خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۳۶ ب.ظ

آرزو می کنم امسال، سال ما باشد!

سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم سال نو و عیدو به تک تکتون تبریک بگم و به قول عمه.ماه.منیر عزیز، چشیاتونو ببوسم روله و برم، پس یکی یکی بیایید جلو... آهااااااااااان... بووووووووووووووس💋 بوووووووووووووووووس💋 بوووووووووووووووووس 💋(تا حالا چشم اونایی که دوستشون دارید رو بوسیدید؟ به نظر من خیلی حس و حال قشنگ و لطیفی داره اگه تا حالا اینکارو نکردید یه بار امتحان کنید)... ایشالا که امسال سال خوبی برای همه تون باشه و از لحظه به لحظه اش لذت ببرید و توی تک تک ثانیه هاش خدا باهاتون باشه و بزرگترین و قشنگترین آرزوهاتون توش برآورده بشه و براتون سالی سرشار از سلامتی و خوشی ونعمت و ثروت فراوان مادی و معنوی باشه و خلاصه تا دنیا دنیاااااااااااست به نیکی از این سال یاد کنید! اااااااااااااااااااااااالهی آمین!...امروز پیمان صبح علی الطلوع بارو بندیلشو بست و رفت دنبال پیام که برن تهران دیدن مامانش، منم بعد از اینکه اونو راه انداختم رفتم به ماهیها غذا دادم چون می خواستم بخوابم گفتم تا من بیدار بشم از گشنگی تلف نشن و اومدم گرفتم تا ساعت دوازده خوابیدم! دوازده هم بلند شدم و کتری رو گذاشتم بجوشه و اومدم خدمتتون! این چند روزی که گذشت از پست قبل تا حالا، اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام در موردش بنویسم جز اینکه یه روزشو که فکر کنم یکشنبه بود صبحش رفتیم تهران سر خاک پدر و برادر پیمان(چون پنجشنبه آخر سال خیییییلی شلوغ میشه ما زودتر رفتیم) بعد از ظهرشم رفتیم دکتر برا کلیه من که آزمایش و عکس نوشت و از اون موقع تا حالام چون همه جا بسته بوده فعلا نرفتم دنبالش، گذاشتم چند روز دیگه که باز بشن...از اون روز به بعدم من خونه بودم و دیگه جایی نرفتم...چهار شنبه سوری هم پیمان دم ظهر رفت بیرون و یه ماهی کوچولو اندازه انگشت کوچیکه من(یه ماهی لاغر کوچولوی تقریبا سه سانتی) گرفت آورد که یکی دو ساعتی گذاشتیمش توی یه ظرفی تا ضدعفونی بشه بعد انداختیمش پیش گل گلی و فسقلی و وروجک، شدن چهار تا! اسم این یکی رو هم نازگلی گذاشتیم یعنی ماهها بود که اسمشو گذاشته بودیم منتظر بودیم اسفند برسه ماهی قرمزا بیان بریم بخریمش و بیاریم فسقلی بزرگش کنه فسقلی چون خودش فرزند خونده گل گلیه و اون بزرگش کرده چند ماه پیش تصمیم گرفت که خودشم یه بچه ماهی بیاره و بزرگ کنه این شد که اسمشو گذاشت نازگلی و قرار شد اسفند ماه بریم نازگلی رو بیاریم تا بزرگش کنه! اسفندم هر چی من و پیمان رفتیم کرج و تهران که اگه ماهی قرمز دیدیم یکی بخریم نبود که نبود حتی تا روز یکشنبه که من رفتم دکتر خبری از ماهی قرمزا تو کرج نبود پیمان می گفت تو خیابونای تهران هم خبری از ماهی قرمز نیست انگار امسال بخاطر کرو.نا هیچ جا نیاورده بودند تا اینکه سه شنبه که می شد چهارشنبه سوری پیمان رفته بود بیرون تو همین نظر.آباد، سبزی برا پلو بخره یهو دیده بود یه جا دارند ماهی قرمز می فروشند یه کوچولوشو که تیز و بز بوده انتخاب کرده بود یارو گفته بود ماهیه ده تومنه یه چیزی هم باید به من عیدی بدی پیمان هم سر جمع پونزده تومن داده بود که پنج تومن بقیه اش هم عیدی یارو باشه و خلاصه ورش داشته بود آورده بود خونه!...شب چهار شنبه سوری هم صدای بمب و ترقه از همه جا بلند بود غروب با پیمان بلند شدیم رفتیم رو پشت بوم و یه خرده اینور اونورو نگاه کردیم سر کوچه یه آتیش بزرگ روشن کرده بودند و بچه ها دورش جمع بودند و کلی سرو صدا راه افتاده بود پشت ساختمونمون هم تو اون زمینی که گود برداری کرده بودند بچه های کوچه پشتی جمع شده بودند تو کوچه یه آتیش روشن کرده بودند و هر از گاهی هم ترقه هاشونو می انداختند تو اون زمین خالیه که روبروش حیاط خلوت و دو تا اتاقهای ما بود از شدت انفجارش شیشه های اتاقامون می لرزید هوا هم یه بوی باروت و آتیشی گرفته بود که نگووووووووووووو انگار وسط جنگ جهانی دوم بودیم یه کوچه جلوتر از ما هم یه سری توپ در می کردند که وقتی رو هوا می ترکید اشکال خییییییییییییلی قشنگ و رنگارنگی داشت که خییییییییییلی ناز بودند یه خرده اونارو نگاه کردیم و بعدش پیمان گفت جوجو یه خرده سردم شده(من کاپشن تنم بود ولی پیمان با پیرن آستین کوتاه اومده بود) دیگه برگشتیم پایین و پیمان یه خرده آجیل آورد خوردیم و سریال پا.یتخت شش رو نگاه کردیم و بعدم شامو گذاشتیم گرم شد و خوردیم و دوباره تا ساعت یک و دو تلوزیون نگاه کردیم! البته من وسطش کتاب هم خوندم و اینترنت گردی هم کردم و بعدم گرفتیم خوابیدیم...پنجشنبه صبح هم پیمان رفت مغازه پیش پیام و ساعت سه اینجورا برگشت وسطای روزم با خنده به من زنگ زد که جوجو امروز همین که مغازه رو باز کردم سه تا شال فروختم! منم گفتم آااااااااااااافرین معلومه فروشنده خوبی میشی هااااااااااااااااا ! گفت آاااااره ولی چون زنا سه تا با هم اومدند تو، پیام هم نبود و رفته بود بانک، یهو هول شدم و قیمت شالهارو به جای هشتاد تومن گفتم هفتاد تومن از اون هفتاد تومنه هم سه تومن تو هر کدوم مجبور شدم تخفیف بدم دونه ای شصت و هفت تومن افتاد! گفتم عیب نداااااااره بابااااااااااااااا بازم خوبه دیگه، ضرر که نکردید که، سه تومنم چیزی نیست!(شالهارو خودشون پنجاه تومن خریده بودند ) گفت نه ضرر که نکردیم! گفتم پس خوبه دیگه!...خلاصه یه خرده بخاطر اینکه سه تا شالو همزمان فروخته بود قربون صدقه اش رفتم اونم کلی خوشحال شد و با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت منم چون قبل زنگ زدن پیمان داشتم با سمیه حرف می زدم بهش تک زدم دوباره برگشت بهم زنگ زد و قضیه شال فروختن و هول شدن پیمانو براش تعریف کردم و کلی با هم خندیدیم ...جمعه هم خونه بودیم و من همش احساس خستگی داشتم ظهر که پیمان رفت بیرون شیر و ماست بگیره و برا شاممون هم تخم مرغ بگیره که املت درست کنیم تا اون بیاد من بالش گذاشتم جلو بخاری و به جای پتو هم کاپشنمو انداختم رومو گرفتم یه ساعتی خوابیدم بعد که بلند شدم دیدم سرحالم ...فرداش که می شد شنبه و قرار بود سال تحویل بشه برعکس روز قبلش که خیلی خسته بودم با یه انرژی مضاعفی از خواب بیدار شدم و خدارو بخاطر اینکه سرحالم شکر کردم و بعد از خوردن صبونه و شستن ظرفاش با پیمان نشستیم یه خرده تبریک عید فرستادیم و بعدم پیمان گفت جوجو سبزی و گوشت بذار بیرون برا امشب یه قرمه سبزی درست کن فردا با پیام می خوایم بریم خونه مامان ببریم اونجا بخوریم گفتم باشه و رفتم سبزی و گوشت از فریزر گذاشتم بیرون و اومدم رفتم سراغ سبزه ای که گذاشته بودم یه خرده بهش آب دادم یه خرده هم نگاش کردم ببینم رشدی کرده که دیدم گندمهاش که اصلا انگار نه انگار، حتی زحمت نوک زدن هم به خودشون ندادن ولی عدسهاش یه کوچولو در حد خیلی کم نوک زدند(توی یه ظرف ترکیبی از گندم و عدس گذاشته بودم ) بهشون گفتم خجالت بکشید بابااااااااااا دو ساعت دیگه عیده یه رشدی بکنید دیگه، این چه وضعشه آخه؟ به شماها هم می گن سبزه؟ ولی مگه گوششون بدهکار بود؟! خلاصه با نا امیدی یه پارچه سفید نمدار انداختم روشون و گذاشتم بغل خانوم گلیها توی پاسیو...اصلا امسال اسفند مخصوصا آخراش خییییییییییییلی بی حس و حال بودم انگار که افسردگی گرفته باشم برا همین خیبیییییییلی دیر سبزه گذاشتم دقیقا شب چهارشنبه سوری که می خواستیم بریم بخوابیم ساعت یک و دوی نصف شب یه خرده گندم و عدس ریختم توی یه کاسه و آب ریختم روش گذاشتم خیس بخورند فرداشم باز تو آب بودند پس فرداش که می شد پنجشنبه دیدم تو آب بو گرفتند ورداشتم ریختمشون تو ظرف و روشونو کشیدم! گندمها که اصلا در نیومدند چون از همون اول تخماشون خوب نبود چند سال پیشا یه گندم بی خودی از یکی از عطاریها گرفته بودم نگو پیمان همونو برده ریخته توی یه شیشه و گذاشته میون حبوبات منم رفتم گندم بیارم فکر کردم این اون گندم خوبه است که پارسال خریده بودم(پارسال یه نیم کیلو گندم خریده بودم که خیلی خوب بود) نگو اون خوبه توی کیسه فریزر تو کابینته و اون گندم بی خوده تو شیشه است منم اشتباه ریختم تو کاسه و گذاشتم سبز بشه که اونم نشد فقط عدسها یه خرده سبز شدن که اونام خیلی کوچیکند فک نمی کنم تا سیزده به درم بزرگ بشند ...خلاصه که اینم از سبزه امسال ما ...دیشب اون گندم خوبه رو که پارسال خریده بودم تو کابینت پیدا کردم و یه مشت ازش ریختم تو آب تا خیس بخوره و دوباره سبزه بذارم تا حسرت سبزه سبز کردن تو دلم نمونه! بذار ببینم این یکی چی میشه دیگه، بزرگ که شد براتون عکسشو می ذارم ببینید ...دم دمای سال تحویل بصورت خود جوش یه خرده با پیمان حرکات موزون از خودمون در کردیم و حسابی قر دادیم همزمان هم کلی به خودمون خندیدیم بخاطر رقص قشنگی که کردیم حیف که کسی نبود ازمون فیلم بگیره وگرنه فیلم باحالی می شد!...بعد از سال تحویل هم، دقیقا تو ثانیه های اولش مامان پیمان بهش زنگ زد و عیدو بهش تبریک گفت و من همونجا بود که فهمیدم امسال سال خوبی باید باشه چون از اون آدم بعید بود که از این کارها بکنه این رفتارها و محبتها هر هزار سال نوری یه بار ممکنه ازش سر بزنه که اونم احتمالا تأثیر جادوی ساله که معلومه انقدر سال خوبیه که یه آدمایی مثل اونم سر مهر و محبت آورده ...بعد از اینکه با زنگ مامان پیمان به خوب بودن سالی که پیش روئه ایمان آوردم گوشی پیمانو ازش گرفتم و رفتم تو اتاق و به حیدربابا زنگ زدم تا عیدو به اون و به مامان تبریک بگم ولی قریب به پونصد بار زنگ زدم ولی مگه جواب می داد آخر سر که برای آخرین بار گرفتم و با خودم گفتم اگه جواب نداد دیگه به سمیه زنگ می زنم یهو دیدم بابا ورداشت سلام دادم و عیدو بهش تبریک گفتم می گفت گوشیش پیشش نبوده و داشتند تلوزیون می دیدن صداش بلند بوده صدای گوشی رو نشنیده بعد از این حرفها، یه چند دقیقه ای با هم گفتیم و خندیدیم بعدش گوشی رو داد به مامان و یه خرده هم با اون حرف زدم و اونم کلی آرزوهای قشنگ برام کرد و دیگه خداحافظی کردم و زنگ زدم به سمیه و یکی دو دقیقه ای هم با اون حرف زدم و عیدو بهش تبریک گفتم و اونم به من و بعدش زنگ زدم به شهرزاد و یکی دو دقیقه ای هم با اون حرف زدیم و خندیدیم بعدم با آیهان و زهرا حرف زدم که مامان زهرا و اسما هم گوشی رو گرفتند و حرف زدند آخر سرم به صادق و هاجر زنگ زدم و عیدو بهشون تبریک گفتم...فقط این وسط  شماره ساناز خاموش بود و با اون نشد حرف بزنم... خلاصه بعد از تبریکات تلفنی... رفتم آشپزخونه و یه چایی آوردم نشستیم خوردیم و پیمان هم بهم یه ربع سکه کادو داد البته گفت برا تولدم هم هست(یعنی هم عیدیه هم کادوی تولد) منم ازش خییییییییییییییلی تشکر کردم و بعدم یه خرده برنامه سال تحویل احسا.ن علیخا.نی رو نگاه کردیم بعدشم من بلند شدم و قرمه سبزی رو بار گذاشتم و پیمان هم رفت یه خرده تو حیاط مشغول شد منم تا اون بیاد یه مسقطی زعفرونی درست کردم و رولش کردم و توش پسته و گردو ریختم و گذاشتم تو یخچال خنک بشه(ما امسال برا عید شیرینی نگرفتیم بخاطر کر.ونا، گفتیم ممکنه آلوده باشه برا همین گفتم یه چیزی خودم درست کنم پیمان از صبح همش می گفت جوجو کیک درست کن ولی چون تخم مرغ و آرد نداشتیم نشد و منم بلند شدم مسقطی درست کردم) بعد پیمان اومد تو نشستیم یه خرده خندوانه نگاه کردیم بعد تلوزیونو خاموش کردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم بعد بلند شدیم دیدیم تاریک شده پرده هارو کشیدیم و چراغارو روشن کردیم و ساعت هفت و نیم آخرین قسمت نقی رو دیدیم و بعدشم شام خوردیم و سریا.ل نو.ن خ رو ساعت ده و ربع از کانال یک دیدیم و بعدم یه چایی و میوه خوردیم با یه خرده مسقطی، که بعدش پیمان دلش درد گرفت و گفت جوجو از اینا نمی برم خونه مامان یهو می خوره دلش درد می گیره حالا تو این تعطیلی باید ببریمش بیمارستان...کلا پیمان اینجوریه که تا یه جاش درد بگیره تقصیر چیزائیه که من درست کردم مثلا کیک می خوره بعد یه ساعت اگه سرش درد بگیره می گه جوجو فک کنم از کیکه بود! یا آخر شب اگه معده اش به قول نقی سوز بزنه می گه جوجو فک کنم از چایی آخری بود که دادی خوردیم!... خلاصه که درداش همیشه از چیزائیه که من بهش می دم می خوره...حالام درد دلش بخاطر مسقطی من بود جالبه که همه این حرفارو می زنه هر چیزی هم که درست کنم بیشترشو اون می خوره شک ندارم که مسقطیهارو هم قراره تا ته بخوره نشون به اون نشون که امروز که می خواست بره خونه مامانش یه ظرف آورد گفت جوجو حالا سه تا از این مسقطیهارو بذار ببرم هر کدوم یه دونه ازش می خوریم یه دونه فکر نمی کنم تاثیری رو مامان داشته باشه و دلشو درد بیاره...منم سه تا گذاشتم تو ظرف و گفتم نه بابااااااااااا یه دونه تاثیر نداره خیالت راحت راحت....خلاصه که خواهر داستان داریم دیگه با این مرد! ...خب دیگه اینم از پست اول ما تو سال جدید ایشالا که روز و روزگار برا همه تون سرشاااااااااااااار از  خوشی و شادکامی و اتفاقات خوب باشه انقدرررررررررررررررررررر که من راه به راه خبر موفقیتها و خوشیهاتونو بیام تو این وبلاگ ثبت کنم تا به یادگار بمونه ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید بلاخره عیده و ممکنه مهمون داشته باشید فقط یادتون باشه که پروتکلهارو رعایت کنید و با فاصله از مهموناتون بشینید 😜 ...خب عزیزای دلم از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم و یه بار دیگه عیدو بهتون تبریک می گم و با آرزوی بهترینها براتون به خدای بزرگ می سپارمتون سال نوتون مبااااااااااااااااااااااااارک 🌷🌷🌷
بووووووووووووووووووووووووس بووووووووووووس بووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 


💥گلواژه💥
برای سال جدیدت آرزوی تحول دارم!
آرزو می‌کنم که زندگی و جهانت به سوی سبز شدن متحول شود و حال دلت به احسن‌ترین حال‌ها برسد!
آرزو می‌کنم که در تمام روزهای پیش رو، حال خودت و حال جهانت خوب باشد!
آرزو می‌کنم سلامت بمانی و هرکجا گفتند "چه خبر؟"، با لبخند بگویی "سلامتی" اما نه از روی عادت، که از روی آگاهی...
آرزو می‌کنم روزهای تلخ گذشته، در گذشته‌ها جا بمانند و جز یاد و خاطره‌ای برای عبرت، چیزی از آن‌ها برایت باقی نماند!
آرزو می‌کنم بیفتد برایت تمام اتفاقات خوبی که سال‌هاست آرزوی افتادنشان را داری و آدم‌هایی در زندگی‌ات بمانند که لایق‌اند به حضور و لبخندهای تو!
آرزو می‌کنم شادترین و بدون تشویش‌ترین روزها را پیش رو داشته باشی و همراه با ساقه‌های سبز گیاه، سبز شوی و همراه با شکوفه‌های بهاری، نویدبخش امّید باشی برای تمام آدم‌ها!
آرزو می‌کنم آدم‌های خوب‌تری شویم و جهان جای زیباتری شود برای زیستن...
آرزو می‌کنم ببینمت به زودی وقتی که تلخی‌ها تمام شده‌اند و تو با لبخند و آرامشی عمیق، میان سبزترین کوچه‌های بهار، بدون دلواپسی، قدم می‌زنی، آفتاب دارد بی‌منت می‌تابد، شاخه‌های سبز با نوازش دستان باد می‌رقصند و صدای گوینده‌ی رادیو در تمام خیابان پیچیده که دارد بدون وقفه از خبرهای خوب می‌گوید و آدم‌ها در گوشه گوشه‌ی شهر، جشن شکرگزاری و لبخند می‌گیرند!
آرزو می‌کنم امسال سال ما باشد،
 سال همه‌ی ما!...🙏🙏🙏

 

اینم عکس کادوی عید و تولد من همراه با عکس مسقطی و سبزه ناقلام که هنوز رشد نکرده!

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۳۶
رها رهایی
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۵۵ ق.ظ

لبخند تو یعنی عشق!!!

سلاااااااااااام سلاااااااام سلاااااااام سلااااااااااام خوبید؟ جونم براتون بگه که اومدم یه پست کوتاهی بذارم و یه سلامی بدم و برم چون امروز از اون روزهاست که خییییییییییییییییلی خسته و کوفته ام البته فکر نکنید کاری کردم یا خدای ناکرده این خستگی بخاطر خونه تکونی و این حرفاستاااااااااا، نه اصلا!!! طبق شناختی که ازم دارید می دونید که کلا آدم این حرفا نیستم و اصلا از حرف زدن در مورد خونه تکونی هم بدم می یاد چه برسه به اینکه بخوام انجامش بدم کارای روزمره خونه رو هم شانس آوردم که پیمان می کنه وگرنه عمرا من دست به سیاه و سفید می زدم... خستگی امروزم از اون خستگیهاست که بعد رفتن خاله پری نازنین یه چند روزی گرفتارش می شم امروزم از اون روزاست(این خاله پری هم اومدنش مارو ناراحت می کنه هم رفتنش) امروز می خوام حالا که پیمان نیست برم بگیرم یه دل سیر بخوابم پیمان ساعت یه ربع به هفت طبق معمول همیشه بار و بندیلشو بست و رفت تهران به مامانش سر بزنه دفعه قبل که رفته بود سه تا از پرده های مامانشو انداخته بود لباسشویی شسته بود بعدمش اتو کرده بود و دوباره زده بود سر جاشون، پرده های مامانش چون خیلی بزرگند تک تک باید انداختشون تو لباسشویی همه با هم جا نمی شند  پنجره های خونه اش هر دو طبقه از اون پنجره های قدی بزرگه برا همین اون روز فقط تونسته بود سه تاشو بشوره حالا امروز قصد داره بقیه شونم بشوره و بزنه به اضافه اینکه یه دستم به هر دو طبقه بکشه به عنوان خونه تکونی و این حرفا، هر چند که مامانش کلا هر روز کارش تمیز کردن وجب به وجب اون خونه است و همه جا تمیزه ولی از اونجایی که پیمان حسابی کدبانوئه باید دم عیدم یه دور دیگه خودش تمیز کنه که خیالش از بابت خونه تکونی اونجا راحت بشه برا همین امروز یه خرده هم زودتر رفته که حسابی بیفته به جون اون خونه تمیز و تا می تونه بشوره و بسابه و خدای نکرده وقت کم نیاره منم بعد از اینکه اونو راه انداختم گفتم بیام یکی دو کلمه بنویسم و برم بگیرم بخوابم راستی بلاخره برا فردا بعد از ظهر از متخصص.داخلی وقت گرفتم برم ببینم این پهلوی راستم چرا درد می کنه ایندفعه دیگه از کلینیکی که همیشه می رفتم گرفتم برا ساعت چهارو نیم وقت داده! فردا بعد از ظهر ایشالا خدا بخواد می ریم کرج، من برم پیش دکتره پیمان هم اگه بتونه جای پارک پیدا کنه و گل پسرو بذاره بره یه سر به اون موسسه.خیریه بزنه(همونجا نزدیک کلینیکه است) تا هم آقای.فر.هاد پورو ببینه(مسئول اونجا که باهاش دوستیم) هم یه عیدی به بچه های اونجا بده هم صندوق صدقات .موسسه رو که یه سال پیش عید آقا.ی فرها.د پور بهمون داده بود و حالا پر شده ببره بهش بده...راستی اینجا هوا بدجوری سرد شده انگار که زمستون به عقب برگشته باشه یه سوز سرمایی می یاد با یه باد تند که نگووووووووووووو!!! از پنجشنبه هر از گاهی یه بارونی می اومد و بند می اومد ولی دیروز تبدیل شد به بارون تند و سیل آسا، از ساعت هشت و نه دیشبم یهو بارونه تبدیل شد به برف،الانم یه برف خیلی نازکی در حد مثلا یه سانت همه جارو پوشونده زمینم یخ زده آسمونم با اینکه صاف و آبیه و آفتابم زده ولی هوا خییییییییییییییییییییییلی سرد شده طوری که آدم دو دقیقه بیرون می ره می لرزه یک بادهای تندی هم می یاد که نگوووووووووووووووو جوری که انگار بخواد سقف خونه رو از جاش بکنه و با خودش ببره از اون بادای تندی که استاد .شهریار تو شعراش گفته (بایرام یلی چارداخلاری ییخاردی) فقط فرقش با اون بادی که شهریار می گه اینه که این بادش سوز داره و اصلا شبیه بایرام یلی(باد صبا) نیست و بیشتر شبیه قش یلیه(باد زمستونه)😃 البته من بسی خوشحالم از اینکه هوا سرد شده و یه برفی هم اومده هااااااااا بخاطر اینکه امسال زمستون اصلا اینجا به جز یه بار که در حد پنج شش سانت برف اومد دیگه هیچ برفی نیومد و فقط چندباری بارون اومد برا همین چند روز پیشا انقدرررررررررررررررر ناراحت بودم که قراره حسرت برف تا زمستون سال دیگه تو دلم بمونه که خدا می دونه (اونم تا سال دیگه زمستون معلوم نیست آدم باشه یا نباشه)!!! فک کنم خدا دید من خیییییییییییییییلی ناراحتم گفت بذار یه برفی بفرستم این بنده منم خشنود و راضی با زمستون خداحافظی کنه و بره به پیشواز بهار و آرزو به دل نمونه که از همینجا ازش یه عاااااااااااااااااااااالمه تشکر می کنم و روی ماه مهربونشو می بوسم خدای نازنینییه خییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم بووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس! 😘😘😘 راستی من تصمیم داشتم امروز تو حیاط خلوت نیلوفر بکارم ولی ظاهرا هوا خیلی سرده و ممکنه تخم نیلوفرا یخ بزنند! روز درختکاری پیمان باغچه حیاط جلوئیه و باغچه دم در، کنار خانوم گنجشکی رو، هم نیلوفر کاشت هم ناز(قبلا هم گفتم خانم گنجشکی درخت دم درمونه تو کوچه، چون اسم درختش زبون گنجشکه ما اسمشو مخفف کردیم گذاشتیم خانوم گنجشکی)، گلدونهای نازی هم که پارسال تابستون رو نرده های پنجره آشپزخونه بودند و زمستون آورده بودیمشون رو نرده های راه پله ها گذاشته بودیم دوباره بردشون گذاشت رو نرده های پنجره آشپزخونه و برگای خشک و زردشونم حرص کرد و حسابی خوشگل شدند ولی از وقتی بیچاره هارو گذاشته بیرون هوا سرد شده و همین جور دارند از سرما می لرزند اما خب گلای ناز خییییییییییییییییییلی جون سختند زیر برفم بمونند خراب نمی شن و دوباره رشد می کنند برا همین بهشون گل یخ هم می گن...منم دیدم حیاط جلوئیه رو پیمان گل کاشت بهش گفتم یه مشت تخم نیلوفر نگه داره ببرم تو حیاط خلوت تو اون حلقه های سیمانی که رو هم گذاشتیم و توش خاک ریختیم و تبدیل به باغچه اش کردیم بکارم پای خانوم گردویی هم یه خرده تخم فلفل دلمه بکارم که فعلا هوا سرد شده باید بذارم یکی دو روز دیگه که گرم شد این کارو بکنم تا تخمام از بین نرن ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...می گم مثلا من می خواستم کوتاه بنویسم الان دیدم داره مثل پستهای قبلیم میشه من دیگه برم تا بیشتر از این تبدیل به شاهنامه نشده...از دور صورت زیبای تک تکتونو می بوسم خییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید پیشاپیش چهارشنبه سوریتونم مباااااااااااااااارک خواستید از رو آتیش بپرید به یاد منم باشید ااااااااااااااااااااااااااااالهی که دلاتون همیشه به گرمی آتیش باشه و هرگز دلسرد و نومید نشید و تا دنیاااااااااااااااااا دنیااااااااااااااااااااست شااااااااااااااد باشید و زندگیتون بر وفق مرادتون باشه و پیوسته ازش لذت ببرید ....بوووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
لبخند تو زندگی همه کسانی را که آن را می بینند روشن می کند
برای کسی که هزاران آدم اخمو و ترش رو دیده
لبخند تو مثل خورشید بیرون آمده از پشت ابرهاست!
لبخند بزن جانا ... لبخند تو یعنی عشق!heartheartheart​​​​

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۵۵
رها رهایی
سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ

سکوت.بره.ها!

سلاااااااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااااام خوبید ؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که روزی که معصومه و اکبری رفته بودند از مغازه خرید کرده بودند وقتی ظهرش تلفنی با معصومه حرف زدم قرار گذاشتیم که یه روز من برم پاساژ اونم بیاد اونجا همدیگه رو ببینیم معصومه گفت که تا هجدهم گوهر دشته و بعدش می خواد بره فردیس خونه خودش، خونه تکونی کنه گفت اگه میشه تا هجدهم که من گوهر.دشتم و نزدیکترم همدیگه رو ببینیم منم گفتم باشه بهت خبر می دم بعد از اینکه با پیمان حرف زدم که کی می تونیم بریم کرج بهش پیغام دادم که قرارمون یکشنبه باشه اونم گفت باشه، شنبه عصری هم معصومه گفت خونه ما چون نزدیک مغازه است ده دقیقه یا نهایت یه ربع طول می کشه برسیم هر وقت خواستی بیای مغازه نیم ساعت قبلش به من بگو تا آماده بشم و بیام منم گفتم احتمالا ساعت یازده به بعد بگم بیای ولی بازم زمان دقیقشو بهت خبر می دم اونم گفت باشه !...یکشنبه صبح ما تا بیدار بشیم و صبونه بخوریم و راه بیفتیم ساعت شد یه ربع به یازده همون موقع هم یهو پیمان تصمیم گرفت که قبل رفتن به مغازه بریم پیکان شهر که نزدیک کارخونه ایرا.ن خودروئه یه سر به تعاونیشون بزنیم (قیمت.س.که اومده بود پایین می خواست از حسابش پول ورداره تا س.که بخره) برا همین من دیدم بریم اونجا و برگردیم مغازه یازده که هیچی تا یک و نیم هم نمی رسیم برا همین زنگ زدم به معصومه قضیه رو گفتم و ازش معذرت خواهی کردم قرار شد وقتی رسیدیم نزدیکای پاساژ بهش زنگ بزنم که اونم راه بیفته خلاصه رفتیم پیکان.شهر  پیمان کارشو انجام داد و تا برگردیم مغازه شد یک و ربع، از یک ربع به یک هم که تو ماشین بودیم من  هر چی شماره معصومه رو می گرفتم که بهش بگم ما داریم می یاییم یک و نیم مغازه باشه می گفت خاموشه تا اینکه یک اینجورا بود بلاخره گوشیش روشن شد مثل اینکه شارژ باطری گوشیش تموم شده بود زده بود به برق که شارژ بشه می گفت چون تو گفته بودی نزدیکای یک و نیم زنگ می زنی فکر نمی کردم زودتر بزنی...خلاصه بهش گفتم ما داریم می رسیم اونم گفت الان منم لباس می پوشم راه می افتیم خلاصه ما رفتیم جلو پاساژ یه جای پارک پیدا کردیم و ماشینو پارک کردیم و رفتیم مغازه، یه ربعی اونجا بودیم که معصومه و اکبری پیداشون شد اکبری یه سلام علیک اول با من که بیرون مغازه بودم کرد و بعدم رفت داخل با پیمان و پیام احوالپرسی کرد و اومد بیرون گفت که می خواد بره نیکا.مال(یه برج معروف تو گوهر .دشته) یه خرده خرید کنه برا همین خداحافظی کرد و رفت من و معصومه هم رفتیم تو یه خرده معصومه با پیام و پیمان سلام علیک کرد و بعدم یه بسته تو دستش بود داد به من و گفت که اینم کتابه منم گفتم نکنه سکو.ت بره.هاست خندید و گفت آره منم کلی ازش تشکر کردم و گفتم چرا این کارو کردی؟ اونم گفت آخه اینو چون خودم خییییییییییلی ازش خوشم می یاد دوست داشتم تو هم بخونیش(معصومه اون موقع که با اکبری رفته بودند پیش پیام دو تا کتاب برام کادو برده بود وقتی پیمان از مغازه برام آوردشون و دیدمشون تو واتساپ بهش پیغام دادم و از بابت کتابها ازش تشکر کردم تو جواب تشکر من اینارو برام نوشت: ( جملات بعدی کپی جملات معصومه است ): مهناز جون خیلی خوشحالم که کتاب ها رو پسندیدی راستش خودم اصلا این کتاب ها رو نخوندم دوست داشتم کتابی رو که خودم خوندم و خوشم اومده رو برات بخرم اما فرصت کم بود چون می دونستم کتاب های در زمینه روانشناسی رو دوست داری بخاطر همین در قسمت قفسه های روانشناسی برات گشتم چند مورد بود که همینطور یه نگاه انداختم دیدم مثل کتاب های درسی نگارش شده اند خودم بنظرم زیاد جالب نبود در نتیجه این دو مورد رو پیدا کردم البته در زمینه درمانی هم داشت که باز مثل کتاب های درسی بود خلاصه این دو مورد بنظرم جالب تر اومد اگر محتوای خوبی ندارند به خاطر کمی وقت و اینکه خودم قبلا مطالعه نکردمشون منو ببخش البته چون ماشالله خودت یه پا کتاب خون و منتقد و .... هستی خیالم راحت بود که اگر هم خدا نکرده محتوای خوبی نداشته باشند خودت با ذهن باز و مطالعه ای که داری می تونی مطالب رو تجزیه و تحلیل کنی و مثل فرحناز نگران بد آموزیش نبودم انشالله که مطالبشون برات مفید باشند و در زندگی چراغ هدایتت بشند ، مهناز جون خودم خیلی وقته ، چند ساله دوست داشتم کتاب سکوت بره ها رو بخونم چند وقت پیش برای خودم خریدم بردم فردیس تا بعد از رفتنم به فردیس و بعد از پایان نامه بشینم بخونم برای تو هم می خواستم کتاب سکوت بره ها رو بخرم اما کتابفروشی که رفته بودم فقط یه جلد داشت اون هم وسط جلدش به اندازه یک سانت پوستش رفته بود و به نظر دست دوم می اومد نمی خواستم کتابی که می دم بهت بنظر دست دوم بیاد و چقد حیفم اومد که ای کاش کتاب خودمو که سالم بود نبرده بودم فردیس و همون رو می دادم به تو و اونو برای خودم بر می داشتم خلاصه اینطوری شد که بجای کتاب رمان سکوت .بره ها برات این دو تا کتاب رو خریدم در حالیکه هیچ پیش زمینه ذهنی در مورد کتاب ها نداشتم خلاصه اگر مطالبش خوب نبود به بزرگی خودت ببخش(راستی فرحناز دختر خواهرشه که تقریبا بیست سالشه)....منم براش نوشتم مسی کتاب سکوت بره هارو من اسمشو تا حالا زیاد شنیدم ولی متاسفانه هیچوقت نخوندمش از اسمشم خیلی خوشم می یاد خییییییییییییییلی نازه، عزیز دلم این کتابایی که گرفتی خیییییییییییییییییلی عااااااااااااااالی اند دست گلت درد نکنه ولی حتی اگه همون سکوت بره ها که می گی پوست کتابش رفته بود رو هم می گرفتی بازم رو سر من جا داشت و برام عزیز بود فرقی نداشت که دست دوم دیده بشه یا دست اول چون از طرف تو بود برای من دنیااااااااااااااااااااااااایی می ارزید می گن هر چه از دوست رسد نیکوست کافی بود فقط دست تو بهش بخوره می شد گرانبهاترین و ارزنده ترین و زیباترین کتاب دنیااااااااااااااااااااااااا برا من، حتی پوست کنده شده ش هم برا من زیبا بود! ...بعد از این پیغامها نگو معصومه اون جلدی که پوستش رفته بوده رو رفته برا خودش خریده و با اکبری رفتند فردیس و اونو گذاشته جای مال خودش و اون سالمه رو ورداشته کادو پیچ کرده و دوباره برا من آورده...خلاصه که خواهر این دختر با این کارش حسابی منو شرمنده کرده بود نمی دونستم چه جوری ازش تشکرررررررررررررر کنم که اونهمه بخاطر من هم تو زحمت افتاده بود و تا فردیس رفته بود و کتابو آورده بود هم اونهمه تو خرج افتاده بود چون کتاب حجیمی بود و هفتاد هزار تومن روش قیمت خورده بود با اون دو تا کتاب دیگه ای که برام آورده بود تقریبا دویست هزار تومن اون سه تا کتاب براش تموم شده بود)... بعد از اینکه معصومه با کتاب سکوت.بره ها منو غافلگیر کرد من یه شالی رو تو ویترین نشونش دادم گفتم معصومه من از این شالها یه دونه بردم خونه(همون شال قرمزی که اون دفعه براتون نوشته بودم از پیام خریدم) اونم دست زد بهش گفت جنسش خیلی خوبه میشه منم اینو امتحانش کنم منم گفتم آره بابا چرا نمیشه؟!اون یه دونه رو که رنگش کرم نارنجی بود از تو ویترین آورد که امتحان کنه پیام هم چند رنگشو از تو نایلکس درآورد و معصومه از یه رنگ سرمه ایش هم خوشش اومد اون دو تا رنگو امتحان کرد در نهایت هم خودش و هم من به این نتیجه رسیدیم که کرم نارنجیه بیشتر بهش می یاد دیگه همونو ورداشت اومد کارت بکشه من گفتم نکش و دیگه اون دفعه دو تا خریدی بدون تخفیف اینو همینجوری ببر اونم گفت نه و هر چی هم پیمان و پیام گفتند بازم گوش نداد و رفت کارت کشید شاله هشتاد و هشت تومن قیمتش بود که تا هفتاد و پنج تومن هم تخفیف می دادند که پیمان به پیام گفت حالا که اصرار دارند پول بدن تو شصت تومن بکش و خلاصه شصت زدند و معصومه هم تشکر کرد و پیام براش گذاشت تو نایلون و اونم ورداشت گذاشت تو کیفش، بعد قرار شد من و معصومه بریم تو حیاط پاساژ همونجا که کافی .شاپ داره رو صندلیهاش بشینیم و یکی دو ساعتی با هم گپ بزنیم پیام باهامون اومد و پشتی و کف صندلیهارو که موقع تعطیلی جمع می کنند آورد گذاشت روشون و گفت همینجا بشینید کافی شاپیه نیست ساعت شش به بعد باز می کنه منم گفتم کاش باز بود من می خواستم نسکافه ای قهوه ای چیزی سفارش بدم و از معصومه پذیرایی کنم معصومه هم گفت دستت درد نکنه چون الان کرو.ناست من سعی می کنم بیرون هیچی نخورم بهتره که الانم چیزی نخوریم منم گفتم باشه و خلاصه نشستیم به حرف زدن یه ربع نشده بود نشسته بودیم که یهو صاحب کافی شاپ پیداش شد و برامون یه منو آورد و گفت چیزی می خورید معصومه گفت نه و منم گفتم یه چیزی انتخاب کن اونم گفت نه بهتره نخوریم خطرناکه منم از یارو تشکر کردم و رفت دوباره یه کوچولو حرف زدیم و دو دقیقه بعدش یارو دوباره اومد سراغمون و گفت ببخشید اینجا جزو مجتمع نیست و شخصیه اگه چیزی نمی خورید لطف کنید تشریف ببرید ما هم معذرت خواهی کردیم و بلند شدیم وسایلمونو ورداشتیم و راه افتادیم اول یه خرده رفتیم طبقه بالای پاساژ و یه ربعی توش قدم زدیم و حرف زدیم بعد چون وسیله دستمون بود معصومه گفت بهتره اینارو ببریم بذاریم تو مغازه بعد راحت بیاییم و تو پاساژ بچرخیم برا همین از پله ها رفتیم پایین و وسایلی رو که دستمون بود رو گذاشتیم تو مغازه(سه چهارتا چیز دستمون بود یکیش ساک کتابی بود که معصومه آورده بود یکیشم تابلوی ساقه گندمی بود که من برا معصومه درست کرده بودم و می خواستم بهش بدم یکیشم یه آدم برفی بود که من با جوراب برا معصومه درست کرده بودم و برده بودم که نشونش بدم که یارو بلندمون کرد و فرصت نداد که این کارو بکنم ) خلاصه رفتیم تو مغازه و به پیمان و پیام گفتیم که یارو بلندمون کرده اون وسط پیام ناراحت شد و دست منو گرفت گفت بیا بریم ببینم با چه حقی بلندتون کرده اونجا مشاعه و مال اون نیست و همه مغازه دارا حقشونه از اونجا استفاده کنند منم گفتم ولش کن اون که مارو نمی شناخت که فکر کرد از بیرون اومدیم از اونورم چون چیزی سفارش ندادیم با خودش گفته اینا که نمی خوان چیزی بخورند واسه چی صندلیهای منو اشغال کردن بلاخره میز و صندلیها مال کافی شاپ اونه دیگه، خلاصه یه جوری پیامو که می خواست هجوم ببره پیش یارو منصرف کردیم و برگردوندیم، بعدش چیزایی که دستمون بود رو گذاشتیم تو مغازه پیمان دو تا چهار پایه بود گذاشت سمت ویترین و چند دقیقه ای نشستیم و یه بسته از این ویفرهای رنگرنگ تو مغازه داشتیم آورد به معصومه تعارف کرد و گفت که ببخشید اینجا ما وسیله پذیرایی نداریم معصومه هم یه دونه ورداشت و تشکر کرد منم یکی ورداشتم از اونورم معصومه چندتا شکلات تافی از تو کیفش درآورد و گفت من چون قند خونم زود می افته همیشه چندتایی از اینا تو کیفم دارم شما هم بفرمایید از اینا بخورید من و پیمان یکی یه دونه ورداشتیم و مال پیام رو هم معصومه گذاشت رو میز و بعد به من گفت می خوای بریم بیرون بخوریم و  یه خرده هم چرخ بزنیم منم گفتم بریم ...دیگه راه افتادیم رفتیم بیرون و هم شکلاتهارو خوردیم و هم یه ساعتی در طول و عرض پاساژ راه رفتیم و حرف زدیم ...ساعت سه و ربع اینجورا بود که دیگه معصومه قصد رفتن کرد انگار ساعت چهار اینجورا می خواستند با آقای اکبری برن بازار و یه خرده ظرف و ظروف از این آرکو.پالهای فرانسو.ی برا معصومه بخرند... برا همین برگشتیم مغازه و من آدم برفیمو که براش درست کرده بودم رو نشونش دادم اونم خیییییییییییییلی خوشش اومد و گفت که خیییییییییییلی بامزه است منم به شوخی بهش گفتم مسی اینو از ترکیبی از جورابهای پیمان و خودم درست کردم سعی کردم کثیفیها و لک های کف جورابارو هم بندازم تو تا دیده نشند(معصومه چون خیلی رو تمیزی و اینا حساسه گفتند بذار اذیتش کنم یه خرده چندشش بشه) اونم کلی خندید و بعد پرسید میشه انداختش تو لباسشویی؟ گفتم نمی دونم والله شاید بندازی نخهای چشماش باز بشه بعد با خودم گفتم نکنه فکر کرده واقعا کثیفه گفتم بابا مسی نمی خواد بشوری شوخی کردم از جورابای تمیز درستش کردم خیالت راحت باشه اونجوری گفتم که تورو اذیت کنم وگرنه هر دوی جورابا هم مال من هم پیمان تمیز بودند پیام هم برگشت و گفت آخه پیمان مگه جوراب تمیزم داره؟ منم تو دلم گفتم ای تو روحت، حالا اگه گذاشتی آبروی ما حفظ بشه...خلاصه که یه خرده گفتیم و خندیدیم آخر سرم تابلویی که با ساقه گندم براش درست کرده بودم رو بهش دادم و قرار شد تو خونه بازش کنه و ببینه یه دبه کوچولو هم ترشی براش آورده بودم که اومدنی پیمان ازم گرفته بود گذاشته بود پشت دکور تو قفسه های ته مغازه اونم پیمان آورد دادم بهش و دیگه معصومه با پیمان و پیام خداحافظی کرد و با هم راه افتادیم رفتیم تا وسطای خیابون و اونجام یه ده دقیقه ای با هم حرف زدیم و دیگه با هم خداحافظی کردیم و معصومه بهم گفت برو از خیابون رد شو برو سمت پاساژ تا من خیالم راحت بشه که صحیح و سالم رفتی تا من برم منم رفتم اونور خیابون و براش دست تکون دادم که بره ولی همچنان وایستاده بود تا من برسم به پاساژ، برا اینکه معطل نشه بقیه راهو تا دم پله های پاساژ دویدم و اونجام دوباره براش دست تکون دادم و از پله ها رفتم پایین تا اینکه اون رفت و منم رفتم تو مغازه، دیگه یه ساعتی مغازه بودیم و بعدش راه افتادیم اول رفتیم جلو پاساژ میر.محسنی اینا پارک کردیم من نشستم تو ماشین و پیمان رفت پیش آقای میر.محسنی .سکه بخره یه بارم پلیس راهنما.یی رانندگی اومد گفت اینجا توقف نکنید و حرکت کنید بعد گذاشت رفت منم زنگ زدم به پیمان اونم گفت دارم می یام خلاصه تا پلیسه یه بار دیگه برگرده پیمان اومد و راه افتادیم رفتیم جلوی نون سنگکی دوباره من نشستم تو ماشین و پیمان رفت سنگک گرفت سنگکیه خلوت بود پیمان ده تایی گرفته بود که برا مامانشم ببره بعد از گرفتن نون هم رفتیم از خیابون.بهار شیر و ماست گرفتیم و دیگه راه افتادیم سمت خونه، تاریک شده بود که رسیدیم برا شام کوکو سبزی داشتیم با کته، گذاشتمش رو بخاری تا نمه نمه گرم بشه و خودم رفتم آرایش صورتمو شستم و لباسمو عوض کردم و اومدم نشستم برنامه.کتا.ب باز رو دیدم پیمان هم رفت دوش گرفت اومد شام خوردیم بعد از شام من نشستم یه خرده از کتاب سکو.ت بره هارو که مسی برام آورده بود خوندم کتاب جالبیه یه جورایی در مورد روانشناسیه یه رمانه که بر اساس واقعیت نوشته شده و نویسنده اش با دید روانشناسی داره مسائل توش رو تحلیل می کنه فعلا چون تو صفحات اولشم زیاد نمی تونم در موردش حرف بزنم خوندم تموم شد می یام دوباره در موردش حرف می زنم فقط اینو بگم که من قبلا خیلی اسم این کتابو شنیده ولی هیچوقت نخونده بودمش از اسمش همونطور که گفتم خییییییییییییییییلی خوشم می اومد ولی همش فکر می کردم یه رمان ایرانیه در حالیکه وقتی معصومه کتابو بهم داد همونجا بازش کردم و برعکس چیزی که فکر می کردم دیدم نویسنده اش یه نویسنده آمریکایی به اسم توماس.هریسه! توما.س هریس نویسنده و فیلنامه نویس مشهور آمریکائیه که از روی اکثر رمانهاش از جمله سکو.ت بره ها فیلم ساخته شده و تازه فیلم سینمایی که از روی همین رمان سکوت.بره ها ساخته شده چندین بار تو زمینه های مختلف جایزه اسکار هم گرفته...خلاصه که این رمان یه شاهکار تو دنیای ادبیات و روانشناسی و سینماست و تو ایران هم تا حالا به چاپ هفدهم رسیده همین چاپی که معصومه برا من گرفته که مال زمستون همین امساله از تعریفهایی که تو اینترنت مردم ازش کردند خییییییییییییییییییییییییییلی باید کتاب خوبی باشه ایشالا کامل خوندمش می یام دوباره ازش براتون می نویسم... بعد از اینکه یه چند صفحه ای از این کتاب خوندم رفتم یه چایی آوردم خوردیم و دیدم بدجوری خوابم می یاد یه جوری که انگار قلبم می خواد از شدت خستگی وایسته (من بعضی وقتها که خیلی خسته می شم احساس می کنم قلبم یه در میون می زنه و توان این که بخواد کامل کار کنه رو نداره و مثل باتری ساعتی می مونه که داره تموم میشه و زور آخرشو برای کار کردن می زنه و هر آن احتمال اینکه بخواد از کار بیفته هست) برا همین یه بالش انداختم جلو مبل و به پیمان گفتم بذار یه خرده بخوابم بعد پاشم میوه بیارم بخوریم گفت باشه و گرفتم خوابیدم اون روزم از صبح که از خواب بیدار شده بودم انگار عضلات پشت پا و رونمو با یه پتکی چیزی له و لورده کرده باشند اونجوری درد می کرد یه مدت درد می گرفت مثلا نیم ساعت و یه مدت خوب می شد که البته خودم می دونستم به همون قضیه کمبود منیز.یم بدنم و گرفتگی عضلات مربوطه که قبلا هم بهتون گفتم که تو دوره پریودم بیشتر اینجوری میشه، دراز که کشیدم پاهام شروع کرد به درد گرفتن به هر طرف که خوابیدم دیدم درد می کنه آخرش مجبور شدم رو شکم دراز بکشم که فشار به عضلات پشت پام نیاد چون اونجوری دیگه درد نمی گرفت همین که این کارو کردم دیگه از خستگی بی هوش شدم و یکی دو ساعت بعدش با صدای تخمه خوردن پیمان از خواب پریدم نمی دونم این چه عادت زشتیه که پیمان داره آدم که می خوابه می یاد دم گوش آدم یا تخمه می شکنه یا میوه می خوره خب بابا یه خرده اونورتر بشین چرا باید دم بالش من بشینی آخه؟؟؟!!! باور کنید نیم ساعت قبل از اینکه کامل بیدار بشم احساس می کردم تو مغزم دارند تخمه می شکونند...خلاصه بلند شدم نشستم و دیدم قفسه سینه ام بخاطر اینکه رو شکمم خوابیدم درد گرفته ولی درد پام بهتر شده قلبم هم دوباره شارژ شده بود و داشت درست کار می کرد، یه خرده که درد قفسه سینه ام بهتر شد رفتم دستمو شستم و اومدم یه خرده تخمه خوردم و بعدم دیدم پیمان ظرف میوه رو آورده گذاشته بالا سر من جایی که خوابیده بودم، دیگه ورش داشتم میوه هارو پوست کندم و همزمان هم خدارو شکر کردم که پیمان موقعی که خواب بودم ورنداشته خیار گاز بزنه و دم گوش من بخوره 😜....خلاصه که میوه رو پوست کندم و خوردیم و نیم ساعت بعدشم یه چایی خوردیم ساعت یک و نیم اینجورا دم دمای اینکه می خواستیم بلند بشیم بریم بخوابیم دیدیم کانا.ل استانی. قزو.ین پا.یتخت پنجو داره می ده اون قسمتش بود که ارسطو و رحمت و بهداشت مرغه رو دنبال می کنند و مرغه پاش می ره رو مین و هزار تیکه می شه... دیگه نشستیم اونم نگاه کردیم و ساعت دو، دو و نیم تموم شد و گرفتیم خوابیدیم! ...خلاصه خواهر اینم از قضایا و مسائل ما ...من دیگه برم یه کوچولو بخوابم الان ساعت یه ربع به نه صبحه و پیمان ساعت هفت رفته تهران خونه مامانش و منم بعد از راه انداختن اون و جوش آوردن کتری و دم کردن چایی اومدم اینارو برا شما نوشتم و ایشالا ظهر بعد از اینکه ویرایشش کردم براتون می ذارم که بخونید...الانم بدجور خوابم گرفته برم تا ده بخوابم ده بلند شم به پیمان زنگ بزنم ...خب دیگه من رفتم که بخوابم شمام برید به کارتون برسید از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییییییلی گلید منم یه عااااااااااااااااااااااااااااالمه دوستتون دارم بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

💥گلواژه💥
ماندگارترین اثر هنری انسان محبته این اثر هرگز رنگ فراموشی به خودش نمی گیره! 
پس زنده باد هر کسی که با محبته از جمله شما عزیزای دلم بوووووووووس بوووووووس بووووووووووس

 

اینم عکس کتاب سکوت. بره ها که مسی برام آورده بود و عکس تابلو و آدم برفی که من براش درست کرده بودم(راستی عکس کادوی قبلیش رو هم توی پست قبل گذاشتم برید ببینید)

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۰۶
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۱۰ ب.ظ

لطف دوست!

سلاااااااام سلااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دوشنبه صبح ساعت یازده اینجورا با پیمان رفتم کرج، می خواستم برم بیمارستا.ن البر.ز که مال تا.مین اجتماعیه بدم یکی از دکتراش برام ام.آر.آی از شکم و لگن بنویسه(روز قبلش اینترنتی از یه دکتر متخصص جراح .داخلی برای ساعت ۲ بعد از ظهر وقت گرفته بودم) از دو سال پیش هر از گاهی پهلوی راستم درد می گیره مخصوصا وقتی که شبا روش می خوابم دو بارم تا حالا رفتم کلیه هامو سونو.گرا.فی کردم ولی هیچی نشون نداده گفتند سالم سالمند حالا چرا درد می کنند نمی دونم!؟ چند وقت پیشا که تلفنی با سمیه حرف می زدم گفت ممکنه این درد پهلوت مال زمان تخمک.گذاری و پریودت باشه یه بار دقت کن چون اون موقعها معمولا هر کدوم از تخمدانها فعال تر باشند اون سمت بیشتر درد می گیره منم دقت کردم دیدم نه انگار از اون نیست این اصلا وقتایی هم که به اون مواقع ربطی نداره باز هم درد می گیره مخصوصا وقتی که شبا رو پهلوی راستم می خوابم چند روز پیشا هم یه شب رو مبل نشسته بودم خم شدم یه چیزی از رو زمین وردارم دوباره درد گرفت و یه ساعت بعدش خوب شد فرداشم از کلیه و این چیزا حرف افتاده بود دستمو گذاشتم رو پهلوم و دو تا آروم زدم بهش به پیمان گفتم دیشب چقدررررررررررررر بد درد گرفته بود یهو همون دو تا ضربه آرومی که بهش زدم باعث شد دوباره درد بگیره تا نیم ساعت همینجور درد می کرد تا بلاخره خوب شد برا همین گفتم برم بگم دکتره برام ایندفعه ام .آر .آی بنویسه شاید یه چیزی هست و سونو.گرافی نمی تونه نشون بده که اونم رفتم تو اینترنت دیدم اون کلینیکی که همیشه می رفتم هم متخصص.او.رولوژی و هم متخصص داخیلش نوبتاشون پره گفتم بذار نوبت دهی درمونگاه بیمارستا.ن البر.زو بزنم اگه اونجا داشت یه دفعه همونجا برم چون اگه ام .آر.آی هم می خواستم بکنم باید می رفتم همون بیمارستان انجام می دادم که زدم دیدم اونم متخصص. اورو.لوژی. و متخصص .داخلی برا روزی که من می خوام نداره، دیگه مجبور شدم از یه متخصص.جرا.ح داخلی وقت بگیرم با خودم گفتم درسته به جراح مربوط نمیشه و می دونم که نباید پیش اون برم ولی حداقل بهش می گم ام آر.آیه رو بنویسه برم انجام بدم وقتی نتیجه اشو گرفتم از یه متخصص داخلی وقت می گیرم می برم نشونش می دم خلاصه از همون جراحه برا دوشنبه بعد از ظهر ساعت دو تا دو نیم وقت گرفتم! دوشنبه قبل از اینکه بریم دکتر چون زود رفته بودیم اول رفتیم اداره.ثبت. اسناد و املا.ک پیمان سند مغازه رو برد داد اصلاحش کردند کدپستیشو اشتباه وارد کرده بودند کدپستی مغازه بغلی رو روش زده بودند بعدشم رفتیم فاطمیه یه خرده میوه خریدیم بعدم از اون شرکتی که دستگاه.پوز گرفته بودیم زنگ زدند گفتند دارند دستگاهو می یارند تستش کنند رفتیم سمت مغازه، تا ما برسیم اونا اومده بودند و رفته بودند پیام مغازه بود دستگاهه رو تحویل گرفته بود، دیگه تا یکی دو ساعتی مغازه بودیم بعد نزدیکای یک و نیم راه افتادیم سمت بیمارستا.ن البر.ز، دیگه دو اونجا بودیم رفتیم برگه پذیرشو که اسم و نوبت رو روش می زنه از تو دستگاه گرفتیم و رفتیم طبقه دوم، اتاق دکتره تو کلینیک.جراحی بود یه نیم ساعت چهل دقیقه ای وایستادیم تا نوبتم شد رفتم تو، قضیه رو به دکتره گفتم اونم گفت که نباید می اومدی اینجا، ارجاعت می دم به متخصص.داخلی! منم گفتم حالا که ارجاع می دید لطف کنید یه ام .آر.آی از شکم و لگن بنویسید تا من بگیرم و جوابشو ببرم نشونش بدم! اونم گفت تو یه چیزی در مورد ام.آر.آی شنیدی ولی آگاهی تو در حدی نیست که تعیین کنی چی باید برات نوشته بشه تو اول باید بری پیش دکتر داخلی تا معاینه بشی بعد هر چیزی که خودش صلاح دونست خودش برات می نویسه گفتم می دونم منم نخواستم جسارت کنم منظورم اینه که گفتم حالا که امروز تا اینجا اومدم شما اینکارو بکنی تا من دست خالی پیش ایشون نرم و ...اونم گفت من وقتی مریض پاشو داخل مطب می ذاره قبل از اینکه حرفی بزنه نهایت منظورشو می فهمم من همونجور که گفتم نمی تونم چیزی برات بنویسم هزاران مشکل تو شکم و لگن می تونه وجود داشته باشه که هر کدوم راه تشخیص خودشو داره برا یکیش باید سونو گ.رافی انجام بشه یه سریهاش باید آندو.سکوپی بشند برا یه سریهاش باید آزمایش گرفته بشه یه چیزای خیلی معدودی هم هست که با ام .آر .آی باید مشکل تشخیص داده بشه من ارجاعت می دم به متخصص.داخلی اون باید بگه چی برای تو خوبه! منم گفتم دستتون درد نکنه و معذرت می خوام که مزاحمتون شدم تو دلم هم گفتم خدا پدرتو بیامرزه خیری که از تو برسه رو نخواستیم! دیگه بلند شدم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون، قضیه رو به پیمان گفتم رفتیم پایین از پذیرش پرسیدم خانم دکترم منو ارجاع داد به متخصص.داخلی حالا چیکار باید بکنم؟ گفت هیچی فردا صبح ساعت شش و نیم اینجا باش تا نوبت بگیری! گفتم نمی تونم با اینترنت یا تلفن بگیرم حتما باید حضوری بیام؟ گفت بله داخلیمون نوبت دهیش حضوریه! گفتم دکتر عمومی منظورم نیستاااااا منظورم متخصص .داخلیه! گفت منم منظورم همون متخصص. داخلیه! ازش تشکر کردم و راه افتادیم به پیمان گفتم ای بابا چقدرررررررررررررر سیستم این بیمارستا.ن مزخرفه برا یه نوبت باید شش و نیم صبح بلند شیم بیاییم اینجا اونم تو این موقعیت کرو.نا که همه جا نوبتارو اینترنتی می دن ولش کن بعدا از همون کلینیک خودمون وقت می گیرم می رم اونجا نهایت اگه ام.آر آیی چیزی نوشت می یام اینجا انجام می دم دیگه (اونجا سونو.گرافی و آزمایشگاه و رادیولوژی و این چیزا داره ولی ام.آر آی نداره) اونم گفت باشه و رفتیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم رفتیم خیابو.ن امیری پیاده شدیم یه خرده صندلیهاشو نگاه کردیم می خواستیم یه صندلی برا مغازه بخریم که پیام روش بشینه! خود مغازه یه صندلی از این اداریها که چرمند و چرخدار هم هستند داشت که اون موقع که دو تا از قفسه های مغازه رو با وانت آوردیم نظر.آباد، پیام به پیمان گفته بود این خیلی یوغور و جاگیره اینم ببر، برا اینجا یه چیز جمع و جور و کوچیکتر بخر اونم داده بود وانتی آورده بودش خونه، تو امیری هم ما هر چی گشتیم چیزی که مناسب اونجا باشه پیدا نکردیم برا همین برگشتیم مغازه و به پیام گفتیم یه دور دیگه خودش بره امیری ببینه چیزی پیدا می کنه یا نه؟ اگه پیدا نکرد دوباره اون صندلی چرمیه رو از خونه براش بیاریم اونم گفت باشه و بعدشم بلند شد رفت خونه ناهار بخوره ما هم تا ساعت شش اونجا بودیم! پیمان تا پیام برگرده یه خرده قفسه هارو مرتب کرد و یه مقدارم یکی از دکوری های ام دی افی که ته مغازه بود رو عقبتر برد که جا بازتر بشه تا اگه صندلیه رو دوباره آوردیم بشه جاش داد! ساعت پنج پیام برگشت و همین که چشمش افتاد به اینکه پیمان به قفسه ها دست زده و اون دکوریه رو یه خرده عقب تر برده اخماش رفت تو هم و گفت اینو چرا اینجوری کردی؟ و این لباسارو چرا جاشونو تغییر دادی؟ و ...خلاصه یه خرده با پیمان سر هر کدومشون بحث کرد و بعدشم رفت نشست یه گوشه و با اخم و تخم به این ور اونور نگاه کرد و دیگه هم باهامون حرف نزد تا اینکه ساعت شش اینجورام شروع کرد هی به پیمان گفت بلند شید برید دیگه، الان مشتری می یاد واسه چی شما اینجایید؟ چرا نمی رید و از این حرفها، بعدم بلند شد سه تا شیشه از اون چند میلها تو مغازه بود که قرار بود ببریمشون خونه، سریع اونارو ورداشت و از مغازه برد بیرون به ما هم گفت بیایید دیگه ...و خلاصه رسما مارو کشون کشون بیرونمون کرد و ما هم رفتیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم سمت خونه، پیمان هم خیلی ناراحت شد و گفت ببین تو رو خدا مغازه رو من برا این خریدم اونوقت این داره منو از مغازه بیرون می کنه، اصلا بعد عید می ذارم مغازه رو می فروشمش اینم با یه تیپا بیرونش می کنم بره گم شه!...خلاصه با اعصاب خرد رفتیم خونه و شام خوردیم و یه خرده تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم!... فرداشم که می شد سه شنبه ساعت دوازده اینجورا بود که پیام زنگ زد به پیمان و گفت دوست مهناز با شوهرش اومدند مغازه هم دو تا شال خریدند هم یه بسته شکلات آوردند گفتند شیرینی مغازتونه و هم یه کادو دادند بهم که بدمش به مهناز!(منم از روی حرفاش فهمیدم که معصومه و اکبری رفتند پیشش، چون قبلش معصومه بهم گفته بود که هر وقت مغازتون راه افتاد بهم بگو برم ببینم چه جوریه! خونه اکبری هم تو همون گوهر دشت تو فاز یکه و فک کنم به مغازه ما نزدیکه اون موقع که مغازه رو تازه خریده بودیم آدرسشو به معصومه گفته بودم اونم یه بار که با اکبری بیرون بودند رفته بودند یه دور تو پاساژ زده بودند و مغازه رو هم دیده بودند البته اون موقع هنوز راه نیفتاده بود) بعد از شنیدن این خبر هم خییییییییییییییییییلی خوشحال شدم که رفتند اونجا، هم خیییییییییییییییییییییییلی شرمنده شدم از اینکه اونقدرررررررررررررررررر زحمت کشیدند و شکلات و کادو و این چیزا بردند، همونجور که پیام با پیمان حرف می زد و قضیه اومدن معصومه رو تعریف می کرد وسطاش برگشت به پیمان گفت یه لحظه گوشی رو نگه دار دوست مهناز برگشت ببینم چیکار داره! پیمانم برگشت بهش گفت گوشی رو بده بهش بذار مهناز باهاش حرف بزنه ولی پیام نشنید چون گوشیشو گذاشته بود رو میز و رفته بود ببینه معصومه چرا برگشته بعد که اون رفته بود برگشت گوشی رو ورداشت و پیمان دوباره بهش گفت اونم گفت که معصومه بدو بدو رفته و دور شده دیگه نمی تونه صداش کنه منم گفتم عیب نداره حالا خودم بهش زنگ می زنم حرفای پیمان تموم شد و با پیام خداحافظی کرد گفت که آره معصومه و اکبری رفتند مغازه اول خودشونو معرفی نکردن دو تا شال خریدند دونه ای هفتاد و پنج تومن بعد که صدو پنجاه هزار تومن کارت کشیدند و خواستند که برند معصومه درآورده شکلات و کادو رو داده و گفته که دوست مهنازم و... منم گفتم معصومه کاراش همیشه با ملاحظه است صد در صد خودش قبلش نگفته گفته بذار نگم تا مجبور نشند تخفیف بدن من اونو می شناسم دیگه، خیلی شخصیت والایی داره اکبری هم مثل خودشه اونم گفت کاش قبلش می گفت پیام یه تخفیف درست و حسابی بهش می داد بهش زنگ زدی بگو یه تخفیف ازمون طلب داری ایشالا دفعه بعد اومدی مغازه جبران می کنیم منم گفتم باشه و گوشیشو ازش گرفتم به معصومه زنگ زدم ولی جواب نداد گفتم شاید نمی شنوه دوباره و سه باره هم گرفتم دیدم نخیرررررررر این جواب بده نیست بعد یهو یادم افتاد که معصومه از وقتی کر.ونا اومده موقع بیرون رفتن گوشیشو نمی بره که کثیف نشه چون چند بار که قبلا بهش زنگ زده بودم جواب نداده بود می گفت بیرون بودم گوشیمو نبرده بودم خلاصه یکی دو بار دیگه هم شماره اشو گرفتم دیدم جواب نداد گفتم منتظر بمونم تاخودش شماره مو ببینه و زنگ بزنه پیمان هم همون موقع بلند شد گفت جوجو من برم یه خرده شیر و ماست و پیاز و این چیزا بگیرم بیام گفتم باشه اون رفت و منم نشستم یه خرده کتاب خوندم آخرای کتاب در آغو.ش .نور ۳ بود گفتم اونو تمومش کنم همینجور که داشتم کتاب می خوندم دیدم پیمان زنگ زد و گفت معصومه زنگ زد فک می کرد گوشی دست توئه باهاش حرف زدم و ازش تشکر کردم گفتم من بیرونم و احتمالا یه ساعتی طول بکشه تا برم خونه گفتم به خودت زنگ بزنه منم گفتم الان خودم بهش زنگ می زنم همینجور که داشتم با پیمان حرف می زدم دیدم معصومه پشت خط شد منم جواب ندادم گفتم بذار خودم بهش زنگ بزنم زشته اون اونهمه زحمت کشیده، بعد از اینکه با پیمان خداحافظی کردم شماره معصومه رو گرفتم و بعد از سلام علیک ازش کلی تشکر کردم که چرا اونهمه زحمت کشیدن و اونم گفت قابل تورو نداره و خلاصه کلی باهم حرف زدیم و وسطا هم گفت بذار بگم کادوم چیه که بدون،  گفتم بگو گفت چون می دونستم کتاب خییییییییییییییییییلی دوست داری برات کتاب گرفتم منم خیییییییییییییییییییییییییلی خوشحال شدم گفتم به خدا هر کادویی می گرفتی انقدر خوشحالم نمی کرد که کتاب گرفتنت خوشحالم کرد دست گلت درد نکنه زحمت کشیدی اونم گفت قابل تورو نداره گفتم خب کتابو گرفته بودی دیگه شکلاتو نمی گرفتید منو حسابی شرمنده کردید گفت اون شیرینی مغازه است نمیشد که برا مغازتون شیرینی نگیریم گفتم لطف کردید ایشالا که همیشه شیرین کام باشید...بعدم  گفت اون موقع هم که برگشتم مغازه برا این بود که یادم رفته بود رسید پول کتاب وشکلات مونده بود داخل بسته با اکبری تا سر خیابون رفته بودیم یهو یادم افتاد اکبری گفت بدو ورش دار خیلی زشته الان می بینه می گه عجب آدمیه قیمتشم گذاشته توش، می گفت برا همین بدو بدو اومدم و به آقا پیام گفتم یه چیزی تو مشما جا گذاشتم اونم آوردش و رسیدارو از توش ورداشتم منم گفتم بابا عیب نداشت می ذاشتی می موند من و تو که غریبه نیستیم که اونم گفت نه زشت بود خودم هم خییییییییییییییییییییییلی خجالت کشیدم اکبری هم کلی به جونم غر زد ...بعد یه خرده دیگه با هم حرف زدیم و آخر سرم موقع خداحافظی به معصومه گفتم گوشی رو داد به آقای اکبری و از اونم تشکر کردم و گفتم همین که قدمه رنجه کرده بودید و رفته بودید اونجا برای من کافی بود دیگه با شکلات و کادو هم واقعاااااااااااااااااااااااا منو شرمنده کردید تازه خودتونم معرفی نکردید تا اولا که اونجا مغازه خودتون بود ازتون پول نگیرند ثانیا اگرم می گرفتند حداقل یه تخفیف درست و حسابی و خوب بهتون بدن اونم گفت مهناز خانم مساله این نیست اینا هیچکدوم مهم نبود کار خاصی نکردیم که، هدف ما این بود که فقط یه لبخند رو لب شما و آقا پیمان بیاریم گفتم مرررررررررررررررررسی شما لطف دارید ما که خییبیییییییییییییییییییییییلی خوشحال شدیم ایشالاااااااااااااااااا شما هم همیشه شاااااااااااااااااد باشید اونم تشکر کرد و دیگه خداحافظی کردم و گوشی رو داد به معصومه و یکی دو دقیقه دیگه هم با هم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم و اون رفت و من دوباره نشستم پای کتابه ولی همش فکرم پیش کتابی بود که معصومه برام کادو داده بود هی با خودم فکر می کردم یعنی چه کتابی برام گرفته؟...یعنی اسم کتابه چیه؟ ....در مورد چه موضوعیه؟ و ...خلاصه کلی بهش فکر کردم و در نهایت هم به جایی نرسیدم... الانم دل تو دلم نیست چون امروز پیمان رفته تهران گفته عصری برگشتنی می ره مغازه و برام می یاره تا ببینمش معصومه می گفتش که برای کاغذ کادوش اول رفته یه کاغذ کادوی خطاطی شده خوشگل گرفته با خودش گفته مهناز چون اهل نوشتن و این چیزاست از این حتما خوشش می یاد می گفت بعد که می خواستم باهاش کتابو کادو کنم دقت کردم دیدم روش نوشته چرا رفتی؟ چرا من بی قرارم و از این حرفا، می گفت دیدم این بیشتر به جدایی و این چیزا مربوطه... اون موقع که خریده بودمش متوجه نشده بودم برا همین گفتم این زشته برم یه کاغذ کادوی دیگه بگیرم برا همین رفتم یکی دیگه گرفتم ولی این یکی دیگه ساده است خطاطی و اینا نداره منم گفتم عیب نداشت بابا با همون قبلیه کادوش می کردی خیلی هم خوب بوده گفت نه آخه در مورد جدایی بود خوب نبود گفتم خب ما هم از وقتی دانشگاه تموم شده جدا شدیم دیگه، ببین چقدررررررررررررررر از هم دوریم! اونم گفت آره ولی دلم نیومد با اون کادوش کنم رفتم برات یکی دیگه گرفتم و کادوش کردم منم کلی ازش تشکررررررررررررررررررر کردم که افتاده تو زحمت ...خلاصه که خواهر نمی دونید این دختر چه نازنینه انقدرررررررررررررررررررررررررر خوب و ماهه که حد نداره هر چی بگم از خوبیهاش کم گفتم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم مثل خواهر چهارمم می مونه خدا می دونه که اندازه شما سه تا دوستش دارم ایشالاااااااااااااااااااااااااااااااا که هم اون و هم شما همیشه زنده و سلامت و شاااااااااااااااااااااااااااد باشید و تا دنیا دنیااااااااااااااااااااااااااااست هر چهارتاتونو داشته باشم و برام بمونید ....خب دیگه خواهر اینم از رفیق نازنین ما و لطفهایی که در حق ما داره ....من دیگه برم ...صبح بلند شدم دیدم خاله پری نازنین دوباره تشریف فرما شده و افتاده به جون من بیچاره، می خوام برم یه خرده بخوابم(نمی دونم این خاله پری تند تند می یاد پیش من یا به من زیادی خوش می گذره و گذر زمانو حس نمی کنم یا ماهها تند تند دارند می گذرند؟؟؟!!! کلا معلوم نیست چه جوریه! اگه فهمیدید به منم بگید!)...خب دیگه من رفتم مواظب خودتون باشید یادتونم نره که خیییییییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییلی بیش از اون چیزی که فکرشو بکنید دوستتون دارم... از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای 
راستی پیمان کادوی معصومه رو بیاره عکسشو پایین همین پست براتون می ذارم تا ببینید!

 

💥گلواژه💥
دوست خوب پادشاه بی تاج و تختی است که بر دل حکومت می کند.❤️❤️❤️

 

اینم عکس کادوی معصومه(کادوش دو تا کتاب بود) عکس شکلاتی که آورده رو ندارم چون اصلا ندیدمش که بخوام ازش عکس بندازم پیام شکلاتو بین فروشنده های پاساژ پخش کرده بود یه مقدارشم خودش خورده بود و جعبه اش رو هم انداخته بود تو سطل آشغال 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۱۰
رها رهایی
شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۱۴ ق.ظ

ما اهلش نیستیم!

سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دوشنبه صبح ساعت هفت و نیم بلند شدیم تا هشت و نیم آماده شدیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم سمت کرج، از شب قبلش قرار بود که صبح زود بلند بشیم و بریم کرج اول پیمان بره اتحاد.یه پو.شاک برا مجوز اقدام کنه و بعدم بریم اداره. پست دستگاه پو.ز ثبت نام کنیم و بعدم که کارمون تموم شد یه سر بریم بهشت.زهرای تهران سر خاک پدر و برادر پیمان، از اونجا برگشتنی هم یه سر به مغازه بزنیم و برگردیم خونه! خلاصه راه افتادیم و یه ساعت بعدش تو چهار.راه طالقانی کرج بودیم پیمان به پیام زنگ زده بود بیاد اونجا غذا و میوه براش آورده بودیم اونو بهش بدیم و بریم دنبال کارامون(شب قبلش عدس پلو درست کرده بودم) یه خرده تو چهار راه منتظر موندیم پیام رسید و پیمان غذا و میوه رو بهش داد و راه افتادیم رفتیم اداره. پست، پیمان یه خرده با فاصله از اداره.پست یه جای پارک پیدا کرد و ماشینو پارک کرد من موندم توش و خودش رفت برا ثبت نام دستگاه.پوز(جدیدا انگار اداره.پست دستگاههای ثابت و سیار پوز رو ثبت نام می کنه ثابت رو فک کنم دو میلیون و پونصد، سیارو سه میلیون)...خلاصه اون رفت و یه ربع بعدش من دیدم دو تاماشین .پلیس راهنمایی رانندگی دارند کم کم به ماشین ما نزدیک می شند(اونجا که ما وایستاده بودیم پارک.ممنوع بود) سریع زنگ زدم به پیمان گفتم بدو الان بهمون می رسند جریمه می کنند اونم گفت آخه هنوز کار دارم اینجا، کارم تموم نشده ولش کن بذار جریمه کنند، دیگه چیکار کنم ؟ منم دیگه گفتم خود دانی! چند دقیقه بعدشم دو تا ماشینا بهمون رسیدند و یکیشون چهار تا دوربین رو سقفش بود که همونجور که راه می رفت عکس پلاک همه ماشینهایی که پارک کرده بودند رو از بغل می انداخت افسری هم که تو اون یکی ماشینه بود اگه کسی داخل ماشین بود تذکر می داد که حرکت کنه! ماشین جلوئیه عکس پلاک مارو انداخت و افسره تو ماشین عقبیه هم بهم گفت خانوم حرکت کنید بعدم با دست به ماشین جلویی اشاره کرد و گفت جریمه شدید منم گفتم بعله چشم الان راه می افتیم!..اونا رفتند و من همچنان تو ماشین منتظر موندم تا پیمان بیاد چند دقیقه بعدش سرم پایین بود داشتم تو تبلت یه چیزی می خوندم که یهو انگار یه چیزی خورد به ماشینمون بدجور ترسیدم نزدیک بود قلبم وایسته نگاه کردم دیدم یه ماشین خورده به آینه سمت راننده، نزدیک بود آینه کنده بشه ولی نشد و شانس آوردیم نمی دونم راننده ای که زد به آینه ما چرا انقدر نزدیک به ماشین هایی که پارک بودند رانندگی می کرد چون ما کاملا کنار خیابون بودیم و ماشینا همه با فاصله از  کنارمون رد می شدند خلاصه اون زد و رفت و منم چون بدجور ترسیده بودم یه لعنت تو دلم نثارش کردم و دوباره به خوندن مطلبم تو تبلت ادامه دادم تا اینکه یه ربع بعدش پیمان اومد و سوار شدیم قضیه جریمه رو بهش گفتم و بعدشم بهش گفتم هر وقت پیاده می شی این آینه رو بخوابون تا نزنند بهش، نزدیک بود کنده بشه اونم دوباره پیاده شد و یه نگاه بهش انداخت و گفت هیچیش نشده اومد سوار شد راه افتادیم رفتیم سمت پارک.نور تا پیمان بره اتحاد.یه پوشاک! پشت پارک.نور یه خیابونهایی به اسم فرهنگ هست که اکثر ادارات کرج اونجا جمعند رفتیم یه خرده گشتیم تا اتحاد.یه رو پیدا کردیم یه فضای بازی جلوش بود که حالت پارکینگ داشت و کنارش یه تپه خاکی مانند داشت که سبزه های کوچولو روش دراومده بودند و قشنگش کرده بودند پیمان بغل همون تپه خاکیه پارک کرد و دوباره من نشستم تو ماشین و خودش از کوچه باریکی که بغل اداره بود و انگار در اتحاد.یه از تو کوچه بود رفت تو، منم مشغول خوندن یه سری چیزا تو تبلت و دانلود یکی دو تا کتاب شدم یه ربعی بود که مشغول بودم یهو یکی زد به شیشه ماشین سرمو بلند کردم دیدم یه دختر بیست و سه چهار ساله است یه مانتو توسی رنگ اداری تنش بودو یه مقنعه مشکی سرش، گفت ببخشید خانوم می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ منم گفتم بله فقط یه لحظه صبر کنید من ماسکمو بزنم! اونم گفت باشه و من ماسکو زدم و در ماشینو باز کردم گفتم بفرمایید اونم از تو کیفش چند جلد کتاب درآورد و گفت میشه ازتون خواهش کنم یه نگاهی به کتابای ما بندازید مال نشر.فانو.سه! گفتم حتمااااااااا ! اتفاقا من عاشق کتابم! اونم لبخند زد و گفت چه خوووووووووب! خلاصه کتابارو از دستش گرفتم و یکی یکی نگاه کردم و اونم متناسب با هر کدوم یه توضیحاتی داد کتاباش اکثرا در مورد قانو ن جذب و اینا بود یه سری هم کتاب بچگونه داشت من دیدم کتابای بزرگسالشو چون اکثرا پیشرفته ترشو خودم قبلا خوندم برا همین کتابای بچگونه اشو یه خرده نگاه کردم و از دوتاش خوشم اومد گفتم بذار این دو تارو برا الیار بگیرم یه روز که رفتم میاندوآب بهش می دم برا همین اون دو تا رو ازش قیمت کردم گفت میشه شصت تومن دونه ای سی تومنه! گفتم شما دستگاه پو.ز دارید همراهتون؟ گفت نه من تازه کارم فعلا دستگاه بهم ندادند شماره حساب می دم تا ساعت سه بریزید به حساب! منم گفتم باشه یهو یادم افتاد تو کیفم چند تا تراول دارم گفتم شما چهل تومن پول خرد دارید به من بدید من دو تا تراول بهتون بدم و دیگه همینجا حساب کنم و نخوام بریزم به حساب؟ گفت بعله دارم من ترالارو درآوردم و اونم تو فاصله ای که داشت دنبال پول تو کیفش می گشت که بقیه پول منو بده ازم پرسید شما تا حالا از قانون جذب نتیجه گرفتید ؟ گفتم آاااااااره خیلی، بعد ازش پرسیدم که کتاب از دولت.عشق کاتر.ین پا.ندرو خونده گفت نه گفتم حتما بخون خیلی عااااااااااااااالیه اونم بعد از اینکه چهل تومن منو داد یه دفترچه کوچولو از تو کیفش درآورد و اسم کتابو یادداشت کرد بعد بهم گفت منم مثل شما عاشق کتابم خییییییییییلی مطالعه می کنم گفتم چه خوووووووووووووب آاااااااااااااافرین عاااااااااااااااااااالیه، گفت ولی مردم خییییییییییییییییییلی کم کتاب می خونند من خیلی ناراحت می شم گفتم آااااااره راست می گی منم همینطور مایه تاسفه که ملت ما اینجوری اند! گفت خیلی وقتها من می رم تو ادارات و اینا که کتاب به کارمنداش معرفی کنم خیییییییییییلیا انقدر بد با آدم رفتار می کنند که نگوووووووو بعضیاشون همچین عصبانی میشند و برمی گردند با خشم بهم می گند که مزاحم نشین ما اهلش نیستیم که من دلم می گیره خیلی وقتها برمی گردم بهشون می گم به خدا من دارم کتاب بهتون پیشنهاد می دماااااااااااااااااا مواد مخدر نیست که شما می گید ما اهلش نیستیم! گفتم برا همینه که مملکت ما پیشرفت نمی کنه دیگه، گفت آره واقعا نسلهارو نگاه کنید چه جوری دارند تربیت می شند همشون گستاخ و هنجار شکن شدن انقدر که همش سرشون تو موبایل و بازی کامپیوتریه درصد خیلی پائینی اهل مطالعه اند گفتم برای اینه که پدر و مادرشون اهل مطالعه نیستند اونا باید یه الگویی تو زندگیشون داشته باشند که اهل مطالعه باشه تا ازش مطالعه کردنو یاد بگیرند یا نه؟ گفت بعله راست می گید پدرو مادرا اصلا اهمیت نمی دن! گفتم شوهر من(منظورم پیمان بود) می گفت رفته بودیم روسیه حتی تو پله برقیهای متروش هم اون دو دقیقه رو مردمش کتاب دستشون بود و سرشون تو کتاب بود تا برسند پایین پله! اونم گفت برا همینه دیگه روسیه الان یکی از قدرتهای برتر دنیاست ....خلاصه یه خرده در مورد این چیزا حرف زدیم و بعدش من کتاب محدودیت.صفر جو. و.یتالی رو بهش معرفی کردم و گفتم این کتاب خیلی محشره اگه این کتابو بخونی کلا یه خط بطلان بزرگ رو قانون. جذب و این چیزا می کشی این یه چیز دیگه است و چهار تا عبارت ساده داره که برا هر مشکلی بخونی خیلی سریع جواب می ده... اونم گفت اتفاقا من یه مشکلی دارم که انقدر بابتش ناراحتم و ذهنمو به خودش مشغول کرده که دو روزه حتی نتونستم کتاب هم بفروشم گفتم پس اومدن امروزت رو پیش من یه نشونه بدون و این کتابو حتما بخون چون حتما به دردت می خونه! اونم اسم کتاب و نویسنده اشو تو دفترچه اش یادداشت کرد گفت حتما می گیرم می خونم بعد من یهو یادم افتاد من پی دی اف این کتابو دارم بذار ببینم دختره واتساپ داره اگه داره با واتساپ تبلت براش بفرستم پرسیدم گفت آره دارم شماره اشو داد و کلی تشکر کرد و خداحافظی کرد و رفت منم شماره اشو تو واتساپ وارد کردم و کتابارو براش فرستادم بعد که واتساپو بستم کلی هم برا حل شدن مشکلش دعا کردم خیییییییییییییییییییییییییلی دختر نازی بود خییییییییییییییییلی هم با درک و فهم و متین و با شخصیت بود دلم خیییییییییییییییلی به حالش سوخت می گفت سه ترم تو دانشگاه روانشناسی خوندم ولی از پس شهریه اش بر نیومدم ترک تحصیل کردم منم بهش گفتم خیلی حیفه که تو ترک تحصیل کنی تو اهل کتاب و مطالعه ای خیلی می تونی تو این رشته مفید باشی بعدا حتما ادامه بده گفت دارم کار می کنم اگه بتونم یه ذره اوضاع مالیمو درست کنم دوباره شروع می کنم به درس خوندن! با خودم گفتم ببین چه استعدادهایی به خاطر نداشتن پول از تحصیل باز می مونند اونوقت یکی مثل پیام که به اندازه ساعتی برای زندگی و آینده اش تلاش نکرده جز اینکه ول گشته، حتی مدرک دیپلمش رو هم باباش با پول براش خریده و اندازه دو خط کتاب خوندن هم سواد نداره و هیچی بارش نیست از در و دیوار براش پول می باره همینجور پدره راه می ره و براش خونه میلیاردی می خره دوتا دوتا ماشین می خره مغازه می خره جنس مفت می ریزه تو مغازه اش، اونوقت ببخشید خییییییییلی معذرت می خوام سر از ک و ن خر هم در نمی یاره و یه تشکر خشک و خالی هم بلد نیست از پدرش بکنه همه اوقاتشم که خدارو شکر به گشت و گذار با اراذل و اوباش بدتر از خودش می گذره ولی یه دختر به این باسوادی و خانومی باید برا چندرغاز التماس این و اونو بکنه و صبح تا شب خیابونارو برای فروختن دو تا دونه کتاب متر کنه و هزار جور از طرف مردم بهش جسارت بشه و بخاطر یه شهریه باید مجبور به ترک تحصیل بشه...نمی دونم چرا عدالت خدا اینجوریه به یکی که اهله و جنمشو داره هیچی نمی ده تا بتونه به اهداف والایی که داره برسه به یکی هم که هیچی حالیش نیست و گاو از اون بیشتر می فهمه همه چی میده تازه یارو نازم می کنه و ادا هم درمی یاره و می گه این چیه؟ اون روز پیمان رفته بود مغازه اومده بود ناراحت بود می گفت به پیام گفتم تا وقتی که فروشت بره بالا و بتونی از سودی که از فروش لباسها می کنی استفاده کنی هر ماه دو میلیون تومن بهت حقوق می دم میگه یه پوزخند تمسخرآمیز به من زده و برگشته میگه دووووووووو میلیون؟؟؟ زحمت می کشی واقعاااااااااااااااااا !!!! می گفت انقدررررررررررر ناراحت شدم که نمی دونی من به این فکر کردم که چون مغازه تازه راه افتاده ممکنه تا یه مدت، ماهی یکی دو تا لباس بیشتر فروش نره و سود یکی دو تا لباسم چیزی نمیشه بذار تا سودش به یه حد قابل قبولی برسه من علاوه بر اون چیزی که هر ماه برا خورد و خوراک و لباسش براش می ریزم دو میلیونم بهش حقوق بدم تا دلگرم بشه و بچسبه به کار اونم به جای دستت درد نکند منو مسخره کرده که دو تومن چیه ؟ فک کردی دوتومن هم پوله می خوای بدی به من؟ می گفت اصلا ازش بدم اومده می بینمش گوشت تنم می خواد بریزه ...می گفت همه چی رو به بازی گرفته اون روز بهش می گم بیا دنبالم بریم مغازه، می گه بریم مغازه که چی بشه؟؟؟؟ ...می گه اونجا هم رفتیم به جای اینکه بیاد وایسته تو مغازه وبه من کمک کنه که داشتم ویترینو می چیدم رفته پنج شش تا مغازه اونورتر وایستاده مشغول حرف زدن با این و اون شده بعدشم گذاشته رفته طبقه بالا وایستاده تو یه مغازه دیگه به حرف زدن  ..خلاصه که خواهر با این اوصاف چرا خدا به یک آدمای اینجوری همه چی میده و به یکی که قدردان و کاریه هیچی نمی ده من نمی دونم و مات و مبهوت تو حکمتش موندم ! ...بگذریم ...بعد از فرستادن کتابا برا دختره نشستم یه خرده کتاب تو تبلت خوندم تا اینکه پیمان کارش تو اتحاد.یه تموم شد و اومد راه افتادیم سمت کافی.نت سر آزادگان، چون تو اتحادیه بهش گفته بودند باید کد .اقتصا.دی از دارایی بگیره که اونم باید ثبت نام اولیه اش از کافی.نت انجام می شد! خلاصه رفتیم آزادگان و پیمان یه گوشه تو خیابون پارک کرد و رفت کافی .نت منم تو ماشین منتظر موندم و به کتاب خوندنم ادامه دادم تا اینکه یه پسر بچه ده دوازده ساله از این دستمالای آشپزخونه نانو می فروخت اومد سمت ماشین و گفت خاله دستمال لازم نداری؟ منم گفتم بده ببینم چه جوریه؟ یه بسته اش رو از شیشه ماشین داد تو دستمالاشو یه دست زدم به نظرم خوب اومد پسره هم گفت اینا جنسشون نانوئه پرز نمی اندازه و خیلی خوب پاک می کنه منم گفتم قیمتش چنده؟ گفت سی و پنج تومن گفتم تخفیف نمی خوای بدی؟ گفت خاله تو سی تومن بده! منم سی تومن درآوردم و بهش دادم اونم تشکر کرد و رفت همین که اون رفت دو تا پسر بچه دیگه که همون اطراف بودند و شیشه ماشین می شستند حمله کردند سمت ماشین و یکیشون مایع شیشه شورو اسپری کرد رو شیشه جلوی ماشین و اون یکی با شیشه پاک کن افتاد به جونش و حالا پاک نکن کی پاک کن، منم سرمو از شیشه کردم بیرون گفتم خاله نمی خواد پاکش کنید ولی گوش ندادند و سریع پاکش کردند و اومدن سمت شیشه گفتند خاله پول بده گفتم عزیزم من که پول ندارم که! یکیش گفت خاله الکی نگو دیگه، پس چرا چهل تومن دادی از اون پسره دستمال خریدی؟به ما هم بده! گفتم خب دستمال خریدم پولم تموم شد دیگه، برید از دوستتون بپرسید بعدم کیفمو نشونشون دادم و گفتم ببینید هیچی پول توش نیست قیافه ام رو هم یه جوری کج و کوله کردم که مثلا پول ندارم و ناراحتم اونام یه خرده خندیدند و گذاشتند رفتند پنج دقیقه بعدشم پیمان اومد و سوار شد گفت جوجو ثبت نام کردم گفت تا یه ساعت دیگه یه رمز می یاد به گوشیت هر وقت اومد بیا رمزو بگو تا ثبت نامتو تکمیل کنیم منم گفتم پس تو این فاصله بیا بریم فاطمیه یه خرده لیمو و این چیزا بگیریم(لیمومون تموم شده بود) اونم گفت آره راست می گی خودم هم می خوام یه خرده میوه بگیرم ولی فک کنم دیگه نتونیم بهشت. زهرا بریم چون الان ساعت نزدیک یکه تا این رمزه بیاد و بدیم ثبت نامو کامل کنه ساعت شده دو اونموقع هم بخوایم بریم برگردیم میشه نصف شب بعد از ظهری هم اتوبان ترافیک میشه و پدرمون در می یاد! منم گفتم خب اونجارو می ذاریم یه روز دیگه می ریم اونم گفت باشه و دیگه راه افتادیم به سمت فاطمیه و من یه خرده لیمو ورداشتم و پیمان هم کلی میوه خرید و گذاشتیم تو ماشین و تو اون فاصله هم رمزه اومد و رفتیم دادیمش به کافی نتو ثبت نامو تکمیل کرد و برگه داد بهمون راه افتادیم سمت مغازه...پیام گفته بود می ره خونشون ناهار بخوره ولی رفتیم دیدیم مغازه است و نرفته ...دیگه پیمان و پیام یه خرده با ویترین ور رفتند و زیر مانکنها ساتن انداختند و دوباره چیدنش (ساتنو یادم رفت بگم صبح من از یه پارچه فروشی تو آزاد.گان دو سه متری ساتن سفید صدفی گرفته بودم)...بعدم یه سری لباس رو قفسه ها چیدند همینجور که اونا مشغول بودند منم رفتم از یه لوازم آرایشی تو پاساژ یه دوک نخ آرایشی (نخ بند اندازی) برا خودم گرفتم آوردم نخم تموم شده بود بعدم اومدم با تبلت مشغول خوندن کتاب شدم هر از گاهی هم یه نظری به کارای پیمان و پیام می دادم وسطا هم یه شال سر یه کله عروسکی که پیام آورده بود تو مغازه کردم و گذاشتیم یه گوشه مغازه تا هم حالت دکوری داشته باشه هم شال روش بهتر دیده بشه بعدم پیام بهم گفت مهناز بیا یه شال از اینا برا خودت وردار منم یکی دو مدلشو امتحان کردم یکیشو خوشم اومد ورداشتم رفتم از تو کیفم دو تا تراول پنجاه تومنی آوردم دادم بهش و اونم می گفت این چه کاریه مگه تو هم باید پول بدی؟ گفتم پولو می دم که دستم سبک باشه ایشالا همه لباسات فروش بره! اونم گفت باشه اونو یه دشت کوچولو میدادی نه اینکه شاله هفتاد تومنه تو صد تومن بدی بذار الان سی تومنتو بهت می دم منم گفتم ولش کن من که غریبه نیستم که می خوای بقیه اشو بدی! اونم گفت نه و خلاصه بقیه اشو داد و منم شالو ورداشتم تا کردم و گذاشتم تو کیفم و بعدش اومدیم نشستیم هر کدوم یه لقمه نون و خرما خوردیم (پیمان صبح تو خونه درست کرده بود با خودمون آورده بودیم)، یه ساعت بعدشم راه افتادیم بیاییم خونه که پیام هم باهامون اومد تا پیمان گونی برنجی که براش آورده بود رو از تو ماشین بهش بده(روز قبلش پیام گفته بود برنج ندارم پیمان هم یه گونی از برنجای شالیزار خودمونو براش آورده بود) ...اون برنجه رو گرفت و رفت من و پیمان هم سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه...خلاصه خواهر اینم از روزگار ما دیگه ...امروز دیگه زیاد نمی نویسم تا جبران دفعه پیش بشه ...خب دیگه من برم شمام به کار و زندگیتون برسید ....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
مارکوس معتقد بود که راز بهره‌مندی از زندگی خوب همانا ارج نهادن به چیزهای براستی ارزشمند و بی‌اعتنا بودن به امور بی‌ارزش است. 
او معتقد است که با شکل دادن مناسب عقایدمان -با تعیین ارزش درست چیزها- میتوانیم از رنج بردن، غصه و اضطراب برهیم. 

قطعه ای از کتاب فلسفه‌ای برای زندگی
نوشته ویلیام بی اروین

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۱۴
رها رهایی
شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ب.ظ

سلطان میوه ها!

سلاااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان و پیام تا دوشنبه سر همون دعوایی که تو مغازه با هم کرده بودند و پیام گذاشته بود رفته بود با هم قهر بودند پیام هر از گاهی زنگ می زد به پیمان ولی پیمان جوابشو نمی داد تا اینکه دوشنبه ساعت یازده اینجورا دوباره زنگ زد و منم به پیمان گفتم جواب بده گناه داره بچه است دیگه! اونم گفت نه من جواب نمی دم خودت باهاش حرف بزن منم گوشی پیمانو ورداشتم زدم رو دکمه پاسخ و گرفتم جلو دهن پیمان، اونم ازم گرفتش و قطعش کرد منم گفتم ای بابا این چه ادائیه آخه شما دو تا در آوردید به جای اینکه الان دم عیده به فکر راه انداختن اون مغازه باشید همش با همدیگه مثل بچه ها قهر می کنید وردار بهش زنگ بزن با هم حرف بزنید، دیگه این لج و لجبازی رو تمومش کنید! اونم اول گفت نه من به کسی که بخواد پر رو بازی دربیاره زنگ نمی زنم! ولی یکی دو دقیقه بعدش گوشی رو ورداشت و بهش زنگ زد یه خرده با هم حرف زدند و بعد قرار شد که پیام تا یه ساعت دیگه بیاد دنبال پیمان و برن کرج مانکن بخرند(پیمان چون روز قبلش رفته بود تهران و برگشته بود می گفت خودم حال ندارم با ماشین خودم برم) اون موقع ساعت یازده بود ساعت دوازده پیام اومد و اینا راه افتادند رفتند کرج و منم موندم خونه! اون روزم من خیلی احساس خستگی می کردم تازه خاله پری نازنین منو ترک کرده بود و از اون روزایی بود که احساس می کردم همه عصاره وجودم کشیده شده و باید بگیرم چندین ساعت بخوابم تا خستگی از تن و جونم بره بیرون برا همین به پیمان که داشت می رفت گفتم من می خوام بگیرم بخوابم تا یادش باشه که من خوابمو ورنداره هی به من زنگ بزنه اونم گفت باشه! ولی اونا که رفتند انگار یه حس و حال تازه ای به من دست داد و اون خستگیه یهو از وجودم رفت(نمی دونم این چه حسیه که من وقتی تنها می مونم می یاد سراغم و منو سرشار از انرژی می کنه) خلاصه با همون حس و حال سبکبالی رفتم تو و اول یه کوچولو تو اینترنت گشت زدم و بعدم چشمم افتاد به گل کلمهایی که پیمان شب قبلش از کرج گرفته بود و قرار بود من بشورم و خردشون کنم برا ترشی کلم و پیمان آورده بود و گذاشته بود تو آشپزخونه و گفته بود بعد از اینکه خوابیدی و خستگیت رفت بلند که شدی هر وقت حال داشتی اینارو هم خردشون کن! (چند وقت پیشا که داشتم ترشی درست می کردم وقتی رفتیم وسایل ترشی بگیریم هر چی گشتیم گل کلم پیدا نکردیم می گفتند فصلش تموم شده برا همین اون ترشی مخلوطه رو بدون گل کلم درست کردم حالا اون روز که پیمان رفته بود تهران برگشتنی رفته بود کرج از خیابون.فا.طمی میوه بخره دیده بود کلم هم داره و دو تا بزرگشو گرفته بود آورده بود منم گفتم حالا که نمیشه تو اون ترشیه ریختشون باید اینارو هم جدا ترشیش کنم بشه ترشی گل کلم، پیمانم چون ترشی گل کلم خیلی دوست داره گفت باشه) خلاصه بلند شدم و افتادم به جون کلمها و تمیزشون کردم بعدم خردشون کردم و شستم و گذاشتمشون کنار تا آبشون بره تا پیمان اومدنی برام یه سرکه بگیره بیاره تا شب بریزمشون تو دبه و بشن ترشی(تو خونه سرکه داشتیم ولی کم بود)...بعد از اینکه کلمهارو راست و ریستشون کردم اومدم نشستم یه سری آهنگ تولد از تو اینترنت دانلود کردم چون فرداش که می شد بیست و هشتم تولد معصومه دوستم بود می خواستم شب براش بفرستمشون و تولدشو بهش تبریک بگم در حین دانلود آهنگها هم به مناسبت تولد مسی جونم و به افتخارش با هر آهنگی که دانلود می کردم کلی رقصیدم ...خلاصه که تا پیمان بیاد همینجور مشغول دانلود آهنگ و رقص و این چیزا بودم و کلی با خودم خوش گذروندم!... من خیلی وقتها که یه عده می گن تنهایی بده و از دست تنهایی و تنها موندن می نالند می مونم که چرا این حرفو می زنند چون خودم وقتی تنهام بیشتر از زندگی لذت می برم انگار به آدم آزادی و اختیار عمل داده میشه تا اونجور که دلش خواست زندگی کنه و لحظه هاشو بگذرونه که اینم نه تنها بد نیست که خیلی هم عالیه ! من نهایت آرزویی که تو دلم برای زندگی آینده ام دارم اینه که یه خونه داشته باشم که مال خودم باشه و توش تنها زندگی کنم البته نه اینکه بخوام عزلت پیشه کنم و با هیشکی در ارتباط نباشماااآاااااااااااا نه!!! منظورم از تنهایی اون استقلالیه که آدم تو تنهایی داره و می تونه تصمیم بگیره که کجا بره و کجا نره و با کی بره و با کی نره وگرنه من آدم اجتماعی هستم و اگه به اختیار خودم باشه دوست دارم خونه ام همیشه پر مهمون باشه و عزیزام بیان و برن و منم برم به همشون سر بزنم و خلاصه کلی رفت و آمد داشته باشم... به نظر من از اونجایی که خودمون بیشتر از هر کس دیگه ای قراره برا خودمون بمونیم( منظورم اینه که هر کسی ممکنه مارو ترک کنه و از پیشمون بره ولی خودمون تنها کسی هستیم که تا آخر عمرمون با خودمون و کنار خودمون هستیم دیگه) پس بهتره که یاد بگیریم چه جوری با خودمون کنار بیاییم و چه شکلی خودمونو سر گرم کنیم که اگه یه روزی هم تنها موندیم و کسی نبود کنارمون، تنها بودن و تنها موندن به جای اینکه اذیتمون کنه برامون لذت بخش باشه...خلاصه که خواهر تنهایی هم برا خودش عالمی داره فقط باید دریابیمش...بگذریم... ساعت هفت اینجورا بود که پیمان با دبه سرکه از راه رسید و منم شامو گذاشتم گرم شد و بعد اینکه پیمان رفت دوش گرفت اومد آوردم خوردیم بعد شام هم  مخلوط آب و سرکه ترشی رو جوشوندم و بهش نمک زدم و گذاشتم خنک شد و با کلمها ریختم تو دبه و درشو گذاشتم اومدم نشستم سریال.هشت.و نیم.دقیقه رو از شبکه آی .فیلم دیدیم اولین قستش بود هر شب ساعت ده میده یه بار قبلا سال نود وپنج از یکی از کانال ها پخش شده (فک کنم کانال.سه) نمی دونم یادتونه یا نه قصه فرزین و یلدا و یکتائه! یکتا عروس یه کارخونه داره و تو کارخونه پدر شوهرش مهندس ناظره و پدر شوهره هم خیلی دوستش داره ولی برادر شوهره که اسمش احسانه از اینکه پدرش به یکتا بیشتر از اون اعتماد داره ناراحته و یه روز پدر شوهره از دست همین احسانه ناراحت میشه و تو کارخونه سکته می کنه اون یکی برادره که اسمش امیره و شوهر یکتائه پدره رو سوار ماشین می کنه که برسوندش بیمارستان که تو راه لاستیک ماشین می ترکه و تصادف می کنند و هردوشون می رن به کما و بعدشم جفتشون می میرند و چون پسره امیر هشت و نیم دقیقه زودتر از باباش می میره هیچ ارثی به زن و بچه اش نمی رسه و اونام با یه سری مشکلات مواجه می شند و باقی مسائل...ایشالا با چیزایی که گفتم یادتون اومده باشه که کدوم سریالو می گم که اگه دوست داشتید نگاه کنید اگرم یادتون نیومد و قبلا ندیدینش بازم پیشنهاد می کنم که نگاه کنید چون سریال جذابیه و بازیگرای مطرحی توش بازی کردن! ...بگذریم بعد از دیدن سریال هم یه چایی و میوه خوردیم و یه مقدار دیگه هم تلوزیون دیدیم و منم یه خرده کتاب خوندم و گرفتیم خوابیدیم!...فرداشم که می شد سه شنبه دم ظهر پیمان رفت یه خرده شیر و میوه و این چیزا خرید و اومد بهش سپردم که برا ترشی کلم هم فلفل بگیره که اونم فلفل از اون ریزا پیدا نکرده بود و سه چهار تا فلفل دلمه گرفته بود آورده بود که همون موقع شستم و ریزشون کردم و ریختم تو ترشی بعد به پیمان گفتم کاش چند تایی هم هویچ می گرفتی ترشیه خیلی بی رنگ و رو شده یه خرده رنگ می گرفت اونم گفت چرا یکی یکی یادت می افته اگه همون موقع می گفتی یارو هویچم داشت یه دفعه می گرفتم، گفتم راست می گی ولی چیکار کنم اون موقع حواسم نبود الان یهو یادم افتاد اونم گفت عیب نداره فردا رفتم بیرون برات می گیرم ...بعد از این گفتگوها یه چایی با خرما خوردیم و پیمان رفت تو حیاط خلوت و مشغول زدن گونی به دیوار حیاط شد همسایه پشتیمون خونه اش رو تخلیه کرده و داره می کوبه که جاش آپارتمان بسازه روز قبلش کارفرماشون به پیمان گفته بودند که کارگرا دارند خونه رو تخریب می کنند چند روز دیگه می رسند به دیواری که با شما مشترکه چون دیوار شما که پشت دیوار ماست هم کوتاهه هم به شکل یه تیغه باریکه احتمالا ما وقتی بخوایم این دیوارو خراب کنیم دیوار شما هم می ریزه برا همین یه چیزی بزنید اینجا که از بیرون دید نداشته باشه تا بعد از اینکه نخاله هارو بردیم بگیم کارگرا بیان دیوارتونو دوباره بسازند پیمانم روز قبلش که رفته بود کرج ده دوازده متر گونی از این آبیها که پلاستیکند گرفته بود آورده بود که فعلا اونو مثل یه پرده به جای دیوار میخش کنیم به اینور اونور دیوار تا جلو دیدو بگیره تا بلاخره اونا بیان دیوارمونو دوباره درست کنند ....خلاصه اون رفت تو حیاط خلوت و با گونیه مشغول شد منم نشستم و دو ساعتی کتاب خوندم ساعت سه و نیم، چهار بود که دیگه خسته شده بودم و بدجور خوابم گرفته بود از اونورم هوا حسابی ابری شده بود و گرفته بود خونه هم تاریک شده بود، دیگه کتابو گذاشتم کنار و  بلند شدم رفتم از لابلای پرده حیاط خلوتو نگاه کردم که ببینم کار پیمان تو چه مرحله ایه که بهش بگم بیاد یه خرده استراحت کنه و بخوابه که دیدم داره طناب می بنده و پیچ محکم می کنه و همزمان با کارگر بالای دیوارم حرف می زنه با خودم گفتم این کارش زیاده حالا حالاها نمی یاد تو برم خودم بگیرم بخوابم برا همین یه بالش و یه پتو از تو اتاق ورداشتم و آوردم انداختم جلو مبل و حالا نخواب کی بخواب...نمی دونم چقدر خوابیده بودم که سر و صدای باز شدن در حیاط خلوت از خواب بیدارم کرد و دیدم پیمان کارش تموم شده و داره می یاد تو، دیگه بلند شدم و پتو رو جمع کردم اون رفت دست و بالشو شست و اومد یه چایی ریختم نشست خورد و بعد گفت توی موهام پر خاک و خله کارگره هر چی اونجا کلنگ زده خاکشو رو سر من ریخته غذارو بذار کم کم گرم بشه من برم یه دوش بگیرم و بیام بعد بخوریم خیلی گشنمه منم بلند شدم و غذارو از تو یخچال آوردم گذاشتم رو بخاری تا اون از حموم می یاد گرم بشه بعدم رفتم تلوزیونو روشن کردم و اول اخبار ساعت شش و نیمو از شبکه پنج (شبکه. تهران) گوش دادم بعدم ساعت هفت زدم کانا.ل نسیم و کتاب. بازو دیدم پیمانم از حموم اومد و سفره رو آوردم و غذامونو خوردیم و بعد شامم مثل هر شب یه خرده سریال و این چیزا دیدیم و گرفتیم خوابیدم! ...چهارشنبه هم کار خاصی نکردیم جز اینکه صبح تا ظهرشو پیمان یه خرده خونه رو جارو کشید و گردگیری کرد بعدم رفت دو تا حیاطارو شست! بعد از ظهرشم رفت برا من هویچ بگیره که زنگ زدم بهش گفتم تازه یادم افتاده که بهت بگم یه خرده هم جعفری و نعنا و شوید بگیری که سر دبه بذارم تا طعمش دربیاد به ترشی و اونم گفت باشه می گیرم ولی بازم دقیق فک کن ببین این ترشیه چیز دیگه ای نمی خواد که بگیریم؟ نیام خونه دوباره بگی فلان چیزم می خواست و حواسم نبود بهت بگم و از این حرفها!؟ منم گفتم نه دیگه مطمئنم که چیز دیگه ای نمی خواد اونم گفت چه عجببببببببببب منم یه خرده بهش خندیدم و دیگه خداحافظی کردم تا اینکه یه ساعت بعدش اومد دیدم پنج شش تا هویچ گرفته به چه کته کلفتی از اون هویچها که دیگه از شدت سفتی تبدیل به چوب شدن با خودم گفتم چشم که ندارند که، فقط زبونشونه که خوب کار می کنه و درازه...علاوه بر هویچهای خوشگلی که گرفته بود نیم کیلویی هم جعفری و نعنا و شوید گرفته بود که نعناهاش به لعنت خدا هم نمی ارزید بس که سیاه و له و لورده بودند به جز اونا دو کیلو هم سبزی قرمه گرفته بود که نشستیم باهم  پاک کردیم و بعد من شستم و پهنشون کردم آبشون رفت و پیمان با دستگاه خردشون کرد و منم بعد از خوردن شام گذاشتم سرخ شدن و بسته بندیشون کردم گذاشتم تو فریزر و بعدم نشستیم تلوزیون دیدیم و ساعت یک اینجورام خوابیدیم! ... پنجشنبه هم وقتی بلند شدیم داشت بارون می اومد بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو به نظرت تا ظهر بارون بند می یاد که برم مغازه؟ گفتم کدوم مغازه می خوای بری؟ گفت مغازه خودمون کرج دیگه! گفتم آهان می خوای بری اونجاااااااا؟ گفت آره می خوام برم ببینم پیام دیروز چیا خریده (روز قبلش پیام رفته بود بازار .تهران و یه خرده لباس خریده بود برا مغازه) گفتم والله نمی دونم اینجوری که این هوا گرفته فک نمی کنم به این زودیها بارون بند بیاد گفت بذار به پیام زنگ بزنم ببینم می یاد دنبالم بریم؟ گفتم بزن! زد و حرف زد و قرار شد که اون تا دوازده بیاد و ببرتش ....تا اون بیاد پیمان یه خرده دستمال گردگیری(کهنه برا گردگیری) و شیشه شور و یکی دو تا لیوان و یه سری چیزای دیگه که تو مغازه لازم داشتو گذاشت توی یه سطلی که می خواست ببره به اونجا به منم یه سری میوه داد که بشورم اونجا بخورند یه مقدارم شب همینجا تو خونه بعد شام بخوریم منم شستم و دوازده و نیم پیام اومد و پیمان خداحافظی کرد و وسایلو برداشت و با اون رفت منم اومدم یه خرده کاهو شستم برا شب تا سالاد درست کنیم و بعدم یه مقدار تخمه ریختم تو پیشدستی و آوردم نشستم هم تلوزیون نگاه کردم هم تخمه خوردم(کانال تما.شا داشت سری اول نون. خ رو پخش می کرد نمی دونم شبا چه ساعتی میده ولی تکرارشو از دو چهل و پنج تا سه و نیم پخش کرد) بعد از دیدن نون.خ هم نشستم جواب پیغامهایی که تو روبیکا و این چیزا برام اومده بود و روزای قبل فرصت نشده بود جواب بدم رو دادم و بعدم نشستم یه خرده کتاب خوندم و آخر سرم ساعت شش و نیم اینجورا زنگ زدم به پیمان ببینم راه افتاده یا نه که گفت جوجو تو میدو.ن توحید اصلا تاکسی نیست که باهاش بیام نظر.آباد الان با پیام داریم می ریم مترو.ی گلشهر تا ببینم اونجا اتوبوسی مینی بوسی چیزی هست که باهاش بیام( پیمان صبح که به پیام گفت بیا دنبالم قرار شد برگشتنی دیگه خودش با تاکسی برگرده و نخواد پیامو برا برگردوندنش تا اینجا بکشونه چون شبها خیلی اتوبان ترافیک و شلوغه) ...خلاصه که اون رفت ببینه چیزی پیدا می کنه که باهاش برگرده منم بلند شدم رفتم چراغ دم در راهرورو تو حیاط روشن کردم و اومدم تلوزیونو روشن کردم و نشستم برنامه کتاب. بازو دیدم آقای خیا.بانی مهمون برنامه شون بود... نیم ساعت دیگه یعنی ساعت هفت و نیم دوباره بهش زنگ زدم ببینم چی شد تونست ماشین پیدا کنه یا نه که گفت آره یه اتوبوس از مترو به نظر.آباد هست آخرین اتوبوس امشبم هست فعلا یه ربعه نشستم توش ولی هنوز حرکت نکرده، بعدشم گفت جوجو تو اگه می تونی سالادو درست کن تا من بیام چون برسم دیگه خسته ام و نمی تونم خودم درستش کنم (صبح گوجه و خیار و کاهو و این چیزا شسته بودم که پیمان شب بیاد سالاد درست کنه) گفتم باشه و خداحافظی کردم رفتم سالاده رو درست کردم و گذاشتم تو یخچال اومدم بقیه برنامه ام رو دیدم یه ربع به نه در حالیکه چهل و پنج دقیقه از آخرین زنگم به پیمان گذشته بود دوباره بهش زنگ زدم گفت همین الان اتوبوسه راه افتاده دم حصارکیم گفتم ای بابا من فک کردم الان دیگه داری می رسی گفت نه بابا یه ساعته تموم نشستیم تو ماشین تازه راه افتاده تو این یه ساعت هم جفت دراشو باز گذاشته بود یخ کردم از سرما، تا اینکه پنج دقیقه پیش درارو بست و بلاخره راه افتاد ایشالا خدا بخواد ساعت ده می رسم گفتم ایشالا و دیگه خداحافظی کردم و اومدم نشستم یه خرده مطلب تو اینترنت خوندم نیم ساعت بعدش یهو یه باد و طوفانی گرفت و یک سر و صدایی بیرون راه افتاد که نگوووووووووووووووو! بلند شدم رفتم از پنجره اتاق یه نگاه به حیاط خلوته انداختم گفتم ببینم گونی رو که پیمان به دیوار زده بود هست یا باد کنده که دیدم نه سر جاشه و اومدم رفتم از پنجره آشپزخونه هم حیاط جلوئیه رو نگاه کردم دیدم چادر گل پسر و شاخه های خانم گنجشکی(درخت دم در) و حوله ای که رو بند رخت بود و نایلونایی که پیمان تو حیاط کنار دیوار گذاشته بود و خلاصه همه چیز با باد در حال رقصند و یه اوضاعی تو حیاط پیش اومده که بیا و ببین! بعد از تماشای رقص اونا و شنیدن آواز باد و غوغایی که به پا کرده بود اومدم دوباره نشستم و به خوندن ادامه دادم یه ربع بعدش دیدم صدای برخورد یه چیزایی روی روشنایی هال می یاد انگار یه چیزی مثل شن روش می ریزند  دوباره رفتم از پنجره آشپزخونه بیرونو نگاه کردم دیدم یه برف و تگرگی با باد می یاد که بیا و ببین(یه جوری بود که نه برف بود نه تگرگ بین هر دوشون بود) با خودم گفتم همینو کم داشتیم الانه که پیمان برسه و از ماشین پیاده بشه تا زیر این برف و کولاک خودشو برسونه خونه خیس خالی شده (قرار بود تو ایستگاه اتوبوس یه خیابون اونورتر از خیابون خودمون پیاده بشه و از اونجام تا خونه یه ربعی پیاده روی داشت) تازه بادم می اومد و هوام به شدت سرد شده بود انگار نه انگار که صبح همون روز هوا بهاری بهاری بود خلاصه دوباره رفتم به پیمان زنگ زدم(با خودم گفتم الانه که پیمان سرم داد بکشه بگه چه خبرته انقدر زنگ می زنی بعد گفتم بذار بزنم بفهمه که وقتی یه نفر به آدم زیاد زنگ می زنه چقدر بده تا وقتی بیرون می ره اینهمه به من زنگ نزنه) خلاصه زدم و جواب داد بهش گفتم پیمان از شانس تو تا الان هوا خوب بودااااااااا همین الان یهو اینجوری شد می خوای برات چتر بیارم خیس نشی؟ گفت مگه هوا چه جوری شده؟ گفتم مگه نمی بینی برف و تگرگ می یاد؟ گفت نه اینجا خبری نیست چیزی نمی یاد که!!! گفتم مگه کجایید؟ گفت تو اتوبانیم تازه می خوایم بپیچیم سمت نظر.آباد ولی خبری نیست گفتم بابا اینجا یه باد و طوفانی شده و یه برف و تگرگی می یاد که نگو الان جلوتر بیایید می بینی! یه خرده که سمت نظر آباد اومدند گفت آره رو چمنا سفید شده ولی چیزی نمی یاد! گفتم چه می دونم والله داخل شهر که می یاد می خوای چتر بیارم برات؟ گفت نه چتر خودم دارم صبح برده بودم گفتم پس بدو بیا دیگه منتظرتم گفت باشه و خداحافظی کردم قطع کردم اومدم یه ده دقیقه ای نشستم جلو تلوزیون بعد بلند شدم رفتم دیدم برفه بند اومده یه پنج دقیقه بعدشم پیمان کلید انداخت و اومد تو و رفتم در هالو براش باز کردم گفت جوجو از سرما گوشام یخ زده هوا خییییییییییییییلی سرد شده خوبه حالا صبح رفتنی این پیرن پشمیه رو پوشیدم وگرنه یخ می زدم! گفتم آره بابا منم که تو خونه بودم دیدم پاهام یخ کرده بلند شدم رفتم بخاری رو زیاد کردم از بعد از ظهر تا حالا هوا خیلی سرد شده تازه شانس آوردی برف و تگرگی که می اومد بند اومد وگرنه خیسم می شدی و بدتر یخ می کردی! اونم گفت تو اتوبان اصلا چیزی نمی اومد داخل نظر آباد که شدیم من دیدم رو چمنای وسط میدون برف نشسته و سفید شده  ولی چیزی نمی اومد ! گفتم اون موقع که من به تو زنگ زدم داشت می اومد ولی ده دقیقه بعدش بند اومد ....خلاصه که یه خرده در مورد این چیزا حرف زدیم و پیمان لباساشو عوض کرد و گفت جوجو تا تو سفره رو می اندازی من برم یه دوش بگیرم و بیام! گفتم باشه و اون رفت و منم سفره رو انداختم و وسایلشو چیدم یه ربع بعدشم پیمان از حموم اومد و نشستیم  شام خوردیم و بعدم من ظرفای شامو شستم و اومدم نشستم سریال دیدیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم ! ...دیروزم بعد از خوردن صبونه حول و حوش ساعت یازده ونیم پیمان بهم گفت جوجو یه بسته گوشت چرخ‌کرده و یه رب بذار بیرون برم ماکارونی و فلفل دلمه و هویچ و این چیزا بگیرم امشب یه ماکارانی درست کن فردا ببرم تهران، ظهر با مامان بخوریم و بعد از ظهرم ببرمش دکتر! گفتم باشه (چهارشنبه زنگ زده بودم دکتر قلب مامانش و براش وقت چکاپ کرفته بودم اونم گفته بود شنبه ساعت چهار اینجا باشید )...خلاصه اون بلند شد و لباس پوشید و رفت که ماکارونی و این چیزا بگیره منم بلند شدم رب و گوشتو گذاشتم بیرون تا اون می یاد یخش وا بشه و بعد از ظهری درستش کنم بعدشم اومدم نشستم یه خرده از وقایع این چند روزو برا این پست تایپ کردم تا بعدا ویرایشش کنم یه ساعت بعدم پیمان از راه رسید و دیدم برا منم یه چیپس و یه پفک گنده گرفته با یه بسته ترد و دو بسته بیسکوییت زعفرونی منم یه خرده پریدم رو سر و کولش و ازش تشکر کردم بعدم وسایل ماکارونی رو آماده کردم و گذاشتم کنار تا بعد از ظهری بذارم بپزه بعدشم کلی میوه شستم گذاشتم کنار تا هم پیمان فرداش که می شد امروز یه مقدارشو برا مامانش ببره یه مقدارش هم خودمون شب بخوریم(مامان پیمان میوه هارو خیلی خوب نمی شوره یعنی فقط با آب خالی می شوره برا اینکه مریض نشه ما خودمون تو خونه همه رو با مواد ضد عفونی کننده میوه و سبزیجات و چند قطره مایع ظرفشویی می شوریم و خشکشون می کنیم بعد شسته شده اشو پیمان براش می بره)...بعد از شستن میوه ها هم اومدیم نشستیم یه چایی با بیسکوییتهایی که پیمان گرفته بود خوردیم و گرفتیم تا پنج خوابیدیم پنج هم بلند شدیم من مواد ماکارونی رو که آماده بود گذاشتم بپزه پیمان هم رفت تو حیاطو یه خرده با گل پسر ور رفت! عصری هم پیمان زنگ زد به پیام که تو مغازه بود ببینه چیکار می کنه که پیام گفت یه شلوارک فروخته (اولین لباسی بود که فروش می رفت) پیمانم خییییییییییییییییییییییلی خوشحال شد و برگشت به من گفت جوجو پیام یه شلوارک فروخته صدو بیست تومن، برا دشت اول خوبه! (خودشون نود تومن گرفته بودنش) منم گفتم مبااااااااااااااااااااااارکه ایشالاااااااااااااااااااا از این به بعد بیشتر از اینا بفروشه! پیمانم گفت مرسی و یه خرده دیگه ام با پیام حرف زد و خداحافظی کرد!... بعد از خداحافظی هم رفت تو اتاق و مدارکی که برا گرفتن جواز لازم بود رو آماده کرد که فردا سر راهش یه سر به اتحادیه پوشاک بزنه و برا جواز مغازه اقدام کنه چون چند روز پیشا رفته بودند دستگاه پوز برا مغازه بگیرند بانک گفته بود که باید جواز کسب بیارید تا دستگاه بهتون بدیم حالا فروش رفتن اولین لباس باعث شده بود پیمان امیدوار بشه و با خوشحالی برا گرفتن جواز اقدام کنه منم دیدم خوشحاله تو دلم خدارو شکر کردم و با خودم گفتم خدایا پشیمونش نکن و کمکشون کن که کارای مغازه خوب پیش بره بلاخره اینم برا بچه اش خیلی زحمت کشیده بذار موفق شدنش رو هم ببینه ....پیمان با خوشحالی مدارکو آماده کرد و از اتاق اومد بیرون دوباره به پیام زنگ زد که اون رفیقت بود که گفتی از ترکیه تیشرت آورده بهش زنگ بزن بگو بیست مدل تیشرت تو سه تا سایز برا ما کنار بذاره شماره حسابشم بگیر پولشو فردا براش کارت به کارت کنم اونم گفت باشه(یه مقدار لباس تو این مدت گرفتند ولی هنوز خیلی کمه و برا اینکه مغازه پر بشه حالا حالاها باید بگیرند فعلا فقط ویترینو چیدند هنوز قفسه ها خالی اند این مقداری که خریدند رو اگه بذارند تو قفسه ها بازم خیلیاشون خالی می مونند) خلاصه که خواهر انگیزه و امید برای تلاشهای آدمیزاد خیییییییییییییییییییییییییییلی مهمه و فروش رفتن همون یه شلوارک باعث شد که اینا انگیزه پیدا کنند تا بیشتر دل به کار بدند که ایشالاااااااااااااااااا موفق باشند ...بعد از این خوشحالیها دیگه ماکارونی پخته بود آوردیم خوردیم و بعد از شستن ظرفاش هم نشستیم و سریال نگاه کردیم ساعت دوازده یک هم گرفتیم خوابیدیم!... امروزم که صبح ساعت هفت و نیم پیمان شال و کلاه کرد و رفت تهران منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم گرفتم تا ساعت ده خوابیدم ده که آلارم گوشی بیدارم کرد یه زنگ به پیمان زدم ببینم رسیده که که گفت نیم ساعته رسیده و داره می ره نون بخره منم گفتم باشه و باهاش خداحافظی کردم و دوباره گرفتم خوابیدم وقتی دومین بار چشممو باز کردم دیدم ساعت یازده و بیست دقیقه است، دیگه بلند شدم تختخوابو مرتب کردم و رفتم به ماهیها غذا دادم و بعدم کتری رو گذاشتم رو گاز تا بجوشه و برا خودم چایی درست کنم اومدم نشستم یه قصه کوتاه برا الیار جونم ضبط کردم و فرستادمش برا سمیه تا بده الیار گوش کنه بعدم بلند شدم رفتم یه لیوان آب جوشیده برا خودم ریختم و آب یه لیمو ترشم چلوندم توش و ناشتا با نی خوردمش برا این با نی چون می گن اسید لیمو ممکنه به مینای دندان آسیب بزنه (ترکیب آب جوشیده ولرم و لیمو ترش بصورت ناشتا خیییییییییییییییییییلی برا بدن مفیده آدرس یه سایتو براتون می نویسم برید ببینید چه چیزای خوبی در مورد لیمو ترش نوشته این میوه به سلطان میوه ها معروفه و کمترین اثرش اینه که می گن بدن رو شیمی درمانی طبیعی می کنه و ریشه هر چی سرطانه تو بدن می سوزونه و نمی ذاره آدم هرگز سرطان بگیره تو یه سایتی نوشته بود لیمو ترش ده هزار برابر قوی تر از شیمی درمانی عمل می کنه ولی چون توی دنیای امروز سرطان تبدیل به تجارت شده این چیزارو به ملت نمی گند تا مردم دنبال قرص و دارو و اشعه برای شیمی درمانی باشند...علاوه بر شیمی درمانی طبیعی این میوه هر دردی که تو بدن باشه رو از بین می بره و برای سلامتی خیلی مفیده من خودم تجربه اش کردم علاوه بر من خیلیهای دیگه هم که تجربه اش کردند نظراتشونو تو خیلی از سایتها و همین سایتی که من معرفیش می کنم نوشتند حتما برید بخونید در ضمن ناشتا خوردنش هم اصلا معده رو اذیت نمی کنه حتی سوزش سر دل و زخم معده و اثنی عشر رو هم خوب می کنه!... یه تاثیر فوق العاده ای هم که لیمو ترش رو بدن می ذاره اینه که پوستو باز سازی می کنه و جوانی رو بهش برمی گردونه چون ویتامین c فراوانی که توش داره عاملی برای ساخت کلاژن تو بدنه و کلاژن هم همون چیزیه که وقتی آدم پیر میشه ساختش تو بدن متوقف میشه و همون باعث بوجود اومدن چین و چروک تو صورت و زیر چشم و غیره میشه ....یه خاصیت با حال دیگه ای هم که داره و من جدیدا کشفش کردم اینه که میشه به جای استفاده از مام و دئودورانت های ضد تعریق برای زیر بغل که به دلیل داشتن ترکیبات آلومنیوم کلی برای بدن ضرر دارند و باعث سرطان می شند از چند قطره لیمو ترش استفاده کرد به این صورت که آب یه لیمو ترشو بگیرید از یه صافی ردش کنید که لرد نداشته باشه بعد بریزیدش توی یه ظرف یا شیشه در دار کوچولو و بذاریدش تو یخچال (فک کنم آب یه لیموی متوسط برای استفاده یک ماهتون کافی باشه) هر روز به جای مام دو سه قطره اش رو بریزید تو دستتون و بمالیدش زیر بغلتون(سعی کنید درست زیر بغلتون مالیده بشه و نریزه رو بازوتون که چسبوک بشه) بعد دستاتو نو چند دقیقه ای بالا نگه دارید تا خشک بشه بعد لباستونو بپوشید اولش تا قبل از اینکه کامل جذب بشه ممکنه یه کوچولو حالت چسبناک داشته باشه ولی موقتیه و یه ربع بیشتر طول نمی کشه که این حالت از بین می ره و دیگه اصلا حس چسبندگی زیر بغلتون ندارید از اون به بعد هر چقدر هم که عرق کنید تا چهل و هشت ساعت اصلا بدنتون ذره ای بوی بد عرق نمی گیره (من خودم اینو امتحان کردم من هر روز لباسامو عوض می کنم ولی برای اینکه ببینم چقدر دوام داره دو روز کامل لباسمو عوض نکردم در طول دو روز اصلا بوی عرق نگرفتم(با اینکه خیلی عرق کرده بودم) حتی به اندازه یه ذره، ولی آخر روز دوم احساس کردم یه کوچولو بوی عرق می دم دقیقا بعد از اینکه چهل و هشت ساعتش تموم شده بود البته برا من چهل و هشت ساعت طول کشید شاید برای یکی دیگه یه کم زمانش کم یا زیاد بش ولی بهترین مامها هم بیست و چهار ساعت بیشتر اثر ندارند  ...تازه فرقش با مام و این چیزا اینه که برعکس اونا که باعث می شن آدم عرق نکنه و سموم توی بدن بمونه لیمو ترش جلوی عرق کردن آدمو نمی گیره فقط تنها کاری که می کنه اینه که باکتری های زیر بغل رو می کشه و نمی ذاره که بوی بد بگیرند برا همین برعکس مام و دئودورانتهای دیگه هیچ ضرری رو متوجه بدن نمی کنه ...اینا یه گوشه از خواص این میوه نازنینه که گفتم هزاران خاصیت دیگه هم داره که اینجا نمیشه نوشت و خودتون برید تو گوگل سرچ کنید و بخونیدش)... خب اینم از این ... بگذریم ...می گم این پستم بدجور تبدیل به شاهنامه شد اونم نه یه شاهنامه که فک کنم اندازه ده تا شاهنامه شد تا من همینجور ادامه ندادم و تبدیل به بیست تا نشده و چشماتون به باد فنا نرفته من برم و شما هم برید به کاراتون برسید! ...از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید  بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

💥گلواژه💥
چیزی که الان می خوام بنویسم هیچ ربطی به پست امروز نداره ولی جمله ایه که تامل برانگیزه و بهتره بیشتر در موردش فکر کنیم!

داستایوفسکی می گه ‌‌: ما هرکسی رو طوری می کشیم؛ بعضی ها را با گلوله ؛ بعضی ها را با حرف..بعضی ها را با کارهایی که کرده ایم و بعضی ها را با کارهایی که تا به امروز برای آن ها نکرده ایم! 

 

راستی آدرس سایتهایی که در مورد لیمو ترش گفتم اینا هستند (می تونید به جای این آدرسها تو گوگل دو جمله«لیمو ترش شیمی درمانی می کند»  و «صد و یک خاصیت لیمو ترش برای بدن » رو سرچ کنید)


https://namnak.com/%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B5-%D8%A8%DB%8C-%D9%86%D8%B8%DB%8C%D8%B1-%D9%84%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%AA%D8%B1%D8%B4.p14763


https://namnak.com/%D8%B4%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%84%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%AA%D8%B1%D8%B4.p18418

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۲
رها رهایی
يكشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۵۴ ق.ظ

این بزرگترین موفقیت توست!!!

سلااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این چند روز (از پست قبل تا حالا) اتفاق خاصی نیفتاده که بخوام تعریف کنم روزامون کم و بیش مثل همیشه گذشت و بخوام بنویسم تقریبا چیزی شبیه پستای قبلی میشه چون اکثرا خونه بودیم به جز یه روزشو که فک کنم سه شنبه بود رفتیم کرج و حالا همون یه روزو براتون تعریف می کنم هر چند که اون روزم اتفاق خاصی نیفتاد و اونم پر از روزمرگی بود ولی خب دیگه زندگیه دیگه از همین روزمرگیها و چیزای پیش پا افتاده اش باید لذت برد حتما که نباید اتفاق بزرگی بیفته که!عرضم به خدمتتون که سه شنبه که رفتیم کرج اول رفتیم خیابون.فا.طمی و یه خرده میوه و خرما و این چیزا خریدیم بعدشم ماشینو توی یه خیابونی به اسم اد.هم که نزدیک پاساژ میر.محسنی ایناست(همون سکه.فروشه) پارک کردیم و پیاده راه افتادیم سمت مغازه.میر.محسنی نرسیده بهش من به پیمان گفتم تو برو اونجا منم یه دوری اینجا می زنم اومدی بیرون بهم زنگ بزن اونم گفت باشه و رفت( مغازه میر.محسنی اینا کوچیکه فک کنم شش هفت متر بیشتر نیست و پر رفت و آمد هم هست از اونورم نه خودش و نه داداشش معمولا ماسک نمی زنند برا همین من هیچوقت نمی رم تو، پیمانم که می ره پیششون معمولا دو تا ماسک رو هم می زنه البته نه اینکه آدمای کثیفی باشند هاااااااااا نه، از این پولدارای خیلی شیک و پیک و تمیزند ولی خب نمی دونم چرا کلا ماسک تو کارشون نیست و با اینکه مغازه شون کوچیکه و رفت و آمد توش زیاده ولی این یه موردو رعایت نمی کنند)...خلاصه اون رفت و منم اول رفتم یه خرده پالتوهایی که دست فروشا روی رگال کنار خیابون آویزون کرده بودند رو دیدم بعدم رفتم توی یه مغازه لوازم آرایشی و یه مداد لب کالباسی گرفتم و اومدم بیرون یه خرده ویترین مغازه هارو نگاه کردم و دوباره سر راهم یه لوازم آرایشی دیگه بود که بزرگتر از اون اولی بود رفتم توی اونم یه خرده گشت زدم و یه مداد کالباسی دیگه و یه مداد اکلیلی نوک مدادی گرفتم که تقریبا می شد گفت مداد چشم اکلیلی بود، از اونجام اومدم بیرون و رفتم سمت پاساژ میر.محسنی از دور نگاه کردم دیدم پیمان هنوز داره باهاش حرف می زنه برا همین راه افتادم سمت طبقه پایین پاساژ، اونجا دو تا کتابفروشی هست که یکیش دست دوم فروشیه رفتم تو دست دومی و یه خرده میون قفسه ها گشتم و کتاباشو دیدم صاحبش که یه مرده تقریبا چهل و پنج ساله بود بیرون تو راهرو در حال جابه جا کردن کتاب بود اومد تو و گفت بیشتر مد نظرتون چه کتابائیه؟ منم گفتم روانشناسی! یه قفسه پشت قفسه ای که من روبروش وایستاده بودم رو نشونم داد و گفت اینا کلا روانشناسی اند منم رفتم و یه خرده کتابای اونجارو نگاه کردم توشون کتاب مدیر.روشن.بین.خوزه. سیلوارو دیدم که گذاشته بود پنج تومن با خودم گفتم چه خوب چقدر قیمتش پایینه هر چند که کتابش دست دوم بود ولی از اینا بعیده که کتابی بیرون شصت هفتاد هزار تومن باشه و دست دومشو بدن پنج تومن، کم کم ممکن بود سی چهل تومن قیمت بذارند روش، برا همین همونو ورداشتم و خواستم کتابای دیگه شون رو هم نگاه کنم با خودم گفتم الانه که پیمان زنگ بزنه برا همین بهتره که برم پول اینو حساب کنم بقیه رو حالا بذارم یه روز دیگه که اومدیم اینورا ببینم برا همین رفتم مرده رو از بیرون صدا کردم اومد کتابه رو نشونش دادم با تعجب گفت این کتابو زدن پنج تومن؟ گفتم بعله تو پنج تومنیها بود گفت می دونید بیرون الان قیمتش چنده؟ کم کم هفتاد تومنه بعدشم کتابای خوزه .سیلوا پیدا نمیشه تعجب می کنم پنج تومن روش قیمت زدند! منم گفتم حالا چقدرباید تقدیم کنم؟ اونم دوباره پشت جلد کتابو که همکارش با خودکار قیمت دست دومشو روش نوشته بود دید و گفت نوشته پنج تومن دیگه، کاریشم نمیشه کرد! منم پنج تومنو کارت کشیدم و کتابو ورداشتم اومدم بیرون مرده هم باهام اومد و شماره تلفنهای رو شیشه اش رو نشونم داد و گفت ما داریم جا به جا می شیم داریم می ریم طالقا.نی شمالی شماره هارو داشته باشید خواستید بیایید کتاب بگیرید زنگ بزنید آدرسو بهتون بگم با این شماره ها تو تلگر.ام و وات.ساپ و اینا هم هستیم منم گفتم چشم و یه عکس از شماره های روی در گرفتم و تشکر کردم و راه افتادم سمت بالا، اونجام مغازه میر.محسنی رو یه نگاه انداختم ببینم پیمان هنوز اونجاست که دیدم میر .محسنی کرکره مغازه اش رو زده داره می یاد پایین و پیمانم بیرون در کنارشه داره باهاش حرف می زنه(ساعت یک بود میر.محسنی سر ساعت یک تعطیل می کنه و می ره خونه برا ناهار) منم همونجا وایستادم و منتظر پیمان موندم کرکره که بسته شد راه افتادند اومدند سمت در پاساژ و میر .محسنی چشمش به من که افتاد و بهش سلام دادم بعد از احوالپرسی برگشت به پیمان گفت دو ساعت این بنده خدا رو اینجا منتظر گذاشتی خب می گفتی بیان تو! من تشکر کردم و  پیمانم گفت نه آقای میر.محسنی اینجا نبود رفته بود برا خودش خرید کنه ...بعد از این حرفا میر .محسنی دست کرد تو جیبش و یه مشت کشمش از اون سبزا با فندق و بادوم و این چیزا در آورد و ریخت تو جیب پیمان گفت من همیشه یه مشت از اینا تو جیبم دارم هر از گاهی یکی دو تا می اندازم تو دهنم تا ضعف نکنم پیمانم تشکر کرد و بعد از مبادله کشمش و بادوم میر.محسنی خداحافظی کرد و رفت و منم به پیمان گفتم یهو از این کشمشها نخوری مالیده به دست و جیب یارو کثیفه اونم گفت نه بابا نمی خورم میر.محسنی دستشو زده به اون سکه ها بعدشم با همون دست بدون اینکه بشوره اینارو از تو جیبش درآورده من موندم اینا چه جوری با این حد از رعایتشون تا حالا کرو.نا نگرفتند؟منم گفتم بابا اینا پولدارند خوب می خورند بدنهاشون مقاومه کرو.نارو بدبخت بیچاره ها می گیرند که رعایت هم می کنند ولی بدناشون انقدر ضعیفه که ویروسو رو هوا می گیره... خلاصه بعد از این بحثهای بهداشتی راه افتادیم سمت بازا.ر انقلا.ب که همون اطراف بود پیمان گفت حالا که تا اینجا اومدیم بریم برا مامان یه قابلمه کوچیک و یه شیر جوش بخریم (هفته پیش پیمان یه قابلمه سایز ۲۲براش گرفته بود که تقریبا چهار نفره بود مامانش گفته بود یه دونه هم از این کوچکتر بگیر برا استفاده دم دستی وقتی می خوام کم غذا درست کنم) خلاصه رفتیم و یکی دو جا قابلمه هاشونو دیدیم و از یکیشون یه قابلمه و یه شیر جوش تفلون برا مامانش و یه ماهی تابه تفلونم برا خودمون خریدیم سه تاش شد ششصدو پونزده هزار تومن با اینکه قابلمه و شیر جوش خیلی هم بزرگ نبودند یه قابلمه کوچیک دو نفره بود و یه شیر جوش کوچیک(شیر جوش صد تومن و قابلمه هم دویست تومن) فقط ماهی تابه ما با اینکه اونم اونقدری بزرگ نبود و سایز متوسط بود و مارکشم خیلی تاپ نبود شد سیصدو پونزده تومن! با خودم گفتم چه خبره تو این مملکت ؟ یکی بخواد الان با این قیمتها برا دخترش جهاز بخره که بیچاره است که، دست کم باید یه صد میلیونی فقط بده سرویس آشپزخونه بخره علاوه بر گاز و فر و یخچال و این چیزا که اونارو باید جدا بخره و قیمتای اونا هم سر به فلک کشیده! با این اوضاعی که پیش آوردند من نمی دونم چه جوری روشون میشه به جوونها بگن چرا ازدواج نمی کنید؟...خلاصه که خواهر بدجور زندگی رو برای مردم سخت کردند خدا به داد این ملت برسه ...بگذریم اونارو خریدیم و راه افتادیم رفتیم سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت گوهر.دشت، پیمان می خواست یه سر به مخابرات منطقه هفت(فک کنم) بزنه ببینه می تونه تلفن مغازه رو به نام خودش بزنه یا نه؟ مغازه یه خط تلفن داره که وصله ولی مالکش اونی که مغازه رو به ما فروخته نیست بلکه یکی دو نفر قبلتر از اون آدمه و کلا دسترسی بهش نداریم که بگیم بیاد تلفنو به اسم ما کنه برا همین پیمان چند وقت پیشا رفته بود مخابرات محله خودمون تو عظیمیه سوال کرده بود ازشون اونا گفته بودند که اگه سند مغازه رو بیارید با سند می تونید خط تلفنو به اسم خودتون بزنید و نیازی به حضور مالک قبلی نیست منتها چون مغازه گوهر.دشته شما باید به مخابرات منطقه هفت یا یه همچین چیزی که مختص خود گوهر. دشته مراجعه کنید...خلاصه رفتیم و مخابرات رو که بغل برج .نیکا.مال که یه برج معروف تو گوهر دشته پیدا کردیم و پیمان رفت تو و برگشت گفت تعطیل کردند رفتند بعدا باید بیاییم چون ساعت تقریبا دو بود برا همین سوار شد و راه افتادیم پیمان گفت جوجو یه سر بریم به مغازه بزنیم و بعد بریم منم گفتم باشه و رفتیم سر راه هم یه پیک موتوری و یه ماشین زده بودند به هم و اومده بودند یقه همو گرفته بودند و دعوا می کردند و کار بالا گرفته بودو راه بسته شده بود برا همین یه خرده موندیم تو ترافیک تا مردم سواشون کردند و راه باز شد و رفتیم مغازه یه بیست دقیقه ای هم اونجا بودیم و پیمان یه خرده میز و این چیزارو جابه جا کرد و بعد بست و راه افتادیم به سمت خونه، دیگه تاریک شده بود رسیدیم خونه و وسایلو یه خرده جابه جا کردیم و شستیم و ضد عفونی کردیم بعدم پیمان رفت یه دوش گرفت و اومد نشستیم شام خوردیم و بعدم یه خرده تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدم...روزای بعدم که خبر خاصی نبود و همون کارای تکراری همیشگی بود امروزم که پیمان صبح رفت تهران و منم بعد از مرتب کردن چند دقیقه ای خونه و گذاشتن کتری روی گاز اومدم خدمتتون ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...اینم از کار و زندگی ما تو این یکی دو روز ...خب دیگه من برم شمام برید به کارتون برسید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای

 

💥گلواژه💥
به تو گفته اند که در زندگی باید موفق باشی 
ولی من به تو می گویم که باید به معنای واقعی زندگی کنی و این بزرگترین موفقیت توست! 


این جمله رو نمی دونم کی گفته و اصلا نمی دونم کی و از کجا روی یه کاغذی یادداشت کردم که اینجا براتون بنویسمش ولی جمله قشنگیه و ارزش اینو داره که روش تأمل کنیم!... بعضی وقتها با خودم فکر می کنم در طول همه سالهای عمرمون همش بهمون گفتند که باید موفق باشیم، باید اول بشیم، باید پیروز بشیم، باید مواظب باشیم شکست نخوریم، همش باید بالا بریم، ولی کسی هرگز بهمون نگفت که باید زندگی کنیم، باید زندگی کردنو یاد بگیریم، باید از زندگی لذت ببریم!... یه عمر انگار همش درگیر مسابقات مختلف بودیم از اون بچگی و روزای مدرسه بگیر تا همین الان و همین لحظه! انقدر که دیگه کم آوردیم انگار که فقط برنده بودن همه زندگی بود! چرا باید اینجوری باشه؟ چرا یکی بهمون نگفت که زندگی این نیست و این همه زندگی نیست؟ چرا یکی بهمون نگفت که توی زندگی لذت بردن از چیزهای کوچیک و پیش پا افتاده هم درست به اندازه موفقیتهای بزرگ مهمه؟ چرا بهمون نگفتند که اگه متوسط باشیم و از زندگیمون لذت ببریم و اعصاب و روانمون سالم باشه خیلی ارزشش بیشتر از اینه که به قیمت از دست دادن سلامت روح و روانمون برنده باشیم؟ اینهمه کمال گرایی برای چی بود که به ما تحمیل شد؟ قرار بود نهایت به کجا برسیم که انقدر بهمون سخت گرفته شد؟ اصلا به کجا رسیدیم و این جایی که الان هستیم ارزش اینهمه فرسودگی روح و روانمون رو داشت؟...خواهش می کنم این سوالهارو از خودتون بپرسید و تو جواب دادن بهشون با خودتون رو راست باشید و اگه به این نتیجه رسیدید که بهتون زیادی سخت گرفته شده تو تربیت و برخورد با بچه هاتون تجدید نظر کنید و اجازه بدید بیشتر از اینکه تحت فشار باشند برای برنده شدن، زندگی کردن رو تجربه کنند، شاد بودن رو یاد بگیرند، زیبایی هارو ببینند، به خودشون فارغ از موفقیتهاشون ایمان داشته باشند! اگه اونا یه روحیه سالم داشته باشند اگه زندگی کردنو بلد باشند در آینده موفق تر از اونی عمل می کنند که به قیمت به فنا رفتن روح و روان و اعصابش بدون هیچ لذتی از زندگی تو قله های موفقیت و پیروزی می درخشه! خواهش می کنم به این چیزا خوب فکر کنید ...نذارید کمال گرایی بیش از اندازه زندگی و جوانی نسل جدید رو هم به تاراج ببره!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۵۴
رها رهایی
دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۰۵ ق.ظ

منم تورو اندازه ستاره های آسمون دوستت دارم!

سلااااااااام سلااااااام سلااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یه روز قبل از روز زن یعنی سه شنبه ظهر گرفتیم یه خرده خوابیدیم منم هر وقت بخوام بخوابم حتما گوشیمو سایلنت می کنم چون کافیه یه کوچولو صدای اس ام اسی چیزی بیاد حتی آروم سریع از خواب می پرم و نمی تونم بخوابم خلاصه هم گوشی خودمو هم گوشی پیمانو سایلنت کردم و گرفتیم خوابیدیم وسطا با صدای ویبره گوشی خودم از خواب پریدم دیدم یه شماره از تهرانه تا گفتم الو دیدم یکی با محبت گفت سلام دخترم حالت خوبه؟ یهو از صداش شناختمش دوست پیرزنم از کانو.ن بازنشستگا.ن ایرا.ن خودر.و بود ( همون که قبلا هم یه بار براتون گفته بودم مدیر برنامه های مدیر.عا.مل سابق ایران.خود.رو زمان شاه بوده یه پیرزن خیلی پولدار و جذاب و خوشگله که مسئول کانو.ن بازنشستگا.ن ایرا.ن خودروئه و بصورت افتخاری بخاطر ارادتی که به مدیر.عا.مل اسبق داره اونجا کار می کنه) تا فهمیدم اونه گفتم من قربووووووووووووووونتون برم حالتون خوبه؟ نمی دونید چقدررررررررررررر دلم براتون تنگ شده بود گفت فدااااااااااااااااااات بشم من حالم خوبه تو چطوری چیکار می کنی؟ گفتم منم خوبم خدارو شکر دیروز پریروزا اتفاقا داشتیم با پیمان در مورد شما حرف می زدیم بهش می گفتم یه روز باید برم به دوستم سر بزنم  البته اگه شما منو به دوستی قبول داشته باشید اونم خندید و گفت تو دختر منی عزیز دلم، به روح پدر و مادرم قسم انقدرررررررررررررررر دلم برات تنگ شده بود که با خودم گفتم بلند شم زنگ بزنم هم صدای قشنگشو بشنوم هم روز زنو به خودش و مادر عزیزش تبریک بگم منم گفتم خدا پدر و مادرتونو بیامرزه شما لطف دارید منو شرمنده کردید وظیفه من بود که بهتون زنگ بزنم منم این روزو بهتون تبریک می گم و....خلاصه خواهر کلی حرف زدیم و دل دادیم و قلوه گرفتیم تا اینکه حرف از درس من افتاد گفتم تموم کردم یه ماه پیش آخرین امتحاناتم رو هم دادم و فارغ التحصیل شدم اونم خیلی خوشحال شد و بهم تبریک گفت و بعدم گفت دختر گلم تورو خدا یه بار که می خوای بیای اینجا قبلش به من بگو تا برات یه کادوی خوشگل بخاطر فارغ التحصیلیت بگیرم اومدی اینجا بهت بدم منم گفتم همین که شمارو ببینم برا من بزرگترین کادوئه و کادوی دیگه ای نیاز نیست اونم گفت من به دختر گلم افتخار می کنم که انقدر کوشا و درس خونه دعا می کنم ایشالا انقدررررررررررررررررررر مقامت بالا بره و به جاهای بزرگی برسی که بخوام بیام دفترت برا دیدت، آدمات اونجا راهم ندن و بگن باید وقت قبلی بگیری منم گفتم شما رو چشم من جا دارید مگه آدمای من می تونند شمارو راه ندن همه شونو بیرون می کنم اونم خندید و یه خرده دیگه حرف زدیم و آخرشم بهم گفت که خواستید بیایید کانون قبلش بهم زنگ بزنید بگم چه روزایی هستیم چون الان بخاطر کرو.نا یکی دو روز در میون می یاییم سر کار و بقیه اشو دور کاری می کنیم منم گفتم باشه حتما زنگ می زنم خدمتتون ، موقع خداحافظی در حالیکه دوباره روز زنو به خودم و به مامان تبریک گفت منم تشکر کردم و دوباره بهش تبریک گفتم و آخرشم بهش گفتم اندازه یه دنیااااااااااااااااااااا دوستتون دارم البته دنیا یه اصطلاحه ها، خیییییییییییییییییییییییییییییلی بیشتر از یه دنیا دوستتون دارم اونم گفت ممنون عزیز دلم منم تورو اندازه ستاره های آسمون دوستت دارم منم خندیدم و بهش گفتم از حالا عاشق ستاره های آسمون شدم اونم خندید از پشت گوشی چندتایی بوسم کرد منم بوسش کردم و خداحافظی کرد و رفت بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد نمی دونید چه حس و حال خوبی داشتم انگار که دنیارو بهم داده بودند انقدررررررررررررررررررررر که خوشحال شده بودم خییییییییییییییییییییییییلی پیرزن باحالیه یه دنیا عشق تو وجودشه وقتی با آدم حرف می زنه انقدرررررررررررررررررر با محبت حرف می زنه آدم عاشقش میشه هم کلماتی که به کار می بره پر از مهر و محبته هم لحنش انقدر جذاب و شیرینه که آدم دلش پر از شور و حال و شادی میشه برعکس بعضی پیرزنها که همش پر از غم و اندوه و افسردگی اند این آدم پر از شور و نشاط و سرزندگیه در عین حال لحنش زیبا و جذاب و شیکم هست ...خلاصه که اگه به من بهترین کادوهای دنیارو هم برای روز زن می دادند نمی تونست اونقدری خوشحالم کنه که زنگ زدن این پیرزن نازنین خوشحالم کرد باورتون نمیشه تا آخر شب همینجور یادم می افتاد و لبخند می اومد رو لبم و دلم از شادی این اتفاق می لرزید شبم موقع خواب برای پدر و مادرش فاتحه و آیه الکرسی خوندم و برا آمرزش و شادی روحشون دعا کردم و خوابیدم...فرداشم که روز زن بود پیمان بهم سیصد و پنجاه تومن پول هدیه داد(هفت تا تراول پنجاه تومنی) و منم کلی ازش تشکر کردم بعدشم ظهرش زنگ زدم به مامان و روز مادرو بهش تبریک گفتم اونم خوشحال شد می گفت شهرزاد و نازلی و صادق و آرتان اینا اونجان منم گفتم به همه شون سلام برسون خلاصه یه چند دقیقه ای با مامان حرف زدم و خداحافظی کردم بعد از ظهر اون روزم چون چیزی برا شام نداشتیم پیمان بلند شد رفت بیرون شیر و این چیزا بگیره بهش گفتم چندتا هم تخم مرغ بگیره بیاره با سیب زمینی بذاریم آبپز بشه که رفت و از بیرون بهم زنگ زد گفت یکی دو پیمانه برنج بذار دم بکشه تن ماهی می گیرم می یارم باهاش بخوریم منم برنجو گذاشتم دم کشید و اونم اومد دیدم علاوه بر تون و چیزای دیگه برا منم دو بسته ترد گرفته که خیلی دوست دارم منم تشکر کردم و خلاصه اون شب کته با تون ماهی خوردیم و خوابیدیم ...فرداشم که می شد پنجشنبه، صبح قبل از صبونه پیمان رو تختی و رو بالشیهارو عوض کرد و با یه سری لباس ریخت تو لباسشویی و شست و بعدشم برد پهنشون کرد و اومد صبونه خوردیم و بعدم من یه خرده مطالعه کردم و اونم خونه رو جارو کشید و ظهرم بهم گفت جوجو یه بسته گوشت بذار بیرون با اون یه بسته سبزی که حاج خانوم داده و تو فریزر داریم کوتو کوتو درست کن (کوتو کوتو یا آبکی یه غذای شمالیه که قبلا هم همینجا بهتون گفتم از برگ شبدر درست میشه منظور پیمان از حاج خانوم هم زن آقای غلام.پور صاحب شالیزار بود) منم گفتم باشه و بلند شدم سبزی و گوشتشو گذاشتم بیرون تا یخشون وا شه تا بعد از ظهر بذارم بپزه و گرفتیم یکی دو ساعتی خوابیدیم  بعدشم بلند شدیم یه چایی خوردیم و رفتم غذارو گذاشتم پخت و شب با ترشی کلم قرمزی که درست کرده بودم و تازه رسیده بود آوردم خوردیم و یه خرده هم تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم...فرداشم که می شد جمعه صبح با نم نم بارون از خواب بیدار شدیم هوا یک بوی خوبی می داد که نگوووووووووو، اصلا هم سرد نبود و با بارونی که می اومد آدمو یاد روزای آخر اسفند می انداخت و یه حس و حال خوبی به آدم می داد که بازم نگوووووووووووو از اون حال و هواها که نمی دونی چرا، ولی بی دلیل خوشحالی و یه نسیم ملایمی روح و جانتو نوازش میده و تازگی و طراوتو می دمه تو عمق وجودت و احساس می کنی تازه متولد شدی و با امید به دنیایی که پیش روته نگاه می کنی و هی نفس عمیق می کشی...منم دقیقا با همون حس و حال و با چند تا از اون نفسها به استقبال اون روز رفتم و بعد از خوردن صبونه و شستن ظرفاش نشستم یه خرده ذکر گفتم و برا همه تون دعا کردم و یه مقدارم مطالعه کردم(دارم جلد دوم در.آغوش .نورو می خونم) بعدشم که یه چایی خوردیم و طبق معمول هر روز ظهر گرفتیم یه خرده خوابیدیم! حالا بعد از ظهر بارون شدت پیدا کرده بود و دیگه ریز ریز نمی اومد بلکه شرشر می اومد ساعت پنج اینجورا پیمان گفت جوجو حوصله ام سر رفته برم یه خرده راه برم یه شیرم بگیرم بیام منم گفتم باشه ولی چتر با خودت ببر بارون بدجور داره می یاد خیس نشی برگشتنی هم برا منم یه شیشه گلاب بگیر بیار می خوام سوها.ن درست کنم گفت باشه و رفت لباس پوشید و چترو ورداشت و رفت منم اومدم نشستم بقیه کتابمو خوندم تا اینکه یه ساعت بعد با یه شیشه گلاب و یه دلستر بزرگ هلو و یکی دو کیلو شیر و یه مقدار میوه و این چیزا برگشت منم رفتم وسایلی که آورده بودو شستم و ضدعفونی کردم و گذاشتم کنار، شیرم گذاشتم جوشید و خاموش کردم رفتم نشستم از کانا.ل.نسیم برنامه .کتا.ب .بازو ببینم که یادم افتاد جمعه است و نمی ده برا همین یه خرده اخبار گوش کردم و بعدم رفتم شامو که از وقتی پیمان رفته بود بیرون، گذاشته بودم رو بخاری و آروم آروم گرم شده بود آوردم خوردیم و بعد شام هم همنجور که نشسته بودم داشتم تلوزیون می دیدم پیمان گفت تو مثلا قرار بود سوهان درست کنی؟ گفتم آره ولی الان حس و حالش نیست و فک کنم موند برا فردا! پیمانم با یه اخم کوچولو گفت پس بیخود گلابو خریدم منم خندیدم و گفتم نه دیگه چرا بیخود حالا فردا درست می کنم دیگه، بعد یه لحظه فکر کردم با خودم گفتم بذار پاشم درست کنم برا همین بلند شدم و دست به کار شدم و در عرض یه ربع درستش کردم و گذاشتم خنک شد ولی چشمتون روز بد نبینه اول شکلش خوب بود دقیقا شبیه سوهان بود ولی بعد از خنک شدن تبدیل به قلوه سنگ شد انقدررررررررررررررررررر که سفت شد طوریکه پیمان اومد یه تیکه ازش کند و بعد از اینکه به زور خورد با یه دلسوزی خاصی اومد دست انداخت دور گردنم و یواشکی تو گوشم گفت جوجو فک کنم تو همون کیکو ادامه بدی برات بهتر باشه منم انقدرررررررررررررررررر به حرفش خندیدم که خدا می دونه گفتم این که چیزی نیست که اون سالهایی که تو می رفتی سر کار یه بارم من سو.هان درست کرده بودم بهت نگفتم انقدررررررررر بد شده بود که قبل از اینکه تو بیای یواشکی ریخته بودمش تو سطل آشغال اونم با یه قیافه بامزه ای سرشو با تأسف تکون داد و خندید منم گفتم قبول کن این در مقایسه با اون خیییییییییییییلی پیشرفت بزرگیه اونم با خنده گفت آره بابا آاااااااااره...بعدشم پیمان یه تیکه دیگه ازشو کنده بود و گذاشته بودش دهنش بعد یه ساعت اومد گفت جوجو الان تازه تمومش کردم خیلی خوبه آدمو مشغول می کنه نمی ذاره حوصله آدم سر بره منم خندیدم و گفتم پس چی فک کردی من که چیز بد برات درست نمی کنم که، من وقتی می خوام چیزی درست کنم حساب همه ایناو می کنم...خلاصه که نمی دونید آخر شبی بخاطر این سوهانه انقدر خندیده بودیم که دلمون درد گرفته بود  ....شنبه هم دوباره با صدای بارون از خواب بیدار شدیم منتها نه بارون ریز و نم نم بلکه بارون درشت و یه ریز و تند که بازم هوا بوی بهشت می داد انقدررررررررررررررررر که با حال بود، وسط اون هوای با حالم خاله پری نازنین شتابان وارد شده بود و اوضاع باحالتر هم شده بود منم دو تا دونه بیشتر گلاب به روتون نوار .بهداشتی نداشتم و به پیمان می گفتم پیمان پاشو برو برام یه بسته بگیر اونم می گفت عمرا من دیگه از این چیزا نمی رم بگیرم روم نمیشه خودت برو بگیر بیا منم که کلا حس و حال بیرون رفتن نداشتم اونم تو اون هوای بارونی خلاصه سعی کردم موقتا با همون دو تا سر کنم تا به موقعش پیمانو راضی کنم بره بگیره...بعد از اطلاع از تشریف فرمایی خاله پری رفتم نشستم صبونه خوردیم و بعد از خوردن صبونه هم من نشستم روباه درست کردم( یه کاردستی با کاغذ از تو اینترنت یاد گرفته بودم خییییییییییییییییلی با حال بود) پیمانم نشست پشت میز غذاخوری هال و نقشه خونه دوبلکسی که می خوایم بعد از کوبیدن اینجا درست کنیم رو اصلاح کرد یعنی هر روز کارش همینه تا حالا صد تا نقشه کشیده برده داده به اون مهندسه که قراره برامون مجوز ساخت بگیره هر روزم دوباره نقشه رو تغییر میده و چند روز یه بار دوباره براش می بره هر روز عصر بلا استثنا عینکشو ورمی داره و با چندتا کاغذ A4 و مداد و خط کش و اینا میشینه پشت اون میزو متفکرانه مشغول کشیدن نقشه میشه کلی هم محاسبات سنگین می کنه فرداش دوباره یه فکر جدید به ذهنش میرسه و از نو شروع می کنه...خلاصه که فک کنم تا نقشه اصلی این خونه کشیده بشه این بچه هلاک بشه انقدر نقشه بکشه 😁! اون اولا که اینجارو خریده بودیم پیمان می گفت می خوام اینجارو پنج طبقه بسازمش بدمش به پیام بده اجاره و با پولش زندگی کنه می گفت بذار یه نفر هم تو دنیا کار نکنه و زندگی کنه! ولی بعدا که پیام یه خرده اذیتش کرد تصمیمش عوض شد قرار شد که به جای آپارتمان یه خونه دوبلکس توش بسازه برا خودمون و یه خونه هم تهران بخره که هر از گاهی بیاییم اینجا و هر از گاهی هم بریم اونجا، برا همین با مهندسه حرف زد که من نمی خوام آپارتمانش کنم و می خوام دوبلکسش کنم اونم گفت که نقشه پیشنهادیتو بکش بده به من تا اصلاحش کنم و اقدام کنیم برا جواز که اونم از همون موقع همش در حال ارائه نقشه پیشنهادیه😁😆...بگذریم بعد از ظهرشم بعد از خواب نیم روزی یکی دو ساعته، پیمان بلند شد گوشی تلفن مامانشو که دفعه پیش با خودش آورده بود و خراب بود گذاشت توی یه کیسه و گفت جوجو من برم هم اینو بدم تعمیر کنند هم شیر بگیرم و بیام گفتم باشه و اون رفت و منم نشستم بقیه کتابمو خوندم بارونم همینجور داشت می اومد یه ساعت بعدش دیدم بارون تندتر شده و خبری هم از پیمان نیست یه خرده نگران شدم تا اومدم گوشی رو وردارم بهش زنگ بزنم دیدم کلید انداخت و اومد تو، رفتم در هالو براش باز کردم در حالیکه یه دستش چتر بود و یه دستش کیسه های خریدش اومد تو، می گفت تو کل نظر.آباد یه تعمیرکار گوشی ثابت انگار هست و اونم اونی بود که من رفتم پیشش و هنوز باز نکرده بود و مجبور شدم نیم ساعتی جلو مغازه اش منتظر بمونم گفتم خب می اومدی یه روز دیگه می بردیش گفت آخه نمی شد می خوام ایندفعه رفتم خونه مامان گوشیه رو براش ببرم معطل نمونه (البته مامانش دو تا گوشی داره یکی طبقه اوله اون یکی طبقه دوم، اینی که آورده بود انگار مال بالا بود مامانش وقتی می ره طبقه بالارو جارو و این چیزا بکشه اینو گذاشته بالا که اگه تلفن زنگ خورد از همونجا جواب بده و مجبور نشه تا پایین بره جالبه مامان پیمان همه چیز خونه اش دو تا دوتاست مثلا پایین و بالا هر کدوم جارو برقی مخصوص خودشو داره که هر کدومو با مال خودش جارو می کنه مثلا پایینو که جارو کرد دیگه ورنمی داره جارو رو بکشونه با خودش تا بالا که بخواد اونجارو جارو کنه بالا خودش یه جاروی جدا داره که هر وقت لازم شد بالارو جارو کنه از همون استفاده می کنه تلفن و پنکه و چیزای دیگه اش هم همینجوره ) خلاصه که بعد نیم ساعت یارو باز کرده بود و تلفنه رو بلاخره بهش داده بود و اونم گفته بود فردا بعد از ظهر بیا ببرش ...دیروزم صبح باز وقتی بیدار شدیم شر شر بارون می اومد قبل از اینکه صبونه رو بخوریم چون از شب قبل نخود لوبیا خیسونده بودم برا آبگوشت، پیمان گفت جوجو اول آبگوشته رو بذار نمه نمه بپزه بعد بیا صبونه بخوریم تا خوب جا بیفته و نخود لوبیاهاش نرم بشه (می خواست فرداش که میشه امروز برا مامانش ببره) منم گفتم باشه و  رفتم پیاز و این چیزاشو خرد کردم و با نخود و لوبیا و گوشتش گذاشتم تا بپزه(خوبی آبگوشت این تهرانیا اینه که دیگه نمی خواد پیاز داغ و این چیزا بکنی همه چیش آبپزه پیازو خرد می کنی و با نخود و لوبیا و گوشت می ریزی تو قابلمه و ادویه و نمک می زنی و قابلمه رو پر آبش می کنی می ذاری سه چهار ساعت آروم بجوشه تا نخود و لوبیا و گوشتش بپزه اون که پخت سیب زمینیشو می اندازی و همزمان یکی دو تا هم لیمو امانی می اندازی توش تا نیم ساعتی هم اونا بپزند و بعد از رو شعله ورمی داری و می کشی نوش جان می کنند البته شاید بقیه پیاز داغ و اینام بکنند ولی مامان پیمان همینجوری درست می کرد منم از اون یاد گرفتم و دیدم آسونتره همینو ادامه دادم ) ...خلاصه که آبگوشته رو بار گذاشتم و اومدم نشستم صبونه خوردیم و بعدشم ظرفاشو شستم پیمان هم همزمان آشپزخونه رو مرتب کرد و میزو دستمال کشید و سفره رو جمع کرد بعدش دیگه اومدیم نشستیم پیمان تو اینترنت خبرای اقتصادی رو خوند و منم نشستم بقیه کتاب.در .آغوش.نورو خوندم و بعدشم یه چایی با سوها.ن خوشمزه ای که دو شب پیش درست کرده بودم خوردیم(خداییش مزه اش بد نشده بود خیلی خوشمزه بود دقیقا مزه سوها.ن می داد فقط یه خرده سفت شده بود و مثل سوهانای بیرون ترد نبود و موقع خوردنش آدم باید مواظبت می کرد که دندونش نشکنه😆)...بعد از خوردن چایی هم باز طبق معمول یکی دو ساعتی خسبیدیم و بعدم بلند شدیم دوباره چایی نوش جان کردیم(کلا قبل و بعد خواب ما در حال چایی خوردنیم😁) ساعت پنج هم پیمان بلند شد رفت گوشی مامانش رو بگیره و بیاد منم تا اون بیاد به کتاب خوندنم ادامه دادم تا اینکه دست از پا درازتر با گوشی برگشت و گفت که یارو هنوز فرصت نکرده بود درستش کنه،  دیگه گرفتم آوردمش! منم بهش گفتم اشتباه کردی اصلا از اول نباید اینجا می دادی درستش کنند باید می بردی کرج به همون جایی که همیشه گوشی خودمونو می دادیم تعمیر کنند می دادی هم کارشون درسته هم سر ساعت و روزی که می گن آماده است و آدمو سر کار نمی ذارند اونم گفت من چه می دونستم گفتم تعمیرکاره دیگه اینجا نزدیکتره بدمش به این ...خلاصه که گوشیه رو گذاشت کنار تا فردا از تهران برگشتنی سر راه ببره بده به تعمیرکار کرجی تا درستش کنند و بعدا بره بگیره و رفت دست و بالشو شست و اومد نشست شام خوردیم و تلوزیون دیدیم بعدشم گرفتیم خوابیدیم ...امروزم ساعت هفت و نیم بلند شدیم پیمان رفت خونه مامانش و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم یه خرده خونه رو مرتب کردم بعدم کتری رو پر آب کردم و چایی ریختم تو قوری و آماده گذاشتم رو گاز تا بعد از اینکه یکی دو ساعتی خوابیدم بلند شم بذارم بجوشه و چایی دم کنم بعدشم اومدم مطالب این پستو نوشتم الانم می خوام یه کوچولو بخوابم....خب دیگه اینم از روزگار ما تو این چند روز ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووووو فعلا باااااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
اگر قرار است روزی از زندگی لذت ببریم
امروز همان روز است
امروز باید همواره شگفت انگیزترین روز زندگی ما باشد.
 از کتاب سرودهاى سعادت
 نوشته توماس دریر

 

 

راستی اینم عکس سوهان خوشمزه من 

 

 

اینم عکس روباههائیه که گفتم البته هنوز یه خرده ناشیانه درستشون کردم ولی ادامه بدم بهتر میشن مطمئنم (هاهاهاهاwink)

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۰۵
رها رهایی
دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۰۱ ب.ظ

اتفاق خوبی که برای گل گلی افتاد!

سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! امروز احتمالا یه کوچولو کوتاه بنویسم بخاطر اینکه فرصت زیادی ندارم چون صبح یه ذره دیر بلند شدم  یه مقدارم کار داشتم و بعدم یه خرده با تلفن حرف زدم الانم چون پیمان عنقریبه که برسه مجبورم مختصر و مفید بنویسم و برم...جونم براتون بگه که این چند روزه خبر خاصی نبود که بخوام تعریف کنم فقط یه روزشو با پیمان دوباره رفتیم مغازه و شب برگشتیم یه روزشم فرستادم پیمان پنج شش تا لبو گرفت آورد اندازه دو تا ظرف کوچولو ازش ترشی لبو درست کردم که دوستم معصومه بهم یاد داده بود که حالا عکساشو براتون پایین پست می ذارم که ببینید ...یه روزشم پیمان تنهایی رفت مغازه و من موندم خونه و هم پیتزا درست کردم هم تلفنی دو ساعتی با ساناز حرف زدم! گفتم پیمان تنهایی رفت مغازه یادم افتاد که بهتون نگفتم پیمان و پیام دوباره زدن تو تیپ و تاپ هم و حسابی دعواشون شده، هم سر همون تمیز کردن مغازه که یارو بد تمیز کرده بود هم سر اینکه غضنفر اومده بود برقای مغازه رو درست کرده بود و رفته بود هیچکدوم روشن نمی شدند پیام هم الکی گفته بود که خودم تحویل گرفتم و همه روشن می شدند و اینا، بعدش معلوم شد که غضنفر بهش گفته فیوزای اینا خرابه و هر آن ممکنه از کار بیفته یه فیوز نو بگیر بیار عوضش کنم که اونم نه خودش گرفته بود و نه به پیمان گفته بود که غضنفر همچین چیزی گفته بگیرید تا اینکه فیوزه از کار افتاده و همه برقا قطع شده بود پیمانم به پیام توپیده بود که تو پس چه غلطی می کردی که نرفتی یه فیوز نو بگیری بدی به این یا حداقل به خودم بگی بگیرم؟ که اونم  داد و بی داد راه انداخته بود و گفته بود می زنم شیشه های مغازه رو می یارم پایین و من آدمی نیستم که بخاطر پول غرورمو زیر پا بذارم و از این چرت و پرتا و گذاشته بود رفته بود این وسطا هم یه بار زنگ زد به من و کلی پشت سر پیمان غر زد و گفت بابای ما مغزش مریضه و دیوانه است فک کرده چه خبره صد تومن داده به یارو، فک کرده زیر قفسه هاشم یارو باید خم شه دستمال بکشه، مغازه به اون تمیزی من نمی دونم این چی می خواد؟ بدبخت وسواس داره فکرش مریضه، کلا مشکل داره حتی مامانشم می گه این دیوانه است به همه چی کار داره من موندم تو چه جوری با این آدم داری زندگی می کنی آدم دو روز پیش این بمونه روانی میشه و ....خلاصه کلی از این چرت و پرتا گفت و منم با خودم گفتم خدا بخیر کنه تازه این اولشه ببین دیگه آخرش قراره چی بشه از اونورم پیمان غر می زد که بعد عید مغازه رو می ذارم می فروشم این چه می فهمه مغازه یعنی چی و ...خلاصه که داستان داشتیم ....بگذریم بریم سر تنها اتفاق خوبی که دو شب پیش افتاد و من خییییییییییییییییلی خوشحال شدم اونم اینکه یادتونه نوشته بودم زیر بال گل گلی یه غده بزرگ دراومده و هی داره بزرگتر میشه؟ اون غده همینجور داشت بزرگتر می شد و یکی دو بارم قرار شد ببریمش پیش اون یارو تو تهران تا غده رو درش بیارند که هر دفعه کاری پیش اومد و نشد بریم آخرش قرار شد دیگه همین هفته ای که توشیم ورش داریم و ببریمش تهران تا ببینیم چیکار می تونند براش بکنند که جمعه شب حول و حوش ساعت یک نصف شب من نشسته بودم رو مبل و داشتم کتاب می خوندم(راستی کتابایی که از نمایشگاه.مجاز.ی گرفته بودم رسید حالا عکسشو براتون می ذارم) پیمانم نشسته بود داشت تلوزیون می دید که من یه لحظه خسته شدم و کتابو بستم گذاشتم کنار و رفتم رو مبلی که پیمان نشسته بود نشستم یهو چشمم افتاد به گل گلی تو آکواریوم و از دور احساس کردم غده گل گلی رو نمی بینم انگار نیست با تعجب بلند شدم رفتم جلوتر دیدم واقعا اثری از غده زیر بالش نیست و انگار ترکیده و از بین رفته خیییییییییییییییییییییلی تعجب کردم فک کردم دارم اشتباه می کنم یکی دو بار دیگه با دقت نگاه کردم دیدم نه بابا واقعا نیست از بین رفته فقط زیر بالش یه کوچولو پوست ریش ریش شده اطراف غده مونده، نمی دونید چقدرررررررررررررررررررر خوشحال شدم سریع به پیمان گفتم و اونم اومد نگاه کرد و دید غده نیست با تعجب به من گفت یهو چی شد ؟؟؟؟؟ منم گفتم نمی دونم چی شده ولی اثری از غده باقی نمونده و کلا ترکیده و از بین رفته ظاهرا گل گلی هم حالش خوبه....خلاصه کلی خدارو شکر کردیم و من به پیمان گفتم پیمان سریع ماهیهارو دربیار بنداز تو یه سطلی چیزی باید هم آب آکواریومو عوض کنیم هم خود آکواریوم و وسایل توشو با آب گرم و مایع بشوریم که یهو ماهیها مریض نشند چون اون غده ترکیده و تو آبشون پخش شده! اونم سریع دست به کار شد و دو تا سطل گنده آورد و آبشون کرد و گل گلی رو تو یکیشون و وروجک و فسقلی رو هم توی یکی دیگه شون انداخت منم توی هر دوی سطلها هر کدوم یکی دو قطره مایع ضدعفونی کننده که مخصوص آب آکواریومه ریختم گفتم هم زیر بال گل گلی ضدعفونی بشه تا اگه باکتری یا ویروسی چیزی از اون غده باقی مونده رو بدنش از بین بره هم تن و بدن وروجک و فسقلی که تو آب آکواریوم بودند تمیز بشه ...خلاصه من ضد عفونیشون کردم و پیمانم آب آکواریومو خالی کرد تو آب پاشو برد ریخت بیرون و خود آکواریومم ورداشت برد تو حموم و آب داغ و مایع حسابی شست و بعدشم درو دیوار حمومو درست و حسابی شست و اومد بیرون بعدم تک تک وسایلشونو یه بار دیگه هم با الکل ضدعفونیشون کرد و گذاشت کنار، بعد از اینکه الکلشون پرید کم کم تو آکواریوم آب ریخت و ماهیهارو یکی یکی انداخت توشون، حالا آکواریوممون خیلی بزرگ نیست یه آکواریوم تقریبا ۶۰ در ۳۰ هستش که شاید بیست لیتر بیشتر آب نخواد ولی چون از آب تسویه دستگاه باید توش می ریختیم پر شدنش تا ساعت سه طول کشید(مخزن دستگاه یه خرده که آب ازش ورمی داری خالی میشه و باید شیرشو ببندی و منتظر بمونی تا آب دوباره توش پمپاژ بشه) ....خلاصه که خواهر ساعت سه آبش پر شد و دیگه رفتیم گرفتیم خوابیدیم صبح زود هم من به محض اینکه چشممو باز کردم یاد گل گلی افتادم و زود از تخت پریدم بیرون، رفتم ببینم حالش چطوره که دیدم خدارو شکر خوبه و مثل همیشه است و داره ورجه وورجه می کنه و در حال شنا کردنه، منم کلی خوشحال شدم آخه شب که می خواستیم بخوابیم همش نگران بودم که نکنه حالا که این ترکیده ضرری براش داشته باشه یا اینکه گل گلی درد داشته باشه که دیدم نه خدارو شکر حالش خوبه و مثل همیشه تا منو دید اومد جلو و خودشو تکون داد که یعنی غذا بریز...این بود که خیالم راحت شد و رفتم دوباره گرفتم خوابیدم و با خودم گفتم خدارو صد هزار مرتبه شکرررررررررررررررر که این مشکل هم به خودی خود حل شد و نیازی نشد که ببریمش کلینیک که غده اش رو وردارند چون معلوم نبود چه بلایی سرش می اومد ...خلاصه که خواهر از اون روز همش هر دفعه که چشمم می افته به آکواریوم خوشحال می شم و حس خیلی خوبی بهم دست میده از اینکه گل گلی سلامتیشو بدست آورده و دیگه بدون اذیت و آزار اون غده داره با شادی شنا می کنه ...خب فعلا همین دیگه ...من برم که الان پیمان پیداش میشه ...از دورمی بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

💥گلواژه💥
گلواژه امروز هیچ ربطی به چیزایی که تو این پست نوشتم نداره ولی قابل تأمله و اگه بهش عمل کنیم به احتمال زیاد خییییییییییییییییییییییلی از مشکلاتمون حل میشه!
و اما گلواژه:
« اگر انتظاراتمون از دیگران واقع بینانه باشه کمتر اذیت می شیم چون حرص و جوش خوردن از وقتی شروع میشه که آدمهارو اونطور که هستند نمی بینیم و ازشون چیزایی رو می خواهیم که در توانشون نیست و اینجوری به یک جنگ ابدی با اونا ادامه می دیم! »
 برگرفته از وبلاگ «بدون ویرایش»
 به آدرس www.taraaaneh.blogsky.com
که نویسنده اش یه زن ایرانی به اسم ترانه است که تو آمریکا زندگی می کنه و معلمه!

 

این عکس ترشی لبوی منه که معصومه بهم یادم داده 

 

 

اینم عکس کتابائیه که از نمایشگا.ه مجا.زی گرفتم(اسم همه شون در .آغوش .نوره ولی هر کدومو یه نویسنده خاصی که در اثر مریضی یا سانحه ای به صورت موقت از دنیا رفته و اون دنیارو تجربه کرده و دوباره به زندگی برگشته نوشته خییییییییییییییییییلی تجربیاتشون عاااااااااااااااالی اند و روی دید انسان خیلی تاثیر مثبت می ذارند و باعث می شن خیلی چیزا آدم ازشون در مورد فلسفه زندگی چه تو این دنیا و چه اون دنیا یاد بگیره اینا هفت جلدند که من قبلا جلد اولشو از کتابخونه امانت گرفتم و خوندم این سه تا هم جلد دو و سه و پنجشه که اگه اینارو بخونم می مونه جلد چهار و شش و هفت که اونم ایشالا بعدا یا می خرم یا از کتابخونه می گیرم و می خونم )

 

 

اینم عکس خانم گل گلیه که همش شنا می کرد صد تا عکس ازش انداختم چون حرکت می کرد همه تار افتادند تا اینکه بلاخره یه ثانیه وایستاد کنار شیشه و تونستم عکس نه چندان کاملی ازش بگیرم 

 

اینم عکس گل گلی و فسقلی و وروجکه که انقدر ورجه وورجه کردند و تکون خوردند که نشد درست و حسابی ازشون عکس بندازم همین یه دونه واضح تر از همه شون افتاد (اونی که از همه بزرگتره گل گلیه ، اونی هم که از همه کوچیکتره وروجکه، اون یکی هم که داره شیشه رو بوس می کنه فسقلی تخس منه) 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۰۱
رها رهایی
سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۱۸ ب.ظ

هدیه به خودم در روز تولد پیمان!

سلاااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه صبح که از خواب بیدار شدم انگار کوه کنده بودم انقدررررررررررر که خسته بودم به قول یکی از دوستام به احتمال زیاد یه نفر تو خواب هر شب از ما کار می کشه وگرنه این حجم از خستگی اول صبح غیرعادیه!😁... دیگه به زور صبونه خوردم و ظرفهای صبونه رو شستم دیدم نمی تونم اصلا سر پا وایستم یه بالش انداختم جلو بخاری و حالا نخواب کی بخواب من (اکثرا این خاله پری نازنین که تشریفشو می بره و تموم میشه من تقریبا تا یه هفته انگار خسته کوفته ام و احتیاج به استراحت دارم البته بیشتر صبحها تا ظهر اینجوری ام)...خلاصه گرفتم خوابیدم پیمان هم مشغول تمیز کردن کابینتها و عوض کردن جای ادویه ها شد (از شب قبلش به پیمان گفته بودم جای ادویه ها و آرد و حبوباتو تو کابینتها عوض کنه کابینتی که ادویه ها توش بودند از دیوار پشتش لوله هوا کش آبگرمکن رد شده برا همین وقتی آبگرمکن تو زیر زمین روشن می شه گرماش از تو دیوار می پیچه تو کابینت و احتمال خراب شدن حبوبات و ادویه ها و اینا توش زیاد بود از اون طرفم جدیدا چند تایی مورچه تو آشپزخونه زده بودند بیرون گفتم توی کابینتهارو هم یه دستمال بکشه شاید چیزی ریخته باشه) من یکی دو ساعتی خوابیدم اونم کابینتهارو تمیز کرد و جای ادویه هارو هم عوض کرد بعد من بلند شدم دیدم خستگیم رفته یه چایی ریختم خوردیم و بعدش پیمان گلهای توی پاسیورو یه زیر انداز انداخت وسط هال که آشغالاش نریزه آورد چید اونجا و من برگهای خشکشونو کندم و خودشم کف پاسیورو شست و بعدش برد چیدشون سر جاشون ...بعدش دیگه من یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم تو حیاط با گل پسر مشغول شد یکی دو ساعت بعدشم اومد تو و گرفتیم یکی دو ساعتی خوابیدیم بعد پیمان بلند شد رفت شیر و ماست و تخم مرغ و این چیزا گرفت آورد شب اون نیمرو خرما خورد و منم نیمروی خالی(من اصلا نیمرو خرما دوست ندارم حالم بهم می خوره اگه بخورمش ولی عاشق نیمروی خالی با نونم که با پودر فلفل قرمز بخورمش ) ...شنبه هم یازده اینجورا بعد از صبونه رفتیم کرج، پیام قرار بود بره بازار.تهرا.ن لباس بخره برا مغازه، پیمان هم قرار بود بره دیوارهای اتاق پروب رو کاغذ دیواری کنه (دو لول از از کاغذ دیواریهای اون خونه طبقه چهارمیمون تو ار.دلان دو(همون خونه مون که آسانسور نداشت) داشتیم پیمان گفت همینارو بزنیم به دیوارای اتاق پروب که نخوام دیواراشو رنگ بزنم که بوی رنگ بپیچه) ...خلاصه رفتیم پیمان اونارو با چسب چوب چسبوند و منم یکی دو ساعتی تو تبلت کتاب خوندم و بعدش پیمان با رنگ مشکی یه خرده حاشیه های در و قفسه ها و نبشیهای رو دیوار رو لکه گیری کرد که اون وسط یه کوچولو رنگ مالید به پوستری که تازه زدیم به دیوار، پیمان گفت چیکار کنم تینر هم ندارم که پاکش کنم منم گفتم صبر کن الان می رم از لوازم آرایشیهای اینجا پد. لاک. پاک کن می خرم می یارم با اون پاک کنی سریع می ره (این پدها خیلی برای پاک کردن لک روغن و رنگ و جای خودکار و جوهر و ...خوبند سریع لکو از بین می برند حتی وقتی دست آدم رنگی میشه و نمی ره خیلی سریع با یکی دو بار مالیدن رنگم پاک می کنند)...خلاصه رفتم تو همون طبقه خودمون دو تا لوازم آرایشی بود از یکیشون پرسیدم نداشت ولی یکی دیگه شون داشت یه بسته لاک.پاک.کن گرفتم و یه مداد لب کالباسی هم برا خودم گرفتم و اومدم درشو باز کردم و یکی از پدهارو دادم به پیمان هم رنگ روی پوسترو باهاش پاک کرد هم دستای خودشو که رنگی شده بودند بعدش پیمان یه جارو و تی مغازه رو زد یه خرده هم پشت سر پیام غر زد که مثلا این مغازه رو داده تمیزش کردند ببین زیر قفسه ها چقدر آشغاله و یارو اصلا به هیچ کدومشون دست نزده(روز قبلش پیام یکی رو آورده بود صد تومن بهش پول داده بود صد تومن هم براش شوینده و وایتکس و اینا گرفته بود که مغازه رو تمیز کنه عصرش به پیمان زنگ زد که دویست تومن بریز به کارتم دادم مغازه رو تمیز کردند ...که اونم یه دستمال سطحی رو قفسه ها کشیده بود یه تی هم کف مغازه و آشغالهای زیر قفسه ها و خاک و خلشون هم همینجور مونده بود و اصلا دست نزده بود بهشون) خلاصه پیمان همه آت آشغالهای جا مونده رو جارو کرد و آخرشم یه تی حسابی کشید بعد اومد چندتایی خرما که صبح شسته بودیم و از خونه آورده بودیم رو با چنگال خوردیم و دیگه در مغازه رو بستیم و راه افتادیم سمت خونه و بازم شام نیمرو خوردیم(چهارتا تخم مرغ دیگه داشتیم😆) و گرفتیم خوابیدیم ....یکشنبه هم اصلا یادم نیست چیکار کردیم فقط یادمه که خونه بودیم... آهان یادم اومد صبح تا ظهرش که کار خاصی نکردیم بعد از ظهرش پیمان رفت یه خرده تخم مرغ و پودر نارگیل و این چیزا گرفت می خواستم کیک درست کنم آخه ششم که می شد فرداش تولد پیمان بود به جز اونا پیمان یه کیلو سبزی کوکو و دو کیلو هم شوید با نیم کیلو ریحون گرفته بود آورده بود(قرار بود ایندفعه کوکو سبزی درست کنیم ببره برا مامانش از اونورم اوندفعه مامانش گفته بود می خوام باقالی.پلو درست کنم باقالی دو بسته تو فریزر دارم ولی شویدشو ندارم ایندفعه اگه تونستی برام شوید بیار)...پیمان که اومد یه چایی خوردیم و اون مشغول پاک کردن سبزیها شد و منم مشغول پختن کیک ...کارم که تموم شد ظرفهای کثیفو تند تند شستم که برم به پیمان کمک کنم که دیدم اونم سبزیهارو تموم کرده، دیگه برداشتم آوردمشون تو آشپزخونه و جدا جدا شستمشون و پهنشون کردم تا آبشون بره تا بعدا پیمان خردشون کنه... شستن و پهن کردن سبزیها که تموم شد سفره رو پهن کردم و نون و پنیر و ریحون با یه مقدار گردو و پسته و اینا آوردم خوردیم و بعدشم یه چایی دبش دشلمه خوشمزه خوردیم و شد شاممون(سه چهار روز به خودم استراحت داده بودم پیمان نمی گفت چیزی درست کن منم از خدا خواسته به روی مبارکم نمی آوردم و بسته بودمش به تخم مرغ و نیمرو و پنیر و این چیزا😜) ...دوشنبه هم که می شد دیروز تولد پیمان بود به محض بلند شدن بهش تبریک گفتم و پنج شش تا تراول پنجاه تومنی تو کیفم بود آوردم دادم بهش و گفتم بذار اول صبحی بهت پول بدم شگون داره تا سال دیگه اینموقع همش پول می یاد دستت سه تا هم از کارتهامو آوردم و گفتم این پولا کمه کارتارو هم می دم رفتی بیرون ازشون وردار اونم قبول نمی کرد و آخرش مجبور شدم ببرم بذارم تو کیفش(البته بعد از ظهری دوباره برش گردوند به خودم! می دونستم که برمی گردونه و ورنمی داره ولی گفتم بذار بهش بدم نگه هیچ کادویی برام من نگرفت آخه اصلا اخلاقش یه جوریه که آدم نمی دونه چیکار کنه چند ساله پیش یادتونه دیگه کیف براش گرفتم پسش داد کفش براش گرفتم برد پس داد و هر کاری کردم این یه ادایی درآورد منم دیدم دیگه نمی دونم چی بگیرم که این خوشش بیاد برا همین چند سالیه که فقط براش کیک می خریدم و برا کادوشم می گفتم هر چی می خوای بگو برات بگیرم که اونم معمولا چیزی نمی گفت سال قبلم که دادم پیام شش تا شورت نخی براش گرفت امسالم که نمی شد کیک خرید خطرناکه و ممکنه آدم کرو.نا بگیره کادو هم اینجا اصلا نمی دونستم کجا باید برم و چی بگیرم چون جایی رو نمی شناسم ...حالا من دوست دارم تولدارو آدم حسابی جشن بگیره خونه تزئین کنه کیک درست و حسابی بگیره کادوی خوب بخره و یارو رو سورپرایز کنه اون سالهای اول این کارارو کردم ولی پیمان انقدر اداهای مختلف درآورد و با پس دادن کادوها و اینا ناراحتم کرد که دیگه گذاشتمش کنار) ...خلاصه بعد از تبریک تولد و دادن تراول و کارت بهش اومدیم صبونه خوردیم و بعد از صبونه هم پیمان سبزی کوکورو خرد کرد و داد گذاشتمش تو یخچال تا بعد از ظهری درستش کنم (شویدو شب قبلش خرد کرده بود و بسته بندی کرده بودم و گذاشته بودمش تو فریزر) بعد از خرد کردن سبزیها پیمان رفت تو حیاط و گل پسرو تمیز کرد منم شروع کردم به پختن شله زرد(شب قبلش پیمان هوس شعله زرد کرده بود و رفته بود گلاب و برنج نیم دونه رو آورده بود گذاشته بود رو کابینت که یادم باشه براش درست کنم ) ...شله زرده رو درست کردم و تو دو تا ظرف ریختم (یه ظرف برا خودمون یه ظرف کوچولو هم برا مامان پیمان) و روشونو تزئین کردم و گذاشتمشون تو یخچال تا خنک بشند بعد رفتم یه خرده اینترنت گردی کردم بعد پیمان اومد تو و یه چایی با یه تیکه از کیکی که پخته بودم رو آوردم خوردیم و گرفتیم یکی دو ساعتی خوابیدیم بعد پیمان بلند شد رفت از سوپر محله شش تا تخم مرغ و یه ماست و دو تا بستنی گرفت آورد اول بستنیهارو خوردیم و بعد من مایه کوکورو آماده کردم و گذاشتم با شعله کم بپزه بعدشم یه چهار پیمونه برنج گذاشتم کته بشه که پیمان با کوکو ببره خونه مامانش و یه مقدارشم شب با کوکو خودمون بخوریم ...بعد از این کارا هم اومدم نشستم و از کانا.ل نسیم برنامه. کتا.ب با.ز رو نگاه کردم تا ساعت هشت تا اینکه کوکو و کته پخت و گذاشتمش کنار و نشستیم شام خوردیم و بعدش یه خرده اخبار گوش دادیم تو اخبار در مورد نمایشگا.ه مجاز.ی کتا.ب .تهران می گفت به شوخی به پیمان گفتم به نظرت برم یکی دو تا کتاب سفارش بدم برام بیارند؟ حالا که امروز تولد توئه برا خودم چند تایی کادو به حساب تو بگیرم دیگه نه؟ اونم خندید و گفت بگیر! منم رفتم چهار تا کتاب سفارش دادم شد صدو بیست و یک هزار تومن(کتابا بیست درصد تخفیف داشتند ارسالشون هم رایگان بود) خلاصه آدرس و این چیزاشو ثبت کردم و پولشو پرداخت کردم و کلی مسرور شدم از این کار و حالا بی صبرانه منتظرم که کتابام برسه و با جان و دل بخونمشون(خیلی وقته کتاب کاغذی نخوندم از وقتی کرو.نا اومده و کتابخونه ها تعطیل شده همش یا کتاب دیجیتالی خوندم یا یکی دو تا از کتابای کتابخونه امو، دلم لک زده برا کتاب کاغذی) ...خلاصه که روز تولد پیمان چهارتا کتاب به خودم هدیه دادم و بسیار از این کار لذت بردم از اونورم یاد کار ساناز افتادم و کلی خندیدم به خودمون، یه سالی یادمه روز پدر بود ساناز به حیدر بابا گفت بابا امروز روز پدره چی می خوای بهمون هدیه بدی؟ اون بیچاره هم خندید و درآورد به همه مون پول داد! ...بعد از کادو دادن به خودم نشستیم نقی رو دیدیم و آخراش پیمان زنگ زد به پسر همسایه خونه قبلیمون تو کرج و نیم ساعتی با هم حرف زدند (به همسایه طبقه اولمون همون که پنجره های اون خونمونو دوجداره کرد روز آخری که از اون خونه اومدیم اینجا نشد که باهاش خداحافظی کنیم یعنی رفتیم برا خداحافظی ولی خودش خونه نبود و رفته بود سر کار با مامانش خداحافظی کردیم پیمان از اونموقع همش می گفت یه روز زنگ بزنم باهاش حرف بزنم همینجوری بی خداحافظی رفتیم زشته از اونورم می خوام پنجره های اون خونه رو(خونه کرجو که برا پیام خریده) بعدا بدم برامون دو جداره کنه روم بشه برم سراغش) خلاصه نیم ساعتی با هم حرف زدند و پسره به پیمان گفت که جنیسیس. کوپه از این دو درا خریده یه میلیارد (قبلا خودش مز.دا.تری داشت) یه دنای اتومات هم ثبت نام کرده بوده از کارخونه دیروز پریروز بهش تحویل دادند که سیصد میلیون براش تموم شده و اینم گذاشته چهارصدوبیست برا فروش و می خواد بفروشه یه پژ.و ۲۰۶ تیپ. پنج بگیره برا مامانش و از این حرفا(مامانش باشگاه.ورزشی داره و هر روز صبح این می رسوندش سر کار شبا هم با ماشین دخترش برمی گرده باشگاهو با دختره شریکند)...بعد از تموم شدن حرفاش پیمان می گفت برم این دنائه رو از حسنی بخرم اتوماته و خوبه و از این حرفا... منم گفتم ولش کن بابا اینا ایرانی اند غیر اتوماتاشون اینه که ما داریم و می بینی که چه جوری کار می کنند چه برسه به اتوماتاشون که دیگه هیچی، به نظر من اگه می خوای ماشین بخری ایرانی نخر یه خارجی خوب بخر! اونم گفت راست می گی و بی خیال شد ...خلاصه که خواهر اینجوریا دیگه اینم از دیشبمون که اینجوری گذشت ...خب دیگه من برم صبونمو بخورم شمام برید به کاراتون برسید از دور صورت ماه همه تونو تک به تک می بوسم مواظب خودتون باشید خیییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
آرامش از من آغاز می شود. 
قطعه ای از کتاب بسیار بسیاااااااااااااااااااااار ارزشمند «محدودیت صفر» از جو ویتالی(بازیگر مستند راز).

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۱۲:۱۸
رها رهایی
دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۳۳ ب.ظ

زندگی رو سخت نگیرید !

سلاااااااام سلااااام سلاااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه بعد از ظهر پیمان می خواست بره کرج، هم چندتایی سکه سفارش داده بود آقای میر.محسنی براش نگه داره اونارو بگیره هم اینکه یه سر به مغازه بزنه منم باهاش رفتم که از سوپر میوه سر خیابون.فا.طمی یه مقدار وسایل ترشی بگیرم چند وقتیه که هیچ ترشی تو خونه نداشتیم و آدم می موند با غذا چی بخوره! اونموقع که از میاندوآب برگشتم دو تا شیشه ترشی فلفل کبابی که اونجا از اسما یاد گرفته بودم درست کردم ولی چون من فلفل خیلی دوست دارم این ترشی هم مزه اش خیلی عالی بود هر دو شیشه رو همون ماه اول خوردم تموم شد سیر ترشی هم که شهرزاد بهم داده بودو چون پیمان خیلی دوست داره و معمولا کم کم می خوره که تا تابستون سال دیگه دوام بیاره تا دوباره برم میاندوآب براش بیارم برا همین به جز اون دیگه هیچ ترشی دیگه ای تو خونه نداشتیم منم با خودم گفتم یکی دو جور ترشی درست کنم تا خونه از این برهوتی در بیاد! خلاصه رفتیم کرج و اول من رفتم وسایل ترشی رو خریدم بعدش پیمان رفت سکه هاشو گرفت و اومد بعدش یه سر رفتیم مغازه! روز قبلش قرار بود سرایه دار پاساژ که اسمش غضنفره بیاد چراغهای سقفو عوض کنه(انگار قبلا تو کار برق بوده) پیام هم پیشش باشه و نظارت کنه که اومده بود عوض کرده بود و لامپهای جدیدو زده بود جاشو رفته بود! رفتیم مغازه پیمان یکی یکی امتحانشون کرد دیدیم چراغ اتاق پروب و یکی دو تا دیگه روشن نمی شن و دو تا از پریزهارو سروته زده و پریز تلفن هم کار نمی کنه(هر چی گوشی بهش زدیم بوق نداشت کلا!  در حالیکه پیمان می گفت که چند روز پیش تلفن وصل بوده و بوق داشته) پیمان زنگ زد به پیام گفت تو که گفتی همه رو وصل کرده اینا که کار نمی کنند که!؟ اونم گفت تا دیروز کار می کردند! پیمان گفت چی شد پس از دیروز تا امروز یهو خراب شدند؟ اونم گفت نمی دونم و خلاصه یه خرده جرو بحث کردند پشت تلفن و آخرش پیمان تلفنو قطع کرد و یه خرده فحشش داد و منم گفتم این احتمالا اصلا نیومده ازش تحویل بگیره وگرنه می فهمید که اینا کار نمی کنند همون پشت تلفن اون گفته همه رو وصل کردم و اینم گفته باشه و برگشته به تو زنگ زده و گفته که این کارش تموم شد و همه رو وصل کرد تو هم فکر کردی این وایستاده بالا سر اون ...اونم سرشو تکون داد و رفت یه خرده دیگه باهاشون ور رفت و دوباره زنگ زد به پیام که من دارم می رم خونه، همین الان بلند میشی می یای به یارو زنگ می زنی بیاد اینارو درست کنه اونم گفت باشه...منم به پیمان گفتم ما که اینجاییم خودت یه لحظه برو صداش کن بیاد بهش بگو دیگه (یارو معمولا تو پاساژ تو اتاق سرایه داریه) اونم گفت ولش کن الان اتوبان شلوغ میشه غلط کرده بذار خودش بیاد بره بهش بگه! می یاد اینجا سک سک می کنه و درمی ره یه دقیقه اینجا بند نمیشه اینم کار تحویل گرفتنشه ! ...خلاصه دیگه ما در مغازه رو بستیم و راه افتادیم رفتیم خونه، هشت بود که رسیدیم...پیام هم رفته بود مغازه و یارو اومده بود که کلید پریزای خرابو درست کنه چند ساعت بعدشم زنگ زد که درست شد...جمعه هم که من از ساعت یازده تا خود غروب مشغول خرد کردن وسایل ترشی بودم و چهار جور ترشی درست کردم اولی ترشی لیته بادمجان بود که با اون مقدار موادی که من داشتم یه شیشه و نصفی ترشی شد(از این شیشه رب ها) دومی ترشی مخلوط بود که به اندازه یه دبه بزرگ و یه دبه کوچیک شد سومی هم ترشی کلم قرمز(کلم بنفش) بود که یه دبه متوسط شد و چهارمی هم ترشی فلفل کبابی بود که دو تا شیشه شد حالا عکساشو پایین این پست می ذارم تا ببینید .....شنبه هم صبح زود پیمان بلند شد رفت تهران تا از حسابش تو تعاونی.کارخونه شون پول ورداره و بره از بانک چک بگیره برا بقیه پول مغازه تا دوشنبه برند محضر و سند بزنند منم تا ساعت یازده خوابیدم یازده پیمان زنگ زد که جوجو من کارمو تو تهران انجام دادم و اومدم کرج الان با آقای ذوالفقا.ری این قفسه هارو بار زدیم داریم می یاریم یه صدو پنجاه تومن پول آماده کن بذار رو جاکفشی قفل در حیاطم باز کن(ذوالفقاری وانتی سر کوچه مون تو کرج بود هر وقت کار داشتیم بهش زنگ می زدیم می اومد)... گفتم باشه و بردم سه تا ترا.ول پنجاه تومنی گذاشتم رو جا کفشی و قفل درم باز کردم تا وقتی رسیدند پیمان خودش درو باز کنه و بیارند تو و من مجبور نشم برم در باز کنم(پیمان که می ره جایی من همیشه در حیاطو از پشت قفل می کنم) بعد از باز کردن قفل هم اومدم  از شب قبل کرفس شسته و خرد کرده بودم اونو گذاشتمش رو گازو تفتش دادم و گذاشتمش تو فریزر تا بعدا باهاش خورشت.کر.فس درست کنم(پنجشنبه با وسایل ترشی از فاطمی گرفته بودمش) من عاشق خورشت.کر.فسم از اون غذاهائیه که خییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم، یادش بخیررررررررررررررررررر بچگیها تو خونه کوچه رهایی عمه سوسن همیشه درست می کرد و من هنوزم مزه اش زیر زبونمه یادمه یه روز از صبح  با ننه عصمت و عمه با مینی بوس رفته بودیم تانا.کورای مها.باد و تا بعد از ظهر که برگردیم من پدرم دراومد انقدر که گلاب به روتون تو ماشین حالم بد شد و بالا آوردم وقتی برگشتیم دیگه از پا افتاده بودم عمه سر و صورت منو شست و خورشت.کر.فسی که از شب قبل مونده بودو گرم کرد و آورد با ننه عصمت و شهرزاد چهارتایی نشستیم تو اون آشپزخونه کوچیک گوشه حیاط و خوردیمش اون روز اون خورشت.کر.فس انقدررررررررررررررررررر به من چسبید که تا عمر دارم مزه اشو فراموش نمی کنم فک کنم همونم باعث شد من عاشق خورشت.کر.فس بشم بعد از اونهمه زجری که اون روز تو مینی بوس کشیده بودم و بعد از اونهمه حال خراب وقتی رسیدیم خونه و یه نفس راحت کشیدم و کم کم حالم بهتر شد خوب شدن حالم با خوردن اون غذایی که بخاطر خالی بودن معده ام و شدت گرسنگی که داشتم به نظر من لذیذ ترین غذایی بود که به عمرم خورده بودم منو عاشق خورشت .کر.فس کرد طوریکه هنوزم عاشقشم بعضی وقتها انگار خاطراتمونند که مارو به یه مزه ای علاقمند می کنند انگار لحظه های تلخ و شیرینی که یه مزه ای باهاش همراه میشه باعث میشه که ما تا عمر داریم از یه غذایی خوشمون بیاد یا ازش متنفر بشیم ...البته شاید همیشه هم اینجوری نباشه و این ذائقه مون باشه که تعیین بکنه چی رو دوست داشته باشیم چی رو نه ولی در مورد خورشت .کرفس برا من اینجوری بود ...بگذریم کرفسهارو تفت دادم و گذاشتم تو فریزر که دوباره پیمان بهم زنگ زد گفت جوجو نزدیکیهای کوهسا.ر(یکی از شهرهای کوچک اطراف هشتگر.ده) اتوبان بخاطر آسفالتی که دارند می کنند ترافیک شد من موندم تو این ترافیک ولی ذوالفقا.ری از یه پل زیر گذر تونست بپیچه بره تو جاده قدیم احتمالا زودتر از من می رسه! منم همینجور که داشتم گوش می کردم گفتم کاش از اول از همون جاده قدیم می اومدی یهو پیمان با اعصاب خرد بلند داد زد من چه می دونستم اینا دارند جاده آسفالت می کنند و اینجا ترافیک میشه؟ منم گفتم باااااااشه حالا داد نزن نمی خواد انقدر اعصابتو خرد کنی ترافیکه دیگه تا چشم به هم بزنی باز میشه اونم صداشو پایین آورد و گفت حالا این زودتر می رسه رسید درو براش باز کن بگو بذاردشون کنار دیوار تا بعدا خودم بیام جابه جاشون کنم صدوپنجاه تومنم بهش پول بده منم گفتم باشه و رفتم یه مانتو و شال از تو کمدم درآوردم و آماده گذاشتم تا یارو رسید بپوشم برم دم در ...دوباره پنج دقیقه نگذشته بود که پیمان بهم زنگ زد که جوجو خودم دارم می یام ترافیکه همون یه تیکه بود و سریع اتوبان باز شد یارو هم رفته بود از زیر پل زیر گذر بره جاده قدیم نتونسته بود ارتفاع پل کم بوده ترسیده بود گیر کنه دوباره برگشته بود تو اتوبان، الان من ازش جلوترم و پیچیدم تو بلوار و دارم می یام منم گفتم چه خوب باشه بیا ! اون خداحافظی کرد و من بلند شدم مانتو وشالمو برداشتم ببرم بذارم سر جاشون با خودم گفتم ما آدمها چقدرررررررررررررررر تو برخورد با یه بحران (حالا چه کوچیک و چه بزرگ) خودمونو اذیت می کنیم و حرص و جوشهای الکی می خوریم شاید اگه یه خرده صبورانه رفتار کنیم و عکس العملهای بیهوده (مثل عصبانیت و بی قراری ) از خودمون نشون ندیم خیلیاشون فقط با گذر کمی زمان بدون هیچ تلاشی حل بشن و برن پی کارشون( مثل ترافیکی که پنج دقیقه ای تموم شد و رفت پی کارش) ، حتی اگه حل هم نشن وقتی اعصاب خودمونو خرد نکنیم و با حفظ آرامش دنبال راه چاره بگردیم و بی خود داد و بی داد راه نندازیم شاید زودتر و بهتر حل بشند... چند سال پیش یه کتابی می خوندم اسمش الان یادم نیست ولی یادمه توش نوشته بود وقتی یه مشکلی براتون پیش اومد اول این سه تا سوالو از خودتون بپرسید بعد در موردش نگران بشید اولی این بود که از خودتون بپرسید آیا این مشکل تا ماه دیگه هم مشکل من خواهد بود؟(یعنی تا یه ماه دیگه ادامه خواهد داشت و حل نخواهد شد؟)  دومی این بود که از خودتون بپرسید آیا این مشکل تا سال دیگه هم مشکل من خواهد بود؟(یعنی تا یه سال دیگه اینموقع هم ادامه خواهد داشت و حل نخواهد شد؟) و سومی این بود که آیا این مشکل تا پنج سال دیگه هم مشکل من خواهد بود؟(یعنی تا پنج سال دیگه هم ادامه خواهد داشت و حل نخواهد شد؟) اگه جواب سوال سومتون بعله بود(یعنی اگه تا پنج سال دیگه قراره این مشکل ادامه داشته باشه) اون موقع شما حق دارید یه کم نگران باشید وگرنه مشکلی که بخواد چند روز دیگه یا چند ماه دیگه یا یه سال دیگه حل بشه که جای نگرانی نداره که! نوشته بود تازه خییییییییییییییییییییییییلی از مشکلات ما یعنی قسمت اعظمش توی همون چند روز اول حل می شن و می رن پی کارشون و اصلا تا ماه بعدم دوام نمی یارند که بخوایم غصه شونو بخوریم چه برسه به سال دیگه و پنج سال دیگه پس نگرانی ما برای چیه ؟ ...خلاصه که خواهر اگه آدمیزاد بابت چیزای بی خود و گذرا انقدرررررررررررررررر خودشو اذیت نمی کرد و روح و روان خودشو فرسوده نمی کرد نه تنها عمر نوح می کرد بلکه به خییییییییییییییییییییییییلی از مریضیها هم مبتلا نمی شد اینهمه الان مردم دارندسرطان می گیرند برا چیه؟ دکترا سرطان رو بیماری اضطراب می دونند و تو دنیای پزشکی به این اسم معروفه و می گن کسایی بیشتر دچار سرطان می شن که همیشه مضطربند و هی بابت مشکلات مختلف خودشونو اذیت می کنند چقدر خوب بود که می اومدیم یه رویه آرومی تو زندگیمون پیش می گرفتیم یه سبک سالمی از زندگی و انقدر بخاطر مسائل قابل حل خودمونو اذیت نمی کردیم تا از خیلی از این مریضیهای وحشتناک و کشنده دور می موندیم ....داشتم می گفتم بلاخره پیمان رسید و ده دقیقه بعدشم وانتیه اومد و وسایلو پیاده کردند و یارو رفت و پیمانم اومد تو و ما سر ساعت یک تازه صبونه خوردیم ...بعد از ظهرشم یه خرده خوابیدیم و بعدشم پیمان یه خرده ماشین تمیز کرد و منم نشستم یه خرده کتاب خوندم برا شام هم من یه کته درست کردم با قرمه سبزی که تو فریزر داشتیم خوردیم و گرفتیم خوابیدیم.. دیروزم بعد از صبونه پیمان قفسه هارو تمیز کرد و منم برا پلیور مامان پیمان جا دکمه باز کردم و دکمه دوختم(چهارشنبه پیمان موقع برگشتن از خونه مامانش پلیورشو با خودش آورده بود می گفت که این دگمه نداره و مامان برا اینکه جلوشو ببنده سنجاق بهش می زنه گفتم بیارم بهش دکمه بزنی تا دیگه بهش سنجاق نزنه زشته منم گفتم باشه و اون روز که رفته بودیم کرج رفتم از یه خرازی ده تا دگمه گرفتم آوردم تا بدوزم بهش(دگمه چقدر گرون شده ده تا دکمه رو شونزده هزار تومن گرفتم چه خبره تو این این مملکت آخه؟؟!!)) ...دوختن همون چند تا دکمه تا ساعت پنج بعد از ظهر طول کشید دگمه آخریه که داشتم می دوختم به شوخی به پیمان گفتم برو یه چایی بریز بیار خیاط بخوره خسته شده! پیمانم برگشت با یه لحن بامزه ای متفکرانه گفت اینو تو می ذاشتی هر روز یه دونه از دکمه هارو می دوختی اونجوری بهت فشار نمی اومد منم انقدررررررررررررررررر به حرفش خندیدم که نگو گفتم شانس آوردیم من خیاط نشدم وگرنه یه پیراهن می گفتند بدوز تا سال بعدش طول می کشید .... خلاصه‌ که خواهر دیروزمون به دوختن دگمه گذشت و شبم یه ماکارونی درست کردم نوش جان کردیم و آخر شبم دوباره به خوندن کتاب گذشت و بعدشم رفتیم گرفتیم خوابیدیم ...امروزم ساعت هشت پیمان بلند شد و رفت کرج تا هم بره محضر سند مغازه رو بزنند هم با پیام بره مانکن و رگال و این چیزا برا مغازه بخرند منم تا یازده و نیم خوابیدم و بعدشم بلند شدم و کتری رو گذاشتم جوش اومد و چایی درست کردم نون هم گرم کردم و گذاشتم لای سفره که بعدا صبونه بخورم بعدشم اومدم اینارو برا شما نوشتم الانم ساعت دو نیمه و می خوام برم تازه صبونه بخورم خیلی هم گشنمه از صبح فقط دوتا خرما و یه لیوان آب خوردم ....خب دیگه من برم تا شب نشده این صبونمو بخورم شمام مواظب خود نازگلتون باشید ...خییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
زندگی خیلی کوتاه تر از آن است که نگران چیزهای کم اهمیت باشید 
پس تا می تونید لذت ببرید 
عاشق شوید 
و حسرت هیچ چیز را نخورید!

 

اینم عکس ترشیهای خوشمزه من 

این خانوم لیته است که بعدا ریختمش تو شیشه 

 

این خانوم فلفلیه 

 

این خانوم مخلوطه 

اینم خانوم کلم قرمزه 

همه شونم خانومند و از خودمونندcheeky

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۱۵:۳۳
رها رهایی
چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۵ ق.ظ

غده زیر بال گل گلی!

سلااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااام سلااااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز احتمالا یه خرده مختصر بنویسم چون هم شارژ باطری تبلت کمه دیشب نزدمش به شارژ، هم اینکه خاله پری نازنین از دیشب تشریف مبارکشو آورده و الان در خدمتشم و کمی احساس خستگی و کوفتگی دارم که فک کنم بخاطر کم خونیه چون از اون موقع که نوشته بودم معده درد بدجور گرفتم قرصای آهنمو نخوردم گفتم یه خرده معده ام ترمیم بشه بعد دوباره شروع کنم که تا همین لحظه هم شروع نکردم و ایشالا ایندفعه خاله پری تشریفشو ببره دوباره شروع می کنم به خوردنشون...خلاصه که خواهر باید یه خرده بگیرم بخوابم که این احساس خستگیه از بین بره برا همین اومدم یه کوچولو بنویسم و برم لالا کنم...این چند روزه چیز جدیدی اتفاق نیفتاده که بخوام تعریف کنم فقط تنها اتفاق مهمی که افتاده اینه که گل گلی(ماهی بزرگمون) احتیاج به عمل جراحی پیدا کرده یه غده زیر بالش درآورده که باید ببریمش تهران تا ورش دارند! این گل گلی همون ماهیمونه که اگه یادتون باشه اون سالها تو تلگرام براتون نوشته بودم که تخم گذاشته و بچه دار شده، بیچاره از سالها پیش شاید پنج شش سال پیش زیر بالش یه زخم کوچولو داشت البته زخم به اون معنی نه، بلکه یه سیاه شدگی کوچولو اندازه مثلا نصف عدس که همش زیر بالش بود و هیچوقت از بین نمی رفت این زخمه تو این سالها هی ذره ذره بزرگتر شد و تبدیل به غده شد البته رشدش اونقدر زیاد نبود آروم آروم داشت رشد می کرد تا اینکه امسال یهو رشد غده بیشتر شد و این یکی دو ماه آخر یهو اندازه اش دو برابر شد الان اندازه یه بند انگشت شده و هی هم داره بزرگتر میشه، چند وقت پیشا هم دیدیم از زیر، غده داره سیاه و سیاه تر میشه و می یاد بالا، منم هر چی تو اینترنت گشتم ببینم راه درمانی براش وجود داره یا نه چیزی پیدا نکردم، پیمان هم چندباری رفت با مشورت آکواریومیها یه سری داروهای ضدعفونی کننده ضد باکتری و ضد ویروس و این چیزا گرفت و آورد هر از گاهی ریختیم تو آبشون که ضد عفونیش کنه مگه این غده از بین بره که نه تنها از بین نرفت که بزرگتر هم شد، دیگه مونده بودیم چیکار کنیم که دو سه روز پیش من گشتم تو اینترنت و چندتایی دامپزشکی پیدا کردم تو کرج و تهران که نوشته بودند در مورد بیماریهای آبزیان هم مشاوره می دن اول به چند تاشون تو کرج زنگ زدم با اینکه تو سایتهاشون در مورد آبزیان هم نوشته بودند گفتند که ما آبزیان کار نمی کنیم و کار ما بیشتر سگ و گربه خانگی و این حرفاست بعدش به یه کلینیک. به اسم. دی که تو گوهردشت بود زنگ زدم شماره تلفن دکتر.آبزیانشونو بهم دادند گفتند زنگ بزنید با خودشون حرف بزنید منم زدم و دکتره گفت الان یه کاری دارم اگه میشه ده دقیقه دیگه تماس بگیرید منم گفتم باشه و ده دقیقه بعدش هم هر چی گرفتم نگرفت و یا گفت اشغاله یا گفت در دسترس نیست منم برگشتم دوباره به کلینیک زنگ زدم و گفتند دکترمون چون استاد دانشگاه آبزیان.تهران هم هست صبحها سرش شلوغه بعد از ظهر بهش زنگ بزنید بعد از ظهرم هر چی گرفتم نگرفت و دیگه بی خیال اون دکتره شدم و یه شماره دیگه از یه دکتر دیگه تو تهران داشتم که کلینیکش آزادی بود به اون زنگ زدم جریانو بهش گفتم گفت عکس و فیلم ماهی رو به شماره من واتساپ کنید تا ببینم مشکل چیه منم قبلا از گل گلی عکس و فیلم گرفته بودم سریع واتساپش کردم دکتره نوشت که توموره و باید ورداشته بشه  وقت بگیرید یه روز بیاریدش کلینیک تا عملش کنیم و غده رو دربیاریم گفتم چه روزی بیارم و چه ساعتهایی هستید؟ گفت ما اغلب ساعت یازده تا دو هر روز هستیم یه روز قبل از اومدنتون باید هماهنگ کنید و بهمون اطلاع بدید پرسیدم هزینه اش چقدر میشه گفت بین صد تا صدوپنجاه هزار تومن .... ....خلاصه قرار شد که هفته دیگه یه روز وسط هفته که خلوت تره هماهنگ کنیم با دکتره و گل گلی رو ببریمش تهران تا غده رو وردارند...اون روز که با دکتره حرف زدم و گفت هزینه اش صد تا صدو پنجاه تومن میشه با پیمان کلی خندیدیم پیمان می گفت بهش می گفتی بابا دکتر ما خود گل گلی رو اون سالها پونصد تا تک تومن خریدیمش! گفتم آااااااااااااااره ولی الان دیگه گل گلی برامون ارزش معنوی داره و دوستش داریم و تو این سالها کلی خاطره ازش داریم درسته که اون سالها پونصد تومن بیشتر نخریدیمش ولی به قول اون روباهه تو شازده کوچولو الان اون برای ما یه گل گلی خاصه و با بقیه ماهی قرمزا فرق داره تازه اون مادر فسقلی و وروجک هم هست(اون دو تا ماهیای دیگه مون) و اونا هم دوستش دارند پیمانم گفت آره راست می گی الان دیگه خیییییییییییییییییلی می ارزه و فرق داره...(البته گل گلی مادر واقعی فسقلی و وروجک نیستا در واقع مادر خوندشونه ولی اونا مثل مادر دوستش دارند😁 اون موقع که شوهر گل گلی مرد گل گلی چون تنها مونده بود یه سالی دم عید فسقلی رو که اندازه یه بند انگشت بیشتر نبود به فرزندی قبول کرد و بزرگش کرد سال بعدشم وروجکو و الان حق مادری گردن اون دو تا داره)...خلاصه که خواهر بخاطر فسقلی و وروجک هم که شده ما نباید بذاریم گل گلی بیچاره از بین بره و باید یه جوری نجاتش بدیم برا همین هفته ای که می یاد یه روز می بریمش پیش دکتره ببینیم چی میشه دیگه، حالا از اون روز همش با خودم می گم خدایا نکنه ببریمش عملش کنه یهو گل گلی بیچاره وسط کار یه چیزیش بشه و با دست خودمون بزنیم بکشیمش بعدم با خودم می گم نمیشه هم نبردش که این غده همش داره بزرگ و بزرگتر میشه و ممکنه همین بلاخره بکشدش خلاصه که هی افکار منفی و ضد و نقیضی می یاد تو ذهنم، تصمیم گرفتم روزی که می بریمش تهران اول درست و حسابی با دکترش حرف بزنم بعد اگه احتمال مرگ و اینا نبود بذارم غده رو ورداره وگرنه که نذارم این کارو بکنه و برش گردونم ...خلاصه که خواهر دعا کنید بخیر بگذره و گل گلی بتونه سلامتیشو به دست بیاره و دوباره کنار فسقلی و وروجک به زندگیش ادامه بده و براشون مادری کنه! ....خب دیگه من برم یه خرده دراز بکشم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای 

گلواژه امروزمون بر عکس این پستمون یه خرده طولانی تره ولی ارزششو داره چون یه قطعه از کتاب شازده کوچولوئه! نمی دونم تا حالا کامل خوندینش یا نه؟ من ده پونزده سال پیش به پیشنهاد دوست عزیزی که فایلشو برام تو ایمیل فرستاده بود خوندمش هم خیییییییییییییلی ازش لذت بردم هم  خیییییییییییییییییلی منو به فکر فرو برد خییییییییییییییییییییییییلی کتاب عمیق و پر مفهومیه سالها بعد دوباره چندین و چند بار خوندمش و هر بار چیزای تازه ای ازش فهمیدم...اگه تا حالا نخوندینش پیشنهاد می دم حتما بخونیدش چون پشیمون نمی شید ...حالا این شما و این گفتگوی شازده کوچولو و روباه از کتاب شازده کوچولو اثر بی نظیر و بی مانند دوسنت اگزوپری عزیز

💥گلواژه💥

روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سربرگرداند و کسی را ندید ولی مودبانه جواب سلام را داد.
صدا گفت: من اینجا هستم ،زیر درخت سیب...
شازده کوچولو گفت: تو کی هستی ؟ عجب خوشگلی؟ بیا با من بازی کن. نمیدانی چقدر دلم گرفته..
روباه گفت : من نمی توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت : ببخشید! اما پس از کمی تامل پرسید: اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت : تو اهل اینجا نیستی. پی چی می گردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدم ها می گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت : آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزاردهنده است. مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و تنها فایده شان همین است.تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ایست. یعنی "ایجاد علاقه کردن"...
_ ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی، مثل صدها هزار پسر بچه ی دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود....
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم... گلی هست... و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است....
روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدمها مرا.تمام مرغ ها شبیه همند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. به علاوه خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم وگندم در نظرم چیز بی فایده ای است. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازد و این جای تاسف است!! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد اگر مرا اهلی کنی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد در گندم زار را دوست خواهم داشت... روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت: بی زحمت مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد ،ولی من زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزا هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت. آدمها دیگر وقت شناخت هیچ چیز را ندارند.آنها میخواهند همه چیز را حاضر و آماده از دکان بخرند، اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها مانده اند بی دوست. تو اگر دوست می خواهی خوب مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور باشی. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف ها می نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو لام تا کام حرف نمیزنی. چون زبان سرچشمه ی سوتفاهم هاست. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت: بهتر بود به وقت دیروز می آمدی. تو اگر هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد، و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیای دل مشتاق من نمی داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر هر چیزی رسم و رسومی دارد.
شازده کوچولو پرسید : " رسم و رسوم " چیست؟
روباه گفت: این هم چیزی است فراموش شده، چیزی است که باعث می شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت با ساعت های دیگر فرق کند.
بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت: آه... من نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم..
شازده کوچولو گفت: تقصیر خودته . من که بد تو رو نمی خواستم. تو خودت خواستی که من تو را اهلی کنم...
روباه گفت:درست است.
شازده کوچولو گفت: آخه تو داری گریه میکنی
روباه گفت: البته.
شازده کوچولو گفت: پس این کار هیچ سودی به حال تو نداشه.
روباه گفت: چرا بخاطر رنگ گندم زار...
و کمی بعد به گفته خود افزود: یک بار دیگر برو و گلهای سرخ را تماشا کن. آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد برگرد و با من وداع کن، و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز گلهای سرخ را نگاه کرد. به آنها گفت: شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز چیزی نشده اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید. شما مثل روزهای اول من و روباه هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا ست.
و گلهای سرخ سخت رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید ولی درونتان خالی ست. به خاطر شما نمی توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهایی از همه ی شما سر است. چون من فقط به او آب داده ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده ام... چون فقط به شکوه و شکایت او ، به خود ستایی او ، و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام. زیرا او گل سرخ من است.
آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت:
_خداحافظ....!!
روباه گفت : خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید. آنچه اصل است از چشم سر پنهان است.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد:آنچه اصل است از دیده پنهان است.
- ارزش گل تو به اندازه عمری است که به پای او صرف کرده ای.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: عمری ست که من به پای گل خود صرف کرده ام.
روباه گفت : آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی. تو تا زنده ای نسبت به اونی که اهلی کردی مسئولی.. تو مسئول گلتی ...
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد:من مسئول گلمم...

....بععععععععععععععععععععععله خواهر اون مسئول گلشه و ما هم مسئول گل گلی هستیم چون اهلیش کردیم و ما تا عمر داریم در مقابل اونی که اهلی کردیم مسئولیم!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۹ ، ۱۰:۵۵
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۴۰ ق.ظ

مغازه و داستانهاش!

سلاااااااااام سلااآاااااام سلااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان نیم ساعت پیش راهی خونه مامانش شد و منم بعد از اینکه اونو راه انداختمش کارای مختصر همیشگی خودمو کردم و اومدم خدمتتون! عرضم به حضورتون که اینجا هوا بس ناجوانمردانه سرده نشون به اون نشون که اومدم در حیاطو قفل کنم دستم مثل قدیما چسبید به قفل! کلا امسال زمستون انگار سردتر از پارسال و سالهای قبله، پارسال هم البته سرد بودا یه چند روزی تو کرج انقدررررررررررررررررر هوا سرد بود که آدم نمی تونست حتی به اندازه چند دقیقه ای بیرون بره سرما آدمو می سوزوند ولی امسال دیگه اکثر روزا سرده و سوز داره و بعضی روزا هم خییییییییییییییییییییییییییلی سردتره البته هوای نظر.آباد همیشه یه چند درجه ای سردتر از هوای کر.جه(مثلا چهار،پنج درجه) اندازه دو برابر اینم سردتر از هوای تهرانه، تهران همیشه از کرج و نظر.آباد گرمتره یه موقعهایی هست که تو کرج یا نظر.آباد برف می یاد پیمان زنگ می زنه به مامانش اون می گه نه اینجا خبری نیست و هوا آفتابیه یا یه وقتایی اینجا هوا ابریه و بدجور سوز داره پیمان که تهرانه ازش می پرسم میگه نه اینجا هوا آفتابی و گرمه خلاصه که خواهر هر جام گرم باشه الان اینجا سرد و سوزناکه و بخار از دهن آدم می زنه بیرون و یه دقیقه آدم می ره تو حیاط قندیل می بنده و آب جوب تو کوچه هم یخ زده دست آدم هم می چسبه به در! البته من خودم دوست دارم زمستون، هم به شدت سرد باشه هم پر بارش، طوریکه هر روز و هر روووووووووووز برف بیاد و کولاک بشه و زمین پوشیده از برف و یخ باشه حالا هوا شناسی گفته امسال زمستون پر بارشی پیش رو داریم و منم همش دعا می کنم که پیش بینیهاشون درست از آب دربیاد و از اونورم همش دعا می کنم روزای زمستون کش بیاد و دیرتر تموم بشه و زمستون طولانی تری داشته باشیم همیشه از اینکه شش ماه دوم سال زود تموم بشه و من منتظر بمونم تا سال دیگه این شش ماه برگرده غصه ام می گیره ...ایشالاااااااااا که امسال زمستون همونی میشه که همه مون دوست داریم ...بگذریم از شنبه که اون پست آخریه رو گذاشتم تا حالا ا تفاق خاصی که بشه تعریفش کرد نیفتاده به جز اینکه یه روزشو که یادم نیست چه روزی بود من با پیمان رفتم مغازه و اونا(پیمان و پیام) کاغذای رو دیوار مغازه رو کندند و دیوارشو صاف کردند که یه کاغذ دیواری جدید بگن بیان جاش بزنند منم نشستم رو صندلی و کتاب خوندم وسطا هم گلاب به روتون یه بار رفتم طبقه بالای پاساژ دستشویی و برگشتنی دو تا از فروشنده های زن پاساژ که یکیشون یه دختر جوان بود و اون یکی یه زن تقریبا چهل ساله اومدند باهام سلام علیک کردند و در مورد اینکه مغازه رو می خوایم چیکار کنیم و چه کاری راه بندازیم ازم سوال کردند و منم وایستادم یه کم باهاشون حرف زدم! پاساژه سالن A وB داره که مغازه ما تو سالن B هستش این دوتا سالن به موازات هم هستند که از وسط بوسیله چند تا سالن فرعی مثلا دو متری از لابلای مغازه ها به هم راه دارند اون دختر جوانه مغازه اش سر یکی از این فرعیها تو سالن A بود مغازه اون زنه هم مثل مغازه ما تو سالن B بود منتها ما این سر پاساژیم اونا اون سر پاساژ، هر دوشونم تیشرت زنونه و مانتو و این چیزا می فروختند زنه می گفت که صبا خبری از مشتری نیست و افراد کمی می یان تو پاساژ و معمولا پاساژ خلوت و سوت و کوره ولی بعد از ظهرا و شبا شلوغ میشه و اکثر فروشمون هم همون بعد از ظهر و شبه ولی با اینهمه بوده روزایی که صبا با اینکه مشتریهای انگشت شماری اومدند تو پاساژ ولی همونا کلی خرید کردند یا بعد از ظهرا با اینکه پاساژ پر آدم بوده هیچ فروشی نداشتیم برا همین کلا کار پاساژ معلوم نمی کنه و در کل نمیشه گفت که چه موقع از روز فروش خوبه چه موقع بده و از این حرفا...دختر جوانه هم می گفت من با یکی شریکم چند ماهی میشه که اینجارو باز کردیم ولی اگه بخوام تعطیلیهای قرنطینه و اینارو کم کنم تقریبا میشه گفت در کل، یک ماه و نیم دو ماهه که اینجاییم و فعلا خیلی جا نیفتادیم ولی خب فروشمون بد نبوده راضی هستیم در حالیکه اولین بارمون بوده مغازه باز کردیم و کارمون از اول این نبوده منم گفتم کار ما هم این نبوده ما هم اولین بارمونه اونم گفت ایشالا که کارتون می گیره و از این حرفا ...یه خرده هم در مورد اومدن هر از گاهی اما.کن و تعزیر.ات گفتند که بعضی وقتا می یان هر کی جنس خارجی تو مغازه داشته باشه یا تو ویترینش از این مدلای پاره پوره داشته باشه یا فروشنده بد حجاب داشته باشه جریمه اش می کنند و برا همین هر وقت اونا می یان یکی به پاساژ خبر میده و همه در مغازه هارو می بندیم و فرار می کنیم شمام حواستون باشه اومدند در برید منم یه خرده به حرفاشون خندیدم و گفتم باشه و خلاصه بعد از یه ده دقیقه ای حرف زدن ازشون خداحافظی کردم و برگشتم مغازه، اونجام پیمان و پیام داشتند قفسه های روی یکی از دیوارارو باز می کردند و می خواستند کاغذ دیواریهای همه دیوارارو بکنند و یه چیز دیگه بگن بیان جاشون بزنند منم به پیمان گفتم کاغذ دیواریهای به این خوشگلی آخه چرا بیخود دارید می کندیش و برا خودتون خرج می تراشید پیام هم برگشت گفت مغازه است ودکورش دیگه!!! این کاغذا چیه آخه؟ دهاتی اند و نمی دونم چی اند و چی اند و سریع پرید یه گوشه از هر کدومشونو کند و ناقصشون کرد که یهو من پیمانو راضی نکنم که همونارو نگهداره و زد همه رو پاره کرد که پیمان مجبور بشه یه کاغذ دیگه بکنه ... به جز کاغذا به نظر من قفسه ها هم همه شون خوب و تمیز بودند و نیازی به باز شدن نداشتند همه شون ام دی اف بودند و قد.یری صاحب مغازه همه رو روی مغازه بخشیده بود به اینا و گفته بود من احتیاجی به اینا ندارم که باز کنم ببرمشون ولی به درد شما که می خواین جنس بچینید روش می خوره و برا همین من اینارو همینجوری می دمشون بهتون و اینا هم رو مغازه است در حالیکه بیست سی میلیون پول همونا بود و می تونست پولشو بگیره ما خودمون یه دراور دو سه سال پیش دادیم برامون ساختند دو سه میلیون پولش شد اونوقت اونهمه قفسه ام دی اف رو دیوارا و یه دکوری پشت ویترین و یه صندلی از این چرخدارای جک دار و یه میز جلو صندلی که یه ورش از داخل کشو و کمد داشت و اون ورش از پشت سه تا قفسه روش بود که حالت دکوری داشت یارو مفت و مجانی بهشون داده بود اونوقت پیام می گفت اینارو باز کنیم همه رو بریزیم دور یه چیز دیگه جاشون بزنیم یه چیز خوشگلترررررر، پیمان هم با حرف اون یه سریهاشو که روی یکی از دیوارا بود باز کرد و گذاشت زمین، بعد که من باهاش حرف زدم گفتم حیفه و این حرفا، دیگه بقیه شونو باز نکرد و گفت راست می گی می تونیم از همینام استفاده کنیم و چرا بیخود خرج بتراشیم اینایی که باز کردم و می بریم خونه کتابخونه اش می کنیم اونای دیگه رو می ذاریم بمونند جنس می چینیم روشون! اون دیواری که قفسه هاشو باز کرده بودند کاغذاشو کندند و صاف و صوفش کردند بعدا پیام سفارش داد که یه پوستر طرح آجر که یکی دو تا گل بنفش و دو تایی پرنده روش بود چاپ کردند و دیروز پریروز اومدند زیرشو بتونه کاری کردند و چسبوندند رفتند همون یه پوستر با بتونه اش و اینا یک و نیم میلیون پولش شد دو تا دیوار دیگه رو که کاغذاشو کنده بودند پیمان دید زیرشون یه ام دی اف طوسی خوشرنگ و سالم رو دیواره گفت همینو تمیز می کنیم و استفاده می کنیم دیگه اینارو کاغذ نمی کنیم رنگ طوسی ام دی اف دیوارا با رنگ سفید قفسه ها به هم می خورند و می ذاریم همینجوری بمونه ... حالا مغازه سقف کاذب داره و روش از این چراغهای مهتابی مربع مربع بود که به نظر من اونام خیییییییلی خوب بودند و نیازی به عوض شدن نداشتند ولی اینا گفتند می خوان اونارو هم عوض کنند دیروز پیام رفته بود یه سری چراغ دیده بود که دونه ای سیصد هزار تومن بود و اینام می خواستند ده تا بگیرند می شد سه میلیون تومن، چراغها ترانس داشتند و باید برقکار می اومد و نصبشون می کرد چون دنگ و فنگ زیاد داشتند منم به پیمان گفتم چرا ترانس دارشو می گیرید که فردا ترانسش بسوزه مجبور بشید کلشو دور بندازید یه چیز ساده و ارزون بگیرید که اگرم سوخت راحت یکی دیگه بگیرید و ببندید جاش و نیازی هم نباشه که برقکار بیاد و عوضش کنه اونم گفت راست می گی و آخر سر دیروز پیام رفت تهران و پونزده تا لامپ از این تو کارا گرفت دونه ای سی و یک هزار تومن که کلا شد چهارصدو شصت و پنج هزار تومن یعنی یک ششم اون پولی که می خواستند خرج کنند... حالا من همون اولش به پیمان گفتم این اول کاری مغازه رو همین شکلی که هست راه بنداز هیچ خرج اضافه ای براش نکن ببین اصلا کار می کنه یا نه؟ وقتی دیدی ارزششو داره و حسابی کار گرفته اونوقت شروع کن یه دستی سر و گوشش بکش و نو نوارش کن اونم گفت نه از اول باید این کارارو بکنیم جنس بچینیم توش دیگه نمیشه...حالا چند روز پیشا یه شب کتلت درست کرده بودیم پیمان رفت نون باگت و اینا گرفت و با گوجه و این چیزا آورد گفت جوجو یه چندتایی ساندویچ درست کن فردا ببریم مغازه پیام هم می یاد اونجا کار کنه خسته میشه بخوره منم درست کردم و پیمانم یه سری میوه شست و آماده گذاشت تو کیسه و یه چندتایی هم پیراشکی و پنکیک و کلوچه پخته بودم ازشون جدا جدا تو کیسه فریزر بسته بندی کرد و آماده گذاشت تا فردا با فلاکس چایی و این چیزا ببریمش مغازه و پیام هر وقت خسته شد ازشون بخوره فرداش رفتیم و اینا یه خرده دیوار سابیدند وسطا پیمان به پیام گفت حالا بیا یه چیزی بخور خسته شدی پیام هم یه نگاه به چیزایی که پیمان براش برده بود انداخت و با پوزخند مسخره ای گفت تو هم که تبدیلش کردی به سیزده به در، بذار کارمونو بکنیم بابااااااااااا، من عجله دارم بازی استقلا.ل با گل .گهره باید برم بازی رو ببینم الان گوهر دشت قفل می کنه دو ساعت باید تو ترافیک بمونم پیمانم گفت خفه شو بابا مارو ببین داریم خودمونو برا کی می کشیم ...خلاصه که اون روز یکی دو ساعتی که پیام اونجا بود انقدرررررررررررر غر زد که منو کشوندین آوردین اینجا الان بازی شروع میشه و ال میشه و بل میشه و دیرم شد و این حرفا که آخرش پیمان گفت بیا برو گم شو بقیه دیوارو خودم می سابم اونم از خدا خواسته سریع وسایلشو برداشت و گذاشت رفت پیمان هم انقدرررررررررررررررررر ناراحت شده بود که نگووووووووووووو می گفت من اشتباه کردم کاش اصلا اینجارو نمی خریدم این چه می دونه مغازه چیه؟ کار چیه؟؟؟ بیخود پولمو حروم کردم الان این یه میلیاردو می ذاشتم تو بانک ماهی بیست میلیون سودش بود می تونستیم باهاش راحت بخوریم و بپاشیم و بریم همه جارو بگردیم و کیف کنیم منم گفتم برا همین می گم از اول انقدرررررررررر خرج اینجا نکن صبر کن ببین این اصلا اهل کار هست یا نه؟ این که اولش اینجوری داره در می ره آخرشم من بعید می دونم بشینه اینجا و قرار بگیره و بخواد کار کنه و پول دربیاره این به ول گشتن با رفیق رفقای اراذل اوباشش عادت کرده من فکر نمی کنم که بتونه صبح تا شب بشینه تو مغازه و دوام بیاره به احتمال زیاد تو چند وقت دیگه مجبوری در این مغازه رو ببندی چون اینجور که بوش می یاد این یه روز دیر می یاد یه روز زود می ره یه روز اصلا نمی یاد اینجوری ام مغازه کار نمی کنه که!!! پیمانم گفت من شش ماه بیشتر بهش وقت نمی دم به خدا اگه ببینم ادا درمی یاره و خوب کار نمی کنه مغازه رو هم ازش می گیرم و می فروشم دیگه هم کاری به کارش ندارم و ولش می کنم بره پی همون رفیقاش و ول بگرده ....خب دیگه اینم از مسائل و قضایای مغازه و درک و فهم پسری که پدره خودشو براش می کشه که این آدم بشه و بچسبه به کار و اینم نمیشه که نمیشه!!!... اون روز ازش پرسیدم پیام خبری از ایرا.ن خود.رو نشد بهت زنگ نزدند؟ برگشته می گه زنگم می زدن من نمی رفتم ، اونجا جای عمله هاست من پاشم برم اونجا؟؟؟؟؟؟؟!!! پیمانم گفت خفه شو بابااااااااا گاگول، تو خودت عمله ای! ببین اصلا اونجا رات می دن که بری؟؟؟! بعد برگشت سمت من گفت انگار مثلا وزیر وزراست افتخار نمی ده و کسر شآنش میشه بره اونجا کار کنه!!!...خلاصه که خواهر داستان داریم باهاش و از این به بعدم که خدا بخیر کنه داستانهااااااااااااااااااااا داریم احتمالا و این قصه همچنااااااااااان ادامه داره....خب دیگه من برم شما هم برید به کارتون برسید و اگرم فرصت کردید دعا کنید که خدا همه رو به راه راست هدایت کنه و یه ذره هم درک و فهم به این پسره بده که انقدرررررررررررررررر فرصتهای زندگیشو اینجوری از دست نده .....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۹ ، ۱۱:۴۰
رها رهایی
شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۲۰ ب.ظ

فارغ التحصیلی با مزه در نصف شب!

سلااااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امتحانم به سلامتی تموم شد و اومدم خدمتتون ولی اینکه چه جوری تموم شد و منظورم از «به سلامتی» چیه حالا براتون می گم ولی قبلش بذارید اتفاقات قبل از امتحانو بگم تا برسیم به روز امتحان و داستانش ! سه شنبه هفته پیش یه املاکی از تهران زنگ زد که یه آپارتمان متناسب با بودجه شما سمت خیابون. کر.مان تو خیابون .شاد.کی هست که همه چیزایی که شما می خواید رو داره و اگه دوست دارید فردا ساعت سه تا سه و نیم بعد از ظهر بیایید ببیندش(صاحبخونه فقط سه تا سه و نیم بازدید می داد) پیمانم گفت باشه می یاییم!... فرداش ساعت دوازده راه افتادیم سمت تهران پیمان گفت قبل از سه برسیم که من برم یه سر به مامان بزنم و غذاشو بهش بدم(شب قبلش عدس پلو درست کرده بودم یه قابلمه کوچولو براش کنار گذاشته بودیم) بعدش بریم خونه رو ببینیم منم گفتم باشه و رفتیم ساعت دو نیم جلو در مامانش اینا بودیم پیمان رفت غذارو داد و ساعت سه اومد راه افتادیم سمت خیابون.شاد.کی، املاکیه هم که یه پسر جوانی بود سه و ربع رسید و تو کوچه همدیگه رو دیدیم و رفتیم در زدیم و رفتیم تو و خونه رو دیدیم! یه آپارتمان پنجاه و یک متری توی یه ساختمون پنج شش ساله خیلی شیک و خوشگل که تو طبقه پنجم که طبقه آخر هم می شد بود که آسانسور و پارکینگ و انباری و همه چی داشت فول امکانات بود فقط نورش خیلی کم بود آشپزخونه اش یه پنجره داشت که نوری که ازش می اومد تو، فقط اونجارو روشن می کرد و تو هالش صبح تا شب آدم باید چراغ روشن می کرد یه عیب دیگه اش هم این بود که خونه به شکل مستطیل باریک و دراز بود که هالش انگار یه راهروی دراز بود نه هال، کلا خونه های مستطیلی به درد نمی خورند خونه باید مربعی باشه اونجوری هم بزرگتر نشون می ده هم همه چی توش درست و حسابی طراحی شده مثلا تو این خونه که آدم اگه می خواست تو هالش مبل بذاره کل هالو می گرفت و آدم وقتی می نشست رو مبل رو در روی دیوار قرار می گرفت چون باریک بود و اصلا جا نداشت! درسته متراژ کم خونه باعث میشه فضا محدود بشه ولی ما قبلا هم خونه های پنجاه متری دیده بودیم با اینکه متراژشون پایین بود ولی مربعی شکل بودنشون باعث شده بود که آدم راحت هم مبل توش بچینه و هم تلوزیون توش بذاره هم جایی برای رفت و آمد بمونه ولی این خونه یه جوری بود که آدم می موند تو اون راهروی باریک و دراز بعد اینکه مبلارو به زور جا داد تلوزیونو کجا بذاره که بتونه وقتی رو مبل نشست تلوزیون جلوش باشه و ببینه! چون اصلا جا نداشت یه جوری بود که اگه مبلو می ذاشتی کنار دیوار برا دیدن تلوزیون باید رو مبل می شستی و سرتو نود درجه می چرخوندی تا از بغل گوشت تلوزیون نگاه کنی ...علاوه بر این چیزاش یه اتاق خیلی کوچولویی هم داشت که یه تخت به قول پیمان یک ونیم نفره توش بود که تا دم در اومده بود و کل اتاقو گرفته بود یعنی پونزده سانت از در اتاق می رفتی تو، می خوردی به تخت و کلا نمی تونستی تو اتاق راه بری چون دیگه جایی نداشت این سر اون سر تختم چسبیده بود به دیوار، یعنی یه جوری بود که  مستقیم از دم در باید می پریدی رو تخت و راه دیگه ای برای تردد تو اتاق وجود نداشت و باید رو تخت سینه خیز می رفتی 😜 ...خلاصه که خونه مزخرف جالبی بود و بعد از اینکه دیدیمش و اومدیم بیرون کلی خودمونو فحش دادیم که این چی بود که ما اینهمه وقت گذاشتیم و اینهمه راه کوبیدیم و اومدیم دیدیمش جالبش هم اینه که املاکیه همش یه ریز می گفت خونه خوبیه و همینو بخرید ...خلاصه که خواهر دست از پا درازتر برگشتیم سمت کرج و انقدررررررررررر هم ترافیک بود که پدرمون دراومد و تو راه چون هردومون سرمون درد گرفته بود برای اینکه بتونیم ادامه بدیم و خودمونو به خونه برسونیم پیمان ماشینو نگه داشت و رفت از پشت ماشین بطری آبو آورد و هر کدوممون یه قرص ژلو.فن کامپا.ند از اون کپسول سبزا خوردیم که بتونیم ادامه بدیم...کرج که رسیدیم پیمان گفت بریم یه بار دیگه مغازه ای که پیام پیدا کرده بودو ببینیم و بعد بریم خونه (هفته قبلش پیام یه مغازه 18 متری تو پاساژ.گلستا.ن گوهر دشت پیدا کرده بود که یه بار رفته بودیم دیده بودیمش مغازه خوبی بود و پاساژش هم یه پاساژ به قول ارسطو لاکچری و باحالی بود که تو خیابون گلستا.ن سوم گوهر.دشت که یکی از خیابونای شلوغ و با کلاس گوهر.دشته بود! خیابونای گلستا.ن گوهر.دشت دقیقا مرکز خریدشند و خیلی پر تردد و شلوغند! قبلا هم بهتون گفتم گوهر.دشت که بهش رجا.یی شهر هم می گن یکی از محله های اعیان نشین و گرون و بالا شهر کرجه که آدمای خیلی پولداری توش زندگی می کنند (مثل اکبری خودمون) و مغازه ها و پاساژهاش هم اجناس گرون قیمت و لاکچری ارائه می دن که کلا به درد همون پولدارا می خورند بس که گرونند ) ....خلاصه رفتیم مغازه رو دوباره دیدیم و پیمان گفت من از این مغازه خیلی خوشم اومده جاش خیلی خوبه آدم هر چی بخواد بفروشه توش می گیره و از این حرفا، بذار فردا بیام با بنگاهی حرف بزنم بببینم قیمت آخرش چنده و صاحبش چند بهمون میده که اینو بگیریم برا پیام و یه خرده جنس بریزیم توش و تا عید بازش کنیم بیاد بشینه اینجا و از این بیکاری و علافی دربیاد منم گفتم باشه فردا برو ببینش و باهاش حرف بزن دیگه، اونم گفت باشه و دیگه راه افتادیم رفتیم خونه ، فرداش من نشستم درسمو خوندم و پیمان هم زنگ زد به پیام و رفت کرج و ورش داشت با هم رفتند بنگاه و با بنگاهی حرف زدند بنگاهی گفته بود اینو یک میلیاردو صد میلیون براش قیمت گذاشتند تو بیست میلیون کمسیون به من بده من برات تخفیف بگیرم و جورش کنم که بخر ی پیمانم گفته بود باشه تو جورش کن من بیست میلیونو بهت می دم بنگاهی هم گفته بود با مالکش حرف می زنم و بهت خبر می دم! دیگه شنبه خبر داد که مالکو راضی کردم 970 میلیون بهت بده فردا ده و نیم می یاد که با هم صحبت کنید، فرداش پیمان ده و نیم رفت و صحبتاشونو کردند و چک و چونه هاشونو زدند و 960 میلیون معامله کردند(ده میلیون دیگه هم یارو بهشون تخفیف داده بود ظاهرا مالکش از این پولدارایی بوده که خیلی ملک و املاک دارند و این تخفیفها زیاد به چشمش نمی اومده چون قبل از اینکه پیمان بره سر معامله می گفت رفته هم از چند تا از بنگاههای اطراف پرسیده هم از مغازه دارای پاساژ  که این قیمتی که این داره میده مناسبه یا نه؟ که بهش گفته بودند خیلی عالیه حتما بخر چون با این قیمت تو گوهر دشت نمی تونی سرقفلی پیدا کنی چه برسه به اون مغازه که ملکیت داره و سندش تک برگه می گفت چند تا از بنگاهی ها هم صاحب مغازه رو که فامیلیش قدیر.ی بود شناختند و گفتند که هم خیلی پولداره هم خیلی با انصافه باهاش معامله کنی پشیمون نمیشی خیییییییییییییییییییییلی آدم خوبیه! )...دیگه قولنامه اش رو نوشته بودند و معامله انجام شده بود و قرار شده بود که فرداش بنگاهیه کد رهگیری و ایناشو بگیره و پیمان هم یه مبلغی بهشون داده بود و بقیه پولش هم تعیین کرده بودند که تو دو مرحله پرداخت بشه یه مقدارش بعد از کد رهگیری و یه مقدارشم موقع سند زدن ...خلاصه که خواهر اینگونه بود که پیام صاحب مغازه شد!... حالا قراره تا آخر این ماه یه تغییری تو دکوراسیون مغازه بدن و بعدش پیمان جنس بریزه توش وپیام تا بهمن ماه، دیگه مغازه رو باز کنه تا دم عید که مشتری زیاده بتونه فروش کنه (پیمان می خواد شال و روسری و تیشرت زنونه و از این چیزا بریزه توش) ....خب اینم از قضیه مغازه حالا بریم سر قضیه امتحان بنده! جونم براتون بگه که همچنان که مردم در حال خرید و معامله مغازه بودند بنده خونه تشریف داشتم و طول و عرض خونه رو راه می رفتم و به شدت درس می خوندم تا بتونم پله های ترقی رو طی کنم همون پله هایی که مردم بی هیچ تلاشی دارند با پول پدرشون طی می کنند و ما می خوایم با کتاب و امتحان و مدرک طی کنیم و فک می کنیم که شدنیه و زهی خیال باطل! ...بگذریم همچنان که به شدت درس می خوندم تا تنها درس باقی مونده تا فارغ التحصیلی رو پاس کنم که رسیدیم به روز امتحان، از شب قبلش با سمیه هماهنگ کرده بودم که تقلبهایی که بچه های گروه قراره تو واتسا.پ بذارند رو برام اس ام اس کنه(بچه های کلاسمون یه گروه تو واتسا.پ تشکیل داده بودند که روزای اولش هر کسی یه فصلو عهده دار شد که خلاصه کنه و خلاصه اشو بذاره تو گروه تا بقیه هم استفاده کنند با اینکار تو یکی دو روز کل کتاب که بیست و چهار فصل بود خلاصه شد و یکی از بچه های کلاس هم همه خلاصه هارو پی دی اف کرد و دوباره یه جا گذاشت و منم پیمانو فرستادم خلاصه هارو برام پرینت گرفت و آورد و خلیلیاشو خوندم دو روز مونده به امتحان هم یه پسره به اسم شکیبی تو گروه گفت که بچه ها ما که تا اینجا خوندیم و خلاصه هارو هم درآوردیم بیایید روز امتحان هر کی هر سوالو مطمئن بود درست زده یه کلمه گزینه درستو تو ویس بگه و بذاره تو گروه تا اونایی که بلد نیستند استفاده کنند گفت نیازی هم نیست روی سوالو اینارو تو ویس بگید چون زمانبره فقط گزینه درستو بگید کسی که ویسو می شنوه خودش می ره سوالی که اون گزینه رو توش داره پیدا می کنه و علامت می زنه! منم با اینکه بیست فصل از بیست و چهار فصلو خونده بودم و اون چهار فصل آخر رو هم روخوانی کرده بودم گفتم محض احتیاط لینک گروهو برا سمیه بفرستم و بهش بگم که فردا هر چی ویس اونا گذاشتند تو گروهو گوش بده و بصورت چند تا اس ام اس برا من بفرسته! خودم چون هم واتسا.پم هم اپلیکیشنی که قرار بود باهاش امتحان بدم تو تبلتم بود نمی تونستم همزمان هم اپلیکیشنه رو باز نگه دارم هم واتسا.پو ببینم می ترسیدم اگه برا دیدن واتسا.پ از امتحان خارج بشم نتونم دوباره بگردم توش، خلاصه قرار شد که سمیه بیچاره هشت و نیم صبح بیدار باشه و به محض شروع امتحان اون گزینه هارو برا من اس ام اس کنه...حالا از شانسم هم یه هفته بود آنتن خونه یهو درست شده بود و سرعت اینترنت عالی شده بود و قشنگ بالای تبلت 4G می آورد و برا امتحان مثل اون کلاس آنلاینم لازم نبود که برم سر کوچه تو ماشین بشینم و امتحان بدم از تو خونه می تونستم راحت امتحانمو بدم برا همین اون روز صبح از ساعت شش بلند شدم و تا هفت و نیم دوباره خوندم و هفت و نیم دیدم بدجور خوابم گرفته و کلا منگم گفتم تا ساعت هشت، یه نیم ساعتی بخوابم و دوباره بلند بشم بخونم حالا پیمانم از شش با من بلند شده بودو همینجور اطراف برا خودش ورجه ورجه می کرد و ورزش می کرد وسطا هم رفته بود تو حیاط و یه گل با یه غنچه برا من چیده بود آورده بود(گلای رز تو حیاط بخاطر اینکه هوا خیلی سرد شده یه چندتایی غنچه روشون بود که نتونسته بودند باز بشند یکیشون حالت نیمه باز داشت ولی کامل باز نشده بود و یکی دیگه شون هم یه غنچه بزرگ بود و بقیه شون هم چند تا هم غنچه ریز بودند که دیگه بزرگ نشده بودند ) خلاصه پیمان اون گل نیمه باز و با اون غنچه گنده چیده بود و آورد داد بهم منم کلی خوشحال شدم و بهش گفتم روزی که با گل شروع بشه معلومه که روز خوبیه و می گن سالی که نکوست از بهارش پیداشت این روز شروع خوبی داشته و ایشالا که امتحانم رو هم قراره خوب بدم ...بعد از گرفتن گل اون نیم ساعتو با پیمان گرفتیم خوابیدیم و تو خواب هم دیدم سمیه اومده خونه ما یه سری وسیله برا ما آورده که بصورت بسته بندی اند و توشون یه چیپس و پفک نیم خورده هم واسه من گذاشته(من انقدر چیپس و پفک دوست دارم که تو خوابم برام چیپس و پفک می یارند) نشونش دادم گفتم سمیه اینا چیه؟ گفت بخورشون(انگار سمیه برا تو راهش گرفته بود نصفشو خورده بود اومدنی، نصفش مونده بود) منم تا اومدم بخورم صدای زنگ هشدار ساعتم بلند شد و با حسرت از خواب پریدم یه خرده به خوابی که دیده بودم خندیدم و بلند شدم یه خرده تو خونه راه رفتم که خوابم بپره و یه خرده هم به پیمان خندیدم که به محض اینکه زنگ ساعت خورده بود بلند شده بود وسط خونه تند و تند ورزش می کرد (اون بیچاره رو هم از ساعت شش زا به راه کرده بودم البته من شب قبلش بهش گفته بودم تو بخواب من شش بلند می شم یه خرده دیگه درس بخونم سعی می کنم آروم بخونم که تو بتونی بخوابی ولی شش که زنگ ساعت خورد اونم بلند شد و گفتم تو چرا بلند شدی برو بگیر بخواب گفت نه تو امتحان داری من نمی تونم بخوابم منم کلی بهش خندیدم گفتم چیه نکنه به جای من تو استرس داری؟😃 خلاصه که نخوابید و همون اطراف برا خودش مشغول ورزش و این چیزا شد) ....سرتونو درد نیارم ساعت هشت و نیم با پیمان دوتایی زل زده بودیم به تبلت مثل این آدمای امتحان ندیده ببینیم امتحانه چه جوری می خواد شروع بشه(چیکار کنیم اولین امتحان آنلاینی بود که می دیدیم دیگه) یهو سوالارو گذاشتند و من شروع کردم به خوندن سوال یک دیدم یه جوریه، رفتم سراغ سوال دو دیدم اونم اصلا هیچ ربطی به چیزایی که من خوندم ندارم رفتم سراغ سوال سه و خلاصه تا آخر همه رو یکی یکی نگاه کردم دیدم اصلا انگار سوالات مربوط به یه کتاب دیگه است نه اون کتابی که من خوندم هی به پیمان می گفتم یعنی چی؟اینا چرا اینجوری اند؟اینا اصلا سوالای من نیستند !!! سمیه هم شروع کرده بود به فرستادن جوابها و پشت سر هم اس ام اسهاش می اومد چیزایی که سمیه می فرستاد رو هم با گزینه های سوالای خودم چک می کردم اصلا یه دونه اش هم توش نبود و اصلا نمی دونستم چیکار کنم پیمان هم بیچاره اومده بود کنار من نشسته بود می گفت حالا دقت کن یه بار دیگه هم بخونشون منم هرچی دقت می کردم می دیدم نه بابا اینا اصلا یه چیز دیگه است و کوچکترین ربطی به چیزایی که من خوندم و سمیه فرستاده ندارند یه لحظه با خودم گفتم نکنه از کتاب قبلیه به من سوال دادند رفتم سریع کتابه رو از تو کتابخونه آوردم نگاه کردم دیدم ای داد بی داد همه سوالای من از اون طرح شدند اعصابم خرد شده بود و دستام داشت می لرزید اشکام هم همینجور داشت می ریخت هی می گفتم چرا با من اینجوری کردند؟ چرا هیشکی به من نگفت از اول همین کتابو بخونم؟ من که از همون اول اینو گرفته بودم! پیمان هم گفت حالا ولش کن کاریه که شده بگرد تا وقتت تموم نشده سوالارو از توش پیدا کن منم اشکامو پاک کردم و یکی یکی سوالارو خوندم و گشتم دنبال جواباشون سه تا بیشتر نتونستم پیدا کنم بقیه شونو هر چی می گشتم پیدا نمی کردم پیمان اون یکی گوشی رو ورداشت و گفت یکی دو تا از سوالارو بگو من تو اینترنت سرچ کنم یکیشو گفتم نوشت و از شانس گوشیه آنتن نداشت و چون سیم کارتش 3G بود سرعتش خیلی پایین بود بیچاره پیمان رفته بود دم پشت بوم وایستاده بود شاید آنتنش پر بشه و بتونه اون سوالو برا من از تو اینترنت پیدا کنه که آخرشم چند تا چیز آورد که اصلا ربطی به اون سوال نداشتند و دیگه بی خیالش شد اومد پایین تا اینکه فقط ده دقیقه از زمان امتحان باقی مونده بود پیمان بهم گفت جوجو ولش کن حالا که نمی تونی پیداشون کنی حداقل شانسی بزن شاید درست از آب دراومدن چون زمانت دیگه داره تموم میشه منم بقیه سوالارو تو اون ده دقیقه خوندم و سعی کردم با توجه به اطلاعات عمومی خودم درست ترین گزینه رو انتخاب کنم سی تا سوال بودند جواب همه رو ثبت کردم، دیگه زمان هم تموم شد و برنامه بسته شد با اعصاب خرد بلند شدم اول به استادمون زنگ زدم که هر چی شماره اش رو گرفتم جواب نداد، دیدم جواب نمی ده زنگ زدم به کارشناس رشته مون و قضیه رو بهش گفتم اونم گفت الان بررسیش می کنیم یه ساعت دیگه زنگ بزن بگم چی شد! دیگه تو اون یه ساعت پیمان صبونه رو آماده کرد خوردیم و وسطا هم چندباری دوباره به گوشی استاد زنگ زدم که جواب نداد و تا اینکه یه ربع بعدش فرستاد که ده و ربع تماس بگیرید که ده و ربع زنگ زدم و قضیه رو بهش گفتم گفت چون شما از پژوهش محور به آموزش محور اومدید کتاب شما با اونایی که پژوهشند فرق می کرد و باید اون کتاب قبلیه رو برا امتحان می خوندید نه این کتابه رو منم گفتم خب چرا کسی به من اینو نگفت نه کارشناس رشته مون نه حتی خود شما؟؟؟!!! گفت ما مقصر نیستیم خود تون باید دقت می کردید منم گفتم من وقتی نمی دونستم که این درس برای پژوهش محورها یه کتاب داره و برای آموزش محورها یه کتاب دیگه چه جوری می تونستم دقت کنم اول باید این موضوع به من گفته می شد بعد من اگه اشتباه می کردم مقصرش خودم بود تا حالا ما درسی نداشتیم که دو جور کتاب داشته باشه و دو جور سوال امتحانی ازش طرح بشه که من این چیزارو بدونم بعدشم من وقتی از پژوهش محور به آموزش محور اومدم و گفتند این درسو باید بخونی با خودم گفتم دیگه این درس مخصوص آموزش محورهاست دیگه از کجا می دونستم که این درس مشترکه و برا آموزشها یه جوره برا پژوهشها یه جور دیگه است!؟ تازه من اون موقع که کارشناس رشته ام شماره شمارو به من داد و من اومدم تو وا.تساپ براتون پیغام گذاشتم که استاد من این درسو تازه انتخاب واحد کردم چون تغییر شیوه از پژوهش محور به آموزش محور دادم و این درسو با یه درس دیگه به من دادند که که به جای پایان نامه بخونم الان کتابی که باید بخونم همون کتابیه که سیستم.گلستا.ن برام تعیین کرده یا نه؟ باز اونجام شما به من نگفتید که کتاب شما با پژوهش محورا فرق داره و شما باید کتابی که سیستم.گلستا.ن معرفی کرده رو بخونید نه کتابی که من معرفی کردم رو، فقط در جواب سوالای من لینک یه گروه رو برا من فرستادید گفتید همه چی رو تو اون گروه گفتم برید تو گروه از دوستاتون بپرسید راهنماییتون می کنند که منم رفتم و دیدم شما یه کتاب دیگه معرفی کردید وقتی تو گروه گفتم پس چرا سیستم گلستا.ن فلان کتابو معرفی کرده؟ گفتند که اون کتاب مال قبله و الان استاد خودش یه کتاب دیگه معرفی کرده که باید اونو بگیرید منم مجبور شدم برم کتابی که شما معرفی کرده بودید رو بگیرم و بخونم و آخر سرم اینجوری بشه !...اینارو که گفتم استاده یه خرده مکث کرد و گفت حالا خودتونو ناراحت نکنید من بیستم دوباره از همون کتابی که سیستم گلستا.ن بهتون معرفی کرده امتحان می گیرم فقط قبلش یادآوری کنید که ساعتشو بهتون بگم منم دیگه تشکر کردم و ازش خداحافظی کردم یه زنگ هم زدم به کارشناس رشته مون و همون چیزایی که به استاد گفته بودم رو به اون گفتم اونم گفت ما هم حواسمون نبوده بهت بگیم و حالا منم با استادت تماس می گیرم و بهش می سپارم که باهات راه بیاد آدم خوبیه بهش می گم که ترم آخری هواتو داشته باشه و از این حرفا، منم تشکر کردم و بعد از خداحافظی اومدم دیدم تو اون اپلیکیشنی که باهاش امتحان دادم نمره ام رو زده 10/66 یعنی 1/34 نمره می خواستم تا قبول بشم دوباره به استادمون زنگ زدم نمره رو بهش گفتم اونم گفت من باید بررسی کنم ببینم سیستم اجازه تغییر نمره رو بهم می ده که نمره ات رو تغییر بدم یا نه باید ازت دوباره امتحان بگیرم فردا شب تو واتسا.پ بهم پیغام بده تا نتیجه رو بهت بگم!منم تشکر کردم و خداحافظی کردم اومدم زنگ بزنم به سمیه که بیچاره از هیچی خبر نداشت بگم که چی شده دیدم مامان داره زنگ می زنه قطع کردم و جواب اونو دادم و یه خرده با هم حرف زدیم و بعد از  خداحافظی دوباره می خواستم سمیه رو بگیرم که خودش زنگ زد و بهش گفتم که چی شده و اونم یه خرده دلداریم داد و یه مقدار با هم حرف زدیم و خداحافظی کردیم اون رفت منم دیگه دیدم نمی تونم سر پا وایستم انگار می خوام بیفتم پیمان گفت بیا یه خرده بخواب صبح زود بلند شدی خسته ای منم گفتم باشه و رفتم دو تا بالش با دوتا پتو آوردم تو هال جلو تلوزیون جا انداختم و گرفتیم تا ساعت دو و نیم سه خوابیدیم البته پیمان خوابید وگرنه من اصلا خوابم نبرد همش از این پهلو به اون پهلو غلت زدم چون هم سمت راست بدنم سر شده بود هم اینکه گردنم درد می کرد و رگش به شدت گرفته بود ونمی ذاشت بخوابم ....خلاصه که اون روز گذشت و فردا شبش به استاد پیغام دادم و ازش پرسیدم که نتیجه چی شد که هر چی منتظر موندم خبری ازش نشد تا اینکه ساعت ده دقیقه به یک نصف شب پیمان بهم گفت جوجو بیا ببین انگار یه چیزی برات تو واتسا.پ اومد از طرف عبدا.له زاده (تبلت دست پیمان بود، عبداله .زاده هم اسم استادمونه) رفتم نگاه کردم دیدم نوشته «نیازی نیست امتحان بدید نمره خوبی براتون ثبت می کنم موفق باشید» منم خیییییییییییییییلی خوشحال شدم و خدارو شکر کردم و برگشتم به پیمان گفتم چه جالب پیمان من ده دقیقه به یک نصف شب به طرز بامزه ای فارغ التحصیل شدم! اونم خندید و گفت مبااااااااااااااارکه ...و خلاصه اینگونه بود که این امتحان آخرم رو هم بعد از اونهمه  بلا به سلامتی قبول شدم و در یک نصف شب سرد زمستونی با پیغامی که از طرف استادم رسید فهمیدم که فارغ التحصیل شدم و این مقطع هم به سلامتی تموم شد ....اینجوریا دیگه خواهر اینم از فارغ التحصیلی ما ...خب دیگه من برم خیلی حرف زدم سر شمارو هم به درد آوردم ...مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 


عکس گل و غنچه اون روز و عکس مغازه پیامو اگه بشه پایین این پست براتون می ذارم تا ببینید

 

 

 

اینم خانم گلیها که پیمان به جای لیوان گذاشتشون تو ظرف سس خرسی و کلی خندیدیم به کارش

 

اینم عکس پنکیکهایی که روز بعد امتحان درست کردم

 

عکسهای مغازه چون تعدادشون زیاد بود تو روبیکا براتون فرستادمشون

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۹ ، ۱۵:۲۰
رها رهایی
دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۴ ق.ظ

زمستونه زمستون!!!

سلاااااااامسلاااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اولین روز زمستونتون بخیررررررررررررررررررر و شادی عزیزان! ااااااااااااااااااااااااالهی که زمستون براتون با خودش برکت و نعمت و ثروت فراوان مادی و معنوی و سلامتی تن و جان،  و دل خوش و خرم و شااااااااااااااااااااااد بیاره و روزای پیش رو همون روزایی باشه که یه عمر دنبالش بودید و آرزوشو می کردید! اااااااااااااااااالهی آااااااااااااااااامین! ...جونم براتون بگه که امروز به محض بیدار شدن اولین کاری که کردم این بود که به زمستون نازنین سلام دادم و بهش خوش آمد گفتم! این فصل عشق منه و یک دل نه صد دل عاشقشم فک کنم اونم منو دوست داره چون همین اول کاری یه عالمه مه با خودش برام آورده بود آخه می دونست من هوای مه آلود خییییییییییییییییییییییییییییلی دوست دارم برا همین دست خالی نیومده بود و روز اول ورودش برای من یه روز مه آلود و رویایی با خودش هدیه آورده بود به محض این که صبح پامو تو حیاط گذاشتم اینو فهمیدم چون هدیه اشو برام رو کرد و من غرق در شادی و زیبایی شدم نمی دونید چه مه غلیظی بود البته هنوزم هست و هر از گاهی کم و زیاد میشه...خلاصه که بعد از این غافلگیری زیبای زمستون و هدیه نابش که کلی ازش لذت بردم رفتم پیمانو که به قصد خونه مامانش شال و کلاه کرده بودو راه انداختم و برگشتم اومدم تو و طبق معمول اول کتری رو گذاشتم رو گاز و بعدم تختو مرتب کردم و بعدم اومدم خدمت شما! خب چه خبرا؟چیکارا می کنید ؟ شب یلدا خوش گذشت؟؟؟؟؟ ایشالاااااااااااااااااااا که حال همه تون خوبه و شب یلدا هم حسابی بهتون خوش گذشته ببخشید که دیشب نتونستم بیام اینجا براتون تبریک شب یلدا بذارم آخه اون مشکل قسمت مدیر.یت.وبلا.گ همچنان پا برجاست و حل نشده تا می رم توش پرتم می کنه بیرون، تمام این مدت و از جمله دیروز و دیشبم همین شکلی بود و نمی تونستم واردش بشم امروزم نمی دونم میشه یا نه؟! دفعه قبل مجبور شدم یه مرور.گر دیگه دانلود کنم و با اون بیام! اونم وارد می شد و می شد مطلب گذاشت ولی عکسارو نمی شد باهاش آپلو.د کرد اون سری به زور دو تا عکس  برفی که بهتون گفته بودم از پنجره آشپزخونه انداختم رو باهاش گذاشتم ولی یکیشو انداخت اول پست و اون یکی رو آخر پست، منم نتونستم کاری براش بکنم و گذاشتم همون شکلی موند( نمی دونم دیدید یا نه؟) حالا امروزم اگه نشد دوباره مجبورم برم سراغ اون مرو.رگره و باهاش این پستو بذارم اگرم شد و یاری کرد یکی دو تا عکس از مسقطی که برا شب یلدا درست کرده بودم براتون پایین پست بذارم تا ببینید ! ....خلاصه که با این و.بلاگهای ایرانی داستان داریم دیگه! تا حالا که صد بار مجبور شدم جا عوض کنم از بلا.گفا به بلا.گ اسکای از اونجا به این و از اینم دیگه نمی دونم کجا برم چون دیگه چیزی نمونده پر.شین بلاگ که ترکیده قبل از اینکه من برم توش و الان دیگه کلا خرابه و همه آر.شیو کسایی که توش می نوشتند رو به باد داده یه میهن.بلا.گ مونده که اونم اونجور که تو وبلا.گها می خونم اوضاعش خرابه بلا.گفا هم که پارسال پیارسال دچار مشکل شد و مطالب سه چهار سال اونایی که توش داشتند می نوشتند رو پاک کرد و خلاصه خواهر اینم از دست بدم بی خانمان می شم و جایی ندارم که توش بنویسم دعا کنید که این اتفاق نیفته! ممکنه برا شما خوب بشه و از شر من و وراجی هام راحت بشید ولی برا من اصلا خوب نیست هر چند که چیز خاصی نمی نویسم ولی همین نوشتن از روزمرگیها باعث آرامشم میشه و خییییییییییییییلی دوستش دارم به قول سرو.ش صحت تو برنامه کتاب.باز «در نوشتن جادویی وجود دارد!» و روی من واقعا تاثیرش جادوئیه ...شما هم سعی کنید نوشتنو امتحان کنید حتی شده در طول روز توی یه دفترچه یادداشت از احساسی که اون لحظه دارید یا چیزی که خوشحالتون می کنه یا حتی از چیزی که همون لحظه داره آزارتون می ده در حد یک یا دو جمله کوتاه بنویسید تا ببینید که چقدرررررررررررر سبک می شید و احساس آرامش می کنید...فقط وقتی امتحان کنید می فهمید چی می گم! ...بگذریم تو این چند روزی که از پست قبل تا حالا گذشت اتفاق خاصی نیفتاد که بخوام تعریف کنم فقط این وسط من از یکی از این دفاتر چاپ و تکثیر اطراف دانشگاه که مقاله و پایا.ن نامه و اینا کار می کنند یه مقاله.انگلیسی خریدم سی تومن و بهشون گفتم هزینه ترجمه اش رو از مترجمشون بپرسند بهم بگند تا اگه قیمتی که دادن مناسب بود بدم ترجمه اش کنند که اونام چند روز همش منو سر دووندند و خبری ازشون نشد تا اینکه دیروز زنگ زدم گفتم پس چی شد؟ که گفتند مترجممون سرش شلوغه و نمی تونه تا دوم بهتون تحویل بده الان داریم سر اینکه سوم تحویل بده باهاش مذاکره می کنیم منم تو دلم گفتم خسته نباشید با این مذاکرات خطیرتون، بهشون گفتم حالا ایرادی نداره من تا چهارمم بهشون می تونم فرصت بدم ولی دیگه پنجم باید بفرستم برا استاد گفتند ما باهاشون صحبت می کنیم و بهتون اطلاع می دیم نیست که فصل امتحاناته و خیلیها سفارش ترجمه مقاله و اینا بهش دادند برا همین یه خرده ترافیک کاری داره و شما باید زودتر اقدام می کردید منم گفتم بعله شما درست می فرمایید ولی منم این درسو تازه انتخاب واحد کردم برا همین اینجوری شده وگرنه زودتر اقدام می کردم ...خلاصه که قرار شد خبر بدند که بازم تا دیروز عصر خبری ازشون نشد و منم یه کارت از یکی دیگه از مغازه های اطراف دانشگاه داشتم ورداشتم به اون زنگ زدم گفت مقاله رو برا ما بفرستید نیم ساعت تا یه ساعت دیگه بهتون خبر می دیم منم فرستادم و یه ساعت بعدش برا دوازده صفحه مقاله دویست و بیست هزار تومن بهم قیمت داد منم با خودم گفتم چه خبره آخه حالا برا هر صفحه پنج تومن بگیره معقوله سر جمع میشه شصت هفتاد تومن ولی آخه هر صفحه بیست هزار تومن انصافه آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!....خلاصه که خواهر فعلا همینجور مونده تا امروزم از یکی دو جا قیمت بگیرم ببینم چیکار باید بکنم حالا خودم هم می تونستم ترجمه اش کنم فقط د.یکشنری خیلی تخصصی ندارم با د.یکشنریهای معمولی هم نمیشه از یه طرفم کلا وقت ندارم که بشینم پاش، نهم امتحان دارم روی کتابو اصلا باز نکردم که ببینم چی به چیه و باید تو این فرصتی که دارم اونو بخونم ودیگه وقت به این نمی رسه ...خلاصه اینجوریا دیگه ...اینم از ما و قضایا و مسائل و مشکلاتمون ...من دیگه برم چون امروز علاوه بر اینکه یه مترجم باید پیدا کنم و این مقاله رو بدم دستش باید یه مقدارم اگه خدا بخواد و همت کنم مثل بچه آدم بشینم درس بخونم وگرنه امتحانمو صفر می شم ...تا نهم اگه دیدید کم پیدام و نیستم بدونید که در حال نجات خودم از صفر گرفتن هستم و نگرانم نشید..قول می دم به محض نجات خودم از این ورطه، خوشحال و شادان با یه عالمه حرف خدمت برسم و عوضشو در بیام 😜 ....خب دیگه مواظب خود گلتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

راستی برام دعا کنید این یه دونه امتحانممم قبول بشم بره پی کارش! ....قبلا از دعاهایی که قراره در حقم بکنید ازتون یک دنیااااااااااااااااااااا ممنوووووووووووووووونم ....خییییییییییییییییییلی ماهید ! ...برا مقاله هم دعا کنید ....باشه بابا ...انگار چی گفتم.. دمپایی لازم نیست که... خودم دارم می رم ...😁😁😁

💥گلواژه💥
گلواژه این پستمون دو تا شعر کودکانه در مورد زمستونه که براتون می نویسم...بعضی وقتها بیایید کودک بشیم کودک شدن ذهن و روح به بند کشیده مونو از دغدغه های دنیای بزرگسالی رها می کنه و بهش نشاط و شادابی می بخشه و اونو به اصل خودش برمی گردونه این موهبتو از روحتون دریغ نکنید یه موقعهایی خودتونو ول کنید تو دنیای کودکی و بی خیال دنیا و آدمهاش و مشکلاتش از ته دل بخندید و شادی کنید بذارید روحتون رها بشه و جست و خیز کنه و شاد باشه تا بتونه زخمهای خودشو ترمیم کنه و رفرش بشه....هر چند وقت یه بار اینکارو بکنید تا بهتون یادآوری بشه که دنیا فقط همین دنیای خشن بزرگسالی و مسائل و مشکلاتش نیست یه دنیای لطیف و پاکی هم تو اعماق روحمون هست که هر وقت بهش اجازه حضور و ظهور بدیم قراره حاضر بشه و دست دلمونو بگیره و با خودش مارو تا اوج شادی ببره! ....پس تا می تونید ازش غافل نشید...حالا دست در دست کودک درونتون این دو تا شعر زیبای کودکانه رو بخونید و برقصید و شااااااااااااااااااااااااد باشید ...منم از دور روی زیبای کودک درونتونو می بوسم شما هم روشو ببوسید و باهاش آشتی کنید! بوووووووووووووووووووووووووووووس

این اولین شعرمون:

گنجیشکه توی کوچه مون
قدم زده یواش یواش
من که ندیدمش ، ولی
رو برفا مونده جای پاش
چه خوبه که زمستونه
کوچه پر از برف و گله(گ رو با کسره بخونیدش)
گنجیشکه ! جای پای تو
رو برفا خیلی خوشگله

این از شعر دوممون:

مژده بده مادر جون
اومده باز یه مهمون
سوغاتی چی آورده؟
برف و تگرگ و بارون
از ننه سرما می گه
قصه های فراوون
اسم قشنگش چیه
زمستونه زمستون

اینم یه دعای بزرگونه برای همه مون با زبان کودکانه:

خدایا سرده این پایین
از اون بالا تماشا کن
اگه میشه فقط گاهی،
خودت قلبامونو «ها» کن …!

 

اینم عکس مسقطی های من 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۹ ، ۱۱:۲۴
رها رهایی
سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۱۷ ب.ظ

استخد.ام ایر.ان خودر.و

سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه ساعت دوازده راه افتادیم رفتیم کرج و پیامو از سر کوچه شون سوار کردیم و رفتیم سمت ایرا.ن خودرو(ساعت دو مصا.حبه داشت) تو ماشین یه خرده در مورد همین استخد.امه حرف زدیم پیام می گفت که تو فرمی که برا درخواست پر کرده پرسیده بودند که حاضری شب کاری هم بکنی؟ اونم زده نه! پیمانم اعصابش خرد شد گفت چرا زدی نه، می زدی هر شیفتی که شما بگید من حاضرم بیام این اول کاری اینجوری زدی اونام می گن ولش کن این اهل کار کردن نیست! پیام هم برگشت گفت اونا که نمی دونند ولی تو که شرایط منو می دونی من پیش اون زندگی می کنم اونوقت اون نمی گه کجا می ری؟(منظورش از اونم مامانش بود) پیمانم گفت چرا نصف شب تا صبح وقتی تو خیابونا ول می گردی کسی نیست بگه کجایی حالا که می خوای کار کنی می خواد بگه کجا می ری؟ پیام هم دیگه چیزی نگفت و برگشت پرسید اونجا که رفتیم چیکار باید بکنم؟ منم گفتم ممکنه آزمونی چیزی ازتون بگیرند دیگه ، الان که تو مرحله پذیرشه احتمالا هدفشون شناخت روحیات و استعداد و این جور چیزاست دیگه، ممکنه تست هوش ازتون بگیرند یا تست روانشناسی و از این چیزا، یه خرده هم در مورد تستهای روانشناسی که ممکنه ازشون بگیرند باهاش حرف زدم دیدم کلا این چیزا براش مهم نیست دیگه ادامه ندادم اونم برگشت گفت شما اصلا منظور منو نفهمیدید من منظورم اینه که چه کاری باید انجام بدیم؟ منم گفتم خب اول کاری که از شما نمی خوان کاری بکنید که، کار می مونه برا وقتی که شما پذیرش بشید بعد، که اونم قبلش خودشون دوره آموزشی براتون می ذارند(چون بهشون گفته بودند برا مصاحبه برند تو قسمت آموزشی ایرا.ن خودرو که پیمان می گفت هر کی قبول میشه اونجا اول سه ماه آموزش می بینه بعد می ره داخل کارخونه) دوباره پیام گفت ولش کن بازم منظور منو نفهمیدید منم گفتم خب منظورتو واضح توضیح بده ببینیم چیه؟ اونم دیکه حرف نزد و منم بی خیالش شدم تا اینکه رسیدیم جلو ایر.ان خودرو، گفته بودند از در شماره هجدهش باید برند تو، پیمان رفت جلو در هجده وایستاد این اومد پیاده شه گفت من منظورم اینه که کارش چیه؟ ببینم اصلا خوشم می یاد از اون کار که برم؟ اگه خوشم نمی یاد بیخود نرم مصاحبه کنم!!! منم خیلی از حرفش تعجب کردم گفتم پیام الان کار هست که تو داری سر علاقه داشتن یا نداشتن بهش بحث می کنی؟ الان دکتراش بی کارند بعد تو یه همچین موقعیتی برات پیش اومده داری ناز می کنی!؟ برو بچسب بهش و تمام حواستو جمع کن که انتخاب بشی! پیمان هم اعصابش خرد شد و گفت الان نزدیک بیست ساله که دیگه ایر.ان .خودرو فقط فوق لیسانس و دکترا استخدام می کنه حتی لیسانس هم ورنمی داره حالا امسال بعد از اینهمه سال  این که داره از دیپلم استخدام می کنه شبیه معجزه است حالا تو به جای اینکه خوشحال بشی و از این موقعیت ستفاده کنی داری ناز می کنی؟ اونم چیزی نگفت و پیاده شدند با هم رفتند وایستادند جلو در، یه ده بیست نفری هم جلو در بودند منم موندم تو ماشین، ساعت دو شد درو باز کردند اون رفت تو و پیمان برگشت اومد نشست تو ماشین، گفت جوجو من اینو آوردم ولی خودم هم پشیمون شدم گفتم کاش اصلا بهش نمی گفتم بره فرم پر کنه این بره اونجا آبروی منم می بره اهل کارم نیست دو روز می ره روز سوم ول می کنه بی خود اصلا بهش گفتم! منم گفتم حالا خودتو نارحت نکن باید از خداش باشه که همچین کاری گیرش بیاد! اونم گفت به خدا مردم آرزوشونه تو این کارخونه استخدام بشن کلی حقوق و مزایا داره اونوقت بین این چی می گه؟ کاش می تونستم به جای این به جواد بگم بیاد بره مصا.حبه ولی حیف گفتند فقط فرزندان .بازنشسته ها بیان(جواد پسر همسایه مامان پیمان تو نارمکه اون موقع که پیمان بعد از طلاق مامان پیام دو سه سالی رفته طبقه بالای خونه مامانش زندگی کرده جواد و پیام با همدیگه دوست شدند و انگار یه مدرسه با هم می رفتند ولی برعکس پیام، جواد بچه درس خونی بوده و الانم فک کنم لیسانس داره چند وقت پیشا مادر جواد می بینه پیمان خونه مامانشه می ره دم درشون و  به پیمان می گه شما که تو ایران خودرو هستی نمی تونی یه کاری بکنی جوادم ببری اونجا پیش خودت هر کاری باشه حتی کارگری حاضره انجام بده پیمان هم می گه به خدا دست ما نیست و الانم کسی رو به این راحتیها اونجا استخدام نمی کنند پسر خود منم بیکاره ) ...خلاصه خواهر پیمان بیچاره حالش گرفته بود و می گفت بچه های مردمو ببین مال مارو نگاه کن اونا از خداشونه یه همچین موقعیتی براشون پیش بیاد حتی برن کارگری بکنند اونوقت این به جای تشکر فقط پر رو بازی در می یاره! منم گفتم خودتو ناراحت نکن تو تمام تلاشتو کردی و براش کم نذاشتی اگه عقل داشته باشه که از همچین موقعیت هایی استفاده می کنه اگرم نداشته باشه که بعدا می فهمه چه اشتباهی کرده ....خلاصه تا ساعت چهار همینجور تو ماشین نشسته بودیم و منتظر بودیم بیاد بیرون، چهار به بعد دیدیم هر از گاهی یکی دو نفر می یان بیرون و می رن ولی خبری از پیام نیست چهار ربع اینجورا دیگه پیمان گفت بذار برم از نگهبان دم در بپرسم ببینم چه خبره؟ رفت پرسید و اومد گفت می گه تا پنج اینجورا ممکنه طول بکشه چون هم آزمون می گیرند هم همزمان مصاحبه می کنند تازه یه سری که وقت مصاحبه شون ساعت یازده بوده الان کارشون تموم شده اومدن بیرون برا همین اونایی که دو اومدند فعلا طول می کشه تا بیان بیرون باید منتظر بمونید! منم گفتم پس بذار من سرمو تکیه بدم به پشتی صندلی و یه خرده بخوابم تا اون می یاد چون گردنم درد بگیره دوباره سر درد می گیرم اونم گفت باشه بخواب تبلتم بده من یه خرده خبرارو بخونم گفتم باشه و تبلتو دادم بهش تازه سرمو تکیه داده بودم به پشتی صندلی که بخوابم پیمان گفت ااااااااا این که اومد که!!!(از آینه ماشین پیامو دید که داره می یاد) منم دیگه بلند شدم نشستم اومد سوار شد و راه افتادیم گفتیم چی شد؟ چیکار کردی؟ گفت هیچی دو تا آزمون ازمون گرفتند که اولی ۶۰تا سوال داشت و دومی ۳۰۰ تا، بعدشم رفتیم باهامون مصاحبه کردند و اومدیم بیرون! گفتم اون سوالا در مورد چی بود گفت اون ۶۰تا که اصلا نمی دونم چی بودند همش شکلک بود ازش پرسیدم چه جور شکلکی گفت نمی تونم اصلا توضیح بدم معلوم نبود چی بودند یه خرده بهش گفتم شکلها اینجوری بودند؟اونجوری بودند؟ یه مثالهایی براش زدم گفت آره و فهمیدم که تست هوش بوده و آقا اصلا تشخیص نداده که اونا چی اند!!! اون یکی ۳۰۰تارو هم اونجور که می گفت فهمیدم که تست روانشناسی بوده تو مصاحبه هم ازشون پرسیده بودند که تا حالا چه کارایی انجام دادید که این گفته بود من همه کار کردم و بعدم گفته بودند که خودتونو تعریف کنید که اینم نمی دونم چی گفته بود که یارو برگشته بود بهش گفته بود پس چرا اومدی اینجا؟؟؟ و اینم گفته بود بابام منو فرستاده(در مورد اینکه خودش چی گفته بود که یارو برگشته بود اونجوری بهش گفته بود چیزی نگفت و ما که پرسیدیم حرفو پیچوند که جواب نده ولی خب وقتی کسی جمله اشو با «پس» شروع می کنه حتما طرف حرفی زده که اونم تعجب کرده و گفته پس واسه چی بلند شدی اومدی اینجا؟)...خلاصه که کلا یه جوری توضیح گنگ داد که نفهمیدیم چی به چی شد و در کل چیکار کرده! دیگه راه افتادیم سمت کرج و تو ورودی کرج گفت من پیاده می شم با تاکسی می رم خونه، شمام از همینجا راهتونو ادامه بدید که دیگه مجبور نشید تو ترافیک پل.فر.دیس بمونید (حالا احتمالا خودش یه کاری داشت و می خواست مستقیم نره خونه وگرنه ملاحظه ما و این فداکاریها از اون بعید بود) ...اونو پیاده کردیم رفت و ما هم رفتیم سمت نظر .آبا.د، دیگه تاریک شده بود که رسیدیم خونه! این چند روزم کار خاصی نکردیم و خبری نبود جز این که شنبه شب نصاب اومد و تلوزیونی که برا خودمون خریده بودیمو نصب کرد و کارت گارانتیشو امضا کرد و رفت یکشنبه هم یه سر رفتیم کرج پیمان رفت صرافی و یه سری سکه خرید بعدشم رفتیم سمت دانشگاه و از کتابفروشیهای اطرافش گشتم یه کتاب که استاد برا یکی از درسامون معرفی کرده بود رو گرفتم ( اون موقع که انتخاب .وا.حد کردم تو برگه انتخاب واحدمون سایته یه کتابی رو به عنوان منبع براش معرفی کرده بود که منم از یه سایتی اینترنتی خریدمش و چند وقت پیشا با پست برام آوردنش ولی دو سه روز پیش که زنگ زدم به استادش ببینم امتحان پایان ترممون تستیه یا تشریحی فهمیدم که استاد یه کتاب دیگه که چاپ.اولشه و مال نسل .نو.اند.یشه از خودش به جای اونی که من خریده بودم معرفی کرده و باید اونو برا پایان ترم بخونیم(من نمی فهمم نسل.نو .اند.یش از کی تا حالا کتاباش تو دانشگاه ها تدریس میشه؟؟؟) برا همین مجبور شدم دوباره برم کتاب بگیرم و یه لعنت هم روانه روح استاد بی شعورش کنم که اگه بهش زنگ نمی زدم کلا نمی فهمیدم و اون کتابی که خودم گرفته بودمو می خوندم و می رفتم و امتحانه رو کلا می افتادم )...خلاصه کتابه رو گرفتیم و برا درس سمینا.رم هم همون اطراف یکی دو سه جا سر زدم که یه مقاله خارجی بخرم که همشون مشخصات و موضوع مقاله و اسم خودم و رشته و مقطعمو نوشتند و گفتند تا شب باهام تماس می گیرند و دیگه برگشتیم رفتیم یه خرده میوه و این چیزا گرفتیم با ده تا نون سنگک و راه افتادیم سمت خونه ! تو راه هم پیمان یه زنگ به مامانش زد و یه کوچولو باهاش دعوا کرد(پیمان می گفت تو صرافی بودم دیدم یه زنه زنگ زد به گوشیم گفت که من خانم فلانی هستم دوست مامانتون! می گفت منم اول نشناختمش بعد برگشت گفت من خانم معلمم فهمیدم کیه(مامانش به اون زنه چون معلمه به جای اسمش می گه خانم معلم، یه حاج خانوم ترکی تو همسایگی مامان پیمان بود که مامانش باهاش رفت و آمد داشت این خانم معلمه هم دوست اون حاج خانومه بود و تو اون رفت و آمدها با مامان پیمان هم دوست شده بود و کلی هم بهش کمک کرده بود خیلی وقتها که مامانش می خواست بره دکتر یا بره کانو.ن بازنشستگان یا وقتایی که می خواست بره حقوقشو بگیره(قبل از اینکه حقوقها کارتی بشه) این خانم معلمه با ماشین پسرش می اومد و می برد و می آوردش خییییییییییییییییییییلی آدم خوبی بود همه کار برا مامان پیمان کرده بود) ...پیمان می گفت زنه زنگ زده گفته مادرتون پارسال یه جارو برقی داشت که به زور دادش به من گفت من اینو استفاده نمی کنم ببر استفاده کن می گفت منم نمی خواستمش ولی وقتی دیدم اصرار می کنه گفتم بذار دلشو نشکنم برا همین بردمش چون خودم لازم نداشتم دادم به یکی که احتیاج داشت گفتم بذار استفاده کنه حالا بعد از یک سال هی تلفن پشت تلفن به من می زنه که وردار اون جارو برقی منو بیار هر چی هم بهش می گم من اونو همون موقع دادم به بنده خدایی و الانم نمی دونم اصلا کجاست گوش نمیده و می گه الا و بلا باید ورش داری بیاریش حرف منو نمی فهمه و مرغش یه پا بیشتر نداره و همش حرف خودشو می زنه .... پیمان هم می گفت بیچاره زنه خییییییییییییییییییییلی ناراحت بود و می گفت به خدا من اصلا جارو برقی احتیاج نداشتم خودش به زور به من دادش الانم آبرو واسه من نذاشته شما باهاش صحبت کنید و بگید که جارو دست من نیست وگرنه پس می آوردمش شاید قانع بشه منم گفتم بابا مامان تو همینجوریه مگه ندیدی اون پوله رو اون سال با خواهش و اصرار به تو داد بعدم اون قشقرقو راه انداخت برا پس گرفتنش هر چی هم اصرار می کرد زنه نباید می بردش چون من یادمه لباسهایی که علی از کانادا می آورد رو به زور می دادش به اون حاج خانوم ترکه بعدا هم می گفت عجب زن پر روئیه اومد لباسهای به اون خوبی که علی از خارج آورده بود رو ازم گرفت و برد به خود منم یه سری چیزارو به زور می داد می گفت ببر مامان جان، می دونستم که بعدا می خواد بگه فلان چیزمو به زور ازم گرفت و برد ......خلاصه پیمان بهش زنگ زد و گفت این کارا چیه می کنی همه جا آبروی مارو بردی زنه زنگ زده به من می گه مادرت اینجوری می گه برگشته می گه مامان جان به خدا ولم نمی کرد می گفت من این جارو رو می خوام منم مجبور شدم بهش بدم پیمان هم گفت مگه بچه ای که مجبورت کنند یه کاری بکنی می خواستی ندی حالا بعد یه سال تازه یادت افتاده بری پسش بگیری ... خلاصه که خواهر نمی دونم این زنه چه تیپ آدمیه جواب هر کسی رو که بهش خوبی کرده رو با بدی می ده، اینم جواب خوبیهای خانم معلمه بود که گذاشت کف دستش ...اون حاج خانوم ترکه و شوهرش هم سالها مثل اینکه این مادرشون باشه براش هر کاری می کردند برا هر کارش می رفت سراغشون و اونام بیچاره ها با جان و دل کمکش می کردند زنه بیچاره می رفت خرید کنه هر چی که این احتیاج داشت براش می گرفت و می آورد حتی نونی که این می خوردم اون براش می گرفت دکتر می بردش داروهاشو براش می گرفت پرده هاشو باز می کرد می برد براش می شست می آورد می زد خیلی وقتها ما که می رفتیم اونجا می اومد قبلش ناهارشو براش می ذاشت و هزار تا کار دیگه براش می کرد علاوه بر خودش اگه لوله کشی چیزی لازم داشت یا بنا لازم داشت یا مثلا تعمیرکار لباسشویی می اومد خلاصه هر کاری داشت شوهر حاج خانومه که خودشم یه آدم متشخص خیلی پولدار بود می رفت دنبالش و پیداش می کرد می آورد بالا سرشون می ایستاد درستش می کردند حساب می کرد می رفت ( مرده از اون آدمای با ابهت و پولدار بود که زمان .شاه سالها کارمند سفارت آمریکا بوده بعدشم یه نمایشگاه اتومبیل خیلی بزرگ بالا شهر تهران سمت فرشته داشت )....خلاصه زن و شوهر خوبیهایی در حق این می کردند که حد نداشت سر اونام یک بلایی آورد که نگو هزار جور بهشون اهانت کرد و تهمت زد و آخر سر بیچاره ها خونه شونو فروختند و از اون محل رفتند ....وقتی به کارای این زنه فکر می کنم من از طرف اون خجالت می کشم آدم تا این حد چشم سفید باشه  که جواب خوبی رو با بدی بده نمی دونم چه شکلی قراره تو اون دنیا جواب خداروبده ....بگذریم هر چی هم بگیم آب در هاون کوبیدنه و اون دست از این کاراش قرار نیست بکشه بی خود اعصاب خودمو و شمارو خرد نکنم ....من دیگه برم شمام به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۷
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۶ ب.ظ

معده.درد و قضایا و مسائلش!

سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که ساعت هشت پیمان رفت کرج که بره دنبال پیام تا با هم برند تهران خونه مادربزرگه منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم تختو مرتب کردم کتری رو هم گذاشتم که جوش بیاد تا چایی دم کنم الانم در خدمت شمام! پنجشنبه با پیمان یه سر رفتیم کرج صرا.فی و از اونجام رفتیم تهران تا پیمان برا مامانش غذا ببره(شب قبلش ماکارونی درست کرده بودم) من سر کوچه شون نشستم تو ماشین و پیمان رفت از کورو.ش محلشون براش شیر و این چیزا گرفت و با غذا براش برد منم گفتم تا اون می یاد بیام طر.ز.تهیه شیرینی نو.ن برنجی رو براتون بذارم روز قبلش تایپش کرده بودم ولی هر کاری کردم نتونستم وارد قسمت مدیر.یت بشم تا می اومدم ر.مز و کار.بری رو بزنم می پرید بیرون و دوباره ر.مز و کاربری می خواست یه ساعت باهاش ور رفتم نشد که نشد(تا همین الانشم همون ادارو داره در می یاره و نمی دونم اصلا این پستی که الان دارم می نویسم رو می تونم براتون بذارم بخونید یا نه)... خلاصه دیدم نمی شه دیگه بی خیالش شدم و یه خرده با گوشیم مشغول شدم تا پیمان با یه قابلمه غذا برگشت گفتم معاو.ضه کالا به کالا کردی؟ این دیگه چیه؟ گفت مامان چون نمی دونست من قراره براش غذا بیارم(پیمان قبلش بهش زنگ نزده بود) برا همین ورداشته عدس پلو درست کرده دیدم زیاده ماکارونی هم هست و نمی تونه همه رو بخوره گفتم یه مقدار بیارم که نخواد حرومش کنه بریزه دور چون اون فقط همون روز می خوره و بمونه برا فرداش می ریزه دور(خیلی وقتها پیمان برا مامانش غذا می بره فرداش زنگ می زنه بهش که مامان غذائه رو خوردی؟ میگه نه زیاد بود ریختمش دور، پیمانم بعضی وقتها ناراحت میشه و میگه من بهترین گوشتو (گوشت گوسفند بدون چربی رو)کیلویی صدو شصت هزار تومن می گیرم یا گوشت بوقلمونو کیلویی هفتاد هزار تومن می گیرم تا این بخوره بدنش تقویت بشه اونوقت اینم همه رو می ریزه دور ) منم بهش گفتم اون غذایی که خودش درست کرده رو نمی ریزه دور تا تهش می خوره تو نباید عدس پلوئه رو می آوردی وقتی اینجوریه، می بینی غذا داره غذای خودمونو بر گردون نه اینکه مال اونو ورداری بیاری! الان با خودش میگه اومد غذای خودمو به اون خوبی برد غذای آشغال زنشو برا من گذاشت، چون از نظر اون غذایی که من درست می کنم غذای سگه و تا تو می کشی کنار روانه سطل آشغالش می کنه فرقی هم نمی کنه با چه گوشت و مرغی درست شده باشه(خودش قبلنا بهم می گفت فکر کردی غذاهایی که تو درست می کنی غذاست؟ اونا غذای سگه! فک کردی برام غذا می آوردید من اونارو می خوردم تا شما پاتونو از خونه می ذاشتید بیرون می ریختمش تو جوب) اینارو که گفتم پیمان هم دیگه هیچی نگفت و اومد سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه، طبق معمولم وقتی رسیدیم من باز داشتم از شدت سر درد می مردم تا خود صبح صد بار خوابیدم و بیدار شدم مگه خوب می شد تا اینکه بلاخره صبح یه خرده آروم گرفت! اون روز(یعنی جمعه) با فرداش که می شد شنبه یه ریز بارون می اومد و همه جا هم مه بود غلیظ غلیظ(اینجا دارو درخت زیاد داره هواش خیلی مرطوبه اکثر روزا اینجا هوا مه آلود و رویائیه) یکشنبه هم تا ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر بارون می اومد تا اینکه چهار پنج به بعد اولین برف امسال شروع کرد به اومدن و تمام شبو تا فردا شبش ریز ریز می اومد هوام خیلی سرد شده بود، دیگه اینجا دمای هوا رسیده بود به منفی هفت درجه، آدم یه ثانیه می رفت تو حیاط قندیل می بست حالا ما هم دستشوییمون تو حیاطه اون موقع که این خونه رو تازه گرفته بودیم داخل خونه یه دستشویی فرنگی داشت پیمان داد خرابش کردند جاشو کاشی کاری کردیم و تبدیلش کردیم به گلخونه، حالا من همش می گفتم بابا جان تو زمستون دستشویی رفتن سخت می شه زمستونای اینجا سردتر از کرج و تهرانه ولی پیمان می گفت نه ولش کن چیه دستشویی تو خونه باشه؟حالا تو آپارتمان آدم مجبوره چون فضا محدوده ولی اینجا که دیگه مجبور نیستیم بذار بیرون باشه!... حالا این چند وقتی که هوا سرد شده خودش داره میگه آدم اینجا سختشه بره دستشویی هوا سرده تا می ری بیرون می یای یخ می زنی ...خلاصه که خواهر داستان داریم ...حالا این چند وقته که هوا سردتر شده ما دو تا بخاری داشتیم یکی رو گذاشتیم تو هال و یکی هم تو اتاق کوچیکه ولی خونه اونجوری که باید گرم نمی شد دو تام بیشتر نداشتیم که بخوایم تو اتاق بزرگه هم بذاریم حالا تو کرج چون خونمون پکیج و شوفاژ داشت نیازی به بخاری نداشتیم و یه وقتی هم اگه لازم بود چون متراژ خونه پایین بود(دیگه تو بزرگترین حالتش اون خونه اولیمون تو اردلان و اون یکی خونمون تو چهار.راه طا.لقانی صدو پنج متر بودند که همین دوتا جواب می داد) ولی اینجا چون بزرگتره و از اونورم ویلائیه و بالاش کسی نیست در و پنجره اش هم معمولیه و دو جداره نیست خیلی اتلاف انرژی داره و گرما همینجوری هدر می ره و باید یه بخاری هم برا اتاق برزگه می گرفتیم تو اون دو هفته که همه جا بسته بود و نمی شد گرفت این یکی دو روزی هم که باز کردند پیمان یه بار رفت که بگیره ولی مغازه ها بسته بودند و چون بارونم می اومد نتونست بگیره و برگشت(بعد از ظهری ساعت سه و نیم اینجورا پیمان رفته بود بگیره از اونجایی که اینجا مغازه داراشون خیلی تنبلند و پنج به بعد باز می کنند نتونسته بود و بخاطر بارون که خیلی شدید می اومد برگشته بود! برعکس کرج یا تهران که از صبح علی الطلوع تا نصف شب خیلی وقتها تا خود صبح همه جا بازه اینجا ظهرا از ساعت یک تا پنج می رن ناهارو کلا همه جا تعطیله شبا هم ده به بعد دیگه پرنده پر نمی زنه و همه جا سوت و کوره) ...خلاصه این شد که دوشنبه که برف یه ریز داشت می اومد و هوا هی سردتر و سردتر می شد پیمان گفت جوجو بیا بخاری اتاق کوچیکه رو بیاریم بذاریم تو اتاق بزرگه حداقل موقع خواب سردمون نشه(تختخواب تو اتاق بزرگه است و شبا اونجا می خوابیم) تا بعدا بریم از کرج یه بخاری برا اتاق کوچیکه بخریم گفتم باشه و دست به کار شدیم و بخاریه رو پیمان آورد تو اتاق بزرگه گذاشت و مجبور شدیم جای تخت و دراور رو عوض کنیم و خلاصه تا چند ساعت مشغول بودیم بلاخره کارمون تموم شد و اتاق بزرگه هم یه شکل و شمایل دیگه به خودش گرفت هم گرمتر شد...دیگه من اومدم با کتابام و اینترنت مشغول شدم و پیمان هم کل خونه رو جارو کشید و بعدش اومد یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم دم غروب پیمان چتر ورداشت و گفت جوجو برم از اون وانتیه یه لبو بگیرم بیارم بخوریم الان هوا سرده می چسبه گفتم باشه (منظورش از لبو از اون چغندر قندایی بود که اونجام هست و می ندازند تو تنور! اینجا یه وانتیه هست که از ده می یاره و آماده شو می فروشه! اینجوری که تو خونه می اندازه تو تنور و می پزه و می یاره اینجا تو خیابون دم وانتش می ذاره توی یه مخزن فلزی استوانه ای که زیرش گاز روشنه تا چغندرها گرم بمونند و می فروشدشون ) خلاصه پیمان رفت و با دو تا لبو برگشت یکیش از همون لبو گنده های خودمون بود که تنوری بود یکی دیگه اش از این لبوها بود که کوچیکترند و توشون قرمز آلبالوئیه و اینجا خیلی زیاده و اکثرا همه اونو به اسم لبو اینجا می شناسند و دست فروشاشونم از همونا تو گاریهاشون همراه با باقالی و اینا به صورت آب پز زمستونا تو خیابونا می فروشند(البته اینی که پیمان گرفته بود آب پز نبود تنوری بود) خلاصه لبورو آورد و منم یه سفره پلاستیکی زیرش پهن کردم و بریدمشون اول از اون آلبالوئیه خوردیم یک مزه مزخرف شوری داشت که حالمون به هم خورد دیگه نصفشو دور انداختیم پیمان گفت فک کنم اینارو برا همین آبپز درست می کنند، انگارتنوریش به درد نمی خوره! ولی اون یکی نگم براتون که هم مزه اش عااااااااااااااااااالی بود هم بو و شکلش، جوری که هر لحظه منو هزاران بار تا بچگیها می برد و می آورد و خاطرات دور اون دورانو برام زنده می کرد یادش بخیررررررررررررررررر چه روزگار نابی بود ...روزگار بی تکرار ...♥️♥️♥️ .... خلاصه لبو بزرگه رو خوردیم و کلی کیف کردیم شبم برا شام میرزا.قاسمی داشتیم از این آماده ها که همراه با یه کشک.بادمجون از گرین.لند کرج گرفته بودیمش و کشک.بادمجونو شب قبلش خورده بودیم میرزا.قاسمیه رو هم اون شب خوردیم آخرای شب من دیدم معده ام بدجوری درد گرفته موقع خواب رفتم یه خرده از عرق .پونه ای که مامان ایندفعه بهم داده بود خوردم و اومدم گرفتم خوابیدم(عرق. نعنا نداشتیم که بخورم ) صبح که بلند شدم دیدم معده ام هنوز درد می کنه صبونه خوردم و پیمان گفت جوجو یه سر بریم کرج من هم به آقای.میر.محسنی(سکه.فروشه) یه سر بزنم هم یه خرده میوه و این چیزا از فاطمیه بگیریم و برگردیم گفتم باشه و بلند شدم دوباره یه خرده عرق پونه با آب ولرم خوردم و آماده شدم راه افتادیم ولی چشمتون روز بد نبینه این معده درد من هی بدتر و بدتر شد و دل درد هم بهش اضافه شد احساس می کردم معده ام با یه قسمتهایی از روده ام دارند خونریزی می کنند و زخم شدند! تا حالا معده و روده من هیچوقت تو عمرم اونجوری درد نگرفته بود، دیگه تا پیمان کاراشو انجام بده و برگردیم من مردم و زنده شدم طوریکه تو مسیر برگشت چند باری گلاب به روتون نزدیک بود بالا بیارم! تو کرج به پیمان گفتم رفت از عطاری برام عرق.نعنا گرفت یه لیوان هم همونجا تو ماشین ازش خوردم ولی خیلی اثر نکرد قبل از راه افتادن از کرج هم سمت اون خونه مون بودیم و دیدم خیلی حالم بده به پیمان گفتم جلوی پارک.شهر.یار نگهداشت و رفتم دستشویی اونجا و گلاب به روتون خییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییلی معذرت می خوام دیدم مدفو.عم رنگ قیر شده سیاه سیاه با خودم گفتم نکنه واقعا معده ام داره خونریزی می کنه (آخه بازم با عرض معذرت می گند مدفوع تیره رنگ و سیاه و قیری اگه دلیلی مثل استفاده از قرصی چیزی که رنگشو تیره کرده باشه نداشته باشه می تونه نشونه خونریزی از قسمتهای بالای دستگاه گوارش مثل معده باشه ولی مدفوعی که خون روشن توش باشه نشونه خونریزی از قسمتهای پایین دستگاه گوارش مثل روده هاست) خلاصه با حال بد اومدم سوار شدم و زدم تو اینتر.نت علایم خونریزی معده رو خوندم دیدم خدارو شکر همه رو دارم با خودم گفتم یه خرده صبر می کنم اگه خوب نشدم حتما می رم دکتر ! بعدش گفتم بذار سرچ بکنم ببینم چی برای معده درد خوبه که دیدم یه جا نوشته اگه یه مشت چوب دارچینو بریزید توی یه قوری و بذارید بجوشه و رنگش مثل رنگ چایی بشه و بعد هر چند ساعت یه بار یه فنجون ازش بخورید معده رو ترمیم می کنه و درد معده تون خوب میشه تو خونه چوب دارچین داشتیم( پیمان همیشه بسته ای می خره و می ذاره تو خونه وقتی چایی دم می کنه دو تا تیکه ازش می اندازه تو قوری تا چایی طعم دارچین بگیره) به محض اینکه رسیدیم خونه همونجور که گفته بود یه مشت ازش شستم و ریختم تو قوری و گذاشتم با شعله آروم رو گاز بجوشه بعد که جوش اومد ورداشتم یه لیوان ازش ریختم و جرعه جرعه خوردم بقیه اش رو هم گذاشتم رو بخاری که گرم بمونه بعدا بخورم یه نصف لیوان هم عرق نعنا خوردم و پیمان جلو بخاری برام جا انداخت رفتم گرفتم یکی دو ساعتی خوابیدم بلند که شدم دیدم حالم یه خرده بهتره انگار دارچینه اثرشو گذاشته بود ولی بازم یه خرده درد داشتم ولی قابل مقایسه با وقتی که رسیدیم خونه نبود و خیلی کم شده بود! دیدم خونه تاریکه اومدم تو هال از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم پیمان داره تو حیاط ماشین پاک می کنه زدم رو شیشه برگشت نگام کرد گفتم آخرش تو خودتو مریض می کنی انقدرررررررررررررررر تو سرما نرو بیرون این ماشینو تمیز کن اونم گفت داره تموم میشه الان می یام تو(بیست و چهار ساعته تو حیاطه یا داره ماشین پاک می کنه یا حیاط جارومی زنه یا برف پارو می کنه یا جدیدا دو تا دمبل پنج کیلویی گذاشته تو حیاط می ره تو اون سرما دمبل می زنه تا عرق کنه و سرما بخوره و به قول فریبرز تو سریال زیر.خاکی هتکش متک بشه! (اگه اون سریالو ندیدید توی کلمه هتکش ه و ت رو با فتحه بخونید و ک رو با کسره و توی کلمه متک م و ت رو با فتحه بخونید) بعد از اینکه از پنجره به پیمان اولتیماتوم دادم اومدم دوباره یه لیوان از جوشونده دارچینه با یه خرده از عرق نعنا ترکیب کردم و آروم آروم خوردم بعدش یادم افتاد معصومه برا سر دردام یه فیلم فرستاده بود که در مورد سوجو.ک درمانی بود یه سری ماساژ کف دست با خودکار برا معده درد هم توش داشت اومدم نشستم اونو نگاه کردم و ماساژه رو یاد گرفتم و رفتم یه خودکار آبی آوردم اون قسمتی که تو فیلم گفته بودو با خودکار از بالا به پایین ماساژ دادم و یه چند دقیقه بعدش دیدم اون یه خرده معده دردی هم که داشتم به کل از بین رفت برا همین کلی دعا به جون معصومه کردم و تو دلم ازش هزار بار تشکر کردم که این فیلمو برا من فرستاده! این سوجو.ک درمانی واقعا عااااااااااااااااااااااااااااااااالیه حالا فیلمشو براتون تو رو.بیکا می فرستم تا ببینیدش خییییییییییییییییییییییییلی فیلم به درد بخوریه برا سردرد، معده درد ، درد قلب، برا زانو درد، لاغری شکم و تب و خیلی چیزای دیگه راهکارهای خیلی ساده و به درد بخور و موثر داره که اگه کارایی که می گه رو بکنید دردتون به سرعت از بین می ره برای لاغری شکم یه تنفس یاد میده که هر ساعت پنج بار انجامش بدید بعد ده رو می بینید که چقدر رو شکمتون تاثیر گذاشته و آبش کرده...حالا براتون می فرستم خودتون ببینید ..دیگه دیدم حالم بهتر شده بلند شدم رفتم تلوزیونو روشن کردم و سریال.آن.شرلی رو که از کانا.ل تماشا ساعت پخش می شد دیدم قسمت آخرش بود اون سریالی که ما قبلا ازش دیدیم نبود یه سریال دیگه بود که یه سری بازیگرای دیگه بازیش کرده بودند ولی با اینهمه اینم عاااااااااااااااالی بود فقط حیف که مثل اون یکی کامل نبود ده پونزده قسمت بیشتر نبود و فقط مربوط به زمان مدرسه آن شرلی بود و زود تموم شد تازه من می خواستم بیام اینجا براتون بنویسم که برید ببینید دیدم زده قسمت آخر ....سریاله رو دیدم و بلند شدم کاپشنمو پوشیدم و رفتم حیاط سراغ پیمان و یه خرده دعواش کردم که انقدر می ره تو حیاط تو سرما می مونه و با کتک آوردمش تو، کل بدنش یخ کرده بود یه چایی داغ ریختم خورد و یه خرده گرمش شد رفتم شامو که فسنجون بود گرم کردم و آوردم کشیدم خوردیم( البته خودم فقط برنجشو خوردم ترسیدم معده ام دوباره شروع کنه برا همین خورشت اصلا نخوردم)بعد از شام هم یه خرده تلوزیون و این چیزا دیدیم و گرفتیم خوابیدیم! دیروزم دم ظهر ساعت دوازده اینجورا پیمان گفت جوجو بیا بریم ببینیم یه تلوزیون می تونیم بخریم(همون قضیه وسایل برای خونه پیام که اون سری بهتون گفتم) گفتم باشه و آماده شدم راه افتادیم رفتیم یه دور تو شهر زدیم و تلوزیوناشو دیدیم و آخرش از یه مغازه یه تلوزیون پنجاه. اینچ .اسنو.ا خریدیم (ده میلیون و پونصد) ماشینم نبرده بودیم اونور خیابون یه آژانس بود پیمان رفت ماشین بگیره اونم ماشین نداشت و دیگه همینجور جعبه تلوزیونو خودش برداشت و گفت یه خرده بریم جلوتر شاید تاکسی چیزی اومد و سوار شدیم که اونم دریغ از یه تاکسی که مسیرش به ما بخوره دیگه تا خود خونه مجبور شدیم پیاده بریم و جعبه تلوزیونم پیمان آورد البته مسیرمون خیلی دور نبود و نزدیک بود مثلا پیاده ده دقیقه یه ربع تا خونه راه بود جعبه تلوزیونم زیاد سنگین نبود فقط بزرگ بود و راه دستش بد بود ...خلاصه تلوزیونه رو رسوندیم خونه و زیر جعبه شو دستمال کشیدیم و بردیم تو گذاشتیم یه گوشه تا فردا پس فردا پیمان زنگ بزنه بیان نصبش کنند راستش اول به قصد خرید تلوزیون برا پیام رفتیم پیمان می خواست یه چهل و سه اینچ د.وو که شش میلیون و هفتصد بود براش بخره من گفتم یه پنجاه. اینچ برا خودمون بخر اونی که داریمو می دیمش به پیام مال ما سا.مسونگه اونم گفت باشه و دیگه پنجاهه رو خریدیم و آوردیمش بعدشم که رسیدیم خونه پیمان گفت بعد از ظهر می رم چهل و سه .اینچه رو هم برا پیام می خرم این سامسو.نگه رو هم می ذارم که دوربین. مدار بسته خونه رو توش ببینیم(البته منظورش دوربین این خونه نیستا اینجا دوربین نداریم منظورش اون خونه ایه که قراره تو تهران بخریم اکه قسمت بشه و طلا و سکه بکشه بالا) منم گفتم باشه و بعد از ظهری ساعت چهار پنج اینجورا بلند شد رفت تلوزیونه رو بخره که یارو گفته بود الان جشنوا.ره اسنو.است تا آخر ماه، اون تلوزیونی که خریدی پونصد هزار تومن تخفیف داره بذار اول بیان اونو نصب کنند کارت.گارانتیش مهر بشه که این تخفیف شاملتون بشه بعدش با کارت تخفیف اون بیا این یکی تلوزیونه رو پونصد تومن ارزونتر بخر اونم گفته بود حالا که اینطوریه و همه اجناس .اسنو.ا تخفیف داره پس من یه لباسشویی هم ورمی دارم مغازه داره هم گفته بود اتفاقا لباسشوییهامون هم یک میلیون و پونصد تخفیف دارند ...خلاصه با یارو مغازه داره هماهنگ کرده بود که تا آخر ماه اون تلوزیون و لباسشوئیه رو براش کنار بذارند تا یکی یکی بیاره و بگه بیان نصب کنند تا بتونیم از تخفیفات جشنواره شون استفاده کنیم ...برا همین فعلا فردا یا پس فردا باید زنگ بزنیم بیان تلوزیونه رو نصب کنند تا بریم لباسشوئیه رو بیاریم و با تخفیف اونم بریم اون یکی تلویزیونه رو بیاریم(تخفیفاتش یه جوریه که با تخفیف جنس اول می ری جنس دوم رو ارزونتر می خری، با تخفیف جنس دوم جنس سومو و الی آخر...حالا ما از تلوزیونه پونصد تومن تخفیف داریم در واقع کارت هدیه پونصد تومنی داریم و قراره لباسشویی رو پونصد تومن ارزونتر بخریم خود لباسشویی هم یک میلیون و پونصد تخفیف داره و قراره تلوزیونه رو یک و پونصد ارزونتر بخریم خود تلوزیون دومی هم دوباره پونصد تخفیف داره و چون ما جنس چهارمی نمی خوایم بخریم مغازه داره گفته بیا با اون پونصد تومن یه اتویی چیزی که قیمتش پونصده وردار...در کل تو خرید این سه جنس دو میلیون و پونصد تومن به ما قراره تخفیف بدن) .....خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ببخشید که یه خرده توضیحاتم پیچیده شدو گیجتون کردم معذرت می خوام به قول ارسطو فحوای کلامم این بود که رفتیم جهاز پیامو یه جا خریدیم و قراره دونه دونه بیاریم و نصب کنیم امتحان کنیم بعد بذاریمش کنار تا خونه اش رو که تابستون تحویل گرفتیم ببریم بچینیم توش! راستی یهخبر جدید که همین الان پیمان زنگ زد بهم گفت هم اینه که پیام اگه خدا بخواد داره تو ایران.خود.رو استخدام می شه چند روز پیشا یه اس ام اس از طرف کانو.ن بازنشستگا.ن ایرا.ن خود.رو برا پیمان اومد که ایران.خود.رو قصد داره ازفرزندان بازنشسته های ایرا.ن خود.رو که بیست و پنج سال یا کمتر دارند با مدرک. دیپلم استخدام کنه اگه فرزندتون شرایطشو داره بره تو سایت فرم درخواست پر کنه از اونجایی هم که پیام بیست و پنج سالشه پیمان بهش زنگ زد و گفت بروفرمه رو پر کن اونم رفت کرد و الان پیمان بهم زنگ زد که از ایران .خود.رو به پیام زنگ زدند و گفتند فردا ساعت دو بره مصاحبه! منم بهش گفتم خدارو شکر ایشالا که قبول بشه فقط بهش بگو یه لباس درست حسابی آدمیزادی بپوشه و با آستین کوتاه و اینا نره که خالکوبی های رو دستشو ببینند موهاشم درست و حسابی شونه بکنه(جدیدا آخه موهاشو فر کرده و ریخته تو صورتش و بغلشونم خالی کرده) یه خرده هم خودشو تیز و بز نشون بده ایشالا که ورش دارند گفت آره بهش گفتم حالا اگه فردا هوا خوب بود ما هم باهاش می ریم گفتم باشه ایشالا کن قبول میشه ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از خبر خوش امروزمون، دیگه چی می خواین هاااااااااااااااااااااااااان؟؟؟😜 اون از خونه اش که براش خریدیم این از جهازش که داریم آماده می کنیم اینم از کارش که خدا داره جور می کنه، دیگه بهتر از این مگه داریم؟ مگه میشه؟.....خب دیگه من برم هم گردن مبارکم درد گرفته و داره عضله اش می گیره هم گشنمه و روده بزرگه ام داره روده کوچیکه مو می خوره ...مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
تا وقتی به این فکر چسبیده‌اید که دلیل خوب زندگی نکردنتان بیرون از وجودتان است، هیچ تغییر مثبتی رخ نمی‌دهد
تا وقتی مسئولیت خود را به دوش دیگران بیاندازید که با شما بی‌انصافی می‌کنند (یک شوهر لات، یک کارفرمای زیاده‌طلبی که از کارمندانش حمایت نمی‌کند، ژن‌های ناجور، اجبارهای مقاومت‌ناپذیر)وضع شما همچنان در بن‌بست می‌ماند.
 تنها خودِ شما مسئول جنبه‌های قطعی موقعیت زندگی خود هستید و فقط خودتان قدرت تغییر دادن آن را دارید.
حتی اگر با محدودیت‌های بیرونی همه جانبه‌ای درگیرید، هنوز آزادی و حق انتخاب پذیرش برخوردهای مختلف نسبت به این محدودیت‌ها را دارید.

از کتاب «خیره به خورشید نگریستن»
نوشته: «اروین د یالوم»

«اینم یکی دو تا عکس از برف اون روز که از پنجره آشپزخونه انداختمش»

 

 

 

متاسفانه حالام عکسهارو نمی تونم بذارم سایته دیوانه شده اگه درست شد ایشالا بعدا تو همین پست می ذارمشون راستی طرز تهیه شیر.ینی نو.ن بر.نجی رو هم گذاشتم برید ببینید

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۱۳:۵۶
رها رهایی
سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۳ ب.ظ

همچنانش در میان جان شیرین منزل است!!!

سلاااااااااااام سلاااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه صبح به محض بیدار شدن از خواب پیمان گفت که جوجو یه سر بریم کرج، هم من به صرافی سر بزنم و هم نون و این چیزا بگیریم و برگردیم بعد صبونه بخوریم؟ گفتم نمی شه من نیام خودت بری؟ گفت بیا دیگه، زود برمی گردیم! منم دیگه گفتم باشه و رفتم آماده شدم و لباس پوشیدم سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت کرج، توی راه از فرصت استفاده کردم و کلی سخنرانی از دکتر.هلاکو.یی از سایتها دانلود کردم. تو خونه نیست که سرعت اینترنت خیییییییییییلی خییییییییییییلی پایینه نمی شد دانلودشون کرد! دکتر .هلا.کویی یه ایرانی ساکن آمریکاست که قبلا استاد دانشگاه .تهران بوده هم جامعه .شناسه هم روانشنا.س، برنامه رازها و نیازهاش که از رادیو همراه که خودش تاسیسش کرده بود و از آمریکا برای ایرانیهای سراسر دنیا پخش می شد معروفه! سخنرانیها و سمیناراش خییییییییییییییییییییییییییلی عاااااااااااااالی اند مخصوصا سمینارش در مورد تربیت .بچه ها حرف نداره! اصلا وقتی آدم به فایلهای سخنرانیش گوش می ده تازه می فهمه که تربیت اون چیزی نیست که ما فکر می کنیم و دنبالش هستیم...کلا یه دید دیگه به آدم می ده که زمین تا آسمان با اون دید کهنه و فرسوده ای که ما تو ایران در مورد تربیت داریم فرق داره حرفها و راهکارهاش همه رویه های اشتباه تربیت که از قدیم بهمون رسیده رو زیر سوال می بره و دگرگونش می کنه... باید فایلهاشو گوش کنید تا بفهمید چی می گم البته فایلهاش فقط در مورد تربیت.فرزند نیست بلکه خیلی متنوعه حالا من اون روز فایلهایی که ازش دانلود کرده بودم رو همونجا که تو کرج تو خیابون تو ماشین نشسته بودم تو رو.بیکا براتون فرستادم بازم اگه چیزی ازش دانلود کردم براتون می ذارم سعی کنید حتما گوش بدید خییییییییییییییییییییلی به دردتون می خوره اگه به چیزایی که می گه عمل کنید...بگذریم رسیدیم کرج و اول رفتیم دم صرافی، پیمان رفت ده تایی سکه گرفت و اومد، از اونجا رفتیم جلو نون سنگکی که همیشه ازش نون می گرفتیم وایستادیم من نشستم تو ماشین و پیمان رفت شش تا سنگک گرفت و اومد سوار شدیم رفتیم بوفا.لو بازم من موندم تو ماشین و پیمان رفت سه کیلو گوشت بوقلمو.ن خرید اومد و راه افتادیم رفتیم سمت آزا.دگان تو محله خودمون یه دور زدیم و از جلو خونه ای که چند ماه پیش خریدیم رد شدیم و یه خرده نگاش کردیم و دیگه برگشتیم و راه افتادیم سمت نظر .آباد! ساعت دوازده و نیم اینجورا بود که رسیدیم خونه، پیمان صبونه رو آماده کرد و خوردیم بعد از خوردن صبونه من چون قصد داشتم برا تولد مامان شیرینی.نون.برنجی درست کنم دست به کار شدم و موادمو که از روز قبل آماده کرده بودم از یخچال درآوردم و مشغول شدم! مواد نون.برنجی یه جوریه که بعد از آماده شدن، خمیرش باید به مدت بیست و چهار ساعت تو یخچال استراحت کنه برا همین من یه روز زودتر موادو آماده کرده بودم و گذاشته بودم تو یخچال، دیگه مشغول شدم و با موادی که داشتم تقریبا شصت تایی نون.برنجی پختم یک ساعت و نیم اینجورام طول کشید تا همه شون پختند و تموم شدند البته من چون تو ماهیتابه رو گاز درستشون می کردم مجبور بودم اندازه ای که تو ماهیتابه جا می شدند بذارم برا همین انقدر طول کشید چون تقریبا چهار یا پنج بار ماهیتابه رو پر و خالی کردم ولی اگه فر بود ممکن بود سینی فر یک یا نهایتا دوبار پر می شد و زودتر از اینا تموم می شد چون زمان پختش بیست دقیقه بیشتر نیست....خلاصه پختمشون و خیییییییییییییییییلی هم خوشمزه و عااااااااااااااااااالی شدند یک بوی خوبی ازشون تو خونه پیچیده بود که نگووووووووووووووو، پیمان هم تستشون کرد و خییییییییییییییییییییییلی ازشون خوشش اومد طوریکه عصری که رفته بود بیرون شیر بخره برا منم دو تا چیپس گرفته بود آورده بود می گفت اینا جایزه است برات گرفتم چون نون .برنجیهات خیلی خوشمزه شدند که منم بسی خوشحال شدم و نیشم تا بناگوشم باز شد 😁 ! ...اون روز داشتم طرز .تهیه.نون.برنجی رو تو اینترت می دیدم با خودم گفتم کاش پیش مامان بودم و برا تولدش از اینا درست می کردم ولی حیف که ازش دورم... تو همین فکرا بودم که باز با خودم گفتم خب چرا اینجا درست نکنم؟ حتما که نباید آدم پیش یکی باشه که بخواد تولدشو جشن بگیره مگه جز اینه که مامان برای من خیییییییییییییییییییییییلی عزیزه و روز تولدش برا من چه کنارش باشم و چه نباشم یه روز خاصه و بهترین روز تقویمه؟ پس چرا این بهترین روزو به بهونه دوری از اون من نباید جشن بگیرم؟؟؟ برا همین بلند شدم و دست به کار شدم و خمیر نون.برنجی رو طبق دستورش آماده کردم و گذاشتم تو یخچال تا استراحت کنه و برا فردا آماده بشه تا بپزمش و عکسشو برا مامان بفرستم و بگم که به یادش بودم!...به نظرم خیلی وقتها این بعد مسافت نیست که اذیتمون می کنه این خودمونیم که با بها دادن زیادی به مسافت و حضور فیزیکی کنار عزیزانمون خودمونو اذیت می کنیم وقتی آدما دلاشون کنار هم باشه و برای هم بتپه هیچ مسافتی نمی تونه زیبایی لحظه های تپیدن دلامون برای همو ازمون بگیره یا کمرنگ کنه به قول شاعر:

همچنانش در میان جان شیرین منزل است    گر دو صد منزل فراق افتد میان ما و دوست!

...حالا امروز اگه سرعت اینترنتم خوب بود عکس نون .برنجیهارو پایین پست قبل براتون می ذارم و طرز.تهیه اش رو هم که خیییییییییییییییییلی ساده و آسونه براتون می نویسم تا اگه دوست داشتید برا خوتون درست کنید و نوش جان کنید...دیروزم ساعت یازده و نیم اینجورا مامان بهم زنگ زد و با خنده گفت که شنیدم برا تولدم شیرینی پختی؟ منم خندیدم و گفتم کی بهت گفت؟ گفت سمیه گفت که مهناز برات شیرینی پخته ولی اینترنتش خراب بوده نتونسته عکساشو بذاره هر وقت گذاشت می یارم نشونت می دم گفتم آره برا تولدت شیرینی درست کردم گفتم خودت که پیشم نیستی بخوری حداقل عکسشو برات بفرستم ببینی! اونم دوباره با خنده گفت خوردنش مهم نیست همین که به یادم بودی خیییییییییییییییییلیه ایشالا که زنده باشی! منم کلی از خنده های مامان خوشحال شدم و گفتم خیییییییییییییییییییییلی دوستت دارم و ااااااااااااااااااااااااااالهی که تو هم همیشه زنده باشی و سایه ات همراه با بابا همیشه رو سرمون باشه اونم کلی تشکر کرد و گفت منم خییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم و ایشالاااااا شما هم همیشه زنده باشید و خوش و خرم و شاااااااااااااااااد زندگی کنید و.. و... و....خلاصه خواهر کلی با مامان دل دادیم و قلوه گرفتیم و کلی هم حرف زدیم و خندیدیم تا اینکه اون خداحافظی کرد و رفت منم اومدم ظرفهای صبونه رو شستم پیمان هم تو حیاط با ماشینش مشغول بود بعد از شستن ظرفها رفتم نشستم کتاب «فاطمه،فاطمه است» دکتر. شر.یعتی رو خوندم دیگه صفحه های آخرش بود تمومش کردم و از یکی دو پاراگرافش یادداشت برداری کردم و گذاشتمش کنار! کتاب خوبی بود خیییییییییییییییییییلی چیزا ازش یاد گرفتم به درد ما زنها خییییییییییییییییییلی می خوره که با خوندنش به خودمون بیاییم و هویتمونو وابسته به مردها یا خانواده یا جامعه یا فرهنگ یا چیزهای دیگه ندونیم و مستقل از همه اینها و فارغ از همه خرافات و تعصباتی که به پاهامون به عنوان زن غل و زنجیر زده و بخاطر جنسیتمون محدود نگهمون داشته به پیش رفتن و تاثیر گذاشتن رو دنیا فکر کنیم و سعی کنیم همه این غل و زنجیرهایی که از روی جهل و نادانی یا با هدف بهره کشی یه عده به پاهامون بسته شده رو پاره کنیم ....من تازه فهمیدم که چرا اینا دکتر.شر.یعتی رو کشتند چون به نفعشون نبود که یه انسان با این عقاید توی دم و دستگا.هشون بمونه و بخواد دم از آزا.دی.نوع .بشر مخصوصا زنها بزنه و معنویت و رو.حانیتی که با حکو.مت اومده باشه رو بکوبه و بگه که دینی که حکو.مت تبلیغشو بکنه همیشه یه دامه که تو پوشش اون نقشه های خودشو پیش ببره و فریبیه که جامه  تقوا پوشیده و نباید گولشو خورد! نمی دونید تو کتابش چقدررررررررررررر جالب رو.حانیت و دیندا.ری اینارو زیر سوال می بره و چقدررررررررررررررررر قشنگ از فریبهاشون حرف می زنه و چقدررررررررررررررررر در مورد مخصوصا زنها عقاید جالبی داره تقریبا نصف بیشتر کتابو به زنها و تعصبات کوری که در موردشون روا داشته شده و ظلمهایی که تاریخ و ادیان بهشون تحت عنوان جنس ضعیف کردند و به بردگی گرفتنشون که چشم بسته مطیع و فرمانبردار مرد باشه حرف زده و نمی دونید چقدرررررررررررررررر حرفاش با اینکه مربوط به سی چهل سال پیشه روشنگرانه است من همین حالاشم بعد از گذشت چهل سال کمتر مردی رو دیدم که بخواد اینجوری در مورد زن فکر کنه که اون چهل سال پیش فکر می کرده .....خیییییییییییییییییلی کتاب جالبیه تا نخونید نمی فهمید که چی می گم سعی کنید حتما بخونیدش... فقط تنها چیزی که بعد از تموم شدن کتاب به نظرم اومد که این کتاب اونجور که باید نتونست حق مطلبو ادا کنه و به جا بیاره درمورد شخصیت حضرت .فا.طمه بود به نظرم با اینکه اسمش مربوط به حضرت.فاطمه بود ولی اونجور که باید و شاید بهش پرداخته نشد و این موضوع که فاطمه کیه خییییییییییییییییییلی توش باز نشد، یه چیزایی گفته شداااااااااا ولی این همه اون چیزی نبود که باید گفته می شد به نظرم این مقدار برای همچین شخصیت بزرگی خییییییییییییییلی خییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییلی کم و ناچیز بود هر چند که خود دکتر.شر.یعتی هم آخر کتاب می گه که «بسیار گفتم و بسیار هم ناگفته ماند» ....نمی دونم ...ولی من که کتابو تموم کردم و گذاشتمش کنار با خودم گفتم این اون چیزی نبود که می خواستم در مورد تو بدونم باید کتابهای بیشتر و عمیق تری بخونم ...البته قصدم از این حرفها به هیچ عنوان کم کردن از ارزش این کتاب نیستااااااااااااااااا این کتاب خییییییییییییییییییییییییلی ارزشمنده و من از دل و جان برای نویسنده اش و تک تک نوشته هاش ارزش قائلم و با خوندنش خییییییییییییییییلی چیزها ازش یاد گرفتم و به تک تکتون توصیه می کنم که حتما بخونیدش ولی منظورم اینه که برای شناختن شخصیتی به بزرگی حضرت.زهرا این کتاب به هیچ عنوان کافی نیست و کتابهای فراوانی باید خونده بشه و حتی نوشته بشه تا بشه شناختی نسبی ازش بدست آورد و به عنوان یه الگو بهش نگاه کرد و ازش چیز یاد گرفت تا نهایت، از طریقش راهو پیدا کرد ...ایشالا که این کتاب و کتابای دیگه ای در موردش بخونید و به منم معرفی کنید تا بخونیم و بتونیم به زیبایی شخصیت این بانوی بزرگ پی ببریم و راه و رسمشو راه و رسم زندگیمون بکنیم ... خب دیگه اینم از نقد کتاب ایشالا که به دردتون بخوره ...من دیگه برم صبونه مو بخورم خییییییییییییییییییییلی گشنمه از صبح چیزی نخوردم شمام برید به کار و زندگیتون برسید و تا می تونید هم مواظب خودتون تو این اوضاعی که کرو.نا بی داد می کنه باشید و پرو.تکل هارو خوب رعایت کنید مخصوصا ماسک زدن و خصوصا شستن دستها قبل از  خوردن هر نوع غذا که خیییییییییییییییییلی خیییییییییییییلی مهمه تا ایشالا همیشه سالم بمونید و خدای نکرده گرفتار این مریضی خطرناک نشید ....خییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

💥گلواژه💥
اولین گام برای یادگرفتن شنا، نترسیدن از آب و رها شدن است.
مربی همیشه می گوید:  بپر، خودت را رها کن، زیر آب چشم هایت را باز کن. بعد خودت آرام آرام برمی گردی به سطح آب.
شرط اول همان دست و پا نزدن است، گاهی باید واقعا بیخیال شد و رفت گوشه ای نشست. باید بی خیال دست و پا زدن شد. گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به سطح آب، به زندگی، بی خفگی ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۹ ، ۱۲:۲۳
رها رهایی

تو را با جوهر زر می نویسم

شبیه در و گوهر می نویسم

درون دفترم شعرم همیشه
به جای عشق، مادر می نویسم
 آبا جونم ، مادر عزیزتر از جانم تولدت میلیاردها میلیارد بار مبااااااااااااااااااااااااااارک نازنین! اااااااااااااااااااالهی که تا دنیا دنیاست زنده و سلامت باشی و سایه ات همراه حیدر بابای عزیزم روی سر ما باشه  بووووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس  heart heart​​​​ heart​​

 

برا تولد مامان شیرینی برنجی پختم تا حداقل خودش که پیشم نیست بخوره عکسشو تقدیمش کنم ولی اینترنتم ضعیفه عکسها آپلود نمی شن که بذارمشون! به محض این که اینترنتم یاری کنه پایین همین پست می ذارمش تا هم خودتون ببینید و هم نشون مامان بدید 

این از عکس شیرینی های من تقدیم به مامان و شما 

 

 

 

اینم عکس جایزه های من که پیمان برام گرفته بود 

 

و اما طرز .تهیه 

مواد لازم برای شیرینی نون برنجی
۱: تخم مرغ یک عدد
۲: آرد برنج نیم کیلو( این آردو می تونید از عطاریها یا حبوباتیها یا برنج فروشیها تهیه اش کنید فقط موقع خرید دقت کنید که بوی برنج ایرانی بده و خوش بو باشه چون بعضی از این آرد برنجهارو از برنجهای بی کیفیت درست می کنند که یا اصلا بو نمی ده یا بوی بد موندگی میده)
۳: روغن ۲۵۰گرم مثلا اندازه هشت تا ده قاشق غذاخوری(می تونید از روغن نباتی جامد یاکره یا روغن حیوانی یا روغن قنادی جامد استفاده کنید هر کدومو که دارید)
۴: وانیل ۱/۲ قاشق چایخوری
۵: گلاب نصف لیوان(نصف یه لیوان فرانسوی دسته دار)
۶: پودر قند ۲۷۵گرم (تقریبا یک تا یک و نیم لیوان)
۷: تخم خرفه(به صورت دونه های ریز سیاهه که برا تزیین روش قراره استفاده کنیم و از عطاریها می تونید تهیه اش کنید)
و اما طرز تهیه این شیرینی خوشمزه جوجو پز 😃
توی یه ظرف شیشه ای روغنمون رو می ریزیم و پودر قند رو روش الک می کنیم بعد اول با یه قاشق یه کوچولو هم می زنیم تا یه خرده با هم مخلوط بشند (اینو برا این می گم اول با قاشق هم بزنید چون من خودم از همون اول با همزن شروع کردم به هم زدن و پره های همزن پودر قندو پاشید به سر و صورتم و به شعاع چند متری دور و برم و مجبور شدم تا دو ساعت پودر قند جارو کنم ) بعد که یه مقدار با هم مخلوط شدند با همزن برقی ده دقیقه تا یک ربع هم می زنیم تا هم رنگش کاملا روشن بشه و هم یه دست و صاف بشه بعدش تخم مرغمونو ورمی داریم و زرده و سفیده اشو از هم جدا می کنیم و زرده اش رو به روغن و پودر قندی که هم زدیم و یه دست شده اضافه می کنیم سفیده رو هم توی یه ظرف دیگه ای جداگونه می ریزیم و می ذاریم کنار تا بعدا به موقع اش بریم سر وقتش! حالا گلاب و وانیلمون رو به مواد هم زده مون اضافه می کنیم دوباره پنج الی شش دقیقه با همزن هم می زنیم تا خوب مخلوط بشند(توی همه اینها هم همزن رو دور تند باشه بهتره) حالا پره های همزنمون رو عوض می کنیم یا همون پره هارو تمیز می کنیم و ایندفعه سفیده تخم مرغ رو که یه قاشق پودر قند روش الک کردیم و توی یه ظرف دیگه است سه الی چهار دقیقه خوب هم می زنیم تا کاملا فرم بگیره طوریکه اگه ظرفو کج کنیم از توش نریزه بیرون ، حالا دیگه همزنو می ذاریم کنار و سفیده فرم گرفته رو به موادمون اضافه می کنیم و ایندفعه به جای همزن با قاشق یا لیسک، خیلی آروم و در یک جهت(مثلا در جهت عقربه های ساعت یا خلاف جهتش، هر جور که راحتیم) به صورت دورانی موامونو هم می زنیم تا با هم مخلوط بشند( این که می گم با همزن دیگه هم نزنید بلکه با قاشق یا لیسک به آرومی هم بزنید برای اینه که تو این مرحله اگه موادمونو با سرعت بالا هم بزنیم پف شیرینی مون می خوابه) بعد از اینکه سفیده رو با بقیه مواد به آرومی مخلوط کردیم حالا آرد برنجمون رو روی موادمون الک می کنیم و دوباره با قاشق یا لیسک، خیلی آروم در یک جهت و به صورت دورانی هم می زنیم تا با موادمون مخلوط بشه...حالا دیگه موادمون آماده است و باید روی ظرفمونو سلفون بکشیم و بذاریمش توی یخچال تا به مدت بیست وچهار ساعت استراحت کنه تا آماده پخت بشه! بعد از بیست و چهار ساعت خمیرو از یخچال در می یاریم یه ماهیتابه که کفشو کاغذ روغنی انداختیم دم دستمون قرار می دیم (من کاغذ روغنی نداشتم کف ماهیتابه کاغذ A4 معمولی انداختم که هیچ فرقی هم با کاغذ روغنی نداشت! فقط یادتون باشه که چه کاغذ روغنی بندازید چه کاغذ A4، نیازی نیست که کاغذتونو چرب کنید چون خود شیرینی چربی داره و روغن خودش به کاغذ درمی یادو کاغذو چرب می کنه)وقتی ماهیتابه رو دم دستمون گذاشتیم به اندازه یه قاشق غذاخوری از خمیرمون ور می داریم و توی دستمون گردش می کنیم با فاصله دو سانتی از همدیگه می چینیمش روی کاغذ وقتی کل ماهیتابه مون پر شد  هر طرحی که خواستیم روی خمیرمون می اندازیم  مثلا طرح گلی چیزی(من خودم طرح خاصی روش ننداختم فقط اگه دقت کنید سه تا خط شبیه آرم .بنز روش انداختم) بعد از طرح دادن روش تخم خرفه می پاشیم (می تونید روش پودر پسته یا پودر نارگیل یا خلال بادوم و پسته و این چیزا هم بریزید من تخم خرفه روش ریختم چون تو شکل سنتیش(سنتی) معمولا تخم خرفه می پاشند روش)..راستی اگه طرحی خواستید روش بندازید سعی کنید روی خمیرو خیلی برش ندید چون موقع پخت اون برشها بیشتر باز می شند و خمیر از هم می پاشه اگه طرحی روش انداختید که شکافی روی خمیر ایجاد کرد کمی با انگشت روش بزنید و سعی کنید لبه های شکافو با انگشت به هم نزدیک کنید تا موقع پخت زیاد ترک ورنداره که بخواد از هم بپاشه) بعد از اینکه طرحمونو انداختیم و تخم خرفه رو روش پاشیدیم روی شعله بزرگه اجاق گازمون یه شعله پخش کن می ذاری م و ماهیتابه رو می ذاریم روش و یه دم کنی هم در ماهیتابه می ذاریم و درشو می بندیم اول زیر شعله رو بلند می کنیم تا در حد یکی دو دقیقه بدنه ماهیتابه داغ بشه بعد که دست زدیم و دیدیم بدنه داغه شعله رو می کشیم پایین در حدی که یه مقدار بالاتر از کمترین حد خودش باشه(منظورم اینه که اندازه شعله از پایینترین شعله یه خرده بالاتر باشه ولی در عین حال یه مقدار کمتر از شعله متوسط باشه، یعنی یه چیزی بین شعله پایین و متوسط باشه...فک کنم قشنگ گیجتون کردم😁) حالا که شعله رو تنظیم کردیم بیست دقیقه به حال خودش می ذاریم تا بپزه بعد از بیست دقیقه در ماهیتابه رو ور می داری م و شیرینیهارو نگاه می کنیم اگه دور شیرینیها از پایین(از کف ماهیتابه) یه کوچولو طلایی شده باشند آماده اند و دیگه باید ماهیتابه رو از روی گاز ورداریم بعد از اینکه ماهیتابه رو ورداشتید نباید بلافاصله شیرینیهارو از کاغذ جدا کنید چون از هم می پاشند باید صبر کنید تا کاملا سرد بشند بعد اینکارو بکنید برای اینکه بتونید از ماهیتابه تون دوباره استفاده کنید و منتظر خنک شدن شیرینیهاتون نمونید گوشه کاغذ رو که شیرینیهای گرم روشه از دو طرف آروم بگیرید و با شیرینیهای روش بلندش کنید و بذاریدش توی یه سینی(مثل اون عکسی که شیرینیها داخل سینی روی کاغذند و توی همین پست براتون گذاشتم) حالا می تونید پشت ماهیتابه تونو آب بگیرید تا خنک بشه(مواظب باشید آب توش نره) بعدش یه کاغذ تمیز دیگه توش بذارید و سری دوم شیرینیهاتونو آماده کنید و دوباره بذاریدش روی گاز تا بپزه! شیرینیهایی هم که با کاغذ گذاشتید توی سینی بعد از اینکه کامل سرد شدند دونه دونه از روی کاغذ جداشون کنید و بچینیدشون توی یه ظرف و بعدم نوش جانشان کنید برای نگهداریشون هم می تونید اونارو تو ظرف در دار بیرون یخچال به مدت طولانی نگهداری کنید یه هفته تا ده روز موندگاری داره...خب اینم از طرز تهیه شیرینی نون .برنجی با تمام نکاتش روی گاز ، اگه بخواهید تو فر بذارید هم همه این نکاتو رعایت کنید فقط می مونه حرارت فر که فرها چون باهم فرق دارند باید اونو دیگه خوتون با توجه به فرتون باید تنظیمش کنید و موقع پخت هم هر از گاهی چک کنید که یه ذره از پایینش طلایی شد از فر درش بیارید چون بیشتر بمونه زیرش می سوزه  ایشالاااااااااااااااااا که ازش خوشتون بیاد بووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووس فعلا بااااااااااای

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۱:۵۰
رها رهایی
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۲ ب.ظ

اولین و آخرین کلاس آنلاین من!!!

سلااااااام سلاااااام سلااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه که تهران بودیم و اون عکسارو براتون گذاشتم نیم ساعت بعدش پیمان اومد و راه افتادیم سمت بهشت .زهرا! بیست و پنجم آبان سالگرد بهمن برادر پیمان بود پیمان همش می گفت یه سر بریم بهشت. زهرا سر خاکش، منم همش می گفتم عزیزم درای بهشت.زهرا بسته است مگه نمی بینی تلوزیون همش داره زیرنویس می کنه که فقط به فامیلهای درجه یک افراد متوفی اجازه ورود می دن؟ اونم می گفت اینا چرت می گن همه جا بازه و از این حرفا، منم می گفتم اصلا گیرم که بازه ما که نباید تو این اوضاع بلند شیم بریم اونجا که، اونم می گفت نه من الا و بلا باید برم...منم با خودم گفتم به درک بذار بره وقتی ببینه بسته است و مجبور بشه اونهمه راه رو برگرده اونوقت می فهمه که نباید می رفته، که متاسفانه رفتیم و برخلاف اون چیزی که من فکر می کردم دیدم درای بهشت. زهرا چهار طاق بازه و توشم مثل ریگ روان ماشین در حال رفت و آمده و مردم هم دسته دسته سر خاک عزیزانشون هستند وانقدرررررررررررررر اوضاع عادیه که نذری هم دارند پخش می کنند و انگار نه انگار که کرو.نایی وجود داره اونجا بود که فهمیدم این حرف دو.لت تد.بیر .و امید هم مثل بقیه حرفاش باد هوا بوده و فقط در حد حرف بوده و عملی در کار نبوده...دیگه رفتیم تو و اول رفتیم سر خاک باباش و بعد از خوندن قرآن و فاتحه براش اومدیم سوار شدیم و رفتیم سر خاک داداشش برا اونم فاتحه و قرآن خوندیم و دیگه راه افتادیم سمت خونه، به ورودی کرج که رسیدیم پیمان گفت برم تو کرج بریم کتابتو بگیریم (برا یکی از درسایی که به جای پایا.ن نامه دادند باید کتاب می گرفتیم ) گفتم نه تورو خدا الان بریم تو کلی هم باید تو ترافیک اونجا بمونیم پدرمون در می یاد تازه ساعت یه ربع به شش هم هست و ما تا برسیم گوهر.دشت و بخوایم کتابه رو بگیریم کتابفروشیها بسته اند(چون ساعت کار مراکز خریدو اعلام کرده بودندکه تا ساعت ششه) گفتم برو خونه حالا من کتابو اینتر.نتی سفارش می دم برام می یارند اونم گفت باشه و به راهمون ادامه دادیم(حالا صبحش که داشتیم می رفتیم تهران سر راه رفته بودیم کرج، پیمان رفت یه سر به صرافی زد بعد که اومد بریم برا پیام غذا ببریم اونجا بهش گفتم برو اول این کتاب منو سر راهه بگیرم بعد بریم گفت الان دیره تا ببرم غذای اینو بدم دیر میشه چون می خوام بهشت.زهرا هم برم نمی خوام به تاریکی بخوریم برا همین بذار خواستیم برگردیم می یاییم می گیریم)...خلاصه دیگه نرفتیم کرج و تاختیم سمت نظر .آباد، هفت و نیم اینجورا بود که رسیدیم خونه، منم یک سر دردی گرفته بودم که نگووووووووووووووو، داشتم می مردم! حالا تو اون هیر و ویر رسیدیم خونه پیمان ماشینو آورده تو حیاط، در ورودی خونه رو باز کرده و با عجله رفته برا من از تو جاکفشی دمپایی آورده که کفشاتو همینجا تو حیاط دربیار باهاشون نرو تو راهرو کثیفند بذار اینجا باشند بشورمشون این دمپایی هارو به جاش بپوش! منم گفتم باشه و کفشامو همونجا درآوردم و دمپاییهارو پوشیدم و راه افتادم برم تو پیمان گفت کاش لباساتم همینجا در می آوردی و نمی بردیشون تو، منم انقدر حالم بد بود که احساس می کردم یه ذره دیگه سر پا وایستم حتما گلاب به روتون بالا می یارم راه افتادم سمت راهرو و گفتم این یه موردو دیگه شرمنده ام الان انقدررررررررررررر حالم بده که یه خرده دیگه بخوام اینجا وایستم ممکنه عق بزنم تو صورتت، اینو گفتم و رفتم تو، شنیدم که اونم زیر لب یه فحشی بهم داد آروم جوری که من نشنوم، منم تا برسم لباسامو دربیارم با اینکه حالم بد بود ولی به فحشی که بهم داده بود کلی خندیدم با خودم گفتم عیب نداره بذار فحش بده اونم خسته است ، من که فقط نشستم تو ماشین و نصف بیشتر راهم خوابیدم انقدررررررررررر خسته شدم، دیگه ببین اون که بدون استراحت یه کله اینهمه ساعتو رانندگی کرده چقدر خسته است؟! ... فقط چیز جالبی که در مورد پیمان هست اینه که بعد از اونهمه ساعت رانندگی وقتی خسته و کوفته می رسه خونه به جای اینکه ماشینو پارک کنه و بیاد تو، کلی مراسم برا خودش قبل از ورود به خونه باید اجرا کنه مثلا قبل از اینکه ماشینو بیاره تو حیاط، باید زیر ماشینو جارو بزنه و برگایی که از درخت ریخته رو جمع کنه، بعد که ماشینو آورد تو، کل حیاطو باید جارو کنه، بعد از حیاط حالا نوبت ماشینه که کلشو دستمال بکشه و تمیز کنه و چادرشو بکشه روش، بعد جارو رو ورداره و بره برگای پشت در، تو کوچه رو جارو بزنه، بعد بیاد دستشویی تو حیاطو شلنگ بگیره و بشوره، بعد زیر کفشامونو بشوره بذاره کنار، بعد همینجور که داره می یاد تو راهرورو تی بکشه، و .و. و...خلاصه تا برسه تو هال دو ساعت گذشته، یهو می بینی ما ساعت هفت و نیم رسیدیم خونه و این نه و نیم تازه رسیده دم در هال، منم اصلا حال و حوصله این کارارو ندارم من دوست دارم آدم رسید خونه بپره تو و لباساشو عوض کنه و دست و بالشو بشوره و بیاد بشینه و پاهاشو دراز کنه تا خستگی از تنش بره بیرون، نه اینکه نرسیده صد تا کار بخواد بکنه ولی پیمان کلا سیستمش اینجوریه و کاریشم نمیشه کرد ...بگذریم اون شب تا چندین ساعت من سر درد داشتم و حالم بد بود پیمان نشسته بود داشت تلوزیون می دید و منم بالش گذاشته بودم جلو تلوزیون و دراز کشیده بودم دو سه بار خوابیدم و بیدار شدم ولی سرم اصلا خوب نشد رگ گردنم هم یه جوری گرفته بود و درد می کرد که انگار با یه پتکی چیری تا تونسته باشند لهش کرده باشند آخر سر دیگه بلند شدم رفتم روی اون قسمت گردنم که درد می کرد کلی پما.د سالیسیلا.ت زدم و ماساژ دادم نیم ساعت بعدش گردنم که خوب شد سر دردم هم خوب شد و فهمیدم که این سر دردای من کلا از گردنم هستند و ربطی به میگرن و این چیزا ندارند هر وقت چند ساعتی تو ماشین و این چیزا گردنمو توی یه حالت، ثابت نگهش می دارم شروع می کنه به درد گرفتن و اونم که درد می گیره می زنه به سرم و سرم هم درد می گیره...خلاصه خواهر اون شب اون پما.د نازنین منو از سردرد و گردن درد نجات داد وقتی دیدم دیگه حالم خوب شده رفتم یه خرده تخمه و میوه آوردم و نشستیم تا ساعت سه تلوزیون نگاه کردیم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم(فکر کنم قسمت آخر سریال. نو.ن خ بود که  نگاه کردیم از شنبه به جاش سریا.ل زیر.خاکی رو گذاشتند این سریال هم با اینکه مربوط به قدیمه و حال و هوای فیلمای قدیمی رو داره ولی خیییییییییییییییییییییییلی سریال خنده دار و با مزه ایه بهتون پیشنهاد می کنم حتما ببینیدش همون ساعت شش(۱۸)  تو کانال یک می ده یه چیز خوبی که این سریال داره اینه که شخصیت فریبر.ز توی سریال می تونه الگوی خوبی برای مردامون باشه که یاد بگیرند چه جوری با زناشون رفتار کنند نمی دونید چقدررررررررررررررررررر طرز حرف زدنش و رفتارش با زنش خوبه و چقدرررررررررررررررر به زنش محبت می کنه من همش به پیمان می گم کاش مردامون بیان از این فریبرز طرز حرف زدن و محبت کردن به زناشونو یاد بگیرند نمیدونید چقدررررررررررررر قربون صدقه زنش می ره یه قسمت از سریالو ببینید می فهمید که چی میگم ) بگذریم اون شب ساعت سه خوابیدیم و فرداشم که می شد جمعه و پس فرداش یعنی شنبه یه ریز بارون می اومد انقدررررررررررررررر که من گفتم حالا همه جارو سیل می بره یکشنبه هم هر از گاهی یه خرده می اومد و بند می اومد ولی هوا همش ابری بود ولی دوشنبه دیگه هوا آفتابی شد از وقتی از تهران برگشته بودیم تا دوشنبه همش خونه بودیم و جایی نرفتیم فقط پیمان هر از گاهی برای خرید شیر و ماست و سیب زمینی و پیاز و میوه این چیزا یکی دو بار بیرون رفت منم از شنبه میزبان خاله پری نازنین بودم و البته هنوزم همچنان هستم ایندفعه این خاله نازنین یک پدری از من درآورد که نگوووووووووووووو! یه جورایی البته تقصیر خودم بودااااااااااا یه هفته قبل از تشریف فرمایی خاله پری من پاهام درد می کرد گفتم بیارم از این شلوار شتریها که کت و کلفتند بپوشم(از این شلوارایی که با پشم شتر درستش کردند پارسال پیارسال پیمان با شال کمریشو ایناش دو تا برام خریده بود)....شلواره رو آوردم پوشیدم و تو اون یه هفته درد پاهام خوب شد ولی شنبه که خاله پری تشریفشو آورد دیدم ای داد بی داد گرمای این شلوار باعث شده سیستم بدن من کلا بهم بریزه، چون شلواره بلند بود و تا نافم بالا کشیده بودمش گرماش باعث شده بود هم خونریزیم بیشتر بشه و هم دلم درد بگیره، کلا بدن من سیستمش غیر آدمی زادیه تو این سالها بارها و بارها امتحان کردم هر وقت من شالی چیزی دور کمرم ببندم و با عرض معذرت اون قسمت رحم و تخمدان و اینارو گرم نگه دارم اون ماه پریو.دم هم دردناک میشه هم خونریزیش بیشتر میشه هم دوره اش طولانی تر میشه این ماه هم دقیقا همونجوری شده از شنبه تا همین لحظه کلی درد کشیدم همه این چند روزو درد داشتم یک عالمه هم خون از دست دادم و پدرم دراومده امروز هم با اینکه روز پنجمه و همیشه از روز چهارم به بعد تموم می شد همچنان به قوت خودش باقیه و اصلا قصد تموم شدن نداره ...بگذریم فعلا که اوضاع اینجوریه و این خاله خانوم محترم پیش ماست  ...راستی دیروز برای اولین بار کلاس آنلا.ین شرکت کردم پریشب که با پیمان در مورد کلاس سه شنبه مون حرف می زدم قرار شد که صبح بلند بشیم و با گل پسر بریم یه جا تو خیابونی کوچه ای جایی وایستیم که آنتن داشته باشه تا من بتونم کلاسمو شرکت کنم موقع خواب پیمان گفت جوجو به نظرت پشت بوم آنتنش خوب نیست که فردا نخوایم بریم بیرون و از همینجا کلاستو شرکت کنی؟؟؟ گفتم نمی دونم والله باید امتحان کنیم دیگه، هر چند که فکر نمی کنم اونجام خوب باشه مگه چقدر بالاتر از اینجاست فوقش سه متره دیگه، گفت تبلتو وردار بریم یه امتحان بکنیم بلاخره امتحانش ضرر نداره منم گفتم باشه و یه کاپشن تنم کردم و رفتیم بالا و اینترنتشو روشن کردیم و دور تا دور پشت بوم چرخیدیم دیدیم نه بابا اونجام مثل پایینه و کلا اثری از آنتن نیست ،بعد از اینکه کلی به خودمون خندیدیم و گفتیم الان یکی مارو این بالا ببینه با خودش می گه اینا ساعت دوی نصف شب رو پشت بوم چیکار دارند می کنند؟ اومدیم پایین و گرفتیم خوابیدیم ساعتو گذاشته بودیم رو هفت و نیم که پیمان از ده دقیقه به هفت بیدار شد و منم دیگه نتونستم بخوابم بهش گفتم چرا انقدر زود بلند شدی هنوز که هفت و نیم نشده که؟ گفت برداشتن چادر گل پسر خودش نیم ساعت وقت لازم داره نیم ساعت هم باید لباس بپوشیم و آماده بشیم و از این حرفها....منم با خودم گفتم آخه چه خبره چرا باید نیم ساعت طول بکشه یه چادره یه ثانیه ای می زنیم کنار دیگه...یعنی ما جایی بخوایم بریم حتی سر کوچه پیمان باید از خروس خون بلند بشه ...دیگه دیدم اون بلند شده منم بلند شدم و لباس پوشیدم حالا برا اولین بار تو عمرم نمی خواستم آرایش کنم چون با خودم گفتم با ماشین می ریم تا سرکوچه و دوباره برمی گردیم دیگه، ولی دیگه دیدم وقت دارم آرایشم کردم و تبلتو ورداشتم و یه ربع به هشت راه افتادیم یه چند تا کوچه اون ور از کوچه خودمون یه جا من دیدم  آنتن 4G داره به پیمان گفتم همینجا وایستا اونم همونجا پارک کرد و ساعت هشت شد و زدم برنامه رو رفتم تو کلاس دیدم استاد نوشته سلام ! نگاه کردم دیدم تو کلاس هم هیچ دانشجوی دیگه ای به جز من نیست منم سلام دادم و یه سری سوال در مورد درسه از استاد پرسیدم ولی اصلا هیچ جوابی از سمت استاده نیومد تا نیم ساعت همش می نوشتم استاد هستید؟ استاد تشریف دارید؟ ... استاد ...استاااااااااااااد ...استااااااااااااااااااد ؟؟؟... می دیدم نخیرررررررررررررر انگار استاد بعد از اون سلام کلا محو شده و هیچ اثری ازش نمونده تا اینکه بعد از یک ساعت سر ساعت نه یه دانشجوی دیگه به اسم فرو.دیان به جمع من و استاد اضافه شد بالای صفحه نوشته بود مرتضی ، مهناز که یهو دیدم یه شهینی هم به این اسمها اضافه شد(مرتضی استادمون بود فامیلیش تر.خانه) با اونی که اومد یه خرده چت کردم اونم گفت دفعه پیش هم همینجوری بوده و صدا هم کلا قطع بوده و صدای استاد نمی اومده و از این چیزا ، گفتم پس حالا چیکار کنیم ؟ گفت زنگ بزنیم به استاد! گفتم بذار الان من می زنم ...دیگه شماره استادو گرفتم و با خودم فکر می کردم موبایلشو گرفتم و الان خودش جواب می ده بعد از چندتا بوق دیدم یه زنه ورداشت فکر کردم زنشه بهش گفتم ببخشید من موبایل استاد ترخانو گرفتم نیستند ایشون؟ گفت شما موبایلشونو گرفتید؟ گفتم بله گفت ولی آخه اینجا دفترشونه خودشونم نیستند گفتم اااااااااا لابد موبایلشونو دایورت کردن اونجا اونم با تعجب گفت عجیبه که این کارو کردن حالا باهاشون چیکار داشتید؟ گفتم ما کلاس آنلا.ین سمینا.ر باهاشون داریم یه سلام دادند و رفتند جواب نمی دن می خواستم ببینم تکلیف ما که تو کلاسیم چیه؟ گفت چرا زنگ نمی زنید به خانم ا.شرف؟ گفتم باید به ایشون زنگ بزنیم؟ گفت آره مسئول کلاسهای آنلا.ین ایشونند شماره شونو بنویسید منم نوشتم و ازش خداحافظی کردم قطع که کردم زنگ بزنم به اشر.ف، دیدم زن بیچاره راست می گفته من به جای موبایل استاد به اتاقش زنگ زدم و فکر کردم موبایلشو گرفتم ...خلاصه بعد از اینکه کلی به خودم خندیدم که زن بیچاره رو هم به اشتباه انداختم، زنگ زدم قضیه کلاس رو به خانم اشر.ف گفتم و اونم گفت الان باهاشون صحبت می کنم بهتون زنگ می زنم گفتم باشه و یه ده دقیقه ای منتظر موندم دیدم خبری از اشر.ف نشد ایندفعه موبایل استادو گرفتم و دیدم جواب داد بهش گفتم مرد حسابی ما تو کلاسیم پس چرا شما جواب نمی دید؟ گفت من اومدم دیدم کسی نیست رفتم، توکلاس باشید یه ربع دیگه می یام! منم گفتم باشه و به شهین هم خبر دادم که استاد اینجوری گفته اونم گفت باشه پنج دقیقه بعدشم اشر.ف بهم زنگ زد که با استاد حرف زدم می گه باشند تو کلاس ده دقیقه دیگه می یام!منم دیگه نگفتم که خودم هم باهاش حرف زدم ازش تشکر کردم اون رفت و استاد ده دقیقه بعدش که دیگه یه ربع مونده بود کلاس تموم بشه تشریفشو آورد و یه چیزایی تو میکروفونش گفت ولی من هر کاری کردم صداش نیومد که بفهمم چی می گه براش نوشتم که من صداتونو ندارم شهین هم اول صداشو نداشت بعد نوشت که من صدارو دارم خلاصه اون صدارو شنید و منم هرچی تنظیم کردم صدا برا من نیومد و از اون یک ربع باقی مونده کلاس هم محروم شدم آخر سر استاد برام نوشت که تماس بگیرید بهش زنگ زدم گفت مگه شما نگفتید که صدارو دارید؟ گفتم من کی گفتم صدارو دارم خانم فرو.دیان صدا داشت من نداشتم گفت باشه ولش کن حالا گوش کن ببین چی می گم گفتم بفرمایید گفت یه مقاله خارجی از ۲۰۱۶ به بالا در مورد اثر.بخشی شفقت.درمانی بر روی یکی از این سه موضوع (انعلا.ف.پذیری.شنا.ختی یا سلامت.روانی یا ساز.گاری.ا.جتماعی ) رو انتخاب می کنی ترجمه می کنی تایپ می کنی بعدش پرینت می گیری بعد اصل و ترجمه مقاله رو با پی دی اف و وردش می زنی رو سی دی و هر وقت کارت آماده شد تو واتساپ بهم پیغام می دی بهت آدرس می دم برام پستش می کنی منم گفتم چشم...بعد ازش پرسیدم جلسه آخر کلاس آنلاین که هجدهمه رو هم باید شرکت کنیم یا نه؟ گفت نه دیگه کلاس نیست و شما فقط اینارو انجام بدید و بهم اطلاع بدید تا بگم کجا بفرستید، منم با خودم گفتم خب مرد حسابی اینو از اول بگو قال قضیه رو بکن دیگه، حالا حتما باید ما دو ساعت تو سرما بیاییم وایستیم سر کوچه و کلاس آنلا.ین بریم اونم با اون وضع و آخرشم کلاساتون اون شکلی برگزار بشه و مجبور بشیم در به در دنبال تو صد جا زنگ بزنیم تا بیاریمت تو کلاس و آخر سرم صدات نیاد و نفهمیم چی می گی و برگردی بگی زنگ بزن با تلفن بهت بگم!!!چه کاریه آخه؟؟؟ از اول این کارو بکن تموم شه بره پی کارش دیگه!!!....خلاصه خواهر اولین و آخرین کلاس آنلا.ینمو رفتم و بعد از اینکه از استاد خداحافظی کردم به پیمان گفتم بریم تموم شد ...اونم ماشینو روشن کرد و در حالیکه کلی به این کلاس آنلا.ین خندیدیم راه افتادیم سمت خونه ، سر راه هم پیمان رفت از لبنیاتی شیر خرید و اومد و منم یه خرده با شهین که بهم زنگ زده بود در مورد اون کار عملی که استاد بهمون داده بود حرف زدم تا اینکه رسیدیم خونه! ... اینم از کلاس آنلاین ما! همه جای دنیا وقتی انجام کاری اینتر.نتی و مجازی میشه راحت تر و بهتر از وقتی انجام میشه که حضوریه ولی تو ایران برعکسه یک پدری از آدم درمی یاد تا اون کار به سر انجام برسه دست آخرم می بینی اگه حضوری رفته بودی تا حالا صد بار انجامش داده بودی و برگشته بودی....خلاصه اینجوریااااااااااااااااااااااا دیگه خواهر اینم از قضایای ما ...من دیگه برم شمام سرتونون درد گرفت برید به کارتون برسید ....از دور می بوسمتون خییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
‏تو مدام از کارهایی که در گذشته انجام ندادی
یا آنها را بد انجام داده‌ای گلایه می‌کنی.
طوری که انگار این کار فایده‌ای دارد.
چرا خودت را نمی‌بخشی و به خودت یادآوری نمی‌کنی که همیشه بیشترین تلاش‌ات را کرده‌ای؟
انسان‌ها این حق را دارند که به تدریج کامل شوند.
لازم است گذر عمر، چیزی جز موی سفید برای ما به ارمغان بیاورد.
                                         قطعه ای از کتاب «بهترین جاى جهان اینجاست»
                                         نوشته فرانسسک میرالس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۴:۵۲
رها رهایی