خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

پنجشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۵۵ ب.ظ

عکسهایی که جا مونده بودند !

سلاااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااااام سلااااااااام خوبید منم خوبم! جونم براتون بگه که الان تهرانیم تو نار.مک سمت خونه مامان پیمان، من نشستم تو ماشین و پیمان هم رفته به مامانش سر بزنه و برگرده از خونه غذا و میوه براش آورده بود از اینجام براش نون سنگک گرفت اونارو هم برد بهش بده و بیاد منم با خودم گفتم تا اون بیاد بیام یه سر بهتون بزنم و چندتا عکسی که از گوجه هام و گردوهای خانم گردویی قبلا بهتون گفته بودم می ذارم و بخاطر سرعت پایین اینترنت نشده بود رو تو همین پست بذارم ببینید ... خب من می رم این شما و این عکسها ایشالا که خوشتون بیاد ....از دورم می بوسمتون مواظب خود ناز گلتون باشید بوووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 

به ترتیب عکس گردوهای خانم گردویی، عکس اولین گوجه خانم گوجه ای و آخرین گوجه هاش که ریختم تو کاسه، و عکس خانمهای نیلوفر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۹ ، ۱۴:۵۵
رها رهایی
شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۳۶ ب.ظ

پاییز و برگ و رنگ و باران!!!

سلااااااااام سلاااااااااام سلاااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که ساعت هفت و نیم پیمان خونه رو به قصد تهران و دیدن مامانش ترک کرد و منم بعد از راه انداختنش دیدم دیگه خواب از سرم پریده تختخوابو مرتب کردم و بعدش دعاهای همیشگی مو خوندم و اومدم روی گازو که بخاطر غذای دیشب کثیف شده بود و پیمان یادش رفته بود تمیزش کنه رو تمیز کردم (دیشب یه قرمه سبزی خوشمزه درست کرده بودم که بوش تا هفت تا خونه پیچیده بود ...بععععععععله همچین آشپز قابلی هستم من 😜) بعد از تمیز کردن گاز هم  کتری رو گذاشتم جوشید و چایی دم کردم و گذاشتم روش که دم بکشه تا بعدا نوش جان کنم و دیگه اومدم خدمت شما دیگه! از اوضاع و احوالات این روزامون هم اگه بخوام براتون بگم اینه که خدارو شکر ملالی نیست جز دوری شما عزیزان(یادش بخیر تو نامه های قدیمی آدم اینجوری می نوشت)! از اون هفته تا حالا مهمترین چیزی که اتفاق افتاده اینه که دانشگاه با تغییر.شیو.ه من موافقت کرده! چند روز پیشا کارشناس رشته مون بهم زنگ زد که استان با درخواستت موافقت کرده منتها گفته دو میلیون بدهی داری باید اول اونو بریزی تا سیستم برا ثبت درسهای جدید باز بشه تا بتونیم پایا.ن نامه رو حذف کنیم و به جاش چهار واحد درس که دو تا کتاب میشه رو برات ثبتش کنیم منم گفتم مگه شش واحد نباید بخونم؟(قبلا گفته بودش شش واحد درس باید به جای پایا.ن نامه پاس کنی) گفت نه شش واحد نیست چهار واحده که هر چهار واحدشم نظریه و کار عملی نداری! منم خوشحال شدم و گفتم پس راحت خودم می تونم بخونم و نیازی به کلاس و استاد و میان ترم و اینا ندارم گفت آاااااره (البته نه اینکه درسام میان ترم نداشته باشند هااااااا، دارند ولی من با خودم گفتم وقتی خودم بخونم و نمره بالا بگیرم میان ترمو متناسب با نمره ام سیستم بهم میده دیگه نیازی به استاد ندارم که بخواد ناز کنه و بگه کلاسهای آنلاینو تا حالا شرکت نکردی و غیبت داشتی و کم می دم و از این حرفا!)...خلاصه کارشناس رشته مون کلی امیدوارم کرد و منم بعد از اینکه ازش کلی تشکر کردم و تلفنو قطع کردم از خوشحالی عربده ها بزدم و شادیها از خودم در کردم... بعد از خوشحالی فراوان رفتم منابع رو از سایت دانشگاه دانلود کردم ببینم این دو تا درسی که قراره بخونم منابعشون چیه که دیدم برا یکیش کتاب و منبع معرفی کرده ولی جلوی اون یکی که اسمش سمینا.ر(تحقیق.و .تتبع) بود نوشته فاقد کتاب ،فاقد منبع ولی جلوی آزمونش نوشته تشریحی و واحدشم نظری زده، منم خیییییییییییلی تعجب کردم آخه درسهای نظری اینهمه سال که من تو دانشگاه درس خوندم همیشه کتاب داشتند و وقتی واحدی کتاب نداشته باشه معمولا عملیه و براش کار باید ارائه بدی خلاصه تو بهت و حیرت به کارشناش رشته مون پیام دادم که این چرا اینجوریه؟ گفت آره اون واحد با اینکه نظری هستش کتاب نداره و استاد کار عملی ازتون می خواد و با خودش باید هماهنگ بشید منم گفتم عجببببببببببببببببببببببببببب این دیگه چه جورشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...کارشناس رشته مون به همین یه جمله اکتفا کرد و منم اومدم رفتم تو اینترنت یه خرده در موردش تحقیق کردم دیدم ای داد بی داد اینم یه چیزی تو مایه های پایان. نامه است اینجوری که مثل پایا.ن نامه باید موضوعت رو تو ایران.دا.ک ثبت کنی که مشابهت با موضوع کسی نداشته باشه بعدش یه پرو.پوزال براش بنویسی و بعدش یه مقاله از موضوت به صورت سمینار ارائه بدی و چاپش کنی و هزارتا دنگ و فنگ دیگه که عملا فرقی با نوشتن پایا.ن نامه نداره اونجا بود که به قول سحر دو قلمه بر سر خودم زدم که این چه کاری بود که کردم همون پایا.ن .نامه رو می نوشتم از این بهتر و راحت تر بود چون حالا علاوه بر اینکه یه چیزی مثل پایا.ن نامه باید بنویسم تازه یه درس دو واحدی دیگه هم به اسم بازسا.زی روانی(روان .در.مانگری مثبت.گرا) هم باید بخونم و به صورت تشریحی امتحان بدم(کارشناس رشته مون می گفت همه امتحانهای دانشگاهمون تشریحی شدن !) ...خلاصه که خواهر سرتونو درد نیارم الان منتظرم که کارشناس رشته مون بهم خبر بده برم اون دو میلیون بدهی رو با یک میلیون و خرده ای شهریه ثابت این چهار واحدو بدم تا درسارو برام ثبت کنه تا بتونم برم تو کلاسای. آنلاینش ببینم چی به چیه و چیکار باید بکنم؟(گفته نهایت تا آخر آبان درساتو ثبت می کنیم)! ...از درس و دانشگاه و اینا که بگذریم اینجا این چند روز هوا همش ابری بود یکی دو روز بارونهای شر شر اومد و یکی دو روزم هر از گاهی بارونهای لحظه ای می گرفت و بند می اومد یا اینکه بارونای ریزی می زد که روح آدمو تازه می کرد چند روز پیشا چتر برداشتیم و زیر بارون تا خیابون.الغدیر رفتیم(الغدیر یکی از خیابونای اصلی اینجاست که در واقع مرکز شهرش حساب میشه ) می خواستم قرص .آهن(فر.فو.لیک(آهن.با اسید.فو.لیک) ) بگیرم قرصام تموم شده بود با یه وازلین که شبا به دستام بزنم! این کرم.مغذی سینر.ه که اون سری گفتم پیمان ۶۵ تومن برام خرید انقدر که تبلیغشو کرده بودند خیلی به درد بخور نبود شب می زنی صبح بلند می شی یه آب به دستت می خوره انگار نه انگار که شب تا صبح رو دستت بوده دستای آدم از شدت خشکی می خواد ترک برداره اصلا نه نرم می کنه نه مرطوب، کلا به لعنت خدا هم نمی ارزه! برا همین گفتم برم یه واز.لین بگیرم دوباره شبا از اون بزنم درسته قیمتی نداره(۷۸۰۰خریدمش ایندفعه) ولی خیلی بهتر از این کرمها دستو نرم می کنه!... خلاصه به قصد خرید وازلین و قرص.آهن رفتیم ولی کلی از بارون و مناظر کوچه خیابوناش لذت بردیم از هر کوچه ای رد می شدیم یه عالمه برگ زرد و نارنجی و قرمز رو زمین بود حالا تو کرج سوپورا یه بار صبح و یه بار شب کوچه ها و خیابونارو جارو می زدند آدم تو پاییز اونقدری برگ رو زمین نمی دید که اینجا می دید، بوداااااا نه اینکه نبود ولی کم بود اینجا ولی انگار کوچه هارو کلا جارو نمی کنند یا شایدم کم جارو می کنند برا همین تمام کوچه هایی که ازشون رد شدیم سراسر پر برگ درخت بود و یه تصویر رویایی بهشون داده بود که نگووووووووو! قطرات بارونم رو برگا نشسته بود و با باد هم که این ور اون ور می رفتند نمی دونید چقدر حس و حال خوبی به آدم می دادند...با هر وزش بادم یه سری برگ زرد و نانجی دیگه از رو درختا رقص کنان بعد اینکه چرخها می زدند با باد، می ریختند رو زمین و آدم برگ ریزانو به معنای واقعی کلمه به زیبایی حس می کرد! من که تا بریم و بیاییم کلی از این مناظر زیبای طبیعی لذت بردم و سرشار از حس زندگی و شادابی شدم انقدرررررررررررر اون بارون زیبا بود که انگار به جای اینکه رو زمین بباره روی روح و روان آدم می بارید و می شستش و جلاش می داد و از همه دلواپسی ها رهاش می کرد! انقدررررررررررررر اون برگ ریزان قشنگ بود که انگار اون برگا به جای اینکه رو زمین فرود بیان روی احساس آدم سوار می شدند و با باد چرخ می خوردند و می رقصیدند و با اون رنگای محشرشون آدمو لبریز از حسایی می کردند که روح زندگی رو تو وجودش می دمید و بهشتو توی یه روز ابری و بارونی و پاییزی برا آدم مجسم می کرد من مطمئنم که روزای پاییزی بهشت هم همین شکلی اند! بعضی وقتها فک می کنم یه سری چیزا توی این دنیا هستند که انگار خدا قطعه هایی از ابدیتو توشون جا داده با همون حس و حال و با همون زیبایی، پاییزو برگ ریزانش و بوی بارونش و حس و حالشم از همون قطعه هاست ...خلاصه خواهر سرشار از حسای ناب و زیبا برگشتیم خونه، فقط تنها چیز بدی که بارون و هوای بارونی داره اینه که یه خرده که رطوبت تو هوا باشه سریع موهای من وز می شه و فر می خوره و من تبدیل به ببعی می شم  فک کنید از خونه که می خواستیم بریم بیرون موهامو سشوار کشیده بودم صاف صاف بودند بعد از اینکه رفتیم و برگشتیم یه جوری فر شده بودند و رفته بودند بالا که انگار صد ساله اینا فرند و اصلا به عمرشون صاف نبودند....دیگه تو خونه بعد از اینکه لباسامو عوض کردم و دست و بالمو شستم رفتم یه چایی ریختم و آوردم با پیمان در حالیکه کلی به موهام و حالتشون خندیدیم خوردیمش و کلی روح و روانمون شاد شد....بعضی وقتها فک می کنم اینکه یه فر شدن مو باعث خنده و شادی ما میشه و حداقل چند دقیقه ای حین خوردن چایی بهونه ای برای خندیدن ما میشه اونم نعمتیه و باید شکرشو به جا آورد .....بعله خواهر حتی ببعی شدن من هم تو هوای بارونی نعمتیه و هیچ چیزی تو این دنیا بی حکمت و بی حساب و کتاب نیست حتی وز شدن یه تار مو و باید قدر دونسته بشه و نباید به چشم زحمت و درد سر بهش نگاه بشه! ...پس تا می تونید در پس حتی رنجهای زندگیتون هم نعمتها و لطفهای بی شمار خدارو ببینید و به جای ناشکری تا می تونید سپاسگزارش باشید چون شما از حکمت نهفته در پس پرده اون رنجها آگاه نیستید و چه بسا نفع و سودی پشت اونا براتون گذاشته شده و در حال حاضر اون قسمت سختش رو به شمائه و اون یکی قسمتش بعدا قراره بهتون نشون داده بشه (ااااااااااااااالهی که همیشه روی خوش زندگی به سمتتون باشه و هرگز رنجشو نبینید) ...خب عزیزای دلم من دیگه برم  شارژ باطری تبلت داره تموم میشه و عنقریبه که خاموش بشه باید بزنمش به برق ....مواظب خودتون باشید از دور گل روی ماهتونو می بوسم و به خدای بزرگ می سپارمتون بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای

​​​​

💥 گلواژه💥
به خاطر داشته باشید که زندگی شما نباید حتما صد در صد کامل باشد تا باعث خوشحالی تان شود!
نکته ای کوچک اما گرانبها از کتاب « نکته های قشنگ زندگی (۲۰۰۲ راه برای شاد زیستن) نوشته: سیندی هینس »

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۴:۳۶
رها رهایی
شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۱۰ ق.ظ

درس به جای پایا.ن .نامه!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان طبق معمول، امروزم ساعت هفت و نیم صبح شال و کاه کرد رفت تهران تا مامانشو ببینه منم گفتم تا نیومده بیام یه سر به شما بزنم تا ببینم چیکار می کنید و در چه حالید؟...ایشالا که هر کجا و مشغول هر کاری که هستید شااااااااااااد باشید و ایام به کامتون باشه و حال دلاتون خوش و تنتون سالم و روز و روزگارتون خوش و خرم باشه! منم از اون موقع که پست قبلی رو براتون گذاشتم همش داشتم رو پرو.پوزالم کار می کردم چند روز پیشا گفتم یه زنگ به کارشناس رشته مون بزنم ببینم نهایت تا چه تاریخی می تونم پرو.پوزالو بهشون بدم که گفت همین الانم دیر شده ولی دیگه سعی کن تو این چند روزه برسونیش دست من تا بفرستمش شورا برای تایید تا بهمن ماه بتونی دفاع کنی ده بهمن آخرین تاریخیه که برای دفاع این ترم به ما دادند و از این حرفها...گفت امروز دکتر گ.ل .پور (منظورش استاد راهنمام بود) تا ساعت چهار کلاس داره چهار به بعد بهش زنگ بزن و باهاش هماهنگ کن تا سریع پرو.پوزالتو بررسی کنه ok که داد سریع پرینت بگیر و امضاش کن واسه ما پستش کن تا کاراشو بکنیم بفرستیم شورا واسه تایید تا برات تاریخ دفاع تعیین بشه... منم بعد از ظهر همون روز به استاده زنگ زدم و قضیه رو براش گفتم اونم گفت که شما این ترم نمی تونی دفاع کنی گفتم چرااااااااااااااآاا؟ گفت تو باید پرو.پوزالتو نهایتا تا خرداد می دادی و الان تاییدش دستت بود، نه الان که مهر هم گذشته و آبانه! گفتم خب ما ترم پیش اومدیم بدیم شما گفتین که بچه های ترم قبل از شما، بخاطر کرو.نا نتونستند دفاع کنند و دفاعشون عقب افتاده و کدهای ما همه پره و ما ظرفیت نداریم که بهتون کد اختصاص بدیم باید بمونید برا ترم بعد تا ظرفیت خالی بشه و بشه بهتون کد داد ما هم گذاشتیمش برا این ترم تقصیر ما نبوده که، گفت به هر حال الان دیگه نمیشه و شما مجبوری ترم بعد دفاع کنی منم گفتم استاد شما که پاک منو ناامید کردید یه کاری برام بکنید دیگه، نذارید بمونم برا ترم بعد!  گفت آخه فقط من نیستم که، بقیه استادای مشاور و ناظرا و شورای استان و غیره هم هستند دیگه، من هم بگم باشه اونا می گن نه، گفتم حالا من پرو.پوزالو براتون می فرستم شما اصلاحش کنید شاید شد! گفت بفرست من اصلاحش می کنم ولی مطمئن باش که نمیشه ولی بازم خوب شروع کردی کارتو انجام بده بذار پرو.پوزالت تایید بشه شروع کن به نوشتن پایا.ن نامه تا ایشالا ترم بعد به موقع بتونی دفاع کنی...دیگه با اعصاب خرد از استاده خداحافظی کردم و بلافاصله زنگ زدم به موبایل کارشناس.رشته مون که بهش بگم این استاده چی میگه که اونم قربونش برم هر چی زدم جواب نداد و دیگه مجبور شدم تا فرداش صبر کنم فرداش ساعت ده یازده دوباره بهش زنگ زدم ایندفعه جواب داد قضیه رو بهش گفتم گفت من با استاده حرف می زنم شب بهت زنگ می زنم... شبم زنگ زد و گفت که باهاش صحبت کردم می گه که هر کاری بکنیم بازم دفاع می مونه برا ترم بعد و زودتر از اون امکانش نیست منم گفتم اونجوری که من دوباره باید شهریه بدم که، الان دو ترمه که همینجور بی خود و بی جهت دارم شهریه می دم اونم گفت آره دیگه ترم بعدم برا بار سوم باید شهریه بریزی ..یهو یاد تغییر.شیو.ه و درس جایگزین پایا.ن نامه افتادم چون وسط پرو.پوزالم همش به سرم می زد که به جای این همه دنگ و فنگ پایا.ن.نامه، برم درس وردارم به جاش پاس کنم و خودمو خلاص کنم! گفتم نمی تونم به جاش درس وردارم و این ترم تمومش کنم نمونه واسه ترم بعد که بخوام پایا.ن .نامه بنویسم؟ گفت این ترم دیگه نمیشه چون وقتش گذشته قبل از حذف و اضافه باید اینکارو می کردی! تابستون بهت گفتم معدلت خوبه بیا این کارو بکن ولی تو قبول نکردی و گفتی می خوام پایان.نامه بنویسم گفتم چه می دونستم آخه پایا.ن .نامه می خواد اینجوری بشه وگرنه همونو ورمی داشتم ترم قبل هم تموم می کردم می رفت پی کارش! گفت فردا دوباره یه زنگ به من بزن ببینم چیکار می تونم برات بکنم گفتم باشه و فرداش دوباره بهش زنگ زدم گفت می خوام یه حرکتی برات بکنم شاید جواب داد و تونستی این ترم شش .واحد درس به جای پایا.ن .نامه بگیری و دیگه نمونی برا ترم بعد! گفتم چه حرکتی؟ گفت می خوام موافقت استاد. راهنماتو بگیرم یه نامه بنویسم به استان با استناد به نامه ای که تابستون برا تغییر.شیو.ه برامون فرستاده بودند، دوشنبه بفرستمش شورای ویژه استان تا اول بتونم واحد .پایا.ن .نامه اتو بلا اثرش کنم بعد اجازه خوندن شش.واحد درسو برات بگیرم تا بخونی و پاس کنی و بتونی همین ترم فارغ التحصیل بشی و کارت نمونه برا ترم بعد! منم بعد از اینکه کلی ازش تشکر کردم دیگه خداحافظی کردم و تلفنو قطع کردم تا ببینم دوشنبه چی پیش می یاد..خلاصه خواهر الان منتظر شورای ویژه ام که ببینم دوشنبه چیکار می کنند و نتیجه چی میشه! از اون روزم تا حالا دیکه بی خیال پرو.پوزالو این چیزا شدم و دارم از زندگی لذت می برم چهارشنبه بعد از ظهر بعد از پونزده روز خونه نشینی و نوشتن پر.وپوزا.ل برای اولین بار با پیمان یکی دو ساعتی رفتم بیرون و یه خرده قدم زدیم و برگشتیم دیگه داشت رنگ بیرون یادم می رفت، این یکی دو روزه هم کلی مطالعه غیر درسی کردم و تونستم کتاب.«شدن» میشل. او.با.مارو که تو اون پونزده روز فقط نیم ساعت یه ساعتی صبح ها قبل از صبونه می تونستم بخونمش تمومش کنم این کتاب در مورد زندگی خانوادگی و پروسه رئیس .جمهور شدن بارا.ک اوبا.ما رئیس .جمهور سابق آمر.یکا از زبان همسرش میشل.او.باماست ایندفعه که اومده بودم میاندو.آب با دو تا کتاب دیگه آیهان بهم هدیه داده بودش که ازش یه دنیااااااااااااااااااااا ممنوووووووووووووووووووووووونم !خییییییییییییییییییییییییییییییلی کتاب خوبی بود به جرات می تونم بگم یکی از بهترین و بی نظیرترین کتابهایی بود که تا حالا خونده بودم! هم از خوندنش کلی لذت بردم، هم هزاران چیز با ارزش ازش یاد گرفتم، هم شناخت بیشتری نسبت به جامعه.آمر.یکا پیدا کردم، هم قلبا احترامم به بارا.ک او.باما و همسرش میشل .اوبا.ما چندین برابر شد چون انسانهایی بودند که هر دو از دل فقر بلند شده بودند و با انسانی ترین آرمانها با نهایت تلاش و کوشش نهایتا به کاخ .سفید راه پیدا کرده بودند ...اگه تونستید حتما بگیرید و بخونیدش چون از خوندنش اصلا پشیمون نمی شید مطمئن باشید....دیشب بعد از تموم کردن کتاب «شدن» یه سر به کتابخونه ام زدم و تصمیم گرفتم ایندفعه کتاب «فاطمه، فاطمه است» دکتر .شر.یعتی رو بخونم برا همین ورش داشتم آوردم گذاشتمش رو میز عسلی تو هال که جلو چشمم باشه! این کتابو چندین سال پیش شاید هشت یا نه سال پیش از آزا.دگان کرج خریدمش از اون موقع گذاشتمش تو کتابخونه و تا همین دیشب که یه دو صفحه از مقدمه اشو خوندم لاشم باز نکرده بودم حالا ایشالا ایندفعه دیگه می خونمش تا با شخصیت حضرت.زهر.ا بیشتر آشنا بشم! تعریف این کتابو از وقتی دبیرستان بودم از زبون معلمامون شنیدم اصلا رو حساب حرف اونام این کتابو گرفتم ایشالا می خونمش و نتیجه اشو اینجا بهتون می گم تا اگه خوب بود که شک ندارم خوبه شمام برید بخونیدش البته اگه تا حالا نخوندینش! ...خب دیگه اینم از معرفی کتاب، من برم یه زنگ به پیمان بزنم ببینم رسید یا نه شمام برید به کارتون برسید وسطام اگه وقت داشتید دعا کنید این درسای منم جور بشه بلکه این ترم بخونم و مدرکمو به امید حق علیه باطل بگیرم و خلاص بشم!... این «به امید حق علیه باطلو» آقا نوری تو سریال نون. خ می گه! خیییییییییییییییییییییلی سریال باحالیه سری اولش دیروز تموم شد از امروز سری دومشو پخش می کنه اگه تا حالا ندیدینش حتما ببینید خیلی باحاله باعث میشه هر روز یه ساعت بخندید و روحتون حسابی شاد بشه😆😆😆😆 از کانال.یک پخش میشه معمولا ساعت پخششو می زنه «۱۸» ولی خیلی وقتها من می بینم پنج و نیم یا بیست دقیقه به شش شروع میشه پس مواظب باشید که از دستش ندید  ...خب دیگه اینم از معرفی سریا.ل ...دیگه چی می خواید؟ واقعااااااااااااااا چه انتظار دیگه ای از یه وبلاگ دارید که این وبلاگ نمی تونه برآورده اش کنه؟؟؟ هااااااااااااااااااااان؟؟؟؟!!!!😜.....خب دیگه من واقعا برم ...از دور می بوسمتون خییییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید... یادتونم نره دوستتون دارم شدییییییییییییییییییییییییید به مدت مدید ... بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 

 

💥گلواژه💥
با هر دری که به روی من گشوده شد، در حد توانم سعی کردم تا من هم راهی برای دیگران هموار سازم.
جمله ای ناب از «میشل اوباما» از کتاب بی نظیر «شدن» 
(خیییییییییییییییلی این جمله رو دوست دارم همین یه جمله کافی بود که تمام قد در مقابل این بانوی بزرگوار تعظیم کنم کاش همه ما آدمها اینجوری باشیم با هر دری که به رومون باز میشه به شکرانه اون گشایش ما هم در حد توانمون دری به روی دیگران باز کنیم و مشکلی از اونا حل کنیم با هر نعمتی که به دستمون می رسه ما هم زمینه ساز رسیدن نعمتی به دست کسی که بهش نیاز داره بشیم، با هر مشکلی که به نوعی به لطف خدا ازمون حل میشه ما هم مشکلی رو از احدی حل کنیم و گرهی رو که توانایی باز کردنشو داریم از کار کسی باز کنیم!) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۰
رها رهایی
شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۱۸ ب.ظ

تا غر بعدی!!!

سلاااااام سلاااااام سلااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان رفته تهران خونه مامانش تا عصری مامانشو ببره پیش دکتر قلب برا چکاپ ماهانه اش منم خونه ام و می خوام تمام امروزو تا اومدن پیمان صرف نوشتن این پرو.پوزال لعنتی کنم الان چند روزه دارم روش کار می کنم هنوز نتونستم درست و حسابی بنویسمش خییییییییییییییلی سخته پدرم دراومده! انقدرم سرمو انداختم پایین و نوشتم و دنبال مقاله تو سایتها گشتم که از دیشب رگ گردنم بدجور گرفته و تا خود صبح که نتونستم از شدت سر درد و گردن درد درست و حسابی بخوابم، صبح هم دوباره با سردرد و گردن درد بیدار شدم دیدم اصلا خوب نشده... الان که ساعت ده و نیمه سرم یه خرده بهتر شده ولی گردنم همچنان درد می کنه یه ربع پیش کلی پماد سالیسیلا.ت بهش مالیدم ولی فعلا که خیلی اثر نذاشته، یک بوی بدی هم راه افتاده تو خونه که نگووووووووووووو! حالا بوش مهم نیست، اگه خوبش کنه حاضرم صد برابر این بورو تحمل کنم! فک کنم تا این پایان .نامه تموم بشه دیگه نه گردنی برا من بمونه نه سری نه چشم و چالی...خلاصه که خواهر فقط سختی نوشتن پایان.نامه نیست بلکه من مشکلات عدیده جسمی و بلکه روحی زیادی دارم که مزید بر علت شدند و بیشتر از پایان نامه پدر منو درآوردند یکیش این خاله پری نازنینه که دو روزه تشریف فرما شده و پیش من جا خوش کرده و هر دفعه که بلند می شم راه برم صدبار سرم گیج می ره و بعد از اینکه چندین بار به در و دیوار می خورم بلاخره کارمو انجام می دم و می یام دوباره می شینم این قرصهای آهنی هم که خوردم انگار هیچ تاثیری تو کم کردن این کم خونی نداشتند و الحمدالله مشکل همچنان به قوت خودش باقیه!شهرزاد بهم گفته بود که برا کم خونی عرق بید.مشک خیلی خوبه چند وقت پیشا که کرج بودیم بعد از اینکه شهرزاد اون حرفو زد رفتم  دو تا بطری عرق بید.مشک گرفتم آوردم گذاشتم تو یخچال، ولی از بس فراموشکار شدم یادم رفته ازشون استفاده کنم از امروز گذاشتمشون جلو چشمم که دیگه هر روز بخورمشون شاید اینا یه تاثیری بذارند...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از حال و روز این روزای من...خب دیگه خدارو شکر به حد کافی غر زدم و از مشکلاتم براتون گفتم فک کنم برا امروز دیگه کفایت کنه 😜  من برم یه چیزی بخورم گشنمه تا ببینم بعدش چیکار باید بکنم  شمام برید به کار و زندگیتون برسید ببخشید که با غر زدنام سر شمارو هم درد آوردم ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خیییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای
«راستی از این به بعد ممکنه مثل این پست یه خرده کوتاهتر بنویسم تا وقتی که پایان .نامه رو یه کاریش بکنم برا همین این روزا فقط منتظر غر زدنای من باشید نه چیز دیگه ای 😜 » پس تا غر بعدی خدانگهدااااااااااااااااااار 😆😆😆😆

*گلواژه*

*خنده آیین خردمندان است!*

این گلواژه هیچ ربطی به این پست نداشت ولی برای اینکه به این پست بتونید ربطش بدید می تونید به غرهای من بخندید!... ولی در کل خنده خوبه چه با دلیل چه بی دلیل...تو این دنیای گذرا بهتر اینه که آدم بخنده تا غصه بخوره و گریه کنه... پس لطفا خندیدن یادتون نره! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۴:۱۸
رها رهایی
سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۱۱ ب.ظ

از پس خودم هم بر نمی یام !!!

سلااااام سلااااااام سلااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که صبح ساعت هفت و نیم پیمان شال و کلاه کرد و رفت تهران خونه مامانش، منم اونو که راهی کردم اومدم گرفتم تا ساعت ده خوابیدم اما چه خوابیدنی؟ یه مگس نمی دونم از کجا اومده بود تو اتاق صبح هر کاری با پیمان کردیم نتونستیم بیرونش کنیم یا بکشیمش اسپری هم من نذاشتم پیمان بزنه تو اتاق چون می خواستم دوباره بگیرم بخوابم! خلاصه اون یکی دو ساعتی که من خوابیدم مدام بالا سر من بود و برا اینکه رو صورتم نشینه ملافه رو کشیده بودم رو صورتم، تا ساعت ده خوابیدم ده دیدم نفسم گرفته و دارم زیر ملافه خفه می شم گفتم بلند شم و عطای این خوابو به لقاش ببخشم! دیگه بلند شدم تختو مرتب کردم و یه زنگم به پیمان زدم ببینم رسیده گفت راه خلوت بوده و  نه و ربع اینجورا رسیده و صبونه هم خورده منم بهش گفتم ساعت دهه پس قرص فشارتم بخور یادت نره(هر روز ساعت ده می خوره) گفت باشه و دیگه خداحافظی کردم اومدم رفتم کتری رو گذاشتم بجوشه چایی دم کنم بعدشم اومدم یه زنگ به ساناز زدم و یه ربعی باهم حرف زدیم و خندیدیم دلیل خنده مون هم این بود که ساناز می گفت لیندا.کیا.نی بازیگر.سینما توی صفحه اینستا.گرامش نوشته : مسئول یارانه کیه تو مملکت؟ دوازده ساله یارا.نه رو تونسته روی چهل و پنج هزار تومن نگه داره! لامصبو پیداش کنید اقتصاد کل مملکتو بدید دستش خیالمون راحت شه!😆 ...بعد ازاین خنده ها و حرف زدن با ساناز هم پیمان زنگ زد که جوجو این کرمهایی که بهم سپردی رفتم داروخونه بگیرم میگه دو جوره کدومو بگیرم؟یکیش معمولیه یکیش مغذیه!(صبح بهش سپرده بودم یه لوسیون.بدن.سینر.ه از این ۲۵۰ میل ها که بزرگند برام بگیره با یه پماد ویتا.مین آ+د! جدیدا پوست دستام خیلی خشک شده از بس که شستمشون دیگه هر چی می زنم تاثیر نداره روشون، گفتم این کرم و پمادو بگیرم بزنم شاید تاثیر بذارند قبلا ازشون استفاده کرده بودم خوب بودند) ...خلاصه گفت معمولیه رو بگیرم یا مغذیه رو؟ بهش گفتم قیمتهاشون چنده؟ گفت معمولیه که ضد آلود.گی هوا هم هست چهل و پنج تومنه! مغذیه شصت و پنج تومنه! منم گفتم همون معمولیه رو بگیر که ارزونتره اونم گفت باشه و پنج دقیقه بعدش زنگ زد که شصت و پنج تومنیه رو برات گرفتم گفتم مواد مغذی داره برا پوستت خوبه منم کلی ازش تشکر کردم و گفتم پماده رو هم گرفتی؟ گفت آره اونم گرفتم بازم ازش تشکر کردم، دیگه اون خداحافظی کرد و رفت از روغن گیریه روغن بخره منم اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم و بعد از اینم می خوام برم اگه خدا بخواد یه خرده رو پرو.پوزال پایان نامه ام کار کنم این لامصبم کلا طلسم شده ترم قبل یه بار نوشتم و برا استاد پستش کردم اونم قربونش برم با صدتا ایراد پسم داد و گفت اصلاحش کن دوباره بفرست از اون موقع تا حالا هم همچنان من دنبال رفع این ایرادات هستم و مثل همیشه که کارو دقیقه نود انجام می دم اینم گذاشتم برای دقیقه نود، البته کاش دقیقه نود بود الان دیگه از نودم گذشته چون کارشناس رشته مون گفته بود تا آخر مهر تحویل بده بفرستم بره برا تایید تا بتونی بهمن ماه دفاع کنی چون چهار ماه تاییدش طول می کشه منم که از بس تنبلی بهم غلبه کرده یه هفته هم از آبان گذشته هنوز هیچ کاری نکردم بعضی وقتها از دست خودم و کارام می خوام سرمو بکوبم به دیوار! جالبه که من از پس خودم هم بر نمی یام که گوش خودمو بگیرم و بنشونم خودمو پای کار تا انجامش ندادم از جام بلند نشم همش امروز و فردا می کنم و بدبختی یه وقتی به خودم می یام که دیگه کار از کار گذشته!....حالا دیشب با خودم تصمیم گرفتم که امروز که پیمان نیست مثل آدم بشینم و روش کار کنم فعلا هم از صبح تا الان که ساعت یک ظهره هیچ کاری نکردم ...خدا آخر و عاقبت منو به خیر کنه...من برم ببینم میشه امروز کاری بکنم یا نه شمام هم مواظب خودتون باشید هم دعا کنید که یه خرده من آدم شم ...از دور می بوسمتون بوووووووووووووووس فعلا بااااااااااای

💥گلواژه💥
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند 
بس خجالت که از این گردش ایام برد! 
(این گلواژه هم خطاب به خودم بود شاید یه کم خجالت بکشم!)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۳:۱۱
رها رهایی
پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۱۳ ب.ظ

ماجراهای این چند روزی که نبودم !

سلاااااااااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بعد از صد سال بلاخره امروز تونستم یه سر به اینجا بزنم تا شاید بتونم یه کوچولو بنویسم البته ممکنه در حد چند خط باشه چون پیمان از ساعت شش و نیم صبح رفته کرج گل پسرو برده نمایندگی برا سرویس بیست هزار، منم از اون موقع گرفتم خوابیدم تا نیم ساعت پیش که بلند شدم زنگ زدم پیمان گفت کارش تموم شده و داره راه می افته که برگرده برا همین مجبورم یه توضیح مختصر و مفید از این مدت که نبودم بدم و برم... دوباره جونم براتون بگه که از وقتی که از میاندو.آب برگشتیم همش بین نظر .آباد و تهران در حال رفت و آمد بودیم و دنبال خونه تو تهران می گشتیم اونجا که بودم بهتون گفتم که دو سه روز مونده به اومدنم به میاندو.آب تو کرج یه آپارتمان ۸۳ متری تک واحد خریدیم ولی به مدت ده ماه رهنش دادیم به صاحبخونه ای که ازش خریده بودیمش چون اونم یه جا دیگه خونه خریده بود و مستاجر خونه اش قرار بود ده ماه دیگه خونه رو تخلیه کنه برا همین مجبور بود تو همین خونه ده ماه بشینه تا اون تخلیه کنه و بره تا این بتونه بره توش! از اون جایی که چون تخلیه خونه ده ماه دیگه است پیمان گفت جوجو ما باید حتما یه خونه دیگه تو کرج یا تهران پیدا کنیم بخریم که تخلیه باشه و تا زمستون نشده از نظر .آباد بریم اونجا! چون زمستون که بشه برف وبارون بخواد بیاد رفت و آمد به تهران سخت میشه و نمی تونم تو برف و بارون اینهمه راه از نظر .آباد تا تهران برم و به مامان سر بزنم برا همین تصمیممون این شد که اول تو تهران همون حول و حوش خونه مامان پیمان تو نار.مک دنبال خونه بگردیم اگه پیدا کردیم که هیچ، اگه نتونستیم پیدا کنیم دوباره بیاییم تو کرج تو همون محله خودمون یه خونه دیگه پیدا کنیم و بخریم برا همین این مدت که نبودم همش تو تهران دنبال یه آپارتمان پنجاه متری بودیم هر جای نار.مک هم می رفتیم قیمتها انقدر بالا بود که می گفتند برا پول ما که دو.میلیارده چیزی نمی دن و باید بریم مناطق پایین تر ،پایین تر هم که می رفتیم دوباره همین حرفو می زدند 😃  پیمان می گفت آخر سر انقدر می زیم پایین که از تهران خارج می شیم بازم می گن به پول شما اینجام نمی دن! خلاصه صبح می رفتیم تهران و نصف شب با اعصاب خرد و سر درد شدید، خسته و کوفته بر می گشتیم نظر.آباد ،فرداش دوباره همینجور! تا اینکه دو سه روز پیش غروب که دیگه می خواستیم برگردیم خونه، من تو دیوا.ر یه آگهی دیدم که سه تا واحد. پنجاه .متری. نوساز. تو خیابون .کر.مان که نزدیک میدون.رسا.لته و با نار.مک دو سه تا خیابون بیشتر فاصله نداره گذاشته دو .میلیارد و ششصد .میلیون(واحدها تو طبقات دوم و چهارم و پنجم بودند نوشته بود واحد طبقه دومی متری دو میلیون از واحدهای طبقه چهارم و پنجم ارزونتره پیمان هم می گفت اگه خوب بود و خوشمون اومد همون پنجمیه رو که طبقه آخره ورمی داریم درسته که متری دو میلیون  گرونتره ولی در عوض بالا سر آدم کسی نیست که اذیت کنه و سرو صداش بیاد) خلاصه پیمان زنگ زد یارو آدرس خونه رو داد گفت برید از بیرون ببینید اگه خوشتون اومد هماهنگ می کنیم فردا تو روز بیایید داخلشو ببینید ما هم رفتیم دیدیم و از ساختمونش و محله اش خوشمون اومد و با یارو حرف زدیم و قرار شد فرداش نه بلکه پس فرداش که می شد سه شنبه بریم داخلشو ببینیم سه شنبه ظهر رفتیم تعو.یض.پلا.ک.میثم تو جاده. قدیم. تهران پیمان سند خونه مامانشو گرفته بود تا باهاش پلاک گل پسرو عوض کنه و پلاک تهرانشو بزنه روش(یکی از اون دو تا پلاکهاشو که داره ۶۶ و ۱۱ ! پلاکی که رو گل پسر بود ۳۰ بود هر چند که ۳۰هم مال تهرانه که به کرج دادند ولی پیمان ازش بدش می اومد ) ...خلاصه برا ساعت یک و بیست دقیقه ظهر اینترنتی نوبت گرفته بودیم رفتیم تعویض پلاک و تا ساعت چهار و نیم کارمون طول کشید بلاخره پلاکو عوض کردند و پلاک یازده رو روش زدند و راه افتادیم سمت نارمک قرار بود هم بریم اون خونه رو ببینیم هم پیمان بره به مامانش سر بزنه براش آش ببره(روز قبلش آش پخته بودم با خودمون برده بودیم) هم اینکه براش بره نون بخره از شانس بدمون دو روز بود که قیمت سکه .و دلا.ر همش داشت می اومد پایین اون روزم دلا.ر از سی و دو تومن اومد رو بیست و هفت تومن و سک.ه. هم از شونزده و پونصد اومد رو سیزده میلیون، ما هم چون پول خرید خونه رو به صورت دلا.ر و سک.ه نگه داشته بودیم اگه می خواستیم بفروشیمشون در حد سیصد چهارصد میلیون ضرر می کردیم برا همین پیمان گفت با این قیمتها دیدن اون خونه دیگه فایده نداره چون به فرض اگه بپسندیم هم دیگه با این قیمت دلا.ر و سک.ه ما اونقدر پول نداریم که بخوایم بریم پای معامله و بخریمش پس بهتره که فعلا بی خیالش بشیم تا ببینیم چی سر قیمتها می یاد ...خلاصه که خواهر دیگه نرفتیم خونه رو ببینیم من سر خیابون.آیت که خیابون مامان پیمانه پیاده شدم گفتم برم از سرسبز از اون روغن گیریه که همیشه روغن می خریم برا خودم روغن.نار.گیل بگیرم پیمان هم گفت حالا که می ری اونجا نیم کیلو هم ارده بگیر(سرسبز اسم یه محله است که چسبیده به نار.مک) بعد از اونجام می خواستم برم برا خودم یه خرده لوازم آرایش بگیرم پیمان گفت ته کارت.ملتت که اون روز بهت دادم دویست و بیست تومن هست با اون بگیر (چند وقت پیشا پیمان دو تا کارتهای منو ازم امانت گرفته بود و پول ریخته بود توش که باهاش سک.ه بخره چون جدیدا بخاطر جلوگیری از پو.ل شویی و این حرفها یه نفر تو روز بیشتر از دویست میلیون پول نمی تونه از حسابش ورداره برا همین مجبور بود بیشتر از دویست میلیون اگه لازم داشت بریزه تو حساب منو از اون برداشت کنه...جالبه که مسئو.لامون پ.و.ل.شویی . و  ا. ختلا.س رو خودشون می کنند و قوانین سفت و سختشم برا ملت می ذارند)خلاصه اول رفتم سر.سبز و دو تا شیشه روغن نارگیل برا خودم و نیم کیلو ارده برا پیمان گرفتم و بعدشم رفتم سه تا شال از این چروکها به رنگ سبز یشمی و آبی نفتی و قهوه ای پر رنگ که به زرشکی می زد با یه شال پاییزی کرم تقریبا بافت  که خطهای قرمز داشت با دو تا تیشرت و چهار تا مداد لب و دو تا لاک گرفتم شد دویست و شصت هزار تومن! یعنی دویست و بیست هزارتومنی که ته کارتم مونده بود رو خالی کردم هیچ، از این یکی کارتم هم چهل هزار تومن خرج کردم بعد دیگه بی خیال خرید چیزای دیگه شدم و یه خرده تو نار.مک راه رفتم و یه زنگ به مامان زدم که جواب نداد و برگشتم یه زنگ به سمیه زدم ده دقیقه ای باهاش حرف زدم بعد از اینکه خداحافظی کردیم و قطع کردم مامان زنگ زد گفت که رفته بوده پشت بوم کشمشهایی که پهن کرده بوده رو جمع کنه چون هوا داشته ابری می شده ممکن بوده بارون بیاد برا همین متوجه زنگ من نشده بوده ...با اونم هفت هشت دقیقه ای حرف زدم و خداحافظی کردم بعدش دیدم انقدر راه رفتم خسته ام برا همین رفتم تو میدو.ن هفت.حوض روی نیمکتهای یه بستنی فروشی نشستم تا اینکه پیمان بهم زنگ زد که دارم می یام سوارت کنم کجایی؟ جامو بهش گفتم اومد سوارم کرد و راه افتادیم سمت خونه! ...دیروزم جایی نرفتیم و فقط رفتیم همین جا تو نظر .آباد از نمایندگی اسنو.ا یه یخچال .فریزر رنگ .تیتانیوم از این پهنا خریدیم پونزده میلیون و سیصد و هشتاد هزار تومن، پولشو دادیم برگشتیم بعد از ظهر با وانت آوردن در خونه ...ساید بای ساید نیستا از ایناست که یه خرده پهنند و مثل ساید بای سایدند! پیمان تصمیم گرفته اون خونه ای که تو کرج خریدیم رو بده به پیام داره برا توش وسیله می خره فعلا یخچالشو خریدیم تلوزیون و لباسشوییشم شاید هفته دیگه بگیریم بقیه چیزاشم تا این ده ماه بگذره خرد خرد می گیریم تا خونه که تخلیه شد ببریم اونجا و مبله اش کنیم تا آقا تشریف فرما بشه و بیاد اونجا زندگی کنه!جالبه که با اینهمه کاری که پیمان براش می کنه نه تنها تشکر تو کارش نیست بلکه همیشه پشت سر پیمان حرف که می افته میگه اینم روانیه... رد داده  ...دیواااااااانه است و از این حرفها ...خلاصه که خواهر دنیای جالبیه هر کی بیشتر بی احترامی و بی حرمتی می کنه بهش بیشتر خدمت می کنند ....خب دیگه من برم چند خطم باز تبدیل شد به شاهنامه... الان دیگه پیمان می رسه ....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۹ ، ۱۲:۱۳
رها رهایی
شنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۱۲ ق.ظ

رسیدن به خونه و تشکر از شما!

سلاااااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اون روز که از اونجا راه افتادم وقتی عصری رسیدم اینجا پیمان تا آبیک اومد پیشوازم و ساعت شش و نیم رسیدم اونجا و سوار ماشینش شدم و رفتیم خونه(از اونور که می یاییم آبیک بعد از قزو.ینه و بعد آبیک می رسه به نظر.آباد)! رسیدم خونه دیدم پیمان تو اون یه هفته کلی کار تو خونه کرده! باغچه هارو صفا داده و برگا و علفهای خشکشو کنده، تو باغچه حیاط خلوت ناز کاشته، بخاریهای خونه رو گذاشته(تو خونه قبلیمون چون پکیج داشتیم نیازی به بخاری نبود و شوفاژا کار می کردند ولی اینجا باید بخاری می ذاشتیم) جای مبلهارو عوض کرده و یه جور دیگه چیده ، گلای پاسیورو مرتب کرده و بعضیاشونو رو پایه های چوبی گذاشته اینور اونور خونه و تابلوهایی که از همون موقع اسباب کشی همینجور بلاتکلیف گوشه دیوار مونده بودند رو زده به دیوار ، سه تا از کشوهای کابینتهارو که خراب بودند درست کرده، روی میزای خونه (میز غذاخوری آشپزخونه و میزای جلو مبلا) رومیزیهای مختلف انداخته و یه گوشه از کف هالو یه قالیچه رنگی که قبلا داشتیم و استفاده نمی کردیمو انداخته و خوشگلش کرده دور ظرفشویی رو تو آشپزخونه چسب. آکواریوم زده که آب از لابلاش نره پایین، جای رادیورو عوض کرده و برا زیر میزش یه پایه درست کرده و چیزای تزئینی آشپزخونه رو که همینجور مونده بود زده سر جاشون و پریز گوشی تلفنو درست کرده و ...خلاصه هزارتا کار دیگه ...برا منم سه تا کلوچه گرم کرده بود و آماده  گذاشته بود رو میز غذاخوری و چایی تازه هم برام دم کرده بود می گفت گفتم جوجو خسته است بیاد بخوره!(کلوچه هایی که از شمال آوردیمو منظورمه قبل از خوردنشون تو ماهی تابه گرمشون می کنیم که ضدعفونی بشن)...به جز کلوچه و چایی برام میوه هم شسته بود گذاشته بود تو یخچال و بستنی هم گرفته بود گذاشته بود تو فریزر، یه خورشت هم از فریزر درآورده بود گذاشته بود بیرون که یخش وا بشه تا شب با یه کته کوچولو بخوریمش(من یه موقعهایی که غذا زیاد درست می کنم یه مقدارشو می ریزم توی ظرف در بسته و می ذارمش تو فریزر تا وقتایی که آدم رفته یه جایی برگشته و خسته است یا یه موقعهایی که حال و حوصله غذا درست کردن نداره دربیاره استفاده کنه برا همین یه موقعهایی می بینی پنج شش تا غذای مختلف تو ماه توی فریزر برای همچین روزهایی ذخیره داریم ) ...خلاصه همه چی رو آماده کرده بودو اومده بود دنبال من ! منم ازش کلی تشکر کردم و بابت کارایی که برا خونه انجام داده بود هم حسابی تحسینش کردم اونم کلی خوشحال شد...بعد از اینکه یکی یکی کارایی که کرده بودو بهم نشون داد و تموم شد رفتم لباسامو عوض کردم و دست و بالمو شستم و نشستم برام چایی ریخت با کلوچه ها خوردم و بعدشم بلند شدم گلهایی که از اونجا آورده بودمو گذاشتم تو آب و دادم پیمان جاشون داد تو پاسیو تا بعدا سر فرصت بکارمشون تو خاک ،سه چهارتاشونم بردم تو حیاط خلوت و موقتا توی یه خرده خاکی که از پای خانم گردویی ورداشتم کاشتمشون توی ظرف ماست تا بعدا خاک بگیریم و بکارمشون تو گلدون،بعد از گل کاری هم اومدم یه کته کوچولو گذاشتم تا با خورشتی که پیمان گذاشته بود بیرون بخوریم بعدم رفتم لباسامو از ساکم درآوردم و اونو خالی کردم بعد رفتم یه دوش گرفتم و اومدم نشستیم شام خوردیم... پیمان تمام طول هفته رو که من نبودم از تنبلی فقط نون پنیر و گوجه خیار خورده بود یه بارشم نیمرو درست کرده بود برا همین غذارو که می خورد می گفت آخی داشت مزه برنج دیگه یادم می رفت منم کلی بهش خندیدم ...بعد از غذا هم یه چایی خوردیم با یه کم میوه و من دیگه از خستگی جلوی مبلا یه بالش گذاشتم و همونجا بیهوش شدم ساعت دوازده و نیم اینجورا بود که پیمان بیدارم کرد رفتم مسواک زدم و اومدم گرفتیم خوابیدیم!... دیروزم صبح بلند شدیم و بعد از صبونه یه خرده چیزایی که از اونجا آورده بودمو سروسامون دادیم و دم ظهرم یه چایی خوردیم گرفتیم یه خرده خوابیدیم هوام به شدت سرد بود با اینکه توی هال بخاری روشن بود ولی چون شعله اش کم بود من هر از گاهی سردم می شد و بیدار می شدم دوباره می خوابیدم(هیچی رو خودم ننداخته بودم) بعد از چند بار بلند شدن و خوابیدن دیگه بلند شدیم و شعله بخاری هال رو زیاد کردیم و پیمان رفت بخاری اتاقم روشن کرد یه خرده هوای خونه گرم شد، دیگه نشستیم یه چایی خوردیم و پیمان لباسشویی رو روشن کرد و همه لباسای منو ریخت توش و شست برد پهنشون کرد و اومد گفت جوجو برم یه خرده وسایل سوپ بگیرم بیارم یه سوپ درست بکن با یه خرده عدس پلو تا فردا برا مامان ببرم و یه سر بهش بزنم از وقتی تو رفتی نرفتم پیشش منم گفتم باشه اونم بلند شد رفت اونارو بگیره منم مواد عدس پلورو گذاشتم بپزه و اومدم یه خرده نشستم تا اینکه پیمان اومد و بلند شدم مواد سوپم شستم و خرد کردم و آماده کردم گذاشتم بپزه، عدس پلورو هم دم کردم و گذاشتم رو اجاق و اومدم نشستم مارالو از شبکه.تما.شا نگاه کردم و تموم که شد دیگه شام هم  آماده شده بود و نشستیم خوردیم ،دیگه  من دراز کشیدم یه خرده جلو تلویزیون خوابیدم و پیمانم یه فیلم خارجی داشت می داد اونو دید و بعد یکی دو ساعت منو بیدار کرد برام چایی ریخته بود اونو‌خوردم یه خرده هم بعدش میوه آوردم خوردیم و ساعت یک اینجورا گرفتیم خوابیدیم ...امروزم ساعت شش و نیم پیمان بلند شد بار و بندیلشو بست و هفت راه افتاد سمت تهران و رفت خونه مامانش منم اومدم کتری رو گذاشتم جوشید و چایی رو دم کردم گذاشتم روشو یه لیوان آب داغم برا خودم ریختم تا ولرم بشه بخورم(می گن ناشتا آب سرد خوردن برا بدن ضرر داره ولی آب جوشیده ولرم خیلی خوبه و سموم بدنو دفع می کنه و برا سیستم گوارشم خیلی خوبه و پوست رو هم شفاف می کنه) بعد از خوردن آب ولرم هم نشستم اینارو برا شما نوشتم الانم دوباره خوابم گرفته از اونورم رگ گردنم دوباره گرفته درد می کنه می خوام اینو پست کردم برم بگیرم بخوابم ‌...پس مواظب خود گلتون باشید ویادتون نره که چقدررررررررررررررررررررررررررر دوستتون دارم ....راستی بابت همه زحمتهایی که تو این یه هفته برا من کشیدید و بابت همه هدیه هایی که هر تک تکتون بهم دادید و منو کلی شرمنده کردید ازتون یه دنیااااااااااااااااااااااا ممنووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووونم ایشالاااااااااااااااااااااااااااااااااااا که همیشه زنده باشید من در توانم نیست و کوچیکتر از اونم که بتونم خوبیهاتونو جبران کنم بس که در حق من لطفها کردید ولی اااااااااااااااااااااااااااااااااااااالهی که خدا به بهترین نحو ممکن براتون جبرانش کنه و هر چی ازش میخواین بهتون بده و تو لحظه لحظه زندگیتون شااااااااااااااااااااااااااااااااد و موفق و سلامت وپیروز باشید و میلیاردها میلیارد برابر لطف و محبتی که در حق من کردید به خودتون و زندگیتون برگرده !ممنووووووووووووووووووووووووووووووووووون که انقدرررررررررررررررررررررررر ماهید از دور می بوسمتون و دلم از همین حالا براتون یه دنیا تنگ شده مواظب خود گلتون باشید خیییییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خییییییییببببببببببببببببببببببییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااای

 

*گلواژه*

ما در زندگی، همه تنگاتنگ هم افتاده‌ایم. 

فکر می‌کنم هنر اصلی، هنر فاصله ها باشد. زیاد نزدیک به هم، می‌سوزیم. زیاد دور از هم، یخ می‌زنیم.

از کتاب «دیوانه وار» اثر «کریستین بوبن»

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۹ ، ۱۰:۱۲
رها رهایی
پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ق.ظ

مختصر و مفید از شمال و عکس خلاقیتم !

سلااااااام سلاااااام سلااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت پنج بعد از ظهر رسیدیم خونه و امروزم پیمان رفته تهران خونه مامانش منم اینجا در خدمتتون هستم با یه گردنی که باز رگش گرفته بخاطر زیاد کتاب خوندن تو راه برگشت! برا همین مجبورم مختصر بنویسم تا جناب گردن از اینی که هست دردناکتر نشه و به باد فنا نره! مختصر و مفیدش این که شمال خوش گذشت جای شما خالی! کار خاصی هم نکردیم مثل همیشه دیگه، یه خرده اینور اونور رفتیم(مثل لاهیجا.ن و  رود.سر و لنگر.ود و کوچصفها.ن و سنگر و ...) یه خرده هم رفتیم پیش آقای.غلام.پور(صاحب شالیزار) و با خودش و زنش رفتیم یه دور تو شالیزار زدیم و پیمان و آقای.غلام.پور چندتایی درخت بید اطراف شالیزار کاشتند(به عنوان نشونه که مرز شالیزارمونو بدونیم کجاست! البته نهال بید نبودا آقای غلام.پور از شاخه های بیدهایی که اون اطراف بود با داس برید و کاشت چند جا، گفت اینا سریع می گیرند ضرری هم برا برنجها ندارند)...روز آخر هم برگشتنی زن غلام.پور بهم یه شیشه درار داد که خودش درست کرده بود (درار که بهش نمک گیاهی هم می گن شمالیها با سبزیجات معطر درستش می کنند و بهش نمک می زنند که میشه تو ماست و این چیزا ریخت خوشمزه اش می کنه یا میشه گوجه سبزو اینارو باهاش خورد) علاوه بر درار دو بسته هم  سبزی محلی سرخ شده که اسمش کوتوکوتوئه بهم داد قبلا هم یه بار بهم از همونا داده بود(کوتوکوتو یه سبزی محلیه که فکر کنم همون برگ شبدر باشه البته مطمئن نیستم! ازش یه خورشت درست می کنند به اسم آبکی که توش گوجه تفت داده شده و مرغ و بادمجون سرخ شده می ریزند دفعه قبل که حاج خانوم بهم از این سبزیها داده بود یادم داد درست کردم خوشمزه بود) بعد از گرفتن سبزیها از زن غلام.پورم رفتیم دم مغازه و خود غلام. پور هم برنجامونو که صد کیلو شده بود تو کیسه های ده کیلویی آماده کرد و بهمون داد (امسال شالیزارم دویست کیلو برنج درسته و هفتاد و شش کیلو نیم دونه داده بود که نصف کردیم سهم ما شد صد کیلو برنج درسته(ده تا گونی ده کیلویی) و سی و هشت کیلو برنج نیم دونه، که اون سی و هشت کیلورو به جای پول سم و هزینه های کاشت دادیم به کارگری که کاشته بودش کلا همون صد کیلو برنج برا ما موند که آوردیمش)...یه روزم رفتیم دم مغازه برادر حسین، داداش بزرگه اش باهامون اومد یه ویلا اطراف شهر نزدیک شالیزارا نشونمون داد که مال یکی از دوستاشون بود که داشت می فروخت یه ویلای پونصد متری بود یه در چوبی مانند داشت که دورش فنس کشیده بودند(دیوار نداشت) توشم یه ساختمون داشت که دو تا اتاق و آشپزخونه و یه هال داشت البته ما توشو ندیدیم چون داداش حسین کلیدشو نداشت اون بهمون گفت که اینارو توش داره می گفت دوربین مدار بسته و این چیزا هم داره از بالای فنسها هم یه سرکی توش کشیدیم یه سری درخت کامکوات(از این پرتقال ریزا) و خرمالو و انگور سیاه و اینا داشت یه ردیف هم کنار دیوار توی یه باغچه دراز انواع سبزیهارو کاشته بودند و اونورش هم یه سری گل و گیاه و رز و این چیزا توش بود خلاصه سر سبز و خوشگل بود قیمتش هم پونصد میلیون بود آب و گاز و برق و تلفن و همه چی هم داشت دور و برش هم از یه طرف سه تا ویلا مثل خودش بود که خالی بودند و صاحباشون هر از گاهی می اومدند توش از یه طرفم خالی بود و حالت جنگلی داشت روبروشم جنگل بود جای با صفایی بود ولی به قول پیمان برای روز مناسب بود شب اونجا آدم از تنهایی وحشت می کرد چون ویلاهای اطرافشم خالی بود و کسی دور و برش نبود داداش حسین می گفت که اگه همچین جایی بخرید نباید خالی ولش کنید چون خارج از شهره سریع دزد می زندش و زیاد امنیت نداره یه بار هم قبلا دزد بهش زده و از این حرفها...پیمان می گفت بگیریم بعدا آدم یه سرایدار استخدام می کنه ازش مواظبت می کنه منم گفتم مگه آدم دیوانه است که این کارو بکنه چندین میلیون حقوق تو ماه بدی که یه سرایدار مواظب ویلای تو باشه که سالی دو بار می خوای بری چند روز توش بمونی؟ با اونهمه پول که بخوای به سرایدار بدی هر وقت اومدی شمال می تونی بری تو بهترین هتلها بمونی و کیفشو بکنی! چه کاریه؟ ..خلاصه که به این نتیجه رسیدیم که اونجا به درد ما نمی خوره و چیزی که به درد ما می خوره یه آپارتمان پنجاه- شصت متری نقلیه که تو لاهیجان یا لنگرود بگیریم که هر وقت آدم اومد شمال یه جایی داشته باشه برا موندن هر وقت هم که آدم درشو می بنده می ره و یه مدت نیست امنیت داشته باشه و نیاد ببینه که در و دیوارشم بردن برا همین به داداش حسین سپردیم که برامون تو لاهیجان اگه نشد تو لنگرود یه همچین آپارتمانی توی این شش ماه پاییز و زمستون که بازار خونه ها کساده و قیمتها مناسبه پیدا کنه اونم گفت باشه و می گردم یه چیز خوب براتون پیدا می کنم نهایتش یه بار آخر سر می یایید می بینید و معامله اش می کنید...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ...اینم مختصر و مفید از ماجرای شمال رفتن ما! ... راستی پایین پست عکس خلاقیتم پشت دیوار تلوزیون رو براتون می ذارم ایشالا که خوشتون بیاد و از کارهای این هنرمند بزرگ ایده بگیرید و تو خونه هاتون پیاده کنید 😜 ! البته یه توضیحی بدم اونم اینکه دیواری که من روش کار کردم نیاز به زیر سازی داشت یعنی لک و لوکش زیاد بود اول باید اونا یه جورایی محو می شدن(مثلا با سمباده زدن و یا زدن یه لایه نازک رنگ که تمام سطح دیوار یه دست بشه) تا طرحی که می خواستم روش بندازم تر تمیز و خوشگل دربیاد و دیگه اون لکها هم از لابلای طرحها نزنه بیرون که زشتش کنه ولی خب از اونجایی که ما موقت اینجاییم و ممکنه چند ماه دیگه از اینجا بریم دیگه من زیاد سلیقه به خرج ندادم و این طرحو انداختم رو دیوار که دیوار یه خرده مرتب تر دیده بشه و نگاه از روی لکها گرفته بشه و متوجه طرح بشه وگرنه می شد بهتر از اینها و تمیزتر از اینها کار کرد! بههههههههههههههههههله اینجوریا دیگه خواهر، یهو فک نکنید من متوجه ایراد کارم نیستم .....خب دیگه من برم شمام برید طرح خلاقانه منو ببینید ....از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووس مواظب خودتون باشید فعلا باااااااااااااااااااای

*گلواژه*

خوشبختی دست در دست خوش بینی دارد

نه به گذشته بیاندیش و نه به آینده...بگذار دستان خداوند هر روز شگفتیهای همان روز را برای تو به ارمغان بیاورد! 

 

این عکس قبل از خلاقیتم (اگه عکسها سر و ته افتادند خودتون برگردونید نگاه کنید چون عمودی انداختم ممکنه سر و ته بشن)

اینم بعد از خلاقیتم 

اینم خود طرح (با رنگ روغن و اسفنج(ابر) زدم کل دیوار اندازه یه بند انگشت رنگ برد)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۱۱:۵۰
رها رهایی
سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۳۹ ب.ظ

پاییزت مبارک!

باز پاییز است...
اندکی از مهر پیداست 
در این دوران بی‌مهری 
باز هم پاییز زیباست!
مهرت افزون...پاییزت مبااااااااااااااااااااارک***heartheartheart

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۴:۳۹
رها رهایی
يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۱۲ ب.ظ

شمال... بعد هم دیدار شما!

سلااااااااااام سلااااااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه پیمان رفت تهران ولی من چون داشتم رو دیوار پشت تلوزیون خلاقیت به خرج می دادم وقت نشد که بیام اینجا چیزی بنویسم الانم شمالیم صبح راه افتادیم تازه رسیدیم تا آخر هفته اینجاییم ایشالا از شمال که برگشتیم عکس خلاقیت هامو براتون می ذارم ... برا هفته دوم مهر هم می خوام بلیط بگیرم و بیام بهتون سر بزنم...فعلا همین دیگه....تا فرصت بعدی مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۱۲
رها رهایی
شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ

گوزن قطبی!

سلاااااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که خیلی فرصت ندارم اومدم در حد دو سه جمله بنویسم و برم همینقدر بگم که خلاقیت اون روزم با شکست مواجه شد و نشد که انجامش بدم امروز یه خلاقیت کوچولو به خرج دادم و چندتایی گوزن قطبی روی دیوار باریک بین دو تا در اتاقها انداختم که بد نشد طرحشو از تو اینترنت پیدا کردم کشیدم رو کاغذ بعد به حالت شابلون درش آوردم(روی جلد جزوه هام) و بعد با مداد رنگی انداختمش رو دیوار (کلا با کمترین امکانات ممکن خواهر!) پیمان قرار بود برام رنگ .اکریلیک بگیره که فعلا فرصت نشده منم گفتم فعلا با مداد رنگی امتحان کنم ببینم چه جوری میشه که اینجوری شد که تو عکس می بینید !(اون تابلوی خوشگلم که تو عکسه رو سمیه جونم یه بار که اومده بودم میاندو.آب بهم کادو داده بود که خییییییییییییییییییلی دوستش دارم! اسمشو گذاشتم تابلوی سنجاقک چون توش یه سنجاقک خوشگل داره!البته گل و پروانه اش هم خیییییییلی خوشگل و نازه!)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۵
رها رهایی
يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۴۵ ب.ظ

خداحافظ خونه...سلام بر آفاق!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااآم خوبید؟ منم خوبم! اومدم مختصری از این چند روزو بهتون بگم و برم چون امروز که پیمان نیست و رفته تهران می خوام یه خلاقیتی تو خونه به خرج بدم که حالا بعدا براتون می گم و اگه نتیجه داد عکسشم پست بعد براتون می ذارم برا همین احتیاج به زمان دارم تا پیمان برمی گرده باید تمومش کنم برا همین تیتر وار به کارایی که این چند روز کردیم اشاره می کنم و می رم تا بعدا ایشالا تو پستهای بعد مفصل بیام براتون تعریف کنم ...خب جونم براتون بگه که اون روز که بقایای اسباب کشی رو انجام دادیم و وسایلو بردیم نظرآبادو خالی کردیم پیمان و پیام یخچال فریزرو همون بیرون تو حیاط کارتن هاشو باز کردند و شستند و تمیز آوردند تو آشپزخونه جا دادند منم یه چایی دم کردم با چندتا کلوچه .فومن که پیام از شمال آورده بود خوردیم(تو تعطیلات محرم پیام با رفیقهاش سه چهار روزی رفتند شمال برگشتنی بیست تا کلوچه.فومن برامون آورده بود) بعد از خوردن چایی هم رفتم یه گردو از رو درخت کندم آوردم شکوندم دیدم خوبه و انگار مغزش کامله و سفت هم شده به پیام گفتم فک کنم گردوها رسیدند، دیگه وقت چیدنشونه بیا برو اونارو بچین اونم گفت باشه و رفت سراغ گردوها و یه مقدارشو که دستش می رسید از تو حیاط چیدشون و بقیه شونم یه جارو دسته دار بهش دادم رفت رو پشت بوم و رو دیوار و خلاصه زد انداختشون و منم جمعشون کردم شمردیم شد پنجاه و چهار تا با یه دونه که چند وقت پیش خودش افتاده بود در کل خانوم گردویی پنجاه و پنج تا گردو بهمون داده بود که دستش درد نکنه(یا بهتره بگیم شاخه هاش درد نکنه😜)...دیگه آوردیمشون تو و پوست سبز سی تاشونو با دستکش کندم و ریختمشون تو کیسه فریزر و دادم به پیام گفتم اینا مال توئه اونم می گفت نه اینا زیاده گفتم نه تو برای چیدنشون خیلی زحمت کشیدی...خلاصه دادم بهش و بقیه شونم گذاشتم موند تا روزای بعد سر فرصت پوستاشونو بکنم...اون روز برگشتیم خونه و روز بعدش قرار بود دختره بیاد خونه رو تحویل بگیره که صبح ساعت نه با پیمان قرار داشتند برند مخابرات و تلفنو به نام بزنند و ساعت دوازده هم بیان خونه رو تحویل بگیرند صبح پیمان هشت و نیم رفت مخابرات و منم لباس پوشیدم و آماده شدم پیمان ده برگشت و یه سری وسایل خرده ریزه مونده بود با دو تا رختخوابامون اونارو برد گذاشت تو ماشین و اومد بالا خونه رو یه جارو من کشیدم و اونم کلشو تی کشید...تو اون فاصله ای هم که کارا تموم شد و منتظر بودیم دختره بیاد من رفتم از مدیرمون خداحافظی کردم بعدم رفتم از همسایه طبقه اولمون مادر حسنی(همون پسره که پنجره هامونو دو جداره کرد) خداحافظی کردم یه بیست دقیقه ای دم درشون با هم حرف زدیم و کلی خندیدیم اونم یه سری خبرای خوش  بهم داد که مثلا داداش کوچیکه حسنی نامزد کرده و براش نشون بردند و یه خونه از این مسکن. مهری .ها هم براش خریدند و از این حرفها یا اینکه یکی دو ماه دیگه برا حسنی خودمون که اسمش امینه قراره برن خواستگاری و یه دختر خوب پیدا کردند که دکتره و یا اینکه خونه ای که تو تهران تو اشر.فی اصفها.نی دو سال پیش، پیش خرید کرده بودندرو شش ماه دیگه یعنی عید قراره بهشون تحویل بدن و اونام قراره از اون ساختمون برند و از این حرفها منم کلی بهش تبریک گفتم و برا جفت پسراش هم آرزوی خوشبختی کردم وسطای حرفامونم بهم گفت که امین همیشه از شما  تعریف می کرد چند وقت پیشا با خودم می گفتم کاش از این دختره می پرسیدم که خواهر مجرد داره یا نه؟ ولی روم نمی شد گفتم نه متاسفانه همه خواهرای من ازدواج کردند وگرنه برای ما مایه افتخار بود که دامادی به خوبی آقای حسنی داشته باشیم(حسنی چهل سالشه و دو سالی از من بزرگتره انگار یه خرده دیر اقدام کرده برا ازدواج ولی قیافه اش حدودا سی ساله نشونش میده ماشاالله هم جوونه هم جای برادری خیییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییلی خوشگل و خوش هیکله هم خییییییییییییییییییییلی خوش تیپه هم اینکه خیلی آقا و با شخصیته کلا همه چی تمومه و همه چیش قابل تحسینه پسر خیلی خوبیه)...خلاصه کلی حرفا زدیم و یه جایی هم در مورد خانم دکتره که پیدا کردند برا پسرش داشتیم حرف می زدیم می گفت خیلی دختر خوبیه و از این حرفا وسطش گفت ولی پسرم هم پسر خوبیه مثل پدرش خدا بیامرز خیلی خانواده دوست و بامحبت و با ادب و احترامه من با امین کلی مسافرت می رم(پسره یه مزدا. تری .سفید داره) انقدر با حوصله و مهربونه انقدر هوای منو داره که نگو هر چی بگم و هر چی بخوام برام انجام میده تو خونه هم مثل یه کوه پشت منه طوریکه اصلا نبود پدرشو حس نمی کنم مثل پدرش خیلی مرده پدرش هم  انقدرررررررررررررررررر با محبت بود و به من احترام می ذاشت که خدا می دونه اگه یه لیوان آب می خواستم می رفت تو بهترین لیوان خونه که تو دکور بود برام آب می ریخت و می آورد بهش می گفتم من خجالت می کشم و معذبم تو انقدررررررررررررررر به من توجه داری می گفت من دوست دارم تو توی بهترین شرایط زندگی کنی ...می گفت هر جا خونه هر فامیلی می رفتیم انقدررررررررررررررررررررررر با عزت و احترام جلوی مردم با من رفتار می کرد که من شرمنده می شدم از اونهمه محبت و احترامش، خیییییییییییییییییییلی خوب بود خییییییییییییییییییلی برا همینم زود مرد پسرشم مثل خودشه آقاست گفتم خدا براتون حفظش کنه چی شد که همسرتون  فوت کرد مریض بودند؟ گفت نه مرگش ناگهانی بود پیمانکار ساختمان بود با دانشگاه تهران قرارداد بسته بود که سنگ نمای دانشگاهو کار کنه یه روز صبح بلند شد بره دانشگاه.تهران رفتم راهش بندازم خداحافظی کردیم چند قدم رفت بعدش برگشت گفت امروز می خوام ببوسمت می گفت اومد منو بوسید و بهم نگاه کرد و رفت ظهر خبر مرگشو برامون آوردند می گفت سر کار داشته به شاگردش طرز بریدن سنگو با دستگاه یاد می داده که یه تیکه از سنگه کنده میشه و پرت میشه می خوره وسط پیشونیش و همونجا بیچاره می میره منم گفتم خدا بیامرزدشون واقعا هم خوبا زود می میرند اونم گفت آره گفتم من یه بار تو قطار با یه زنه هم سفر بودم حرف از شوهرامون افتاد من گفتم شوهر من خیلی خوبه فقط اگه یکی دو تا از اخلاقای بدش نبود کلا حرف نداشت اونم برگشت گفت مطمئن باش اگه اون یکی دو تا بدی رو نداشت سالها پیش مرده بود و تا الان نمونده بود آدمای خوب زود می میرند آدما باید چندتایی بدی داشته باشند که خدا بهشون کاری نداشته باشه اونم گفت راست می گی شوهر منم چون زیادی خوب بود زود مرد...خلاصه یه خرده دیگه از اینور و اونور حرف زدیم و بعد بیست دقیقه خداحافظی کردیم و اون رفت تو و منم رفتم بالا!ساعت یازده و نیم اینجورا دختره با اون رئیسش که اون موقع بهتون گفتم اومدند برا تحویل خونه، از اینکه خونه انقدرررررررررررررر تمیز بود کلی ازمون تشکر کردند(همه جای خونه برق می زد یه جای کثیف نبود که بخوان تمیزش کنند می تونستند اسبابشو نو بیارند و راحت بچینند) بعد از تشکر و این حرفها دو تا چک، یه چک نودو پنج میلیونی که چک تضمینی به اسم پیمان بود و یه چک پنجاه و پنج میلیونی که چک شخصی بود و دختره از یکی گرفته بود به پیمان دادند( انگار صدو پنجاه میلیون از پولو برا تحویل نگه داشته بودند من فکر می کردم صد میلیونه) پیمان بعد دیدن چکها گفت این چک نودو پنج میلیونی که هیچ، تضمینیه و مشکلی نداره ولی این پنجاه و پنج میلیونی چک شخصیه و کاش اینم تضمینی می گرفتید اونام گفتند اینم مشکلی نداره فردا صبح می تونید برید بانک و نقدش کنید کسی که ازش گرفتیم خیلی آدم معتبریه و از این حرفها پیمانم گفت شما اون آدمو می شناسیدش من که نمی شناسمش فردا اگه حسابش خالی باشه این منم که به مشکل می خورم و باید کلی دوندگی کنم تا به پولم برسم و از این حرفها... خلاصه کلی سر اون چکه با هم صحبت کردند و آخرش پیمان جفت چکارو پس داد بهشون و گفت اگه میشه صبح این چکو نقد بکنید و شبا کنید به حساب من بعدش بهم زنگ بزنید من یه ساعته می یام و خونه رو به شما تحویل می دم رئیس دختره(آقای فلا.ح) هم یه خرده اصرار کرد که اگه میشه شما کلیدو به خانم بهرا.می بدید تا یه دستی حداقل به خونه بکشه که فردا می خواد اسباب بیاره خیالش راحت باشه یا اینکه کلیدو ببرید بدید به بنگاهی ما از اونا بگیریم و دستی سر و گوش خونه بکشیم فردا اگه چکه نقد نشد بیایید ازشون پس بگیرید اگرم نقد شد که ما کلیدو از بنگاهی می گیریم و کار تمومه دیگه، پیمانم گفت خونه رو که دارید می بینید همه جاش تمیزه و کوچکترین کثیفی نداره که نگران تمیز کردنش باشید فردا می تونید با خیال راحت اسباب بیارید فقط یه کف هاله که من خودم یه تی براتون الان می کشم و می رم اونم کشیده بودم دیدید تمیز بود الان شما با کفش اومدید یه خرده خاکی شده که اونم الان براتون تمیزش می کنم فلا.حه خواست دوباره حرفی بزنه دختره برگشت خیلی ریلکس بهش گفت عیب نداره حساس نشو می ریم فردا می یاییم مرده هم دیگه هیچی نگفت و همونجور که با خنده اومده بودند خیلی شیک و با آرامش و خنده و تشکر خداحافظی کردند رفتند از این اخلاق دختره خیلی خوشم اومد اصلا خم به ابرو نیاورد حتی کوچکترین ناراحتی از خودش نشون نداد خیلی با آرامش و محترمانه انگار نه انگار که اتفاقی افتاده خیلی با وقار به مرده گفت «عیب نداره حساس نشو می ریم فردا می یاییم» و خیلی با کلاس خداحافظی کرد و رفت با خودم گفتم اگه من بودم حداقل یه اعتراضی می کردم  یا دلخوریمو ابراز می کردم بعد می رفتم ولی اون خیلی سنگین و رنگین رفت طوریکه احساس کردم به جای اون ما بودیم که ناراحت شدیم درس قشنگی بود که من از رفتار دختره گرفتم آدم خیلی خوبه اینجوری باشه و یه جاهایی به جای ناراحت کردن خودش کسی رو که بهش بدی کرده رو با آرامش خودش و از کوره در نرفتن شرمنده کنه!حالا کار پیمان یه جورایی منطقی و درست بود چون بلاخره معامله کرده بود و تو معامله باید خیلی دقت کرد تا بعدا آدم به مشکل بر نخوره بلاخره صدو پنجاه میلیونم کم پولی نیست چک اونم چک تضمینی نبود و چک شخصی بود و اگه به مشکل می خورد و پول نمی شد کلی دوندگی داشت و معلوم نبود که آدم به پولش برسه یا نه، ولی با اینهمه من اگه جای پیمان بودم شاید خونه رو کامل تحویل نمی دادم ولی حداقل کلیدو به یارو می دادم تا اینجوری دست خالی نره چون تو اینجور مواقع آدما با شور و شوق می یان تا خونه شونو تحویل بگیرند و خیلی ذوق دارند و نباید ناراحت برشون گردوند ولی خب هر کسی یه جوره دیگه، ماها آدمایی هستیم که ممکنه تا حدی خودمونم در نظر داشته باشیم ولی دیگران و شادیشونو به خودمون ترجیح می دیم و به قیمت ضرر کردن خودمونم که شده حاضر نمی شیم کسی رو ناراحت کنیم و دست خالی برش گردونیم ولی یه عده نفع خودشونو به دیگران ترجیح می دن و حواسشون به اینه که خودشون ضرر نکنند خیلی به احساسات طرف مقابل کاری ندارند و کارهارو طبق اصول و قانونش پیش می برند البته هم موفق ترند چون مشکلات بعدی کمتری دارند ...ولی رفتار ما انسانی تره و بعدش ممکنه مشکلات بیشتری داشته باشیم حالا کدوم یکی از اینا درست تره نمی دونم ولی من دومی رو ترجیح می دم حتی اگه ضرر کنم ترجیح می دم دل کسی رو نشکنم..بگذریم اونا رفتند و پیمانم یه تی کشید و راه افتادیم اومدیم نظر.آباد...بعداز ظهری قیمت سکه رفته بود بالا پیمان زنگ زده بود به آقای.میر.محسنی اونم گفته بود که ازش بالا می خره اگه داره بیاره چون مشتری داره و سکه کم آورده پیمانم همش می گفت به نظرت پاشم برم تا کرج حالا که داره بالا می خره ده بیست تا از اینارو بهش بفروشم منم گفتم نمی دونم خودت هر جور که فکر می کنی درسته همون کارو بکن ولی اگه خواستی بری کرج، کلید خونه رو هم ببر بده به دختره! نامردی نکن بلاخره اونم امروز با کلی شوق و ذوق اومده بود خونه اشو تحویل بگیره! اونم گفت ولش کن اون مهم نیست بذار پوله رو بریزند به حساب خیالمون راحت بشه بعدش نیفتیم به مشکل و ندویم دنبال پولمون چون چکش چک شخصی بود و اعتباری بهش نیست حالا فردا به جای ساعت دوازده که بهشون گفتم صبح ساعت هشت می ریم کلیدو بهش می دیم که چند ساعت زودتر از اسباب کشی دستش باشه خونه هم که تمیزه و کاری نداره که بخواد نگرانش باشه! منم گفتم باشه با خودم گفتم حالا زیادم اصرار کنم ما شانس نداریم می بره کلیده رو می ده فردا هم چکه پاس نمیشه خر منو می گیره که تو کردی!...خلاصه فرداش که می شد پنجشنبه صبح زود بلند شدیم و رفتیم و ساعت نه بهشون زنگ زدیم که ما کرجیم و بیایید خونه رو تحویل بگیرید اونام همون موقع پوله رو ریخته بودند اس ام اسش برا پیمان اومد نیم ساعت بعدشم  اومدند و خونه رو تحویل دادیم و با هم اومدیم بیرون اونا سوار ماشین فلا.ح شدند و رفتند که اسباب بیارند کامیونشون قرار بود که ساعت یازده بیاد ما هم سوار گل پسر شدیم و رفتیم یه خرده میوه و این چیزا گرفتیم و برگشتیم نظر.آباد!جمعه هم که کلا به تمیز کاری و چیدن و مرتب کردن اسبابامون تو خونه گذشت صبح بعد از صبونه از ساعت ده من شروع کردم به شستن و سابیدن کابینتها تا ساعت پنج بعد از ظهر! انقدررررررررررررررررررررررر که کثیف بودند چون ما یه دفعه تصمیم گرفتیم که بیاییم آفاق دیگه فرصت نشد که تمیزشون کنیم هر چند که پیمان قبلا یه دست سطحی روشون کشیده بود ولی کافی نبود خیلی کثیف بودند و نمی شد همونجور ازشون استفاده کرد آدم چندشش می شد حالا کابینتهای اینجا فلزی و درب و داغونند ولی با خودم گفتم درسته قدیمی و از کار افتاده اند ولی میشه تمیزترشون کرد تا ظاهر بهتری پیدا بکنند برا همین افتادم به جونشون و تا تونستم با سیم و اسکاچ و مایع سابیدمشون و بعدم با آب تک تک شستمشون آخر سر کلی خوشگل شدند رنگشون زرد زرد بود و آدم حالش ازشون به هم می خورد ولی بعد از شستن سفید و ناز و قابل تحمل شدند اون روز موقع شستن کابینتها داشتم فکر می کردم خونه درب و داغون هم خوبه ها چون آدم وقتی کاری توش می کنه نگران خراب شدن چیزی نیست مثلا من این کابینتهارو انقدر سابیدم که گلاشون رفت و اصلا تبدیل به یه چیز دیگه شدند طوریکه دیگه وقتی نگاهشون می کردم خنده ام می گرفت با خودم گفتم هرکی ببیندشون باورش نمیشه که اینا یه روزی خالخالی بودند و طی تمیز کاری و سابیدن این شکلی شدن! خلاصه که خواهر توی هر چیز بدی هم که آدم خوب نگاه کنه یه چیز خوبی هست که ببینه و بابتش خدارو شکر کنه !...شنبه هم بعد از خوردن صبونه ساعت یازده دوازده لباس پوشیدیم و آماده شدیم و پیاده راه افتادیم رفتیم یه قدم تو شهر زدیم و خیابوناشو یه نگاه کردیم و در نهایت هم یه دستگاه تصفیه. آب از یه مغازه بزرگ وسایل لوله.کشی خریدیم(دستگاه خودمونو پیمان گذاشت رو اون خونه موند و دادیمش به دختره) و پولشو حساب کردیم(قیمتش دو میلیون بود که پنجاه تومن بهمون تخفیف داد و یک میلیون و نهصد و پنجاه ازمون گرفت) ولی چون ماشین نبرده بودیم نتونستیم بیاریمش گذاشتیمش تو مغازه موند یارو مغازه داره هم هم زنگ زد به نصابشون و قرار شد عصری ساعت پنج به بعد  پیمان ماشین ببره و هم دستگاهو بیاره هم نصاب و وسایلشو تا بیاد نصبش کنه برا همین برگشتیم خونه و یه چایی خوردیم و گرفتیم تا پنج خوابیدیم ساعت پنج پیمان بلند شد با گل پسر رفت دنبال دستگاه ونصاب و آوردش دستگاهو بست و تستش کرد بعدش پولشو حساب کرد و سوارش کرد بردش رسوندش و اومد منم تا اونا دستگاهو ببندند و برند یه خرده اینترنت گردی کردم ولی کوفتم شد این خونه انقدرررررررررررررررررررررررر آنتنش بده که خدا می دونه انگار خونه کلا کوره یه گو.گل می خوای بری سه ساعت طول می کشه اونم تازه اگه باز کنه چه برسه به برنامه های دیگه که اصلا نمی تونه با این آنتن ضعیف بیاردشون اون خونمون تو کرج خیلی آنتنش خوب بود فور جی می آورد من پنجاه و هفت قسمت از خاله هتی رو توی نیم ساعت یا کمتر حتی دانلودش کردم ولی اینجا یه عکس می خوام باز کنم باید تبلتو دور خونه بگردونم ببینم کجا یه خرده آنتن داره خلاصه که خواهر اوضاع اینترنتمون هم خراب شده و از این به بعد باید مطالبمو تو خونه بنویسم و بیرون که می رم براتون بذارمش چون دقیقا از سر کوچه مون به بعد مثل چی اینترنتش سرعت داره ولی تو این کوچه چرا اینجوریه نمی دونم! ... خب دیگه من برم کارمو انجام بدم چقدرم ماشاالله خلاصه وار نوشتم اگه می خواستم بیشتر توضیح بدم و خلاصه ننویسم ببینید دیگه چقدر می نوشتم!!!؟ کلا هنر من تو خلاصه نوشتنه انگار (استعدادمو کشف کردم)! فک کنید اگه کتابی رو بدن به من که خلاصه اشو بنویسم فک کنم خلاصه اش طولانی تر از خود کتاب بشه یه همچین آدمی هستم من، بسیار خلاصه گو و نغز گفتار! بهههههههههههههههههههههههههههله اینجوریا دیگه خواهر چیکار میشه کرد ....خب دیگه من برم تا بیشتر از این طولانی نشده ...شمام به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خوذتون باشید بووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
نه در حسرت دیروز... نه در رویای فردا ... فقط برای امروز !!!
«دیروز خیال، فردا محال، امروز حقیقت است»

پس تا می تونید از امروزتون بی حسرت دیروز و بی نگرانی فردا لذت ببرید که اگه امروزها ساخته بشن دیروزها جبران می شن و فردا ها آباد!(اینم فرمایش گرانباری از حضرت جوجو😆)

 

راستی عکس گردو و یه سری عکس دیگه رو هر وقت اینترنت یاری کنه به همین پست اضافه می کنم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۵
رها رهایی
سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۵:۴۹ ب.ظ

بقایای اسباب کشی ما!

سلااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بعد از اینکه بیست و نهم مرداد وسایلمونو با کامیون بردیم آفاق(به جز یخچال فریزر و تلوزیون و یه فرش و دو تا رختخواب) به دختره که خونه رو ازمون خریده زنگ زدیم که بیاد پنج شهریور خونه رو تحویلش بدیم که اونم گفت دهم یازدهم امتحان نظا.م مهند.سی داره و احتمالا سیزدهم بتونه بیاد هم بقیه پولمونو بده(صد میلیون از پوله رو گذاشته بودند برا زمان تحویل) هم خونه رو تحویل بگیره حالا دیروز زنگ زد که من چهارشنبه یازده تا دوازده مرخصی می گیرم هم بریم تلفنو بنام بزنیم هم پولتونو بدم و خونه رو تحویل بگیرم تا یه دستی بهش بکشم پنجشنبه اسباب بیارم ما هم گفتیم باشه و بلند شدیم گل گلیامونو (ماهیامونو) با آکواریوم و این چیزاشون بردیم گذاشتیم آفاق و عصری برگشتیم خونه وسایلی که مونده بودو جمع و جور کردیم و به یه وانتی زنگ زدیم تا سه شنبه که میشه امروز بعد از ظهر بیاد تا یخچال و فریزر و فرشو باهاش ببریم اونم گفت باشه امروز صبح هم وکیل خونه تهران زنگ زد به پیمان که من ساعت نه تو کرج یه کاری دارم می خوام بیام ادا.ره بهز.یستی نه اونجا باش چک چهل میلیونی که از صاحبخونه گرفتم رو بهت بدم پیمانم ساعت هشت بلند شد بره منم بهش گفتم الان زوده داری می ری یارو اگه سر ساعت نه هم اونجا باشه باز تو باید نیم ساعت منتظرش بمونی گفت نه زود برم بهتره که رفت و نشون به اون نشون که یارو ده دقیقه به ده رسیده بود اونجا، اینم یک ساعت و نیم اونجا وایستاده بود و علف زیر پاش دراومده بود(کلا پیمان بخواد یه جا بره از صبح زود باید شال کلاه کنه و وقتی رسید کلی باید منتظر بمونه تا طرف بیاد یا اونجایی که رفته باز کنه یا ...) خلاصه یارو اومده بودو چکو گرفته بود رفته بود بانک دیده بود حساب خالیه زنگ زده بود به وکیله و اونم به بنگاهیه و اونم به صاحبخونه، که اونم گفته بود صبح پولو شبا کردم تا ظهر می یاد به حساب، دیگه پیمان برگشت خونه و قرار بود با پیام برن تهران خونه مامانش(آبگوشت درست کرده بودم ببرند) که دیگه بخاطر قضیه چک نشد و غذارو با چند بسته نون داد پیام برد خودشم وسطا وکیله زنگ زد که پوله اومده به حساب بلند شد رفت بانک و خوابوند به حساب و اومد یخچال و فریزرو کارتن پیچ کردیم و گذاشتیم دم در، نشستیم برا ناهار از آبگوشته خوردیم و ساعت چهار هم پیام اومد و با پیمان یخچال فریزرو بردند پایین و اومدند بالا یه چایی خوردیم و پیمان زنگ زد وانتی اومد منم لباس پوشیدم و آماده شدم اومدیم پایین ، پیمان اینا یخچال فریزرو فرشو به کمک وانتیه گذاشتند تو وانت و اون راه افتاد و ما هم سه تایی سوار گل پسر شدیم و تاختیم به سمت آفاق و الانم تو راهیم و داریم می ریم منم عقب نشستم و اینارو برا شما نوشتم .....اینجوریا دیگه خواهر اینم از بقایای اسباب کشی ما(البته شب قراره برگردیم کرج بخوابیم تا فردا ظهر تحویلش بدیم و بیاییم آفاق)...فعلا من برم چون دیگه داریم می رسیم از دور می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااای

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۴۹
رها رهایی
شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۵۲ ب.ظ

اینجا جنگ مرد با نامرده!!!

سلاااااااام سلاااااااااام سلاااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم ! جونم براتون بگه که امروز روز حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بود اومدم یه روایتی از اون حضرت براتون نقل کنم که چند روز پیش یه زنه از این محجبه ها توی یکی از برنامه های تلوزیون به نقل از یه نویسنده آلمانی روایت می کرد ولی من هر چی تو اینترنت گشتم نتونستم اصل روایتو پیدا کنم و اینجا براتون بذارم برا همین اومدم به زبون خودم خلاصه ای از اونو براتون بنویسم تا به اندازه ذره ای هم که شده حضرت ابوالفضلو بهتر بشناسیم مخصوصا ما ترکها که ارادت خاصی به اون حضرت داریم!

زنه می گفت یه نویسنده آلمانی توی کتابش روایت می کنه که پهلوان قدری از سپاه یزید روز تاسوعا به میدان می یاد تا با حضرت ابوالفضل(ع) بجنگه وقتی پا به میدان می ذاره و قدرت و هیبت و دلاوری و شجاعت حضرت ابوالفضلو می بینه می فهمه که جنگیدن با اون کار هر کسی نیست ولی چون وسط میدان بوده  راه برگشتی نداشته برا همین می یاد جلو و در مقابل حضرت ابوالفضل قرار می گیره حضرت ابوالفضل با یک نگاه به پهلوان می فهمه که رقیب قدری نیست و می تونه براحتی شکستش بده و با یه ضربه شمشیر کارشو بسازه ولی چون پهلوان توی قوم خودش اسم و رسمی داشته و خیلی روش حساب می شده اون حضرت، هم برای حفظ آبروی اون پهلوان، هم اینکه مسلمان اول حمله نمی کنه بلکه فقط دفاع می کنه صبر می کنه تا اون پهلوان حمله کنه وقتی که پهلوان شمشیر به روی حضرت می کشه حضرت دستاشو به نشانه ترس جلوی صورتش می گیره و چند قدمی به عقب ورمی داره صدای خوشحالی از سپاه یزید بلند میشه که پهلوانو تشویق می کردند که اون حضرتو بکشه ولی پهلوان که خودش می فهمه که جریان از چه قراره با احترام عقب عقب می ره و از میدان جنگ خارج می شه سپاهیان یزید می ریزند سرش ازش می پرسند پس چرا نکشتیش تو که انقدررررررررر خوب حمله کردی طوریکه اون از ترسش عقب عقب می رفت؟؟؟ پهلوان برمی گرده بهشون میگه «ما با مردها نمی جنگیم!!! اینجا جنگ مرد با نامرده»! و بلاخره شمشیرشو می اندازه زمین و میدان جنگو ترک می کنه! 

منظور اون پهلوان این بوده که ما با قومی که انقدررررررررررررررررررر مردند که حتی حفظ آبروی دشمن هم براشون مهمه و آبروی دشمنشون رو هم حتی توی میدان جنگ نمی ریزند نمی جنگیم اینجا جنگ مرد( یعنی سپاه امام حسین(ع) ) با نامرده( یعنی سپاه یزیده)!
داشتم فکر می کردم بی خود نیست که اسم و رسم امام حسین و حضرت ابوالفضل و یارانش قرنهاست که از بین نرفته و این قوم اینهمه تو دنیا خواهان دارند!در حالیکه اکثر اهالی روزگار ما «دور از جون شما» آبروی دشمن که هیچ ، آبروی دوست و آشنا و فامیل و حتی خانواده هم براشون مهم نیست ...کاش بیاییم توی اخلاقیات ذره ای به این بزرگواران اقتدا کنیم و کمی فقط کمی خودمونو شبیه اونها بکنیم!
به امید این اقتدا ...
تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد! 
همه شما عزیزانو تو این روزهای عزیز از ته دل دعا می کنم از منم موقع دعاهاتون یادی بکنید!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۲
رها رهایی
چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۲۲ ب.ظ

مواظب سلامت روح و جسمتون باشید!

سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! خییییییییییلی فرصت ندارم اومدم یه مختصری بنویسم و برم! جونم براتون بگه که دیروز وقت گرفتم و بعد از ظهر جواب آز.مایش و سونو.گرافیمو بردم نشون دکتره دادم در مورد پایین بودن همو.گلوبین خونم گفت که باید قرص. آهن مصرف کنی تا درست بشه می گفت پایین بودن همو.گلوبین خون نشون میده که سلولهای .خون کوچیکند و نمی تونند وظیفه شونو که حمل اکسیژنه انجام بدن و برا همین بدن دچار مشکل میشه اونم بخاطر کمبود آهن تو بدنه که باعث میشه سر.گیجه بگیری یا رنگت بپره یا حافظه ات مختل بشه و موهات بریزه یا پوستت خراب بشه و از این حرفها، گفت برات قرص آهن می نویسم تا دو ماه یکی صبح یکی شب استفاده کن! ...برا مایع.آزادی هم که تو سونوگرا.فیم نشون داده بود گفتم چیزی ننویسه چون مال یه ماه پیش بود و اونم گفت چون مقدارش کم بوده تو این یه ماه صد در صد خودش از بین رفته! ...در مورد سر درد و گردن دردم هم ازش پرسیدم گفت که سر دردت چون یه طرفه است صد در صد میگرنه گفتم آخه وقتی گردنم تحت فشاره بیشتر سرم درد می گیره ممکنه از گردنم باشه؟ گفت ممکنه گردنتم مشکلی داشته باشه که باید بررسی بشه ولی سر درد یه طرفه نشونه میگرنه مگه اینکه خلافش ثابت بشه حالا من برات یه قرصی می نویسم اگه سر دردات باهاش خوب شد بدون که میگرن بوده...خلاصه قرصارو نوشت و رفتم داروهارو گرفتم آوردم تو خونه نگاه کردم دیدم فرو.س سولفا.ت(قرص.آهن) نوشته با قرص.آمی.تر.یپ تیلین (برا میگر.ن) که رفتم تو اینترنت دیدم نوشته برا افسر.دگی و میگر.ن و ناراحتیهای .عصبی بیشتر تجویز میشه و یه سری عوارض وحشتناکی هم برا استفاده مداومش نوشته بود که من ترجیح دادم سر درده رو تحمل کنم تا اون قرصو بخورم برا همین اونو گذاشتمش کنار!...دکتره دو بسته هم امپر.ازول(کاهنده اسید.معده) نوشته بود که کلا نفهمیدم برا چی همچین چیزی برا من نوشته چون من معده ام کلا مشکلی نداشت که بخوام امپر.ازول بخورم برا همین اون دو تا بسته رو هم گذاشتم کنار تا پیمان ببره برا مامانش، چون مامان پیمان سالهاست که بخاطر اسید.معده اش هر روز صبح یه دونه امپرا.زول می خوره چون اگه نخوره انقدر اسید .معده اش می زنه بالا که بالا می یاره...خب این از داروهام که دیشب تکلیفشونو مشخص کردم ...ولی بریم سر وقت یه چیزی که می خواستم بهتون بگم دیروز تو مطب دکتره یه پیرمرد ۶۰-۷۰ ساله نوبتش بعد از من بود و تو اتاق انتظار نشسته بود بیچاره جلوی لباسش باز بود دیدم یه سری کمر بند و سینه بند فلزی با پیچ و مهره بهش وصله و به زور نشسته رو صندلی، می گفت مهره های کمرش بخاطر پوکی.استخوا.ن ترک برداشته و چون نمیشه کاری براش کرد اینارو بهش بستند که کمرش صاف بشه که بتونه راه بره انقدر دلم براش سوخت که نگووووووووووووو می گفت جوونیهام کار سنگین انجام دادم و به خودم فشار آوردم و رعایت نکردم خودم رو هم تقویت نکردم و مواظب نبودم تا اینکه کلا همه استخوانهام پوکی گرفت و الانم مهره هام خود به خود ترک برداشتند و به زور می تونم راه برم کلی هم درد دارم ....با خودم گفتم چقدرررررررررررررررررر وحشتناکه که این اتفاق برا آدم بیفته دوران پیری حتی اگه آدم سالم هم بهش برسه دوران سختیه چه برسه به این که یه همچین مریضیهایی هم آدم بگیره و پدرش در بیاد...آدم باید از زمان جوانی به فکر روزهای سخت پیری باشه و تا می تونه با پیشگیری و رعایت از یه سری از این اتفاقها جلوگیری کنه تا سختی اون دورانو کمتر کنه خواهش می کنم ازتون از الان که زیر چهل سال هستید مواظب خودتون و سلامتیتون باشید تا می تونید به خودتون فشار نیارید هیچوقت تحت هیچ شرایطی بار سنگین ور ندارید سعی کنید با پیاده روی و ورزشهای سبک و رعایت تغذیه همیشه وزنتونو متعادل نگه دارید مواظب سلامت استخوناتون باشید شیر و لبنیات و چیزهایی که کلسیم دارند(اگه لازمه مکملهای.کلسیم) رو حتما تو برنامه روزانه تون بذارید ماهی یه دونه ویتامین.د۳ پنجاه هزار واحد همراه ناهارتون که یه خرده چربه بخورید(چون ویتامین د۳قبلا هم بهتون گفتم محلول در چربیه و باید همراه با وعده ناهار با یه غذای چرب خورده بشه) چون هزاری هم که شما کلسیم بخورید ویتامین.د بدنتون کم باشه کلسیم جذب بدن نمیشه و دفع میشه و به درد بدنتون نمی خوره البته یادتون باشه که تو ماه یه قرص بیشتر نخورید چون همون یه دونه برای یه ماه کافیه و ویتامین د مورد نیاز بدنتونو تامین می کنه بیشتر از یه قرص تو ماه مسمومیت می یاره چون ویتامین .د۳ محلول در چربیه و تو بدن ذخیره میشه و کم کم استفاده میشه همون یه دونه در عرض یه ماه استفاده میشه و جذب میشه ولی اگه تعداد بیشتری مصرف بشه چون زیادیش از بدن دفع نمیشه باعث آسیب به بدن میشه(ممکنه سنگ کلیه و از کار افتادگی کلیه ایجاد کنه ) ولی اگه به اندازه خورده بشه(همون یه قرص تو ماه) نه تنها ضرر نداره بلکه هم باعث جذب بهتر کلسیم تو بدن میشه هم افسردگی و ناراحتیهای روحی و روانی مثل بدبینی و پارا.نویا(شکاک بودن و منفی بافی و اینارو ) رو درمان می کنه هم قلبو تقویت می کنه و باعث سلامتش میشه هم سیستم ایمنی بدنو بالا می بره و نمی ذاره ویروسها و بقیه مریضیها به بدن آسیب بزنه هم باعث حفظ جوانی و نشاط بدن میشه ....خلاصه که خواهر هر چیزی که بتونه بدنتونو تقویت کنه و باعث بشه که بیست سی سال دیگه با سلامتی وارد دوران پیری بشید رو از همین حالا انجام بدید و تو برنامه مراقبت از خودتون قرار بدید و تا می تونید سعی کنید سالم زندگی کنید و حواستون به خودتون باشه الان چندین ساله شعار سازمان. بهداشت.جهانی خود مراقبتیه که خیلی مهمه، اگه خودمون از زمان جوانی حواسمون به سلامتی جسم و روحمون باشه در پیری می تونیم بدون اینکه محتاج کمک کسی بشیم شادتر و سالمتر زندگی کنیم و از اون دوران لذت بیشتری ببریم......خب دیگه اینم از سفارشاتم برای زندگی سالمتر، درسته که همه تون بلا استثنا از من عاقلتر و باهوشترید ولی حرفهای منو در مورد خود .مراقبتی آویزه گوشتون بکنید تا هرگز خدای نکرده از پا نیفتید که محتاج کمک کسی بشید چون این اتفاق واقعااااااااااااااااااااااااا تلخ و غم انگیزه و خدا هیچوقت اون روزو براتون نیاره! ....خب من دیگه برم .... ایشالاااااااااااااااااااااااااااا که همیشه سلامت و شااااااااااااااااااد باشید از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید خیییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  بووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
اینارو هم برای سلامت روح و روانتون به یاد داشته باشید :

# مشکلات زندگی هرگز نشانه های توقف نیستند ، آن ها فقط برای راهنمایی شما هستند!

#هیچکس مسئول شادی و رضایت شما نیست بجز خودتان.

# هر مصیبت یا ضایعه‌ای که برایتان پیش می‌آید به خودتان بگوئید: «آیا ۵ سال دیگر، این اتفاق اهمیتی خواهد داشت؟»

# همه را به خاطر همه چیز ببخشید.

#بدانید که زندگی مانند مدرسه است و شما برای یادگیری به اینجا آمده‌اید. مسائل، جزئی از برنامه درسی است که ظاهر می‌شوند و از بین می‌روند، درست مثل مسائل کلاس ریاضی، امّا درس‌هایی که از آن‌ها یاد می‌گیرید برای همیشه پا برجا می‌ماند.
# هر روز ۱۰ تا ۳۰ دقیقه پیاده‌روی کنید و هنگام راه رفتن، لبخند بزنید. این بهترین داروی ضدافسردگی است.

#هر روز حداقل ۱۰ دقیقه در یک مکان کاملاً ساکت و بی‌سر و صدا بنشینید.این بهترین راه برای رهایی ذهن شما از افکار منفی و زاید و فشارهای زندگی است.

#با این سه «الف» زندگی کنید: انرژی، اشتیاق و احساس یگانگی با کل عالم و خدا 

# نسبت به سال قبل کتاب‌های بیشتری بخوانید و بازی‌های بیشتری انجام دهید.

# هر روز زمانی را برای دعا، مدیتیشن، یوگا و یا نظایر آن بگذارید.

# با افراد بالا‌تر از ۷۰ سال و نیز افراد کمتر از ۶ سال وقت بگذرانید.

#انرژی خود را صرف شایعات، موضوعات گذشته، افکار منفی یا چیزهایی که از کنترل شما خارج است نکنید. در عوض، انرژی خود را مصروف جنبه‌های مثبت «زمان حاضر» سازید.

#آنچه دیگران درباره شما فکر می‌کنند به شما مربوط نیست.

#لزومی ندارد که در هر بحثی برنده شوید، اختلاف نظر‌ها را بپذیرید.

#وبلاخره اینکه یادتون باشه هر وضعیتی، چه خوب و چه بد، تغییر خواهد کرد.


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۲۲
رها رهایی
شنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۲۷ ب.ظ

سر.درد.لعنتی...و کار شاق خانم .وکیل!

سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب داشتم از سر درد دور از جونتون می مردم! حالا چرا؟بهتون می گم! بیست و نهم یعنی چهارشنبه همه اسبابامونو با کامیون بردیم آفاق و الان فقط تلوزیون و میزش و یه فرش با یخچال و فریزرمون مونده با یه خرده وسایل پخت و پز آشپزخونه اونم برای اینکه تا روزی که تحویل بدیم بتونیم همینجا بمونیم تا پیمان کارای خر.ید. سکه.و دلا.رشو بتونه انجام بده و منم تو این فاصله بتونم آزما.یش و سونو.گرافیمو ببرم نشون دکترم بدم! بیست و هفتم جواب آزمایشمو گرفتم همه چی نرمال بود الا همو.گلوبین .خونم که پایین بود فک کنم یه جور کم. خو.نی دارم که باعث سرگیجه و خستگی.مزمن و ریزش و سفید شدن موها و اینجور چیزا میشه حالا باید سه شنبه یه نوبت بگیرم برم نشون دکتره بدم تا برام دارو بنویسه...داشتم می گفتم این چند روزه نیست که همه چی رو بردیم اونجا از جمله تخت و تشک و اینارو همش دو تا پتو می انداختیم و رو زمین می خوابیدیم برا همین من با اینکه بالشم همون بالش بود ولی سفتی زمین و پتو به شونه هام فشار آورده بود رگ گردنم دوباره بدجور گرفته بود الان چند روز بود که بالای چشمام بدجور باد کرده بودو آویزون شده بود(نمی دونم چرا رگ گردنم که می گیره بالای چشمام هم اینجوری باد می کنه) وقتی هم که اونا باد می کنند کم کم سرم شروع می کنه به درد گرفتن، دیروزم از صبح شروع کرده بود به درد گرفتن ولی دیگه شب به اوجش رسید ساعتای هشت-نه، اومدم یه ماکارونی درست کردم گذاشتم رو اجاق تا دم بکشه رفتم دراز کشیدم تا شاید سر دردم آروم بگیره ولی نه تنها آروم نگرفت که رفته رفته بد تر شد تا نزدیکای ده و نیم اینجورا که رفتم ماکارونی رو گذاشتم پایین و به پیمان گفتم بیاد بریزدش تو دیس تا همش بزنم دیگه داشتم از درد می مردم اومدم تو دیس ماکارونیه رو هم بزنم تا موادش قاطی بشه دو تا که هم زدم دیدم اصلا نمی تونم دارم می میرم برا همین به پیمان گفتم بیا خودت هم بزن من خیلی حالم بده اون اومد و منم دوباره رفتم دراز کشیدم ولی درده  شدتش به جایی رسید که احساس می کردم سرم یه بمب کار گذاشتن که به فجیع ترین حالت ممکنش می خواد بترکه درد وحشتناکی که تا این لحظه از عمرم هرگز تجربه اش نکرده بودم یعنی سردرد های قبلیم هر چقدر هم که زیاد بودند یک صدم این درد نداشتند جالبه که دفعات قبل سمت راست سرم درد می گرفت با چشم راستم ایندفعه برای اولین بار سمت چپ درد گرفته بود با چشم چپم، دیگه دردش جوری بود که درمونده شده بودم نمی دونستم چیکار کنم قبلا هر وقت سر درد می گرفتم سعی می کردم هیچی نخورم و بذارم خودش خوب بشه فوقش این بود که چند ساعتی  می خوابیدم بلند می شدم می دیدم خوب شده ولی این یکی اصلا قابل تحمل نبود سرمم رو هم که می ذاشتم رو بالش دردش ده برابر می شد برا همین گفتم پاشم یه مسکن بخورم دیگه چاره ای نیست که بلند شدم دیدم هر چی قرص و دارو و پماده پیمان خان جمع کرده برده اون خونه و هیچی تو خونه نداریم ساعت هم یه ربع به یازده بود بهش گفتم اینا همه رو جمع کردی بردی اونجا من دارم می میرم بیا یه زنگ بزن به این مدیره ببین مسکنی چیزی ندارند بری بگیری ؟(منظورم مدیر ساختمونمون بود) گفت نه بابا زشته من روم نمیشه گفتم بده خودم بزنم گفت نه ولش کن گفتم پس برو دم در حسنی اینا از اونا بگیر(حسنی همون پسره است که اومد پنجره هامونو دو جداره کرد همسایه طبقه اولمونه هم با خودش و هم با مادرش صمیمی هستیم) گفت نه من روم نمیشه بذار برم از داروخونه بگیرم گفتم آخه بابا امروز جمعه است همه داروخونه ها تعطیلند باید بگردی داروخونه شبانه .روزی پیدا کنی گفت تو آزاد.گان یکی هست الان می رم سریع می گیرم می یام...خلاصه اون لباس پوشید و راه افتاد تا برگرده نیم ساعتی طول کشید منم تو اون فاصله فقط آه و ناله کردم یکی دو بارم حالم به هم خورد گلاب به روتون نزدیک بود بالا بیارم دویدم تا دستشویی ولی هیچی نیومد و برگشتم تا اینکه پیمان رسید و قرصو بهم داد یه دونه از جاش درآوردم خواستم بخورمش که حالم بد شد و بازم گلاب به روتون رفتم دستشویی و ایندفعه بالا آوردم بعد از اینکه یه خرده حالم بهتر شد دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون قرصه رو خوردم دراز کشیدم دیدم نه سرم جوری درد می کنه که اصلا نمی تونم رو زمین بذارمش بلند شدم یه ده دقیقه ای نشستم دوباره حالت تهوع اومد سراغم و دویدم دستشویی و یه بار دیگه با عرض معذرت بالا آوردم قرصه هم اومد رفت و دوباره دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون دوباره یه قرص دیگه خوردم داشتم می لرزیدم یه پتو انداختم رو خودمو گرفتم نیم ساعتی خوابیدم وقتی چشامو باز کردم دیدم مسکنه اثرشو گذاشته و دردم به کل از بین رفته و سرم خوب خوب شده ساعت دوازده و نیم -یک بود دیدم پیمان جاهامونو انداخته و درازکشیده و داره تلوزیون نگاه می کنه بهش گفتم پیمان خاموش کن تا اثر این قرصه از بین نرفته یه خرده بخوابیم اون بلند شد خاموش کرد و منم رفتم مسواک زدم و اومدم گرفتیم خوابیدم نصف شب بیدار شدم دیدم نه خوبه خوبم و با اینکه اثر قرصه هم از بین رفته ولی سر درده برنگشته یه خرده خدارو شکر کردم تا اینکه همونجور شکر گویان دوباره خوابم برد تا ساعت هشت که پیمان بلند شد و منم بیدار شدم الانم خدارو شکر خوبم فقط بازم یه خرده رگ گردنم سمت راست درد می کنه می خوام این یکی دوهفته ای که اینجا هستیم یه دکتر برم ببینم مشکل گردنم چیه که اینجوری میشم هر چند که قبلا چندباری عکس انداختم ازش و ام .آر .آی. هم کردم گفتند که آرتروز گردن دارم ولی این مشکل مهره.های گردنمه نمی دونم درد و گرفتگی رگش هم به آرتروز ربط داره یا نه؟ سر دردام بیشتر حالتشون شبیه میگرنه مخصوصا سر درد دیروزیه که با حالت .تهوع هم همراه بود ولی مطمئن نیستم برا همین باید اول برم دکتر تشخیص بده تا اگه میگرن بود دارویی چیزی بگیرم که هر وقت اینجوری می شم قبل از اینکه شدید بشه بخورم که دیگه مثل دیشب پدرم درنیاد تو اینترنت می خوندم که کسایی که میگرن دارند اکثرا می گن که دردشون اول از گردنشون شروع میشه برا همین منم احتمال می دم که میگرن باشه چون سینو.زیت که نبود اون سری ام.آر.آی کردم سینوسام سالم بود ام .آر.آی مغزم هم نشون داد که سالمه حالا یا میگرنه یا ربطی به رگ گردنم داره که اونو باید دکتر تشخیص بده فقط موندم برا درد رگ گردن پیش چه دکتری آدم باید بره؟؟! به نظرتون به متخصص عروق ربط داره یا منظور از عروق که توی تخصص دکترای قلب و عروق می زنند عروق قلبه؟ پس عروق گردن به چه دکتری مربوط میشه؟؟؟ اصلا میگرنو متخصص. مغز . و اعصا.ب باید تشخیص بده یا متخصص چه چیزی!؟ یکی به من کمک کنه ای جماعت !!! ...بگذریم شما هم سرتون درد گرفت انقدر از سر درد نوشتم....یه خرده هم از وکیلی که برا اون خونه گرفتیم بگم و برم تا درد گردنم دوباره شدیدتر نشده...چند روز پیش وکیله زنگ زده بود به پیمان گفته بود رفتم سراغ یارو صاحبخونه که بگم می خوایم خونه رو اجاره بدیم و یکی رو جایگزین کنیم برگشته میگه که من اصلا نمی ذارم شما خونه رو اجاره بدی یا باید خودتون بیایید تا یه سال بشینید و اجاره هارو به موقع بدید یا اینکه من ده میلیون از اون پولو کم می کنم و چهل میلیونتونو میدم برید پی کارتون و به جز این دو موردم هیچ توافقی رو قبول نمی کنم پیمان هم به وکیله گفته بود باشه بگو ده میلیونو کم کن بقیه پولمونو بده بذار شرت کم بشه! منم به پیمان گفتم چرا ده میلیونو قبول کردی؟ الان یک ماه و شش روز از موعد اجاره اش گذشته که یک ماهش میشه دو و هشتصد شش روزشم خیلی بشه، بشه ششصد هزار تومن که کلش میشه سه میلیون و سیصد ،حالا گیرم پول کمسیون بنگاهشم ما حساب کنیم که اونم یک میلیون و نیمه با هم بشند چهار میلیون و هشتصد که نهایت پنج میلیون هم در نظر بگیریم اون داره پنج میلیون از ما بیشتر می گیره پیمانم گفت آخه اون شش روز ماه دوم رو هم یه ماه حساب می کنه گفتم خب باشه اونجوری هم باشه بازم میشه هفت میلیون و صد و نزدیک سه میلیونش بازم زیاده گفت آره دیگه یه جورایی باج خواهیه دیگه، گفتم غلط کرده پس اون وکیله چه غلطی می کنه نمی تونست بگه چرا انقدررررررررررررر؟ اونم گفت آخه وکیله به من زنگ زد گفت میگه ده تومن منم قبول کردم! گفتم تو چرا بدون چونه قبول کردی مگه پولتو از سر راه آوردی که بدی همینجوری یارو بخوره و ببره؟؟؟ گفت پول مهم نیست من می خواستم روشو کم کنم! گفتم مثلا اینجوری کم شد؟؟؟!!! اینجوری که بیشتر روی خودمون کم شد که!!! اونم گفت ولش کن بذار بره گم شه! بهش گفتم اونو که قبول کردی و تموم شده و رفته و نمیشه هیچ کاری براش کرد حداقل دو میلیون باقی مونده پول وکیله رو بهش نده همون چهار میلیونی هم که ازمون گرفته از سرشم زیاده کار خاصی نکرده که یه زنگ زده به یارو اونم گفته نمی ذارم اجاره بدید و ده میلیون می گیرم و می کشم کنار اونم فقط حرف اونو به ما منتقل کرده و تو هم که رو هوا قبول کردی الان تنها کاری که قراره بکنه اینه که بره بنگاهو قرادادو فسخ کنه و چهل میلیونو بگیره بده به ما که اینو دیگه خودمونم می تونستیم بریم انجامش بدیم وکیل گرفتن نمی خواست که ! اونم برگشت گفت راست می گی بذار زنگ بزنم ببینم خانم اسرا.فیلی چی میگه که زنگ زد و قضیه رو بهش گفت اونم گفت خانمت راست میگه همون چهار میلیونی که دادی کافیه و اون دو میلیونو نده بهش چون کار خاصی نکرده و همون چهار تومن کافیه بذار کارارو انجام بده تموم که شد حرف دو تومنو زد بگو به من زنگ بزنه من باهاش صحبت می کنم ! ....خلاصه خواهر اون از باج ده میلیونیمون به صاحبخونه اینم از شش میلیون پول وکیل ...شونزده میلیون پول بیخود بخاطر خونه ای که توش یه ساعتم زندگی نکردیم حروم شد! حالا اگه وکیله دو میلیونو نگیره میشه چهارده میلیون، هر چند که من می دونم پیمان آخر سر اون دو میلیونم میده بهش! این مردا کلا زبونشون برا زن و بچه خودشون درازه برا ماها شیرند ولی پیش غریبه ها که می رن تبدیل به موش می شند و هر چی مردم بگن منطقی یا غیر منطقی رو هوا قبول می کنند!...خب اینم از کار خانم وکیله و زحمتی که برا خونه ما کشیده واااااااااااااااااااااااااااقعا خسته نباشند با این کار کردنشون... دیگه من برم تا گردنم به باد فنا نرفته و سر درد لعنتی دوباره پیداش نشده...ببخشید که سر شما رو هم به درد آوردم از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای


💥گلواژه💥
سلامتی همه چیز نیست ولی همه چیز بدون سلامتی هیچ است!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۲۷
رها رهایی
يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۲۱ ب.ظ

می ریم به آفاق!!!

سلااااااام سلاااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که این روزا همش مشغول جمع کردن اسباب و اثاثیه هستیم و کلی سرمون شلوغه امروزم پیمان اینا رفتند تهران یه فرصتی پیش اومد گفتم بیام یه مختصری براتون بنویسم و برم! اون خونه ویلائیه که اون سری بهتون گفتم بخاطر اون پیرمرده به مشکل خورد و جور نشد آخرشم فروشنده اش فروخت به یکی دیگه، بعد اونم چند تا خونه دیگه از طرف املاکیها بهمون پیشنهاد شد که رفتیم دیدیم یا محله هاشون خوب نبود یا خود خونه ها به درد نمی خوردند برا همین در نهایت تصمیممون این شد که موقتا تا وقتی که یه مورد خوب پیدا کنیم و بخریم بریم نظر.آباد و یه مدت اونجا زندگی کنیم برا همین الان داریم آماده می شیم که نقل مکان کنیم به آفاق(اسم کوچه اش آفاقه) و زندگی توی اونجارو هم تجربه کنیم به نظرم تجربه جالبی باید باشه چون ویلائیه و همه چیزش دیگه دست خودمونه و توش راحتیم و دردسرهای آپارتمان نشینی رو نداره فقط شهرش یه خرده کوچیکه که اونم مهم نیست و ماشین زیر پامونه و از دم در خونه تا مرکز شهر تو کرج فقط نیم ساعت راهشه با تهران هم فاصله زیادی نداره و راحت میشه رفت تهران و کرج و برگشت...خلاصه یه مدت می ریم آفاق تا ببینیم به قول پیمان زندگی تو خونه ویلایی چه مزه ایه تا بعدا ایشالا یه جایی بخریم و برگردیم تا اونو بدیم بکوبند و بسازنش! اون روز به پیمان می گفتم دیگه بریم اونجا فکر کنم به راحتی و آرامش و آزادی که تو خونه ویلائیه عادت بکنیم و دیگه بعدا نتونیم تو آپارتمان و شلوغیش زندگی کنیم اونم می گفت از این بعد هر جا بخوام خونه بخرم فقط ویلایی می خرم دیگه هیچوقت آپارتمان نمی خرم آپارتمان مثل گاراژ و کاروانسرا می مونه بس که خر تو خره معلوم نیست کی می یاد توش کی می ره، کلا معلوم نیست کی به کیه!!! آرامشم توش نیست آدم پنج دقیقه می خواد استراحت کنه از هر طرف یه صدایی می یاد...می گفت آپارتمان برا این خوبه که فقط بخری و بدیش دست مستاجر وگرنه برا نشستن اگه بخوای آرامش داشته باشی به درد نمی خوره ....بگذریم... اون خونه ای هم که تهران اجاره کرده بودیم و به مشکل خورده بود هفته پیش رفتیم تهران یه وکیل براش گرفتیم تا بره از طرف ما اجاره اش بده و پول پیش مستاجر جدیده رو بگیره بده به ما(همون پنجاه میلیون پول پیشی که دست صاحبخونه است)...وکیله همکار وکیل خونوادگی پیمان ایناست پیمان اینا از قدیم یه وکیل خونوادگی دارند به اسم خانم اسرا.فیلی که یه زن میانسال تقریبا هم سن و سال مامان شصت-شصت و پنج ساله است اون روز پیمان بهش زنگ زد مشکل خونه رو بهش گفت و باهاش مشورت کرد اونم گفت که یکی از همکاراشو به اسم خانم .ا.میری که وکیل زبردستیه و قبلا هم زیر دست خودش کار می کرده ولی الان چهارده ساله که مستقل کار می کنه بهمون معرفی می کنه که بریم پیشش (خود اسرا.فیلی چون وکیل کارکشته ایه اکثرا روی پرونده های میلیاردی کار می کنه و هر پرونده ای رو قبول نمی کنه بعضی وقتها که وقت داشته باشه بخاطر آشنایی که از قدیم با پیمان اینا داره قبول می کنه! مثل مورد پیام که چند سال پیش قبول کرد و تا دادگاه.کرج هم اومد ولی ایندفعه همه وقتهاش پر بود)...چند روز بعد از تماس ما خانم .اسرا.فیلی زنگ زد گفت که با خانم.امیر.ی هماهنگ کرده که تو دفتر وکالت خود اسرا.فیلی بریم ببینیمش دفترش تو سهروردیه، یه روز عصر ساعت پنج رفتیم تهران دیدیمش و بعد از شنیدن حرفامون وتوضیح مشکلی که بوجود اومده گفت که بهترین راه برا شما اینه که یکی رو پیدا کنید بذارید جای خودتون و پول پیشو از اون بگیرید و یارو صاحبخونه هم بیاد و با طرف جدید قولنامه امضا کنه و بره وگرنه اگه بخواهید هر کار دیگه ای جز این کار بکنید و قضیه رو به دادگاه بکشونید این شمایید که ضرر می کنید چون کم کم یک سال رسیدگیش طول می کشه و بعد از یک سال هم که بخواد به نتیجه برسه کل پول رو مالک به عنوان اجاره دوازده ماه از شما کم می کنه و یکی دو تومنی هم که تهش می مونه به عنوان ضررو زیان و سود پولش ورمی داره و چیزی دست شمارو نمی گیره! می گفت دو جور قرارداد داریم عقود.جاری و عقود. لازم(کلاس آوزش مسائل حقو.قیه خوب گوش کنید شاید بعدها به دردتون خورد)می گفت عقو.د جاری عقو.دی اند که میشه یه طرفه فسخشون کرد مثل اینکه شما الان منو وکیل خودتون کردید و قراردادم با هم امضا کردیم دو روز دیگه از من خوشتون نمی یاد یا به هر دلیل دیگه ای گوشی تلفنو ورمی داری و می گی فلانی از این لحظه به بعد تو دیگه وکیل من نیستی و به همین راحتی این قراداد از طرف شما بصورت یک طرفه فسخ میشه ولی یه سری قراردا.دها جز عقو.د لازمند و قانو.نگذار به خاطر حفظ نظم جامعه اجازه فسخ یه طرفه اش رو به کسی نداده بعد از امضای این عقو.د دیگه نمیشه فسخشون کرد مگر تحت شرایطی که خلاف قرارداد عمل شده باشه« عقو.د لاز.م» لازم الاجرا هستند مثالش میشه دادن نفقه که جز عقو.د لازمه تو هزاری هم خودتو بکشی بگی بابا اصلا زن من زن نبوده هیچ کاری تو خونه نمی کرده هیچ، تازه اذیتم می کرده قانونگذار میگه مهم نیست هر کاری هم کرده باشه یا نکرده باشه چون اسمش تو شناسنامه توئه نفقه اشو باید تمام و کمال بدی و نمی تونی از زیرش در بری! حالا قرارداد.اجاره هم جز عقود.لازمه نمیشه به این راحتی فسخش کرد حالا شما اون روز که خونه رو می خواستی زودتر تحویل بگیری اگه توسط املاکی این تحویل گرفتن زود هنگامو صورت جلسه می کردین می تونستین ادعا کنید که اون روز مالک از تحویل کامل خونه به شما خودداری کرده و همین به نفع شما تموم می شد چون یکی از شروط قرارداد که تحویل به موقع و کامل ملک سر تاریخ ذکر شده توسط مالک بود زیر پا گذاشته شده بود و زمینه فسخ قرار.داد پیش می اومد ولی شما متاسفانه اون روز که زودتر پول پیش رو به مالک دادید و خواستید که زودتر ملکو بهتون تحویل بده این کارو صورتجلسه نکردید که کتبی و محکمه پسند باشه و بتونید بهش استناد کنید و حالا نمی تونید بگید که اون روز مالک ریموت درو به ما تحویل نداد چون مالک گفته سر تاریخش که دو روز دیگه است بهتون تحویل می دم و چون تاریخ قرارداد هم دو روز دیگه بوده و عوض نشده در واقع مالک خلافی مرتکب نشده که با استناد بهش بشه قرار.دادو فسخش کرد بنابراین شما دادگاه هم برید در نهایت رأی به نفع مالک صادر میشه و همچین رأیی هیچ نفعی به حال شما نداره الان تنها راهتون اجاره دادن هر چه زودتر این خونه است تا هم زودتر به پول پیشتون برسید هم کمتر دچار ضررو زیان از نظر دادن اجاره بشید چون هر چی دیر تر اقدام کنید هر چند ماه که طول بکشه باید اجاره آپارتمان رو که ماهی (دو میلیون و هشتصده ) به مالک بدید اگرم ندید از پول پیشتون کم میشه و این به نفع شما نیست پیمان گفت من از یکی پرسیدم می گفت که اجاره دادن ملک وظیفه شما نیست شما فقط باید کمسیون بنگاه رو (پول بنگاهی که موقع بستن قرارداد دو طرف دادند) به مالک بدی با اجاره یک ماه! اونم گفت نه اون وقتیه که این دو تا موردی که گفتی یا هر مورد دیگه ای به عنوان حق.فسخ  توی قرارداد نوشته شده باشه ولی توی قرارداد شما حق .فسخی در نظر گرفته نشده برا همین الان مالک هر چی بگه شما مجبورید انجام بدید یعنی هم باید کمسیون بنگاهو بهش بدید هم بگردید و براش مستاجر پیدا کنید هم خونه رو از طرف اون اجاره بدید هم اجاره خونه رو هر چند ماه که طول بکشه تا اجاره بره بهش بپردازید!!!(یه بندی توی قرار.دادها هست به اسم حق فسخ که خیلی مهمه ولی تو ایران بهش توجه نمیشه و بعدا مثل موردی که برا ما بوجود اومده برا طرفین معامله مشکل ایجاد می کنه حق .فسخ یه بندیه که طی اون طرفین معامله با هم توافق می کنند که اگر قرارداد از طرف یکیشون فسخ بشه یا یکیشون از خرید و فروش منصرف بشه یه مبلغی رو به اسم ضررو زیان به طرف مقابل بپردازه این حق اگه تو قرارداد تعیین شده باشه خیلی خوبه چون موقع فسخ، تکلیف فسخ کننده و میزان ضرر و زیانی که باید به طرف مقابل بده مشخصه و دچار مشکل نمیشه  وگرنه وقتی حق فسخی مشخص نشده باشه و کسی بخواد قراردادو یه طرفه فسخ کنه باید به هر سازی که طرف مقابل می زنه مثل ما برقصه)....خلاصه که خواهر با اینکه اون مرتیکه ادا درآورده و مارو اذیت کرده ولی همه چی به ضرر ما تموم شده همش هم بخاطر عدم آگاهیه که از بستن قراردادو این چیزا داریم اگه اون روز که قراردادو می نوشتند حق. فسخ تعیین می کردیم یا اینکه اگه اون روزی که پول پیشو زودتر دادیم می گفتیم املاکیه صورتجلسه می کرد و تاریخ قراردادو به اون روز تغییر می داد الان همه چی به نفع ما بود و انقدر هم ضرر نمی کردیم ولی یه عدم آگاهی باعث شده که الان ما علاوه بر پیدا کردن مستاجر و دادن حق کمسیون و دادن اجاره بهای چند ماه باید شش میلیون به وکیل و دو میلیون هم به کارشناس املاکی بدیم که برا خونه مستاجر پیدا کنند و کاراشو انجام بدن (وکیله گفت که شش میلیون می گیرم تا برم به یه کارشناس املاک دو میلیون به عنوان شیرینی پیشنهاد بدم که توی مثلا یه تایم کوتاه دو سه هفته ای برا خونه مستاجر پیدا کنه تا کاراشو انجام بدیم و خونه رو بدیمش دست مستاجر تا بتونیم پول پیشو از مستاجر جدید بگیریم و بدیم به شما! اون دو میلیون شیرینی املاکی رو هم ما قراره بدیما یعنی ما شش میلیون حق وکالت باید به وکیل بدیم(که چهار میلیونشو همون روز اول ازمون گرفت) دو میلیونم باید جدا بهش بدیم که دستش باشه بده به کارشناس یکی از املاکیها تا فوری و فوتی روی ملک ما کار کنند تا اجاره بره که پول پیشو از مستاجر جدید بگیرند بدن به ما!) ...اینارو گفتم تا شمام یادتون بمونه که می رید معامله ای چیزی بکنید خیلی دقت کنید و با آگاهی جلو برید تا مثل ما متضرر نشید...خب دیگه اینم کلاس آموزشی من در مورد مسائل حقو.قی، لطف کنید شهریه اش رو به هر طریقی که می تونید بریزید به حسابم تا یه مقدار از ضرر و زیانی که کردیم جبران بشه 😜....تا شما می رید دم خودپرداز منم برم یه خرده وسیله جمع کنم تا شاید کلک این اسباب کشی کنده بشه بره پی کارش ....فعلا از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید  بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااای

💥گلواژه💥
سست و ضعیف نشوید بجنگید!
روزهای خوشی در راهند.
ملتبی ببکاک

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۲۱
رها رهایی

​​​​heartheartheart

پلک جهان می پرید 

دلش گواهی می داد 

اتفاقی می افتد 

...

....

.....

و فرشته ای از آسمان فرود آمد! heart

 

​​​heartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheart

heartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheart

heartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheart

 

 

سمیه عزیزم خواهر گلم تولد دختر گلت ائل آی عزیزم و زمینی شدنش رو صمیمانه و از ته دل به تو و آقا سجاد عزیز و الیار گلم تبریک می گم و براش بهترینهارو آرزو دارم ایشالا با قدمهای این کوچولوی نازنین زندگیتون پر از شادی و سلامتی و خیر و برکت باشه ! خبر تولدش زیباترین خبری بود که شنیدم و دلم سرشار از شادی شد و بعد از شنیدنش بابت سلامتی هر دوتون با چشمانی خیس از اشک شوق وسط خونه سجده شکر به جا آوردم و دستامو به نشانه دعا بالا بردم و از ته دل از خدا خواستم که زندگی سرشار از عشق و آرامش همراه شما سه نفر نصیبش کنه و تا دنیا دنیاست پشت و پشتیبان و حامیش باشه! heartheartheart

راستی خاطره کلک شیرینی که به مامان و بقیه زدید که نیان تو بیمارستان که مبادا مریض بشن هم خاطره شیرینیه که تا ابد به یاد همه مون خواهد موند چون به معنای واقعی سورپرایز شدیم مخصوصا مامان! البته منم کم سورپرایز نشدمااااااااااااااااااااا!

این قلبهارو تازه همین الان که داشتم این پستو می نوشتم تو قسمت شکلکهای وبلاگم کشفشون کردم که به فال نیکشون می گیرم و با یه دنیا عشق تقدیمش می کنم به ائل آی عزیزم و خانواده چهار نفری تون خییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  ااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشید 

heartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheartheart

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۱
رها رهایی
سه شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۱۷ ب.ظ

جدا.شدن ها و پیوستن .های دوباره!!!

سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم همونطور که قول داده بودم یه خرده در مورد معصو.مه بنویسم و برم! تا اونجا بهتون گفتم که معصو.مه دوباره رفته بود سراغ اکبر.ی و ازش پرسیده بود که هنوز سر تصمیمش برای صیغه.۹۹. سا.له هست یا نه که دوباره بره صیغه کنه و بره همینجوری باهاش زندگی کنه و بی خیال عقد بشه اونم بهش گفته بود که داره براش یه متنی می نویسه که تا سه شنبه سعی می کنه براش بفرسته معصو.مه هم بهش گفته بود که حتما حرف دلشو بزنه چون معصو.مه همش فکر می کرد اکبر.ی برای عقد نکردنش دلیلی داره که تا حالا به معصو.مه نگفته و تو دلش نگه داشته اونم فردای همون روز این مطلبو براش فرستاده بود:

سلام اولا من فکر نمی کنم در ذهن من چیزی باشه که شما تا حالا نفهمیده باشی چون هم ضریب هوشیت بالاست و هم تخصص داری.(فک کنم منظورش از تخصص اینه که رشته ات روانشناسیه) 
به این خاطر می گم حرف دلمو نمی تونم بیان کنم یا بنویسم چون اکثرشو بهتر از خودم می دونی
بررسی مشکلات و برخورد صحیح با آنها و آیا توان رفع آنها هست بهتر می تواند به ما کمک کند تا به نتیجه دلخواه برسیم
مشکل ما عقد نبود 
خودت می دانی من واقعا دوست داشتم با هم باشیم و به همین منظور برای با هم بودن از توانم کم نگذاشتم و اگر برایم ممکن بود این کار را می کردم ولی شما با دانستن مشکلات این مورد را بهانه کردی و تصمیم به جدایی گرفتی و من با تمام مشکلات بعدی که خواهم داشت برای راحتی شما این جدایی را پذیرفتم به نظر من روی کیس بعدی(منظورش اون خواستگار معصو.مه است که دوستش براش پیدا کرده)خوب فکر کن شاید آنچه شما راضی هستی باشد. و اگر الان خوب بررسی نکنی معلوم نیست بعدها چه شود ممکنه از اینکه رد کردی پشیمان بشی
اگر هم قراره با من باشی و مشکلات شناخته و حل نشوند باز هم جدا خواهیم شد و آنوقت فرصتی که برای شما به دست آمده را هم از دست می دهیم(بازم منظورش از فرصت همون خواستگاره است) 
بعدشم زیرش نوشته بود من مطالب بالارو چندین بار با خستگی شب نخوابیدن و درگیری فکری به خاطر چکه منزل همسایه(که هنوز هم نیامدند) نوشتم و از بس نوشتم و پاک کردم خسته شدم ارسال کردم، دیگه خودت با افکار زیبا و مثبت و خداپسندانه بخوان و در موردش فکر کن 

انگار شب قبلش بخاطر اینکه معصو.مه ورداشته بود عکس اون یارو خواستگاره رو براش فرستاده بود فکرش به هم ریخته بود و به قول خودش تا اذان صبح از ناراحتی خوابش نبرده بود از اونورم صبح بلند شده بود دیده بود که سقف آشپزخونه داره چکه می کنه و انگار کف آشپزخونه همسایه بالاییشون آب پس می داده به پایین، اینم رفته بود بهشون بگه دیده بود نیستند برا همین یه بار دیگه هم فکرش بخاطر اون به هم ریخته بود

معصو.مه هم تو جواب اکبر.ی نوشته بود:
خوندم شما هم یک بار با نظر غیر متعصبانه و به دور از حق به جانب بودن و اینکه به قول شما اگه من نمی دونم شما هم نمی دونید خدا که شاهد و ناظر مشکل ما هست که از عقد نکردن من شروع شد و اگر اینطور نبود شما بارها قول نمی دادید مشکل عقدم را حل کنید و پیگیر مشکل عقد باشید! دو نمونه کتبی شو تحویلتون دادم که حتی امضا هم کردید(منظورش اون برگه هایی بود که گفتم روز آخر کپی گرفته بود و با نامه خداحافظی بهش داده بود) اما قولهای شفاهی رو نمیشه ثابت کرد. اینکه من الان بدونم مشکلات چیه و حتی حق رو به شما بدم اما هنوز خدا شاهده نمی دونم چرا شما صیغه رو که جز شرایط ازدواجتون بوده در اولین صحبتی که توی پارک داشتیم و حدود یک ساعت فقط شما صحبت کردید از من پنهان کردید؟ بطوری که من اصلا در ذهنم هم نمی گنجید که قراره صیغه باقی بمونم این مساله ایه که توی این پنج سال منو خیلی اذیت کرد و سایه شومشو انداخت رو زندگیمون.حالا اگر شما فکر می کنید مشکل ما عقد نیست و مشکلات بعدی که بوجود آمد از آثار بدقولی و عقد نکردن من نیست و من می گم هست قضاوتشو به خداوند دانا از آشکار و پنهان می سپرم 

اکبر.ی هم در جوابش فقط نوشته بود: 
پس موافقی ادامه ندیم و هر کی بره دنبال سرنوشت خودش؟ 

معصو.مه هم نوشته بود :
من منظورم این بود که جوانمردانه و شجاعانه مسئولیت اشتباهمون رو گردن بگیریم و در صدد رفع خطاهامون بر بیاییم نه اینکه با بدبخت کردن دیگری و گفتن هر کی بره دنبال سرنوشت خودش از اشتباه خودمون چشم پوشی کنیم و با این جمله مشکلمون رو به ظاهر و به راحتی حل کنیم و در باطن زندگی خودمون و دیگری رو نابود کنیم آیا من برم دنبال سرنوشتم وجدان شما راحت خواهد بود؟ اگر شما اینطور می خواهید و عدالت الهی هم اینو می گه چشم من گورمو گم می کنم تا شما با وجدان راحت به زندگیتون ادامه بدید خدانگهدار

بعد از این دیگه به هم پیغام ندادند تا دو روز بعدش که معصو.مه ساعت هفت و هشت صبح یهو بین خواب و بیدار دچار یه حالتی مثل اونی که تو کانا.ل چهار تو برنامه زندگی.پس .از . زندگی نشون می داد شده بود اون چیزی که از اون حالتش برا من نوشته بود این بود:
مهنا.ز جون کم مونده بود دیروز آخرین روز عمر من باشه و آخرین باری باشه که با هم صحبت می کردیم و امروز منو مرده تو تختخوابم پیدام کنند البته اگر کسی متوجه می شد شاید هم چند روز یا چند هفته بعد متوجه می شدند چون بجز آبجی گلم مهنا.ز جونم با کسی در تماس نیستم و نه من نه خواهر و برادرام زیاد تلفنی با هم صحبت نمی کنیم در نتیجه ممکن بود چند روزی از مرگم می گذشت و کسی هم خبر نداشت سرتو درد نیارم یادته یه برنامه تو شبکه ۴ می داد در مورد زندگی پس از مرگ،اگر اسمش درست یادم باشه! تو اون برنامه می گفتند زمان مرگ کل زندگیشون می اومد جلو چشمشون و بعد از زمین جدا می شدن و بالا می رفتند... من هم امروز صبح حدود ۷ و نیم ۸ این طوری شده بودم خواب دیدم صحنه ای رو که دارم می بینم قبلا دیدم و هی تو خواب می گم این صحنه رو من سالها قبل دیدم اولین صحنه یه هتل یا مسافر خونه بود پر دمپایی هایی به رنگ آبی پر رنگ نزدیک سرمه ای که در دو طبقه بود اما دو طبقه عجیب یعنی اول که وارد می شدی یه حیاط داشت با اتاق هایی در اطراف بعد چندتا پله می خورد ۳ یا ۴ تا می رفتی توی یه حیاط دیگه با همون شکل با اتاق هایی در اطراف که کنار هر کدوم در جا کفشی هاش دمپایی هایی در سایزهای مردانه ، زنانه و بچه گانه از هر کدوم چند تا و نو، با خودم می گفتم خوبه کسی اینه ها رو جمع نمی کنه و بدزده ببره چون هیچ کس نبود و نگهبان هم نداشت در این فکر بودم که گفتم این دمپایی ها و مسافر خونه چقدر آشناست انگار قبلا اومدم اینجا و از تعجب دو باره برگشتم و به دمپایی ها و مسافر خونه نگاه کردم مخصوصا دمپایی ها خیلی برام آشنا بودند بعد اومدم بیرون کوچه اش هم برام آشنا بود خلاصه بعد از کوچه رسیدم به یه جواهر فروشی اونم آشنا بود بعد کم کم تعجب کردم که چرا هرچی می بینم آشناست انگار همه رو قبلا دیدم تو همین تعجب بودم که یه دفعه  دیدم پا هام از روی زمین جدا شد و کم کم دارم بالا می رم در همین حین دیدم زیر پام آب جمع شد آبش هم سبز تقریبا تیره یا نیمه تیره بود و با سرعتی که من بالا میرفتم با همون سرعت آب زیر پام با حالت چرخشی فرو می رفت تو زمین توی یه چاه! وقتی این حالت برام پیش آمد یاد اون برنامه تلوزیون افتادم و هی سعی کردم چشمامو رو باز کنم و از خواب بیدار بشم اما نمی تونستم تا اینکه کمی چشمم باز شد اما قدرتشو نداشتم باز نگهش دارم با اینکه خوابم کامل بود و صبح شده بود و خواب آلو نبودم اما هر کار می کردم نتونستم چشمامو باز کنم و دوباره چشمم بسته شد و دیدم دو باره همونجا هستم و هر چی می گذره سرعت بالا رفتنم بیشتر می شه من قبلا هم این حالت رو چند بار تجربه کرده بودم اما این با اون ها فرق داشت بار دوم که چشمم بسته شد دیگه نا امید شدم و می دونستم خواب نیستم ولی قدرت اینو که از اون حالت دربیام رو نداشتم و حسم می گفت انگار زیاد اوضاعم خوب نیست و خدا ازم راضی نیست پس وحشت تمام وجودمو گرفت و واقعا نا امید و پریشان تنها چیزی که به ذهنم رسید گفتن استغفرالله بود مهنا.ز جون باورت نمی شه به محض اینکه این کلمه رو گفتم بلا فاصله چشمام باز شد و اولین چیزی که به ذهنم رسید حلالیت از اکبر.ی بود بلافاصله بعد از باز شدن چشمام بدون هیچ فکری بلند شدم بهش زنگ زدم اون بیچاره هم خواب بود و از خواب پریده بود منم ازش حلالیت گرفتم بنده خدا گفت از خواب پریدم فکر می کردم هر کسی باشه بجز تو! اونم مثل من وقتی حلالیت گرفتم گریه کرد گفت که شب پیش خیلی ناراحت بوده! ...خلاصه بعد از صحبتهامون قرار شد امشب بیاد دوباره صیغه کنیم و بشینیم در مورد مشکلاتمون حرف بزنیم که من گفتم بهتره قبلش تلفنی حرفامونو بزنیم اگه به تفاهم رسیدیم بیاد فرد.یس تا بریم سراغ صیغه و کارهای دیگه! اونم گفته بوداولین قرارمون بعد از حرف زدن:
انشاالله انشاالله انشاالله رفتن به محضر.و .صیغه. ۹۹.سا.له و سه سال بعد چون به محرم می خوره عید غدیر قبل از محرم ۱۴۰۲، عقد.دا.ئم!
بعدم معصو.مه ازش پرسیده بود چیکار کنم که تو راضی باشی؟ اونم گفته بود از مهنا.ز خانم بپرس منم براش نوشتم :
مسی اگه گفته از مهنا.ز بپرس مطمئن مطمئنم که فقط مشکلش با تو بچه هاشند یعنی حرف دلش که تو هی می گفتی بهت بگه چیزی جز مدارای تو با دختراش نیست چون اگه چیز دیگه ای بود مطمئنا نمی گفت که از من بپرسی چون به من فقط در مورد دختراش گفته و شکایت دیگه ای از تو نداشته که الان بخواد بگه برو از مهنا.ز بپرس در تمام اون چندباری که من باهاش حرف زدم حرفش فقط این بود که دخترام برا من مهمند اونا کسی رو جز من ندارند چرا باید برای رفت و آمد به خونه پدرشون بخوان اجازه بگیرند؟ به نظرم تو تنها کاری که باید بکنی اینه که خیالشو از بابت دختراش و رفت و آمدشون به اون خونه راحت کنی و اصلا تو این قضیه دخالت نکنی و کاملا به عهده خودشون بذاری که کی برند و کی بیان ...می دونی مسی اجازه بده هر جور دوست دارند با پدرشون در ارتباط باشند و پدرشون هم هر جور که دلش می خواد باهاشون در ارتباط باشه بگو من تو روابط شما دخالت نمی کنم ...فقط وقتی اومدند بهشون احترام بذار البته منظورم این نیست که زیادی جلوشون خم و راست بشی هاااااااااا نه، در حد معقول و معمولی که بفهمند هیچ مشکلی با اومدن و رفتنشون نداری اصلا هم ازشون پیش اکبر.ی نه شکایت کن نه ازشون بد بگو ....کلا کاری به کارشون نداشته باش نه خوبشونو بگو نه بدشونو .....خیلی با سیاست فقط تا می تونی به اکبر.ی محبت کن و کاری برات کرد قدردانی کن ....مردا مثل بچه اند زود در مقابل محبت و ستایش و قدردانی تسلیم میشن 

اونم تو جواب من نوشته بود:
 انشالله! هرچند دختراش خیلی مغرورند مخصوصا کوچیکه ولی باشه سعی می کنم تحمل کنم
آخه به خودشم گفتم والا من مشکلی با اونا ندارم انقدر پیش من از اونا دم می زنه و حساسیت بخرج می ده منو مقابل اونا قرار داده
می گه خب پیش اونا هم انقدر از تو دفاع کردم اونا هم به من می گن بابا چرا همیشه خودتو مقصر می دونی؟... اینو میگه دختراشو از چشم من می اندازه بعد توقع داره دختراشو دیدم بهشون محبت کنم
یعنی دختراش پشت سرم می گن بابا تو مقصر نیستی مسی مقصره بعد انتظار داره من اونا رو دیدم قربون صدقه شون برم !
منم گفتم چی بگم والله، دیگه هر چی خودت صلاح می دونی ...ولی من اگه جای تو بودم  به جای اینکه به حرفی که دختراش زدند توجه کنم و خودمو ناراحت کنم به اون قسمت از حرفش که گفته پیش اونا هم از تو طرفداری کردم توجه می کردم و خوشحال می شدم...اونم دیگه چیزی نگفت 
 
از اون روزم قرار شد روزی یه.ساعت با .هم. چت. کنند و یکی یکی مشکلاتشونو کتبی مطرح کنند و حل کنند تا بعدش برن .محضر...که متاسفانه همون دو روز اول دوباره زدند به تیپ و تاپ همو به مشکل خوردند و بازم به قول خودشون برای همیشه از .هم .جدا .شدند و کار به محضر رفتن و این کارا نکشید ...الانم فعلا جدا شدند تا ببینیم بعدا چی پیش می یاد و ذهن خلاق معصو.مه چی پیدا می کنه که دوباره بره سراغ اکبر.ی ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از قضیه مسی خانم و جدا شدنها و پیوستنهای دوباره اش ...هر چند که همه قصه همین نبود و اگه می خواستم با جزئیاتش بنویسم می شد مثنوی هفتاد من کاغذ و سعی کردم خلاصه اش کنم ....خب دیگه من برم برنامه.کتا.ب باز داره شروع میشه اونو ببینم شمام برید به کارتون برسید از دور صورت زیبای تک تکتونو می بوسم مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

💥گلواژه💥
باید به یاد داشته باشیم که ما تنها کسی نیستم که با تنگناها مواجه می شویم.
درست مثل اوج گرفتن بادبادک با وزش باد ، 
حتی بدترین مشکلات هم می توانند ما را نیرومند کنند.
مثل هزاران نفر دیگر که این مشکلات را داشته اند 
و بر آنها مسلط شده اند، ما هم می توانیم!
دکتر آر.برش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۷
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۳ ب.ظ

روح زندگی

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم؟جونم براتون بگه که پیمان و پیام ساعت یازده رفتند تهران و منم بعد از راه انداختن اونا اومدم نشستم موهای صورتمو ورداشتم(از وقتی کرونا اومده بود ورنداشته بودم دیگه شبیه گوریل شده بودم انقدر صورتم مو درآورده بود) بعدم نشستم دو قسمت از قصه های.جزیر.ه رو که اون هفته دانلود کرده بودمو نگاه کردم و بعدم برنامه کتاب.بازو از کانال .چهار دیدم از وقتی که کرو.نا باعث شده کتابخونه ها بسته بشه دلم لک زده برای خوندن کتاب کاغذی، تو این مدت کتابهای. الکترو.نیکی زیادی دانلود کردم و خوندم ولی لذت خوندن کتاب از روی نسخه چاپی و کاغذیش یه چیز دیگه است البته کتاب کاغذی هم چندتایی از کتابخونه ام ورداشتم خوندم ولی دلم کتابهای جدیدتر می خواد...بدون کتاب خوندن روح آدم می میره انگار، اونی که گفته کتاب غذای روحه راست گفته...حتما سعی کنید زمانی هر چند کوتاه برای کتاب خوندن تو کارهای روزمره تون بذارید چون علاوه بر تاثیری که رو دیداون می ذاره روحتونم جلا پیدا می کنه! آقای میر.محسنی همون سکه فروشه که پیمان همیشه می ره ازش سکه می خره یه پیرمرد تقریبا هفتاد ساله و اهل مطالعه است جالبه بعد از ظهرا که می یاد پاساژ و مغازه اشو باز می کنه ساعت سه و نیم تا چهارو کتاب می خونه حتما، یکی دوبار تو اون ساعت شده که رفتیم پیشش ولی بعد از سلام و احوالپرسی گفته باید نیم ساعت صبر کنید چون این ساعت، ساعت کتاب خوندن منه... بعد از این توضیح به خوندن کتابش ادامه داده تا ساعت شده چهارو بعد جواب ما یا بقیه مشتریهاشو داده! الان دیگه ما و خیلی از مشتریهاش می دونیم که آقای میر محسنی سه و نیم تا چهار وقت مطالعه اشه و برا همین تو اون ساعت سعی می کنیم نریم سراغش چون می دونیم که باید صبر کنیم تا مطالعه اش تموم بشه و بعد جوابمونو بده! شاید بگید خب چه کاریه در مغازه اش رو ببنده کتابشو بخونه بعد که تموم شد باز کنه که هم خودش با خیال راحت کتابشو خونده باشه هم اینکه دیگه نخواد مشتری هاشو بیخود منتظر بذاره!!! منم قبلا همینجور فکر می کردم ولی بعدا با خودم گفتم اتفاقا کاری که داره می کنه درسته چون توی جوامعی مثل جوامع ما که مردم خیلی اهل کتاب نیستند باید همچین آدمایی باشند تا یه عده(همونایی که علاقه به کتاب دارند ولی براش وقت نمی ذارند) با الگو برداری ازشون بیشتر به سمت کتاب کشیده بشند و شده روزی یه ربع یا نیم ساعت لابلای کارهای روزمره شون وقت بذارند و کتاب بخونند تا کم کم عشق به کتاب و کتابخونی گسترش پیدا کنه و به نسلهای بعدم منتقل بشه تا ملت ما هم آروم آروم مثل مردم جوامع پیشرفته کتابو مثل نون شب وارد زندگیشون بکنند تا از اثرات بسیار مفیدی که رو تک تک ابعاد زندگیشون قراره بذاره بهره مند بشند و ما هم برسیم به اونجایی که قراره برسیم... بگذریم بعد از دیدن برنامه کتاب.باز هم گفتم بیام یه سر به شما بزنم و دوباره یه خرده از خودم و خونه خریدنمون و یه خرده هم از معصومه براتون بنویسم و برم ....جونم دوباره براتون بگه که اون حس و حال مریضی که داشتم(سرگیجه و ضعف و اینا) خدارو شکر از بین رفته و الان حالم خوب خوبه! اصلا نمی دونم چی شده بود از دوی تیر تا ده مرداد که می شد جمعه هفته ای که گذشت اصلا حال خوبی نداشتم همش حس می کردم که مریضم! خیلی ضعیف شده بودم یه در میون یا ضعف می کردم و سرم گیج می رفت یاحالت تهوع داشتم یا اینکه اصلا هیچ جام درد نمی کرد ولی یه حس بدی داشتم که انگار بهم القا می کرد که مریضم و نا ندارم! یه شب انقدر حالم بد بود که فکر می کردم دیگه خوب نمی شم و اون شب حتما می میرم! یادمه رفته بودم جلو آینه داشتم خودمو نگاه می کردم انگار روی صورتم خاک مرده پاشیده بودند یه جوری رنگ و روم پریده بود که هیچوقت تا حالا اونجوری نشده بودم توی آینه همش به خودم می گفتم من دیگه خوب نمی شم و امشب حتما می میرم! انگار جسمم یه جوری سنگین شده بود و می خواست فرو بریزه ولی تو مردمک چشمام که نگاه می کردم خوشحال می شدم و با لبخند به خودم می گفتم چه خوب که قراره بمیرم می رم خدارو می بینم این که خییییییییییییییییییییییییلی قشنگه که!(انگار یه شوق عمیقی برای دیدن خدا تو وجودم بود)...هنوزم برام حرفهایی که اون شب توی آینه به خودم زدم عجیبه ولی به واقعیت اینکه می گن چشمها دروازه های روحند پی بردم والان مطمئنم که این حرف، راسته!......یه شب دیگه که داشتیم از نظر.آباد برمی گشتیم پهلوی راستم بدجور درد گرفته بود جوری که دردش می زد به رون راستم و به سختی تو ماشین نشسته بودم یه در میون هم یه حالت تهوعی می اومد سراغم و می رفت بعد که رسیدیم خونه یکی دو ساعتی خوابیدم یه خرده بهتر شدم فرداش برای یکشنبه(یعنی دوازدهم)  وقت دکتر متخصص داخلی گرفتم که برم ببینم چمه! یکروز قبل از اینکه برم دکتر وسط روز ناخود آگاه یه لحظه حس کردم که یهو انگار یه جونی تو وجودم دمیده شد یه حسی از انرژی یا یه چیزی شبیه حس زنده بودن و سلامتی عمیق ، یه چیز عجیبی که نمی تونم توصیفش کنم فقط می تونم بگم انگار روح زندگی دوباره به جسم و جانم برگشت خودم قشنگ برگشتنشو حس کردم! از اون لحظه اون حس و حال مریضی تو وجودم به کل از بین رفت و شدم همون آدم قبلی با یه انرژی مثبت قشنگ و یه شادی عمیق که حتی پیمان هم حسش کرده بود چون خوشحالیشو از سرحال بودن من، توی قیافه اش حس می کردم چون از دوی تیر بخاطر اینکه حس و حالم بد بود اصلا دل و دماغ نداشتم همش افسرده بودم و خیلی نمی خندیدم و خیلی هم حرف نمی زدم و همش تو خودم بودم اون بیچاره هم هر چی سعی می کرد منو سر حال بیاره من زیاد بهش توجه نمی کردم و تو حال خودم بودم... اینکه می گن عقل سالم در بدن سالمه راست می گن به نظر من دل شاد هم تو بدن سالمه آدم وقتی جسمش سالم نیست دلشم هم تمایلی به شادی نداره! سلامتی و شادی انگار مترادف همدیگه اند...خواهش می کنم ازتون تا می تونید قدر سلامتیتونو بدونید هر کاری می تونید برای بدست آوردن و حفظ کردنش بکنید چون هیچی تو زندگی به اندازه اون ارزش نداره و هر چیز دیگه ای که داشته باشید از جمله ثروت و مال و مکنت و غیره بدون سلامتی  هیچه...ایشالا تا دنیا دنیاست همیشه سلامت و شاااااااااااااااااااااد باشید و قدر همه داشته هاتونو بدونید از جمله قدر سلامتی جسم و روحتونو ... یکشنبه که رفتم دکتر برام سونوگر.افی کامل .شکم .و لگن نوشت با یه سری آزمایش مختلف که فرداش رفتم سونوگر.افی رو انجام دادم همه چیم سالم بود(کبد و کلیه و مثانه وصفرا و آپاندیس وغیره) الا تخمدانها که توشون انگار دوباره یه کیست ترکیده بود و توی لگن یه مایع آزادی دیده می شد دکتره گفت درد پهلو و ران و حالت تهوعتم احتمالا بخاطر ترکیدن کیست بوده که توی تخمدان راستت ترکیده، بعدشم بهم گفت تا حالا بهت گفتند که تنبلی. تخمدان داری؟ گفتم نه! گفت یه سری فولیکو.ل ریز توی تخمدان چپتند که نشون میده تخمدانهات تنبلند چون معمولا بعد از عادات ماهانه به صورت طبیعی توی تخمدانها موقع تخمک.گذاری یه سری فولیکو.لهای ریز تولید میشند که در نهایت باید به تخمک بزرگ تبدیل بشند و از بین برند ولی تو تخمدانهای تنبل این فولیکو.لها نمی تونند به تخمک تبدیل بشند می مونند و تبدیل به کیست می شند تخمدانهای تو هم تنبلند و توانایی تبدیل شدن به تخمکو ندارند و می مونند تبدیل به کیست می شند و هر از گاهی یکی دو تاشون توی تخمدانهات می ترکند و باعث اون دردایی که گفتی می شند و مایعشون توی لگنت جمع میشه که باید دارو استفاده کنی تا از بین بره! بعدم پرسید بچه داری؟ گفتم نه! گفت بخاطر تنبلی تخمدان سخت می تونی بچه دار بشی شایدم اصلا نتونی چون یکی از علتهای نازایی زنان تو دنیا همین تنبلی .تخمدان یا تخمدا.ن پلی.کیستیکه منم تو دلم با خودم گفتم خدارو شکرررررررررررررر که کسی از ما بچه نخواسته که بخوایم بشینیم غصه اونم بخوریم!...فردای اون روزم رفتم با عرض معذرت آزمایش ادرارو خون دادم و قرار شد که دو هفته بعدش یعنی بیست و هفتم برم جوابشو بگیرم با خودم گفتم ماشاالله با این جواب دادنشون مریض تا بخواد جواب آزمایششو بگیره و ببره به دکترش نشون بده یا مرده و رفته پی کارش یا اینکه دیگه خوب شده و نیازی به دکتر نداره که بخواد جواب آزمایش ببینه و دارو بنویسه چون من، الان اون مایع تو شکممه و نیاز به دارو برا از بین بردنش دارم دو هفته دیگه که دیگه یا منو کشته یا خودش از بین رفته دیگه، چه نیازی به نشون دادنش به دکتره؟!(البته فک نمی کنم که این مایع آزاد آدمو بکشه به شرطی که مقدارش مثل مال من کم باشه)......خلاصه اینجوریا دیگه خواهر... اینم از مریضی ما...بذارید یه خرده هم از خونه خریدنمون بگم یه کوچولو هم از معصومه و داستاناش بگم بعد دیگه برم ...سه باره جونم براتون بگه که تو این مدت بازم چند تا خونه رفتیم دیدیم که جور درنیومد و نشد که بخریم تا دیروز بعد از ظهر که رفتیم یکیشو دیدیم ازش بدمون نیومد!خونهه صدو شصت متر بود توی سه طبقه که هر طبقه سند جدا داشت(یعنی سه تا سند داشت) قیمتشم سه میلیارد بود ولی یه خرده درب و داغون بود نه درب و داغون اونجوری که بخواد بریزه هااااااا نه! از نظر اینکه یه خرده نیاز به تعمیر داشت مثلا نماش سیمان سفید بود که در اثر بادو بارون سیاه شده بود یا داخلش بخاطر قدیمی بودنش یه خرده احتیاج به جابجایی چندتا تیغه و سفید کاری و از این کارا داشت یا آشپزخونه و حمومش احتیاج به کاشی و سرامیک نو داشت چون کاشیهاش همه قدیمی بودند(سال ساخت خونه ۷۴-۷۵ بود یعنی ساختمون تقریبا بیست و پنج ساله بود) خلاصه توش خرج داشت دیگه! ولی اگه یه دست درست و حسابی بهش کشیده بشه یه خونه قشنگ و با حال میشه! خونه اش نسبت به خونه های ویلایی که تو این مدت دیدیم درب و داغونتر بود قبلیا بهتر بودند ولی خب جا و محلش نسبت به اونا خیلی خوب و دنجتره! کوچه اش کوچه آرومیه و تهش هم بخاطر فضای سبزی که داره تقریبا میشه گفت بن بسته و برا همین اصلا پر تردد و شلوغ نیست که آدم اذیت بشه دسترسیش هم به مراکز خرید و اینا خیلی خوبه چون با چند دقیقه فاصله به میدون .نبو.ت و پاساژ .مهستان و از اونورم به آزاد.گان و اون اطراف دسترسی داره با خونه خودمون که الان توشیم ده دقیقه بیشتر فاصله نداره و در واقع تقریبا تو محل خودمونه که باهاش آشنایی کامل داریم! فقط تنها مشکلی که داره اینه که دو تا مستاجر توی دو تا طبقه هاش هستند یه خونواده تو طبقه سومش و یه پیرمرد تنها هم تو طبقه همکفش(خود صاحبخونه هم تو طبقه دوم می شینه) که یکی از این مستاجرها(همون خونواده ای که تو طبقه سوم می شینه)دو ماه از موعد اجاره اش مونده و قراره دو ماه دیگه خونه رو تخلیه کنه و بره ولی مستاجر طبقه اول که اون پیرمرده است یه هفته است که خونه رو اجاره کرده و هنوز یک سال از موعد اجاره اش مونده و تا سال دیگه این موقع باید تو خونه بشینه پیمان هم به صاحبخونه گفت که من خونه رو بدون مستأجر می خوام شما که می خواستی بفروشی واسه چی دادیش به مستاجر؟ اونم گفت من قصد نداشتم بدمش اجاره ولی یه روز که رفته بودم یه سر به بنگاه بزنم دیدم این پیرمرده داره دنبال خونه همکف می گرده ولی با پول پیشی که داره(انگار چهل و پنج میلیون پول پیش داشته و می خواسته یه میلیونم تو ماه اجاره بده) نتونسته جایی رو اجاره کنه منم دلم براش سوخت و گفتم با همون مبلغ بیا تو خونه من بشین می گفت بنگاهیه می گفت که بیچاره یه عمر داشته از زن مریضش مواظبت می کرده(انگار زنش بیست سال قبل از اینکه بمیره مریض بوده) یه پیرمرد تنهاست دیگه،اذیت اونجوری نداره منم نمی تونم وقتی یه هفته بیشتر نیست اومده بیرونش کنم که! پیمان هم گفت من که نمی گم بیرونش کن که، من منظورم اینه که یه جا براش پیدا کن تا بره و خونه رو بدون مستاجر به من تحویل بده اونم گفت من تعهد اخلاقی بهش دارم و شده بخاطر این پیرمرده یه سال خونه رو نفروشم این کارو می کنم تا اون یه سال تموم بشه و اون بره بعد ...حالا از دیروزم سر اون پیرمرده کار خونه طلسم شده! پیمان میگه حالا این یه سال هم تموم بشه بخاطر اوضاع کرو.نا دوباره دولت بگه صاحبخونه ها حق ندارند به مستاجرها بگن تخلیه کنید باید دوباره قرارداداشونو تمدید کنید اونوقت چیکار باید بکنیم ؟ یا اگه این پیرمرده تو خونه ما بیفته و بمیره بچه هاش بیان بگن تو خونه شما مرده و چرا مرده و از این حرفها چیکار کنیم؟(پیرمرده خییییییییییییییلی پیر و فرتوته)...حالا منم دیشب به پیمان گفتم یه پیرمرد بی آزار و بی سروصداست دیگه، فوقش یه سال تحمل می کنیم تا بره ایشالا تو این یه سالم هیچ اتفاقی نمی افته براش...می گن آدما باید به هم رحم کنند تا خدا هم به همه شون رحم کنه ما امروز به این پیرمرد رحم کنیم و یه خرده مراعاتشو بکنیم فردا هم ما پیر شدیم یکی هم پیدا میشه به ما رحم می کنه...خلاصه من نصیحتامو کردم و فعلا همینجور مونده تا ببینیم چی میشه!...منم از یه طرف دوست دارم همینجارو بگیریم چون محله اشو دوست دارم از یه طرفم اون روز پیمان یه چیزی گفت که باعث شد بین خرید اینجا و رفتن به نظر .آباد دومی رو ترجیح بدم...اون روز پیمان برگشته می گه خوبه خونه سه طبقه است توی یه طبقه اش خودمون می شینیم یه طبقه اشو می گیم پیام بیاد بشینه یه طبقه اش هم مامانو می یاریم می ذاریم بشینه! منم تو دلم گفتم به به با این اوصاف چه شود!!! یعنی هیچی بدتر از اینی که گفت نمی تونه باشه که اون دو نفرم بیان و بخوان با ما زندگی کنند! پیام بخواد بیاد تو اون خونه با ما زندگی کنه این دوتا بیست و چهار ساعته  می خوان با هم دعوا کنند و اعصاب برا من نذارند چون پیام عادت به ولگردی داره و صبح تا شب و شب تا صبح به قول خودش با دوستای ولگردتر از خودش کف خیابونه و پیمان هم می خواد بهش گیر بده و هی چک کنه که چرا دیر اومدی و چرا زود رفتی و کجا بودی و کجا نبودی و همین باعث آشوبی بشه که بیاااااااااااااااااا و ببین ...الان چون پیش مادرشه و جلو چشم ما نیست پیمان از کاراش خبر نداره ولی فردا که بخواد اینجا جلو چشمش باشه و بره و ساعت چهار و پنج صبح بیاد خونه، پیمان اعصابش خرد میشه و شروع می کنند به جون هم افتادن و... ببخشید... خیلی ببخشید م ی ر ی ن ن به اعصاب ما! از اونورم مادرش بخواد بیاد که دیگه نیازی به توضیح دادن نیست و خودتون بهتر می دونید که چه اعجوبه ایه و در کل نور علی نور میشه و زندگی ما تبدیل به بهشتی میشه که بیااااااااااااااااا و ببین...هر چند که من می دونم مادرش هرگز خونه خودشو ول نمی کنه بیاد اینجا پیش ما بمونه ولی از اونحایی که ما هر وقت از چیزی مطمئن بودیم برعکسش از آب در اومده و شانسمون همیشه علیه ما بوده یهو دیدی ول کرد و اومد و نشست اینجا و حالا آخر عمری خر بیار و باقالی بار کن ...خلاصه که خواهر برای فرار از بهشت مذکوری که قراره با اومدن پیام و مامان پیمان تو اون خونه برا ما به پا بشه من حاضرم بریم تو همون خونه .نظر .آباد که دیواراش لکه گیری شده و هنوز نقاشی نشده بشینیم ولی اون خونه رو نخریم که بخوایم آخر عمری اعصابمونو خراب کنیم ...خب این از ماجراهای خونه که فعلا معلوم نیست به کجا می رسه...فک کنم قضیه معصومه رو دیگه باید بذارم دفعه دیگه براتون تعریف کنم چون دیگه بیش از اندازه نوشتم هم چشمهای خودم درد گرفت هم چشمهای شما ...من دیگه برم...خیییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون  بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۳۳
رها رهایی