اتو بچسبونم داخلش تا مرتب بشه و دیگه کارش تموم بشه! ...فردای روزی که دوخته بودمش با خودم برده بودمش آپارتمان کرج ،ظهر پیمان به پیام گفت که برا ناهارمون پیتزا بخره بیاره اونم همین که اومد چشمش به کیفم افتاد گفت مال توئه؟ گفتم آره! گفت قشنگه! منم گفتم خودم دوختمش اونم تعجب کرد و گفت واااااااااااااقعا؟ خییییییییییییییییییییلی قشنگه من فکر کردم خریدیش! بهم گفت حالا که اینطوریه پس بیا یه مغازه کیف و کفش بزنیم تو درست کن ما بفروشیم! ... و خلاصه خواهر بهم پیشنهاد کار هم شد و دیگه حسابی به خودم امیدوار شدم ! ...چند روز پیشا که تنها بودم و پیمان رفته بود خونه مامانش و برقا هم قطع شده بود از رو کلافگی دوختمش تا یه خرده سر حال بیام ولی حسابی شارژ شدم و همون موقع با خودم گفتم ول کن همه حرفایی که این مدت بهت زده شد و رفتارایی که باهات کردند و اتفاقاتی که افتاد بیا برگردیم به زندگی زیبا و پر از آرامش خودمون و دوباره ازش لذت ببریم و به قول حافظ: گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید ... گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم! ...این بود که برگشتم به زندگی و امروزم با خودم گفتم باید بیام اینجا و دوباره نوشتن رو هم شروع کنم تا همه چی برگرده به روال سابقش ! راستی دلم هم براتون اندازه یه ذره شده بود هم برای شما هم برای نوشتن ! ایشالااااااااااآاا که همیشه زنده باشید و سلامت!... از دور می بوسمتون و فعلا به خدای بزرگ می سپارمتون! این روزا خیلی مواظب خودتون باشید تا خدای نکرده گرفتار کرونا نشید .....بووووووووووووووووووووس از روی ماهتون و  فعلا بااااااااااااااااای 

✴️گلواژه✴️

خدمت به ناسپاس، بزرگترین خطاست!

حدیثی گرانبها از امیرالمؤمنین علی (ع)

 

اینم عکس کیف خوشگل من (فقط حیف حواسم نبود از قبلش که یه کیف گنده رو دوشی بود عکس بگیرم! کیف جدیده داخلش دو تا جا داره یکی برای تبلتم یکی هم برای کیف پولم! پشتش هم یه زیپ داره که موبایلمو توش می ذارم ! راستی اون نوار کلفتی که لبه کیفه در واقع دسته کیف بزرگه بود که بریدمش و دوختم به لبه اش گفتم یه طرحی به کیفه بدم تا از سادگی دربیاد مارکی هم که رو کیف می بینید روی کیف بزرگه به صورت افقی بود که اینجا من عمودی گذاشتمش )

این جلوشه 

 

اینم پشتشه 

 

(انگار تنظیمات عکس وبلاگ دوباره به هم ریخته مستقیم عکسارو نشون نمی ده و فقط لینکشو می یاره روی کلمه دریافت کلیک کنید می ره توی یه صفحه دیگه دوباره اونجا روی گزینه دریافت کلیک کنید عکسو براتون دانلود می کنه و می تونید ببینیدش!)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۵۲
رها رهایی
يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۵۱ ق.ظ

هر دم از این باغ بری می رسد!!!

سلاااااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اومدم یه سر کوتاه بهتون بزنم و برم چون شارژ تبلتم داره تموم میشه نمی تونم خیلی بنویسم! جونم براتون بگه که این چند روزه همش درگیر کمر درد پیمان بودیم کمرش راه به راه درد می گیره و دردش انقدر شدید میشه که رنگ از روش می پره و نمی تونه قدم از قدم ورداره مخصوصا وقتایی که می خواد بشینه یا بلند بشه دقیقا مثل اون سالی شده که نصف شب از شدت کمر درد بیهوش شده بود من همسایه هارو خبر کردم! الان یه هفته ده روزه که من مدام در حال پماد مالیدن و ماساژ دادنم از اونورم خودم چون گردنم مشکل داره یه خرده که دستم کار می کنه گردنم می گیره و شروع می کنه به درد گرفتن و سوزش و گز گز کردن خلاصه که خواهر مشکلاتمون یکی دو تا نیست اون مریضه و منم که دارم بهش رسیدگی می کنم از اونم مریضترم از اونورم تو اون خونه(آپارتمان کرج) از دیروز  نقاش و لوله کش داره کار می کنه و اونم رسیدگی می خواد دیروز روز اولی بود که می خواستند بیان کارو شروع کنند قرار بود پیمان کلید ببره بده بهشون که باز کمرش گرفته بود و کلی درد داشت زنگ زد به پیام و اونم با هزار ادا که صبح زود چه خبره آخه؟ آی من خوابم می یاد و آی نمی دونم چی، بلاخره قبول کرد که کلیدو ببره بهشون بده  که بازم ساعت هشت و نیم اینجورا پیمان خودشم مجبور شد بره کرج از اونجام بره تهران چون باید می رفت تعاونیشون برا نقاش و لوله کش و حسنی و اینا پول می گرفت البته تا کرج با ماشین خودش رفته بود اونجا ماشینشو گذاشته بود تو پارکینگ اون خونه و بقیه اشو با ماشین پیام رفته بودند چون خودش کمرش درد گرفته بود و نتونسته بود رانندگی کنه! بعد از اینکه کاراشونو انجام داده بودند ظهر موقع برگشتن دوباره رفته بود ماشینشو از پارکینگ ورداشته بود به پیام گفته بود من خسته ام بیا بریم مغازه من یه خرده استراحت کنم تا بتونم تا خونه رانندگی کنم که اونم باهاش نیومده بود و گفته بود من صبح زود بلند شدم می رم خونه بگیرم بخوابم بعد از ظهرم نمی تونم بیام مغازه خسته ام خودت برو که پیمانم بیچاره می گفت خودم رفتم مغازه یه استراحت کوتاه کردم یه موز تو یخچال بود اونو خوردم و در مغازه رو بستم سوار شدم اومدم خونه!...خلاصه که همچین آدمای به درد بخوری ما دور و اطرافمون داریم اونوقت پیمان خودشو برا همچین بچه ای هم می کشه و همه امکانات رفاهی رو هم براش آماده می کنه نمی دونم براش ماشین می خره دو تا دو تا، خونه می خره، مغازه می خره اینم از دستگیری این آدمه موقع مریضی پدرش!...بگذریم دیروز منم تو فاصله ای که پیمان بره کرچ و بیاد وسایل دلمه آماده کردم و یه قابلمه بزرگ دلمه برگ مو درست کردم(از اون برگایی که این سری از میاندوآب آورده بودم هاجر بهم داده بود) تا کاراشو بکنم و دلمه هارو بپیچونم و بذارم بپزند ساعت شد یه ربع به سه، دیگه گذاشتمش رو گاز و رفتم یه کوچولو استراحت کردم تا پیمان رسید از صبح هم خاله پری نازنین تشریف آورده بود و با اینکه خدارو شکر برعکس دفعه قبل اصلا دردی نداشتم ولی چون از صبح بخاطر دلمه سر پا بودم دیگه کمرم داشت می شکست! پیمان که رسید و دست و بالشو شست، دیگه آوردم یه چایی خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم که اونم چه خوابیدنی ده دقیقه ای نبود که خوابمون برده بود زنگ درو زدند از خواب پریدیم پیمان رفت باز کرد دیدیم مأمور گازه اومده گازو بنویسه...نوشت و رفت و ما هم دیگه خوابو بی خیال شدیم و پیمان یه خرده میوه از یخچال درآورد که من بشورم تا فردا با دلمه ببره برا مامانش، خودشم رفت یه سر بالا پشت بوم و مشغول صحبت با آقای .فرجی شد (همسایه بغلیمون که داره خونه می سازه) منم میوه هارو شستم و دلمه هارو هم که خنک شده بودند تو سه تا قابلمه چیدم یکی برا مامان پیمان، یکی برا پیام و یکی رو هم گذاشتم تو فریزر تا به قول پیمان ذخیره کنم برا روزی که شام و ناهار نداریم یه مقدارم ته قابلمه اصلیه موند که اونم چیدم توی یه قابلمه کوچیک تا برا شاممون و ناهار فردامون باشه ساعت هفت و نیم اینجورا بود که پیمان اومد پایین و لباس پوشید گفت جوجو فرجی آدرس یه بنگاهی رو همین نزدیکیها بهم داده میگه آدم اکتیو و فعالیه من می رم خونه رو به اونم بسپرم تا فایل کنه شاید مشتری چیزی پیدا کرد زود بر می گردم گفتم باشه برو! دیگه اون رفت و منم اومدم نشستم رو مبل و با گوشیم از «ستاره .یک .مربع» برا تبلتم شارژ گرفتم حجم اینترنتش داشت تموم می شد دوباره فعالش کردم بعدم تلوزیونو روشن کردم که سریال.شوق .پر.وازو ببینم که برقا رفت بیرونم یه باد و طوفانی شروع شد که بیا و ببین پیمانم همون موقع زنگ زد که جوجو طوفان شده سریع پنجره هارو ببند که الان همه جا خاکی می شه منم دویدم پنجره اتاق و آشپزخونه رو که نیمه باز بودند بستم پیمانم رسید و کلید انداخت درو باز کرد و اومد تو ،خونه تاریک تاریک بود هیچی هم نداشتیم که روشن کنیم رفتم یه شمع تزئینی داریم که یادگاری خانم خان.محمدی همسایه خونه چهار طالقانیمونه(همون که قبلا هم گفتم دبیر ادبیاته) اونو آوردم و روشنش کردم اونم خیلی نور نداشت دیگه به سختی دور و اطرافمون رو می دیدیم که از شانس ده دقیقه ای طول نکشید که برقا اومد از صبح این بار چهارم  بود که برقا می رفت دو بار صبح در حد یکی دو دقیقه رفته بود و اومده بود ظهرم ساعت دو نیم سه باره رفت و یه ساعت بعدش اومد ...خلاصه که برق اومد و نشستیم سریال. عباسو(شوق.پر.وازو) دیدیم همزمان هم شام خوردیم و بعدشم طبق معمول هر شب دوباره تلوزیون و چایی و مسواک و لالا ...امروزم صبح خیلی زود که هوا هنوز تاریک روشن بود ساعت پنج و نیم،شش با صدای زنگ تلفن پیمان از خواب پریدیم پیمان رفت جواب داد مامانش بود تا پیمان گوشی رو ورداشت گفت مامان جان من حالم خوب نیست از دیشب تب کردم شدید، بیا منو ببر دکتر، حاج خانومم بیار خواستیم بمیریم حداقل یکی بالا سرمون باشه(منظورشم از حاج خانوم من بودم از همون اولش به من حاج خانوم می گفت خیر سرم! چون بلند بلند داشت حرف می زد صداش از تو گوشی پخش می شد و منم که تو اتاق بودم صداشو می شنیدم) پیمان گفت باشه الان می یام، منم تو دلم گفتم یا خداااااااااااا لابد کرو.نا گرفته ...پیمان تلفنو قطع کرد یه خرده خودشو گم کرده بود به من گفت حالا چیکار کنیم؟ گفتم نترس فعلا هیچی معلوم نیست حالا شایدم یه سرما خوردگی معمولی باشه شما خونوادگی وقتی سرما می خورید اکثرا تب و لرز شدید دارید محض احتیاط ماسک و این چیزا بزن برو سریع ببرش دکتر برا کنترل تب و این چیزاش یه چیزی می ده، تستم می گیره مشخص میشه، ایشالا که چیزی نیست خودتو نگران نکن به احتمال زیاد سرما خوردگیه! اونم در حالیکه کمرشو گرفته بود گفت باشه و زنگ زد پیامو بیدار کرد و گفت سریع ماشینو وردار و بیا دنبال من بریم تهران، مامان بزرگ تب کرده ببریمش دکتر، من کمرم درد می کنه نمی تونم رانندگی کنم! اونم گفت باشه پیمانم قطع کرد و رفت دستشویی وقتی برگشت دیدم نمی تونه راه بره و تو راهرو آه و ناله اش بلند شده و داره می افته دویدم دستشو گرفتم که بیارمش تو گفت جوجو نمی تونم قدم از قدم وردارم برو از اون پماده بیار یه ذره همینجا بزن یه خرده ماساژش بده شاید یه کوچولو بهتر بشه بتونم بیام تو! گفتم باشه پس دستتو بگیر به نرده ها نیفتی تا بیام اونم گفت باشه و پریدم رفتم پماده رو از تو اتاق آوردم یه خرده زدم و کلی ماساژش دادم تا یه کم دردش آروم شد و تونست از سه تا پله ای که تو راهرو هست بیاد بالا و خودشو برسونه به اتاق و رو تخت دزار بکشه...یه بیست دقیقه ای دراز کشید تا دردش یه خرده آروم شد بعد گفت جوجو جورابامو می یاری بکنی تو پام؟ گفتم آره و رفتم لباساشو آوردم جوراباشو همونجور که رو تخت بود پاش کردم و آروم بلند شد کمک کردم شلوار و پیرنشم پوشید و رفت غذا و چیزایی که قرار بود ببره رو آماده کرد و گذاشتیم کنار،نیم ساعت بعدشم پیام رسید من وسایلو بردم دادم بهش گذاشت تو ماشین و دیگه سوار شدند و رفتند ساعت نه هم زنگ زدم که ببینم چه خبره که پیمان گفت هنوز نرسیدیم و فعلا تو حکیمیم نیم ساعت دیگه می رسیم...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از اوضاع ما...هر دم از این باغ بری می رسد ...تازه تر از تازه تری می رسد! ...خب فعلا من برم ببینم خدا چی می خواد...شمام برید مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۵۱
رها رهایی
چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ

ما بالا گرممون میشه!!!

سلاااااااآاام سلااااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دوشنبه بعد از خوردن صبونه ساعت ده و نیم ، یازده راه افتادیم رفتیم کرج، اول رفتیم خانه.کارگر پیمان کارتشو که یکی دو هفته پیش داده بود تمدید کنند رو گرفت(خانه.کارگر یه تشکیلاتیه تقریبا مثل خانه.معلم که اعضاش کارمندا و کارگرای کارخونه ها هستند که یه سری خدمات خاصی رو با قیمت خیلی پایین به اعضا ارائه میده مثل استراحتگاهها یا هتل آپارتمانها یا سوئیت هایی که تو شهرهای مختلف داره از جمله تو شمال که ما همیشه می ریم! مثلا اگه تو همون شمال اجاره سوئیت شبی پونصد تومن یا یه تومن باشه(که تو این تعطیلات چند روز پیش به شبی هفت میلیون هم رسیده بود) برا ما با کارت خانه.کارگر شبی صد تومن یا فوقش صدو پنجاه تومنه! البته خدماتش فقط ارائه سوئیت و اینا نیست یه سری کلاسهای مختلف خیلی ارزون داره از جمله کلاسهای زبان و نقاشی و خیاطی و گلسازی و کامپیوتر و خیلی کلاسهای دیگه...یا با اصناف مختلف قرارداد داره که با ارائه کارت عضویت خانه.کارگر خدمات ارزونتری رو به آدم ارائه می دن مثلا با صنف دندون پزشکها (که قراردادشون چهل درصده که خودش مبلغ چشمگیری میشه) یا با آرایشگاههای مختلف یا با آزمایشگاهها و خیلی از صنفهای دیگه...)... بعد از گرفتن کارت خانه .کارگر هم رفتیم سمت خیابون.همایون که پر از آکواریومیه، پیمان نشست تو ماشین و من رفتم یه ضد عفونی کننده برا ماهیهامون گرفتم می خواستم یه گل طبیعی داخل آکواریومی هم براشون بخرم که توی یه لیوان بود شکلش شبیه شبدر چهار پر بود ولی خیلی ناز بود قیمتشم سی تومن بود که لحظه آخر که می خواستم حساب کنم فروشنده وقتی فهمید ماهی هامون ماهی قرمزه گفت ماهی قرمز گله رو می خوره و نمی ذاره بمونه که منم دیگه بی خیال شدم و فقط ضدعفونی کننده رو گرفتم و اومدم بیرون، ولی یه روز می رم گله رو می خرم آخه فروشنده گفت میشه تو تنگ هم به صورت کج گذاشت اگه جاش مرطوب باشه رشد می کنه و سرزنده می مونه گفت اگه تنگ بیارید خودم براتون می کارمش و تزئینش می کنم! بعد از اونم سوار شدیم رفتیم جلو امام زاده.حسن پیمان وایستاد من رفتم یه کتاب دعا که زیارت عاشورا و چهار تا دعای دیگه از جمله دعای توسل رو توش داشت گرفتم و اومدم سوار شدیم و رفتیم سمت خونه، چون پیمان به آقای حسنی (پسر همسایه قبلیمون) زنگ زده بود که یک و نیم اینجورا بیاد پنجره هارو متر بزنه(برا دو جداره کردن) سر راه تا برسیم خونه هم پیمان رفت از خشکشویی سر اردلان.دو، پتوهای مامانشو که داده بود بشورند رو گرفت و دوتا از پتوهای خودمونم داد که بشورند و اومد سوار شد که بریم سمت کوچه مون که یهو یه ماشینو که جلوی ما بود نشونم داد و گفت جوجو فک کنم این ماشین حسنیه(ماشینش جنیسیس زرده از اون ماشین خارجی گروناست که خیلی باکلاسند کوپه(دو در) هم هستش پارسال خریده) منم گفتم اگه بره کوچه ما معلومه که اونه که چند دقیقه بعدش پیچید تو کوچه ما و پیمان هم براش بوق زد و رفت کنارش با دست نشون داد که خونه اینه تا اون دورتر نره چون داشت دنبال پلاکمون می گشت! خلاصه اونا(حسنی و دستیارش) کنار در پارک کردند و ما هم در پارکینگو زدیم و رفتیم تو پارک کردیم و اونام اومدند تو رفتیم بالا! اول یه خرده حرف زدیم و من حال مامان حسنی رو پرسیدم که اونم گفت سلام داره و از این حرفا بعدم پیمان گفت اون خونه چه خبر ما رفتیم بهتون خوش می گذره؟ گفت نه بابا کار خوبو شما کردید که رفتید اون خانومه که اون موقعها تازه مدیر شده بود پدر همه همسایه هارو یکی یکی درآورده و همه رو انداخته به جون هم، هر روز تو اون ساختمون بلواست(اون آخر آخرا که ما اون خونه بودیم براتون نوشته بودم که زن طبقه دوممون که معلم بود مدیر ساختمون شده بود همون که گفتم شوهرش وکیله و یه دختر کوچولو داره و به پیمان هم گفته بود با من همکاری کن من دست تنهام و دم به دقیقه هم به بهونه های مختلف در خونه ما بود و ذله مون کرده بود این همون زنه است) پیمان گفت مگه هنوزم اون مدیره؟ گفت آره بابا نمی دونی چیکار می کنه دم به دقیقه از همه چی عکس می گیره و می ذاره تو گروه که این چه وضعشه؟ یه روز از سطل آشغال و یه روز از در و یه روز از دیوارو ...خلاصه که پدر مارو درآورده! این زن آقای. یگانه هم نمی دونم مریضه؟چیه؟با اون دست به یکی کرده هر روز به یکی گیر می دن زمستون ما تو خونه خودمون شومینه روشن کرده بودیم با اینکه خونه اونا دو طبقه بالاتر از خونه ماست اومده بود دم در ما که شومینه تونو خاموش کنید ما بالا گرممون میشه (آقای .یگانه همسایه طبقه سوممون بود همون که اون موقع اینجا نوشته بودم برا بچه هاش اون تابلوی گربه رو بردم زنش یه زن خوشگل و خوش تیپ و جوونه که اسمشم ساغره اخلاقشم خیلی خوبه نمی دونم حالا چرا با اون مدیره دست به یکی کرده و گیر داده به این بیچاره ها)!... خلاصه که خواهر، حسنی بیچاره کلی از اون مدیر دیوانه و کاراش و کارهای زن. یگانه تعریف کرد من و پیمان هم کلی خندیدیم ...بعد از اینکه حرفای حسنی در مورد مدیره تموم شد پیمان و حسنی و دستیارش که یه پسر جوان و چشم آبی و بور بود(فک کنم از کارگرای شرکتش بود) رفتند پنجره های اتاقو اندازه بزنند منم یه ظرف ورداشتم و اول رفتم بالکن و دوتا گلدون شمعدونی که آقای مطلق اینا نبردند و گذاشتند مونده تو بالکن، آب دادم بیچاره ها خاکشون خشک خشک بود چند روز پیشا آبشون داده بودم ولی نیست که هوا گرمه آبشون سریع خشک میشه و باید هر روز آب بخورند بعد از اونا هم همون ظرفو ورداشتم و پریدم تو آسانسور و رفتم تو پارکینگ، مطلق اینا اونجا هم پای پله ها یه گل بزرگ دارند که اسمشو نمی دونم از این نخل ماننداست که سراشون حالت چتریه، موقع تخلیه گذاشتنش پایین که بیان ببرنش ولی هنوز نیومدند! دیدم گل بیچاره بعضی از شاخه هاش با اینکه چند روز پیش آبش داده بودم از تشنگی زرد شده و روبان زرشکی دورشم که به شکل پاپیون بود افتاده پاش و گلاش کلا پخش و پلا شده، روبانشو کشیدم بالا و شاخه هاشو مرتب کردم و رفتم شلنگ آب تو حیاطو باز کردم و سرش آوردم گذاشتم تو گلدون و حسابی آبش دادم بعدشم اومدم بالا و تو واتساپ به مطلقه یه پیغام دادم که آقای .مطلق این گلتون که گذاشتید تو پارکینگ کنار پله ها داره خراب میشه تا حالا ما دو بار آبش دادیم ولی امروز دیدم بعضی از برگاش زرد شده، روبان دورش هم افتاده بود من محکمش کردم ولی بهتره بیایید ببریدش چون هم حیفه هم اینکه گناه داره تابستونه هوا گرمه تشنه می مونه خشک میشه! اونم تو جواب نوشت که سلام داداش ممنونم از لطفت هواشو داشته باشین چشم میام می برم یکم گرفتار شدم!(فکر کرده بود پیمان براش پیغام گذاشته) منم با خودم گفتم حالا داداش یا آبجی فرقی نمی کنه مهم اینه که بیاد این بیچاره رو تا خشک نشده ببره چون ما هم که هر روز اونجا نیستیم چند روز یه بار می ریم اونم تو این فاصله تشنه می مونه و بیچاره پدرش درمی یاد! ...بعد از پیغام گذاشتن برا مطلق هم پیام زنگ زده بود به گوشی پیمان که ناهارمونو آورده و دم دره پیمانم گفت الان مهنازو می فرستم بیاد بگیره(اومدنی یه خرده قرمه سبزی با خودمون آورده بودیم برا ناهار که قبل از اینکه بریم اونجا برده بودیم داده بودیمش به پیام که بذاره تو یخچال مغازه و ظهر برامون بیاره)....رفتم پایین اونو گرفتم و یه خرده هم با پیام حرف زدیم بعد برگشتم رفتم بالا(پیام ماشین حسنی رو دیده بود که جلو در پارکه گفت نکنه همسایه تون با این اومده؟ گفتم آره ماشین اونه گفت یارو این ماشینو داره اونوقت می یاد پنجره متر می زنه؟ گفتم خب اون برا خودش یه شرکت بزرگ پرو.فیل داره کلی کارگر و عوامل زیر دستش کار می کنند الانم کارگرشو با خودش آورده ولی ما چون همسایه بودیم مال مارو خودش داره متر می زنه! گفت به بابا بگو مواظب باشه یارو نکنه تو پاچه اش، ببین چقدررررررر کرده تو پاچه مردم که تونسته ماشین به این گرونی رو بخره! ...خلاصه یه خرده از این حرفا زد و رفت و منم غذارو بردم بالا و حرفایی که زده بودو به پیمان گفتم و اونم گفت می گفتی برو مرتیکه همه که مثل مادر حرومزاده تو نیستند که برا پولای مردم نقشه بکشند!) ...بعد از این حرفا هم کار حسنی و دستیارش تموم شد و اومدند وایستادند جلو در واحدو یه خرده از اینور اونور و گرونی و این چیزا حرف زدند و وسطا هم حرف رسید به اندازه پنجره ها که من گفتم اندازه های قبل رو (یکی دو روز قبل از اینکه بیاد متر کنه گفته بود اندازه هارو حدودی برام واتساپ کنید تا قیمتو براتون دربیارم) که تو واتساپ براتون فرستاده بودیم چون متر همراهمون نبود با وجب پیمان اندازه زده بودیم و هر وجبم بیست سانت در نظر گرفته بودیم اونم کلی خندیدند و دفترشو باز کرد دوتا اندازه هارو با هم مقایسه کرد و گفت اندازه ها با اندازه های واقعی فقط نیم سانت اختلاف دارند و با اینکه با وجب بوده ولی خیلی دقیق درآوردید من و پیمانم کلی خندیدیم و منم گفتم پیمان وجب تو از این به بعد می تونه معیار اندازه گیری باشه و دیگه به متر هم نیازی نیست اونام خندیدند و ...بعدشم حسنی یه خرده از مامانش و باشگاهی که داره(قبلا هم بهتون گفتم مامانش باشگاه ورزشی داره و مربیه) حرف زد و یه خرده هم از خونه ای که تهران دارند و چند ماهیه تحویل گرفتند و صدو سی و دو متره و سه خوابه است و اینا حرف زد و یه خرده هم از اینور و اونورو دیگه با من خداحافظی کردند و با پیمان رفتند پایین و یه خرده هم تو کوچه کنار ماشین وایستادند و حرف زدند و بعد رفتند، دیگه پیمان اومد بالا منم غذا رو گذاشتم گرم شد و تو این فاصله هم پیمان رفت یه دستی به حموم و دستشویی کشید و کفشونو با وایتکس شست و اومد تازه می خواستیم بشینیم ناهارمونو بخوریم که یه زنه زنگ زد می خوام بیام با خواهر زاده ام خونه رو ببینم!(پیمان هم خونه نظر.آبادو گذاشته برا فروش هم آپارتمان کرجو، تا هر کدوم زودتر فروش رفت بریم تهران تو محله مامانش اینا تا پاییز نشده برا خودمون یه آپارتمان بخریم و با فروش رفتن اون یکی هم، دوباره یه آپارتمان تو کرج برا پیام بخریم البته اگه نظر آبادیه زودتر از کرج فروش بره فروش آپارتمان کرجو کنسل می کنیم و همونو می دیمش به پیام ولی اگه کرج زود فروش بره یه پولی روش می ذاریم و تو تهران می خریم بعد که نظر.آبادیه فروش رفت با پول اون تو کرج برا پیام دوباره آپارتمان می خریم) خلاصه زنه زنگ زد گفت که می تونه بیاد خونه رو ببینه؟ پیمان هم بخاطر ناهارمون گفت که الان نه اگه میشه ساعت شش به بعد بیایید بعد که قطع کرد بهش گفتم چرا مشتری رو می پرونی زنگ بزن بگو بیاد فوقش چند دقیقه می یاد می بینه می ره بعدش ناهار می خوریم دیگه! اونم دوباره به زنه زنگ زد اونم گفت تا ده دقیقه دیگه می یاییم که اومدند و دیدند و رفتند بعد نشستیم ناهارمونو خوردیم ساعت هفت و نیم هم یه کارشناس زن از یکی از املاکیها زنگ زد و یه زن و یه مرد جوانو آورد خونه رو دیدند و رفتند بعد از رفتن اونا ما هم شال و کلاه کردیم و همه چیزایی که از ظرف و ظروف(لیوان و قندون و قوری و کتری و بشقاب و این چیزا) برده بودیم اونجا جمع کردیم و ریختیم تو کیسه و بردیم گذاشتیم تو صندوق عقب ماشین چون از چهارشنبه قراره نقاش کارشو شروع کنه گفتیم جلو دست و پای اونا نباشه و دیگه راه افتادیم سمت مغازه پیام، یه جعبه بزرگ بیسکوییت تو اون خونه داشتیم که بردیم اونم دادیمش به پیام و دیگه راه افتادیم سمت خونه ! ...دیروزم کار خاصی نکردیم و همش خونه بودیم فقط عصری من یه کوکو سبزی برا شام درست کردم ایندفعه توش به جای آرد معمولی آرد برنج ریخته بودم که بسیار بسیار خوشمزه شده بود شمام حتما امتحان کنید خیلی مزه خوبی بهش میده البته موقع خرید آرد برنج دقت کنید که حتما بوی خوش برنج بده و بوی موندگی و نا و این چیزا نده آردی که من داشتم یه بوی با حالی می داد که نگو فک کنم برنجش ایرانی بود ... امروزم پیمان صبح بلند شد با تاکسی رفت کرج که کلیدو به نقاش بده که وسایلشو بیاره( یکی دو هفته است کمر پیمان درد می کنه دیشبم درد می کرد دیگه ماشین خودشو نبرد و گفت با تاکسی راحتترم) از اونورم قرار بود همین که رسید کرج پیام بیاد دنبالش و سوارش کنه برن سفره یکبار مصرف بگیرند و ببرند بکشند رو دراور و کمدای اون خونه که موقع نقاشی رنگ روشون نپاشه ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از قصه این چند روزی که گذشت ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید از دور صورت ماهتونو می بوسم مواظب خود گلتون باشید بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

راستی چندتایی عکس از اون خونه گرفته بودم بذارم اینجا که فعلا بخاطر پر شدن حافظه، گوشیم دیوانه شده و اجازه دیدن و انتخابشونو بهم نمی ده سر فرصت حافظه اشو که خالی کردم یا پایین همین پست یا تو پستهای بعدی براتون می ذارم! 

💥 گلواژه💥
‏دنیا پر از افرادی است که منتظرند کسی از راه برسد و به آنها انگیزه بدهد تا به فردی تبدیل شوند که آرزو دارند
مسئله این است که هیچ نجات دهنده‌ای نیست...
برایان تریسی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۱
رها رهایی
شنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ق.ظ

بلاخره خونه رو تحویل گرفتیم!

سلاااااااااام سلااااااام سلااااااام سلاآاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگم که انقدر ننوشتم که نمی دونم از چی بنویسم از اون موقع که پست قبلی رو گذاشتم تا الان پیمان همش خونه بود و فرصت نوشتن نبود چون همونطور که می دونید یه شش روزی کل تهران و کرجو تعطیل کردند(البته نه فقط کرج بلکه کل استان البرزو) برا همین تو این فاصله پیمان دیگه خونه مامانش هم نرفت چون روزهای تعطیل جلوی خونه مامانش اصلا جای پارک پیدا نمیشه(خونه مامانش پارکینگ نداره حیاطشم با اینکه بزرگه ولی چون پشت ساختمونه ماشین رو نیست) از اونورم همونطور که تو پست قبل نوشتم ما منتظر بودیم که جمعه(۲۵ تیر) یارو خونه رو بهمون تحویل بده که دوباره نشد و شب پنجشنبه اش بهمون زنگ زد که مستأجرش چند روز دیگه هم ازش فرصت خواسته تا اسباباشو کامل ببره از اونورم مستاجره هم کامل بره چون خودش مریضه و دکترش گفته نباید اکسیژن خونش بیفته از اونجایی هم که دست تنهاست طول می کشه تا اسبابشو ببره برا همین گفت که دوباره تا پنجشنبه بهش مهلت بدیم تا خالی کنه پیمانم قبول کرد و برا همین آخر هفته ای که گذشت هم دوباره پیمان چون منتظر تحویل خونه بود دیگه رفتن به خونه مامانشو گذاشت برا بعد از تحویل خونه ، مغازه هم چون پاساژها تعطیل بودند نتونست بره این بود که همش خونه ور دل من بود و منم برا همین نتونستم بیام اینجا و براتون بنویسم! تا اینکه بلاخره چهارشنبه ساعت چهار و نیم  بعد از ظهر یارو زنگ زد که خونه رو خالی کردم می تونید بیایید تحویل بگیرید! ما هم پریدیم تو گل پسرو با رعایت پروتوکل های بهداشتی در حالیکه چند تا ماسک رو هم زده بودیم و دستکش دستمون کرده بودیم بخاطر اینکه آقای .مطلق (صاحبخونه) کرونا داشت رفتیم تحویلش گرفتیم(خدارو شکر حال آقای. مطلق خوب شده بود و حال اون داییش هم که این از اون گرفته بود و تو آی سی یو بود بهتر شده بود و از بیمارستان مرخص شده بود البته با دستگاه اکسیژن و این چیزا) بعد از تحویل خونه، مطلق رفت ریموت در پارکینگو که یادش رفته بود برامون از خونش بیاره ما هم تا اون بیاد یه دوری تو خونه زدیم و اینور اونورشو یه نگاه انداختیم با اینکه خون قشنگ بود ولی انقدرررررررر کثیف بهمون تحویل دادند که خدا می دونه پر از خاک و خل و کثافته! من نمی دونم چرا مردم انقدررررررررررررر کثیف زندگی می کنند بیرون که خودشونو می بینی تیپها و قیافه ها همه عالی اند ولی خونه هاشونو که می بینی آدم عقش می گیره بس که تو لجن دارند زندگی می کنند ما تا حالا چهار تا خونه عوض کردیم هیچوقت نشده یه خونه تمیز بهمون تحویل بدند همیشه خدا افتضاح تحویل گرفتیم ولی وقتی خودمون خواستیم به یکی دیگه تحویل بدیم همیشه به عالی ترین شکل ممکن که همه جای خونه برق می زد تحویل دادیم جوری که اصلا حتی لازم نبود یه جاروی ساده هم توش بکشند بس که تمیز بود می تونستند همون لحظه بیارند اسباباشونو بچینند البته خب علت تمیزی  و برق زدن خونه ما هم بیشتر بخاطر حضور پیمانه که همیشه در حال تمیز کردن خونه است وگرنه به خود من بود ممکن بود به این تمیزی نباشه ولی یه چیزی که هست اینه که من ممکنه خونه رو هر روز تمیز نکنم ولی صد در صد موقع تحویل خونه به یکی دیگه حداقل یه دستی بهش می کشیدم و روم نمی شد به اون کثیفی به کسی تحویل بدم ...خلاصه که با یه عالمه کثیفی و آت و آشغال خونه رو تحویل گرفتیم و یارو هم ریموتو برامون آورد و شال و کلاه کردیم که بریم مغازه و یه سر به پیام بزنیم و از اونجا بریم خونه که پیام گفت شما نیایید من می یام پیشتون برا همین منتظر موندیم اونم اومد خونه رو دید و دیگه ساعت ده و نیم اینجورا اون رفت و ما هم راه افتادیم سمت خونه، ساعت یازده و بیست دقیقه رسیدیم خونه! منم یک سر دردی گرفته بودم که خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه داشتم از شدت درد می مردم، دیگه آوردم شام خوردیم( الویه داشتیم تو یخچال ) بعدش یه بالش گذاشتم جلو مبل و دراز کشیدم که یه خرده شاید سر دردم بهتر بشه پیمان هم داشت پایتخت.پنج رو که این چند روزه بخاطر عید.قربان گذاشته بودند نگاه می کرد، دیگه ساعت یک و نیم اینجورا بی خیالش شد و خاموش کرد رفتیم مسواک زدیم و گرفتیم خوابیدیم! انقدررررررررررررررررر هم هوا گرم بود که خدا می دونه همش تو خواب داشتیم خودمونو باد می زدیم طوریکه ساعت پنج اینجورا جفتمون بیدار شده بودیم و از شدت گرما خوابمون نمی برد سر درد منم به قوت خودش باقی بود و با اینکه دو سه ساعتی هم تا اون موقع خوابیده بودم خوب نشده بود، دیگه تا ساعت شش و نیم تو جامون الکی غلت زدیم و شش و نیم دیگه بلند شدیم کولرو زدیم و پیمان صبونه رو آماده کرد و آورد چید رو میز منم مجبوری یه کوچولو خوردم که بتونم برا سر دردم مسکن از این ژلوفن.کامپاندها(کپسولهاس سبز) بخورم که خوردم و یه ربع بعدش اثر کرد و سر دردم خوب شد ولی چون شب قبلش خوب نخوابیده بودم و خود کپسولشم یه مقدار خواب آوره یه خرده گیج و منگم کرده بود طوریکه اگه همونجایی که سرپا وایستاده بودم می افتادم سریع خوابم می برد! حالا اون روزم قرار بود بریم اون خونه و یه کم تمیزش کنیم ولی پیمان خودشم چون خوب نخوابیده بود گفت جوجو بیا یکی دو ساعت بخوابیم بعد بریم کرج وگرنه اینجوری اصلا نمی تونیم کاری بکنیم اونجا، منم که از خدام بود گفتم باشه و دو تا بالش انداختیم وسط هال و حالا نخواب کی بخواب! ساعت ده اینجورا بود که بیدار شدیم اول یه چایی خوردیم بعدم آماده شدیم، دیگه ساعت یازده زدیم بیرون و تاختیم سمت کرج، اول رفتیم یه خرده وسیله نظافت مثل جارو و تی و وایتکس و این چیزا برا اون خونه گرفتیم بعدم من رفتم از یه عطاری چهار تا زالو برای کمر پیمان که چند روزیه درد می کنه گرفتم(می خواستم ده دوازده تا بگیرم که پشت گوش و شقیقه ها و روی رگ گردن خودم هم بخاطر این سردردا بندازم ولی سایز بزرگ چهار تا بیشتر نداشت بقیه شون سایز کوچیک بودند که بیشتر روی صورت می اندازند تا بخاطر کوچیکیش جاش نمونه برا همین همون چهار تارو گرفتم گفتم فعلا بندازمشون رو کمر پیمان تا یه روز که عطاریه دوباره سایز بزرگ آورد برم برا خودم هم بگیرم) بعد از گرفتن زالو هم رفتیم از بوفالو یه خرده گوشت بوقلمون گرفتیم و بردیم گذاشتیم تو یخچال مغازه تا شب بریم از اونجا برش داریم و ببریمش خونه، چون پیمان می گفت شب برگشتنی ممکنه خسته باشه و حالشو نداشته باشه که بره بگیره ولی تو مغازه که باشه سر راه می ریم ورمی داریم و می ریم خونه! دیگه ساعت یک و نیم دو بود که رسیدیم  اون خونه، پیمان کل خونه رو جارو کرد و آشغالاشو جمع کرد بعدشم یه تی حسابی رو سرامیکاش کشید منم سینک ظرفشویی و گاز و هودو تمیز کردم تا اینکه خونه یه خرده شکل خونه به خودش گرفت ! ساعتای پنج اینجورام پیمان زنگ زد به سعید (همون لوله کشه که همسایه خونه قبلیمون بود و کارای لوله کشیمونو همیشه به اون می دادیم ) ازش خواست که یه نقاش بهمون معرفی کنه( حالا نقاشی خونه زیادم بد نبود یه دستمال می کشیدی تمیز و نو و خوشگل می شد فقط یکی دو جاش رو دیوار هال انگار چسب و این چیزا چسبونده بودند که موقع کندنشون چسب، رنگ اون قسمتها رو بلند کرده بود وگرنه بقیه جاها سالم بودند ولی پیمان گفت بذار بگیم بیان کلشو رنگ کنند نو بشه) خلاصه که سعید دو نفرو فرستاد اومدند خونه رو دیدند و گفتند که کلش با رنگ روغن دیوارا و رنگ پلاستیک سقف برامون هفت میلیون در می یاد یه میلیونم برا دیوارای راه پله همون طبقه خودمون می گیرند ده روزه هم تحویلمون می دن که قرار شد پیمان بعد از مشورت با سعید بهشون خبر بده که کی بیان کارشونو شروع کنند که سعیدم گفت قیمتشون منصفانه است حالا که اینا یه چند روزی فرصت دارند تا برند سر کار بعدی بگو بیان رنگ کنند پیمانم بهشون زنگ زد و قرار شد بعد از حرف زدن با آقای حسنی درمورد پنجره های ساختمون باهاشون هماهنگ کنه که بیان کارو شروع کنند (قبلا هم بهتون گفتم حسنی پسر همسایه طبقه اول خونه قبلیمونه همون که پنجره هامونو دو جداره کرد قراره پنجره های اینجارو هم بیاد دو جداره کنه از اونجایی هم که موقع دو جداره کردن باید آهنهای دور پنجره ها با سنگ فرز(با دستگاه جوش و این چیزا) بریده بشند نقاشه گفت که باید قبل از نقاشی این کارو بکنیم وگرنه بعدا رنگ دیوار دور پنجره ها ممکنه ترک بخورند و دوباره کاری بشه) برا همین همون موقع پیمان به حسنی زنگ زد که بیاد پنجره هارو ببینه که گفت مسافرته و کرج نیست گفت عکس پنجره ها با متراژ شون رو براش واتساپ کنیم تا قیمتو بصورت حدودی بهمون بگه، که ما هم براش فرستادیم و اونم بعد از محاسبه گفت که حدود چهارده، پونزده میلیون میشه ، پیمانم بهش گفت که بعد از برگشتن بیادو یه بار دیگه دقیق خودش متر بزنه و چهارچوبارو جدا کنه و ببره پنجره هارو بسازه و بیاره نصب کنه تا بعدش با نقاش هماهنگ کنیم که بیاد رنگ بزنه!... این شد که فعلا منتظر حسنی هستیم! ...بعد از این کارا هم دیگه یه چایی خوردیم و جمع کردیم راه افتادیم سمت خونه و سر راه هم از گوهر دشت گوشت بوقلمونه رو از پیام گرفتیم و رفتیم! ...دیروزم که خونه بودیم و دم ظهر من کمر پیمانو زالو انداختم که خدارو شکر اثر کرد و اوضاعش یه خرده بهتر شد بعد از ظهرم یه قرمه سبزی درست کردم که پیمان فرداش که می شد امروز هم برا مامانش ببره هم برا پیام! ...امروزم که پیمان ساعت شش و نیم،هفت شال و کلاه کرد و رفت تهران منم اومدم اینارو براتون نوشتم، بعد از اینکه پستش کردم قسمت باشه می خوام برم بگیرم بخوابم کار همسایه ها هم فعلا بخاطر نایاب شدن و گرون شدن بیش از حد سیمان تو مملکت گل و بلبلمون خوابیده و فعلا اوضاع آرومه و سر و صدایی نمی یاد ...خب دیگه من برم شمام برید استراحت کنید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

✴️گلواژه✴️

هیچ فرقی نمی کنه که کجای ِجهانی
شاد بودن از ذهن خودت و نوع نگرش و فکرت شروع میشه
به قولی:
ذهن می تونه توی خودش بهشتی از جهنم، و یا جهنمی از بهشت خلق کنه!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۲
رها رهایی
دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۱ ق.ظ

شب ناآروم!

سلاااااام سلااااااااااام سلاااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان ساعت هفت بلند شد و آماده شد هفت و نیم راه افتاد رفت کرج که بره مغازه، امروز پیام قراره بره بازار.تهران و برا مغازه جنس بخره پیمانم قرار شد که تا ظهر جای اون بره مغازه، حالا بازار .تهرانم ظاهرا بخاطر پیک.پنجم کرو.نا تعطیله ولی در اصل بازه!(یعنی مملکت با عرض معذرت به این خر تو خری هیچ جای دنیا وجود نداره)! ...خلاصه که پیمانو راه انداختم رفت اونجا و منم گفتم بیام یه پست کوتاه براتون بنویسم و برم بگیرم بخوابم چون دیشب خیلی بد خوابیدم و الان گیج گیجم! دیروز از عصری یه دردایی سمت چپ سرم می گرفت و ول می کرد موقع خواب دیگه بدتر شده بود طوریکه تا دو ساعت بعد از خوابیدن هم از شدت درد هنوز بیدار بودم و هی پهلو به پهلو می شدم ولی اصلا آروم نمی گرفت که بتونم بخوابم دیگه آخرا به خدا می گفتم خدایا خواهش می کنم منو بخوابون تا از دست این درد راحت بشم تا اینکه بلاخره خوابم گرفت ولی حتی تو خوابم درد سرمو حس می کردم و راجع به اون داشتم خواب می دیدم یه چندباری هم بیدار شدم و دیدم هنوزم داره درد می کنه و دوباره خوابیدم تا اینکه دم دمای صبح یه خرده بهتر شد تونستم راحت تر بخوابم الانم خوب شده ولی هر از گاهی یه آلارمی می ده از اونورم حس می کنم جای درد دیشب، درد می کنه! آخه خیلی سر درد بدی بود من اکثرا سمت راست سرم درد می گیره اونم خییییییییلی بده ولی یه جورایی قابل تحمل تر از درد سمت چپ سرمه تا حالا با دیشب می شد دوبار که سمت چپ سرم درد گرفته فقط می تونم بگم که دردش وحشتناکه! البته درد دیشبم نسبت به اولین باری که سمت چپ سرم درد گرفت بازم کمتر بود اولین بار پارسال پیارسال بود(اینجام نوشته بودم) که گلاب به روتون دیگه از شدت درد بالا آوردم حالا دیشب بازم جای شکرش باقی بود که کار به اونجاها نکشید ولی در کل خیلی اذیت کرد طوریکه صبح وقتی بلند شدم انگار از مریضی چندین و چند ساله بلند شده بودم تازه یه جوری بودم که فکر می کردم چشم چپمو از شدت درد از دست دادم چون به سختی بازش کردم و تا بتونم ببینم طول کشید ...خلاصه که خواهر به قول ارسطو شب ناآرومی داشتم ...بگذریم تا دوباره سر درده نیومده سراغم یه کوچولو از وقایع این چند روز بنویسم و در برم 😃 ...جونم دوباره براتون بگه که آپارتمان کرجو هنوز تحویل نگرفتیم چون آقای.مطلق(همون که خونه رو ازش خریدیم) زنگ زد و گفت که هم خودش کرو.نا گرفته و تو قرنطینه است هم مستأجر خونش، البته می گفت مستأجرش نصف اسباباشو برده ولی چون حالش خوب نبوده یه هفته از اینا مهلت خواسته تا خونه رو کامل تخلیه کنه و تحویل اینا بده اینام همه وسایلاشونو بستند و به محض اینکه مستاجره خونشون رو تحویل بده اسباب کشی می کنند از اونورم دایی مطلق کرو.نا گرفته تو آی سی یوئه اینم رفته خونه داییش و از اون گرفته و خلاصه که الان مریضه و رفته تو خانه.معلم .کرج یه اتاق گرفته و خودشو قرنطینه کرده تا زن و بچه اش ازش نگیرند ! یعنی اوضاع کلا شیر تو شیره و ما هم منتظر جمعه این هفته ایم ببینیم چی میشه و فعلا هم داریم سر و صدای ساخت و ساز همسایه هارو تحمل می کنیم تا مستأجر خونه مطلق لطف کنه تشریفشو ببره تا مطلق رهسپار خونه خودش بشه و لطف کنه خونه مارو تحویل بده تا به امید خدا از شر این سر و صدا راحت بشیم ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از روزگار ما ...من برم بگیرم بخوابم تا سرم بیشتر استراحت کنه و بهترتر بشه شمام مواظب خودتون باشید! راستی پایین پست یه عکس کیک می ذارم که دیروز درست کردم! دیروز پیمانو فرستادم یه سس توت. فرنگی از این سسهای.فر.مند که تو تلوزیون تبلیغ می کنه گرفت آورد که مثلا تزئینش کنم ولی سسه انقدر رقیق بود که فقط رو کیک پخش و پلا شد و شکل خاصی نگرفت فک می کردم باید غلیظ تر از این حرفها باشه ولی نبود و کلا تبلیغ تو تلوزیونشونم در حد حرفه برا همین باور نکنید که کیکتونو اونجور که داره میگه تبدیل به اثر هنری کنه فقط هنر این سس اینه که کیکتونو زشت ترش می کنه طوریکه حالتون از دیدنش به هم می خوره تازه بعد از خوردن سس هم دل و رودتون به هم می ریزه و مثل من شب مجبور می شید بعد از خوردن کلی عرق نعنا به رختخواب برید تا علاوه بر سر درد، دل درد و روده درد هم به درداتون اضافه نشه ...خب دیگه من برم شمام برید اثر هنری منو ببینید😆 ... از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووس مواظب خودتون و سلامتیتون باشید فعلا بااااااااااااااای

✴️گلواژه✴️

ما برای ادامه دادن کسی جز خودمان را نداریم و همین کافی است.

«چارلز بوکوفسکی» 

 

اینم عکس اثر هنری من 

 

 

اینم عکس آدم برفی روی یخچال ما که بیچاره در اثر گرمی بیش از حد هوا آب شده(این آدم برفی ژله ای رو سال نود روزا و هفته های اولی که ازدواج کرده بودم و اومده بودم کرج از یه مغازه تو پاساژ .رضای آزادگان خریده بودم و خیلی هم دوستش داشتم تو اسباب کشی های مختلف این بیچاره تن و بدنش بخاطر کندن و چسبوندنهای متعدد از بین رفت و فقط موند سرش و دستاش که من تو آخرین اسباب کشی جای بدنش دو تا مگنت آهنربایی چسبوندم تا دوباره شبیه آدم برفی بشه که متاسفانه گرمای هوای امسال سر و دستشم آب کرد و بیچاره رو به این شکل درآورد که می بینید با اینکه همشم تو خونه کولر روشن بود!)

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۰۰ ، ۰۹:۳۱
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۳ ق.ظ

بیا باز گردیم و کودک شویم!

سلااااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو هفته ای که گذشت هیچ اتفاق خاص قابل عرضی نیفتاد جز اینکه سه روز پیش، خاله پری نازنین تشریف مبارکشو آورد و دو روز از این سه روزو افتاد به جون من بیچاره و تا تونست پدر منو با درد درآورد، دیگه تو اون دو روز انقدر درد کشیدم که فک کنم پنج شش کیلویی لاغر شدم همه این دردها هم بخاطر فصل تابستونه که کل سیستم منو بهم ریخته، پنج شش کیلوی دیگه هم، شبها چون کولرو خاموش می کنیم گرمای بیش از حد هوا و شرشر عرق ریختن آب کرد و الان نسبت به اون روزی که منو دیدید دقیقا نصف شدم و هر روزم به قول نقی دارم همینجور به قهقرا می رم ...فقط بذارید برم(اینجارو با صدای نقی بخونید😃) من هیچوقت تو عمرم نتونستم کسایی که عاشق فصل تابستون بودند رو درک کنم! واقعا این فصل چیش قشنگه آخه؟؟؟؟؟ عرق ریختناش؟ هوای جهنمی و سوزانش؟ روزهای بیش از حد بلندش که آدمو کلافه می کنه؟ شبهای گرم و کوتاهش که نه می تونی راحت بخوابی نه بیدار بمونی بس که تو گرما و عرق دست و پا می زنی؟ هوای خفه و ایستاش که نه یه بادی می یاد نه یه بارونی؟ دقیقاااااااااااااااااااااا چیش قشنگه؟؟؟!!! 😡 ...دست من بود که کلا تابستون و بهارو از رو تقویم پاک می کردم و فقط پاییز و زمستونو می ذاشتم می موند چقدم عااااااااااااااااااالی می شد دو تا پاییز و دو تا زمستون پشت سر هم می افتاد و آدم می تونست زیباییهاشونو دو برابر لمس کنه و ازشون بیشتر لذت ببره! ...از این حرفا که بگذریم باید بگم که یه ساختمون دیگه هم، پشت خونه مون بغل ساختمون قبلی که داشتند می ساختند به اونایی که داشت ساخته می شد اضافه شد و به قول معروف گل بود و به سبزه نیز آراسته شد و حجم عظیمی از صدا هم به صداهای قبلی اضافه شد الان کلا خونه ما از نظر آرامش و این چیزا با انواع و اقسام صداهای گوشخراشی که از این ساخت و سازها از صبح تا شب توش می پیچه همچین فرقی با میدون جنگ نداره و دیگه جای موندن نیست فردا یا پس فردا احتمالا آپارتمان کرجو تحویل بگیریم اون روز انقدر سر و صدا پیچیده بود تو خونه که پیمان می گفت جوجو خونه رو که تحویل گرفتیم بریم یه نگاه بهش بکنیم اگه نقاشیش اینا قابل قبول بود جمع کنیم همینجوری بریم توش چون اگه منتظر نقاش بمونیم تا بخواد بیاد رنگ کنه و بره پدرمون اینجا درمی یاد ...خلاصه که الان تمام امیدمون به اون خونه است که بریم توش تا خستگی این خونه از تنمون دربره! من نمی فهمم این چند سال اینا چرا کاری نمی کردند؟چرا خوابیده بودند؟ اونوقت تا ما پامونو گذاشتیم تو این خونه یهو همه شون با هم تصمیم به ساخت و ساز گرفتند و شروع کردند، اینا که انقدر سال صبر کرده بودند، نمی تونستند این یه سالی هم که ما اینجا بودیم رو صبر کنند وقتی ما رفتیم شروع کنند؟!!!...مثل اینکه همه شون با هم مأموریت داشتند که یه کاری بکنند که این یه سالی که ما اینجا بودیم از دماغمون دربیاد که اومد... علاوه بر خودمون بیچاره گل و گیاهها و درختامونم خراب شدند نیلوفرای جفت حیاطها بخاطر نایلون و توری فلزی و گونی که رو حیاطها کشیده شد که نخاله رو سرمون نریزه از بین رفتند و خشک شدند مجبور شدیم بکنیمشون، خانم گردویی که پارسال اونهمه گردو داده بود امسال انقدر جاش خفه شد و خاک و خل ریخت رو سرش که علاوه بر اینکه چندتایی بیشتر گردو نداده برگاشم دیروز داشتم نگاه می کردم همش خشک شدند و شاخه های بالاییش هم که زیر توریه فلزیه همه شون شکستند و از بین رفتند خانم اناری بدبخت تو حیاط جلویی زرد و زیل شده و مثل کسایی که از زیر آوار دربیان خاک و خلی و پریشونه! خانم نازیهای تو باغچه هم با اینکه بیچاره ها پر گلند ولی همش زیر خاک و خلند و با اینکه پیمان هی می شوردشون ولی یه ثانیه که ازشون غافل می شی کلی خاک از حیاط بغلی که در حال ساخته رو سرشون میریزه! اون روز همسایه بغلی(آقای فر.جی) با یکی دو تا از کارگراش یه سری ایرانیت آوردند که روی حیاط جلویی رو مسقف کنند که خاک و خل نریزه که جور در نیومد و نتونستند ثابتش کنند(باید زیرش داربست بسته می شد تا وایسته) مجبور شدند جمع کنند ببرند که بعدش پیمان رفت طناب و نایلون ضخیم گرفت و آورد روی کل حیاطو نایلون کشی کرد و با پیچ و رولپلاک رو دیوار ثابتش کرد و روشم از این گونی پلاستیکیهای آبی انداخت که تا حدودی جلوی ریزش خاک و شن و ماسه رو بگیره که با این کار اون یه ذره هوای خنکی هم که از تو حیاط می اومد جلوش گرفته شد و الان جفت حیاطامون تبدیل به سونای خشک شدند آدم دو دقیقه می ره بیرون وایمیسته زیر اون نایلونا همینجور شر شر عرقه که می ریزه تازه علاوه بر این چیزا انواع و اقسام حشرات و حیوونها هم زیر نایلون به تله می افتند و هر روز کلی داستان داریم دیروز بعد از ظهر دو تا کفتر از این کفتر چاهیها(از این کفتر وحشیها که رنگشون طوسیه) اومده بودند تو حیاط زیر نایلون و نمی دونستند چه جوری باید دربرند و گیج شده بودند و دور خودشون می چرخیدند و هی پرواز می کردند و می خوردند به اینور اونور و از جلو صورتمون رد می شدند تا اینکه یه سوراخی بالای در پیدا کردند و بلاخره تونستند در برند یه زنبور و یه پروانه سفیدم تو حیاط گیر افتاده بودند زنبوره همش می خورد به نایلون و ویز ویز می کرد و همونجا دور خودش می چرخید پروانه هم انقدر دنبال راه فرار گشته بود که خسته شده بود و رفته بود تو باغچه رو نازها نشسته بود رفتم کنار باغچه و نگاش کردم شیطونه می گفت دستمو ببرم جلو و بگیرمش به تلافی اون روزا که بچه بودم و همش آرزو داشتم از این پروانه سفیدا یکی بگیرم ولی انقدر تند و تیز بودند که هیچوقت به دام نمی افتادند ولی دلم نیومد اذیتش کنم گفتم بذار رو گلها استراحت کنه خستگیش که در بره بلاخره یه راهی پیدا می کنه و مثل کفترها در می ره! گیر افتادن کفترا و زنبور و پروانه تو حیاط منو یاد یه خاطره از روزای کودکی انداخت!...یه روز زمستونی که شاید من هفت هشت ساله بودم در خونه کوچه رهایی رو از جا کنده بودند و داده بودند تعمیر کنند(در حیاطو) قرار بود یکی دو روز همونجوری بدون در سر کنیم تا تعمیر بشه و برگردونند و جا بزنند یادمه من و شهرزاد هم مثل همیشه مونده بودیم پیش عمه و مامان بزرگ، شب اولی که در سر جاش نبود و می خواستیم بخوابیم، عمه سوسن یه گونی بزرگ آورد مثل یه پرده زد جلوی در و بعدم پشتش یه چند تا چوب دراز و کلفت هم به شکل ضربدری گذاشت که شبی، نصف شبی کسی نتونه بیاد تو! من و شهرزاد گفتیم عمه اگه دزد اومد نمی تونه این پرده رو بکنه وچوبارو بندازه بیاد تو؟ عمه هم گفت الان یه سیم لخت برقم از کنتور جدا می کنم وصلش می کنم به پرده، هر کی بخواد بهش دست بزنه برقه همونجا می گیردش و خشکش می کنه! من و شهرزادم کلی خندیدیم و تو عالم بچگیمون تا بریم بخوابیم داشتیم با هم حرف می زدیم که فردا که بلند بشیم لابد کلی آدم و حیوون پشت در خشک شدند و افتادند! چند تا از چیزایی که فکر می کردیم پشت در خشک شده باشند اینا بودند: آدم(البته از نوع دزدش)، سگ، چند تایی گربه، کفتر، یکی دو تا کلاغ، خرمن گوشی(اسم فارسیشو نمی دونم)، هفت هشت تا از این سوسکهای سفت و ...خلاصه اون شب با خیال راحت و در حالی که احساس امنیت کامل داشتیم و عمه موفق شده بود با یه سیم لخت این احساسو کاملا به ما منتقل کنه رفتیم گرفتیم خوابیدیم فرداش صبح زود تا چشمامونو باز کردیم به حالت دو خودمونو رسوندیم جلوی در تا ببینیم پشت پرده چقدر آدم و حیوون خشک شده و افتاده که با کمال تعجب وقتی عمه سیمو جدا کرد و چوبهارو ورداشت و پرده رو زد کنار، دیدیم که نه تنها آدمی اون پشت خشک نشده که حتی یه خرمن گوشی خشکم اونجا وجود نداره که ما دلمون خوش باشه که دزدگیر عمه خوب عمل کرده... ولی اون تعجب و اون شوک، چند ثانیه ای بیشتر، برا من طول نکشید چون به محض اینکه از پیدا کردن موجود خشک شده نا امید شدم بلافاصله چشمم به باغ زمستون زده روبروی کوچه مون افتاد که قطرات مه و شبنمی که شب روی علفهای خشک و زمستونیش نشسته بودند یخ زده بودند و انگار که برف نازکی روی همه باغو پوشونده بود جوری که قطرات مه و شبنم یخ زده زیر نور آفتاب بی رمقی که اول صبح داشت از اون سمت آسمون سر می زد برق می زدند زیبایی اون علفهای یخ زده درخشان و براق چنان منو به وجد آورد که با خوشحالی دویدم سمت باغ و شهرزادم پشت سر من و تا تونستیم بی اعتنا به اون سوزی که تو هوا بود با هیاهو و خوشحالی توش دویدیم و بازی کردیم و روحمون با روح باغ زمستون زده زیبا یکی شد و زیباییش مثل یه رویای لطیف تو حافظه کودکیمون حک شد بعدم در حالیکه دست و پامون حسابی یخ کرده بود دویدیم رفتیم تو خونه و صبونه خوردیم و لباس پوشیدیم و چکمه های پلاستیکیمونو پامون کردیم و راهی مدرسه شدیم (روبروی بن بستی که خونه کوچه رهایی توش بود درست همونجا که الان خونه قدم خیر خاله است یه باغ زیبای انگور بود اون روزا که خاطره اش رو تعریف کردم هنوز باغ سر جاش بود ولی بعدا متاسفانه باغو فروختند و یه روز یه لودر اومد و با خاک یکسانش کرد و شروع کردند توش به ساختن خونه که بعدش خونه قدم خیر خاله و یکی دو تا از همسایه های دیگه شد ) ...خلاصه که خواهر اون نایلونه و گیر افتادن اون کفترا منو برد به عالم بچگی و روزای خوش اون موقع که یادشون هزاران هزار بار بخیرررررررررررررررررررررررررر 

دلبسته به سکه‌های‌ قلک بودیم

دنبال بهانه‌های‌ کوچک بودیم

رؤیای بزرگ تر شدن خوب نبود

ای‌کاش تمام عمر کودک بودیم!

...خب دیگه اینم از غرها و پراکنده گوییها و خاطره کودکی ما، من دیگه برم شاید یه کم بخوابم و کودکیهارو تو خوابم ببینم شمام برید به کارتون برسید!... از دور  صورتهای ماهتونو می بوسم... مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
حالا که حرف از خاطرات کودکی شد گلواژه امروز مون یه شعر از کودکی باشه تا لحظاتی مارو برگردونه به حال و هوای زیبای اون روزها تا یادمون بیاره که هنوزم یه کودک معصوم و زیبا با یه عالمه از حسای ناب و لطیف درون همه مون وجود داره که زنده است و نفس می کشه و فقط باید بهش اجازه نمایان شدن داده بشه تا دوباره اون حال و هوای زیبای بچگیارو به زندگیامون برگردونه تا بتونیم ساده تر و قشنگ تر زندگی کنیم!
اینم اون شعر تقدیم به همه تون با یه عشق کودکانه😘! (اگه وسطش گریه تون گرفت به اشکاتون اجازه جاری شدن بدید تا اون روح لطیف کودکانه تون، غبار اندوهتونو با خودش بشوره و ببره تا لبخندهای از ته دلتون اجازه نمایان شدن پیدا کنه و دوباره به همه چیز کودکانه و معصومانه نگاه کنید و از زندگیتون لذت ببرید!
رســیــدن بـــه راســتـی و درســتــی،
چــنـدان ســخت و پـیـچـیـده نـــیـست...
فـقــط کـــافــیـست کـــمـی بـه خلق و خــــوی کــــودکـی بـــرگـــردیـم!)

پا به پای کودکی‌هایم بیا

کفش‌هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده‌ات را ساز کن

بازهم با خنده‌ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو

با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه‌های‌ کوچه را هم کن خبر

عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله‌بازی کن به رسم کودکی

با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان

لحظه‌های‌ ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم

در کنارش خواب راحت داشتیم

یا پدر اسطوره دنیای ما

قهرمان باور زیبای ما

قصه‌های‌ هر شب مادربزرگ

ماجرای بزبز قندی و گرگ

غصه، هرگز فرصت جولان نداشت

خنده‌های‌ کودکی پایان نداشت

هرکسی رنگ خودش بی شیله بود

ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر

همکلاسی! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست

آن دل نازت برایم تنگ نیست؟

حال ما را از کسی پرسیده‌ای؟

مثل ما بال و پرت را چیده‌ای؟

حسرت پرواز داری در قفس؟

می کشی مشکل در این دنیا نفس؟

سادگی‌هایت برایت تنگ نیست؟

رنگ بی‌رنگیت اسیر رنگ نیست؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان باورت مهتابی است؟

هرکجایی، شعر باران را بخوان

ساده باش و باز هم کودک بمان

باز باران با ترانه، گریه کن

کودکی تو، کودکانه گریه کن

ای رفیق روز‌های‌ گرم و سرد

سادگی‌هایم به سویم باز گرد!

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۱۰:۵۳
رها رهایی
چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۷ ب.ظ

گلهای تشنه!

سلاااااااام سلاااااااآم سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز سالگرد بابای پیمان بود صبح ساعت ده، بعد از خوردن صبونه آماده شدیم و پریدیم تو گل پسر و تاختیم به سمت بهشت. زهرای. تهران! دوازده، دوازده و نیم بود که رسیدیم از ورودیش چند دسته گل و دو تا بطری گلاب خریدیم و اول رفتیم سر خاک باباش، پیمان آب آورد قبرشو شست و گلاب ریخت و گلارو گذاشت روش، منم براش فاتحه و یس و قدر خوندم بعد رفتیم سر خاک برادرش که یه قطعه دیگه است تا رسیدیم پیمان چشمش به قبره افتاد یهو برگشت رفت سمت ماشین و با یه سطل پر از سیمان و ماسه و یه تشت با کمچه(اسم فارسیشو نمی دونم) و دستکش و خلاصه با کلی ابزار مختلف برگشت گفت سیمانهای دور قبرش ریخته بذار اینو درستش کنم! منم تعجب کردم چون تو خونه اصلا نفهمیدم که کی این سیمان و ماسه رو ترکیب کرده، کی ریخته تو سطل و گذاشته پشت ماشین و کی این وسایلو آماده کرده، کلا جون می داد این آدم تو سازمانهای سری و این چیزا کار می کرد همچین آروم و مخفیانه همه چی رو پیش می برد که احدی سر از کارش درنمی آورد هییییچ، کلامی هم کسی از نقشه هایی که تو سرش داره نمی شنید! باورتون میشه یه وقتایی این می خواد یه کارایی بکنه یا یه جایی بره، نیست که کاراش همه سریه و هیچ حرفی در موردشون به آدم نمی زنه، من کلی جزئیاتو تو ذهنم به هم ارتباط می دم تا بلاخره موفق می شم حدس بزنم این می خواد چیکار کنه یا کجا بره؟! ...بگذریم بعد از غافلگیری من با ماسه و سیمان و سطل و تجهیزات، رفت از شیر آبی که اون نزدیکیها بود آب آورد و ملاتشو درست کرد و افتاد به جون قبر داداشش و دورتا دورشو با سلیقه سیمان کشید بعد اینکه صاف و صوفش کرد و کارش با اونجا تموم شد و دید کلی سیمان هنوز مونده افتاد به جون قبر مرد همسایه و دید دورش ریخته، اونم سیمان کشید و مرتب کرد، بعد یه جارو داریم لای کاجها کنار قبر داداشش که سالهاست اونجاست هر وقت لازم باشه از اونجا ورمی داریم استفاده می کنیم دوباره می ذاریمش سر جاش، اونو ورداشت و دور و بر قبر داداششو با کل قبرای اطراف اونو جارو کرد و بقایای سیمان و آت و آشغالهایی هم که از قبل بودو جمع کرد و بعد قبر داداششو دستمال خیس کشید که خاکاش بره (آب نریخت که سیمان دورشو نشوره ببره چون تازه بود) بعد از تمیز کردن، روش گل گذاشت و گلاب پاشید و نشست براش فاتحه خوند همه این کارام تا تموم بشه تقریبا دو ساعتی طول کشید منم تمام اون دو ساعتو یه لنگه پا، کنار شمشاد و کاجهای اطراف قبر داداشش و کنار قبرای دیگه در حالیکه کیف پیمان و خودم رو دوشم آویزون بود فقط حمد و سوره و آیه الکرسی خوندم و صلوات فرستادم(هم برا پدر و برادر پیمان و هم برا آبا و اجداد خودم و هم برای همه عالم و آدم) دیگه انقدر خونده بودم که نه تنها خودم خسته شده بودم که با خودم می گفتم الان مرده های اون اطراف با خودشون می گند این دو ساعته اینجا چی میگه مخ مارو خورد؟ چرا نمی ذاره بره؟ خلاصه که هم مغزم خسته شده بود هم مرده ها از دستم کلافه شده بودند هم کف پاهام انقدر سر پا وایستاده بودم درد گرفته بودند هم شونه هام از سنگینی کیفهایی که رو دوشم بود شروع کرده بودند به درد گرفتن و سوزش که یهو باد زد و یه شیشه خالی نوشابه خانواده رو از لای کاجها انداخت پایین رو یکی از قبرها جلو پای من(دیدین که بعضیا می یان سر خاک اینارو می ذارند لای درختا و شمشادا که دفعه دیگه اومدند وردارند و باهاش آب بیارند تا قبرارو بشورند) حالا نیم ساعت قبل از افتادن اون بطری همینجور که داشتم فاتحه می خوندم داشتم گلهایی که رو اکثر قبرا کاشته شده بودند رو نگاه می کردم می دیدم بیچاره ها خیلیاشون از تشنگی خشک شدند اونایی هم که هنوز هستند و جونی دارند پاشون خشکه و بیچاره ها تشنشونه با خودم می گفتم کاش این باغبونای بهشت.زهرا که درختا و رزها و شمشادای اونجارو آب می دن انقدر وجدان داشتند که گلهایی که مردم سر خاک عزیزاشون کاشتند رو هم یه آب می گرفتند تا خشک نشند بطریه که افتاد جلو پام با خودم گفتم این یه نشونه است خدا میگه حالا که تو بیکار اینجا وایستادی بپر این گلایی که تشنه اند رو آب بده ببینم خودت چند مرده حلاجی؟ برا همین بطریه رو ورداشتم و رفتم سمت شیر آب، اونجام یه بطری دیگه لای شمشادها پیدا کردم و جفتشو پر کردم و از نزدیکترین گلها شروع کردم به آب دادن! هی رفتم آب آوردم و هی قبر به قبر جلو رفتم و گلاشونو آب دادم تا اینکه چندین و چند بار بطریها پر و خالی شد تا نصف گلهای اون ردیف آب خوردند (وسطها هم از کار خودم خنده ام گرفته بود با خودم می گفتم الان مسئولای بهشت.زهرا با خودشون می گن این خیلی احساس مسئولیتش بالاست اینو همینجا به عنوان باغبون استخدام کنیم تا گلامونو آب بده) خلاصه که حسابی مشغول بودم وسطها هم پیمان آورد دبه و تشتو که توش سیمان درست کرده بود بشوره بهش گفتم دبه رو پر بکنه و سر راهش همینجور که داره می ره یه مقدارشونم اون آب بده اونم یه دبه پر کرد و برد توی چند تاشون ریخت و بعدم رفت سر خاک داداشش نشست به فاتحه خوندن و منم به کارم ادامه دادم... خلاصه که انقدر آب دادم که رسیدم به یه قسمتی که دیدم پای گلها خیسه و انگار باغبونا اون قسمتو خودشون آب داده بودند دیگه بطریهارو توی یکی از باغچه ها پای یه رز خالی کردم و بردم بطری اولی رو گذاشتم لای کاجها همون سر جای اولش، بطری دومم بردم نزدیک شیر گذاشتم لای شمشادها همونجایی که بود گفتم صاحباشون می یان لازمشون میشه بعدم تو دلم از کسایی که این دوتا بطری رو اونجا گذاشته بودند و باعث شدند چندین و چند گل آب بخورند و سیراب بشند تشکر کردم و گفتم ایشالا که ثواب این آب دادنه برسه به روح عزیزانشون و دیگه برگشتم رفتم پیش پیمان و جمع کردیم راه بیفتیم که پیمان یه خرده اونورتر از قطعه داداشش یه جایی کنار درختها با یه خرده فاصله از قبرها وایستاد و حصیرو از صندوق عقب آورد انداخت رو یه جای سیمانی مسطح که تو سایه هم بود گفت جوجو خسته شدم بشینیم اینجا یه خرده آب و چایی بخوریم و بعد بریم یه باد خنک خوبی هم می اومد منم گفتم باشه قبل از اینکه بشینیم اول هر کدوممون یه لیوان آب خنک از کلمنی که پیمان آورده بود خوردیم و بعدم نشستیم یکی دو تا لقمه نون و خرما داشتیم اونارو خوردیم و بعدشم دو تا چایی خوردیم و یه ربع بعدشم بلند شدیم راه افتادیم سمت کرج، ساعت چهارو نیم اینجورا بود رسیدیم کرج و اول رفتیم خیابون.فاطمیه پیمان یه خرده میوه خرید و بعدشم رفتیم جلوی کلینیکی که من قرار بود توش کلو.نوسکوپی انجام بدم وایستادیم (هفته قبل نوبتم بخاطر بازنشسته شدن دکتره کنسل شد البته دکتره قبل از رفتنش همه کلونوس.کوپیهایی که بهشون نوبت داده بود رو انجام داده بود به منم انگار زنگ زده بودند که زودتر از موعد برم انجامش بدم که چون گوشی من خاموش بوده نتونسته بودند بهم بگن برا همین جا موندم و بعدا دوباره بهم زنگ زدند و گفتند که دکتره داره تلاش می کنه که تا یه سال دیگه بازنشستگیشو به تأخیر بندازه اگه این اتفاق بیفته دهم به بعد برات دوباره نوبت می ذاریم وگرنه باید بری بیمار.ستان البر.ز این کارو انجام بدی ) خلاصه رسیدیم جلو کلینیک و پیمان نشست تو ماشین و من رفتم تو و پرسیدم ببینم بالأخره تکلیف کلو.نوسکوپی من چی میشه که گفتند دکتره دیگه کامل بازنشست شده و قرار نیست دیگه بیاد این کلینیک ولی قراره از این به بعد تو بیمارستا.ن البر.ز کارشو شروع کنه و شمام باید همونجا برید پیشش و کارتونو همونجا انجام بدید گفتم یعنی الان دکتر تو بیمارستا.ن البر.زه؟ گفتند نه فعلا کارشو شروع نکرده ولی بزودی شروع می کنه از خود بیمارستان بپرسید دقیق بهتون می گن که کی قراره بره اونجا، منم تشکر کردم و اومدم بیرون و رفتم از داروخونه کنار کلینیک یه وازلین.جی گرفتم( وازلینم تموم شده بود! هیچی مثل وازلین دستای منو نرم نمی کنه قبلنا فکر می کردم ممکنه پوستمو تیره کنه ولی یه مدت که زدم دیدم نه اصلا ذره ای تیره نمی کنه هیچ، تازه روشنترم می کنه چون ویتامین e داره توش، اینه که عاشقش شدم و الان هر شب قبل خواب می زنم و می خوابم صبح که بلند می شم دستام نرمه نرمه و دیگه مثل قبل خشک و پوست پوست نمی شه البته فقط شبا می زنم چون زیادی چربه روزا فک کنم زدنش خوب نباشه چون ممکنه مو و خاک و این چیزا جذب پوست آدم کنه) بعد از خرید وازلین دیگه برگشتم تو ماشین و راه افتادیم سمت مغازه، در حالیکه از خستگی و سر درد داشتم می مردم با خودم می گفتم کاش به جای مغازه مستقیم می رفتیم خونه و دراز به دراز می افتادم و می خوابیدم ولی دیگه چاره ای نبود رفتیم اونجا و اونجام پیام دو تا دلستر برامون باز کرد من نارگیلیشو خوردم(با اینکه مزه نارگیلو زیاد دوست ندارم ولی تشنه ام بود) پیمانم ترکیب سیب و کیویشو خورد بعدشم پیام و پیمان با هماهنگی غضنفر(مدیر پاساژ) بلند شدند رفتند طبقه هم کف و یه مغازه دیدند و اومدند(یکی از طبقه بالائیها داره مغازه شو می فروشه پیام میگه اونو بخریم و بریم بالا، اینی که داریم رو بفروشیم! اون دوازده و نیم متره می گن یک میلیاردو سیصد میلیون، مال ما هجده و نیم متره می گن یک میلیاردو هشتصد میلیون می ارزه اگه پیمان اونو بخره هم پاخور مغازه بیشتر میشه و مشتری بیشتر می یاد چون بلاخره طبقه هم کفه دیگه(مال ما طبقه منفی یکه) هم اینکه نزدیک پونصد میلیون هم براش می مونه هر چند که خب اون مغازه شش متری از مال ما کوچیکتره) خلاصه رفتند بالا اونو دیدند و اومدند و قرار شد که بعدا پیمان با بنگاهیه حرف بزنه، بعد از اونم دیگه نشستیم و یه خرده چایی و این چیزا خوردیم و یه خرده هم حرف زدیم و ساعت شش و نیم اینجورام بلند شدیم و راه افتادیم سمت خونه و هفت و نیم دیگه خونه بودیم منم یک سر درد بدی گرفته بودم که نگووووووووووووو داشت سرم می ترکید، دیگه با همون سر درده یه خرده میوه شستم که شب بخوریم بعدم رفتم دوش گرفتم و اومدم یه چایی خوردم سرم یه خرده بهتر شد برا شامم هیچی نداشتیم به پیمان گفتم پیمان نظرت چیه اون سه تا تخم مرغ توی یخچالو نیمرو کنم بخوریم که گفت اونا داره تاریخاشون می گذره از خونه مامان آوردمشون که بزنمشون به موهام، منم مثل عمه سوسن گفتم داااااااااااآاااا یاخجی حالا که اونا تاریخ ندارند پس نون پنیر می خوریم! برا همین رفتم یه خرده نون گرم کردم و با یه مقدار پنیر و گردو و این چیزا آوردم خوردیم و بعدم یه چایی خوردیم و نشستیم قسمت اول از سری جدید سریال دود.کش(دود.کش ۲) رو از کانال.یک دیدیم و بعدم یه خرده میوه خوردیم و ساعت دوازده و نیمم در حالیکه جفتمون از شدت خستگی مثل جسد شده بودیم رفتیم گرفتیم خوابیدیم ...امروزم پیمان ساعت شش و نیم بیدار شد و با تاکسی رفت متروی کرج که از اونجا با مترو بره تعاونیشون و پنجاه میلیون پول بگیره بریزه به حساب آقای.مطلق همون که آپارتمان کرجو ازش خریدیم چون دیروز که سر خاک بودیم زنگ زد که مستأجر خونه خودش قراره هجدهم خونشو خالی کنه و بره و باید تا پنجشنبه پنجاه میلیون پول بریزه به حساب مستأجره و به پیمان گفت اگه میشه پنجاه میلیون از صدوپنجاه میلیون پول رهنی که قراره بهم بدی رو فردا بریز به حسابم که من با این تسویه کنم پیمانم گفت باشه(پارسال که ما خونه رو ازش خریدیم چون قرار شد هشت ماهی خودش توش بشینه صدو پنجاه میلیون از پول خرید خونه رو بعنوان رهن خونه نگه داشتیم که هر وقت تخلیه کرد و خونه رو تحویل داد بهش بدیم) ...خلاصه که پیمان بیچاره با اون همه خستگی دیروز، مجبور شد امروزم از صبح علی الطلوع بکوبه تا تهران بره که اون پوله رو برا اون بگیره و بریزه به حسابش، منم بعد از راه انداختن اون اومدم کولرو روشن کردم و گرفتم تا ده خوابیدم بعدم بلند شدم و بعد از اینکه کتری رو گذاشتم بجوشه و ماهی هارو غذا دادم نشستم اینارو برا شما نوشتم الانم دیگه خدا بخواد سر ساعت یک می خوام برم بعد از زنگ زدن به سمیه جونم و حرف زدن با اون بشینم تازه صبونه بخورم پیمانم رفته کارشو انجام داده و برگشته پیش پیام و الانم مغازه است ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از دیروز و امروز ما ...خب دیگه من برم شمام برید به کار و زندگیتون برسید ....از دور می بوسمتون بووووووووووووووووس مواظب خودتون باشید فعلا باااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
فقط میخ را تکان دادم!
گویند: روزی ابلیس خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد، بدان  سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت. مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت. شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد. سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!! فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟! ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.➖➖➖➖➖➖➖➖ بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمی دانند چند کلمه‌ای که میگویند و مردم می شنوند، ممکن است سخن چینی باشد؛ و گاهی:* حالتی را دگرگون کند* مشکلات زیادی را ایجاد کند* آتش اختلاف را برافروزد* خویشاوندی را برهم بزند* دوستی و صفا صمیمیت را از بین ببرد* کینه و دشمنی آورد* طراوت و شادابی را تیره و تار کند* دل ها را  بشکند! بعد از این همه، کسی که این کار را کرده فکر می کند کاری نکرده است و فقط میخ را تکان داده است!!!

قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش! مواظب باش میخی را تکان ندهی!!!

 

 


 💜

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۰:۳۷
رها رهایی
شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۲۶ ق.ظ

محمد محمد!!!

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلااآاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که، اگه از هفته ای که گذشت بخوام براتون تعریف کنم باید بگم که بعد از سلامتی، خبری نبود الا خبرهای عمله بنایی که خلاصه وار به عرضتون می رسونم! چند روز پیشا صبح خواب و بیدار بودیم و از سر و صدایی که از ساختمون پشتیه راه افتاده بود معلوم بود که دوباره جرثقیل اومده و دارند تو ستونهای طبقه آخرشون سیمان می ریزند(من خیلی سردرنمی یارم ولی ستونها یه حالت میلگردی تو خالی داره که هر طبقه رو قبل از اینکه سقفشو بزنند جرثقیل می یاد و یه لوله هایی که سیمان توشه رو می بره بالا دم میلگردها و یه دستگاهی پایین با سرو صدا کار می کنه و سیمانو از طریق اون لوله ها که جرثقیل بلندشون کرده می فرسته بالا می ریزه داخل ستونها) حالا اون ساختمون پشتیه قبلا هم بهتون گفتم دقیقا یکی دو متر با اتاق خواب ما فاصله داره یعنی به اندازه عرض حیاط خلوتمون، همینجور که سر و صدا راه افتاده بود و ما هم سعی می کردیم وسط اون همه غوغا به روی خودمون نیاریم و همچنان تظاهر کنیم که خوابیم یهو سیمانی که داشتند می ریختند تو ستونها شروع کرد با سر و صدا به ریخته شدن تو حیاط ما و یه شنهایی هم ازش پرت می شد رو شیشه پنجره اتاق ها و در حیاط خلوت و عنقریب بود که شیشه های پنجره خرد بشند تو صورت ما، که هر دومون با وحشت بلند شدیم و از اتاق دویدیم بیرون، پیمان سریع لباس پوشید و رفت بالا پشت بوم و داد زد که چیکار دارید می کنید این چه وضعیه؟ اونام تا تو اون سروصدا، متوجهش بشند و بشنوند این چی میگه یه پنج، شش دقیقه ای طول کشید و خلاصه کلی سیمان ریخت کف حیاط و رو سر نیلوفرای بیچاره و رو سر خانم گردویی بخت برگشته و رو شیشه ها و در و پنجره و خلاصه همه جا به گند کشیده شد تا اینکه صدای پیمانو شنیدند و کارو موقتا تعطیل کردند و یکی از کارگراشونم با پر رویی برگشت گفت چیکار کنیم داریم کار می کنیم دیگه؟؟؟!!! پیمانم اعصابش خرد شده بود گفت دارید کار می کنید مثل آدم کار کنید این چه وضع کار کردنه آخه؟بیا ببین چی سر خونه زندگی ما آوردی؟!!! اونم نمی دونم چی جواب داد که پیمان عصبانی برگشت پایین و شماره آقای.طا.لبی صاحب ساختمونه رو گرفت و با داد و بی داد بهش گفت که پاشو بیا اینجا ببین کارگرات چی سر ما آوردند!!! اونم ده دقیقه ای نگذشت اومد و حیاط خلوت و افتضاحی که بار اومده بودو نگاه کرد و یه خرده سر کارگراش داد زد و بعدش برگشت به پیمان گفت الان کارگر می فرستم بیاد تمیز کنه پیمانم گفت حالا تمیزی به کنار، شما باید یه چیز محکم تری روی این داربست ها بندازید این نایلونه جواب نمی ده فردا یه آجری چیزی از دست کارگراتون در بره بخوره به سر یکی و بمیره چه جوری می خواین جواب بدین؟ اونم گفت می گم بیارند به جای نایلون توری فلزی رو داربستها بکشند (یکی دو هفته پیش اومدند رو حیاط خلوتو داربست بستند و روشو از این نایلونای ضخیم کشیدند که اگه چیزی از اون بالا ریخت یا پرت شد نیاد پایین و همونجا رو نایلون بمونه ولی موقع ریختن سیمان نایلونا پاره شدند و سیمانها قشنگ ریخت پایین ) ...خلاصه یارو رفت که یکی از کارگراشو بفرسته که بیاد حیاطو تمیز کنه منم تا کارگره بیاد رفتم موبایلمو ورداشتم و رفتم عکس بگیرم که کارگره با بیل و جارو و تجهیزات یهو مثل شزم از بالای دیوار پرید تو حیاط و منم دیگه نتونستم عکس بگیرم و برگشتم تو، پیمان و اون کارگره نزدیک یه ساعت فقط داشتند سیمان جمع می کردند از کف حیاط، بعدشم که کارگره رفت پیمان کل حیاط و خانوم گردویی و نیلوفرارو شست و آب پای خانم گردویی رو که توش سیمان ریخته بود سطل سطل کشید و از حیاط خلوت آورد و برد اون یکی حیاط و تو کوچه خالی کرد... خلاصه نگم براتون که چندین ساعت پدرش دراومد تا حیاط یه خرده تمیز شد دیگه ساعت یک ، یک و نیم تازه ما صبونه خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعد از ظهرم دوباره پیمان افتاد به جون موزاییکهای حیاط خلوت که سیمانه بهشون چسبیده بود و اونارو با کاردک و تیغ و لیسه کند و بازم یه چند ساعتی اونجا کار کرد! پیمان از اونجایی که خیلی رو تمیزی حساسه و یه چیزی کثیف بشه باید انقدر اونو تمیز کنه که برگردونه به حالت اولش برا همین وقتی یه اتفاق اینجوری هم می افته پدر خودشو درمی یاره تا اوضاع رو به حالت اول برگردونه! حالا اگه ما باشیم یه خرده که در حد معمول تمیز بشه می گیم ولش کن دیگه خوبه ولی اون باید کاری کنه که اثری از اون چیزی که ریخته، اصلا رو زمین نمونه و اینم اصلا اخلاق خوبی نیست چون خود آدم اذیت میشه، دیگه اون روز، انقدر اون حیاطو سابید و برگای درختو شست و در و پنجره رو پاک کرد و کلی آب خالی کرد که من گفتم این امروز مریض میشه و می افته برا همین عصری رفتم و به زور از حیاط خلوت کندمش و با دعوا و کتک آوردمش تو، گفتم دیگه بسه!!! به نظر من تمیزی خیلی خوبه و مرتب و منظم بودن هم اصلا چیز بدی نیست ولی یه موقعهایی هم باید آدم به خودش بگه تمیزی به چه قیمتی؟ اینکه من بزنم پدر خودمو دربیارم تا همه چی برق بزنه این شد تمیزی؟ حالا الان اون جون داره، داره این کارارو می کنه ولی چند روز دیگه همین زیادی کار کشیدن از خودش از پا می اندازدش و انقدر فرسوده اش می کنه که نمی تونه حتی کارای معمولیشم انجام بده، به نظرم قبل از انجام هر کاری آدم اول باید به سلامتی خودش فکر کنه بعدشم آدم هر کاری رو باید در حد نرمال انجام بده نه اونقدری شلخته باشه که از تنبلی به قول خودمون (ترکها) به خر دایی بگه، نه اونقدر که از شدت زیادی، زبر و زرنگ بودن و کار کشیدن از خودش از اونور بوم بیفته!آدم باید هر چیزی رو در حد معمولش مرتب کنه و خودشو به یه نظم معمولی و قابل قبول عادت بده تا هم سلامت بمونه هم خونه زندگیش مرتب باشه ...بگذریم خلاصه اون روز پیمان از شدت کار کردن و خستگی از اول شب رو مبل خوابش برد تا آخر شب، دیگه نزدیکای ساعت دوازده به زور بیدارش کردم یه خرده چایی و  میوه بهش دادم و گرفتیم خوابیدیم! ...فرداشم که می شد پنجشنبه پیمان رفت بیرون و یه خرده شیر و ماست با نیم کیلو سبزی خوردن گرفت و آورد، نشستیم پاک کردیم و بعدش من شستمش و گذاشتمش تو یخچال و یه چایی آوردم خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم! عصرش پیمان گفت جوجو یه خرده عدس پلو درست کن با سبزیه شب بخوریم! منم گفتم باشه و اون رفت نیلوفرای حیاط خلوتو آب بده منم اول یه خرده میوه شستم گذاشتم تو یخچال که شب بخوریم بعدشم عدس پلوئه رو گذاشتم بپزه، دیگه ساعت هفت بود رفتم نشستم از کانا.ل تما.شا سریال کره ای خانواده جدیدو نگاه کردم، بعد از تموم شدن سریال رفتم دیدم عدس پلوئه پخته زیرشو خاموش کردم رفتم از حیاط خلوت پیمانو صدا کنم بیاد غذا بخوریم که دیدم اونجا نیست رفتم اون یکی حیاطو نگاه کردم دیدم اونجام نیست و با خودم گفتم نکنه رفته بالا پشت بوم از پله ها رفتم بالا دیدم در پشت بوم بازه، رفتم دیدم اون سر پشت بوم وایستاده داره با کارگرای ساختمون پشتیه حرف می زنه یه خرده صداش کردم دیدم نمی شنوه برگشتم پایین گفتم حالا خودش می یاد دیگه! رفتم آشپزخونه و دم کنی گذاشتم رو در قابلمه و گفتم گرم بمونه تا پیمان بیاد، دیگه اومدم نشستم از آپارات یه خرده فیلم دانلود کردم یه نیم ساعت، چهل دقیقه دیگه هم گذشت دیدم نخیررررررررر از پیمان خبری نیست دوباره بلند شدم رفتم بالا و از دم در نگاه کردم دیدم یکی از کارگرای ساختمون پشتی که یه پسر جوان افغانیه اومده وایستاده رو پشت بوم ما و پیمان هم وایستاده پیشش و گرم حرف زدن با اونه و ولش کنی تا دو ساعت دیگه هم نمی یاد پایین، یکی دو بار صداش کردم دیدم نمی شنوه، دیگه مجبور شدم با دست چند بار بکوبم رو در پشت بوم تا برگرده نگام کنه بهش گفتم غذا داره سرد میشه بیا پایین شام بخوریم! اونم گفت باشه و دیگه راه افتادم اومدم پایین غذا رو ریختم تو دیسو و گذاشتم تو سفره که یه ساعت پیش پهنش کرده بودم سبزی و ماست و این چیزارو هم آوردم تا اینکه پیمان خنده کنان اومد پایین  و گفت جوجو می دونستی اشرف.غنی رئیس جمهور.افغانستان شوهر خواهر ترامپه؟ گفتم نه! گفت این پسر افغانیه می گفت!می گفت وقتی زن یارو شده اومده مسلمون شده ولی حالا دخترش میگه من مسیحی ام چون مامانم مسیحیه! منم یه خرده شوخی کردم و خندوندمش گفتم خوبه دیگه اینجا غذا داره سرد میشه شصت بار اومدم دنبالت صدات کردم نشنیدی اونوقت تو سه ساعت وایستادی اون بالا با اون پسره تاریخ افغانستانو مرور کردی!!! اونم خندید و گفت حالا یه سوتی هم دادم کلی با پسره خندیدیم! گفتم چی گفتی؟ گفت اومدم در مورد رئیس جمهور افغانستان حرف بزنم به پسره گفتم اون رئیس جمهورتون کیه محمد محمد!!! می گفت پسره اول تعجب کرد بعد گفت نکنه عبدالله عبداللهو میگی؟ می گفت منم گفتم آره همون! می گفت اونم زد زیر خنده و گفت اون رئیس جمهور قبلیمون بوده و الان اشرف.غنی رئیس جمهوره...خلاصه کلی سر محمد محمد گفتن من خندیدیم دیگه...منم کلی خندیدم و گفتم فک کنم با این حرفت پسره پاک از ملت ایران ناامید شده! اونم خندید و دیگه چیزی نگفت و رفت دستاشو بشوره منم دنبالش رفتم و بهش گفتم قربونت برم وقتی می ری با اونا مشغول حرف زدن میشی هر یه ربعی، نیم ساعتی یه بار یه سری به پایین بزن شاید آدم کار داشته باشه همینجور بی خبر سه ساعت نذار برو که آدم بیفته دنبالت! اونم خندید و گفت باشه از این به بعد می یام سر می زنم!... خلاصه دستاشو شست و اومد نشستیم شام خوردیم، بعد شام هم یه خرده سریال دیدیم و یه مقدار میوه و چایی خوردیم و نزدیک دو رفتیم خوابیدیم یه ساعتی می شد که خوابیده بودیم من یهو از خواب پریدم و دیدم یه بوی سوختگی کارتن ،کاغذ یا یه همچین چیزی می یاد پیمانوبیدار کردم گفتم نکنه از تو خونه خودمون باشه! اونم یه ثانیه چشماشو باز کرد و گفت نه از بیرونه و دوباره بست و به خوابش ادامه داد! بوی دود هی بیشتر و بیشتر می شد طوریکه انقدر غلیظ شده بود که من دیگه نمی تونستم درست و حسابی نفس بکشم از تو حیاط خلوت هم می اومد تو، انگار افغانیه که نگهبان ساختمون پشتیه است و شبها اونجا می خوابه روشنش کرده بود حالا داشت اون موقع شب چیکار می کرد نمی دونم! دیگه نگم براتون انقدر خودمو با بادبزنی که کنار تخت بود باد زدم که هوا جابه جا بشه شاید این بو کمتر بشه که بتونم بخوابم پدر دستم دراومد تا نیم ساعت همینجور داشتم خفه می شدم از دود، سرم هم درد گرفته بود، از پیمان تعجب کرده بودم که با این دود به این غلیظی چه جوری اونقدر راحت خوابیده بود...خلاصه نیم ساعت بعدش یه خرده بو کمتر شد و منم انقدر با بادبزن هوارو جابه جا کردم تا اینکه قابل تحمل شد و تونستم چشم رو هم بذارم، تازه داشت خوابم می برد که پیمان شروع کرد به خرو پف کردن اونم نه خر و پف معمولیهاااااااااااااااااااا، نه!!! یه صدایی که فقط تراکتور قادره اون صدارو دربیاره حالا چه جوری از حنجره پیمان این صدا خارج می شه من همیشه تعجب می کنم ...دیگه صدای خرو پفش انقدر بلند بود که دیدم اینجوری نمیشه خوابید، با دستم زدم به پهلوش چشاشو باز کرد بهش گفتم برگرد به پهلو بخواب خیلی داری خرو پف می کنی اونم بر گشت به پهلو و صداش قطع شد(معمولا وقتی به پشت به حالت طاقباز می خوابه بیشتر خروپف می کنه) ...خلاصه که صداش خوابید و منم تونستم بگیرم بخوابم تا دم دمای صبح که صدای سگ همسایه بلند شد و دوباره از خواب پریدم و بازم یه نیم ساعتی طول کشید که خوابم ببره تا اینکه یه ساعت بعدش پیمان خان مثل خروس از خواب بیدار شد و پرید رادیورو روشن کرد و صدای ظرف و ظروف و گازو برا آماده کردن صبونه درآورد و منم الکی خواب و بیدار تا ساعت ده رو تخت دراز کشیدم و بعدشم بلند شدم عطای این خواب آشفته رو به لقاش بخشیدم و رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستم صبونه خوردم بعدشم جمع کردم ظرفاشو شستم و نشستم تا دم ظهر یه خرده کتاب خوندم بعد یه چایی آوردم خوردیم و گرفتیم تا ساعت دو و نیم اینجورا خوابیدیم بعد بلند شدیم و طبق معمول همیشه دوباره یه چایی دیگه خوردیم پیمان رفت باغچه دم درو آب بده منم مواد ماکارونی آماده کردم گذاشتم رو گاز و تا اون بپزه کلی میوه شستم که یه مقدارشو شب بخوریم یه مقدارشم پیمان برا مامانش و پیام ببره بعد از شستن میوه ها هم ماکارونی رو ریختم جوشید وگذاشتم دم کشید،دیگه رفتم نشستم سریال کره ایه رو دیدم و بعدشم غذا پخت و یه مقدار از اونو با یه مقدار از عدس پلوی دیروز نشستیم خوردیم و بعدم غذارو تو سه تا قابلمه کشیدیم تا دوتاشو پیمان برا مامانش و پیام ببره یکیشم بذاریم تو یخچال برای شام شب بعدمون، بعدشم دیگه نشستیم و طبق معمول تلوزیون نگاه کردیم و بعدم میوه و چایی و مسواک و لالا! ...امروزم که پیمان ساعت شش و نیم رفت تهران و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم نشستم اینارو نوشتم و بعد از گذاشتن این پست شاید بگیرم بخوابم البته طبق معمول این چند وقت اگه سروصدای این کارگرا بذازه، تازه از امروزم بوی قیر به بقیه چیزا اضافه شده و خلاصه یه شیر تو شیری شده که نگم براتون! اون روز به پیمان می گفتم اومدیم اینجا گفتیم خونه ویلائیه و قراره استراحت کنیم و لذت ببریم یه جوری شد که حالا باید یه،یه سالی بریم تو آپارتمان بخوابیم که خستگی خونه ویلایی از تنمون بره بیرون!...خلاصه اینجوریااااااااااا دیگه خواهر ...من دیگه برم شمام برید به کارتون برسید....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
شادی کجاست؟ جایی که همه ارزشمند باشند!

بازم این گلواژه هیچ ربطی به پستی که گذاشتم نداره ولی همین جمله کوتاه اگه به درستی درک بشه چه خوشبختی هایی که بار نمی یاد و چه جوامعی که اصلاح نمیشه! ...خوب بهش فکر کنید به نظر من علاوه بر شادی، خوشبختی هم همونجائیه که از بزرگ تا کوچک همه ارزشمند باشند و به همه اهمیت بدهیم و حقوق همه رو یکسان رعایت کنیم و به همه فارغ از خردی و بزرگی عشق بورزیم و احترام بذاریم! 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۰:۲۶
رها رهایی
چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۹ ق.ظ

آدم ها خوشبختی شان را می سازند!

سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش پیمان شال و کلاه کرد و رفت کرج که بره مغازه پیش پیام، منم اونو راه انداختم و اومدم رو تخت دراز کشیدم و با خودم گفتم وات تو دو؟ وات نات تو دو؟ چیکار کنم؟ چیکار نکنم؟ گفتم بیام اینجا و براتون یه پست کوتاه بذارم و بعدش یه پتوی نازک رو خودم بندازم و بگیرم زیر خنکای دلچسب کولر تا لنگ ظهر بخوابم و از زندگیم لذت ببرم!(منظورم زندگی تو خوابمه😜 بلاخره اونم یه جور زندگیه دیگه!)...خلاصه که اینجوریا دیگه خواهر ...البته بیشتر قصدم از نوشتن این پست کوتاه، گذاشتن یه گلواژه نه چندان کوتاه براتون بود که خیلی قشنگ و پر مفهومه ایشالااااااااااااا که بخونید و بهش فکر کنید و به کارش ببندید و در نهایت خوش باشید و خوشیهارو خودتون برای خودتون ایجاد کنید و از زندگیتون لذت ببرید! ...خب دیگه من برم که رهسپار خواب شیرینم بشم شمام بفرمایید گلواژه امروزو بخونید ...از دور صورت همچون ماه تک تکتونو می بوسم و به خدای نازنینمون می سپارمتون اااااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه پشت و پناهتون باشه و پیوسته دستتون تو دستش باشه! الهی آااااااااااااااااااااامین! ....بوووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
همه ی آدم های متأهل گاهی پیشِ خودشان فکر کرده اند که شاید اگر مجرد بودند، حالشان بهتر بود، یا اگر شریک زندگیشان یک آدمِ دیگر بود، خوشبخت تر بودند
«کاش یک بار برای همیشه می‌فهمیدند که زندگیِ مشترک برایِ هیچ کس ایده آل نیست!»
هرکس پیشِ خودش آرزوهایی دارد که محقق نمی شوند
هیچ زندگیِ مشترکی، رویایی و بدونِ مشکل نیست، اما این که تو حالت خوب باشد یا نه، به تو بر می گردد، نه به شریک زندگی ات، نه به اقبال و شرایط... و نه به هیچ کس دیگری!
اگر اینجایی که هستی، باخته ای، هرجایِ دیگری هم بروی، بازنده خواهی بود!
آدم هایِ خوشبخت، برایِ خوشبختی و حالِ خوبشان می جنگند، پس هرجای دنیا که باشند خوشبختند!
آدم هایِ نا امید و بهانه گیر هم هر نقطه از زمین و در هر شرایطی که باشند، روزگارشان همین است!
آدم هایِ خوشبخت خودشان خواسته اند که خوشبخت باشند شانس و اقبال فقط بهانه ی آدم هایِ بی مسئولیت و ناامید است!
گاهی باید ایراداتِ خود را بدونِ تعارف پذیرفت و اصلاح کرد و در بیانِ ایراداتِ فردِ مقابل اغراق نکرد!
گاهی باید، واقع بین بود و بجای بد وبیراه گفتن به زمین و زمان و مقایسه های بیجا حرف زد، تغییر کرد و بهتر شد
شرایط، معلولِ افکار و رفتارِ توست!
درست است زندگی صحنه ی جنگ نیست، اما شهر آرزوها هم نیست
از همین لحظه منطقی باش و این را بپذیر!
گولِ ظاهرِ زندگی دیگران را نخور!
تو فقطِ لبخند و داشته‌های دیگران را می بینی، نه تاوان هایِ سنگینی که در قبالش پرداخته اند،
توقع نداشته باش لم بدهی، خوشبختی بیاید و درِخانه ات را بزند!
خوشبختی، از درونِ خودت نشأت می گیرد!
تا خودت تغییر مثبتی نکنی، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد!
آدم ها، خوشبخت متولد نمیشوند، آدم ها خوشبختی ‌شان را می سازند!

💟

 

این گل شمعدونی هم با یک دنیا عشق خالصانه تقدیم به نگاه پر مهرتون که از همه گلهای دنیا برا من زیباتر و قشنگ ترید!(این خانوم گلی تو گلدون، توی حیاط خونمون کنار باغچه شکفته بود!)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۸:۴۹
رها رهایی
يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۲۴ ق.ظ

کادوهای بی مناسبت!

سلاااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ظهر یه لیوان شیر خوردم و گلاب به روتون از دیشب تا حالا جامو جلوی دستشویی انداختم و هر چند دقیقه یکبار می پرم توش و و کلا دل و روده برام نمونده! چند وقتیه بخاطر اون آب ولرم و لیمویی که اول صبح قبل از صبونه می خورم شیرو گذاشتم ظهرا یا بعد از ظهرا می خورم الان چند هفته ای هم هست که کلا یادم می ره بخورم و پیمان هر از گاهی یادم می اندازه این چند وقته آخرین بار که خوردم پنج شش روز پیش بود! دیروز ظهر پیمان رفت شیر گرفت و آورد بعد از اینکه گذاشتم پخت گفت حالا که آماده است بیا یه لیوان بخور صبح هم نخوردی! منم گفتم باشه و یه لیوان خوردم و قصه از همونجا شروع شد که تا حالا هم ادامه داره! من کلا شیر خوردنو دوست ندارم ولی دو سه ساله بخاطر کلسیمش صبحها یه لیوان می خورم تا استخوانهای مبارکم ایراد پیدا نکنند که اونم بعضی وقتها می زنه با عرض معذرت پدر روده های منو درمی یاره مخصوصا وقتی که یه چند روز نخورم و دوباره شروع کنم به خوردنش مثل دیروز! از اونورم شیرهای اینجا اصلا خوشمزه نیست می خوام بخورم تا بوی مزخرفش بهم می خوره و مزه اشو می چشم می خوام بالا بیارم تا حالا پیمان از چندین و چند جای مختلف خریده ولی کلا مثل همنند شیرهای کرج خیلی بهتر از مال اینجا بود به این بدمزگی و بد بویی نبود لااقل! نمی دونم چرا مال اینجا اینجوریه در حالیکه اینجا شهرستانه باید بهتر باشه ...خلاصه که خواهر داستان داریم دیگه!... از اونورم از فردا ظهر باید شروع کنم به خوردن پودرهایی که برای کلونو.سکوپی بهم دادند و تا چهارشنبه عصر که انجامش بدم به جز اون پودرهای محلول تو آب و مایعات و چایی و این چیزا هیچی نباید بخورم برا همین فک کنم هم بخاطر گشنگی و هم بخاطر خوابیدن دم در دستشویی پدرم حسابی دربیاد ...با این اوصاف برام دعا کنید که نمیرم و بتونم چهارشنبه شبو ببینم 😜 ...بگذریم ...از روزمرگی ها هم اگه بخوام بگم براتون، از پست قبل تا حالا خبر خاصی نبوده جز اینکه اون روز که پیمان رفته بود تهران از نارمک برام یه ساعت رومیزی از اون کلاسیکها که زنگ می خورند گرفته بود با یه نیم سکه، که کلی خوشحال شدم! چون کلا بدون مناسبت بود وقتی بهم دادشون حسابی غافلگیر شدم و برا همین پریدم و یه عالمه بوسش کردم! ساعته چون مارک معروفی بود و مال شرکت لوتو.س بود پونصد و هشتاد هزار تومن گرفته بودش، من اولش با خودم فکر کردم فوقش قیمتش دویست سیصد تومن باشه البته یه خرده هم بزرگه شاید قیمتش بیشتر بخاطر بزرگیش گرونه قطر شیشه اش تقریبا بیست سانته عرضش ده سانت و قدشم سی سانتی میشه اندازه یه ساعت دیواری هست اگه بخوام دقیقتر بهتون بگم شیشه اش اندازه دهنه یه قابلمه سه چهار نفره است (مثالهایی که من می زنمو حال می کنید؟ تا حالا فک نکنم کسی برا اندازه گیری ساعت رومیزی قابلمه رو معیار قرار داده باشه) دیگه با این مثالی که زدم فک کنم اندازه ساعته دقیق دستتون اومده، حالا عکساشو براتون می ذارم ببینید آخه تو عکسها نمی دونم چرا هر چی انداختم ساعته کوچیک دیده میشه در حالیکه تو واقعیت خیلی گنده تره برا همین گفتم مثال قابلمه رو بزنم که اندازه واقعیش دستتون بیاد و فکر نکنید که ساعت من کوچیک و ریزه میزه است! 😜 ...خب این از ساعته بریم سراغ تیشرتهام...چند روز پیشا فک کنم پنج شنبه بود شال و کلاه کردیم و یه خرده میوه و چایی و این چیزا برداشتیم و یه هشت تیکه هم پیتزا برا پیام گذاشتیم توی یه ظرف یه بار مصرف و رفتیم مغازه(روز قبلش چهار تا پیتزا درست کرده بودم یکیشو همون روز خوردیم و یکیشو بردیم برا پیام و دو تاشم گذاشتیم برا فرداش که از کرج برگشتیم شام داشته باشیم که بخوریم) ...خلاصه رفتیم مغازه و دو سه ساعتی اونجا بودیم دم دمای اومدنمون پیمان بهم گفت جوجو تیشرت نمی خوای؟ منم به شوخی بهش گفتم چرا برام بگیر دیگه! اونم گفت پاشو تیشرتهارو یه نگاه بکن ببین از کدوما خوشت می یاد منم بلند شدم و نگاه کردم و از سه تاش خوشم اومد و ورداشتم قیمتاشون برا من با تخفیف می شد سیصد و چهل هزار تومن که پیمان کارت کشید و حساب کرد پیام هم برام گذاشت تو نایلکس و خلاصه ورداشتمشون و راه افتادیم اومدیم خونه! حالا عکساشونو براتون پایین همین پست می ذارم هر سه تاشونم از این مدل فانتزیهای کوتاهه از اونا که تقریبا رو ناف آدم وایمیسته و پایینشونم انگار فقط برش زدن و همینجور ولش کردند و دوخت نداره(تیشرتهای مغازه رو چون پیام خریده اکثرا همهشون همینجوری اند و چیز درست و حسابی و آدمیزادی نداره همش از این دخترونه های کوتاه موتاهه) ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ...اینم از هفته ای که بر ما گذشته بود با کادوهایی که پیمان خان زحمت کشیده بود برام خریده بود ...خب من عکسارو می ذارم نگاه کنید خودم هم دیگه می رم و زحمتو کم می کنم ...مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون خییییییییییییییییییییییییلی ماهید ...بوووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

💥گلواژه💥
از امروز تصمیم بگیرید برای هر کاری که انجام می دهید در خودتان "احساس اضطرار" ایجاد کنید. 
یکی از کارهایی را که معمولا در انجام آن تنبلی می کنید انتخاب کنید و اراده کنید که عادت سریع انجام دادن آن کار را در خود تقویت کنید هم در مواقعی که فرصتی پیش می آید و هم وقتی که مشکلی رخ می دهد فورا وارد عمل شوید.
هنگامی که کار یا مسئولیتی را به شما می سپارند، سریع آن را به انجام برسانید و نتیجه ی کار را اطلاع دهید.
در تمام مسائل مهم زندگی تان سریع عمل کنید. آن گاه از اینکه می بینید چقدر کارهای بیشتری انجام می دهید و احساس بهتری دارید، تعجب خواهید کرد!

قسمتی از کتاب بسیار ارزشمند «قورباغه ات را قورت بده»
نوشته برایان تریسی


گلواژه امروز هم ربطی به پستی که گذاشتم نداره ولی می دونم که پشت گوش انداختن کارها عادتیه که اکثرمون داریم و این عادت زشت خیلی وقتها خیلی از فرصتهای زیبای زندگی مونو ازمون گرفته برا همین گفتم این قسمت از حرفهای برایان تریسی رو براتون بذارم تا بخونیم و بهش فکر کنیم و به موقع دست به عمل بزنیم تا با تنبلی و تعلل تو کارها فرصت زیبا زندگی کردن و به موقع اقدام کردن از دستمون نره!

 

این عکس ساعت خوشگل من 

 

 

 

اینم عکس نیم سکه ای که همراه ساعت بود 

 

اینم عکس تیشرتهای گوگولی من 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۰۹:۲۴
رها رهایی
يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۲۸ ق.ظ

ما مالک درختها نیستیم!

سلاااااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو این هفته ای که گذشت اتفاق قابل عرضی نیفتاد جز اینکه ما بودیم و سر و صدای تخریب و ساخت و ساز همسایه ها و زندگی روزمره همیشگیمون که خدارو شکر تخریب خونه آقای فر.جی جمعه به سلامتی تموم شد و نود درصد سروصداها خوابید و الان ما از دیروز یه خرده مخمون آروم گرفته و آرامش به خونه زندگیمون برگشته!... هر چند که چیز خاصی برا تعریف کردن نیست جز روزمرگی ولی یه خرده از جمعه و شنبه بنویسم بعد برم ...جمعه صبح من با یه دل درد و پا درد خیلی شدید از خواب بیدار شدم و دیدم که بععععععععععععله خاله پری نازنین تشریف زود هنگامشو آورده و همه اون دردا هم بخاطر تشریف فرمائیه ایشونه، دیگه بلند شدم و گلاب به روتون مقدمات جلوسشونو فراهم کردم و با حال زاری رفتم یه خرده صبونه خوردم! نمی دونم چرا تابستون که میشه (هر چند که الان بهاره ولی منظورم به گرماشه) سیستم بدن من کلا به هم می ریزه تو هوای خنک یا سرد همه چیز من خوبه ولی یه خرده که هوا گرم میشه کلا بدنم قاطی می کنه مخصوصا مواقعی که این خاله خانم محترم تشریفشو می یاره! تو زمستون و فصلهایی که خنکه مثل آدم می یاد ولی تابستون که میشه هم قبل از موعدش می یاد و هم دردش زیاد میشه هم گلاب به روتون خونریزیش، مثل این دفعه، در حالیکه من الان از سال ۹۷ که معصومه اون روش دراز کشیدن موقع پریودی رو یادم داده دیگه هیچوقت درد نداشتم الا وقتایی که هوا گرم بوده(پارسالم تابستون یکی دو ماهشو بخاطر گرما خیلی درد کشیدم)....خلاصه که یه صبونه مختصری همراه با درد فراوانی که داشتم خوردم و رفتم یه نیم ساعتی همونجور که معصومه یادم داده بود دراز کشیدم دردم کم کم آروم شد و دیگه داشت خوابم می برد ولی سر و صدای کنده کاری همسایه نمی ذاشت که کامل بخوابم بین خواب و بیدار بودم که پیمان اومد تو(قبلش بیرون پیش همسایه بود برا کارگراشون چایی و آب یخ برده بود) دیدم یکی دو تا برگ مو دستشه، اومد پیشم و گفت جوجو ببین این برگا برا دلمه خوبند بکنم بیارم بذاریم تو فریزر؟ منم نیم خیز شدم و یه نگاه انداختم گفتم آره خوبند اونم گفت فرجی اینا درخت مورو قطعش کردند معماره گفته که افتاده جایی که دقیقا باید ستون بزنند منم گفتم وااااااااااا چرا قطعش کردند حیف اون درخت نبود؟ اونم گفت نمیشه دیگه باید ستون بزنند گفتم خب ستونو یه خرده اون ورتر می زدند مگه دست خودشون نبود؟ حالا یکی دو متر خونه شون کوچیکتر می شد به جایی برنمی خورد که! اونم همینجور که داشت می رفت بیرون گفت حالا که دیگه زدند رفته دیگه! منم با خودم گفتم تو یه سری کشورا بخاطر یه درخت یارو کلی نقشه خونه شو عوض می کنه که بتونه اون یه درختو حفظ کنه و از بین نبره ولی تو مملکت ما بخاطر اینکه یه وجب خونه مون بزرگتر باشه حاضریم صد تا درختو نابود کنیم! نمی دونم چرا فکر می کنیم به هر چیزی که زورمون برسه مالکش ماییم و حق نابودیشو داریم و اصلا هم به این فکر نمی کنیم که داریم یه موجود زنده رو بخاطر خودخواهی خودمون از بین می بریم این مایه تاسفه ولی ذره ای هم خودمونو بخاطرش ناراحت نمی کنیم بعدم می گیم ما مسلمونیم و فلان کشورا مردمانشون کافرند! ... نمی دونید چه درخت نازی بود شاخه هاش از سر دیوار اومده بودند تو خونه ما، یه برگای خوشگل و خوشرنگی داشت که نگووووووووو! عصرها که هوا خنک می شد وقتی تو باد می رقصیدند دل آدمو می بردند ...خلاصه که اعصابم کلی خرد شد تو دلم از درخت مو بخاطر بلایی که سرش آورده بودند معذرت خواهی کردم با خودم گفتم حضرت محمد میگه که شکستن شاخه درخت مثل شکستن بال فرشته هاست و کلی گناه داره، اینا چه جوری قراره جواب این درختو تو اون دنیا بدن که از ریشه قطعش کردند؟!!! ...تو برنامه زندگی. پس. از. زندگی یه آقایی به اسم زما.نی تعریف می کرد که وقتی دچار مرگ موقت شده توی مرور زندگیش بهش یه قسمت از زندگیشو نشون دادند که مربوط به یه درختی بوده! می گفت یه روز سر مساله ای عصبانی بودم و دوستم اومده بود دنبالم و داشتیم توی خیابون نزدیک خونمون راه می رفتیم من همینجور که با دوستم حرف می زدم از کنار خیابون یه شاخه از یه درخت کندم و همینجور که داشتم راه می رفتم و با عصبانیت و ناراحتی حرف می زدم اون شاخه درختو همینجور تیکه تیکه می کردم و می انداختم رو زمین، می گفت تو مرور زندگیم نشون می دادند که اون درخت بعد از اون روز هر وقت من از کنارش رد می شدم قبل از اینکه بهش برسم تا وقتی که ازش رد بشم و برم از ترس به خودش می لرزیده مثل آدمی که احساس کنه یه قاتل داره می یاد سراغش که بکشدش ...خلاصه اش اینکه ما غافلیم و نمی دونیم چی داریم سر کائنات می یاریم ولی یه روزی بابت همه این بلاهایی که سرش آوردیم قراره جواب پس بدیم ...بگذریم بعد از این افکار و احساسات ناخوشایند بلند شدم و رفتم حیاط و از دم در بیرونو نگاه کردم دیدم درخت موی بیچاره رو بعد از اینکه قطعش کردند گذاشتند تو کوچه و پیمان داره ازش برگ می کنه کلی هم غوره روشه گفتم به آقای فرجی بگو لااقل غوره هاشو بکنه همینجوری پرت نکنه بیرون گفت بهش گفتم گفت بکنم بذارم اینجا تا شب بخوام ببرم خونه اینا پلاسیدند منم گفتم حداقل تو بکن بیار می اندازیمش تو آب نمک حیفه دیگه بلاخره نعمت خداست نباید حیف و میل بشند (به قول معروف ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند که اینا انقدری شدند زحمت اونارو حداقل نباید به هدر بدیم) اونم گفت باشه و منم برگشتم تو و یه خرده پیاز داغ درست کردم و یه مقدارم گوشت چرخ کرده تفت دادم! می خواستم دلمه برگ مو درست کنم البته نه از برگای درخت فرجی اینا، بلکه از اون برگایی که از میاندوآب با خودم آورده بودمشون(همون برگایی که ایندفعه اونجا بودم هاجر از باغ داییش برام آورده بود) پیمان می خواست شنبه بره خونه مامانش می خواست براش دلمه ببره...پیاز داغ و گوشتشو آماده کردم و ریختم توی ظرفی و  با سبزیش که چند روز پیش آماده کرده بودیم و گذاشته بودیمش تو فریزیر قاطی کردم می خواستم لپه و برنجشم بریزم که پیمان اومد تو و گفت جوجو میشه مواد دلمه رو نگهداشت یه روز دیگه درستشون کرد؟ گفتم آره می ذارمش تو فریزر چطور مگه؟ گفت این فرجی اینا دارند صفحه هایی که ستونای خونه روش سوار بوده رو با لودر می کشند بیرون فردارو بمونم خونه حواسم بهشون باشه یهو موقع بیرون کشیدن اون صفحه ها نزنند دیوار مارو هم بیارند پایین، بعد بذارم پس فردا برم خونه مامان! منم گفتم باشه من مواد دلمه رو بسته بندی می کنم می ذارم تو فریزر فردا می ذارم بیرون یخش که وا شد درستش می کنم تو پس فردا ببر گفت خراب نمیشه؟ گفتم نه! گفت پس همین کارو بکن دیگه! منم گفتم باشه و دیگه بی خیال برنج و لپه شدم و ترکیب گوشت و سبزی رو ریختم تو کیسه و گذاشتمش تو فریزر، دیگه اومدیم نشستیم یه چایی خوردیم ساعت دو سه بود، دیگه سرو صدای کارگرا خوابیده بود ما هم یه خرده گرفتیم خوابیدیم و یه ساعت بعدش دوباره سر و صداشون بلند شد و ما هم دیگه بلند شدیم و پیمان رفت پیش اونا و من منم نشستم یه خرده کتاب خوندم یه مقدارم تو اینترنت گشت زدم ساعت هفتم زدم کانال .تما.شا و سریال .کره ای خانواده. جدیدو دیدم موضوع پیش پا افتاده ای داره در مورد روابط عروس و مادر شوهر و خواهر شوهر و این حرفاست ولی با مزه است و یه رگه هایی هم از طنز داره که خنده داره از یه طرفم خونه زندگیاشون رنگی رنگی و خوشگله آدمو سر ذوق می یاره اگه خواستید ببینیدش هر روز ساعت هفت از کانال تما.شا پخش میشه! ...در حال دیدن سریال بودم و ظاهرا کارگرای همسایه هم رفته بودند و آرامش برقرار شده بود پیمان هم مشغول تمیز کردن و شستن حیاط بود که وسطا اومد تو و گفت جوجو گل پسر روشن نمیشه! گفتم واااااااااا چراااااااااااا؟ گفت درش از فردای اون روز که از خونه مامان اومدم و صبح شستمش نگو نیمه باز مونده و منم نفهمیدم چادرشو کشیدم روش، چراغ سقفیهاش از اون روز روشن مونده بخاطر نیمه باز موندن در و باتریش خالی شده گفتم ای بابا یعنی باید باتری نو بگیری؟ گفت نمی دونم الان اومدم زنگ بزنم امداد.خود.رو بیاد ببینم چی میگه! گفتم باشه بزن! زد و نیم ساعت بعدش از امدا.د خود.رو اومدند و کابل زدند و روشنش کردند گفتند باتریش خراب نشده فقط شارژ خالی کرده یه ده دقیقه روشن بمونه دوباره شارژ میشه پیمان پولشونو حساب کرد اونا رفتند و بعد از ده دقیقه هم خاموشش کرد و دوباره روشن کرد و امتحان کرد دید که درست شده، دیگه چادرشو کشید اومد تو و نشستیم شاممونو که عدس پلو بود خوردیم و بعدم طبق معمول هر شب نشستیم تلوزیون نگاه کردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم ....شنبه هم که اتفاق خاصی نیفتاد فقط من بعد از ظهرش دلمه رو درست کردم و جاتون خالی خیلی هم خوشمزه شد و شبم از همون خوردیم و یه مقدارم پیمان گذاشت که برا مامانش ببره و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال که بعدا بخوریم ...امروزم که پیمان ساعت هفت شال و کلاه کرد و طبق معمول رفت تهران و منم اومدم نشستم اینارو نوشتم و بعد از اینکه این پستو بذارم به احتمال زیاد می گیرم می خوابم! بعد از ظهرم می خوام بشینم برا مامان بزرگ عصمت که امروز سالگرد فوتشه فاتحه و آیه الکرسی و زیارت.عاشورا بخونم!

ننه عصمت نازنین روحت شااااااااااااااااااااااااااد و یادت گرامی! تو بهترین مامان بزرگ دنیا بودی ! heartheartheartcrying​​​​


... اینجوریاااااااااااااااااااااااااااااااا دیگه خواهر، دیگه من برم شمام به کاراتون برسید!...خییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم ...از دور صورت همچون ماهتونو می بوسم و لحظه های شادی رو براتون آرزو می کنم بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
قبل از اینکه با کسی بحث کنی...این سوال رو از خودت بپرس:"این آدم انقدر بالغ هست که اگر اشتباه کرده باشه بپذیره...!؟!؟" اگر جواب "نه" بود،پس نه خودتو اذیت کن،نه اونو...
این گلواژه ربطی به چیزهایی که توی این پست نوشتم نداره ولی چون قابل تأمل بود گفتم اینجا بنویسمش تا بخونید و بهش فکر کنید و سعی کنید تو زندگیتون به کار ببندید و باهاش جلوی بحثهای بیهوده رو بگیرید!

 

اینم یه عکس از نیلوفرای حیاط خلوت که امروز صبح از پشت پنجره ازشون گرفتم امسال بیچاره ها فقط توی خاک و خل بودند از بس بخاطر این ساخت و ساز همسایه ها خاک و سیمان ریخت روسرشون(اون ساختمون نیمه کاره هم که تو عکس دیده میشه همون ساختمون پشت خونمونه که چند وقت پیش کوبیدند و دارند توش آپارتمان می سازند)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۲۸
رها رهایی
دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۴ ق.ظ

اینها همه از لطف پروردگار من است!

سلاااااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که سه شنبه هفته پیش وقت دکتر گرفتم و بردم آزمایشمو نشون دادم گفت که همه چی خوبه و احتمالا مشکل روده ام عصبیه ولی چون قبلا پولیپ. آدنوم داشتم و تاریخ آخرین کلونو.سکوپی روده ام مربوط به هفت سال پیشه بهتره که کلونو.سکوپی رو انجام بدم برا همین برای دوم تیر ساعت سه بعد از ظهر برام وقت کلونو.سکوپی گذاشت و دو تا هم برگه بهم داد که روش اسم یه سری پودر و شیاف و اینا با طریقه مصرفشون و چه جوری آماده شدن برای انجام کلونو.سکوپی رو نوشته بود بهم گفت که برگه هارو بیرون از اتاقش بخونم و اگه سوالی داشتم از منشیش بپرسم منم خوندم و یه سوال در مورد غذا خوردن تو دو روز مونده به کلونو.سکوپی داشتم ازش پرسیدم اونم گفت که چهل و هشت ساعت قبل از انجام کلونو.سکوپی باید خوردن پودرارو که هر بسته باید توی یک لیتر آب حل بشه رو شروع کنم(پودرها شش بسته اند) و هر دوساعت یکبار یه لیوان از محلولو بخورم غذا هم تحت هیچ شرایطی نباید بخورم به جز آب میوه و آب گوشت و آب مرغ یا آب سوپ(گفت سوپو می ریزی تو صافی و موادشو جدا می کنی و فقط آبشو می خوری به هیچ وجه هم میکسش نمی کنی چون غذا محسوب میشه) به جز اینا هم هیچ غذایی نمی خوری فقط تا می تونی چایی و شربت و این چیزا به قدر تحمل می خوری تا روده هات تمیز بشه و آماده  کلونو.سکوپی باشه ساعت هشت شب قبل از کلونو.سکوپی هم محلولت تموم میشه و دو ساعت بعد از تموم شدنمحلول، اون دو تا شیافی که بهت دادند رو همزمان مصرف می کنی روز بعدشم باز تا می تونی چایی و شربت استفاده می کنی تا ساعت کلونو.سکوپی برسه ...منم گفتم باشه واز منشی خداحافظی کردم اومدم برم بیرون یه پیرزن سفید چشم آبی خوشگل اونجا بود که برای شوهرش وقت کلونو.سکوپی و آندو.سکوپی همزمان داده بودند بهم گفت دخترم اینایی که گفت رو به منم می گی منم کامل براش توضیح دادم و اونم کلی ازم تشکر کرد و آخر سر هم بهم گفت اسمت چیه بهم بگو تا سر نماز شبام برات دعا کنم منم اسممو بهش گفتم و کلی ازش تشکر کردم گفتم حالا که می خواین دعام کنید میشه به جای من پدر و مادرمو دعا کنید؟ اونم لبخند قشنگی زد و گفت حتماااااااا عزیزم، هم خودتو دعا می کنم هم پدر و مادرت و خانواده ات رو! منم گفتم خیییییییییییلی گلید اونم خندید (حس خیییییییییییییییییییییلی خوبیه که یکی سر نماز شباش نصفه های شب که آدم خوابه آدم و عزیزانشو دعا کنه نمی دونم چرا حرفاش باعث شد احساس سبکی وخوشحالی بهم دست بده انگار اون حرفارو از ته دل بهم زد) بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم یه حس خیلی خوبی داشتم آخه این اولین باری بود که یکی بهم می گفت می خواد سر نمازای شبش برا من و پدر و مادرم و خانواده ام دعا کنه تا برسم به پیمان و سوار ماشین بشم کلی خدارو بابت بنده های خوبش شکر کردم و به خودم گفتم به قول اون آیه که میگه «هذا من فضل ربی» اینها همه از فضل و لطف پروردگار منه که آدمای خوبو سر راه من می ذاره تا خودشو یاد من بیاره ...خلاصه با این حسای خوب اومدم سوار گل پسر شدم رفتیم خیابون .بهار از بوفالو یه خرده بوقلمون خریدیم از نونوایی سنگکی یه کوچه اونورترش هم ده تا نون گرفتیم و راه افتادیم رفتیم خونه!...فرداشم عصری پیمان تلوزیونو روشن کرد دید نشون نمی ده رفت بالا پشت بوم دید چراغ آنتن برقیه خاموشه اومد هر کاریش کرد درست نشد و آخر سر مجبور شد اون دستگاه جعبه مانند آنتنه رو که پایین تلوزیون بود باز کنه و توشو بررسی کنه که وقتی بستش و زد به برق یهو برقه اتصالی کرد و نزدیک بود تلوزیون آتیش بگیره که فیوزه پرید سریع درش آوردیم از برق و رفتیم فیوزو زدیم اومدیم دیدیم تلوزیونه سالمه و هیچیش نشده ولی آنتنه دیگه دم و دستگاهش سوخت و خیالمون راحت شد و گذاشتیمش کنار اومدیم نشستیم شاممون که نیمرو بود خوردیم و از اونجایی که دیگه تلوزیون نداشتیم بلند شدم یه فیلم به اسم آخرین.کریسمس که از اینترنت دانلود کرده بودم رو گذاشتم نشستیم نگاه کردیم فیلم قشنگی بود ولی ده دقیقه آخرش دانلود نشده بود و نفهمیدیم آخرش چی شد ...بعدشم که یه چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم ....روز بعدشم پیمان رفت یه آنتن خرید اومد نصب کرد ولی کانالای تلوزیونو هر چی سرچ کردیم هیچی نیاورد برا همین پیمان رفت کلی سیم گرفت و آورد کل سیم آنتنو از بالا پشت بوم تا خود خونه عوض کرد بازم نشون نداد که نداد پیمان رفت جای آنتنو رو پشت بوم صد بار عوض کرد ولی بازم خبری از کانالا نشد تا اینکه اومدیم زنگ زدیم به نمایندگی اسنو.ا گفتیم بیان ببینند این تلوزیونه چشه اونام آدرس و تلفن گرفتند گفتند تماس می گیرند تا اونا تماس بگیرند پیمان یه بار دیگه رفت بالا پشت بومو جای آنتنو عوض کرد من سرچ زدم یهو دیدم یه دوازده تا کانال آورد دیگه نمی دونید چقدرررررررررررررررر خوشحال شدیم پیمان اومد تو و تو ادامه سرچ یازده تا کانال دیگه هم بهش اضافه شد و کانالا شدند بیست و سه تا...بلاخره تلوزیونه نشون داد ولی یه سری از کانالارو مثل کانال پنج و دو و چهارو اصلا نیاورده بود به جاش کانالای دیگه رو هم اچ دیشونو آورده بود هم معمولیشونو...از اون به بعدم هر کاری کردیم از جابه جایی آنتن بگیر تا سرچ صدباره کانالا و باز و بسته کردن فیشهای رابط و غیره که اون سه تا کانالم بیاره که نیاورد! دیگه بی خیال اون سه تا شدیم و به همون کانالایی که آورده بود قانع شدیم ولش کردیم... جمعه صبح هم باز پیمان یه دور دیگه با آنتن و تلوزیون ور رفت ولی بازم نشد و دیگه بی خیال شد و رفت وسایل الویه خرید آورد من یه سالاد الویه خوشمزه درست کردم و گذاشتم تو یخچال و گرفتیم یه خرده خوابیدیم البته چه خوابی یه مدته که کلا آرامش از خونه ما رفته، علاوه بر همسایه پشتیه که اون سری گفتم خونه اش رو کوبیده و داره می سازه الان یه هفته ده روزه که همسایه سمت چپیمون هم شروع کرده به کوبیدن خونه اش و یک سرو صدایی راه افتاده که بیا و ببین صدای کلنگ و چکش و دستگاههای بتون کنی و صدای جوشکارایی که دارند آهنای خونه رو می برند صدای کارگرایی که دارند درو پنجره هارو جدا می کنند صدای ریختن راه به راه دیوارای خونه و آوار شدن اونا و لرزش خونه و ...خلاصه یه وضعیه که بیا و ببین علاوه بر اینا خونه همسایه پشتیمون هم دم به دقیقه جرثقیل می یاد و صدای کارگرا بلند میشه و صدای ریزش بتون داخل ستونای آپارتمان می یاد و یه غوغایی راه می افته که نگوووووووووووو! سمت راستمون هم دو تا خونه اون ورتر که چندماه پیش شروع کرده با اینکه اسکلت پنج طبقه رفته بالا و فعلا کار مسکوت مونده ولی نگهبانش هر از گاهی با چند نفر دیگه راه می افته تو طبقات و یه صدای کوبیدن آهن و چکش کاری راه می اندازه و صدای اونم به بقیه صداها اضافه میشه یعنی از صبح علی طلوع از سه طرف این صداها بلند میشه تا تقریبا ساعت هفت و هشت شب، از اون به بعد مخمون یه خرده استراحت می کنه تا موقع خواب که تا سرمونو می ذاریم رو بالش صدای سگ همسایه سمت چپمون که چند وقتیه آورده گذاشته تو ساختمون نیمه مخروبه که مواظب وسایلاشون باشه که دزد نبره شروع میشه و تا دم صبح هم با صدای پارس بلند سگ می خوابیم و از خوابمون لذت می بریم تا کارگرای محترم تشریف بیارند و صدای سگ تو سر و صدایی که اونا راه می اندازند گم بشه و روز از نو شروع بشه و روزی از نو! حالا علاوه بر سر و صداشون وحشت از ریزش یه باره خونه رو سرمون رو هم بهش اضافه کنید ما هر چند دقیقه یه بار با صدای هولناک ریزش دیوارای خونه بغلی با ترس از این سر خونه به اون سر خونه فرار می کنیم  حتی دو دقیقه هم که دستشویی می ریم می گیم الانه که دیوار دستشویی بریزه رو سرمون یا اقلا فرود بیاد رو کمرمون و قطع نخاع بشیم ...خلاصه که خواهر اوضاعیه که نمی دونید ...بگذریم داشتم می گفتم یه خرده تو اوضاعی که تعریف کردم خوابیدیم و خسته تر و کوفته تر از قبل با اعصاب خرد بلند شدیم و دیگه یه چایی خوردیم و پیمان رفت دو تا سم سوسک کش خرید برا مامانش تا دوشنبه که امروزه ببره براش، اون روز زنگ زده بود می گفت حیاطشون سوسک دراومده! بعد از اونم پیمان اومد افتاد به جون حیاط و برای هزارمین بار از صبح شستش تا خاکایی که از کنده کاری همسایه ریخته بود تو حیاط پاک بشه شبم نشستیم الویه مونو خوردیم و یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و بعدشم ساعت یک و نیم اینجورا با آوای پارسهای پی در پی و دل انگیز «برفی» سگ همسایه مون به خواب شیرین رفتیم(سگه چون خیلی سفیده اسمشو برفی گذاشتند) ...شنبه هم با سر و صدایی به مراتب بدتر از روزای قبل از خواب پریدیم و صبونه خوردیم و بعد از اینکه ظرفای صبونه رو شستیم من نشستم یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم رفت شیر و ماست و این چیزا بگیره گرفت و آورد و بعدشم مشغول تمیز کردن حیاطها شد و هر از گاهی هم که صدای ریزش آوار خونه همسایه زیاد می شد می پرید بالا پشت بوم و یه خرده با اونا حرف می زد و به آرامش دعوتشون می کرد😜 بعد می اومد پایین و به کارش ادامه می داد ساعت دو سه بود که کارش تموم شد و اومد گرفتیم یه خرده خوابیدیم گوش شیطان کر انگار کارگرا هم خوابیده بودند چون سکوت دل انگیزی برقرار شده بود نیم ساعتی تو اون سکوت خوابیدیم تا اینکه با اولین صدای کوبیده شدن کلنگ و پتک کارگرا از خواب پریدیم و اون سکوت دل انگیز هم دود شد و رفت هوا! بلند شدیم یه چایی خوردیم یهو پیمان به سرش زد که بسته بندی وسایل تو بوفه رو برای اسباب کشی آخر مرداد شروع کنه(آخه آخر مرداد می خوایم برگردیم به اون خونه ای که پارسال تو کرج تو محله خودمون خریدیم) خلاصه بلند شد و یه خرده کاغذ و روزنامه و این چیزا آورد و افتاد به جون ظرفهای بوفه تو هال و یکی یکی کاغذ پیچشون کرد و گذاشتشون تو نایلون و دراشونو بست پنج شش دقیقه ای بود که کارشو شروع کرده بود و منم نشسته بودم رو مبل و داشتم اینترنت گردی می کردم که یهو یه لیوان از دست پیمان در رفت و افتاد رو یکی از طبقات بوفه و همینجور که داشت می اومد پایین زد هفت هشت تا فنجون چینی و قندون و لیوان و استکانو با هم شکوند تا رسید به طبقه پایین و افتاد رو زمین، اونا می ریختند و پیمان هم سعی می کرد بگیردشون منم داد می زدم که بیا کنار الان دست و پاتو می برند خلاصه یک سرو صدایی بود و یه بشکن بشکنی راه افتاده بود که جاتون خالی! کلی ظرف و ظروف خوشگل که تا حالا یک بار هم ازشون استفاده نکرده بودیم جز اینکه از این خونه به اون خونه برده بودیم شکست و خرد شد به پیمان گفتم آدمیزادم کاراش با مزه استاااا یه عالمه پول می ده ظرف و ظروف می خره می ذاره تو بوفه و نگاشون می کنه(خیلی وقتها حتی نگاشونم نمی کنه) و هی از این خونه به اون خونه می بردشون و دوباره می چیندشون و هیچوقتم ازشون استفاده نمی کنه تا اینکه یه روزی در اثر ضربه ای چیزی می شکنند و از بین می رند و بعد خرده هاشو جمع می کنه و می ریزدشون دور و با خودش میگه کاش استفاده شون کرده بودم! اونم گفت آره والله راست می گی اینا چی اند آخه هی پشت سر خودمون اینور اونور می کشونیم هیچوقت هم ازشون استفاده نمی کنیم شیطونه میگه وردارم همه رو بریزم دور...! ...بعد از این بحثهای فلسفی من سه تا از فنجونهایی که لب پر شده بودند رو جدا کردم که توش گل بکاریم بقیه خرده ریزارو هم ریختم تو سطل آشغال و پیمان هم آورد کل اون قسمتو جارو کشید چون پر خرده شیشه و تکه های ریز فنجونهای چینی بود بعد از جارو کشی هم دوباره یه سر و صدای بلندی از ریزش دیوارای خونه همسایه بلند شد و پیمان پرید رفت بالا پشت بوم و وقتی اومد پایین دیدم یه ظرف یکبار مصرف پر گیلاس با خودش آورده گفت اینارو این کرده داد (یه پیرمرد کردی همسایه دست راستمونه که یه درخت گیلاس خوشگل تو حیاط خلوتشونه که از حیاط خلوت ما هم سرشاخه هاش دیده میشه که پر گیلاسه) منم گفتم دستش درد نکنه  پیمان گفت من اصلا از پارسال با این آدم حرف نمی زنم بیرونم ببینمش اصلا سلام احوالپرسی نمی کنم الان با این ظرفه اومده بالا باهام دست داده تازه می خواست روبوسی هم بکنه که من کشیدم کنار و بهش گفتم حاج آقا مریضیه، انگار اصلا حالیش نیست! گفتم خب اون انسانیت به خرج داده دست گلش درد نکنه(پارسال یه چند روزی تو این خونه کارگر کار می کرد پیمان با پیام اومدند بالا سر کارگرا وایستادند من دیگه باهاشون نیومدم یه شب پیمان اومد گفت که با این کرده دعواش شده قضیه از این قرار بود که یکی از دیوارای اتاقا چسبیده به حموم اونا بود و همش نم پس می داد پیمانم یکی دو بار به کرده گفته بود از حموم شماست ولی اون قبول نکرده بود اون روزم انگار نمه زیاد شده بود و پیمان رفته بود سراغ پیرمرده و گفته بود بیا نگاه کن که اونم عصبانی شده بود و گفته بود از حموم ما نیست و دیگه دم در خونه ما نیا و از این حرفها ...حالا دقیقا تقصیر کدومشون بود من نمی دونم پیمان برا من همین قدر تعریف کرده بود حالا بعد از یکسال پیرمرده به بهانه دادن یه کاسه گیلاس خواسته بود که از دل پیمان دربیاره) خلاصه پیمان گیلاسارو داد به من و منم بردم گذاشتمشون تو یخچال و اومدم نشستم یه خرده تلوزیون نگاه کردم و بعدم بلند شدم نون گرم کردم و یه مقدار از الویه روز قبل مونده بود آوردم و نشستیم شام خوردیم و بعدم نشستیم تلویزیون ببینیم دیدیم هیچی نداره و به قول مامان فقط نوحه و تو سر زدنه گفتم بذار عمه .ماه .منیرو بذارم ببینیم(چند وقت پیشا از تو اینترنت دانلودش کرده بودم رو فلش بود) گذاشتم اونو دیدیم و بعدم یه خرده میوه و چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم...دیروزم دم ظهر پیمان بلند شد رفت وسایل ماکارونی گرفت و آورد منم گذاشتم موادش پخت و گرفتیم یه خرده بخوابیم (سر و صدای کارگرا خوابیده بود) تا بعدا بلند بشیم بذارم ماکارونیه دم بکشه که هنوز ده دقیقه نشده بود دراز کشیده بودیم که صدای کلنگشون بلند شد و نخوابیده مجبور شدیم بلند بشیم ، دیگه بلند شدیم و یه چایی خوردیم و منم گذاشتم ماکارونیه پخت و پیمان اومد ریخت تو دیس تا خنک بشه ، بعدش یه مقدار ریخت تو قابلمه تا فرداش که می شد امروز ببره با مامانش ظهر بخورند بقیه اش رو هم ریختم توی یه قابلمه دیگه و گذاشتم تو یخچال ! پیمان هم ته دیگشو با یه مقدار از دورش که خشک شده بود خورد منم یه چند قاشقی ازش خوردم و جمع کردیم! پیمان دوباره رفت بالا ‌پشت بوم و با همسایه سمت چپی که داره تخریب می کنه حرف زد و منم رفتم تو اون فنجون شکسته ها گل ناز کاشتم(حالا عکساشونو پایین همین پست براتون می ذارم) بعدم اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم و یه کوچولو تلوزیون نگاه کردم و یه مقدارم اینترنت گردی کردم بعدا پیمان اومد پایین و نشستیم چایی و میوه خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم، دیگه چون عصری از ماکارونیه خورده بودیم سیر بودیم و شام نخوردیم ساعت ده اینجورا بود پیمان سرش درد می کرد یه قرص برا اون آوردم خورد و یه خرده همونجا رو مبل خوابید و بعدم دیگه ساعت یازده و نیم دوازده بود پیمان بلند شد داشت سریال دود.کش رو می داد اونو نگاه کردیم و رفتیم خوابیدیم ...امروزم که شش و نیم پیمان بلند شد و شال و کلاه کرد و رفت تهران خونه مامانش منم اومدم خدمت شما و طبق معمول همیشه این پستو بذارم می خوام برم بگیرم تا لنگ ظهر بخوابم البته اگه سر و صدای بیل و تیشه و کلنگ و پتک کارگرای محترم همسایه بذاره! ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید ...خیییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
سوت های زندگی شما چیست؟

بنجامین فرانکلین در هفت‌سالگی اشتباهی مرتکب شد که در هفتادسالگی هم از یادش نرفت... پسرک هفت‌ساله‌ای بود که سخت عاشق یک سوت شده بود. اشتیاق او برای خرید سوت به‌قدری زیاد بود که یک‌راست به مغازه اسباب‌بازی‌فروشی رفت و هر چه سکه در جیبش داشت روی پیشخوان مغازه ریخت و بدون آنکه قیمت سوت را بپرسد همه سکه‌ها را به فروشنده داد. 

فرانکلین هفتادساله بعد برای یک دوستی نوشت: سوت را گرفتم و به خانه رفتم و آن‌قدر سوت زدم که همه کلافه شدن اما خواهر و برادرهای بزرگم متوجه شدن که برای یک سوت پول فراوان پرداخته‌ام و وحشتناک به من می‌خندیدند!
اوقاتم عجیب تلخ شده بود و از ته دل گریه می‌کردم. 

سال‌ها بعد که فرانکلین سفیر امریکا در فرانسه و شخصیت معروف و جهانی شد هنوز آن را فراموش نکرده بود و می‌گفت: همین‌طور که بزرگ شدم و قدم به دنیای واقعی گذاشتم و اعمال انسان‌ها را دیدم متوجه شدم بسیاری از آن‌ها بهای گزافی برای یک سوت می‌پردازند.

بخش اعظم بدبختی افراد با ارزیابی غلط آن‌ها از ارزش واقعی چیزها برای پرداختن بهایی بسیار گزاف برای سوت‌هایشان فراهم آمده است.
تردیدها و انتخاب ها،اختلافات خانوادگی، مشاجره‌ها، بحث و جدال بر سر مسائلی که حتی ارزش فکر کردن ندارند همه سوت‌هایی هستند که بیشتر افراد با نادانی بهای گزافی برایش می‌پردازند.

بخشی از کتاب ارزشمند «آیین زندگی» 
نوشته «دیل کارنگی»

 

اینم عکس گل فنجونیهای من 

 

اینم گیلاسای پیرمرد کرد همسایه 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۴۴
رها رهایی
شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ق.ظ

ممنون بابت همه محبتهاتون!

سلااااااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که خیلی وقته ننوشتم و نمی دونم کلا از کجا بنویسم فقط اول از همه تشکر کنم از همه تون که تو اون چند روزی که اومدم میاندوآب خیییییییییییییییییییلی برام زحمت کشیدید اگه بخوام بشمرم موارد انقدر زیاده که توی یه پست جا نمیشه برا همین مجبورم بصورت کلی و یه جا بابت همه چی ازتون تشکر کنم منو با مجبتهاتون وااااااااااااااااااااقعا شرمنده کردید طوریکه فکر نمی کنم توان جبرانشو داشته باشم ولی از خدا می خوام که به بهترین و زیباترین حالت ممکن براتون جبران کنه و همیشه پشت و پناهتون باشه ااااااااااااااااااااااااااااالهی آمین🙏🙏🙏
خدا دایی عزیزمون رو هم بیامرزه که نه تنها زنده بودنش که حتی مرگش هم سبب خیر و اتفاقات خوب بود و باعث شد بعد از مدتها من شما و همه فامیلو یه جا ببینم ااااااااااااااااااااااااالهی که نور به قبرش بباره و با حضرت علی و امام حسین و چهارده معصوم محشور بشه و جایگاهش درست در آغوش نور و عشق و رحمت خدا باشه که شک ندارم هست انقدرررررررررررررررررررررررررر که بزرگوار و خوش اخلاق و نیکو خصال بود طوریکه هرگز به اندازه ذره ای دلی رو نرنجوند دایی تنها کسی بود تو دنیا که به جرأت می تونم بگم توی خوبی و خوش اخلاقی و مردونگی آراسته به اخلاق پیغمبرها بود و سراسر وجودش خدایی بود به قول قیصر : رفت تا دامنش از گَرد زمین پاک بماند
آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند !

از دست دادن دایی اگه نگم برای دنیای ما (که اگه بگم هم بیراهه نگفتم) یه خسران بزرگ برای فامیل ما بود واااااااااااااااااااااااااااقعا حیف شد خدا بیامرزدش ! مطمئنم یادش تا زنده ایم توی دل و جان ما می مونه و هرگز فراموش نمیشه ! ...بگذریم نمی خواستم ناراحتتون کنم! ...هر چند که دنیا گذرگاهی بیش نیست و چیزی که به نظرم توش زیادیه همین ناراحت شدن ما از حقیقتی به اسم مرگه که فقط یه پل و یه گذر از این دنیا به دنیایی بالاتر و برتره و نه تنها ناراحتی نداره که باید خوشحال بود که برعکس بی عدالتی های این دنیا، اونجا جایی برای احقاق حق و رسیدن حق به حقداره! ...و الانم دایی بی شک به حقش که تمام خوبیها و زیباییهای اون دنیاست رسیده و در جوار نور عشق الهی آروم گرفته و این خوشحالیه بزرگیه و باید شکر کنیم و نباید با ناراحتیمون اونو به کامش تلخ کنیم!...اون رفته به جایی که به قول ریحان خانوم(مادر زن پسردایی اکبر) همه مون تو صفیم که به همونجا بریم تنها فرقش اینه که اون زودتر رفته و رسیده ما هم دیر یا زود قراره بهش بپیوندیم...به امید روزی که توی دنیایی برتر و زیباتر از اینجا همه مون دوباره به شادی کنار هم جمع بشیم 🙏🙏🙏 ....

این یه هفته ای که از اومدنم گذشت همش در حال استراحت بودم نمی دونم چرا انقدر سست و بی حال شده بودم البته تا حدودی علتش این بود که اون چند روزی که اونجا بودم به جز روز اول که به موقع خوابیدم روزای بعدش زودتر از چهار پنج صبح نخوابیدم حتی اون شبی که ارومیه بودیم هم تا ساعت چهار خونه اکبر اینا با اکبر نشستیم و حرف زدیم و نشد درست و حسابی بخوابم از اونورم خاله پری نازنین فردای همون روزی که رسیدم میاندوآب سریع خودشو رسوند بهم که منو تنها نذاشته باشه با اینکه اصلا وقتش نبود و قرار بود شش خرداد بیاد! اومدن اون هم کل مواد مغذی بدن منو انگار تخلیه کرد و باعث شد فقط جسدی از من برسه خونه، از اونجایی هم که یکی دو ماهه قرص آهن هم مصرف نکردم دیگه کل عصاره وجودم کشیده شده بود و همش می افتادم یه گوشه و می خوابیدم وسطا هم دوبار پیمان خونه نبود یه بارشو رفته بود خونه مامانش یه بارشم مغازه ولی من همچنان در حالت استراحت بودم و نشد که بیام اینجا بنویسم تا اینکه دیگه امروز که پیمان دوباره رفت خونه مامانش با خودم گفتم بیام یه مختصری بنویسم تا ایشالا تو پستهای آینده مفصلتر بنویسم برا همین امروز دیگه همینجا این پستو تمومش می کنم تا ایشالا بعدا بیام و طولانی تر بنویسم خب دیگه ببخشید سرتونو درد آوردم از دور می بوسمتون بازم ازتون یه دنیاااااااااااااااااااااااااااا ممنووووووووووووووووووووووونم مواظب خود نازنینتون باشید خیییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۲۰
رها رهایی

مرگ تو را چو داد گردون خبرم

خبرت نیست که یک باره چه آمد به سرم

کاش با قیمت جان، عمر تو می‌شد ممکن

تا دهم جانی و از بهر تو عمری بخرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۲۲
رها رهایی
يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۱۴ ق.ظ

اینم از اشتیبرشتمون!!!

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان یه ربع به هفت اینجورا رفت خونه مامانش منم گفتم بیام یه سر کوتاه بهتون بزنم و برم بگیرم یکی دو ساعتی بخوابم! تو این هفته ای که گذشت اتفاق خاصی نیفتاد که بخوام تعریف کنم برا همین امروز دیگه شاهنامه نمی نویسم 😜 و چشماتونو اذیت نمی کنم فقط یه چیزی تعریف می کنم که یه کوچولو بخندید!... یکی دو روز پیش اینجا یه بارون تند و به قول پیمان شلاقی گرفت و توی مثلا ده دقیقه یا یه ربع کلی بارید اونم نه باریدن معمولی بلکه با غرشهای شدید و پی در پی آسمون و رعد و برق و باد و آبی که مثل سیل از آسمون می اومد بعد از تموم شدنش پیمان زنگ زد به مامانش گفت مامان اونجام بارون اومد؟ اونم با یه لحن شاکی و ناراحت گفت آااااااااااره مامان جان نمی دونی بارون چیکار کرد هر چی خاک و گل بود از پشت بومها شست ریخت تو حیاط(نه اینکه بخوام به حرفاشون گوش کنم ولی اینارو چون بلند می گفت من می شنیدم) بعدا نمی دونم رفتم دنبال چی دیگه حواسم از حرفاشون پرت شد(لابد الان با خودتون می گید پس حواست بوده حالا هی بگو گوش نمی دادم 😆😆😆) خلاصه حواسم پرت شد و نفهمیدم مامانش تو ادامه حرفاش چی گفت که دیدم پیمان داره می خنده یه جوری که نمی تونه جلوی خنده اش رو بگیره با خودم گفتم یعنی به چی داره می خنده آخه مامان پیمان آدمی نیست که بخواد آدمو بخندونه! اون اولا که من تازه ازدواج کرده بودم و اومده بودم اینجا، مامانش بعضی وقتها که می اومد خونه ما و می دید من شوخی می کنم و می خندم برمی گشت می گفت خوب شد تو اومدی و یه خنده اومد تو این خونه، ما که هیچوقت لبمون به خنده باز نمیشه( هر چند که بعدا فهمیدم این حرفشم تعریف نیست و از روی طعنه و کنایه است یعنی اینکه اونا سنگین رنگینند و هیچوقت خنده به لبشون نمی یاد و من سبک و جلفم که می خندم و سعی می کنم زندگی رو با شادی و خنده پیش ببرم) ...خلاصه پیمان کلی خندید و بعد از اینکه با مامانش خداحافظی کرد و تلفنو قطع کرد با خنده برگشت به من گفت جوجو مامان از اومدن بارون شاکی بود و می گفت بارون کلی خاک و خل از بالا پشت بوما شسته ریخته تو حیاط و اونم مجبور شده بره دوباره حیاط تمیز کنه برا همین بیچاره خیلی ناراحت بود اومد بگه اینم از اردیبهشتمون زبونش نچرخید و گفت اینم از اشتیبرشتمون(اشتی رو بر وزن کشتی(ورزش کشتی) بخونید، برشتمون رو هم بر وزن بهشتمون بخونید!) وااااااااااااااااااای منو می گید غش کردم از خنده یه جوری خندیدم که پیمانم یه بار دیگه از خنده من به خنده افتاد و تا ده دقیقه همینجور همدیگه رو نگاه می کردیم و می خندیدیم از اون روزم هر وقت هوا ابری میشه یا بارون می یاد می گیم اینم از اشتیبرشتمون !...مامان پیمان با اینکه خیییییییییلی پیره ولی همیشه همه کلماتو به درستی ادا می کنه کلمه اردیبهشتم نه اینکه بلد نباشه بلد بوده ولی انگار ناراحتی حاصل از باریدن بارون انقدر شدید بوده که باعث شده اعصابش خرد بشه و یهو زبونش نچرخه و بگه اشتیبرشت وگرنه همه کلماتو مثل بلبل میگه و خیلی وقتام تو حرفاش یه کلماتی رو به کار می بره که آدم هیچوقت از یه آدم پیر انتظار نداره اونجوری حرف بزنه ولی از اونجایی که برا این خونواده هوای خوب فقط هوای آفتابیه و اگه یه بادی یا بارونی بیاد اینا به هم می ریزند و قاطی می کنند اونم قاطی کرده بوده ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر...اینم از اشتیبرشتمون 😃 من دیگه برم بخوابم شمام برید به کاراتون برسید از دور رخ همچون ماهتونو می بوسم و به خدای بزرگ می سپارمتون مواظب خودتون باشید خیییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

💥گلواژه💥
زیباست گلستان خدا، رنگ به رنگ است 
لبخند بزن، خنده دوای همه درد است 
صبح است بزن بوسه تو بر ساحت خورشید 
ترکیب گل و شادی و لبخند قشنگ است 
(این شعرو همیشه جمعه ها تو برنامه رادیویی صبح جمعه با شما می خونند چون قشنگه گفتم بنویسم شمام بخونید از اونجایی که می گن «خنده آیین خردمندان است» پس اگه عقل داشته باشید زندگی رو با خنده پیش می برید نه با غم و غصه و افسردگی، چون هر چی غصه بخورید از دستتون رفته، پس بخندید حتی به غصه هاتون تا سبک تر و زودتر بگذرند البته ااااااااااااااالهی که هیچوقت هیچ غصه ای نداشته باشید و همیشه اگرم می خندید خنده هاتون از ته دل و از سر رضایت از زندگی باشه اااااااااااااااالهی آاااااااااااامین🙏)

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۱۴
رها رهایی
دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۴۹ ق.ظ

خودت با خودت عشق کن!

سلاااااااام سلاااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه بعد از خوردن صبونه دم دمای ساعت یازده و نیم پیمان بهم گفت جوجو می یای با هم بریم یه خرده قدم بزنیم و یه شیری چیزی هم بگیریم و برگردیم منم چون خیلی وقت بود بیرون نرفته بودم گفتم باشه فقط صبر کن من آماده بشم بعد، اونم گفت باشه عجله که نداریم برو آماده شو منم رفتم و آروم آروم آماده شدم و چیتان پیتان کردم و راه افتادیم موقع بیرون رفتن به شوخی به پیمان گفتم حالا که داریم می ریم بیرون امروز برام یه جایزه هم بخر آخه امروز روز روانشناسه (نه اردیبهشت که میشه 29 آپریل روز جهانی روانشناسه) اونم خندید و هیچی نگفت و راه افتادیم رفتیم یه دور خیابونارو زدیم که اکثر جاها هم بخاطر قرنطینه تعطیل بودند یه جا جلو خودپرداز پیمان وایستاد و یه پولی انتقال داد من دور وایستاده بودم نفهمیدم پول چیه ولی بعدا از روی اس ام اسهایی که برام اومد دیدم به دوتا از کارتهای من هر کدوم پونصد هزار تومن ریخته(در کل یه میلیون ریخته بود به حساب من) منم ازش تشکر کردم و اصلا هم به فکرم نرسید که اون پولارو بخاطر روز روانشناس ریخته و در واقع همون جایزه ایه که خودم به شوخی بهش گفتم! فکر کردم این یه میلیون هم مثل اون پولائیه که هر از گاهی بی مناسبت می ریزه به حسابم، خلاصه رفتیم و شیر خریدیم و سر راه هم من به پیمان گفتم یه خرده هم سبزی خوردن بگیریم شب با املتی که قراره درست کنیم بخوریم(یه مقدار گوجه تو یخچال داشتیم برا شام قرار بود املت درست کنیم ) پیمان هم گفت باشه و رفتیم وایستادیم تو صف از یه وانتی یه کیلویی هم سبزی گرفتیم و بعدم وسط راه من رفتم از یه داروخونه قرص آهن بگیرم که اونی که من می خواستمو نداشت(یه سری قرصهای آهن هست که من می خورم معده ام رو اذیت می کنند ولی یه جور قرص ریز فرو.س سولفا.ت هست که هر وقت خوردم اصلا معده ام رو اذیت نکرده دنبال اونا بودم که اونم نداشتند) سر راه هم داروخونه دیگه ای نبود و دیگه گذاشتمش یه روز دیگه بگیرمش و راه افتادیم سمت خونه، وقتی رسیدیم پیمان شروع کرد به جارو کردن حیاط و منم رفتم تو بعد از اینکه لباسامو درآوردم اومدم گوشیهامونو که برده بودیم بیرون با الکل ضد عفونی کردم و گذاشتم کنار داشتم می رفتم دستامو بشورم که دیدم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم مامانه جواب دادم بعد از سلام علیک و حال و احوالپرسی مامان با خنده گفت الان داشتم تلوزیون نگاه می کردم دیدم نجملی تورو داره نشون می ده یاد اون روزا افتادم گفتم پاشم یه زنگ بهت بزنم منم خندیدم و گفتم یادش بخیر آره هنوزم اون تو تلوزیون همون برنامه رو اجرا می کنه ولی یه خرده سنش رفته بالا و یه کوچولو قیافه اش تغییر کرده مامان هم گفت آره ولی خیلی عوض نشده و به قول اشکان همون نجملیه منم گفتم آره و یه خرده از اشکان و این که اون اسمو اشکان روی اون مجری گذاشته حرف زدیم و خندیدیم (اون سالها که اشکان کوچیک بود من هر روز برنامه سمت.خدارو از شبکه سه می دیدم و همیشه هم می گفتم من از  مجری این برنامه خیلی خوشم می یاد اسم مجریه هم نجم الدین شریعتی بود یه روز که نشسته بودم اون برنامه رو می دیدم اشکان اومد تو و یه نگاه به تلوزیون انداخت دید اون مجریه رو داره نشون می ده برگشت با یه لبخند شیطنت آمیزی به مامان و بقیه که نشسته بودند گفت من می دونم این کیه این نجملیه مهناز خاله اینو خیلی دوست داره من و مامان اینا هم کلی به نجملی گفتنش خندیدیم(چون بچه بود زبونش نمی چرخید که بگه نجم الدین) خلاصه از اون موقع اسم اون مجریه دیگه نجملی موند و همه هم فهمیدند که من دوستش دارم) با مامان کلی به اون خاطره و به یاد اون روزا خندیدیم و بعدم مامان پرسید چه خبر شما چیکار می کنید؟ گفتم هیچی ما هم رفته بودیم بیرون یه خرده راه رفتیم بعدم شیر و ماست گرفتیم اومدیم خونه مامان گفت راه رفتن خیلی خوبه ولی بدبختی همش بست نشستیم تو خونه، صادق هر وقت می یاد میگه مامان تو خونه نشین برو راه برو منم گفتم راست میگه هر روز بلند شو برو یه دوری تو بیرون بزن و برگرد آدم راه که بره سالمتر می مونه گفت آخه با کی برم؟ ساناز که می یاد تا لنگ ظهر می گیره می خوابه سمیه هم که مشغول بچه هاشه گفتم خودت برو یه دوری تو خیابونا بزن و یه خرده راه برو برگرد اصلا به این فکر نکن که حتما باید با یکی بری خودت دست خودتو بگیر ببر پیاده روی، خودت با خودت عشق کن منو می بینی وقتایی که تنهام خودم با خودم عشق می کنم و اصلا هم نمی گم که یکی باید باشه تا من از زندگی لذت ببرم! اونم خندید و گفت اتفاقا تو کارت خیلی درسته گفتم والله اگه بخوایم منتظر بمونیم که کسی بخواد با ما همراه بشه تا ما کارامونو انجام بدیم و بتونیم از زندگی لذت ببریم اونوقت تا عمر داریم باید متتظر بمونیم پس بهتره به جای اینکه منتظر کسی باشیم خودمون دنبال کارای خودمون بریم و خودمونو همراهی کنیم و سعی کنیم از زندگی لذت ببریم اونم گفت راست می گی و خلاصه کلی حرف زدیم و خندیدیم و بعدم مامان خداحافظی کرد و رفت منم رفتم دستامو شستم و اومدم سراغ شیر، پیمان هم اومد تو، همینجور که داشتم شیرو می ریختم تو قابلمه که بذارمش رو گاز پیمان گفت جوجو از جایزه ات خوشت اومد؟ منم با تعجب گفتم جایزه نگرفتی که برام یادت رفت! اونم به صورت سوالی پرسید نگرفتم؟؟؟ منم گفتم نگرفتی که! بعدم هی تو چیزایی که خریده بودیم تو ذهنم دنبال جایزه گشتم با خودم گفتم نکنه چیزی خریدیم و من یادم رفته چون پیمان یه جوری گفت نگرفتم؟ که من شک کردم که منظورش اینه که گرفته و من حواسم نیست! گفتم جایزه سبزی بود؟ اونم سرشو به علامت نه تکون داد منم گفتم نکنه شیرو می گی؟ همینجور که داشتم با تعجب اینارو می شمردم و پیمانم یه جوری نگام می کرد که یعنی بیشتر فکر کن یهو یاد اون دو تا پونصد هزار تومنه افتادم گفتم واااااااااااااااااااااااای اون پولارو می گی؟ مگه اونا جایزه ام بودند؟ پیمانم خندید گفت آاااااره دیگه! منم اول ازش معذرت خواهی کردم که یادم رفته وبعدم کلی ازش تشکر کردم و پریدم رو سر و کولش و کلی بوسش کردم و بهش گفتم آخه قربونت برم من که گفتم جایزه منظورم یه چیز ده بیست هزار تومنی بود نه اینکه اونقدر پول ورداری بریزی به حساب من اونم خندید و هیچی نگفت و خلاصه اون یه تومن شد هدیه روز روانشناس من ... بعد از اونم پیمان رفت نشست سبزی رو پاک کرد منم شیرو جوشوندم و گذاشتم سرد بشه بعدم پنج تا تخم مرغ شستم گذاشتم کنار تا برای املت شب آماده باشه بعدشم رفتم به پیمان کمک کنم که دیدم آخرای سبزیه و داره تمومش می کنه منم سبزیهای پاک شده رو ریختم توی یه ظرف و بردمشون تو آشپزخونه و پیمانم آشغالاشو جمع کرد و برد پارچه زیرشو تو حیاط تکوند و اومد نشستیم یه چایی خوردیم و گرفتیم تا ساعت پنج خوابیدیم پنج بلند شدیم دوباره یه چایی دیگه خوردیم و بعدم من بلند شدم یه خرده میوه شستم و گذاشتم آبشون بره شب بخوریم گوجه هارو هم شستم و گذاشتم کنار برای املت، که پیمان بهم گفت جوجو بذار امشب املتو من درست کنم منم گفتم باشه تو درست کن گفت آخه اینم جایزه روز روانشناسه! منم خندیدم و پریدم بوسش کردم گفتم به به چه جایزه با حالی دستت درد نکنه اونم گفت مرسی و منم بعد از اینکه سبزی رو شستم و گذاشتم آبش بره دیگه ساعت شش و نیم بود رفتم نشستم برنامه «زندگی پس.از زندگی » رو دیدم و اونم مشغول درست کردن املت شد رو شعله کم گذاشته بود که آروم آروم بپزه ساعت هشت اینجورا بود که املته پخت و پیمان با سبزی و نون سنگک و اینا آورد خوردیمش خیییییییییییییییییییییییییلی خوشمزه شده بود به جرأت می تونم بگم که خوشمزه ترین املتی بود که تو عمرم خورده بودم شکل خیلی قشنگی هم داشت اصلا همچین انتظاری از پیمان نداشتم و هیچوقت فکر نمی کردم که انقدر عالی بلد باشه کلا یه املت همه چیز تمام بود و همه چیش به اندازه بود جوری که به پیمان گفتم یه بار دیگه که خواستی درست کنی بذار منم نگاه کنم و یاد بگیرم، دیگه نگم براتون انقدر خوشمزه بود که من فقط خوردم و تعریف کردم پیمانم کلی خوشحال شد قرار شد از این به بعدم هفته ای یکبار درستش کنه ....خلاصه املت خوشمزه رو خوردیم و بعدشم یه چایی خوردیم و کلی کیف کردیم بعدشم که طبق معمول هر شب تلوزیون و چایی و میوه و مسواک و لالا! ..فرداشم که می شد جمعه من بعد از صبونه پنج شش تا از گلامونو که توی پاسیو آفت زده بود رو سم پاشی کردم و برگاشونو شستم و گذاشتمشون دوباره سر جاشون! البته سم پاشی نه به اون معنا بلکه روشون ترکیبی از آب و شامپوی بچه اسپری کردم بعدم شستمشون پشت برگاشون از این شته های سفید که فک کنم بهش شته آردی می گن چسبیده بود و رو برگاشونم یه چیزای سفید مثل پنبه بود و حالت شیره ای بهشون داده بود پشت بعضیاشونم از این پشه های سفید که بهشون سفید بالک می گند بود توی سایتها نوشته بودند ترکیبی از آب و صابون بی بو و یا آب و چند قطره مایع ظرفشویی رو اگه رو و  پشت برگاشون اسپری کنید از بین می رند منم با خودم گفتم بذار شامپو بچه اسپری کنم که ملایم تره تا پوست خانوم گلیها اذیت نشه😁 که خدارو شکر الان که چند روزی ازش گذشته حال همه شون خوبه و نه تنها آسیبی ندیدند بلکه آفتاشونم از بین رفتند..خلاصه که سم ابداعی خودم اثر کرد و گلهای خوشگلمو از شر آفات نجات داد بعد از ظهر همون روزم پیمان خانم گردویی و خانم اناری رو سمپاشی کرد اونام از این شته سبزا رو برگا و ساقه ها و شاخه هاشون زده بود البته پیمان دیگه سم واقعی بهشون زد نه مثل سم من، قبل از اینکه سم رو بزنه هم من یه پارچه بستم به موهاش یه ماسکم خودش زد و منم گوشه های پارچه رو کردم زیر کش ماسک و دیدم قیافه اش عین این دزدای دریایی خبیث شده بهش گفتم کلی خندیدیم بعد که داشت می رفت سمو بزنه گفتم مثل یه دزد دریایی واقعی حمله کن شته هارو قلع و قمع کن و برگرد اونم خندید و با یه حالت خنده داری مثل دزدای دریایی تو کارتونها پرید و از در رفت بیرون منم غش کردم از خنده...خلاصه که اون روز، روز سمپاشی خانواده ما بود ...شنبه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه من یه پیتزای خیلی خوشمزه برا شام درست کردم البته سه تا پیتزای خوشمزه که یکیشو خوردیم و دو تاشم نگه داشتیم روز بعدش که می شد یکشنبه بخوریم...  یکشنبه هم قرار بود من آش درست کنم تا دوشنبه که میشد امروز پیمان ببره خونه مامانش! صبح بعد از صبونه من نخود لوبیاشو گذاشتم بپزه و نشستم یه خرده کتاب خوندم پیمان هم رفت بیرون هم شیر و ماست و این چیزا بگیره هم دو تا تخم مرغ برا من بگیره تا کلوچه درست کنم (از خمیر پیتزا یه خرده مونده بود اندازه یه چونه گذاشته بودمش تو فریزر گفتم باهاش پنج شش تا کلوچه درست کنم برا رو مالش دو تا زرده تخم مرغ احتیاج داشتم) پیمان اونارو خرید و اومد منم بعد از اینکه شیرو گذاشتم جوشید دو تا چایی آوردم خوردیم و بعد از اینکه نخود لوبیارو که پخته بود زیرشو خاموش کردم گرفتیم یه خرده خوابیدیم البته خواب که چه عرض کنم من که ده دقیقه بیشتر خوابم نبرد چون به محض اینکه ما سرمونو گذاشتیم رو بالش یه طوفانی شروع شد که بیا و ببین باد تند و رعد و برق و غرش ابرا و بارون شرشری که بعد از چندین دقیقه شروع شد و دونه های درشتش می خورد به شیشه های روشنایی هال یک سرو صدایی راه انداخت که کلا خوابو از سرمون پروند یه نیم ساعتی الکی دراز کشیدیم و بعدشم دیدیم فایده نداره دیگه خوابمون نمی بره بلند شدیم( الان یه هفته ای میشه صبح تا ظهر آسمون آبی و صاف و آفتابیه ولی ساعتای سه چهار که میشه یهو با هجوم ابرای تیره همه جا تاریک میشه و باد و طوفان شروع میشه و رعد و برق یه صدایی راه می اندازه که بیا و ببین بعدشم در حد چند دقیقه یه بارون تندی می زنه و یهو بند می یاد و اوضاع آروم میشه حالا دیروز بارونش یه خرده بیشتر از روزای دیگه طول کشید خیلی هم دونه درشت تر از بارونای روزای قبل بود طوریکه من از تعجب رفتم یکی دوبار از پنجره آشپزخونه بیرونو نگاه کردم یه بارم گوشیمو ورداشتم گفتم بذار از بارونه عکس بندازم! یه چهار پایه کوچولو دم پنجره آشپزخونه بود گفتم بذار از اون بالا برم عکس درختای تو کوچه رو که همراه باد و بارون اینور اونور می رفتند رو بندازم که دیدم ماهی تابه رو که باهاش نون گرم می کنیم پیمان گذاشته رو چهارپایه، ورش داشتم گذاشتمش پایین رفتم عکسه رو انداختم که خیلی خوب نیفتاد یعنی فقط درختا اونم نصفه افتادند بارونم که بخاطر کیفیت پایین دوربین گوشیم اصلا تو عکسا دیده نمی شد، اومدم بیام پایین پامو که گذاشتم زمین پام رفت تو ماهی تابه و لبه ماهی تابه برگشت همچین خورد به ساق پام که از شدت درد استخون پام نفسم بند اومد اولش یه جیغی زدم ولی بعد با اینکه خیلی درد داشتم خودمو کنترل کردم اومدم پایین ماهی تابه رو از زیر پام ورداشتم و گذاشتم کنار و لنگ لنگان رفتم نشستم رو مبل و یه خرده ماساژش دادم تا یه کم بهتر شد ولی ساق پام اندازه یه نخود باد کرد و کبود شد طوریکه هنوزم بعد یک روز باد داره البته همینجوری درد نداره ولی وقتی دست بهش می زنم استخون پام و اون قسمتی که باد کرده به شدت درد می گیره چون محکم ضربه خورده فکر کنم یه خرده طول بکشه تا خوب بشه خلاصه خواهر بعد از اینکه پامو به باد فنا دادم رفتم آشمو که دیگه نخود لوبیاش آماده بود بار گذاشتم بپزه و شروع کردم به درست کردن مواد داخل کلوچه، پیمان هم رفت از سوپری سر کوچه دو تا نوشابه سیاه از اون کوچیکا گرفت آورد که شب با بقیه پیتزاها بخوریم منم موادم که آماده شد کلوچه هامو گذاشتم پخت کلا شش تا کلوچه شد بعد از اینکه کلوچه هارو گذاشتم خنک بشند دیدم آشم هم پخته اونم گذاشتم کنار و براش پیاز داغ و نعنا داغ درست کردم و بعدشم دیگه رفتم نشستم «زندگی.پس.از .زندگی» رو دیدم و یه چایی هم خوردیم بعدم که برنامه تموم شد پیمان پیتزارو گرم کرد و آورد نشستیم شام خوردیم بعد شامم سریال دیدیم و یه میوه و یه چایی خوردیم و ساعت دوازده و نیم اینجورام گرفتیم خوابیدیم ! امروزم که پیمان ساعت هفت خونه رو به مقصد خونه مامانش ترک کرد و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم و اومدم کتری رو آب کردم و چایی تو قوری ریختم و گذاشتم رو گاز که آماده باشه بعدا بذارم بجوشه اومدم خدمتتون و اینارو نوشتم...بعد از پست کردن مطلبم هم شاید گرفتم یکی دو ساعتی خوابیدم هر چند که بازم سروصدای این کارگرا دراومده اگه بذارند که بخوابم ! ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید ...از دور می بوسمتون و خییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییلی بیش از اون چیزی که حتی تو تصوراتتون بگنجه دوستتون دارم ... مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

💥گلواژه💥
اگر می خواهی شاد باشی یاد بگیر تنها باشی بدون آن که احساس تنهایی بکنی،
چون در نهایت هیچ کس جز خودمان با خودمان نخواهد ماند! 
و یاد بگیر که تنها بودن به معنای غمگین بودن نیست! 
جهان پر از کارهای جالب و لذت بخش است که می توان در تنهایی انجامشان داد و از انجام دادنشان شاد بود !

 

اینم عکس کلوچه های خوشگل من 

 

اینم عکس پیتزای خوشمزه ام(پیتزای سبزیجاته)

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۴۹
رها رهایی