خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۵ ب.ظ

روز از نو...روزی از نو!!!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح ساعت ده پیمان با پیام رفت تهران که برند دفترچه.درمانی مامانشو تمدید کنند! اون روز مامانشو برده بودند دکتر.قلب برا چکاپ، دکتره داروهای همیشگی فشار خونشو براش نوشته بود رفته بودند داروخونه بگیرند اونجا گفته بودند که دفترچه اعتبار نداره! انگار دکتره نفهمیده بوده و با همون دفترچه ویزیتش کرده و دارو نوشته بود براش!... نمی دونم چرا دفترچه های  نیرو.های. مسلح اینجوریه؟ دفترچه های ما که مال تا.مین .اجتماعیه تا آخرین برگه اعتبار داره و برگه اش تموم شد باید ببری دفترچه رو عوض کنی ولی مال اینا تاریخ اعتبار داره و سر اون تاریخ هر چقدر هم که برگه داشته باشه باید ببری مثل کسایی که قراردادی اند دوباره تاریخ بزنند در حالیکه بابای پیمان کارمند. رسمی و استخدا.می ار.تش بوده و سالها بیمه.اش رو کامل ریخته و بعدشم الان ۳۱ ساله اون مرده و مامان پیمان به عنوان مستر.ی بگیر.رسمی داره حقوق اونو می گیره ولی چرا اینجوریه نمی دونم...خلاصه پیمان اینا امروز صبح رفتند بدن دفترچه رو عوض کنند منم یک ساعتی با معصومه حرف زدم و بعدم یه خرده تلوزیون دیدم و آخر سرم یه خرده نون و پنیر و مربا و این چیزا به عنوان ناهار خوردم(ناهار نداشتیم تنبلیم هم می اومد پاشم یه چیزی درست کنم) بعد از ناهار هم گفتم بیام یه سر کوچولو به اینجا بزنم و برم یه خرده بخوابم (خوابم گرفته بدجوررررررررررررر)...برا همین یه چند کلمه از معصومه می گم و می رم اون روز بهتون گفتم معصومه یه نامه نوشت به اسم نامه آخر و منم یه بیت شعر آخرش اضافه کردم و قرار شد که شنبه هفته دیگه که میشد امروز برا ا.کبر.ی بفرسته یکی دو روز بعد از این تصمیمش یکی از دوستای دوران لیسانسش یهو پیداش شد و به معصومه پیغام داد که برات یه خواستگار پیدا کردم اسم مرده ا.حمد آقا بود و متولد ۴۸، یعنی سه سال از معصومه کوچکتر(معصومه متولد سال چهل و پنجه) ...این احمد آقا چند سالیه که از همسرش جدا شده و یه دختر ۱۸ساله هم داره که با مادرش(یعنی زن سابق احمد .آقا) زندگی می کنه علت طلاقشون هم ظاهرا مالی بوده ویه سالی احمد.آقا ورشکست شده(نمی دونم کارش چی بوده ) زنش نتونسته بی پولیشو تحمل کنه رفته تقاضای.طلاق داده و بچه رو هم ورداشته و رفته، بعد از سالها که احمد.آقا تلاش کرده و دوباره پولدار شده رفته سراغ زنش برش گردونه اونم دیگه برنگشته و الان سالهاست که احمد.آقا تنها زندگی می کنه! اون دوست دوران لیسانس معصومه هم انگار روانشناسه و تو تهران مرکز مشاوره داره و ظاهرا مرده برا مشاوره اومده پیشش و گفته می خوام دوباره ازدواج کنم و اونم به ذهنش رسیده که معصومه رو بهش معرفی کنه!(مرده تو جنت.آبا.د که یکی از محله های غرب تهرانه زندگی می کنه)...معصومه هم اون روز به دوستش گفته بود که باید فکر کنم و بعدا بهت جواب می دم ...همون روز به من زنگ زد و قضیه خواستگاره رو گفت و شبشم تو رو.بیکا پیغام داد که می خوام نامه آخر اکبر.ی رو به جای شنبه امشب بفرستم ولی اول می خوام در مورد تصمیمی که گرفته سوال کنم و اگه تصمیمش به جدایی نباشه یه فکر دیگه بکنم اگه تصمیمش به جدایی باشه این نامه رو براش بفرستم و برا همیشه ازش خداحافظی کنم بعدا ببینم خواستگار جدیده چی میگه! منم گفتم فکر خوبیه همین کارو بکن! اونم همون شب از اکبری در مورد تصمیمش پرسید و اونم گفته بود که با توجه به نامه من تصمیم قطعی برای جدایی گرفته معصومه هم اون نامه رو براش فرستاده بود و خلاصه با کلی آه و ناله از هم خداحافظی کرده بودند..مثلا اکبر.ی بهش گفته بود خیلی دلم می خواست برات هدیه.خداحافظی بگیرم بیارم ولی چون گفته بودی دیگه از این کارا نکن این کارو نکردم و از این حرفا...(از گفتگوشون تو تلگ.رام عکس گرفته بود همه رو برام فرستاده بود سر فرصت نوشته هاشونو تایپ می کنم اینجا براتون می ذارم تا بخونید ) ...حالا دو روز از قضیه خداحافظی نگذشته بود معصومه دیشب دوباره رفته سراغ اکبری و بهش گفته می خواد بدونه هنوز حاضر به صیغه.نود.و نه ساله هست که دوباره بره صیغه اش بشه یا نه؟!!!! میگه ا.کبر.ی به جز بد قولیش در مورد عقد، هیچکدوم از کاراش حرف نداشت و هیچ چیزی رو از من دریغ نکرد و خیلی اخلاقش با من خوب بود خیییییییییییییییییییییییلی مرد نازنینی بود(در این مورد منم باهاش موافقم چون به نظر من اکبر.ی جز معدود مردائیه که هر زنی آرزوی همسریشو داره! بیش از اون چیزی که فکرشو بکنید مرده! انقدررررررررررررررررررررر انسانیت داره و انقدررررررررررررررر انسانه که آدم محو رفتارو شخصیتش میشه!در مورد عقد نکردن معصومه هم با قاطعیت می تونم بگم با وجود نامه کوبنده ای که برای اکبر.ی در حمایت از معصومه نوشتم ولی همش تقصیر خود معصومه است و اکبر.ی بی تقصیره! )...خلاصه معصومه می گفت که می ترسم برم با این یارو(احمد آقا) آشنا بشم و کارمون به عقد و اینا بکشه ولی بعدش ببینم که اخلاقش مثل اکبر.ی نیست و عمرم تباه بشه و از این حرفا....یعنی اینکه دوباره روز از نو و روزی از نو ...اکبر.ی هم گفته تا سه شنبه بهت جواب می دم دارم برات متنی رو می نویسم سعی می کنم تا سه شنبه برات بفرستم ....الان معصومه نشسته که سه شنبه بشه اکبر.ی حرفاشو طی اون متن براش بفرسته ببینه چی میشه ...منم از دست معصومه می خوام سرمو بکوبم به دیوار ...فعلا همین دیگه!... دیدین من مردم و پزشکی .قانونی می گه که مرگ در اثر ضربه به سر بوده بدونید که از دست معصو.مه انقدررررررررررررررررر سرمو کوبیدم به دیوار که این اتفاق افتاده! ....خب من برم بخوابم شاید تو خواب ببینم که معصو.مه سر عقل اومده(چون فقط تو خواب احتمالش هست اونم به میزان خیلی کم ) شمام برید به کارتون برسید ...از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۵
رها رهایی
چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۱۶ ب.ظ

داستانهای زندگی ما!

سلااااام سلاااااام سلااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که پریروز(یعنی دوشنبه) صبح شال و کلاه کردیم راه افتادیم سمت نظر.آباد تا خانم گلارو که تشنه شون بود آب بدیم! ساعت یازده اینجورا بود که رسیدیم! اول رفتیم مخابرات، چون شب قبلش اس ام اس یه قبض 18500 تومنی تلفن اومده بود که توش نوشته بود اخطار قطع،پرداخت فوری که مال خونه نظر.آباد بود ما هم تعجب کردیم چون از تلفن اونجا تا چند روز پیش که من یه ده دقیقه زنگ زده بودم به مامان و پیمان هم یکی دو دقیقه به مامانش زنگ زده بود اصلا استفاده نکرده بودیم که بخوان براش اخطار قطع صادر کنند..رفتیم جلوی مخابرات پیمان ماشینو پارک کرد من نشستم تو ماشین و اون رفت تو،قبل رفتنش گوشیشو ازش گرفتم می خواستم به معصومه زنگ بزنم(قبلا هم گفتم گوشی پیمان از این طرحهای.ماهانه. ایرا.نسل داره برا همین گفتم با اون به ایر.انسل معصومه زنگ بزنم) خلاصه پیمان رفت تو مخابرات و منم به معصومه زنگ زدم می خواستم بهش بگم که به حقوق باز.نشسته ها و مستمر.ی بگیرها دوباره قراره یک تا دو میلیون از این ماه اضافه بشه که بهش گفتم و اونم نمی دونست کلی خوشحال شد و گفت شماره.حساب بده برات مژده گونی بریزم منم تشکر کردم گفتم همین که تو خوشحال بشی برای من مژده گونیه،یه خرده هم از اینور اونور حرف زدیم تا اینکه پیمان برگشت و منم دیگه باهاش خداحافظی کردم و قطع کردم پیمان می گفت مخابرات گفته چون شما تلفنو قبل عید خریدید بعد عید گرون تر شده اون مبلغ برا اونه و هزینه تماس نیست و از این حرفها...منم گفتم چه دو.لت با حالی داریم یه چیزی رو امروز به آدم می فروشه فردا که میره بالا می یاد بقیه اشو از آدم می گیره،والله قبلنا به آدم یه چیزی رو می فروختند دیگه قیمت همون روزو از آدم می گرفتند،دیگه اینجوری نبود که بعد شش ماه که گرون میشه بیان بقیه پولشو از آدم بگیرند بگن از اون روزی که شما خریدین انقدر گرونتر شده،یعنی از این دو.لت هر چی بگی دراومد حالا هم مابه التفاوت چیزایی که یه روز خریدیمو داره ازمون می گیره...واقعاااااااااااااا که!.... بگذریم بعد از با خبر شدن از شاهکار جدید دو.لت راه افتادیم رفتیم خونه،من بعد از عوض کردن لباسام رفتم چهار تا گلدون تو پاسیورو آب دادم(منظورم از چهار تا خانم صادقی و خانم زنبورک و خانم کاکتوسی و یه گل دیگه به اسم خانم خال خالیه!یه گل آپارتمانی داریم که نمی دونم اسمش چیه چون برگاش خال خالیه من اسمشو گذاشتم خال خالی) بعد از آب دادن به گلا اومدم کتری رو پرآب کردم تا بذارم بجوشه که چایی دم کنم کتری رو که داشتم می ذاشتم رو گاز یهو ضعف کردم و سرم گیج رفت احساس کردم دارم می افتم به سختی خودمو نگه داشتم و زیرکتری رو روشن کردم پیمان هم نبود رفته بود از بربری سر کوچه نون بگیره بیاره صبونه بخوریم اومدم یه خرده رو صندلی نشستم تا حالم جا بیاد! کلا از صبح که بیدار شده بودم خیلی خسته بودم اصلا  دلم نمی خواست از جام بلند بشم تو ماشین هم همش خوابیده بودم تا برسیم! یه خستگی خیلی شدیدی انگار تو تک تک سلولهای بدنم رخنه کرده بود ! اصلا نمی دونم چرا اینجوری شدم از دفعه قبل یعنی دوی تیر که پریود شدم همش همینجوری ام چند روز حالم خوب میشه یهو یکی دو روز سر گیجه می گیرم دوباره چند روز خوب می شم و دوباره...حالا ایندفعه که پریود شدم مثل دفعه قبل که یه هفته طول کشید نبود چند روز پیشا سر سه روز تموم شد ولی بازم نمی دونم چرا سرگیجه و ضعف دارم...یه خرده که رو صندلی نشستم حالم بهتر شد بلند شدم یه دونه خرما خوردم گفتم شاید گشنمه اینجوری شدم ولی احساس کردم یه حالت تهوع خفیف هم دارم!دیگه پیمان اومد و نشستیم صبونه خوردیم ولی حالم خیلی خوب نشد چند دقیقه یه بار سرم گیج می رفت و حالت تهوع هم همینجور سر جاش بود با اینهمه رفتم تو پاسیو یه خرده خانم خال خالی رو مرتب کردم و دو تا میله تو خاک گلدونش کردم و بستمش به میله ها که صاف وایسته و نیفته یه چوب قبلا کرده بودیم تو خاکش انگار پوسیده بود و شل شده بود...پیمان هم یه سی چهل متری موکت برا هال گرفته بود داشت اونو اندازه می زد و می انداخت(یه موکت کهنه پیمان چند وقت پیش از خونه مامانش آورده بود انداخته بودیم تو یکی از اتاقها ظهرها می خواستیم استراحت کنیم می رفتیم اونجا دراز می کشیدیم اون روز پیمان گفت بذار برا کف هال هم موکت بخریم بندازیم آدم میره اونجا دیگه نخواد همش کفش و دمپایی پاش باشه برا همین روز قبلش تو کرج رفتیم یه چهل متر موکت خریدیم و صبح اومدنی با خودمون آوردیم)..بعد از بستن خانم خال خالی دیدم حالم اصلا خوب نیست رفتم تو اتاق بالش گذاشتم زیر سرم و تا ساعت پنج خوابیدم بلند که شدم دیدم هنوز همونجوری ام حالا پیمان از خونه برا ناهارمون فلافل آورده بود البته نه اینکه پخته باشه نه،قالب زده و آماده بود ولی خام بود چند روز پیشا یه بسته بیست تایی از گرین.لند(همون سبزی  فروشی مکانیزه که قبلا سبزی آماده ازش می خریدیم)گرفته بودیم ده تاشو همون روزی که خریده بودیم برا شام سرخ کرده بودیم و خورده بودیم ده تا دیگه اش تو فریزر بود که پیمان با خودش آورده بود که درست کنیم و برا ناهار بخوریم! بلند که شدم دیدم اصلا معده ام یه جوریه که اگه چیزی بخورم صد در صد گلاب به روتون بالا می یارم برا همین از پنجره آشپزخونه به پیمان گفتم فلافلهارو می ذارم سرخ بشن خودت همه رو خودت بخور من حالم خوب نیست نمی تونم بخورم اونم داشت تو حیاط ماشین می شست گفت باشه،دیگه اومدم درستشون کردم و نونارو هم تو ماهیتابه گرم کردم گذاشتم رو میز به پیمان گفتم بیا بخور، برا خودم هم یه چایی نبات درست کردم و خوردم گفتم شاید یه خرده حالمو بهتر کنه،دیگه رفتم دراز کشیدم ولی به جای اینکه بهتر بشم حالت تهوعم بدتر شد یهو یاد حرف اکبر(پسر دایی)افتادم که می گفت هر وقت تهوع داشتید و حالتون بهم می خورد و معده درد داشتید به پشت دراز بکشید و دستاتونو قلاب کنید و زیر سرتون بذارید و پای راستتونو روی پای چپتون بندازید و یه ربع تو همون حالت بمونید اونجوری معده سریع اسید معده رو ترشح می کنه و هر چی تو معده تونه زود هضم میشه و می ره تو روده تون و حالتون خوب میشه منم همون کارو کردم و یه ربع بعد خیلی حالم بهتر شد،دیگه حالت تهوع کلا از بین رفت و کلی اکبرو پدر و مادرشو دعا کردم(گفتم اکبر یادم افتاد که چقدررررررررررررررر دلم براش تنگ شده دیدینش از طرف من بهش سلام برسونید)...بعد از دعا به جون اکبر دیدم حالم خوبه بلند شدم یه چایی برا خودم ریختم و خوردم بعد رفتم تو حیاط پیش پیمان و یه خرده گلهای رز تو حیاطو نگاه کردم و یکی دو تا عکس از یه خانم رزی خوشگل که رنگ گلش کرم بود و تازه گل داده بود گرفتم حالا پایین پست براتون می ذارم ببینید، یه خرده هم با نیلوفرا مشغول شدم تا اینکه پیمان کار شستن گل پسرو تموم کرد و اومدیم تو و لباس پوشیدیم و چایی آخرم خوردیم و ساعت ده اینجورا بود راه افتادیم سمت کرج و یازده رسیدیم خونه! تو خونه هم پیمان یه خرده تلوزیون و این چیزا نگاه کرد منم باز یه سرگیجه خفیف داشتم بالش گذاشتم جلو تلوزیون و همونجا یکی دو ساعتی خوابیدم تا اینکه ساعت دو سریالهای تلوزیون تموم شد و بلند شدیم رفتیم گرفتیم خوابیدیم!..دیروزم صبح ساعت نه پیمان بلند شد و لباس پوشید و رفت یه سر به صرافی بزنه و یه سرم به سکه فروشی،منم دیدم حالم خوبه و خدارو شکر نه سر گیجه دارم نه تهوع گفتم یه خرده بیشتر استراحت کنم تا یه جونی بگیرم برا همین گرفتم تا ساعت یازده خوابیدم بعدش بلند شدم کتری رو گذاشتم جوشید و چایی درست کردم بعدم وسایل صبونه رو آماده کردم گذاشتم رو اوپن آشپزخونه تا وقتی پیمان برگشت صبونه بخوریم برا خودم هم یه لیوان آب جوش ریختم گذاشتم ولرم شد بعد آب یه لیمو ترشو گرفتم ریختم توشو با نی خوردمش تا شاید یه خرده سیستم ایمنی بدنمو تقویت کنه می گن لیموترش بدنو شیمی درمانی طبیعی می کنه و ریشه هر چی مریضی و سرطانه تو بدن خشک می کنه اگه روزی یه نصف لیمو ترشو تو آب ولرم بچلونید و ناشتا بخورید نه تنها هیچوقت مریض نمی شید بلکه جوان و شادابم می مونید چون علاوه بر تقویت سیستم ایمنی بدن و خشکوندن ریشه بیماریها چون ویتامین سی داره باعث تولید کلاژن و تقویت و جوانی پوست میشه چون جلوی شکستن سلولهای بدنو با بالا رفتن سن می گیره!خودتون برید تو گو.گل خواص آب ولرم و لیمو.ترشو سرچ کنید بخونید می فهمید چی می گم خواص خیلی زیاد دیگه ای داره که اینجا نمیشه همشو آورد...فقط موقع خوردنش سعی کنید با نی بخوریدش که آب لیمو به دندوناتون نخوره چون می گن به مینای دندون ممکنه آسیب بزنه مخصوصا بعد از خوردنش نباید بلافاصله مسواک زد چون مسواک مینای دندانو که در اثر تاثیر لیمو ترش نرم شده خراب می کنه...بعد از خوردن آب ولرم و لیمو ترش یه خرده کتاب خوندم بعدشم بلند شدم یه زنگ به مامان زدم پنج دقیقه نشده بود که داشتم باهاش حرف می زدم دیدم تلفن خونه زنگ خورد فهمیدم که پیمانه تا می بینه گوشیم اشغاله زنگ می زنه به خونه و طلبکارانه می پرسه چرا گوشیت اشغاله؟منم ایندفعه تا گوشی رو ورداشتم دیگه بهش مهلت ندادم حرف بزنه گفتم چه خبرته تا می یام دو دقیقه با یکی حرف بزنم سریع پیدات میشه؟(قبل از زنگ زدن به مامان پنج شش بار بهم زنگ زده بود) اونم سریع خودشو جمع کرد گفت آخه زنگ زدم دیدم میگه در دسترس نمی باشد!(از ترسش دیگه نگفت اشغال می باشد)! گفتم در دسترس نمی باشم کجام؟خونه ام دیگه،مگه دو دقیقه قبلش زنگ نزده بودی؟ اونم دیگه ادامه نداد و سرفه کنان گفت جوجو پلیسه اومد یه ماشینو جریمه کنه راننده اش اومد پایین حمله کرد بهش داشت پلیسو می زد پلیسه اسپری فلفل بهش پاشید منم داشتم از اونجا رد می شدم رفت تو گلوم،گلوم داره می سوزه گفتم خب برو یه آب معدنی بخر یه خرده بخور تا بشوره ببره گفت نه نمی تونم دستام کثیفه می ماله بهش و از این حرفا گفتم حالا که نمی تونی پس تحمل کن تا برطرف بشه اونم چیزی نگفت و خداحافظی کرد و رفت...با خودم گفتم مرد حسابی این دیگه زنگ زدن داره آخه؟...کلا مثل بچه هاست می ره بیرون صدبار به آدم زنگ می زنه چند روز پیشا انقدر بهم زنگ زده بود آخرش بهش گفتم یه بار دیگه زنگ بزنی می زنمت...اون می ره بیرون من می مونم خونه به جای اینکه به کارم برسم یا استراحت کنم همش تلفنهای اونو جواب می دم خب چه کاریه اگه قرار باشه تا می ری می یای من باهات حرف بزنم خودمم بلند می شدم باهات می اومدم دیگه!...خلاصه خواهر ما مشکلات عدیده خنده دار داریم دیگه!...بعد از جواب دادن به تلفن آقا دوباره زنگ زدم به مامان و ازش خداحافظی کردم چون هول هولکی قطع کرده بودم بعد از زنگ زدن به مامان هم یه چرخی تو اینترنت زدم تا اینکه پیمان اومد دیدم برام عرق نعنا و پونه گرفته(بخاطر حالت تهوعی که دیروزش داشتم و معده ام به هم ریخته بود)منم ازش تشکر کردم و گفتم درسته تخسی و زیاد به آدم زنگ می زنی ولی یه سری کاراتم قشنگه! اونم خندید و رفت دست و صورتشو شست و اومد نشستیم صبونه خوردیم بعدش من ظرفای صبونه رو شستم و پیمان هم اومدنی از بوفا.لو سه چهار کیلو سینه بوقلمون گرفته بود نشست اونو پاک کرد و تیکه کرد و شست بعد که آبش رفت منم بسته بندیش کردم و گذاشتمش تو فریزر به اندازه یه بسته هم نگه داشتم گذاشتم تو یخچال تا با یه بسته گوشت که گذاشته بودم یخش وا بشه بریزم تو قرمه سبزی(قرار بود قرمه سبزی درست کنم تا هم بخوریم هم پیمان برا مامانش و پیام ببره) بعد از بسته بندی بوقلمونا گرفتیم تا ساعت چهار و پنج خوابیدیم بعدش بلند شدیم یه چایی خوردیم پیمان بلند شد لباس پوشید رفت چندتا سکه به یه سکه فروشی به اسم پیشگا.هی بفروشه منم قرمه سبزی رو بار گذاشتم و یه خرده هم خرما و میوه شستم گذاشتم کنار و اومدم نشستم یه خرده تو اینترنت چرخیدم تا اینکه ساعت هشت و نیم نه پیمان اومد دیدم برام فلفل سبز گرفته از این فلفل کپلها که کبابیها می کشنش به سیخ،من عاشق این فلفلام حتی صبونه هم گاهی با پنیر می خورمشون...خلاصه یه خرده از شادی دیدن فلفلها پریدم هوا و چندتا پیمانو ماچش کردم و بعدش رفتم از تو یخچال یه لیوان شربت سنکنجبین که یکی دو ساعت پیش براش درست کرده بودم و گذاشته بودم حسابی خنک شده بود آوردم و دادم بهش گفتم بیا اینم جایزه ات چون امروز پسر خوبی بودی و برام فلفل و عرق نعنا و پونه گرفتی!... اونم خورد گفت دستت درد نکنه خیلی تشنه ام بود هوا خیلی گرم شده، چسبید! منم گفتم نوش جونت!...بعد از خوردن شربت اون رفت کارتها و موبایلشو با الکل ضد عفونی کرد منم کیسه فلفلهارو عوض کردم و توی یه کیسه تمیز گذاشتم و گذاشتمشون تو یخچال بعدم رفتم برنجو درست کردم گذاشتم دم بکشه اومدم زدم کانال تماشا ساعت ده بود که بشینم خاله.هتی رو ببینم دیدم تموم شده انگار و یه سریال خارجی دیگه به جاش تو اون ساعت گذاشتن یه خرده حالم گرفته شد ولی یهو یادم اومد اعتبار بسته اینترنتمون نهم قراره تموم بشه در حالیکه چهارده گیگ از حجم اینترنتمون هنوز مونده با خودم گفتم بذار برم ببینم تو آپا.رات قصه.های.جزیره رو نداره که دانلود کنم بریزمش رو فلش بزنم تو دستگاه دیجیتال تلوزیون و ببینم؟رفتم دیدم پنجاه شصت قسمتشو داره خوشحال شدم زدم تقریبا پنجاه قسمتشو دانلود کردم یه سری قسمتاش هم موند ولی فلشم پر شد و دیگه نشد دانلود کنم(فلشم شونزده گیگ بود هشت گیگش پر بود اون پنجاه قسمت هشت گیگ بقیه رو هم پر کرد) حالا امروز می خوام تا حجم اینترنتم نپریده بقیه قسمتاشو اگه بشه رو رم تبلت دانلود کنم...بعد از دانلود اونا غذا پخت و آوردیم یه خرده خوردیم و بعدم برا پیام و مامان پیمان توظرفهای جدا ریختیم وگذاشتیم تو یخچال و بعدم اومدیم نشستیم طبق معمول هر شب تلوزیون نگاه کردیم و بعدم یه میوه و چایی خوردیم و بعدم ساعت دو و نیم سه گرفتیم خوابیدیم..امروزم نه بیدار شدیم و تا ده و نیم اینجورا صبونه خوردیم بعدش پیمان بلند شد وسایلی که قرار بود ببره خونه مامانش آماده کرد و گذاشت کنار ساعت یازده پیام اومددنبالش و رفتند منم اونارو راه انداختم و اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم حالا بعد از پست این مطالب می خوام برم بالش خالی کنم دو تا بالش اون روز خریدیم یه خرده زیادی تپلند آدم زیر سرش که می ذاره بلندند و گردن آدم درد می گیره می خوام یه خرده توشونو خالی کنم بریزم تو دو تا بالش دیگه مون که الیاف داخلشون کوبیده شده تا هر چهارتاشون میزون بشن شایدم یه خرده از الیافشونو که فک می کنم بهشون ویسکوز می گن نگه دارم کوسن درست کنم و بریزم توش!یه بار سه تا قلب با تیشرتهای کهنه ام درست کردم توی یکیشون خرده پارچه ریختم توی یکیشم از قبل از همین ویسکوزها داشتیم ریختم توی سومیش مونده بودم چی بریزم رفتم یواشکی یه خرده از ویسکوزهای بالش پیمانو درآوردم ریختم توش و درستش کردم گذاشتمش کنار چند روز بعدش پیمان می گفت نمی دونم این بالشها چرا روز به روز ارتفاعشون کم میشه؟منم به روی خودم نیاوردم گفتم خب همش روشون می خوابیم کوبیده شدن دیگه! گفت پس چرا مال تو اینجوری نشده؟گفتم شاید سر تو سنگینتر از مال منه! اونم یکی از ابروهاشو انداخت بالا و متفکرانه گفت شاید! منم تو دلم کلی به خودم خندیدم خخخخخخخخخخ ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه ...اینم از زندگی ما و داستاناش...من دیگه برم بالشها منتظرند شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

 

*گلواژه*

زنان شاد می دانند که گاهی با "نه گفتن" به دیگران فرصتی را پیدا می کنند که به خودشان "آری" بگویند! 

 

 اینم عکس اون خانوم رزی خوشگل تقدیم به شما که برام زیباترید از گل!

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۶
رها رهایی
شنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۲۹ ب.ظ

مثل یک پرنسس بزرگش کنید !

سلاااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که ساعت ده پیمان و پیام با هم رفتند تهران و منم همون موقع زدم کانا.ل تما.شا و قصه های .جزیر.ه. رو نگاه کردم و کلی لذت بردم من عاشق این سریالم روزی صدبارم بده نگاش می کنم چون واقعاااااااااااااااا معرکه است و حرف نداره! روزایی که پیمان می ره تهران یه بار ساعت ده می بینمش یه بارم ساعت چهار در حالیکه شب قبلش هم یه بار دیدمش...به نظرم یه سری چیزا ارزش هزار بار دیدنو دارند این سریالم یکی از هموناست!...سریال که تموم شد گفتم بیام یه سر به اینجا بزنم و یه خرده در مورد معصومه و یه خرده هم در مورد خونه خریدن خودمون بگم و برم!...در مورد معصومه فعلا خبر خاصی نیست چون همونطور که اون روز بهتون گفتم اکبری بعد از خوندن نامه من کلا رفته تو کما و هنوزم هیچ خبری ازش نیست اون روز معصومه یه نامه نوشته بود، برام تو رو.بیکا فرستاد گفت ویرایشش کن اگه تا شنبه خبری از اکبری نشد بعنوان نامه آخر براش بفرستم و برای همیشه ازش خداحافظی کنم منم یکی دوتا جمله اش رو پس و پیش کردم و دوباره براش فرستادم ولی بعدا عصر همون روز یه نامه دیگه برام فرستاد گفت به جای نامه قبلی می خوام این نامه رو بفرستم می خوام بیشتر تاثیر گذار باشه و از این حرفها منم گفتم حالا که می خوای تاثیر گذار باشه پس منم یه بیت شعر به آخر نامه ات اضافه می کنم اونم گفت باشه بکن...خلاصه نهایتش شد این نامه : 

🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
توکل به خدا
با سلام و احترام 
آقای اکبر.ی قبل از این نامه ، نامه ای پر از گلایه و  دلخوری برای شما نوشته بودم و به قول شما تکرار مکررات ، اما تصمیم گرفتم به عنوان آخرین پیام و قطع رابطه برای همیشه پیامی با در نظر گرفتن انصاف و عدالت برای شما بنویسم چرا که تمام کردن رابطه و جدا شدن از کسی که روزی رابطه عاطفی داشتیم سخت ترین کار ممکنه اما این دلیل نمی شه که شرایط را با حرف ها و خاطر نشان کردن اشتباهات سخت ترش کنیم مطمئنم اگر به این جا رسیدیم نتیجه اشتباهات هر دوی ما بود البته در طول این ۵ سال در اکثر موارد انسانی شریف و مهربان و دوست داشتنی بودید و انصافا هیچ محبتی را از من دریغ نکردید و همیشه هر چه خواستم و در توان شما بود کم نگذاشتید اما متاسفانه برآودن مهم ترین و حیاتی ترین خواسته من در توان شما نبود و همین امر امیدم برای ماندن در کنار شما را ناامید کرد و با علم به اینکه میدانم در جدایی ما بازنده ی این زندگی من هستم اما راضی به تصمیم شما و رضای خداوند هستم و مطمئنم این بهترین تصمیم شما بود و رضایت خداوند را هم در نظر گرفتید ، با وجود جدایی برای شما احترام قائلم و هرگز محبت های شما را فراموش نمی کنم و برای قدردانی و احترام به تصمیم شما با این نامه برای همیشه از زندگی شما خداحافظی می کنم و این رابطه را کاملا قطع می کنم در پایان بخاطر همه محبت های شما ممنونم و بهترین ها را برای شما آرزو می کنم التماس دعا و خدانگهدار🌺
"در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز ... چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود ! "         
                                           مسی  ۱۳۹۹/۰۵/۰۴

معصومه جمعه تصمیمش این بود که شنبه که امروز باشه نامه رو برا اکبری بفرسته ولی دیشب پیام داد که می خوام تا شنبه هفته دیگه صبر کنم تا عجله نکرده باشم بعد اگه خبری ازش نشد براش بفرستم منم گفتم فکر خوبیه عزیزم همین کارو بکن... با خودم گفتم ما زنها چقدرررررررررررررررررر بدبختیم که یکی هزار بار عذرمونو می خواد اونوقت باز بهش امیدواریم و باز براش صبر می کنیم ...باز براش نامه آخر می نویسیم ...باز می خوایم نامه مون تاثیر گذار باشه شاید بتونه طرفو برگردونه... باز و هزاران باز دیگه ...اینا همه نتیجه مهر طلب بودن و تربیت غلطیه که نسل ما باهاش بزرگ شده البته نسل ما و نسلهای قبل از ما(چون معصومه شونزده سالی از من بزرگتره و مال نسل قبل از ماست)...تورو خدا دختراتونو خوب بزرگ کنید جوری که برا خودشون ارزش قائل باشند و به جای التماس هر کس و ناکسی دست رد به سینه کسی بزنند که دست کمشون می گیره و برای بودن باهاشون کلی شرط و شروط ردیف می کنه! انقدررررررررررررررررررر بهشون محبت کنید و براشون ارزش قائل باشید و بهشون احترام بذارید که برای جبران کمبود اینا به گدایی محبت هر مرد و نامردی نرند... جوری تربیتشون کنید که خودشون انتخاب کننده و تعیین کننده باشند نه اینکه منتظر این بمونند که یکی دیگه برای موندن یا نموندن با اونا صد تا شرط بذاره و هزار جور ازشون سو استفاده بکنه و آخر سرم بی خداحافظی و بی خبر بذاره بره و اونام التماس کنان دنبالش بدوند ....بهشون یاد بدید که خودشونو دوست داشته باشند و هرگز به کمتر از ایده آلشون قانع نشند غرور و خودخواهی معقول رو یادشون بدید تا زیاده از حد اهل گذشت و فداکاری احمقانه نباشند و خودشونو زیر پا نندازند...هر چند که هیچ زنی نمی تونه به دخترش اینارو یاد بده مگر اینکه قبلش خودش یاد گرفته باشه چون بچه ها با حرف نیست که یاد می گیرند بلکه با الگو برداری از رفتارهای ماست که آموزش می بینند به قول معروف هزار گفته چون نیم کردار نیست ...هزاری هم ما داد سخن بدیم و ازشون بخوایم که این رفتارارو یاد بگیرند اونا در نهایت رفتاری رو تقلید می کنند و یاد می گیرند که از ما تو شرایط و موقعیتهای مختلف می بینند و به حافظه می سپرند تا یه روزی تو شرایط مشابه از خودشون همونو به نمایش بذارند ...پس بهتره بگم زن بودنو حسابی تمرین کنید و یاد بگیرید تا اتوماتیک وار به نسل بعدی هم منتقل بشه...چون ما هرگز نمی تونیم چیزی که خودمون نیستیم رو به یکی دیگه یاد بدیم...بگذریم یه خرده هم از خونه خریدنمون بهتون بگم و برم شمام برید به کارتون برسید ...چند روز پیشا رفتیم اون خونه دو میلیارد و هشتصد میلیونی رو که تو پست قبلی گفته بودم دیدیم یه ساختمون سه طبقه خیلی تمیز و بازسازی شده بود که توش خییییییییییییییییییییییییلی قشنگ و شیک بود نماش هم از این سنگ مرمرهای سفیدی بود که ده بیست سال پیش رو نمای ساختمونا کار می کردند ولی تمیز و خوشگل بود طبقه دومش دست مستاجر بود طبقه اول و سوم هم دست خود صاحبخونه! ما که خییییییییییییییییییییلی خوشمون اومد ازش و به املاکی گفتیم که هماهنگ کنه بریم با صاحبخونه در مورد قیمتش حرف بزنیم که اونم فرداش بهمون زنگ زد که صاحبخونه می گه من قیمتم اون چیزی نیست که املاکی بهتون گفته من سه میلیاردو دویست در نظر داشتم حالا تا سه میلیاردم می تونم پایین بیام ولی دو و هشتصد نمی دم پیمانم فکراشو کرد و فرداش رفتیم به بنگاه گفتیم که ما حاضریم سه میلیارد بخریمش با صاحبخونه هماهنگ کن که بیاد پای معامله اونم گفت باشه فردا بهتون خبر می دم که فرداش خبری ازش نشد و پس فرداش دوباره خودمون رفتیم بنگاه و از بنگاهیه پرسیدیم پس چی شد شما که قرار بود خبر بدی؟ گفت بابا این صاحبخونه نمی دونم رفته کدوم املاکی بهش گفتن خونه ات حیفه بیشتر از اینا می ارزه الان می گه من سه میلیارد و پونصد کمتر نمی دم پیمانم ناراحت شد گفت اینم مسخره اشو درآورده اولش گفت دو و هشتصد تا ما اومدیم باهاش حرف بزنیم کردش سه میلیارد، بعد که ما که به سه میلیارد راضی شدیم حالا کرده سه میلیاردو پونصد، بهش بگو حالا که اینجور شد منم دو و هشتصد بیشتر نمی خرم میده بده نمیده هم به جهنم می گردیم یکی دیگه پیدا می کنیم چیزی که فراوونه خونه است .... خلاصه اینجوری شد که نشد اونو بخریم فعلا همینجور داریم می گردیم ببینیم چی میشه ...اینجوریاااااااااااااااااا دیگه خواهر اینم از خونه خریدن ما که فعلا طلسم شده ..خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم و به خدای بزرگ می سپارمتون بووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااای

 

✴️گلواژه✴️

امام صادق علیه السلام می فرمایند : 

«مردم را با عمل خود به نیکی ها دعوت کنید نه با زبان خود »

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۹
رها رهایی
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۴۲ ق.ظ

نامه ای به . اکبر.ی !

سلااااااااام سلاااااااام سلااااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اون روز بعد از اون پست به معصومه زنگ زدم و یه خرده در مورد اکبر.ی و قضیه جداییشون حرف زدیم معصومه گفت که روز قبلش با قسم به قرآن از هم جدا شدن و قرار شده که دیگه هرگز سراغ هم نیان و از این حرفها...آخرشم گفت صبح اکبری بهش پیغام داده که شلوار معصومه مونده ته ساکش و قرار شده عصری بیاره دم در تحویل بده معصومه هم چون روز قبل با ناراحتی از اکبر.ی جدا شده بهش گفته حالا که می یای بیا شام تا به خوبی و خوشی با هم خداحافظی کنیم اونم گفته باشه ایشالا شب اونجام ...خلاصه معصومه گفت که در پی تدارک شامه و به قول لئوناردو داوینچی قراره شام آخرو با هم بخورند منم بهش گفتم تو زندگی هیچوقت نمیشه با قطعیت حرف زد شاید اصلا شام آخر نباشه اونم گفت چه می دونم والله...بعدش بهم گفت نامه های روزهای اول اکبر.ی رو پیدا کردم که توش نوشته و امضا کرده که فقط سه ماه برای شناخت بیشتر صیغه می کنیم و بعد از سه ماه می ریم عقد می کنیم یه سری نامه دیگه هم داره که تو همشون قول عقد به من داده ...منم گفتم این نامه هارو بذار تو پاکت و براشم بنویس می گن جوانمرد چون وعده کند وفا نماید و لی تو وعده کردی و هر دفعه زیرش زدی وعده های تو وفایی به دنبال نداشت جوانمرد ...بعد موقع رفتن بده بهش! اونم رفته بود یه جفت جوراب و یه اسپری به عنوان هدیه خداحافظی براش گرفته بود و از روی همه نامه ها و قول و قرارهایی که تا اون روز بهش داده بود و زیرشونو امضا کرده بود کپی گرفته بود و گذاشته بود توی یه پاکت و یه نامه هم براش نوشته بود آخرشم جمله منو ته نامه براش نوشته بود و گذاشته بود تو پاکت و موقع رفتن داده بود به اکبر.ی ....اکبر.ی هم با خوندن نامه همون شب منقلب شده بود و برا معصومه نوشته بود یه بار دیگه با مهناز خانوم از طرف من مشورت کن و ازش بپرس اگه با اطلاعاتی که از ما داره ما عقد کنیم به مشکل نمی خوریم؟ بعد از جوابش هر چی که بود عکس بگیر و تمام و کمال برام بفرست منم گفتم باشه و این نامه رو برای اکبر.ی نوشتم 

سلام مسی جان این نامه خطاب به آقای اکبریه از اینکه اونو تمام و کمال به ایشون منتقل می کنی ازت ممنوووووووووووووووووونم عزیزم! 
ضمن عرض سلام خدمت شما از اینکه منو برای این مشاوره قابل دونستید ازتون یه دنیا ممنوووووووووووووونم این لطف شمارو می رسونه وگرنه بنده جسارت نمی کنم در حضور شما که مرد بسیار خردمند و فهمیده و دانا و با کمالاتید لب به سخن باز کنم! ...قبلش از اینکه ممکنه نامه رو برای سهولت خوانش به شکل عامیانه با کلمات معمولی بنویسم ازتون معذرت می خوام امیدوارم اینو به حساب بی ادبی بنده نذارید!
و اما جواب این سوال شما که فرمودید:  از مهناز خانم سوال کن با تمام اطلاعاتی که دارد اگر مسئله عقد حل شود بعدها ما به مشکل نمی خوریم؟ آقای اکبری به نظر من با توجه به اینکه شما و مسی دو آدم عاقل و بالغ و صاحب تجربه هستید و اونجوری که من توی این مدت البته کوتاه یه شناخت نسبی روی هر دو نفرتون پیدا کردم باید بگم که من فکر می کنم اگر شما دو نفر از تجربیات این پنج سال نامزدی و شناخت تقریبا خوبی که از هم در مورد نقاط قوت و ضعف هم پیدا کردید به درستی استفاده کنید گمان نمی کنم که بعد از عقد به مشکلی حادی برخورد کنید که لاینحل باشه و زندگیتونو به بن بست بکشه....می دونید آقای اکبری شما هیچ زندگی ای رو پیدا نمی کنید که بی مشکل باشه مشکلات همیشه وجود دارند این طرز برخورد ما با اوناست که تعیین می کنه که بمونند و مسئله ساز بشند و آرامشو از ما و اطرافیانمون بگیرند یا اینکه با هوش و ذکاوت و مقداری گذشت به پلی برای استحکام رابطه مون تبدیل بشن اینکه ما از ترس مشکلاتی که تصور می کنیم در آینده گریبانگیر رابطه ما خواهد شد خودمونو محکوم به تنهایی کنیم راه درستی برای مقابله با اونا نیست چون همین تنهایی بیشتر از تلاش برای حل اون مشکلات مارو قراره فرسوده بکنه من فکر می کنم برای حل مشکلاتی که شما و مسی درگیرش هستید و من هم در جریانم قدم اول اینه که شما رابطه تونو با عقد دائم رسمی کنید تا هردو با تعهد بیشتری به ادامه این رابطه و حل بقیه مشکلات اقدام کنید ! من فکر می کنم برای حل مشکلات این رابطه، شما و مسی باید کنار هم و توی یه جبهه قرار بگیرید تا اونجور که هر دو دلتون می خواد این مسائل حل بشه عقد موقت (یا به عبارتی صیغه) شما و مسی رو مقابل هم قرار داده و تا این موضوع حل نشه امیدی به اصلاح بقیه مسائل نیست چون این مساله به نظر من  مثل یه کلیدیه که قرار قفل بقیه مسائل شمارو باز کنه وقتی این قدمو به سلامتی برداشتید بخاطر عزت نفسی که من فکر می کنم به هردوی شما از بودن بصورت رسمی و دائمی کنار هم دست خواهد داد کنار اومدن و حل بقیه مسائل هم کمتر از قبل سخت خواهد بود و راه حلهایی که مناسب هر کدوم از مشکلاته بهتر از قبل به ذهنتون خواهد رسید و تو حلشون بیشتر از قبل موفق خواهید بود و ایشالا با یه دست به دست هم دادن و هم اندیشی و همونطور که گفتم با مقداری گذشت و فداکاری از طرف هر دو نفر حل خواهد شد آقای اکبری ما ترکها یه ضرب المثلی داریم که می گه اگه پیاده و سواره(یعنی کسی که سوار اسبه) قصدشون واقعاااااااااااا دیدار همدیگه باشه سواره باید یه خرده به سمت پایین خم بشه و پیاده هم یه مقدار روی پنجه پاش بلند بشه تا اون دیدار اتفاق بیفته رابطه شما و هر رابطه زناشویی دیگه هم به این خم شدن ها و بلند شدن ها برای حل مسائل احتیاج داره تا به نتیجه برسه مشکلات زمانی حل می شن که هر دو طرف مسئولیت حلشو به عهده بگیرند و با هم برای رفعش به یک اندازه تلاش کنند مسائل شما هم از این قاعده مستثنا نیست و با یه خرده سازگاری و توجه و ارزش دادن به نیازهای همدیگه قابل حلند و بخاطر یه سری مشکلات که تو همه زندگیها هست و میشه با تدبیر بیشتر و هم فکری حلشون کرد نباید اصل قضیه که رابطه دو نفره زیر سوال بره و از هم بپاشه...توی پیامهایی که برا مسی داده بودید علت اصلی جداییتونو عدم مدیریت ایشون اعلام کرده بودید آقای اکبری این حرف شما منو یاد یه خاطره خنده دار از مامانم و مامان بزرگم انداخت اگه از دستم ناراحت نمی شید اجازه بدید تعریفش کنم بعد بگم که این دو چه ربطی به هم دارند! مامانم می گفت سالهای اولی که ازدواج کرده بودیم با مادرشوهرم (یعنی مادر بابام) توی یه خونه ای که دو تا اتاق بیشتر نداشت زندگی می کردیم یکی از اتاقها مال مادر شوهرم بود و صبح به صبح بلند می شد و درشو قفل می کرد و کلیدشم یه نخ انداخته بود دورش به گردنش آویزون می کرد و می رفت باغشون و شب بر می گشت خونه همین که کلید می انداخت و در اتاقشو باز می کرد غر می زد که خیر سرم عروس تو خونه دارم نکرده یه جارو به اتاق من بزنه می گفت منم تا مغز استخونم می سوخت و بهش می گفتم آخه اتاقی که درشو قفل کردی و کلیدشو انداختی گردنت و با خودت بردی من چه جوری باید جارو می زدم ؟؟؟ می گفت چیزی نمی گفت و می رفت تو و محکم درو می کوبید و دوباره فرداش قفل می کرد و می رفت و دوباره شبش که بر می گشت همون حرفارو به من می زد ...از دست من ناراحت نشید ولی انتظار شما از مسی برای مدیریت زندگی هم، درست شبیه همین کار مامان بزرگ منه شما اجازه ورود این آدمو به اون زندگی نمی دید و پنج ساله که پا در هوا نگهش داشتید اونوقت انتظار مدیریت از ایشونو دارید من فکر می کنم این مدیریت زمانی قراره اتفاق بیفته که شما کلید این رابطه رو در اختیار ایشون قرار بدید این کلید توی رابطه شما و مسی رسمی کردن این رابطه است تا اونم بتونه با خیال راحت و با نگاه بلند مدت به این رابطه اونو مدیریت کنه! آقای اکبری جایی که آدما احساس امنیت نکنند و چشم اندازی از آینده نداشته باشند سعی نمی کنند اونجا دست به اصلاح بزنند شما دقت کنید خیلی از مستاجرا اونجور که باید به خونه ای که توش مستاجرند دل نمی سوزونند چون اولا اونو متعلق به خودشون نمی دونند ثانیا چون حضورشونو تو اون خونه موقت می دونند دلیلی برای مواظبت ازش نمی بینند چون می دونند که دیر یا زود باید اونجارو تخلیه کنند و برند ولی وقتی خونه مال خود آدم باشه حتی توی بستن تک تک دراشم دقت می کنه که محکم به هم نخورند چون ضررش متوجه خود آدم میشه رابطه موقت و دائم هم همینجوریه شما نمی تونید از یه آدمی که رابطه تونو باهاش رسمی نکردید انتظار رفتاری رو داشته باشید که وظیفه آدمیه که رابطه اش با طرف مقابلش رسمی و محکم و آینده داره......خواهش می کنم یه خرده به این قضیه فکر کنید و خودتونو جای مسی بذارید...دیروز مسی توی پیامهایی که برا من فرستاده بود گفته بود که شما دوباره پیشنهاد صیغه سه ماهه برای تصمیم گیری نهایی دادید من قبلش از اینکه ادامه نامه ام ممکنه شمارو ناراحت کنه ازتون معذرت می خوام ولی چون گفتید که با نهایت صداقت حرف بزنم و قول دادید که هیچکدومتون از دست من و لحن صریحم ناراحت نشید اینو عنوان می کنم و اجازه این جسارتو به خودم می دم....آقای اکبری من ادعای روانشناس بودن نمی کنم چون تا روانشناس شدن خیلی راهه برا من، ولی با اندک سواد روانشناسی که دارم و با توجه به وقایع این پنج سال به نظرم می یاد شما دچار فوبیای تصمیم گیری (ترس از تصمیم گیری) شدید! فوبیای تصمیم گیری یا ترس از تصمیم گیری اونجور که روانشناسها می گن ترسیه که باعث میشه فرد جرأت انتخاب یه گزینه از بین چندین گزینه رو نداشته باشه در حالیکه توی اکثریت مواقع گزینه درستو تشخیص میده اما ترسی که از انتخاب اون گزینه صحیح داره باعث میشه مدام با فرار از تصمیمهای بزرگ به تصمیمهای کوچک این فوبیا یا ترس رو پنهان کنه به نظر می رسه شما الان چندین ساله دقیقا دارید این کارو می کنید من فکر می کنم پنج سال زمان خیلی زیادیه که ما بتونیم در مورد موندن یا نموندن با یه آدمی تصمیم گیری کنیم شما هر شناختی که قرار بود از مسی در مورد زندگی مشترکتون بدست بیارید توی این پنج سال، دیگه بهش رسیدید من فکر می کنم نه تنها پنج سال شناخت از یه نفر کافیه بلکه این فرصت بیش از اون اندازه است که شما برای شناخت این آدم باید به خودتون می دادید به نظرم الان وقت تصمیم گیریه نه دادن یه فرصت شناخت سه ماهه دیگه به خودتون!شما با این شناخت پنج ساله، دیگه می دونید که می تونید با این آدم بمونید و زندگی کنید یا اینکه برای همیشه از زندگی خودتون بذاریدش کنار! آقای اکبری دو تا جوان هم که می خوان با هم ازدواج کنند نهایت شش ماه تا یک سال برای شناخت بیشتر با هم نامزد می کنند بعد از نهایت یک سال دیگه ازشون انتظار می ره که تکلیف همو مشخص کنند و به تصمیم واحدی برای زندگیشون برسند و با شناختی که از هم پیدا کردند یا با هم بمونند و رابطه شونو با رفتن به محضر و عقد، رسمی کنند یا اینکه راهشونو از هم جدا کنند در حالیکه اونا جوانند و تجربه من و شمارو تو زنذگی ندارند حالا شما با یک عمر تجربه از زندگی مشترک قبلیتون و پنج سال تجربه و شناختی که از ازدواج موقت دومتون با مسی کسب کردید به نظرم الان دیگه زمان تصمیم گیری نهایی شماست اگه شما توی این پنج سال نتونسته اید به نتیجه واحدی در مورد همدیگه برسید فکر نمی کنم یه فرجه سه ماهه دیگه هم بتونه کمکی به شما بکنه جز اینکه قراره برای هر دوی شما تکرار مکررات باشه و باز با همون بحثهای همیشگی بعد از سه ماه به نقطه ای برسید که امروز توش هستید به نظر من هزینه تصمیم نگرفتن بیشتر از هزینه های یه تصمیم اشتباهه شما اگه پنج سال پیش بعد از اون صیغه سه ماهه تصمیم به عقد می گرفتید حتی اگر تصمیمتون اشتباه هم بود باز هم نسبت به الان که پنج ساله دارید هزینه های این تصمیم نگرفتن رو با روح و روان و جسمتون و حتی مالتون پرداخت می کنید کمتر بود ...الانم اگه دوباره تصمیم به یه صیغه سه ماهه بگیرید دقیقا انگار بر گشتید به تصمیم پنج سال پیشتون و می خواهید دوباره این راهو برید و این اشتباهه محضه چون شمارو به جایی نخواهد رسوند جز همون جایی که الان هستید من پیشنهادم به شما اینه که بعد از پنج سال اول به خدا توکل کنید بعدم با یه تصمیم قاطع به همه این تردیدها و دو دلیهایی که پنج سال از زندگی و عمر هر دوی شمارو تلف کرد خاتمه بدید پنج سالی که می تونست قشنگترین سالهای عمر هر دوی شما باشه و با عشق و لذت بردن از زندگی سپری بشه ! ببخشید که با این نامه طولانی سرتونو درد آوردم دیگه حرفای آخرمو می زنم و زحمتو کم می کنم ! به عنوان جملات آخر باید بگم که من فکر می کنم شما و مسی قسمت سخت ماجرارو که همون پنج سال اول بوده که توی همه زندگیهای زناشویی سخت ترین و چالش برانگیزترین سالهای زندگیه پشت سر گذاشتید و با شناختی که از هم به دست آوردید از این به بعد به قسمت راحت قضیه رسیدید که اگه دست به دست هم بدید به امید خدا سالهای آروم و سرشار از آرامشی رو پیش رو خواهید داشت پیشنهاد من اینه که با توکل به خدا یه نقطه بذارید آخر همه تردیدهاتون و یا علی بگید و یه تصمیم قاطع بگیرید و پاشم برای همیشه وایستید...البته خیلی دلم می خواد که این تصمیم قاطع به محضر رفتن و دست در دست همدیگه برگشتنون ختم بشه که منم از شادی اینجا اشک شوق بریزم و براتون آرزوی خوشبختی کنم ... 

معصومه هم خیلی از نامه خوشش اومده بود و اینارو برام فرستاده بود که منم کلی خوشحال شدم 

...👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
احسنت آااااااااافرین خدا شاهده بخاطر خودم نه واقعا قلم توانا و فکر باز و دانشمندی داری واااااااااااااااااااااااااقعا نویسنده ای عزیز دلم فکر نکن بخاطر اینکه نامه ات به مذاقم خوش اومده دارم می گم خدا شاهده همیشه به عزیز دلم به عنوان یه نویسنده نگاه کردم تو رو خدا اگر در زندگی مشترکتون خللی وارد نکرد حتما نویسندگی رو جزو اهداف اصلیت قرار بده.

 

...اگر آقای اکبر.ی بعد از این پیامهات منو عقد نکنه کلا برای همیشه ترکش می کنم

 

....ممنون از مطالب زیبا و آموزنده و پخته و پر از درک و شعور نه تنها یه نویسنده ای بلکه حاضرم قسم بخورم همین الان یه روانشناس قهاری  و با مشاوره ای که دادی چشم که هیچ چشم جان و دلمون رو هم بینا کردی حد اقل برای من که مفید بود و خیییییییییییییییلی ممنونم خانم دکتر واقعا حاضرم حق مشاوره هم بدم اگر ناراحتت نکنه هر چقدر بفرمایید و هر چقدر در توانم باشه با جان و دل تقدیم می کنم خییییییییییییلی بهتر از مشاورانی که بارها می ری مرکز مشاوره آخرم بدتر از اول بر میگردی و فقط بجای اینکه مغزت  پر از اطلاعات و دانش بشه جیبت خالی از پول می شه بود ممنوووووووووووووونم عزیزم اگر ناراحت نشی و به حساب بی ادبی نذاری واقعا حاضرم هر چقدر بگی تقدیم کنم خدا شاهده راضی هم هستم.

 

...مهناز جون آبجی گلم با وجود زمان کم و حضور آقا پیمان و مشکلی که برا نوشتن نامه داشتی بهترین مشاوره که در حد دکتری بود رو بهمون دادی واقعا حق خواهری را برای من تمام کردی و تا آخر عمرم منو شرمنده ی روی گلت و ماااااااااااااااهت کردی این نشون داد که محبت خییییییییییییییلی از پوست و استخون و خون و ژن و .... و هر چیز ارثی و خونی که هست قوی تره عزیزدلم من واقعا قبلا فکر می کردم دو تا خواهر دارم الان مطمئنم که دوتا خواهر دارم که یکی شو خداوند از طریق پدر و مادرم نصیبم کرده و یکی رو هم مستقیم در رحمتشو به روم باز کرده و آبجی گلم رو سر راهم قرار داده انشالله همیشه سااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالیان طولانی زنده و سلاااااااااااااااااااامت و شااااااااااااااااااااااااااد باشی و تا آخرین لحظه عمرت محتاج هیچ کس جز خدا نباشی و خداوند هم همیشه انشالله پشت پناهت باشه همونطور که بار ها بوده و برات ثابت شده و دست من را هم همونطور که در این دنیا گرفتی در اون دنیا هم نزد خدا شفاعتم کنی انشالله🙏🏻🙏🏻  عزیز دلم قرررررررربونت برم خیییییییییییییییییلی دوست دارم و هزاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااران بار ممنوووووووووووووووووووونم و می بوووووووووووووووووووووسمت 
انشالله همیشه سلااااااااااااااااااااااااامت و شااااااااااااااااااااد باشی و در تمام امور زندگی و در تمام مراحل زندگیت موفق و پیروز باشی آمین یا رب العالمین 🙏🏻🙏🏻
😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘

معصومه بعد از این تعریف و تمجیداش دیروز نامه رو برای اکبر.ی فرستاده و اکبر.ی هم بعد از خوندنش تو سکوت عمیقی فرو رفته و تا الان هیچ جوابی به نامه نداده و ما هنوز منتظریم ببینیم چی میشه و در نهایت چه تصمیمی می گیره !

به معصومه گفتم الان اون به خون من تشنه است و داره نقشه قتل منو می کشه برا همین جواب نداده ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۲
رها رهایی
يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۲ ق.ظ

ماجراهای خونه خریدن ما !

سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بازم خاله پری نازنین از دیروز تشریفشو آورده و افتاده به جون من، برا همین مجبورم کوتاه بنویسم تا برم استراحت کنم شاید یه خرده جون بگیرم نمی دونم از جون من چی می خواد دوم همین ماه بود که یه هفته اومد و موند حالا دو هفته نشده دوباره برگشته! کلا سیستم بدنم به هم ریخته اون دفعه کلی ضعیف شدم و تا همین پریشبم سرگیجه داشتم حالم هنوز سر جاش نیومده بود که دوباره از دیروز پیداش شده...خلاصه که خواهر موندم از دست این خاله مهربون که دم به دقیقه سراغ منو می گیره و پدر منو درمی یاره چیکار کنم !؟ ...بگذریم یه مختصری در مورد این چند روز بهتون بگم و برم چون قراره به معصومه زنگ بزنم قبلا بهتون گفتم با اکبری تا سی تیر به همدیگه فرصت داده بودند که در مورد عقد دائم فکر کنند و ببینند به نتیجه می رسند یا نه که دیروز انگار برای همیشه از هم جدا شدند برا همین معصومه ناراحته و باید یه خرده دلداریش بدم......از آخرین پستی که گذاشتم تا امروز همش دنبال خونه بودیم چند روز دنبال آپارتمان بودیم پیمان می خواست دو تا آپارتمان بگیره یکی برا پیام یکی برا خودمون! پیام که خودش دنبالش می گشت و می رفت می دید اگه خوشش می اومد آدرس می داد ما هم می رفتیم می دیدیم حالا چیزی که پیام می پسندید پیمان خوشش نمی اومد چیزی که پیمان خوشش می اومد پیام ادا درمی آورد مثلا یه خونه تاپ که همه چیش خوب بود یهو پیام می گفت به درد نمی خوره می پرسیدیم چرا؟؟؟ می گفت برا اینکه اصلا موبایل اونجا آنتن نمیده!!!! پیمان هم می گفت حالا آنتن خییییییییییییییلی مهمه؟ پیام با یه نگاه حق به جانب می گفت مهم نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! یا یه جایی که اصلا نه موقعیتش خوب بود نه واحدش اصرار می کرد که خوبه و الا و بلا باید اینجارو بگیریم...آخرین بارم یه خونه تو مهر شهر(یکی از محله های تاپ کرجه که خیلی با کلاسه و یه حالت باغ شهر داره که زمان شاه آمریکائیها ساختنش) پیدا کرده بود که هم نوساز بود هم خیییییییییییییییلی خوشگل بود هم محله اش خوب بود اون رفته بود دیده بود بعدش ما رفتیم که ببینیمش پشت تلفن انقدر پیام با پیمان بد حرف زد که کلا پیمان منصرف شد و گفت ولش کن یه جوری با آدم حرف می زنه که انگار من نوکرشم، دارم یک میلیارد و هشتاد میلیون پول می دم براش خونه بخرم اونوقت به جای دستت درد نکند اینم طرز حرف زدنشه زورش می یاد جواب سوالای آدمو بده(پیمان پشت تلفن ازش پرسیده بود پنجره های پشت خونه رو به چیه؟ انگار اونم با یه لحن بد بهش گفته بود چقدر می پرسی من چه می دونم خودت ببین دیگه! برا همین پیمانم ناراحت شده بود) ....خلاصه پیمان ناراحت شد و ولش کرد برگشتیم!... برا خودمونم چندتایی آپارتمان تو همین محل خودمون رفتیم دیدیم ولی هر کدوم یه موردی داشتند که نپسندیدیم تا اینکه یه شب من به پیمان گفتم کاش آدم به جای آپارتمان یه خونه ویلایی حیاط دار می خرید حتی اگه درب و داغون و قدیمی هم بود بازم آدم توش آرامش داشت و مال خودش بود همچین خونه هایی هزاران بار می ارزند به اینکه آدم توی یه آپارتمان شیک با صد تا همسایه که هر کدوم یه ساز می زنند زندگی کنه اونم یهو گفت راست می گی و خلاصه نتیجه اون حرف من این شد که از فرداش پیمان افتاد دنبال اینکه خونه ویلایی پیدا کنه چندتایی از سایت دیوا.ر و شیپو.ر پیدا کردیم رفتیم دیدیم زیاد خوب نبودند ولی پریروز دو تا خونه ویلایی که هر دوشون سه طبقه بودند رو یه املاکی تو همین محله خودمون توی میدون.نبو.ت دم پاساژ .مهستا.ن از بیرون نشونمون داد که خیلی خوب بودند قیمت یکیشون دو میلیارد و پونصد میلیون بود یکی هم دو میلیارد و سیصد میلیون ...قرار شد املاکی هماهنگ کنه بریم ببینیم که دیروز پیمان رفت بنگاهیه رو دید اونم گفت یکیشون فروخته و ما اطلاع نداشتیم اون یکی هم انگار منصرف شده ولی یه خونه دیگه نشون پیمان داده بود که انگار قیمتش دو میلیارد و هشتصد میلیون بوده گفته بود با مالکش حرف می زنه شاید بتونه یه تخفیفی هم برامون بگیره قراره امروز  غروب بهمون خبر بده که بریم ببینیم ....خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از ماجراهای خونه خریدن ما  ...خب دیگه من برم یه زنگ به این دختره که شکست عشقی خورده بزنم ببینم حالش چطوره شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

 

💥گلواژه💥
گاهی اوقات ما انسانها از فرط ثروتی که داریم احساس فقر می کنیم یک چیزهایی را انقدر داشتیم که داشتنشون برامون عادی شده و دیگه نمی بینیمشون و مدام غر نداشته هامونو سر خدا می زنیم ولی اونی که همون نعمتو نداره می فهمه که ما چه نعمت و ثروت بزرگی داریم و قدر نمی دونیم!(کسی که مادر نداره می فهمه اونی که مادر داره چه گنج معنوی بزرگی داره... یا اونی که فرزندشو از دست داده می فهمه اونی که فرزندش سالم و سر حال کنارشه صاحب چه نعمت بزرگیه ...اونی که مریضه می فهمه که سلامتی که یک فرد سالم داره چقدر گرون قیمته ...)

 

اینم عکس اون خونه مهر شهریه است که پیمان می خواست برا پیام بخره البته جلو درشه فقط، چون توش نرفتیم که، پیام ادا درآورد برگشتیم!(فک کنم پنج طبقه بود زیاد دقت نکردم)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۱۱:۲۲
رها رهایی
سه شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۲۰ ب.ظ

به روایت تصویر!

سلااااااام سلااااام سلاااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان رفته تهران به مامانش سر بزنه منم گفتم یه سر بیام اینجا هم حالی ازتون بپرسم هم چند تا عکس بذارم ببینید حالا برا هر عکس توضیحی بالای عکس می نویسم تا بفهمید چی به چیه!...خب من دیگه می رم و شمام بفرمایید عکسارو ببینید...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید یادتونم نره که خیییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم... بووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااای  

اون روز رفته بودیم نظر .آباد تا درو باز کردیم رفتیم تو دیدیم گلهای رزمون که قبلا کنار باغچه زیر آفتاب بودند و آبشون زود خشک می شد و ما هم نمی رسیدیم زودتر از سه چهار روز بهشون سر بزنیم و آب بدیم و بیچاره ها کلی خشک شده بودند و دفعه قبلش به پیشنهاد من پیمان برده بودشون کنار دیوار تو سایه تا آبشون دیر تبخیر بشه چه گلای خوشگلی دادند و چه برگای خوش رنگی درآوردند و چقدرررررررررررر حالشون خوب شده! این عکسو ببینید(البته اون آخریه کنار دیوار خانوم اناره رز نیست!) 

همون روزوقتی وارد خونه شدیم نمی دونید گلهای ناز باغچه چقدررررررررررررر غوغا کرده بودند و چقدرررررررررر گل داده بودند با اینکه بیچاره ها تشنه بودند!...این عکسو ببینید ...البته بعد از اینکه آبشون دادیم عکسه رو انداختمش و قطره های آب روشه! 

یه سری هم گلدون ناز اینجا تو کرج توی بالکنمون داشتیم که بعد از فروش خونه پیمان گفت که اینارو می خوام فعلا ببرم بذارم نظر.آباد تا بعدا که خونه گرفتیم اگه جا داشت می بریم اگه نداشت می ذاریم همینجا بمونه، منم گفتم فکر خوبیه و هفته پیش بردیمشون نظر.آبادو و پیمان آویزونشون کرد به پنجره آشپزخونه و در ورودی ، خیییییییییییییییییییلی هم قشنگ شد...اینا عکساشه البته پنجره آشپزخونه هنوز رنگ نداره و ضد زنگ فقط روشه ولی با اینهمه بازم قشنگ شد اون موقع که خونه نظر .آبادو تازه گرفته بودیم پنجره آشپزخونه کوچیک بود دادیم بزرگش کردند و بعد از اینکه نصبش کردند پیمان بهش ضد زنگ زد تا بعدا رنگش بکنه که بعدا تصمیم گرفتیم خونه رو بکوبیم دیگه بی خیال رنگش شدیم، اون پرده هم که تو عکس می بینید همینجوری به پنجره زدیم که از بیرون که نگاه می کنند فک کنند که کسی توش زندگی می کنه و دزد اینا بهش نزنه 

دو هفته پیش که رفته بودیم نظر.آباد رفتم نیلوفرا و گوجه های حیاط خلوتو آب بدم دیدم برگ نیلوفرا یه کم سوراخ سوراخ شدند شلنگ آبو که گذاشتم پاشون دیدم یه ملخ از توشون پرید بیرون و نشست رو دیوار که خیس نشه چشمم که بهش افتاد فهمیدم که کار کار خودشه گفتم ملخ تو اینارو اینجوری خوردی و سوراخشون کردی؟ دیدم یه خرده خودشو جمع کرد دلم براش سوخت احساس کردم داره میگه خب چیکار کنم گشنه ام بود! بهش گفتم عیب نداره بخور ولی سعی کن از اون برگایی که اون پشته بخوری نیلوفرارو زیاد زشتشون نکنی بلاخره اونا هم گلند و هم خانومند دوست دارند خوشگل باشند!...بعد از این مذاکرات که من فکر می کردم جناب ملخ از این به بعد دیگه مواظبه که خرابکاری نکنه باغچه رو آب دادم و اومدم کنار تا برگرده بره تو خونه اش که صد در صد مطمئنم تو باغچه بود ...خلاصه گذشت و ما برگشتیم رفتیم کرج و چند روز بعدش اومدیم دیدیم جناب ملخ خان بلایی سر نیلوفرا آورده که دیگه جای سالم رو برگاشون نیست تازه علاوه بر نیلوفرا برگای گوجه هارو هم خورده...اونجا بود که دیگه من نمی دونستم با این ملخ تخس و حرف گوش نکن چیکار کنم جز اینکه ازش عکس بگیرم بذارم تو اینترنت تا همه بفهمند که چیکار کرده تا شاید خجالت بکشه و بشینه یه خرده در مورد کاراش فکر کنه!!!...اینم عکس جناب ملخ که ایندفعه خواستم آب بدم پرید نشست رو شلنگ و اون یکی هم عکس نیلوفرای بدبخت منه که سوراخ سوراخ شدن 

این عکسی که الان می خوام براتون بذارم خنده داره! دو سه روز پیش که رفته بودیم تهران تا با صاحبخونه اون خونه که به مشکل خورده حرف بزنیم برگشتنی پیمان ماشینو سر کوچه مامانش یه گوشه ای پارک کرد و گفت جوجو تو بشین تو ماشین تا من برم یه بطری شیر برا مامان بگیرم و ببرم بهش بدم یه سر کوچولو هم بهش بزنم بیام بریم! گفتم باشه و رفت... برگشتنی دیدم یه شیشه مربا با دو تا شکلات گذاشته توی یه کیسه فریزرو با خودش آورده گفتم این چیه؟ گفت برات چایی آوردم !...منم ازش گرفتم و هم خوردم هم کلی خندیدم گفتم تو شیشه مربا چایی نخورده بودیم که اونم خوردیم اونم گفت آخه چیکار کنم دیدم چاییش تازه دمه مامان ریخت یکی خودم خوردم گفتم یکی هم بریزم برا تو بیارم برا آوردنش هم عقلم جز شیشه مربا به چیز دیگه ای نرسید! گفتم اتفاقا خییییییییییییییییییییییلی هم چسبید دست گلت درد نکنه مهم نیست تو چی آوردی مهم اینه که موقع چایی خوردن به یاد منم بودی و برا منم آوردی این خییییییییییییییییییییییییلی ارزشمنده! ....

اینم اون چایی تو شیشه مربای مذکور که گذاشتمش رو پام و عکسشو گرفتم 

آخرین عکسی که می خوام براتون بذارم باز مربوط به همون روزه که رفتیم با صاحبخونه حرف بزنیم، اون روز بعد از صحبت با صاحبخونه داشتیم تو کوچه جلوی در، قفسه کتابخونه منو با کتاباش می ذاشتیم تو ماشین دوباره برش گردونیم کرج که من دیدم یه پیرمرد لحاف زن با یه شکل و قیافه خیییییییییییییییییلی باصفا با یه سری ابزارهای لحاف زنی قدیمی با یه آواز خاص و دلنشین و خاطره انگیز که مخصوص لحاف زنهای قدیم بود سوار بر یه دوچرخه خورجین دار ساده و قدیمی در حالی که می گفت لااااااااااااااااااااف دوزیه(لحاف دوزیه) از کنارمون رد شد و رفت به سمت ته کوچه، من و پیمان با تعجب برگشتیم به هم نگاه کردیم و من گفتم مگه اینا هنوزم هستند؟... بعد گفتم کاش می تونستم ازش عکس بگیرم! پیمان هم گفت همینجور که داره میره از پشت سریع بنداز منم تا دوربین گوشیمو روشن کنم و عکسو بندازم یارو خیلی دور شد و عکسه خوب نیفتاد.. گفتم حیف شد کاش زودتر گوشیمو درآورده بودم ...ولی بعدا که سوار ماشین شدیم و یه خرده رفتیم جلوتر از یه کوچه دیگه دور زد و اومد از کنارمون رد بشه من شیشه ماشینو دادم پایین و گفتم می تونم ازتون عکس بندازم خندید و از دوچرخه اش پیاده شد و وایستاد منم زود پیاده شدم و تشکر کردم و ازش عکس انداختم بعد از اینکه عکسه افتاد گفت من بد نمودم با این ماسک و کلاه عکسم خوب نمی افته بعد از اینکه ببینیش پاره اش می کنی(فک کنم فکر می کرد مثل قدیم قراره عکسو چاپ کنم و ببینم) منم گفتم نه حاج آقا اتفاقا خیییییییییییییییلی هم با صفا و قشنگید... اونم خندید و سوار دوچرخه اش شد در حالیکه بازم می گفت لااااااااااااااااف دوزیه به راه خودش ادامه داد و رفت توی یه کوچه دیگه!...
ببینید چقدررررررررررررررررررر با صفاست

 

✴️گلواژه✴️

حرف هایِ بزرگ را بگذاریم دیگران بزنند
ما با همین کلماتِ کوچک هم به مقصد می رسیم
کلماتِ کوچک،کلماتِ مهمی هستند
خیلی از زندگی ها با یک "سلام" آغاز شده است.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۹ ، ۱۴:۲۰
رها رهایی
دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۴۶ ق.ظ

قضیه اون خونه!

سلاااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که نیم ساعت پیش یعنی ساعت شش و نیم پیمان و پیام رفتند تعویض.پلا.ک.حصا.رک برای تعویض.پلا.ک اون کوییکی که برا پیام خریده بودیم و تحویلش به کسی که ازمون خریده (دیروز صدو سیزده میلیون تومن فروختیمش به یکی به اسم شکر.الهی که اومد دید و پونصد هزارتومن بیعانه داد و قرار گذاشت که امروز اول وقت برن تعویض .پلا.ک و کاراشو انجام بدن!) منم گفتم تا اونا می یان بیام اینجا و قضیه اون خونه رو مختصر و مفید براتون تعریف کنم و برم!قضیه اینجوری بود که ما قرار بود بیستم که می شد جمعه پیش اونجارو از صاحبخونه تحویل بگیریم ولی پیمان چهارشنبه یهو گفت ما که پولمون آماده است واسه چی بذاریم برا جمعه، بذار بریم چک بگیریم برا سی میلیون تومنی که مونده خیر سرمون بریم خونه رو دو روز زودتر تحویل بگیریم(پول پیشش پنجاه میلیون بود که بیست میلیونشو اون روز موقع بستن قرارداد تو بنگاه کارت کشیده بودیم مونده بود سی میلیونش) خلاصه پیمان چهارشنبه صبح زود پرید رفت دو تا چک پونزده میلیونی که رو هم می شد سی میلیون به اسم یارو و زنش گرفت (اون روز گفتم بهتون خونه به اسم جفتشون بود) بعد از گرفتن چکها زنگ زد به مرده که ما پولمون آماده است بعد از ظهر یه قرار بذاریم چکو بهتون تحویل بدیم شمام خونه رو به جای بیستم امروز که هجدهمه به ما تحویل بده اونم گفت باشه ساعت شش می یام بنگاه شما هم بیایید ما هم بعد از ظهری شال و کلاه کردیم و رفتیم تهران ساعت شش بنگاه بودیم چکو دادیم بنگاهیه ازش کپی گرفت و بعد تحویلش داد و اونم گرفت و امضا کرد و ...بعد که کاراش تموم شد باهامون اومد که خونه رو تحویلمون بده! رسیدیم خونه رفتیم بالا همه چی رو ( مثل پکیج و کولر و هود و ..) روشن کرد و تحویلمون داد بعد اومدیم پایین پیمان گفت ریموت(کنترل) در پارکینگو یادتون رفت بهمون بدید یارو با یه لحن خیلی آمرانه و خشن گفت اونو بیستم تحویل می دم پیمان گفت چرا بیستم؟ بازم با اون لحن بد گفت برای اینکه تاریخ تحویل ما بیستمه نه هجدهم ! پیمان گفت درسته ولی ما تمام پول پیشو بهتون دادیم و دیگه حساب کتابی باهم نداریم که شما نگرانش باشید گفت بعله دادید ولی من نمی تونم الان ریموتو بهتون بدم تاریخ قرارداد ما الان نیست کلیدم نباید می دادم بهتون  ولی حالا دادم که اگه خواستید تو این دو روز تمیزکاری و اینا بکنید بتونید وگرنه اونم نباید می دادم جمعه بیایید ریموتو تحویل بگیرید پیمان گفت یعنی ما یه بار دیگه باید جمعه بیاییم با یه لحن دستوری گفت بعله باید دوباره بیایید! پیمان هم گفت یعنی چی ما دو روز زودتر چکو به شما دادیم که شما خونه رو دو روز زودتر به ما تحویل بدید! اونم گفت نه ما قرارمون بیستمه....خلاصه هر چی ما گفتیم اون با یه لحن زشت تحقیر آمیزی حرفشو تکرار کرد و گفت ما قراردادمون بیستمه....پیمان هم گفت باشه ولی این رسمش نیست ....بعد از این حرفها یارو جای پارک ماشین رو بهمون نشون داد و گفت اینجا پارکینگ شماست و می تونید دوتا ماشین اینجا بذارید(قبلا هم نوشته بودم این خونه دو تا پارکینگ سندی داره و میشه دو تا ماشین توش گذاشت) گفت ولی دو تا ماشینی که باید مال خودتون باشه مثلا نمی تونید ماشین مهمونتونو اینجا بذارید پیمان گفت یعنی چی مگه نمی گید هر دوی این پارکینگها مال این واحده حالا چه فرقی می کنه ما ماشین خودمونو بذاریم یا ماشین مهمونمونو؟! گفت چرا فرق می کنه شما فقط می تونی ماشین خودت و خانومتو اینجا بذاری به غیر از این دو مورد حق گذاشتن ماشین کس دیگه ای رو اینجا نداری پیمانم گفت یعنی چی یه شب مثلا مهمون واسه ما اومد با اینکه اینجا ما یه پارکینگ خالی داریم بگیم ببر ماشینتو بیرون پارک کن؟! گفت بعله باید بگید بیرون پارک کنه مهمون نباید بیاد رو پارکینگ صاحبخونه حساب باز کنه ....خلاصه در این موردم هر چی ما گفتیم اون گفت نه و الا و بلا که فقط ماشین شما دوتا باید توش باشه یهو همسایه ها نگن که این یه روز اینجا پراید پارک می کنه یه روز بنز! پیمان هم گفت به همسایه ها چه ربطی داره وقتی این دو تا پارکینگ مال ماست و داریم پول اجاره اش رو می دیم هر ماشینی دلمون خواست می تونیم توش بذاریم و به کسی ربطی نداره ما اگه تو پارکینگ همسایه ها ماشین گذاشتیم اون موقع حق اعتراض دارند نه تو پارکینگ خودمون  یارو گفت نه همین که گفتم ......خلاصه مرغش یه پا داشت و کلی مارو با حرفاش ناراحت کرد آخر سرم گفت تا جمعه حق ندارید اسباب بیارید جمعه یه ساعتی خودم تعیین می کنم که اسبابتونو بیارید خودم هم می یام وایمی ایستم بالا سر کارگراتون!...بعد از اینکه خط و نشوناشو برامون کشید خداحافظی کرد و رفت ما هم بعد از رفتن اون یه سری از کتابای منو با یه قفسه از کتابخونه امو که موقع اومدن گذاشته بودیم تو ماشین و با خودمون آورده بودیم رو بردیم گذاشتیم بالا بعد درو بستیم و راه افتادیم (بعد از ظهری که می خواستیم راه بیفتیم بیاییم تهران تا خونه رو تحویل بگیریم پیمان گفت ما که امروز قراره خونه رو تحویل بگیریم این راهم داریم می ریم بذار یه تیکه از اسبابو که تو ماشین جا میشه بذاریم با خودمون ببریم برا همین یه قفسه از سه قفسه کتابخونه منو خالی کرد و کتاباشم تو دو تا نایلون جا داد و با کمد زیرش گذاشتیم رو صندلی و صندوق عقب ماشین و با خودمون آوردیم) ...سر راه رفتیم بنگاه به بنگاهیه ماجرارو گفتیم و گفتیم ما می خوایم قراردادمونو با این آقا لغو کنیم ما خونه رو نمی خوایم این از الان اینجوری شروع کرده تو این یه سال پدر مارو درمی یاره اونام یه خرده پا در میونی کردند و بلاخره ما منصرف شدیم و برگشتیم خونه! فرداش دوباره بین پیمان و یارو تلفنی جر و بحث پیش اومد و در نهایت تصمیم ما برای لغو قرار داد جدی شد یارو هم گفت حالا که فسخش می کنید هم باید اجاره یک ماهو بهم بدید یعنی دو میلیون و هشتصد هزار تومنو هم باید حق کمسیون بنگاه منو بدید(کمسیون بنگاه موقع امضای قرارداد شده بود سه میلیون که یک میلیون و نیمشو پیمان داده بود یک میلیون و نیمش هم یارو) هم باید برا خونه من مستاجر پیدا کنید و بذارید جاتون و پول پیشتونو (همون پنجاه میلیونو) از اون بگیرید من بهتون پول نمی دم پیمان هم گفت من پول یه ماه اجاره و پول کمسیون بنگاهو بهت می دم ولی وظیفه من پیدا کردن مستاجر برا تو نیست یارو هم گفت همینی که گفتم هم باید اجاره و کمسیونو بدی هم مستاجر پیدا کنی پیمان هم گفت اون دوتا رو می دم ولی مستاجرو خودت پیدا کن اونم گفت نه به من مربوط نیست این مشکل توئه تو قراردادو داری فسخ می کنی و تو باید پیدا کنی....خلاصه جرو بحثشون ادامه پیدا کرد و بنگاهی وارد بحث شد و گفت قانونش اینه که قبل از تحویل ملک اگه قرارداد فسخ بشه اونی که فسخ کرده فقط باید حق کمسیون طرف مقابلو بده و جز این کار دیگه ای نباید بکنه فوق فوقش یه ماه اجاره رو باید بده ولی هیچ کجای قانون ننوشته که مستاجر پیدا کردن هم جز وظیفه طرفه یارو هم گفت من نمی دونم این اگه پول پیششو می خواد باید برا خونه من مستاجر پیدا کنه وگرنه من پول بده نیستم والسلام ! ....پیمان هم دید اینجوریه به بنگاهیه گفت روی خونه کار کنید و مشتری بیارید تا زودتر بدیمش اجاره و از شر این راحت بشیم بنگاهیه هم یه روز اومد باهامون رفتیم از خونه عکس گرفت و گفت آگهیش می کنم تا زودتر اجاره بره فرداشم زنگ زد گفت یه مادر و پسر اومدن بنگاه می خوان خونه رو ببینند اگه میشه بیایید درو باز کنید نشونشون بدیم که پیمان به یارو زنگ زد اونم گفت من به مادر و پسر خونه اجاره نمی دم مستاجر خونه من فقط باید زوج باشه(یه زن و شوهر بدون بچه) پیمان گفت اینجوری که ممکنه چند ماه طول بکشه تا یه زوج بیاد سراغ این خونه، اونوقت تکلیف ما چیه؟ یارو هم گفت مشکل خودته و هر چقدر هم طول بکشه به من ربطی نداره پیمانم ناراحت شد زنگ زد با یه وکیل مشورت کرد و وکیله هم گفت که مستاجر پیدا کردن جز وظایف شما نیست و شما فقط باید اجاره یه ماه و با حق کمسیون بنگاه طرفو بدی حالا که اون قبول نمی کنه بیا یه اظهار.نامه قانونی برا داد.گستری بفرست توش بنویس که من قراردادو فسخ کردم با اینکه حاضرم اجاره یک ماه و حق کمسیون طرف مقابلو بدم با اینهمه ایشون از پس دادن پول پیش من امتناع می کنه گفت اینجوری تو کلید خونه رو تحویل داد.گستری میدی  و اظهار نامه تو ثبت میشه و چون حق با توئه هر چند روزی که اون تو پس دادن پول پیش به تو تاخیر داشته باشه بهش جریمه تعلق می گیره و علاوه بر اون پنجاه میلیون که اصل پوله و باید بهت برگردونه بابت هر روز تاخیر هم باید بهت جریمه تاخیرو که بهش می گن تاخیر.تعدیه پرداخت کنه ...حالا امروز بعد از ظهر قراره بریم پیش وکیله و اظهار نامه رو برامون تنظیم کنه تا بفرستیم ببینیم چی میشه ....خلاصه خواهر گیر یه آدم زبون نفهم عوضی افتادیم اون روز که باهامون اینجوری رفتار کرد به پیمان گفتم حیف نیست آدم خودش صاحبخونه باشه اونوقت بره تو خونه همچین آدمهایی مستاجر بشه که بخوان اینجوری با آدم برخورد کنند و فک کنند که دارند بهش لطف می کنند در صورتیکه ما بخوایم خونه بخریم می تونیم چند برابر خونه اونو تو بهترین نقطه تهران بخریم گفتم تورو خدا به جای اجاره بیا یه خونه بخر مارو از شر اینجور آدما نجات بده اونم گفت آخه تو این فرصت کم تو تهران نمیشه خونه خرید تو که اوضاع خونه هارو می بینی که!تهران یه جوریه که آدم باید انقدر بگرده تا یه مورد مناسب پیدا کنه ما هم وقتمون کمه و باید این خونه رو که فروختیم تحویل یارو بدیم فرصت زیادی نداریم که! منم گفتم گور بابای تهران انگار قراره توش با این آب و هوای گندش و با این دود و دمش سرطان بگیریم دیگه ، چیز دیگه ای برامون نداره که، تهران بدترین شهر ایرانه اونوقت چون پایتخته مردم فک می کنند توش چه خبره ، همین محله مون تو کرج به این با کلاسی و به این قشنگی و دنجی مگه چشه تازه آب و هواشم خییییییییییییییییییییلی بهتر از هوای کثیف و خفه تهرانه بیا دوباره تو کرج تو همین محله خودمون بگیر اونم گفت راست می گی با این پولی که می خوام تو تهران بگیرم می تونم اینجا هم بزرگتر بگیرم هم به جای یه خونه دو تا خونه بگیرم هم خونه خوب بگیرم خونه های تهرانو دیدی که چه جوری اند همه شون کوچیک و تاریک مثل دخمه می مونند یه پنجره درست و حسابی هم ندارند که یه نوری بیاد تو! منم گفتم پس همینجا بگیر حداقل می ریم تو خونه خودمون دیگه مستاجر هم نیستیم! با خودم گفتم کرج سگش می ارزه به این که بخوام برم تو نارمک بغل گوش مامان پیمان اونم تو اون محل که از شدت شلوغی و ترافیک و دود و دم آدم اعصابش خرد میشه بعدشم اینجا ما تو شمال شهر کرجیم و محله مون هم از نظر دنجی و خلوتی هم از نظر نظم و زیبایی با بهترین محله های بالا شهر تهران برابری می کنه و خیلی از محله های تهران با اینکه اسمش تهرانه توی قشنگی و دنجی و خلوتی به پای اینجا نمی رسند بس که بی نظم و خر تو خر و شلوغند ....خلاصه که خواهر الان قرار شد تو این فرصت کمی که داریم فعلا همینجا یه خونه بخریم و بریم توش تا بعدا یا همینجا با یه خونه بهتر عوضش کنیم یا اینکه اگه خواستیم بریم تهران سر فرصت بگردیم یه خونه خوب پیدا کنیم و بخریم .....خب دیگه اینم از این اوضاع این روزای ما ...من دیگه برم الان پیمان اینام برمی گردند ! ....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

اینم چندتا عکس از اون خونه 

اینم عکس یه تیکه از قفسه کتابخونه من با کمد و کتاباش که بردیم و پس آوردیم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۰۸:۴۶
رها رهایی
جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ

خونه ای که شر شد !

سلااااااام سلاااااام سلااااام سلااااالم خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بین ما و مالک اون خونه ای که تو تهران اجاره کردیم اختلاف پیش اومده و همه چی بهم ریخته هی اون برا ما خط و نشون می کشه هی ما برا اون...خلاصه که شیر تو شیری شده که بیا و ببین!.. الان فرصت نیست بگم چی شده حالا بعدا می یام مفصل می نویسم! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۹:۱۱
رها رهایی
دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۹، ۰۵:۵۰ ب.ظ

بلاخره یه خونه فسقلی اجاره کردیم!

سلاااااااام سلاااااااااام سلااااااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده اینجورا از یه بنگاهی از نارمک تهران(سمت خونه مامان پیمان ) بهمون زنگ زدند که یه مورد خونه برای اجاره بهمون سپردن که همه اون چیزایی که شما می خواستیدو داره اگه هنوز خونه پیدا نکردید عصری ساعت شش تا هشت صاحبخونه بازدید می ده بیایید ببینیدش پیمان هم گفت که نه هنوز پیدا نکردیم خونه ای که می گید چند متره و رهن و اجاره اش چقدره و چه امکاناتی داره؟ یارو گفت که پنجاه متره، رهنش پنجاه میلیون اجاره اش هم ماهی سه میلیونه!خونه  توی میدان شماره ۹۲ نارمک که یکی از بهترین میدوناشه هست(نارمک صد تا میدون داره) فول امکاناته همه چی داره(آسانسور و انباری و پارکینگ و پکیج و پنجره دو جداره و دستشویی ایرانی و فرنگی و گاز رو میزی و ....) خونه شمالی و رو به آفتابه چهار تا تک واحده و خیلی توش خلوته تازه به جای یه پارکینگ دو تا پارکینگ سندی داره و می تونید دو تا ماشین توش بذارید ....پیمان هم گفت پس ما ساعت شش می یاییم خدمتتون که بریم ببینیمش اونم گفت منتظریم ...بعد از خداحافظی با اون پیمان بهم گفت جوجو ظاهرا این خونه مورد خوبیه بیا بعد از ظهر بریم ببینیمش فقط می تونی الان تا ساعت سه و نیم چهار که می ریم یه فسنجون درست کنی که داشته باشیم هم شب برگشتیم خونه بخوریم هم فردا که می خوام برم خونه مامان یه خرده براش ببرم؟ گفتم آره فسنجون زود می پزه تو اگه گردوهاشو برام آسیاب کنی من می ذارم زود بپزه گفت باشه تو بقیه کاراشو بکن من الان گردوهارو برات چرخ می کنم....خلاصه تا من پیازو این چیزاشو آماده کنم اونم گردوهارو برام چرخ کرد و دیگه گذاشتم که بپزه بعد اینکه جوش اومد کشیدمش پایین، دو تا چایی ریختم بردم که بخوریم پیمان گفت جوجو چایی رو خوردیم یه خرده بخوابیم چون صبح زود بلند شدم سرم یه خرده منگه نخوابم نمی تونم رانندگی کنم (صبح زود بلند شده بود با پیام رفته بودند نمایندگی ایرا.ن .خود.رو، سیم کشی ماشین پیام ایراد پیدا کرده بود اونو بدن درستش کنند، اونم تا ساعت ده و نیم طول کشیده بود اینم خسته شده بود) گفتم باشه و بعد از اینکه چاییمونو خوردیم رفتم دو تا بالش آوردم گذاشتیم زیر سرمون و گرفتیم تا ساعت دو اینجورا خوابیدیم بعدش بلند شدیم دیدم فسنجون هم پخته گذاشتمش کنار تا خنک بشه و رفتم یه خرده آرایش کردم و موهامو بستم تا اینکه سه و نیم غذارو که سرد شده بود گذاشتیم تو یخچال و لباس پوشیدیم و راه افتادیم سمت تهران چهار و نیم،پنج دیگه سمت نارمک بودیم ولی چون زود رسیده بودیم رفتیم یه دور تو تهرانپارس که همون اطراف نارمکه و یک ربعی تقریبا باهاش فاصله داره زدیم و پیمان یه سری هم به یکی از بنگاههای اونجا زد تا ببینه چیزی برا فروش دارند؟ که اونام دو تا آدرس داده بودند بهش و گفته بودند که فعلا برید از بیرون ساختمونارو ببینید اگه پسندیدید با صاحبخونه هاشون تماس می گیریم وقت بازدید براتون می ذاریم....ما هم رفتیم آدرسهارو پیدا کردیم و رفتیم دیدیمشون! یکیش یه خونه بیست واحدی توی یه کوچه بود که سه تا ساختمون بیست واحدی شبیه به خودشم اطرافش بودند که معلوم بود هر چهارتا نوسازند و همزمان ساخته شدند نماش قشنگ بود ولی خونه جنوبی و پشت به آفتاب بود(منظورم اینه که پشت به جنوب و رو به شمال بود و آفتاب نداشت به این جور خونه ها اینجا جنوبی می گن خونه هایی هم که رو به آفتابند بهشون می گن شمالی)...اون یکی هم یه خیابون با خونه اولیه فاصله داشت یه مجتمع صدو بیست و شش واحدی دو سال ساخت به اسم پار.سان بود که خیلی مدرن و شیک بود نماش کامپوزیت سفید بود و ویوش(چشم اندازش) هم پارکی به اسم پارک شیرود بود که درست روبروش بود یعنی در ساختمون به سمت پارک باز می شد و همه پنجره هاش هم رو به پارک بودند کلا ساختمون ویوی ابدی داشت(جلوش برای همیشه باز بود و قرار نبود ساختمونی جلوش ساخته بشه که بخواد کورش کنه) تازه ساختمون تو نبش بود و اون یکی سمتشم باز یه فضای سبز بود که پر دار و درخت و گل بود بود محله اش هم محله خلوت و آرومی بود و اون ور پارک هم مشرف به جنگلهای. سرخه. حصا.ر بود(به سمت دماوند) برا همین آب و هواشم خیلی خوب بود! من و پیمان ازش خیلی خوشمون اومد رفتیم تو با سرایه دارش حرف زدیم و یه خرده اطاعات ازش در مورد ساختمون گرفتیم یه گیشه سرایه داری داشت که سه تا سرایه دار پشتش نشسته بودند دو تا مرد و یه زن، در ورودی ساختمون هم یه در چوبی خوشگل با شیشه های طلایی آینه ای بود که وقتی ازش می اومدی تو وارد یه لابی خیلی بزرگ می شدی که شبیه لابی هتلهای پنج ،شش ستاره بود که یه سالن بزرگ آینه کاری با گچ بریهای خوشگل داشت که یه گوشه اش یه سری مبل خیلی خوشگل با یه سری میزای عسلی چیده شده بود که دو سه تا زن و دختر نشسته بودند با هم حرف می زدند...یه سری هم آسانسور با درهای خیلی خوشگل با طرحهای مختلف داشت که اطرافشون یه سری میزای تزئینی با گلدونهای خوشگل و صندلیهای پایه دار سلطنتی بود ... یه آکواریوم خیلی بزرگ هم (مثلا اندازه یه دیوار پهن) که توش انواع ماهیها و گیاههای آبزی با صدفها و تزئینات مختلف داشت درست وسط لابی بود که توش حبابهای خیلی خوشگلی جریان داشت که مثل ستاره های خوشگل و براق زیر نور لوسترهای بزرگ و قشنگی که از سقف لابی آویزون بود برق می زدند خلاصه که یه جای خیلی با کلاس و زیبا و تقریبا میشه گفت اشرافی بود...ساختمون سه تا بلوک چهل و دو واحدی بود که جمعا می شد صد و بیست و شش واحد که هر کدوم از توی لابی ورودی جدا و آسانسورهای نفر بر و بار بر جدا داشتند یارو سرایه داره میگفت که ساختمون خوب و آرومیه و همه اکثرا زوجند توش و زیاد بچه نداره و در کل صدو بیست و شش واحد شاید هفت یا هشت تا بچه باشه برا همین کلا خلوته و سر و صدایی توش نیست! می گفت همه جاشم دوربین داره و سرایداریش هم بیست و چهار ساعته است و کلا ورود و خروج کنترل میشه و امنیتش بالاست! یه هیات مدیره هفت هشت هفره هم داره که اداره اش می کنند و به مشکلاتش رسیدگی می کنند ... خلاصه جای بدی نیست ...بعد از حرف زدن با سرایه دار اومدیم بیرون و دوباره برگشتیم بنگاه و بهشون گفتیم که ما از ظاهر این خونه و محله اش خوشمون اومده و اگه میشه هماهنگ کنید که بریم داخلشم ببینیم که زنگ زدند به صاحبخونه اونم گفت که شماله و شب برمی گرده تهران و چون کارمند بانکه فردا تا ساعت دو سر کاره و می تونه بعد از ظهر بهمون وقت برای بازدید بده که اونم فردا تماس می گیره با بنگاه هماهنگ می کنه ما هم گفتیم باشه و بنگاهیه هم گفت که فردا ساعت بازدیدو بهتون خبر می دم ما هم تشکر کردیم و اومدیم بیرون ، دیگه ساعت حول و حوش شش بود راه افتادیم رفتیم نارمک و املاکیه رو پیدا کردیم و پیمان رفت تو و با کارشناس املاکشون که یه پسر بیست و پنج شش ساله به اسم آقای .شیرازی بود برگشت رفتیم خونه رو دیدیم همونجور که گفته بودند یه ساختمون چهار طبقه تک واحدی رو به آفتاب بود که توش خیلی تر تمیز بود و همه چی هم داشت خونه تک خواب بود و اتاق و آشپزخونه اش هر کدوم یه پنجره به سمت کوچه داشتند و از نظر نور عالی بود سرویس بهداشتی و حمومشم خوب و جادار و تر تمیز بود ته حمومشم یه اتاقک کوچولویی بود که یارو می گفت مثل یه انباری دم دستیه و می تونید وسایل اضافه تونو توش بذارید یه انباری دو سه متری هم ته پارکینگ داشت ، پارکینگشم همونجور که گفته بود اندازه دو تا ماشین جا داشت و خلاصه همون چیزی بود که ما دنبالش بودیم و نقصی از نظر ما نداشت اونجور هم که صاحبخونه اش می گفت تعداد افرادی هم که توش بودند شش نفر بیشتر نبودند که دو نفرشون(یه زن و شوهر) که می شدند مالک طبقه سوم گاهی می اومدن و می رفتند و اونجا ساکن نبودند چهار نفر دیگه هم که تو طبقه اول و دوم بودند ظاهرا دو تا مادر و دو تا دختر بودند(یعنی یه مادر و دختر تو طبقه اول و یه مادر و دختر دیگه هم تو طبقه دوم) می گفت ساختمون یه بچه بیشتر نداره و احتمالا یکی از اون دو تا دختر که می گفت بچه اند! ....بعد از اینکه خونه رو دیدیم با املاکیه اومدیم بیرون و تو خیابون قبل از سوار شدن به گل پسر به این نتیجه رسیدیم که خونه رو می خوایم به املاکی گفتیم و اونم زنگ زد به یارو صاحبخونه و گفت که مدارکتو وردار بیا برا نوشتن قرارداد اونم گفت باشه و ما سوار شدیم رفتیم بنگاه و ده دقیقه بعدشم یارو اومد و قراردادو نوشتند و آخر سرم بنگاهی یه تخفیف دویست هزار تومنی برامون از صاحبخونه گرفت و قرار شد به جای سه میلیون تومن، ماهی دو میلیون و هشتصد هزار تومن اجاره بدیم بلاخره قرارداد امضا شد و قرار شد بیستم یعنی پنج روز دیگه خونه رو به ما تحویل بدن و پیمان هم بیست میلیون از پنجاه میلیون پول پیشو براشون کارت کشید تا املاکی بتونه کد.رهگیر.ی بگیره سی میلیون بقیه رو هم قرار شد پنجشنبه انتقال بده به حساب یارو و جمعه بریم خونه رو تحویل بگیریم !حالا موقع نوشتن قرار داد یارو دو تا سند درآورد گذاشت جلو املاکی و گفت من همه چیزمو نصف به نصف به اسم خانومم زدم ما همه چیزمون تو زندگی همینجوریه چیز مخفی هم از هم نداریم خونه مون هم سه دانگش به اسم منه و سه دانگش به اسم خانوممه برا همین دو تا سند داریم بعد وسط پرانتزم گفت که البته خانومم مهریه نداره هاااااااااااااااا، اول ازدواجمون همه رو به من بخشیده ! می گفت علاوه بر خونه براش ماشینم خریدم!! ( منم تو دلم گفتم خوش به حال خانومت حداقل تو انقدری شعور داری که وقتی اون از مهریه اش بخاطر تو گذشته تو هم تو زندگی هواشو داشتی و به جاش یه چیزایی براش در نظر گرفتی و به اسمش کردی تا اگه روزی اتفاقی افتاد و تو نبودی اونم بیچاره بی خانه و کاشانه نمونه و نخواد از نو شروع کنه و به سختی بیفته! بلاخره مهریه پشتوانه یه زنه تا اگه روزی شوهرش نبود از دارایی شوهر به اندازه مهریه اش بهش برسه که بتونه رو پای خودش وایسته و محتاج کسی نشه )...بنگاهیه هم سندارو یه نگاه انداخت و به صاحبخونه گفت که چون شما دو تا سند دارید لازمه که خانومتونم تشریف بیارند پای قراردادو امضا کنند تا بعدا خدای نکرده موردی پیش نیاد اونم گفت باشه چشم فردا بعد از ظهر با هم می یاییم که اونم امضا کنه خیالتون از این نظر راحت باشه ... به پیمانم گفت شمام اصل شناسنامه تونو بیارید تا یه سری کپی برای داخل پرونده تون بگیریم اونم گفت باشه فردا می یارم خدمتتون(پیمان فقط کارت ملی همراهش بود شناسنامه نبرده بود)...بعد از این حرفا دیگه صاحبخونه بلند شد و رفت و ما هم بلندشدیم خداحافظی کردیم و اومدیم سوار گل پسر شدیم و تاختیم تا کرج! ساعت نه و نیم بود که رسیدیم خونه...من بعد عوض کردن لباسام سریع رفتم صورتمو شستم و اومدم تلویزیونو روشن کردم که قصه .های جزیره رو از کانال. نمایش ببینم و همزمان هم یه کته کوچولو درست کردم که با فسنجونی که ظهر پخته بودم بخوریم پیمان هم رفت دوش گرفت و اومد... اول نشستیم یه چایی خوردیم و بعدم کته پخت و سفره آوردیم و شاممونو خوردیم بعدشم پیمان نشست سریال نگاه کرد و منم یه خرده کتاب خوندم تو تبلت، از  غروبم یه سر درد بدی گرفته بودم که لحظه به لحظه بیشتر می شد، دیگه وسطا دیدم اصلا نمی تونم یه کلمه هم بخونم و حالم خیییییییییییلی بده علاوه بر سر درد یه سر گیجه خفیف هم داشتم شدت سر درده هم جوری بود که احساس می کردم گلاب به روتون می خوام بالا بیارم برا همین تبلتو خاموش کردم و گذاشتم کنار و همونجا کنار پیمان یه بالش گذاشتم زیر سرم و در حالیکه به پهلو دراز کشیده و سرمو بین دوتا دستهام گرفته بودم یه ساعتی خوابیدم البته نه اینکه کامل خوابم ببره هاااااا نه، در واقع بین خواب و بیداری بودم ساعت یک و نیم اینجورا بود چشامو باز کردم سرم یه خرده بهتر شده بود نگاه کردم دیدم پیمان هم همونجور که نشسته رو مبل خوابش برده و تلویزیون هم داره برا خودش جومونگو پخش می کنه، دیگه آروم زدم رو پای پیمانو بیدارش کردم گفتم پاشو خاموش کن بریم بخوابیم اونم بلند شد و خاموشش کرد رفت مسواک بزنه منم رفتم زیر چایی رو خاموش کردم، دیگه حسش نبود قوری رو بشورم همونجوری ولش کردم رو گاز و رفتم مسواک زدم و گرفتیم خوابیدیم...امروزم ساعت هفت و نیم پیمان مثل خروس پرید و بیدار شد و رفت چایی دم کرد و صبونه آماده کرد ساعت نه بود نشستیم صبونه خوردیم بهش گفتم آخه ما که امروز کاری نداشتیم که، واسه چی ساعت هفت و نیم بلند می شی آدمو بیدار می کنی نمی ذاری بخوابه من با اونهمه سر دردی که دیشب داشتم امروز احتیاج داشتم که بیشتر بخوابم و استراحت کنم سرم هنوز اون ته تهش درد می کنه اونم خندید و گفت آخه هوا که روشن میشه من دیگه خوابم نمی بره و باید بلند شم گفتم اینم از بدبختی منه دیگه همه چی تو دقیقا بر عکس من تنظیم شده که بشی ملکه عذاب من! اونم خندید و گفت بیا سرتو بوس کنم خوب بشه گفتم نمی خواد تو منو اذیت نکنی و صبح علی الطلوع از خواب بیدارم نکنی و بذاری درست و حسابی بخوابم انگار هزار بار سرمو بوس کردی...خلاصه همراه با غرهای من صبونه رو خوردیم و جمع کردیم! قرار بود بعد از ظهر دوباره بریم تهران و هم شناسنامه پیمان رو ببریم بدیم به بنگاه و هم اینکه بریم اون خونه خوشگله رو ببینیم...البته چون از قبل قرار بود امروز پیمان و پیام با هم برن خونه مامانش و فسنجونم که دیروز پخته بودم براش ببرند قرار شد که امروز من دیگه باهاش نرم تهران و خودش با پیام که رفت خونه مامانش شناسنامه رو ببره بده بنگاه و از اونورم اگه از بنگاه تهرانپارس برا دیدن اون خونه زنگ زدند بره با پیام ببیندش و اگه پسندید بهشون بگه که بعدا یه بارم با خانومم می یاییم می بینیم ولی دیشب که زنگ زد به پیام و بهش گفت که فردا ساعت ده بیا بریم خونه مامان بزرگ، پیام اولش گفت بذار من نیام کرونا زیاد شده و از این حرفها، پیمانم گفت تو نترس رعایت کنی مثل آدم، هیچی نمیشه فردا ده منتظرتم! اونم با اکراه گفت باشه و خداحافظی کرد ولی چند دقیقه بعدش زنگ زد و گفت بابا من یه خرده گلوم درد می کنه بذار من نیام و از این حرفها...بعدش یه خرده من من کرد و آخرش دید پیمان می گه نه حتما باید بیای بلاخره گفت که تست کرونای مامانش مثبت شده و کرو.نا گرفته حالا خودشم باید تو قرنطینه بمونه چون اونم مشکوک به کر.وناست! انگار زنه یه حالت سرما خوردگی داشته حالش خوب نبوده رفته دکتر اونم فرستاده ازش آزمایش کرو.نا گرفتند دیدند مثبته بعد فرستادنش عکس ریه گرفته دیدند ریه اش عفونت داره و آلوده شده! پیمانم گفت هیچی دیگه پس کلا بمون خونه راه نیفت اینور اونور تا ببینیم چی میشه می یای اونجا مامان رو هم مبتلا می کنی اونم پیره و دیگه هیچی!....خلاصه رفتنش با پیام کنسل شد و به من گفت زنگ می زنم به مامان می گم ناهار منتظرم نباشه بعد از ظهری با هم می ریم بنگاه و از اونجام اومدیم بیرون تو می شینی تو ماشین من می رم یه سر بهش می زنم و براش شیر و این چیزا می خرم و می دم می یام منم با اینکه دلم نمی خواست دوباره این راهو برم و بیام خستگی دیروز هنوز تو تنم بود ولی گفتم باشه باهات می یام ! منتها امروز املاکیه گفت معلوم نیست چه ساعتی بتونه با یارو صاحبخونه قرار بذاره که ما هم همزمان بریم بنگاه برا همین بهتره تا بعد از ظهر صبر کنیم تا باهامون تماس بگیره(یارو املاکیه فک می کرد ما خونمون همون نارمکه چون پیمان تو قرارداد آدرس خونه مامانشو گفت نوشتند برا همین می گفت عصری بهتون خبر می دم پنج دقیقه بیایید اینو امضا کنید برید نمی دونست که ما کرجیم و تا بخوایم برسیم اونجا باید کلی وقت صرف کنیم و دو ساعت قبلش باید بدونیم که سر ساعت اونجا باشیم) برا همین پیمان گفت بهتره من پاشم برم خونه مامان اونجا منتظر تماس اون بمونم زنگ که زد سریع پاشم برم امضا کنم بیام منم خوشحال شدم و گفتم آره اینجوری بهتره و منم می مونم خونه استراحت می کنم...خلاصه اینجوری شد که دیگه اون ساعت ده و نیم یازده راه افتاد رفت و من موندم ...از صبح همش هزار تا فکر ناجور کردم ...فکر می کردم نکنه سرگیجه و سر درد دیروز من هم از کرو.نا باشه پریروزم یه دل دردای بدی گرفته بودم ...آخه بدبختی اینجاست که جمعه(یعنی همین دو سه روز پیش ) من و پیمان با پیام رفتیم بهشت زهرا، سالگرد بابای پیمان بود و بعدشم کلی تو تهران دور زدیم و پنج شش ساعت قشنگ باهاش تو ماشین بودیم و یه بارم وسطای راه اومدیم پایین و وایستادیم حرف زدیم و میوه و آب و این چیزا خوردیم ... والله ما پدرمون در اومده انقدر که رعایت کردیم حالا انصاف نیست که یکی که رعایت نکرده بیاد مارو هم مریض کنه....خلاصه که خواهر خدا کنه ازش نگرفته باشیم!!!برامون دعا کنید! ...هر چند که بعدا با خودم فکر کردم هر چی خدا بخواد همون میشه و نباید آدم زیاد ذهنشو درگیر کنه و هی به خودش چیزای بدو تلقین کنه و درد و مرضو بکشونه سمت خودش!هر چی قسمت باشه همون میشه و بی خودی نباید خودمونو اذیت کنیم  ........خب دیگه خواهر اینم از ماجراهای دیروز و امروز ما ....منو ببخشید که سرتونو درد آوردم دیگه می رم که شمام استراحت کنید ...خیییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید مسائل بهداشتی رو هم خوب رعایت کنید و سعی کنید دور از مردم و با فاصله ازشون وایستید مثل ما هم بی احتیاطی نکنید تا ایشالا همیشه سالم بمونید از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

💥گلواژه💥
یکی از بهترین راه های پس زدن و متوقف کردن نگرانی « اعتماد کامل به مدیریت عالی خداوند در زندگی » و نیز «در زمان حال زندگی کردن» است. همیشه در زمانی که در آن به سر می برید زندگی کنید!
بیشتر نگرانی های ما در زندگی زمانی سراغ ما می آیند که به آینده ای که هنوز پیش نیامده فکر می کنیم آینده ای که ساخته ذهن ماست و خیلی وقتها قرار نیست هرگز اتفاق بیافتد!
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۹ ، ۱۷:۵۰
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۵۰ ب.ظ

سلطا.ن کتاب. ایران!!!

سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! همین الان پیمان و پیام رفتند تهران و منم گفتم بیام یه حالی از شما بپرسم و یه خرده بنویسم و برم! جونم براتون بگه که پیمان این هفته یکی دو روزشو در حال انجام کارای شهرداری و دارایی خونه بود تا بتونند آخر ماه سند بزنند دیگه دیروز کاراش تموم شد و حالا باید منتظر تماس محضر بمونند... یه روزم یادم نیست چند شنبه بود رفتیم تهران دنبال خونه برا اجاره گشتیم چند جارو دیدیم که هر کدوم یه سری مورد داشتند که نمی شد ازشون چشم پوشید برا همین نشد که اجاره شون کنیم  البته همزمان برای خرید هم یکی دو جارو دیدیم که خوب نبودند و خوشمون نیومد... دیگه به چندتا بنگاه سپردیم که اگه موردی مطابق سلیقه ما بهشون سپردند به ما خبر بدن تا بریم ببینیمشون، دیگه برگشتیم خونه ! یه روزم رفتیم نظر .آباد پیمان رفت شهرداری تا در مورد مجوز ساخت یه دوبلکس تو اون خونه ازشون سوال کنه منم یه سری کتاب داشتم(حدود چهل، پنجاه جلد) که در طول این سالها از این ایستگاههای مطالعه توی بانکها و ادارات و مترو و ترمینالها و...ورداشته بودم بخونمشون ولی نبرده بودم بذارم سر جاشون و همینجوری مونده بودند تو کتابخونه ام!حالا قانون اون ایستگاهها اینجوری بود که اگه کتابی رو بردید خوندید چنانچه ازش خوشتون اومد مبلغ پشت جلدشو به شماره حسابی که اونم پشت جلد درج شده بریزید و برا خودتون نگهش دارید ولی اگه خوندید و خواستید برش گردونید نمی خواد به اون ایستگاهی که ازش ورداشتید مراجعه کنید می تونید کتابو به هر ایستگاه مطالعه ای که بهتون نزدیکه بدید یا ببرید به نزدیکترین کتابخونه عمومی تحویلش بدید! حالا من نه مبلغشو تو این چندسال ریخته بودم به حسابشون، نه برده بودم تحویلشون داده بودم چند وقت پیش عذاب وجدان گرفتم و با خودم گفتم وردارم این کتابارو ببرم پس بدم ولی از اونجایی که خیلی از این ایستگاههای مطالعه دیگه جمع شده بود(بخاطر آدمایی مثل من که کتابارو برده بودند و پس نیاورده بودند) مجبور بودم ببرمشون و تحویل کتابخونه ها بدمشون و از اونجاییکه کتابخونه ها هم بخاطر کرونا تعطیل بودند همینجور تو صندوق عقب ماشین پیمان مونده بودند!دیگه پیمان که داشت می رفت شهرداری ماشینو گذاشت کنار یه پارکی که توی اون پارک یه کتابخونه عمومی بود (پارسال تابستون یه بار رفته بودم یه نگاه بهش انداخته بودم و تصمیم داشتم بعدا برم عضوش بشم) برا همین به پیمان گفتم حالا که تو داری می ری شهرداری بذار منم برم یه سر به این کتابخونه بزنم اگه باز بود این کتابارو ببرم بدم اونجا! اونم گفت باشه برو و رفت کیسه کتابارو از صندوق عقب آورد و داد دستم و خودش رفت شهرداری و منم راه افتادم به سمت کتابخونه، رفتم تو و با مسئولش حرف زدم و توضیح دادم که این کتابا قضیه اش چیه و چند ساله که خونه ما بوده! (چون اولش فکر کرد کتابا اهدائیه و می خوام به کتابخونه هدیه شون کنم) بعد از اینکه ماجرارو فهمید کلی بهم خندید و گفت خسته نباشی وااااااااااااااااااااااقعاااااااااااااااااا! ما یکی دو تا کتابخون مثل شما داشته باشیم که کتابارو اینجوری تو خونه هاشون دپو کنند نسل هر چی کتابه تو این مملکت ورمی افته منم کلی خندیدم و گفتم فک کردید سلطان.کتاب .ایران کیه؟منم دیگه! اونای دیگه سکه و ارز و غیره رو دپو می کردند اسمشون شد سلطان.سکه و سلطان.ارز و سلطان غیره... منم دیدم سلطا.ن همه چی تو این مملکت داریم یه سلطان.کتاب این وسط کمه، دیگه رفتم دنبالش! اونم بیچاره غش کرده بود، دیگه یه خرده باهم خندیدیم و آخرش گفت شما که انقدر کتاب دوست و کتابخونید چرا من شمارو تو کتابخونه ندیدم گفتم برا اینکه ما خونمون اینجا نیست ما کرجیم از پارسال یه خونه ویلایی اینجا تو خیابون.تهران خریدیم هر ازگاهی می آییم اینجا یه سر می زنیم اونم گفت خیابون تهران جای خوبیه و شمال شهر حساب میشه اگه پارسال خریدید لابد خییییییییییییییییییییییلی خوب خریدید الان قیمتها دو برابر شده منم گفتم آااااااااره پارسال ما اونجارو چهارصد میلیون خریدیم (البته دقیقش سیصدو هفتاد و پنج میلیونه) ولی الان شده هشتصد، نهصد میلیون ! گفت آااااااااااااره قیمتها خیلی افتضاح شده شما خیلی خوووووووووووووب خریدید... خلاصه یه خرده در مورد قیمتها و این چیزا حرف زدیم و حرفامون که تموم شد خواستم خداحافظی کنم گفت شما خیلی کتابخونید و حیفه اینجا عضو نباشید بیایید اینجام عضو بشید گفتم اتفاقا همین الان می خواستم عضو بشم ولی مدارک همرام نیست ایشالا هفته دیگه می یام خدمتتون اونم گفت خدمت از ماست و دیگه خداحافظی کردم و اومدم بیرون،رفتم کنار گل پسر دیدم پیمان هنوز نیومده !اول خواستم پیاده تا شهرداری برم ولی بعدا با خودم گفتم ولش کن اونجام پر آدمه خطرناکه(از نظر ابتلا به کرو.نا) تازه جدیدا اداره ها بدون ماسکم راه نمی دن منم ماسک همراه نیست بهتره بشینم همینجا رو نیمکتهای پارکو یه خرده از هوای خنک اینجا لذت ببرم تا پیمانم بیاد! دیگه نشستم تو خنکای درختای پارک و اول یه خرده کتاب صوتی گوش دادم (کتاب تجسم.خلاق شاکتی.گواین رو که هفته پیش از اینترنت دانلود کرده بودم خیلییییییییییییییلی کتاب خوبیه در واقع یکی از کتابای پر فروش دنیا بوده که به ساده ترین شکل ممکن راههای مختلف تجسم کردن رو یاد آدم میده که تو رسیدن به رویاها و آرزوها تاثیر زیادی داره و معجزاتی می کنه که نگووووووو!) بعد از اونم یه زنگ به آستارا زدم و در مورد مدارکم باهاشون حرف زدم از اون موقع تا حالا دانشگاه آستارا پرونده منو پس نفرستاده به دانشگاه خودمون! کارشناس رشتمون می گفت که چندین بارم براشون نامه فرستادیم ولی ترتیب اثر ندادند، زنگ که زدم گفتند که هیچ نامه ای دریافت نکردند که بخوان مدارکو عودت بدن کارشناس رشته مونم گفت که دوباره بهشون نامه میدم اونام گفتند به محض رسیدن نامه حتما مدارکمو به آدرس دانشگاه پست می کنند ...بعد از حرف زدن با دو تا دانشگاه، دیگه پیمان اومد و سوار شدیم رفتیم خونه، من طبق معمول چایی دم کردم و گلای تو پاسیو رو آب دادم ( خانم صادقی اینارو ) پیمانم رفت از سر کوچه بربری بگیره بیاد صبونه بخوریم(تو خونه نخورده بودیم) تازه از آب دادن به گلا فارغ شده بودم ولباسامو درآورده بودم لباسای خونه رو پوشیده بودم که پیمان زنگ زد جوجو سریع لباساتو بپوش از شهرداری اومدند خونه رو ببینند دم درند( پیمان که رفته بود در مورد مجوز حرف بزنه گفته بودند کارشناسمونو می فرستیم بیاد خونه رو ببینه و نظر بده ) خلاصه دوباره سریع لباس پوشیدم و تا روسریمو سرم کردم پیمانم با کلید درو باز کرد و همراه دو نفر اومد تو...دیگه اون دو نفر اومدند و خونه رو دیدند و نظرشونو دادند و رفتند ما هم نشستیم صبونه خوردیم و سر صبونه پیمان گفت جوجو اینارو کارمند شهرداری اونجا که داشت پرونده این خونه رو بررسی می کرد بهم معرفی کرد گفت که دفتر مهندسیشون تو کوچه بغل شهرداریه و تو شهرداری هم خرشون خیلی میره و به قول معروف پارتی کلفت اونجا دارند و پول می گیرند و صفر تا صد کارو بی دردسر برات انجام میدن از مجوز گرفته تا نقشه ساختمون و پایان کار و خلاصه همه چی، می خوام بعد صبونه برم دفترشون یه قرار داد امضا کنم و کارو بدم به اینا، نظرشونم اینه که به جای گرفتن مجوز برا ساخت یه ساختمون دوبلکس بهتره مجوز ساخت یه آپارتمان سه طبقه بصورت تک واحد با یه طبقه پارکینگ بگیریم چون اینجوری به نفعه و به جای یه خونه در واقع سه تا خونه می تونیم بسازیم و یه روزی هم اگه خواستیم بفروشیم بهتر می خرنش منم گفتم خب اینا چقدر می گیرن که اینکارارو بکنند؟ گفت نمی دونم در این مورد باهاشون حرف نزدم ولی فک نمی کنم خیلی بگیرند گفتم خب تو به جای اینکه هول هولکی بری اون قراردادو امضا کنی اول برو بشین باهاشون در مورد این چیزا دقیق حرف بزن و در مورد همه چیش بپرس و همه ابعاد قضیه رو بسنج بعد ببین می صرفه بدی کارتو اینا انجام بدن یا نه!؟ الان می ری بدون پرس و جو و همینجوری یه چیزی رو امضا می کنی فردام اونا هر مبلغی بگند چون قرار داد بستی مجبوری بدی و نمی تونی اعتراض کنی ولی الان حق انتخاب داری اگه دیدی مبلغی که می خوان بگیرند به نفعت نیست می تونی قبول نکنی به قول معروف جنگ اول به از صلح آخر!...بعدشم دقیق بپرس ببین اینا کارشون چه جوریه و چقدر حرفشون تو شهرداری اعتبار داره نیان الکی بگن هر جور که تو دلت می خواد بساز ما برات مجوز می گیریم(دو نفری که اومدند نگاه کردند این حرفو زدند) اولش بخاطر پول اینجوری بگن و آخر سرم شهرداری بیاد بگه چرا اینجوری ساختید و باید تخریب بشه و از این حرفها...اونم گفت راست می گی بهتره برای امضای قرارداد عجله نکنم و یه خرده تحقیق کنیم بعد، گفتم آره درستش اینه چون به اینا اعتمادی نیست یهو دیدی نپرسیده می ری چیزی رو امضا می کنی و آخر سرم میگن پونصد میلیونم باید به ما بدی... اونم گفت راست می گی من فکر اینجاشو نکرده بودم تو دلم به حرفش خندیدم چون یاد اول آشنایی مون افتادم باورتون نمیشه دو روز نبود که با من تو اینترنت آشنا شده بود(دقیقا دو روزااااا نه بیشتر!) برگشت بهم ایمیل داد «بیا با هم زندگی کنیم »(یعنی بیا باهم ازدواج کنیم) در حالی که اصلا نه شناختی رو من داشت نه حتی عکسمو دیده بود که ببینه اصلا چه شکلی ام نه حتی صدامو شنیده بود! منم شاخ درآورده بودم از تعجب! با خودم گفتم حالام دقیقا داره همون رفتارو می کنه حالا در مورد من واااااااااااااااااااااقعا شانس آورد(یه خرده خودمو تحویل بگیرم!😃) ولی اون یه بار بود بعید می دونم تو این دوره زمونه آدم بی گدار به آب بزنه و از این شانسها بیاره!...خلاصه قرار شد بعد از ظهر ساعت پنج که اونا دفترشونو باز کردند بره در مورد همه چی باهاشون حرف بزنه و بعد تصمیم بگیره...یکی دو ساعت بعد از اینکه این حرفارو زدیم پیمان بهم گفت جوجو بعد از ظهری با من بیا بریم تو هم باهاشون حرف بزن تو خوب حرف می زنی همه چیشو خودت دقیق ازشون بپرس منم اول گفتم دیگه خودت بپرس دیگه، من واسه چی بیام؟ ...ولی بعد گفتم باشه باهات می یام......بعد از این حرفا اون رفت یه خرده باغچه آب داد و منم رفتم تو حیاط خلوت و یه خرده گلا و گوجه هارو نگاه کردم و دیدم یکی از بوته ها یه گوجه کوچولو داده خوشحال شدم و رفتم موبایلمو آوردم و ازش عکس گرفتم آخه اولین گوجه ای بود که داده بود نمی دونم چرا با اینکه بوته ها گل زیاد دادن ولی هیچکدومشون تبدیل به گوجه نشدند الا این یکی(حالا عکسشو براتون می ذارم)..بعد از اینکه یه خرده با گوجه ها ور رفتم و با شلنگ یه مقدار آبشون دادم برگشتم تو و پیمان هم اومد رفتیم تو اتاق بزرگه که موکت انداختیم دو تا بالش گذاشتیم زیر سرمون و گرفتیم یکی دو ساعتی خوابیدیم از چهارشنبه اون هفته خاله پری تشریفشو آورده بود و انقدر گلاب به روتون خون از دست داده بودم که بدنم بی رمق بود و همش احساس خستگی می کردم و دوست داشتم فقط بیفتم یه جا و بخوابم نمی دونم چرا خاله پری  ایندفعه به جای سه روز هفت روز موند و پدر منو درآورد تا اینکه بلاخره رفت تا حالا هیچوقت سه روز بیشتر نمونده بود ولی ایندفعه خیلی طول کشید جوری که چشام انقدر گود افتاده که خودم تعجب می کنم دو روزم بالای چشام بدجور باد کرده بودو سر درد بدی داشتم هر چند که بادش هنوزم هست ولی سرم بهتر شده! فک کنم هوا که گرمتر میشه بدن من قاطی می کنه پارسال تابستونم یه بار اینجوری شده بودم ...خلاصه یکی دو ساعتی خوابیدیم و پنج پیمان بلند شد و گفت جوجو پاشو بریم اینا دیگه الان اومدن منم انقدررررررررررررررر خواب آلو بودم که نای حرکت کردن نداشتم گفتم نمیشه خودت بری حرف بزنی من دیگه نیام؟ اونم یه خرده فکر کرد و گفت باشه خودم می رم بهش گفتم پس کلیدو ببر برگشتنی خودت درو باز کن من می خوام بازم بخوابم دیگه منو بیدار نکن گفت باشه می برم و لباس پوشید و رفت و منم گرفتم یه ساعتی دوباره خوابیدم بعد از یه ساعت به زور بلند شدم و رفتم زیر کتری رو روشن کردم و گوشیمم تو هال بود سایلنتش کرده بودم صدای اونم باز کردم  یه خرده که خوابم پرید یه زنگ به پیمان زدم گفت دارم می یام سر راه رفتم پیش یه الکتریکی که بیاد برق کولرو وصل کنه بتونیم روشنش کنیم گفته نیم ساعت دیگه می یاد الان دارم برمی گردم خونه! گفتم باشه بیا! (پیمان یه پنکه از این ایستاده ها از خونه مامانش آورده بود اونجا، ولی نیست که هوا خیلی گرم شده اون دیگه جواب نمی داد و باید دیگه کولرو روشن می کردیم ولی قبل عید بخاطر اینکه قرار بود بدیم اونجارو نقاشی کنند همه کلید پریزارو داده بودیم سیم کش باز کرده بود برق کولرم قطع شده بود برا همین نمی تونستیم روشنش کنیم ) ...یه ربع بعدش پیمان اومد و همونموقع هم برقکاره رسید و من رفتم تو اتاق و درو بستم اونم اومد برقو وصل کرد و کولرو روشن کرد امتحان کرد و تحویل داد و رفت، منم از اتاق اومدم بیرون و یه چایی ریختم نشستیم هم چایی خوردیم و هم حرف زدیم پیمان می گفت یارو گفته برا خودشون چهارده میلیون می گیرند و با پول مجوزی که شهرداری می گیره و اونم هشت میلیونه، میشه در کل بیست و دو میلیون، می گفت قرار دادو امضا کردم و قرار شده شنبه از فضای سبز بیان خونه رو بازرسی کنند تا بعدا اینا برن کارای دیگه شونو بکنند مهرشون هم قانونیه و مورد تایید نظام مهندسی و شهرداریه و از این حرفها....خلاصه این خونه هم تکلیفش مشخص شد و دیگه ایشالا بعد از عید شروع می کنیم به ساختنش و دیگه ببینیم چی پیش می یاد ...بعد از این حرفها یه خرده میوه خوردیم و یه خرده هم جمع و جور کردیم و ساعت ده دیگه راه افتادیم سمت کرج، تو راه هم توی اتوبان یه کامیون با بار گچ و سیمان کج کرده بود کلی موندیم تو ترافیک و تا اینکه یازده و نیم رسیدیم خونه، تو خونه هم یه خرده تلوزیون و این چیزا نگاه کردیم و ساعت دو هم گرفتیم خوابیدیم... دیروزم خونه بودیم و کار خاصی انجام ندادیم فقط من یه ماکارونی درست کردم که امروز پیمان ببره خونه مامانش پیمانم رفت یه خرده نون و و میوه و این چیزا گرفت و اومد...امروزم که اون ساعت نه و نیم با پیام رفت و منم بعد از اینکه ساعت ده نشستم قصه های.جزیره رو نگاه کردم اومدم خدمتتون و اینارو براتون نوشتم الانم غذا گرم کردم که ناهار بخورم ( یه خرده قرمه سبزی از دیروز داشتیم) یه خرده هم پای مرغ پخته تو فریزر داشتیم گذاشتم یخش وا بشه تا بعد از ظهر گرمش کنم بخورم شاید یه خرده تقویت بشم از وقتی خاله پری اومده خیلی ضعیف شدم از جام بلند که می شم سرم گیج میره...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از قصه زندگی ما تو این چند روز ....دیگه من برم ناهارمو بخورم شمام برید به کارتون برسید راستی خیییییییییییییییییییلی اینروزا مواظب خودتون باشید کرو.نا دوباره عود کرده و اوضاع اونورا هم قرمز شده حتما بیرون که می رید ماسک بزنید و دستکش دستتون کنید از مردمم تا می تونید فاصله بگیرید و بهشون نزدیک نشید خونه هم که می یایید حتما دستاتونو خوب بشورید و همه چیو ضد عفونی کنید قبل از خوردن هر چیزی هم حتی اگه دستاتونو به جایی نزدید بازم بشورید و بعدا بخورید تا خدای نکرده مریض نشید که خیییییییییییییلی خطرناکه خلاصه که خیییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید.....ایشالا که همیشه سلامت باشید ....خب من دیگه رفتم یادتون باشه که یه عااااااااااااااااااااااااااالمه دوستتون دارم و انقدرررررررررررررررررررررررررررررررر ماهید که هیچ ماهی نمی تونه جای شمارو تو دلم بگیره! از دور صورت ماهتونو می بوسم بووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
دوباره حالمان خوب می شود
دوباره بلند بلند و بدون ترس خواهیم خندید
دوباره همدیگر را در آغوش میگیرم
دوباره دست در دست هم خیابان های شهر را بدون ترس قدم خواهیم زد
دوباره بر گونه های همدیگر بوسه خواهیم زد
دوباره نه از پشت تلفن و از فاصله دور،از نزدیک و رو در رو احوال همدیگر را خواهیم پرسید اما،
اما باید یادمان بماند که دوباره مثل همین روزها حواسمان بیشتر به عزیزهایمان در زندگی باشد
دوستشان داشته باشیم
بیشتر وقتمان را با آنها بگذرانیم
باید بدانیم که زندگی چقدر کوتاه است و 
می تواند حسرت یک خنده بی دلیل ،یک بوسه ساده،یک دست گرفتن و قدم زدن با آرامش و یک دوست داشتن بی منت را از ما بگیرد.

 

اینم عکس اولین گوجه ما

 

راستی یه چندتا جمله به بالای عکس اون پماده توی پست «پماد نازنین» اضافه کردم لطفا یه نگاهی بهش بندازید ! یه چیزایی در مورد عوارض احتمالی این پماده که بهتره بهش توجه بشه!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۰
رها رهایی
يكشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۶ ب.ظ

سومین مرد واقعی که تو عمرم دیدم!

سلاااااااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان صبح ساعت ده با پیام رفتند تهران و منم بعد از اینکه یه خرده میوه شستم گذاشتم تو یخچال که شب بخوریم اومدم نشستم یه فیلم سینمایی خارجی می داد در مورد رباتها بود اسمش الان یادم نیست یه خرده اونو نگاه کردم که وسطش معصومه زنگ زد بهم که من همین الان از خونه اومدم بیرون و دارم می رم یه خرده خیابون گردی کنم و قدم بزنم اکبری تو خونه منتظر تماس توئه و بهش زنگ بزن باهاش حرف بزن(چند روز پیشا اکبری به معصومه گفته بود من یه بار دیگه می خوام با مهناز خانوم در مورد رابطه مون و مشکلاتش حرف بزنم اگه میشه باهاش هماهنگ کن اونم به من گفت و منم با اینکه از دفعه قبل خیلی خاطره خوشی از این قضیه نداشتم بازم بر خلاف میلم گفتم بذار یه روز که تو خونه تنها بودم بهت خبر می دم، دیگه پیمان قرار شد امروز بره تهران و منم دیروز پریروز به مسی گفتم که یکشنبه تنها که شدم بهت خبر می دم برا همین امروز پیمان که رفت بهش اس ام اس دادم و گفتم هر وقت بگید من حاضرم مناظره کنم(خخخخخخخ) اونم گفت من می رم بیرون که این بتونه راحت حرفاشو به تو بزنه راه که افتادم بهت زنگ می زنم ) ... خلاصه زنگ زد و گفت من دارم می رم بیرون بهش زنگ بزن منم اول سه تا آیه الکرسی خوندم و از خدا کمک خواستم و بعد رفتم سراغ تلفن و شماره خونه اکبری رو گرفتم و شروع کردیم به حرف زدن یه، یه ساعتی حرف زدیم و اون از مشکلاتشون گفت و از ادا اصولهایی که معصومه در می یاره حرف زد و خلاصه بعد از اینکه کلی نالید از دست معصومه دو تا چیزو به من گفت که در موردشون با معصومه حرف بزنم و باهاش اتمام حجت کنم که اگه قبول کرد رابطه شونو ادامه بدن وگرنه سی تیر برای همیشه از هم جدا بشن منم گفتم باشه و بعد از اینکه باهاش خداحافظی کردم اون دوتا چیزو زنگ زدم به معصومه گفتم و یه ده دقیقه ای هم با اون حرف زدم و بعد ده دقیقه اون رفت که بره خونه پیش اکبری و منم اومدم یه زنگ به پیمان زدم و بعدش اومدم نشستم تازه صبونه خوردم (یه خرده نون و پنیر با چایی شیرین) بعدش ساعت دو نشستم برنامه .کتاب.بازو نگاه کردم و کلی کیف کردم( خییییییییییییییییییییییییییییییلی این برنامه رو دوست دارم سروش.صحت واااااااااااااااااااااااااااااااااقعا آدم با سواد و اهل مطالعه ایه و من لذت می برم از طرز نگاهش و طریقه حرف زدنش با مهموناش و همچنین از بعضی از مهمونهایی که می یارند خیلی خوشم می یاد و خیلی چیزا تا حالا ازشون یاد گرفتم مخصوصا یه کارشناس زن دارند که در مورد کتاب برای کودکان حرف می زنه که من عاشقشم خانم .مصطفی. زاده!) بعد از کتاب.بازم یه چایی برا خودم ریختم و آوردم گفتم بیام بشینم یه خرده برا شما بنویسم! امروز همونجور که قبلا بهتون قول داده بودم می خوام در مورد معصومه و اکبری حرف بزنم ...جونم براتون بگه که من قبلا که فقط با معصومه مراوده داشتم و شناختی از اکبری نداشتم همش از دست اکبری ناراحت بودم که این مرتیکه چرا این دختره رو سر کار گذاشته و عقدش نمی کنه و چرا داره این ظلمو در حق اون می کنه ولی دفعه قبل که یک ساعتی با اکبری حرف زدم فهمیدم که معصومه هم اعجوبه ایه برا خودش و توی این مدت چه کارها که نکرده و چه حرفا که نزده و چه جونی از این پیرمرده به لبش نرسونده برا همین از اون به بعد به این نتیجه رسیدم که پیرمرده حق داره و اصلا من به جای اون بودم تا عمر داشتم به همچین آدمی نگاه نمی کردم چه برسه به اینکه بخوام عقدش کنم حالا برا اینکه شمام توجیه بشید که چرا الان اینجوری دارم فکر می کنم چند مورد از حرفایی که ا.کبری در مورد معصومه بهم زده رو بهتون می گم تا خودتون قضاوت کنید که اگه جای اکبری بودید چیکار می کردید؟! البته اینایی که می گم گزیده ای از حرفای اکبریه هااااااااا، همش نیست همشو بخوام اینجا بنویسیم بازم گردنم به باد فنا می ره و تا دو هفته نباید تکونش بدم برا همین مجبورم مختصر و مفید بنویسم و فکر می کنم همینقدرش کافیه تا همه چی دستتون بیاد...خب بریم سر اصل مطلب...بزرگترین مشکل اکبری با معصومه سر دختراشه اکبری دو تا دختر و یه پسر داره که پسرش همونجور که قبلا گفتم آمریکائه و ایران نیست و تو این چهار سال که اکبری و مسی با هم بودند فقط دوبار در حد یکی دو هفته اومده ایران! اما دختراش جفتشونم تو کرجند دختر کوچیکه اش هم سن منه و ازدواج کرده و تو خونه شوهرش که تو همون گوهر دشت یکی دو تا خیابون بالاتر از خونه اکبریه زندگی می کنه ولی دختر بزرگه اش که من نمی دونم دقیقا چند سالشه مجرده ولی چون کارمند یه اداره ایه (اونم دقیقا نمی دونم چه اداره ای) برا خودش خونه زندگی جدا داره یعنی سالهاست برا خودش خونه خریده و یه سال قبل از اومدن مسی یعنی از پنج شش سال پیش رفته تو خونه خودش و داره تنها زندگی می کنه(اونم تو همون گوهر دشته حالا کجاشه نمی دونم؟!....گوهر دشت یه محله خیلی با کلاس و پولدار نشین کرجه در واقع یکی از بهترین و تاپترین محله های کرجه!) ....خلاصه این دو تا دختر تو خونه آقای اکبری نیستند که بخوان مزاحم اکبری و مسی بشند فقط هفته ای یه بار در حد چند ساعت می یان یه سر به باباشون می زنند و می رند یعنی حتی شبم خونه باباشون نمی مونند اکبری می گفت معصومه با این حد از اومدن اونا هم به خونه باباشونم مشکل داره میگه اینا واسه چی می یان اینجا مگه خودشون خونه زندگی ندارند میگه منم می گم اینا دخترای منند من هر چقدر هم به اینا محبت کنم بازم کم کردم مگه دختر جایی به غیر از خونه پدرش داره که بخواد بره؟ چشم امید اونا و تکیه گاهشون تو زندگی فقط منم دیگه ، به جز من کیو دارند؟ مادرشون که مرده برادرشونم اونور دنیاست، دیگه هفته ای یه بارم نخوان بیان اینجا پس کجا برند؟ ولی مسی میگه که نه اونا می خوان با اومدنشون بین من و تو جدایی بندازند برا همین انقدرررررررررررررررر چسبیدن به تو! میگه خیلی وقتا همون یه روز تو هفته هم اون یکی دو ساعتی که می خوان بیان به من سر بزنند بهم که زنگ می زنند می پرسند بابا خونه ای بیاییم ببینیمت؟ تا معصومه می فهمه اخماش میره تو هم و میگه نه بگو تا من اینجام اونا نیان اینجا! منم خیلی وقتا به بیچاره ها گفتم فعلا نیایید ولی خودم خیلی ناراحت شدم چون با خودم گفتم اینجا نیان پس کجا برن؟ می گفت الان هفته ای یه بارشون شده چند هفته یه بار بازم تا می خوان بیان این میگه مگه نگفتم تا من اینجام به اونا بگو نیان اگه می خوان بیان منو ببر بذار فردیس بعدش خودت بیا بشین ور دلشون، می گفت منم مجبور می شم برا اینکه اونام ناراحت نشن هر از گاهی که اونا می یان اینو ببرم بذارم خونه اش تو فردیس تا بیان و برن تا دوباره برم بیارمش این کارم که می کنم ناراحت میشه میگه چرا تو بخاطر اونا منو می بری میذاری اونجا ...و خلاصه نمی دونم به کدوم سازش برقصم میگم بمون بذار اونام بیان میگه من نمی خوام ببینمشون منو ببر خونه خودم وقتی می برمش هم میگه تو چرا بخاطر اونا منو می بری فردیس ... هر دو حرفم خودش می زنه نمی دونم کلا چیکار باید بکنم انصافم نیست که من بچه هامو بخاطر این از خودم برونم وجدانم اجازه نمیده این کارو بکنم یعنی هیچ پدری اینکارو نمی کنه که من بیام بکنم ...از اینا گذشته تو ایام کرونا شوهر دختر کوچیکم بیکار شده بود یه کافی شاپ داره که درآمدش از اون طریقه کرونا که اومد یکی دوماهی کافی شاپ اینارو بستند یه شب من رفتم بهشون سر زدم و کارت بانکیمو بردم گذاشتم پیش دامادم و گفتم بابا جون الان اوضاع همه خرابه و اکثر کارها مثل کار تو تعطیل شده کارت من پیشت باشه هر وقت لازم داشتی ازش استفاده کن اونم تشکر کرد و به رسم ادب کارتمو پیشش نگه داشت ولی بعد از یه مدت کارتمو بهم پس داد بدون اینکه ریالی ازش استفاده کرده باشه کلی هم ازم تشکر کرد معصومه که موقع پس دادن کارته فهمید من اینکارو کردم نمی دونید چقدرررررررررررررررر ناراحت شد که اولا چرا این کارو کردی به ما چه؟ ثانیا چرا به من نگفتی و این کارو کردی خلاصه که دماری از روزگار من درآورد بخاطر اون کار که بیا و ببین! حتی یه بارم دست برادر خود معصومه خالی بود من بدون اینکه معصومه بفمهمه یه پولی کمکش کردم بعد مدتها برادره به معصومه گفته بود که آقای اکبری خیلی آقای خوبیه و فلان زمان فلان قدر به من کمک کرد و دست منو گرفت یه بارم چکم به مشکل خورده بود دنبال کاراش رفت و خیلی دوندگی کرد تا مشکل منو حل کرد می گفت معصومه اینارو که فهمیده بود به جای اینکه بابت این کارها از من تشکر کنه گیر داده بود که تو چرا مخفی کاری می کنی؟ چرا اینارو از من قایم کردی!؟ چرا با من رو راست نیستی...یعنی قدر شناسی تو کارش نیست هیچ، تازه از خوبیهای آدمم برداشتهای خیلی بدی می کنه ! می گفت یه مدت هم گیر داده بود به عکس خانومم که فوت کرده که چرا عکسش رو دیواره اونو باید ورش داری می گفت بهش می گفتم صبر کن اینو دخترام زدند رو دیوار من اگه بلافاصله با ورود تو اینارو از رو دیوار جمع کنم اونا نسبت به تو دید منفی پیدا می کنند بذار آروم آروم این کارو بکنم تا کم کم جا بیفته اونام جبهه نگیرند مقابل تو..می گفت من عکسهای بزرگو جمع کردم و عکسهای کوچیکی ازش رو میز گذاشتم تا کم کم بتونم بدون اینکه دخترام دلگیر بشن و تقصیرو گردن مسی بندازند این عکسارو کلا جمع کنم ...ولی مگه مسی می فهمید می گفت تو از دخترات مثل چی می ترسی ازشون حساب می بری برا همین این عکسارو یه دفعه جمع نمی کنی تمومش کنی ! ...یا روزی که پسرم بعد از چندین سال داشت می اومد ایران یه روز دختر کوچیکم با خوشحالی اومد خونه ما یه قاب عکس از پسرم و عروسم و نوه ام با خودش آورده بود گذاشت رو شومینه گفت بابا بذار عکس داداشو بذارم اینجا اومد ببینه خوشحال بشه می گفت بعد از اینکه اون رفت مسی یک بلایی سر من آورد که نگوووووووو گفت اون بی جا کرده عکس پسرتو عروستو سر خود آورده گذاشته اینجا، دوست داره برادرشو خوشحال کنه عکسشو ببره بذاره رو شومینه خونه خودش اونم بیاد اونجا ببینه چرا آورده گذاشته اینجا...یا می گفت اونموقع که پسرم و عروسم اومدند ایران چون بچه کوچیک داشتند مسی هم وسواسیه و همش نگران این بود که بچه اونا رو فرش خراب کاری کنه رفتند خونه دختر بزرگم که مجرده و تا ایران بودند اونجا بودند و هفته ای یکی دو بار می اومدن یه سر به ما می زدند و می رفتند مسی گیر داده بود که چرا اونا رفتند اونجا؟ چرا نیومدند اینجا؟!....یا می گفت چند روز پیش عروسی دختر یکی از دوستان خانوادگیمون بود من به مسی گفتم آماده شو اگه می خوای بری آرایشگاه یا لباس و این چیزا بخری بخر که پنجشنبه می خوایم بریم عروسی دختر آقای چیت.ساز گفت نه من نمی یام خوشم نمی یاد میگه منم چیزی نگفتم بعدا یکی دو روز مونده به عروسی دوباره بهش گفتم فکراتو بکن اگه می یای با من بیا اگه نمی یای من به سمانه بگم باهام بیاد(دختر کوچیکش اسمش سمانه است بزرگه رو نمی دونم چیه) می گفت برگشته به من میگه سمانه خودش شوهر داره چرا با شوهرش نمی ره؟ نکنه می خواد بین ما جدایی بندازه که همش چسبیده به ما، من رسم شمارونمی فهمم شما زن داری می خوای با دخترت بری سمانه شوهر داره می خواد با تو بره اصلا معلوم نیست کی شوهر کیه کی زن کیه!؟ ....خلاصه که خواهر یک اعجوبه ایه این معصومه که لنگه نداره پدر پیرمرد بیچاره رو درآورده تازه این یک از هزار اون چیزیه که اکبری برا من تعریف کرده همشو بگم کلا خودتون از طرف اکبری می رید سه طلاقش می کنید این آدمو... دفعه قبل که به من گفته بود با اکبری حرف بزنم بهش گفتم آقای اکبر.ی مسی گله داره که شما به دختراتون انقدری که توجه دارید به مسی ندارید و این قضیه مسی رو اذیت می کنه گفت به جون دو تا دخترام اگه من همچین کاری کرده باشم!؟ خدای من بالا سرم شاهده که من اگه یه بار به دخترام توجه کرده باشم دو بار و دو برابر به مسی توجه کردم گفت بذارین با دو تا مثال ساده قضیه رو روشن کنم من روز تولد دخترام یکی پونصد هزار تومن بهشون کادو دادم ولی روز تولد مسی دو میلیون تومن بهش کادو دادم گفتم فکر نکنه من براش ارزشی قائل نیستم یا اگه دخترامو یه بار بردم رستوران شامی ناهاری بهشون دادم به جاش معصومه رو دوبار بردم با خودم گفتم من در مقابل این دختر مسئولم این دختر پدر نداره اگه یه بار به عنوان شوهر بردمش رستوران یه بارم دوباره به عنوان پدر بردمش گفتم بذار دلش نسوزه و نگه که دخترای این پدر دارند من ندارم و کمبود پدرشو حس کنه و ناراحت بشه ولی مسی اصلا آدم قدر شناسی نیست یه بار بردن اونارو به رستوران می بینه ولی دوبار رفتن خودشو نمی بینه حالا اینا مثال کوچیکی بود از اون کارائیه که براش کردم من تو همه کارهای دیگه هم اول رضایت خدا و معصومه رو در نظر گرفتم بعدا به رضایت دخترام فکر کردم ولی کلا معصومه نمی بینه اینارو ...حالا من این دو تا مثالی که برام زده بود رو بعدا که با معصومه حرف می زدم بهش گفتم واااااااااااااااااااااای نمی دونید چیکار کرد رفت به اکبر.ی پیغام داد که تو به مهناز اینجوری گفتی و کادویی که به من داده بودی رو به زبون آوردی و من کادویی که به زبون بیادو نمی خوام و همین الان اون دو میلیونو برات کارت به کارت می کنم پول رستوران بردناتم می دم و پول عیدی عید فطرم می ریزم به حسابت(عید فطرم ظاهرا اکبر.ی به این پونصد هزار تومن عیدی داده بوده به دختراش هر کدوم صد هزار تومن) خلاصه که غوغایی به پا کرده بودو پول اکبر.ی رو اینترنتی پس فرستاده بود اونم به معصومه گفته بود من هدفم از اون حرفا منت گذاشتن سر تو نبوده و منظورم این بودکه به تو چندین برابر دخترام توجه نشون دادم و اونارو صرفا مثال زدم که مهناز خانومو روشن کنم و بتونم منظورمو بهتر بهش برسونم حالا یا من بد به ایشون رسوندم یا اون نتونسته خوب منتقل کنه و تو اینجوری برداشت کردی که من کادویی که به تو دادمو به زبون آوردم و خواستم که منت سرت بذارم ... منم کلی بهش توضیح دادم تو جوابش اینو نوشتم  «واااااااااااااااااااااای مسی کاش این کارو نمی کردی! از وقتی خوندم انقدر شوک بهم وارد شده که دستام همینجور داره می لرزه... بابا اون بنده خدا اصلا منظورش از گفتن این موضوع این نبود که بخواد به زبون بیاره یا سرت خدای نکرده منت بذاره اون با دو تا مثال در مورد کارهایی که برای تو و دخترهاش کرده بود خواست منو روشن کنه که تصور تو از اینکه اون بیشترین توجه رو به دختراش داره اشتباهه! اون بیچاره با این مثالها می خواست بگه که اگه یه بار به دخترهاش توجه کرده و کاری برا اونها کرده در مقابل دو بار و دو برابر به تو توجه کرده تا تو احساس نکنی که اون تمام توجهش به دخترهاشه و به تو کمتر توجه داره! اگه بهم گفت به تو پونصد تومن عیدی داده ولی به دخترهاش صد تومن، منظورش این نبود که بخواد بخاطر اینکه به تو بیشتر داده سرت منت بذاره یا به زبون بیاره و خدای نکرده بگه که از این کار پشیمونه،نه مسی جون قطعا منظور اون بیچاره اینا نبود اون از بیان کردن این موضوع منظورش این بود که اگه به دختراش صد تومن داده، به تو پونصد تومن داده که بگه چندین برابر توجهی که به اونا کرده رو به تو داره تا تو احساس ارزش بکنی و فکر نکنی که همش به اونا توجه می کنه و به تو توجهی نداره...اگه آقای اکبری با مثال مادی خواسته اینو توضیح بده بخاطر به زبون آوردن و منت گذاشتن سر تو نبوده اون بیچاره برای اینکه این قضیه برا من ملموس باشه این مثالو زده که بهتر درک بکنم! برداشتی که تو کردی بدترین برداشتیه که میشه از حرفای ایشون کرد اون قصدش از این حرف و از این مثال این بود که به من بگه من چندین برابر دخترام برا مسی ارزش قائلم! هدف حرف اون بیچاره، میزان ارزشی بود که می خواست نشون بده به تو در مقابل دختراش قائله! اگه ما بخوایم غیر از این، برداشت دیگه ای از حرفاش داشته باشیم مثل این می مونه که با انگشت بخوای ماهو به یکی نشون بدی و اون به جای نگاه کردن به ماه نگاهش به نوک انگشت آدم باشه...من واقعا شرمنده آقای اکبری شدم از اینکه نمی دونم اون روز چه جوری این قضیه رو به تو توضیح دادم که تو همچین برداشتی از حرفهای اون بزرگوار کردی الان از شدت شرمندگی سرم پایینه..امیدوارم منو ببخشند که باعث این سوتفاهم شدم! ...» ...معصومه هم بعدا تو جواب برام نوشت که من درک کردم تو چی می گی و اونم منظورش چی بوده فقط خواستم محکم کاری کنم که فردا روزی اگه عقد کردیم دم به دقیقه نخواد منت کارایی که قراره برا من بکنه یا پولایی که قراره برام خرج کنه رو رو سرم بذاره...خلاصه اینا مال اون دفعه بود که کاراش منو به غلط کردن انداخت ...ایندفعه هم اکبر.ی بهم گفت مهناز خانوم ازتون می خوام خیلی جدی با معصومه در مورد دخترام حرف بزنید از وقتی که بازم آوردمش خونه ام(الان نزدیک یه ماهه تقریبا که مسی خونه اکب.ریه) بازم نمی ذاره دخترا بیان و هر دفعه یه ادایی در می یاره جدیدا هم شروع کرده که این خونه رو بفروش بریم تهران زندگی کنیم اونجوری دخترات هم حساب کار دستشون می یاد! من اینجا بهترین خونه رو تو بهترین محله دارم و الانم قیمتا یه جوریه که من بخوام اینو بفروشم نمی تونم اندازه این اصلا اینجا بخرم چه برسه به اینکه بخوام برم تهران بخرم یه روزی می خواستم واسه مسی تو همین گوهر دشت یه خونه مستقل بگیرم ولی اون موقع اداد در آورد و گذاشت رفت با داداشش شمال و گفت نمی خوام الانم با این قیمتها من واقعا دیگه نمی تونم و اصلا هم نمی خوام خودمو درگیر عوض کردن خونه و اسباب کشی و این حرفا بکنم من الان تو سنی ام که بیشتر به آرامش احتیاج دارم تا عوض کردن خونه و جای زندگی، حالام می خوام از شما بخوام که بهش بگید من تصمیممو گرفتم مسی اگه می خواد با من بمونه و زندگی کنه باید با دخترام کنار بیاد و اونارو بپذیره تا منم بعد از یه مدت که رفتارشو با دخترام دیدم عقدش کنم و به امید خدا با هم زندگی کنیم وگرنه که من سی تیر دیگه برای همیشه ازش جدا می شم چون من الان با حرف اون بخوان دخترامو کنار بذارم همه منو سرزنش می کنند اول از همه هم وجدان خودم اذیتم می کنه دخترام برا من مثل نماز می مونند و مسی مثل روزه، نمازو تحت هر شرایطی باید خوند ولی روزه رو یه موقعهایی میشه نگرفت پیوند من و دخترام مال امروز و دیروز نیست که بخوام پاره اش کنم اونا پاره تن منند من چطور می تونم اونارو کنار بذارم من خییییییییییییییییییییییییلی از فامیلهارو که قبلا باهاشون رفت و آمد داشتیم بخاطر مسی گذاشتم کنار چون دوست نداشت باهاشون ارتباط داشته باشه ولی دیگه از دخترام نمی تونم بگذرم حالا شما یه لطفی کن بهش بگو اگه می خواد با من بمونه باید دخترامو کنار من بپذیره یکی دو سال هم رفتاراشو با دخترام ملاحظه می کنم اگه خوب بود حتما عقدش می کنم ولی الان نمی تونم این ریسکو بکنم چون من با این اخلاق بخوام مسی رو عقد کنم به یه سال نکشیده کار ما به طلاق و جدایی می کشه و منم تو این سن و سال حال و حوصله دادگاه و ایناشو ندارم این چهار سالم برا همین عقدش نکردم چون مطمئن نبودم که با رویه ای که مسی پیش گرفته این زندگی دوام بیاره برای اینکه حقی هم ازش پایمال نشه من مهریه ای که برای صیغه این یکی دو سال در نظر می گیرم بالا می گیرم که اگه بخاطر کهولت سن بلایی سر من اومد اون مهریه اندازه ارثیه ای باشه که در صورت عقد بودن قرار بوده از من ببره منم گفتم باشه من حتما باهاش حرف می زنم و همه اینارو بهش می گم اونم تشکر کرد و گفت تا عمر دارم سر نمازام برا خوشبختیتون دعا خواهم کرد شما خیییییییییییییییییییییییلی خانم فهمیده و با شعوری هستید و اینو به مسی هم بارها گفتم راهنماییهایی هم که به مسی و من کردید خیلی هوشمندانه و عالمانه بوده ...منم در حالی که تو دلم قند آب شده بود ازش کلی تشکر کردم و بهش گفتم من سه مرد تو زندگی سی و هشت ساله ام می شناسم که از نظر من به تمام معنی مرد بودند اولیش بابابزرگم (بابای مامانم بود که به معنای واقعی مرد بود) دومی یه آقای شاعری بودند که من سالها پیش یه مقطع کوتاهی باهاشون آشنا بودم(منظورم رضا.کریمی بود) سومیش هم شما هستید که به لطف معصومه افتخار آشناییتون نصیب من شد اونم از ته دل خندید و گفت شما لطف دارید خوبی از خود شما بوده من که جز زحمت برا شما چیزی نداشتم گفتم اختیار دارید شما و مسی برای من سر تا پا رحمتید در آخرم بهش گفتم آقای ا.کبری آرزوی قلبی من اینه که شما دو تا با هم عقد کنید و منم دعوت کنید که بیام تو محضر و شاهد عقدتون بشم باور کنید اگه این اتفاق بیفته اون روز بهترین روز عمر من در این نه سالی خواهد بود که کرج بودم دوباره خندید و گفت شما لطف دارید و ایشالا و از این حرفها ....بعد از خداحافظی با اکبر.ی هم زنگ زدم به معصومه که تو پارک نشسته بود و تو ده دقیقه لب مطلبو بهش رسوندم و گفتم حالا پاشو برو خونه و دیگه آدم باش اونم بهم قول داد رو خودش کار کنه و انقدر به دخترای بدبخت اکبر.ی پیله نکنه و بذاره مثل آدم بیان خونه پدرشونو و برن  هر چند که تا حالا هزار بار قول داده و زده زیرش و زیاد نمیشه رو قولش حساب باز کرد ولی بازم به قول معروف تا ریشه در آب است امید ثمری هست ...فک کنم دیگه انقدر حرف زدم شمام دیگه سر درد گرفتید حالا شانس آوردید خلاصه کردم وگرنه ده شبانه روز باید می نشستید واین شاهنامه درازو طویل رو می خوندید .....البته الانشم خیلی کوتاه نیست ولی اگه تو دل من بودید و از حرفای اکب.ری و کارای معصومه خبر داشتید حق می دادید که به این بگم کوتاه....خب دیگه من برم شمام به کارتون برسید پیمانم الان می رسه چون زنگ زدم گفت راه افتادیم ...مواظب خود گلتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووووس فعلا بای ....امروز دیگه گلواژه نمی نویسم گلواژه امروز این باشه که یاد بگیریم برای روابط افراد با همدیگه(مثل رابطه پدر با دختر ،رابطه شوهرمون با مادر یا خواهرش ،رابطه شوهرمون با دوستش یا هر نوع رابطه مشروع دیگه ای ) به خودمون اجازه دخالت و تصمیم گیری از طرف بقیه رو ندیم و دیگران رو مجبور به ادامه یا قطع رابطه ای برخلاف میلشون نکنیم انقدری شعور داشته باشیم که تو رابطه هیچ دو نفری با هم دخالت نکنیم و اجازه بدیم افراد خودشون در مورد روابطشون تصمیم بگیرند !

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۹ ، ۱۹:۰۶
رها رهایی
سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۷ ب.ظ

خونه و کوییک!

​​​سلااااااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت پنج بعد از ظهر آقای صا.دقی املاکی سر کوچه مون زنگ زد و گفت که دوباره یکی رو می فرسته برا بازدید خونه، ما هم سریع لباس پوشیدیم و آماده شدیم یه چند دقیقه بعدش زنگ اف اف خورد و کارشناس املاکیه پشت آیفون به پیمان گفت که همزمان دو نفرو برا بازدید آورده پیمان هم درو باز کرد و گفت ایرادی نداره و بفرمایید داخل...بالا که اومدند دیدیم یکیش همون پسر جوانه است که اون روز با زن و بچه اش اومده بود یکیشونم یه دختر جوان همراه با دو تا مرد میانسال بود که بعدا فهمیدیم یکیشون کارشناس املاکه و همکار صادقیه که باهاشون اومده و اونجور که دختره می گفت رفیق هفده هجده ساله خودش و خونواده اش بود اون یکی مرده هم رییس دختره بود تو دفتر مشاوره معماری که دختره توش کار می کرد اونجور که دختره معرفیش کرد گفت هم رئیسمه هم دوست و رفیق چندین و چند سالمونه و هم امین منه (دختره مهندس معمار بود تقریبا هم سن و سال صادق خومون متولد ۶۴، مجردم بود ! می خواستند خونه رو برا اون بخرند)...خلاصه شروع کردند خونه رو دیدند و ما هم همه جارو نشونشون دادیم و ظاهرا هم دختره خونه رو پسندید هم دو تا مردا، اون یکی پسره هم که اون روز اومده بود یه کارشناس با خودش آورده بود که ازش در مورد عوض کردن جای اتاق جلویی و یکه تیکه کردن هال نظر بخواد هال ما دو تیکه است یه قسمتش به شکل تقریبا مربع جلوی آشپزخونه و یه تیکه اش هم به شکل تقریبا مستطیل جلوی اتاقها، پسره می گفت که من هال دو تیکه دوست ندارم و دوست دارم هال یه چیز یه سره و بزرگ باشه اون کارشناسه هم یه خرده راهنماییش کرد و یه پیشنهاداتی در مورد جابجایی آشپزخونه و اتاق بزرگه بهش داد و در آخرم پسره به من گفت اجازه هست چند تا عکس از خونه بگیرم بفرستم برا بابام؟ منم گفتم بعله راحت باشید اونم رفت تا می تونست از همه جای خونه نقطه به نقطه عکس انداخت حتی از دستشویی و تا کارش تموم بشه ما هم با اون دختره و اون دوتا مردا حرف زدیم تا اینکه اون کارش تموم شد و با اون کارشناسه ازمون خداحافظی کردند و قبل از همه رفتند و بعد چند دقیقه هم دختره با مردا رفت ما هم یه خرده جاهایی که دست زده بودند رو ضدعفونی کردیم و بعدش پیمان کل خونه رو تی کشید و منم رفتم لباسامو دربیارم که پیمان گفت جوجو لباساتو درنیار بیا بریم نون بگیریم بیاییم گفتم باشه و رفتم کیفمو از کمد ورداشتم و کفش پوشیدیم که بریم پیمان در حال قفل کردن در بود که از املاکی آقای صادقی بهش زنگ زد و گفت که دختره خونه رو پسندیده و می خواد بخردش همین الان پاشو بیا اینجا مدارکتم بیار پیمانم گفت بذار بیام حرفامونو بزنیم اگه به تفاهم رسیدیم یه ثانیه می یام مدارکو می یارم اونم گفت باشه و خلاصه به جای نونوایی راه افتادیم رفتیم املاکی و خلاصه شروع کردند به حرف زدن، پیمان چند روز پیش به آقای صاد.قی گفته بود که من قیمتو گفتم یک میلیاردو دویست میلیون ولی اگه مشتری واقعی و دست به نقد باشه حاضرم تا یک و صدم بدم ولی دیگه از یک و صد یک ریال پایینتر نمی دم صا.دقی هم عین گفته پیمانو به دختره منتقل کرده بود و اونم گفته بود مشکلی با قیمت نداره برا همین دیگه سر قیمت چک و چونه اضافی نزدند و فقط در مورد نحوه پرداختش حرف زدند و قرار شد سوم این ماه چهارصد میلیون بده و پنجم ماه بعدم چهارصد میلیون و موقع سند هم صدو پنجاه میلیون بده و صدو پنجاه میلیونش هم که میشه اندازه رهن خونه موقع تحویل خونه بهمون بده که کلا میشه یک میلیارد و صد میلیون،دختره می خواست همزمان با سند زدن بلافاصله اون صدو پنجاه میلیون آخرم بده و تسویه کنه یعنی می خواست تحویل و سند تو یه تاریخ باشه و ماه بعد کل پولو بده و سند بزنه و خونه رو تحویل بگیره ولی پیمان گفت من سه ماه مهلت می خوام تا یه جا تو تهران اجاره کنم برم بعد تحویل بدم اونم گفت سه ماه زیاده و اگه بتونید دو ماهه تخلیه کنید خیلی خوب میشه چون منم دارم خونمو می فروشم باید سریع جابجا بشم (دختره یه خونه ۷۵ متری توی بلوار. کاج. عظیمیه یه خرده بالاتر از محله ما داشت و اونجا زندگی می کرد جالب بود با اینکه مجرد بود ولی تنها زندگی می کرد می گفت خونه مامانم اینا یه خیابون با خونه من فاصله داره جالبتر از اونام اینکه برا خرید خونه هم با رئیسش و به قول خودش رفیقش اومده بود نه با برادرش یا پدرش! راستی دختره اصالتا ترک بود اهل ابهر زنجان ولی از بچگی تهران بزرگ شده بود حالام تو کرج زندگی می کرد پدرو مادرشم کرج بودند می گفت یکی دو ساله از تهران اومدن کرج!)... آخر سر قرار شد دو ماه و نیم به ما مهلت بدن سر تاریخ ۱۵ شهریور به تفاهم رسیدند و قرار شد ما سر اون تاریخ تخلیه کنیم و خونه رو تحویلش بدیم ...خلاصه پیش نویس قرارداد نوشته شد و قرار شد امروز که میشه سوم یه چک تضمینی چهارصد میلیونی برامون بگیره و بیاره بنگاه تا بنگاهیه برا ملک کد.رهگیری بگیره تا قولنامه رو بنویسند و بقیه چکهارو هم به تاریخهای تعیین شده بده و دیگه ایشالا ما هم بگردیم یه جا تو تهران اجاره کنیم و بریم تا بعد ایشالا سر فرصت بگردیم یه خونه خوب پیدا کنیم و بخریم ....خلاصه این خونه هم بالاخره فروخته شد و ما هم از کرج رفتنی شدیم !...دیروز بعد از بنگاه رفتیم نون خریدیم و برگشتیم خونه... امروزم پیمان و پیام صبح رفتند این یکی ماشین پیامو که موعد تحویلش رسیده بود تحویل گرفتند و آوردند خونه(منظورم اون کوییکه است) رسیدند دم در پیمان زنگ زد گفت بیا پایین ماشینو ببین آوردیمش! منم یه تخم مرغ تاریخ گذشته داشتیم تو یخچال ورداشتم و رفتم پایین و ماشینو دیدم و به پیام تبریک گفتم و بعدم اون موقع که پیام آوردش تو پارکینگ تخم مرغو گذاشتم زیر چرخش اونم از روش رد شد(اینم اعتقاد این فارسهاست دیگه، گفتم دلشون خوش باشه) بعد از رد شدن از روی تخم مرغ ماشینو بردیم پارکینگ پایین(ساختمون ما یه سری پارکینگ تو هم کف داره یه سری هم یه خرده پایینتر از هم کف و یه سری دیگه هم می ره زیر هم کف تو زیر زمین و در واقع طبقه منفی یکه ،ماشین خودمون تو پارکینگ بالا بالائیه است ولی برا این کوییکه ا ز مدیر ساختمون اجازه گرفته بودیم که تو پارکینگ پائینیه یه جای خالی گوشه یه دیواری بود اونجا بذاریم ) ...خلاصه رفتیم اونجا و پیام پارکش کرد و یه خرده با پیمان اینور اونورشو چک کردند و منم چندتا عکس ازش انداختم و دیگه روشو چادر کشیدیم و اومدیم بالا سمت آسانسور پیام خداحافظی کرد و رفت من و پیمانم اومدیم خونه پیمان یه لیوان آب خورد و به منم گفت جوجو بیا بریم اون چکه رو بگیریم سریع بریم بانک برگردیم(چک چهارصد میلیونی که قرار بود دختره بده املاکیه زنگ زده بود که آورده دوازده و نیم بیایید بگیرید ) منم گفتم کاش من نیام چون خیلی گرممه نمیشه خودت بری؟ اونم گفت باشه نیا ولی بذار برم بیام آماده شو بریم نظر آباد گلارو آب بدیم برگردیم گفتم باشه اون رفت و منم اومدم نشستم اینارو نوشتم حالام تا اون نیومده می خوام برم با یه چایی از خودم پذیرایی کنم و یه کوچولو استراحت کنم تا بیاد و بریم نظر .آباد ...خب من رفتم چاییمو بخورم شمام بفرمایید چایی ...از دور می بوسمتون یادتونم نره برام خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی عزیزید پس مواظب خودتون باشید فعلا بووووووووووووووووووووووووووووووووووس بااااااااااای 

 

💥گلواژه💥
این زن را نمی توان شکست داد :
زنی که می تواند با صدای گنجشکها به وجد بیاید 
زنی که می تواند با استکان تازه دمش حال همه را خوب کند 
زنی که می تواند آواز بخواند و خیاطی کند 
زنی که می تواند با خدا گپ بزند و قهوه بنوشد 
زنی که می تواند قصه های سرزمین مادری اش را برای کودکانش لالایی کند 
زنی که می تواند برقصد
زنی که می تواند نترسد 
زنی که می تواند بدون توجه به حرفهای پشت سرش برای زندگی اش بجگند 
...تو قهرمان زندگی خودت هستی بانو ...تا تو نخواهی هیچکس نمی تواند شکستت دهد ! 

 

اینم عکس جناب کوییک دومین ماشین پیام خان

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۹ ، ۱۳:۳۷
رها رهایی
يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۰۵ ب.ظ

سالی یه بار مثل اتوبوس جهانگردی!

سلااااااااااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پست قبلی رو با اینکه امروز گذاشتمش ولی مربوط به دیروزه...دیروز بعد از اینکه پیمان از پیش میر .محسنی برگشت رفت یه سر پیش پسر .طا.لبی و برا کارگراشون آب خنک برد و تا ساعت یک و نیم دو که اونا دیگه اسباباشونو بردند و خداحافظی کردند و رفتند، پایین بود و بعد از رفتن اونا دیگه جای ماشینو عوض کرد و آورد گذاشت تو پارکینگ خودمون و اومد بالا نشستیم یه چایی خوردیم و منم قرمه سبزی بار گذاشته بودم زیرشو کشیدم پایین و گرفتیم تا ساعت چهار خوابیدیم چهار بلند شدیم من یه خرده اینترنت گردی کردم و یه نیم ساعتی هم کتاب خوندم (یه کتاب به اسم انرژی.درمانی.کاربردی از همایون.خرم و رضا.رامز... اون ماساژ کف سرم که تو پست«پماد نازنین» بهتون گفتم از همین کتاب خونده بودم خیییییییییییییییییییییییییلی کتاب خوبیه برای درمان خیلی از مریضیها یه سری حرکات نرمشی ساده گفته که از طریق اونا کانالهای انرژی اون قسمت از بدن که درد می کنه فعال میشه و بدن خودشو ترمیم می کنه...یه سری فنون هم برای برگشت به جوانی گفته که اونام خیلی خوبند و با انجام دادنشون بدن توانائیهایی که از دست داده رو دوباره به دست می یاره و دست کم بیست سال جوونتر میشه یکیشون همون ماساژ کف سر بود که پوست صورت و موها و چشمها و مغزرو جوون می کنه!)...خلاصه من کتاب خوندم و پیمان هم کلی میوه شست تا امروز که می خواست بره خونه مامانش براش ببره...ساعت هفت اینجورام بلند شدم چهار پیمونه برنج برا خودمون گذاشتم دم بکشه تا هم برا شام بخوریم هم بمونه برا ناهار فردا(پیمان به مامانش گفته بود که برا ناهار خورشتو من می یارم برنجشو خودت درست کن)...بعد از برنجم اومدم نشستم یه خرده مطلب تو اینترنت سرچ کردم و خوندم... ساعت هشت و نیم اینجورا املاکی سر کوچه مون آقای .صادقی زنگ زد گفت یه خانم و آقایی رو با یکی از همکارا می فرستم برا بازدید خونتون(اگه یادتون باشه گفتم که این خونه رو گذاشتیم برا فروش تا بفروشیم بریم تهران بخریم) پیمان هم گفت یه ده دقیقه ای اجازه بدین ما لباس بپوشیم بعد تشریف بیارند اونم گفت باشه منم به پیمان گفتم من سرو وضعم مناسب نیست لباس می پوشم می رم راهرو بالایی اونا که رفتند برمی گردم اونم گفت باشه منم سریع لباسامو پوشیدم و تا زنگ زدند رفتم بیرون و از پله ها رفتم بالا تو پاگرد پشت بوم وایستادم اونا اومدند رفتند تو و منم همونجا منتظر موندم تا برند دو دقیقه ای نبود که وایستاده بودم که دیدم یکی از همسایه ها اومد دم در همسایه طبقه چهارمیمون که یه دکتر پیره(همون که یکی دو سال پیش از نیویورک اومد به یاد خانومش که فوت کرده اینجا خونه خرید) زنگشو زد و یه خرده اومد عقبتر پله هارو یه نگاه اندخت یهو متوجه من شد منم سریع کشیدم عقب...پیرمرده اومد درو باز کرد و مرده ازش پرسید که کلید پشت بومو دارید؟ اونم گفت من پشت بوم پایینیه رو دارم بالایی هم که قفلشو بکشی خودش باز میشه و کلید نمی خواد اونم گفت قفل پائینیه رو اگه میشه بهم بدید با همونجا کار دارم با بالایی کار ندارم(ساختمون ما چون شونزده واحد تو چهار طبقه است بصورت نیم طبقه نیم طبقه ساخته شده یعنی تو هر نیم طبقه دو واحده به این صورت که تو هر پاگرد دو واحد خونه است که جمعا تو دو ردیف، هر ردیف هشت تا نیم طبقه داریم که ردیفهای جلویی که پنجره هاشون به سمت حیاط باز میشن پشت بومشون اندازه نیم طبقه از ما که تو ردیفهای عقب هستیم و پنجره هامون به سمت خیابون باز میشه پایینتره و درهای جدا دارند) حالا من رو پاگردی که به سمت پشت بوم بالایی می رفت وایستاده بودم ولی در پشت بوم پائینیه هم درست روبروی همین بود با یه پاگرد پایینتر که اگه اون می خواست بره پشت بوم پائینیه حتما منو می دید با خودم گفتم ببین تو رو خدا شانس منو نگاه کن حالا سالی یه بار کسی راهش از اینجا نمی افته هاااااااااااا اونوقت امروز که من اومدم یه ثانیه اینجا وایستادم همه با پشت بوم کار دارند..یاد کارتون مورچه خور افتاده بودم که تا می خواست از خیابون رد بشه اتوبوس جهانگردی می رسید و از روش رد می شد مورچه‌خوارم با عصبانیت فریاد می‌زد اتوبوس جهانگردی فقط سالی یه بار از اینجا رد میشه آخه چرا حالا؟!!!...تو این فکرا بودم و داشتم به شانس خودم لعنت می فرستادم که مرده کلیدو گرفت و اومد بالا و دیگه مجبور شدم بهش سلام بدم اونم بهت زده جواب سلام منو داد و در پشت بوم پائینیه رو باز کرد و رفت رو پشت بوم (همون همسایه مون بود که شب زلزله بچه اشو یهو داده بود بغل من، با خودم گفتم این آدم انگار مأموره که تو برحه های حساس زندگی منو غافلگیر کنه اون از رو زمینش اینم از پشت بومش!)...خلاصه اومد و رفت بالا پشت بوم و داشت با کولرشون ور می رفت با خودم گفتم نکنه برگشتنی بخواد ازم سوال کنه چرا اینجا وایستادم داشتم تو ذهنم دنبال جواب می گشتم که یهو دیدم یه سرو صدایی از طبقه ما اومد و انگار املاکیه و زن و مردی که با خودش آورده بود داشتند با پیمان خداحافظی می کردند منم خوشحال شدم و آسانسور که از طبقه ما حرکت کرد به سمت پایین فهمیدم رفتند پایین و دیگه پله هارو چندتا یکی کردم و پریدم رفتم تو خونه! لباسامو درآوردم و از پیمان پرسیدم همون زن و شوهری بودند که اون روز اومده بودند؟اونم گفت نه اینام یکی دیگه بودند (پریروز یه زن و شوهر جوان که یه بچه هم داشتند اومدند خونه رو دیدند و ظاهرا پسندیدند ولی سر قیمت یه خرده باهم اختلاف داشتند پیمان می گفت یک میلیارد و دویست میلیون اونا می گفتن یک و صد و قرار بود املاکی نشست بذاره برند سر قیمت به توافق برسند) ...پیمان یه خرده در مورد زن و مرده که اومده بودند خونه رو ببینند و چی گفته بودند و چیکار کرده بودند حرف زد و منم گوش کردم بعدا رفتم سراغ خورشت و برنج دیدم هر دوشون پختند گذاشتمشون کنار و وسایل شامو آماده کردم آوردم نشستیم خوردیم بعدشم بلند شدیم غذاهایی که قرار بود پیمان ببره خونه مامانش رو ریختیم تو قابلمه و کنار گذاشتیم تا خنک بشن بعدش من رفتم ظرفهای شامو شستم و اومدم، دیگه نشستیم طبق معمول همیشه تلوزیون نگاه کردیم و میوه و چایی خوردیم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم ! ...اینجوریا دیگه خواهر ببخشید سرتونو درد آوردم...من برم یه چیزی بخورم که دلم بد جوری ضعف میره شمام برید به کارتون برسید از دور می بوسمتون مواظب خود نازگلتون باشید بوووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای


💥گلواژه💥
برای خودت زندگی کن
بپوش، برقص، بگو، بخند 
هر طور که دلت می خواهد! 
یادت باشد تو تنها کسی هستی که 
بیش از هر کسی می تونی حال دلت رو زیر و رو کنی
پس با خودت رفیق باش!
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۵
رها رهایی
يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۰ ق.ظ

معصومیت و سادگی !

سلاااااااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان رفته پیش آقای میر.محسنی سکه بخره الان تو راه برگشت به خونه است منم گفتم تا می رسه بیام یه سر به اینجا بزنم و برم! این چند روزه خبر خاصی نبود و مثل همیشه گذشت از دوشنبه هم پیمان نرفته خونه مامانش و بخاطر ماشین پیام که هر روز یه جاش می لنگه درگیر بود منم دیگه نتونستم بیام بنویسم الان دیگه فرصتی دست داد گفتم بیام یه کوچولو بنویسم امروز صبح ساعت هشت و نیم کامیون اومد تا اسبابهای آقای .طا.لبی مدیر ساختمونمو ببره خونه شونو پارسال فروخته بودند تا یه سال توش خودشون رهن کرده بودند نشستند الان دیگه قراردادشون تموم شده دارند از اینجا می رن ظاهرا تهران دو تا خونه دارند که مستاجر یکی از خونه هاشون رفته و دارند می رند اونجا،دیشب پسرش اومد به پیمان گفت که صبح ساعت هشت اگه میشه ماشینتونو جابجا کنید تا ما بتونیم وسایل انباریمونو از توش ورداریم هشت و نیم قراره کامیون و کارگرامون بیان برا اسباب کشی(انباریشون پشت ماشین ماست) پیمان هم گفت باشه صبح حتما ورش می دارم امروزم هفت و نیم بلند شدیم پیمان رفت ماشینو گذاشت تو پارکینگ طا.لبی اینا تا جلوی انباری باز باشه بتونند وسایلشونو وردارند ساعت ده اینجورا پسره دوباره اومد دم درمون و به پیمان گفت چایی دارین؟ اونم گفت آره گفت اگه میشه چهارتا برا کارگرای ما بریزید...منم خنده ام گرفته بود پسرش دبیرستانیه هم سن و سالای اشکانه نوجوانهای این سن و سالی خیییییییییییییییییییییییییییییلی با حالند یه معصومیت خاصی دارند که من دوستش دارم با خودم فکر می کردم اگه آدم بزرگ بود شاید خجالت می کشید بره دم در همسایه و بگه برا کارگرای ما چایی بریز ولی بچه های این سن و سالی این کارو با یه صمیمیت و سادگی خاصی انجام می دن که به دل آدم می شینه!(آقای طالبی یه هفته ده روزی میشه که برا کاری رفته شهرستان و پسرش و زنش اومدند دارند اسبابارو می برند )....خلاصه پیمان چهارتا چایی ریخت و با یه ظرف خرما برد برا کارگرای اونا(قندمونم تموم شده بود نداشتیم که ببره) بعدش پیمان برگشت کیفشو ورداشت و گفت جوجو من یه سر  می رم پیش میر.محسنی پنجشنبه بهش سفارش سکه دادم اونارو بگیرم بیام گفتم اگه اینا دوباره چایی خواستند چی؟ گفت تا اونموقع خودم می یام تو فقط یکی دو قاشق چای خشک به چایی تو قوری اضافه کن آب کتری رو هم پر کن بذار بجوشه می رم یه ساعته برمی گردم گفتم باشه اون رفت و منم اول رفتم یه زنگ ده بیست دقیقه ای به مسی زدم قبلش زنگ زده بودم به کارشناس رشته مون گفت که پایان‌نامه هامون بخاطر کرونا با حفظ شهریه به ترم بعد موکول شده منم خوشحال شدم چون اصلا هیچ کاری براش نکرده بودم می گفت چون بچه هایی که پرو.پوزالشون تایید شده بوده و کد گرفته بودند نیومدن سر وقت دفاع کنند استادهامون ظرفیت کدشون پره و نمی تونند کد جدید بگیرند برا همین از مرکز بهمون گفتند که شهریه تون محفوظه و پایان نامه هاتون می مونه برا ترم بعد! منم بعد از اینکه از شادی عربده ها بزدم و حرکات موزون بسیاری از شدت خوشحالی از خودم در کردم گفتم بپرم به معصومه خبر بدم خلاصه زنگ زدم و باهاش یه خرده حرف زدم و خبرو بهش دادم اونم کلی خوشحال شد چون اونم مثل من کاری نکرده بود(اصلا ماها آدم تحقیق و پژوهش و این چیزا نیستیم به ماها باید یه چندتا کتاب بدن و بگن اینارو بخونید و بیایید امتحان بدید....آخه مارو چه به تحقیق و پایان نامه و این مزخرفات!!!...اصلا تو این مملکت اینا به چه دردی می خوره حالا اینهمه هم الکی باید هزینه کنی و وقت و انرژی بذاری بعدشم پرتش کنند بره گوشه کتابخونه خاک بخوره!!!)...بعد از زنگ زدن به مسی هم مامان بهم زنگ زد یه بیست دقیقه ای هم با اون حرف زدم بعدم اومدم سراغ شما و گفتم حالی از شما بپرسم و برم !...خب دیگه الان پیمان می رسه من می رم شمام مواظب خودتون باشید از دور یه عاااااااااااااااااااااااااالمه می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای 


💥گلواژه💥
شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی ، خودش را اینگونه آشکار نکرده باشد ..
من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان ، پر از هیجان می شوم و دلم شروع می کند به تپیدن ..
دلم آنقدر بلند بلند می تپد که بهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان ، خداوند را ببینم !

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۹ ، ۱۰:۵۰
رها رهایی
دوشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۳ ب.ظ

پماد نازنین!

سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز نمی خوام از روزمرگیها براتون بگم چون سفرنامه شمال انقدر بلند بود که بهتره فعلا اجازه بدم یه خرده خستگی اون از تن و جانتون بره تا بعدا بیام دوباره براتون تعریف کنم ولی امروز می خوام در مورد یکی دو مورد که جدیدا کشفشون کردم براتون حرف بزنم که اگه دوست داشتید از تجربیات گرانقدر من استفاده کنید و فیضهای بسیار ببرید(هاهاهاهاها)...سعی می کنم کوتاه باشند تا خسته نشید ولی بهتون قول نمی دم چون من کلا تو کوتاه نوشتن مشکل دارم و نمی تونم چیزی رو کوتاه و مختصر تعریف کنم حتما باید با تمام جزئیات بگم که یهو می بینی یه چیز کوتاهی تبدیل به یه شاهنامه بلند بالا شد!...خب تا بیشتر از این طولانی نشده بریم سر اصل مطلب! دو تا چیزو می خوام امروز بهتون بگم که به نظر خودم خیلی به درد بخورند ایشالا بعد اینکه بهتون گفتم شمام با من هم نظر باشید و خوشتون بیاد و سعی کنید که ازشون استفاده کنید! و اما مورد اول: این چند روزه هوا که گرم شده بود من بیرون که می رفتیم به شدت عرق می کردم و لباسام بوی عرق می گرفت با اینکه هرشب حتی اگه دوشم نمی گرفتم زیر بغلمو با مایع صابونی می شستم و سعی می کردم خودمو خیلی تمیز نگهدارم و بوی عرق ندم ولی تا یه ذره عرق می کردم همون آش می شد و همون کاسه! حالا علاوه بر شستشوی منظم و اینا سعی می کردم اسپری و عطر و ادکلن و اینا استفاده کنم ولی اونم اولا سرمو درد می آورد(جدیدا یکی دو سالیه به بوها خیییییییییییییییییییییلی حساس شدم و حتی بوهایی که خیییییییییییییییییییییییلی دوست دارم هم باعث سر دردم می شن فک کنم این نشونه میگرنه ولی مطمئن نیستم) ثانیا علاوه بر سر درد با وجود عطر و ادکلن هم  باز وقتی عرق می کردم بوی عرق با بوی عطر و ادکلن که قاطی میشد ترکیبشون با هم بازم بوی بد ایجاد می کرد و این برام خییییییییییییییییییییییلی ناراحت کننده بود چون پیمان همش به روم می آورد و منم ناراحت می شدم(حالا من خودم یه جوری ام که هزاری هم که یکی بوی بد بده به روش نمی یارم و اصلا روم نمیشه بهش بگم ولی ماشاالله اینا یه جوری اند که اصلا رعایت هیچی رو نمی کنند و همچین عیبای آدمو حتی اگه خیییییییییییییییلی هم کوچیک باشه جلو همه می کوبند تو صورت آدم که اصلا آدم نابود میشه و هیچی ازش نمی مونه) ...خلاصه این قضیه همینجور ادامه داشت و منو تو فصلهای گرم سال واقعااااااااااااااااا اذیت می کرد در موردش خیییییییییییییییییییبیییلی هم مطالعه کرده بودم و کارای مختلفی که تو اینترنت برا از بین بردن بوی عرق نوشته بودرو به کار بسته بودم ولی در کل هیچکدوم اثر چندانی نداشتند تو اینترنت نوشته بود که عرق به تنهایی بوی خاصی نداره ولی دو جای بدن آدم موقع عرق کردن ممکنه بو بگیره که یکیش زیر بغله و اون یکی کشاله رانه،توی این قسمتها یه سری باکتریهایی سطح پوست زندگی می کنند که موقع عرق کردن شروع به تجزیه عرق و خشک کردن اون می کنند که ترکیبشون با عرق موقع تجزیه اون باعث ایجاد بوی بد تو این نواحی میشه حالا یه سری از آدما به صورت ژنتیکی تعداد بیشتری از این باکتری ها زیر بغل و کشاله رانشون دارند و بدنشون زود بو می گیره و بوی عرقشون تنده و یه سری آدمها هم باکتریهای کمتری دارند و بدنشون دیرتر بو می گیره یا اصلا بو نمی گیره حالا من جز افراد دسته اول بودم و نوشته بود که این افراد باید موارد بهداشتی مثل دوش گرفتن و اینارو خیییییییییییییییلی رعایت کنند تا بدنشون بو نگیره ولی من با همه اینکه سعی می کردم همه این مواردو رعایت کنم ولی بازم به محض اینکه عرق می کردم بدنم بو می گرفت مثلا اگه یه ساعت بعد از دوش گرفتن عرق می کردم بازم همون آش بود و همون کاسه!یکی دو هفته پیش بخاطر زیاد استفاده کردن عطر و اسپری خوشبو کننده هر روز سر درد داشتم و پدرم دراومده بود یه روز با خودم گفتم من باید عطر و ادکلنو برای اینکه سرم درد نگیره بذارمش کنار و برا این کار باید حتما یه فکر اساسی به حال بوی بد عرق کنم با خودم گفتم باید بگردم یه مام(از این دئودورانت ها یا رولهای ضد تعریق) خیییییییییییییییییییییلی خوب پیدا کنم که این مشکلمو حل کنه تا مجبور نشم عطر و اسپری استفاده کنم که سرم درد بگیره با خودم گفتم می رم تو اینترنت سرچ می کنم ببینم کدوم مارک خوبه و تاثیر گذاریش بهتره همونو می گیرم چون قبلا یکی دو تا مارکو امتحان کرده بودم خیییییییییییییییییییییلی جواب نداده بود اون روز این فکر تو سرم بود و قصد داشتم شبش یه اطلاعات جامعی از مامها بدست بیارم و ایشالا فرداش برم از داروخونه بخرم برا همین دیگه وقتی می خواستیم بریم بیرون به خودم عطر نزدم گفتم ولش کن اصلا حوصله سر درد ندارم امروز همینجوری می رم بیرون،خیییییییییییییییلی وقت پیش توی نی.نی.سا.یت خونده بودم که یکی از اهواز نوشته بود برا اینکه بدنتون بوی عرق نگیره از پماد.زینک.ا.کساید(یا همون اکسید.دو.زنگ) زیر بغلتون استفاده کنید با خودم گفتم بذار یه ذره اکسید.دو.زنگ بزنم شاید یه کم تاثیر داشت زدم و رفتم دو سه ساعتی بیرون بودیم و کلی هم عرق ریختیم ولی دریغ از یه ذره بو! کلا تعجب کرده بودم جوری که وقتی رسیدیم خونه چهار ساعت داشتم لباسهام و خودمو بو می کردم ببینم این بی بویی واقعیت داره یا نه؟ که دیدم بعععععععععععععععععععععععععله اصلا در حد یه اپسیلون هم نه بدنم بو میده نه لباسام...حتی برا امتحان سعی کردم خییییییییییییییلی به پیمان نزدیک بشم ببینم بازم مثل همیشه دماغشو می گیره و اه و پیف می کنه که دیدم نخییییییییییییییییییییر اصلا خبری از این چیزا نیست و انگار مشکل واقعااااااااااااااااااااااا حل شده...نمی دونید چقدرررررررررررررررررررررر خوشحال شدم...حالا روزای بعدشم امتحان کردم و دیدم نه واااااااااااااااااااااااااااااقعا تاثیر داره و تاثیرشم عااااااااااااااااااااااااااااالیه و بهتر از این نمیشه...حتی تو هوای شرجی شمالم با اون همه عرقی که کردیم بازم به خوبی جواب داد و باعث شد دیگه من به این پماد گرانبها ایمان بیارم...حالا شمام اگه مشکل منو دارید از این پماد استفاده کنید یا اگه کسی رو می شناسید که این مشکلو داره بهش حتما این پمادو پیشنهاد بدید هم خییییییییییییییییییلی ارزون و به صرفه است(آخرین بار قبل از کرونا من سه هزارو پونصد تومن گرفتمش) هم خیییییییییییییییییییییلی بهتر از گرونترین مامها جواب میده و کارش حرف نداره هم اینکه اصلا ضررهای مامو نداره مامها یه سری ترکیبات آلومینیومی خطرناک دارند که باعث ایجاد سرطان میشن ولی این پماد برید تو اینترنت سرچ کنید اصلا از این ترکیبات نداره و نوشته که سالمترین پماده و خیلی سیفه و به عنوان ضد .آفتاب هم ازش استفاده می کنند حتی نوشته که جذبش هم مکانیکیه و با شسته شدن پوست از روش پاک میشه ومی ره و اصلا مثل مامها یا ضد آفتابهای دیگه ترکیباتش وارد جریان خون نمیشه تازه نوشته بود زیر بغلو ممکنه سفیدتر و روشنتر هم بکنه...خلاصه که خیییییییییییییییییییییییییلی عاااااااااااااالیه...طرز استفاده اش هم اینجوریه که هر روز صبح قبل از اینکه فعالیتی بکنید که منجر به عرق کردن و بو گرفتن بدنتون بشه اندازه نصف یه نخود(اینجا دیگه معیار اندازه گیریمون نخوده خخخخخخخخ) ازش وردارید و زیر بغلتون قشنگ بمالید تا کامل جذب بشه و نخواد لباستونو کثیف کنه البته تا حالا که من یکی دو هفته است استفاده کردم اصلا لباسمو ذره ای کثیف نکرده پس نگران کثیفی لباستون نباشید...وقتی خوب مالیدید دیگه برید پی زندگیتون و هر چقدر دلتون خواست عرق کنید دیگه خبری از بوی بد عرق نخواهد بود و شما دیگه تا وقتی از این پماد استفاده می کنید در حسرت بوی عرق خواهید موند...شبم که می خواید برید بخوابید اگر دوش گرفتید که هیچی، اگه دوش نگرفتید زیر بغلتونو دم روشویی با یه خرده مایع بشورید تا پماده شسته بشه و بره و پوست زیر بغلتون تا فردا صبح نفس بکشه تا فردا که دوباره می خواید بزنید هی پماد زیر بغلتون رو هم جمع نشه که بخواد مشکلی ایجاد کنه یا زیر بغلتون چرب بشه چون همونجور که گفتم جذبش مکانیکیه و با شستن باید از رو پوست پاکش کنید .....خب این از مورد اولمون که خودش یه شاهنامه شد بریم سراغ مورد دوم...دومی رو دیگه سعی می کنم کوتاه بگم اونم اینکه روزی هر چند بار که تونستید با نوک انگشتاتون کل کف سرتونو به مدت دو سه دقیقه ماساژ بدید(من خودم یه بار صبح که از خواب بیدار شدم قبل از شستن صورتم یه بار هم شب بعد از مسواک زدن دندونام این کارو می کنم البته تازه شروع کردم یکی دو روزه) از جلوی سرتون(منظورم از موهای بالای پیشونی) شروع کنید تا برسید به پشت موها و تا نزدیک گردنتون با یه فشار مختصر(نه زیاد که اذیت بشید) ماساژ بدید تا خون به سمت سرتون جریان پیدا کنه توی یه کتاب خوندم که می گه اینکار جریان خون رو به مغز و کف سر افزایش میده و این فزایش جریان خون خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی برا بدن مفیده و باعث تغذیه سلولهای قسمت سرو صورت و مغز و چشم و پوست و موها میشه!کمترین فایده اش اینه که اینکار باعث میشه پیری به تعویق بیفته و پوست صورتتون چروک نشه و چروکهای ریزی که احیانا ممکنه داشته باشین هم ترمیم بشه، همچنین باعث میشه پوست صورتتون خوش آب و رنگ بشه و مشکلات پوستیتون مثل لک و جوش و چروک و اینا حل بشه، بینایی تونو تقویت می کنه و سو چشمتون رو هم افزایش میده، موهاتونم خوب رشد میده و باعث میشه مشکی بمونند و سفید  نشند .....خب دیگه اینو دیگه مختصر و مفید نوشتم که مثل مورد قبلی تبدیل به شاهنامه نشه من دیگه برم شمام ببینید کدوم یکی از موارد به دردتون می خوره ازش استفاده کنید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 

💥گلواژه💥
تو یک زنی...
زیبا باش
لباس خوب بپوش 
ورزش کن
مواظب هیکل و اندامت باش 
هر سنی که داری خوب و زیبا بگرد
همیشه بوی عطر بده
مطالعه کن و آ گاهیتو بالا ببر.
خودت را به صرف قهوه ای یا چایی در یک خلوت دنج مهمان کن 
برای خودت گاهی هدیه ای بخر 
وقتی به خودت و روحت احترام میگذاری
احساس سربلندی می کنى
آنوقت دیگر از تنهایی به دیگران پناه نمیبری و اگر قرار است انتخاب کنی کمتر به اشتباه اعتماد می کنی
یادت باشد 
"برای یک زن عزت نفس غوغا می کند!

 

اینم عکس اون پماد نازنین(سعی کنید ۲۵٪ مارک.مینو رو بگیرید از همه بهتره! راستی اگه موقع استفاده ازش زیر بغلتون جوش زد یا درد گرفت یا سفت شد ازش استفاده نکنید چون یه جایی خوندم که ممکنه بعضیها نسبت بهش حساسیت داشته باشند و غدد لنفاویشون تحریک بشه حتی ممکنه سینه درد هم بگیرند پس موقع استفاده ازش دقت کنید ضرری براتون نداشته باشه)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۳۳
رها رهایی
شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۴۵ ق.ظ

خان ننه هایاندا گالدین!

♥️گلواژه♥️

همیشه بخاطرِ شُکوهِ انسانِ از دست‌رفته گریسته‌ام نه بخاطرِ مردنش. که اگر برای مردنش اشک ریخته‌ام، از خاطرِ شُکوه مرگش است.

 

ننه عصمت روحت شااااااااااااااااااااااااااااد و یادت گرامی!

چه حیف شد که رفتی ولی من زمان بودنت در سنی نبودم که قدرت رو بیشتر بدونم این حسرتیه که تا ابد با من خواهد بود ننه دستم از تو کوتاه شد ولی از صمیم قلبت برام دعا کن که بتونم قدر عزیزانی را که الان با من هستند و از وجود نازنینشون تا زمان نا معلومی که نمی دونم بلنده یا کوتاه برخوردارم بیشتر بدونم!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۵
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۲۶ ب.ظ

سفرنامه شمال

سلاااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب ساعت نه و نیم رسیدیم خونه و مسافرتمون به شمال بسلامتی تموم شد! روز اول که رفتیم کار خاصی نکردیم جز اینکه کارهای پذیرش سوئیت رو انجام دادیم و تحویلش گرفتیم ساعت سه اینجورا بود اومدیم تو و وسایلمونو جابجا کردیم و افتادیم به جون سوئیته و با اینکه همه جاش تمیز بود ولی تا تونستیم همه جاشو ضد عفونی کردیم چون اونجا خییییییییلیا می یان و می رند از نظر ابتلا به کرونا خطرناک بود تا ساعت پنج_ شش این کارمون طول کشید بعد از تموم شدن کارا یه چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم بعدش بلند شدیم و سبزی پلویی که از خونه برده بودیم رو با دو تا تن ماهی گرم کردیم و خوردیم بعدش بلند شدیم و لباس پوشیدیم یه بسته از پفیلاهایی که خودم تو خونه درست کرده و بسته بندیش کرده بودم رو ورداشتیم و رفتیم بیرون! از سوپر مارکت مجتمع هم یه بسته تخمه لیمویی خریدیم و رفتیم کنار دریا هم راه رفتیم و حرف زدیم هم اونارو خوردیم هوام دیگه تاریک شده بود یه، یه ساعتی اونجا بودیم و بعد قدم زنان برگشتیم سمت مجتمع و تو راه هم من تا برسیم با مامان تلفنی حرف زدم و پیمان هم با پیام حرف زد! تو خونه هم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم ساعت ده از کانال.تما.شا سریال قصه.های جزیر.ه رو میده من خیلی دوستش دارم(خاله هتی و اینارو می گم) بعد از اونم از یه کانال دیگه پیمان جومو.نگ رو نگاه کرد همزمان هم یه خرده چایی و میوه و این چیزا خوردیم و بعد تموم شدن سریالها دیگه گرفتیم خوابیدیم...فرداش که می شد روز دوم سفرمون صبح ساعت هشت اینجورا بلند شدیم و پیمان صبونه آماده کرد گذاشتیم تو سبد و ورداشتیم رفتیم کنار رودخونه تو آلاچیقهایی که کنارشه خوردیم و از جریان زیبای آب رودخونه و سر سبزی درختان کنارش لذت بردیم بعد برگشتیم و آماده شدیم پیمان زنگ زد به آقای غلام.پور(صاحب شالیزار) که اگه مغازه بود بریم ببینیمش اونم گفت هستم بیائید ، دیگه سوار گل پسر شدیم و رفتیم پیش غلام.پور و یه نیم ساعتی اونجا گفتیم و خندیدیم براش یه بسته یک مثقالی هم زعفرون برده بودیم دفعات قبل هر دفعه یه جور پیراهن برا خودش و یه جور شال یا روسری برا زنش برده بودیم ایندفعه پیمان گفت پیرن و شال و روسری دیگه تکراری شده بذار ایندفعه براشون زعفرون ببریم یه مرد آذر شهری دم خونمون مغازه داره زعفروناش خییییییییییییییییلی خوبه اصل قائناته ازش چند بسته گرفته بودیم یه بسته شو من تو خونه گذاشتمش توی یه نایلون کوچولوی سبز و سرشو به شکل کیسه کادو روبان بستم و خوشگلش کردم با خودمون بردیمش اونجا دادمش به آقای غلام.پور بهش گفتم حدس بزنید چیه؟ و خلاصه یه مسابقه بیست سوالی راه انداختیم و کلی هم خندیدیم آخرشم نتونست بگه چیه و من برگشتم بهش گفتم بابا زعفرونه ولی بازم متوجه نشده بود و برگشته بود ازم می پرسید وسایل تزئینیه؟نکنه گردنبنده برا حاج خانوم گرفتید؟...خلاصه کلی بخاطر این حدسهاش خندیدیم و آخر سر که بلاخره فهمید زعفرونه گفت بازش نمی کنم همینجوری می برم خونه می دم حاج خانوم بازش کنه(زنش) برا همین برد از همون روبانش بست به دسته دوچرخه و منم رفتم ازش عکس گرفتم ...بعد از اینکه یه خرده گفتیم و خندیدیم آقای غلام.پور گفت جدیدا یه ششصد متر زمین سمت اتا.قور (یه دهیه اطراف لنگرو.د ) خریدم که بریم توش ویلا بسازیم اگه وقت دارید بریم حاج خانومم ورداریم بریم یه سر به اونجا بزنیم شمام موقعیتشو ببینید اگه دوست داشتید بغلیش داره می فروشه اونم برا شما بگیریم(چند وقتیه پیمان می خواد یه باغی چیزی تو شمال بخره که توش ویلا بسازیم الان یکی دو ساله به همین آقای غلام.پور و داداش حسین سپرده ولی فعلا جور نشده)...خلاصه گفت بریم اونجارو ببینیم و ما هم گفتیم باشه اونم مغازه رو بست و سوار دوچرخه اش شد گفت من جلو می رم شما پشت سرم با ماشین بیایید تا ببرم دوچرخه رو بذارم خونه و حاج خانومم سوار کنیم بریم! دیگه ما پشت سرش رفتیم و اونم با دوچرخه جلو حرکت کرد به سمت خونه، انقدر هم بامزه رو دوچرخه نشسته بود و داشت می رفت و هر از گاهی هم پشت سرشو نگاه می کرد که ببینه ما می یاییم یا نه، که ما کلی خندیدیم بهش، حرکاتش آدمو یاد فیلمهای کمدی مثل چار.لی.چا.پلین و اینا می انداخت حالا از پشت ازش عکس گرفتم براتون پایین پست می ذارم ببینید! خلاصه رفتیم دم درشون دوچرخه روگذاشت خونه و حاج خانومم سوار کردیم و راه افتادیم رفتیم باغشونو دیدیم جای قشنگ و با حالی بود سرسبز و زیبا و رویایی، یه خرده اونجا گشتیم و تماشا کردیم در نهایت قرار شد پیمان اگه خواست فکراشو بکنه و بهش خبر بده که برامون زمین بغلیه رو بخره جاش خیییییییییییییییییلی خوب بود ولی پیمان یه خرده بخاطر دوریش از شهر دو دل بود با ماشین یه نیم ساعت چهل دقیقه ای از شهر دور بود پیمان می گفت آدم یه چیزی بگیره که یه خرده نزدیکتر باشه انقدم از شهر فاصله نداشته باشه...خلاصه یه نیم ساعتی اونجا بودیم و از طبیعت دل انگیزش لذت بردیم و دیگه سوار شدیم و برگشتیم سمت شهر،دم لیلا.کوه که رسیدیم( لیلا کوه یه کوه سرسبز و پر دار و درخت توی لنگرو.ده که جز جاهای تفریحیش حساب میشه و طبیعتش خییییییییییییییییییییلی بکر و قشنگه یه چیزی تو مایه های شیطان.کوه .لاهیجانه) یه چشمه آبی بود که اهالی برای استفاده راحت خودشون سرش یه شیر آب وصل کرده بودند و ازش آب می بردند برا چایی، غلام.پور اومدنی چند تا دبه با خودش آورده بود با پیمان رفتند پایین و اونارو پر کردند و اومدند...دیگه راه افتادیم رفتیم دم در خونه غلام.پور اینا و اونا اونجا پیاده شدند به ما هم خیلی اصرار کردند که ناهار بریم خونه شون که دیگه ما قبول نکردیم و بعد از کلی تشکر ازشون خداحافظی کردیم و سوار شدیم و رفتیم شالیزار یه نیم ساعتی هم اونجا گشت و گذار کردیم و عکس انداختیم بعدش از همونجا راه افتادیم رفتیم رود.سر و توی ساحل رود.سر کنار دریا زیر سایه یه درخت حصیر پهن کردیم و نشستیم و یکی دو تا چایی با کلو.چه سنتی لاهیجان خوردیم و پیمان یه خرده دراز کشید و استراحت کرد و منم یه خرده کتاب خوندم ،دیگه بعدش پیمان بلند شد یه مقدار میوه شسته شده داشتیم اونارو خوردیم و ساعت چهار پنج بود راه افتادیم سمت لاهیجان رفتیم از یه رستورا.نی به اسم وحید دو تا ماهی کبابی(یه ماهی سفید و یه ماهی اوزون بورون(ماهی خاویار)) با دو تا کته که به شکل سبزی پلو بود با یه ظرف کوچیک میرزا.قاسمی و یه زیتون پرورده و یه کال کباب گرفتیم(کال کباب یه غذای شمالیه یه چیزی تو مایه های همون میرزا قاسمیه ولی ترشه تقریبا ، که با بادمجون کبابی درست می کنند فرقش اینه که مثل میرزا قاسمی توش تخم مرغ و رب نداره و به صورت سرد انگار بعنوان دسر می خورنش همون مزه میرزا قاسمی سردو میده) همون یه ذره غذا شد صد و نود هزار تومن تازه بردیم خونه دیدیم اصلا ماهیش،ماهی سفید نیست و قزل آلائه حالا اوزون برونم ما نمی شناختیم معلوم نبود اونم واقعا اوزون برون بود یا نه؟ اوزون برون چون گرونه پیمان میگه خیلی وقتها کلک می زنند و مار ماهی رو به جای اوزون برون به مشتری میدن حالا عکساشو پایین پست براتون می ذارم ببنید...خلاصه غذائه رو گرفتیم و رفتیم سمت لنگر.ود سر راه رفتیم از دستفروشهای کنار جاده تو لیلا کوه چند کیلویی پرتقال کوهی خریدیم کیلویی سیزده هزار تومن بود این پرتقالا نیست که ارگانیکند و خودشون در می یان و کود و این چیزا نمی خورند خیلی آبدار و شیرین و خوشمزه  اند من خیلی دوستشون دارم بوی خییییییییییییییییییلی خوبی هم دارند...بعد از خریدن پرتقال رفتیم خونه میرزا قاسمی رو گذاشتیم برا شب و کته ها و ماهیهارو گرم کردیم و خوردیم خیییییییییییییییییییییلی خوشمزه نبود تازه شورم بود یعنی غذاش در حدی بود که بیست سی تومن هم نمی ارزید چه برسه به صدو نود هزارتومن، رستورانهای شمال با اینکه گرونند ولی غذاهاشون اصلا خوب نیست تا حالا ما غذایی نخوردیم اونجا که درست و حسابی باشه و از خریدنش پشیمون نشده باشیم یعنی حیف پولند انگار آدم پولشو دور می ریزه تو این چند سال همیشه همین بوده هر دفعه هم که می گیریم می گیم دیگه دفعه بعد نمی خریم دفعه بعد دوباره پیمان هوس می کنه و می ریم می خریم و دوباره به این نتیجه می رسیم که غذاهاشون اصلا به درد نمی خوره و آشغاله و نباید بخریم! ...خلاصه غذا رو خوردیم و یه چایی هم بعدش خوردیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم بعدش پیمان بلند شد رفت دو تا نوشابه خرید و اومد می گفت غذاش بد بود مونده سر دلم،بعد از خوردن نوشابه هم نشستیم اخبار دیدیم و سریال نگاه کردیم و ساعت یک و دو هم گرفتیم خوابیدیم... ..روز سوم هم بعد از اینکه صبونمونو کنار رودخونه خوردیم برگشتیم آماده شدیم رفتیم لاهیجان سمت شیطان.کوه، هم می خواستیم یه خرده اونجا بگردیم و تفریح کنیم هم چایی بخریم(چای خشک) چاییمون در حال تموم شدن بود می خواستیم هم برا خودمون بخریم هم برا مامان پیمان، توی این چند سال همش می اومدیم کنار دریاچه اطراف شیطان. کوه یه مرده به اسم حمید.عکاس بود که چایی می فروخت از اون می خریدیم چاییهاش خیلی خوب بودند ایندفعه هر چی چشم گردوندیم پیداش نکردیم تا اینکه دیدیم یه دستفروش دیگه که اونم چایی می فروشه داره می یاد ازش پرسیدیم گفت حمید .عکاس کرو.نا گرفته بوده دو ماه بوده بیمارستان بوده تازه مرخص شده و احتمالا داره استراحت می کنه برا همین دیگه از همون مرده پنج کیلو چایی خریدیم دو کیلوشو ریز که پیمان ببره برا مامانش که ریز دوست داره و سه کیلوشم درشت برا خودمون! کیلویی پنجاه می گفت برا ما چهل و پنج حساب کرد کلا شد دویست و بیست و پنج تومن! می گفت تو کارخونه همین چایی رو کیلویی شصت می دن ...خلاصه چائیه رو گرفتیم و خودمون هم نشستیم رو نیمکتهای کنار دریاچه و یه چایی از تو فلاکسمون ریختیم و با کلوچه خوردیم و بعدش بلند شدیم بریم سمت ماشین دیدیم یه مرده با یه موتور قراضه داره یه گونی برنج می بره برنجه از رو موتور افتاده و احتیاج به کمک داره پیمان رفت کمک کرد گونیه رو برداشتند گذاشتند رو موتور و مرده اومد سوار شد دو قدم رفت جلو تو قدم سوم دوباره گونی برگشت از رو موتور افتاد زمین و ایندفعه گونی ترکید و یه مقدار از برنجاش ریخت بیرون، دیگه نمی شد به گونی دست زد هم گونیه ترکیده بود هم خود گونی یه حالت پوسیده داشت و دست می زدی جر می خورد مرده برگشت به پیمان گفت ده دقیقه حواست به این گونی باشه من برم گونی بیارم پیمان هم گفت باشه و مرده موتورشو سوار شد و رفت سر ده دقیقه با دو سه تا گونی و یه کاسه پلاستیکی برگشت با پیمان خم شدند سر گونی و می خواستند برنج گونی رو با کاسه خالی کنند توی گونی دیگه، که من بهشون گفتم به جای اینکار گونی رو آروم بکنید سر این یکی گونی و قلفتی بکنیدش اون تو، اونجوری گونی دو لایه است و محکمتر هم هست گفتند راست میگه و اون گونی رو درسته کردند توی این یکی گونی وقتی کامل رفت توش مرده با خوشحالی بلند شد و دستاشو به هم زد و گفت بیاااااااا تموم شد و رفت بعد برگشت سمت پیمان و ازش پرسید به نظرت سر اینو با یه چیزی نبندیم؟ منم گفتم ببندید بهتره دیگه نمی ریزه! اونم گشت و یه کش پیدا کرد پیمان سرشو محکم گرفت و اونم بستش دوباره بلند کردند بذارند رو موتور که این یکی گونی هم از شانس پوسیده بود پاره شد و نتونستن بذارند بالا،دوباره آوردنش پایین، نمی دونم اون چندتا گونی پوسیده رو از کجا رفته بود پیدا کرده بود...برای سومین بار کردنش توی یه گونی پوسیده دیگه و بازم مرده با خوشحالی بلند شد و دستاشو به هم زد و گفت بیااااااااااا تموم شد و رفت...بعد اینکه این حرفو زد بازم برگشت از پیمان پرسید به نظرت سر اینو نبندیم؟ واااااااااااای منو می گید دیگه غش کرده بودم از خنده(لهجه شمالیهارو دیدید که چقدر با مزه است با اون لهجه می پرسید منم خنده ام می گرفت) ...بازم گشتند یه کش پیدا کردند و برای بار سوم بستندش و بلندش کردند گذاشتند رو موتور و خدارو شکر ایندفعه دیگه گونی نترکید ولی برنجه انقدر سنگین بود که نزدیک بود موتور برگرده که رو هوا گرفتنش! مرده بعد اینکه برنجایی رو که رو زمین ریخته بود رو با همون خاک و خل و سنگ تو خیابون جمع کرد ریخت تو کاسه پرید پشتش نشست و یه جوری تکیه داد به گونیه که نیفته و روشن کرد و به زور روند و رفت ما هم وایستادیم دور شدنشو نگاه کردیم و منم با همون لهجه ای که مرده گفته بود به پیمان گفتم به نظرت سر اینو نبندیم؟ پیمان هم زد زیر خنده و باورتون نمیشه تا یه ربع داشتیم همینجور می خندیدیم الانم دارم با خنده براتون می نویسم پیمان می گفت برنج اونه از من می پرسه که سرشو ببنده یا نه! منم گفتم آره منم به همینش می خندیدم...خلاصه که مرده رفت و ولی به قول پیمان معلوم نبود تا برسه چندبار دیگه قرار بود بندازدش زمین... دیگه بعد از اینکه خنده هامونو کردیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت کلوچه. نا.دری و سه تا بسته کلوچه .سنتی گرفتیم(دو بسته برا مامان پیمان و پیام،یه بسته اش رو هم برا خودمون) از اونجام رفتیم از کلو.چه نو.شین یه بسته شکلات نارگیلی و یه بسته کلوچه گردویی گرفتیم و رفتیم خونه...دیروزم هفت بلند شدیم و چایی دم کردیم ریختیم تو فلاکس و وسایلمونو جمع کردیم بردیم تو ماشین و بعد از تحویل دادن  سوئیت راه افتادیم سمت کرج،تو راه یه جا سر یه جاده سرسبز پر درخت که به سمت یه دهی به اسم جو.کلبند.ان می ره وایستادیم صبونه خوردیم و عکس انداختیم بعد دیگه سوار شدیم و راه افتادیم سر راهم از یه جایی به اسم کوچصفهان  دو تا بسته بزرگ کلوچه فومن گرفتیم(یکیش برا حسین دوست پیمان یه بسته اش هم برا خودمون و پیام و مامان پیمان) دیگه رفتیم تا رسیدیم رود.بار! اونجام یه خرده نگه داشتیم یه استراحتی کردیم بعدش تا عوارضی .قزوین رفتیم و بعد عوارضی وایستادیم یه چایی خوردیم و بعد رفتیم داخل قزوین یه دوری زدیم پیمان می خواست فلافل و بستنی سنتی بگیره که من گفتم الان خطرناکه و بهتره بی خیال ساندویچ و بستنی بشه که اونم دیگه نخرید و راه افتادیم رفتیم سمت نظر.آباد پنج بود که رسیدیم تا هفت اونجا بودیم و پیمان باغچه هارو آب داد و حیاطها رو شست منم یه خرده به سرو وضعم رسیدم و دیگه ساعت هفت راه افتادیم بریم که پیمان به سرش زد بره یه سر به املاکی آقای .کشا.ورز بزنه، دیگه رفتیم جلو مغازه اش و پیمان رفت یه نیم ساعتی با اون حرف زد و منم تو ماشین نشستم تا اینکه اومد راه افتادیم رفتیم سمت کرج، هشت و نیم رسیدیم دم درحسین اینا، داداش حسین شصت کیلو برنج داده بود که براشون ببریم(شش تا کیسه ده کیلویی)....حسین رفته بود بیرون وسایل بخره برا شام مهمون داشتند قرار بود دوست آمنه و شوهرش و بچه هاش بیان خونشون، زنگ اف افشونو که زدیم زنش جواب داد و گفت که حسین سر کوچه است همون لحظه هم حسین رسید و یه ساعتی هم دم در با اون حرف زدیم و برنجارو دادیم و یه بسته هم کلوچه فومن بهشون دادیم و دیگه بعد یه ساعت مهمونای حسین اینا که رسیدند خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه ساعت نه و نیم بود رسیدیم من رفتم بالا و پیمان هم یکی یکی وسایلو آورد بالا وسطا هم من فرستادمش در پیرمرد همسایه طبقه اولیمون رو با پیچ گوشتی باز کرد بیچاره پیرمرده یادش رفته بود کلیدارو ورداره درو بسته بود رفته بود بیرون برگشته بود مونده بود پشت در، بچه های طبقه دومی که دو تا پسر ده یازده ساله با یه دختر دوازده ساله بودند رفته بودند کمکش ولی نیست که بچه اند بلد نبودند چه جوری بازش کنند که دیگه من صداشونو شنیدم و پیمانو فرستادم باز کرد!... واااااااااااااااااای نمی دونید پیرمرده چقدرررررررررررررر با محبت با این بچه ها حرف می زد آدم کیف می کرد از اینهمه ادب و احترام و محبتی که یک جا نثار این بچه ها می کرد،دیشب با خودم گفتم کاش همه آدمها با همدیگه به این شیوه رفتار می کردند و با این لحن با همدیگه حرف می زدند به خدا اگه اینطوری بود هیچ مشکل ارتباطی  روی کره زمین لاینحل نمی موند و چقدرررررررررررررررررر بچه های سالمی داشتیم از نظر اعصاب و روان، بچه هایی که هیچ ناهنجاری از نظر رفتاری نداشتند، نمی دونید بچه ها با چه دل و جانی داشتند بهش کمک می کردند که درش وا بشه که بتونه بره تو ..خلاصه که نمی دونید چه پیرمرد نازنینی بود...بعد از جابجایی وسایل هم اومدیم شستنی هارو شستیم و گذاشتیم آبشون بره بقیه شونم ضدعفونی کردیم و گذاشتیم سر جاشون...بعدم دوش و تلوزیون و میوه و چایی و لالا ...خب دیگه اینم از سفرنامه سه چهار روزه ما ...ببخشیدکه سرتونو درد آوردم از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای 

 

💥گلواژه💥

محبت مکملی دارد به نام «احترام»
این دو کنار هم معجونی است که هر کدام اثر دیگری را ضمانت خواهد کرد!

 

اینم عکسهایی که گفتم 

این عکس غلام.پور در حال دوچرخه سواری و دوچرخه و کادوی کوچولوی ما که بهش بسته شده

این عکس سوئیت  و مجتمعی که توش بودیم

این عکس رودخونه ای که کنارش صبونه می خوردیم

این عکس شالیزارمونه که یکی دو هفته ای هست کاشتنش

اینم عکس غذاهای به درد نخوری که از رستوران گرفتیم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۲۶
رها رهایی
شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۱۹ ب.ظ

گردن دردناک!

سلااااااام سلاااااام سلاااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که الان با یه گردن دردناک در خدمتتونم و برا همین زیاد نمی تونم بنویسم و مجبورم برای اینکه این گردن از شدت درد، از بیخ و بن کنده نشه خلاصه وار یه چیزایی رو سریع بگم و برم! علت گردن دردم هم کیکیه که دیروز پختم با اینکه همه چیشو با همزن هم زدم و فقط آردشو برا اینکه پفش نخوابه با دست هم زدم ولی بازم بهش فشار اومد و عضلاتش گرفت نمی دونم چرا با دستم که زیاد کار می کنم گردنم می گیره؟ گردنم هم که می گیره سرم شروع می کنه به درد کردن و دیگه تا هفت هشت ساعت نخوابم خوب نمیشه حالا دیشب با اینکه تا صبح خوابیدم ولی بازم خوب نشده از صبح دو بار بهش، هم پماد. سا.لیسیلات زدم هم پماد رز.ماری،یه کم بهتر شده ولی کامل خوب نشده...بگذریم برم سر اصل مطلب، الان همش به گردن درد می گذره...جونم براتون بگه که ایندفعه تعداد روزهایی که ننوشتم یه خرده طولانی شده علتش هم اینه که با اینکه سه شنبه پیمان رفت خونه مامانش( تا اونو ببره بانک تا کارهای فروش .سها.م عدا.لت رو انجام بده) و من می تونستم بنویسم ولی اون روز از قبل با معصومه قرار گذاشته بودیم که من و آقای اکبری در مورد مشکلات رابطه معصومه و اکبری تلفنی حرف بزنیم اکبری به معصومه گفته بود کاش می تونستم با مهناز خانوم در مورد مسائل و مشکلاتی که توی رابطه مون هست و به تو نمی تونم بگم حرف بزنم و اون با زبون خودش به تو منتقل کنه منم گفتم ایرادی نداره و یه روز که پیمان نبود هماهنگ می کنم با هم صحبت کنیم! دیگه سه شنبه که پیمان رفت من اول یه ربعی با معصومه تلفنی حرف زدم که چک کنم اگه لازم شد جوابی به حرفهایی که قرار بود اکبری بزنه بدم چیا به اکبری بگم بعدش یک ساعت و نیم با اکبری حرف زدم و دوباره برگشتم یک ساعت دیگه با معصومه حرف زدم و چیزایی که اکبری گفته بود رو به معصومه انتقال دادم (حالا اینکه اکبری چی گفت و معصومه بعدش چیکار کرد مثنوی هفتاد من کاغذه و الان نمیشه نوشت ایشالا در اولین فرصت که بهم دست بده و دست و گردنم یاری کنه براتون می نویسم همینقدر بدونید که بعد از حرف زدن با جفتشون و دیدن عکس العملهای معصومه صد بار به خودم گفتم این چه غلطی بود که من کردم کاش اصلا دخالت نمی کردم...).....خلاصه خواهر اون روز من از ساعت ده تا ساعت دو پای تلفن بودم و به قول فارسها چهار ساعت فقط داشتم فک می زدم ساعت دو که دیگه موفق به اتمام مکالمات شدم دویدم سمت آشپزخونه تا چایی دم کنم از صبح کتری رو گاز همینجور داشت می جوشید و تلفنها به من اجازه اینکه برم و چایی رو دم کنم نداده بود تا آب ریختم رو چایی تو قوری و گذاشتم دم بکشه دیدم در واحدو زدند رفتم باز کردم دیدم پیمانه برگشته( اون روز صبح زود رفته بود و گفته بود که زود می یاد چون فردا و پس فرداش بخاطر ار.تحال اما.م تعطیل بود و احتمال می داد که ترافیک اتوبان بخاطر اینکه ملت شهید.پر.ور قرار بود به مناسبت ار.تحال برند شمال،عشق و حال،سنگین باشه ) خلاصه اون رسیده بود و من تازه داشتم چایی دم می کردم دیگه وقتی دست و صورتش رو شست و اومد گفت جوجو یه چایی می یاری بخوریم رفتم چایی بریزم دیدم انقدر چاییش کم رنگه و هنوز دم نکشیده که دور از چشمش چند بار با قاشق تفاله های توی قوری رو هم زدم که بلکه یه خرده رنگ پس بدند... خلاصه اون روز اونجوری گذشت و این چند روزم یه روزشو رفتیم نظر .آباد و بقیه روزاشم مثل همیشه گذشت و دیروزم تا ظهر خونه بودیم دم ظهر با گل پسر رفتیم یه خرده میوه و نون و این چیزا گرفتیم و برگشتیم خونه، بعد از ظهرشم من یه سبزی پلو درست کردم که هم پیمان یه مقدار ببره تهران برا مامانش هم اینکه خودمون برا شام امروز با تن ماهی بخوریمش یه کیک هم پختم که باز پیمان یه مقدارشو ببره برا مامانش و پیام، بقیه اش رو هم بذاریم فردا ایشالا می خوایم بریم شمال، تو راه با چایی بخوریم...امروزم که پیمان ساعت ده با پیام راه افتادند رفتند تهران و منم تقریبا دو ساعت و نیم با معصومه باز در حال مکالمه بودم(حرفامون در مورد قضیه اون روز و ادامه همون چیزایی بود که گفتم بعدا بهتون می گم خلاصه فکر نمی کنم حالا حالاها بتونم از دستش در برم و جان سالم به در ببرم! عواقبش تازه شروع شده و نمی دونم تا کجاها قراره دامن من بدبختو بگیره)...بعد از این مکالمه طولانی هم با گردنی کج تر و دردناکتر از قبل اومدم نشستم اینارو نوشتم اینم که پست کنم می خوام برم یه عدس پلو در حد دو تا پیمونه برا شام فردا بپزم که با خودمون ببریم تا شب اول غذا داشته باشیم و مجبور نشیم رسیدیم خسته و کوفته دنبال غذا بگردیم تا اینکه از روز بعدش یه فکری به حال غذا بکنیم...فردا صبح ایشالا شش اینجورا راه می افتیم که سر راه اول بریم گلها و گوجه های خونه نظر.آبادو آب بدیم تا توی این هوای گرم  تشنه نمونند و بعد به امید خدا سفرمونو به مقصد لنگرو.د و بعدم ساحل زیبای چمخا.له شروع کنیم ...تا چهارشنبه اونجاییم و چهارشنبه ایشالا برمی گردیم قبلش البته می ریم قزوین و یه دوری هم اونجا می زنیم ولی خدا بخواد دیگه چهارشنبه شب خونه ایم...خلاصه اینجوریااااااااااااااااااا دیگه خواهر...اینم از این چند روز ...من دیگه برم که گردنم داره می شکنه ....از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااای...

 

💥گلواژه💥

چه لذّتی دارد
از فردای نیامده نترسیدن
گوش به باران دادن
چای درست کردن
پادشاه وقت خود بودن ...

قطعه ای از «کتاب روزها در راه» اثر شاهرخ مسکوب

 

اینم دو تا عکس از کیکی که باعث این گردن درد شده 

 

​​​​

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۹
رها رهایی
يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۵۶ ق.ظ

بامیه های جوجو پز!

سلااااااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که الان ساعت یه ربع به هفت صبحه و پیمان یه ربع پیش رفت گل پسرو ببره نمایندگی برا سرویس تا برا هفته دیگه یکشنبه که می خوایم بریم شمال آماده باشه! (برا هجدهم سوئیت رزرو کردیم می خوایم بریم یه سر به شالیزار بزنیم و ببینیم در چه حاله! فک کنم الان دیگه برنجارو کاشتنش)...خلاصه اون رفت نمایندگی و منم گفتم اول صبحی بیام براتون عکس بامیه هایی که دیروز بعد از ظهر یهو به سرم زد بپزم رو بذارم ایشالا که خوشتون بیاد!...خب شما بفرمایید عکسارو ببینید منم برم بگیرم دوباره بخسبم تا وقتی که پیمان بیاد!... از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 

اینم عکس بامیه های جوجو پز ما

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۰۶:۵۶
رها رهایی
شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۰۵ ب.ظ

خانوم.صا.دقی!

سلاااااااام سلااااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز صبح بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو می خوای بریم نظر.آباد یه سر به یاسها بزنیم؟ منم گفتم بریم ( هفته پیش شهرزاد طرز ریشه دار کردن شاخه های یاسو بهم یاد داده بود منم چندتایی شاخه از یاس های توی حیاط خونه مون تو کرج کندم و بردم تو نظر.آباد تو دو تا شیشه نوشابه  توی ماسه کاشتم و روشونو نایلون کشیدم و یه راه تنفس کوچولویی هم براشون گذاشتم و گذاشتمشون تو پاسیو توی هال تا ریشه بدند شهرزاد گفته بود که هر چند روز یه بار آبشونو چک کن اگه کم شده بود بهشون آب بده تا ریشه بدن پیمان هم برا همین گفت بریم یه نگاهشون بکن اگه آب لازم داشتند بهشون بده تا خشک نشن و بتونند ریشه بدن )...خلاصه آماده شدیم و راه افتادیم رفتیم اونجا دیدیم نه آبشون خوبه و هنوز به حد کافی آب دارند...دیگه مثل هر دفعه پیمان حیاطهارو جارو کرد و گلهای هر دو حیاطو آب داد منم چایی دم کردم و بعدشم پیمان اومد به کمک هم یکی از گلدونهای گلی که از کرج برده بودیم اونجارو با یه طناب بستیم به میله های روشنایی بالای پاسیو تو هال، چون گلش یه جوریه که مثل پیچکها حالت آویز داره و باید با نخی چیزی ببندی به دیواری جایی تا بتونه رشد کنه حالا عکسشو براتون پایین پست می ذارم تا ببینید اسم گلشو نمی دونم چیه برگاش شبیه گوش خرگوشه ولی ما بهش می گیم خانم صادقی(قبلا داستان اسمهای خنده دار گلامونو تو یکی از پستها بهتون گفته بودم...یادتون باشه گفتم بخاطر اینکه اون گلو آقای .صادقی املاکی سر کوچه مون بهمون داده بود و از اونجایی که همه گلها خانومند اسمشو گذاشتیم خانوم صا.دقی) ...خلاصه خانوم صادقی رو بستیم به میله های روشنایی و بعدش آبش دادیم و رفتیم یه چایی خوردیم ساعت حدودای سه و نیم بود من یه خرده کمرم درد می کرد و سرم هم گیج می رفت گفتم برم تو اتاق یه خرده بخوابم شاید خوب بشم( دوشنبه با اینکه دو هفته بیشتر نبود که خاله پری رفته بود دیدم دوباره تشریف فرما شده البته در حد چند قطره،از دوشنبه تا پنجشنبه غروب همینجور قطره ای بود تا اینکه از پنجشنبه زیاد شد و دیدم رسما دیگه خاله پری تشریفشو آورده...از دوشنبه کمرم همینجور درد می کرد دیگه وسطا پماد سا.لیسیلات زدم یه کم بهتر شد ولی دیروز ظهر کمرم دیگه داشت از شدت درد می شکست نمی دونم چرا ایندفعه اینجوری شده بود برا همین گفتم برم یه کم بخوابم شاید خوب بشه) پیمانم گفت منم سرم درد گرفته بذار منم بیام یه خرده بخوابم گفتم بیا...دیگه اومد و دوتا لحاف اونجا داشتیم اونارو پهن کرد رو زمین تا حالت پتو داشته باشه و نرم باشه بالشم گذاشت و گرفتیم تا پنج خوابیدیم (موقعی که زلزله شده بود یه خرده لحاف و این چیزا بردیم گذاشتیم نظر.آباد که اگه مشکلی پیش اومد بریم اونجا بمونیم چون خونه یه طبقه است و خطرش کمتره) ...پنج بلند شدیم یه چایی خوردیم و پیمان رفت ماشینشو تو حیاط بشوره منم دیگه حالم خوب شده بود شروع کردم به درست کردن عدس پلو(از خونه وسایلشو برده بودیم اونجا درست کنیم و ورداریم بیاریم برا ناهار و شام فردا، البته اولش پیمان می خواست برا مامانش ببره ولی بعدا گفت مامان اون روز هوس کباب کرده بود ایندفعه غذا نمی برم می رم از کبابی سر کوچه اش برا ناهار کباب می خرم) ...خلاصه مواد عدس پلو رو آماده کردم و گذاشتم دم بکشه و رفتم یه خرده نشستم و اینترنت گردی کردم تا اینکه پخت و گذاشتمش کنار تا خنک بشه بعدا ببریمش خونه...پیمان هم شستن ماشینو تموم کرد و اومد نشست یه خرده هندونه خورد، دیگه ساعت حدودای هشت و نیم بود  پیمان گفت جوجو کم کم جمع کن که بریم منم بلند شدم و اوضاع رو یه خرده مرتب کردم و لباس پوشیدم راه افتادیم سمت کرج، اتوبان انقدررررررررررررررررر شلوغ بود که مجبور شدیم از یه شهری به اسم گلسا.ر بریم تو تا برسیم به جاده .قدیم و بقیه اشو از جاده قدیم ادامه بدیم هر چند که اونجام شلوغ بود و کلی تو ترافیک موندیم تا اینکه ساعت ده و نیم رسیدیم خونه ..خونه هم اول یه خرده وسایلو ضد عفونی کردیم و بعد تو نظر.آباد ما یه کاکتوس داریم که من هر وقت می رفتم اپنجا اولین کاری که می کردم این بود که اونو با یه گل دیگه که اونجا بود آب می دادم موقع برگشتن هم یه بار دیگه آبشون می دادم می گفتم بیچاره اند تشنه نمونند دیروز رفتم دیدم یکی از شاخه های اصلی کاکتوسه که چندتا هم شاخه بالا سرش درآورده بود شل شده و یه وری افتاده پیمان گفت تو این بدبختو انقدرررررررررررررر آب دادی این اینجوری شده این کاکتوسه انقدری آب لازم نداره و هر دفعه باید خییییییییییییلی کم آبش داد آب زیاد اینو خراب می کنه منم بهش گفتم خب مرد حسابی اینو اون موقع که زیاد آبش می دادم بهم می گفتی گذاشتی خراب شده بعد داری بهم می گی گفت حواسم نبود اون موقع بهت بگم ...خلاصه که محبت زیادی من به جای اینکه باعث رشد خانم کاکتوس بشه بیشتر مانع رشدش شد و خرابش کرد برا اینکه کامل از دست نره برگشتنی پیمان گفت شاخه هاشو ببر ببریم خونه بذاریمش تو ماسه تا بگیره همینجوری اینجا بخواد بمونه خراب میشه منم بریدمش گذاشتمش تو سطل ماست و آوردمش کرج پیمان یه مقدار ماسه از نظر.آباد آورده بود اونو آورد و منم تو همون سطل ماسته ماسه ریختم و زیرشو سوراخ کردم و شاخه هارو توش کاشتم دادم پیمان گذاشت تو بالکن...بعد از کاشتن شاخه های کاکتوس اومدم رفتم صورتمو شستم و لباسمو عوض کردم و اومدم یه خرده روغن نارگیل به پوستم زدم و بعدم رفتم یه خرده شیر برا پیمان گرم کردم آوردم با خرما بخوره یه چایی هم برا خودم ریختم و آوردم نشستیم هم تلوزیون نگاه کردیم هم شیر و چاییمونو خوردیم ساعت دو اینجورا هم گرفتیم خوابیدیم...امروزم صبح ساعت هفت و نیم پیمان بلند شد و رفت زیر کتری رو روشن کرد منم با اینکه خیییییییییییلی خوابم می اومد بلند شدم تختو مرتب کردم و رفتم تو هال گفتم چه خبرته به این زودی بلند شدی؟ گفت آخه گرمم شده بود همش بالشم خیس عرق بود دیگه نتونستم بخوابم(اینجا چند روزیه هوا خیلی گرم شده دیروزم چون صبح تا شب نبودیم کولر خاموش بود و دیگه هوای خونه گرم بود و اونم گرمش شده بود البته من به لطف خاله پری عزیز همون دیشب که پیمان شر شر عرق می ریخت سردم بود و با پتو خوابیده بودم) ....خلاصه به لطف پیمان خروس خون بلند شدیم و صبونه خوردیم قرار بود ساعت ده پیام بیاد دنبال پیمان برند تهران خونه مامانش، دیگه تا ساعت ده بشه پیمان یه خرده خونه رو مرتب کرد و پارکتهارو تی کشید و وسایلشو آماده کرد ساعت ده هم رفت پایین و پیام هم همون موقع رسید و راه افتادند رفتند منم نشستم اینارو نوشتم ...خلاصه اینجوریاااااااااااااااا دیگه خواهر....خب من برم باتری تبلت هم ته کشیده ...شما هم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥

ذهن ما باغچه است،
گل در آن باید کاشت
ور نکاری گل من

علف هرز در آن می روید.

زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است!
گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود.
بی گل آرایی ذهن،
نازنین،
هرگز آدم، آدم نشود..

(شعرش خیلی از نظر وزنی قوی نیست ولی مفهومی که می رسونه قشنگه برا همین گذاشتم اینجا که بخونید)

 

اینم عکس خانوم صا.دقی ما 

اون دو تا شیشه نوشابه بغلش هم که نایلون پیچشون کردم خانومای یاسند!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۰۵
رها رهایی