خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۲۳ ب.ظ

سحر و خبرهایش...و قضیه بالا رفتن فشار خون مامان!

سلااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که یه ساعت پیش پیمان زنگ زد به پیام و گفت که می یام دنبالت بریم خونه مامان بزرگ اونم گفت باشه پیمان هم یه خرده نون و میوه و این چیزا برا مامانش ورداشت و سوار گل پسر شد و رفت از دیروز اینجا شرشر بارون می یاد پیمان گفت اگه منتظر بند اومدن بارون باشم تا برم تهران، این بارون تا یکشنبه قرار نیست بند بیاد برا همین پاشم حالا که یه خرده کمتره برم و بیام اونجام شاید لازم شد مامانو ببرم درمونگاه تا فشارشو بگیرند...پریشب ساعت هشت و نیم،نه اینجورا پیمان زنگ زد به مامانش اونم گفت که حالم خوش نیست سرم یه جوری سنگینه،انگار فشارم رفته بالا به پیمان گفت کاش یه وقت از دکتر قلبم می گرفتی منو می بردی پیشش!پیمان هم گفت آخه الان که بخاطر کر.ونا دکترا همشون بسته اند باز نیستند که،بذار بیام ببرمت درمونگاه فشارتو بگیرند ببینیم چنده؟اونم گفت باشه...منم همون موقع شامو گرم کرده بودم آورده بودم که بخوریم پیمان بعد از خداحافظی با مامانش گفت جوجو تو بشین شامتو بخور مال منو بذار باشه برم مامانو ببرم درمونگاه بعدا می یام می خورم گفتم باشه و پیمان رفت لباس پوشید و کیفش و ماسک و دستکش و این چیزا ورداشت و راه افتاد تازه در واحدو باز کرده بود و کفشاشو از جاکفشی درآورده بود گذاشته بود بیرون که بپوشه مامانش زنگ زد گفت پیمان فعلا دست نگهدار نیا بذار من برم بدم دختر فاطمه خانوم فشارمو بگیره ببینم چنده(فاطمه خانوم همسایه شونه دخترش پرستاره)اگه بالا بود بگم بیای بریم درمونگاه اگه بالا نبود که دیگه اینهمه راه از اونجا تا اینجا نیای پیمانم گفت باشه پس برو بیا بهم زنگ بزن اونم گفت باشه و خداحافظی کرد رفت پیمان هم همینجوری لباس به تن اومد نشست شامشو خورد تا اینکه مامانش زنگ زد که دختر فاطمه خانوم بیمارستان بود هنوز نیومده بود رفتم خونه جواد اینا (جواد پسر یه همسایه دیگه شونه که بچگیها دوست پیام بوده) اونا دستگاه فشار خون داشتند جواد فشارمو گرفت پونزده بود گفت برو قرصتو بخور یه ساعت دیگه بیا بگیرم ببینیم چند شده الان قرصو خوردم منتظرم یه ساعت بگذره برم بدم جواد دوباره بگیره پیمان هم گفت باشه رفتی گرفت دوباره بهم زنگ بزن اونم گفت باشه...پیمان که یه خرده خیالش راحت شده بود بلند شد لباساشو درآورد و اومد نشست منم رفتم ظرفای شامو بشورم که وسطش سحر زنگ زد و مجبور شدم نصفه بذارم و بیام جواب بدم می گفت حوصله ام سر رفته بود گفتم یه زنگ بهت بزنم انقدر تو خونه موندیم افسردگی گرفتیم و از این حرفها...منم یه خرده باهاش حرف زدم ک وسطا سحر گفت که دیروز حال زن دایی بد شده بود بردیمش بیمارستان فشارش رفته بود رو بیست... منم خییییییییلی نگران مامان شدم گفت نگران نباش همونجا بهش آمپول زدند و قرص زیر زبونی بهش دادند حالش خوب شد آوردیمش خونه! منم خدارو شکر کردم و یه خرده دیگه هم باهم حرف زدیم و سحر هم قربونش برم یه سری خبرای بد دیگه بهم داد که کلا نگرانیهام تکمیل شد می گفت زندانیهای مها.باد موقع فرار صورت امیر حسین(نوه عمه فیروزه رو) که نگهبان بوده اسید پاشیدند و الان بیمارستانه و نمی دونم باغ عمه اینارو که دزد زده بودو درو پنجره های خونه باغه رو برده بود الان مشخص شده که توحید پسر مشتاق بوده و نمی دونم قربان دایی همسایه مامانم اینا مرده و... خلاصه به قول مامان هر چی " وای خبر" بود بهم داد و منم با هر خبری که می داد یکی می زدم تو سرم..که وسطا گفت نامزدش اومده و باید بره و گوشی رو داد به عمه ام و اونم گرفت گفت رفته بودم خونه زهرا بنابی یه سر بهشون بزنم و از این چیزا ...با اونم یه خرده حرف زدم و اونم همش از دست امیر شاکی بود و منم یه خرده دلداریش دادم و آرومش کردم و خلاصه بعد از پنج شش دقیقه ای حرف زدن خداحافظی کردیم و اومدم بقیه ظرفهارو شستم و از اونجایی که همش نگران مامان بودم اومدم گوشی پیمانو ورداشتم و رفتم تو اتاق و یه زنگ به گوشی بابا زدم گفتم با هردوشون حرف بزنم یه چند دقیقه ای با بابا حرف زدم می گفت حال مامان خوبه و نمی دونم ترسیده بوده فشارش رفته بالا و از این حرفها که پیمان اومد تو اتاق و گفت جوجو تلفنو خیلی اشغالش نکن مامان قراره بهم زنگ بزنه منم برگشتم به بابا گفتم مامان پیمان قراره بهش زنگ بزنه من مجبورم تلفنو قطع کنم تو به مامان سلام برسون بگو بعدا بهش زنگ می زنم اونم گفت باشه و خداحافظی کردیم و قطع کردم گوشی پیمانو بردم دادم بهش و اونم گفت حالا با مامانتم حرف می زدی بعد قطع می کردی من نگفتم که همین الان قطعش کن برو به اونم زنگ بزن ولی طولانی نشه یهو مامان زنگ می زنه دوباره گوشی رو ورداشتم و رفتم تو اتاقو زنگ زدم به بابا گفتم گوشی رو داد به مامان و بعد از سلام و احوالپرسی برام تعریف کرد که انگار سر زهرا درد می کرده و مامان بهش میگه که برو جلو بخاری یه خرده بخواب شاید گرما بهش بزنه خوب بشه اون می ره جلو بخاری دراز می کشه و بخاری هم رو شمعک بوده مامان می ره بخاری رو زیاد کنه نگو چون رو شمعک بوده گاز توش جمع شده بوده همین که زیادش می کنه یهو گاز توش با صدای بدجوری آتیش می گیره و یه صدای هولناکی میده که نگووو اون صدا که بلند میشه زهرا هم با وحشت می پره رو هوا و مامان هم بدجور می ترسه و فکر می کنه که زهرا آتیش گرفته بیچاره از شدت ترس رنگ و روش سفید میشه و..شبم که میره می خوابه یه خواب بد می بینه یه بارم تو خواب می ترسه انگار تو خواب می بینه یه عده دارند جنازه می یارند رو سرشون و مامان هم بهشون میگه بیارید تو خونه ما،صبح که بلند میشه اعصابش بخاطر خواب بدی که دیده بوده یه خرده به هم ریخته بوده که از اونورم می بینه از بیرون صدای شیون و گریه بلند چندتا زن می یاد بازم بیچاره می ترسه و با وحشت می دوه بیرون می بینه همسایه مون قربان دایی مرده و زن و بچه اون دارند می زنند تو سرشون و با صدای بلند گریه می کنند اونجام یه بار دیگه می ترسه دیگه فشارش می ره بالا و سرش گیج می ره و دیگه سحر اینا می یان می برنش دکتر و...خلاصه که اوضاعی بوده..مامان اینارو برام تعریف کرد و یه چند دقیقه ای باهم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم اون رفت ساعت ده اینجورام مامان پیمان زنگ زد که جواد اومد دوباره فشارمو گرفت گفت یازدهه و خوبه دیگه نمی خواد بیای مامان جان فقط هفته دیگه اگه دکترا باز کردند یه وقت از دکتر خودم بگیر برم پیشش،پیمان هم گفت باشه و خلاصه کلا اون شب رفتنش به تهران کنسل شد تا امروز که دیگه گفت برم یه سر بهش بزنم و اگرم خواست یه سر ببرمش درمونگاه فشارشو بگیرند تا خیالمون راحت بشه اون که راه افتاد منم اول یه اس ام اس دادم به سمیه که شماره خونه دختر دایی تورانو برام بفرسته تا بهش زنگ بزنم که اونم اول ایرانسلشو برام فرستاد منم چون ایرانسلم 248تومن بیشتر شارژ نداشت یه طرح.نیم.ساعته همراه.اول فعال کردم و بهش گفتم شماره خونشو بده که به خونه بزنم که داد ولی هر چی زنگ زدم دیدم جواب نمی دن مجبور شدم برم سراغ طرحهای.ایرانسل که دیدم یه طرح.روزانه داره که با 200تومن میشه اندازه 2000تومن حرف زد اونو فعال کردم و زنگ زدم بهش و یه بیست دقیقه ای با دختر دایی و بهزاد حرف زدیم و خندیدیم و بعدش دیگه خداحافظی کردیم و با طرح.همراه.اولی هم که فعال کرده بودم زنگ زدم ده دقیقه ای با مامان حرف زدم چون ساعتی بود ده دقیقه بیشتر از زمانش نمونده بود بعدم اومدم اینارو برا شما نوشتم و الانم می خوام برم یه چایی بریزم و بیارم و بشینم هم چایی بخورم هم کتاب بخونم ...خب دیگه من برم چاییمو بریزم و کتابمو بخونم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون خیییییییییییییلی ماهید بوووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

*گلواژه* 

مرحوم نائینی رحمه الله علیه می فرمایند : 

هر کس به مدت سه شب،هر شب چهل مرتبه سوره قدر را بخواند،از عالم غیب به او چیزی رسد و روزی او وسیع گردد! مجرب ِ مجرب مجرب است . 

منبع : گوهر شب چراغ ۲/۶۲

 

(سوره قدر پنج تا آیه بیشتر نداره و همونطور که می دونید سوره کوتاهیه و چهل بار خوندنش شاید یه ربع بیشتر زمان نبره!)

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۳
رها رهایی
يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۴ ب.ظ

تجربه بالاتر از سنه!!!

سلاااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز بعد از نوشتن اون پست رفتم زیر کتری رو روشن کردم و اومدم گرفتم خوابیدم البته خواب که نبود در واقع یه چرتی بین خواب و بیداری بود بعدا دیدم خانم کتری شروع کرده به آواز خوندن و همش رو مخمه گفتم پاشم زیرشو یه خرده کم کنم شاید صداش قطع بشه و بتونم یه کوچولو بخوابم بلند شدم رفتم کشیدمش پایین و بعد رفتم تو اتاقو یه نگاه به صفحه گوشیم که زده بودمش به شارژ انداختم یهو دیدم پیمان داره زنگ می زنه و نمی دونم چرا با اینکه سایلنتش نکرده بودم صدای گوشی در نمی اومد جواب دادم گفت جوجو من هر جا می رم شوید ندارند گفتم خب عیب نداره تو باقالی رو بگیر من با شوید خشک درستش می کنم گفت نه شوید خشک به درد نمی خوره و با اون خوب نمیشه گفتم دیگه من نمی دونم پس بگرد شوید پیدا کن وگرنه یا باید با شوید خشک درست کنیم یا بی خیال باقالی پلو بشی و یه چیز دیگه درست کنیم گفت نه با خشک نمیشه بذار برم سمت خیابون بر.غان ببینم اونجا دارند گفتم آره اونجا دو تا سوپر میوه هست که یکیشون سبزی هم داره برو شاید داشته باشه خلاصه خداحافظی کرد و رفت و منم تو دلم گفتم خیلی هم از مامانت راضی ام که برام فرق بکنه که با شوید خشک براش باقالی پلو درست کنم یا با شوید تر ...تازه این فکر کرده اون این غذاهایی که می بره رو می خوره حاضرم قسم بخورم که تا پیمان پاشو از خونه اش می ذاره بیرون همه رو می ریزه تو سطل آشغال یا تو جوب خیابون...خودش اون سالی که اومد تو خونه ما دعوا کرد و رفت بهم گفت فکر کردی غذاهایی که درست می کردی رو من می خوردم تا شما می رفتید همه رو می ریختم تو جوب...یه بار یادمه تو خونه چهار راه طالقانیمون بودیم این یه هفته اومده بود مونده بود خونه ما، روز آخری که پیمان می خواست اینو ببره خونه اش من سبزی پلو با ماهی درست کرده بودم پیمان گفت یه قابلمه از غذا بریز مامان با خودش ببره چون می رسه اونجا غذا نداره بخوره تا نخواد غذا درست کنه منم گفتم باشه اومدم یه قابلمه براش ریختم و گذاشتم کنار پیمان اومد گفت جوجو تیغ این ماهیهای تو پلو رو براش در بیار مامان یهو چشمش نمی بینه و همینجوری می خوره و تیغاش می ره تو گلوش گیر می کنه منم گفتم باشه نشستم دو ساعت دونه دونه با دقت تمام تیغ ماهیهارو درآوردم خودم هم از صبح انقدررررررر کار کرده بودم که کمرم داشت می شکست از شدت خستگی و یادمه تا تیغارو دربیارم پدرم دراومد از شدت کمر درد و پشت درد...خلاصه اون روز غذاهه رو دادیم برد و هفته دیگه اش که رفته بودیم بهش سر بزنیم پیمان ازش پرسید مامان سبزی پلوتو خوردی؟برگشت گفت نه مامان جان ترسیدم بخورم با خودم گفتم معلوم نیست چی درست کرده نخورم یهو مریض شم همه رو ریختم تو سطل آشغال...من انقدرررررررر ناراحت شدم که نگو با خودم گفتم حیف اونهمه زحمتی که برا پختن اون غذا و بعدشم برا درآوردن تیغ ماهیها تو اوج خستگیم کشیدم...خلاصه که الانم اوضاع همینه غذایی که پیمان براش می بره رو همین که پیمان پاشو گذاشت بیرون می ریزه تو سطل آشغال و هم زحمت من حیف میشه و هم نعمت خدا ، ولی کو گوش شنوا هر چی هم به پیمان بگی حالیش نمیشه که! تازه داره دنبال سبزی و شوید تازه برای غذای اون می گرده...بگذریم اون رفت بگرده شوید تازه پیدا کنه و منم دیدم خوابم پریده صلوات شمارمو ورداشتم و یه خرده ذکر گفتم تا اینکه پیمان با خوشحالی بهم زنگ زد که جوجو بلاخره پیدا کردم مثل اون دانشمنده که می گفت اورکا اورکاااااااا! منم گفتم باشه عزیزم پس بدو بیا گفت تو هال روزنامه پهن کن تا بیارم پاکشون کنیم گفتم باشه و رفتم روزنامه پهن کردم و منتظر اومدن پیمان موندم تا اینکه رسید و نشستیم اول یه چایی خوردیم و بعدم اونارو پاکشون کردیم و بردیم شستیم و گذاشتیم کنار آبشون رفت و بعدش پیمان شویدو با دستش خرد کرد و منم نشستم هم خستگی در کردم هم ایمیل معصومه رو خوندم و جواب دادم نوشته بود که دوباره با اکبری آشتی کردند ولی بخاطر کرو.نا فعلا بلاتکلیفند و از این حرفها...ایمیل معصومه رو که می خوندم رفتار یه دختر جوان بیست و یکی دو ساله با دوست پسرش برام تداعی می شد نه یه زن پنجاه و دو ساله با یه پیرمرد هفتادو هفت ساله،من قبل از اینکه با معصومه آشنا بشم فکر می کردم پختگی آدما با بالا رفتن سنشون حاصل میشه و هر چی سنشون بالاتر باشه تصمیماشون پخته تره و از عقلانیت بیشتری برخورداره ولی الان کلا دیدم به این قضیه عوض شده ممکنه سن بالا تو پختگی تاثیر داشته باشه ولی انگار تاثیر تجربه تو پختگی آدما بیشتر از سن و ساله هر چی میزان تجربه آدما بیشتر باشه پختگیشون بیشتره و منطقی تر تصمیم می گیرند حتی اگه سن و سالشون کم باشه و برعکس هر چی تجربه کمی پیرامون یه موضوع داشته باشند تصمیماتشون احساسی تره و غیر منطقی تره حتی اگه سن و سالشون بالا باشه قضیه معصومه هم همینه درسته سنش بالاست ولی چون تجربه ارتباط با جنس مذکرو تا حالا نداشته دقیقا داره همون اشتباهاتی رو مرتکب میشه که اگه بیست سالش بود و همین تجربه رو می خواست بکنه مرتکب می شد بعضی وقتها فکر می کنم اینکه دارم سرزنشش می کنم کار اشتباهیه من به اندازه سن و سالش ازش انتظار دارم ولی اون براساس سن تجربیش که خیلی پایینه و در حد سه چهار ساله، داره عمل می کنه و اگه اشتباه می کنه یه جورایی حق داره اون چیزی که برا من تو سن بیست و هفت هشت سالگی پیش اومده برا اون تو این سن پیش اومده و اونم مثل من حق اشتباه کردن داره و نباید این حقو ازش گرفت... انگار مثل بچه دار شدن می مونه یکی که سن کمی داره ولی بچه دار شده مهارتهای بچه داریش قوی تر از کسیه که سنش بالاست ولی تا حالا بچه دار نشده! نمیشه از یه آدم سن بالا صرفا بخاطر سن بالاش انتظار داشت که از اونی که با سن پایین بچه دار شده مهارتهای بچه داری بهتر و بیشتری داشته باشه به نظرم این یه انتظار اشتباهه قضیه معصومه هم همینه انگار من از یه آدم بی تجربه که تازه پا تو راه گذاشته صرفا بخاطر سن و سالش انتظار رفتار یه آدم با تجربه رو دارم و این کار اشتباهه...می گن تجربه بالاتر از علمه به نظر من بالاتر از سن هم هست!...بگذریم جواب ایمیل معصومه رو دادم و پیمان هم شویدو خرد کرد و رفت سراغ تی کشیدن و این کارا منم رفتم یه چایی ریختم با چند تا کلمپه همدانی که پیمان از سوپری سر کوچه برام خریده بود(من خیلی کلمپه دوست دارم) آوردم خوردیم و بعدم غذارو که ماکارونی بود گذاشتم گرم شد و آوردم با سیر ترشی که شهرزاد جونم داده بود خوردیم و جمع کردیم بعدم نشستم یه خرده قرآن خوندم و یه چند صفحه ای هم کتاب خوندم ساعت نه اینجورام بلند شدم مواد باقالی پلورو آماده کردم و باقالی پلوئه رو گذاشتم پخت و پیمان اومد خالیش کرد تو سینی و خنک که شد یه قابلمه پر کردیم که پیمان فردا ببره خونه مامانش و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال و بعدشم اومدیم نشستیم و تلوزیون نگاه کردیم (سریا.ل پا.یتختم که دیگه نداد و بقیه اش موند بعد از کرو.نا بسازند)...بعدم که گرفتیم خوابیدیم!...امروزم صبح ساعت ده بلند شدیم و پیمان کتری رو گذاشت جوشید و چایی دم کرد برا منم نون گرم کرد و پنیر و این چیزا آورد گذاشت تو سفره و گفت جوجو تو بشین صبونتو بخور من برم سر راه پیامو وردارم بریم تهران تا ظهر برسیم چون به مامان گفتم غذا درست نکنه غذارو برسونم بهش تا گشنه نمونه...گفتم باشه و اونم وسایلشو ورداشت و ده دقیقه به یازده راه افتاد منم درو پشت سرش بستم و اومدم نشستم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم سر ظهر صبونمو بخورم .... خب دیگه مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور روی ماه همه تونو می بوسم بووووووووووووووووس فعلا باااااای 

 

*گلواژه* 

امروز از هدیه با ارزش تخیل استفاده می کنم بدین ترتیب منفی بافی، رشک و تردید به خود و ترس را کنار گذاشته و در عوض از زندگی لذت می برم!

عزیزای دلم دنیای تخیلات امکاناتش زیاده هر چیزی که آدمی تو تخیلش بتونه ببینه یه روز رنگ واقعیت به خودش می گیره پس تا می تونید از امکانات این دنیا به نفع خودتون و آرزوهاتون بهره ببرید تا یه روز صورت واقعیت به خودشون بگیرند...

به امید برآورده شدن همه آرزوهای قشنگتون...

 

اینم عکس باقالی پلوی خوشمزه من

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۴
رها رهایی
شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۴۳ ب.ظ

فقط دو کلمه!

سلااااااااام سلاااااااام سلااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! زیاد فرصت نیست که بنویسم اومدم فقط یه سلام بدم و برم البته چیز خاصی هم برای نوشتن نیست جز اینکه همش تو خونه ایم و بعضی وقتها هم می ریم بیرون یه قدمی می زنیم و یه چیزی می خریم و باز می یاییم خونه،منم که کلا صبحها تا نزدیکای ظهر بی حس و حال و خوابالوام کلا انگار یه جوری ام که روز برای من به معنای واقعی از بعد از ظهر شروع میشه صبحها که به زور بیدار می شم همش تو دلم آرزو می کنم کاش پیمان نبود و خودم تنها بودم و تا لنگ ظهر می خوابیدم البته چند روز پیش یه جا خوندم که احساس خواب آلودگی و بی حس و حالی مربوط به کمبود منیز.یم تو بدنه منم که کلا منیز.یمم کمه چون عضلاتم هم همش می گیره دیروز رفته بودیم نونوایی از مشاور دارویی داروخونه بغلش رفتم پرسیدم قرص منیز.یم چی بخورم خوبه؟ گفت ما پودرشو داریم با قرص جوشانش که همراه ویتامین.ب6 و کلسیم و این چیزاست که خودم داشتم و نگرفتم یکی دو ماه پیش قرص جوشانشو گرفتم انقدر بدمزه بود که نتونستم بخورم و هنوز تو یخچاله مزه لاستیک ماشین که کشیده میشه رو آسفالتو می داد من دنبال قرصش بودم که فعلا نتونستم پیدا کنم باید داروخونه های دیگه رو سر بزنم یا تو اینترنت سرچ کنم ببینم چی پیدا می کنم...الان پیمان می خواست بره بیرون باقالی و شوید بخره که باقالی .پلو درست کنیم تا فردا ببره برا مامانش منم چون خوابالو بودم باهاش نرفتم گفتم می خوام بخوابم که گفتم بیام اینجا دو کلمه بنویسم برم بگیرم بخوابم پیمان می گفت می خوام کلی پیاده روی کنم منم اصلا حال راه رفتن نداشتم این مدت که کم پیاده روی کردم خیلی قشنگ و مجلسی چهار کیلو چاق شدم یعنی نه به اون موقع که از خدام بود چاق بشم خودمو می کشتم یه گرم هم چاق نمی شدم نه به الان که نمی خوام چاق بشم و چهار کیلو چهار کیلو چاق می شم قبل کرو.نا 63 کیلو بودم الان شدم 67 کیلو...ولی خودمونیما پیاده روی خیلی روی لاغر موندن آدم تاثیر داره من اگه به زور پیمان هر روز کلی پیاده روی نمی کردم اینجور که پیش می ره الان هزارکیلو بودم حتما برای سلامتی و لاغر و خوش اندام موندنتون پیاده روی کنید حتی شده یه ربع تو روز...راستی می خوام از اون حلقه ها بگیرم که اونموقع که بچه بودیم داشتیم ساناز می انداخت دور کمرش و کلی باهاش قر می داد ببینم میشه با اونا شکممو لاغر کنم فک کنم این چهار کیلویی که چاق شدم همش از قسمت شکم بوده من نمی فهمم واقعااااااااااا چرا این شکم لعنتی اینجوریه حالا اگه برای زیبایی بود آدم آرزو به دل می موند که ذره ای چاق بشه ولی از اونجایی که برای زشت شدن هیکل آدمه هر لحظه در حال چاق شدنه...می گم مثلا من می خواستم دو کلمه بنویسما شد قصه کرد شبستری، اگه می خواستم زیاد بنویسم چی می خواست بشه همشم شد غر زدن و نالیدن ...من برم بخوابم تا بیشتر از این انرژی شمارو هم از بین نبردم ...خب می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بووووووووووووووووس فعلا باااااااااای

 

*گلواژه* 

شاید باورتان نشود ولی کسی که تفکرش با شما تفاوت دارد دشمن شما نیست بلکه انسان دیگری است.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۴۳
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۵۸ ب.ظ

معجزه های سبز خدا

(این مطلب مربوط به روز نهم فروردینه)

سلااااام سلااااام سلااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز ظهر پیمان گفت جوجو بریم یه سر به آفاق بزنیم؟(منظورش خونه نظر.آباد بود که اسم کوچه اش آفاقه)منم گفتم باشه و لباس پوشیدم و آماده شدم لاکها و کتابام و صلوات شمارمو ورداشتم و راه افتادیم(من نظر.آباد که می ریم اونجا چند تا کار انجام می دم یکیش اینه که لاک می زنم چون فضاش بازه بوش زود از بین می ره یه کار دیگه که می کنم کتاب خوندنه و کار سومم هم ذکر گفتنه حالا هر چی که از قبل تصمیم داشته باشم)...راه که افتادیم پیمان اول رفت بنزین زد و بعد گفت بذار برم جلو موسسه.خیریه از فرهاد. پور تقویمه رو بگیرم بعد بریم(چند روز پیشا که پیمان رفته بود اونجا آقای.فرهاد.پور مسئول موسسه که دوست پیمان هم هست اونجا نبوده و پیمان اون صندوق.صدقاته رو که اون روز گفتم داده بود به یکی دیگه از همکاراشون و از اونورم زنگ زده بود به فرهاد.پور، اونم ازش تشکر کرده بود و گفته بود برات کارت .پستال و تقویم گذاشتم کنار بعدا یه روز که خودم بودم بیا بگیر(هر سال اون خیریه برا اعضاش و خیرها کارت پستال چاپ می کنه و با یه تقویم رومیزی بعنوان تبریک عید بهشون میده))...برا همین رفتیم جلو موسسه وایستادیم پیمان پیاده شد که بره تو،دیدیم رییس اونجا و یکی از کارمندای زنشون دارند از پله ها می یان پایین و از اونورم ریموت درو زدن که بسته بشه نگهبان دم درشون هم که یه پیرمرد خیلی باصفا و مودبه و قبلا هم در موردش بهتون گفته بودم آماده شده که بره پیمان باهاشون سلام علیک کرد و اونام گفتند که آقای.فرهاد.پور مرخصیه و از سیزدهم به بعد قراره بیاد پیمان هم ازشون تشکر کرد و به پیرمرده ماشینمونو نشون داد و با هم اومدند که ببریم پیرمرده رو برسونیم خونشون ،پیرمرده هم اومد سوار شد و باهم سلام علیک کردیم و عیدو تبریک گفتیم و راه افتادیم بیچاره کلی هم تشکر کرد گفت این دومین باره که شما منو شرمنده می کنید(قبلا هم یه بار رسونده بودیمش)...رسیدیم سر کوچه شون پیاده شد و پیمان هم پیاده شد و صدهزار تومن هم بهش عیدی داد و بازم کلی تشکر کرد و دیگه خداحافظی کرد و رفت و ما هم راه افتادیم به سمت نظر.آباد، ساعت دو بود که رسیدیم من اول یه چایی دم کردم و بعدم با پیمان رفتیم تو حیاط خلوت و پیمان رزهای تو حلقه سیمانیه رو یکی یکی درآورد و گذاشت تو گلدون(پنج تا بودند) اون حلقه سیمانیه توی یه گوشه ای از حیاط خلوته که زیاد آفتاب بهش نمی خوره گفتیم گلا خوب رشد نمی کنند توش!من اول به پیمان گفتم گلارو دربیاریم خاکشو خالی کنیم و حلقه هارو بیاریم سمتی که آفتاب می خوره دوباره گلارو توش بکاریم ولی پیمان گفت بذار بذاریمش تو گلدونا چون اینجوری تابستون که بخوایم اینجارو بکوبیم می تونیم راحت جابه جاشون کنیم ولی اگه تو حلقه سیمانیه دوباره بکاریمش اون موقع خاک و خل می ریزه روشون و همه باهم خراب می شن منم دیدم حق با اونه و اینجوری بهتره!خلاصه پیمان همه رو با ریشه هاشون درآورد و گذاشت تو گلدونا منم ازشون عکس انداختم یادتونه روز درختکاری گفتم تو باغچه ها و تو حلقه سیمانیه نیلوفر کاشتم امروز دیدم یه هفت هشت تاش دراومدند و سراشون از زیر خاک زده بیرون،نمی دونید چقدررررر خوشحال شدم کلی قربون صدقه شون رفتم...تازه خانم گردویی تو حیاط خلوت هم کلی برگ درآورده بود و منو غافگیر کرده بود طوری که رفتم بغلش کردم و بوسیدمش و از خدا بخاطر اینهمه معجزاتی که داره و چوب خشکو اینچنین سبز و زیبا می کنه تشکر کردم و این آیه تو ذهنم اومد"فتبارک الله احسن الخالقین"...واااااااآااااااااقعا که آااااااااااااااااافرین بر دست و بر بازوی او!!!...حالا عکس این معجزات سبز خدارو پایین این پست براتون می ذارم که ببینید!...بعضی وقتها با خودم فکر می کنم چه جوری بعضیا می تونند وجود خدارو انکار کنند در حالیکه به قول شاعر "یار پیداست از در و دیوار" ...مگه میشه همچین قدرتی رو با اینهمه اعجاز انکار کرد؟؟؟...من تو این دوره شکر گزاری که هر روز دارم نعمتهاشو می شمرم هر روز متعجب تر می شم از این حجم از نعمت که به من ناچیز داده با خودم می گم اگه از حالا تا ابد هیچ کاری نکنم و فقط و فقط بخوام بشینم و دونه دونه نعمتهایی که فقط به خود من داده رو ببینم و بشمرم یه عمر ابدی کافی نیست و ابدیتها لازمه تا شاید بشه شمردشون اونم شااااااااااااید...از دست و زبان که برآید کز عهده شکرش به در آید ...وااااااااااااااقعا که در مقابل عظمتش به خاک باید افتاد هر لحظه و هر ثانیه...اینکه می گن اگه داشته هاتونو ببینید حالتون خوب میشه راست می گن اگه ما آدما چشم دلمونو باز کنیم و چیزایی رو که داریمو ببینیم هرگز فرصت نمی کنیم به چیزایی که نداریم فکر کنیم چون چیزایی که نداریم در مقابل اینهمه نعمتی که داریم واقعا هیچه!...ایشالا که چشم دلمونو باز کنیم و داریی هامونو ببینیم و بابتشون از اون یگانه بی همتا تشکر کنیم...داشتم می گفتم پیمان گلارو درآورد و گذاشت تو گلدون و بعدشم حیاطو جارو کرد و شست منم رفتم تو و نشستم یه خرده کتاب خوندم و بعد پیمان اومد گفت جوجو راه آب حیاط خلوت گرفته و آب همینجور جمع شده تو حیاطو هر کاری می کنم باز نمیشه بلند شدم رفتم تو حیاط و دیدم پر آبه گفتم یه میله ای چیزی بکن تو اون لوله شاید باز شد گفت کردم شلنگم انداختم ولی می ره می خوره به یه چیزی و از اون بیشتر نمی ره تو، دستم هم نمی ره توش ببینم چه خبره؟ گفتم بذار من بیام دست بکنم توش دست من لاغرتر از مال توئه شاید رفت گفت باشه و رفتم آستینمو زدم بالا و دست کردم تو لوله و دیدم تهش دستم می خوره به یه چوب مانندی، اول فکر کردم ریشه خانم گردوئیه که تا اونجا رفته ولی بعد یه خرده باهاش ور رفتم دیدم کنده شد آوردمش بیرون دیدیم شاخه درخته رفته اون تو گیر کرده، دوباره دست کردم توشو و ایندفعه شکسته های یه مداد رنگی رو از توش درآوردم و بازم دست کردم توشو یه خرده با شن و ماسه ای که توش بود ور رفتم و یهو دیدم انگشتم رفت توی یه سوراخی یه خرده باهاش ور رفتم و گشادترش کردم یهو آبه با سرعت شروع کرد به پایین رفتن و بلاخره راه آب باز شد دستمو آوردم بیرون و کل آب حیاط تو سه ثانیه تخلیه شد به پیمان گفتم بیا برات بازش کردم حالا باید کلی دنبال لوله باز کن می گشتی اونم گفت آره راست می گی دستت درد نکنه شدی جوجوی لوله باز کن!منم یه خرده خندیدم و بعد رفتم دستامو حسابی شستم و پیمانم یه خرده حیاطو آب گرفت بعد یه چایی ریختم اومد نشستیم خوردیم همینجور که داشتیم چایی می خوردیم به پیمان گفتم تو که رزهارو از حلقه سیمانیه درآوردی و اون تو خالی شد حالا که خاک داره چطوره من توش گوجه و فلفل بکارم؟ پیمان گفت میشه آخه؟ درمی یاد؟ گفتم چرا نمیشه مگه یادت نیست تو اون خونمون دو سه سال پیش تو گلدون رو پشت بوم گوجه کاشتم چه گوجه های خوبی دراومد تازه این که از گلدون بهتره چون خاکش بیشتره گفت پس بکار دیگه!گفتم باشه بذار یه زنگ به مامانم بزنم ببینم میشه تخم گوجه رو همون موقع که از تو گوجه در می یارم بکارم یا اینکه باید اول خشکشون کنم؟ اگه گفت میشه تخم چندتا از این گوجه هایی که از همینجا خریدی رو دربیارم بکارم (ظهر اینجا،دم در گوجه و خیار می فروختند پیمان رفت دو سه کیلویی خرید آورد خیاراش خیلی خوب بود ولی گوجه هاش همه سیاه و له و لوردیده بودند مرد گنده انگار چشم نداره می ره یه چیزی بخره دقت نمی کنه چی بهش می دن مثل بچه ها پولو می ده و هر چی دادند می گیره می یاره تازه وقتی آورده می گه جوجو خیارارو ریخت رو گوجه ها، گوجه ها موندند اون زیر، بیا گوجه هارو درشون بیار تا له نشند منم نگاه کردم دیدم گوجه ها له خدایی هستند و نیازی هم نیست اصلا خیارا بهشون فشار بیارند)چایی رو که خوردیم پیمان بلند شد رفت از سر کوچه بربری بگیره بیاره منم یه خرده گوجه و خیار خرد کردم گذاشتم کنار که با تخم مرغ بخوریم بعدش زنگ زدم به مامان و ازش در مورد تخم گوجه پرسیدم اونم گفت نه همینجوری هم میشه کاشت نیازی به خشک کردنشون نیست چندتاشو له کن تخماش می زنه بیرون بکارشون توی یه استامبولی چیزی، بعد که نشاهاش دراومد دونه دونه درشون بیار و با فاصله بکارشون تو باغچه! گفتم نمیشه از همون اول بکارمشون تو باغچه؟ گفت چرا الانم میشه ولی بعد از اینکه دراومدند تنکشون کن که بهتر بتونند رشد کنند(منظورش این بود که چندتا نشا یه جا نباشند که جلوی رشد همو بگیرند تک تک باشند که بتونند خوب رشد کنند)منم ازش تشکر کردم و یه خرده هم در مورد چیزای دیگه حرف زدیم و خندیدیم تا اینکه پیمان نونارو آورد و منم از مامان خداحافظی کردم و اول دو سه تا گوجه له کردم و تخماشو بردم تو حلقه سیمانی کاشتم و بعدم اومدم دست و یالمو شستم و نشستیم ناهار خوشمزه مونو خوردیم(منظورم تخم مرغ آبپز با نون بربریه و گوجه و خیاره) بعدشم یه چایی دبش دشلمه خوردیم و بعدم پیمان رفت گل پسرو تو حیاط بشوره و منم یه زنگ به دوستم معصومه زدم و یه بیست دقیقه ای با هم حرف زدیم و درد دل کردیم و بعد خداحافظی کردیم(معصومه دوباره با اکبری به هم زده و اکبری ایندفعه دیگه کلا زنگا و اس ام اسهای معصومه رو جواب نمی ده چند وقت پیش معصومه به اکبری گفته عیده پاشو بیا اینجا اونم گفته دخترام گفتند از خونه بیرون نرو اینم گفته یعنی اینجام دیگه نمی خوای بیای؟ اونم با یه حالت بی میل گفته حالا بذار ببینم... معصومه هم ناراحت شده و گفته باشه می دونم اجازه تو دست اوناست مواظب باش ازشون اجازه نگرفته نیایی اینجا بد میشه برات و از این حرفها... اکبری هم اینارو که شنیده تلفنو قطع کرده و فقط تو اس ام اس براش نوشته که بابت همه چی ممنون و خداحافظ...معصومه هم هر چی بهش زنگ زده جواب نداده روز عیدم باز دوباره زنگ زده که عیدو بهش تبریک بگه که بازم جواب نداده و تو تلگرام هم پیامهای تبریکشو بی جواب گذاشته اینم اومده دوباره براش نوشته که تا فردا ظهر وقت داری تکلیف منو مشخص کنی اگه بازم جواب ندی من این رابطه رو تموم شده فرض می کنم که اونم جواب نداده و اینم ورداشته کلا شماره اکبری و هر چی مربوط به اون بوده رو تو گوشیش پاک کرده و حالا هم مثل مصیبت زده ها نشسته تو خونه اشو ماتم گرفته که اون مرد خوبی بود و حیف شد و از این چیزا ...منم کلی باهاش دعوا کردم که اگرم مرد خوبی بوده بازم به درد تو نمی خورده چون اون اگه تورو می خواست اینهمه بلاتکلیف نگهت نمی داشت و در مورد تو تعهد قبول می کرد ...اونم که کلا گوشش به حرفهای من بدهکار نبود و باز حرف خودشو می زد که تقصیر خودم بود و نباید این حرفارو بهش می زدم و از این چرت و پرتای همیشگیش)...بعد از حرف زدن با معصومه نشستم از تو گوشیم یه خرده کتاب خوندم یه کانا.لی هست تو رو.بیکا به اسم کتاب باز که هر روز یه سری کتاب به صورت پی.دی اف برا دانلود می ذاره که تا حالا چندتا کتاب خوب ازش دانلود کردم که دوتاشون واقعاااااااااا عالی اند یکیشون یه رمان به اسم حرام.زاده استا.مبول از الیف.شا.فاک نویسنده دو رگه ترکیه ای -آمریکاییه (نویسنده کتاب ملت.عشق که قبلا بهتون گفتم که چه کتاب محشریه) یکی دیگه شون هم کتاب من او. را دوست .داشتم از آنا.گا.والدا که اونم رمانه این دوتا خیییییییییییییییییییلی محشرند هر دوی نویسنده ها یعنی هم آنا.گاوالدا و هم الیف.شا.فاک از اون نوبیسنده هایی هستند که خییییییییییییییییلی بهشون علاقه دارم نوشته هاشون انگار تا اعماق قلب من نفوذ می کنند کتاباشون یه جوریه که انگار آدم قصه زندگی خودشو از زبون اونا داره می شنوه انقدرررر ماجراهاشون به خود آدم گره می خوره که آدم نمی دونه موقع خوندنشون از اینهمه نزدیکی تعجب کنه یا گریه کنه یا به خوندن ادامه بده انگار هر دو نویسنده دارند از دردای دل خودمون می نویسند و به اون قسمت از قلبمون که کسی جز خودمون از شادیها و غصه هاش خبر نداره نفوذ می کنند و اونارو به یادمون می یارند ...خلاصه که محشرررررررند و بهتون توصیه می کنم که حتما بخونیدشون...داشتم می گفتم یه خرده کتاب خوندم و بعدم پیمان کارش تموم شد و لباس پوشیدیم و راه افتادیم به سمت کرج! تو خونه هم بعد از مراسم آیینی ضدعفونی من رفتم آرایشمو شستم و اومدیم نشستیم یه چایی خوردیم و سریال نگاه کردیم بعدش من یه خرده قرآن خوندم و یه مقدار ذکر گفتم(از اول امسال تصمیم گرفتم که هر شب یه زمانی رو بذارم و شده به اندازه چند آیه قرآن بخونم...) بعد از قرآن هم یه خرده میوه پوست کندم خوردیم و بعدش دوباره یه خرده از کتاب من.او.را.دوست داشتم رو خوندم و ساعت یک و نیم اینجورام گرفتیم خوابیدیم!

 

*گلواژه*

شازده کوچولو پرسید : کی اوضاع بهتر میشه؟

روباه گفت : هر وقت بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره...

 

این عکس نیلوفرای تازه متولد شده ما

 

این عکس خانم گنجشکی که از رو دیوار سرک کشیده تو خونه ما

 

این  سر شاخه های سبز شده خانم گردویی

 

اینم گلهای رز تو گلدون ما

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۵۸
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۰۸ ب.ظ

چه شوهر نازنینی!!!

تلوزیون : پدر شهیدان فهمیده درگذشت...!

من : ای بابااااااا مادرشون که یکی دو ماه پیش مرد حالام باباشون مرد؟ چه مرد با وفایی تا زنش مرد خودشم مرد ...ببین پیمان اینجوری باش!

پیمان : حالا تو بمیر تا من بعدا تصمیم بگیرم !!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۰۸
رها رهایی
جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۰۳ ب.ظ

تولدمه ...

سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز سی و هشت ساله شدم... تولدم مبااااااااااااااااااارک بوووووووووووووووووس (اینم بوس تولدم خودم بود به خودم...البته صبح تا چشممو باز کردم همونجوری دراز کش رو تخت با دستم برا چشم و صورت و پیشونی و خلاصه همه جای خودم بوس فرستادم و تولدمو به خودم تبریک گفتم و کلی هم این تبریکات خوشحالم کرد...)...دیروز دم ظهر پیمان دوباره یه کارت هدیه پونصد هزار تومنی آورد و داد بهم و گفت این مال توئه منم خودمو زدم به اون راهو گفتم واسه چییییییییییی؟ مناسبتش چیه؟اونم گفت کارتو نگاه کنی مناسبتشو می فهمی منم بازش کردم و دیدم یه کارته که روش پر از بادکنکه و با رنگ زرد پابینش نوشته شده تولدت مبارک و تازه فهمیدم که ای بابا تولدم بوده و خبر نداشتم(مثلاااا) خلاصه کلی ازش تشکر کردم و ماچ و بوسش کردم و به شوخی بهش گفتم این کارتو نباید خرجش کرد و به قول نقی باید کشید به چشم به ابرووووو... و اونم کلی خندید...خلاصه اینجوری شد که ما فهمیدیم امروز تولدمونه ...شبم یه سر درد بدی گرفتم که نگو سرم ،گردنم، چشام، به شدت درد می کرد فک کنم اینم کادوی تولد خدا بود بهم تا قدر نعمت سلامتی که بهم داده رو بیشتر بدونم که دمش گرررررررررررم ...هر چه از دوست رسد نیکوست حتی اگه سردرد باشه...خلاصه شب با اون سردرد و حال بد خوابیدم و صبح بلند شدم دیدم سرم خوب شده ولی رگ گردنم بدجور گرفته و درد می کنه و چشام هم به شدت باد کردن...بعد از صبونه دیدم رگ گردنم خییییییییییلی اذیت می کنه تو هال جلو مبلا یه بالش گذاشتم و یه پتو رو خودم انداختم و گرفتم دراز کشیدم و همزمان هم گوشیمو روشن کردم و جواب تبریکات شهرزاد جونم و سانازجونم و سمیه جونمو دادم که از همینجا ازشون تشکررررررررر می کنم یه دنیااااااااااااااا ممنوووووووووووونم خواهرای گلم اااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشید بووووووووووووووس....

من که دراز کشیدم پیمان یه زنگ به مامانش زد و اونم گفت که زرشک پلو درست کرده و بره بیاره پیمانم گفت غروب با پیام می یاییم می بریم و بعدم به پیام زنگ زد گفت بیا بریم خونه مامان بزرگ اونم گفت جاده هارو بستن که،نمیشه رفت پیمانم گفت راه کرج به تهران بازه و تو اخبار اعلام کرده که تهران و البرزو یه استان اعلام کردند و رفت و آمد بین کرج و تهران آزاده (واقعا هم نمی تونستند این دوتا رو ببندند چون میلیونها نفر از کرج هر روز صبح می رن تهران سر کارو و شب برمی گردند و محل کارشون تهرانه درسته که مدارس و ادارت بسته است ولی همه کارها هم تعطیل نیستند که) اونم گفت باشه می یام و خلاصه قرار شد شب برند تهران...بعد از تلفن به پیام هم پیمان رفت یه خرده میوه و این چیزا هم برا خودمون بخره هم برا مامانش! البته اگه جای بازی بتونه پیدا کنه چون اینجام مثل همه جا فقط داروخونه ها و نونوایی ها و گوشت فروشیها با سوپرمارکتها بازند و بقیه همه تعطیلند و گفتند اگه کسی باز کنه جریمه اش می کنند و مغازه اشم پلمپ میشه... می گم اینام همه کاراشون برعکسه اون موقع اولش باید این کارو می کردند که مریضی پخش نشه و اینهمه آدم نگیرند نه حالا که دیگه همه شهرها درگیر شدند ...بعد اینهمه مدت تازه یادشون افتاده که قر.نطینه کنند اولش زر می زدند که اصلا قر.نطینه علمی نیست و اله و بله! انگار که مثلا خیلی هم علم حالیشون بود که چیه...بگذریم بازم من حرف س.یا.سی زدم الان می یان منو کت بسته می برند و در شرف سی و هشت سالگی ام سابقه دار می شم و آبروم می ره بهتره که حرف نزنم تا سرم سلامت بمونه...دیگه من برم که رگ گردنم دردناکه و ببینم چه کاری میشه براش انجام داد شما هم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووووس فعلا بااااااااای 

 

*گلواژه*

اگر خداوند اراده خیری درباره تو داشته باشد، هیچکس قادر نیست مانع فضل او گردد! (سوره یونس آیه 107)

اااااااااااااااااالهی که هر چی خیر و خوشیه از طرف خدا نصیبتون بشه! آمین یا رب العالمین

 

اینم کارت هدیه تولد من(نوشته های روش چون به رنگ زردند به سختی دیده می شدند پیمان می گفت تو خود.پرداز.با.نک .شهر که داشتم این متن رو با این رنگ انتخاب می کردم رو مونیتورش پر رنگ و قشنگ دیده می شد ولی وقتی چاپش کرد و دادش بیرون دیدم کمرنگه و به سختی خونده میشه)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۰۳
رها رهایی
دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۵۴ ب.ظ

زنگ تبریک عیدو اینهمه خبر بد!

سلااااااام سلااااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم !جونم براتون بگه که پریروز که شنبه بود بعد از صبونه پیاده رفتیم بیرون که یه خرده نون و این چیزا بگیریم اول تا آزادگان دم خود.پر.دازای با.نک.ملت رفتیم پیمان قبض گاز مامانش رو که اس ام اسی اومده بود پرداخت کرد بعد رفتیم اونور خیابون یه عطاری بود من می خواستم ازش پودر .فلفل.سیاه بگیرم چند وقتی بود که تموم کرده بودیم رفتیم تو عطاری دیدیم فروشنده اش داره با صاحب مغازه تلفنی حرف می زنه و با یه لحن نگرانی بهش میگه که حاجی مرتیکه اومده بود تو داشت به همه چی دست می مالید زنگم زدیم پلیسها اومدند ولی وقتی دیدند اوضاعش خرابه و انگار کر.ونا داره فرار کردند و سوار ماشینشون شدند و از ترسشون در رفتند اینم تک تک وارد همه مغازه ها شد انگار می خواست همه رو مبتلا کنه همه مغازه دارا هم شاکی شده بودند و ریخته بودند بیرون یه سرو صدایی راه افتاده بود که نگووووو...فروشندهه که اینجوری داشت حرف می زد من ترسیدم می خواستم برگردم به پیمان بگم بیا از اینجا بریم اینجا خطرناکه که تا بیام این حرفو بزنم یارو تلفنش تموم شد و برگشت سمت ما و گفت در خدمتم چی می خواستید؟که دیگه من مجبور شدم بگم فلفل سیاه می خوام فروشنده هم همینجور که فلفلو برامون می کشید گفت یه معتاد که کر.ونا گرفته بوده و حالش بد بوده اومده تو مغازه های اینا و تند و تند به همه چی دست زده و کل مغازه های اون اطرافم رفته و کلا همه چی رو دست مالی کرده انگار می خواسته حالا که خودش گرفته بقیه رو هم آلوده کنه اینام دیدن از پسش برنمی یان زنگ زدن به 110 اونام اومدن وقتی دیدن یارو کر.ونائیه به جای اینکه بگیرنش ازش ترسیدن و سوار ماشیناشون شدن و الفرااااااار ...فروشندهه می گفت یارو هنوز تو این راسته است و خدا می دونه الان تو کدوم مغازه است...البته اکثر مغازه های اونجا بسته بودند ولی لابلاشون چند تایی هم مثل این عطاریه باز بودند...خلاصه که اوضاعی بود و منم با خودم گفتم کاش نمی اومدیم اینجا...یارو فلفله رو که داد گفت تو خونه اول بسته بندیشو حسابی با الکل ضد عفونیش کنید بعد بریزیدش تو ظرف و خیییییییییییییلی هم نگران نشید چون اجناس دم دستی رو یارو دستمالی کرد این فلفلا اون پشت بودند ولی بازم احتیاطو رعایت کنید ما هم فلفله رو گرفتیم و تشکر کردیم و راه افتادیم سمت نونوایی، رسیدیم دیدیم دو نفر بیشتر تو صف نیست یکیشون یه مرده بود و داشت نوناشو جمع می کرد که راه بیفته یکیشونم یه پیرزنه بود که به شاطر می گفت من هفت تا نون نذر کردم به هرکسی که می یاد اینجا تا هفت نفر یکی یه دونه نون مجانی بده من حسابش می کنم اونم گفت باشه و شاطره برگشت از پیمان پرسید شما چند تا نون می خواین؟ گفت شش تا گفت من هفت تا می دم ولی پول شش تارو باهاتون حساب می کنم یکیش نذری این خانومه برا شما پیمانم گفت دستشون درد نکنه منم برگشتم ازش تشکر کردم ... دیگه نونارو گرفتیم و راه افتادیم(اینجا خیلی وقتها مخصوصا پنجشنبه ها مردم به نیت امواتشون نذر نون می کنند بعضیاشون تعدادی میگن بعضیا هم پول چند تنورو می دن به نونوا و می گن مثلا اندازه پنج تا تنور هرچند تا که نون شد از طرف ما مجانی بده به مردم یا پول نونای یه روز نونوایی رو حساب می کنند و اون روز نونوائیه نون مجانی پخت می کنه و میده دست مردم)...بعد از نونوایی راه افتادیم رفتیم سمت چهار راه.طا.لقانی و از لبنیاتی اونجا شیر و ماست گرفتیم و قدم زنان برگشتیم سمت خونه... خیابونا و پیاده روها خلوت خلوت بودند و همه مغازه ها هم تعطیل بودند به جز چندتایی و پرنده پر نمی زد..نزدیکای خونه رفتیم از فروشگا.ه جا.نبویی که اونروز گفتم یه خمیر دندون گرفتیم و یه بسته ویفر و بعد رفتیم خونه(سه شب بود که پشت سر هم وقتیکه می خوابیدم تا خود صبح دندونای جلوی پایینم همه با هم درد می کردند صبح که بلند می شدم خوب می شدند اصلا اینجوری درد کردنشون خییییییییلی برام جالب بود انگار شب کار بودند و روزا استراحت می کردند...چند وقت پیشا قبل از اینکه این کر.ونا بیاد پیمان یه بار با مترو رفته بود تهران خونه مامانش برگشتنی دو تا مسواک از فروشنده های مترو خریده بود و آورده بود این مسواکا خیلی جالب بودند دورشون مو داشت و وسطش یه حالت پلاستیکی بود که انگار روی دندونای آدمو ماساژ می داد یعنی پیمان می گفت یارویی که داشته اینارو تو مترو می فروخته می گفته وسطاش یه حالت ماساژور داره...خلاصه ما الان نزدیک دو ماهه که داشتیم با این مسواکا مسواک می زدیم خمیر دندونمون هم یه خمیر دندون ژله ای بود این ژله ایهارو نباید مدام مصرف کرد چون بعد چندوقت دندونای آدمو حساس می کنند من اینو خودم می دونستم ولی از اونجایی که بیرون می رفتیم همش یادمون می رفت خمیردندون معمولی بخریم مدام داشتیم از این استفاده می کردیم که زد پدر دندونای منو درآورد و حساسشون کرد طوریکه همه باهم دسته جمعی درد گرفتند حالا من می خواستم از اون خمیر دندونای سنسو.داین که ضد حساسیتند و مخصوص دندونای حساسند بگیرم که اونم باید می رفتیم داروخونه و اون اطرافم داروخونه باز نبود و برا همین دیگه گفتیم بریم از جا.نبو فعلا یه خمیردندون معمولی بگیریم تا ببینیم بعدا چی پیش می یاد!ماشاالله الانم هیچ دندونپزشکی باز نیست و بخواد بدتر بشه آدم از شدت درد تنها انتخابی که داره اینه که به باد فنا بره وگرنه راه دیگه ای نداره)خلاصه خمیر دندونه رو گرفتیم و اومدیم خونه مراسم ضدعفونی وسایل رو انجام دادیم و بعدش یه چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم که اونم طبقه بالاییمون انقدر بالا سرمون درست همون جایی که ما خوابیده بودیم رژه رفت که صدای پاش نذاشت بخوابیم و مجبور شدیم بلند بشیم خونه ما با اینکه نو سازه ولی انقدر ترتری و الکی ساخته شده که خدا می دونه انگار همه جاشو با تف به هم چسبوندن از همه جاش صدا می یاد تو! از بالا، پایین، چپ،راست،حتی از ساختمون بغل با اینکه اندازه دو تا دیوار فاصله داره فقط از خیابون صدا نمی یاد اونم بخاطر اون پنحره های دو جداره ای که خودمون گذاشتیم...خلاصه خواب کوفتمون شد و بلند شدیم..یه بارون شرشری هم می اومد که نگو البته یه ریز نمی اومدا مثلا یه ربع می اومد بیست دقیقه استراحت می کرد دوباره یه ربع می اومد ...یه حالت رگباری داشت..دیگه بهاره دیگه از این به بعد هوا اینجوریه به قول مامان آغلار گولر آییدی...بعد از اینکه بی خیال خواب شدیم غذارو که قرمه سبزی بود و شب عید به جای سبزی پلو با ماهی پخته بودم و هنوز یه مقدار ازش مونده بود رو گذاشتم گرم بشه و رفتم صورتمو شستم و اومدم دیدم گرم شده آوردم خوردیم و بعد از اینکه ظرفاشو شستم نشستیم سریالای عیدو نگاه کردیم(این سریا.ل دو.پینگ بد نیست حتما نگاش کنید فک کنم ساعت هشت از کا.نال.سه پخش میشه اگه اشتباه نکنم پا.یتختم که ساعت ده از کانا.ل یک و ساعت دوازده هم از کا.نال تما.شا پخش میشه یه سریا.ل بی خودی هم میده به اسم کامیو.ن که من ازش بدم می یاد و نمی دونم کی و از کدوم کا.نال پخش میشه)...بعد از سریالم من تمرین روز دوم شکرگزاریمو انجام دادم...راستی یادم رفت بگم صبح موقع برگشتن از نونوایی سر راه رفتیم یه تقویم بگیریم از یه کتابفروشی به اسم کتاب.سبز که تو آزاد.گانه(یه کتابفروشی دو طبقه خیلی بزرگ و شیکه که یه طبقه اش نوشت افزاری و وسایل فانتزیه و اون یکی طبقه اش هم کتابفروشیه و انواع و اقسام کتابها رو داره که من عاشقشم)رفتیم تو من می خواستم یه تقویم کوچولو از این جیبی ها بگیرم که بذارم تو کیفم که پیمان یه سر رسیدایی رو نشونم داد که جلداشون یه حالت پارچه ای و مخملی داشت گفت یکی از اینارو انتخاب کن برات بگیرم(می دونه من سر رسید خیلی دوست دارم سالهای قبل که سر کار می رفت هر سال می رفت از کتابفروشی ایرا.ن خود.رو برام می خرید و با خودش می آورد و منم کلی خوشحال می شدم ولی الان یکی دو ساله که از بیرون برام می گیره)...منم خوشحال شدم و یکیشو انتخاب کردم قیمتش سی و نه تومن بود رفتیم صندوق پیمان حساب کرد و اومدیم بیرون،فروشنده اش هم یه دختر خوشگلی بود که نگووووووو آدم دلش می خواست همش نگاش کنه از این دخترای خیییییییییییییلی فانتزی و خوش تیپ بود یه شالی هم سرش کرده بود عین شال من،هم مدلش هم رنگش(شالم از این شال چروکهای نخی بود که دو سال پیش گرفته بودم و پارسال انقدرررررررر تو تابستون زیر آفتاب سرم کرده بودم که یه کوچولو رنگش پریده بود امسالم چند روزی بود ورداشته بودم اونو سرم می کردم و همش از اینکه یه ذره رنگش پریده بود معذب بودم اون روز که سرم کردم با خودم گفتم این آخرین باره که سرم می کنم دیگه می ذارمش کنار که اومدم دیدم این دختره عین اونو سرش کرده با این تفاوت که مال من در مقابل مال اون واقعااااااااا می شد گفت نوئه مال اون یک جوری رنگش پریده بود که انگار همین الان از سطل آشغال ورش داشته و سرش کرده بود ولی با اینهمه انقدرررررررررررر شیک دیده می شد و انقدررررررررررر خوشگل بود که تصمیم من برا کنار گذاشتن شالم عوض شد و از این به بعد همچنان قراره سرم کنم... داشتم فکر می کردم که آدم به جای اینکه بخواد بیش از اندازه به لباسش اهمیت بده تا زیبا به نظر برسه باید این اهمیتو به زیبایی و مرتب بودن سر و صورتش بده وقتی زیبا باشه و دل انگیز ناخود آگاه زیباییش روی لباسهایی که تنشند هم تاثیر می ذاره و ساده ترین و پیش پا افتاده ترین لباسهارو به یه لباسهای خاص و شیک تبدیل می کنه دختره هم همینکارو کرده بود انقدررررر مدل موهاش قشنگ و مرتب بود انقدررررر آرایششو با ظرافت انجام داده بود که همه اینا جمع شده بودند و لباسهای معمولیشو به زیباترین لباسها تبدیل کرده بودند و زیباییش آدمو یاد اون شعر می انداخت که میگه : به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را..تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی)..بگذریم خلاصه تو اون سر رسیده تمرینهای شکر گزاریمو نوشتم و دیگه گرفتیم خوابیدیم! دیروزم ساعت یازده از خواب بیدار شدیم(البته همون ده قدیم دیگه..حالا تا یه مدت قراره قدیم جدید کنیم..)بعد از خوردن صبونه من دیدم دندونم داره زوق زوق (ذوق ذوق؟نمی دونم چه جوری نوشته میشه!!!) می کنه از اونورم با اینکه شب تا صبحم خوابیده بودم ولی انگار کوه کنده بودم و خسته و کوفته بودم و دلم می خواست بگیرم سه شبانه روز کامل بخوابم(همیشه تا چند روز بعد از تموم شدن پریود من همش اینجوری خسته کوفته ام)برا همین رفتم یه خرده از پونه های خشکی که مامان بهم داده بود رو آوردم شستم و گذاشتم تو دهنم پای اون دندونایی که درد می کردند و گرفتم دو سه ساعت خوابیدم پیمانم اولش گفت الان می رم بیرون برات خمیر دندون سنسو.داین می گیرم بعدش دیگه نفهمیدم چی شد که دیدم خبری از بیرون رفتن نیست و همش صدای خش خش دستمال کشیدنش می یادو دوباره افتاده به جون خونه و داره همه جارو گردگیری می کنه...دیگه تموم اون دو سه ساعتو با نوای دستمال و تی پیمان خوابیده بودم و تو خواب و بیدار صدای دستمال کشیدنشو می شنیدم ولی با اینهمه خیییییییییییلی اون خوابه بهم چسبید تموم خستگیهام باهاش رفت آخر سرم یه بار با صدای افتادن در مایع لکه بر مبل که از دست پیمان افتاده بود و داشت مبلارو باهاش می شست از خواب پریدم ولی دوباره خوابم برد تا اینکه دوباره بعد از ده دقیقه به خواب رفتن با صدای زنگ موبایل پیمان که جواب داد و فهمیدم که معصومه است کلا خواب از سرم پرید(موبایلم از صبح خاموش بود و یادم رفته بود روشنش کنم معصومه هم زنگ زده بود دیده بود خاموشه زنگ زده بود به پیمان)منم به پیمان با اشاره گفتم می رم دهنمو بشورم بهش بگو خودم بهش زنگ می زنم اونم گفت باشه و رفتم پونه هارو خالی کردم و دهنمو آب کشیدم و اومدم گوشی پیمانو که طرح .مکالمه داشت ازش گرفتم و زنگ زدم به ایرا.نسل معصومه وبعد از سلام احوالپرسی و تبریک عید یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم و خندیدیم بعدش دیگه خداحافظی کردیم و اومدم نشستیم یه چایی با دو تیکه کیک یخچالی که چند روز پیش درست کرده بودم خوردیم و پیمان گفت جوجو لباس بپوش بریم یه خرده راه بریم خسته شدم گفتم چه خبرت بود باز افتاده بودی به جون این خونه؟ گفت چیکار کنم باید تمیز کنیم دیگه نمیشه که همینجوری ولش کرد گفتم آخه بابا همین دیروز پریروز همه جا رو تمیز کردی به این زودی کثیف شد؟اونم چیزی نگفت ولی دستشو گذاشت زیر قفسه سینه اش و گفت داشتم دیوارارو تمیز می کردم یهو اینجام درد گرفت گفتم برا همین می گم خودتو نکش دیگه،لابد کش اومده دیگه انقدر که بالا و پایین پریدی دیوار پاک کردی اونم گفت آره و یه خرده اونجایی که درد می کردو مالیدم و رفتم لباس پوشیدم و راه افتادیم پیاده، قدم زنان و به قول نقی تخمه شکن رفتیم پارک نورو یه گشتی زدیم و یه خرده حرف زدیم و خندیدیم و یه چند تایی هم عکس انداختیم و برگشتیم خونه!هوا هم دوباره به شدت سرد شده بود و دیگه آخرا داشتیم می لرزیدیم چون کاپشن و این چیزا نپوشیده بودیم پیمان یه پیرن آستین کوتاه تنش بود و منم فقط یه مانتو ! تو خونه هم یه چایی خوردیم و یه ساعتی خوابیدیم و بعدش من بلند شدم رفتم آرایشمو شستم و اومدم نشستم تمرینهای شکرگزاریمو انجام دادم و پیمان هم زنگ زد به آقای غلام پور(همونی که شالیزار منو ازش خریدیم)دیدیم اون بیچاره هم کر.ونا گرفته و حالش بده انگار داداشش مریض بوده و اینم نمی دونسته که اون کرو.نا گرفته ورش داشته برده دکتر دیدن دکتره شلوغه تا نوبتش بشه آورده نشونده تو ماشینش گفته اونجا خطرناکه که همون موقع تو ماشین خودش هم از داداشش گرفته دکتره داداشه رو کر.ونا تشخیص داده و فرستادنش بیمارستان و حال آقای غلام پورم چند روز بعدش بد میشه و می ره دکتر و دکتر براش اسکن ریه می نویسه و می بینند که کرو.نا گرفته می ره بیمارستان و اونجا بهش می گن اینجا جا نداریم چون حالت خیلی وخیم نیست دارو برات می نویسیم برو تو خونه خودتو قرنطینه کن اگه بدتر شدی بیا اینجا و این بیچاره هم داروهارو ورمی داره و می ره خونه و خودشو توی یکی از اتاقهاشون قرتطینه می کنه و زنگ می زنند پسرش هم از اینجا می ره اونجا تا مواظبش باشند(یکی از پسراش اینجا تو کرجه) و خلاصه الان تو قرنطینه است و می گفت آخرین سرومی که دکتر داده بوده رو دیروز بهش زدند و فعلا داره داروهارو مصرف می کنه و بیچاره اصلا حال نداشت و به زور حرف می زد می گفت کل بدنم درد می کنه...خلاصه که اوضاع بیچاره خیلی به هم ریخته بود و ما هم خیییییییییییییییلی ناراحت شدیم خدا ایشالا بهش شفا بده...بعد اینکه پیمان باهاش خداحافظی کرد از اونورم حسین دوست پیمان زنگ زد  و گفت داداشش و زن و بچه اش همه شون کرو.نا گرفتنددو بیمارستانند همون داداشش که تو لنگروده و هر وقت می رفتیم شمال می رفتیم از سوپر مارکتش وسایل می خریدیم و اون شالیزارم اون برا ما پیدا کرده بود...انگار اوضاع. لنگر.ود. تو. گیلا.ن .از همه بدتره و خیلیا گرفتند و بیمارستاناشونم.پره و جا ندارند. که بستری .کنند خدا به .دادشون .برسه خبر کر.ونا گرفتن اونا هم از یه طرف ناراحتمون کرد...زنگ سوم هم پیمان به آقای .طا.لبی مدیر ساختمونمون زد که عیدو بهش تبریک بگه که اونم دوباره یه خبر ناراحت کننده داد و کلا دپرس شدیم گفت که زنش و دخترش و مادرو پدر زنش همه شون باهم کرو.نا گرفتند و تو شهریار بستری اند و عمه زنشم که کرو.نا گرفته بوده بیچاره فوت کرده...انگار زنش دو سه ماهی بوده که بخاطر عمل زانوی مادرش با دخترش شهریار خونه مادرش بوده و آقای طا.لبی و پسرش هم اینجا تو خونه خودشون بودند و هر از گاهی می رفتند و بهشون سر می زدند چند هفته پیش عمه زنش کرو.نا می گیره و بستری میشه و بعد از چند روزم می میره حالا نمی دونم باباش از عمه هه می گیره یا چون می رفته سرکار از اونایی که می اومدن مغازه اش گرفته (انگار باباهه تو شهریار مغازه لوازم ورزشی داره) که اونم می برنش بستریش می کنند و بعدشم زن طالبی و مادرش و دخترشم از اون می گیرند و خلاصه الان چند نفرشون بیمارستان و چند نفرشون هم تو خونه بستری اند و طالبی و پسرش هم اینجان و می ترسن برن اونور و از اونا بگیرند و خلاصه اوضاع بدجوری شیر تو شیر شده و خدا فقط باید به داد مردم برسه...بعد از اینکه پیمان به هر کی زنگ زد عیدو تبریک بگه دیدیم کر.ونا گرفته دیگه بهش گفتم برا امروز کافیه و دیگه نمی خواد به کس دیگه ای زنگ بزنی بذار فعلا همینارو هضم کنیم بعدا به اونای دیگه بزن...بعد از این زنگای نامبارک و این خبرای بد نشستیم طبق معمول سریال دیدیم و بعدشم یه خرده میوه و چایی خوردیم و منم یه خرده کتاب خوندم و یه ساعتی هم تو اینترنت گشت زدم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم یه برف ریزی هم چند ساعتی بود که می اومد و هوا هم به شدت سرد شده بود البته برفش جوری نبود که بشینه ولی خب هوارو سرد کرده بود دیگه...امروزم نه بلند شدیم (نه جدید) من بعد از شستن صوزتم اومدم اول یه کیک درست کردم گذاشتم بپزه چون پیمان و پیام قرار بود ظهر برن تهران و یه سر به مادر بزرگه بزنند و بخاریهاشو دوباره بذارند و روشنش کنند می خواستند کیک هم براش ببرند که حالا که نمیشه شیرینی خرید یه چیزی تو خونه داشته باشه!اون دفعه که رفته بودند مامانه به پیمان گفته بود که هوا گرم شده اینارو ورشون دار اونم جمعشون کرده بود و حالام که هوا سرد شده بود پشیمون شده بود که چرا ورش داشتم!... پیرزنه هر سال همین داستانو داره و هیچوقتم درس عبرت نمی گیره! از سالی که من ازدواج کردم و اومدم اینجا (تقریبا نه ساله) که هر سال کارش همینه یه خرده هوا گرم شد سریع بخاریهارو جمع می کنه و بعدشم وقتی سرما حسابی حالشو گرفت می گه بیایید و دوباره برام روشنش کنید من تا حالا هزار بار به پیمان گفتم بابا جان سرمای بهار بعضی وقتها بدتر از سرمای زمستون میشه وقتی اون میگه بخاریهارو ودار حداقل تو گوش نده ولی کو گوش شنوا؟ البته اونم میگه من ورندارم می ره از تو خیابون یکی رو صدا می کنه میگه بیا اینارو وردار الانم اوضاع خطریه برا همین من خودم ورش داشتم که نره کسی رو بیاره و مریضی چیزی ازش بگیره...خلاصه داستان داریم دیگه...بعد از اینکه کیکو درست کردم و گذاشتم بپزه رفتیم نشستیم صبونه خوردیم و یه ساعت یعدشم کیکه پخت و برش زدیم و سرد شد یه مقدارشو گذاشتیم توی دو تا ظرف که پیمان ببره برا مامانش و بقیه اش رو هم گذاشتیم تو یخچال، ساعت یک و نیم هم پیام اومد و با پیمان رفتند و منم اول یه زنگ به بابا زدم و یه خرده باهاش حرف زدم و بعدم یه خرده کتاب خوندم و بعدم اینارو برا شما نوشتم ....خب دیگه خییییییییلی نوشتم و سرتونو درد آوردم من برم شمام برید استراحت کنید از دور می بوسمتون در خییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید دوستتون دارم بووووووووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

دیگران را ببخش...حتی وقتی متاسف نیستند بگذار حق با آنها باشد اگر این آن چیزیست که به آن نیازمندند برایشان مهر بفرست و خاموششان کن خودت رابه کوته فکری آنان گره نزن این سلامت روانت را از تو می گیرد.

 

 

 

 

 

.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۵۴
رها رهایی

سلااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! به به ... چه عیدی... چه بهاری...مبااااااااااااااااااارکه... یکی یکی بیایید جلو تا ماچتون کنم نترسید از دور بوس و ماچه (بیاااااا اینم سوتی اول سالمون! می خواستم بگم ماچ و بوسه) خطری نداره و آسیبی به کسی نمی رسونه پس به خط بشید و صورتهاتونو بگیرید سمت من آاااااااااااااااهاااااااا بوووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووووس از گل روی ماه تک تکتون ...اااااااااااااااااااااااالهی که سالی سرشار از خیر و خوشی و برکت و سلامت و سعادت و پر از نعمت و ثروت مادی و معنوی و دل خوش و تن سالم و روح و روان زیبا و زندگی لبریز از عشق و لذت و آرامش و آسودگی براتون باشه و به بیش از آنچه توی دعاهاتون ازش خواستید برسید و روز و روزگارتون خوش و خرم و دلاتون شاااااااااااااااد و لبتون خندون باشه اااااااااااااااااااالهی آااااااااااااااامین بوووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووووووس

صبح بعد از شستن صورتم وقتی اومدم جلو میز آرایش تو اتاق دیدم پیمان یه کارت هدیه پونصد هزارتومنی برام روز میز گذاشته همون موقع هم خودش اومد تو اتاقو گفت این مال توئه منم کلی ازش تشکر کردم و قربون صدقه اش رفتم و مثل کوآلا دو ساعت از گردنش آویزون شدم و یه عالمه بوسش کردم و وقتی بعد دو ساعت به سختی منو از خودش کند یه کارت هدیه دیگه که اونم پونصد هزارتومنی بود بهم داد و گفت اینم گرفتم تو بدی به پیام، منم تشکر کردم و گفتم باشه اومد بهش می دم خودش هم یه کارت هدیه دیگه تو دستش بود که بازم اونم پونصد هزارتومنی بود نشونم داد و گفت اینم من می خوام بهش بدم گفتم دستت درد نکنه و... خلاصه کارت در کارت شده بود...ساعت یازده قرار بود که پیام بیاد و با هم برن تهران خونه مامانش، ده دقیقه به یازده اومد و منم عیدو بهش تبریک گفتم و کارت هدیه رو بردم بهش دادم و اونم تشکر کرد و پیمان هم کارت خودشو گذاشت تو کیفش وگفت من تو ماشین بهش می دم گفتم باشه و ...خلاصه اونا وسایلشونو ورداشتند و رفتند و منم درو پشت سرشون بستم و اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم و حالام می خوام بعد از پست این مطلب برم سراغ کتاب معجزه.شکرگزاری راندا برن و تمرین اول شکرگزاریشو انجام بدم این کتاب یه دوره 28 روزه شکرگزاریه که هر روزش یکی از تمریناتشو باید انجام بدیم به این صورت که تو اون روز باید یه فهرست ده تایی از نعمتهامون (یعنی چیزهایی که تو زندگیمون داریم مثلا از یه دمپایی دم دستی بگیر تا عزیزایی که کنارمونند و هوایی که تنفس می کنیم، نسیمی که می وزه، صدای پرنده ای که می یاد و حس خوبی بهمون میده،آبی که می خوریم، مریضی بیست سال پیش مادرمون که بخیر گذشته و...خلاصه همه چیز ...هر چیزی که بشه اسم نعمت روش گذاشت و بخاطرش خدارو شکر کرد) باید بنویسیم و بخاطر هر کدومشون سه بار خدارو شکر کنیم یه سنگ شکر گزاری هم داره که شبا موقع خواب باید بگیریم دستمون و بخاطر بهترین اتفاق افتاده در طول اون روز خدارو شکر کنیم یه سری هم کارهای دیگه که تو هر تمرین از شب قبلش راندا برن برنامه شکر گزاری فردامونو بهمون می گه که باید انجامش بدیم ...خلاصه که این کتاب خییییییییییییییییلی کتاب خوبیه و حس و حال خییییییییییییییلی خوبی به آدم میده چند سال پیش آرایشگاه نغمه که می رفتم اولین بار دست اون دیدم و برام تعریف کرد که چه معجزه ها از این دوره 28 روزه شکرگزاری هم خودش و هم دوستاش دیدند و چه چیزهای غیر ممکنی که با شکرگزاری پی در پی ممکن شدن ...برا همین منم اومدم رفتم کتابشو خریدم یه بارم شروع کردم ولی همون دو سه روز اولش نصفه نیمه موند نمی دونم چی شد که دیگه نتونستم ادامه بدم و از اونموقع نشده بود تا اینکه چند روز پیش تصمیم گرفتم سالمو با شکرگزاری شروع کنم و ایندفعه این دوره رو تا آخرش برم...ایشالا می یام از نتایج شگفت انگیزی که قراره بگیرم و از غیر ممکنهایی که قراره بواسطه شکرگزاری برام ممکن بشن براتون می نویسم شما هم حتما کتابشو بگیرید یا فایل پی دی افشو تهیه کنید و انجامش بدید خیلی از سایتها پی دی اف رایگانشو گذاشتن می تونید برید تو گو.گل سرچش کنید و بزنید دانلود بشه یه وبلاگی هم اینجا آدرسشو براتون می ذارم که کل 28 دوره رو تو 28 پست کامل گذاشته اگه کتابم نداشتید از رو اون می تونید تمریناتشو انجام بدید آدرس وبلاگ اینه:

http://shokrgozari68.blogfa.com 

خب دیگه اینم از معرفی کتابمون...ایشالا که تمریناتشو انجام بدید و زندگیتون سرشار از معجزه و جادوی شکرگزاری باشه و به هرچیزی که دلتون می خواد برسید....بازم سال نورو بهتون تبریک می گم....عیدتون مبااااااااااااارک و خدا پشت و پناهتون.....

از دور صد تیلیاردبار می بوسمتون و به قول آیهان اااااااااااااااااالهی که امسال که سال نودو نهه نودو نه هزار آرزوتون برآورده بشه ...مواظب خودتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

 

*گلواژه*

تنها با سپاسگزاری است که زندگی غنی می شود! (دیتریچ بونوفر) 

 

اینم عیدی من که پیمان صبح بهم داد

 

 

برخیز که باد صبح نوروز در باغچه می کند گل افشان

                             خاموشی بلبلان بی دل در موسم گل ندارد امکان ...!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۲۲
رها رهایی
سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۳۳ ب.ظ

خراب شده

وبلاگم دیوانه شده مطلب پست نمیشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۳۳
رها رهایی
سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۱۸ ب.ظ

کیک یخچالی!

سلااااااام سلااااااااام سلاااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که الان پیمان رفته یه سر به صرافی بزنه و یه سر هم به اون موسسه خیریه که همیشه می ریم تا هم صندوق صدقاتشونو که هر سال اول سال می دن تا پرش کنیمو بهشون بده هم یه عیدی برا اون بچه هایی که تحت حمایتشند بده منم چون راه طولانی بود و پیمان هم نمی خواست ماشین ببره و قرار بود پیاده بره و برگرده باهاش نرفتم چون زیاد که راه می رم پا و کمرم درد می گیره برا همین موندم خونه و گفتم حالا که خونه ام بیام یه سر به شما بزنم و یه مختصری در مورد این دو روز بنویسم و برم...جونم براتون بگه که پریروز نزدیکای ظهر با ماشین رفتیم بیرون و یه خرده دور زدیم و بعدش پیمان گفت بذار بریم سمت جاده چالوس دم رودخونه و یه هوایی تازه کنیم و برگردیم رفتیم و کنار رودخونه پارک کردیم پیاده شدیم و یه بیست دقیقه ای اونجا بودیم و یه خرده رودخونه رو تماشا کردیم و یه چندتایی هم عکس انداختیم و سوار شدیم و برگشتیم انقدرررررررم هوا بهاری و عااااااااالی بود که نگو...همه جا سرسبز و قشنگ بود و یه باد خنکی هم دم رودخونه به صورتمون می زد که روح آدم تازه می شد! هم کنار جاده و هم روی کوه هم از این گلای زردی که اول بهار می زنند بیرون دراومده بود و ترکیبش با رنگ سبز چمن اطرافشون محشررررررررر بود و روح و روان آدمو نوازش می کرد اول بهار من دقت کردم دو جور گل زرد رو چمنا و کنار جاده ها و رو تپه ها و خلاصه هرجایی که یه کوچولو خاک داشته باشه در می یاد یه سری هاش گلهایی اند که شبیه گل کلزان(گل اون دانه های روغنی که همه مون دیدیم اکثرا تو تلویزون هم نشون میده)یه سریاشونم گلهای زردی اند که اسمشون گل قاصد یا گل قاصدکه که من بهشون می گم قاصد بهار البته به جز بهار اول پاییزم اینا درمی یان یعنی هم قاصد بهارند هم قاصد پاییز...من این گلارو خیلی دوست دارم منو یاد بچگیهام و کوچه رهایی می اندازه یاد باغها و دشتهایی می افتم که وقتی تو کوچه رهایی زندگی می کردیم با ننه عصمت خدابیامرزو خان ننه و خاله قزی و زنهای همسایه می رفتیم و کلی بهمون خوش می گذشت و یه وقتایی هم کلی از این گلا و بقیه گلا و لاله های وحشی که تو اون دشتها دراومده بود می کندیم و دسته گل درست می کردیم....یادش بخیرررررر چه دورانی بود ...سرشار از زیبایی... پر از حسهای خوب و رنگای شاد و دلای خوش...خلاصه که هر چی بگم کم گفتم دم رودخونه و تو جاده چالوسم یه حسایی شبیه حسای اون موقع داشتم و کلی تو ذهنم اون روزارو کاویدم و از یادآوریشون لبخندها زدم تا اینکه برگشتیم سمت شهر و رفتیم یه خرده میوه و شیر و ماست و این چیزا گرفتیم و از کو.روش سر کوچه مونم پنج بسته از این بیسکوییت پتی بورا و یه بسته هم شکلات کاکائویی گرفتیم و رفتیم خونه(می خواستم شب باهاشون از این کیک یخچالیها درست کنم )...تو خونه هم دوباره مراسم آیینی ضدعفونی کردن وسایلی که از بیرون آورده بودیم رو انجام دادیم و بعدم یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم و بعدش بلند شدیم و من صورتمو شستم و اومدم غذارو که از لوبیا پلوی اون روز بود گذاشتم گرم شد و خوردیم و بعدشم اون کیک یخچالیه رو درست کردم و گذاشتم تو یخچال تا آماده بشه حالا پایین این پست هم عکساشو براتون می ذارم هم طرز تهیه اشو...هم خیییییییییییییلی راحته هم خییییییییییییییلی خوشمزه است هم خییییییییییییلی شیکه و میشه باهاش از مهمون هم پذیرایی کرد بافت و طعمش مثل شیرینی تر می مونه و برا پذیرایی از مهمون عااااااااااالیه مخصوصا این روزا که نمیشه بخاطر کر.ونا شیرینی خرید هم خیلی به درد می خوره یه بار درست کنید و امتحان کنید دیگه همیشه درستش می کنید چون وااااااااااقعا عااااااااآلی میشه خیلی هم وسایل لازم نداره فقط تنها چیزی که لازم داره چند بسته بیسکوییت پتی بوره و یه خرده شکر و دو قاشق هم پودر کاکائو و آرد و دو لیوان شیر...نیم ساعت هم بیشتر وقت نمی بره...حالا پایین دقیقتر می ذارم تا خودتون قضاوت کنید ...بگذریم داشتم می گفتم کیکو درست کردم و گذاشتم تو یخچال و یه خرده میوه آوردم پوست کندم خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم بعدش دیدم سرم بدجوری گیج می ره و انگار می خوام با کله بخورم زمین (چون پریود بودم و خون از دست داده بودم ضعیف شده بودم) پیمان گفت جوجو چندتا خرما بخور بذار حالت خوب شه رفتم خرما بشورم دیدم نمی تونم اصلا رو پام وایستم برا همین تو بشقاب رو اوپن چهار تا خرما بود که قبلا شسته بودیم همونارو خوردم و اومدم همونجا جلو تلوزیون یه بالش گذاشتم زیر سرم و یه پتوی کوچولو هم انداختم رو خودم و گرفتم دو ساعتی خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم حالم خوب شده برا همین رفتم سراغ کیک و برشش زدم دو تیکه گذاشتم تو بشقاب و با چایی آوردم خوردیم پیمان می گفت خوشمزه تر از دفعه قبل شده منم خوشحال شدم آخه این دومین بار بود که درستش می کردم یه ماه پیشم یه بار درست کرده بودم.. خلاصه اونو خوردیم و رفتیم مسواک زدیم و گرفتیم خوابیدیم...دیروزم صبح بعد از صبونه ساعت یازده اینجورا با گل پسر راه افتادیم سمت تهرانو رفتیم صادقیه، پیمان می خواست سکه و دلار بخره چون صرافیها و طلا فروشیهای اینجا رو تا پونزدهم تعطیل کردند و نمی شد از اینجا گرفت البته یه صرافی غیر دولتی هست که تو کل شهر فقط اون بازه و چون چند روزیه طلا و سکه و دلار خیلی رفته بالا جلوش غلغله است...رفتیم صادقیه و دیدیم مال اونجام تعطیله و جلوشون کاغذ زدن که مثل کرج پونزدهم به بعد باز می کنند برا همین دست از پا درازتر عزم برگشت کردیم ولی مگه می شد از ترافیک صادقیه دراومد انقدر شلوغ بود که خدا می دونه تازه با اینهمه که می گن خطرناکه و بیرون نیایید بازم پیاده رو هاش شلوغ بود البته نه به شلوغی قبل که جای سوزن انداختن نبود ولی بازم با توجه به اوضاع این روزا شلوغ بود! پیمان می گفت به جای بادمجون سنگم تو این صادقیه بباره اینا بازم دست بردار نیستند و همچنان تو خیابونند (آخه اون روز پیام زنگ زد به پیمان گفت که بابا امروز تو تهران بادمجون باریده پیمانم یه خرده فحشش داد که خل شدی؟اونم گفت نه به خدا راست می گم مامان بزرگ بهتون چیزی نگفت؟ به قول پیمان فکر می کرد که مامان بزرگش زنگ زده به ما گفته که اینجا داره بادمجون می باره...بعدشم که تو اخبار گفتند عاملان بارش بادمجان در تهرانو گرفتندو انگار یه نماهنگ از این جلوه های ویژه بوده و سازنده هاشو دستگیر کردند و اونا هم از کارشون پشیمونند و از این حرفها...  بارش بادمجان تو تهران منو یاد یه کتاب داستان بچگونه انداخت که سالها پیش توی یه سوپر مارکت دیدم که اسمش "احتمال بارش کوفته قلقلی" بود...)......خلاصه به زور از ترافیک اومدیم بیرون و برگشتیم کرج و دوباره یه خرده خرید کردیم و رفتیم خونه...عصری هم ساعتای پنج اینجورا پیمان گفت جوجو می یای بریم یه خرده قدم بزنیم و این قبض.عوارض و مالیاتم سر راهمون بدیم و بیاییم؟(قبضه خیلی وقت بود اومده بود و مهلتش تا بیست و نه اسفند یعنی چند روزه دیگه بود) گفتم باشه و بلند شدم لباس پوشیدم و پیاده تا آزادگان رفتیم و از خود.پردازای بانک.شهر قبضه رو دادیم و برگشتیم تو پارک.شهر.یار هم یه دور زدیم و کنار درختای کاجش چندتا عکس انداختیم و راه افتادیم سمت خونه...سر ار.دلان چهار دو سه روزیه یه فروشگا.ه جا.نبو باز شده دیدیم دیروز زده که افتتاحیشه به پیمان گفتم بریم یه پودر کاکائو ازش بگیریم گفت باشه!رفتیم تو من یه پودر کاکائو و دو تا هم شکلات شیری و کاکائویی ورداشتم و پیمانم یه بسته ماکارونی ورداشت آوردیم حساب کردیم و اومدیم بیرون و رفتیم خونه! تو خونه هم طبق معمول همه چی رو ضدعفونی کردیم و بعدشم من رفتم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم و اومدم پیمان گفت جوجو حالا که برا شام هیجی نداریم چندتا تخم مرغ و سیب زمینی بذاریم آبپز بشه و بخوریم گفتم باشه و رفتم گذاشتم پخت و آوردم پوست کندم نشستیم با فلفل سبز و پودر فلفل قرمز خوردیم یکی از سیب زمینیها هم مثل زهرمار تلخ بود و اونو گذاشتیم کنارو بقیه رو خوردیم و جمع کردیم و بعدشم یه چایی هم خوردیم و نشستیم فیلم دیدیم و منم یه خرده کتاب خوندم و گرفتیم خوابیدیم!

 

*گلواژه*

برای قایق های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند*

 

.و اما مواد لازم برای کیک یخچالی:

بیسکوییت پتی بور ۲ الی ۳ بسته 

آرد ۲ قاشق غذاخوری 

پودر کاکائو ۲ قاشق غذاخورى

شکر نصف لیوان 

شیر ۲ لیوان 

وانیل نصف قاشق چایخوری

طرز تهیه:

پودر کاکائو و آرد رو الک کنید تا مخلوطی یک دست درست بشه و کنار بذارید 

شکر و شیر رو با هم مخلوط کنید و روی حرارت بذارید و مرتب هم بزنید تا شکر‌ توش کاملا حل بشه.حل که شد پودر کاکائو و آرد رو آهسته آهسته به مخلوط شیر و شکر اضافه کنید و درعین حال مخلوط رو هم بزنید تا مواد گلوله نشن بعد وانیل رو اضافه کنید.

مخلوط رو به قدری هم بزنید تا غلیظ بشه و غلظتی مثل فرنی(ماست) پیدا بکنه بعد شعله رو خاموش کنید یه نایلون فزیزر رو باز کنید و

توی یه ظرف دیواره دار مستطیلی یا مربعی شکلی پهن کنید طوری که دیواره هاشم بگیره بعد کل کفشو یک لایه بیسکویت بچینید روی بیسکویت‌ها از سسی که تهیه کردیم بریزید و با قاشق سس رو بدید رو بیسکوییتها و صافش کنید طوریکه که روی همه شونو بپوشونه(اندازه چند میل مثلا)

مجددا یک لایه بیسکویت بچینید و دوباره روشو با سس بپوشونید.

این کار رو تا تموم شدن بیسکویت‌ها ادامه بدید توجه کنید که لایه‌ی آخر باید سس ریخته بشه(راستی اینم بگم من وسطا یه لایه اش رو بعد اینکه سس ریختم ورقه های موز چیدم و بعد یه کم دوباره رو موزها سس مالیدم و بیسکوییتهارو روش چیدم موز وقتی لابلاش باشه خیلی مزه اشو خوشمزه می کنه مزه اش شبیه کیکهای بیرون میشه تو بعضی از لایه ها هم خرده های گردو و پسته ریختم اونم خوشمزه اش می کنه می تونید از خرده های فندق یا حتی مغز تخمه یا هر مغز دیگه ای هم استفاده کنید)بعد اینکه آخرین لایه رو سس ریختید می تونید شکلات تخته ای رو آب کنید و رو همه کیکتون بریزید و بذارید تو یخچال تا خودشو بگیره من تا حالا اینکارو نکردم و ایشالا دفعه بعد که خواستم درست کنم اینکارو می کنم ایندفعه من اون شکلات کاکائویی رو که گرفته بودم رنده کردم و با پودر نارگیل پاشیدم روش و بعدم با گردو و پسته تزیینش کردم شما هم می تونید به ابتکار خودتون با هر چی که دلتون خواست تزیینش کنید بعد از تزیین بذاریدش تو یخچال تا سه چهار ساعت اون تو بمونه بعد برش بزنید معمولا می گن باید کیک یخچالی بیست و چهار ساعت تو یخچال بمونه ولی خب چون اینهمه ساعت از حوصله ما خارجه همون سه چهار ساعت کافیه ولی اینم بگم که هر چی بیشتر بمونه مزه اش بهتر میشه چون ما اون شب که خوردیم خوشمزه بود ولی فرداش که ساعات زیادی از درست کردنش گذشته بود خوردیمش مزه اش خییییییییییییلی بهتر از شب قبلش شده بود برا همین اگه تونستید و شد یه شب بذارید تو یخچال بمونه فرداش برشش بزنید که کلی هم خوشمزه تر میشه ....خب اینم از کیک یخچالی ما ...ایشالا که درست کنید و نوش جان کنید و خوشتون بیاد ....من دیگه برم شمام برید عکساشو ببینید ...مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووس فعلا بااااااااای 

 

اینم عکس کیک یخچالی خوشمزه من 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۱۸
رها رهایی
شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۵۲ ب.ظ

قدمش پربرکت!

سلااااااااااااااام سمیه جونم تبریک می گم عزیزم که بچه ات دختر شد! مباااااااااااااااااااااارکه بووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس

 امروز دو بار از صمیم قلب خوشحال شدم یه بار وقتی که مسیجت رو خوندم و فهمیدم که بچه ات دختره و قراره اسم قشنگش یامور باشه یه بارم وقتی بهت زنگ زدم و دیدم که از ته قلبت خوشحالی! در واقع از خوشحالی تو خوشحال شدم از اینکه دیدم جنسیت بچه ات همونی شد که دلت می خواست ...خدارو صد هزار مرتبه شکرررررررررررر عزیزم ااااااااااااااااااااالهی که همیشه شااااااااااااااااد باشی و یامور عزیزم هم به سلامتی به دنیا بیاد و به سلامتی و با دل خوش کنار تو و پدرشو و الیار نازنینم و زیر سایه تون بزرگ بشه و همراه الیار گلم به بیش از اون چیزی برسند که براشون آرزو دارید 

 

اینم عکس نونم(خبر خوشت خستگی رو از تن این شاطر خسته درآورد ااااااااااااااااااااالهی که قدمش پربرکت باشه...صد البته که حتما هست)

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۵۲
رها رهایی
شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۲۸ ب.ظ

روحمون شاد شد!

سلاااااااام سلااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت نه و نیم اینجورا بود که بلند شدیم و بعد از اینکه صبونه خوردیم پیمان گفت جوجو بریم بیرون یه خرده زرشک بخریم ببرم برا مامان بهش بگم ایندفعه برامون زرشک پلو درست کنه(پیمان زرشک پلو خییییییییییلی دوست داره منم زرشک پلو بلد نیستم یه بار چند سال پیش درست کردم افتضاح شد و دیگه هم درست نکردم ) گفتم باشه اتفاقا منم می خوام یه خرده گندم بخرم سبزه بذارم یه عرق نعنا هم می خوام بگیرم گفت پس برو آماده شو با گل پسر بریم همه رو بگیریم یه خرده هم میوه بخریم.. گفتم باشه و رفتم آماده بشم...چندتا گلدون تو خونه داشتیم که پیمان چند روز بود گذاشته بود دم در و قرار بود ببرتشون بذاره تو پارکینگ تا اونجا نور و آفتاب بخورند یه چندتایی هم ساختمون گل داشت که چند ماه پیش زمستون که شد پیمان و آقای طالبی برده بودند گذاشته بودنشون تو پاگرد دم پشت بوم..اونجا چون درش شیشه ای بود نور و آفتابش خوب بود و باعث می شد که گلا خراب نشن و تا بهار اونجا بمونند پیمان گفت جوجو تا تو آماده بشی بیای پایین من این گلدونای تو خونه و اون گلدونای دم پشت بومو ببرم پایین...اول اینارو بذاریمشون تو پارکینگ و یه خرده راست و ریستشون کنیم بعد بریم فقط خواستی بیای پایین کیف منم با خودت بیار گفتم باشه ...اون رفت و منم آرایش کردم و لباس پوشیدم کیف خودم و پیمانو ورداشتم راه بیفتم که دیدم دلم درد گرفته و گلاب به روتون انگار باید برم دستشویی،اومدم اعتنا نکنم و برم دیدم نمیشه و دوباره لباسامو درآوردم و گذاشتم رو دسته صندلی و رفتم دیدم بععععععععله خاله پری نازنین تشریف فرما شدن با خودم گفتم خوب شد همونجوری نرفتم...خلاصه مقدمات ورود پر برکتشونو فراهم کردم و دوباره لباس پوشیدم و درو قفل کردم و راه افتادم رفتم تو پارکینگ، دیدم نظافتچی اومده و داره پارکینگو می شوره و آقای طالبی هم تو پارکینگه و ماشینشو آورده جلوتر و داره کف مالیش می کنه پیمان هم دستکش دستش کرده و با گلا مشغوله بهشون سلام دادم و رفتم پیش پیمان گفت زنگ اف افو زدم بهت بگم می یای پایین اون آچار فرانسه رو هم بیار آقای طالبی لازم داره که جواب ندادی یواشکی بهش گفتم صدای زنگو شنیدم ولی تو دستشویی بودم تا بیام جواب بدم رفته بودی گفت می تونی بری بالا بیاریش یا خودم برم؟گفتم می رم طالبی هم از اونور همش می گفت نمی خواد برید زحمت میشه خودم یه کاریش می کنم خلاصه بعد از اینکه کلی تعارف تیکه پاره کردم رفتم بالا و دیدم تو جعبه ابزار دو تا آچاره نفهمیدم کدومشو ببرم هر جفتشو ورداشتم یه انبر دستم بود اونم ورداشتم همه رو بردم پایین گفتم حالا هر کدوم به دردشون خورد اونو استفاده می کنند اون یکیهارو برمی گردونیم دیگه...دادمشون به پیمان یکی یکی آچارهارو نشونم داد گفت این آچار شلاقیه این یکی فرانسه است این یکی هم انبردسته گفتم می دونم اینم محض احتیاط آوردم که دوباره بخاطر اون محبور نشم یه دور دیگه برم بالا اونم خندید و برد آچارو داد به طالبی و بعدشم برگشت به من گفت بیا ببین این گل قاشقیه که دم پشت بوم بود چه رشدی کرده رفتم دیدم راست میگه یه برگای پهنی درآورده که نگو کلی هم غنچه داشت این گل قاشقیه اون موقع که بردیمش بالا یه شاخه بیشتر نبود و برگاشم ریزتر بودند ولی حالا کل گلدونو پر کرده بود و برگاشم اندازه کف دست شده بودند خیییییییییلی باحال شده بود جنس گلش خییییییییییلی خوبه به پیمان گفتم بعدا یکی دو شاخه ازش قلمه بزنیم برا خودمون خیییییییییییلی گلش نازه اونم گفت آره حتما چند شاخه ازش می برم می ذارم تو آب! حالا برا خودمون که درست کردیم موقع اومدن به میاندوآب برا شما هم حتما می یارم..خلاصه پیمان گلارو مرتب کرد و چیدشون لبه پارکینگ قسمت ورودی حیاط و یه مقدارم با آبپاش برا نیلوفرایی که اون روز دم درکاشته بودم آب برد و بعدم یه خرده با طالبی حرف زدیم و اومدیم سوار بشیم پیمان یه تراول پنجاه هزارتومنی از کیفش درآورد و گفت بذار اینو بدم به این نظافتچیه بیام گفتم آره خوبه بده این بیچاره ها هم از وقتی کرو.نا اومده خیلیاشون بیکار شدن...برد داد بهش و گفت عیدیه و اونم کلی تشکر کرد و دیگه اومد راه افتادیم! تو راه گوشیمو نگاه کردم دیدم مامان نه بار زنگ زده! نیست که گوشیم تو ماشین بود و خودمونم اونور پارکینگ،دم حیاط بودیم نشنیده بودم گوشی پیمانو گرفتم و گفتم زنگ بزنم به شماره بابا و هم با اون حرف بزنم هم با مامان(چون گوشی مامان چند وقتیه خراب شده و خاموشه)زنگ زدم دیدم بابا سر کاره و یه چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و خداحافظی کردم ایندفعه با گوشی خودم زنگ زدم به خونه و مامان ورداشت و گفت که نمی دونی چقدر بهت زنگ زدم نگرانت شدم و از این حرفا منم بهش توضیح دادم و با اونم پنج شش دقیقه ای حرف زدم و دیگه خداحافظی کردم رسیده بودیم جلو مغازه زرشک فروشه پیمان ماشینو پارک کرد و رفتیم قیمت کردیم دو جور داشت یکیش کیلویی هشتادو پنج هزارتومن اون یکی نودو پنح هزارتومن(زرشک پارسال پیارسال پونزده هزارتومن بود می گفتیم گرونه الان ببین چی شده) پرسیدیم فرقش چیه؟ گفت نودوپنج تومنیه تازه تره..دیگه از همون اندازه پنجاه هزارتومن(نیم کیلو) گرفتیم و اومدیم سوار شدیم راه افتادیم رفتیم فاطمیه یه مقدارم پرتقال و موز و سیب گرفتیم و بعدم اومدیم رفتیم یه عطاری من یه کوچولو اندازه دو هزارتومن گندم با یه عرق نعنای دو آتیشه گرفتم (دوآتیشه ها بهترو غلیظترند(منظورم اینه که طعمشون تندتره و بیشتر طعم نعنا میدن و اثرشون بیشتره) انگار اونارو دوبار تقطیرشون می کنند برعکس عرقهای ساده که یه بار تقطیر می شن )..بعد از عطاری هم پیمان گفت جوجو تشنمه به نظرت دو تا نوشابه بگیرم بخوریم ایراد نداره؟(منظورش از نظر کرو.نا و این چیزا بود)گفتم نه بگیر تو ماشین لیوان تمیز داریم می ریزیم تو اونا می خوریم خلاصه رفت از سوپری بغل عطاری دو تا نوشابه گرفت و اومد راه افتادیم رفتیم سمت پارک نور که دم خونه مونه پیمان می خواست یه دستی به سر و صورت گل پسر بکشه!..اونجا پیمان حصیرو پهن کرد روی یکی از سکوهاش زیر درختای کاج که حالت پله داشت منم بعد از اینکه پیمان آب ریخت دستامو شستم نشستم روشو نوشابه هارو ریختم تو لیوانو خوردیم و اون رفت یه بیست سی متر اونورتر گل پسرو تمیز کنه و منم مشغول کتاب خوندن شدم (یه کتاب به اسم پاکسازی.ضمیر(بیداری.روحانی در 21.روز) از دبی.فورد پارسال گرفته بودم ولی نخونده بودم گفتم حالا که کتابخونه ها بسته است و نمیشه کتاب جدید گرفت لااقل اینایی که دارم و نخوندم رو بخونم از دبی فورد کتاب اثر سایه و کتاب شهامتش رو هم دارم که اونارو هم متاسفانه تا حالا نخوندم یه کتاب دیگه هم داره به اسم نیمه.تاریک.وجود که اونم کتاب خییییییییییییلی خوبیه ولی من نخوندمش و یکی از اون کتابائیه که دلم می خواد بخرمش میگن کتاب خیلی تاثیر گذاریه..کلا دبی فورد کتابای زیادی نوشته که اکثرا تو زمینه خودشناسی اند مثل جوجه.اردک.زشت .درون، چرا آدمهای خوب کارهای بد می کنند،راز سایه،شجاعت، و ..دبی. فورد روانشناسه و یکی از پیشگامان مطالعه جنبه های پنهان ضمیر آدمهاست و کاراش هم همگی پایه علمی دارند یه موسسه به اسم موسسه. فورد تاسیس کرده بوده که همه چیزو علمی اونجا با کلی دانشمند که کمکش می کردند و باهاش همکاری داشتند تحقیق می کرده و همه کتاباش نتیجه اون تحقیقاته و بنیه علمی قوی دارند...من فکر می کردم دبی فورد زنده است ولی یکی دو ماه پیش تو اینترنت خوندم که سال 2013 با اینکه فقط 58 سالش بوده در اثر سرطان فوت کرده...خیلی حیف بود خدابیامرزدش!)...خلاصه یه مقدار از اون کتابه رو خوندم و کلی هم لذت بردم حتما بگیرید و بخونید خیییییییییییییییلی عالیه این کتاب حرف نداره....بعد از اونم یه خرده رفتم تو رو.بیکا و کانالای توشو دیدم راستی تا یادم نرفته اینو بگم تو رو.بیکا یه کانال پیدا کردم(تو قسمت کانالهای پر بازدید تلگرام) که اسمش 48h♡English است آموزش مکالمه انگلیسیه خیلی عااااااااااالیه یه پسره است که به صورت محاوره ای مکالمه یاد میده انقدر عالیه که آدم سریع یاد می گیره مخصوصا که با لهجه آمریکایی هم یاد میده و قشنگ آدم تلفظهاشم یاد می گیره بدون اینکه درگیر گرامر و این چیزا بشه و مخش از هم بپاشه یه سری ویدیوهای کوتاه چند دقیقه ای می ذاره و هر دفعه یه چیزی رو یاد میده اونم با تمام نکاتی که باید رعایت بشه ولی مختصر و مفید و کاربردی بدون هر چیز اضافه ای که آدمو خسته کنه مثلا یه ویدیوش فقط اختصاص داره به سلام دادن و انواع مدلهایی که آمریکاییها به هم سلام می دن رو آورده با تلفظ و تیکه های کوتاهی از فیلمهای سینمایی که انواع سلام دادن توشه اول خودش یاد میده بعد کوتاه اون فیلمهارو هم وسط حرفاش پخش می کنه...خییییییییییییلی چیز خوبیه اگه خواستید راحت و بدون دردسر انگلیسی حرف بزنید حتما اون کانالو ببینید...خب اینم از این...داشتم می گفتم یه خرده کانالای روبیکارو دیدم تا اینکه کار پیمان تموم شد و بهم گفت جوجو بیا آب بریز دستامو بشورم (یه دبه آب از خونه پر کرده بود آورده بود برا اینکار) گفتم باشه و رفتم دبه رو ورداشتم پیمان می خواست دم یه دیواری دستاشو بشوره من دیدم اونجا پای دیوار یه سری علفهای ریز دراومده که گلهای قرمز و سفید ریز دارند گفتم حیفه مایع بریزه پای اونا خشکشون می کنه برا همین بهش گفتم بیا یه خرده اینور تر بشور که رو اونا نریزه اونم گفت باشه..خلاصه اومد وسط و دستاشو مایع زد و منم آب ریختم و شست همینجور که داشتم آب می ریختم و اونم می شست دیدم از تو پارک یه دختره و یه زنه دارند رد میشن و با تعجب مارو نگاه می کنند انگار که دارند با خودشون می گن اینا چرا اونجا دارند دست می شورند؟منم اونارو که دیدم با خنده به پیمان گفتم الان کسایی که مارو می بینن می گن ترس از کرو.نا جوری شده که مردم توقف می کنند و وسط معابر دست می شورند اونم همینجور که دستاشو می شست با خنده یه جور خییییییییییییلی با مزه ای تو جواب من گفت آره می گن: با یه دبه آب می یان پایین مکرر می شورند ...وااااااااای من انقدرررررررر به این جمله ی "با یه دبه آب می یان پایین مکرر می شورند" خندیدم که نگوووووو آخه خییییییییییییییلی بامزه گفت انقدربامزه که دیگه از شدت خنده نمی دونستم آبو کجا دارم می ریزم الانم یادم می افته خنده ام می گیره... پیمانم به خنده های من کلی خندید و گفت چیکار کنم آخه همش می گن مکرر بشورید...خلاصه که به قول نقی کلی خنده کردیم و روحمون شاااااااد شد و دیگه جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه ...خونه هم طبق معمول این روزا نزدیک دو ساعت مراسم ضدعفونی و شستشو داشتیم تا اینکه بلاخره ساعت هفت کارامون تموم شد و من رفتم تو آشپزخونه و یه لوبیا پلو بار گذاشتم که نه و نیم آماده شد و پیمان یه بشقاب ازش خورد و بقیه اش رو هم ریخت تو قابلمه ها که هم برا مامانش ببره هم فرداش خودمون بخوریم من نخوردم چون عصری یه خرده کوکو سبزی با نون خورده بودم و سیر بودم..پیمان بعد از خوردن شامش ظرفهایی که کثیف کرده بودم رو شست و گازم پاک کرد و منم صورتمو شستم و لباسمو عوض کردم و اومدم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم و میوه و چایی خوردیم وسطا هم پیمان زنگ زد به پیام که فردا بیا بریم خونه مامان بزرگ و اونم اولش یه خرده من من کرد و بعد گفت باشه ولی یه ساعت بعدش زنگ زد که ماشینم تو پارکینگ خونه دوستم ایناست و اونم رفته تهران و گوشیش هم خاموشه پیمان هم گفت خب برو دم درشون به پدرو مادرش بگو درو برات باز کنند برو ماشینو وردار بیار گفت نه این بین من و اون بوده و پدر مادرش خبر ندارند گفت یعنی چی خبر ندارند مگه کورند ماشین به اون گندگی رو تو پارکینگشون نمی بینند ؟نمی گن این ماشین چیه تو پارکینگ ما؟ کی اینو آورده گذاشته اینجا؟ اونم یه سری دری وری گفت و پیمانم عصبانی شد و سرش یه خرده داد کشید و گفت من نمی دونم فردا ساعت ده با ماشین اینجا باش اونم نمی دونم چی گفت که آخر سر پیمان با چندتا فحش گوشی رو قطع کرد و بعدشم یه خرده غر زد تا آروم شد و نشستیم دوباره تلوزیون دیدیم یه ساعت بعدم دوباره پیام زنگ زد که دوستم فردا تا یازده می رسه و من یازده می تونم بیام و پیمانم گفت وای به حالت یازده اینجا نباشی و قطع کرد...حالا نمی دونم خودش جایی بود و یازده زودتر نمی رسید کرج یا اینکه ماشینو داده بود دست کسی یا چه گندی بالا آورده بود خدا می دونه...خلاصه که کلی اعصاب پیمانو به هم ریخت ...بعد از این اعصاب خوردیها ساعت دوازده نشستیم اول قسمت آخر ها.نیکو و بعدم یکی از قسمتهای پا.یتختو که کانال.تما.شا گذاشته بود دیدیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم هشت و نیم بلند شدیم و صبونه خوردیم و بعد از صبونه پیمان وسایلشو آماده گذاشت و ساعت یازده پیام رسید و باهم رفتند تهران و منم اونارو که راه انداختم اول رفتم یه خمیر درست کردم گذاشتم کنار تا وربیاد و بعدم یه چایی برا خودم ریختم و اومدم نشستم هم اونو خوردم هم اینارو برا شما نوشتم الانم می خوام برم با خمیرم تو ماهیتابه نون درست کنم نون تافتون...طرز تهیه اشو از یکی از کانالهای رو.بیکا به اسم ایستگا.ه.شکم یاد گرفتم ببینم چه جوری درمی یاد درست کردم تموم شد امروز یا فردا عکسشو براتون می ذارم....خب من برم نونمو بپزم... مهناز نانوا می شود ...شاطر کی بودی تو؟؟؟ هه هه هه ... خب شماها هم مواظب خود گلتون باشید و سعی کنید این روزا نون که می خواین بخورین اول توی فری،ماکرو فری یا ماهیتابه ای چیزی چند دقیقه ای گرمش کنید بعد بخورید تا خدای نکرده آلوده به ویروس نباشه چون این شاطر ماطرا هم خیلی رعایت نمی کنند و ممکنه دستاشون آلوده باشه...خب دیگه من رفتم می بووووووووووسمتون بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

بیشتر از هر کسی خودتو دوست داشته باش! به خودت احترام بذار! برای خودت وقت بذار! به خودت برس! به سلامتیت اهمیت بده! نذار آدمای منفی تو رو بهم بریزن! خودتو قوی کن و در عین حال صفات انسانی نیکو رو در خودت پرورش بده.اینطوری هم موفقی و هم بقیه دوستت خواهند داشت.تو فقط یکبار به دنیا می یای پس از هر روزت لذت ببر. یادت باشه زندگی برای هیچکس بدون سختی نیست. 🌷😀😉

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۲۸
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۰۷ ب.ظ

خدا بیامرزدشون

سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز پنجشنبه آخر ساله هر سال بهتون می گفتم که سر خاک مامان بزرگ رفتید سلام منو بهش برسونید ولی امسال دیگه کسی نمی تونه سر خاک بره و مجبوریم از دور براشون فاتحه بفرستیم حالا من امروز صبح و ظهر برا مامان بزرگ و همه آبا و اجداد پدری و مادری خودمون و عالم و آدم فاتحه خوندم ولی شبم می خوام براشون یس و الرحمن و واقعه بخونم شما هم حتما همراه با یس و الرحمن واقعه رو هم بخونید می گن برای هر مرده ای بخونی باعث آمرزشش میشه ...خدا مامان بزرگ عصمت و بابابزرگ فیض الله و خاله فاطمه و پسر خاله جمشید و ...و همه آبا و اجداد پدری و مادریمونو همراه با همه اسیران خاک عالم و آدم بیامرزه و در جوار خودش روحشونو قرین رحمت کنه ااااااااااااالهی آمین 

 

*گلواژه*

از امام صادق علیه السلام نقل شده است: سوره واقعه دارای منافع و بهره های زیادی است که قابل شمارش نیست. از جمله فواید این سوره آن است که اگر برای مرده ای خوانده شود، خداوند او را می آمرزد و اگر برای کسی که در حال احتضار و مرگ است بخوانند، مرگ و خروج روحش به اذن خدا آسان می شود.

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۰۷
رها رهایی
چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۴۸ ب.ظ

بخاطر یک مو کوتاه کردن

سلااااام سلاااااام سلااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح هشت و نیم بیدار شدیم و بعد از صبونه من نشستم یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم خونه رو جارو کشید و بعدشم غذا و میوه و آب و این چیزا آماده کرد که با خودمون ببریم نظر.آباد! قرار نبود بریم اونجا، قرار بود ظهر پیام بیاد اول با پیمان برن صرافی با کارت.ملی پیام دلار بخرن (اون روز پیمان رفته بود نتونسته بود بخره چون از پارسال یه قانونی گذاشتن که هر کی در طول سال یه بار دلار بخره نمی تونه تا آخر سال بخره حالا تو اون یه بار چه یه دلار بخره چه 2100تا که سقفشه! پیمان چون قبلا خریده بود بهش نداده بودند البته قبلا تو اون صرافی یه آشنایی داشتیم به اسم بیات که بدون فاکتور هر چقدر می خواستیم بهمون می داد ولی پیمان می گفت انگار جدیدا یه شعبه تو دبی زدن و بیات رفته اون شعبه و دیگه اونجا نیست و این یکیها هم قبول نمی کنند بدن)... بعد از صرافی هم قرار بود پیام بیاد خونه و موهای پیمانو کوتاه کنه ولی بعدا پیمان به پیام گفت که تو اگه بخوای بیای خونه ما باید یه دست لباس دیگه هم با خودت بیاری و دم در لباساتو که بیرون پوشیدی عوض کنی و بیای تو(دیگه کرو.نا یه کاری کرده که بچه ها هم نمی تونند راحت خونه پدر مادرشون برن) اونم گفت ای باباااااااااا چه خبره آخه؟ پیمانم گفت همینه که هست ...بعدا دوباره فکر کرد و زنگ زد به پیام که نیا خونه، بیا دنبال ما اول بریم صرافی بعد باهم می ریم نظر.آباد موهامو بزن بعد برگردیم ...این شد که قرار شد بخاطر یه مو تا نظر .آباد بریم...خلاصه ساعت دوازده و ربع پیام اومد دنبالمون و اول رفتیم جلو صرافی و اون دوتا رفتند دلا.ر بخرن و منم نشستم تو ماشین و تا بیان چند صفحه ای کتاب خوندم تا اینکه اومدند و راه افتادیم تو راه هم اون دوتا باهم حرف می زدند و منم نشسته بودم پشت و تا برسیم جواب ایمیل یکی از دوستامو دادم (چند وقتیه یه وبلاگی رو می خونم که نویسنده اش تو کانادا تو شهر مونترال زندگی می کنه اسمش بارانه و اهل تهرانه چهار سالی میشه که اقامت کانادارو گرفته و اونجا زندگی می کنه دو سه سالی از من کوچیکتره و یه پسر سه چهار ساله داره شوهرشم نویسنده است... یه چند وقتی میشه که از طریق ایمیل باهم دوست شدیم و دیشب دیدم بهم ایمیل داده و کلی ابراز لطف کرده...گفتم جواب ایمیل اونو بدم)...ساعت یک و نیم رسیدیم نظر.آبادو اول رفتیم جلو فروشگا.ه کو.روش وایستادیم پیمان رفت دو تا تن ماهی گرفت و اومد سوار شد رفتیم خونه...تو خونه هم من لباسامو عوض کردم و چایی درست کردم و یه کته کوچولو هم دم کردم که بعدا با تن بخوریم و یه نصف قابلمه کوچولو هم ماکارونی از شب قبل داشتیم که پیمان آورده بود اونم گذاشتم گرم شد پیام گشنه اش بود خورد و بعدا اونا رفتند یه گوشه خونه مشغول مو زدن شدند و منم یه ایمیل به معصومه دادم چند روز پیش یه ایمیل داده بود جوابشو نداده بودم (کلا امروز روز ایمیل بود) بعدشم نشستم کتاب خوندم! کار پیمان اینا هم که تموم شد پیام رفت ماشین شو تو حیاط شست و پیمان هم طبق معمول اینور اونورو جارو کرددو باغچه هارو آب داد و بعدش اومدند ناهار خوردیم و جمع کردیم من ظرفارو شستم و یه چایی آوردم خوردیم اونا رفتند تو حیاط و دوباره با ماشین مشغول شدند! بیرونم سپاهیها با ماشینایی که تانکر پشتشون بود اومده بودند همه جارو سم پاشی و ضد عفونی می کردند پریروزم بعد از ظهر اومده بودند داشتند تو کرج کوچه مونو ضد عفونی می کردند حالا من چندباری دیده بودم دارند خیابونا و خودپردازارو ضدعفونی می کنند ولی اون روز اولین بار بود که دیدم کوچه ها و درا و آیفونا و اینارو دارند ضدعفونی می کنند...خلاصه دستشون درد نکنه شاید همینم باعث بشه چند نفر کمتر این مریضی رو بگیرند...داشتم می گفتم اونا بیرون بودند و منم نشستم اینارو براتون نوشتم و بعدشم یه خرده ناخنامو مرتب کردم پیمان اومد یه چندتا میوه برده بودیم اونارو پوست کند و خوردیم ، دیگه جمع کردیم و راه افتادیم الانم تو راهیم و داریم می ریم کرج .....خب دیگه اینم از امروزمون من دیگه برم ....راستی پیمان از اون روز تا وقتی که امروز برسیم نظر.آباد همچنان سایلنت بود ولی اینجا که رسیدیم من یه خرده شوخی کردم و خندوندمش، بلاخره زبون باز کرد بچه ام ...خلاصه اینجوریااااااااا دیگه ...خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید و همچنان به شدت رعایت بکنید تا ایشالا این ویروس لعنتی رو از پا دربیاریم...به امید اون روز و به امید فرداهای بهتر به خدای بزرگ می سپارمتون بوووووووووس فعلا باااااااااای 

راستی میوه هاتونم حتما با چند قطره مایع ظرفشویی حسابی بشورید تا کاملا تمیز و ضدعفونی بشن موقع خوردن هم پوستشونو بکنید چون دست هزار نفر به اون میوه ها می خوره و خیلی خطرناکند 

 

*گلواژه*

یه مادر دارید که نفس میکشه؟پس خوشبختید و خودتون حالیتون نیست ! (اااااااالهی که همیشه زنده باشند) 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۴۸
رها رهایی
سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۵۴ ب.ظ

یک بغل معجزه

سلااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم از اعجاز یه سری از سوره های قرآن برای افزایش رزق و روزی و مال و ثروت بگم و برم که اگه دوست داشتید بخونید و اعجازشو به چشم خودتون تو زندگیتون ببینید یکی از این سوره ها سوره واقعه است که انقدر تاثیر داره که خیلیها سوره رزق و روزی و ثروت بهش می گن بعضی ها هم بهش سوره معجزه می گن چون انقدرررررررررر که برای هر امری(چه مادی و چه معنوی) که آدم بخونه تاثیر داره و خواسته آدم مستجاب میشه می گن هر کس سوره واقعه رو هر شب یه بار بخونه هیچ تنگدستی و گرفتاری به اون نمی رسه!

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند: سوره واقعه را به زنانتان یاد دهید؛ زیرا آن سوره بی نیاز کننده است.(منظورشون از نظر مادیه یعنی زنانتون از نظر گذران زندگی بعد از شما محتاج کسی نمی شن. )می گن برای ختم سوره واقعه هر شب یه بار تا چهل شب بخونید!

یکی دیگه از سوره ها که می گن خیلی تو بی نیازی و رزق و روزی تاثیر داره و اگه چهل روز خونده بشه ثروتی خدا به انسان میده که عقلها متحیر میشه سوره ذاریاته!

ازامام باقر(ع) آمده است:

کسی که سوره ذاریات رو قرائت می‌کند خداوند امور معیشتش رو اصلاح می‌کند و به او روزی فراوان عطا می‌شود.

همینطور امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:هر کس سوره ذاریات را روز یا شب بخواند، خداوند وضع زندگی او را اصلاح می کند و روزی فراوانی برایش می دهد...

دیشب پریشب تو نی. نی.سایت داشتم در مورد کسایی که از این خوندن این سوره ها نتیجه گرفته بودند می خوندم دیدم خیلیها از سوره ذاریات خییییییییییییلی تعریف کردند و خیییییییییییییلی نتیجه گرفتند یکی این سوره بود یکی هم جمیع سوره های (ذاریات، طلاق، مزمل و انشراح(شرح)) که میگن این چهار تا سوره رو که جمیعا صد آیه است و میشه توی یک ربع خوند رو هر روز یه بار تا چهل روز بخونید خییییییییلی تاثیر داره و واقعا معجزه می کنه یکی نوشته بود انقدراین چهار سوره رو کار من تاثیر داشته که الان دیگه انقدر پروژه اومده سراغم و تعدادشون زیاده که نمی تونم قبولشون کنم ...یکی دیگه هم نوشته بود برای کار شوهرم خوندم یه کاری پیدا کرد که اولا زیاد خوب نبود ولی یه خرده که گذشت هر روز بهتر از روز قبل شد و الان خیییییییییلی راضی هستیم یکی دیگه هم نوشته بود من الان یه ساله که می خونم نبوده که بخونم و پول دستم نیاد...در مورد سوره واقعه هم یه مرده توی یه سایتی تو قسمت نظرات نوشته بود من ده ساله که هر شب یه بار می خونمش ده سال پیش هیچی نداشتم و با ناامیدی شروع به خوندن این سوره کردم ولی از اونموقع هر روز اوضاع من نسبت به روز قبل بهتر و بهتر شد و الان به لطف خدا همه چی دارم بیشتر از اون چیزی که انتظارشو داشتم و همه از برکات سوره واقعه است نوشته بود نمی دونم این سوره چه چیزی داره ولی هرچیه خییییییییییییییلی تاثیر داره و معجزه می کنه...یه زنه هم در مورد سوره واقعه نوشته بود من انقدر که برای هر چیزی چه مشکلات مادی و چه مشکلات غیر مادی این سوره رو خوندم و اثر داشته و مشکلاتم حل شده که اسمشو گذاشتم سوره معجزه!...در مورد سوره انشراح (شرح) همون الم نشرح لک صدرک که خیلی هم سوره کوتاهیه و همش هشت تا آیه کوچیکه و اکثرا هم همه مون حفظیم هم خیییییییییییییییییییلی نوشته بودند میگن اگه عادت کنید تو روز شده حتی یه بار بخونید کلی روی رزق و روزیتون تاثیر می ذاره من دیروز صدتا خوندم ده دقیقه هم طول نکشید چون خودش انقدر کوتاهه که سی ثانیه بیشتر خوندنش طول نمی کشه...خلاصه عزیزانم اینا چیزایی بود که بنده در گشت زنیهای اینترنتی ام بهش رسیدم و گفتم بهتون بگم که اگه خواستید بخونید و ازشون فیض ببرید!... انس با قرآن خیییییییییییییییلی قشنگه روح آدمو اعتلا میده بیایین سعی کنیم نه حالا صرفا برا مادیات، بلکه برا پالایش روحمون از غبار زندگی مادی هم که شده به اندازه چند سوره کوتاه هر روز بخونیمش و ازش بهره ببریم امید که دلامون بیش از پیش به خدا و عالم بالا گره بخوره...خب دیگه من چیزایی که باید می گفتم و گفتم ایشالا که به دردتون بخوره ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید به شدت... بووووووووووووووووس باااااااااااای

 

*گلواژه*

حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند:

برای یافتن مالی عظیم هر پنج شنبه 40مرتبه سوره نصر خوانده شود تا مالی بیابی که در خاطرت نگنجد

 

هروی گوید: اگر کسی سوره نصر را هر روز ۴۱ مرتبه بخواند از عالم غیب برای او گشایش و فتحی خواهد شد.

 

هر خطر و غم و اندوهی با ذکر یونسیّه برطرف می شود اگر انسان غمگینی به ذکر یونسیه سرگرم باشد، قبل از اینکه از ما چیزی بخواهد ما غمش را برطرف می کنیم. ذکر یونسیه این است:﴿لاَّ إِلهَ إِلاَّ أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ﴾

 

علی علیه السلام فرمود:شکایت کردم به پیغمبر از قرض،پس فرمود:یا علی بگو اللَّهُمَّ أَغْنِنِى بِحَلاَلِکَ عَنْ حَرَامِکَ و بِفَضْلِکَ عَمَّنْ سِوَاکَ(پروردگارا، من را به‌وسیلۀ حلالت، از حرام خویش بی نیاز کن و با فضل و بخشش خود، مرا از هرچه غیر توست، بی‌نیاز فرما.) پس اگر به قدر کوه بزرگی قرض دارباشی خداوند آنرا ادا می کند.

 

*( سوره نصر هم همش سه آیه بیشتر نیست )

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۵۴
رها رهایی
دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۰۲ ب.ظ

سایلنت

سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که الان خونه تنهامو و پیمان پیاده رفته صرافی دلار بخره و برگشتنی هم یه خرده فلفل دلمه و هویچ بگیره تا ماکارونی درست کنیم فردا ببره برا مامانش...این چند روز کار خاصی نکردیم فقط صبحها هر از گاهی کوتاه با گل پسر یا پیاده رفتیم بیرونو نون و میوه و این چیزا گرفتیم و برگشتیم خونه،بعد از ظهرا و شبا هم همش خونه بودیم و در حال انجام آیین مقدس ضدعفونی کردن خودمون و لباسامون و در و دیوار و وسایلی که از بیرون آورده بودیم انقدرررررررر دست شستیم که از شدت خشکی پوست داریم رسما اگز.ما می گیریم. دیروزم که روز پدر بود و شب قبلش من به حیدر بابا زنگ زدم و تبریک گفتم اونم کلی تشکر کرد...بهش گفتم ممنووووووونم بابت زحمتهایی که سالها برا ما کشیدی گفت وظیفه ام بود گفتم نه وظیفه نبود لطف و محبتت بود اونم گفت نه ما وظیفه مون بود که بزرگتون کنیم حتی یه مرغم بچه هاشو تا بزرگ نشن ول نمی کنه دیگه ما که انسانیم!منم گفتم ااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشی و سایه ات همراه با مامان همیشه رو سر ما باشه گفت ایشالا شما هم خوشبخت باشید منم کلی از دعایی که برام کرد خوشحال شدم و ازش تشکر کردم...اون شب با اینکه با خوشحالی خوابیده بودم ولی دم دمای صبح یه خواب بد در مورد حیدر بابا دیدم انقدر بد بود که وقتی چشمامو باز کردم از اینکه خواب بوده کلی خدارو شکر کردم و بعدشم تا ساعتها ذهنم درگیر اون خواب بود و برا بابا و مامان و همه شماها دوازده تا آیه الکرسی خوندم و فوت کردم و برا سلامتیتون دعا کردم(می گن دوازده تا آیه الکرسی بخونی و بعد دعا کنی اون دعا مستجاب میشه) ...اون روز بعد صبونه پیاده رفتیم تا پارک شهریار و یه ساعتی روی یکی از نیمکتهاش جلوی آبشار کوچیکی که داره نشستیم و صدای آبو گوش کردیم منم همینجور فکرم درگیر اون خواب بود و نگران حیدربابا بودم که دیدم مامان زنگ زد باهاش حرف زدم و وسط حرفهام پرسیدم حیدر بابا کجاست گفت رفته سر کار گفتم مامان بهش بگو خیییییییییلی مواظب باشه گفت نه مواظبه ماسکم زده و دم به دقیقه هم دستاشو می شوره و خییییییییلی مواظبه گفتم خدارو شکر و بعدم خوابمو براش تعریف کردم اونم گفت ایشالا خیره و اصلا نگران نباش ایشالا برعکس اون چیزی که تو خواب دیدی قراره براش اتفاق بیفته و همیشه زنده و سلامت باشه منم گفتم ایشالاااااااااااااا! وقتی مامان اینجوری خوابمو تعبیر کرد خیالم راحت شد چون می گن که اولین کسی که خوابتو تعبیر می کنه هر چی بگه همون میشه...خلاصه یه خرده دیگه با مامان حرف زدیم و بعد انگار عالیه خاله اومد خونه مامان، چون زنگ اف اف اومد و مامان گفت که عالیه خاله است بذار ببینم چیکار داره بعدا بهت زنگ می زنم اون خداحافظی کرد و رفت و ما هم بلند شدیم رفتیم خونه و سر راهم می خواستم یه بسته وانیل و یه مقدار شکر بخرم برا همین رفتیم فرو.شگاه.کو.روش که اونم شکر نداشت و من فقط یه وانیل برداشتم و پیمان هم یه عطر ازاون قلمیها با یه بسته بیسکویت ورداشت اومد حساب کردیم و راه افتادیم (نیست که ژل شستشو و اسپری ضدعفونی کننده پیدا نمیشه پیمان از این عطرا می گیره می ذاره تو کیفش یه جاهایی که نیاز یه ضدعفونی دست هست از اینا به جای اسپری استفاده می کنه چون اینا قسمت بیشترش الکله دیگه یه اپسیلون هم عطر دارند! تا حالا چندتاشو تموم کردیم قبلا اینا هفت هشت ده تومن بودند الان شدن 34 تومن)...از فروشگاه اومدیم بیرون به یه مغازه دیگه هم برا شکر سر زدیم ولی اونجام نداشت و قحطی شکر اومده بود، دیگه جای دیگه ای نرفتیم و رفتیم خونه! شکرو می خواستم تا برا روز پدر برا پیمان کیک درست کنم چون کیکهای بیرون الان خطریه و نمیشه خرید که اونم پیدا نشد! چند روز پیشا از یکی از کانا.لهای رو.بیکا یه ویدیو دانلود کرده بودم که طرز تهیه تی .تاب بود دیدم یه لیوان بیشتر شکر نمی خواد و اونم در حد یک لیوان ما داریم برا همین گفتم به جای کیک اونو درست کنم دیگه عصری موادشو از روی اون ویدیو آماده کردم و گذاشتم رو گاز که بپزه و رفتم یه زنگ به شهرزاد زدم و نیم ساعتی باهم حرف زدیم...می گفت شعار .نوروز .99 اینه: نه منو ببر به خونتون، نه بیا به خونه ما!..با هم کلی به این شعار خندیدیم و کلی هم در مورد ویرو.س منحو.س کر.ونا حرف زدیم و بعدش خداحافظی کردیم...گوشی رو که قطع کردم مستقیم رفتم تو آشپزخونه و دیدم تی .تابم هم پخته و از رو گاز ورش داشتم و برعکسش کردم و دوباره گذاشتمش رو گاز تا ده دقیقه دیگه بمونه تا اون طرفشم یه کوچولو برشته بشه...بعد از ده دقیقه ورداشتم و برشش زدم یه تیکه ازش خوردم دیدم اصلا مزه تی.تاب نمیده و دقیقا شده مثل کیکهایی که همیشه درست می کنم...دیگه چاره ای نبود چیدمشون تو بشقاب و به پیمان گفتم بیا اینم تی.تاب روز مردت، برا کادوتم پول و کارتمو می ذارم رو دراور هر وقت رفتی تهران اون کفشه رو برا خودت از طرف من بخر (چند وقت پیشا می گفت توی یکی از کفش فروشیهای نارمک سمت خونه مامانش یه کفش دیده که خیلی ازش خوشش اومده فک کنم می گفت قیمتش سیصدو خرده ای بوده البته اونموقع،فک کنم الان چون دم عیده گرونتر شده باشه! منم بهش گفتم تو یه جوری هستی که هر چی من برات بخرم نمی پسندی و در آخرم یا می بری پسش می دی و اعصاب منو خرد می کنی یا کلا ازش استفاده نمی کنی برا همین من پولشو می دم خودت اون کفشه رو که دوست داری برا خودت بخر اونم گفت باشه )...دیگه رفتم یه چهارتا تراول پنجاهی داشتم با کارت بانکیم که تقریبا یک و سیصد توش بود رو براش گذاشتم رو میز آرایش و بهش گفتم که رفتی تهران اون کفشه رو بگیر و اومدم یه چایی هم ریختم و با چند تیکه از تی.تابا آوردم خوردیم پیمانم کلا از شب قبلش رفته بود تو خودش و حرف نمی زد نمی دونم چی شده بود چندبارم ازش پرسیدم چیزی نگفت یعنی اصولا پیمان کلا آدمیه که سوالای اینجوری آدمو همیشه بی جواب می ذاره و صدا از سنگ درمی یاد از این آدم درنمی یاد تو خودشم که می ره کلا حرف زدنش تعطیل میشه و انگار که خدای نکرده از اول عمرش لال بوده انقدررررررررررر که قشنگ این نقشو بازی می کنه...خلاصه که ایشون سایلنت بودند و البته هنوزم هستند و منم با خودم گفتم من که کاریش نداشتم که از دست من ناراحت باشه از دست پسرو مادرش هم اگر ناراحته به من ربطی نداره برا همین ولش کردم به حال خودش گفتم خودش خوب میشه و نشستم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم تو اینترنت گشت زدم و بعدشم رفتم غذارو گرم کردم و آوردم خوردیم و جمع کردم ظرفاشو شستم و اومدم دوباره نشستم به کتاب خوندن و گشت تو اینترنت...البته یه چیزی رو حدس می زنم فکر کنم پیمان از این ناراحت و گرفته بود که با اینکه روز پدر بود پیام حتی یه زنگ نزد که یه تبریک خشک و خالی بهش بگه حالا کادو به جهنم،...فک کنم همین باعث شده بود که دلش بگیره و بره تو خودش ...پیمان بیچاره هر ماه نصف بیشتر حقوقشو می ریزه تو حساب اون و اونم با پولای پیمان حسابی خوش می گذرونه و تو مناسبتهای اینجوری هم انگار نه انگار ...یادمه پارسال هم روز پدر اصلا به روی خودش نیاورد و انگار نه انگار که پدری داره حتی یه تبریکم نگفت تو تولدشم امسال براتون تعریف کردم که هیچ کادویی برا پیمان نگرفته بود فقط یه کیک کوچولو گرفته بود که اونم بیست و پنج تومن از پول من دستش بود و فک کنم با همون گرفته بود یا اگه خیلی هنر کرده بود یه پنج تومن رو اون بیست و پنج تومن من گذاشته بود و نهایت اون کیکو سی تومن گرفته بود که اونم پیمان موقع رفتن یه تراول پنجاه تومنی بهش داد...هر کی بود از اینهمه پولی که بهش می دادند یه بیست و هزارتومن می ذاشت کنار و حداقل دو جفت جوراب برا باباش می گرفت ولی به قول پیمان هر چی بهش میدی می قاپه و بدون تشکر می ذاره تو جیبش و شعورش به این چیزا هم نمی رسه...چند وقت پیشا پیمان ناراحت بود می گفت اینم مثل مامانش نمک به حرومه من شش میلیون و خرده ای دادم برا این گوشی آی.فون گرفتم بهش گفتم گوشی کهنه ات رو بده به من گوشی من دگمه هاش خراب شده و بد می زنه(گوشی پیمان از این سام.سونگ قدیمیهای ساده است)..ولی انگار نه انگار که این حرفو بهش زدم... تا حالام صدبار بهش گفتم اون گوشی رو وردار بیار اینجا من ازش استفاده کنم ولی محل سگم به حرف من نداده...می گفت هر کی بود می گفت حالا که بابام نزدیک هفت میلیون برا من گوشی گرفته برم حالا که گوشی بابام خرابه یه گوشی ساده دویست تومنی براش بخرم یا حالا اون که پیشکشش ، همین گوشی کهنه خودمو که هزاربار گفته وردارم ببرم براش استفاده کنه ولی انگار نه انگار ....خلاصه که خواهر کلا از این شعورها نداره و فقط بلده مفت بخوره و با اراذل و اوباشایی مثل خودش صبح تا شب مراوده کنه ...امروزم پیمان همچنان سایلنت بود و یکی دو ساعت پیش هم ماسکشو زد و رفت صرافی و الانم بهش زنگ زدم داره می یاد و نزدیکای خونه است....خب دیگه من برم الان این می رسه مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووس فعلا باااااااای  

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۰۲
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۲۴ ب.ظ

به دست خود نیلوفر می نشانم !

سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز روز درختکاریه و منم به پاس این روز قشنگ کلی نیلوفر تو دو تا باغچه کوچیک خونه نظر.آبا.د کاشتم تا تابستون نیلوفرام غوغا کنند و از دیدن زیباییشون روحم شاد بشه!گل نیلوفر همیشه منو یاد بچگیهام می اندازه یادتونه مامان یه عالمه نیلوفر تو حیاط خونه می کاشت و صبحها چه غوغایی به پا می شد و چقدررررررررررررر زیبایی گلهاش روحمونو نوازش می کرد و چه حس و حال قشنگی بهمون می داد؟!!!یادش بخیرررررررر.... امروز صبح بعد از صبونه شال و کلاه کردیم و اومدیم اینجا(نظر.آبا.د) و منم تخم نیلوفرامو با خودم آوردم و بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم اولین کاری که کردم کاشتن نیلوفر بود! پای دیوار، دور تا دور باغچه حیاط بزرگه و یه نیم دایره از حلقه های سیمانی تو حیاط خلوت که تابستون توش رز کاشته بودیم و پای خانوم گردوی تو حیاطو نیلوفر کاشتم و یه مقدارم از تخمهاشو دادم به پیمان که تو کوچه،جلوی در، دور خانوم گنجشکی کاشت(اسم درخت جلو درمون زبان گنجشکه که ما بهش می گیم خانوم گنجشکی) یه مقدار از تخمهارو هم نگه داشتم مثل پارسال تو باغچه جلو در خونه کرج بکارم یه خرده اش رو هم با یه مقدار کوچولو تخم ناز رنگی دادم به پیمان که تو باغچه خونه مامانش بکاره...خلاصه که خواهر گل کاشتیم اونم چه گلایی مثل خودتون خوشگل...ایشالا دراومدند حتما همینجا عکساشو براتون می ذارم تا ببینید!...کاشتن گل و گیاه،کاشتن درخت و در کل باغبونی خیییییییییلی حس و حال قشنگی داره مراقبت از یه گیاه، یه گل،دیدن رشد و بالیدنش خیییییییییلی آدمو خوشحال می کنه!ما تو خونه مون خیییییییییلی گل داریم من یه وقتایی می رم لابلاشون و نگاشون می کنم یهو می بینم یکیشون یه برگ کوچیک درآورده یا یکی دیگه شون یه غنچه کوچولو داده یا اون یکی یه ساقه نو از بغلش زده بیرون یا یکی دیگشون یه گل خوشگل ناز داده، نمی دونید چقدررررررررررر خوشحال می شم انگار روحم از اون همه زیبایی به وجد می یاد و شروع میکنه به رقصیدن!حس و حال قشنگیه وقتی با دیدن اونا ناخودآگاه فکرت به این سمت کشیده میشه که توی اون گوشه خونه ات یه گلی در حال متولد شدنه، یه برگی داره سبز میشه و یه سری از فرشتگان سبز دارند اونجا زندگی می کنند و روح طبیعت تو خونه ات جاریه! روح زندگی ، روحی که سرشار از شادابیه...خیییییلی خیییییییییییلی حس قشنگیه...شما چیکار کردید؟ گلی، گیاهی ،درختی ،چیزی کاشتید؟اگه هنوز نکاشتید دست به کار بشید و بکارید که دیگه دو هفته بیشتر تا بهار نمونده و الان وقتشه... خب دیگه من برم گلایی که کاشتمو آب بدم شمام برید به زندگیتون برسید از دور می بوسمتون بووووووووووووس خیییییییییییییییییلی مواظب خودتون و سلامتیتون باشید... راستی اینم بگم و بعد خداحافظی کنم پریشب از یکی از شالهای قدیمیم که استفاده نمی کردم چندتایی ماسک درست کردم برا خودم و پیمان و پیام،نمی دونید چقدر هم خوشگل شد دو لایه هم درست کردم ویروس که سهله هیچی نمی تونه توش نفوذ کنه تازه قابل شستشو هم هست، بیرون می زنیم رسیدیم خونه قشنگ می شوریم و می ذاریم خشک میشه وقتی خشک شد یه دورم قشنگ اتو می کنیم که دیگه کاملا ضدعفونی بشه و برا استفاده دوباره آماده باشه... با خودم گفتم بیرون پیدا نمیشه ولی خلاقیتو که ازمون نگرفتند که،چرا خودمون درست نکنیم؟ کاری نداره که!برا همین دست به کار شدم و خودم تولیدش کردم... داشتم فکر می کردم منظور آقام از سال.تو.لید. ملی.همین بوده بی شک... ...تازه موقع درست کردنش هم کلی خندیدیم... ماسک اولو که داشتم درست می کردم کش نداشتیم تو خونه که بهش بندازم رفتم با عرض معذرت، کش یکی از سوتین های قدیمیمو بریدم و آوردم که از اون استفاده کنم... پیمان وسطای کار ازم پرسید پارچه چیه؟ گفتم مال یکی از شالهامه که دیگه استفاده اش نمی کنم بعد گفتم تازه کشش رو هم از یکی از سوتین هام بریدم! برگشت خیلی جدی بهم گفت: خااااااااک توووووو سرت اونوقت ما اینو می خوایم تو خیابون بزنیم؟منم کلی بهش خندیدم گفتم خب بزنیم کی می فهمه که کش سوتینه؟ مگه روش نوشته ما اینو از کجا کندیم زدیم به این؟؟؟اونم با خنده من تازه فهمید که چی گفته و کلی به حرفی که زده بود خندید...خلاصه که خواهر من با اینهمه کمبود امکانات دو سه تا ماسک از پارچه شال و کش سوتین تونستم تولید کنم و بدم دست مردم(منظورم پیمان و پیامه) ولی نمی دونم این دو.لت با اینهمه امکانات و با اینهمه تد.بیر.و امیدی که ادعاشو داره و اینهمه کارخونجات که تحت فرمانش دارند کار می کنند چرا نتونست یه دونه .ماسک دست این ملت برسونه؟ هر روزم اعلا.م می کنند که فلان تعداد .ما.سک و دست.کش و مایع.ضد.عفونی و ...که محتکرا.ن دپو .کرده بودند رو ضبط کردند داشتم فکر می کردم همونارو که ضبط  کرده بودند اگه می دادند به مردم،هر کس اندازه مصرف یه سالش، هم ما.سک داشت، هم دست.کش، هم مایع و ژل.ضد .عفونی و هم ...دیگه نیازی هم نبود از خودشون هزینه کنند و تولید هم لازم نبود!حالا اونارو می گیرند چیکار می کنند که خبر از ما.سک و این چیزا تو بازار نیست من نمی دونم ؟ فک کنم از محتک.ر.ا می گیرند و فوری صا.درش می کنند و تبدیل به پولش می کنند و می ذارند تو جیباشون...یعنی رسما دزد به دزد می زنه و میشه شاه دزد😉!...خب بگذریم تا من بیشتر از این حرفای س.یا.سی نزدم و نیومدند کت بسته ببرنم برم ...از دور می بوسمتون بووووووووووووووش فعلا بااااااااای✋

 

*گلواژه*

مثل درخت باش

که در تهاجم پاییز هرچه را بدهد،

روح زندگی را برای خویش نگه می دارد. 🌷

 

اینم یه نمونه از تولیدات خودم (با اینکه با دست دوختم دوختاشو جوری کار کردم که انگار با چرخ خیاطی دوخته شده...این هنر این تولیدکننده رو می رسونه...بزن به افتخارش)

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۲۴
رها رهایی
سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ب.ظ

پیشنهادهای اسکاچی و دستکشی!

سلاااااام سلااااااااام سلاااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پیمان صبح ساعت هشت رفت خونه مامانش و منم بعد از اینکه اونو راه انداختم اومدم گرفتم خوابیدم و الان بیدار شدم با اینکه اینهمه خوابیدم نمی دونم چرا بازم خوابم می یاد ولی گفتم بیام یه حالی از شما بپرسم و یه کوچولو بنویسم و برم! این روزا همونجور که می دونید مثل هم داره می گذره دیگه، اکثرا تو خونه ایم و در حال ضدعفونی کردن اینور اونور و دست شستن و این کارا...برا همین دیگه امروز می خوام از کارای روزمره ننویسم چون میشه تکرار مکررات! امروز می خوام بهتون دو تا پیشنهاد بدم در مورد اسکاچ و دستکش آشپزخونه! چند سال پیش(فک کنم پنج شش سال پیش بود هنوز پیمان بازنشست نشده بود) رفته بودیم یکی از نمایندگیهای .ایرا.ن خود.رو تو اتوبان تهر.ان کر.ج، گل پسر اون موقعمونو که 405 بود برده بودیم سرویس، کارش یه خرده طول کشید به ما گفتند برید یکی دو ساعت دیگه بیایید ببریدش ما هم که پیاده بودیم و جای دوری نمی تونستیم بریم اومدیم بیرون، روبروی نمایندگی یه فروشگا.ه.سپه. بود گفتیم بریم ببینیم چی داره، رفتیم توش کلی گشت زدیم و پیمان یه چند بسته حبوبات و شکلات و این چیزا گرفت منم تو قفسه اسکاچهاش چشمم خورد به یه سری اسکاچ که حالت دستمال داشتند به شکل مربع بودند یه چیزی تو مایه های بافت یا قلاب بافی بودند و رنگای خیلی قشنگی هم داشتند سه تا رنگ ورداشتم(زرد و بنفش و صورتی فک کنم )ماشینو که تحویل گرفتیم برگشتیم خونه من صورتیه رو گذاشتم تو آشپزخونه که استفاده کنیم و اون دوتای دیگه رو هم گذاشتم کنار تا وقتی این یکی خراب شد استفاده شون کنم باورتون نمیشه از اون سال تا اونموقع که بیاییم این خونه فک کنم چهارسال اینجورا اون یه دونه همینجور داشت کار می کرد آخ هم نگفته بود اینجا که اومدیم پیمان ور داشته بود باهاش چسب آکواریوم کناره های ظرفشویی رو که داشته آببندی می کرده پاک کرده بود که مجبور شدیم بندازیمش بره از اون موقع هم الان دو ساله زرده رو داریم استفاده می کنیم اونم همچنان کار می کنه... به جز عمر طولانی که این اسکاچها دارند چیزی که باعث شده من ازشون خیییییییلی خوشم بیاد اینه که مثل اسکاچهای دیگه که توشون ابر یا اسفنجه بو نمی گیرند و تبدیل به معدنی برای میکروبها نمیشن من همیشه بعد از اینکه شستن ظرفها تموم شد تمیز می شورمش و از جا اسکاچی آویزونش می کنم، نیست که نازکه سریع خشک میشه و اصلا بو نمی گیره و مثل اون یکی اسکاچها مرطوب نمی مونه که میکروبها و باکتریها توش رشد کنه و بدبو بشه و آدم مجبور بشه ماهی یه بار عوضشون کنه! درسته که مثل اسکاچهای دیگه زبر نیست و بعضی ظرفهایی که لازم سابیده بشند رو نمیشه باهاش سابید ولی به جاش اکثر ظرفارو مخصوصا ظروف تفلونو میشه باهاش بدون اینکه نگران خطو خش افتادنشون باشیم شست! من همه ظرفارو باهاش می شورم به جز اونایی که نیاز به اسکاچ زبر دارند و باید حسابی سابیده بشن برا اونا هم یه سیم گذاشتم تو جا اسکاچی که از اون استفاده می کنم و براحتی تمیزشون می کنم اون سیم انگار مکملی برای این اسکاچه و دیگه برا شستن هیچ ظرفی دچار مشکل نمی شم...حالا عکس این اسکاچهارو آخر پست می ذارم تا ببینیدشون و اگه دوست داشتید بگیرید و ازشون استفاده کنید و از شر اسکاچهای اسفنجی بدبو نجات پیدا کنید!...اما چیزی که می خوام در مورد دستکش بگم ...من همیشه هر دستکشی می گرفتم هر مارکی چه مارکهای فرعی و چه مارکهای معروف مثل گل.مر.یم و رز.مر.یم و از این چیزا تو زمان کوتاهی سوراخ می شدند و مجبور بودم تعویضشون کنم مهرماه اون موقع که تو اون خونه کارگر کار می کرد رفته بودیم ابزاری رنگ بخریم پیمان گفت جوجو بذار از این دستکش کارگریها یه جفت سایز اسمالشو (کوچکشو) برات بگیریم ایندفعه با اینا ظرفارو بشور ببینیم دوامشون چقدره اینا چون کارگری اند فک کنم محکمتر از دستکشهای دیگه باشند...خلاصه یه جفت مارک گیلا.نشو گرفتیم آوردیم (دستکش.کارگری.گیلا.ن) و از اون موقع تا حالا دارم استفاده می کنم و همچنان داره کار می کنه و به نظرم خیلی کاری تر از دستکشهای آشپزخونه هست قیمتاشونم مثل هموناست تازه اینکه مارکش گیلا.نه،می گفتند مارک.استا.د.کار از اینا هم محکمتره و دیرتر خراب میشه...خلاصه خواهر گفتم اینم بگم که اگه خواستید دستکش محکمتر و در عین حال باصرفه تر دا شته باشید برید ابزاری و از اینا سایزکوچیکشو بخرید و استفاده کنید (اسمالش اندازه دست ماست لارج و ایناش خیلی بزرگ میشه) فقط تنها چیز بدی که این دستکشها دارند رنگ مشکیشونه که اونم هنر به خرج بدید و با یه سری تزئینات خوشگلش کنید دیگه چاره ای نیست! من خودم همونجوری دارم ازشون استفاده می کنم و فعلا ایده ای به ذهنم نرسیده برا خوشگل کردنش که اگه در آینده کاری براش کردم حتما بهتون می گم ....خب اینم از پیشنهادات اسکاچی و دستکشی من برای شما...ایشالا که به دردتون بخوره و خوشتون اومده باشه ....از دور می بوسمتون تو این روزا حسابی مواظب خودتون باشید و حتما برای شستن دست و ضدعفونی کردن اینور و اونور بیشتر از دستکش استفاده کنید تا پوست دستاتون خراب نشه...خب من برم و شما هم بفرمایید عکس اسکاچها و دستکشهای کارگری مارا ببینید و لذت ببرید( واقعاااااااااااا که! چه لذتی!!! هاهاهاها)...خیییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 

 

*گلواژه*

امروز اگر با یک موقعیت آشفته مواجه شوم، پیش از آنکه تحت تاثیر واقع شده و واکنش نشان دهم،از خود می پرسم:"چقدر اهمیت دارد؟" ممکن است بفهمم که این موقعیت آنقدر اهمیت ندارد که آرامش خویش را قربانی آن سازم!

"تقریبا به همان میزان که اهمیت دارد بدانیم موضوعی چیست؟به همان اندازه هم مهم است بدانیم که چه چیزی اهمیت ندارد" !!!

 

اینم عکس دستکش و اسکاچهای ما 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۵۷
رها رهایی
شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۳۲ ب.ظ

عکسهای اون سگ کوچولوی شاد و برف اون روز

 سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم چندتا عکس از برف اون روز و اون سگ کوچولوی شاد بذارم تا ببینید ایشالا که خوشتون بیاد عکسا مال کوچه خودمونه دوتا دونه اش هم مال پارک سر کوچه مونه 

خب بفرمایید اینم عکسا( ممکنه یه خرده دیر باز بشن یه کوچولو صبر کنید )

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۳۲
رها رهایی
جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۱۸ ب.ظ

بخار شور و موارد استفاده اون تو خونه ما!

سلاااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که از دوشنبه غروب حول و حوش ساعت هفت اینجا بارون گرفت تا فردا شبش که ما ساعت دو و نیم نصف شب داشتیم می خوابیدیم همینجور داشت می اومد یعنی تا وقتی که ما بخوابیم بیشتر از سی ساعت بود که داشت می اومد صبح سه شنبه هم که ساعت ده و نیم بیدار شدیم دیدیم یک برف تندی داره می یاد که نگوووووووو کلی هم رو زمین نشسته بود دیگه من از پنجره بیرونو نگاه می کردم دیدم از دو تا درخت کاجی که تو حیاط ساختمون روبروئیه یکیش که کلا افتاده رو دیوار انقدر که برف روش سنگینی کرده بود دیگه نتونسته بود خودشو نگه داره یکی دیگه اش هم از شدت سنگینی برف عنقریب بود که از ریشه کنده بشه درختای کاج نیست که برگ دارند بیشتر برف روشون میشینه و سنگینتر از بقیه درختا می شن بقیه برگ ندارند و فوقش رو شاخه هاشون می شینه و احتمال شکستنشون زیر سنگینی برف کمتره، حالا تو ساختمونها هم کلا هیشکی دقت نمی کنه که این درختا ممکنه بشکنند که برن لااقل هر چند ساعت یه بار اینارو بتکونند که این اتفاق نیفته البته ساختمونهایی که سرایه دار و هیات مدیره دارند اونجا ممکنه این کارو بکنند چون سرایه دار بیست و چهار ساعته تو ساختمونه و هم خودش و هم هیات مدیره چون حقوق می گیرند موظند که حواسشون به همه چی باشه ولی تو اکثر ساختمونا خود اهالی که مشغولند و اصلا دقت نمی کنند مدیرا هم که بیست و چهار ساعته تو ساختمون نیستند که بخوان این کارو بکنند بلاخره اونام سر کار می رن و هزارتا مشکلات دارند خیلیاشونم کلا احساس مسئولیت نمی کنند و خیلی هنر کنند یه شارژ می گیرند و دوتا قبض پرداخت می کنند و یه نظافتچی می یارند البته نباید از حق گذشت مدیر ساختمون ما آقای .طا.لبی(همون که گفتم اسمش اشکانه و اصالتا اهل تبریزه) خییییییییییییلی مدیر خوب و دلسوزیه و حواسش به همه چی هست و به کل ساختنون مثل خونه خودش دل می سوزونه و شده نصف شب از خوابشم بزنه مشکلات ساختمونو با جان و دل حل می کنه ولی حیف که اونم خونه شو فروخته و قراره تابستون از اینجا بره پیمان می گفت بدون طا.لبی موندن تو این ساختمون ارزش نداره و اون رفت ما هم باید بریم چون دیگه کسی مثل اون پیدا نمیشه که اینجوری به ساختمون برسه...خلاصه که تو مدیرهای ساختمونم آدم متعهد و دلسوز مثل آقای.طا.لبی پیدا میشه!...داشتم می گفتم برف سنگینی بود تا ساعت دوازده و نیم هم همینجور یه ریز اومد ولی دوازده و نیم دیگه کم شد و کم کم قطع شد مام بعد از اینکه صبونه خوردیم پیمان گفت جوجو پاشو بریم سمت حسن.آبا.د یه نون سنگک از این سنتی ها توی یکی از کوچه های اونجا دیدم یه خرده نون بگیریم بیاریم هیچی نون دیگه تو فریزر نداریم گفتم باشه و آماده شدم رفتیم بیرون دیدیم برف همه جارو پوشونده،پیمان رفت یه بیل از تو انباری ساختمون آورد(پارو نبود اونجا!طا.لبی خوبه ها ولی نمی دونم چرا یه پارو برا ساختمون نمی خره؟ می گن هر گلی یه خاری داره اینم انتقادیه که به طا.لبی وارده)پیمان بیله رو آورد و برفهای دم درو تا برسه به خیابون پاک کرد تا ماشینا از تو پارکینگ راحت بتونند در بیان منم تو این فرصت یه چند تا عکس از برف انداختم و کلی از زیبایی این جادوی سفید لذت بردم بعدش دیگه پیمان کارش تموم شد و اومد راه افتادیم سمت حسن.آبا.د (حسن.آبا.د یه محله دم کوه نوره و تقریبا از محله ما پیاده نیم ساعتی فاصله داره)تا پارک سر کوچه به سختی تو برف رفتیم ولی من پاهام خسته شد و دیگه نمی تونستم بیشتر از اون برم خیابونای ما چون به سمت کوه می رن(یه جورایی تو دامنه کوهند دیگه) برا همین یه خرده شیب دارند و راه رفتن تو مواقع عادی هم توشون سخته چه برسه به موقعی که برفم اومده باشه به پیمان گفتم نریم حسن.آ.باد اونجا سخته(چون هر چی بالاتر می ری شیبش تندتر میشه و راه رفتن سختتره) بریم از سر اردلا.ن 5 از نونوایی دم داروخونه بگیریم بیاییم چون اونجا باز سرپایینی هستش و راه رفتن توش راحتتره اونم گفت فک کنم اصلا رفتن به حسن.آ.بادم دیگه فایده نداره چون الان یک و نیمه تا ما برسیم اونا تعطیل کردند می مونه بعد پنج باز کنند که اون موقع هم نمی تونیم! بذار بریم ببینیم لواشی ارد.لان 3 بازه فعلا چندتایی لواش بگیریم تا فردا پس فردا بریم سنگک بخریم گفتم باشه و راه افتادیم سمت اردلا.ن سه، سر ارد.لان سه یه وانتی گیر کرده بود و نیست که اون خیابونا همشون شیب دارند ماشین رو برفا سر می خورد و نمی تونست ازش بیرون بیاد پیمان رفت یه خرده هل داد ولی ماشین همش رو برف می چرخید و برمی گشت عقب و نمی تونست جلو بره لیز می خورد پیمان همچنان هل می داد تا اینکه دو نفر دیگه هم اومدند به کمکش و بلاخره بعد از ده دقیقه ای هل دادن تونستند درش بیارن تا بره تو خیابون اصلی و بره...ماشینه رفت و پیمان اومد که بریم منم یه خرده براش دست زدم و گفتم آااااااااافرین به تو!دستت درد نکنه که کمک کردی و از این حرفها...اونم گفت من که کاری نکردم اگه منم نمی رفتم کمک کنم کسای دیگه بلاخره کمکش می کردند و درش می آوردن گفتم درسته ولی همیشه اونی که اول کمک می کنه مهمتره چون باعث میشه یه عده دیگه هم به اون نگاه کنند و بیان کمک...یه وقتایی می بینی یکی یه مشکلی براش پیش اومده ولی همه دارند از کنارش بی خیال رد میشن و ممکنه اصلا به ذهنشون خطور نکنه که میشه رفت و به این آدم کمک کرد ولی وقتی یه نفر شروع می کنه به کمک کردن بقیه هم یه جرقه هایی تو مغزشون می زنه و می یان به کمکش...اون نفر اولیه انگار فرهنگ این کمک کردنو ایجاد می کنه پس کارش خیلی بارزشتر از کار بقیه افرادیه که بعدا می یان کمک...خلاصه رسیدیم لواشی و پیمان یه ده تایی لواش گرفت و راه افتادیم سمت خونه،تو اردلان سه که داشتیم می رفتیم جلوی یه ساختمون یه مرده پارو به دست، داشت برفارو پارو می کرد یه سگ کوچولوی سفیدم داشت که رو برفها ورجه وورجه می کرد انقدررررررررر با خوشحالی رو برفا اینور اونور می دوید که نگووووو انگار از دیدن برفا خوشحال شده بود دست می زد به برفا و با خوشحالی می پرید اینور اونور..مرده هم بعضی وقتها با پارو به شوخی جلوشو می گرفت و می گفت ای شلوغ..دیدن شادی اون سگ کوچولو باعث شد یه حس و حال شادی بهم دست بده با خودم گفتم همه مون مثل این هاپوی کوچولو باید با قشنگی های زندگی حال کنیم و ازشون لذت ببریم همیشه هم که نباید منتظر باشیم که اتفاقهای خیلی عظیمی رخ بده که ما بخندیم و شاد باشیم اگه منتظر اونجور اتفاقها باشیم اونا هر سه هزار سال نوری یه بار اتفاق می افتند و تا اون موقع هم کلی عمرمون بابت شاد نبودن تلف شده و از بین رفته به نظر من برای شاد بودن همون بهونه های کوچیکی که اون سگه بابتش خوشحال بود مثل اون برفه کافیه و دلیل بزرگتری نمی خواد ما باید اینو یاد بگیریم! باید یاد بگیریم که به جای اینکه متتظر برآورده شدن محالترین آرزومون باشیم تا بعدا شادی کنیم باید چیزای کوچیک و دوست داشتنی دم دستمونو ببینیم و از دیدنشون لذت ببریم و شاد باشیم تا این شادی های کوچک زمینه ورود اون محال بزرگ رو هم به زندگیمون فراهم کنند...همینجور که داشتم به این جیزا فکر می کردم چندتا عکس از ورجه وورجه های شاد اون سگ کوچولوی ناز گرفتم و سرمو بلند کردم و یه لبخندم در جواب صاحبش که لبخند به لب داشت بهم نگاه می کرد زدم و راه افتادم...سر راه پیمان گفت جوجو بریم فروشگاه.کو.روش یه دو تا مایع دستشویی دیگه هم بگیریم ممکنه با این اوضاعی که پیش اومده بعدا گیر نیاد گفتم باشه بریم رفتیم و چشمتون روز بد نبینه انگار فروشگاهو غارت کرده بودند همه قفسه ها خالی بود همه چی رو خریده و برده بودند فقط چیزهای به درد نخور مونده بود مایع هم که کلا تموم شده بود فقط دو تا دونه مایع کوچیک که پلمپ دراشون مشکل داشت مونده بود که اونارو هم ما ورداشتیم پیمان گفت اینم فعلا غنیمته و از هیچی بهتره!دو تا هم ماکارونی می خواستیم بگیریم که دیدیم قفسه ماکارونیها هم خالیه و همه رو بردن فقط چند بسته ای ماکارونی طرح دار مونده، دیگه دو بسته از همونا ورداشتیم و یه چند بسته هم پیمان بیسکوییت ورداشت و اومد حساب کردیم و راه افتادیم...پیمان می گفت خدا به دادمون برسه یه خرده اوضاع وخیمتر بشه قحطی هم به مشکلاتمون اضافه میشه و دیگه هیچی پیدا نمیشه!..رسیدیم خونه من روی وسایلی که گرفته بودیم رو دستمال کشیدم و تمیزشون کردم پیمان هم با بخار شور افتاد به جون خونه و همه جارو باهاش ضدعفونی کرد اول از همه هم لباسامونو که بیرون تنمون بود...یکی دو ساعت همینجور کار کردیم و بعدش گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعدشم بلند شدیم یه چایی خوردیم و برا شام هم چون چیزی نداشتیم پیمان دو تا تخم مرغ با یه سیب زمینی گنده گذاشت آبپز شد و آورد پوستشونو کند و گوجه خرد کرد و چندتایی هم گردو با پسته پوست کند و با یه خرده زیتون و این چیزا آورد خوردیم و بعدشم دو تا چایی دبش دشلمه خوردیم و بعدم طبق معمول یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و بعدش من ساعت یازده و نیم یه زنگ به معصومه زدم که جواب نداد و با خودم گفتم لابد خوابه که یه ربع بعدش خودش زنگ زد و گفت که گوشیش سایلنت بوده و نفهمیده که من زنگ زدم گفت تهران خونه خواهرشه و عصری خواهر زاده اش رفته دنبالش و بردتش تهران!...خلاصه یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم و کلی هم خندیدیم وسط حرفاشم گفت که یه روز اکبری اومده ناهار خونه اش و کلی باهم حرف زدن و دوباره بهش پیشنهاد صیغه.نود و نه ساله رو داده و اینم گفته نه و من نمی خوام دوباره صیغه کنم و از این حرفها و اونم گفته من وقتی تورو عقد می کنم که تو سه سال تموم تو خونه من با من زندگی کرده باشی منم گفتم نیست که مرتیکه نوجوون پونزده ساله است برا همین نمی خواد بی گدار به آب بزنه و می خواد کامل بشناسدت بعد عقدت کنه!نیست که خیییییییییلی جوونه برا همین لابد میگه صحبت یه عمر زندگیه دیگه!...واقعااااااااااا نمی فهمم این مردک پیش خودش چی فکر کرده؟هفتادو شش سالشه همین الانشم داره می میره چه برسه به سه سال دیگه که میشه نزدیک هشتاد سالش!..به معصومه گفته فکراتو بکن اگه منو می خوای از هر لحظه ای پاتو تو خونه من بذاری اون سه سال شروع میشه چه الان بیای چه بذاری پنج سال دیگه بیای!...منم گفتم اون خودش می دونه که عمرش انقدی قد نمیده که تورو عقد کنه برا همین گفته بذار تا اون موقع یه جورایی اینو بذارم سر کار تا فعلا حرف عقدو نزنه...اصلا از نظر من کلا ازدواج این دوتا با هم اشتباهه ولی نمی دونم چرا معصومه پاشو کرده تو یه کفشو فقط اینو می خواد چون دوسال دیگه یارو می میره و باز این تنها می مونه چون بیست و پنج سال از خودش بزرگتره ولی مگه تو گوشش می ره یک دل نه صد دل عاشق این پیرمرد پیزوری شده و دل هم نمی کنه میگه اون انقدرررررررر خوبه که یه روزم باهاش یه روزه!..خلاصه که فعلا مسی خانوم داره فکراشو می کنه...البته به نظر من اصلا فکر نمی کنه چون مطمئنم که با کله قراره پیشنهاد یارو رو قبول کنه و بره دوباره باهاش زندگی کنه...چه می دونم والله هر کی یه جور دیوانه است اینم یه جور...بگذریم ...بعد نیم ساعت حرف زدن خداحافظی کردیم و اومدم یه خرده چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم...دیروزم ساعت نه و نیم بیدار شدیم و بعد از صبونه گفتیم بریم یه خرده سنگک و یه مقدار هم میوه بگیریم و بیاییم پیاده راه افتادیم سمت چهار. راه.طا لقانی (اتوبوس که بخاطر کر.ونا نمیشد سوار بشیم ماشین خودمونم که انقدر ترافیکه که بردنش فایده نداره برا همین پیاده رفتیم) تا نزدیکای چهار راه رفتیم بعدا دیدیم جمعیت زیادی تو خیابوناست و همه از کنار آدم رد می شن و خطریه برا همین برگشتیم سمت خونه و پیمان گفت بعد از ظهری خودم می رم از حسن.آ.باد می گیرم...تو راهم موبایل پیمان زنگ خورد دیدم گرفته سمت من نگاه کردم دیدم سمیه است باهاش حرف زدم گفت که چند بار گوشی منو گرفته جواب ندادم نگران شده برا همین زنگ زده به موبایل پیمان،منم گوشیمو از جیب پالتوم درآوردم نگاه کردم دیدم شماره اش رو صفحه است معذرت خواهی کردم و گفتم که صداشو نشنیدم...تو مسیر برگشت یه ربعی باهم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم...که از همینجا ازش کلی تشکر می کنم سمیه جونم مررررررررررسی خواهر که یاد من بودی و بهم زنگ زدی یه دنیااااااااااا ممنووووووووووون ببخشید که با دیر جواب دادن نگرانت کردم معذرت می خوام بوووووووووس بووووووووووووس بووووووووووووووووس...خلاصه برگشتیم خونه و پیمان دوباره بخار شور رو راه انداخت و شروع کرد به تمیز کردن...این که قبلا هیچ خبری نبود همش در حال تمیز کردن بود الانم که دیگه عذرش موجهه و فقط یه لباس از اون فضایی ها که چینیها تنشون بود کم داره که تنش کنه و دیگه شبا هم نخوابه و بیست و چهار ساعته همه جارو ضد عفونی کنه...ساعت چهار بود که ضد عفونی پیمان تموم شد و لباس پوشید که بره از حسن. آبا.د سنگک بگیره منم هم خوابم می اومد هم دلم درد می کرد و بدجور گلاب به روتون اسی شده بودم(ا س ه ا ل) و دم به دقیقه می دویدم دستشویی،از اونورم طا.لبی لوله کش آورده بود داشتند سایز لوله ای که از بیرون می یاد داخل ساختمون رو بزرگتر می کردند انگار به طبقه بالا ما که میشه طبقه چهارم آب کم می رسیده و چندباری پکیجشون سوخته بوده برا همین آبو قطع کرده بودند و لوله کشه داشت کار می کرد حالا پیمان از صبح قبل از اینکه آبو قطع کنند چون طا.لبی خبر داده بود بهمون، یه سطل گنده پر کرده بود آفتابه هم پر بود ولی دو بار که من رفتم دستشویی ته آبو درآوردم و تمومش کردم من تو دستشویی خیلی آب مصرف می کنم که البته بیشترشم برا دست شستنه چون بیشتر از سه چهار بار مایع می زنم و می شورم و دوباره مایع می زنم این باعث میشه پدر پوست دستم هم دربیاد ولی دست خودم نیست اصلا نمی تونم خودمو راضی کنم که کمتر بشورم کلا تبدیل به وسواس شده...خلاصه آبه رو تموم کردم و همش نگران بودم اگه یه بار دیگه بخوام برم چیکار باید بکنم که خدارو شکر کار طا.لبی اینا تموم شد و آبو وصل کردند منم دیدم آب اومد دویدم رفتم سطل و آفتابه رو دوباره پر آبشون کردم گفتم نکنه باز بخوان دوباره قطعش کنند که دیگه نکردند ساعت پنج پیمان با هفت هشت ده تا نون سنگک اومد و اول نونارو خرد کرد و بسته بندی کرد گذاشت تو فریزر بعدم دسته بخار شوره رو ورداشت و برد پیش دوستش فرهاد که الکتریکی داره یکی از کلیداش بد کار می کرد داد اون درستش کرد و آورد راستی اون روز که برف اومده بود من سرم باز درد می کرد پیمان گفت حالا که دستگاه بخوره خرابه بیا با بخارشور سرتو بخور بدیم گفتم مگه میشه گفت آره بابا تو یه پتو بیار بیا اینجا...منم یه پتو بردم و رفتم زیرش پیمان هم اتوی بخارو زد به سر بخار شورو گذاشت زیر پتو و هر چند ثانیه یه بار دکمه شو می زد و اونم کلی بخار ازش می اومد بیرون و زیر پتو جمع میشد منم نفس عمیق می کشیدم اون زیر شده بود مثل سونا ،پیمانم تا یه ربع همینجور بیچاره نشسته بود و دکمه اونو می زد...خلاصه حسابی سرمو بخور دادم و همون لحظه هم خوب شد ولی کلی هم خندیدیم دیگه! به پیمان گفتم با بخار شور تا حالا بخور نداده بودم که اونم دادم...پیمانم می گفت بخار از بالا سرت از پتو می زنه بیرون،الان کسی از پنجره تورو ببینه با خودش میگه لابد یارو عملش خیلی سنگینه ببین چه جوری داره می زنه که دود از سرش بلند شده گفتم آره الان فکر می کنند من دارم به قول برره ایها گرد نخود می زنم ...خلاصه کلی خندیدیم ...پیمان دسته رو آورد و دوباره لباسهای خودشو بخور داد و منم بلند شدم پتویی که روم کشیده بودم و خوابیده بودم رو جمع کردم و رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم یه خرده سریال و این جیزا نگاه کردیم بعدش مامان زنگ زد و یه ربعی هم با اون حرف زدیم و بعدم چایی و میوه و بعدم لالا کردیم امروزم که هشت بلند شدیم و پیمان گل پسرو ورداشت رفت تهران خونه مامانش(قرار بود با پیام برن که پیام چند روزیه مریضه و سرفه و آبریزش و این چیزا داره نیومد موند که استراحت کنه پیمان خودش تنهایی رفت) منم یه دستی به سرو گوش خونه کشیدم و چایی و این چیزا گذاشتم و بعدشم که اینارو نوشتم...خب دیگه من برم شمام خیییییلی مراقب خودتون باشید اون روز طبقه بالایی ما که دکتر متخصصه و زنش هم پرستاره و باهم توی یه بیمارستان کار می کنند می گفت آمارهایی که اینا تو تلویزیون دارند می دن غیر واقعیه می گفت گفتند تو استا.ن البر.ز فقط دو نفر مبتلا شدن در حالیکه تو همین بیمارستانی که ما هستیم (فکر کنم اسمش قا.ئمه ) پنجاه و پنج نفر مبتلا داریم که چهار تاشونم تا حالا فوت کردن می گفت ما داریم سه شیفته کار می کنیم الان بعد سه روز امروز خانوممو آوردم خونه که استراحت کنه بیچاره! ...خلاصه که اوضا.ع از اون چیزی که اینا. اعلام. می کنند وخیم. تره. باید خیلی مواظب بود البته نه در حدی که نگران بشیم و از شدت استرس نتونیم بخوابیم...نه!..منظورم اینه که بیشتر رعایت کنید سعی کنید زیاد از خونه بیرون نرید حتی خونه فامیلا هم اگه لزومی نداشت نرید چون معلوم نیست کیا کجا رفتند و با کیا در ارتباط بودند،بیرون هم رفتید مواظب باشید و با یه شال گردنی چیزی جلوی دهان و دماغتونو بگیرید و زیاد به مردم نزدیک نشید و خلاصه رعایت کنید تا این روزا بگذره دیگه ...راستی امسال سعی کنید آرایشگاه هم نرید چون آرایشگرا بخاطر اینکه با افراد زیادی ارتباط دارند ممکنه این مریضی رو انتقال بدن آرایشگاهها هم فضاشون بسته است خطرناکند درسته عیده ولی بخاطر سلامتی خودمون بهتره که تا یه مدت آرایشگاهو بی خیال بشیم و خودمون تو خونه یه دستی به سرو رومون بکشیم تا اوضاع عادی بشه و بعد ایشالا بریم چیتان پیتان کنیم حسابی !.. رعایتهاتونو بیشتر کنید ولی برا جلوگیری از استرس و نگرانی، کمتر از قبل تو فضای مجازی و شبکه های اجتماعی خبرهای بدو دنبال کنید ...خب دیگه من برم می بوسمتون بوووووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺩﺭ زندگی ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﯿﺪ ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺑﺪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ و ﺑﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﻫﯿﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺭﻧﺞ ﺷﻤﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﺩ

ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﻣﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﯿﺪ ‌ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﮐﻨﯿﺪ...

در گرفتاری باید اندیشه را به جنب و جوش درآورد، 

نه اعصاب را.

خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد ، 

بلکه خوشبخت کسی است که با مشکلات مشکلی ندارد.

باید حوصله داشته باشیم و تحمل کنیم تا موفق شویم.

اُپرا وینفری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۱۸
رها رهایی