خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۵ ب.ظ

پیرزن با صفا و خوش اخلاق!

سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز بعد از خوردن صبونه ساعت دوازده اینجورا لباس پوشیدیم و رفتیم پایین، اول پیمان با آبپاش کل گلدونهای پارکینگ و با نیلوفرهای دور دو تا درخت باغچه جلو در رو آب داد بعدش راه افتادیم پیاده رفتیم خیابون بهار و از بوفا.لو گوشت آبگوشتی و خورشتی خریدیم و بعد اومدیم سر راه از یه مغازه ای یه خرده سیب زمینی و پیاز و فلفل و زردآلو با دو کیلو باقالی گرفتیم و راه افتادیم سمت خونه،از تو آزادگان هم از یه عطاری من یه بیست گرمی وانیل گرفتم(بیست گرمش ده تومن بود...اینم گفتم که مضنده دستتون باشه😜😃! نمی دونم مضنده رو هم درست نوشتم یا نه؟! آخه اولین بار تو عمرمه که دارم می نویسمش تا حالا فقط شنیده بودم!) بعد از گرفتن وانیل هم تا زیر پل آزادگان رفتیم و اونجا یادمون افتاد که باید تخم مرغ هم می گرفتیم می خواستم بعد از ظهری کلوچه .فومن درست کنم برا روش دو تا زرده لازم داشتم پیمان گفت جوجو بذار بریم از اون سوپرمارکت اونور پل تخم مرغ هم بگیریم و بعد بریم چون سر راه فقط کوروشه و اونم که تخم مرغهاش بسته ایه و دونه ای نداره گفتم باشه و راه افتادیم رفتیم که دوتا تخم مرغ بگیریم رسیدیم جلو مغازه پیمان گفت جوجو پنج تا بگیر که سه تا هم برا مامانم ببرم گفتم باشه و رفتم پنج تا گرفتم و راه افتادیم دوباره رفتیم اونور پل(منظورم از اونور پل این نیست که از روی پل رد شدیم و رفتیم اونور، منظورم همون زیر پله از این سر پل به اون سر پل،چون روی پل.آزادگان فقط ماشین روئه و پیاده نمیشه از روش رد شد) از کنار یکی از ستونهای پل رد می شدیم که دیدیم یه پیرزنه که ظاهرا گدا بود لابلای گلها و درختهای کنار ستون پل جوری که از لاشون بسختی دیده میشد یه چیزی زیرش انداخته و نشسته و یه جعبه پیتزا هم جلوشه و داره سعی می کنه بسته کوچیک سسو با کارد میوه خوری که دستش بود باز کنه ولی نمی تونه همینجور رد شدنی با خودم گفتم کاش می رفتم براش باز می کردم ولی رد شدیم و رفتیم دو سه قدم بیشتر نرفته بودیم که پیمان گفت جوجو یه دونه از اون پاکت پولا مونده به نظرت بدیم به این پیرزنه؟ منم گفتم آره بده بیچاره است پیرزنه!اونم گفت باشه من اینجا وایستم تو برو بده بهش!(عید پیمان دو میلیون پول از تو گاوصندوق آورد و گفت جوجو این پولو می خوام بدم به فقیرهایی که سر راه می بینم، می خوام بذارمشون تو پاکت به نظرت تو ده تا پاکت هر کدوم دویست هزار تومن بذارم؟ منم گفتم تو بیست تا پاکت هر کدوم صدهزار تومن بذار هر چند که مبلغش کمتر میشه ولی اونجوری از تعداد افراد بیشتری دستگیری میشه به جای ده نفر بیست نفرو خوشحال می کنی اونم گفت باشه و از اونجایی که تو خونه پاکت نداشتیم خودمون نشستیم از کاغذهای A4 بیست تا پاکت درست کردیم و پولارو گذاشتیم توش و درشو بستیم از اونموقع هر وقت پیمان می رفت بیرون دو سه تا از پاکتهارو می ذاشت تو کیفش تا به نیازمندایی که ممکن بود سر راهش ببینه بده که تا دیروز همه رو داده بود و یه دونه پاکت بیشتر نمونده بود و آخریش بود ) دیگه پیمان پاکته رو داد به من و بردم دادمش به پیرزنه و گفتم حاج خانوم این عیدی شماست اونم خوشحال شد و کلی ازم تشکر کرد می خواستم برگردم بهش گفتم حاج خانوم می خوای سسو برات باز کنم؟ گفت آخه دستات کثیف میشه دخترم! گفتم نه بابا کثیف نمیشه بده بازش کنم اونم خوشحال چاقو و سسو داد دستم و گفت خدا تورو رسوند دخترم، خودم هر کاری کردم نتونستم بازش کنم این پیتزارو یه دختره داشت از اینجا رد میشد برام خرید منم نشستم بخورم ولی اینو بلد نبودم باز کنم!...منم براش بازش کردم و دادم دستش گفتم حاج خانوم فقط آروم بریز که یهو نریزه زمین،چون کلا سرشو بریدم ممکنه زیاد بریزه اونم با خنده گفت ااااااااااااااااااااااااااااااالهی خوشبخت بشی دخترم ایشالاااااااااااااا خدا کمکت کنه دستت درد نکنه...انقدرررررررررررررررررررر خنده پیرزنه قشنگ بود انقدررررررررررررررررررر آدم با صفایی بود و ازش انرژی مثبت تراوش می شد و انقدررررررررررررررررر اون جایی که نشسته بود لابلای گلها و چمنها و درختها قشنگ بود که دلم نمی خواست برم و دوست داشتم بشینم پیشش ولی مجبوری ازش خداحافظی کردم و در حالی که همینجور دعام می کرد راه افتادم رفتم پیش پیمان! پیمان هم گفت خیلی لفتش دادی فکر کردم نشستی با پیرزنه داری پیتزا می خوری! منم کلی به حرفش خندیدم و قضیه باز کردن سسو براش تعریف کردم!...نیست که پیرزنه پشت ستون تو درختا نشسته بود از اونجایی که پیمان وایستاده بود پشت ستون دیده نمی شد منم چون رفته بودم اون پشت پیمان ندیده بود که چیکار دارم می کنم...خلاصه با یه حس و حال خوبی که پیرزنه بهم داده بود با پیمان راه افتادم به سمت خونه...خونه که رسیدیم چون از شب قبلش نخود لوبیا خیس کرده بودیم و قرار بود آبگوشت درست کنیم که پیمان ببره برا مامانش اول از همه رفتم اونو بار گذاشتم تا آروم آروم برا خودش بپزه بعدش اومدم خمیر درست کردم تا عصری کلوچه.فومن درست کنم پیمان هم گوشتو پاک کرد و خرد کرد و شست منم بعد از اینکه خمیرو درست کردم و گذاشتم استراحت کنه اومدم گوشتو بسته بندی کردم و گذاشتم تو فریزر و بعدم اومدم دو تا چایی ریختم نشستیم خوردیم و ساعت چهار اینجورا بود گرفتیم تا پنج خوابیدیم بعدش بلند شدیم باقالیه رو پاک کردیم و شستیم و بسته بندی کردیم و راهی فریزرش کردیم بعدش لوبیا پلو تو یخچال داشتیم اونو گذاشتم گرم شد آوردم برا شام خوردیم و همزمان هم برنامه.زندگی .پس از .زندگی رو از کانال چهار دیدیم بعد از تموم شدن برنامه رفتم ظرفهای شامو شستم و مشغول درست کردن کلوچه شدم که وسطاش شهرزاد زنگ زد و همینجور که داشتم خمیرارو شکل می دادم باهاش حرف زدم که از همینجا ازش تشکر می کنم مرررررررررررررررررررررررررررسی خانباجی که بهم زنگ زدی کلی خوشحال شدم دست گلت درد نکنه زحمت کشیدی بوووووووووووووووووووووووس...بعد از حرف زدن با شهرزاد دوباره به کارم ادامه دادم تا اینکه کلوچه ها همه پخت و گذاشتم سرد شدند و پیمان اومد هفت تاشو گذاشت تو کیسه فریزر که هم برا مامانش ببره هم برا پیام و هشت تاشم توی یه کیسه دیگه گذاشت که خودمون بخوریم(پونزده تا بودند) ....بعد از بسته بندی کلوچه ها دیگه رفتم صورتمو شستم و لباسمو عوض کردم و اومدم نشستیم یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و یه خرده میوه خوردیم و حرف زدیم و آخر سر هم یه چایی خوردیم و ساعت یک و نیم اینجورا گرفتیم خوابیدیم امروزم ساعت نه بیدار شدیم پیمان یه خرده ورزش کرد و بعدش اومد یه لیوان شیر با یه کلوچه به جای صبونه خورد و برا منم چایی دم کرد و نون داغ کرد و پنیر گذاشت تو آب تا بعدا صبونه بخورم و خودشم بلند شد و آماده شد ساعت ده پیام اومد دنبالش رفتند تهران خونه مامانش... منم دو تا دونه ظرف تو ظرفشویی بود اونارو شستم و اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم و الانم اینارو پست کنم می خوام برم صبونه بخورم....خب دیگه من برم نون پنیرمو بخورم که خییییییییییییییییییییییییلی گشنمه.... از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنید دوستتون  دارم....بووووووووووووووووووووووووووس بااااااااااااااااااای 

 

💥 گلواژه💥
اخلاق خوب صاحبش را به بهشت می برد! 

 

راستی یه چیزی تعریف کنم بخندید بعد برم! شنبه با گل پسر رفته بودیم بیرون موقع برگشتن پیمان جلو یه خدمات .ارتباطی که سر کوچه خودمون هم بود وایستاد و گفت جوجو برو از اینجا بپرس که برا فروش سهام.عدا.لت باید کد.بورسی رو از کجا بگیریم؟(ما خودمون سهام نداریم ولی مامان پیمان داره وبرا اون می خواست بدونه) منم رفتم و یه چند نفری اون تو، توی نوبت بودند ازشون اجازه گرفتم و گفتم من فقط یه سوال می خوام بپرسم اونام کشیدند کنار و گفتند بفرمایید رفتم جلو و از یکی از مسئولای اونجا که یه مرد مسنی بود پرسیدم آقا برای گرفتن کد .بورسی برا فروش سهام. عدا.لت باید کجا بریم؟ گفت تکلیف مستقیم و غیر مستقیم بودنشو مشخص کردید؟ گفتم بعله مستقیمو انتخاب کردیم گفت حالا که مستقیمو انتخاب کردید باید برید سجا.م ثبت نام کنید گفتم سه جاااااااااااا چه خبره آخه؟حالا کجا باید بریم؟ با خودم گفتم یه جا دو جا هم نه، سه جاااااااااااااااااااااا!!! پیرمرده در حالیکه چشاش گرد شده بود و به زور جلوی خنده اشو گرفته بود گفت سه جا نه خانوم! سایت سجااااااااااا.م ....باید برید تو سایت سجا.م ثبت نام کنید تا احراز هویت بشید ..!!!. وااااااااااااااااااااااای منو می گید خنده ام گرفته بود مگه می تونستم جلو خودمو بگیرم همونجوری با خنده از پیرمرده که خودشم داشت می خندید خداحافظی کردم و اومدم بیرون و رفتم تو ماشین برا پیمان تعریف کردم و اونم کلی بهم خندید(وقتی پیرمرده توضیح داد تازه فهمیدم که منظورش از اینکه گفته باید سج.ام ثبت نام کنید این نبوده که باید سه جا هم ثبت نام کنید بلکه منظورش سایتی به اسم سجا.م بوده که باید می رفتیم و توش ثبت نام می کردیم با خودم گفتم بر پدرتون با این نامگذاری سایتهاتون ...آخه اینم شد اسم؟؟؟!!! )

 

اینم عکس کلوچه ام(یادم رفته بود ازشون عکس بگیرم چون همه رو پیمان گذاشته بود تو نایلونو درشونو بسته بود تنبلیم اومد دوباره درشون بیارم برا همین از همون یه دونه ای که گذاشته بودم بیرون که با چایی بخورم عکس گرفتم برا همین ببخشید که عکسش خیلی قشنگ نیست)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۵
رها رهایی
جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۰۷ ب.ظ

نیلوفر صورتی!

سلااااااااااام سلااااااااام سلاااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که امروز یه ربع به هشت بیدار شدیم و هشت و نیم راه افتادیم سمت نظر.آباد و نه و نیم رسیدیم!قراره همسایه بغلیمون سمپاش بیاره و خانوم گردویی رو که گفتم آفت زده سمپاشی کنیم هفته پیش که اینجا بودیم پیمان با همسایه بغلیمون که رفته بود رو دیوارشون و داشت درخت مو خونه شونو روی آلاچیق مرتب می کرد حرف زد و گفت که درخت گردوی تو حیاط خلوت آفت زده و اونم گفت پنجشنبه هفته دیگه قراره از یکی سمپاش بگیرم درخت مو رو سمپاشی کنم جمعه اینجا باش بدم تو هم بزنی پیمانم گفت باشه! چند روز پیشم که گفتم بهتون رفت سم خرید و الان اومدیم که ایشالا خانوم گردویی رو سمپاشی کنیم تا از شر آفتها نجات پیدا کنه! نمی دونید گردوهاش چقدر نسبت به اون موقع که عکسشونو گذاشتم براتون گنده تر شده؟ حالا امروز بازم ازش عکس می ذارم ببینید و مقایسه کنید... راستی امروز که درو باز کردیم اومدیم تو دیدم نیلوفرا و نازها هم کلی نسبت به هفته قبل بزرگتر شدن همینجوری که از بزرگ شدنشون تعجب کرده بودم یهو چشمم افتاد به گوشه باغچه و دیدم یکی از نیلوفرا یه گل صورتی خوشگل داده اصلا فکر نمی کردم به این زودی گل بدن آخه قداشون خیلی باشه بیست سانت بیشتر نیست هنوز خیلی کوچولواند حالا عکسشو می ذارم ببینید گلهای نازم که دفعه قبل یکی دوتا برگ کوچولو داشتند برگاشون گنده تر شده بود و یه برقی هم می زدند که انگار روشونو واکس زده باشی تو حیاط خلوت هم یکی از رزهامون دو تا گل سفید داده بود دفعه پیشم یکیشون یه گل صورتی داده بود که خییییییییییلی هم خوشبو بود این رزهایی که گرفتیم هلندی اند یادتون باشه هر وقت خواستید رز بخرید هلندیشو بگیرید هم گلهاشون درشت تره هم بوی خوبی میده یعنی بوشون نسبت به گلهای دیگه بیشتره و از کنارشون رد میشی می فهمی یه حسن دیگه ای هم که دارند اینه که تا برف و یخبندون نشه همچنان گل میدن یعنی گلهاشون فصلی نیست که بخواد یه فصل گل داشته باشند یه فصل نداشته باشند میشه گفت گلاشون دائمیه فقط وقتی سوز سرما افتاد دیگه گل نمی دن و بقیه سالو گل دارند...خلاصه که خواهر گل و گیاه خیلی خوبه! شده حتی یه گلدون کوچولو هم گوشه اتاقتون داشته باشید بازم روی روحیه تون تاثیر مثبت می ذاره گل و گیاه همه چیشون قشنگه از آب دادنشون گرفته تا هرسشون و کود دهیشون تا بزرگ شدن و گل دادنشون که یهو آدمو با یه عالمه زیبایی غافلگیر می کنند... سعی کنید حتما برا روحیه تونم که شده برا خودتون چندتا گلدون گل داشته باشید ذات آدم با طبیعت گره خورده و در کنار گل و گیاه احساس شعف می کنه و غم و غصه اش یادش می ره ....اااااااااااااااااالهی که به حق علی هیچوقت غم و غصه ای نداشته باشید و دلتون همیشه بی غم باشه... اینجام اینترنتش ضعیفه زدم عکسا لود بشن فقط چرخیدند و نشدند اگه دیدید عکس نذاشتم بدونید که اینترنت یاری نکرده و ایشالا رفتم خونه سرعت اینترنت خوب بود حتما براتون می ذارم عکسهای ورودی.نظر آبادم اون سری نوشتم که قراره بذارم ولی از اون موقع تا حالا چون با تبلت دارم پست می ذارم نشده که بذارم چون عکسها تو گوشیمند و از اونجایی که آلزایمر دارم همش یادم می ره بفرستمشون تو تبلت تا بذارمشون ببینید اونارو هم اگه ایشالا به مدد خدا یادم بود با همینا رفتم خونه می ذارم(یادم بندازید دیگه 😀) ...خب من برم کار دارم می خوام موهای صورتمو وردارم از دو ماه قبل عید ورنداشتم تبدیل به ریش شدند کلا! الان منو ببینید با خودتون می گید این آقای ریشوی محترم کیه داره به جای جوجو پست می ذاره اینجا؟!!!...بههههههههههههههله تعجب نکنید در این حد من الان ریش دارم که ممکنه منو به جای بابا نوئل اشتباه بگیرند و ازم کادو بخوان😁 ....برم تا مجبور نشدم برا بچه های محل کادو بخرم اینارو بزنم ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

☘️گلواژه☘️
همیشه که نباید کاری کرد گاهی باید کاری نکرد!

 

این عکس نیلوفر صورتی خوشگل ما که منو غافلگیر کرد

این عکس گردوهامون 

این از عکس گوجه های خوشگلمون

​​​​

اینم عکس ناز خانومهای زیبامون که برق می زنند 

 

«راستی عکسهای ورودی.نظر.آبادم گذاشتم بلاخره بعد یک قرن، برید تو پست ورودی زیبا ببینید»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۰۷
رها رهایی

سلاااااااااام سلاااااام سلاااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که الان پیمان رفته صرافی.بیا.ت اینا و منم چون اونجا دور بود باهاش نرفتم و موندم خونه...اصلا من خونه موندنو بیشتر از بیرون رفتن دوست دارم خونه یه آرامشی به من میده که خیلی دوستش دارم اگه به خودم باشه ممکنه سال تا سال اگه مجبور نباشم بیرون نرم ولی با بودن پیمان هر روز آدم مجبوره بر خلاف میلش بره بیرون چون اونم دقیقا برعکس منه و خونه موندنو دوست نداره و عشق بیرون رفتنه! البته از وقتی که کرونا اومده و نمیشه از اتوبوس و تاکسی استفاده کرد وقتایی که با ماشین نمی ریم بیرون و مجبوریم پیاده بریم من به بهونه دور بودن راه خیلی وقتها می مونم خونه و از آرامش خونه لذت می برم...امروزم یکی از اون روزهاست ...گفتم حالا که دارم لذت می برم یه سر هم به شما بزنم ببینم چه می کنید و در چه حالید ایشالاااااااااااااااااااا که حال و روزتون همیشه خدا خوب باشه و سالم و سرحال و با شادی روزگار بگذرونید و پیوسته خوش و خرم باشید ...دیشب ساعت دوازده اینجورا بود که آسمون شروع کرد به غرش و بعدشم یه بارونی گرفت که بیا و ببین یعنی دو دقیقه از شروع بارش بارون و صدای زیبای برخوردش به کانال کولر و خبر کردن ما نگذشته بود که من رفتم از پنجره بیرونو نگاه کردم و دیدم یه آبی تو خیابون راه افتاده که نگووووووووووووووووو انگار مثلا چندساعته که داره بارون می یاد که اینهمه آب را افتاده...یعنی یک قدرتی این خدا داره که توی کسری از ثانیه؛توی یه چشم برهم زدنی می تونه همه چی رو زیر و رو کنه و از نو بسازه انقدررررررررررررررررر قدرتمنده...یادمه توی این سالها که بارون کم می اومد همش می گفتند کره زمین در حال نابود شدنه و آی آب برای آیندگان نیست و آی رودخونه ها خشک شدن و دیگه امیدی به جون گرفتن زمین نیست و از این دری وریها...همون موقعها با خودم فکر می کردم یعنی چی؟چرا اینا انقدر با قطعیت دارند در مورد چیزی حرف می زنند که اختیارش به دست ما نیست و کس دیگه ای گردانندشه؟ چرا فکر نمی کنند نجات زمین فقط به دست ما نیست ما هم سهم داریم نمی گم نداریم و باید مواظبش باشیم ولی سهم ما یه سهم ناچیزه در مقابل اون چیزی که دست خداست تا اون نخواد هیچ اتفاقی قرار نیست که بیفته ما اولین ساکنان کره زمین نیستیم که روش زندگی کردیم و آخریشم نیستیم صدها و شاید میلیونها نسل از انسانها روش زندگی کرده اند و رفتند بعد از ما هم ممکنه میلیونها نسل دیگه بیان و برن کره زمین میلیاردها سال عمر کرده و از بین نرفته اونوقت آدمی مثل ما که صد سالم قرار نیست روش زندگی کنه نگرانه اینه که نکنه اونو نابودش کنه در حالیکه اگه با یکی دو سال نیومدن بارون قرار بود که نابود بشه توی این میلیادها سال، میلیاردها بار نابود شده بود و به ما نمی رسید که بخوایم نگرانش بشیم اون نیرویی که اونو نگه داشته نخواسته که نابود بشه وگرنه فراهم کردن زمینه نابودیش براش کاری نداشت به اشاره ای بند بود حالا هم بعد از چندین و چند سال خشکسالی با بارونها و برفهایی که توی این یکی دو سال فرستاده دوباره احیاش کرده و بهش سبزی و خرمی و زندگی دوباره بخشیده تا انسان بفهمه که هرگز نمی تونه در مورد زندگی و نابودی چیزی که اختیارش دست خداست با قطعیت حرف بزنه.. خوبه که آدمیزاد دوستدار محیط زیست باشه و مراقب خاک و آب و آبادانی باشه ولی نباید فکر کنه که تمام وظیفه مراقبت از اونا به عهده خودشه و اگه خودش توانی برای مراقبت و احیای اونا نداره پس همه شون به باد فنا می رند و دیگر امیدی به نجاتشون نیست انسان باید تمام تلاششو بکنه ولی نهایت همه کارهارو به اون قادر مطلق بسپره تا در موردشون تصمیم بگیره باید سهمی هم برای خدا قائل باشه شاید اون کاری بکنه که همه گرهها به یکباره باز بشند..

خلاصه که عزیزانم در نهایت این خداست که قراره در مورد همه چیز تصمیم بگیره باید از ریزترین تا درشت ترین مسائل زندگی توکلمون به خودش باشه 

خب دیگه موعظه من در مورد طبیعت تموم شد من برم الان پیمانم برمی گرده 

مواظب خود گلتون باشید خییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووووس فعلا بااااای

 

🎆گلواژه🎆

​​​​قال الباقر علیه السلام :

مَنْ تَوَکَّلَ عَلَى اللّه لایُغْلَبُ وَمَنِ اعْتَصَمَ بِاللّه لایُهْزَمُ؛
هر کس به خدا توکل کند، مغلوب نشود و هر کس به خدا توسل جوید، شکست نخورد.
جامع الأخبار، ص 322

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۳۷
رها رهایی
يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۱۲ ب.ظ

بازم تبدیل به شاهنامه شد😀...!

سلااااااااام سلاااااام سلااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان الان با پیام رفت تهران و قراره زود برگردند و برند ماشین پیامو که دیروز برا سرویس بردند نمایندگی، بگیرند برا همین زیاد فرصت ندارم و یه مختصری از این چند روز می نویسم و می رم... پنجشنبه بعد از ظهر رفتیم تهران دوباره دنبال خونه گشتیم ایندفعه دوباره رفتیم سمت نارمک؛ پیمان طی یه تصمیم قاطع اعلام کرد که می خوام همین سمت خونه مامانم بگیرم چون غرب بگیریم همچین تفاوتی از نظر فاصله با کرج نداره و بازم رفت و آمد سخت میشه و از این حرفها...حالا من شلوغی نارمک به کنار دوست داشتم سمت غرب باشه که نخوایم انقدم به این پیرزن نزدیک باشیم چون دوری از اون برا من عین عبادته و آدم هر چی دورتر باشه همونقدر هم راحتتره و آرامش داره و سرش سلامته هم بلایای کمتری دامنگیر آدم میشه...خلاصه با این تصمیم پیمان نشد دیگه! همون سمتا رفتیم کلی املاکیهارو گشتیم و آخر سر هم دو تا خونه دیدیم که هر دو باز خوب بودند و تر و تمیز و خوشگل،فقط بازم جفتشون نور نداشتند و تاریک تاریک بودند صبح تا شب باید چراغ روشن می کردی توشون؛ یکیشونم چون تک واحد بود باز پارکینگش مورد داشت و یه حالت مزاحم داشت اصلا آپارتمانهایی که تک واحدند اکثرا این مشکلو دارند چون زمینهاشون کوچیکه و نمی تونند برا همه واحدها پارکینگ دربیارند برا همین ماشینها مجبورند تو همون جای کم؛ پشت سر هم پارک کنند که اونجوری هم اون عقبیها یکیشون بخواد بره بیرون باید چندتاشون ماشیناشونو ببرند بیرون تا اون عقبیه بتونه از پارکینگ خارج بشه ...خلاصه که نشد مورد خوب پیدا کنیم و بازم دست از پا درازتر برگشتیم سمت خونه و ده اینجورا بود رسیدیم...فرداشم که می شد جمعه دم ظهر با پیام رفتیم نظر.آباد قرار بود آهنگر بیاد و آهنهای سایبون رو حیاطو ببره صاحب قبلی خونه داده بود از بالای در حیاط تا جلوی پنجره آشپزخونه رو آهن جوش داده بودند و ایرانیت گذاشته بودند روش که حالت سایبون داشته باشه و ماشینو بشه زیرش پارک کرد پیمان هم از این آهنها خوشش نمی اومد می گفت خیلی یغورند ببریمشون بعدا اگه خواستیم می دیم یه چیز جمع و جور بهش جوش می زنند از اونورم ما وقتی پارسال پنجره آشپزخونه رو بزرگتر کردیم آهنگره اومد یه سری میله بهش جوش داد که حالت حفاظ داشته باشه که دزد نتونه از پنجره بیاد تو؛ این میله ها حالت عمودی داشتند و من هر وقت نگاشون می کردم حس می کردم آدم تو زندانه دقیقا شکل میله های زندان بودند برا همین به پیمان گفتم حالا که یارو می خواد بیاد آهنهای سایبونو ببره بده این میله هارو هم برگردونه و افقیش کنه تا از این حالت زندان دربیاد اونم گفت باشه... حالا یارو قرار بود بیاد جفت کارهارو با هم انجام بده...خلاصه رفتیم نظر.آباد و من اول کاری یه خرده برنج ریختم تو قابلمه و گذاشتم کته بشه تا با خورشت قیمه ای که از خونه برده بودیم برا ناهار بخوریم بعدشم هم یه چایی دم کردم پیام هم وسایل سلمونیشو آورده بود مشغول زدن موهای پیمان شد اونا که کارشون تموم شد ناهارو آوردم خوردیم چون یارو آهنگره قرار بود که ساعت سه و نیم،چهار بیاد کارشو انجام بده سه و بیست دقیقه بود که زنگ زد و پیمان و پیام هم آخرای غذاشون بود سریع خوردند و بلند شدند که برن با ماشین بیارنش(مغازه اش یه کوچه اونورتر بود ولی چون وسیله داشت نمی تونست پیاده بیاد) پیمان بهم گفت جوجو ما می ریم تو هم ظرفای ناهارو جمع کن یه گوشه میز و روشو بکش بذار این بیاد بره بعدا می شوریمش منم گفتم باشه شما هم کلید ببرید که اومدید خودتون درو باز کنید من می رم تو اتاق و درو می بندم دیگه نمی تونم بیام براتون در باز کنم اونم گفت باشه و رفتند منم سریع ظرفارو شستم و میزو جمع کردم و دیدم هنوز نیومدند یه آهنگم بلند برا خودم گذاشتم و گوش کردم(صداش تو خونه نیست که خالیه می پیچید و اکو میشد منم کیف می کردم آهنگ نسترنو گذاشته بودم همون که میگه وای از اون چشم تو باز شب یلدا رسید...یکی دو سال پیش که اومده بودم میاندوآب ساناز برام ریخته بود رو فلش) چند دقیقه ای آهنگه رو گوش کردم و یهو دیدم اومدند پریدم تو اتاق و درو بستم و آهنگم خاموش کردم...خلاصه یارو اومد و مشغول کار شد و پیمان و پیام هم پیشش بودند منم تو اتاق یه خرده اینترنت گردی کردم و بعد دیدم خیلی خوابم می یاد بالش گذاشتم و یه پتوی مسافرتی هم اونجا داشتیم رو خودم انداختم و حالا نخواب کی بخواب!(کف اتاقه موکت انداختیم نرم و راحت بود)...یکی دو ساعتی خوابیدم و بعدش بلند شدم یه خرده دوباره تو اینترنت گشت زدم یارو هم هنوز کارش تموم نشده بود ساعت هفت هم از تو رو.بیکا از قسمت پخش زنده .کا.نالهای تلوزیون رفتم رو کا.نال.چهار و برنامه زندگی.پس.از.زندگی رو دیدم اینرنت خونه یه خرده ضعیف بود یه چندباری وسطش در حد چند ثانیه برنامه قطع شد ولی بازم خوب بود تونستم تقریبا همه شو ببینم خوبی رو.بیکا اینه که اینترنتش رایگانه و اصلا از شارژ اینترنت آدم کم نمی کنه مثلا من یه ساعت زنده کا.نال چهارو نگاه کردم حتی یه کیلو بایت هم کم نکرده بود(چون قبل و بعدش حجم اینترنتو چک کردم)...آخرای برنامه بود که یارو کارش تموم شد و پیمان اینا بردند برسوننش؛ دیگه رفتم بیرون و نشستم تو هال تا اینکه پیمان اینا برگشتند یه چایی ریختم با سه تا پیراشکی که از خونه آورده بودیم و چند روز پیش خودم درستشون کرده بودم خوردیم بعدش پیمان یه خرده آت آشغالهایی که موقع کار کردن یارو ریخته بودرو جمع کرد و جاشونو جارو کرد پیامم ماشینشو آورد تو حیاطو شلنگ گرفت روشو شست و خشک کرد دیگه بلند شدیم راه افتادیم سمت کرج ساعت ده و نیم بود رسیدیم پیام مارو دم در پیاده کرد و خودش رفت...دیروزم که می شد شنبه پیمان ساعت شش بلند شد و لباس پوشید آماده شد تا پیام بیاد دنبالش برن نمایندگی؛ قرار بود ماشین پیامو ببرن بدن سرویس کنند شش و نیم پیام اومد دنبالش و اونا رفتند و منم گرفتم خوابیدم هشت و نیم اینجورا بود با صدای زنگ اف اف بلند شدم درو زدم باز شد پیمان بود برگشته بود اومد تو گفت بابا مرتیکه خله نگو وقتی که برا سرویس ماشین گرفته برا فردا بوده ما بلند شدیم امروز رفتیم!گفتم واااااااا یعنی اینهمه وایستادید گفتند برید فردا بیایید؟ گفت نه بابا یه خرده التماسشون کردیم بلاخره پذیرشمون کردند گفتم خب خوبه فک کردم برتون گردوندن!گفت نه به زور قبول کردند وگرنه باید برمی گشتیم فردا دوباره می رفتیم خاک بر سر یه دونه تاریخو نمی تونه درست بخونه اونوقت ادعای کمالشم میشه...خلاصه یه خرده پیمان غر زد و بعد گفت جوجو من گیج گیجم نیست که صبح زود بلند شدم از اونورم دیروز خیلی خسته شدم نخوابم منگ می شم چون دوبار باید بریم ماشینو بیاریم بذار بریم یه خرده بخوابیم بعد پاشیم صبونه بخوریم منم گفتم باشه و رفتیم گرفتیم تا ده خوابیدیم ده بلند شدیم و صبونه خوردیم بعدشم پیمان موقع برگشتن از نمایندگی دو کیلو سبزی کوکو گرفته بود نشستیم اونو پاک کردیم تموم که شد من مشغول شستن سبزیها شدم و پیمان هم رفت از سر اردلا.ن پنج هشت تا سنگک گرفت آورد کار سبزیها که تموم شد من یه چایی ریختم و پیمان هم اومد نونارو بسته بندی کرد و گذاشت تو فریزر و اومد نشستیم خوردیم و بعدشم دوباره گرفتیم یه خرده خوابیدیم که وسطاش از نمایندگی زنگ زدند که ماشین فرمونش یه ایرادی داره که باید کارشناس ایرا.ن خود.رو بیاد ببینه و نظر بده تا ما بتونیم تعمیرش کنیم برا همین ماشینتون امشب می مونه اینجا تا فردا کارشناس بیاد ببینه و تعمیر کنیم تا بعد بیایید ببریدش پیمان هم گفت ایرادی نداره و باشه...بعد از اینکه یارو قطع کرد پیمان یه خرده زیر لب غر زد که مثل یابو این ماشینو می رونه همه جاش ایراد پیدا کرده و ...که بعد از این غرها دوباره گرفتیم خوابیدیم! حالا من هیچوقت بیشتر از یه ربع بیست دقیقه خوابم نمی بره چون انقدر که از اینور اونور خونه صدای تق و توق همسایه ها می یاد که دم به دقیقه از خواب می پرم و همش خواب و بیدارم ولی دیروز مثل مرده ها خوابم برده بود انگار که نخوابیده باشم و بی هوش شده باشم ساعت چهار و نیم اینجورا بود که با صدای سبزی خرد کردن پیمان بلند شدم دیدم داره با دست خرد می کنه گفتم یه ثانیه می ریختی تو سبزی خرد کن دیگه؛حالا چهار ساعت با دست می خوای اینارو خرد کنی! گفت نه الان تموم میشه آخه تنبلیم اومد که بعدش بخوام دستگاهه رو بشورم گفتم خب من می شستم گفت نه دیگه داره تموم میشه...اون سبزیهارو خرد کرد و جمع کرد منم یه خرده تو جام غلت زدم تا اینکه بلند شدم و بالشها و پتوهارو جمع کردم و نصف سبزی رو ریختم تو کیسه و گذاشتم تو فریزر که بعدا پیمان ببره برا مامانش نصف دیگه اش رو هم گذاشتم تو یخچال که شب بذارم بپزه بعدش اومدم یه چایی ریختم آوردم خوردیم پیمان گفت می یای بریم بیرون می خوام برم خیابون.دانشکده این محافظو ببرم نشون بدم برا خانوم گردویی هم سم بخرم؟ (محافظ برق فریزرمون پریروز هی قطع و وصل می کرد پیمان از برق کشیدش و گذاشت کنار که ببره به اون یارویی که پیارسال ازش خریده بودیم نشونش بده چون دو سال ضمانت داشت که سه چهار ماه از ضمانتش هنوز مونده بود و میشد تعویضش کرد...اون روز دیدیم درخت گردوی اون خونه رو آفت زده! یه پشه های زرد رنگی پشت برگاش افتاده و روی برگاشم حالت شیره ای پیدا کرده حتی رزهای تو گلدون رو هم که نزدیکش تو حیاط خلوت بودند درگیر کرده...) منم گفتم نه دیگه من نیام خودت برو آخه تا بریم برگردیم زندگی.پس.از .زندگی تموم میشه و من می خوام اینو ببینم از اونورم خیابون.دانشکده خیلی دوره پیاده بخوایم بریم بیاییم پدر پا و کمر من درمی یاد(بخاطر کرونا فعلا ما سوار اتوبوس و تاکسی نمی شیم و همه جارو پیاده گز می کنیم اون خیابونم پیاده بخوای بری یه ساعت راهشه یه ساعتم باید برگردی میشه دو ساعت و پدر آدم درمی یاد) اونم گفت باشه و بلند شد لباس پوشید و رفت منم نشستم یه خرده آهنگ گوش دادم و یه خرده هم تو اینترنت گشتم و ساعت هفتم زدم کا.نال.چهارو اون برنامه رو دیدم ساعت هشت و نیم، نه هم پیمان برگشت دیدم یه تقویم رومیزی دستشه و یه خرده هم میوه و این چیزا گرفته یه ترد و یه خرده تخمه هم واسه من گرفته و شش تا هم تخم مرغ برا کوکو! ازش تشکر کردم و گفتم این تقویمه چیه؟ گفت سر راه رفتم پیش فرهاد و یه خرده نشستم حرف زدیم برگشتتی یه این تقویمو بهم داد مال موسسه شونه همون تقویمه است که عید برام کنار گذاشته بود(منظورش از فرهاد همون آقای فرهاد. پور مسئول اون موسسسه.خیریه است که باهاش دوستیم و همیشه می ریم پیشش) گفتم دستش درد نکنه چه تقویم خوشگلیه...بعد از این حرفها من غذارو که یه مقدار از قیمه و برنج پریروز بود گذاشتم گرم شد و اومدم تقویم فرهاد.پورو با پنبه و الکل ضدعفونی کردم و بعدم رفتم مواد کوکورو آماده کردم و گذاشتم بپزه پیمان هم لباسهای خودشو با بخار شور ضد عفونی کرد و اومد نشستیم شام خوردیم و بعدشم دیگه تلوزیون و این چیزا دیدیم و گرفتیم خوابیدیم... امروزم نه و نیم بیدار شدیم پیمان شال و کلاه کرد و ده دقیقه به ده رفت دنبال پیام که برند تهران و منم بعد از اینکه تختو مرتب کردم اومدم نشستم اینارو نوشتم و حالام می خوام برم یه خرده نون و پنیر بخورم با یه چایی و بعدم با معصومه تلفنی حرف بزنم پریروز بهم اس ام اس داده بود که خیلی حرفها دارم بهت بزنم هر وقت بیکار بودی بگو زنگ بزنم که منم گفتم یکشنبه پیمان می ره خونه مامانش بهت خبر می دم که زنگ بزنی...نمی دونم چه اتفاقی افتاده حالا امروز باهاش حرف بزنم ببینم چی شده تو پست بعد بهتون می گم ...خب دیگه من برم نون و پنیرمو بخورم تا مسی زنگ نزده شمام مواظب خودتون باشید...می گم بازم من خواستم مثلا مختصر بنویسم که تبدیل به شاهنامه شد یک آدمی مثل من بخواد شاهنامه بنویسه ببین دیگه به چی می خواد تبدیل بشه خدا بخیررررررررر کنه... اون روز با ساناز تلفنی انقدر حرف زدیم که بعدا ساناز می گفت مهناز مامان و سمیه مشکوک شده بودند فکر می کردند اتفاقی برا تو افتاده که من بهشون نمی گم می گفتند راستشو بگو چیزی شده که انقدر حرفاتون طول کشید؟منم کلی خندیدم و گفتم ایندفعه اگه گفتند بگو بابا نگران نباشید مهناز بخواد حرف بزنه اینجوریه دیگه،بس که پر حرفه شش ساعت طول می کشه وگرنه هیچ اتفاقی نیفتاده..خب من دیگه من واقعاااااا رفتم بووووووووووووووووووس باااااااااااااای 

🎇گلواژه🎇
یه وقتایی باید به آینده اعتماد کنیم و منتظر بمونیم!
(دیالوگی کوتاه از سریال در برابر آینده)
 

  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۱۲
رها رهایی
سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۴۵ ب.ظ

آخه این چه تابلوئیه زن حسابی؟!

سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه و یکشنبه بازم رفتیم تهران و دنبال خونه برا اجاره گشتیم! هر چی فکر می کنم یادم نیست شنبه چه خونه هایی رو دیدیم (بعضی روزها انگار به کل از حافظه ام پاک می شن ) ولی یکشنبه یادمه که صبح خونه بودیم و چون هوا مرتب ابری می شد و هر از گاهی هم یه بارونی می زد دو به شک بودیم که بریم تهران یا نه که بعد از ظهر ساعتای سه اینجورا دیدیم هوا خوبه دیگه آماده شدیم و سه و نیم راه افتادیم اتوبان هم خلوت بود و دیگه چهارو ربع اونجا بودیم ایندفعه می خواستیم خونه های سمت غرب تهرانو مثل فردوس و شقایق و سازمان برنامه و پونک و اونورارو ببینیم...اون چند روزی که تو نارمک دنبال خونه می گشتیم من به پیمان گفتم نارمک خیلی شلوغه کاش می شد می رفتیم سمت غرب یه جای خلوت تر و دنج تر می گرفتیم اونم گفت منم غربو بیشتر دوست دارم کمتر شلوغه فقط بخاطر مامان می خوام سمت شرق بگیرم که نزدیکتر باشم و بتونم راحتتر بهش سر بزنم منم گفتم حالا غربم بگیریم بلاخره تو این شهریم دیگه؛ حالا اگه آدم نخواد بخاطر ترافیک با ماشینم بره بلاخره تو هر چند قدم با فاصله کمی هم ایستگاه مترو هست هم اتوبوس و بی آر تی و... هروقت آدم خواست می تونه راحت بره نارمک و برگرده اونم گفت آره راست می گی ایندفعه می ریم سمت غرب ببینیم چیزی پیدا می کنیم...خلاصه یکشنبه رفتیم سمت غرب و به چندتا بنگاه سر زدیم البته من نشستم تو ماشینو پیمان رفت فایلاشونو دید خیلیاشون فایل مناسبی نداشتند و پیمان بهشون شماره داد که اگه فایلی با مشخصاتی که مد نظر ما بود اومد بهمون خبر بدن ولی دو تاشون یکی دو مورد بهمون معرفی کردند که در نهایت رفتیم دو تاشو دیدیم یکیش یه مجتمع شصت واحدی بود که همراه کارشناس املاک رفتیم دیدیم تو لاله مرکزی سمت غیاثی پور بود محله مرتب و منظمی بود و خیابونش هم پهن و خوب بود خود ساختمون هم خیلی نمای قشنگی داشت و محوطه اش گلکاری شده بود و لابی بزرگ مبله داشت نگهبان و سرایه دار بیست و چهار ساعته هم داشت ولی وقتی رفتیم بالا واحدو دیدیم خیلی خوشمون نیومد از در که می رفتی تو انگار وارد یه جای خالی مثل یه مغازه می شدی که تهش سمت پنجره فقط یه اوپن آشپزخونه با یه سینک ظرفشویی می دیدی بعد که تو می رفتی حالا سمت راست اتاق و سرویس و حمومو می دیدی نقشه اش اصلا خوب نبود و کلا به دل آدم نمی نشست دیواراش هم خیلی تر تمیز نبود و املاکیه هم می گفت صاحبخونه اش قبول نمی کنه که نقاشیش کنه بعدا بده دست مستاجر؛ می گه همینه که هست می خوان بخوان نمی خوان نخوان پیمانم گفت خب با این قیمت آدم می تونه یه خونه تمیزتر و بهتر اجاره کنه دیگه چرا بیاد اینجارو بگیره(خونه پنجاه و پنج متر بود رهنش پنجاه میلیون و اجاره اش ماهی سه میلیون) ...خلاصه بی خیال اونجا شدیم و رفتیم مورد بعدی رو که یه املاکی دیگه بهمون معرفی کرده بود ببینیم اونو دیگه املامیه باهامون نیومد تلفنی با مستاجرش هماهنگ کرده بود که خودمون بریم ببینیم از رو آدرس رفتیم پیداش کردیم توی یه خیابونی به اسم رضایی بود اونم یه ساختمون هفتاد واحدی بود که بازم نگهبان و سرایه دار داشت و توی ورودی ساختمون که از خیابون پله می خورد و می رفت بالا یه در چوبی خیلی بزرگ و خوشگل داشت که مثل هتلها اولش وارد یه لابی بزرگ میشد که مبل و میز و صندلی داشت با تزئناتی مثل گلهای مصنوعی قشنگ و این چیزا بعدش اتاق نگهبانی بود و بعدم آسانسورو راه پله ها که برای بلوک AوB مجزا شده بودند (ساختمون تو دوتا بلوک بود که هر بلوکش سی و پنج واحد بود و در کل می شد ۷۰واحد پنج طبقه بود تو هر طبقه ۱۴ واحد!این خونه طبقه دوم بود واحد ۳۵) ...خلاصه رفتیم تو نگهبانه گفت با کی کار دارید گفتیم از طرف املاک اومدیم واحد ۳۵رو ببینیم اونم گفت آها برا بازدید اومدید؟ گفتیم بعله و اونم راهو نشونمون داد گفت بلوک A هستش و با دست اشاره کرد به سمت آسانسورو گفت بفرمایید از اون طرف ما هم تشکرکردیم و با آسانسور رفتیم بالا؛ راهروش دقیقا شبیه راهروهای هتلها بود دقیقا مثل اونا ردیفی از درها کنار هم قرار داشتند رفتیم سمت واحد ۳۵ و در زدیم یه زنه دماغ عملی تقریبا سی و هفت هشت ساله بدون روسری و با پاهای باز درو باز کرد و بهش گفتیم از املاک اومدیم اونم گفت تا شما کفشهاتونو در بیارید من می یام خدمتتون و رفت تو و یه مانتو جلو باز که جلوشو با دست گرفته بود تنش کرد و یه شالم بدون اینکه ببنده همینجوری انداخت سرشو برگشت گفت بفرمایید تو؛ منم تو اون فاصله بند کفشهامو باز کردم و رفتیم تو جلوی در ورودی یه راهروی باریکی بود که دستشویی توش بود و بعد می پیچید تو هال؛ وارد هال که شدیم اولین چیزی که چشمم بهش افتاد یه تابلوی سه تیکه بزرگ بود مثلا اندازه یک و نیم متر(هر تیکه اشو نیم متر در نیم متردر نظر بگیرید) از این تابلوها که فلزی اند و طرح برجسته اند از اونا بود؛ رو هر کدوم از تیکه هاش طرح یه زنه نیمه لخت بود که تو حالتهای مختلف خوابیده بود و خییییییییییلی خیییبییییییلی خیییییییییییلی معذرت می خوام باسنش به صورت یه باسن واقعی و برجسته از تابلو زده بود بیرون؛ یعنی دیوارو نگاه می کردی انگار سه تا باسن تو اندازه واقعی تو حالتهای مختلف چسبونده باشند به دیوار و از دیوار زده باشند بیرون! با خودم گفتم یا خدااااااا این دیگه چه تابلوئیه آخه؟! آدم تابلو به دیوار می زنه اما نه این تابلورو که دقیقا فقط به یه چیز خیلی زشت اشاره می کنه و هیچ برداشت دیگه ای ازش نمیشه کرد! خلاصه در حال تعجب برگشتم به جاهای دیگه خونه هم نگاه کن کردم نقشه خونه بد نبود یه آشپزخونه فسقلی داشت که یه پنجره به سمت خیابون داشت یه اتاق هم چسبیده به آشپزخونه که اونم  باز یه پنجره بزرگ به سمت همون خیابونی که ازش اومدیم داشت حمومش هم ته همین اتاق بود هالشم به شکل مربع بود و اونم یه پنجره دیگه به سمت یه خیابون دیگه داشت که در واقع به سمت حیاط مجتمع بود که باغچه های بزرگ داشت که درخت و گل و این چیزا توش بود و خیلی ناز بود مجتمع چون دو نبش بود برا همین پنجره هاش به دو تا خیابون باز می شدند و در کل می شد گفت نورش عالی بود چون هم از طرف آشپزخونه نور داشت هم از طرف اتاق و هم از طرف هال؛ و چون رو به آفتاب بود آفتابم صد در صد داشت حالا اونموقع که ما رفته بودیم دم دمای غروب بود و دیگه آفتاب رفته بود ولی با اینهمه نورش خیلی خوب بود در کل خونه اش خونه خوبی بود و شیک و تر تمیز و خوشگل؛ کفشم سنگ بود و سیستم گرمایشش هم از کف بود در کل به دلمون نشست فقط تنها ایرادی که داشت در ورودیش حفاظ نداشت و پنجره هاشم دو جداره نبودند و معمولی بودند و ممکن بود از سمت خیابون صدا بیاد تو ...بعد اینکه کل خونه رو دیدیم من از زنه که از همون اول تو هال جلوی در ورودی وایستاده بود پرسیدم ساختمونش ساختون آرومی هست؟ گفت همیشه همینجوریه که الان می بینید آروم و ساکت؛ با اینکه هفتاد واحده اما انگار نه انگار که کسی توشه گفتم این واحد بغلیها چی اونام آرومند؟سرو صدا ندارند؟ گفت نه اصلااااااااا! اینجا خیلی آرومه و اکثرا هم نیستند!بعدش گفت اینجا چون اکثرا همه مجردند یا نیستند یا اگه باشند سروصدایی ندارند البته نه از اون مجردها که مهمون بیارند و ببرند و شلوغ کنند چون اینجا اصلا اجازه این کارارو نمی دن برا همین همه سرشون تو کار خودشونه و هیچ سرو صدایی ندارند...بعدش گفت من فقط بخاطر اینکه رهن و اجاره رو برده بالا دارم از اینجا می رم وگرنه خیلی از اینجا راضی بودم پیمان گفت شما چقدر می دادین؟ گفت من بیست میلیون پیش داده بودم ماهی هم دو میلیون و پونصد می دادم الان میگه پیشو بکن پنجاه میلیون ماهی سه میلیون و صدم بده که من دیگه گفتم بلند می شم نمی خوام دیگه اینجا بشینم پیمان گفت به ما هم همونو گفته (یعنی پنجاه رهن و سه و صد هم اجاره) منم گفتم واقعا رهن و اجاره شما بیست با دو و پونصد بود؟ گفت آره گفتم آخه چه خبره یهو بیستو کرده پنجاه و دو و پونصدم سه تومن؟! گفت نمی دونم والله همینجور یهو برده بالا و منم با خودم گفتم اگه قرار باشه که این هر سال انقدر ببره بالا که من نمی تونم از پسش بر بیام برا همین تصمیم گرفتم از اینجا برم ...خلاصه یه خرده حرف زدیم و دیگه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ...یه خرد در موردش با هم حرف زدیم و مشورت کردیم در کل پیمان گفت اینجور خونه ها چون اکثرا مجردند و تعداد واحداشونم زیاده همه جور آدمی توش پیدا میشه و با اینکه سرایه دار و اینا دارند خیلی امنیت ندارند و بهتره آدم جایی خونه بگیره که همه خونواده باشند اونجوری امنیتش بیشتره و حواسشونم بیشتر  به خونه است...برا همین با اینکه خونه خوبی بود ولی تصمیم گرفتیم که بی خیال اونجا بشیم و بگردیم دنبال یه جای بهتر...بعد از شور و مشورت و تصمیم گیری چون دیگه هوام تاریک شده بود برگشتیم سمت کرج...ساعت ده بود رسیدیم خونه برا شام هم هیچی نداشتیم گشنه مون هم بود تو یخچال گوجه داشتیم سر راهم تخم مرغ و فلفل دلمه گرفته بودیم؛ دیگه وقتی رسیدیم من بعد از عوض کردن لباسام و شستن دست و صورتم پریدم تو آشپزخونه و سریع یه املت خوشمزه درست کردم و آوردم خوردیم و بعدشم یه چایی خوردیم و نشستیم تلویزیون نگاه کردیم و حول و حوش ساعت دو هم گرفتیم خوابیدیم.....

 

✴️گلواژه✴️

یک ضرب المثل مغولستانی می گوید«عقاب؛ مگس شکار نمی کند.» در زندگی در پی چیزی باشید که در شأن شماست!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۵
رها رهایی
دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۲۵ ق.ظ

لطفا ابراز وجود کنید عزیزان!!!

سلاااااااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه خواهشی بکنم از تمام کسانی که وبلاگ منو می خونند لطفا اگه زحمتی نیست یه نظر کوچولو برا من با هر اسمی که دلتون خواست بذارید و اسم شهرتونم بنویسید حالا بعدا علتشو بهتون می گم الان خیلی فرصت ندارم باید زود برم بعدا می یام توضیح می دم می دونم براتون زحمته ولی منو به بزرگی خودتون ببخشید و این زحمتو متقبل بشید از دور روی ماه تک تکتونو می بوسم اااااااااااااااااالهی که زنده باشید(سمیه جونم شما نمی خواد نظر بذاری تو تنها کسی هستی که مطمئنم هر روز داری وبلاگمو چک می کنی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۲۵
رها رهایی
جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۰۵ ب.ظ

آرامش در جوار یک فرشته!

سلااااااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااام سلااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب ساعت یازده فیلم.سینمایی. عمه ماه.منیرو دوباره آی.فیلم گذاشته بود من و پیمان نشستیم نگاه کردیم و تقریبا ده دوازده دقیقه مونده به یک تموم شد و من بلند شدم رفتم تو آشپزخونه چایی بریزم که پیمان برگشت بهم گفت جوجو ببین اگه تبلت شارژ شده از برق بکشش منم گفتم بذار اول برم اونو از برق بکشم بعد بیام چایی بریزم رفتم تو اتاق همین که دستمو بردم شارژرو از برق بکشم یهو دیدم اتاق یه تکونهای شدیدی خورد انگار که یکی مثل قوطی کبریت دستش گرفته باشه و تکونش بده من یهو قلبم انگار از جا کنده شد و هری ریخت همونجا متوجه شدم که زلزله شده داد زدم وای پیمان زلزله شده پیمان هم جلو تلوزیون تو هال دراز کشیده بود اونم یهو بلند گفت آاااااااااااااااااااااااره زلزله است!!! من دویدم تو هال و پیمان هم دوید سمت من بهش گفتم فوری لباس بپوش اون دوید سمت اون یکی اتاق که لباسهاشو بیاره منم دوباره دویدم سمت اتاقی که توش بودم و وسط اتاق هاج و واج وایستادم قلبم بدجور می تپید و دست و پام بشدت داشت می لرزید با اینکه خودم به پیمان گفته بودم برو لباس بپوش ولی خودم نمی دونستم چیکار باید بکنم هی از خودم می پرسیدم من باید چیکار کنم؟ تا اینکه یه خرده فکر کردم فهمیدم که باید لباس بپوشم چون تپش قلبم شدید بود پاهام سست شده بود و زانوهام می لرزیدند و نمی تونستم راه برم سعی کردم خودمو مجبور به راه رفتن کنم برا همین رفتم سمت اتاقی که پیمان توش بود لباسامو ورداشتمو و با همون لرزشی که داشتم تنم کردم و گوشی و تبلتمو با یه قرآن کوچولو که همیشه کنار کتابام رو میز توی هاله ورداشتمو و رفتیم بیرون در چوبی واحدو قفل کردیم ولی دیگه در حفاظو نبستیم من می خواستم آسانسور و بزنم که پیمان گفت اون خطرناکه ممکنه سقوط کنه یا برقش قطع بشه اون تو گیر بیفتیم سریع بیا از پله ها بریم! دیگه پله هارو دوتا یکی کردیم و پریدیم پایین و خودمونو رسوندیم به کوچه دیدیم مردم هم ریختند تو کوچه و همسایه هامونم یکی یکی سوار ماشیناشون دارند از پارکینگ می یان بیرون و می رن یه خرده دم در وایستادیم پیمان داشت شماره پیامو می گرفت که زنگ بزنه بهش یکی از همسایه هامون که یه مرد جوان چشم آبی و سفیده و من فقط از رو قیافه می شناسمش و حتی اسمشم نمی دونم و فقط می دونم  که تو ساختمان ما زندگی می کنه بدون اینکه بدونم تو کدوم طبقه زندگی می کنه بچه به بغل از در اومد بیرون و بعد از سلام و احوالپرسی از پیمان پرسید شما فعلا دم درید؟؟؟پیمان هم گفت بعله فعلا همینجاییم همون موقع پیام تلفنو جواب داد و پیمان مشغول حرف زدن با اون  شد و یه خرده رفت اون ورتر؛ مرده یهو برگشت سمت من و بدون اینکه چیزی بگه بچه رو داد بغلم و منم با اینکه تعجب کرده بودم ولی گرفتمش بچه خواب بود مرده برگشت بره تو؛ دید من تعجب کردم بهم گفت اگه زحمتی نیست پسرم بغل شما باشه تا من برم ماشینو بیارمش بیرون! منم گفتم خواهش می کنم ایرادی نداره بفرمایید! اون رفت تو و منم چون هنوز قلبم به شدت می زد و دستام می لرزیدند بچه رو چسبوندم به خودم که یهو از دستم نیفته یه پسر بچه چهار پنج ساله خوشگل بود یه خرده هم سنگین بود نگاش کردم دیدم چشاشو باز کرد دو سه بار بوسش کردم و آروم بهش گفتم بخواب عزیزم چیزی نیست اونم چشاشو بست و دوباره خوابش برد!بیرون اومدن پدرش یه خرده طول کشید با خودم گفتم خدایا این بچه رو هم گذاشتند بغل من و رفتند اگه اتفاقی افتاد کمک کن خودم که هیچ حداقل بتونم این بچه رو نجات بدم بعد با خودم فکر کردم اگه دوباره بخواد زلزله بشه باید تا سر کوچه که می رسه به یه خیابون پهن بدوم تا بتونم به یه جای امن برسونمش تو همین فکرها بودم برگشتم دوباره صورت ناز و معصوم بچه رو که مثل فرشته ها تو بغلم خوابیده بود نگاه کردم و یه لحظه یه حس خیییییییییییلی خوبی بهم دست داد که باعث شد یه خرده قلبم آروم بگیره و از شدت تپش قلبم کم بشه همون لحظه یاد یکی از قصه های شیوا.نا که قبلا تو مجله.مو.فقیت چاپ می شد افتادم که می گفت وقتی از چیزی ترسیدید یا دچار دلهره و نگرانی شدید سعی کنید خودتونو به بچه ها نزدیک کنید و در پناه اونا  قرار بگیرید اونا چون پاکند و خدا توجه ویژه ای بهشون داره هاله ای که اطرافشونه یه حس امنیت و آرامشو بهتون منتقل می کنه و باعث میشه ترس و اضطرابتون کاهش پیدا بکنه و احساس امنیت بکنید دیدم راست میگه و واااااااااااااااااااااااااقعا همینجوریه تو دلم خدارو شکرررررر کردم که این فرشته کوچولو رو تو بغل من قرار داد تا آروم بشم و اون حس قشنگ امنیت و آرامشو در جوارش حس کنم ...شاید ده دقیقه ای می شد که بغل من بود دیدم در پارکینگ باز شد و مرده با زنش سوار ماشین از در اومدند بیرون؛ زنه با لباس خونه و بدون روسری نشسته بود تو ماشین کنار مرده(جالبه که من با اینکه سه سالی میشه اینجاییم ولی اصلا زنه رو نمی شناختم خود مرده رو هم فقط از روی قیافه می شناسم بچه رو هم که اصلا تا حالا ندیده بودم) خلاصه مرده از ماشین پیاده شد و اومد سمتم بچه رو دادم بغلش و کلی ازم تشکر کرد و بعد برگشت بهم گفت اگه جایی می خواهید برید برسونمتون منم گفتم نه و تشکر کردم اونم سوار شد و بچه رو داد به زنه و راه افتادند و رفتند پیمان هم تلفنش تموم شد و اومد ازم پرسید اون بچه چی بود بغلت و منم براش تعریف کردم...بعدش پیمان بهم گفت جوجو بیا بریم تو پارکینگ تو وایستا من برم بالا وسایل تو گاو صندوقو(منظورش سندو سکه و طلا و پول و این چیزا بود) بریزم توی یه کیفی چیزی بیارم بعد با ماشین بریم بیرون یه جای امن وایستیم گفتم باشه من رفتم کنار ماشین تو پارکینگ وایستادم اونم رفت اونارو آورد و سوار شدیم و رفتیم تو همون خیابون پهنه یه جا که تیر برق و ساختمان بلند و درخت و أین چیزا نبود وایستادیم یه ساعتی اونجا بودیم که اول معصومه و بعدم سمیه جونم زنگ زدند و حالمو پرسیدند که از همینجا ازشون تشکر می کنم البته معصومه که اینجا رو نمی خونه ولی از سمیه جونم ممنووووووووووووووووووونم که یاد من بود مررررررررررررررررررسی خواهر خییییییییییییییییییییییییییلی مااااااااااااااااهی ببخشید که نگرانت کردم بوووووووووووووووووس....بعد از حرف زدن با مسی و سمیه جونم دیدم اوضاع دل و روده ام گلاب به روتون بهم ریخته دیگه به پیمان گفتم بریم خونه اونم گفت باشه و اومد راه افتادیم رفتیم خونه ؛ تو خونه هم تا ساعت پنج بیدار بودیم و اخبارو دنبال کردیم وسطا هم آیهان بهم مسیج دادو حالمو پرسید یه خرده هم با اون اس ام اس رد و بدل کردم دیگه ساعت پنج دیدیم خوابمون می یاد وسایلمونو دم دست گذاشتیم و توکل کردیم به خدا و گرفتیم خوابیدیم...خواب که چه عرض کنم انگار تو خواب و بیداری بودیم چون بهمون استرس وارد شده بود یه خرده هم بیشتر از حد معمول بیدار مونده بودیم یه جوری شده بودیم من که تا یه ساعت بعد از زلزله قلبم تپش داشت و حالم تا یه ساعت بعدش بد بود و با اینکه بعدش کم کم حالم جا اومده بود ولی در کل یه لرزش آرومی تو وجودم بود پیمان هم بیچاره تا لحظه ای که بخوابیم می گفت هنوز تن و بدنم داره می لرزه جالبه پیارسال که دوبار زلزله اومد ما ذره ای نترسیدیم و اصلا اینجوری نشدیم ولی دیشب با اینکه شدتش از مال پارسال یه خرده هم کم بود ولی ما بدجوووووووووووووور ترسیدیم خونه هم بدتر از اون خونه قبلیمون لرزید اونجا با اینکه طبقه چهارم بودیم اینجوری نلرزیده بود که اینجا طبقه سوم لرزید پیمان میگه خونه قبلیمون چون قدیمی بود (مال ۱۷_۱۸سال پیش بود دیگه) محکمتر بود برا همین ما لرزه رو کمتر حس کردیم این خونه با اینکه نوسازتره ولی انگار الکی ساخته شده و برا همین سست تره و ما لرزه رو بیشتر حس کردیم ....خلاصه خواهر تا ساعت هفت و نیم همینجوری خواب و بیدار خوابیدیم هفت و نیم پیمان بلند شد به مامانش زنگ زد و حالشو پرسید شب موقع زلزله پیمان گفت الان مامانم خوابه زنگ بزنم بیدارش کنم ممکنه بترسه و فشارش بره بالا؛ برا همین صبح بهش زنگ زد و اونم گفت که دیشب متوجه زلزله شده و با تکونهای تختخواب بیدار شده و فکر کرده که دارند با کلنگی چیزی در و دیوارشو می یارند پایین رفته دم در ببینه چه خبره که دیده زلزله اومده! خونه مامان پیمان چون شمال شرق تهرانه به دماوند که کانون زلزله بوده نزدیکتره و برا همین زلزله رو بیشتر از ما حس کرده بود ....پیمان بعد از حرف زدن با مامانش دوباره اومد گرفت خوابید منم که با صدای اون بیدار شده بودم دوباره خوابم برد تا اینکه ساعت ده و نیم دیگه بلند شدیم و صبونه خوردیم بعد از صبونه هم مامان و شهرزاد زنگ زدند باهام حرف زدند سمیه هم اس ام اس داده بود که از همینجا از شهرزاد جونم و مجدد از سمیه جونم ممنووووووووووووووووووونم مررررررررررررررررررسی خواهر لطف کردید بوووووووووووووووووس از گل روی ماهتون! ...بعد از حرف زدن با اونا من رفتم ظرفهای صبونه رو شستم پیمان هم زنگ زد به پیام و گفت دوازده و نیم بیاد که برن به مامانش یه سر بزنند دوازده و نیم اونا رفتند و منم یه خرده میوه با یه خرده گوجه و خیار و کاهو شستم و گذاشتم آبش بره تا پیمان شب بیاد سالاد درست کنه بعدشم اومدم اینارو برا شما نوشتم الانم دارم گیج می زنم شاید بعد از اینکه این مطلبو پست کردم برم بگیرم بخوابم ....خب دیگه اینم از زلزله دیشب و داستانش...من برم شمام برید به کارو زندگیتون برسید از دور ماه روی تک تکتونو می بوسم بوووووووووووووووووس فعلا باااااااای

✴️گلواژه✴️

کسی هرگز نمی داند چه سازی می زند فردا؟؟؟!

چه می دانی تو از امروز؟؟؟!!!!!!

چه می دانم من از فردا؟؟؟؟؟!

همین یک لحظه را دریاب که فردا قصه اش فرداست!!! 

 

​​

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۰۵
رها رهایی
دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۰۶ ب.ظ

خرید.تبلت زیر رگبار تند بهاری!!!

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ظهر رفتیم بازار.موبایل.کرج و پیمان برام یه تبلت خرید موبایل و تلفن و لپ تاپ و...بصورت فجیعی گرون شده میگن همش بخاطر کرو.ناست که از وقتی اومده چون دیگه این چیزا وارد نمیشه و مرزها بسته است باعث شده قیمتشون خییییییییییییییلی بره بالا ...ما یه لنو.وو خریدیم که قیمتش سه تومن بود و با تخفیف هایی که از فروشنده گرفتیم خود تبلت دو و پونصد برامون دراومد که یه رم صد تومنی با یه قاب و گلس صدو بیست تومنی براش انداختیم که در کل دو میلیون و هفتصد و بیست تومن برامون دراومد.خلاصه کلام اینکه ما ارزانترین تبلت موجود تو بازارو گرفتیم دیگه بقیه شون بالای پنج و ده بودند و لپ تاپ ها هم که ارزونترینش یازده میلیون بود یعنی از یازده شروع می شد و دیگه یه چیز تاپ ممکن بود بیست سی تومن دربیاد...خلاصه که کم گرونی تو این مملکت داشتیم کرو.نا هم مزید بر علت شد...دقیقا یاد اون ضرب المثل ترکی می افتم که میگه تو بیشه گرگ خیلی کم بود یکی هم با قایق اومد(مشه ده گورد آزییدی بیریده گمی نن گلدی) !!! ...بعد از خرید تبلت هم اومدیم بیرون یک بارون تندی می اومد که بیا و ببین آسمون هم سیاه سیاه شده بود طوریکه من شک کردم که الان چه موقع از روزه؟ نکنه آفتاب غروب کرده؟!یه لحظه از خودم پرسیدم خدایا ما مگه کی اومدیم بیرون که به این زودی شب شد؟!..خلاصه که اوضاعی بود یه خرده جلو پاساژه وایستادیم گفتیم شاید بارون بند بیاد دیدیم نه بابا کلا همچین قصدی نداره برا همین دیگه راه افتادیم چترم همراهمون نبود چون اصلا موقع اومدن هوا آفتابی بود و آدم اصلا فکر نمی کرد بارون بیاد اونم به این شدت! ...خلاصه راه افتادیم و تو همون دو ثانیه اول هم آبکش شدیم...دیگه با همون حالت خیسی رفتیم یه خرده هویچ و فلفل دلمه و سیب زمینی و این چیزا از یه سوپر میوه گرفتیم و اومدیم بیرون دیدیم بارون نه تنها بند نیومده که تندتر هم شده یه خرده همینجوری زیر بارون رفتیم تا اینکه بارون بند اومد و بقیه راهو تا برسیم خونه آفتاب زد...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از تبلت خریدن ما زیر رگبار تند بهاری...راستی ورد(word) و این چیزا رو همونجا گفتم ریختند تو تبلت و تا ایشالا ببینم میشه با همین تبلت کارهای پایان ناممو انجام بدم یا نه! این پایان نامه ما هم بخاطر کرو.نا به مشکل خورده و همینجوری پا در هوا مونده و نمی دونیم چیکار باید بکنیم پایان نامه من تحقیق روی صفات شخصیتی صدو پنجاه نفر از بچه های دبیرستان تیزهوشانه و الانم مدارس بسته است و کلا ما دسترسی به آزمودنیهامون نداریم که بخوایم کاری بکنیم دانشگاه هم که کلا قبول نمی کنه واحدهای مارو حذف کنه و بذاره برا ترم بعد, میگه واحداتون ثبت شده و حذفش کنید شهریه تون می ره پی کارش و ترم بعد دوباره باید شهریه بریزید...خلاصه که همه جا به فکر جیب خودشونند و انگار نه انگار که تو این اوضاع باید یه فکری هم به حال ما بکنند که نه راه پیش داریم نه راه پس( نه می تونیم بنویسیمش نه می تونیم حذفش کنیم،)...اوضاع کاملا شیر تو شیره و این وسط ما هم گیر افتادیم... اینم از پایان نامه نوشتن ما ..خب دیگه من برم یه خرده با تبلت جدید ور برم ببینم چی به چیه شمام مواظب خودتون باشید ...راستی پیمان هم با پیام رفته تهران (اینم گفتم بگم که از احوالات پیمان هم بی خبر نمونید و بدونید که کجاها می ره و با کیا می گرده هاهاهاهاها😁) خب دیگه من رفتم از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووس فعلا باااااااای

☘️گلواژه🍀

آیا کسی که خوب نمی بینه با اونی که خوبیهارو نمی بینه برابره؟؟؟!!!

#دیالوگی ماندگار از فیلم تلویزیونی عمه ماه منیر# 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۰۶
رها رهایی
شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۳۱ ب.ظ

ورودی زیبا!

سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز رفتیم تهران و یه دوری تو نارمک و تهرانپارس و گلبرگ و اون ورا زدیم و پیمان یه سر به چند تا املاکی زد و فایلهای اجاره شونو نگاه کرد (چند وقتیه که پیمان میگه خونه رو ببریم تهران تا راحتتر بتونم برم به مامان سر بزنم اینجوری سختمه هر هفته دو بار برم اونجا و بیام، خسته می شم و از این حرفها،منتها میگه بریم اونجا یه جایی رو فعلا اجاره کنیم و بشینیم همزمان هم بگردیم همونجاها تو نارمک یه خونه پیدا کنیم و بخریم این خونه ای هم که تو کرج الان توشیم بذاریم برا فروش!یکی از املاکیها دیروز دو تا مورد برا اجاره داشت همون حول و حوش نارمک تقریبا پشت خونه مامان پیمان،کارشناسشون اومد باهاش رفتیم هر دورو دیدیم هردو خونه ها خودشون خوب بودند ولی یکیشون هم آسانسور نداشت(طبقه سوم بود)هم پارکینگش مزاحم بود(یعنی پارکینگش یه جوری بود که دو تا واحد مجبور بودند ماشیناشونو پشت سر هم بذارند جوری که اون پشت سریه تا اون جلوئیه ماشینشو ورنمی داشت نمی تونست ماشینو از پارکینگ ببره بیرون که اصطلاحا به این جور پارکینگا می گن پارکینگ مزاحم)اون یکی خونه هم باز خودش خوب بود ولی هم کوچه اش تنگ و باریک و پیچ در پیچ بود هم دقیقا جلوی خونه یه مهد قرآن بود و چند تا خونه اون ورتر هم یه مدرسه بود که فک کنم زمانهایی که مدرسه باز باشه موقع اومدن و رفتن بچه های مدرسه، بخاطر حجم ماشینهای پدرو مادرا و سرویسهای بچه ها جوری ترافیک بشه که آدم نتونه اصلا پیاده هم وارد خونه اش بشه چه برسه به اینکه با ماشین بخواد بره تو،حالا سروصدای مدرسه هم که بماند... برا همین به یارو شماره دادیم و گفتیم که اگه موردهای بهتری بود زنگ بزنه تا سر فرصت بریم ببینیمشون و دیگه به چندتا املاکی دیگه هم سر زدیم و موردی که به درد ما بخوره نداشتند و دیگه بی خیال شدیم و رفتیم از قنادی سر کوچه مامان پیمان که اسمش بن.بن چمنه(مامان پیمان بهش می گه بلبل چمن) یه کیلو زولبیا بامیه گرفتیم و راه افتادیم سمت کرج،راستی تو تهران دیدم اسم رسالتو ورداشتند پاک کردند گذاشتنش حاج.قا.سم.سلیما.نی،یعنی کسی تازه اومده باشه تهران و جایی رو نشناسه و ندونه که اینا اسمشو عوض کردند باید رو تابلوها ده ساعت دنبال اسم رسالت بگرده در حالیکه اینا هر چی رسالت بوده ورداشتند و اسم حاج.قا.سمو جاش نوشتند درسته این شهید برای ملت ایران خیلی عزیز بوده و هست ولی این کار اینا یه جور مردم آزاریه و باعث سرگردان شدن خیلیها میشه مخصوصا که تو تهران که یه پیچو اشتباه بپیچی سر از ناکجا آباد درمی یاری چه برسه به اینکه اسم کوچه خیابونارو هم عوض کرده باشند...بگذریم برگشتیم کرج و سر راهم یه خرده میوه و گوجه و خیار گرفتیم و رفتیم خونه...امروزم ساعت ده و نیم اینجورا بدون اینکه صبونه بخوریم راه افتادیم سمت نظر.آبادو اول رفتیم اداره.گاز.و .آب. و .برق رقم کنتورو بهشون اعلام کردیم( چون ما ساکن نیستیم کنتور نویسها که می یان اکثرا با در بسته مواجه میشن و کاغذ می اندازند داخل خونه که خودتون رقم کنتورو بنویسید و بیارید) بعدم رفتیم یه نون بربری گرفتیم و اومدیم خونه صبونه خوردیم البته میشه گفت ناهار خوردیم چون ساعت نزدیک دو بود بعدم طبق معمول هر کدوم مشغول کار خودمون شدیم(پیمان مشغول شستن و تمیز کردن اینور اونور منم مشغول کتاب خوندن و مطلب نوشتن و این چیزا)...الانم فعلا همینجاییم و پیمان داره با پیام تلفنی حرف می زنه و قراره فردا برن ماشین پیامو ببرن نمایندگی برا سرویس و در مورد اون دارند هماهنگ می کنند منم دارم اینارو براتون می نویسم این پستو که ثبت کردم می خوام برم یه خرده کتاب بخونم!...کتاب قدرت دعای کاترین پاندرو(همون نویسنده کتاب از دولت عشق رو) با خودم آوردم می خوام اونو بخونم مثل کتاب از دولت عشقش این کتابش هم عاااااااااااااااااالی و سرشار از عشق و معجزه است(قدرت دعا دو جلده، جلد دومشو من دارم می خونم) از کاترین پاندر کتاب "قدرت شفا بخش عشق" و "شهامت موفق شدن" و "چشم دل بگشا "رو هم دارم که اونا هم به نوبه خودشون بی نظیرند بهتون پیشنهاد می کنم اگه نخوندید حتما بخونیدشون و زندگیتونو پرررررررررر از معجزه کنید! کاترین پاندر کتابهای دیگه ای هم داره به اسمهای "قانون شفا" ، "قانون توانگری" ، "شور هستی" ، "رهایی از استرس" و "راز توانگری بی کران" که به جز قانون شفا بقیه شونو من هنوز نخوندم !...خب دیگه اینجوریاااااااااااا...من برم کتابمو بخونم شما هم مواظب خودتون باشید... می بوسمتون از دور... یادتون نره که چقدررررررررررررررر دوستتون دارم بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

دیر یا زود متوجه خواهید شد که داشتن عشقی پایدار،بیش از آنکه محصول عشق آتشین اولیه باشد،نیازمند توجه مداوم به رابطه و وقت گذاشتن برای آن است!

از کتاب "پنج زبان عشق" نوشته دکتر چاپمن

 

راستی می خوام چندتا عکس از ورودی نظر.آباد بذارم که امروز موقع اومدن که نم بارونی هم داشت می زد گرفتمشون!ورودی نظر.آبادو خییییییییییییییییییلی دوست دارم با صفا و سر سبز و پر از درختهای بلنده و آدمو یاد خیابون ولیعصر تهران می اندازه پشت درختها هم تا چشم کار می کنه پر از باغای میوه است که می گن مال کارخونه.مقدمه(همون کارخونه ای که کت و شلوار و پارچه های فاستونیش از قدیم معروفه فک کنم شهرزاد بشناسدش کارخونه.مقدم تو نظر.آباد درست مرکز شهرشه و می گن کل باغهای اطراف نظر.آبادم مال صاحب اون کارخونه و وراثشه)

 

اینم از عکسها 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۳۱
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۲۲ ب.ظ

عشق و فقط عشق!!!

سلااااااام سلاااااااام سلاااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که یه ربع پیش پیام اومد دنبال پیمان و باهم رفتند تهران و منم تخوابو مرتب کردم و گفتم بیام ببینم شما در چه حالید و چه می کنید؟ایشالا که هر جا که هستید و مشغول هر کاری که هستید تنتون سالم و دلتون خوش و روز و روزگارتون خوش و خرم باشه!..الان که اومدم اینجا،اول می خواستم روزمرگیهای این چند روزو بنویسم ولی بعدا با خودم گفتم چه کاریه این چند روزم شبیه همه اون روزائیه که نوشتم دیگه،چیز خاصی نداشته که توش،میشه تکرار مکررات!برا همین گفتم بیام چند تا چیزی که همش تو ذهنمه و هی به خودم می گم بیام اینجا براتون بنویسم رو بنویسم که شاید به یه دردی بخوره!پستی که امروز می خوام بذارم مربوط به یه سری چیزاست که ممکنه ربطی به هم نداشته باشند و هر کدوم برا خودشون یه مطلب مستقل باشند برا همین با یک دو سه و...مشخصشون می کنم که راحتتر بتونید بخونید

و اما مطلب شماره یک : اگه ابروهاتون توش خالی داره و مثل مال من یه جاهاییش کم پشته و یه جاهاییش خالی، شبا روشون وازلین بزنید و بخوابید و صبح بلند بشید با یه دستمال کاغذی از رو ابروتون پاکش کنید و بعد برید با آب خالی بشوریدش به یه ماه نمی کشه که همه اون جاهای خالی پر میشن علاوه بر پر شدن اگه شبا وازلین که می زنید انگشتاتونو روی ابروتون در جهت رویش موها بکشید درست مثل وقتی که می خواید با انگشت ابروهاتونو مرتب کنید کم کم شکل ابروتون خیلی منظم میشه و انگار موهارو دونه دونه با یه نظم خاصی کنار هم مرتب چیده باشند یه جوری مرتب و خوشگل میشن که از دیدنشون کیف می کنید!اونموقع که کرو.نا تازه اومده بود من و پیمان انقدر دست می شستیم که پوست دستامون خشک خشک شده بود و داشت ترک می خورد یه روز رادیو گفت تو این روزهای کرو.نایی برای اینکه اگز.مای پوستی نگیرید دستاتونو با وازلین چرب کنید حالا منم دوتا وازلین از چند سال پیش تو خونه داشتم و همینجور بی استفاده مونده بود پیمان گفت اون وازلینهارو بیار بذار دم دست شبها موقع خواب به دستمون بزنیم منم آوردم و گذاشتمش رو میز آرایش و از اون روز به بعد شبا موقع خواب می زدیم به دستامون و می خوابیدیم واقعا هم نرم کنندگیش عااااااااالی بود...یه ماه پیش یه شب با خودم گفتم بذار یه مدت شبا رو ابروهامم بزنم ببینم راست می گن وازلین باعث رشد موهای ابرو میشه؟ !(قبلاتوی یه سایتی خونده بودم تاثیر داره ولی هیچوقت امتحانش نکرده بودم)خلاصه از اون شب شروع کردم به ابروهامم زدم و با کمال تعجب ده بیست روز بعدش دیدم ابروهام دارند پر میشن و اون قسمتهاش که چندین سال بود خالی بودند مخصوصا تاج ابروی چپم که مجبور می شدم همش با مداد پرش کنم داره مو درمی یاره و پر میشه برا همین دیگه مرتب زدم و الان فک کنم یه ماه یا چهل روز اینجوراست که دارم می زنم و کلا همه جای ابروهام پر شده مخصوصا تاج ابروی چپم که همیشه خدا خالی بود...خلاصه خواهر به جای پماد.سر.یتا و اینا که کلی پولشه و معلومم نیست مو دربیاره یا نه وازلین بزنید به ابروهاتون تا تبدیل به جنگل بشن...تو سایت می خوندم وازلین روی موهای سرم تاثیر داره و کسایی که موهاشون کم پشته یا می ریزه دو ساعت قبل حموم بزنند به ریشه موهاشون و ماساژش بدن و بعد  از دوساعت برن حموم بشورنش بعد از یه مدت ریزش مورو قطع می کنه و کم کم شروع می کنه به رویاندن مو(می خواستم بنویسم رویوندن مو خخخخخ)...

مطلب شماره دو : جونم براتون بگه که بنده در راستای زدن وازلین به دست و ابرو ، این ماده گرانبهارو تو جای جای بدن گرامی و صورت مبارکم امتحان کردم که یکیش هم لبهام بود از همون موقع که شروع کردم به زدنش به ابروهام  ،گفتم بذار به لبهامم بزنم ببینم چه اتفاقی می افته زدم و دیدم نه تنها لبهارو نرم و مرطوب می کنه و جلوی ترک و پوست پوست شدنشونو می گیره بلکه باعث صافی و خوشرنگ شدن لب هم میشه و لبهای آدم انگار شبیه لبهای یه دختر بچه پنج شش ساله میشه از شدت صافی و خوشرنگ بودن و برق زدن! تازه یه حالت قلوه ای هم به لب میده و باعث میشه شکل لبها هم خوشگلتر بشه الانم که می دونید که لب قلوه ای مده و مردم می رن ژل و این چیزها تزریق می کنند و بو.تاکس می کنند که لباشون برجسته بشه که وازلین نازنین ، بی دردسر و راحت این کارو برا آدم می کنه...اصلا وازلین خیییییییییییلی خواص داره تو سایت می خوندم که به جای کرمهای گرون قیمت ضد.چرو.ک زیر چشم میشه از وازلین استفاده کرد خودش یه ضد چرو.ک عااااااااااااالیه و خیلی از بازیگرای مطرح و زیبای دنیا هم به جای کرمهای گران قیمت از وازلین برای جوان موندن زیر چشم و در کل پوستشون استفاده می کنند البته میگن باید شب زد و صبحها پاکش کرد چون وازلین چربه اگه روز زده بشه باعث جذب آلودگی به پوست میشه هم اینکه پوستو خیلی براق و چرب و چیل نشون میده و همه اینا به کنار زیر نور آفتاب اگه زده بشه باعث تیره شدن پوست میشه برا همین باید شبها که هیچکدوم از این مشکلاتو نداره زده بشه و صبح هم کامل از پوست پاک بشه ...من خیلی دوست دارم به جای نرم کننده های دیگه از وازلین برا پوستم استفاده کنم فقط دو تا مشکل این وسط هست که باعث میشه بی خیالش بشم یکیش اینه که من چون پوستم چرب و حساسه باعث جوش رو صورتم میشه دومیش هم اینه که من چون صورتم پر موئه می ترسم باعث زیاد شدن موهای صورتم بشه و دیگه تبدیل به گوریل بشم اگه پوست کسی مثل من حساس و پر مو نباشه خیلی راحتر می تونه با یه تیر چندین نشون بزنه و با یه وازلین پنج شش تومنی هم یه مرطوب کننده خوب داشته باشه هم یه کرم جوان کننده و ضد.چرو.ک محشر، و بی دردسر و راحت پوستشو نرم و صاف و خوش آب و رنگ و جوان بکنه و حالشو ببره...

و اما مطلب شماره سه : این مطلبو برای هزارمین باره فک کنم دارم می گم ولی بذارید یه بار دیگه هم بگم برای صاف شدن و سفتی و سفیدی پوستتون شبها روغن گر.چک به پوستتون بزنید صبحها بلند شید با آب خالی بشورید تا هم پوستتون سفت و محکم بشه و چروک نشه هم سفید و مامانی بشید روغن گرچک یه خرده البته چسبوک و غلیظ و شیره ماننده و مالیدنش به پوست سخته ولی می تونید با یه خرده روغن نارگیل رقیقش کنید تا راحتتر بمالیدش به پوستتون!البته روغن گر.چکو سعی کنید از این روغنگیریها که روشون نوشته روغن گیری در حضور مشتری یا از عطاریها بصورت باز بگیرید که اصل باشه این روغنهای شرکتی که تو کارخونه ها درست میشه و تو داروخونه ها هم هست اصل نیستند و به درد نمی خورند...خب اینم از این..

مطلب شماره چهار : از اول ماه رمضون یه برنامه ای به اسم "زندگی پس از زندگی" تو کانال چهار قبل از اذان، ساعت هفت (نوزده) میده که خیییییییییییلی قشنگه سعی کنید حتما ببینیدش تجربه کسائیه که حالت نزدیک به مرگ داشتند و رفتند اون دنیا و برگشتند و حالا دارند تو این برنامه از این تجربه شون حرف می زنند خیییییییییییییلی قشنگ و آموزنده است و روی دید آدم نسبت به مرگ و دنیای پس از مرگ تاثیر می ذاره و کلی آدمو دگرگون می کنه...من تو این مورد کتابای زیادی خوندم که نویسنده هاشون این اتفاق براشون افتاده بود و اومده بودند در موردش کتاب نوشته بودند یکی از قشنگترین کتابایی که خوندم اسمش "در آغوش نور" از بتی جین ایدی بود که توش داستان واقعی مرگ چند دقیقه ای خودش و چیزهایی که تو اون حالت تجربه کرده بود رو تعریف کرده بود بهتون توصیه می کنم حتما این کتابو بخونید چون روی دیدتون نسبت به مرگ جوری تاثیر می ذاره که اصلا قبل و بعدش شبیه هم نیست و بعد از خوندنش یه تصور دیگه ای از مرگ خواهید داشت...یه کتاب دیگه ای هم جدیدا دارم می خونم که ایرانیه به اسم "سه دقیقه در قیامت" که مربوط به تجربه نزدیک به مرگ یه جانباز در حین عمل جراحی غده پشت چشمشه که اونم واقعااااااااااااا قشنگه هنوز تمومش نکردم ولی تا اینجاش باعث شده یه دید دیگه ای نسبت به زندگی این دنیا و اون دنیا پیدا کنم دیدی که متفاوت با همه دیدگاههای قبلیمه به نظرم هر کی این کتابو بخونه محاله که نخواد عوض بشه و رفتارای خودشو تو این دنیا اصلاح کنه...این کتابو تو کرج و تهران گذاشتنش تو مسابقه کتابخوانی و قراره پونزدهم ماه رمضان ازش مسابقه برگزار بشه منم یه هفته پیش تو این مسابقه شرکت کردم و قراره پونزدهم ماه رمضان به امید خدا برنده بشم و جایزه ببرم(خخخخخخخ)...اولش بخاطر مسابقه و برنده شدن رفتم سراغش ولی الان دارم از مادیات به معنویات می رسم و این کتاب برام خیییییییییییییلی بیشتر از برنده شدن و بردن یه جایزه مادی اهمیت داره...فایل پی دی افشو از اپلیکیشن طا.قچه دانلود کردم و خیییییییییییییلی دوست داشتم اینجا براتون بذارمش ولی طا.قچه یه جوریه که کتابایی که رایگان دانلود کردی رو فقط تو خود برنامه اش می تونی بخونی و اگه بخوای دانلودش کنی و تو گوشیت داشته باشیش باید بخریش منم چون کارتی که رمزشو فعال کرده باشم نداشتم فعلا به خوندن تو برنامه اش قناعت کردم تا بعدا یا خود کتابشو بگیرم یا فایلشو بخرم ولی سعی می کنم تا اون موقع از تو رو.بیکا اگه شد صفحه به صفحه باهاتون به اشترک بذارمش تا بخونیدش(چون امکان اشتراک صفحاتش تو برنامه هایی مثل رو.بیکا هست)!...

خلاصه اینجوریا دیگه خواهر فعلا این چهار تا مطلبو بخونید تا من بعدها در پستهایی شبیه این پست ، مطالب ارزنده دیگه ای رو به سمع و نظرتون برسونم الان نمی تونم مطالب بیشتری بنویسم چون هم چیزی یادم نمی یاد هم شارژ باتری گوشیم داره به قهقرا می ره و الانه که خاموش بشه برا همین بهتره فعلا من برم تا در پستهای آینده دست پر برگردم ...خب دیگه تا این خاموش نشده من برم شمام به کارتون برسید از دور می بوسمتون خیییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید... دوستتون دارم یه عاااااااااااااااااااالمه ...بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااای

 

*گلواژه*

مرگ و عشق دو بالی هستند که انسانهای خوب را به بهشت می برند.

میکل آنژ

 

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما!

 

جالبه تو اون برنامه "زندگی پس از زندگی" همه اونایی که مرگو تجربه کرده بودند و برگشته بودند می گفتند که عالم از عشق ساخته شده و به جز عشق هر هدف دیگه ای تو زندگی پوچ و بی ارزشه و هیچ کمکی قرار نیست به آدم بکنه!...پس بیایید تا زنده ایم و فرصت داریم به همدیگه و به همه عالم و آدم عشق بورزیم و هر چیز دیگه ای جز عشقو بریزیم دور، چون شرط رستگاری ما تو اون دنیا میزان عشقیه که تو این دنیا قراره نثار هم کنیم!نه کینه ها و نه نفرتها و نه جنگها و نه جدلها و نه هیچ چیز دیگه ای، فقط عشق قراره نجاتمون بده و مارو به آغوش مهربون و سر شار از عشق نوری برگردونه که ازش خلق شدیم...اللهُ نُورُ السَّماواتِ وَالأَرْض(خداوند نور زمین و آسمانهاست)...ِ    

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۲۲
رها رهایی

سلاااااام سلااااااام سلااااام سلااآاااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پنجشنبه صبح زود پیمان رفت که بقیه پول ماشین پیام رو بریزه(منظورم اون کوییکه است که می خوان بدن 26میلیونشو پیمان موقع ثبت نام ریخته بود 38/500 هم قرار بود بریزه روی هم رفته 64میلیون و پونصد در اومد که فک کنم بیرون قیمتش نود یا صد میلیونه)...بعد از اونم قرار بود بره تا.مین ا.جتماعی و بانک.رفا.ه، پول یه ساله بیمه پیامو یه جا بریزه(همون بیمه خویش.فرمایی که از سه چهار سال پیش پیمان داره براش می ریزه الان فک کنم چهار سال سابقه بیمه داره) خلاصه اون رفت و منم گرفتم تا ساعت ده خوابیدم و تو خوابم عمه سوسن و نازلی رو دیدم ساعت ده با یه صدایی از خواب پریدم زنگ زدم به پیمان ببینم اگه داره می یاد کتری رو بذارم بجوشه که گفت پول ماشینو ریخته و حالا داره می ره بیمه رو بریزه و یه ساعتی طول می کشه تا بیاد و کتری رو نیم ساعت دیگه بذارم منم گفتم باشه و همونجا رو تخت یه خرده تلاش کردم که عکسهای اون روزو بذارم تو وبلاگ(عکس انارو گوجه هارو)که هر کاری کردم عکسهای آپلو.د شده تو قسمت مدیریت.وبلاگ بالا نیومد که بتونم بذارمشون برا همین دیگه بی خیال شدم و بلند شدم تختو مرتب کردم رفتم کتری رو گذاشتم رو گاز و اومدم نشستم یه خرده زیر ابروهامو مرتب کردم تا اینکه ساعت یازده پیمان رسید دو سه کیلو گردو و یه خرده میوه با شیر و ماست و یک کیلویی هم سبزی کوگو گرفته بود از فروشگاه .ا.تکا هم دو تا وایتکس و یه بسته دستمال کاغذی وکیسه فریزر و چندتا بسته ویفر با طعمهای مختلف و دو تا هم کراکر نمکی که من دوست دارمو گرفته بود! دیگه اومد نشستیم صبونه خوردیم و بعدشم رفتیم سبزیه رو با هم پاک کردیم و بعدش پیمان مشغول ضدعفونی وسایلی که گرفته بود شد و بعدم کل خونه رو جارو کشید منم سبزیهارو شستم و اومدم نشستم یه کم از تو اپلیکیشن.طا.قچه کتاب خوندم یه کتاب به اسم اشتباهات یه زن از "ام.سوسا" دانلود کرده بودم که خییییییییییلی قشنگ بود این کتاب همونجوری که از اسمش مشخصه داره در مورد اشتباهاتی که زنها تو روابطشون مرتکب میشن با یه زبون خیلی ساده و دلنشین مثل یه دوست صمیمی که کنارت نشسته باشه و دلسوزانه از تجربیاتش بگه با آدم حرف می زنه جالب اینجاست که اون روز داشتم فکر می کردم چقدرررر اشتباهات همه زنهای روی زمین مثل همه!من نمی دونم "ام.سوسا" اهل کجاست ولی اهل هر جا هم که باشه با هر فرهنگی اشتباهاتی که تو زندگی و روابطش کرده بود دقیقا همون اشتباهاتی بود که ما ها تو زندگیمون مرتکب شدیم انگار بعضی چیزها یا بهتره آدم بگه بعضی اشتباهها مختص یه مرز خاصی یا یه فرهنگ خاصی نیستند و فرا مرزی و فرا فرهنگی اند و میشه گفت انسانی اند و تو این یه مورد خاصم میشه جنسیتیش کرد و گفت زنانه اند حالا این زن گیرم تو پیشرفته ترین کشور دنیا تو آمریکا توی قلب منهتن نیویورک توی رفاه کامل زندگی کرده باشه یا توی یه ده کوره ای تو دورترین و محرومترین نقاط ایران یا هر جای این کره خاکی...انگار این اشتباهات فارغ از همه اینها تو ذات ما زنهاست و زمینه ارتکابش تو وجودمون مهیاست...این کتاب داره می گه که چیکار کنیم مرتکبشون نشیم...خیییییییییییییییلی خیییییییییییییلی خیییییییییییییییلی کتاب به درد بخور و کاربردیه و به نظرم داشتن و خوندن همچین کتابی برا هر زنی جز ضروریاته! بهتون پیشنهاد می کنم حتما بخونیدش!بعضی وقتها فکر می کنم کاش دخترامون قبل از ازدواج چندین جلد از این نوع کتابارو می خوندند و حسابی راهکاراشو تمرین می کردند تا توی زندگی مشترک کمتر زجر می کشیدند ما که تو ایران الحمدالله کلاسی،دوره ای چیزی نداریم که بخواد اینارو یاد بچه هامون بده اگرم باشه کلی هزینشه که کمتر کسی از پسش برمی یاد تازه اگرم هزینه کنی معلوم نیست چیزی یاد آدم بدن یا نه؟!..من بعد از نه سال زندگی مشترک دو چیزو با قطعیت می تونم بگم که برا خوشبختی هر زنی تو زندگی مشترکش از واجباته و باید زمینه اش توی دوران مجردی فراهم بشه و پدر و مادری اگه خوشبختی دخترش براش مهم باشه باید بهش کمک کنه تا به این دو تا چیز قبل از ازدواجش برسه اولیش استقلال مالیه که باعث میشه زن توی زندگی مشترک با قدرت عمل کنه و اگه حتی توی انتخابشم اشتباه کرده باشه بخاطر نیاز مالی که به شوهرش داره مجبور نشه توی یه زندگی اشتباه و مسموم بمونه و بسوزه و بسازه...به نظرم لطف بزرگی که پدر و مادر می تونند در حق دخترشون بکنند اینه که تمام تلاششونو بکنند که دخترشون اول به یه شغل مناسب و درآمد دائمی دست پیدا بکنه بعد اجازه ازدواج بهش بدن...دومی هم اون آگاهی و اطلاعاتیه که باید در مورد جنس مخالف و زندگی زناشویی داشته باشه منظورم اون شناخت درستیه که باید از یه مرد و طرز برخورد صحیح با اون توی زندگی داشته باشه تا بتونه وقتی پا توی زندگی مشترک گذاشت به درستترین شیوه ممکن عمل کنه تا اون زندگی بتونه پا بر جا بمونه منظورم اینه که باید طرز درست زندگی کردنو با یه آدم دیگه بهش یاد داد...اگه زنهای ما این دو تا توانمندی رو داشته باشند به نظرم نصف بیشتر مشکلات زندگیها حل میشه و باعث میشه زندگی با کیفیت تری رو تجربه بکنند و احساس خوشبختی بیشتری داشته باشند البته مردامونم متقابلا باید این توانمندیها رو داشته باشنااااا ولی از اونجایی که فرهنگ جامعه مون یه جوریه که از مردا انتظار داره که استقلال مالی داشته باشند معمولا اکثریت قریب به اتفاقشون به این استقلال دست پیدا می کنند در مورد اون آگاهی و اطلاعاتی هم که گفتم مردا یه جوری اند که اگرم اون طرز برخورد صحیحو بلد نباشند معمولا با اعمال زور به خواسته شون می رسند ولی این وسط زنه که اگه اون توانمندیهارو نداشته باشه مجبوره برده وار و زیر سلطه زندگی کنه و نتونه خودش باشه به نظرم زن برای فرار از این سلطه قلدر مآبانه و اون احتیاج مالی باید خودشو به یه سری چیزا جوری مصلح کنه تا توی این زندگی که سلطه همیشه دست فرد قوی تر بوده بتونه از حق و حقوق خودش دفاع کنه...خلاصه خواهر من که بچه ندارم ولی ازتون خواهش می کنم دختراتونو قوی بار بیارید تا بتونند اونجور که دلشون می خواد بر اساس استانداردهای خودشون زندگی کنند تا احساس خوشبختی کنند نه اونجور که یکی دیگه با قلدری براشون دیکته می کنه ...بگذریم داشتم می گفتم یه خرده کتاب خوندم و بعد دیگه پیمان کارش تموم شد و گرفتیم یه ساعتی خوابیدیم بعد بلند شدیم یه چایی خوردیم و پیمان سبزیه رو خرد کرد و منم بلند شدم تخم مرغ و این چیزا بهش زدم و گذاشتم کوکوئه پخت و ساعت هفت اینجورا بود نشستیم شام خوردیم و بعدم دیگه طبق معمول هر شب تلوزیون و این چیزا دیدیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم دیروزم صبح تا ظهر پیمان خونه تمیز کرد و منم یه خرده با گوشیم ور رفتم و حافظه اشو خالی کردم دوباره هنگ کرده بود ریستش کردم بعد مواد قرمه سبزی از فریزر گذاشته بودم بیرون اونو بار گذاشتم و زیرشو کم کردم پیمانم کارش تموم شد طبق معمول گرفتیم یه خرده خوابیدیم بعد از ظهری هم ساعت پنج اینجورا پیمان رفت نون بگیره منم گوشیشو ازش گرفتم گفتم تا برمی گرده یه زنگ بزنم به ایرا.نسل سمیه و باهاش حرف بزنم(گوشی پیمان طرح ایر.نسل داشت)..خلاصه اون رفت نون بگیره منم زنگ زدم و پنجاه دقیقه با سمیه حرف زدم و بعدش دیگه پیمان اومد و منم با سمیه خداحافظی کردم و اومدم وسایلی که پیمان از بیرون آورده بود رو ضدعفونی کردم و پیمان هم نونارو بسته بندی کرد و گذاشت تو فریزر و نشستیم یه چایی با ویفر خوردیم و بعدم من نشستم دوباره یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم دوباره با گوشیم ور رفتم کلا گوشیم فرتش در رفته و آشغال شده باید عوضش کنیم دوباره شارژ خالی می کنه پیمان میگه یه تبلت بخریم اینو بذار فقط برا زنگ زدن منم بهش گفتم به جای تبلت یه لپ تاپ بگیریم که منم بتونم پایان نامه مو باهاش بنویسم..فعلا که همینجور مونده ببینیم چیکار می تونیم بکنیم..بعد از ور رفتن با گوشی،دیگه قرمه سبزی پخت و زیرشو خاموش کردم پیمان اومد یه قابلمه ریخت ازش و گذاشت کنار که فردا ببره خونه مامانش منم بقیه اشو توی یه قابلمه کوچیکتر ریختم و گذاشتم خنک بشه تا بذارم تو یخچال و بعدم رفتم یه زنگ به گوشی بابا زدم یه خرده باهاش حرف زدم می خواستم بعد از بابا با مامان حرف بزنم و بعدم با آیهان و ازش در مورد قیمت و مارک های خوب.تبلت و لپ تاپ بپرسم که بابا گفت من بیرونم الان دارم می رم خونه گفتم پس برو من ده دقیقه دیگه بهت زنگ می زنم اونم گفت باشه و ده دقیقه دیگه زدم گوشی رو داد به مامان و باهاش حرف زدم و اونم بعدش داد به آیهانو نیم ساعتی هم با اون حرف زدم و کلی اطلاعات در مورد تبلت و لم تاپ و این چیزا بهم داد یه خرده هم در مورد یکی دو تا از کتابایی که خونده بودیم باهم حرف ردیم و دیگه ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم اومدم نشستم یه خرده قرآن خوندم و بعدم یه خرده میوه آوردم خوردیم و بعدم شبکه. البر.ز فیلم.تلوزیونی ماه.منیرو گذاشته بود نشستم برای چندمین بار نگاه کردم و کلی خندیدم و ازش لذت بردم خیییییلی این فیلمو دوست دارم نمی دونم دیدید یا نه؟تا حالا چندین بار شبکه های مختلف پخشش کردن همون فیلمه است که فاطمه.گودرزی نقش یه زن دهاتی به اسم عمه ماه.منیرو بازی می کنه که از ده اومده تهران خونه برادرزاده اش تا بره دکتر، پاهاش درد می کنه و زن برادر زاده اش از اوناست که مثلا خیلی با کلاسه و ادای آدمای پولدارو در می یاره و هیچوقت تو خونه غذا درست نمی کنه و همش از بیرون سفارش میده بچه هاشم همه با دوست و رفیقاشون اینور اونورند و حالا که عمه ماه.منیر با ریخت و لباس و لهجه دهاتیش اومده خجالت می کشند به کسی معرفیش کنند و زنه انقدر عصبانیه از اومدن عمه.ماه.منیر که قهر می کنه می ره خونه خواهرش ولی عمه ماه .منیر انقدر با بچه ها صمیمی میشه و بهشون محبت می کنه و براشون غذا درست می کنه و سر یه سفره جمعشون می کنه که بچه ها عاشقش می شن یه روزم برادرزاده اشو با بچه هاش ورمی داره و می رن دنبال زنه و برش می گردونند خونه و زنه کم کم از عمه .ماه .منیر خوشش می یاد و ازش غذاهای مختلف یاد می گیره و سفره افطاری تو خونه اش می اندازه و شب احیارو تو خونش برگزار می کنه و خلاصه برعکس قبل کلی از بودن عمه. ماه. منیر تو خونش لذت می بره طوریکه وقتی عمه .ماه .منیر می خواد به دهشون برگرده هم زنه و هم بچه ها کلی دلشون می گیره...خیییییییلی فیلم قشنگیه اگه ندیدینش تا حالا ایشالا یه روز ببینیدش و ازش لذت ببرید...خلاصه عمه.ماه.منیرو دیدیم و گرفتیم خوابیدیم ...امروزم صبح نه و بیست دقیقه پیام اومد دنبال پیمان تا اول برن بیمه.بدنه ماشین پیامو تو بیمه.ایران سر کوچه مون بدن ( همون جایی که اون روز رفتم بیمه.شخص.ثا.لثشو دادیم) و بعد برن تهران خونه مامان پیمان تا عصری ببرنش دکتر فشارشو چک کنه(امروز یه ربع به هفت عصر از دکتر قلبش وقت گرفتیم که بره چکاپ)..خلاصه اونا رفتند و منم اومدم اینارو برا شما نوشتم و یه ربع پیشم که می شد ساعت دوازده زنگ زدم ببینم رسیدند یا نه؟! که پیمان گفت نه بابا کجا رسیدیم ماشین دم خونه حسین اینا خراب شده و دوساعته اینجا وایستادیم تا امدا.د خود رو بیاد درستش کنه الان اومده و داره روش کار می کنه نمی دونم چه بلایی سر این ماشین آورده که یهو دود کرد و خاموش شد دیگه هم روشن نشد انگار دینامش خراب شده و همچین چیزی!منم گفتم عجب شما از نه و نیم راه افتادید هنوز کرجید؟(خونه حسین اینا اگه ترافیک نباشه با ماشین بیست دقیقه و نهایت دیگه نیم ساعت با خونه ما فاصله داره)گفت آره زده این ماشینو داغون کرده و حالام مارو گذاشته تو راه..بعد دیگه یارویی که داشت درستش می کرد پیمانو صدا کرد اونم خداحافظی کرد و رفت منم با خودم گفتم حالا خوبه اینجوری مثل یابو می رونه و ماشینی که صفر بوده و یه سال نشده هنوز از کارخونه دراومده رو تبدیل به قراضه کرده دو تا دو تا براش ماشین می خری!!!..اصلا نمی دونم چرا همیشه کار دنیا برعکسه به کسی که نه لیاقت داره نه شعور نه اهل کار و تلاشه نه اهل درس خوندنه بلکه همش مفت می خوره و هرزه می گرده و ذره ای هم قدر شناسی تو کارش نیست همه چی میده اونم دوتا دوتا به اونی ام که آدم حسابیه و یه عمر درس خونده و اهل کار و تلاشه و صبح تا شب می دوه و پدرش درمی یاد هیچی نمیده ...اصلا موندم تو کار این خدا ....بگذریم لابد یه حکمتی داره دیگه (کلا این حکمتهاش منو کشته)....خب دیگه من اینو پست کنم دوباره برم زنگ بزنم ببینم چی شد و کارشون به کجا کشید چند وقت پیشم رفته بودند تهران تو آزا.دی باتری خالی کرده بودو خاموش شده بود مجبور شده بودند زنگ بزنند امداد.خود.رو بیاد باتریشو عوض کنه ...خلاصه که هر روز یه داستانی داریم دیگه....خب دیگه من رفتم مواظب خود گلتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

به روزگار گفتند

چرا روی چرخ و فلکِ تو

بعضیا بالان بعضیا پایین؟

لبخند زد و گفت

نگران نباش می چرخه...❤

 

 *کاش یه روزی هم بیاد که ما بالا باشیم تا حالا که همش پایین بودیم*

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۰۹
رها رهایی
سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۳۵ ب.ظ

گوجه و انار و گردو !

سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که خیلی فرصت نیست بنویسم برا همین خلاصه وار می نویسم... امروز ساعت یازده و نیم پیام اومد دنبالمون قرار بود بریم نظر.آباد ولی قبلش باید پیام و پیمان می رفتند نمایندگی.سا.یپا دعوتنامه اون سا.ینا که اونموقع برا پیام نوشته بودیم اومده بود قرار بود برن دعوتنامه رو بگیرند و بقیه پولشو بریزند تا یه ماه دیگه تحویلش بدند برا همین رفتیم جلو نمایندگی من نشستم تو ماشین و اونا رفتند نمایندگی و چند دقیقه بعدش برگشتند گفتند که میگن الان می تونیم به جای سا.ینا، کوییک (یا یه همچین چیزی دقیق نمی دونم چه جوری نوشته میشه) بهتون بدیم اگه اینو می خواین که برید پولشو بریزید اگه نمی خواید که منتظر بمونید تا دعوتنامه.سا.ینا بیاد جوجو به نظرت چیکار کنیم؟ منم گفتم والله چی بگم شکلش چه جوریه؟ کدوم گرونتره؟ گفتند قشنگتر از سا.یناست گرونتر از اونم هست گفتم پس برید همونو بنویسید دیگه! اونام گفتند راست می گی و رفتند و خلاصه کوییکه رو نوشتند و دعوتنامه رو گرفتند و قرار شد تا هفتم پولشو پیمان بریزه و تا یه ماه دیگه تحویلمون بدن ...بعد از اینکه کارشون اونجا تموم شد راه افتادیم رفتیم نظر.آبادو اونجام طبق معمول پیام ماشینشو شست و پیمان حیاطارو جارو کرد و باغچه هارو آب داد منم یه مقدار کتاب خوندم و اینترنت گردی کردم(دیروز از کتابخونه برام یه اس ام اس اومد که بعنوان عضو منتخب اشتراک یه ماهه یه کتابخونه الکترونیکی به اسم طاقچه رو بهم دادند و تا یه ماه می تونم از کتاباشون رایگان استفاده کنم منم کلی خوشحال شدم و رفتم اپلیکیشنش رو نصب کردم و فعالش کردم امروزم چندتا کتاب باحال ازش دانلود کردم و یه مقدار از اون کتابارو خوندم)...ناهار هم از دلمه های پریروز مونده بود اونو خوردیم و بعدشم ساعت هفت و نیم راه افتادیم به سمت کرج و الانم تو راهیم ...راستی امروز نگاه کردم دیدم گوجه هام دراومدند ولی خبر از فلفلها هنوز نیست درخت اناری هم که شهرزاد بهم داده بود با همه کوچیکیش پر برگ شده بود درخت گردوی تو حیاط خلوت هم گردوهای ریزی داده بود سر شاخه هاش پر گردو بود فک کنم تابستون انقدری گردو برداشت کنیم که بتونیم صادرش کنیم(هاهاهاهاها)...حالا خارج از شوخی فک کنم یکی دو کیلویی گردو بده اگه همینایی که داده رو بتونه بزرگ کنه و نریزه...حالا ازشون عکس گرفتم براتون می ذارم ببینید...خب دیگه من برم چون دیگه بیشتر از این فرصت نیست بنویسم از دور می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

اگر به دنبال آن یک نفری هستید که زندگی شما را تغییر دهد ... نگاهی به آینه بیندازید!

 

این عکس گردوهای فسقلی ما

این عکس گوجه های تازه متولد شده ما

اینم عکس خانوم اناری خوشگل و کوچولوی ما

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۳۵
رها رهایی
دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۰ ب.ظ

لذت پیچیدن دلمه با کتاب گویا!

سلاااااام سلااااااام سلااااام سلاااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز قرار بود پیام بیاد ماشینشو که تو پارکینگ ما بود ببره و پیمان هم گفته بود صبح ما خونه ایم هر وقت خواستی بیا ببر بعد از اینکه صبونه خوردیم پیمان به پیام زنگ زد که تو نیا ما خودمون ماشینو برات می یاریم منم بهش گفتم خب خودمون چه جوری می خوایم برگردیم؟(چون اون،اون سر شهره و ما این سر شهر!الانم که نمیشه تاکسی یا اتوبوس سوار شد)گفت ماشینو می بریم براش بعد بهش می گیم که مارو تا میدون.شهدا برسونه از اونجا می ریم یه سر به میر.محسنی می زنیم بعد پیاده برمی گردیم خونه! گفتم باشه و رفتم آماده شدم یازده اینجورا راه افتادیم تا سر کوچه شون رفتیم و سوارش کردیم و باهاش اومدیم تا میدون.شهدا،ما پیاده شدیم و اون با ماشین رفت و ما هم تا جلوی پاساژ میر.محسنی اینا رفتیم پیمان زنگ زد به میر.محسنی و ازش پرسید که از کجا باید بیام تو؟(اون روز بهتون گفتم پیمان چتدتایی سکه بهش سفارش داده بود رفت گرفت ولی چون قیمت سکه اومده بود پایین پیمان دیده بود قیمتش خوبه گفته بود سه تا دیگه هم می خوام و پولشو حساب کرده بود میر.محسنی هم گفته بود الان ندارم فردا بیا بگیر ولی از اونجایی که امروز بهمون گفتند که فردا پاساژها حق ندارند باز کنند و بازم دارند تعطیلمون می کنند بهم زنگ بزن تا بهت بگم از در پشتی پاساژ که یه در کوچیک توی یه کو چه باریکه بیای تو)...خلاصه پیمان باهاش حرف زد و اونم آدرس کوچه پشتیه رو بهش داد منم به پیمان گفتم تا تو می ری اونو بگیری منم یه سر برم لوازم آرایشی سرخیابون.فاطمیه یه چیزی بگیرم بیام(می خواستم یه ریمیل بگیرم)گفت باشه و اون راه افتاد رفت که بره پیش میر.محسنی منم رفتم اون لوازم آرایشیه و یه ریمیل استخری گرفتم و اومدم هر چی جلو پاساژ قدم رو رفتم پیمان نیومد که نیومد،دیگه مجبور شدم خیابونو چندین بار از این سر تا اون سر برم و برگردم سر راه هم ویترین مغازه های طلا فروشی رو نگاه کردم و مانتوهای یه دست فروشو قیمت کردم و اسباب بازیهارو نگاه کردم و ...خلاصه هی راه رفتم و هی نگاه کردم آخر سر دیگه خسته شدم و جلوی یه طلا فروشی وایستادم و گفتم بذار مدل گوشواره های فانتزیشو ببینم داشتم اونارو نگاه می کردم که دیدم پیمان زنگ زد تا اومدم جواب بدم چشمم افتاد بهش که بیست متر جلوتر از من جلوی پاساژ وایستاده رفتم پیشش و گفتم کجا بودی شش ساعته دارم اینجا راه می رم دیگه تابلو شدم ! گفت منم شش ساعته اونجا منتظرم که تو به من زنگ بزنی آخه گفتی دارم می رم لوازم آرایشی فکر کردم هنوز برنگشتی برا همین همینجور وایستاده بودم اونجا با میر .محسنی حرف می زدم گفتم خب دو قدم راه بود رفتم سریع گرفتم و اومدم دیگه، من زنگ نزدم فکر کردم تو کارت اونجا تموم نشده و تموم بشه خودت زنگ می زنی...خلاصه نگو اون منتظر زنگ من بوده و منم منتظر زنگ اون...بعد از این حرفها دیگه راه افتادیم سمت خونه و سر راه هم از یه مغازه یه کیلویی تخم آفتابگردون گرفتیم..سر اردلان. یک که رسیدیم پیمان گفت بذار از اینجا بریم از فروشگاه ا.تکای سر این خیابون یه خرده شیر و پنیر و این چیزا برا مامان بگیریم(قبلا هم بهتون گفتم چون بابای پیمان سرهنگ ارتش بوده مامانش از این کارتای ارتشی داره که هر ماه شارژ میشه و میشه باهاش از ا.تکا جنس خرید این ماه هم دویست و پنجاه تومن شارژ شده بود سالها بود مامانش اصلا از این کارت استفاده نمی کرد و همه اعتبارش سوخت می شد و از بین می رفت ولی الان چند ماهیه که پیمان ازش گرفته و هر از گاهی باهاش یه خریدایی می کنه)...دیگه رفتیم اونجا و پیمان دو بسته پنیر پاستوریزه از این کم نمک کم چربا با یه شیشه شیر عا.لیس از این مدت دارا که شش ماه موندگاری دارند با دو تا بسته کیسه فریزر و یه بسته بیسکوییت گرفت یه شیشه یه لیتری هم شیر موز عا.لیس گرفت گفت فردا که می ریم تهران بدم پیام بخوره اون معمولا بدون صبونه می یاد و تو راه گشنه اش میشه (پدر نیست که ماشالا مهر مادری داره بیشتر. ...مردم شانس دارند دیگه با همه بدیهاشون پدر و مادرشون مثل پروانه دور سرشون می چرخند اونوقت ما هر چقدر هم که سعی می کردیم بچه خوبی برا پدر و مادرمون باشیم همیشه می زدند تو سرمون ...به قول معصومه می گفت ما به پدرمون سلام می دادیم در جوابش می گفت زهرمار ولی اینا زهرمارم به پدر و مادرشون بگند نوشه براشون و انگار که هزارتا خدمت براشون انجام دادن ....اونجور عزیزند اینا...) منم یه چیپس فلفلی و یه پفک و یه بسته کراکر نمکی گرفتم با دو بسته پنیر پیتزا و دیگه راه افتادیم اومدیم خونه، تو خونه هم پیمان وسایلو ضد عفونی کرد منم تخمه رو شستم و ریختم تو ماهیتابه و تفتش دادم خشک شد(حالا ما قبلا هم هر وقت تخمه می گرفتیم می شستیم و می ذاشتیم خشک می شد درسته یه خرده نمکش می ره ولی خب تمیز میشه دیگه،بعدش میشه نمکم بهش زد هزار نفر دستشون به این تخمه ها می خوره و کثیفند خیلی وقتها هم که دیدید اینارو می ریزند رو زمین و با بیل و این چیزا که معلوم نیست تمیزه یا نه اینارو بار می زنند...ولی دیگه ایندفعه علاوه بر شستن من تفتشون هم دادم که ویروسی چیزی هم اگه داشته باشه حرارت از بین ببردش)...بعد از شستن و تفت دادن تخمه هم یه چایی خوردیم و گرفتیم یه ساعت خوابیدیم و ساعت چهار و نیم اینجورا با زنگ موبایل پیمان از خواب پریدیم یه مشاور املاک زن از یکی از بنگاههای اطرافمون بود می خواست ببینه خونه هنوز موجوده یا نه که مشتری بیاره پیمان هم گفت موجوده ولی بخاطر قضیه کرونا فعلا تا بعد از ماه رمضون بازدید نمی دیم ایشالا بمونه بعد از این قضیه و اونم تشکر کرد و خداحافظی کرد...دیگه بلند شدیم و قرار بود دلمه برگ مو درست کنم(دو بسته برگ مو تو فریزر داشتیم گفتم اونارو مصرف کنم بره تا برگ جدید بگیریم بذاریم جاش)...موادشو آماده کردم و یه سفره انداختم وسط هال و نشستم برگارو بپیچم گفتم بذار هندزفری رو هم بذارم تو گوشمو همزمان که دارم اونارو می پیچم یه کتاب صوتی هم گوش بدم چند وقت پیش از یه کانال.تو .رو.بیکا به اسم "کتاب.باز" کتاب صوتی من .او.را .دوست داشتم آنا.گاوالدارو دانلود کرده بودم گفتم بذار اینو گوش بدم خلاصه زدم پخش شد و هم دلمه پیجیدم و هم از این کتاب لذت بردم کتابای آنا.گا.والدارو خییییییییییییلی دوست دارم قلمش لطیف و زنونه است به یه سری جزئیات دقت می کنه که فقط از چشم یک زن می‌شه اونارو دید جزئیاتی که ماها معمولا از کنارشون ساده می‌گذریم یا برامون پیش پا افتاده اند ولی اون با عشق و احساسی که تو جملاتش به کار می بره همین مسائل به ظاهر ساده و کم اهمیت رو یه جوری برا آدم بازگو می‌کنه که این حس به آدم القا میشه که چقدر ساده و راحت می‌شه عاشق زندگی شد و این عشق رو به آدمهای دیگه هم داد ...آنا.گا.والدا یه زن پنجاه ساله فرانسویه که قبلا معلم بوده و الانم یه نویسنده حرفه ایه که کتاباش فروش باورنکردنی دارند من زندگینامه اش رو که می خوندم نوشته بود از شوهرش طلاق گرفته و با دو تا بچه اش تو پاریس زندگی می کنه من همه اش حس می کنم کتاب .من .او.را دوست.داشتم ماجرای زندگی خودشه چون این کتاب قضیه اش اینجوری شروع میشه که قهرمان داستان که یه زنه، خیییییییلی ناراحت و گرفته است چون شوهرش علی رغم اینکه باهاش هیچ مشکلی نداشته و رابطه شون هم با هم خوب بوده و زنه هم خیییییییییییییییلی دوستش داشته به طور ناگهانی اونو بخاطر عشق یه زن دیگه با دو تا بچه کوچیک ترک کرده و رفته و حالا پدر شوهرش برای دلداری دادن عروسش چیزهایی بهش می گه که دید زنو به دنیای اطراف و روابطش باز می کنه و شروع می کنه به دوباره به پا خواستن و ساختن زندگیش...خیییییییلی داستان قشنگیه و قشنگتر از خود داستان نکات ریز و ظرافتهائیه که تو نگارشش بکار رفته جملات خیییییییییییییییلی نابی داره که آدم وقتی می خوندش تو دلش هزاران بار نویسنده رو بخاطر اون جملات تحسین می کنه آنا.گا.والدا به جز کتاب ."من .او.را.دوست .داشتم" کتابای دیگه هم نوشته که یه سری هاش اینا هستند "کاش کسی جایی منتظرم باشد"..."گریز دلپذیرمن "..."دلم می‌خواهد گاهی در زندگی اشتباه کنم"..."زیر پوست زندگی"..." لاک تنهایی ‌ام را می‌شکافم"..."با هم، همین و بس"..."پس پرده"..."بیلی" "زندگی بهتر"..."35 کیلو امیدواری"...حتما کتاباشو بگیرید و بخونید چون تو ورق به ورق کتاباش سرشار از لذتی وصف نشدنی می شید و روی عمق دیدتون هم نسبت به زندگی خییییییییییییلی تاثیر می ذاره...بگذریم دلمه هامو با لذت می پیچیدم و کتابو گوش می کردم ولی بدیش این بود که کتاب گویائه کامل نبود و فقط چهار فصل اول کتاب بود و به نصف دلمه ها نرسیده تموم شد و من نصف دیگه دلمه هارو با اندیشیدن به اون چیزهایی که تو نصف اول شنیده بودم بلاخره پیچیدم و تموم کردم و بردم گذاشتم بپزه و رفتم آرایشمو شستم و لباسمو عوض کردم و اومدم نشستم یه خرده قرآن خوندم بعدشم دو تا چای هل خوشمزه که پیمان دم کرده بود ریختم و آوردم با بیسکوییتهایی که ظهر از ا.تکا گرفته بودیم خوردیم و بعدم نشستیم پای سریال نون.خ و کلی خندیدیم بعدم دلمه های خوشمزه من پخت و سفره انداختم شام خوردیم و بعدم جمع کردیم و نشستیم بقیه سریالها و برنامه های تلوزیونو دیدیم و ساعت دو اینجورام گرفتیم خوابیدیم... امروزم هشت و نیم بلند شدیم و بعد از خوردن صبونه ساعت ده پیام اومد دنبال پیمان و باهم رفتند تهران خونه مامان بزرگه و منم بعد از اینکه اونارو راه انداختم نشستم اینارو براتون نوشتم و بعد از اینکه پستشون کردم اگه حال داشته باشم شاید پنکیک.پفکی درست کنم و عکسشو اینجا براتون بذارم اگرم حال نداشتم یا کتاب می خونم یا اینترنت گردی می کنم یا تلوزیون می بینم(معمولا هر سه این کارارو وقتی حال ندارم انجام می دم و اون یای وسطشون به نظرم باید جاشو به واو می داد یعنی باید اینجوری می نوشتم : کتاب می خونم و تلوزیون می بینم و اینترنت گردی می کنم ...این درسته)...خب دیگه من برم ببینم بلاخره چیکار می کنم ...خییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

جملاتی زیبا از آنا گاوالدا

آموخته ام که وابسته نباید شد نه به هیچ کس و نه به هیچ رابطه ای! و این لعنتی نشدنی ترین کاری بود که آموخته ام.

 

وقتی می مانی و می بخشی فکر می‌کنند رفتن را بلد نیستی باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد آدم ها همیشه و در هر شرایطی نمی‌مانند در را باز می‌کنند و برای همیشه می‌روند.

 

باید یک‌بار به خاطر همه چیز گریه کرد آن قدر که اشک‌ها خشک شوند باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد به چیز دیگری فکر کرد باید پاها را حرکت داد و همه‌چیز را از نو شروع کرد.

 

در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان‌تر است اما من اصلا از کسانی که آسان‌ترین راه را انتخاب می‌کنند خوشم نمی‌آید! تو را به خدا شاد باش و برای شاد بودن هرکاری که از دستت بر می‌آید انجام بده!

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۰۰
رها رهایی
شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۰۳ ب.ظ

سردرد لعنتی!

سلاااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح هشت بلند شدیم و صبونه خوردیم و ده با گل پسر راه افتادیم سمت تهران، رفتیم تعاونی پیمان اینا و پیمان رفت یه خرده پول جابه جا کرد و اومد برگشتیم کرج و رفتیم جلوی پاساژی که آقای میر.محسنی اونجا مغازه سکه .فروشی داره پارک کردیم و من موندم تو ماشین و پیمان رفت چندتایی سکه بخره (امروز اولین روزی بود که بعد از تعطیلات کرو.نایی میر.محسنی اینا باز کرده بودند) رفت و یه ربع بعدش اومد گفت کارتمو دادم بهش و قرار شد بعد از ظهر بکشه و پول سکه هارو کم کنه و عصری برم هم کارتو بگیرم ازش هم سکه هارو (تعاونی پیمان اینا چون بانک نیست و موسسه است پولاشو از طریق بانک.سپه جابه جا می کنه و معمولا یه نصف روز طول می کشه تا پول بیاد به حساب آدم،پیمانم چون صبح پول انتقال داده بود گفته بودند چهار به بعد می یاد تو حسابت و برا همین کارتشو داده بود به میر.محسنی که بعد از ظهری پول اومد تو کارت بکشه و بره بگیرتش) خلاصه اومد سوار شدیم و رفتیم جلوی یه لوازم شیرینی فروشی وایستاد و من رفتم یه کیلو پودر قند و یه کیلو هم نشاسته ذرت گرفتم(برا یه سری دستور شیرینی که تو ذهنمه و درآینده نزدیک ایشالا قراره درستشون کنم) انقدرررررررررر هم شلوغ بود که نگو یعنی امروز نه تنها اونجا که همه جا شلوغ بود و انگار نه انگار که کرو.نایی باشه خیییییییییییلی بدجور بود به نظرم تو یکی دو هفته آینده تعداد مبتلاها با این اوضاع شلوغیها خیییییییییییلی بالا می ره و بازم مجبور میشن محدودیت بذارند...خلاصه اونارو گرفتم و سوار شدم رفتیم یه خرده شیر و ماست گرفتیم و بعدم پیمان از نونوایی هشت تا نون گرفت و اومدیم خونه،تو خونه هم بعد از اینکه وسایلو ضدعفونی کردیم و شیرو جوشوندیم و ریختیم تو شیشه و گذاشتیم تو یخچال و نونو بسته بندی کردیم و فرستادیمش تو فریزر یه چایی خوردیم و یه ساعتی خوابیدیم قبل از خوابیدن سرم یه کوچولو در حد خیلی کم درد می کرد بعد از اینکه خوابیدیم و بلند شدیم دیدم به جای اینکه خوب بشه بدتر شده و علاوه بر اینکه درد می کنه انگار رو گردنم هم بند نیست و یه جورایی سرگیجه خفیف دارم از دیروز پیمان یه مقدار باقالی خریده بود بذاریم تو فریزر که پوست اولیه اشو دیروز گرفته بود و مونده بود پوست داخلیش که دیروز دیگه حال نداشت و خسته شده بود گذاشته بود امروز بگیره، دیگه اونو از یخچال آورد بیرون و منم رفتم کمکش کردم تا اینکه تموم شد ولی سرم همونجوری هم درد می کرد هم گیج می رفت بعد از اینکه باقالیها تموم شدند یه چایی ریختم و با خرما آوردم گذاشتم که بخوریم و همون موقع هم رفتم دستگاه فشار خونو آوردم فشار هر دو دستمو گرفتم دیدم فشارم پایینه هردوش نه روی شیش بود (9روی 6) پیمان گفت چندتا خرما بخور فشارتو می بره بالا، دیگه چایی رو با سه چهار تا خرما خوردم و یه خرده سرگیجه ام بهتر شد ولی سرم همچنان درد می کرد (پریشبم از شدت سر درد داشتم می مردم شب به سختی خوابم برد صبح که بلند شدم دیدم خوب شده،حالا من اون موقعها هم بهتون گفتم اینهمه سال فکر می کردم سینوزیته ولی بعد از اینکه ام آر. آی .از .مغزم گرفتم و دکتر گفت که سینوسهات سالمند فهمیدم که سینوز.یت نیست و رفتم تو اینترنت کلی خوندم و تحقیق کردم بلاخره از روی علایمی که داشتم فهمیدم که میگرنه یه موقعهایی که ماست و این چیزا می خورم یا بوی عطر بهم می خوره یا عصبی و ناراحت می شم یا خسته میشم سریع عود می کنه و پدرمو درمی یاره )...خلاصه یه خرده بهتر شدم و رفتم باقالیهارو شستم و بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر و یه خرده هم وسایل سالاد شستم و گذاشتم کنار که پیمان بعدا سالاد درست کنه پیمان هم زنگ زد به میر .محسنی اونم گفت سکه هاش آماده است لباس پوشید و رفت اونارو بگیره و منم زیر کتری رو روشن کردم و اومدم نشستم اینارو نوشتم الانم خداروشکر سر دردم هم خوب شده ولی به شدت گشنمه و هیچی هم نداریم که بخوریم دیروز پیمان یهو به سرش زد که چند روزی هیچی درست نکنیم و به جاش سالاد بخوریم می گفت از هر چی غذاست خسته شدم بذار یه چند روز سالاد بخوریم تا بدنمون رفرش بشه منم گفتم باشه ولی الان انقدرررررر گشنمه که از گفته خودم پشیمونم ولی حال و حوصله غذا درست کردن هم ندارم حالا شاید یه نون پنیری چیزی بخورم و خودمو سیر کنم ....خلاصه اینجوریا دیگه خوااااااااااهر....من برم یه چیزی پیدا کنم بخورم تا از گشنگی تلف نشدم شمام مواظب خودتون باشید می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

*گلواژه*

گاهی سکوت شرافتی دارد که گفتن ندارد!

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۰۳
رها رهایی
چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۲۸ ق.ظ

پیراشکی هایی به شکل باگت !!!

سلاااااام سلاااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز صبح نه و نیم بیدار شدیم و بعد از اینکه صبونه مونو خوردیم پیمان گفت جوجو بریم بیمه.ایرا.ن سر کوچه بیمه .ماشین پیام 27ام تموم میشه اونو تمدید کنیم و بعدم یه سر بریم صرا.فی بیات اینا ببینم دلار و سکه چنده(بیات همون دوست پیمان تو صرافیه که گفتم رفته شعبه دبی)...دیگه آماده شدیم و ساعت یازده و نیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم! اول رفتیم بیمه.ایرا.ن و اونو تمدید کردیم و پولشو ریختیم و بیمه نامه رو گرفتیم بعدم یه خرده با نماینده بیمه که خونه شون تو کوچه ماست و همسایه مونه حرف زدیم و خندیدیم(اسمش سحره و تقریبا هم سن و سال منه و یه پسر ده ساله داره شوهرشم دوست پیمانه) بعد از اونجام رفتیم صرا.فی، جلو صرا.فی جای پارک نبود پیمان یه جا دوبله وایستاد و پیاده شد رفت قیمتهارو نگاه کرد اومد گفت دلا.ر پایین اومده می خواستم یه تعداد بفروشم ولی نمی صرفه بعد یه خرده فکر کرد و گفتدبذار برم چندتا سکه بگیرم قیمتش پایینه موقع خوبی برا خریده شنبه که همه جا باز بشه صد در صد می ره بالا و از این حرفها،خلاصه اون رفت سکه بخره و منم یه زنگ به سمیه زدم و چند دقیقه ای باهاش حرف زدم اونم گفت اتفاقا امشب می خواستم خودم بهت زنگ بزنم حالا عصری می رم خونه مامان و از اونجا بهت زنگ می زنم با مامان هم حرف بزنی گفتم باشه هر وقت رفتی زنگ بزن و دیگه خداحافظی کردیم و پیمانم سکه هاشو گرفت و اومد و راه افتادیم... وسطا معصومه بهم زنگ زد می گفت گوهردشت پیش اکبریه و فعلا رابطه شون گل و بلبله...می گفت که استادمون خانم تهرانی .زاده بهمون اولتیماتوم داده که تا آخر این هفته باید پرو.پوزالتون رو بفرستید منم توی یه سایتی ثبت نام کرده بودم که می شد ازش مقاله. رایگان دانلود کرد حالا هر چی آدرسشو می زنم هی ازم آدرس ایمیل و رمز و این چیزا می پرسه ولی نمی تونم برم توش از صبح دارم با اون کلنجار می رم منم بهش گفتم برو تو ایمیلت ببین از طریق اون ایمیل تاییدی که موقع ثبت نام از اون سایت اومده برات می تونی بری توش یا نه؟! اونم گفت راست می گی بذار برم اونو امتحان کنم...دیگه یه خرده از اینور و اونور حرف زدیم و خداحافظی کردیم پیمانم رفت جلوی لبنیاتی وایستاد و یه خرده شیر و ماست و این چیزا گرفت بعدشم رفتیم خیابون .فاطمیه و دوباره من نشستم تو ماشین و پیمان رفت از سوپر.میوه سر خیابون یه خرده میوه خرید و اومد راه افتادیم رفتیم نونوایی اونجام کسی نبود پیمان هفت هشت تایی سنگک گرفت و دیگه برگشتیم خونه، تو خونه هم بعد از ضدعفونی وسایلی که گرفته بودیم یه چایی خوردیم و بعدش من شروع کردم به درست کردن خمیر.و کرم.پیراشکی(می خواستم برای اولین بار از روی دستوری که از یه سایت پیدا کرده بودم پیراشکی.کرمدار درست کنم)...پیمان هم جارو برقیه رو آورد و کل خونه رو جارو کرد کارامون یه ساعتی طول کشید دیگه آخر سر من ظرفایی که کثیف کرده بودم رو شستم و پیمان هم جاروش تموم شد و گرفتیم یه ساعتی خوابیدیم ساعت هفت بود که بلند شدیم و من یه خرده کتاب خوندم و بعدش دیگه بلند شدم از خمیرم که حجمش دوبرابر شده بود چونه های کوچولو درست کردم و گذاشتم یه ربع دوباره استراحت کرد و بعدش چونه هارو باز کردم و توی هر کدومشون یه قاشق از کرمی که بعد از ظهری آماده کرده بودم گذاشتم و بهشون شکل دادم آخرای کارم بود و باید می ذاشتم خمیرای آماده شده دوباره چهل تا پنجاه دقیقه استراحت کنند که دیدم مامان و سمیه زنگ زدند جواب دادم دیدم مامان پشت خطه بهش گفتم دستم تو خمیره و خودم ده دقیقه دیگه بهشون زنگ می زنم اونم گفت باشه و قطع کرد منم یه خرده خمیرامو مرتبشون کردم و روشونو نایلون کشیدم و گذاشتم استراحت کنند رفتم زنگ زدم با مامان یه چند دقیقه ای حرف زدیم و بعد خواستم با سمیه حرف بزنم که مامان گفت سمیه می گه می رم خونه و خودم بهش زنگ می زنم منم گفتم باشه و دیگه با مامان خداحافظی کردم و گفتم تا سمیه زنگ بزنه برم آرایشمو بشورم و بیام رفتم شستم و اومدم دیدم سمیه زنگ زده نشنیدم برگشتم بهش زنگ زدم و یه ربعی با هم حرف زدیم و دیگه خداحافظی کردیم و اون رفت و منم اومدم پیراشکیهامو گذاشتم تو قابلمه رو شعله پخش کن پختند و یکیشو دادم پیمان تست کرد گفت خوووووووبه خوشمزه است مزه پیراشکی های بیرونو میده ولی چرا شکلش شبیه نون باگت شده؟ گفتم این هنر این پیراشکی پز ماهرو می رسونه عزیزم، که یه چیزی درست می کنه و شبیه یه چیز دیگه از آب در می یاد اونم گفت آره از هنرشه ولی نه خوووب شده دستت درد نکنه منم تشکر کردم و دیگه یه خرده اوضاع رو مرتب کردم و اومدم سه تا تخم مرغ تو یخچال داشتیم نیمرو کردم و آوردم به جای شام خوردیم و یه کوچولو هم ماکارونی داشتیم که اونم گذاشته بودم گرم بشه بعد از نیمرو سه چهار قاشقی هم از اون خوردیم و دیگه جمع کردم ظرفارو شستم و اومدم نشستم یه کوچولو قرآن خوندم و بعدم سریال.نون.خ رو دیدیم (این سعید .آقا.خانیه تو نون.خ خییییییییییییییییلی بامزه بازی کرده و کلی آدمو می خندونه حتما ببینیدش) بعد از اونم پیمان فرار از .زندانو نگاه کرد و منم سریال.در برابر .آینده رو دیدیم(همون سریال خارجی قدیمی که دبیرستان بودیم می داد همون که گربه روزنامه فردارو برا یه مرده که اسمس گری هاپسون بود می آورد...من اونموقع هم این سریالو دوستش داشتم الانم دارم و هر شب می بینمش) بعد از سریالم یه خرده میوه خوردیم و دیگه گرفتیم خوابیدیم...امروزم پیمان هفت و نیم بلند شد و تا هشت آماده شد شال و کلاه کرد و وسایلشو برداشت و سوار گل پسر شد و رفت دنبال پیام که با هم برند تهران خونه مامانش،منم بعد از اینکه اونو راه انداختم کتری رو پرآب کردم و تو قوری هم چای خشک ریختم گذاشتم رو گاز که آماده باشه بعد که خواستم روشنش کنم بجوشه دیگه تو زحمت نیفتم(هاهاهاها) بعدم یه خرده تو خونه قدم رو رفتم و دعاهای هر روزمو خوندم و بعد از اتمام دعاهامم اومدم پریدم رو تختو به حالت دراز کش و افقی اینارو برا شما نوشتم الانم بدجوری خوابم گرفته و اینو پست کردم می خوام بگیرم تا ظهر بخوابم ....خلاصه اینجوریااااااااا دیگه !...من برم اینو بزنم ثبت بشه و برم بگیرم بخوابم شمام مواظب خودتون باشید از دور یه عاااااااااااااالمه می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

زمانی پخته شده اید که به این نتیجه رسیده باشید که نیازی نیست به هر چیزی واکنش نشان دهید یا به هر حرفی جواب دهید!!!... 

 

اینم عکس پیراشکی های خوشگل من که شبیه نون باگت از آب دراومدند

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۲۸
رها رهایی
دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۰۰ ب.ظ

اینم از امروز!

سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح پیمان ساعت هشت بیدار شد گفت جوجو تو بخواب من برم از صرافی.آر.یا ببینم می تونم دلا.ر بگیرم صبح اول وقت خلوتند بعدا مردم می ریزند و اون تو رفتن خطرناکه (صرافیه یه حالت باریک و دراز داره و توش دو نفر آدم به زور از کنار هم رد می شن ) گفتم باشه و پیمان لباس پوشید و قبل از رفتن هم یه بسته نون از فریزر گذاشت بیرون و کتری رو هم پر آب کرد تو قوری هم چای خشک ریخت و گفت بعدا که بیدار شدی بذار کتری بجوشه چایی رو دم کن تا بیام صبونه بخوریم منم گفتم باشه و خلاصه اون راه افتاد رفت و منم یه خرده دعاهای صبحگاهیمو خوندم و بعدش پریدم رو تخت ولی خوابم نبرد یه خرده اینترنت گردی کردم و ساعت نه و ربع بلند شدم یه زنگ به پیمان زدم گفتم ببینم کجاست کتری رو بذارم بجوشه یا نه؟ اونم گفت نزدیکای چهار.راه.طا.لقانیه و داره می یاد خونه برم زیر کتری رو روشن کنم گفتم باشه و دیگه خداحافظی کردم و رفتم بعد از روشن کردن زیر کتری تختو مرتب کردم و اومدم نشستم یه کوچولو کتاب خوندم پیمان هم رسید صبونه خوردیم و جمع کردیم من رفتم یه خرده آرایش کردم و پیمانم قابلمه غذا و قاشق و چنگال و این چیزارو آماده کرد که برا ناهار ببریم نظر.آباد(قرار بود پیام بیاد دنبالمون بریم یه سر به خونه نظر.آباد بزنیم )...ساعت یازده و نیم اینجورا پیام اومد و لباس پوشیدیم و وسایلو ورداشتیم رفتیم پایین ، زن همسایه طبقه پایینمونو دیدیم(زنه یکی دو سالی از من بزرگتره معلم ابتدائیه و یه دختر پنج ساله داره) سلام علیک کردیم به پیمان گفت که آقای. طالبی تیر ماه داره از این مجتمع می ره و من مدیریت ساختمونو قبول کردم ولی می خوام از شما خواهش کنم که تو این کار با من همکاری کنید چون آقای الله.وردی سر کاره و نمی تونه بهم کمک کنه و من دست تنهام(منظورش شوهرش بود) پیمان هم گفت چشم من هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم ولی ما هم احتمالا تا تابستون از اینجا بریم چون اینجارو گذاشتیم برا فروش و می خوایم بریم تهران، اونم گفت بله می دونم آقای طالبی گفتند چون من اول شمارو برا مدیریت بهشون پیشنهاد دادم ولی ایشون گفتند که شمام دارید از اینجا می رید... پیمان هم گفت درسته ولی تا اونموقع هر کمکی لازم بود بهتون می کنم اونم تشکر کرد و رفت و ما هم رفتیم سوار شدیم و راه افتادیم ساعت دوازده و نیم یک بود که رسیدیم نظر.اباد، پیمان از یه دست فروش یه چندکیلویی موز گرفت و رفتیم سمت خونه سر راهمون پیمان و پیام پیاده شدند رفتند از سوپری سرکوچه نوشابه و ماست گرفتند و اومدند سوار شدند رفتیم خونه، تو خونه هم من کتری رو گذاشتم جوشید و چایی دم کردم پیمان هم نرسیده دوباره افتاد به جون حیاطها و حالا جارو نکن کی بکن ! پیام هم رفت سراغ ماشینش و تو حیاط اونو شست منم بعد از اینکه چایی دم کردم غذارو گذاشتم گرم شد و اومدند خوردیم و بعدش ظرفارو شستم و نشستم یه خرده کتاب خوندم و بعدشم یه خرده با پیام حرف زدم و پیمان هم حیاط خلوته رو شست و اومد یه چایی خوردیم و دیگه جمع کردیم و راه افتادیم سمت کرج، الانم تو راهیم و داریم می ریم پیامو بذاریم سر کوچه شونو خودمون با ماشین اون بریم خونه (چند وقتیه پیام ماشینشو می یاره می ذاره تو پارکینگ ما،پیمان دوباره با طالبی صحبت کرده پارکینگ واحد یکو گرفتیم ماشینو می ذاریم اونجا و ماهی سی چهل تومن بهش می دیم).....خلاصه اینجوریاااااااا دیگه ...اینم از امروزمون...خب من برم الان داریم می رسیم کوچه پیام اینا و اون پیاده بشه بره من باید برم جلو بشینم و دیگه نمی تونم بنویسم ....پس فعلاااااااااااا بوووووووووووووووووووووس و بااااااااااای 

 

*گلواژه*

98 درصد مردم در 98 درصد مواقع حرفشان کوچکترین تاثیری در زندگی ما ندارد این ما هستیم که حرف آنها را کارد و چاقو می کنیم و به خودمان می زنیم!

دکتر هلاکویی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۰۰
رها رهایی
شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۰۶ ب.ظ

در همسایگی کوه !

سلاااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده و نیم بیدار شدیم دیدیم همچنان مثل دو سه روز قبل چه بارونی داره می یاد شر شرررررررررر...دیگه کوه نور که همیشه از پنجره مون دیده میشه توی یه مه سفید غلیظ فرو رفته بود و کلا محو شده بود و انگار نه انگار که اصلا کوهی اونجا وجود داشته ...قبلا وقتی که من میاندوآب بودم اصلا دوست نداشتم کوه از شهر دیده بشه نمی دونم چرا اصلا خوشم نمی اومد!کلا انگار کوه دوست نداشتم... ولی تو این خونه که اومدیم و کوه از پنجره اش دیده می شد چیزایی دیدم که بهم ثابت کرد که نه همسایگی با کوه هم زیباست چون هر دفعه که نگاش می کنم می بینم یه جوری قشنگه ...یه روز که هوا آفتابیه همه جاش روشنه و سبزه های روییده به تنش خودنمایی می کنند و سبزیش از دور چشمو نوازش می کنه..  یه روزایی که نیمه ابریه تنش انگار دو رنگ میشه یه قسمتهاش سایه است و رنگش تیره است یه قسمتهاش روشنه و به سفیدی می زنه و آدمو یاد روزای سایه روشن بچگیها می اندازه که کیف به دست تو هوای ابری و آفتابی به سمت مدرسه می رفتیم و تو دلامون آرزوی بارون می کردیم..  یه روزایی می بینی ابرا احاطه اش کردند و یکدست رنگ تنش مخملی تیره شده و به رنگ سورمه ای دراومده... یه روز می بینی باد روش غوغایی از گرد و خاک به پا کرده و داره از سمتش به سمت شهر می یاد انگار کوه فرماندهیه که لشگری برا خودش جمع کرده و غضبناک می خواد به شهر لشکر کشی کنه ...خیلی وقتها قبل از اینکه تو قسمتهای دیگه ی شهر تغییر و تحولی از نظر آب و هوا اتفاق بیفته رو کوه اتفاق می افته و کسایی مثل  ما که همسایه کوهند زودتر از بقیه اهالی شهر ازش بهره مند می شن مثل روزایی که یهو روی یه قسمتهاش کم کم مه پایین می یاد و نوید اومدن بارونو میده و کم کم این مه انقدری پایین می یاد که فقط سر و دم کوه دیده میشه انگار کسی کوهو از وسط به دو نیم کرده و حالا نوک کوه بدون اتصال به دامنه اش رو هوا معلق مونده این حالتش ادامه داره تا اینکه مه کل کوهو می گیره و تو یهو نگاه می کنی می بینی کوه نیست و انگار به قهر گذاشته از اونجا برای همیشه رفته و جای خالیش حالا سفید سفید به جا مونده...یا روزای بارونی رعد و برق چنان به تنش شلاق می کشه که درخششو رو تنش می بینی و از اینکه تکون نمی خوره از اینهمه جفای آسمون و خم به ابرو نمی یاره تو دلت تحسینش می کنی و هزاران درس از پایداری و صبوری و صلابتش می گیری...یا یه موقعهایی انگار نسبت به همسایه هاش بخشنده تره تا نسبت به بقیه اهالی شهر! چون یه روزایی هست که وقتی دلش برفی یا بارونیه فقط سمت ما که همسایشیم داره برف یا بارون می یاد و بقیه جاهای شهر خبری از برف و بارون نیست ...در همسایگی کوه ، ما زودتر از بقیه، بارونهای بهار و برفای زمستونو تجربه می کنیم یا یه موقعهایی تو تابستون که شهر تب می کنه باد خنکی که از سمت کوه به سمت شهر می وزه مارو زودتر نوازش می کنه  و سمت ما معمولا خنکتر از وسط شهره و کوه مهربون هوای مارو بیشتر داره یا تو روزای خیلی سرد پاییزاون موقع که هنوز مردم انتظار اومدن برفو تو شهر نمی کشند ما یه روز صبح از خواب بیدار می شیم  و می بینیم کوه زیبا کلاهی از برف سفید سرش گذاشته و بدون اینکه این پایین خبری باشه اون بالا زمستون ، زود هنگام رسیده ...خلاصه که خواهر نمی دونید همسایه کوه بودن چقدررررررررررر قشنگه آرزو می کنم که نصیبتون بشه تا درکش کنید ... داشتم می گفتم دیدیم بارون می یاد و همسایه مون هم توی مه محو شده...بعد از اینکه صبونه رو خوردیم پیمان بالش گذاشت و دراز کشید گفت هوا یه جوریه که آدم دلش می خواد بخوابه منم گفتم راست می گی و یه بالش کنارش گذاشتم و دو تا پتو رو خودمون انداختم و حالا نخواب کی بخواب(کلا من از خواب تحت هر شرایطی استقبال می کنم و جز علایقم محسوب میشه)...یکی دو ساعتی خوابیدیم و ساعت دو و نیم سه بود که بلند شدیم و پیمان رفت لباس پوشید می خواست بریم بیرون و منم بهش گفتم خودت تنها برو بذار من به بقیه خوابم ادامه بدم اونم گفت باشه و یه شیشه سم رو جاکفشی بود گذاشته بودیم ببریم پایین و پاپیتال توی پارکینگو که شته زده بود و حالش خراب بود سم پاشی کنیم اونو ورداشت و رفت(پاپیتال یه جور پیچکه که زیر پلها معمولا می کارنش و سایه دوسته) منم درو قفل کردم و اومدم همینجور پتو پیچ نشستم رو مبل و یه خرده اینترنت گردی کردم و بعدش اومدم بگیرم بخوابم که یادم افتاد با عرض معذرت نوار.بهداشتی لازم دارم(آخه خاله پری نازنین شب قبلش تشریفشو آورده بود) زنگ زدم به پیمان قرار بود سر راهش بره فروشگاه ا.تکا و یه خرده چیز میز بخره گفتم پیمان رفتی فروشگاه؟ گفت نه بابا من تازه سرکوچه ام الان اومدم بیرون،داشتم گله رو سمپاشی می کردم گفتم پس رفتی اونجا برا منم یه بسته نوار.بهداشتی بگیر گفت نمی تونم من روم نمیشه گفتم رو شدن نداره که بسته رو ورمی داری با جنسای دیگه می یاری صندوق حساب می کنی دیگه این رو شدن نداره که، تازه صندوقدارشم که زنه گفت نه من نمی تونم خودت بعدا بگیر گفتم باشه بابا ولش کن نمی خواد بگیری برگشت گفت جوجو نمی دونی چه مه غلیظیه از اینجا که من هستم پل .آزدگا.ن دیده نمیشه گفتم واااااااای حیف شد کاش منم می اومدم مهو می دیدم گفت من سر کوچه جلو این خشک شوئی ام بذار برگردم بیام دنبالت با هم بریم می خواستم اول بگم نه دیگه تو برو بعد دیدم با خوشحالی این حرفو زده گفتم باشه بیا دیدن مه ارزششو داره گفت پس برو حاضر شو تا بیام منم سریع رفتم یه خرده رژ و ریمیل زدم و دیگه بی خیال کرم و این چیزا شدم و رفتم لباسامو آوردم بپوشم که پیمان رسید و درو براش باز کردم و بهش گفتم گلاب به روتون من یه دستشویی برم و بیام بپوشم گفت باشه و رفتم دستشویی و همون موقع دیدم گوشیم زنگ خورد سریع کارمو کردم و دویدم بیرون دیدم مامانه همینجور که لباس می پوشیدم یه چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و گفت چیکار می کردی؟گفتم هیچی داشتم آماده می شدم با پیمان برم بیرون مهو ببینم اونم گفت دیگه مزاحمت نمی شم و از این حرفها و خداحافظی کرد و رفت منم لباس پوشیدم و راه افتادیم خیییییییییلی با حال بود همه جا تو مه فرو رفته بود ساختمونا، خیابونا، درختا...همه چی.. همه چی... تا برسیم آزادگان کلی از دیدن زیبایی مه لذت بردیم ولی آزادگا.ن که رسیدیم مه یه خرده کمتر شد به همون دلیلی که گفتم (یه سری چیزا تو همسایگی کوه بیشتر و قشنگترند و این لطف کوهو به ما همسایه هاش می رسونه) خلاصه تا چهار .راه.طا لقانی رفتیم و بعدش قدم زنان برگشتیم و اومدیم رفتیم فروشگا.ه کو.روش وانیل بگیریم که نداشت چند روزیه می خوام پیرا.شکی کرم.دار درست کنم که قحطی وانیل اومده و کلا طلسم شده! دیگه به جای وانیل من دو تا بسته نوار.بهدا.شتی و یه بسته ویفر و یه بسته ترد برا خودم گرفتم پیمان هم یه مایع شیشه شور و یکی دو بسته بیسکویت و یه شیشه گلاب گرفت و حساب کردیم و اومدیم خونه، تو خونه هم دو ساعت مراسم ضد عفونی داشتیم بعد از این مراسم خطیر من یه کاسه بزرگ برا پیمان شعله زرد درست کردم و گذاشتم سرد شد و گذاشتم تو یخچال!بعدم غذارو که عدس پلو بود و شب قبلش پخته بودم گذاشتم گرم شد و رفتم صورتمو شستم و اومدم خوردیم و بعدم من نشستم یه خرده کتاب خودندم و یه مقدار تو اینترنت گشت زدم و یه خرده هم قرآن خوندم و بعد نشستیم پشت صحنه پا.یتختو نگاه کردیم و بعدم یه خرده میوه خوردیم و یکی دو تا برنامه دیگه دیدیم و بعدش پیمان یه خرده شعله زرد خورد و در نهایت هم یه چایی خوردیم و گرفتیم با نوای زیبای بارون که همچنان می اومد خوابیدیم

 

*گلواژه*

در زندگی دنبال معجزه نباش زندگی خودش معجزه است!

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۰۶
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۵۵ ب.ظ

برف بهاری!

سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! خییییییییییییییلی فرصت ندارم گفتم فقط بیام یه سلام بدم و دو کلمه بنویسم و برم امروز صبح ساعت یازده بلند شدیم دیدیم یه برف تندی می یاد که نگو البته چون از پریروز اینجا داره یه ریز بارون می یادزمینا خیسه و رو زمین ننشسته بود ولی همینجور یه ربعی تند اومد و بعدش ریز شد و یه ساعتی هم برف ریز اومد و بعد تبدیل به تگرگ شد و الانم بارون داره می یاد هوام به شدت سرد شده خلاصه اوضاعیه خواهر...اونجا هوا چطوره؟ دیروز زنگ زده بودم به مامان می گفت بعد از چند روز بارندگی امروز هوا خوب و آفتابیه! اااااااااااااااالهی که هوای دلتون همیشه آفتابی باشه و روز و روزگارتون هم خوش و خرم و شاااااااااااد...مواظب خود گلتون باشید از دور یه عااااااااااااااالمه می بوسمتون بووووووووووووووووووس یادتونم نره که چقدررررررررررررررر دوستتون دارم .....خب دیگه من برم شما هم به همه سلام برسونید بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۵۵
رها رهایی
چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۲۳ ب.ظ

سحر و خبرهایش...و قضیه بالا رفتن فشار خون مامان!

سلااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که یه ساعت پیش پیمان زنگ زد به پیام و گفت که می یام دنبالت بریم خونه مامان بزرگ اونم گفت باشه پیمان هم یه خرده نون و میوه و این چیزا برا مامانش ورداشت و سوار گل پسر شد و رفت از دیروز اینجا شرشر بارون می یاد پیمان گفت اگه منتظر بند اومدن بارون باشم تا برم تهران، این بارون تا یکشنبه قرار نیست بند بیاد برا همین پاشم حالا که یه خرده کمتره برم و بیام اونجام شاید لازم شد مامانو ببرم درمونگاه تا فشارشو بگیرند...پریشب ساعت هشت و نیم،نه اینجورا پیمان زنگ زد به مامانش اونم گفت که حالم خوش نیست سرم یه جوری سنگینه،انگار فشارم رفته بالا به پیمان گفت کاش یه وقت از دکتر قلبم می گرفتی منو می بردی پیشش!پیمان هم گفت آخه الان که بخاطر کر.ونا دکترا همشون بسته اند باز نیستند که،بذار بیام ببرمت درمونگاه فشارتو بگیرند ببینیم چنده؟اونم گفت باشه...منم همون موقع شامو گرم کرده بودم آورده بودم که بخوریم پیمان بعد از خداحافظی با مامانش گفت جوجو تو بشین شامتو بخور مال منو بذار باشه برم مامانو ببرم درمونگاه بعدا می یام می خورم گفتم باشه و پیمان رفت لباس پوشید و کیفش و ماسک و دستکش و این چیزا ورداشت و راه افتاد تازه در واحدو باز کرده بود و کفشاشو از جاکفشی درآورده بود گذاشته بود بیرون که بپوشه مامانش زنگ زد گفت پیمان فعلا دست نگهدار نیا بذار من برم بدم دختر فاطمه خانوم فشارمو بگیره ببینم چنده(فاطمه خانوم همسایه شونه دخترش پرستاره)اگه بالا بود بگم بیای بریم درمونگاه اگه بالا نبود که دیگه اینهمه راه از اونجا تا اینجا نیای پیمانم گفت باشه پس برو بیا بهم زنگ بزن اونم گفت باشه و خداحافظی کرد رفت پیمان هم همینجوری لباس به تن اومد نشست شامشو خورد تا اینکه مامانش زنگ زد که دختر فاطمه خانوم بیمارستان بود هنوز نیومده بود رفتم خونه جواد اینا (جواد پسر یه همسایه دیگه شونه که بچگیها دوست پیام بوده) اونا دستگاه فشار خون داشتند جواد فشارمو گرفت پونزده بود گفت برو قرصتو بخور یه ساعت دیگه بیا بگیرم ببینیم چند شده الان قرصو خوردم منتظرم یه ساعت بگذره برم بدم جواد دوباره بگیره پیمان هم گفت باشه رفتی گرفت دوباره بهم زنگ بزن اونم گفت باشه...پیمان که یه خرده خیالش راحت شده بود بلند شد لباساشو درآورد و اومد نشست منم رفتم ظرفای شامو بشورم که وسطش سحر زنگ زد و مجبور شدم نصفه بذارم و بیام جواب بدم می گفت حوصله ام سر رفته بود گفتم یه زنگ بهت بزنم انقدر تو خونه موندیم افسردگی گرفتیم و از این حرفها...منم یه خرده باهاش حرف زدم ک وسطا سحر گفت که دیروز حال زن دایی بد شده بود بردیمش بیمارستان فشارش رفته بود رو بیست... منم خییییییییلی نگران مامان شدم گفت نگران نباش همونجا بهش آمپول زدند و قرص زیر زبونی بهش دادند حالش خوب شد آوردیمش خونه! منم خدارو شکر کردم و یه خرده دیگه هم باهم حرف زدیم و سحر هم قربونش برم یه سری خبرای بد دیگه بهم داد که کلا نگرانیهام تکمیل شد می گفت زندانیهای مها.باد موقع فرار صورت امیر حسین(نوه عمه فیروزه رو) که نگهبان بوده اسید پاشیدند و الان بیمارستانه و نمی دونم باغ عمه اینارو که دزد زده بودو درو پنجره های خونه باغه رو برده بود الان مشخص شده که توحید پسر مشتاق بوده و نمی دونم قربان دایی همسایه مامانم اینا مرده و... خلاصه به قول مامان هر چی " وای خبر" بود بهم داد و منم با هر خبری که می داد یکی می زدم تو سرم..که وسطا گفت نامزدش اومده و باید بره و گوشی رو داد به عمه ام و اونم گرفت گفت رفته بودم خونه زهرا بنابی یه سر بهشون بزنم و از این چیزا ...با اونم یه خرده حرف زدم و اونم همش از دست امیر شاکی بود و منم یه خرده دلداریش دادم و آرومش کردم و خلاصه بعد از پنج شش دقیقه ای حرف زدن خداحافظی کردیم و اومدم بقیه ظرفهارو شستم و از اونجایی که همش نگران مامان بودم اومدم گوشی پیمانو ورداشتم و رفتم تو اتاق و یه زنگ به گوشی بابا زدم گفتم با هردوشون حرف بزنم یه چند دقیقه ای با بابا حرف زدم می گفت حال مامان خوبه و نمی دونم ترسیده بوده فشارش رفته بالا و از این حرفها که پیمان اومد تو اتاق و گفت جوجو تلفنو خیلی اشغالش نکن مامان قراره بهم زنگ بزنه منم برگشتم به بابا گفتم مامان پیمان قراره بهش زنگ بزنه من مجبورم تلفنو قطع کنم تو به مامان سلام برسون بگو بعدا بهش زنگ می زنم اونم گفت باشه و خداحافظی کردیم و قطع کردم گوشی پیمانو بردم دادم بهش و اونم گفت حالا با مامانتم حرف می زدی بعد قطع می کردی من نگفتم که همین الان قطعش کن برو به اونم زنگ بزن ولی طولانی نشه یهو مامان زنگ می زنه دوباره گوشی رو ورداشتم و رفتم تو اتاقو زنگ زدم به بابا گفتم گوشی رو داد به مامان و بعد از سلام و احوالپرسی برام تعریف کرد که انگار سر زهرا درد می کرده و مامان بهش میگه که برو جلو بخاری یه خرده بخواب شاید گرما بهش بزنه خوب بشه اون می ره جلو بخاری دراز می کشه و بخاری هم رو شمعک بوده مامان می ره بخاری رو زیاد کنه نگو چون رو شمعک بوده گاز توش جمع شده بوده همین که زیادش می کنه یهو گاز توش با صدای بدجوری آتیش می گیره و یه صدای هولناکی میده که نگووو اون صدا که بلند میشه زهرا هم با وحشت می پره رو هوا و مامان هم بدجور می ترسه و فکر می کنه که زهرا آتیش گرفته بیچاره از شدت ترس رنگ و روش سفید میشه و..شبم که میره می خوابه یه خواب بد می بینه یه بارم تو خواب می ترسه انگار تو خواب می بینه یه عده دارند جنازه می یارند رو سرشون و مامان هم بهشون میگه بیارید تو خونه ما،صبح که بلند میشه اعصابش بخاطر خواب بدی که دیده بوده یه خرده به هم ریخته بوده که از اونورم می بینه از بیرون صدای شیون و گریه بلند چندتا زن می یاد بازم بیچاره می ترسه و با وحشت می دوه بیرون می بینه همسایه مون قربان دایی مرده و زن و بچه اون دارند می زنند تو سرشون و با صدای بلند گریه می کنند اونجام یه بار دیگه می ترسه دیگه فشارش می ره بالا و سرش گیج می ره و دیگه سحر اینا می یان می برنش دکتر و...خلاصه که اوضاعی بوده..مامان اینارو برام تعریف کرد و یه چند دقیقه ای باهم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم اون رفت ساعت ده اینجورام مامان پیمان زنگ زد که جواد اومد دوباره فشارمو گرفت گفت یازدهه و خوبه دیگه نمی خواد بیای مامان جان فقط هفته دیگه اگه دکترا باز کردند یه وقت از دکتر خودم بگیر برم پیشش،پیمان هم گفت باشه و خلاصه کلا اون شب رفتنش به تهران کنسل شد تا امروز که دیگه گفت برم یه سر بهش بزنم و اگرم خواست یه سر ببرمش درمونگاه فشارشو بگیرند تا خیالمون راحت بشه اون که راه افتاد منم اول یه اس ام اس دادم به سمیه که شماره خونه دختر دایی تورانو برام بفرسته تا بهش زنگ بزنم که اونم اول ایرانسلشو برام فرستاد منم چون ایرانسلم 248تومن بیشتر شارژ نداشت یه طرح.نیم.ساعته همراه.اول فعال کردم و بهش گفتم شماره خونشو بده که به خونه بزنم که داد ولی هر چی زنگ زدم دیدم جواب نمی دن مجبور شدم برم سراغ طرحهای.ایرانسل که دیدم یه طرح.روزانه داره که با 200تومن میشه اندازه 2000تومن حرف زد اونو فعال کردم و زنگ زدم بهش و یه بیست دقیقه ای با دختر دایی و بهزاد حرف زدیم و خندیدیم و بعدش دیگه خداحافظی کردیم و با طرح.همراه.اولی هم که فعال کرده بودم زنگ زدم ده دقیقه ای با مامان حرف زدم چون ساعتی بود ده دقیقه بیشتر از زمانش نمونده بود بعدم اومدم اینارو برا شما نوشتم و الانم می خوام برم یه چایی بریزم و بیارم و بشینم هم چایی بخورم هم کتاب بخونم ...خب دیگه من برم چاییمو بریزم و کتابمو بخونم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون خیییییییییییییلی ماهید بوووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

*گلواژه* 

مرحوم نائینی رحمه الله علیه می فرمایند : 

هر کس به مدت سه شب،هر شب چهل مرتبه سوره قدر را بخواند،از عالم غیب به او چیزی رسد و روزی او وسیع گردد! مجرب ِ مجرب مجرب است . 

منبع : گوهر شب چراغ ۲/۶۲

 

(سوره قدر پنج تا آیه بیشتر نداره و همونطور که می دونید سوره کوتاهیه و چهل بار خوندنش شاید یه ربع بیشتر زمان نبره!)

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۳
رها رهایی
يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۴ ب.ظ

تجربه بالاتر از سنه!!!

سلاااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز بعد از نوشتن اون پست رفتم زیر کتری رو روشن کردم و اومدم گرفتم خوابیدم البته خواب که نبود در واقع یه چرتی بین خواب و بیداری بود بعدا دیدم خانم کتری شروع کرده به آواز خوندن و همش رو مخمه گفتم پاشم زیرشو یه خرده کم کنم شاید صداش قطع بشه و بتونم یه کوچولو بخوابم بلند شدم رفتم کشیدمش پایین و بعد رفتم تو اتاقو یه نگاه به صفحه گوشیم که زده بودمش به شارژ انداختم یهو دیدم پیمان داره زنگ می زنه و نمی دونم چرا با اینکه سایلنتش نکرده بودم صدای گوشی در نمی اومد جواب دادم گفت جوجو من هر جا می رم شوید ندارند گفتم خب عیب نداره تو باقالی رو بگیر من با شوید خشک درستش می کنم گفت نه شوید خشک به درد نمی خوره و با اون خوب نمیشه گفتم دیگه من نمی دونم پس بگرد شوید پیدا کن وگرنه یا باید با شوید خشک درست کنیم یا بی خیال باقالی پلو بشی و یه چیز دیگه درست کنیم گفت نه با خشک نمیشه بذار برم سمت خیابون بر.غان ببینم اونجا دارند گفتم آره اونجا دو تا سوپر میوه هست که یکیشون سبزی هم داره برو شاید داشته باشه خلاصه خداحافظی کرد و رفت و منم تو دلم گفتم خیلی هم از مامانت راضی ام که برام فرق بکنه که با شوید خشک براش باقالی پلو درست کنم یا با شوید تر ...تازه این فکر کرده اون این غذاهایی که می بره رو می خوره حاضرم قسم بخورم که تا پیمان پاشو از خونه اش می ذاره بیرون همه رو می ریزه تو سطل آشغال یا تو جوب خیابون...خودش اون سالی که اومد تو خونه ما دعوا کرد و رفت بهم گفت فکر کردی غذاهایی که درست می کردی رو من می خوردم تا شما می رفتید همه رو می ریختم تو جوب...یه بار یادمه تو خونه چهار راه طالقانیمون بودیم این یه هفته اومده بود مونده بود خونه ما، روز آخری که پیمان می خواست اینو ببره خونه اش من سبزی پلو با ماهی درست کرده بودم پیمان گفت یه قابلمه از غذا بریز مامان با خودش ببره چون می رسه اونجا غذا نداره بخوره تا نخواد غذا درست کنه منم گفتم باشه اومدم یه قابلمه براش ریختم و گذاشتم کنار پیمان اومد گفت جوجو تیغ این ماهیهای تو پلو رو براش در بیار مامان یهو چشمش نمی بینه و همینجوری می خوره و تیغاش می ره تو گلوش گیر می کنه منم گفتم باشه نشستم دو ساعت دونه دونه با دقت تمام تیغ ماهیهارو درآوردم خودم هم از صبح انقدررررررر کار کرده بودم که کمرم داشت می شکست از شدت خستگی و یادمه تا تیغارو دربیارم پدرم دراومد از شدت کمر درد و پشت درد...خلاصه اون روز غذاهه رو دادیم برد و هفته دیگه اش که رفته بودیم بهش سر بزنیم پیمان ازش پرسید مامان سبزی پلوتو خوردی؟برگشت گفت نه مامان جان ترسیدم بخورم با خودم گفتم معلوم نیست چی درست کرده نخورم یهو مریض شم همه رو ریختم تو سطل آشغال...من انقدرررررررر ناراحت شدم که نگو با خودم گفتم حیف اونهمه زحمتی که برا پختن اون غذا و بعدشم برا درآوردن تیغ ماهیها تو اوج خستگیم کشیدم...خلاصه که الانم اوضاع همینه غذایی که پیمان براش می بره رو همین که پیمان پاشو گذاشت بیرون می ریزه تو سطل آشغال و هم زحمت من حیف میشه و هم نعمت خدا ، ولی کو گوش شنوا هر چی هم به پیمان بگی حالیش نمیشه که! تازه داره دنبال سبزی و شوید تازه برای غذای اون می گرده...بگذریم اون رفت بگرده شوید تازه پیدا کنه و منم دیدم خوابم پریده صلوات شمارمو ورداشتم و یه خرده ذکر گفتم تا اینکه پیمان با خوشحالی بهم زنگ زد که جوجو بلاخره پیدا کردم مثل اون دانشمنده که می گفت اورکا اورکاااااااا! منم گفتم باشه عزیزم پس بدو بیا گفت تو هال روزنامه پهن کن تا بیارم پاکشون کنیم گفتم باشه و رفتم روزنامه پهن کردم و منتظر اومدن پیمان موندم تا اینکه رسید و نشستیم اول یه چایی خوردیم و بعدم اونارو پاکشون کردیم و بردیم شستیم و گذاشتیم کنار آبشون رفت و بعدش پیمان شویدو با دستش خرد کرد و منم نشستم هم خستگی در کردم هم ایمیل معصومه رو خوندم و جواب دادم نوشته بود که دوباره با اکبری آشتی کردند ولی بخاطر کرو.نا فعلا بلاتکلیفند و از این حرفها...ایمیل معصومه رو که می خوندم رفتار یه دختر جوان بیست و یکی دو ساله با دوست پسرش برام تداعی می شد نه یه زن پنجاه و دو ساله با یه پیرمرد هفتادو هفت ساله،من قبل از اینکه با معصومه آشنا بشم فکر می کردم پختگی آدما با بالا رفتن سنشون حاصل میشه و هر چی سنشون بالاتر باشه تصمیماشون پخته تره و از عقلانیت بیشتری برخورداره ولی الان کلا دیدم به این قضیه عوض شده ممکنه سن بالا تو پختگی تاثیر داشته باشه ولی انگار تاثیر تجربه تو پختگی آدما بیشتر از سن و ساله هر چی میزان تجربه آدما بیشتر باشه پختگیشون بیشتره و منطقی تر تصمیم می گیرند حتی اگه سن و سالشون کم باشه و برعکس هر چی تجربه کمی پیرامون یه موضوع داشته باشند تصمیماتشون احساسی تره و غیر منطقی تره حتی اگه سن و سالشون بالا باشه قضیه معصومه هم همینه درسته سنش بالاست ولی چون تجربه ارتباط با جنس مذکرو تا حالا نداشته دقیقا داره همون اشتباهاتی رو مرتکب میشه که اگه بیست سالش بود و همین تجربه رو می خواست بکنه مرتکب می شد بعضی وقتها فکر می کنم اینکه دارم سرزنشش می کنم کار اشتباهیه من به اندازه سن و سالش ازش انتظار دارم ولی اون براساس سن تجربیش که خیلی پایینه و در حد سه چهار ساله، داره عمل می کنه و اگه اشتباه می کنه یه جورایی حق داره اون چیزی که برا من تو سن بیست و هفت هشت سالگی پیش اومده برا اون تو این سن پیش اومده و اونم مثل من حق اشتباه کردن داره و نباید این حقو ازش گرفت... انگار مثل بچه دار شدن می مونه یکی که سن کمی داره ولی بچه دار شده مهارتهای بچه داریش قوی تر از کسیه که سنش بالاست ولی تا حالا بچه دار نشده! نمیشه از یه آدم سن بالا صرفا بخاطر سن بالاش انتظار داشت که از اونی که با سن پایین بچه دار شده مهارتهای بچه داری بهتر و بیشتری داشته باشه به نظرم این یه انتظار اشتباهه قضیه معصومه هم همینه انگار من از یه آدم بی تجربه که تازه پا تو راه گذاشته صرفا بخاطر سن و سالش انتظار رفتار یه آدم با تجربه رو دارم و این کار اشتباهه...می گن تجربه بالاتر از علمه به نظر من بالاتر از سن هم هست!...بگذریم جواب ایمیل معصومه رو دادم و پیمان هم شویدو خرد کرد و رفت سراغ تی کشیدن و این کارا منم رفتم یه چایی ریختم با چند تا کلمپه همدانی که پیمان از سوپری سر کوچه برام خریده بود(من خیلی کلمپه دوست دارم) آوردم خوردیم و بعدم غذارو که ماکارونی بود گذاشتم گرم شد و آوردم با سیر ترشی که شهرزاد جونم داده بود خوردیم و جمع کردیم بعدم نشستم یه خرده قرآن خوندم و یه چند صفحه ای هم کتاب خوندم ساعت نه اینجورام بلند شدم مواد باقالی پلورو آماده کردم و باقالی پلوئه رو گذاشتم پخت و پیمان اومد خالیش کرد تو سینی و خنک که شد یه قابلمه پر کردیم که پیمان فردا ببره خونه مامانش و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال و بعدشم اومدیم نشستیم و تلوزیون نگاه کردیم (سریا.ل پا.یتختم که دیگه نداد و بقیه اش موند بعد از کرو.نا بسازند)...بعدم که گرفتیم خوابیدیم!...امروزم صبح ساعت ده بلند شدیم و پیمان کتری رو گذاشت جوشید و چایی دم کرد برا منم نون گرم کرد و پنیر و این چیزا آورد گذاشت تو سفره و گفت جوجو تو بشین صبونتو بخور من برم سر راه پیامو وردارم بریم تهران تا ظهر برسیم چون به مامان گفتم غذا درست نکنه غذارو برسونم بهش تا گشنه نمونه...گفتم باشه و اونم وسایلشو ورداشت و ده دقیقه به یازده راه افتاد منم درو پشت سرش بستم و اومدم نشستم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم سر ظهر صبونمو بخورم .... خب دیگه مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور روی ماه همه تونو می بوسم بووووووووووووووووس فعلا باااااای 

 

*گلواژه* 

امروز از هدیه با ارزش تخیل استفاده می کنم بدین ترتیب منفی بافی، رشک و تردید به خود و ترس را کنار گذاشته و در عوض از زندگی لذت می برم!

عزیزای دلم دنیای تخیلات امکاناتش زیاده هر چیزی که آدمی تو تخیلش بتونه ببینه یه روز رنگ واقعیت به خودش می گیره پس تا می تونید از امکانات این دنیا به نفع خودتون و آرزوهاتون بهره ببرید تا یه روز صورت واقعیت به خودشون بگیرند...

به امید برآورده شدن همه آرزوهای قشنگتون...

 

اینم عکس باقالی پلوی خوشمزه من

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۴
رها رهایی