خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۴ ق.ظ

زمستونه زمستون!!!

سلاااااااامسلاااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اولین روز زمستونتون بخیررررررررررررررررررر و شادی عزیزان! ااااااااااااااااااااااااالهی که زمستون براتون با خودش برکت و نعمت و ثروت فراوان مادی و معنوی و سلامتی تن و جان،  و دل خوش و خرم و شااااااااااااااااااااااد بیاره و روزای پیش رو همون روزایی باشه که یه عمر دنبالش بودید و آرزوشو می کردید! اااااااااااااااااالهی آااااااااااااااااامین! ...جونم براتون بگه که امروز به محض بیدار شدن اولین کاری که کردم این بود که به زمستون نازنین سلام دادم و بهش خوش آمد گفتم! این فصل عشق منه و یک دل نه صد دل عاشقشم فک کنم اونم منو دوست داره چون همین اول کاری یه عالمه مه با خودش برام آورده بود آخه می دونست من هوای مه آلود خییییییییییییییییییییییییییییلی دوست دارم برا همین دست خالی نیومده بود و روز اول ورودش برای من یه روز مه آلود و رویایی با خودش هدیه آورده بود به محض این که صبح پامو تو حیاط گذاشتم اینو فهمیدم چون هدیه اشو برام رو کرد و من غرق در شادی و زیبایی شدم نمی دونید چه مه غلیظی بود البته هنوزم هست و هر از گاهی کم و زیاد میشه...خلاصه که بعد از این غافلگیری زیبای زمستون و هدیه نابش که کلی ازش لذت بردم رفتم پیمانو که به قصد خونه مامانش شال و کلاه کرده بودو راه انداختم و برگشتم اومدم تو و طبق معمول اول کتری رو گذاشتم رو گاز و بعدم تختو مرتب کردم و بعدم اومدم خدمت شما! خب چه خبرا؟چیکارا می کنید ؟ شب یلدا خوش گذشت؟؟؟؟؟ ایشالاااااااااااااااااااا که حال همه تون خوبه و شب یلدا هم حسابی بهتون خوش گذشته ببخشید که دیشب نتونستم بیام اینجا براتون تبریک شب یلدا بذارم آخه اون مشکل قسمت مدیر.یت.وبلا.گ همچنان پا برجاست و حل نشده تا می رم توش پرتم می کنه بیرون، تمام این مدت و از جمله دیروز و دیشبم همین شکلی بود و نمی تونستم واردش بشم امروزم نمی دونم میشه یا نه؟! دفعه قبل مجبور شدم یه مرور.گر دیگه دانلود کنم و با اون بیام! اونم وارد می شد و می شد مطلب گذاشت ولی عکسارو نمی شد باهاش آپلو.د کرد اون سری به زور دو تا عکس  برفی که بهتون گفته بودم از پنجره آشپزخونه انداختم رو باهاش گذاشتم ولی یکیشو انداخت اول پست و اون یکی رو آخر پست، منم نتونستم کاری براش بکنم و گذاشتم همون شکلی موند( نمی دونم دیدید یا نه؟) حالا امروزم اگه نشد دوباره مجبورم برم سراغ اون مرو.رگره و باهاش این پستو بذارم اگرم شد و یاری کرد یکی دو تا عکس از مسقطی که برا شب یلدا درست کرده بودم براتون پایین پست بذارم تا ببینید ! ....خلاصه که با این و.بلاگهای ایرانی داستان داریم دیگه! تا حالا که صد بار مجبور شدم جا عوض کنم از بلا.گفا به بلا.گ اسکای از اونجا به این و از اینم دیگه نمی دونم کجا برم چون دیگه چیزی نمونده پر.شین بلاگ که ترکیده قبل از اینکه من برم توش و الان دیگه کلا خرابه و همه آر.شیو کسایی که توش می نوشتند رو به باد داده یه میهن.بلا.گ مونده که اونم اونجور که تو وبلا.گها می خونم اوضاعش خرابه بلا.گفا هم که پارسال پیارسال دچار مشکل شد و مطالب سه چهار سال اونایی که توش داشتند می نوشتند رو پاک کرد و خلاصه خواهر اینم از دست بدم بی خانمان می شم و جایی ندارم که توش بنویسم دعا کنید که این اتفاق نیفته! ممکنه برا شما خوب بشه و از شر من و وراجی هام راحت بشید ولی برا من اصلا خوب نیست هر چند که چیز خاصی نمی نویسم ولی همین نوشتن از روزمرگیها باعث آرامشم میشه و خییییییییییییییلی دوستش دارم به قول سرو.ش صحت تو برنامه کتاب.باز «در نوشتن جادویی وجود دارد!» و روی من واقعا تاثیرش جادوئیه ...شما هم سعی کنید نوشتنو امتحان کنید حتی شده در طول روز توی یه دفترچه یادداشت از احساسی که اون لحظه دارید یا چیزی که خوشحالتون می کنه یا حتی از چیزی که همون لحظه داره آزارتون می ده در حد یک یا دو جمله کوتاه بنویسید تا ببینید که چقدرررررررررررر سبک می شید و احساس آرامش می کنید...فقط وقتی امتحان کنید می فهمید چی می گم! ...بگذریم تو این چند روزی که از پست قبل تا حالا گذشت اتفاق خاصی نیفتاد که بخوام تعریف کنم فقط این وسط من از یکی از این دفاتر چاپ و تکثیر اطراف دانشگاه که مقاله و پایا.ن نامه و اینا کار می کنند یه مقاله.انگلیسی خریدم سی تومن و بهشون گفتم هزینه ترجمه اش رو از مترجمشون بپرسند بهم بگند تا اگه قیمتی که دادن مناسب بود بدم ترجمه اش کنند که اونام چند روز همش منو سر دووندند و خبری ازشون نشد تا اینکه دیروز زنگ زدم گفتم پس چی شد؟ که گفتند مترجممون سرش شلوغه و نمی تونه تا دوم بهتون تحویل بده الان داریم سر اینکه سوم تحویل بده باهاش مذاکره می کنیم منم تو دلم گفتم خسته نباشید با این مذاکرات خطیرتون، بهشون گفتم حالا ایرادی نداره من تا چهارمم بهشون می تونم فرصت بدم ولی دیگه پنجم باید بفرستم برا استاد گفتند ما باهاشون صحبت می کنیم و بهتون اطلاع می دیم نیست که فصل امتحاناته و خیلیها سفارش ترجمه مقاله و اینا بهش دادند برا همین یه خرده ترافیک کاری داره و شما باید زودتر اقدام می کردید منم گفتم بعله شما درست می فرمایید ولی منم این درسو تازه انتخاب واحد کردم برا همین اینجوری شده وگرنه زودتر اقدام می کردم ...خلاصه که قرار شد خبر بدند که بازم تا دیروز عصر خبری ازشون نشد و منم یه کارت از یکی دیگه از مغازه های اطراف دانشگاه داشتم ورداشتم به اون زنگ زدم گفت مقاله رو برا ما بفرستید نیم ساعت تا یه ساعت دیگه بهتون خبر می دیم منم فرستادم و یه ساعت بعدش برا دوازده صفحه مقاله دویست و بیست هزار تومن بهم قیمت داد منم با خودم گفتم چه خبره آخه حالا برا هر صفحه پنج تومن بگیره معقوله سر جمع میشه شصت هفتاد تومن ولی آخه هر صفحه بیست هزار تومن انصافه آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!....خلاصه که خواهر فعلا همینجور مونده تا امروزم از یکی دو جا قیمت بگیرم ببینم چیکار باید بکنم حالا خودم هم می تونستم ترجمه اش کنم فقط د.یکشنری خیلی تخصصی ندارم با د.یکشنریهای معمولی هم نمیشه از یه طرفم کلا وقت ندارم که بشینم پاش، نهم امتحان دارم روی کتابو اصلا باز نکردم که ببینم چی به چیه و باید تو این فرصتی که دارم اونو بخونم ودیگه وقت به این نمی رسه ...خلاصه اینجوریا دیگه ...اینم از ما و قضایا و مسائل و مشکلاتمون ...من دیگه برم چون امروز علاوه بر اینکه یه مترجم باید پیدا کنم و این مقاله رو بدم دستش باید یه مقدارم اگه خدا بخواد و همت کنم مثل بچه آدم بشینم درس بخونم وگرنه امتحانمو صفر می شم ...تا نهم اگه دیدید کم پیدام و نیستم بدونید که در حال نجات خودم از صفر گرفتن هستم و نگرانم نشید..قول می دم به محض نجات خودم از این ورطه، خوشحال و شادان با یه عالمه حرف خدمت برسم و عوضشو در بیام 😜 ....خب دیگه مواظب خود گلتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

راستی برام دعا کنید این یه دونه امتحانممم قبول بشم بره پی کارش! ....قبلا از دعاهایی که قراره در حقم بکنید ازتون یک دنیااااااااااااااااااااا ممنوووووووووووووووونم ....خییییییییییییییییییلی ماهید ! ...برا مقاله هم دعا کنید ....باشه بابا ...انگار چی گفتم.. دمپایی لازم نیست که... خودم دارم می رم ...😁😁😁

💥گلواژه💥
گلواژه این پستمون دو تا شعر کودکانه در مورد زمستونه که براتون می نویسم...بعضی وقتها بیایید کودک بشیم کودک شدن ذهن و روح به بند کشیده مونو از دغدغه های دنیای بزرگسالی رها می کنه و بهش نشاط و شادابی می بخشه و اونو به اصل خودش برمی گردونه این موهبتو از روحتون دریغ نکنید یه موقعهایی خودتونو ول کنید تو دنیای کودکی و بی خیال دنیا و آدمهاش و مشکلاتش از ته دل بخندید و شادی کنید بذارید روحتون رها بشه و جست و خیز کنه و شاد باشه تا بتونه زخمهای خودشو ترمیم کنه و رفرش بشه....هر چند وقت یه بار اینکارو بکنید تا بهتون یادآوری بشه که دنیا فقط همین دنیای خشن بزرگسالی و مسائل و مشکلاتش نیست یه دنیای لطیف و پاکی هم تو اعماق روحمون هست که هر وقت بهش اجازه حضور و ظهور بدیم قراره حاضر بشه و دست دلمونو بگیره و با خودش مارو تا اوج شادی ببره! ....پس تا می تونید ازش غافل نشید...حالا دست در دست کودک درونتون این دو تا شعر زیبای کودکانه رو بخونید و برقصید و شااااااااااااااااااااااااد باشید ...منم از دور روی زیبای کودک درونتونو می بوسم شما هم روشو ببوسید و باهاش آشتی کنید! بوووووووووووووووووووووووووووووس

این اولین شعرمون:

گنجیشکه توی کوچه مون
قدم زده یواش یواش
من که ندیدمش ، ولی
رو برفا مونده جای پاش
چه خوبه که زمستونه
کوچه پر از برف و گله(گ رو با کسره بخونیدش)
گنجیشکه ! جای پای تو
رو برفا خیلی خوشگله

این از شعر دوممون:

مژده بده مادر جون
اومده باز یه مهمون
سوغاتی چی آورده؟
برف و تگرگ و بارون
از ننه سرما می گه
قصه های فراوون
اسم قشنگش چیه
زمستونه زمستون

اینم یه دعای بزرگونه برای همه مون با زبان کودکانه:

خدایا سرده این پایین
از اون بالا تماشا کن
اگه میشه فقط گاهی،
خودت قلبامونو «ها» کن …!

 

اینم عکس مسقطی های من 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۹ ، ۱۱:۲۴
رها رهایی
سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۴:۱۷ ب.ظ

استخد.ام ایر.ان خودر.و

سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه ساعت دوازده راه افتادیم رفتیم کرج و پیامو از سر کوچه شون سوار کردیم و رفتیم سمت ایرا.ن خودرو(ساعت دو مصا.حبه داشت) تو ماشین یه خرده در مورد همین استخد.امه حرف زدیم پیام می گفت که تو فرمی که برا درخواست پر کرده پرسیده بودند که حاضری شب کاری هم بکنی؟ اونم زده نه! پیمانم اعصابش خرد شد گفت چرا زدی نه، می زدی هر شیفتی که شما بگید من حاضرم بیام این اول کاری اینجوری زدی اونام می گن ولش کن این اهل کار کردن نیست! پیام هم برگشت گفت اونا که نمی دونند ولی تو که شرایط منو می دونی من پیش اون زندگی می کنم اونوقت اون نمی گه کجا می ری؟(منظورش از اونم مامانش بود) پیمانم گفت چرا نصف شب تا صبح وقتی تو خیابونا ول می گردی کسی نیست بگه کجایی حالا که می خوای کار کنی می خواد بگه کجا می ری؟ پیام هم دیگه چیزی نگفت و برگشت پرسید اونجا که رفتیم چیکار باید بکنم؟ منم گفتم ممکنه آزمونی چیزی ازتون بگیرند دیگه ، الان که تو مرحله پذیرشه احتمالا هدفشون شناخت روحیات و استعداد و این جور چیزاست دیگه، ممکنه تست هوش ازتون بگیرند یا تست روانشناسی و از این چیزا، یه خرده هم در مورد تستهای روانشناسی که ممکنه ازشون بگیرند باهاش حرف زدم دیدم کلا این چیزا براش مهم نیست دیگه ادامه ندادم اونم برگشت گفت شما اصلا منظور منو نفهمیدید من منظورم اینه که چه کاری باید انجام بدیم؟ منم گفتم خب اول کاری که از شما نمی خوان کاری بکنید که، کار می مونه برا وقتی که شما پذیرش بشید بعد، که اونم قبلش خودشون دوره آموزشی براتون می ذارند(چون بهشون گفته بودند برا مصاحبه برند تو قسمت آموزشی ایرا.ن خودرو که پیمان می گفت هر کی قبول میشه اونجا اول سه ماه آموزش می بینه بعد می ره داخل کارخونه) دوباره پیام گفت ولش کن بازم منظور منو نفهمیدید منم گفتم خب منظورتو واضح توضیح بده ببینیم چیه؟ اونم دیکه حرف نزد و منم بی خیالش شدم تا اینکه رسیدیم جلو ایر.ان خودرو، گفته بودند از در شماره هجدهش باید برند تو، پیمان رفت جلو در هجده وایستاد این اومد پیاده شه گفت من منظورم اینه که کارش چیه؟ ببینم اصلا خوشم می یاد از اون کار که برم؟ اگه خوشم نمی یاد بیخود نرم مصاحبه کنم!!! منم خیلی از حرفش تعجب کردم گفتم پیام الان کار هست که تو داری سر علاقه داشتن یا نداشتن بهش بحث می کنی؟ الان دکتراش بی کارند بعد تو یه همچین موقعیتی برات پیش اومده داری ناز می کنی!؟ برو بچسب بهش و تمام حواستو جمع کن که انتخاب بشی! پیمان هم اعصابش خرد شد و گفت الان نزدیک بیست ساله که دیگه ایر.ان .خودرو فقط فوق لیسانس و دکترا استخدام می کنه حتی لیسانس هم ورنمی داره حالا امسال بعد از اینهمه سال  این که داره از دیپلم استخدام می کنه شبیه معجزه است حالا تو به جای اینکه خوشحال بشی و از این موقعیت ستفاده کنی داری ناز می کنی؟ اونم چیزی نگفت و پیاده شدند با هم رفتند وایستادند جلو در، یه ده بیست نفری هم جلو در بودند منم موندم تو ماشین، ساعت دو شد درو باز کردند اون رفت تو و پیمان برگشت اومد نشست تو ماشین، گفت جوجو من اینو آوردم ولی خودم هم پشیمون شدم گفتم کاش اصلا بهش نمی گفتم بره فرم پر کنه این بره اونجا آبروی منم می بره اهل کارم نیست دو روز می ره روز سوم ول می کنه بی خود اصلا بهش گفتم! منم گفتم حالا خودتو نارحت نکن باید از خداش باشه که همچین کاری گیرش بیاد! اونم گفت به خدا مردم آرزوشونه تو این کارخونه استخدام بشن کلی حقوق و مزایا داره اونوقت بین این چی می گه؟ کاش می تونستم به جای این به جواد بگم بیاد بره مصا.حبه ولی حیف گفتند فقط فرزندان .بازنشسته ها بیان(جواد پسر همسایه مامان پیمان تو نارمکه اون موقع که پیمان بعد از طلاق مامان پیام دو سه سالی رفته طبقه بالای خونه مامانش زندگی کرده جواد و پیام با همدیگه دوست شدند و انگار یه مدرسه با هم می رفتند ولی برعکس پیام، جواد بچه درس خونی بوده و الانم فک کنم لیسانس داره چند وقت پیشا مادر جواد می بینه پیمان خونه مامانشه می ره دم درشون و  به پیمان می گه شما که تو ایران خودرو هستی نمی تونی یه کاری بکنی جوادم ببری اونجا پیش خودت هر کاری باشه حتی کارگری حاضره انجام بده پیمان هم می گه به خدا دست ما نیست و الانم کسی رو به این راحتیها اونجا استخدام نمی کنند پسر خود منم بیکاره ) ...خلاصه خواهر پیمان بیچاره حالش گرفته بود و می گفت بچه های مردمو ببین مال مارو نگاه کن اونا از خداشونه یه همچین موقعیتی براشون پیش بیاد حتی برن کارگری بکنند اونوقت این به جای تشکر فقط پر رو بازی در می یاره! منم گفتم خودتو ناراحت نکن تو تمام تلاشتو کردی و براش کم نذاشتی اگه عقل داشته باشه که از همچین موقعیت هایی استفاده می کنه اگرم نداشته باشه که بعدا می فهمه چه اشتباهی کرده ....خلاصه تا ساعت چهار همینجور تو ماشین نشسته بودیم و منتظر بودیم بیاد بیرون، چهار به بعد دیدیم هر از گاهی یکی دو نفر می یان بیرون و می رن ولی خبری از پیام نیست چهار ربع اینجورا دیگه پیمان گفت بذار برم از نگهبان دم در بپرسم ببینم چه خبره؟ رفت پرسید و اومد گفت می گه تا پنج اینجورا ممکنه طول بکشه چون هم آزمون می گیرند هم همزمان مصاحبه می کنند تازه یه سری که وقت مصاحبه شون ساعت یازده بوده الان کارشون تموم شده اومدن بیرون برا همین اونایی که دو اومدند فعلا طول می کشه تا بیان بیرون باید منتظر بمونید! منم گفتم پس بذار من سرمو تکیه بدم به پشتی صندلی و یه خرده بخوابم تا اون می یاد چون گردنم درد بگیره دوباره سر درد می گیرم اونم گفت باشه بخواب تبلتم بده من یه خرده خبرارو بخونم گفتم باشه و تبلتو دادم بهش تازه سرمو تکیه داده بودم به پشتی صندلی که بخوابم پیمان گفت ااااااااا این که اومد که!!!(از آینه ماشین پیامو دید که داره می یاد) منم دیگه بلند شدم نشستم اومد سوار شد و راه افتادیم گفتیم چی شد؟ چیکار کردی؟ گفت هیچی دو تا آزمون ازمون گرفتند که اولی ۶۰تا سوال داشت و دومی ۳۰۰ تا، بعدشم رفتیم باهامون مصاحبه کردند و اومدیم بیرون! گفتم اون سوالا در مورد چی بود گفت اون ۶۰تا که اصلا نمی دونم چی بودند همش شکلک بود ازش پرسیدم چه جور شکلکی گفت نمی تونم اصلا توضیح بدم معلوم نبود چی بودند یه خرده بهش گفتم شکلها اینجوری بودند؟اونجوری بودند؟ یه مثالهایی براش زدم گفت آره و فهمیدم که تست هوش بوده و آقا اصلا تشخیص نداده که اونا چی اند!!! اون یکی ۳۰۰تارو هم اونجور که می گفت فهمیدم که تست روانشناسی بوده تو مصاحبه هم ازشون پرسیده بودند که تا حالا چه کارایی انجام دادید که این گفته بود من همه کار کردم و بعدم گفته بودند که خودتونو تعریف کنید که اینم نمی دونم چی گفته بود که یارو برگشته بود بهش گفته بود پس چرا اومدی اینجا؟؟؟ و اینم گفته بود بابام منو فرستاده(در مورد اینکه خودش چی گفته بود که یارو برگشته بود اونجوری بهش گفته بود چیزی نگفت و ما که پرسیدیم حرفو پیچوند که جواب نده ولی خب وقتی کسی جمله اشو با «پس» شروع می کنه حتما طرف حرفی زده که اونم تعجب کرده و گفته پس واسه چی بلند شدی اومدی اینجا؟)...خلاصه که کلا یه جوری توضیح گنگ داد که نفهمیدیم چی به چی شد و در کل چیکار کرده! دیگه راه افتادیم سمت کرج و تو ورودی کرج گفت من پیاده می شم با تاکسی می رم خونه، شمام از همینجا راهتونو ادامه بدید که دیگه مجبور نشید تو ترافیک پل.فر.دیس بمونید (حالا احتمالا خودش یه کاری داشت و می خواست مستقیم نره خونه وگرنه ملاحظه ما و این فداکاریها از اون بعید بود) ...اونو پیاده کردیم رفت و ما هم رفتیم سمت نظر .آبا.د، دیگه تاریک شده بود که رسیدیم خونه! این چند روزم کار خاصی نکردیم و خبری نبود جز این که شنبه شب نصاب اومد و تلوزیونی که برا خودمون خریده بودیمو نصب کرد و کارت گارانتیشو امضا کرد و رفت یکشنبه هم یه سر رفتیم کرج پیمان رفت صرافی و یه سری سکه خرید بعدشم رفتیم سمت دانشگاه و از کتابفروشیهای اطرافش گشتم یه کتاب که استاد برا یکی از درسامون معرفی کرده بود رو گرفتم ( اون موقع که انتخاب .وا.حد کردم تو برگه انتخاب واحدمون سایته یه کتابی رو به عنوان منبع براش معرفی کرده بود که منم از یه سایتی اینترنتی خریدمش و چند وقت پیشا با پست برام آوردنش ولی دو سه روز پیش که زنگ زدم به استادش ببینم امتحان پایان ترممون تستیه یا تشریحی فهمیدم که استاد یه کتاب دیگه که چاپ.اولشه و مال نسل .نو.اند.یشه از خودش به جای اونی که من خریده بودم معرفی کرده و باید اونو برا پایان ترم بخونیم(من نمی فهمم نسل.نو .اند.یش از کی تا حالا کتاباش تو دانشگاه ها تدریس میشه؟؟؟) برا همین مجبور شدم دوباره برم کتاب بگیرم و یه لعنت هم روانه روح استاد بی شعورش کنم که اگه بهش زنگ نمی زدم کلا نمی فهمیدم و اون کتابی که خودم گرفته بودمو می خوندم و می رفتم و امتحانه رو کلا می افتادم )...خلاصه کتابه رو گرفتیم و برا درس سمینا.رم هم همون اطراف یکی دو سه جا سر زدم که یه مقاله خارجی بخرم که همشون مشخصات و موضوع مقاله و اسم خودم و رشته و مقطعمو نوشتند و گفتند تا شب باهام تماس می گیرند و دیگه برگشتیم رفتیم یه خرده میوه و این چیزا گرفتیم با ده تا نون سنگک و راه افتادیم سمت خونه ! تو راه هم پیمان یه زنگ به مامانش زد و یه کوچولو باهاش دعوا کرد(پیمان می گفت تو صرافی بودم دیدم یه زنه زنگ زد به گوشیم گفت که من خانم فلانی هستم دوست مامانتون! می گفت منم اول نشناختمش بعد برگشت گفت من خانم معلمم فهمیدم کیه(مامانش به اون زنه چون معلمه به جای اسمش می گه خانم معلم، یه حاج خانوم ترکی تو همسایگی مامان پیمان بود که مامانش باهاش رفت و آمد داشت این خانم معلمه هم دوست اون حاج خانومه بود و تو اون رفت و آمدها با مامان پیمان هم دوست شده بود و کلی هم بهش کمک کرده بود خیلی وقتها که مامانش می خواست بره دکتر یا بره کانو.ن بازنشستگان یا وقتایی که می خواست بره حقوقشو بگیره(قبل از اینکه حقوقها کارتی بشه) این خانم معلمه با ماشین پسرش می اومد و می برد و می آوردش خییییییییییییییییییییلی آدم خوبی بود همه کار برا مامان پیمان کرده بود) ...پیمان می گفت زنه زنگ زده گفته مادرتون پارسال یه جارو برقی داشت که به زور دادش به من گفت من اینو استفاده نمی کنم ببر استفاده کن می گفت منم نمی خواستمش ولی وقتی دیدم اصرار می کنه گفتم بذار دلشو نشکنم برا همین بردمش چون خودم لازم نداشتم دادم به یکی که احتیاج داشت گفتم بذار استفاده کنه حالا بعد از یک سال هی تلفن پشت تلفن به من می زنه که وردار اون جارو برقی منو بیار هر چی هم بهش می گم من اونو همون موقع دادم به بنده خدایی و الانم نمی دونم اصلا کجاست گوش نمیده و می گه الا و بلا باید ورش داری بیاریش حرف منو نمی فهمه و مرغش یه پا بیشتر نداره و همش حرف خودشو می زنه .... پیمان هم می گفت بیچاره زنه خییییییییییییییییییییلی ناراحت بود و می گفت به خدا من اصلا جارو برقی احتیاج نداشتم خودش به زور به من دادش الانم آبرو واسه من نذاشته شما باهاش صحبت کنید و بگید که جارو دست من نیست وگرنه پس می آوردمش شاید قانع بشه منم گفتم بابا مامان تو همینجوریه مگه ندیدی اون پوله رو اون سال با خواهش و اصرار به تو داد بعدم اون قشقرقو راه انداخت برا پس گرفتنش هر چی هم اصرار می کرد زنه نباید می بردش چون من یادمه لباسهایی که علی از کانادا می آورد رو به زور می دادش به اون حاج خانوم ترکه بعدا هم می گفت عجب زن پر روئیه اومد لباسهای به اون خوبی که علی از خارج آورده بود رو ازم گرفت و برد به خود منم یه سری چیزارو به زور می داد می گفت ببر مامان جان، می دونستم که بعدا می خواد بگه فلان چیزمو به زور ازم گرفت و برد ......خلاصه پیمان بهش زنگ زد و گفت این کارا چیه می کنی همه جا آبروی مارو بردی زنه زنگ زده به من می گه مادرت اینجوری می گه برگشته می گه مامان جان به خدا ولم نمی کرد می گفت من این جارو رو می خوام منم مجبور شدم بهش بدم پیمان هم گفت مگه بچه ای که مجبورت کنند یه کاری بکنی می خواستی ندی حالا بعد یه سال تازه یادت افتاده بری پسش بگیری ... خلاصه که خواهر نمی دونم این زنه چه تیپ آدمیه جواب هر کسی رو که بهش خوبی کرده رو با بدی می ده، اینم جواب خوبیهای خانم معلمه بود که گذاشت کف دستش ...اون حاج خانوم ترکه و شوهرش هم سالها مثل اینکه این مادرشون باشه براش هر کاری می کردند برا هر کارش می رفت سراغشون و اونام بیچاره ها با جان و دل کمکش می کردند زنه بیچاره می رفت خرید کنه هر چی که این احتیاج داشت براش می گرفت و می آورد حتی نونی که این می خوردم اون براش می گرفت دکتر می بردش داروهاشو براش می گرفت پرده هاشو باز می کرد می برد براش می شست می آورد می زد خیلی وقتها ما که می رفتیم اونجا می اومد قبلش ناهارشو براش می ذاشت و هزار تا کار دیگه براش می کرد علاوه بر خودش اگه لوله کشی چیزی لازم داشت یا بنا لازم داشت یا مثلا تعمیرکار لباسشویی می اومد خلاصه هر کاری داشت شوهر حاج خانومه که خودشم یه آدم متشخص خیلی پولدار بود می رفت دنبالش و پیداش می کرد می آورد بالا سرشون می ایستاد درستش می کردند حساب می کرد می رفت ( مرده از اون آدمای با ابهت و پولدار بود که زمان .شاه سالها کارمند سفارت آمریکا بوده بعدشم یه نمایشگاه اتومبیل خیلی بزرگ بالا شهر تهران سمت فرشته داشت )....خلاصه زن و شوهر خوبیهایی در حق این می کردند که حد نداشت سر اونام یک بلایی آورد که نگو هزار جور بهشون اهانت کرد و تهمت زد و آخر سر بیچاره ها خونه شونو فروختند و از اون محل رفتند ....وقتی به کارای این زنه فکر می کنم من از طرف اون خجالت می کشم آدم تا این حد چشم سفید باشه  که جواب خوبی رو با بدی بده نمی دونم چه شکلی قراره تو اون دنیا جواب خداروبده ....بگذریم هر چی هم بگیم آب در هاون کوبیدنه و اون دست از این کاراش قرار نیست بکشه بی خود اعصاب خودمو و شمارو خرد نکنم ....من دیگه برم شمام به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۷
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۶ ب.ظ

معده.درد و قضایا و مسائلش!

سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که ساعت هشت پیمان رفت کرج که بره دنبال پیام تا با هم برند تهران خونه مادربزرگه منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم تختو مرتب کردم کتری رو هم گذاشتم که جوش بیاد تا چایی دم کنم الانم در خدمت شمام! پنجشنبه با پیمان یه سر رفتیم کرج صرا.فی و از اونجام رفتیم تهران تا پیمان برا مامانش غذا ببره(شب قبلش ماکارونی درست کرده بودم) من سر کوچه شون نشستم تو ماشین و پیمان رفت از کورو.ش محلشون براش شیر و این چیزا گرفت و با غذا براش برد منم گفتم تا اون می یاد بیام طر.ز.تهیه شیرینی نو.ن برنجی رو براتون بذارم روز قبلش تایپش کرده بودم ولی هر کاری کردم نتونستم وارد قسمت مدیر.یت بشم تا می اومدم ر.مز و کار.بری رو بزنم می پرید بیرون و دوباره ر.مز و کاربری می خواست یه ساعت باهاش ور رفتم نشد که نشد(تا همین الانشم همون ادارو داره در می یاره و نمی دونم اصلا این پستی که الان دارم می نویسم رو می تونم براتون بذارم بخونید یا نه)... خلاصه دیدم نمی شه دیگه بی خیالش شدم و یه خرده با گوشیم مشغول شدم تا پیمان با یه قابلمه غذا برگشت گفتم معاو.ضه کالا به کالا کردی؟ این دیگه چیه؟ گفت مامان چون نمی دونست من قراره براش غذا بیارم(پیمان قبلش بهش زنگ نزده بود) برا همین ورداشته عدس پلو درست کرده دیدم زیاده ماکارونی هم هست و نمی تونه همه رو بخوره گفتم یه مقدار بیارم که نخواد حرومش کنه بریزه دور چون اون فقط همون روز می خوره و بمونه برا فرداش می ریزه دور(خیلی وقتها پیمان برا مامانش غذا می بره فرداش زنگ می زنه بهش که مامان غذائه رو خوردی؟ میگه نه زیاد بود ریختمش دور، پیمانم بعضی وقتها ناراحت میشه و میگه من بهترین گوشتو (گوشت گوسفند بدون چربی رو)کیلویی صدو شصت هزار تومن می گیرم یا گوشت بوقلمونو کیلویی هفتاد هزار تومن می گیرم تا این بخوره بدنش تقویت بشه اونوقت اینم همه رو می ریزه دور ) منم بهش گفتم اون غذایی که خودش درست کرده رو نمی ریزه دور تا تهش می خوره تو نباید عدس پلوئه رو می آوردی وقتی اینجوریه، می بینی غذا داره غذای خودمونو بر گردون نه اینکه مال اونو ورداری بیاری! الان با خودش میگه اومد غذای خودمو به اون خوبی برد غذای آشغال زنشو برا من گذاشت، چون از نظر اون غذایی که من درست می کنم غذای سگه و تا تو می کشی کنار روانه سطل آشغالش می کنه فرقی هم نمی کنه با چه گوشت و مرغی درست شده باشه(خودش قبلنا بهم می گفت فکر کردی غذاهایی که تو درست می کنی غذاست؟ اونا غذای سگه! فک کردی برام غذا می آوردید من اونارو می خوردم تا شما پاتونو از خونه می ذاشتید بیرون می ریختمش تو جوب) اینارو که گفتم پیمان هم دیگه هیچی نگفت و اومد سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه، طبق معمولم وقتی رسیدیم من باز داشتم از شدت سر درد می مردم تا خود صبح صد بار خوابیدم و بیدار شدم مگه خوب می شد تا اینکه بلاخره صبح یه خرده آروم گرفت! اون روز(یعنی جمعه) با فرداش که می شد شنبه یه ریز بارون می اومد و همه جا هم مه بود غلیظ غلیظ(اینجا دارو درخت زیاد داره هواش خیلی مرطوبه اکثر روزا اینجا هوا مه آلود و رویائیه) یکشنبه هم تا ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر بارون می اومد تا اینکه چهار پنج به بعد اولین برف امسال شروع کرد به اومدن و تمام شبو تا فردا شبش ریز ریز می اومد هوام خیلی سرد شده بود، دیگه اینجا دمای هوا رسیده بود به منفی هفت درجه، آدم یه ثانیه می رفت تو حیاط قندیل می بست حالا ما هم دستشوییمون تو حیاطه اون موقع که این خونه رو تازه گرفته بودیم داخل خونه یه دستشویی فرنگی داشت پیمان داد خرابش کردند جاشو کاشی کاری کردیم و تبدیلش کردیم به گلخونه، حالا من همش می گفتم بابا جان تو زمستون دستشویی رفتن سخت می شه زمستونای اینجا سردتر از کرج و تهرانه ولی پیمان می گفت نه ولش کن چیه دستشویی تو خونه باشه؟حالا تو آپارتمان آدم مجبوره چون فضا محدوده ولی اینجا که دیگه مجبور نیستیم بذار بیرون باشه!... حالا این چند وقتی که هوا سرد شده خودش داره میگه آدم اینجا سختشه بره دستشویی هوا سرده تا می ری بیرون می یای یخ می زنی ...خلاصه که خواهر داستان داریم ...حالا این چند وقته که هوا سردتر شده ما دو تا بخاری داشتیم یکی رو گذاشتیم تو هال و یکی هم تو اتاق کوچیکه ولی خونه اونجوری که باید گرم نمی شد دو تام بیشتر نداشتیم که بخوایم تو اتاق بزرگه هم بذاریم حالا تو کرج چون خونمون پکیج و شوفاژ داشت نیازی به بخاری نداشتیم و یه وقتی هم اگه لازم بود چون متراژ خونه پایین بود(دیگه تو بزرگترین حالتش اون خونه اولیمون تو اردلان و اون یکی خونمون تو چهار.راه طا.لقانی صدو پنج متر بودند که همین دوتا جواب می داد) ولی اینجا چون بزرگتره و از اونورم ویلائیه و بالاش کسی نیست در و پنجره اش هم معمولیه و دو جداره نیست خیلی اتلاف انرژی داره و گرما همینجوری هدر می ره و باید یه بخاری هم برا اتاق برزگه می گرفتیم تو اون دو هفته که همه جا بسته بود و نمی شد گرفت این یکی دو روزی هم که باز کردند پیمان یه بار رفت که بگیره ولی مغازه ها بسته بودند و چون بارونم می اومد نتونست بگیره و برگشت(بعد از ظهری ساعت سه و نیم اینجورا پیمان رفته بود بگیره از اونجایی که اینجا مغازه داراشون خیلی تنبلند و پنج به بعد باز می کنند نتونسته بود و بخاطر بارون که خیلی شدید می اومد برگشته بود! برعکس کرج یا تهران که از صبح علی الطلوع تا نصف شب خیلی وقتها تا خود صبح همه جا بازه اینجا ظهرا از ساعت یک تا پنج می رن ناهارو کلا همه جا تعطیله شبا هم ده به بعد دیگه پرنده پر نمی زنه و همه جا سوت و کوره) ...خلاصه این شد که دوشنبه که برف یه ریز داشت می اومد و هوا هی سردتر و سردتر می شد پیمان گفت جوجو بیا بخاری اتاق کوچیکه رو بیاریم بذاریم تو اتاق بزرگه حداقل موقع خواب سردمون نشه(تختخواب تو اتاق بزرگه است و شبا اونجا می خوابیم) تا بعدا بریم از کرج یه بخاری برا اتاق کوچیکه بخریم گفتم باشه و دست به کار شدیم و بخاریه رو پیمان آورد تو اتاق بزرگه گذاشت و مجبور شدیم جای تخت و دراور رو عوض کنیم و خلاصه تا چند ساعت مشغول بودیم بلاخره کارمون تموم شد و اتاق بزرگه هم یه شکل و شمایل دیگه به خودش گرفت هم گرمتر شد...دیگه من اومدم با کتابام و اینترنت مشغول شدم و پیمان هم کل خونه رو جارو کشید و بعدش اومد یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم دم غروب پیمان چتر ورداشت و گفت جوجو برم از اون وانتیه یه لبو بگیرم بیارم بخوریم الان هوا سرده می چسبه گفتم باشه (منظورش از لبو از اون چغندر قندایی بود که اونجام هست و می ندازند تو تنور! اینجا یه وانتیه هست که از ده می یاره و آماده شو می فروشه! اینجوری که تو خونه می اندازه تو تنور و می پزه و می یاره اینجا تو خیابون دم وانتش می ذاره توی یه مخزن فلزی استوانه ای که زیرش گاز روشنه تا چغندرها گرم بمونند و می فروشدشون ) خلاصه پیمان رفت و با دو تا لبو برگشت یکیش از همون لبو گنده های خودمون بود که تنوری بود یکی دیگه اش از این لبوها بود که کوچیکترند و توشون قرمز آلبالوئیه و اینجا خیلی زیاده و اکثرا همه اونو به اسم لبو اینجا می شناسند و دست فروشاشونم از همونا تو گاریهاشون همراه با باقالی و اینا به صورت آب پز زمستونا تو خیابونا می فروشند(البته اینی که پیمان گرفته بود آب پز نبود تنوری بود) خلاصه لبورو آورد و منم یه سفره پلاستیکی زیرش پهن کردم و بریدمشون اول از اون آلبالوئیه خوردیم یک مزه مزخرف شوری داشت که حالمون به هم خورد دیگه نصفشو دور انداختیم پیمان گفت فک کنم اینارو برا همین آبپز درست می کنند، انگارتنوریش به درد نمی خوره! ولی اون یکی نگم براتون که هم مزه اش عااااااااااااااااااالی بود هم بو و شکلش، جوری که هر لحظه منو هزاران بار تا بچگیها می برد و می آورد و خاطرات دور اون دورانو برام زنده می کرد یادش بخیررررررررررررررررر چه روزگار نابی بود ...روزگار بی تکرار ...♥️♥️♥️ .... خلاصه لبو بزرگه رو خوردیم و کلی کیف کردیم شبم برا شام میرزا.قاسمی داشتیم از این آماده ها که همراه با یه کشک.بادمجون از گرین.لند کرج گرفته بودیمش و کشک.بادمجونو شب قبلش خورده بودیم میرزا.قاسمیه رو هم اون شب خوردیم آخرای شب من دیدم معده ام بدجوری درد گرفته موقع خواب رفتم یه خرده از عرق .پونه ای که مامان ایندفعه بهم داده بود خوردم و اومدم گرفتم خوابیدم(عرق. نعنا نداشتیم که بخورم ) صبح که بلند شدم دیدم معده ام هنوز درد می کنه صبونه خوردم و پیمان گفت جوجو یه سر بریم کرج من هم به آقای.میر.محسنی(سکه.فروشه) یه سر بزنم هم یه خرده میوه و این چیزا از فاطمیه بگیریم و برگردیم گفتم باشه و بلند شدم دوباره یه خرده عرق پونه با آب ولرم خوردم و آماده شدم راه افتادیم ولی چشمتون روز بد نبینه این معده درد من هی بدتر و بدتر شد و دل درد هم بهش اضافه شد احساس می کردم معده ام با یه قسمتهایی از روده ام دارند خونریزی می کنند و زخم شدند! تا حالا معده و روده من هیچوقت تو عمرم اونجوری درد نگرفته بود، دیگه تا پیمان کاراشو انجام بده و برگردیم من مردم و زنده شدم طوریکه تو مسیر برگشت چند باری گلاب به روتون نزدیک بود بالا بیارم! تو کرج به پیمان گفتم رفت از عطاری برام عرق.نعنا گرفت یه لیوان هم همونجا تو ماشین ازش خوردم ولی خیلی اثر نکرد قبل از راه افتادن از کرج هم سمت اون خونه مون بودیم و دیدم خیلی حالم بده به پیمان گفتم جلوی پارک.شهر.یار نگهداشت و رفتم دستشویی اونجا و گلاب به روتون خییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییلی معذرت می خوام دیدم مدفو.عم رنگ قیر شده سیاه سیاه با خودم گفتم نکنه واقعا معده ام داره خونریزی می کنه (آخه بازم با عرض معذرت می گند مدفوع تیره رنگ و سیاه و قیری اگه دلیلی مثل استفاده از قرصی چیزی که رنگشو تیره کرده باشه نداشته باشه می تونه نشونه خونریزی از قسمتهای بالای دستگاه گوارش مثل معده باشه ولی مدفوعی که خون روشن توش باشه نشونه خونریزی از قسمتهای پایین دستگاه گوارش مثل روده هاست) خلاصه با حال بد اومدم سوار شدم و زدم تو اینتر.نت علایم خونریزی معده رو خوندم دیدم خدارو شکر همه رو دارم با خودم گفتم یه خرده صبر می کنم اگه خوب نشدم حتما می رم دکتر ! بعدش گفتم بذار سرچ بکنم ببینم چی برای معده درد خوبه که دیدم یه جا نوشته اگه یه مشت چوب دارچینو بریزید توی یه قوری و بذارید بجوشه و رنگش مثل رنگ چایی بشه و بعد هر چند ساعت یه بار یه فنجون ازش بخورید معده رو ترمیم می کنه و درد معده تون خوب میشه تو خونه چوب دارچین داشتیم( پیمان همیشه بسته ای می خره و می ذاره تو خونه وقتی چایی دم می کنه دو تا تیکه ازش می اندازه تو قوری تا چایی طعم دارچین بگیره) به محض اینکه رسیدیم خونه همونجور که گفته بود یه مشت ازش شستم و ریختم تو قوری و گذاشتم با شعله آروم رو گاز بجوشه بعد که جوش اومد ورداشتم یه لیوان ازش ریختم و جرعه جرعه خوردم بقیه اش رو هم گذاشتم رو بخاری که گرم بمونه بعدا بخورم یه نصف لیوان هم عرق نعنا خوردم و پیمان جلو بخاری برام جا انداخت رفتم گرفتم یکی دو ساعتی خوابیدم بلند که شدم دیدم حالم یه خرده بهتره انگار دارچینه اثرشو گذاشته بود ولی بازم یه خرده درد داشتم ولی قابل مقایسه با وقتی که رسیدیم خونه نبود و خیلی کم شده بود! دیدم خونه تاریکه اومدم تو هال از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم پیمان داره تو حیاط ماشین پاک می کنه زدم رو شیشه برگشت نگام کرد گفتم آخرش تو خودتو مریض می کنی انقدرررررررررررررررر تو سرما نرو بیرون این ماشینو تمیز کن اونم گفت داره تموم میشه الان می یام تو(بیست و چهار ساعته تو حیاطه یا داره ماشین پاک می کنه یا حیاط جارومی زنه یا برف پارو می کنه یا جدیدا دو تا دمبل پنج کیلویی گذاشته تو حیاط می ره تو اون سرما دمبل می زنه تا عرق کنه و سرما بخوره و به قول فریبرز تو سریال زیر.خاکی هتکش متک بشه! (اگه اون سریالو ندیدید توی کلمه هتکش ه و ت رو با فتحه بخونید و ک رو با کسره و توی کلمه متک م و ت رو با فتحه بخونید) بعد از اینکه از پنجره به پیمان اولتیماتوم دادم اومدم دوباره یه لیوان از جوشونده دارچینه با یه خرده از عرق نعنا ترکیب کردم و آروم آروم خوردم بعدش یادم افتاد معصومه برا سر دردام یه فیلم فرستاده بود که در مورد سوجو.ک درمانی بود یه سری ماساژ کف دست با خودکار برا معده درد هم توش داشت اومدم نشستم اونو نگاه کردم و ماساژه رو یاد گرفتم و رفتم یه خودکار آبی آوردم اون قسمتی که تو فیلم گفته بودو با خودکار از بالا به پایین ماساژ دادم و یه چند دقیقه بعدش دیدم اون یه خرده معده دردی هم که داشتم به کل از بین رفت برا همین کلی دعا به جون معصومه کردم و تو دلم ازش هزار بار تشکر کردم که این فیلمو برا من فرستاده! این سوجو.ک درمانی واقعا عااااااااااااااااااااااااااااااااالیه حالا فیلمشو براتون تو رو.بیکا می فرستم تا ببینیدش خییییییییییییییییییییییییلی فیلم به درد بخوریه برا سردرد، معده درد ، درد قلب، برا زانو درد، لاغری شکم و تب و خیلی چیزای دیگه راهکارهای خیلی ساده و به درد بخور و موثر داره که اگه کارایی که می گه رو بکنید دردتون به سرعت از بین می ره برای لاغری شکم یه تنفس یاد میده که هر ساعت پنج بار انجامش بدید بعد ده رو می بینید که چقدر رو شکمتون تاثیر گذاشته و آبش کرده...حالا براتون می فرستم خودتون ببینید ..دیگه دیدم حالم بهتر شده بلند شدم رفتم تلوزیونو روشن کردم و سریال.آن.شرلی رو که از کانا.ل تماشا ساعت پخش می شد دیدم قسمت آخرش بود اون سریالی که ما قبلا ازش دیدیم نبود یه سریال دیگه بود که یه سری بازیگرای دیگه بازیش کرده بودند ولی با اینهمه اینم عاااااااااااااااالی بود فقط حیف که مثل اون یکی کامل نبود ده پونزده قسمت بیشتر نبود و فقط مربوط به زمان مدرسه آن شرلی بود و زود تموم شد تازه من می خواستم بیام اینجا براتون بنویسم که برید ببینید دیدم زده قسمت آخر ....سریاله رو دیدم و بلند شدم کاپشنمو پوشیدم و رفتم حیاط سراغ پیمان و یه خرده دعواش کردم که انقدر می ره تو حیاط تو سرما می مونه و با کتک آوردمش تو، کل بدنش یخ کرده بود یه چایی داغ ریختم خورد و یه خرده گرمش شد رفتم شامو که فسنجون بود گرم کردم و آوردم کشیدم خوردیم( البته خودم فقط برنجشو خوردم ترسیدم معده ام دوباره شروع کنه برا همین خورشت اصلا نخوردم)بعد از شام هم یه خرده تلوزیون و این چیزا دیدیم و گرفتیم خوابیدیم! دیروزم دم ظهر ساعت دوازده اینجورا پیمان گفت جوجو بیا بریم ببینیم یه تلوزیون می تونیم بخریم(همون قضیه وسایل برای خونه پیام که اون سری بهتون گفتم) گفتم باشه و آماده شدم راه افتادیم رفتیم یه دور تو شهر زدیم و تلوزیوناشو دیدیم و آخرش از یه مغازه یه تلوزیون پنجاه. اینچ .اسنو.ا خریدیم (ده میلیون و پونصد) ماشینم نبرده بودیم اونور خیابون یه آژانس بود پیمان رفت ماشین بگیره اونم ماشین نداشت و دیگه همینجور جعبه تلوزیونو خودش برداشت و گفت یه خرده بریم جلوتر شاید تاکسی چیزی اومد و سوار شدیم که اونم دریغ از یه تاکسی که مسیرش به ما بخوره دیگه تا خود خونه مجبور شدیم پیاده بریم و جعبه تلوزیونم پیمان آورد البته مسیرمون خیلی دور نبود و نزدیک بود مثلا پیاده ده دقیقه یه ربع تا خونه راه بود جعبه تلوزیونم زیاد سنگین نبود فقط بزرگ بود و راه دستش بد بود ...خلاصه تلوزیونه رو رسوندیم خونه و زیر جعبه شو دستمال کشیدیم و بردیم تو گذاشتیم یه گوشه تا فردا پس فردا پیمان زنگ بزنه بیان نصبش کنند راستش اول به قصد خرید تلوزیون برا پیام رفتیم پیمان می خواست یه چهل و سه اینچ د.وو که شش میلیون و هفتصد بود براش بخره من گفتم یه پنجاه. اینچ برا خودمون بخر اونی که داریمو می دیمش به پیام مال ما سا.مسونگه اونم گفت باشه و دیگه پنجاهه رو خریدیم و آوردیمش بعدشم که رسیدیم خونه پیمان گفت بعد از ظهر می رم چهل و سه .اینچه رو هم برا پیام می خرم این سامسو.نگه رو هم می ذارم که دوربین. مدار بسته خونه رو توش ببینیم(البته منظورش دوربین این خونه نیستا اینجا دوربین نداریم منظورش اون خونه ایه که قراره تو تهران بخریم اکه قسمت بشه و طلا و سکه بکشه بالا) منم گفتم باشه و بعد از ظهری ساعت چهار پنج اینجورا بلند شد رفت تلوزیونه رو بخره که یارو گفته بود الان جشنوا.ره اسنو.است تا آخر ماه، اون تلوزیونی که خریدی پونصد هزار تومن تخفیف داره بذار اول بیان اونو نصب کنند کارت.گارانتیش مهر بشه که این تخفیف شاملتون بشه بعدش با کارت تخفیف اون بیا این یکی تلوزیونه رو پونصد تومن ارزونتر بخر اونم گفته بود حالا که اینطوریه و همه اجناس .اسنو.ا تخفیف داره پس من یه لباسشویی هم ورمی دارم مغازه داره هم گفته بود اتفاقا لباسشوییهامون هم یک میلیون و پونصد تخفیف دارند ...خلاصه با یارو مغازه داره هماهنگ کرده بود که تا آخر ماه اون تلوزیون و لباسشوئیه رو براش کنار بذارند تا یکی یکی بیاره و بگه بیان نصب کنند تا بتونیم از تخفیفات جشنواره شون استفاده کنیم ...برا همین فعلا فردا یا پس فردا باید زنگ بزنیم بیان تلوزیونه رو نصب کنند تا بریم لباسشوئیه رو بیاریم و با تخفیف اونم بریم اون یکی تلویزیونه رو بیاریم(تخفیفاتش یه جوریه که با تخفیف جنس اول می ری جنس دوم رو ارزونتر می خری، با تخفیف جنس دوم جنس سومو و الی آخر...حالا ما از تلوزیونه پونصد تومن تخفیف داریم در واقع کارت هدیه پونصد تومنی داریم و قراره لباسشویی رو پونصد تومن ارزونتر بخریم خود لباسشویی هم یک میلیون و پونصد تخفیف داره و قراره تلوزیونه رو یک و پونصد ارزونتر بخریم خود تلوزیون دومی هم دوباره پونصد تخفیف داره و چون ما جنس چهارمی نمی خوایم بخریم مغازه داره گفته بیا با اون پونصد تومن یه اتویی چیزی که قیمتش پونصده وردار...در کل تو خرید این سه جنس دو میلیون و پونصد تومن به ما قراره تخفیف بدن) .....خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ببخشید که یه خرده توضیحاتم پیچیده شدو گیجتون کردم معذرت می خوام به قول ارسطو فحوای کلامم این بود که رفتیم جهاز پیامو یه جا خریدیم و قراره دونه دونه بیاریم و نصب کنیم امتحان کنیم بعد بذاریمش کنار تا خونه اش رو که تابستون تحویل گرفتیم ببریم بچینیم توش! راستی یهخبر جدید که همین الان پیمان زنگ زد بهم گفت هم اینه که پیام اگه خدا بخواد داره تو ایران.خود.رو استخدام می شه چند روز پیشا یه اس ام اس از طرف کانو.ن بازنشستگا.ن ایرا.ن خود.رو برا پیمان اومد که ایران.خود.رو قصد داره ازفرزندان بازنشسته های ایرا.ن خود.رو که بیست و پنج سال یا کمتر دارند با مدرک. دیپلم استخدام کنه اگه فرزندتون شرایطشو داره بره تو سایت فرم درخواست پر کنه از اونجایی هم که پیام بیست و پنج سالشه پیمان بهش زنگ زد و گفت بروفرمه رو پر کن اونم رفت کرد و الان پیمان بهم زنگ زد که از ایران .خود.رو به پیام زنگ زدند و گفتند فردا ساعت دو بره مصاحبه! منم بهش گفتم خدارو شکر ایشالا که قبول بشه فقط بهش بگو یه لباس درست حسابی آدمیزادی بپوشه و با آستین کوتاه و اینا نره که خالکوبی های رو دستشو ببینند موهاشم درست و حسابی شونه بکنه(جدیدا آخه موهاشو فر کرده و ریخته تو صورتش و بغلشونم خالی کرده) یه خرده هم خودشو تیز و بز نشون بده ایشالا که ورش دارند گفت آره بهش گفتم حالا اگه فردا هوا خوب بود ما هم باهاش می ریم گفتم باشه ایشالا کن قبول میشه ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از خبر خوش امروزمون، دیگه چی می خواین هاااااااااااااااااااااااااان؟؟؟😜 اون از خونه اش که براش خریدیم این از جهازش که داریم آماده می کنیم اینم از کارش که خدا داره جور می کنه، دیگه بهتر از این مگه داریم؟ مگه میشه؟.....خب دیگه من برم هم گردن مبارکم درد گرفته و داره عضله اش می گیره هم گشنمه و روده بزرگه ام داره روده کوچیکه مو می خوره ...مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
تا وقتی به این فکر چسبیده‌اید که دلیل خوب زندگی نکردنتان بیرون از وجودتان است، هیچ تغییر مثبتی رخ نمی‌دهد
تا وقتی مسئولیت خود را به دوش دیگران بیاندازید که با شما بی‌انصافی می‌کنند (یک شوهر لات، یک کارفرمای زیاده‌طلبی که از کارمندانش حمایت نمی‌کند، ژن‌های ناجور، اجبارهای مقاومت‌ناپذیر)وضع شما همچنان در بن‌بست می‌ماند.
 تنها خودِ شما مسئول جنبه‌های قطعی موقعیت زندگی خود هستید و فقط خودتان قدرت تغییر دادن آن را دارید.
حتی اگر با محدودیت‌های بیرونی همه جانبه‌ای درگیرید، هنوز آزادی و حق انتخاب پذیرش برخوردهای مختلف نسبت به این محدودیت‌ها را دارید.

از کتاب «خیره به خورشید نگریستن»
نوشته: «اروین د یالوم»

«اینم یکی دو تا عکس از برف اون روز که از پنجره آشپزخونه انداختمش»

 

 

 

متاسفانه حالام عکسهارو نمی تونم بذارم سایته دیوانه شده اگه درست شد ایشالا بعدا تو همین پست می ذارمشون راستی طرز تهیه شیر.ینی نو.ن بر.نجی رو هم گذاشتم برید ببینید

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۱۳:۵۶
رها رهایی
سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۳ ب.ظ

همچنانش در میان جان شیرین منزل است!!!

سلاااااااااااام سلاااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه صبح به محض بیدار شدن از خواب پیمان گفت که جوجو یه سر بریم کرج، هم من به صرافی سر بزنم و هم نون و این چیزا بگیریم و برگردیم بعد صبونه بخوریم؟ گفتم نمی شه من نیام خودت بری؟ گفت بیا دیگه، زود برمی گردیم! منم دیگه گفتم باشه و رفتم آماده شدم و لباس پوشیدم سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت کرج، توی راه از فرصت استفاده کردم و کلی سخنرانی از دکتر.هلاکو.یی از سایتها دانلود کردم. تو خونه نیست که سرعت اینترنت خیییییییییییلی خییییییییییییلی پایینه نمی شد دانلودشون کرد! دکتر .هلا.کویی یه ایرانی ساکن آمریکاست که قبلا استاد دانشگاه .تهران بوده هم جامعه .شناسه هم روانشنا.س، برنامه رازها و نیازهاش که از رادیو همراه که خودش تاسیسش کرده بود و از آمریکا برای ایرانیهای سراسر دنیا پخش می شد معروفه! سخنرانیها و سمیناراش خییییییییییییییییییییییییییلی عاااااااااااااالی اند مخصوصا سمینارش در مورد تربیت .بچه ها حرف نداره! اصلا وقتی آدم به فایلهای سخنرانیش گوش می ده تازه می فهمه که تربیت اون چیزی نیست که ما فکر می کنیم و دنبالش هستیم...کلا یه دید دیگه به آدم می ده که زمین تا آسمان با اون دید کهنه و فرسوده ای که ما تو ایران در مورد تربیت داریم فرق داره حرفها و راهکارهاش همه رویه های اشتباه تربیت که از قدیم بهمون رسیده رو زیر سوال می بره و دگرگونش می کنه... باید فایلهاشو گوش کنید تا بفهمید چی می گم البته فایلهاش فقط در مورد تربیت.فرزند نیست بلکه خیلی متنوعه حالا من اون روز فایلهایی که ازش دانلود کرده بودم رو همونجا که تو کرج تو خیابون تو ماشین نشسته بودم تو رو.بیکا براتون فرستادم بازم اگه چیزی ازش دانلود کردم براتون می ذارم سعی کنید حتما گوش بدید خییییییییییییییییییییلی به دردتون می خوره اگه به چیزایی که می گه عمل کنید...بگذریم رسیدیم کرج و اول رفتیم دم صرافی، پیمان رفت ده تایی سکه گرفت و اومد، از اونجا رفتیم جلو نون سنگکی که همیشه ازش نون می گرفتیم وایستادیم من نشستم تو ماشین و پیمان رفت شش تا سنگک گرفت و اومد سوار شدیم رفتیم بوفا.لو بازم من موندم تو ماشین و پیمان رفت سه کیلو گوشت بوقلمو.ن خرید اومد و راه افتادیم رفتیم سمت آزا.دگان تو محله خودمون یه دور زدیم و از جلو خونه ای که چند ماه پیش خریدیم رد شدیم و یه خرده نگاش کردیم و دیگه برگشتیم و راه افتادیم سمت نظر .آباد! ساعت دوازده و نیم اینجورا بود که رسیدیم خونه، پیمان صبونه رو آماده کرد و خوردیم بعد از خوردن صبونه من چون قصد داشتم برا تولد مامان شیرینی.نون.برنجی درست کنم دست به کار شدم و موادمو که از روز قبل آماده کرده بودم از یخچال درآوردم و مشغول شدم! مواد نون.برنجی یه جوریه که بعد از آماده شدن، خمیرش باید به مدت بیست و چهار ساعت تو یخچال استراحت کنه برا همین من یه روز زودتر موادو آماده کرده بودم و گذاشته بودم تو یخچال، دیگه مشغول شدم و با موادی که داشتم تقریبا شصت تایی نون.برنجی پختم یک ساعت و نیم اینجورام طول کشید تا همه شون پختند و تموم شدند البته من چون تو ماهیتابه رو گاز درستشون می کردم مجبور بودم اندازه ای که تو ماهیتابه جا می شدند بذارم برا همین انقدر طول کشید چون تقریبا چهار یا پنج بار ماهیتابه رو پر و خالی کردم ولی اگه فر بود ممکن بود سینی فر یک یا نهایتا دوبار پر می شد و زودتر از اینا تموم می شد چون زمان پختش بیست دقیقه بیشتر نیست....خلاصه پختمشون و خیییییییییییییییییلی هم خوشمزه و عااااااااااااااااااالی شدند یک بوی خوبی ازشون تو خونه پیچیده بود که نگووووووووووووووو، پیمان هم تستشون کرد و خییییییییییییییییییییییلی ازشون خوشش اومد طوریکه عصری که رفته بود بیرون شیر بخره برا منم دو تا چیپس گرفته بود آورده بود می گفت اینا جایزه است برات گرفتم چون نون .برنجیهات خیلی خوشمزه شدند که منم بسی خوشحال شدم و نیشم تا بناگوشم باز شد 😁 ! ...اون روز داشتم طرز .تهیه.نون.برنجی رو تو اینترت می دیدم با خودم گفتم کاش پیش مامان بودم و برا تولدش از اینا درست می کردم ولی حیف که ازش دورم... تو همین فکرا بودم که باز با خودم گفتم خب چرا اینجا درست نکنم؟ حتما که نباید آدم پیش یکی باشه که بخواد تولدشو جشن بگیره مگه جز اینه که مامان برای من خیییییییییییییییییییییییلی عزیزه و روز تولدش برا من چه کنارش باشم و چه نباشم یه روز خاصه و بهترین روز تقویمه؟ پس چرا این بهترین روزو به بهونه دوری از اون من نباید جشن بگیرم؟؟؟ برا همین بلند شدم و دست به کار شدم و خمیر نون.برنجی رو طبق دستورش آماده کردم و گذاشتم تو یخچال تا استراحت کنه و برا فردا آماده بشه تا بپزمش و عکسشو برا مامان بفرستم و بگم که به یادش بودم!...به نظرم خیلی وقتها این بعد مسافت نیست که اذیتمون می کنه این خودمونیم که با بها دادن زیادی به مسافت و حضور فیزیکی کنار عزیزانمون خودمونو اذیت می کنیم وقتی آدما دلاشون کنار هم باشه و برای هم بتپه هیچ مسافتی نمی تونه زیبایی لحظه های تپیدن دلامون برای همو ازمون بگیره یا کمرنگ کنه به قول شاعر:

همچنانش در میان جان شیرین منزل است    گر دو صد منزل فراق افتد میان ما و دوست!

...حالا امروز اگه سرعت اینترنتم خوب بود عکس نون .برنجیهارو پایین پست قبل براتون می ذارم و طرز.تهیه اش رو هم که خیییییییییییییییییلی ساده و آسونه براتون می نویسم تا اگه دوست داشتید برا خوتون درست کنید و نوش جان کنید...دیروزم ساعت یازده و نیم اینجورا مامان بهم زنگ زد و با خنده گفت که شنیدم برا تولدم شیرینی پختی؟ منم خندیدم و گفتم کی بهت گفت؟ گفت سمیه گفت که مهناز برات شیرینی پخته ولی اینترنتش خراب بوده نتونسته عکساشو بذاره هر وقت گذاشت می یارم نشونت می دم گفتم آره برا تولدت شیرینی درست کردم گفتم خودت که پیشم نیستی بخوری حداقل عکسشو برات بفرستم ببینی! اونم دوباره با خنده گفت خوردنش مهم نیست همین که به یادم بودی خیییییییییییییییییلیه ایشالا که زنده باشی! منم کلی از خنده های مامان خوشحال شدم و گفتم خیییییییییییییییییییییلی دوستت دارم و ااااااااااااااااااااااااااالهی که تو هم همیشه زنده باشی و سایه ات همراه با بابا همیشه رو سرمون باشه اونم کلی تشکر کرد و گفت منم خییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم و ایشالاااااا شما هم همیشه زنده باشید و خوش و خرم و شاااااااااااااااااد زندگی کنید و.. و... و....خلاصه خواهر کلی با مامان دل دادیم و قلوه گرفتیم و کلی هم حرف زدیم و خندیدیم تا اینکه اون خداحافظی کرد و رفت منم اومدم ظرفهای صبونه رو شستم پیمان هم تو حیاط با ماشینش مشغول بود بعد از شستن ظرفها رفتم نشستم کتاب «فاطمه،فاطمه است» دکتر. شر.یعتی رو خوندم دیگه صفحه های آخرش بود تمومش کردم و از یکی دو پاراگرافش یادداشت برداری کردم و گذاشتمش کنار! کتاب خوبی بود خیییییییییییییییییییلی چیزا ازش یاد گرفتم به درد ما زنها خییییییییییییییییییلی می خوره که با خوندنش به خودمون بیاییم و هویتمونو وابسته به مردها یا خانواده یا جامعه یا فرهنگ یا چیزهای دیگه ندونیم و مستقل از همه اینها و فارغ از همه خرافات و تعصباتی که به پاهامون به عنوان زن غل و زنجیر زده و بخاطر جنسیتمون محدود نگهمون داشته به پیش رفتن و تاثیر گذاشتن رو دنیا فکر کنیم و سعی کنیم همه این غل و زنجیرهایی که از روی جهل و نادانی یا با هدف بهره کشی یه عده به پاهامون بسته شده رو پاره کنیم ....من تازه فهمیدم که چرا اینا دکتر.شر.یعتی رو کشتند چون به نفعشون نبود که یه انسان با این عقاید توی دم و دستگا.هشون بمونه و بخواد دم از آزا.دی.نوع .بشر مخصوصا زنها بزنه و معنویت و رو.حانیتی که با حکو.مت اومده باشه رو بکوبه و بگه که دینی که حکو.مت تبلیغشو بکنه همیشه یه دامه که تو پوشش اون نقشه های خودشو پیش ببره و فریبیه که جامه  تقوا پوشیده و نباید گولشو خورد! نمی دونید تو کتابش چقدررررررررررررر جالب رو.حانیت و دیندا.ری اینارو زیر سوال می بره و چقدررررررررررررررررر قشنگ از فریبهاشون حرف می زنه و چقدررررررررررررررررر در مورد مخصوصا زنها عقاید جالبی داره تقریبا نصف بیشتر کتابو به زنها و تعصبات کوری که در موردشون روا داشته شده و ظلمهایی که تاریخ و ادیان بهشون تحت عنوان جنس ضعیف کردند و به بردگی گرفتنشون که چشم بسته مطیع و فرمانبردار مرد باشه حرف زده و نمی دونید چقدرررررررررررررررر حرفاش با اینکه مربوط به سی چهل سال پیشه روشنگرانه است من همین حالاشم بعد از گذشت چهل سال کمتر مردی رو دیدم که بخواد اینجوری در مورد زن فکر کنه که اون چهل سال پیش فکر می کرده .....خیییییییییییییییییلی کتاب جالبیه تا نخونید نمی فهمید که چی می گم سعی کنید حتما بخونیدش... فقط تنها چیزی که بعد از تموم شدن کتاب به نظرم اومد که این کتاب اونجور که باید نتونست حق مطلبو ادا کنه و به جا بیاره درمورد شخصیت حضرت .فا.طمه بود به نظرم با اینکه اسمش مربوط به حضرت.فاطمه بود ولی اونجور که باید و شاید بهش پرداخته نشد و این موضوع که فاطمه کیه خییییییییییییییییییلی توش باز نشد، یه چیزایی گفته شداااااااااا ولی این همه اون چیزی نبود که باید گفته می شد به نظرم این مقدار برای همچین شخصیت بزرگی خییییییییییییییلی خییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییلی کم و ناچیز بود هر چند که خود دکتر.شر.یعتی هم آخر کتاب می گه که «بسیار گفتم و بسیار هم ناگفته ماند» ....نمی دونم ...ولی من که کتابو تموم کردم و گذاشتمش کنار با خودم گفتم این اون چیزی نبود که می خواستم در مورد تو بدونم باید کتابهای بیشتر و عمیق تری بخونم ...البته قصدم از این حرفها به هیچ عنوان کم کردن از ارزش این کتاب نیستااااااااااااااااا این کتاب خییییییییییییییییییییییییلی ارزشمنده و من از دل و جان برای نویسنده اش و تک تک نوشته هاش ارزش قائلم و با خوندنش خییییییییییییییییلی چیزها ازش یاد گرفتم و به تک تکتون توصیه می کنم که حتما بخونیدش ولی منظورم اینه که برای شناختن شخصیتی به بزرگی حضرت.زهرا این کتاب به هیچ عنوان کافی نیست و کتابهای فراوانی باید خونده بشه و حتی نوشته بشه تا بشه شناختی نسبی ازش بدست آورد و به عنوان یه الگو بهش نگاه کرد و ازش چیز یاد گرفت تا نهایت، از طریقش راهو پیدا کرد ...ایشالا که این کتاب و کتابای دیگه ای در موردش بخونید و به منم معرفی کنید تا بخونیم و بتونیم به زیبایی شخصیت این بانوی بزرگ پی ببریم و راه و رسمشو راه و رسم زندگیمون بکنیم ... خب دیگه اینم از نقد کتاب ایشالا که به دردتون بخوره ...من دیگه برم صبونه مو بخورم خییییییییییییییییییییلی گشنمه از صبح چیزی نخوردم شمام برید به کار و زندگیتون برسید و تا می تونید هم مواظب خودتون تو این اوضاعی که کرو.نا بی داد می کنه باشید و پرو.تکل هارو خوب رعایت کنید مخصوصا ماسک زدن و خصوصا شستن دستها قبل از  خوردن هر نوع غذا که خیییییییییییییییییلی خیییییییییییییلی مهمه تا ایشالا همیشه سالم بمونید و خدای نکرده گرفتار این مریضی خطرناک نشید ....خییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

💥گلواژه💥
اولین گام برای یادگرفتن شنا، نترسیدن از آب و رها شدن است.
مربی همیشه می گوید:  بپر، خودت را رها کن، زیر آب چشم هایت را باز کن. بعد خودت آرام آرام برمی گردی به سطح آب.
شرط اول همان دست و پا نزدن است، گاهی باید واقعا بیخیال شد و رفت گوشه ای نشست. باید بی خیال دست و پا زدن شد. گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به سطح آب، به زندگی، بی خفگی ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۹ ، ۱۲:۲۳
رها رهایی

تو را با جوهر زر می نویسم

شبیه در و گوهر می نویسم

درون دفترم شعرم همیشه
به جای عشق، مادر می نویسم
 آبا جونم ، مادر عزیزتر از جانم تولدت میلیاردها میلیارد بار مبااااااااااااااااااااااااااارک نازنین! اااااااااااااااااااالهی که تا دنیا دنیاست زنده و سلامت باشی و سایه ات همراه حیدر بابای عزیزم روی سر ما باشه  بووووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس  heart heart​​​​ heart​​

 

برا تولد مامان شیرینی برنجی پختم تا حداقل خودش که پیشم نیست بخوره عکسشو تقدیمش کنم ولی اینترنتم ضعیفه عکسها آپلود نمی شن که بذارمشون! به محض این که اینترنتم یاری کنه پایین همین پست می ذارمش تا هم خودتون ببینید و هم نشون مامان بدید 

این از عکس شیرینی های من تقدیم به مامان و شما 

 

 

 

اینم عکس جایزه های من که پیمان برام گرفته بود 

 

و اما طرز .تهیه 

مواد لازم برای شیرینی نون برنجی
۱: تخم مرغ یک عدد
۲: آرد برنج نیم کیلو( این آردو می تونید از عطاریها یا حبوباتیها یا برنج فروشیها تهیه اش کنید فقط موقع خرید دقت کنید که بوی برنج ایرانی بده و خوش بو باشه چون بعضی از این آرد برنجهارو از برنجهای بی کیفیت درست می کنند که یا اصلا بو نمی ده یا بوی بد موندگی میده)
۳: روغن ۲۵۰گرم مثلا اندازه هشت تا ده قاشق غذاخوری(می تونید از روغن نباتی جامد یاکره یا روغن حیوانی یا روغن قنادی جامد استفاده کنید هر کدومو که دارید)
۴: وانیل ۱/۲ قاشق چایخوری
۵: گلاب نصف لیوان(نصف یه لیوان فرانسوی دسته دار)
۶: پودر قند ۲۷۵گرم (تقریبا یک تا یک و نیم لیوان)
۷: تخم خرفه(به صورت دونه های ریز سیاهه که برا تزیین روش قراره استفاده کنیم و از عطاریها می تونید تهیه اش کنید)
و اما طرز تهیه این شیرینی خوشمزه جوجو پز 😃
توی یه ظرف شیشه ای روغنمون رو می ریزیم و پودر قند رو روش الک می کنیم بعد اول با یه قاشق یه کوچولو هم می زنیم تا یه خرده با هم مخلوط بشند (اینو برا این می گم اول با قاشق هم بزنید چون من خودم از همون اول با همزن شروع کردم به هم زدن و پره های همزن پودر قندو پاشید به سر و صورتم و به شعاع چند متری دور و برم و مجبور شدم تا دو ساعت پودر قند جارو کنم ) بعد که یه مقدار با هم مخلوط شدند با همزن برقی ده دقیقه تا یک ربع هم می زنیم تا هم رنگش کاملا روشن بشه و هم یه دست و صاف بشه بعدش تخم مرغمونو ورمی داریم و زرده و سفیده اشو از هم جدا می کنیم و زرده اش رو به روغن و پودر قندی که هم زدیم و یه دست شده اضافه می کنیم سفیده رو هم توی یه ظرف دیگه ای جداگونه می ریزیم و می ذاریم کنار تا بعدا به موقع اش بریم سر وقتش! حالا گلاب و وانیلمون رو به مواد هم زده مون اضافه می کنیم دوباره پنج الی شش دقیقه با همزن هم می زنیم تا خوب مخلوط بشند(توی همه اینها هم همزن رو دور تند باشه بهتره) حالا پره های همزنمون رو عوض می کنیم یا همون پره هارو تمیز می کنیم و ایندفعه سفیده تخم مرغ رو که یه قاشق پودر قند روش الک کردیم و توی یه ظرف دیگه است سه الی چهار دقیقه خوب هم می زنیم تا کاملا فرم بگیره طوریکه اگه ظرفو کج کنیم از توش نریزه بیرون ، حالا دیگه همزنو می ذاریم کنار و سفیده فرم گرفته رو به موادمون اضافه می کنیم و ایندفعه به جای همزن با قاشق یا لیسک، خیلی آروم و در یک جهت(مثلا در جهت عقربه های ساعت یا خلاف جهتش، هر جور که راحتیم) به صورت دورانی موامونو هم می زنیم تا با هم مخلوط بشند( این که می گم با همزن دیگه هم نزنید بلکه با قاشق یا لیسک به آرومی هم بزنید برای اینه که تو این مرحله اگه موادمونو با سرعت بالا هم بزنیم پف شیرینی مون می خوابه) بعد از اینکه سفیده رو با بقیه مواد به آرومی مخلوط کردیم حالا آرد برنجمون رو روی موادمون الک می کنیم و دوباره با قاشق یا لیسک، خیلی آروم در یک جهت و به صورت دورانی هم می زنیم تا با موادمون مخلوط بشه...حالا دیگه موادمون آماده است و باید روی ظرفمونو سلفون بکشیم و بذاریمش توی یخچال تا به مدت بیست وچهار ساعت استراحت کنه تا آماده پخت بشه! بعد از بیست و چهار ساعت خمیرو از یخچال در می یاریم یه ماهیتابه که کفشو کاغذ روغنی انداختیم دم دستمون قرار می دیم (من کاغذ روغنی نداشتم کف ماهیتابه کاغذ A4 معمولی انداختم که هیچ فرقی هم با کاغذ روغنی نداشت! فقط یادتون باشه که چه کاغذ روغنی بندازید چه کاغذ A4، نیازی نیست که کاغذتونو چرب کنید چون خود شیرینی چربی داره و روغن خودش به کاغذ درمی یادو کاغذو چرب می کنه)وقتی ماهیتابه رو دم دستمون گذاشتیم به اندازه یه قاشق غذاخوری از خمیرمون ور می داریم و توی دستمون گردش می کنیم با فاصله دو سانتی از همدیگه می چینیمش روی کاغذ وقتی کل ماهیتابه مون پر شد  هر طرحی که خواستیم روی خمیرمون می اندازیم  مثلا طرح گلی چیزی(من خودم طرح خاصی روش ننداختم فقط اگه دقت کنید سه تا خط شبیه آرم .بنز روش انداختم) بعد از طرح دادن روش تخم خرفه می پاشیم (می تونید روش پودر پسته یا پودر نارگیل یا خلال بادوم و پسته و این چیزا هم بریزید من تخم خرفه روش ریختم چون تو شکل سنتیش(سنتی) معمولا تخم خرفه می پاشند روش)..راستی اگه طرحی خواستید روش بندازید سعی کنید روی خمیرو خیلی برش ندید چون موقع پخت اون برشها بیشتر باز می شند و خمیر از هم می پاشه اگه طرحی روش انداختید که شکافی روی خمیر ایجاد کرد کمی با انگشت روش بزنید و سعی کنید لبه های شکافو با انگشت به هم نزدیک کنید تا موقع پخت زیاد ترک ورنداره که بخواد از هم بپاشه) بعد از اینکه طرحمونو انداختیم و تخم خرفه رو روش پاشیدیم روی شعله بزرگه اجاق گازمون یه شعله پخش کن می ذاری م و ماهیتابه رو می ذاریم روش و یه دم کنی هم در ماهیتابه می ذاریم و درشو می بندیم اول زیر شعله رو بلند می کنیم تا در حد یکی دو دقیقه بدنه ماهیتابه داغ بشه بعد که دست زدیم و دیدیم بدنه داغه شعله رو می کشیم پایین در حدی که یه مقدار بالاتر از کمترین حد خودش باشه(منظورم اینه که اندازه شعله از پایینترین شعله یه خرده بالاتر باشه ولی در عین حال یه مقدار کمتر از شعله متوسط باشه، یعنی یه چیزی بین شعله پایین و متوسط باشه...فک کنم قشنگ گیجتون کردم😁) حالا که شعله رو تنظیم کردیم بیست دقیقه به حال خودش می ذاریم تا بپزه بعد از بیست دقیقه در ماهیتابه رو ور می داری م و شیرینیهارو نگاه می کنیم اگه دور شیرینیها از پایین(از کف ماهیتابه) یه کوچولو طلایی شده باشند آماده اند و دیگه باید ماهیتابه رو از روی گاز ورداریم بعد از اینکه ماهیتابه رو ورداشتید نباید بلافاصله شیرینیهارو از کاغذ جدا کنید چون از هم می پاشند باید صبر کنید تا کاملا سرد بشند بعد اینکارو بکنید برای اینکه بتونید از ماهیتابه تون دوباره استفاده کنید و منتظر خنک شدن شیرینیهاتون نمونید گوشه کاغذ رو که شیرینیهای گرم روشه از دو طرف آروم بگیرید و با شیرینیهای روش بلندش کنید و بذاریدش توی یه سینی(مثل اون عکسی که شیرینیها داخل سینی روی کاغذند و توی همین پست براتون گذاشتم) حالا می تونید پشت ماهیتابه تونو آب بگیرید تا خنک بشه(مواظب باشید آب توش نره) بعدش یه کاغذ تمیز دیگه توش بذارید و سری دوم شیرینیهاتونو آماده کنید و دوباره بذاریدش روی گاز تا بپزه! شیرینیهایی هم که با کاغذ گذاشتید توی سینی بعد از اینکه کامل سرد شدند دونه دونه از روی کاغذ جداشون کنید و بچینیدشون توی یه ظرف و بعدم نوش جانشان کنید برای نگهداریشون هم می تونید اونارو تو ظرف در دار بیرون یخچال به مدت طولانی نگهداری کنید یه هفته تا ده روز موندگاری داره...خب اینم از طرز تهیه شیرینی نون .برنجی با تمام نکاتش روی گاز ، اگه بخواهید تو فر بذارید هم همه این نکاتو رعایت کنید فقط می مونه حرارت فر که فرها چون باهم فرق دارند باید اونو دیگه خوتون با توجه به فرتون باید تنظیمش کنید و موقع پخت هم هر از گاهی چک کنید که یه ذره از پایینش طلایی شد از فر درش بیارید چون بیشتر بمونه زیرش می سوزه  ایشالاااااااااااااااااا که ازش خوشتون بیاد بووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووس فعلا بااااااااااای

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۱:۵۰
رها رهایی
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۲ ب.ظ

اولین و آخرین کلاس آنلاین من!!!

سلااااااام سلاااااام سلااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه که تهران بودیم و اون عکسارو براتون گذاشتم نیم ساعت بعدش پیمان اومد و راه افتادیم سمت بهشت .زهرا! بیست و پنجم آبان سالگرد بهمن برادر پیمان بود پیمان همش می گفت یه سر بریم بهشت. زهرا سر خاکش، منم همش می گفتم عزیزم درای بهشت.زهرا بسته است مگه نمی بینی تلوزیون همش داره زیرنویس می کنه که فقط به فامیلهای درجه یک افراد متوفی اجازه ورود می دن؟ اونم می گفت اینا چرت می گن همه جا بازه و از این حرفا، منم می گفتم اصلا گیرم که بازه ما که نباید تو این اوضاع بلند شیم بریم اونجا که، اونم می گفت نه من الا و بلا باید برم...منم با خودم گفتم به درک بذار بره وقتی ببینه بسته است و مجبور بشه اونهمه راه رو برگرده اونوقت می فهمه که نباید می رفته، که متاسفانه رفتیم و برخلاف اون چیزی که من فکر می کردم دیدم درای بهشت. زهرا چهار طاق بازه و توشم مثل ریگ روان ماشین در حال رفت و آمده و مردم هم دسته دسته سر خاک عزیزانشون هستند وانقدرررررررررررررر اوضاع عادیه که نذری هم دارند پخش می کنند و انگار نه انگار که کرو.نایی وجود داره اونجا بود که فهمیدم این حرف دو.لت تد.بیر .و امید هم مثل بقیه حرفاش باد هوا بوده و فقط در حد حرف بوده و عملی در کار نبوده...دیگه رفتیم تو و اول رفتیم سر خاک باباش و بعد از خوندن قرآن و فاتحه براش اومدیم سوار شدیم و رفتیم سر خاک داداشش برا اونم فاتحه و قرآن خوندیم و دیگه راه افتادیم سمت خونه، به ورودی کرج که رسیدیم پیمان گفت برم تو کرج بریم کتابتو بگیریم (برا یکی از درسایی که به جای پایا.ن نامه دادند باید کتاب می گرفتیم ) گفتم نه تورو خدا الان بریم تو کلی هم باید تو ترافیک اونجا بمونیم پدرمون در می یاد تازه ساعت یه ربع به شش هم هست و ما تا برسیم گوهر.دشت و بخوایم کتابه رو بگیریم کتابفروشیها بسته اند(چون ساعت کار مراکز خریدو اعلام کرده بودندکه تا ساعت ششه) گفتم برو خونه حالا من کتابو اینتر.نتی سفارش می دم برام می یارند اونم گفت باشه و به راهمون ادامه دادیم(حالا صبحش که داشتیم می رفتیم تهران سر راه رفته بودیم کرج، پیمان رفت یه سر به صرافی زد بعد که اومد بریم برا پیام غذا ببریم اونجا بهش گفتم برو اول این کتاب منو سر راهه بگیرم بعد بریم گفت الان دیره تا ببرم غذای اینو بدم دیر میشه چون می خوام بهشت.زهرا هم برم نمی خوام به تاریکی بخوریم برا همین بذار خواستیم برگردیم می یاییم می گیریم)...خلاصه دیگه نرفتیم کرج و تاختیم سمت نظر .آباد، هفت و نیم اینجورا بود که رسیدیم خونه، منم یک سر دردی گرفته بودم که نگووووووووووووووو، داشتم می مردم! حالا تو اون هیر و ویر رسیدیم خونه پیمان ماشینو آورده تو حیاط، در ورودی خونه رو باز کرده و با عجله رفته برا من از تو جاکفشی دمپایی آورده که کفشاتو همینجا تو حیاط دربیار باهاشون نرو تو راهرو کثیفند بذار اینجا باشند بشورمشون این دمپایی هارو به جاش بپوش! منم گفتم باشه و کفشامو همونجا درآوردم و دمپاییهارو پوشیدم و راه افتادم برم تو پیمان گفت کاش لباساتم همینجا در می آوردی و نمی بردیشون تو، منم انقدر حالم بد بود که احساس می کردم یه ذره دیگه سر پا وایستم حتما گلاب به روتون بالا می یارم راه افتادم سمت راهرو و گفتم این یه موردو دیگه شرمنده ام الان انقدررررررررررررر حالم بده که یه خرده دیگه بخوام اینجا وایستم ممکنه عق بزنم تو صورتت، اینو گفتم و رفتم تو، شنیدم که اونم زیر لب یه فحشی بهم داد آروم جوری که من نشنوم، منم تا برسم لباسامو دربیارم با اینکه حالم بد بود ولی به فحشی که بهم داده بود کلی خندیدم با خودم گفتم عیب نداره بذار فحش بده اونم خسته است ، من که فقط نشستم تو ماشین و نصف بیشتر راهم خوابیدم انقدررررررررررر خسته شدم، دیگه ببین اون که بدون استراحت یه کله اینهمه ساعتو رانندگی کرده چقدر خسته است؟! ... فقط چیز جالبی که در مورد پیمان هست اینه که بعد از اونهمه ساعت رانندگی وقتی خسته و کوفته می رسه خونه به جای اینکه ماشینو پارک کنه و بیاد تو، کلی مراسم برا خودش قبل از ورود به خونه باید اجرا کنه مثلا قبل از اینکه ماشینو بیاره تو حیاط، باید زیر ماشینو جارو بزنه و برگایی که از درخت ریخته رو جمع کنه، بعد که ماشینو آورد تو، کل حیاطو باید جارو کنه، بعد از حیاط حالا نوبت ماشینه که کلشو دستمال بکشه و تمیز کنه و چادرشو بکشه روش، بعد جارو رو ورداره و بره برگای پشت در، تو کوچه رو جارو بزنه، بعد بیاد دستشویی تو حیاطو شلنگ بگیره و بشوره، بعد زیر کفشامونو بشوره بذاره کنار، بعد همینجور که داره می یاد تو راهرورو تی بکشه، و .و. و...خلاصه تا برسه تو هال دو ساعت گذشته، یهو می بینی ما ساعت هفت و نیم رسیدیم خونه و این نه و نیم تازه رسیده دم در هال، منم اصلا حال و حوصله این کارارو ندارم من دوست دارم آدم رسید خونه بپره تو و لباساشو عوض کنه و دست و بالشو بشوره و بیاد بشینه و پاهاشو دراز کنه تا خستگی از تنش بره بیرون، نه اینکه نرسیده صد تا کار بخواد بکنه ولی پیمان کلا سیستمش اینجوریه و کاریشم نمیشه کرد ...بگذریم اون شب تا چندین ساعت من سر درد داشتم و حالم بد بود پیمان نشسته بود داشت تلوزیون می دید و منم بالش گذاشته بودم جلو تلوزیون و دراز کشیده بودم دو سه بار خوابیدم و بیدار شدم ولی سرم اصلا خوب نشد رگ گردنم هم یه جوری گرفته بود و درد می کرد که انگار با یه پتکی چیری تا تونسته باشند لهش کرده باشند آخر سر دیگه بلند شدم رفتم روی اون قسمت گردنم که درد می کرد کلی پما.د سالیسیلا.ت زدم و ماساژ دادم نیم ساعت بعدش گردنم که خوب شد سر دردم هم خوب شد و فهمیدم که این سر دردای من کلا از گردنم هستند و ربطی به میگرن و این چیزا ندارند هر وقت چند ساعتی تو ماشین و این چیزا گردنمو توی یه حالت، ثابت نگهش می دارم شروع می کنه به درد گرفتن و اونم که درد می گیره می زنه به سرم و سرم هم درد می گیره...خلاصه خواهر اون شب اون پما.د نازنین منو از سردرد و گردن درد نجات داد وقتی دیدم دیگه حالم خوب شده رفتم یه خرده تخمه و میوه آوردم و نشستیم تا ساعت سه تلوزیون نگاه کردیم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم(فکر کنم قسمت آخر سریال. نو.ن خ بود که  نگاه کردیم از شنبه به جاش سریا.ل زیر.خاکی رو گذاشتند این سریال هم با اینکه مربوط به قدیمه و حال و هوای فیلمای قدیمی رو داره ولی خیییییییییییییییییییییییلی سریال خنده دار و با مزه ایه بهتون پیشنهاد می کنم حتما ببینیدش همون ساعت شش(۱۸)  تو کانال یک می ده یه چیز خوبی که این سریال داره اینه که شخصیت فریبر.ز توی سریال می تونه الگوی خوبی برای مردامون باشه که یاد بگیرند چه جوری با زناشون رفتار کنند نمی دونید چقدررررررررررررررررررر طرز حرف زدنش و رفتارش با زنش خوبه و چقدرررررررررررررررر به زنش محبت می کنه من همش به پیمان می گم کاش مردامون بیان از این فریبرز طرز حرف زدن و محبت کردن به زناشونو یاد بگیرند نمیدونید چقدررررررررررررر قربون صدقه زنش می ره یه قسمت از سریالو ببینید می فهمید که چی میگم ) بگذریم اون شب ساعت سه خوابیدیم و فرداشم که می شد جمعه و پس فرداش یعنی شنبه یه ریز بارون می اومد انقدررررررررررررررر که من گفتم حالا همه جارو سیل می بره یکشنبه هم هر از گاهی یه خرده می اومد و بند می اومد ولی هوا همش ابری بود ولی دوشنبه دیگه هوا آفتابی شد از وقتی از تهران برگشته بودیم تا دوشنبه همش خونه بودیم و جایی نرفتیم فقط پیمان هر از گاهی برای خرید شیر و ماست و سیب زمینی و پیاز و میوه این چیزا یکی دو بار بیرون رفت منم از شنبه میزبان خاله پری نازنین بودم و البته هنوزم همچنان هستم ایندفعه این خاله نازنین یک پدری از من درآورد که نگوووووووووووووو! یه جورایی البته تقصیر خودم بودااااااااااا یه هفته قبل از تشریف فرمایی خاله پری من پاهام درد می کرد گفتم بیارم از این شلوار شتریها که کت و کلفتند بپوشم(از این شلوارایی که با پشم شتر درستش کردند پارسال پیارسال پیمان با شال کمریشو ایناش دو تا برام خریده بود)....شلواره رو آوردم پوشیدم و تو اون یه هفته درد پاهام خوب شد ولی شنبه که خاله پری تشریفشو آورد دیدم ای داد بی داد گرمای این شلوار باعث شده سیستم بدن من کلا بهم بریزه، چون شلواره بلند بود و تا نافم بالا کشیده بودمش گرماش باعث شده بود هم خونریزیم بیشتر بشه و هم دلم درد بگیره، کلا بدن من سیستمش غیر آدمی زادیه تو این سالها بارها و بارها امتحان کردم هر وقت من شالی چیزی دور کمرم ببندم و با عرض معذرت اون قسمت رحم و تخمدان و اینارو گرم نگه دارم اون ماه پریو.دم هم دردناک میشه هم خونریزیش بیشتر میشه هم دوره اش طولانی تر میشه این ماه هم دقیقا همونجوری شده از شنبه تا همین لحظه کلی درد کشیدم همه این چند روزو درد داشتم یک عالمه هم خون از دست دادم و پدرم دراومده امروز هم با اینکه روز پنجمه و همیشه از روز چهارم به بعد تموم می شد همچنان به قوت خودش باقیه و اصلا قصد تموم شدن نداره ...بگذریم فعلا که اوضاع اینجوریه و این خاله خانوم محترم پیش ماست  ...راستی دیروز برای اولین بار کلاس آنلا.ین شرکت کردم پریشب که با پیمان در مورد کلاس سه شنبه مون حرف می زدم قرار شد که صبح بلند بشیم و با گل پسر بریم یه جا تو خیابونی کوچه ای جایی وایستیم که آنتن داشته باشه تا من بتونم کلاسمو شرکت کنم موقع خواب پیمان گفت جوجو به نظرت پشت بوم آنتنش خوب نیست که فردا نخوایم بریم بیرون و از همینجا کلاستو شرکت کنی؟؟؟ گفتم نمی دونم والله باید امتحان کنیم دیگه، هر چند که فکر نمی کنم اونجام خوب باشه مگه چقدر بالاتر از اینجاست فوقش سه متره دیگه، گفت تبلتو وردار بریم یه امتحان بکنیم بلاخره امتحانش ضرر نداره منم گفتم باشه و یه کاپشن تنم کردم و رفتیم بالا و اینترنتشو روشن کردیم و دور تا دور پشت بوم چرخیدیم دیدیم نه بابا اونجام مثل پایینه و کلا اثری از آنتن نیست ،بعد از اینکه کلی به خودمون خندیدیم و گفتیم الان یکی مارو این بالا ببینه با خودش می گه اینا ساعت دوی نصف شب رو پشت بوم چیکار دارند می کنند؟ اومدیم پایین و گرفتیم خوابیدیم ساعتو گذاشته بودیم رو هفت و نیم که پیمان از ده دقیقه به هفت بیدار شد و منم دیگه نتونستم بخوابم بهش گفتم چرا انقدر زود بلند شدی هنوز که هفت و نیم نشده که؟ گفت برداشتن چادر گل پسر خودش نیم ساعت وقت لازم داره نیم ساعت هم باید لباس بپوشیم و آماده بشیم و از این حرفها....منم با خودم گفتم آخه چه خبره چرا باید نیم ساعت طول بکشه یه چادره یه ثانیه ای می زنیم کنار دیگه...یعنی ما جایی بخوایم بریم حتی سر کوچه پیمان باید از خروس خون بلند بشه ...دیگه دیدم اون بلند شده منم بلند شدم و لباس پوشیدم حالا برا اولین بار تو عمرم نمی خواستم آرایش کنم چون با خودم گفتم با ماشین می ریم تا سرکوچه و دوباره برمی گردیم دیگه، ولی دیگه دیدم وقت دارم آرایشم کردم و تبلتو ورداشتم و یه ربع به هشت راه افتادیم یه چند تا کوچه اون ور از کوچه خودمون یه جا من دیدم  آنتن 4G داره به پیمان گفتم همینجا وایستا اونم همونجا پارک کرد و ساعت هشت شد و زدم برنامه رو رفتم تو کلاس دیدم استاد نوشته سلام ! نگاه کردم دیدم تو کلاس هم هیچ دانشجوی دیگه ای به جز من نیست منم سلام دادم و یه سری سوال در مورد درسه از استاد پرسیدم ولی اصلا هیچ جوابی از سمت استاده نیومد تا نیم ساعت همش می نوشتم استاد هستید؟ استاد تشریف دارید؟ ... استاد ...استاااااااااااااد ...استااااااااااااااااااد ؟؟؟... می دیدم نخیرررررررررررررر انگار استاد بعد از اون سلام کلا محو شده و هیچ اثری ازش نمونده تا اینکه بعد از یک ساعت سر ساعت نه یه دانشجوی دیگه به اسم فرو.دیان به جمع من و استاد اضافه شد بالای صفحه نوشته بود مرتضی ، مهناز که یهو دیدم یه شهینی هم به این اسمها اضافه شد(مرتضی استادمون بود فامیلیش تر.خانه) با اونی که اومد یه خرده چت کردم اونم گفت دفعه پیش هم همینجوری بوده و صدا هم کلا قطع بوده و صدای استاد نمی اومده و از این چیزا ، گفتم پس حالا چیکار کنیم ؟ گفت زنگ بزنیم به استاد! گفتم بذار الان من می زنم ...دیگه شماره استادو گرفتم و با خودم فکر می کردم موبایلشو گرفتم و الان خودش جواب می ده بعد از چندتا بوق دیدم یه زنه ورداشت فکر کردم زنشه بهش گفتم ببخشید من موبایل استاد ترخانو گرفتم نیستند ایشون؟ گفت شما موبایلشونو گرفتید؟ گفتم بله گفت ولی آخه اینجا دفترشونه خودشونم نیستند گفتم اااااااااا لابد موبایلشونو دایورت کردن اونجا اونم با تعجب گفت عجیبه که این کارو کردن حالا باهاشون چیکار داشتید؟ گفتم ما کلاس آنلا.ین سمینا.ر باهاشون داریم یه سلام دادند و رفتند جواب نمی دن می خواستم ببینم تکلیف ما که تو کلاسیم چیه؟ گفت چرا زنگ نمی زنید به خانم ا.شرف؟ گفتم باید به ایشون زنگ بزنیم؟ گفت آره مسئول کلاسهای آنلا.ین ایشونند شماره شونو بنویسید منم نوشتم و ازش خداحافظی کردم قطع که کردم زنگ بزنم به اشر.ف، دیدم زن بیچاره راست می گفته من به جای موبایل استاد به اتاقش زنگ زدم و فکر کردم موبایلشو گرفتم ...خلاصه بعد از اینکه کلی به خودم خندیدم که زن بیچاره رو هم به اشتباه انداختم، زنگ زدم قضیه کلاس رو به خانم اشر.ف گفتم و اونم گفت الان باهاشون صحبت می کنم بهتون زنگ می زنم گفتم باشه و یه ده دقیقه ای منتظر موندم دیدم خبری از اشر.ف نشد ایندفعه موبایل استادو گرفتم و دیدم جواب داد بهش گفتم مرد حسابی ما تو کلاسیم پس چرا شما جواب نمی دید؟ گفت من اومدم دیدم کسی نیست رفتم، توکلاس باشید یه ربع دیگه می یام! منم گفتم باشه و به شهین هم خبر دادم که استاد اینجوری گفته اونم گفت باشه پنج دقیقه بعدشم اشر.ف بهم زنگ زد که با استاد حرف زدم می گه باشند تو کلاس ده دقیقه دیگه می یام!منم دیگه نگفتم که خودم هم باهاش حرف زدم ازش تشکر کردم اون رفت و استاد ده دقیقه بعدش که دیگه یه ربع مونده بود کلاس تموم بشه تشریفشو آورد و یه چیزایی تو میکروفونش گفت ولی من هر کاری کردم صداش نیومد که بفهمم چی می گه براش نوشتم که من صداتونو ندارم شهین هم اول صداشو نداشت بعد نوشت که من صدارو دارم خلاصه اون صدارو شنید و منم هرچی تنظیم کردم صدا برا من نیومد و از اون یک ربع باقی مونده کلاس هم محروم شدم آخر سر استاد برام نوشت که تماس بگیرید بهش زنگ زدم گفت مگه شما نگفتید که صدارو دارید؟ گفتم من کی گفتم صدارو دارم خانم فرو.دیان صدا داشت من نداشتم گفت باشه ولش کن حالا گوش کن ببین چی می گم گفتم بفرمایید گفت یه مقاله خارجی از ۲۰۱۶ به بالا در مورد اثر.بخشی شفقت.درمانی بر روی یکی از این سه موضوع (انعلا.ف.پذیری.شنا.ختی یا سلامت.روانی یا ساز.گاری.ا.جتماعی ) رو انتخاب می کنی ترجمه می کنی تایپ می کنی بعدش پرینت می گیری بعد اصل و ترجمه مقاله رو با پی دی اف و وردش می زنی رو سی دی و هر وقت کارت آماده شد تو واتساپ بهم پیغام می دی بهت آدرس می دم برام پستش می کنی منم گفتم چشم...بعد ازش پرسیدم جلسه آخر کلاس آنلاین که هجدهمه رو هم باید شرکت کنیم یا نه؟ گفت نه دیگه کلاس نیست و شما فقط اینارو انجام بدید و بهم اطلاع بدید تا بگم کجا بفرستید، منم با خودم گفتم خب مرد حسابی اینو از اول بگو قال قضیه رو بکن دیگه، حالا حتما باید ما دو ساعت تو سرما بیاییم وایستیم سر کوچه و کلاس آنلا.ین بریم اونم با اون وضع و آخرشم کلاساتون اون شکلی برگزار بشه و مجبور بشیم در به در دنبال تو صد جا زنگ بزنیم تا بیاریمت تو کلاس و آخر سرم صدات نیاد و نفهمیم چی می گی و برگردی بگی زنگ بزن با تلفن بهت بگم!!!چه کاریه آخه؟؟؟ از اول این کارو بکن تموم شه بره پی کارش دیگه!!!....خلاصه خواهر اولین و آخرین کلاس آنلا.ینمو رفتم و بعد از اینکه از استاد خداحافظی کردم به پیمان گفتم بریم تموم شد ...اونم ماشینو روشن کرد و در حالیکه کلی به این کلاس آنلا.ین خندیدیم راه افتادیم سمت خونه ، سر راه هم پیمان رفت از لبنیاتی شیر خرید و اومد و منم یه خرده با شهین که بهم زنگ زده بود در مورد اون کار عملی که استاد بهمون داده بود حرف زدم تا اینکه رسیدیم خونه! ... اینم از کلاس آنلاین ما! همه جای دنیا وقتی انجام کاری اینتر.نتی و مجازی میشه راحت تر و بهتر از وقتی انجام میشه که حضوریه ولی تو ایران برعکسه یک پدری از آدم درمی یاد تا اون کار به سر انجام برسه دست آخرم می بینی اگه حضوری رفته بودی تا حالا صد بار انجامش داده بودی و برگشته بودی....خلاصه اینجوریااااااااااااااااااااااا دیگه خواهر اینم از قضایای ما ...من دیگه برم شمام سرتونون درد گرفت برید به کارتون برسید ....از دور می بوسمتون خییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
‏تو مدام از کارهایی که در گذشته انجام ندادی
یا آنها را بد انجام داده‌ای گلایه می‌کنی.
طوری که انگار این کار فایده‌ای دارد.
چرا خودت را نمی‌بخشی و به خودت یادآوری نمی‌کنی که همیشه بیشترین تلاش‌ات را کرده‌ای؟
انسان‌ها این حق را دارند که به تدریج کامل شوند.
لازم است گذر عمر، چیزی جز موی سفید برای ما به ارمغان بیاورد.
                                         قطعه ای از کتاب «بهترین جاى جهان اینجاست»
                                         نوشته فرانسسک میرالس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۴:۵۲
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۵۵ ب.ظ

عکسهایی که جا مونده بودند !

سلاااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااااام سلااااااااام خوبید منم خوبم! جونم براتون بگه که الان تهرانیم تو نار.مک سمت خونه مامان پیمان، من نشستم تو ماشین و پیمان هم رفته به مامانش سر بزنه و برگرده از خونه غذا و میوه براش آورده بود از اینجام براش نون سنگک گرفت اونارو هم برد بهش بده و بیاد منم با خودم گفتم تا اون بیاد بیام یه سر بهتون بزنم و چندتا عکسی که از گوجه هام و گردوهای خانم گردویی قبلا بهتون گفته بودم می ذارم و بخاطر سرعت پایین اینترنت نشده بود رو تو همین پست بذارم ببینید ... خب من می رم این شما و این عکسها ایشالا که خوشتون بیاد ....از دورم می بوسمتون مواظب خود ناز گلتون باشید بوووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 

به ترتیب عکس گردوهای خانم گردویی، عکس اولین گوجه خانم گوجه ای و آخرین گوجه هاش که ریختم تو کاسه، و عکس خانمهای نیلوفر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۹ ، ۱۴:۵۵
رها رهایی
شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۳۶ ب.ظ

پاییز و برگ و رنگ و باران!!!

سلااااااااام سلاااااااااام سلاااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که ساعت هفت و نیم پیمان خونه رو به قصد تهران و دیدن مامانش ترک کرد و منم بعد از راه انداختنش دیدم دیگه خواب از سرم پریده تختخوابو مرتب کردم و بعدش دعاهای همیشگی مو خوندم و اومدم روی گازو که بخاطر غذای دیشب کثیف شده بود و پیمان یادش رفته بود تمیزش کنه رو تمیز کردم (دیشب یه قرمه سبزی خوشمزه درست کرده بودم که بوش تا هفت تا خونه پیچیده بود ...بععععععععله همچین آشپز قابلی هستم من 😜) بعد از تمیز کردن گاز هم  کتری رو گذاشتم جوشید و چایی دم کردم و گذاشتم روش که دم بکشه تا بعدا نوش جان کنم و دیگه اومدم خدمت شما دیگه! از اوضاع و احوالات این روزامون هم اگه بخوام براتون بگم اینه که خدارو شکر ملالی نیست جز دوری شما عزیزان(یادش بخیر تو نامه های قدیمی آدم اینجوری می نوشت)! از اون هفته تا حالا مهمترین چیزی که اتفاق افتاده اینه که دانشگاه با تغییر.شیو.ه من موافقت کرده! چند روز پیشا کارشناس رشته مون بهم زنگ زد که استان با درخواستت موافقت کرده منتها گفته دو میلیون بدهی داری باید اول اونو بریزی تا سیستم برا ثبت درسهای جدید باز بشه تا بتونیم پایا.ن نامه رو حذف کنیم و به جاش چهار واحد درس که دو تا کتاب میشه رو برات ثبتش کنیم منم گفتم مگه شش واحد نباید بخونم؟(قبلا گفته بودش شش واحد درس باید به جای پایا.ن نامه پاس کنی) گفت نه شش واحد نیست چهار واحده که هر چهار واحدشم نظریه و کار عملی نداری! منم خوشحال شدم و گفتم پس راحت خودم می تونم بخونم و نیازی به کلاس و استاد و میان ترم و اینا ندارم گفت آاااااره (البته نه اینکه درسام میان ترم نداشته باشند هااااااا، دارند ولی من با خودم گفتم وقتی خودم بخونم و نمره بالا بگیرم میان ترمو متناسب با نمره ام سیستم بهم میده دیگه نیازی به استاد ندارم که بخواد ناز کنه و بگه کلاسهای آنلاینو تا حالا شرکت نکردی و غیبت داشتی و کم می دم و از این حرفا!)...خلاصه کارشناس رشته مون کلی امیدوارم کرد و منم بعد از اینکه ازش کلی تشکر کردم و تلفنو قطع کردم از خوشحالی عربده ها بزدم و شادیها از خودم در کردم... بعد از خوشحالی فراوان رفتم منابع رو از سایت دانشگاه دانلود کردم ببینم این دو تا درسی که قراره بخونم منابعشون چیه که دیدم برا یکیش کتاب و منبع معرفی کرده ولی جلوی اون یکی که اسمش سمینا.ر(تحقیق.و .تتبع) بود نوشته فاقد کتاب ،فاقد منبع ولی جلوی آزمونش نوشته تشریحی و واحدشم نظری زده، منم خیییییییییییلی تعجب کردم آخه درسهای نظری اینهمه سال که من تو دانشگاه درس خوندم همیشه کتاب داشتند و وقتی واحدی کتاب نداشته باشه معمولا عملیه و براش کار باید ارائه بدی خلاصه تو بهت و حیرت به کارشناش رشته مون پیام دادم که این چرا اینجوریه؟ گفت آره اون واحد با اینکه نظری هستش کتاب نداره و استاد کار عملی ازتون می خواد و با خودش باید هماهنگ بشید منم گفتم عجببببببببببببببببببببببببببب این دیگه چه جورشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...کارشناس رشته مون به همین یه جمله اکتفا کرد و منم اومدم رفتم تو اینترنت یه خرده در موردش تحقیق کردم دیدم ای داد بی داد اینم یه چیزی تو مایه های پایان. نامه است اینجوری که مثل پایا.ن نامه باید موضوعت رو تو ایران.دا.ک ثبت کنی که مشابهت با موضوع کسی نداشته باشه بعدش یه پرو.پوزال براش بنویسی و بعدش یه مقاله از موضوت به صورت سمینار ارائه بدی و چاپش کنی و هزارتا دنگ و فنگ دیگه که عملا فرقی با نوشتن پایا.ن نامه نداره اونجا بود که به قول سحر دو قلمه بر سر خودم زدم که این چه کاری بود که کردم همون پایا.ن .نامه رو می نوشتم از این بهتر و راحت تر بود چون حالا علاوه بر اینکه یه چیزی مثل پایا.ن نامه باید بنویسم تازه یه درس دو واحدی دیگه هم به اسم بازسا.زی روانی(روان .در.مانگری مثبت.گرا) هم باید بخونم و به صورت تشریحی امتحان بدم(کارشناس رشته مون می گفت همه امتحانهای دانشگاهمون تشریحی شدن !) ...خلاصه که خواهر سرتونو درد نیارم الان منتظرم که کارشناس رشته مون بهم خبر بده برم اون دو میلیون بدهی رو با یک میلیون و خرده ای شهریه ثابت این چهار واحدو بدم تا درسارو برام ثبت کنه تا بتونم برم تو کلاسای. آنلاینش ببینم چی به چیه و چیکار باید بکنم؟(گفته نهایت تا آخر آبان درساتو ثبت می کنیم)! ...از درس و دانشگاه و اینا که بگذریم اینجا این چند روز هوا همش ابری بود یکی دو روز بارونهای شر شر اومد و یکی دو روزم هر از گاهی بارونهای لحظه ای می گرفت و بند می اومد یا اینکه بارونای ریزی می زد که روح آدمو تازه می کرد چند روز پیشا چتر برداشتیم و زیر بارون تا خیابون.الغدیر رفتیم(الغدیر یکی از خیابونای اصلی اینجاست که در واقع مرکز شهرش حساب میشه ) می خواستم قرص .آهن(فر.فو.لیک(آهن.با اسید.فو.لیک) ) بگیرم قرصام تموم شده بود با یه وازلین که شبا به دستام بزنم! این کرم.مغذی سینر.ه که اون سری گفتم پیمان ۶۵ تومن برام خرید انقدر که تبلیغشو کرده بودند خیلی به درد بخور نبود شب می زنی صبح بلند می شی یه آب به دستت می خوره انگار نه انگار که شب تا صبح رو دستت بوده دستای آدم از شدت خشکی می خواد ترک برداره اصلا نه نرم می کنه نه مرطوب، کلا به لعنت خدا هم نمی ارزه! برا همین گفتم برم یه واز.لین بگیرم دوباره شبا از اون بزنم درسته قیمتی نداره(۷۸۰۰خریدمش ایندفعه) ولی خیلی بهتر از این کرمها دستو نرم می کنه!... خلاصه به قصد خرید وازلین و قرص.آهن رفتیم ولی کلی از بارون و مناظر کوچه خیابوناش لذت بردیم از هر کوچه ای رد می شدیم یه عالمه برگ زرد و نارنجی و قرمز رو زمین بود حالا تو کرج سوپورا یه بار صبح و یه بار شب کوچه ها و خیابونارو جارو می زدند آدم تو پاییز اونقدری برگ رو زمین نمی دید که اینجا می دید، بوداااااا نه اینکه نبود ولی کم بود اینجا ولی انگار کوچه هارو کلا جارو نمی کنند یا شایدم کم جارو می کنند برا همین تمام کوچه هایی که ازشون رد شدیم سراسر پر برگ درخت بود و یه تصویر رویایی بهشون داده بود که نگووووووووو! قطرات بارونم رو برگا نشسته بود و با باد هم که این ور اون ور می رفتند نمی دونید چقدر حس و حال خوبی به آدم می دادند...با هر وزش بادم یه سری برگ زرد و نانجی دیگه از رو درختا رقص کنان بعد اینکه چرخها می زدند با باد، می ریختند رو زمین و آدم برگ ریزانو به معنای واقعی کلمه به زیبایی حس می کرد! من که تا بریم و بیاییم کلی از این مناظر زیبای طبیعی لذت بردم و سرشار از حس زندگی و شادابی شدم انقدرررررررررررر اون بارون زیبا بود که انگار به جای اینکه رو زمین بباره روی روح و روان آدم می بارید و می شستش و جلاش می داد و از همه دلواپسی ها رهاش می کرد! انقدررررررررررررر اون برگ ریزان قشنگ بود که انگار اون برگا به جای اینکه رو زمین فرود بیان روی احساس آدم سوار می شدند و با باد چرخ می خوردند و می رقصیدند و با اون رنگای محشرشون آدمو لبریز از حسایی می کردند که روح زندگی رو تو وجودش می دمید و بهشتو توی یه روز ابری و بارونی و پاییزی برا آدم مجسم می کرد من مطمئنم که روزای پاییزی بهشت هم همین شکلی اند! بعضی وقتها فک می کنم یه سری چیزا توی این دنیا هستند که انگار خدا قطعه هایی از ابدیتو توشون جا داده با همون حس و حال و با همون زیبایی، پاییزو برگ ریزانش و بوی بارونش و حس و حالشم از همون قطعه هاست ...خلاصه خواهر سرشار از حسای ناب و زیبا برگشتیم خونه، فقط تنها چیز بدی که بارون و هوای بارونی داره اینه که یه خرده که رطوبت تو هوا باشه سریع موهای من وز می شه و فر می خوره و من تبدیل به ببعی می شم  فک کنید از خونه که می خواستیم بریم بیرون موهامو سشوار کشیده بودم صاف صاف بودند بعد از اینکه رفتیم و برگشتیم یه جوری فر شده بودند و رفته بودند بالا که انگار صد ساله اینا فرند و اصلا به عمرشون صاف نبودند....دیگه تو خونه بعد از اینکه لباسامو عوض کردم و دست و بالمو شستم رفتم یه چایی ریختم و آوردم با پیمان در حالیکه کلی به موهام و حالتشون خندیدیم خوردیمش و کلی روح و روانمون شاد شد....بعضی وقتها فک می کنم اینکه یه فر شدن مو باعث خنده و شادی ما میشه و حداقل چند دقیقه ای حین خوردن چایی بهونه ای برای خندیدن ما میشه اونم نعمتیه و باید شکرشو به جا آورد .....بعله خواهر حتی ببعی شدن من هم تو هوای بارونی نعمتیه و هیچ چیزی تو این دنیا بی حکمت و بی حساب و کتاب نیست حتی وز شدن یه تار مو و باید قدر دونسته بشه و نباید به چشم زحمت و درد سر بهش نگاه بشه! ...پس تا می تونید در پس حتی رنجهای زندگیتون هم نعمتها و لطفهای بی شمار خدارو ببینید و به جای ناشکری تا می تونید سپاسگزارش باشید چون شما از حکمت نهفته در پس پرده اون رنجها آگاه نیستید و چه بسا نفع و سودی پشت اونا براتون گذاشته شده و در حال حاضر اون قسمت سختش رو به شمائه و اون یکی قسمتش بعدا قراره بهتون نشون داده بشه (ااااااااااااااالهی که همیشه روی خوش زندگی به سمتتون باشه و هرگز رنجشو نبینید) ...خب عزیزای دلم من دیگه برم  شارژ باطری تبلت داره تموم میشه و عنقریبه که خاموش بشه باید بزنمش به برق ....مواظب خودتون باشید از دور گل روی ماهتونو می بوسم و به خدای بزرگ می سپارمتون بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای

​​​​

💥 گلواژه💥
به خاطر داشته باشید که زندگی شما نباید حتما صد در صد کامل باشد تا باعث خوشحالی تان شود!
نکته ای کوچک اما گرانبها از کتاب « نکته های قشنگ زندگی (۲۰۰۲ راه برای شاد زیستن) نوشته: سیندی هینس »

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۴:۳۶
رها رهایی
شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۱۰ ق.ظ

درس به جای پایا.ن .نامه!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان طبق معمول، امروزم ساعت هفت و نیم صبح شال و کاه کرد رفت تهران تا مامانشو ببینه منم گفتم تا نیومده بیام یه سر به شما بزنم تا ببینم چیکار می کنید و در چه حالید؟...ایشالا که هر کجا و مشغول هر کاری که هستید شااااااااااااد باشید و ایام به کامتون باشه و حال دلاتون خوش و تنتون سالم و روز و روزگارتون خوش و خرم باشه! منم از اون موقع که پست قبلی رو براتون گذاشتم همش داشتم رو پرو.پوزالم کار می کردم چند روز پیشا گفتم یه زنگ به کارشناس رشته مون بزنم ببینم نهایت تا چه تاریخی می تونم پرو.پوزالو بهشون بدم که گفت همین الانم دیر شده ولی دیگه سعی کن تو این چند روزه برسونیش دست من تا بفرستمش شورا برای تایید تا بهمن ماه بتونی دفاع کنی ده بهمن آخرین تاریخیه که برای دفاع این ترم به ما دادند و از این حرفها...گفت امروز دکتر گ.ل .پور (منظورش استاد راهنمام بود) تا ساعت چهار کلاس داره چهار به بعد بهش زنگ بزن و باهاش هماهنگ کن تا سریع پرو.پوزالتو بررسی کنه ok که داد سریع پرینت بگیر و امضاش کن واسه ما پستش کن تا کاراشو بکنیم بفرستیم شورا واسه تایید تا برات تاریخ دفاع تعیین بشه... منم بعد از ظهر همون روز به استاده زنگ زدم و قضیه رو براش گفتم اونم گفت که شما این ترم نمی تونی دفاع کنی گفتم چرااااااااااااااآاا؟ گفت تو باید پرو.پوزالتو نهایتا تا خرداد می دادی و الان تاییدش دستت بود، نه الان که مهر هم گذشته و آبانه! گفتم خب ما ترم پیش اومدیم بدیم شما گفتین که بچه های ترم قبل از شما، بخاطر کرو.نا نتونستند دفاع کنند و دفاعشون عقب افتاده و کدهای ما همه پره و ما ظرفیت نداریم که بهتون کد اختصاص بدیم باید بمونید برا ترم بعد تا ظرفیت خالی بشه و بشه بهتون کد داد ما هم گذاشتیمش برا این ترم تقصیر ما نبوده که، گفت به هر حال الان دیگه نمیشه و شما مجبوری ترم بعد دفاع کنی منم گفتم استاد شما که پاک منو ناامید کردید یه کاری برام بکنید دیگه، نذارید بمونم برا ترم بعد!  گفت آخه فقط من نیستم که، بقیه استادای مشاور و ناظرا و شورای استان و غیره هم هستند دیگه، من هم بگم باشه اونا می گن نه، گفتم حالا من پرو.پوزالو براتون می فرستم شما اصلاحش کنید شاید شد! گفت بفرست من اصلاحش می کنم ولی مطمئن باش که نمیشه ولی بازم خوب شروع کردی کارتو انجام بده بذار پرو.پوزالت تایید بشه شروع کن به نوشتن پایا.ن نامه تا ایشالا ترم بعد به موقع بتونی دفاع کنی...دیگه با اعصاب خرد از استاده خداحافظی کردم و بلافاصله زنگ زدم به موبایل کارشناس.رشته مون که بهش بگم این استاده چی میگه که اونم قربونش برم هر چی زدم جواب نداد و دیگه مجبور شدم تا فرداش صبر کنم فرداش ساعت ده یازده دوباره بهش زنگ زدم ایندفعه جواب داد قضیه رو بهش گفتم گفت من با استاده حرف می زنم شب بهت زنگ می زنم... شبم زنگ زد و گفت که باهاش صحبت کردم می گه که هر کاری بکنیم بازم دفاع می مونه برا ترم بعد و زودتر از اون امکانش نیست منم گفتم اونجوری که من دوباره باید شهریه بدم که، الان دو ترمه که همینجور بی خود و بی جهت دارم شهریه می دم اونم گفت آره دیگه ترم بعدم برا بار سوم باید شهریه بریزی ..یهو یاد تغییر.شیو.ه و درس جایگزین پایا.ن نامه افتادم چون وسط پرو.پوزالم همش به سرم می زد که به جای این همه دنگ و فنگ پایا.ن.نامه، برم درس وردارم به جاش پاس کنم و خودمو خلاص کنم! گفتم نمی تونم به جاش درس وردارم و این ترم تمومش کنم نمونه واسه ترم بعد که بخوام پایا.ن .نامه بنویسم؟ گفت این ترم دیگه نمیشه چون وقتش گذشته قبل از حذف و اضافه باید اینکارو می کردی! تابستون بهت گفتم معدلت خوبه بیا این کارو بکن ولی تو قبول نکردی و گفتی می خوام پایان.نامه بنویسم گفتم چه می دونستم آخه پایا.ن .نامه می خواد اینجوری بشه وگرنه همونو ورمی داشتم ترم قبل هم تموم می کردم می رفت پی کارش! گفت فردا دوباره یه زنگ به من بزن ببینم چیکار می تونم برات بکنم گفتم باشه و فرداش دوباره بهش زنگ زدم گفت می خوام یه حرکتی برات بکنم شاید جواب داد و تونستی این ترم شش .واحد درس به جای پایا.ن .نامه بگیری و دیگه نمونی برا ترم بعد! گفتم چه حرکتی؟ گفت می خوام موافقت استاد. راهنماتو بگیرم یه نامه بنویسم به استان با استناد به نامه ای که تابستون برا تغییر.شیو.ه برامون فرستاده بودند، دوشنبه بفرستمش شورای ویژه استان تا اول بتونم واحد .پایا.ن .نامه اتو بلا اثرش کنم بعد اجازه خوندن شش.واحد درسو برات بگیرم تا بخونی و پاس کنی و بتونی همین ترم فارغ التحصیل بشی و کارت نمونه برا ترم بعد! منم بعد از اینکه کلی ازش تشکر کردم دیگه خداحافظی کردم و تلفنو قطع کردم تا ببینم دوشنبه چی پیش می یاد..خلاصه خواهر الان منتظر شورای ویژه ام که ببینم دوشنبه چیکار می کنند و نتیجه چی میشه! از اون روزم تا حالا دیکه بی خیال پرو.پوزالو این چیزا شدم و دارم از زندگی لذت می برم چهارشنبه بعد از ظهر بعد از پونزده روز خونه نشینی و نوشتن پر.وپوزا.ل برای اولین بار با پیمان یکی دو ساعتی رفتم بیرون و یه خرده قدم زدیم و برگشتیم دیگه داشت رنگ بیرون یادم می رفت، این یکی دو روزه هم کلی مطالعه غیر درسی کردم و تونستم کتاب.«شدن» میشل. او.با.مارو که تو اون پونزده روز فقط نیم ساعت یه ساعتی صبح ها قبل از صبونه می تونستم بخونمش تمومش کنم این کتاب در مورد زندگی خانوادگی و پروسه رئیس .جمهور شدن بارا.ک اوبا.ما رئیس .جمهور سابق آمر.یکا از زبان همسرش میشل.او.باماست ایندفعه که اومده بودم میاندو.آب با دو تا کتاب دیگه آیهان بهم هدیه داده بودش که ازش یه دنیااااااااااااااااااااا ممنوووووووووووووووووووووووونم !خییییییییییییییییییییییییییییییلی کتاب خوبی بود به جرات می تونم بگم یکی از بهترین و بی نظیرترین کتابهایی بود که تا حالا خونده بودم! هم از خوندنش کلی لذت بردم، هم هزاران چیز با ارزش ازش یاد گرفتم، هم شناخت بیشتری نسبت به جامعه.آمر.یکا پیدا کردم، هم قلبا احترامم به بارا.ک او.باما و همسرش میشل .اوبا.ما چندین برابر شد چون انسانهایی بودند که هر دو از دل فقر بلند شده بودند و با انسانی ترین آرمانها با نهایت تلاش و کوشش نهایتا به کاخ .سفید راه پیدا کرده بودند ...اگه تونستید حتما بگیرید و بخونیدش چون از خوندنش اصلا پشیمون نمی شید مطمئن باشید....دیشب بعد از تموم کردن کتاب «شدن» یه سر به کتابخونه ام زدم و تصمیم گرفتم ایندفعه کتاب «فاطمه، فاطمه است» دکتر .شر.یعتی رو بخونم برا همین ورش داشتم آوردم گذاشتمش رو میز عسلی تو هال که جلو چشمم باشه! این کتابو چندین سال پیش شاید هشت یا نه سال پیش از آزا.دگان کرج خریدمش از اون موقع گذاشتمش تو کتابخونه و تا همین دیشب که یه دو صفحه از مقدمه اشو خوندم لاشم باز نکرده بودم حالا ایشالا ایندفعه دیگه می خونمش تا با شخصیت حضرت.زهر.ا بیشتر آشنا بشم! تعریف این کتابو از وقتی دبیرستان بودم از زبون معلمامون شنیدم اصلا رو حساب حرف اونام این کتابو گرفتم ایشالا می خونمش و نتیجه اشو اینجا بهتون می گم تا اگه خوب بود که شک ندارم خوبه شمام برید بخونیدش البته اگه تا حالا نخوندینش! ...خب دیگه اینم از معرفی کتاب، من برم یه زنگ به پیمان بزنم ببینم رسید یا نه شمام برید به کارتون برسید وسطام اگه وقت داشتید دعا کنید این درسای منم جور بشه بلکه این ترم بخونم و مدرکمو به امید حق علیه باطل بگیرم و خلاص بشم!... این «به امید حق علیه باطلو» آقا نوری تو سریال نون. خ می گه! خیییییییییییییییییییییلی سریال باحالیه سری اولش دیروز تموم شد از امروز سری دومشو پخش می کنه اگه تا حالا ندیدینش حتما ببینید خیلی باحاله باعث میشه هر روز یه ساعت بخندید و روحتون حسابی شاد بشه😆😆😆😆 از کانال.یک پخش میشه معمولا ساعت پخششو می زنه «۱۸» ولی خیلی وقتها من می بینم پنج و نیم یا بیست دقیقه به شش شروع میشه پس مواظب باشید که از دستش ندید  ...خب دیگه اینم از معرفی سریا.ل ...دیگه چی می خواید؟ واقعااااااااااااااا چه انتظار دیگه ای از یه وبلاگ دارید که این وبلاگ نمی تونه برآورده اش کنه؟؟؟ هااااااااااااااااااااان؟؟؟؟!!!!😜.....خب دیگه من واقعا برم ...از دور می بوسمتون خییییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید... یادتونم نره دوستتون دارم شدییییییییییییییییییییییییید به مدت مدید ... بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 

 

💥گلواژه💥
با هر دری که به روی من گشوده شد، در حد توانم سعی کردم تا من هم راهی برای دیگران هموار سازم.
جمله ای ناب از «میشل اوباما» از کتاب بی نظیر «شدن» 
(خیییییییییییییییلی این جمله رو دوست دارم همین یه جمله کافی بود که تمام قد در مقابل این بانوی بزرگوار تعظیم کنم کاش همه ما آدمها اینجوری باشیم با هر دری که به رومون باز میشه به شکرانه اون گشایش ما هم در حد توانمون دری به روی دیگران باز کنیم و مشکلی از اونا حل کنیم با هر نعمتی که به دستمون می رسه ما هم زمینه ساز رسیدن نعمتی به دست کسی که بهش نیاز داره بشیم، با هر مشکلی که به نوعی به لطف خدا ازمون حل میشه ما هم مشکلی رو از احدی حل کنیم و گرهی رو که توانایی باز کردنشو داریم از کار کسی باز کنیم!) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۰
رها رهایی
شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۱۸ ب.ظ

تا غر بعدی!!!

سلاااااام سلاااااام سلااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان رفته تهران خونه مامانش تا عصری مامانشو ببره پیش دکتر قلب برا چکاپ ماهانه اش منم خونه ام و می خوام تمام امروزو تا اومدن پیمان صرف نوشتن این پرو.پوزال لعنتی کنم الان چند روزه دارم روش کار می کنم هنوز نتونستم درست و حسابی بنویسمش خییییییییییییییلی سخته پدرم دراومده! انقدرم سرمو انداختم پایین و نوشتم و دنبال مقاله تو سایتها گشتم که از دیشب رگ گردنم بدجور گرفته و تا خود صبح که نتونستم از شدت سر درد و گردن درد درست و حسابی بخوابم، صبح هم دوباره با سردرد و گردن درد بیدار شدم دیدم اصلا خوب نشده... الان که ساعت ده و نیمه سرم یه خرده بهتر شده ولی گردنم همچنان درد می کنه یه ربع پیش کلی پماد سالیسیلا.ت بهش مالیدم ولی فعلا که خیلی اثر نذاشته، یک بوی بدی هم راه افتاده تو خونه که نگووووووووووووو! حالا بوش مهم نیست، اگه خوبش کنه حاضرم صد برابر این بورو تحمل کنم! فک کنم تا این پایان .نامه تموم بشه دیگه نه گردنی برا من بمونه نه سری نه چشم و چالی...خلاصه که خواهر فقط سختی نوشتن پایان.نامه نیست بلکه من مشکلات عدیده جسمی و بلکه روحی زیادی دارم که مزید بر علت شدند و بیشتر از پایان نامه پدر منو درآوردند یکیش این خاله پری نازنینه که دو روزه تشریف فرما شده و پیش من جا خوش کرده و هر دفعه که بلند می شم راه برم صدبار سرم گیج می ره و بعد از اینکه چندین بار به در و دیوار می خورم بلاخره کارمو انجام می دم و می یام دوباره می شینم این قرصهای آهنی هم که خوردم انگار هیچ تاثیری تو کم کردن این کم خونی نداشتند و الحمدالله مشکل همچنان به قوت خودش باقیه!شهرزاد بهم گفته بود که برا کم خونی عرق بید.مشک خیلی خوبه چند وقت پیشا که کرج بودیم بعد از اینکه شهرزاد اون حرفو زد رفتم  دو تا بطری عرق بید.مشک گرفتم آوردم گذاشتم تو یخچال، ولی از بس فراموشکار شدم یادم رفته ازشون استفاده کنم از امروز گذاشتمشون جلو چشمم که دیگه هر روز بخورمشون شاید اینا یه تاثیری بذارند...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از حال و روز این روزای من...خب دیگه خدارو شکر به حد کافی غر زدم و از مشکلاتم براتون گفتم فک کنم برا امروز دیگه کفایت کنه 😜  من برم یه چیزی بخورم گشنمه تا ببینم بعدش چیکار باید بکنم  شمام برید به کار و زندگیتون برسید ببخشید که با غر زدنام سر شمارو هم درد آوردم ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خیییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای
«راستی از این به بعد ممکنه مثل این پست یه خرده کوتاهتر بنویسم تا وقتی که پایان .نامه رو یه کاریش بکنم برا همین این روزا فقط منتظر غر زدنای من باشید نه چیز دیگه ای 😜 » پس تا غر بعدی خدانگهدااااااااااااااااااار 😆😆😆😆

*گلواژه*

*خنده آیین خردمندان است!*

این گلواژه هیچ ربطی به این پست نداشت ولی برای اینکه به این پست بتونید ربطش بدید می تونید به غرهای من بخندید!... ولی در کل خنده خوبه چه با دلیل چه بی دلیل...تو این دنیای گذرا بهتر اینه که آدم بخنده تا غصه بخوره و گریه کنه... پس لطفا خندیدن یادتون نره! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۴:۱۸
رها رهایی
سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۱۱ ب.ظ

از پس خودم هم بر نمی یام !!!

سلااااام سلااااااام سلااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که صبح ساعت هفت و نیم پیمان شال و کلاه کرد و رفت تهران خونه مامانش، منم اونو که راهی کردم اومدم گرفتم تا ساعت ده خوابیدم اما چه خوابیدنی؟ یه مگس نمی دونم از کجا اومده بود تو اتاق صبح هر کاری با پیمان کردیم نتونستیم بیرونش کنیم یا بکشیمش اسپری هم من نذاشتم پیمان بزنه تو اتاق چون می خواستم دوباره بگیرم بخوابم! خلاصه اون یکی دو ساعتی که من خوابیدم مدام بالا سر من بود و برا اینکه رو صورتم نشینه ملافه رو کشیده بودم رو صورتم، تا ساعت ده خوابیدم ده دیدم نفسم گرفته و دارم زیر ملافه خفه می شم گفتم بلند شم و عطای این خوابو به لقاش ببخشم! دیگه بلند شدم تختو مرتب کردم و یه زنگم به پیمان زدم ببینم رسیده گفت راه خلوت بوده و  نه و ربع اینجورا رسیده و صبونه هم خورده منم بهش گفتم ساعت دهه پس قرص فشارتم بخور یادت نره(هر روز ساعت ده می خوره) گفت باشه و دیگه خداحافظی کردم اومدم رفتم کتری رو گذاشتم بجوشه چایی دم کنم بعدشم اومدم یه زنگ به ساناز زدم و یه ربعی باهم حرف زدیم و خندیدیم دلیل خنده مون هم این بود که ساناز می گفت لیندا.کیا.نی بازیگر.سینما توی صفحه اینستا.گرامش نوشته : مسئول یارانه کیه تو مملکت؟ دوازده ساله یارا.نه رو تونسته روی چهل و پنج هزار تومن نگه داره! لامصبو پیداش کنید اقتصاد کل مملکتو بدید دستش خیالمون راحت شه!😆 ...بعد ازاین خنده ها و حرف زدن با ساناز هم پیمان زنگ زد که جوجو این کرمهایی که بهم سپردی رفتم داروخونه بگیرم میگه دو جوره کدومو بگیرم؟یکیش معمولیه یکیش مغذیه!(صبح بهش سپرده بودم یه لوسیون.بدن.سینر.ه از این ۲۵۰ میل ها که بزرگند برام بگیره با یه پماد ویتا.مین آ+د! جدیدا پوست دستام خیلی خشک شده از بس که شستمشون دیگه هر چی می زنم تاثیر نداره روشون، گفتم این کرم و پمادو بگیرم بزنم شاید تاثیر بذارند قبلا ازشون استفاده کرده بودم خوب بودند) ...خلاصه گفت معمولیه رو بگیرم یا مغذیه رو؟ بهش گفتم قیمتهاشون چنده؟ گفت معمولیه که ضد آلود.گی هوا هم هست چهل و پنج تومنه! مغذیه شصت و پنج تومنه! منم گفتم همون معمولیه رو بگیر که ارزونتره اونم گفت باشه و پنج دقیقه بعدش زنگ زد که شصت و پنج تومنیه رو برات گرفتم گفتم مواد مغذی داره برا پوستت خوبه منم کلی ازش تشکر کردم و گفتم پماده رو هم گرفتی؟ گفت آره اونم گرفتم بازم ازش تشکر کردم، دیگه اون خداحافظی کرد و رفت از روغن گیریه روغن بخره منم اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم و بعد از اینم می خوام برم اگه خدا بخواد یه خرده رو پرو.پوزال پایان نامه ام کار کنم این لامصبم کلا طلسم شده ترم قبل یه بار نوشتم و برا استاد پستش کردم اونم قربونش برم با صدتا ایراد پسم داد و گفت اصلاحش کن دوباره بفرست از اون موقع تا حالا هم همچنان من دنبال رفع این ایرادات هستم و مثل همیشه که کارو دقیقه نود انجام می دم اینم گذاشتم برای دقیقه نود، البته کاش دقیقه نود بود الان دیگه از نودم گذشته چون کارشناس رشته مون گفته بود تا آخر مهر تحویل بده بفرستم بره برا تایید تا بتونی بهمن ماه دفاع کنی چون چهار ماه تاییدش طول می کشه منم که از بس تنبلی بهم غلبه کرده یه هفته هم از آبان گذشته هنوز هیچ کاری نکردم بعضی وقتها از دست خودم و کارام می خوام سرمو بکوبم به دیوار! جالبه که من از پس خودم هم بر نمی یام که گوش خودمو بگیرم و بنشونم خودمو پای کار تا انجامش ندادم از جام بلند نشم همش امروز و فردا می کنم و بدبختی یه وقتی به خودم می یام که دیگه کار از کار گذشته!....حالا دیشب با خودم تصمیم گرفتم که امروز که پیمان نیست مثل آدم بشینم و روش کار کنم فعلا هم از صبح تا الان که ساعت یک ظهره هیچ کاری نکردم ...خدا آخر و عاقبت منو به خیر کنه...من برم ببینم میشه امروز کاری بکنم یا نه شمام هم مواظب خودتون باشید هم دعا کنید که یه خرده من آدم شم ...از دور می بوسمتون بوووووووووووووووس فعلا بااااااااااای

💥گلواژه💥
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند 
بس خجالت که از این گردش ایام برد! 
(این گلواژه هم خطاب به خودم بود شاید یه کم خجالت بکشم!)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۳:۱۱
رها رهایی
پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۱۳ ب.ظ

ماجراهای این چند روزی که نبودم !

سلاااااااااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بعد از صد سال بلاخره امروز تونستم یه سر به اینجا بزنم تا شاید بتونم یه کوچولو بنویسم البته ممکنه در حد چند خط باشه چون پیمان از ساعت شش و نیم صبح رفته کرج گل پسرو برده نمایندگی برا سرویس بیست هزار، منم از اون موقع گرفتم خوابیدم تا نیم ساعت پیش که بلند شدم زنگ زدم پیمان گفت کارش تموم شده و داره راه می افته که برگرده برا همین مجبورم یه توضیح مختصر و مفید از این مدت که نبودم بدم و برم... دوباره جونم براتون بگه که از وقتی که از میاندو.آب برگشتیم همش بین نظر .آباد و تهران در حال رفت و آمد بودیم و دنبال خونه تو تهران می گشتیم اونجا که بودم بهتون گفتم که دو سه روز مونده به اومدنم به میاندو.آب تو کرج یه آپارتمان ۸۳ متری تک واحد خریدیم ولی به مدت ده ماه رهنش دادیم به صاحبخونه ای که ازش خریده بودیمش چون اونم یه جا دیگه خونه خریده بود و مستاجر خونه اش قرار بود ده ماه دیگه خونه رو تخلیه کنه برا همین مجبور بود تو همین خونه ده ماه بشینه تا اون تخلیه کنه و بره تا این بتونه بره توش! از اون جایی که چون تخلیه خونه ده ماه دیگه است پیمان گفت جوجو ما باید حتما یه خونه دیگه تو کرج یا تهران پیدا کنیم بخریم که تخلیه باشه و تا زمستون نشده از نظر .آباد بریم اونجا! چون زمستون که بشه برف وبارون بخواد بیاد رفت و آمد به تهران سخت میشه و نمی تونم تو برف و بارون اینهمه راه از نظر .آباد تا تهران برم و به مامان سر بزنم برا همین تصمیممون این شد که اول تو تهران همون حول و حوش خونه مامان پیمان تو نار.مک دنبال خونه بگردیم اگه پیدا کردیم که هیچ، اگه نتونستیم پیدا کنیم دوباره بیاییم تو کرج تو همون محله خودمون یه خونه دیگه پیدا کنیم و بخریم برا همین این مدت که نبودم همش تو تهران دنبال یه آپارتمان پنجاه متری بودیم هر جای نار.مک هم می رفتیم قیمتها انقدر بالا بود که می گفتند برا پول ما که دو.میلیارده چیزی نمی دن و باید بریم مناطق پایین تر ،پایین تر هم که می رفتیم دوباره همین حرفو می زدند 😃  پیمان می گفت آخر سر انقدر می زیم پایین که از تهران خارج می شیم بازم می گن به پول شما اینجام نمی دن! خلاصه صبح می رفتیم تهران و نصف شب با اعصاب خرد و سر درد شدید، خسته و کوفته بر می گشتیم نظر.آباد ،فرداش دوباره همینجور! تا اینکه دو سه روز پیش غروب که دیگه می خواستیم برگردیم خونه، من تو دیوا.ر یه آگهی دیدم که سه تا واحد. پنجاه .متری. نوساز. تو خیابون .کر.مان که نزدیک میدون.رسا.لته و با نار.مک دو سه تا خیابون بیشتر فاصله نداره گذاشته دو .میلیارد و ششصد .میلیون(واحدها تو طبقات دوم و چهارم و پنجم بودند نوشته بود واحد طبقه دومی متری دو میلیون از واحدهای طبقه چهارم و پنجم ارزونتره پیمان هم می گفت اگه خوب بود و خوشمون اومد همون پنجمیه رو که طبقه آخره ورمی داریم درسته که متری دو میلیون  گرونتره ولی در عوض بالا سر آدم کسی نیست که اذیت کنه و سرو صداش بیاد) خلاصه پیمان زنگ زد یارو آدرس خونه رو داد گفت برید از بیرون ببینید اگه خوشتون اومد هماهنگ می کنیم فردا تو روز بیایید داخلشو ببینید ما هم رفتیم دیدیم و از ساختمونش و محله اش خوشمون اومد و با یارو حرف زدیم و قرار شد فرداش نه بلکه پس فرداش که می شد سه شنبه بریم داخلشو ببینیم سه شنبه ظهر رفتیم تعو.یض.پلا.ک.میثم تو جاده. قدیم. تهران پیمان سند خونه مامانشو گرفته بود تا باهاش پلاک گل پسرو عوض کنه و پلاک تهرانشو بزنه روش(یکی از اون دو تا پلاکهاشو که داره ۶۶ و ۱۱ ! پلاکی که رو گل پسر بود ۳۰ بود هر چند که ۳۰هم مال تهرانه که به کرج دادند ولی پیمان ازش بدش می اومد ) ...خلاصه برا ساعت یک و بیست دقیقه ظهر اینترنتی نوبت گرفته بودیم رفتیم تعویض پلاک و تا ساعت چهار و نیم کارمون طول کشید بلاخره پلاکو عوض کردند و پلاک یازده رو روش زدند و راه افتادیم سمت نارمک قرار بود هم بریم اون خونه رو ببینیم هم پیمان بره به مامانش سر بزنه براش آش ببره(روز قبلش آش پخته بودم با خودمون برده بودیم) هم اینکه براش بره نون بخره از شانس بدمون دو روز بود که قیمت سکه .و دلا.ر همش داشت می اومد پایین اون روزم دلا.ر از سی و دو تومن اومد رو بیست و هفت تومن و سک.ه. هم از شونزده و پونصد اومد رو سیزده میلیون، ما هم چون پول خرید خونه رو به صورت دلا.ر و سک.ه نگه داشته بودیم اگه می خواستیم بفروشیمشون در حد سیصد چهارصد میلیون ضرر می کردیم برا همین پیمان گفت با این قیمتها دیدن اون خونه دیگه فایده نداره چون به فرض اگه بپسندیم هم دیگه با این قیمت دلا.ر و سک.ه ما اونقدر پول نداریم که بخوایم بریم پای معامله و بخریمش پس بهتره که فعلا بی خیالش بشیم تا ببینیم چی سر قیمتها می یاد ...خلاصه که خواهر دیگه نرفتیم خونه رو ببینیم من سر خیابون.آیت که خیابون مامان پیمانه پیاده شدم گفتم برم از سرسبز از اون روغن گیریه که همیشه روغن می خریم برا خودم روغن.نار.گیل بگیرم پیمان هم گفت حالا که می ری اونجا نیم کیلو هم ارده بگیر(سرسبز اسم یه محله است که چسبیده به نار.مک) بعد از اونجام می خواستم برم برا خودم یه خرده لوازم آرایش بگیرم پیمان گفت ته کارت.ملتت که اون روز بهت دادم دویست و بیست تومن هست با اون بگیر (چند وقت پیشا پیمان دو تا کارتهای منو ازم امانت گرفته بود و پول ریخته بود توش که باهاش سک.ه بخره چون جدیدا بخاطر جلوگیری از پو.ل شویی و این حرفها یه نفر تو روز بیشتر از دویست میلیون پول نمی تونه از حسابش ورداره برا همین مجبور بود بیشتر از دویست میلیون اگه لازم داشت بریزه تو حساب منو از اون برداشت کنه...جالبه که مسئو.لامون پ.و.ل.شویی . و  ا. ختلا.س رو خودشون می کنند و قوانین سفت و سختشم برا ملت می ذارند)خلاصه اول رفتم سر.سبز و دو تا شیشه روغن نارگیل برا خودم و نیم کیلو ارده برا پیمان گرفتم و بعدشم رفتم سه تا شال از این چروکها به رنگ سبز یشمی و آبی نفتی و قهوه ای پر رنگ که به زرشکی می زد با یه شال پاییزی کرم تقریبا بافت  که خطهای قرمز داشت با دو تا تیشرت و چهار تا مداد لب و دو تا لاک گرفتم شد دویست و شصت هزار تومن! یعنی دویست و بیست هزارتومنی که ته کارتم مونده بود رو خالی کردم هیچ، از این یکی کارتم هم چهل هزار تومن خرج کردم بعد دیگه بی خیال خرید چیزای دیگه شدم و یه خرده تو نار.مک راه رفتم و یه زنگ به مامان زدم که جواب نداد و برگشتم یه زنگ به سمیه زدم ده دقیقه ای باهاش حرف زدم بعد از اینکه خداحافظی کردیم و قطع کردم مامان زنگ زد گفت که رفته بوده پشت بوم کشمشهایی که پهن کرده بوده رو جمع کنه چون هوا داشته ابری می شده ممکن بوده بارون بیاد برا همین متوجه زنگ من نشده بوده ...با اونم هفت هشت دقیقه ای حرف زدم و خداحافظی کردم بعدش دیدم انقدر راه رفتم خسته ام برا همین رفتم تو میدو.ن هفت.حوض روی نیمکتهای یه بستنی فروشی نشستم تا اینکه پیمان بهم زنگ زد که دارم می یام سوارت کنم کجایی؟ جامو بهش گفتم اومد سوارم کرد و راه افتادیم سمت خونه! ...دیروزم جایی نرفتیم و فقط رفتیم همین جا تو نظر .آباد از نمایندگی اسنو.ا یه یخچال .فریزر رنگ .تیتانیوم از این پهنا خریدیم پونزده میلیون و سیصد و هشتاد هزار تومن، پولشو دادیم برگشتیم بعد از ظهر با وانت آوردن در خونه ...ساید بای ساید نیستا از ایناست که یه خرده پهنند و مثل ساید بای سایدند! پیمان تصمیم گرفته اون خونه ای که تو کرج خریدیم رو بده به پیام داره برا توش وسیله می خره فعلا یخچالشو خریدیم تلوزیون و لباسشوییشم شاید هفته دیگه بگیریم بقیه چیزاشم تا این ده ماه بگذره خرد خرد می گیریم تا خونه که تخلیه شد ببریم اونجا و مبله اش کنیم تا آقا تشریف فرما بشه و بیاد اونجا زندگی کنه!جالبه که با اینهمه کاری که پیمان براش می کنه نه تنها تشکر تو کارش نیست بلکه همیشه پشت سر پیمان حرف که می افته میگه اینم روانیه... رد داده  ...دیواااااااانه است و از این حرفها ...خلاصه که خواهر دنیای جالبیه هر کی بیشتر بی احترامی و بی حرمتی می کنه بهش بیشتر خدمت می کنند ....خب دیگه من برم چند خطم باز تبدیل شد به شاهنامه... الان دیگه پیمان می رسه ....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۹ ، ۱۲:۱۳
رها رهایی
شنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۲ ق.ظ

رسیدن به خونه و تشکر از شما!

سلاااااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اون روز که از اونجا راه افتادم وقتی عصری رسیدم اینجا پیمان تا آبیک اومد پیشوازم و ساعت شش و نیم رسیدم اونجا و سوار ماشینش شدم و رفتیم خونه(از اونور که می یاییم آبیک بعد از قزو.ینه و بعد آبیک می رسه به نظر.آباد)! رسیدم خونه دیدم پیمان تو اون یه هفته کلی کار تو خونه کرده! باغچه هارو صفا داده و برگا و علفهای خشکشو کنده، تو باغچه حیاط خلوت ناز کاشته، بخاریهای خونه رو گذاشته(تو خونه قبلیمون چون پکیج داشتیم نیازی به بخاری نبود و شوفاژا کار می کردند ولی اینجا باید بخاری می ذاشتیم) جای مبلهارو عوض کرده و یه جور دیگه چیده ، گلای پاسیورو مرتب کرده و بعضیاشونو رو پایه های چوبی گذاشته اینور اونور خونه و تابلوهایی که از همون موقع اسباب کشی همینجور بلاتکلیف گوشه دیوار مونده بودند رو زده به دیوار ، سه تا از کشوهای کابینتهارو که خراب بودند درست کرده، روی میزای خونه (میز غذاخوری آشپزخونه و میزای جلو مبلا) رومیزیهای مختلف انداخته و یه گوشه از کف هالو یه قالیچه رنگی که قبلا داشتیم و استفاده نمی کردیمو انداخته و خوشگلش کرده دور ظرفشویی رو تو آشپزخونه چسب. آکواریوم زده که آب از لابلاش نره پایین، جای رادیورو عوض کرده و برا زیر میزش یه پایه درست کرده و چیزای تزئینی آشپزخونه رو که همینجور مونده بود زده سر جاشون و پریز گوشی تلفنو درست کرده و ...خلاصه هزارتا کار دیگه ...برا منم سه تا کلوچه گرم کرده بود و آماده  گذاشته بود رو میز غذاخوری و چایی تازه هم برام دم کرده بود می گفت گفتم جوجو خسته است بیاد بخوره!(کلوچه هایی که از شمال آوردیمو منظورمه قبل از خوردنشون تو ماهی تابه گرمشون می کنیم که ضدعفونی بشن)...به جز کلوچه و چایی برام میوه هم شسته بود گذاشته بود تو یخچال و بستنی هم گرفته بود گذاشته بود تو فریزر، یه خورشت هم از فریزر درآورده بود گذاشته بود بیرون که یخش وا بشه تا شب با یه کته کوچولو بخوریمش(من یه موقعهایی که غذا زیاد درست می کنم یه مقدارشو می ریزم توی ظرف در بسته و می ذارمش تو فریزر تا وقتایی که آدم رفته یه جایی برگشته و خسته است یا یه موقعهایی که حال و حوصله غذا درست کردن نداره دربیاره استفاده کنه برا همین یه موقعهایی می بینی پنج شش تا غذای مختلف تو ماه توی فریزر برای همچین روزهایی ذخیره داریم ) ...خلاصه همه چی رو آماده کرده بودو اومده بود دنبال من ! منم ازش کلی تشکر کردم و بابت کارایی که برا خونه انجام داده بود هم حسابی تحسینش کردم اونم کلی خوشحال شد...بعد از اینکه یکی یکی کارایی که کرده بودو بهم نشون داد و تموم شد رفتم لباسامو عوض کردم و دست و بالمو شستم و نشستم برام چایی ریخت با کلوچه ها خوردم و بعدشم بلند شدم گلهایی که از اونجا آورده بودمو گذاشتم تو آب و دادم پیمان جاشون داد تو پاسیو تا بعدا سر فرصت بکارمشون تو خاک ،سه چهارتاشونم بردم تو حیاط خلوت و موقتا توی یه خرده خاکی که از پای خانم گردویی ورداشتم کاشتمشون توی ظرف ماست تا بعدا خاک بگیریم و بکارمشون تو گلدون،بعد از گل کاری هم اومدم یه کته کوچولو گذاشتم تا با خورشتی که پیمان گذاشته بود بیرون بخوریم بعدم رفتم لباسامو از ساکم درآوردم و اونو خالی کردم بعد رفتم یه دوش گرفتم و اومدم نشستیم شام خوردیم... پیمان تمام طول هفته رو که من نبودم از تنبلی فقط نون پنیر و گوجه خیار خورده بود یه بارشم نیمرو درست کرده بود برا همین غذارو که می خورد می گفت آخی داشت مزه برنج دیگه یادم می رفت منم کلی بهش خندیدم ...بعد از غذا هم یه چایی خوردیم با یه کم میوه و من دیگه از خستگی جلوی مبلا یه بالش گذاشتم و همونجا بیهوش شدم ساعت دوازده و نیم اینجورا بود که پیمان بیدارم کرد رفتم مسواک زدم و اومدم گرفتیم خوابیدیم!... دیروزم صبح بلند شدیم و بعد از صبونه یه خرده چیزایی که از اونجا آورده بودمو سروسامون دادیم و دم ظهرم یه چایی خوردیم گرفتیم یه خرده خوابیدیم هوام به شدت سرد بود با اینکه توی هال بخاری روشن بود ولی چون شعله اش کم بود من هر از گاهی سردم می شد و بیدار می شدم دوباره می خوابیدم(هیچی رو خودم ننداخته بودم) بعد از چند بار بلند شدن و خوابیدن دیگه بلند شدیم و شعله بخاری هال رو زیاد کردیم و پیمان رفت بخاری اتاقم روشن کرد یه خرده هوای خونه گرم شد، دیگه نشستیم یه چایی خوردیم و پیمان لباسشویی رو روشن کرد و همه لباسای منو ریخت توش و شست برد پهنشون کرد و اومد گفت جوجو برم یه خرده وسایل سوپ بگیرم بیارم یه سوپ درست بکن با یه خرده عدس پلو تا فردا برا مامان ببرم و یه سر بهش بزنم از وقتی تو رفتی نرفتم پیشش منم گفتم باشه اونم بلند شد رفت اونارو بگیره منم مواد عدس پلورو گذاشتم بپزه و اومدم یه خرده نشستم تا اینکه پیمان اومد و بلند شدم مواد سوپم شستم و خرد کردم و آماده کردم گذاشتم بپزه، عدس پلورو هم دم کردم و گذاشتم رو اجاق و اومدم نشستم مارالو از شبکه.تما.شا نگاه کردم و تموم که شد دیگه شام هم  آماده شده بود و نشستیم خوردیم ،دیگه  من دراز کشیدم یه خرده جلو تلویزیون خوابیدم و پیمانم یه فیلم خارجی داشت می داد اونو دید و بعد یکی دو ساعت منو بیدار کرد برام چایی ریخته بود اونو‌خوردم یه خرده هم بعدش میوه آوردم خوردیم و ساعت یک اینجورا گرفتیم خوابیدیم ...امروزم ساعت شش و نیم پیمان بلند شد بار و بندیلشو بست و هفت راه افتاد سمت تهران و رفت خونه مامانش منم اومدم کتری رو گذاشتم جوشید و چایی رو دم کردم گذاشتم روشو یه لیوان آب داغم برا خودم ریختم تا ولرم بشه بخورم(می گن ناشتا آب سرد خوردن برا بدن ضرر داره ولی آب جوشیده ولرم خیلی خوبه و سموم بدنو دفع می کنه و برا سیستم گوارشم خیلی خوبه و پوست رو هم شفاف می کنه) بعد از خوردن آب ولرم هم نشستم اینارو برا شما نوشتم الانم دوباره خوابم گرفته از اونورم رگ گردنم دوباره گرفته درد می کنه می خوام اینو پست کردم برم بگیرم بخوابم ‌...پس مواظب خود گلتون باشید ویادتون نره که چقدررررررررررررررررررررررررررر دوستتون دارم ....راستی بابت همه زحمتهایی که تو این یه هفته برا من کشیدید و بابت همه هدیه هایی که هر تک تکتون بهم دادید و منو کلی شرمنده کردید ازتون یه دنیااااااااااااااااااااااا ممنووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووونم ایشالاااااااااااااااااااااااااااااااااااا که همیشه زنده باشید من در توانم نیست و کوچیکتر از اونم که بتونم خوبیهاتونو جبران کنم بس که در حق من لطفها کردید ولی اااااااااااااااااااااااااااااااااااااالهی که خدا به بهترین نحو ممکن براتون جبرانش کنه و هر چی ازش میخواین بهتون بده و تو لحظه لحظه زندگیتون شااااااااااااااااااااااااااااااااد و موفق و سلامت وپیروز باشید و میلیاردها میلیارد برابر لطف و محبتی که در حق من کردید به خودتون و زندگیتون برگرده !ممنووووووووووووووووووووووووووووووووووون که انقدرررررررررررررررررررررررر ماهید از دور می بوسمتون و دلم از همین حالا براتون یه دنیا تنگ شده مواظب خود گلتون باشید خیییییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خییییییییببببببببببببببببببببببییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااای

 

*گلواژه*

ما در زندگی، همه تنگاتنگ هم افتاده‌ایم. 

فکر می‌کنم هنر اصلی، هنر فاصله ها باشد. زیاد نزدیک به هم، می‌سوزیم. زیاد دور از هم، یخ می‌زنیم.

از کتاب «دیوانه وار» اثر «کریستین بوبن»

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۹ ، ۱۰:۱۲
رها رهایی
پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ق.ظ

مختصر و مفید از شمال و عکس خلاقیتم !

سلااااااام سلاااااام سلااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت پنج بعد از ظهر رسیدیم خونه و امروزم پیمان رفته تهران خونه مامانش منم اینجا در خدمتتون هستم با یه گردنی که باز رگش گرفته بخاطر زیاد کتاب خوندن تو راه برگشت! برا همین مجبورم مختصر بنویسم تا جناب گردن از اینی که هست دردناکتر نشه و به باد فنا نره! مختصر و مفیدش این که شمال خوش گذشت جای شما خالی! کار خاصی هم نکردیم مثل همیشه دیگه، یه خرده اینور اونور رفتیم(مثل لاهیجا.ن و  رود.سر و لنگر.ود و کوچصفها.ن و سنگر و ...) یه خرده هم رفتیم پیش آقای.غلام.پور(صاحب شالیزار) و با خودش و زنش رفتیم یه دور تو شالیزار زدیم و پیمان و آقای.غلام.پور چندتایی درخت بید اطراف شالیزار کاشتند(به عنوان نشونه که مرز شالیزارمونو بدونیم کجاست! البته نهال بید نبودا آقای غلام.پور از شاخه های بیدهایی که اون اطراف بود با داس برید و کاشت چند جا، گفت اینا سریع می گیرند ضرری هم برا برنجها ندارند)...روز آخر هم برگشتنی زن غلام.پور بهم یه شیشه درار داد که خودش درست کرده بود (درار که بهش نمک گیاهی هم می گن شمالیها با سبزیجات معطر درستش می کنند و بهش نمک می زنند که میشه تو ماست و این چیزا ریخت خوشمزه اش می کنه یا میشه گوجه سبزو اینارو باهاش خورد) علاوه بر درار دو بسته هم  سبزی محلی سرخ شده که اسمش کوتوکوتوئه بهم داد قبلا هم یه بار بهم از همونا داده بود(کوتوکوتو یه سبزی محلیه که فکر کنم همون برگ شبدر باشه البته مطمئن نیستم! ازش یه خورشت درست می کنند به اسم آبکی که توش گوجه تفت داده شده و مرغ و بادمجون سرخ شده می ریزند دفعه قبل که حاج خانوم بهم از این سبزیها داده بود یادم داد درست کردم خوشمزه بود) بعد از گرفتن سبزیها از زن غلام.پورم رفتیم دم مغازه و خود غلام. پور هم برنجامونو که صد کیلو شده بود تو کیسه های ده کیلویی آماده کرد و بهمون داد (امسال شالیزارم دویست کیلو برنج درسته و هفتاد و شش کیلو نیم دونه داده بود که نصف کردیم سهم ما شد صد کیلو برنج درسته(ده تا گونی ده کیلویی) و سی و هشت کیلو برنج نیم دونه، که اون سی و هشت کیلورو به جای پول سم و هزینه های کاشت دادیم به کارگری که کاشته بودش کلا همون صد کیلو برنج برا ما موند که آوردیمش)...یه روزم رفتیم دم مغازه برادر حسین، داداش بزرگه اش باهامون اومد یه ویلا اطراف شهر نزدیک شالیزارا نشونمون داد که مال یکی از دوستاشون بود که داشت می فروخت یه ویلای پونصد متری بود یه در چوبی مانند داشت که دورش فنس کشیده بودند(دیوار نداشت) توشم یه ساختمون داشت که دو تا اتاق و آشپزخونه و یه هال داشت البته ما توشو ندیدیم چون داداش حسین کلیدشو نداشت اون بهمون گفت که اینارو توش داره می گفت دوربین مدار بسته و این چیزا هم داره از بالای فنسها هم یه سرکی توش کشیدیم یه سری درخت کامکوات(از این پرتقال ریزا) و خرمالو و انگور سیاه و اینا داشت یه ردیف هم کنار دیوار توی یه باغچه دراز انواع سبزیهارو کاشته بودند و اونورش هم یه سری گل و گیاه و رز و این چیزا توش بود خلاصه سر سبز و خوشگل بود قیمتش هم پونصد میلیون بود آب و گاز و برق و تلفن و همه چی هم داشت دور و برش هم از یه طرف سه تا ویلا مثل خودش بود که خالی بودند و صاحباشون هر از گاهی می اومدند توش از یه طرفم خالی بود و حالت جنگلی داشت روبروشم جنگل بود جای با صفایی بود ولی به قول پیمان برای روز مناسب بود شب اونجا آدم از تنهایی وحشت می کرد چون ویلاهای اطرافشم خالی بود و کسی دور و برش نبود داداش حسین می گفت که اگه همچین جایی بخرید نباید خالی ولش کنید چون خارج از شهره سریع دزد می زندش و زیاد امنیت نداره یه بار هم قبلا دزد بهش زده و از این حرفها...پیمان می گفت بگیریم بعدا آدم یه سرایدار استخدام می کنه ازش مواظبت می کنه منم گفتم مگه آدم دیوانه است که این کارو بکنه چندین میلیون حقوق تو ماه بدی که یه سرایدار مواظب ویلای تو باشه که سالی دو بار می خوای بری چند روز توش بمونی؟ با اونهمه پول که بخوای به سرایدار بدی هر وقت اومدی شمال می تونی بری تو بهترین هتلها بمونی و کیفشو بکنی! چه کاریه؟ ..خلاصه که به این نتیجه رسیدیم که اونجا به درد ما نمی خوره و چیزی که به درد ما می خوره یه آپارتمان پنجاه- شصت متری نقلیه که تو لاهیجان یا لنگرود بگیریم که هر وقت آدم اومد شمال یه جایی داشته باشه برا موندن هر وقت هم که آدم درشو می بنده می ره و یه مدت نیست امنیت داشته باشه و نیاد ببینه که در و دیوارشم بردن برا همین به داداش حسین سپردیم که برامون تو لاهیجان اگه نشد تو لنگرود یه همچین آپارتمانی توی این شش ماه پاییز و زمستون که بازار خونه ها کساده و قیمتها مناسبه پیدا کنه اونم گفت باشه و می گردم یه چیز خوب براتون پیدا می کنم نهایتش یه بار آخر سر می یایید می بینید و معامله اش می کنید...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ...اینم مختصر و مفید از ماجرای شمال رفتن ما! ... راستی پایین پست عکس خلاقیتم پشت دیوار تلوزیون رو براتون می ذارم ایشالا که خوشتون بیاد و از کارهای این هنرمند بزرگ ایده بگیرید و تو خونه هاتون پیاده کنید 😜 ! البته یه توضیحی بدم اونم اینکه دیواری که من روش کار کردم نیاز به زیر سازی داشت یعنی لک و لوکش زیاد بود اول باید اونا یه جورایی محو می شدن(مثلا با سمباده زدن و یا زدن یه لایه نازک رنگ که تمام سطح دیوار یه دست بشه) تا طرحی که می خواستم روش بندازم تر تمیز و خوشگل دربیاد و دیگه اون لکها هم از لابلای طرحها نزنه بیرون که زشتش کنه ولی خب از اونجایی که ما موقت اینجاییم و ممکنه چند ماه دیگه از اینجا بریم دیگه من زیاد سلیقه به خرج ندادم و این طرحو انداختم رو دیوار که دیوار یه خرده مرتب تر دیده بشه و نگاه از روی لکها گرفته بشه و متوجه طرح بشه وگرنه می شد بهتر از اینها و تمیزتر از اینها کار کرد! بههههههههههههههههههله اینجوریا دیگه خواهر، یهو فک نکنید من متوجه ایراد کارم نیستم .....خب دیگه من برم شمام برید طرح خلاقانه منو ببینید ....از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووس مواظب خودتون باشید فعلا باااااااااااااااااااای

*گلواژه*

خوشبختی دست در دست خوش بینی دارد

نه به گذشته بیاندیش و نه به آینده...بگذار دستان خداوند هر روز شگفتیهای همان روز را برای تو به ارمغان بیاورد! 

 

این عکس قبل از خلاقیتم (اگه عکسها سر و ته افتادند خودتون برگردونید نگاه کنید چون عمودی انداختم ممکنه سر و ته بشن)

اینم بعد از خلاقیتم 

اینم خود طرح (با رنگ روغن و اسفنج(ابر) زدم کل دیوار اندازه یه بند انگشت رنگ برد)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۱:۵۰
رها رهایی
سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۳۹ ب.ظ

پاییزت مبارک!

باز پاییز است...
اندکی از مهر پیداست 
در این دوران بی‌مهری 
باز هم پاییز زیباست!
مهرت افزون...پاییزت مبااااااااااااااااااااارک***heartheartheart

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۴:۳۹
رها رهایی
يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۱۲ ب.ظ

شمال... بعد هم دیدار شما!

سلااااااااااام سلااااااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه پیمان رفت تهران ولی من چون داشتم رو دیوار پشت تلوزیون خلاقیت به خرج می دادم وقت نشد که بیام اینجا چیزی بنویسم الانم شمالیم صبح راه افتادیم تازه رسیدیم تا آخر هفته اینجاییم ایشالا از شمال که برگشتیم عکس خلاقیت هامو براتون می ذارم ... برا هفته دوم مهر هم می خوام بلیط بگیرم و بیام بهتون سر بزنم...فعلا همین دیگه....تا فرصت بعدی مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۱۲
رها رهایی
شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ

گوزن قطبی!

سلاااااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که خیلی فرصت ندارم اومدم در حد دو سه جمله بنویسم و برم همینقدر بگم که خلاقیت اون روزم با شکست مواجه شد و نشد که انجامش بدم امروز یه خلاقیت کوچولو به خرج دادم و چندتایی گوزن قطبی روی دیوار باریک بین دو تا در اتاقها انداختم که بد نشد طرحشو از تو اینترنت پیدا کردم کشیدم رو کاغذ بعد به حالت شابلون درش آوردم(روی جلد جزوه هام) و بعد با مداد رنگی انداختمش رو دیوار (کلا با کمترین امکانات ممکن خواهر!) پیمان قرار بود برام رنگ .اکریلیک بگیره که فعلا فرصت نشده منم گفتم فعلا با مداد رنگی امتحان کنم ببینم چه جوری میشه که اینجوری شد که تو عکس می بینید !(اون تابلوی خوشگلم که تو عکسه رو سمیه جونم یه بار که اومده بودم میاندو.آب بهم کادو داده بود که خییییییییییییییییییلی دوستش دارم! اسمشو گذاشتم تابلوی سنجاقک چون توش یه سنجاقک خوشگل داره!البته گل و پروانه اش هم خیییییییلی خوشگل و نازه!)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۵
رها رهایی
يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۴۵ ب.ظ

خداحافظ خونه...سلام بر آفاق!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااآم خوبید؟ منم خوبم! اومدم مختصری از این چند روزو بهتون بگم و برم چون امروز که پیمان نیست و رفته تهران می خوام یه خلاقیتی تو خونه به خرج بدم که حالا بعدا براتون می گم و اگه نتیجه داد عکسشم پست بعد براتون می ذارم برا همین احتیاج به زمان دارم تا پیمان برمی گرده باید تمومش کنم برا همین تیتر وار به کارایی که این چند روز کردیم اشاره می کنم و می رم تا بعدا ایشالا تو پستهای بعد مفصل بیام براتون تعریف کنم ...خب جونم براتون بگه که اون روز که بقایای اسباب کشی رو انجام دادیم و وسایلو بردیم نظرآبادو خالی کردیم پیمان و پیام یخچال فریزرو همون بیرون تو حیاط کارتن هاشو باز کردند و شستند و تمیز آوردند تو آشپزخونه جا دادند منم یه چایی دم کردم با چندتا کلوچه .فومن که پیام از شمال آورده بود خوردیم(تو تعطیلات محرم پیام با رفیقهاش سه چهار روزی رفتند شمال برگشتنی بیست تا کلوچه.فومن برامون آورده بود) بعد از خوردن چایی هم رفتم یه گردو از رو درخت کندم آوردم شکوندم دیدم خوبه و انگار مغزش کامله و سفت هم شده به پیام گفتم فک کنم گردوها رسیدند، دیگه وقت چیدنشونه بیا برو اونارو بچین اونم گفت باشه و رفت سراغ گردوها و یه مقدارشو که دستش می رسید از تو حیاط چیدشون و بقیه شونم یه جارو دسته دار بهش دادم رفت رو پشت بوم و رو دیوار و خلاصه زد انداختشون و منم جمعشون کردم شمردیم شد پنجاه و چهار تا با یه دونه که چند وقت پیش خودش افتاده بود در کل خانوم گردویی پنجاه و پنج تا گردو بهمون داده بود که دستش درد نکنه(یا بهتره بگیم شاخه هاش درد نکنه😜)...دیگه آوردیمشون تو و پوست سبز سی تاشونو با دستکش کندم و ریختمشون تو کیسه فریزر و دادم به پیام گفتم اینا مال توئه اونم می گفت نه اینا زیاده گفتم نه تو برای چیدنشون خیلی زحمت کشیدی...خلاصه دادم بهش و بقیه شونم گذاشتم موند تا روزای بعد سر فرصت پوستاشونو بکنم...اون روز برگشتیم خونه و روز بعدش قرار بود دختره بیاد خونه رو تحویل بگیره که صبح ساعت نه با پیمان قرار داشتند برند مخابرات و تلفنو به نام بزنند و ساعت دوازده هم بیان خونه رو تحویل بگیرند صبح پیمان هشت و نیم رفت مخابرات و منم لباس پوشیدم و آماده شدم پیمان ده برگشت و یه سری وسایل خرده ریزه مونده بود با دو تا رختخوابامون اونارو برد گذاشت تو ماشین و اومد بالا خونه رو یه جارو من کشیدم و اونم کلشو تی کشید...تو اون فاصله ای هم که کارا تموم شد و منتظر بودیم دختره بیاد من رفتم از مدیرمون خداحافظی کردم بعدم رفتم از همسایه طبقه اولمون مادر حسنی(همون پسره که پنجره هامونو دو جداره کرد) خداحافظی کردم یه بیست دقیقه ای دم درشون با هم حرف زدیم و کلی خندیدیم اونم یه سری خبرای خوش  بهم داد که مثلا داداش کوچیکه حسنی نامزد کرده و براش نشون بردند و یه خونه از این مسکن. مهری .ها هم براش خریدند و از این حرفها یا اینکه یکی دو ماه دیگه برا حسنی خودمون که اسمش امینه قراره برن خواستگاری و یه دختر خوب پیدا کردند که دکتره و یا اینکه خونه ای که تو تهران تو اشر.فی اصفها.نی دو سال پیش، پیش خرید کرده بودندرو شش ماه دیگه یعنی عید قراره بهشون تحویل بدن و اونام قراره از اون ساختمون برند و از این حرفها منم کلی بهش تبریک گفتم و برا جفت پسراش هم آرزوی خوشبختی کردم وسطای حرفامونم بهم گفت که امین همیشه از شما  تعریف می کرد چند وقت پیشا با خودم می گفتم کاش از این دختره می پرسیدم که خواهر مجرد داره یا نه؟ ولی روم نمی شد گفتم نه متاسفانه همه خواهرای من ازدواج کردند وگرنه برای ما مایه افتخار بود که دامادی به خوبی آقای حسنی داشته باشیم(حسنی چهل سالشه و دو سالی از من بزرگتره انگار یه خرده دیر اقدام کرده برا ازدواج ولی قیافه اش حدودا سی ساله نشونش میده ماشاالله هم جوونه هم جای برادری خیییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییلی خوشگل و خوش هیکله هم خییییییییییییییییییییلی خوش تیپه هم اینکه خیلی آقا و با شخصیته کلا همه چی تمومه و همه چیش قابل تحسینه پسر خیلی خوبیه)...خلاصه کلی حرفا زدیم و یه جایی هم در مورد خانم دکتره که پیدا کردند برا پسرش داشتیم حرف می زدیم می گفت خیلی دختر خوبیه و از این حرفا وسطش گفت ولی پسرم هم پسر خوبیه مثل پدرش خدا بیامرز خیلی خانواده دوست و بامحبت و با ادب و احترامه من با امین کلی مسافرت می رم(پسره یه مزدا. تری .سفید داره) انقدر با حوصله و مهربونه انقدر هوای منو داره که نگو هر چی بگم و هر چی بخوام برام انجام میده تو خونه هم مثل یه کوه پشت منه طوریکه اصلا نبود پدرشو حس نمی کنم مثل پدرش خیلی مرده پدرش هم  انقدرررررررررررررررررر با محبت بود و به من احترام می ذاشت که خدا می دونه اگه یه لیوان آب می خواستم می رفت تو بهترین لیوان خونه که تو دکور بود برام آب می ریخت و می آورد بهش می گفتم من خجالت می کشم و معذبم تو انقدررررررررررررررر به من توجه داری می گفت من دوست دارم تو توی بهترین شرایط زندگی کنی ...می گفت هر جا خونه هر فامیلی می رفتیم انقدررررررررررررررررررررررر با عزت و احترام جلوی مردم با من رفتار می کرد که من شرمنده می شدم از اونهمه محبت و احترامش، خیییییییییییییییییییلی خوب بود خییییییییییییییییییلی برا همینم زود مرد پسرشم مثل خودشه آقاست گفتم خدا براتون حفظش کنه چی شد که همسرتون  فوت کرد مریض بودند؟ گفت نه مرگش ناگهانی بود پیمانکار ساختمان بود با دانشگاه تهران قرارداد بسته بود که سنگ نمای دانشگاهو کار کنه یه روز صبح بلند شد بره دانشگاه.تهران رفتم راهش بندازم خداحافظی کردیم چند قدم رفت بعدش برگشت گفت امروز می خوام ببوسمت می گفت اومد منو بوسید و بهم نگاه کرد و رفت ظهر خبر مرگشو برامون آوردند می گفت سر کار داشته به شاگردش طرز بریدن سنگو با دستگاه یاد می داده که یه تیکه از سنگه کنده میشه و پرت میشه می خوره وسط پیشونیش و همونجا بیچاره می میره منم گفتم خدا بیامرزدشون واقعا هم خوبا زود می میرند اونم گفت آره گفتم من یه بار تو قطار با یه زنه هم سفر بودم حرف از شوهرامون افتاد من گفتم شوهر من خیلی خوبه فقط اگه یکی دو تا از اخلاقای بدش نبود کلا حرف نداشت اونم برگشت گفت مطمئن باش اگه اون یکی دو تا بدی رو نداشت سالها پیش مرده بود و تا الان نمونده بود آدمای خوب زود می میرند آدما باید چندتایی بدی داشته باشند که خدا بهشون کاری نداشته باشه اونم گفت راست می گی شوهر منم چون زیادی خوب بود زود مرد...خلاصه یه خرده دیگه از اینور و اونور حرف زدیم و بعد بیست دقیقه خداحافظی کردیم و اون رفت تو و منم رفتم بالا!ساعت یازده و نیم اینجورا دختره با اون رئیسش که اون موقع بهتون گفتم اومدند برا تحویل خونه، از اینکه خونه انقدرررررررررررررر تمیز بود کلی ازمون تشکر کردند(همه جای خونه برق می زد یه جای کثیف نبود که بخوان تمیزش کنند می تونستند اسبابشو نو بیارند و راحت بچینند) بعد از تشکر و این حرفها دو تا چک، یه چک نودو پنج میلیونی که چک تضمینی به اسم پیمان بود و یه چک پنجاه و پنج میلیونی که چک شخصی بود و دختره از یکی گرفته بود به پیمان دادند( انگار صدو پنجاه میلیون از پولو برا تحویل نگه داشته بودند من فکر می کردم صد میلیونه) پیمان بعد دیدن چکها گفت این چک نودو پنج میلیونی که هیچ، تضمینیه و مشکلی نداره ولی این پنجاه و پنج میلیونی چک شخصیه و کاش اینم تضمینی می گرفتید اونام گفتند اینم مشکلی نداره فردا صبح می تونید برید بانک و نقدش کنید کسی که ازش گرفتیم خیلی آدم معتبریه و از این حرفها پیمانم گفت شما اون آدمو می شناسیدش من که نمی شناسمش فردا اگه حسابش خالی باشه این منم که به مشکل می خورم و باید کلی دوندگی کنم تا به پولم برسم و از این حرفها... خلاصه کلی سر اون چکه با هم صحبت کردند و آخرش پیمان جفت چکارو پس داد بهشون و گفت اگه میشه صبح این چکو نقد بکنید و شبا کنید به حساب من بعدش بهم زنگ بزنید من یه ساعته می یام و خونه رو به شما تحویل می دم رئیس دختره(آقای فلا.ح) هم یه خرده اصرار کرد که اگه میشه شما کلیدو به خانم بهرا.می بدید تا یه دستی حداقل به خونه بکشه که فردا می خواد اسباب بیاره خیالش راحت باشه یا اینکه کلیدو ببرید بدید به بنگاهی ما از اونا بگیریم و دستی سر و گوش خونه بکشیم فردا اگه چکه نقد نشد بیایید ازشون پس بگیرید اگرم نقد شد که ما کلیدو از بنگاهی می گیریم و کار تمومه دیگه، پیمانم گفت خونه رو که دارید می بینید همه جاش تمیزه و کوچکترین کثیفی نداره که نگران تمیز کردنش باشید فردا می تونید با خیال راحت اسباب بیارید فقط یه کف هاله که من خودم یه تی براتون الان می کشم و می رم اونم کشیده بودم دیدید تمیز بود الان شما با کفش اومدید یه خرده خاکی شده که اونم الان براتون تمیزش می کنم فلا.حه خواست دوباره حرفی بزنه دختره برگشت خیلی ریلکس بهش گفت عیب نداره حساس نشو می ریم فردا می یاییم مرده هم دیگه هیچی نگفت و همونجور که با خنده اومده بودند خیلی شیک و با آرامش و خنده و تشکر خداحافظی کردند رفتند از این اخلاق دختره خیلی خوشم اومد اصلا خم به ابرو نیاورد حتی کوچکترین ناراحتی از خودش نشون نداد خیلی با آرامش و محترمانه انگار نه انگار که اتفاقی افتاده خیلی با وقار به مرده گفت «عیب نداره حساس نشو می ریم فردا می یاییم» و خیلی با کلاس خداحافظی کرد و رفت با خودم گفتم اگه من بودم حداقل یه اعتراضی می کردم  یا دلخوریمو ابراز می کردم بعد می رفتم ولی اون خیلی سنگین و رنگین رفت طوریکه احساس کردم به جای اون ما بودیم که ناراحت شدیم درس قشنگی بود که من از رفتار دختره گرفتم آدم خیلی خوبه اینجوری باشه و یه جاهایی به جای ناراحت کردن خودش کسی رو که بهش بدی کرده رو با آرامش خودش و از کوره در نرفتن شرمنده کنه!حالا کار پیمان یه جورایی منطقی و درست بود چون بلاخره معامله کرده بود و تو معامله باید خیلی دقت کرد تا بعدا آدم به مشکل بر نخوره بلاخره صدو پنجاه میلیونم کم پولی نیست چک اونم چک تضمینی نبود و چک شخصی بود و اگه به مشکل می خورد و پول نمی شد کلی دوندگی داشت و معلوم نبود که آدم به پولش برسه یا نه، ولی با اینهمه من اگه جای پیمان بودم شاید خونه رو کامل تحویل نمی دادم ولی حداقل کلیدو به یارو می دادم تا اینجوری دست خالی نره چون تو اینجور مواقع آدما با شور و شوق می یان تا خونه شونو تحویل بگیرند و خیلی ذوق دارند و نباید ناراحت برشون گردوند ولی خب هر کسی یه جوره دیگه، ماها آدمایی هستیم که ممکنه تا حدی خودمونم در نظر داشته باشیم ولی دیگران و شادیشونو به خودمون ترجیح می دیم و به قیمت ضرر کردن خودمونم که شده حاضر نمی شیم کسی رو ناراحت کنیم و دست خالی برش گردونیم ولی یه عده نفع خودشونو به دیگران ترجیح می دن و حواسشون به اینه که خودشون ضرر نکنند خیلی به احساسات طرف مقابل کاری ندارند و کارهارو طبق اصول و قانونش پیش می برند البته هم موفق ترند چون مشکلات بعدی کمتری دارند ...ولی رفتار ما انسانی تره و بعدش ممکنه مشکلات بیشتری داشته باشیم حالا کدوم یکی از اینا درست تره نمی دونم ولی من دومی رو ترجیح می دم حتی اگه ضرر کنم ترجیح می دم دل کسی رو نشکنم..بگذریم اونا رفتند و پیمانم یه تی کشید و راه افتادیم اومدیم نظر.آباد...بعداز ظهری قیمت سکه رفته بود بالا پیمان زنگ زده بود به آقای.میر.محسنی اونم گفته بود که ازش بالا می خره اگه داره بیاره چون مشتری داره و سکه کم آورده پیمانم همش می گفت به نظرت پاشم برم تا کرج حالا که داره بالا می خره ده بیست تا از اینارو بهش بفروشم منم گفتم نمی دونم خودت هر جور که فکر می کنی درسته همون کارو بکن ولی اگه خواستی بری کرج، کلید خونه رو هم ببر بده به دختره! نامردی نکن بلاخره اونم امروز با کلی شوق و ذوق اومده بود خونه اشو تحویل بگیره! اونم گفت ولش کن اون مهم نیست بذار پوله رو بریزند به حساب خیالمون راحت بشه بعدش نیفتیم به مشکل و ندویم دنبال پولمون چون چکش چک شخصی بود و اعتباری بهش نیست حالا فردا به جای ساعت دوازده که بهشون گفتم صبح ساعت هشت می ریم کلیدو بهش می دیم که چند ساعت زودتر از اسباب کشی دستش باشه خونه هم که تمیزه و کاری نداره که بخواد نگرانش باشه! منم گفتم باشه با خودم گفتم حالا زیادم اصرار کنم ما شانس نداریم می بره کلیده رو می ده فردا هم چکه پاس نمیشه خر منو می گیره که تو کردی!...خلاصه فرداش که می شد پنجشنبه صبح زود بلند شدیم و رفتیم و ساعت نه بهشون زنگ زدیم که ما کرجیم و بیایید خونه رو تحویل بگیرید اونام همون موقع پوله رو ریخته بودند اس ام اسش برا پیمان اومد نیم ساعت بعدشم  اومدند و خونه رو تحویل دادیم و با هم اومدیم بیرون اونا سوار ماشین فلا.ح شدند و رفتند که اسباب بیارند کامیونشون قرار بود که ساعت یازده بیاد ما هم سوار گل پسر شدیم و رفتیم یه خرده میوه و این چیزا گرفتیم و برگشتیم نظر.آباد!جمعه هم که کلا به تمیز کاری و چیدن و مرتب کردن اسبابامون تو خونه گذشت صبح بعد از صبونه از ساعت ده من شروع کردم به شستن و سابیدن کابینتها تا ساعت پنج بعد از ظهر! انقدررررررررررررررررررررررر که کثیف بودند چون ما یه دفعه تصمیم گرفتیم که بیاییم آفاق دیگه فرصت نشد که تمیزشون کنیم هر چند که پیمان قبلا یه دست سطحی روشون کشیده بود ولی کافی نبود خیلی کثیف بودند و نمی شد همونجور ازشون استفاده کرد آدم چندشش می شد حالا کابینتهای اینجا فلزی و درب و داغونند ولی با خودم گفتم درسته قدیمی و از کار افتاده اند ولی میشه تمیزترشون کرد تا ظاهر بهتری پیدا بکنند برا همین افتادم به جونشون و تا تونستم با سیم و اسکاچ و مایع سابیدمشون و بعدم با آب تک تک شستمشون آخر سر کلی خوشگل شدند رنگشون زرد زرد بود و آدم حالش ازشون به هم می خورد ولی بعد از شستن سفید و ناز و قابل تحمل شدند اون روز موقع شستن کابینتها داشتم فکر می کردم خونه درب و داغون هم خوبه ها چون آدم وقتی کاری توش می کنه نگران خراب شدن چیزی نیست مثلا من این کابینتهارو انقدر سابیدم که گلاشون رفت و اصلا تبدیل به یه چیز دیگه شدند طوریکه دیگه وقتی نگاهشون می کردم خنده ام می گرفت با خودم گفتم هرکی ببیندشون باورش نمیشه که اینا یه روزی خالخالی بودند و طی تمیز کاری و سابیدن این شکلی شدن! خلاصه که خواهر توی هر چیز بدی هم که آدم خوب نگاه کنه یه چیز خوبی هست که ببینه و بابتش خدارو شکر کنه !...شنبه هم بعد از خوردن صبونه ساعت یازده دوازده لباس پوشیدیم و آماده شدیم و پیاده راه افتادیم رفتیم یه قدم تو شهر زدیم و خیابوناشو یه نگاه کردیم و در نهایت هم یه دستگاه تصفیه. آب از یه مغازه بزرگ وسایل لوله.کشی خریدیم(دستگاه خودمونو پیمان گذاشت رو اون خونه موند و دادیمش به دختره) و پولشو حساب کردیم(قیمتش دو میلیون بود که پنجاه تومن بهمون تخفیف داد و یک میلیون و نهصد و پنجاه ازمون گرفت) ولی چون ماشین نبرده بودیم نتونستیم بیاریمش گذاشتیمش تو مغازه موند یارو مغازه داره هم هم زنگ زد به نصابشون و قرار شد عصری ساعت پنج به بعد  پیمان ماشین ببره و هم دستگاهو بیاره هم نصاب و وسایلشو تا بیاد نصبش کنه برا همین برگشتیم خونه و یه چایی خوردیم و گرفتیم تا پنج خوابیدیم ساعت پنج پیمان بلند شد با گل پسر رفت دنبال دستگاه ونصاب و آوردش دستگاهو بست و تستش کرد بعدش پولشو حساب کرد و سوارش کرد بردش رسوندش و اومد منم تا اونا دستگاهو ببندند و برند یه خرده اینترنت گردی کردم ولی کوفتم شد این خونه انقدرررررررررررررررررررررررر آنتنش بده که خدا می دونه انگار خونه کلا کوره یه گو.گل می خوای بری سه ساعت طول می کشه اونم تازه اگه باز کنه چه برسه به برنامه های دیگه که اصلا نمی تونه با این آنتن ضعیف بیاردشون اون خونمون تو کرج خیلی آنتنش خوب بود فور جی می آورد من پنجاه و هفت قسمت از خاله هتی رو توی نیم ساعت یا کمتر حتی دانلودش کردم ولی اینجا یه عکس می خوام باز کنم باید تبلتو دور خونه بگردونم ببینم کجا یه خرده آنتن داره خلاصه که خواهر اوضاع اینترنتمون هم خراب شده و از این به بعد باید مطالبمو تو خونه بنویسم و بیرون که می رم براتون بذارمش چون دقیقا از سر کوچه مون به بعد مثل چی اینترنتش سرعت داره ولی تو این کوچه چرا اینجوریه نمی دونم! ... خب دیگه من برم کارمو انجام بدم چقدرم ماشاالله خلاصه وار نوشتم اگه می خواستم بیشتر توضیح بدم و خلاصه ننویسم ببینید دیگه چقدر می نوشتم!!!؟ کلا هنر من تو خلاصه نوشتنه انگار (استعدادمو کشف کردم)! فک کنید اگه کتابی رو بدن به من که خلاصه اشو بنویسم فک کنم خلاصه اش طولانی تر از خود کتاب بشه یه همچین آدمی هستم من، بسیار خلاصه گو و نغز گفتار! بهههههههههههههههههههههههههههله اینجوریا دیگه خواهر چیکار میشه کرد ....خب دیگه من برم تا بیشتر از این طولانی نشده ...شمام به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خوذتون باشید بووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
نه در حسرت دیروز... نه در رویای فردا ... فقط برای امروز !!!
«دیروز خیال، فردا محال، امروز حقیقت است»

پس تا می تونید از امروزتون بی حسرت دیروز و بی نگرانی فردا لذت ببرید که اگه امروزها ساخته بشن دیروزها جبران می شن و فردا ها آباد!(اینم فرمایش گرانباری از حضرت جوجو😆)

 

راستی عکس گردو و یه سری عکس دیگه رو هر وقت اینترنت یاری کنه به همین پست اضافه می کنم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۵
رها رهایی
سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۴۹ ب.ظ

بقایای اسباب کشی ما!

سلااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بعد از اینکه بیست و نهم مرداد وسایلمونو با کامیون بردیم آفاق(به جز یخچال فریزر و تلوزیون و یه فرش و دو تا رختخواب) به دختره که خونه رو ازمون خریده زنگ زدیم که بیاد پنج شهریور خونه رو تحویلش بدیم که اونم گفت دهم یازدهم امتحان نظا.م مهند.سی داره و احتمالا سیزدهم بتونه بیاد هم بقیه پولمونو بده(صد میلیون از پوله رو گذاشته بودند برا زمان تحویل) هم خونه رو تحویل بگیره حالا دیروز زنگ زد که من چهارشنبه یازده تا دوازده مرخصی می گیرم هم بریم تلفنو بنام بزنیم هم پولتونو بدم و خونه رو تحویل بگیرم تا یه دستی بهش بکشم پنجشنبه اسباب بیارم ما هم گفتیم باشه و بلند شدیم گل گلیامونو (ماهیامونو) با آکواریوم و این چیزاشون بردیم گذاشتیم آفاق و عصری برگشتیم خونه وسایلی که مونده بودو جمع و جور کردیم و به یه وانتی زنگ زدیم تا سه شنبه که میشه امروز بعد از ظهر بیاد تا یخچال و فریزر و فرشو باهاش ببریم اونم گفت باشه امروز صبح هم وکیل خونه تهران زنگ زد به پیمان که من ساعت نه تو کرج یه کاری دارم می خوام بیام ادا.ره بهز.یستی نه اونجا باش چک چهل میلیونی که از صاحبخونه گرفتم رو بهت بدم پیمانم ساعت هشت بلند شد بره منم بهش گفتم الان زوده داری می ری یارو اگه سر ساعت نه هم اونجا باشه باز تو باید نیم ساعت منتظرش بمونی گفت نه زود برم بهتره که رفت و نشون به اون نشون که یارو ده دقیقه به ده رسیده بود اونجا، اینم یک ساعت و نیم اونجا وایستاده بود و علف زیر پاش دراومده بود(کلا پیمان بخواد یه جا بره از صبح زود باید شال کلاه کنه و وقتی رسید کلی باید منتظر بمونه تا طرف بیاد یا اونجایی که رفته باز کنه یا ...) خلاصه یارو اومده بودو چکو گرفته بود رفته بود بانک دیده بود حساب خالیه زنگ زده بود به وکیله و اونم به بنگاهیه و اونم به صاحبخونه، که اونم گفته بود صبح پولو شبا کردم تا ظهر می یاد به حساب، دیگه پیمان برگشت خونه و قرار بود با پیام برن تهران خونه مامانش(آبگوشت درست کرده بودم ببرند) که دیگه بخاطر قضیه چک نشد و غذارو با چند بسته نون داد پیام برد خودشم وسطا وکیله زنگ زد که پوله اومده به حساب بلند شد رفت بانک و خوابوند به حساب و اومد یخچال و فریزرو کارتن پیچ کردیم و گذاشتیم دم در، نشستیم برا ناهار از آبگوشته خوردیم و ساعت چهار هم پیام اومد و با پیمان یخچال فریزرو بردند پایین و اومدند بالا یه چایی خوردیم و پیمان زنگ زد وانتی اومد منم لباس پوشیدم و آماده شدم اومدیم پایین ، پیمان اینا یخچال فریزرو فرشو به کمک وانتیه گذاشتند تو وانت و اون راه افتاد و ما هم سه تایی سوار گل پسر شدیم و تاختیم به سمت آفاق و الانم تو راهیم و داریم می ریم منم عقب نشستم و اینارو برا شما نوشتم .....اینجوریا دیگه خواهر اینم از بقایای اسباب کشی ما(البته شب قراره برگردیم کرج بخوابیم تا فردا ظهر تحویلش بدیم و بیاییم آفاق)...فعلا من برم چون دیگه داریم می رسیم از دور می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااای

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۴۹
رها رهایی
شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۵۲ ب.ظ

اینجا جنگ مرد با نامرده!!!

سلاااااااام سلاااااااااام سلاااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم ! جونم براتون بگه که امروز روز حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بود اومدم یه روایتی از اون حضرت براتون نقل کنم که چند روز پیش یه زنه از این محجبه ها توی یکی از برنامه های تلوزیون به نقل از یه نویسنده آلمانی روایت می کرد ولی من هر چی تو اینترنت گشتم نتونستم اصل روایتو پیدا کنم و اینجا براتون بذارم برا همین اومدم به زبون خودم خلاصه ای از اونو براتون بنویسم تا به اندازه ذره ای هم که شده حضرت ابوالفضلو بهتر بشناسیم مخصوصا ما ترکها که ارادت خاصی به اون حضرت داریم!

زنه می گفت یه نویسنده آلمانی توی کتابش روایت می کنه که پهلوان قدری از سپاه یزید روز تاسوعا به میدان می یاد تا با حضرت ابوالفضل(ع) بجنگه وقتی پا به میدان می ذاره و قدرت و هیبت و دلاوری و شجاعت حضرت ابوالفضلو می بینه می فهمه که جنگیدن با اون کار هر کسی نیست ولی چون وسط میدان بوده  راه برگشتی نداشته برا همین می یاد جلو و در مقابل حضرت ابوالفضل قرار می گیره حضرت ابوالفضل با یک نگاه به پهلوان می فهمه که رقیب قدری نیست و می تونه براحتی شکستش بده و با یه ضربه شمشیر کارشو بسازه ولی چون پهلوان توی قوم خودش اسم و رسمی داشته و خیلی روش حساب می شده اون حضرت، هم برای حفظ آبروی اون پهلوان، هم اینکه مسلمان اول حمله نمی کنه بلکه فقط دفاع می کنه صبر می کنه تا اون پهلوان حمله کنه وقتی که پهلوان شمشیر به روی حضرت می کشه حضرت دستاشو به نشانه ترس جلوی صورتش می گیره و چند قدمی به عقب ورمی داره صدای خوشحالی از سپاه یزید بلند میشه که پهلوانو تشویق می کردند که اون حضرتو بکشه ولی پهلوان که خودش می فهمه که جریان از چه قراره با احترام عقب عقب می ره و از میدان جنگ خارج می شه سپاهیان یزید می ریزند سرش ازش می پرسند پس چرا نکشتیش تو که انقدررررررررر خوب حمله کردی طوریکه اون از ترسش عقب عقب می رفت؟؟؟ پهلوان برمی گرده بهشون میگه «ما با مردها نمی جنگیم!!! اینجا جنگ مرد با نامرده»! و بلاخره شمشیرشو می اندازه زمین و میدان جنگو ترک می کنه! 

منظور اون پهلوان این بوده که ما با قومی که انقدررررررررررررررررررر مردند که حتی حفظ آبروی دشمن هم براشون مهمه و آبروی دشمنشون رو هم حتی توی میدان جنگ نمی ریزند نمی جنگیم اینجا جنگ مرد( یعنی سپاه امام حسین(ع) ) با نامرده( یعنی سپاه یزیده)!
داشتم فکر می کردم بی خود نیست که اسم و رسم امام حسین و حضرت ابوالفضل و یارانش قرنهاست که از بین نرفته و این قوم اینهمه تو دنیا خواهان دارند!در حالیکه اکثر اهالی روزگار ما «دور از جون شما» آبروی دشمن که هیچ ، آبروی دوست و آشنا و فامیل و حتی خانواده هم براشون مهم نیست ...کاش بیاییم توی اخلاقیات ذره ای به این بزرگواران اقتدا کنیم و کمی فقط کمی خودمونو شبیه اونها بکنیم!
به امید این اقتدا ...
تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد! 
همه شما عزیزانو تو این روزهای عزیز از ته دل دعا می کنم از منم موقع دعاهاتون یادی بکنید!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۲
رها رهایی