خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۲۸ ب.ظ

ماجراهای ما ازجمعه تا دوشنبه

سلاااااااام سلااااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که جمعه نزدیکای ظهر چایی رو ریختیم تو فلاکس و یه خرده هم میوه ورداشتیم با یه بسته چیپس و پفک و بیسکوییت که روز قبلش پیمان موقع برگشتن از تهران برام گرفته بود و می گفت برات جایزه گرفتم پریدیم تو گل پسر و رفتیم پارک نور،روی یکی از سکوهاش پیمان زیلو انداخت من نشستم و خودشم رفت یه ده متر اونورتر طبق معمول مشغول تمیز کردن ماشین شد منم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم تو سایتها گشت زدم و بعضی وقتها هم با چایی و میوه و چیپس و این چیزا از خودم پذیرایی کردم وسطام پیمان اومد گفت جوجو بیا یه زنگ بزن به ساناز ببین اونجا اگه ماسک پیدا میشه یه صدتا برامون بگیره بفرسته(قبل از اینکه بریم پارک کل داروخونه هارو گشتیم هیچکدوم نداشتند حتی الکل و ژل.شستشو و اسپری. ضد.عفونی. کننده و ...همه شون یه کاغذ زده بودند که ماسک و الکل و فلان و بیسار نداریم لطفا سوال نفرمایید) منم بهش گفتم بعید می دونم اونجام باشه الان همه جا مثل همه!اونم گفت حالا تو بزن بهش بگو شاید بود...گوشی پیمانو ورداشتم به شماره بابا زنگ زدم و یه کوچولو باهاش حرف زدم از شانسم سانازم همونجا بود گوشی رو داد بهش و همونجور که فکر می کردم ساناز گفت اونجام پیدا نمیشه و آیهان دیشب رفته برا زهرا یه دونه از این معمولیا از یه داروخونه ای پیدا کرده دونه ای ده هزار تومن بهش دادند اونم فقط یه دونه بوده نه بیشتر...خلاصه فهمیدیم که اونجام مثل اینجاست و همه چی نایاب شده...دیگه یه نیم ساعتی با ساناز حرف زدم و بعدش خداحافظی کردم و قضیه رو به پیمان گفتم و یه خرده باهم حرف زدیم و یه چایی خوردیم و دیگه بلند شدیم جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه البته قبلش رفتیم یه خرده شیر و پنیر و میوه و این چیزا گرفتیم!...شنبه هم بعد صبونه با گل پسر رفتیم تهران تعاونی پیمان اینا(پیمان یه پولی می خواست بگیره) من نشستم تو ماشین و پیمان رفت کارشو انجام داد و برگشت راه افتادیم سمت کرج، کرج که رسیدیم سمت فاطمیه پیمان گفت جوجو بذار بریم با کارت مامان از این فروشگاه.ا.تکا یه خرده مایع دستشویی و این چیزا بگیریم فردا پس فردا اینام پیدا نمیشه(بابای پیمان چون سرهنگ ارتش بوده مامانش از این حکمت.کارتای.ارتشی داره که ماهانه یه چیزی در حد سی چهل تومن می ریزن براشون بخاطر 22.بهمن هم انگار 200 تومن ریخته بودند براشون، قبلا مامانش اصلا از این کارت استفاده نمی کرد و همه پولایی که می ریختند سوخت می شد و از بین می رفت الان دوماهه پیمان کارته رو ازش گرفته و هر از گاهی می ره از تو فروشگاه یه چیزایی که به درد مامانش می خوره رو می گیره تا یه استفاده ای از کارت شده باشه)...خلاصه تو خیابون فاطمیه رفتیم جلو ا.تکا وایستیم دیدیم اصلا جای پارک نیست اونجام دوربین داره اون روزم تو همون خیابون یه لحظه پیمان برا خرید میوه وایستاده بود شبش برامون اس ام اس جریمه اومد دوربین گرفته بود برا همین نشد پارک کنیم من به پیمان گفتم بیا بریم از ا.تکای نزدیک خونه مون که تازه باز شده بگیریم اونجا خلوتتره جای پارکم زیاده (چند روز پیشا قدم زنان از کوچه پشتی خونمون رفتیم از یه عطاری تو آ.زادگان برا مامان پیمان نبات بگیریم که دیدیم تو اون کوچه یه ا.تکا باز شده) اونم گفت راست می گی بذار بریم اونجا...خلاصه سر گل پسرو کج کردیم و رفتیم اونجا،اتفاقا هم خلوت بود هم جای پارک داشت پارک کردیم و رفتیم تو پیمان دو تا مایع.دست شویی گنده از اون چهار لیتری ها گرفت با دو تا مایع.ظرفشویی اونام چهار لیتری بودند با یه بسته کیسه زباله برا مامانش و یه بسته ویفر و منم برا خودم دو بسته گلاب به روتون نوار بهداشتی و یه اسپری بدن گرفتم رفتیم حساب کردیم با تخفیفهای اونجا شد 173 تومن(نزدیک هفتادهزار تومن تخفیف داشت) که از کارت .حکمته که دویست و هشت تومن توش داشت کم کرد و ورشون داشتیم آوردیم گذاشتیم تو ماشین و پیمان می خواست از اونجا یه راست بره نظر.آباد یه سر به خونه بزنیم و برگردیم چون می گفت فردا پس فردا کار دارم و نمی تونم برم و آخر هفته هم قراره برف و بارون بیاد و نمیشه رفت و تنها فرصتی که میشه رفت سر زد امروزه منم باز گلاب به روتون دلم درد می کرد و احتیاج شدید به دستشویی رفتن داشتم (نمی دونم چرا چند روزیه روده هام به هم ریخته دوباره)به پیمان گفتم الان نزدیک خونه ایم بیا اینایی که خریدیمو ببریم بذاریم خونه منم یه دستشویی برم بعد بریم اونم گفت اوووووه این کارایی که تو میگی شش ساعت طول می کشه گفتم مگه اونجا کار دیگه ای داری؟می خوای بری یه سر بزنی برگردی دیگه حالا گیرم دستشویی رفتن من نیم ساعت طول بکشه خب الان ساعت یکه ما یک و نیم هم بریم دو و نیم اونجاییم سر می زنیم و تا سه و نیم هم برگشتیم کرج دیگه! گفت نمی تونی تا اونجا صبر کنی اونجا بری؟گفتم همین الانشم دیر شده تا دو دقیقه دیگه منو نرسونی دستشویی من دیگه مسئولیت اتفاقی که قراره برا ماشینت بیفته رو به عهده نمی گیرم گفته باشم اونم با خنده گفت خاک تو سرت!تو دلم گفتم خدایا ببین کار ما به کجا رسیده که برای ر ی د ن هم باید ایشونو توجیه کنیم(خیلی معذرت می خوام که انقدر بی ادبانه حرف زدم ببخشید آخه یه خرده زور داشت)خلاصه رفتیم خونه و پیمان جلو در پارک کرد و دیگه ماشینو نیاورد تو گفت من همینجا وایستادم دیگه نمی یام بالا این وسایلم همینجا می ذارم تو انباری،تو برو بالا زود بیا!کلیدو ازش گرفتم و پریدم تو آسانسورو رفتم بالا و کارمو انجام دادم و لباسامو که درآورده بودم دوباره پوشیدم و یه کرم هم به دستم زدم و کلیدو برداشتم که راه بیفتم سر راهم تا برسم جلو در یه غذایی هم برا گل گلیا(ماهیها)ریختم گفتم تا بریم برگردیم گشنه نمونند و رفتم پایین دیدم پیمان تو کوچه کنار ماشین وایستاده گفت چه عجبببب تشریف آوردین؟ گفتم عجب به جمالت حالا که اومدم سوار شو بریم وقتو تلف نکن...دیگه سوار شدیم و رفتیم دو و نیم اونجا بودیم یه نیم ساعتی پیمان دو تا حیاطهارو جارو کرد و یه سری هم به پشت بوم زد منم تو اون فاصله دو تا لاک آبی برده بودم یکی روشن یکی تیره یه در میون زدم به ناخنام و خوشگلشون کردم و بعدشم جواب ایمیل معصومه رو که صبح بهم داده بود و دادم و دیگه سه راه افتادیم و چهارو ربع اینجورا کرج بودیم رفتیم جلو صرافی پیمان رفت قیمت .سکه و .د.لارو ببینه(بخاطر این اف .ای .تی .اف سکه از اول صبح تا اون موقع از پنج میلیون تومن رسیده بود به شش میلیون و صد،توی یک روز یک میلیون و صد هزار تومن رفته بود روش،دلا.ر هم پونزدهو رد کرده بود روزای قبل رو سیزده و خرده ای بود )اون رفت ومنم نشستم تو ماشین و یه آهنگ. ترکی به اسم سنی.دیییللر که خیلی شاده و تو عروسیها می ذارند رو از آ.پا.رات دانلود کردم و گوش کردم تا اینکه پیمان اومد و راه افتادیم رفتیم شیر گرفتیم و رفتیم خونه! تو پارکینگ آقای طالبی مدیر ساختمون با چندتا کارگر داشتند رو اون لوله فاضلابه که اون روز گرفته بودو زده بود از خونه حسنی اینا بالا کار می کردند انگار اون روز تا دو و نیم نصف شب کارگرا کار کردند و لوله رو باز کردند ولی دو روز بعدش دوباره گرفته و از سقف پارکینگ آب زده بیرون شرشر، البته آب که نه بلکه به قول نقی کثافتی!پیمان دید طالبی پایینه کلیدارو داد به من و گفت تو برو بالا من برم پیش طالبی ببینم کمکی چیزی نمی خواد منم کلیدارو گرفتم و اومدم بالا بعد از عوض کردن لباسام شیرو گذاشتم جوشید و چایی هم دم کردم و زدم یه خرده اخبار گوش کردم و تا اینکه دیدم صدای آسانسور از طبقه ما اومد و یه صدای خش خشی هم از پشت در می یاد فکر کردم پیمانه رفتم درو باز کردم و یهو دیدم نظافتچی جدید ساختمونه(یه پسر جوون بیست و پنج شش ساله است که یکی دو ماهه می یاد و ساختمونو نظافت می کنه قبلیه یه مرد میانسال بود)داشت با این کارواش خونگیها که شلنگ سرشون وصله راهرو رو تمیز می کرد من چون فکر کردم پیمانه با خنده درو باز کردم و سرمو بردم بیرون و اون بیچاره هم دید من می خندم و نیشم تا بناگوشم بازه بهم سلام داد منم یهو چشمم که بهش افتاد تازه فهمیدم که پیمان نیستو سریع تو جواب سلامش گفتم ببخشید و پریدم تو و درو بستم چون روسری که نداشتم و لباسم هم یه خرده باز بود و ممکن بود اسلام به خطر بیفته..دیگه رفتم نشستم بقیه اخبارو گوش کردم و تا اینکه پیمان اومد بالا و شیره رو که جوشیده بود گذاشته بودم سرد بشه رو ریخت تو شیشه ها و گذاشت تو یخچال منم رفتم صورتمو شستم و اومدم یه خرده ماکارونی داشتیم گرم کردم و آوردم خوردیم و بعدم من یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم رو تابلوی معصومه کار کردم و بعدم یه خرده تلویزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم در حالیکه که از عصری هم یه سر درد خیلی وحشتناکی گرفته بودم که چشمام از شدت درد داشت از حدقه درمی اومد...دیروزم صبح ساعت هشت و نیم بلند شدیم دیدم هنوزم سرم درد می کنه تا پیمان ورزششو بکنه من یه بالش گذاشتم و جلو مبلها تو هال یه خرده خوابیدم و بعدش بلند شدم و به زور یه خرده صبونه خوردم و دوباره گرفتم خوابیدم به پیمان گفتم من نمی تونم باهات بیام بیرون سرم بدجور درد می کنه خودت برو اونم گفت باشه بعد گفت بذار یه قرص بیارم بخور گفتم نه نمی خورم من باید بخوابم تا خوب بشه...دیگه ده و نیم اینجورا اون رفت تا یه خرده گوشت و بوقلمون و لوبیا چیتی و از این چیزا بگیره بعد از ظهر می خواستم قرمه سبزی درست کنم تا فردا ببره برا مامانش...خلاصه اون رفت و منم تا دوازده ونیم خوابیدم و دوازده و نیم بلند شدم دیدم سرم خوب شده دیگه همونجا دراز کش برا شما اون پست زنان.زیرکو گذاشتم(نمی دونم تونستید دانلودش کنید یا نه؟اون دو تا آدرسو هر جور که می ذارم بخاطر اون نوشته های فارسیش پس و پیش می افته و به هم می ریزه و فک کنم نشه دانلودش کرد دیشب یه مدل دیگه هم گذاشتمشون ولی خودم که رفتم کپی پیست کردم دیدم بازم باز نمیشه حالا هر کدومتون که خواستید بگید بهم یا تو ایمیل براتون بفرستم یا به شماره موبایلتون اس ام اس کنم فک کنم اونجوری بتونید دانلودش کنید چون برا معصومه ایمیلش کردم درست بود و تونسته بود دانلود کنه)..ساعت یک و نیم پیمان اومد یه کیلو گوشت خورشتی از این پاک شده ها با چهار پنج کیلو سینه بوقلمون گرفته بود از حبوبات فروشی سر کوچه مون(همون مرده که اهل شبستره)هم دو تا زعفرون یه مثقالی و دو کیلو هم لوبیا چیتی و از کو.رو.شم یکی دو بسته بیسکوییت که با چایی بخوریم و یه بسته کبریتم برا مامانش گرفته بود!اون رفت لباساشو عوض کرد و منم زیر کتری رو روشن کردم اومد اول بوقلمونه رو پاک کرد و پوست و ایناشو گرفت و تیکه کرد و شست بعدشم گوشتو تیکه کرد و شست منم آبشون که رفت بسته بندیشون کردم و گذاشتم تو فریزر و بعدم قرمه سبزیه رو بار گذاشتم و اومدیم یه خرده خوابیدیم و ساعت پنج اینجورا بود که با صدای زنگ موبایل پیمان از خواب پریدیم از املاکی بود همون زن کارشناسه که اون روز میخواست برا خونه مشتری بیاره و نیاورد گفت اون مشتریه رو تا یه ساعت دیگه می خواد بیاره و پیمانم گفت فعلا بخاطر شیوع .کر.ونا فروش خونه رو کنسلش کردیم و شمام لطف کنید به مشتریتون اطلاع بدید که نخواد اینهمه راه بلند شه بیاد و برگرده اونم گفت باشه هرجور صلاح می دونید و دیگه خداحافظی کرد و رفت و ما هم دیگه بلند شدیم و اول یه چایی خوردیم و بعدم من برنجو گذاشتم پخت و پیمان هم افتاد به جون سرویس بهداشتی و ضدعفونیش کرد و بعدم رفت دوش گرفت و اومد منم قرمه سبزی که آماده شد آوردم یه خرده خوردیم و بعدم پیمان کشیدشون تو قابلمه ها که هم برا مامانش و پیام ببره هم برا خودمون بذاره تا بعدا بخوریم و گذاشت تا سرد بشن،دیگه اومدیم نشستیم یه خرده تلویزیون نگاه کردیم و ساعت ده اینجورا من گوشی پیمانو ورداشتم و رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم و یه زنگ زدم به گوشی بابا و یه خرده با هم حرف زدیم و خندیدیم حرف از کر.ونا بود بابا گفت که بلاخره یه روز قراره بمیریم دیگه حالا چه فرقی می کنه با کر.ونا بمیریم یا با یه چیز دیگه گفتم آره ولی خدا نکنه  آدم بگیره تا بمیره کلی باید درد بکشه گفت نه بابا نگران نباش خیلی درد نداره هر کی می گیره سریع می میره راحت میشه!گفتم چه خوووووووب پس جای نگرانی نیست؟گفت نه خیالت راحت باشه! منم گفتم دستت درد نکنه که امیدوارم کردی و منو از نگرانی درآوردی آخه خیییییییییییییییلی نگران بودم گفتم نکنه تا بمیریم باید کلی درد بکشیم گفت نه جای هیچ نگرانی نیست تا بگیری اجازه نفس کشیدن هم بهت نمیده و سریع کار آدمو تموم می کنه ...همه اینارو هم با خنده می گفت و منم کلی خندیدم و بعدا گوشی رو داد به مامان و با اونم یه خرده حرف زدیم و خندیدیم بعدم مامان گفت سمیه اینام اونجان گفتم گوشی رو داد با اونم یه ربعی حرف زدم و بهش گفتم نذاره الیار بره مدرسه تا بعد از اینکه تعطیلات عید تموم بشه فوقش اینه که بچه یه سال رفوزه میشه و سال دیگه می خونه خیلی بهتر از اینه که بره اونجا مریضی بگیره درس از جونش که مهمتر نیست که بچه باید اول زنده و سالم باشه تا بعد بتونه درس بخونه با یه ماه هم قرار نیست کسی پروفسور بشه اونم گفت نه نمی ذارم بره گفتم بچه های دیگه رو هم نذارید برن(منظورم آرتان و اشکان و نازلی بود) گفت نه نمی ذاریم فعلا هم که خودشون تعطیل کردن ...خلاصه یه خرده هم در مورد اوضاع.آ.شفته.مملکت. حرف زدیم و بعدم خداحافظی کردیم و اومدم نشستم یه چایی خوردیم و یه خرده تلوزیون نگاه کردیم سرم هم باز شروع کرده بود به درد کردن نه به شدت دیشب ولی آروم آروم درد می کرد با خودم گفتم بذار یه خرده بخور بدم شاید خوب بشه به پیمان گفتم رفت دستگاه بخورو آورد پر آبش کردم و زدمش به برق هر چی منتظر موندم بخار نکرد پیمان اومد کلی بررسیش کرد ولی کار نکرد که نکرد(چند وقت پیش المنتش خراب شد رفتیم عوضش کردیم یه نوشو گرفتیم از اون نوئه هم یه بار بیشتر استفاده نکرده بودیم و این دومین بار بود که می خواستیم استفاده کنیم که کار نکرد ماشاالله همه چی یه بار مصرف شده هی هم زر می زنند که جنس .ایرانی بخرید اینم از ایرانیشون خیلی هم کار می کنند!مارکش از این شفا.بخشها بود)...دیگه بی خیال بخور شدم و پیمان گفت بعدا می برمش پیش فرهاد تا یه نگا بهش بندازه شاید تونست درستش بکنه فرهاد همون دوستشه که سر کوچه مون الکتریکی داره ...خلاصه بخور هم نشد و دست از پا درازتر با سر درد اومدم نشستم یه خرده تلویزیون نگاه کردم و بعدم یه خرده میوه آوردم پوست کندم و خوردیم ساعت یک اینجورام گرفتیم خوابیدیم امروزم یه ربع به هشت بلند شدیم پیمان وسایلشو آماده کرد پیام یه ریع به نه اومد دنبالش و رفتند تهران و منم یه خرده خوابیدم و ساعت ده و نیم زنگ زدم به پیمان که جواب نداد و یازده خودش زنگ زد گفت بیرون بودم رفته بودم برا مامان تافتون بگیرم دستم پر بود گفتم برسم خونه بهت زنگ بزنم خلاصه یه خرده حرف زدیم و اون خداحافظی کرد و رفت منم تا ساعت دوازده و نیم رو تخت بودم چون هم سرم دوباره درد گرفته بود هم دلم درد می کرد فک کنم کر.ونا گرفتم ولی فعلا خفیفه و همه علایمش ظاهر نشده نمی دونم سر درد هم جز علائمشه یا نه ولی دل درد یکی از علامتهاشه هر از گاهی هم تنم یهو داغ می کنه و بعد دوباره خوب می شم...خلاصه از من دوری کنید که خطرناکم!!!اگرم حالم بدتر شد و دیگه ندیدمتون حلالم کنید...اگه یهو دیدید فردا اعلام کردند که یک مورد ابتلا .به کر.ونا هم در کرج مشاهده شده بدونید اون منم...بگذریم شوخی کردم...ایشالا همیشه همه مون تنمون سالم باشه و دلامون خوش....خب دیگه من برم اول صبونه بخورم(فک کنم بهتره بگم ظهرونه) و بعدم یه خرده پونه بجوشونم بخورم شاید این دلم خوب بشه... خییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید حسابی دستاتونو بشورید مخصوصا وقتی می خواید چیزی بخورید !جاهای پرجمعیت و شلوغ هم نرید کنار آدمها هم با فاصله یک متری بایستید ماسک که پیدا نمیشه ولی حتی الامکان بیرون می رید جلوی دهن و دماغتونو با شال گردنی چیزی بپوشونید و پرتغال و لیمو و میوه های حاوی ویتامین c زیاد بخورید تا ایمنی بدنتون بره بالا،خونه هاتونو هر روز یا یه روز در میون با بخار شور ضد عفونی کنید تا ویروسها کشته بشن دستاتونم اصلا به دهن و دماغ و چشماتون نزنید مخصوصا وقتی بیرونید و دستاتون کثیفند...این چی بود اومد سمت من؟دمپایی بود؟سمیه تو پرت کردی که زیاد حرف نزنم؟باشه بابااااااااااا دارم می رم... دیگه سفارش نکنم مواظب خودتون باشید که کر.ونا نگیرید وگرنه وای به حالتون خودم می کشمتون !.خب دیگه من رفتم .....با اینکه بوس در شرایط کنونی غیر بهداشتیه ولی از دور می بوسمتون بووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

عشق پاسخ تمام پرسشهاست 

هرجا که دیدید یه جای کار می لنگه بدونید که عشق کافی برای انجام اون کار نثار نشده وگرنه نمی لنگید پس دست به کار بشید و دوباره با عشق از نو

درستش کنید 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۲۸
رها رهایی
دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۲۲ ق.ظ

دوباره زنان.زیرک

http://s7.picofile.com/file/8383984018/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86_%D8%B2%DB%8C%D8%B1%DA%A9_1.pdf.html

 

 

http://s6.picofile.com/file/8383984642/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86_%D8%B2%DB%8C%D8%B1%DA%A92.pdf.html

 

سلام دوباره

اگه آدرس کتاب تو پست قبلی باز نشد این آدرسهارو کپی پیست کنید

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۲۲
رها رهایی
يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ب.ظ

زنان.زیرک

سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااام سلااااااااااام خوبید؟ جونم براتون بگه که الان خونه ام و پیمان رفته بیرون یه سر به صرافی بزنه و از اونورم یه خرده گوشت و بوقلمون و یه خرده هم لوبیا چیتی و این چیزا بگیره بیاد من از دیروز غروب یه سر درد بدی گرفته بودم که با اینکه شبم تا صبح خوابیدم ولی خوب نشد برا همین موندم خونه تا یه خرده استراحت کنم شاید خوب بشه از ساعت ده تا حالا که دوازده و نیمه خوابیده بودم الان یه خرده بهتر شدم و دیگه خدارو شکر درد اونجوری ندارم ولی سرمو که تکون می دم یه خرده تیر می کشه بالای چشام هم باد کرده و آویزون شده...گفتم بیام بهتون یه کتاب معرفی کنم که برید دانلود کنید اسم کتابه زنان زیرکه از شری آرگو! دو تا آدرس سایت می ذارم که مربوط به جلد یک و دوشه تو وبلاگ احتمالا روش کلیک کنید می یاره اگه نیاورد آدرسهارو دونه دونه کپی کنید و تو نوار آدرس مرورگرتون پیست کنید بزنید می یاد! یه توضیحی هم در مورد دانلودش بگم اونم اینکه صفحه اولی که باز میشه یه کادری داره که توش نوشته دریافت لینک دانلود، روش بزنید یه صفحه دیگه باز می کنه که باز یه کادری داره که نوشته دانلود فایل،رو اون بزنید می ره دانلود می کنه خییییییییییییییییلی کتاب خوب و کاربردیه برا ما زنها به نظرم از واجباته تا نکاتشو یاد بگیریم و تو روابطمون نه تنها با مردها که با همه آدمها به کار ببریم تا بتونیم تو نظر همه یه زن قابل احترام و رویایی و جذاب باشیم 

 

آدرسها ایناست:( تمام و کمال کپی کنید و بزنید تو آدرس تا بیاره )

Http://s7.picofile.com/file/8383984018/زنان_زیرک_1.pdf.html

 

Http://s6.picofile.com/file/8383984642/زنان_زیرک_2.pdf.html

 

دقت کنید که دو جلده 1و 2 داره!خیییییییییییییییییلی معرکه است ایشالا که خوشتون بیاد... خب من برم به استراحتم ادامه بدم شمام بفرمایید برید کتابو دانلود کنید...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووس فعلا بااااااااای

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۵۷
رها رهایی

سلااااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که لطفا لطفا لطفا هر وقت که از محیط بیرون به خونه می رسید اولین کاری که می کنید قبل از اینکه به جایی دست بزنید دستاتونو دو دقیقه تمام با آب و مایع دستشویی قشنگ ماساژ بدید و بشویید تا همه میکروبها و ویروسها از بین برند و خدای نکرده به هیچ مریضی مخصوصا کرونا ویروس مبتلا نشید یادتون باشه قبل از خوردن هر چیزی هم دوباره اینکارو تکرار کنید(درست قبل از خوردن غذا ، میوه ، چایی یا هر چیز دیگه ای)! شستن دستها بیشتر از هر روش دیگه ای جلوی ابتلای شما به کرونارو می گیره پس این کارو جدی بگیرید و از بچه هاتونم خواهش کنید که اینکارو بکنند یادتون نره که سلامت شما در دستان تمیز شماست! ایشالا که همیشه سلامت باشید 

 

اینم روش درست شستشوی دستا با تصویر 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۴۲
رها رهایی
پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۳۸ ب.ظ

خدای نازنین من

سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام سلاااااام خوبید؟جونم براتون بگه که انقدر تعداد روزایی که ننوشتم زیاد شده که نمی دونم از کجا بگم تازه خیلیاشم یادم رفته،این هفته پیمان وسط هفته نرفت تهران و گذاشت آخر هفته که امروز باشه رفت منم رشته کلام از دستم خارج شده حالا خلاصه وار چیزایی که یادمه رو می گم...یادمه روز زن که شنبه میشد رفتیم نظر.آباد قرار بود مامور.آب بیاد کنتورو ببینه که پیمان اونجا یه کارت هدیه پونصد هزار تومنی که روشم گل و نوشته داشت بهم کادو داد و منم کلی ازش تشکر کردم که حالا عکسشو پایین پست می ذارم ببینید مامور.آبم بهش زنگ زدیم گفت یک و نیم می یام که اومد و رقم کنتورو نوشت و رفت کنتور هم شیشه اش بخار کرده بود که گفت توی یه جوراب زنانه نمک بریزید بذارید همیشه بمونه رو شیشه اش نم و بخارشو می گیره بعد از اینکه اون رفت ما هم شال و کلاه کردیم و دو و نیم راه افتادیم پیمان گفت چون روز.مادره دیرتر بریم خیابونا شلوغ میشه و می مونیم تو ترافیک...تو مناسبتها ترافیکیهای اینجا بدجور میشه...خلاصه رفتیم خونه و فرداشم که می شد یکشنبه صبحش رفتیم تعاونی .اعتبار پیمان اینا و پیمان رفت کارشو انجام بده منم دویدم رفتم کا.نون.باز.نشستگا.ن که نزدیک اونجاست و یه سر به دوست پیرزنم (خانم محب.ی) زدم روز قبلش هر چی بهش زنگ زدم که روز.زنو بهش تبریک بگم گوشیشو جواب نداد منم نگران شدم گفتم نکنه مریض شده،از در که رفتم تو دیدم تو اتاقشه(در اتاقه باز بود)همین که چشمش به من که تو سالن بودم افتاد بلند شد و اومد سمتم و بغلم کرد و گفت دختر خوشگلم خوبی؟ روزت مبااااااااااارک... چرا نگفتی می یای پیشم برات کادو بگیرم؟منم بغلش کردم و بوسیدمش و قضیه زنگ دیروزو بهش گفتم و اونم گفت که اصلا گوشیش زنگ نخورده شماره رو هم چک کردیم دیدیم درسته گفت شاید دیروز چون خطها همه مشغول بوده و همه به هم تبریک می گفتند خط رو خط شده و اشتباهی افتاده رو خط یکی دیگه..بعد از این حرفها کلی قربون صدقه هم رفتیم و خانم محب.ی هر دو دقیقه یه بار منو بغل کرد و بوسید و منم اونو بوسیدم و خلاصه کلی از خودمون عشق در کردیم و کلی حسهای خوب رد و بدل کردیم تا اینکه بعد از یه ربع لاو ترکوندن من دیگه گفتم الان کار پیمان تموم شده دیگه برم اونم هی اصرار می کرد تورو خدا بشین یه چایی برات بیارم که ازش تشکر کردم و نذاشتم بیاره آخر سر از تو کشوش یه ظرف آبنبات در آورد گفت حداقل حالا که نذاشتی چایی بیارم از اینا وردار دهنتو شیرین کن یکی ورداشتم گفت یکی هم برا آقاتون وردار یکی دیگه هم برا اون ورداشتم(خانم محب.ی خیییییییییییییلی آدم مهمون نوازیه هر وقت می ریم اونجا با همه امکاناتی که داره از ادم پذیرایی می کنه با اینکه اونجا اداره است و امکاناتش محدوده ولی اون سنگ تموم می ذاره مثلا چایی می ریزه می یاره از یه کشوش بیسکوییت در می یاره از کشوی دیگه می ره نقل می یاره از یه جا دیگه آبنبات می یاره می ذاره جلوی آدم و ...خلاصه هر چی تو هرجا که به نظرش می رسه که داره می یاره و باهاش از آدم پذیرایی می کنه موقع رفتن هم از هر کدوم نخورده باشی می ریزه تو جیبت و اصرااااار اصرار که ببر تو راه بخور)...خلاصه آبنباتهارو ورداشتم و چند دقیقه دیگه هم حرف زدیم و آخر سر در حالیکه خانم محب.ی دستامو گرفته بودو کلی دعاهای خوشگل برام می کرد ازش خداحافظی کردم و تا دم در باهام اومد و من با یه عالمه حس قشنگ اومدم بیرون و اون برگشت رفت سمت اتاقش!... خییییییییییییییییییییییییلی دوستش دارم پیرزن نازنینیه آدمو انقدررررررررررر با محبت تحویل می گیره که آدم یاد اون اخلاق پیغمبر می افته که میگه آدمارو یه جوری تحویل می گرفت که فکر می کردند عزیزتر از اونا پیش پیغمبر نیست...اخلاقش دقیقا شبیه همون اخلاق پیغمبره و آدم پیشش احساس عزیز بودن و بزرگی و زیبایی می کنه خیییییییییییییییلی هم قدرشناسه اون سری ما براش یه گلدون ناز برده بودیم با اینکه فرداش بهم زنگ زده بود و کلی ازم تشکر کرده بود که گلت خونه مو خوشگل کرده و خیییییییییییییییلی برام ارزشمنده و از این حرفها، ایندفعه هم باز بابتش دوباره کلی ازم تشکر کرد و گفت نمی دونی چقدررررررررررر بزرگ و زیبا شده و چه جلوه ای به خونه ام داده کل تابستونم فراوون گل داده و هر وقت گلاشو دیدم یاد تو افتادم و گفتم مثل صاحبش زیباست...خلاصه که نمی دونید چقدررررررررررررر این پیرزن ماهه خیییییییییییییییلی هم با کلاس و بافرهنگه و صد البته هم پولداره خونه اش شمال.تهرانه و از اون پیرزنهای مایه دار بالا شهره ولی همونجور که خودش میگه بخاطر دینی که به مدیر.عا.مل اسبق ایرا.ن خو.د.رو و کارمندای اونجا داره تو کانو.ن به صورت افتخاری کار می کنه...حالا همه این چیزها به کنار انسانیت و اخلاق خوب و محبتشه که منو عاشق خودش کرده به خودم قول دادم وقتی پیر شدم به جای اینکه بشم یه پیرزن عبوس و افسرده و غر غرو و منفی باف که همه ازم فرار کنند بشم یه پیرزن سر زنده و شاداب و با محبت و صد البته با کلاس و شیک که مثل خانم محب.ی همه شوق دیدنمو داشته باشند و مثل اون مردمو عزیز بدارم و براشون ارزش قائل باشم مثل اون با محبت و قدر شناس و انسان باشم...درسته شاید بگید اونایی که غرغرو و افسرده و عبوس شدن شاید سختیهای زندگیشون زیاد بوده و زندگی بهشون سخت گرفته ولی مگه خانم.محب.ی همیشه زندگیش گل و بلبل بوده و هیچ سختی نداشته که انقدررررررررر با محبت و انسان مونده؟درسته پول داشته ولی آیا تا این سن عزیزی رو از دست نداده که بخواد بخاطرش افسرده بشه؟مگه میشه نداده باشه...به نظر من رویه ای که آدما تو زندگی پیش می گیرند خیییییییییییلی مهمه یه عده ممکنه خییییییییییییلی مشکلات پیش پا افتاده ای تو زندگیاشون باشه ولی اونو انقدررررررر بزرگ می کنند و کشش می دن که تمام زندگیشونو مثل ماتم زده ها زندگی می کنند و دل و دماغ هیچی رو ندارند یه عده هم با وجود مشکلات بزرگ و گاهی لاینحل.. ولی درست زندگی می کنند به موقعش گریه هاشونو می کنند و به موقعش هم می خندند مصیبتهاشونو به تمام جنبه های زندگیشون تعمیم نمی دن و برا هر کدومشون حد و حدودی دارند و زندگی رو با همه حسهای خوب و بدش زندگی می کنند و نمی ذارند یکیشون غلبه کنه و رشته زندگی رو از چنگشون دربیاره و نعمت خوب زندگی کردن رو ازشون بگیره...ایشالا که ما جز گروه دوم باشیم نه از نظر داشتن مشکلات لاینحل، نه!!! بلکه از نظر شیوه زندگی که پیش گرفتیم یا قراره پیش بگیریم تا درست زندگی کنیم ...بگذریم از اونجا اومدیم بیرون و برگشتیم سمت کرج و رفتیم کتابخونه و شهریه منو ریختیم و انتخاب واحد کردم و پایان نامه رو ورداشتم و بعدشم رفتیم یه خرده نون و میوه و این چیزا گرفتیم رفتیم خونه، تو خونه هم یه خرده استراحت کردیم برا ساعت هفت شب برا پیمان از دکتر. قلبش وقت گرفته بودیم که بریم فشارشو چک کنه و اگه لازم بود داروهاشو تغییر بده چند وقتی بود تو خونه با دستگاه .فشار.سنج خودمون فشارشو می گرفتیم همش بالا بود خلاصه رفتیم و دکتره هم سرش خلوت بود رفتیم تو و معاینه کرد و فشار گرفت گفت فشارش خوبه و داروهاشو همونجور که قبلا مصرف می کرد مصرف بکنه قبل از اینکه معاینه بکنه بهش گفتیم که با فشار.سنج.دیجیتا.لی از این مچیها فشارشو گرفتیم بالا بوده گفت اون دیجیتا.لیها به درد نمی خورند و قابل اعتماد نیستند و درست نشون نمی دن باید با این فشار.سنجهای قدیمی به قول نقی یا این فس فسیها که با دست بادش می کنند و از رو بازو می گیرند نه از رو مچ همیشه فشارشو بگیرید گفت شما که بیمه. تا.مین.اجتما.عی هستید بیمار.ستا.ن. ا.لبر.ز برا شما همه چیش همیشه رایگانه چرا نمی رید اونجا فشارشو مرتب بگیرید که خدای نکرده یهو نره بالا که سکته مغزی و قلبی بکنه...ما هم گفتیم چشم شما دعوا نکن از این به بعد می ریم اونجا هی می گیریم...بعد معاینه ام که دید اصلا بالا نبوده و دستگاهه اشتباه نشون می داده گفت اون دستگاهو بذارید کنار،یا یه دستگاه از این قدیمیها بگیرید یا برید الب.رز و مدام فشارشو چک کنید تا بالا پایین نشه که خطرناکه!ما هم گفتیم به روی چشم و اونم دویست تا قرص براش نوشت که اندازه مصرف شش ماهشه و دفترچه رو ورداشتیم و از دکتر و منشیش خداحافظی کردیم و اومدیم رفتیم از داروخونه قرصاشم گرفتیم و بعدشم قدم زنان تا آزا.دگان پیاده رفتیم و از نون تافتونی سر آزا.دگان پیمان چندتایی نون گرفت و منم تا اون نونو بگیره رفتم جلوی یه مغازه ای به اسم چیتا.ن.پیتا.ن که چیزهای فانتزی دخترونه می فروشه وایستادم و چیزای خوشگل پشت ویترینشو نگاه کردم و بعدش پیمان با نون اومد بیرون رفتم کمکش کردم که نونارو بذاره تو کیسه که دیدم گوشیم داره زنگ می خوره ورداشتم دیدم از خونه معصومه است اومدم جواب بدم دیدم قطع شد گوشی پیمانو که طرح داشت ازش گرفتم و به ایرا.نسل معصومه زنگ زدم اونم جواب داد و گفت بذار خودم بزنم منم تا اومدم بگم نمی خواد این طرح داره معصومه زد قطعش کرد از اونورم اتوبوس رسید و دویدیم سوار شدیم و تو ماشین هم هرچی معصومه رو گرفتم بوق اشغال می زد چون اونم داشت منو می گرفت تا اینکه دم دمای رسیدن اتوبوس به سر کوچه مون بلاخره تونستم بگیرمش بازم می گفت بذار من بگیرم که دیگه مجبور شدم سرش داد بزنم تا آدم بشه و قطع نکنه بعد اینکه حالیش کردم که طرح دارم و رایگانه خانوم بلاخره شروع کرد به حرف زدن بهش گفتم امشب می خواستم بهت زنگ بزنم و تولدتو تبریک بگم که خودت پیشدستی کردی و زنگ زدی تولدتو تبریک می گم ایشالارهزارو یک سال زنده باشی و از این حرفها... (بیست و هشتم که میشد فردای اون روز تولدش بود) اونم تشکر کرد و همینجور در حال حرف زدن از اتوبوس پیاده شدیم و راه افتادیم سمت خونه و اونم گفت زنگ زدم یه چیزی رو بهت بگم اکبری برا تولدم دو تا جعبه شیرینی و یه پاکت با یه جعبه شکلات خارجی که خواهر زن سابقش از کانادا برام سوغاتی آورده رو آورده داده به یکی از دوستام که مغازه شوینده فروشی داره و گفته که اون بده بهم،اونم زنگ زد بهم گفت که اگه می تونی بیا ببرشون اگه نه چون من امشب مهمون دارم نمی تونم برات بیارمشون می برم خونه فردا برات می یارمشون...منم گفتم راستشو بگو تو رفتی منت کشی یا اکبری خودش اومده سراغت؟گفت نه به خدا من تصمیم داشتم برم منت کشی ولی اون خودش اومده سراغم من فعلا هیچ حرکتی نکردم اون خودش یهو پیداش شده گفتم خب خدارو شکر ایشالا که خوش خبر باشی ...دیگه تا برسم خونه معصومه همینجور با خوشحالی و آب و تاب از اکبری و این کاری که کرده حرف زد و تا اینکه رسیدیم خونه و تو خونه هم بعد از اینکه حرفامون در مورد اکبری تموم شد دوباره من تولدشو بهش تبریک گفتم و اونم تشکر کرد و دیگه بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم و قطع کرد منم لباسامو عوض کردم و دست و بالمو شستم و اومدم چون برا شام هیچی نداشتیم برا پیمان نیمرو خرما و برا خودم هم جدا نیمروی ساده درست کردم و نشستیم خوردیم و بعدشم دو تا چایی خوردیم و نشستیم تلوزیون دیدیم و منم یه خرده رو تابلویی که دارم برا تولد معصومه از ساقه گندم درست می کنم کار کردم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم (تابلوم آماده شد عکسشو همینجا براتون می ذارم می خوام هفته دیگه به بهونه عضو شدن تو کتابخونه دانشگاه که قراره با معصومه بریم اونجا،ببرم بهش بدم)...دوشنبه و سه شنبه هم که طبق معمول گذشت و چیز خاص و مهمی ازشون یادم نمی یاد که بگم جز اینکه سه شنبه یه زن از املاکی به اسم رو.یال زنگ زد و گفت که قراره یه مشتری رو ساعت هفت بیاره که خونه رو ببینند که ما هم لباس پوشیده آماده تا هشت مثل مهمون،اتو کشیده نشستیم و منتظر موندیم که نیومدند و بعدا زنه زنگ زد و معذرت خواهی کرد که مشتریه قرارو انداخته به یه روز دیگه و ما هم لباسامونو عوض کردیم و نشستیم زندگیمونو کردیم...چهارشنبه هم که دیروز باشه صبح بعد از صبونه ساعت یازده اینجورا رفتیم از بازار.روز حسن.آبا.د که نیم ساعتی با ما فاصله داره قدم زنان سبزی.کوکو و سبزی .قرمه گرفتیم و یه خرده هم از یه سوپر میوه که سر راهمون بود وسایل ماکارونی گرفتیم و از یه الکتریکی هم که اونم سر راهمون بود پیمان لامپ برا لوسترای مامانش گرفت و اومدیم رفتیم از قوربانام پنیر.تبر.یز گرفتیم و بعدشم رفتیم از فروشگاه.کو.روش سر کوچه مون دو بسته ماکارونی.طرح.دار از این شلزها گرفتیم و اومدیم خونه و اول نشستیم سبزیهارو پاک کردیم بعدش یه چایی خوردیم و طبق معمول من سبزیهارو شستم و پیمان هم بعد اینکه آبشون رفت با دستگاه خردشون کرد و منم وسایل ماکارونی رو آماده کردم و گذاشتم رو گاز تا موادش می پزه سبزی قرمه رو سرخ کردم و بسته بندی کردم گذاشتم تو فریزر و بعدشم ماکارونی رو گذاشتم دم کشید و رفتم صورتمو شستم و اومدم یه کوچولو نشستم رو مبل دلم یه خرده درد گرفته بود(بخاطر حضور خاله پری محترم که دو روزی بود تشریف فرما شده بودند)البته دردش زیاد نبود دو دقیقه ای خوب شد ایندفعه بزنم به تخته خاله پری مثل آدم اومد و اصلا اذیت نکرد و با من خدارو شکر به جز اون درد دو دقیقه ای کاملا مهربون بود...دیگه ساعت هشت و نیم ماکارونیه آماده شد و پیمان اومد برش گردوند تو یه دیس گنده و ته دیگشو که سیب زمینی گذاشته بودم درآورد و گذاشت تو بشقاب و آورد همونو با هم خوردیم و بعدش بلند شدیم من یه چایی ریختم و آوردم اونم برا ناهار فردای پیام تو قابلمه اش ماکارونی ریخت و گذاشت کنار و بقیه اش رو هم ریخت توی قابلمه دیگه برا خودمون گذاشت خنک بشن و ظرفای کثیفو شست و روی گازو که من زحمت کشیده بودم به بدترین حالت ممکن کثیفش کرده بودم تمیز کرد و اومد نشست چایی خوردیم بعدم حا.شیه رو دیدیم!ساعت ده بود دیدیم یه بوی دود و آتیشی تو خونه می یاد اینور اونورو نگاه کردیم دیدیم هیچی نیست بعد من رفتم دم در واحد دیدم بو از بیرون می یاد درو باز کردم پیمان رفت توی راهرو و آسانسورو نگاه کرد هیچی ندید ولی دود قشنگ پیچیده بود تو راهرو من گفتم از پله ها برو پایین رو نگاه کن نکنه یکی از واحدها آتیش گرفته یه نور قرمزی هم علاوه بر نور لامپ راهروها افتاده بود رو دیوارا،پیمان چون زیر پیراهنی تنش بود گفت بذار لباس تنم کنم بعد برم اومد تو لباس پوشید و رفت از پله ها پایین،ما طبقه سومیم و ساختمون ما بصورت نیم طبقه نیم طبقه است و تو هر نیم طبقه دو تا واحده یعنی تو هر طبقه چهار تا واحدیم به این صورت که روی هر پاگرد دو تا واحده در کل هشت تا واحد تو دو طبقه اولند و هشت تا واحد تو دو طبقه سوم و چهارم که کلا میشه شونزده واحد!پیمان همینجوری نیم طبقه ها رو رفت پایین،طبقه دوم خبری نبود تا رسید به طبقه اول صداشو شنیدم که داره با یه زن سلام علیک می کنه پنج دقیقه ای با هم حرف زدند و بعدش پیمان خداحافظی کرد و اومد بالا گفتم چی شده؟گفت مادر حسنی بود(همسایه طبقه اولمون،مادر همون پسره که پنجره های مارو دو.جدا.ره کرد)می گفت انگار چاه فاضلاب گرفته و فاضلاب از خونه شون زده بالا و بیچاره زنه کارگر آورده درستش کنند می گفت بوی فاضلاب پیچیده تو خونه شون و دیگه بو انقدر زیاد بود که داشته حالش بد می شده اسفند دود کرده که این بوی بدو از بین ببره...درو باز گذاشته که بو بره و رنگ قرمز لامپ دم در اونا بوده افتاده بوده رو دیوارا...می گفت بهش گفتم کمکی چیزی نمی خواین اونم تشکر کرد و گفت که امین تهرانه و داره می یاد(شرکت پسرش تهرانه)کارگرا هم دارن پایین کار می کنند و آقای طا.لبی (مدیر ساختمون)هم بالا سرشونه..گفتم ای بابا بیچاره ها نصف شب دچار چه مصیبتی شدن پیمانم گفت آره نمی دونم این یارو چاه. بازکنه رو اینموقع شب از کجا پیداش کردن...گفتم شاید طا.لبی پیدا کرده چون اون مدیره و شماره همه اینارو داره دیگه ...اونم گفت شاید...پیمان اومد تو و زد تو تلویزیون رفت رو دوربین دیدیم توی پارکینگ پایین دو سه نفری دارند کار می کنند و انگار داشتند چاهو فنر می زدند و آقای طا.لبی هم وایستاده بود بالا سرشون و ...خلاصه اوضاعی بود ...یادتون باشه اگه خواستید آپارتمانی چیزی بخرید هرگز هرگز هرگز طبقه اول نخرید چون این مکافاتهارو داره چاه توالت ساختمون بگیره از تو خونه شما می زنه بالا و همه جارو به گند می کشه، راه آب ساختمون بگیره از تو آشپزخونه شما می زنه بالا و آب همه جارو می گیره ،ناودونها بگیره از تو حیاط خلوت شما می زنه بیرون و خلاصه هزارو یک بلا سرتون می یاد اصلا طبقه اول به درد نمی خوره هم از نظر اون مشکلاتی که گفتم هم از نظر اینکه بالای پارکینگه همیشه سرو صداو دود ماشینا تو خونه شماست هم اینکه تو زمستون چون زیرش پارکینگه و هیچی توش روشن نیست خونه تون سردتره و خلاصه هرجور که به قضیه نگاه کنید طبقه اول به درد نمی خوره! اصلا می گن گل طبقات ساختمون طبقه دومه که هیچکدوم از این مشکلاتو نداره که هیچ، اگه یه روزی هم آسانسور کار نکنه و برق نباشه تعداد پله هاش انقدری زیاد نیست که تو بالا و پایین رفتن به مشکل بربخورید ..طبقه آخرم هیچوقت نخرید چون اونم تابستونا صدای کولرها و رفت و آمد همسایه ها به بالا پشت بوم ذله تون می کنه و زمستونها هم همیشه سردتره نسبت به طبقات وسط چون بالاش خالیه و سرما تو خونه شماست بدتر از همه اینکه اگه ایزوگام پشت بوم مشکل داشته باشه مشکل نم و رطوبت سقف و چکه کردن هم بهش اضافه می شه...بهههههله اینجوریا دیگه، فک کنم با این توضیحات من الان قشنگ می دونید که چی باید بخرید و کجا باید بخرید...خب دیگه حالا که فهمیدید برید یکی یکی خونه هاتونو بخرید و خبر بدید بیام بازدید...خب کجا بودیم؟...آها داشتم می گفتم بیچاره حسنی اینا تا نصف شب مشغول چاه باز کردن بودند و حتی نشون به اون نشون که ما نزدیکای یک که دیگه داشتیم می رفتیم بخوابیم رفتیم رو دوربین دیدیم همچنان و هنوز بدبختها مشغولند و خدا می دونه دیگه کی کارشون تموم شد و کی رفتند که بخوابند..بعد از اینکه بوی اسفنده رفته بود یک بوی بدی هم تو کل ساختمون پیچیده بود که بیا و ببین..خلاصه ما شبو با اون بوی دل انگیز سحر کردیم و صبح ساعت هفت و نیم بلند شدیم و پیمان یه ربع به هشت شال و کلاه کرد و راهی تهران شد تا بره مامیشو ببینه و منم اول دعاهای هر روزمو خوندم و براتون دعا کردم و بعدشم پریدم رو تختو تا ساعت ده و نیم خوابیدم و ده و نیم هم زنگ زدم به پیمان و گفت رسیدم و دیگه بلند شدم رفتم کتری رو گذاشتم جوشید و برا خودم چایی دم کردم و اومدم نشستم اینارو نوشتم و وسطها هم خانم محب.ی گل بهم زنگ زد و گفت اون روز که اومدی دیدنم خییییییلی خوشحال شدم الانم دلم برات تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم منم کلی ازش تشکر کردم گفت برام خیلی عزیزی اگه بگم بیشتر از بچه هام دوستت دارم دروغ گفتم ولی خدا شاهده که اندازه اونا دوستت دارم منم کلی خوشحال شدم و متقابلا بهش ابراز ارادت کردم و یه خرده حرف زدیم و اون خداحافظی کرد و رفت و منم کلی قلب و پروانه بود که دور تا دورمو احاطه کرده بودند و حس و حال خوبی داشتم که نگووووووووو....خدارو صدهزار مرتبه شکرررررررررر بابت آدمهای خوبی که سر راهم قرار میده تا عشقشو از طریق اونا به من برسونه اینا همه لطف و کرم اونه و نشون میده که ما اگه اینجا غریبیم و به جز خودش کسی رو نداریم حواسش بهمون هست و مارو تنها نذاشته و فراموشمون نکرده...خدای نازنینیه و دلم می خواد روی ماهشو هر روز هزاران هزار بار ببووووووووسم بووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس از گل روش***!.خب عزیزای دلم اینم از روز و روزگار ما توی هفته ای که گذشت...از دور صورت ماهتونو می بوسم و به دست خدای نازنینمون می سپارمتون مواظب خودتون باشید که برام خییییییییییییییییییییییییییلی عزیزید بوووووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

(راستی اینجا یک برفی گرفته که بیا و ببین از دیشب یه ریز بارون می اومد تا نیم ساعت پیش که تبدیل به برف شد خدارو شکرررررررررررر انگار امسال بارندگیها خوبه و خدا نعمتهاشون همینجور داره بهمون ارزانی می کنه ایشالا که برامون خیر و برکت فراوان بیاره ...هواشناسی می گفت اونجا هم قراره برف و بارون بیاد مواظب خودتون باشید تا مریض نشید و بتونید از اینهمه زیبایی و نعمت استفاده کنید و لذت ببرید)

 

*گلواژه*

راز شادمانی یعنی واکنشهایتان نسبت به اشخاص، دوستانه باشد ! 

 

اینم عکس کادوی روز زن من

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۳۸
رها رهایی
شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۰۵ ب.ظ

*روز زیبای زن و مادر*

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که خیییییییییییلی فرصت ندارم فقط اومدم روز زن و مادر رو بهتون تبریک بگم و روی ماهتونو ببوسم و برم 

عزیزای دلم روزتون مباااااااااااااااااااااااااااارک به قول آیهان عزیزم ااااااااااااااااااااااااااااااالهی که هر روز،روز شما باشه،هر لحظه بر وفق مرادتون! از دور می بوسمتون و روز و روزگار خوش و خرمی رو براتون آرزو می کنم از خدا می خوام گذر ایام جز اینکه به خوشیها و شادیهاتون اضافه کنه کار دیگه ای براتون نکنه و تادنیا دنیاست دلاتون شااااااااااااااااااد و تنتون سلامت و عمراتون طولانی و سرشار از  نعمتهای مادی و معنوی  و آرامش و آسودگی( از غمها و مشکلات زندگی ) و لذت و عشق و تفاهم قرین لحظه لحظه های زندگیتون باشه تک تکتونو از ته ته ته اعماق قلبم دوستتون دارم اااااااااااااااااااااااالهی که زنده باشید بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووس***

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۰۵
رها رهایی
جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ب.ظ

آشپزیهای طولانی مدت من

سلااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که همونجور که تو پست کوتاه قبلی گفتم این چند روز همش با سوز و سرما گذشت دوشنبه شب از ساعت هشت یه برف ریزی شروع شد و تا ساعت یک نصف شب که ما بخوابیم همینجور داشت می اومد اونم با باد...صبح که بلند شدیم دیدیم تقریبا هفت هشت سانت رو زمین نشسته!اون روز صبح نرفتیم بیرون و پیمان خونه تمیز کرد ولی بعد از ظهرش حول و حوش ساعت چهار که رفتیم بیرون،دیدیم چقدرررررررررر هوا سرده،برف روی زمین و آب جوبها همه یخ زده بودند و سوز سرما یه جوری بود که تو استخون آدم نفوذ می کرد شب قبلش هوا.شناسی گفته بود که دمای تهران و کرج به منفی پنج می رسه...تا آزا.دگان پیاده رفتیم و دیگه چون سرماش قابل تحمل نبود سریع برگشتیم...فرداشم باز هوا همونجوری سرد بود رفتیم یه خرده خرید کردیم و اومدیم خونه...دیروز دیگه هوا گرمتر شده بود و برفها شروع کرده بودند به آب شدن ،بعد از صبونه پیمان گفت بذار با گل پسر بریم یه خرده دور بزنیم و از نونوایی بغل مصلی هم نون بگیریم و بیاییم(روز قبلش رفتیم از نون سنگکی که همیشه نون می گرفتیم نون بگیریم که دیدیم زده به علت تعمیرات تا اطلاع ثانوی تعطیله برا همین مونده بودیم از کجا نون بگیریم چون اون نزدیکترین نون سنگکی به ما بود البته چندتا نون سنگکی دیگه هم نزدیکمون هستا ولی همه شون ماشینی اند اون یه دونه سنتی و تنوری بود و نوناش خییییییییییییلی بهتر از این ماشینیها بود اونی هم که دم مصلاست تنوریه ولی ازمون خیلی دوره پیمان گفت فعلا بریم با گل پسر از اونجا بگیریم تا بعدا بگردیم یه نونوایی نزدیک خودمون پیدا کنیم)...خلاصه پریدیم تو گل پسرو اول رفتیم دم مصلی من نشستم تو ماشین و پیمان رفت هفت تا نون گرفت و اومد بعدم رفتیم خیابو.ن فا.طمیه یه خرده میوه گرفتیم و بعدم اومدیم رفتیم خیابون. بهارگوشت چرخکرده گرفتیم بعدم پیمان نشست تو ماشین و من رفتم یه خرده سبزی سوپ و سبزی خوردن و یه خرده هم گوجه و فلفل دلمه و هویچ و این چیزا گرفتم و اومدم گذاشتمشون تو ماشین و رفتم از یه سوپری پنج تا هم تخم مرغ گرفتم اومدم سوار شدم و راه افتادیم...خیابونا هم انقدررررررر شلوغ بود که خدا می دونه هرچی ماشین بود انگار ریخته بود تو خیابونا، همه جا ترافیکهای سنگین بدجور بود به سختی داشتیم می رفتیم سمت خونه که مامان پیمان زنگ زد بهش گفت سه کیلو برام گردو بگیر فردا با خودت بیار(قرار بود پیمان فرداش که می شه امروز بره اونجا)پیمانم گفت باشه و اول خواست بره سمت چهار.راه.طا.لقانی که گردوئه رو بگیریم ولی بعدا پشیمون شد گفت با این ترافیک کم کمش یه ساعت باید بریم یه ساعت باید برگردیم پدرمون درمی یاد بذاریم بعدا براش می گیرم فعلا داره همونارو بخوره دفعه دیگه خواستم برم می گیرم می برم(مامان پیمان همیشه همه چیزو فله ای می گیره و تا اون یکی تموم نشده سریع این یکی رو جایگزین می کنه پیمان می گفت خودش گفته که نزدیک یه کیلو فعلا دارم ولی سه کیلو دیگه بگیر که داشته باشم این تموم شد نمونم و از اون استفاده کنم...یعنی اینجوری قدر خودشو دونسته که تا الان که نود و یک سالشه هنوز زنده است و داره زندگیشو می کنه)...خلاصه دیگه نرفتیم سمت چهار .راه و برگشتیم خونه!ساعت سه و نیم اینجورا بود رسیدیم و بعد از اینکه یه چایی خوردیم نشستیم سبزیهارو پاک کردیم و بعدش من بلند شدم مشغول غذا درست کردن شدم می خواستم هم یه خرده سوپ درست کنم هم یه خرده کتلت با مخلفاتش(مثل سیب زمینی سرخ کرده و گوجه سرخ شده و این چیزا ) پیمان هم گوشت چرخ کرده رو بسته بندی کرد و گذاشت تو فریزر و سبزی سوپ رو بعد از اینکه من شستمش با دست خرد کرد و ظرفایی که من کثیف کرده بودم رو شست و برا شب میوه شست و گذاشت تو یخچال که بعد شام بخوریم و خلاصه از این کارا دیگه...کتلت که آماده شد پیمان دو تا لقمه گرفت برا خودش و همینجوری سرپا تو آشپزخونه خورد و می خواست به منم بده که من چون سیر بودم و قبلش چهارتا پای مرغ خورده بودم نخوردم (از همونا که اون سری گفتم آماده کردم گذاشتم تو فریزر)...خلاصه سرتونو درد نیارم ساعت یازده بود که به حول و قوه الهی غذا درست کردن من تموم شد و گذاشتیم خنک شد و کشیدیم تو دو تا قابلمه(یه قابلمه سوپ و یه قابلمه هم کتلت و سیب زمینی سرخ کرده و این چیزا) تا پیمان ببره برا مامانش،بقیه اش رو هم ریختیم تو دو تا قابلمه دیگه برا خودمون و گذاشتیم تو یخچال و دیگه من رفتم صورتمو شستم و لباسمو که بوی غذا گرفته بود عوض کردم و اومدم نشستم پیمان میوه پوست کند برام و خوردم (خیییییییییلی خسته شده بودم کمرم داشت می شکست انقدر که سرپا وایستاده بودم نمی دونم چرا غذا درست کردن من اتقدررررررررر طول می کشه مردم هر چی بخوان درست کنند فوقش تو دو ساعت درست می کنند و می خورند اونوقت من که می خوام درست کنم کم کمش شش ساعت رو پام...فک کنید من از ساعت چهار و نیم بعد از ظهر تا ساعت یازده شب داشتم سوپ و کتلت درست می کردم...نمی دونم دستم کنده، سرعت عمل ندارم یا چیه که انقدر طول می کشه؟!یه بار چند سال پیشا برا یکی از دوستام تعریف کردم که غذا درست کردنم چه قدر طول می کشه کلی بهم خندید تازه برا مامانشم تعریف کرده بود کلی بهم خندیده بودند)...بگذریم میوه هارو خوردم و یه خرده استراحت کردم حالم یه کوچولو سر جاش اومد ساعت دوازده بود پیمان بلند شد گفت بذار فیلم.سینما.یی مار.موزو بذارم ببینیم(چند وقت پیشا پیمان رفته بود پیش آقای میر.محسنی(همون سکه فروشه)می گفت یه کلیپ از فیلم.گشت.ار.شاد نشونم داد خیلی خنده دار بود و کلی خندیدیم جوجو بریم فیلمشو بگیریم بیاریم ببینیم...رفتیم فیلمه رو بگیریم یارو فیلم فروشه گفت گشت.ار.شادا دو تان یک و دو داره کدومو می خواین؟پیمان هم چون نمی دونست اون کلیپ مال کدوم بوده گفت هر دو تارو برامون بزن اونم زد و دو قسمت هم از سریا.ل ما.نکن برامون تو همون سی دی زد و ورش داشتیم آوردیم خونه نشستیم هردوی گشت.ار.شادا رو دیدیم ولی اصلا اون چیزی که پیمان می گفت توش نبود یه چیز دیگه بود من بهش گفتم حتما میر.محسنی اسم فیلمو اشتباه بهت گفته اونم گفت میر.محسنی نگفت که، وقتی کلیپه تموم شد من دیدم آخرش نوشته گشت.ار.شاد فکر کردم اسم فیلمش اینه!منم گفتم بذار سرچ کنم ببینم کدوم فیلم این تیکه ای که تو می گی رو داره با توجه به اسم بازیگراش و اینا، می گفت حامد.بهد.اد توش بود که نقش مامور .گشت.ار.شادو بازی می کرد تو گو.گل زدم چیزی دستگیرم نشد تا اینکه آخر سر رفتم تو آ.پا.رات دنبال همچین کلیپی گشتم و بلاخره موفق شدم پیداش کنم نشون پیمان دادم گفت خودشه و دیدیم اسم فیلمش مار.موزه(این نقطه هارو برا این می ذارم وسط اسمهای خاص که کسی با سرچ مثلا اون اسم نرسه به وبلاگ من،شما لطفا موقع خوندن اون نقطه هارو نادیده بگیرید)...خلاصه اسمشو فهمیدیم و رفتیم فیلمشو دوباره گرفتیم که ببینیم) ...دیشب پیمان فیلمه رو گذاشت و منم رفتم یه چایی ریختم آوردم همینجور که داشتیم چایی می خوردیم اولای فیلم یهو یه صحنه انفجار بمب اتفاق افتاد صدای فیلمه خیلی خوب نبود یهو خود به خود کم و زیاد می شد این بمبه اومد بترکه صدای فیلم یهو رفت بالا و از اسپیکر بغل تلویزیون یه صدای وحشتناکی اومد بیرون که ما فکر کردیم چی شده جوری ترسیدیم که پیمان بلند شد بدوئه و منم پریدم رو هوا و لیوان چایی نزدیک بود از دستم بیفته و یه خرده از چاییش ریخت رو شلوارم...نمی دونین چه اوضاعی بود قلبمون اومد تو دهنمون و تازه فهمیدیم که بابا توی فیلم یه بمب ترکیده(جنبه فیلم دیدن هم نداریم که، اینجور آدمایی هستیم ما! خودمون خودمونو غافلگیر می کنیم و زهره مون می ترکه) ...خلاصه زهر ترک شدیم...پیمان می گفت من فکر کردم تلوزیون ترکید...نمی دونید چقدر خندیدیم انقدرررررررر که اشک از چشامون راه افتاده بود ...خلاصه بعد از کلی خندیدن نشستیم بقیه فیلمو دیدیم و از اونجایی که صداش اصلا تنظیم نبود و همش کم و زیاد می شد پیمان نشسته بود بغل تلوزیون و تا صداش می رفت بالا،من می زدم تو صورتم و می گفتم واااااای پیمان همسایه ها... اونم سریع کمش می کرد(فک کنین ساعت یک نصف شب بود و همسایه ها همه خواب بودند و چند دقیقه یه بار صدای تلوزیون ما یهو به شدت می رفت بالا...من گفتم الانه که همسایه ها بیان دم درو بگن چه خبرتونه؟!؟...به قول احمد.ی نژا.د چه خبرتوووووووووووووونه!)... خلاصه فیلم دیدنمون با این وضع همینجور ادامه داشت که من چشام سنگین شد و همونجا که جلوی تلوزیون دراز کشیده بودم خوابم برد و ساعت دو بیدار شدم دیدم پیمان هنوز داره نگاه می کنه و آخرای فیلمه(فیلمش خنده دار و با حال بود حتما بگیرید ببینید در مورد انتخا.باته و کلکهایی که دو.لت به مردم می زنه و خرشون می کنه که بیان را.ی بدن)...دیگه بلند شدم و رفتم چایی بیارم که پیمان گفت من نمی خورم برا من نریز برا خودم یکی ریختم و آوردم نشستم خوردم و آخرای فیلمو نگاه کردم و به پیمان گفتم من که نفمیدم چی شد بعدا بذاریم یه بار دیگه ببینیم اونم گفت باشه و دیگه فیلمه تموم شد و رفتیم مسواک زدیم و دو نیم بود که گرفتیم که خوابیدیم...امروزم گوشی رو گذاشته بودیم رو نه و زنگ خورد بیدار شدیم و پیمان وسایلشو آماده کرد و پیام ساعت نه و نیم اومد دنبالشو باهم رفتند خونه مامانش و منم اونو که راه انداختم اومدم تختو مرتب کردم و یه دستمالی هم رو اوپن کشیدم و یه چایی هم برا خودم درست کردم و اومدم نشستم اول دعاهای همیشگی مو خوندم و بعدم نشستم اینارو برا شما نوشتم و الانم ساعت دوازدهه و این پستو بذارم می خوام برم تازه صبونه بخورم یازده هم زنگ زدم پیمان اینا رسیده بودند(گفتم بهتون بگم که نگران نباشید ...یه شکلک خنده جلوی این جمله توی پرانتز بذارید نمی دونم چرا این بلا.گ شکلک و این چیزا نداره که آدم بذاره...راستی می دونستید بلا.گ بیا.ن یعنی همین و.بلاگی که من الان دارم توش براتون می نویسم مال این مذهبیهاست(منم که نیست خیییییییییییلی مذهبی ام نمی دونم وسط اینا چیکار می کنم)...مثل اینکه مال س.پا.هه و قبلا انگار یکی می خواست توش وبلا.گ داشته باشه باید تاییدیه براش فرستاده می شده هر کسی نمی تونسته توش بنویسه و باید مجو.ز و دعوتنا.مه می داشته و از این چیزا ...حالا من چطوری بدون همه اینا اومدم این تو و دارم می نویسم خودمم نمی دونم فک کنم معجزه شده ...)...خب تا نیومدن سراغمو از اینجا پرتم نکردند بیرون من برم شمام به کاراتون برسید ...از دور گل روی ماهتونو می بوسم مواظب خودتون باشید ....خییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییلی بیش از اون چیزی که فکرشو بکنید دوستتون دارم ...بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

*گلواژه*

هیچ وقت برای چیزهایی که می تونی خودت به دست بیاری به کسی التماس نکن!

 

اینم چهارتا عکس از برف دوشنبه ( البته دوتاش مال شب دوشنبه است و دوتاش مال صبح سه شنبه ) ایشالا که خوشتون بیاد از پشت در بالکن انداختمشون 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۴
رها رهایی
چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۴۵ ب.ظ

روزهای بسیار سرد

سلاااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اومدم فقط یه سلام بدم برم اینجا هوا خیییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییلی سرده و همه جا قندیلهای یخ از در و دیوار آویزون شده و یه سوزی می یاد که نگووووووووووووو ما الان بیرونیم با اینکه من کلاه سرم گذاشتم و اونو تا زیر ابروهام پایین کشیدم و شال گردنم چند دور پیچوندم دور گردنم و صورتم رو هم باهاش پوشوندم و فقط چشام بیرونه و یه پالتوی کت و کلفت هم تنمه ولی دارم از سرما می لرزم دیشب زنگ زده بودم بابا می گفت اونجام خیییییییییییییییییییلی سرده و تف می کنی رو هوا یخ می زنه خییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۵
رها رهایی
دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۲ ب.ظ

حس و حال آن روزهای ناب

سلاااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز بعد از اینکه غذای پیامو دادیم و برگشتیم، سمت میدو.ن کر.ج (اسم یکی از میدونهای اینجاست بهش کرج می گن) دیدیم یه جشنی به اسم شاد.پیمایی.عروسکهای.غول.پیکر به مناسبت. دهه.فجر از طرف کانو.ن پرو.رش.فکری.کودکان بر پائه یه سری عروسک خییییییییییییلی گنده که فک کنم سه چهار متر قد داشتند، داشتند تو خیابون کنار بچه ها و بزرگترایی که پرچم و بادکنک و آرم کانو.ن دستشون بود راه می رفتند تا برسند به میدون شهدا و جلوی اونا هم چندتایی پسر نوجوان پشتک زنان می رفتند و یه عده شون هم نوارهای دراز رنگی تو دستاشون می چرخوندند و جلوی همه شونم یه ماشین که پشتش بلندگو داشت می رفت که ازش آهنگهای کارتنهای دهه.شصت بلند پخش می شد مثل خونه.مادربزرگه و هادی و هدی و باز باران با ترانه و مدرسه موشها و ای سرزمین من و ...جمعیتی هم باهاشون راه افتاده بودند و عکس و فیلم می گرفتند یه فیلمبردار هم از طرف صدا و سیما داشت فیلمبرداری می کرد که شب تو اخبار .کانال.الب.رز نشونشون داد....خلاصه خییییییییییییییییلی برنامه شادی بود خیییییییییییییییییلی هم خاطره انگیز بود آهنگهایی که گذاشته بودند برا من کلی روزای بچگیمونو تداعی کرد و یه حس خییییییییییییییییلی قشنگی بهم داد من تمام میدون .کرج تا نزدیکای میدون .شهدا آهنگارو باهاشون خوندم و یه سری هم عکس ازشون انداختم صدای بلندگوشون بلند بود و صدای آهنگا تموم خیابونو پر کرده بود چون آهنگای اون موقعها بود انگار یه جورایی شادی از سرو روی خیابون می بارید مخصوصا وقتی صدای مادربزرگه یهو می پیچید که

دل وقتی مهربونه 

شادی می یاد می مونه

 خوشبختی از رو دیوار

 سر می کشه تو خونه

یا وقتی تو آهنگ باز باران با ترانه می گفت

 توی جنگلهای گیلان

 کودکی ده ساله بودم

 ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ

 نرم ﻭ ﻧﺎﺯﮎ

 ﭼﺴﺖ ﻭ ﭼﺎﺑﮏ

ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧه

ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻡ ﻫﻤﭽﻮ ﺁﻫﻮ،

ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺟﻮ،

ﺩﻭﺭ می گشتم  ﺯ ﺧﺎﻧﻪ

یا وقتی که می گفت هادی هدی عروسکا کجایید؟...

خلاصه که خواهر خییییییییییلی حس و حال قشنگی بود و انگار من یه بار دیگه کودک شده بودم و داشتم با جست و خیزهای شاد کودکی اون جمعو همراهی می کردم و لذت می بردم و روحم سبکبار و رها همراه با اون عروسکها بین اون جمعیت داشت راه که نمی رفت بلکه از خوشی  پرواز می کرد...دیدن آرم کانو.ن پرورشی.کودکان هم دست بچه ها منو یاد مجله های.رشد اون موقع انداخته بود که هر ماه یه بار بهمون می دادند و من وقتی می گرفتم تا از مدرسه برسم خونه و بخونمش از شدت خوشحالی دل تو دلم نبود بعضی وقتها از شدت شور و شوق اصلا نمی تونستم تا خونه صبر کنم تو راه مدرسه تا خونه می خوندم و تمومش می کردم اصلا یکی از دلایل کتابخون شدن من "علاوه بر الگو برداری از شهرزاد به عنوان خواهر بزرگ و کتابخون که خیییییییییییییلی تو این قضیه نقش داشت و تا عمر دارم ازش ممنووووووووووووونم" همون مجله .های .رشد اون موقع بود که عاشقشون بودم و خوندن اونا و تماشای نقاشیهای قشنگ توشون یکی از لذتهای دوران بچگیم بود... چه روزای نابی بودند اون روزا یادشون هزاران بار بخییییییییییییییییییییییر!...یه سری عکس ازشون می ذارم که ببینید ...اگه دیدید وبلاگ یه ذره دیر بالا می یاد بخاطر عکسهاست یه خرده صبوری کنید تا عکسها باز بشن ایشالا که خوشتون بیاد هرچند که این عکسها نصف ماجراست و صدای اون آهنگارو کم داره تا به شما هم همون حس و حالی دست بده که به من دست داده بود ...خب دیگه من می رم شمام برید عکسارو ببینید از دور می بوسمتون و براتون روزهای روشن و پر از حس و حال زیبا آرزو می کنم اااااااااااااااااااالهی که همیشه شااااااااااااااااااااااد باشید بوووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۳۲
رها رهایی
يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۴۸ ب.ظ

فاکس از خانه

سلاااااااااام سلاااااااام سلاااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز صبح می خواستم یه فکس به دانشگاهمون بفرستم تا مجوز انتخاب.واحد برام صادر کنند تا بتونم پایان.نامه رو انتخاب کنم چون من همه واحدامو خوندم فقط مونده واحد پایا.ن نامه و از اونجایی که تعداد واحدهایی که می خوام انتخاب کنم کمتر از حد مجازه سیستم اجازه انتخاب. واحد بهم نمی داد برا همین کارشناس. رشته مون گفت که باید یه فکس برا رییس.دانشگاه بفرستی تا سیستمو برات باز کنیم تا بتونی انتخاب.واحد کنی منم دیروز اومدم متنشو نوشتم از اونجایی که خط من خرچنگ قورباغه است پیمان گفت بذار من همونو دوباره روی یه برگ دیگه بنویسم گفتم باشه و نشست نوشت و حالا ما همیشه می رفتیم فکسامونو از کافی.نت سر کوچه مون می زدیم ایندفعه پیمان گفت بذار دستگاه فکسو از بالای کمد بیارم ببینم اگه جوهرش خشک نشده با خط تلفن خودمون بفرستیم(یه دستگاه. فکس مارک. brother سالهاست که بالای کمد دیواریمون همینجور بلااستفاده افتاده،انگار اینو پیمان سالها قبل از شرکت زن داداشش اینا که تو کار این دستگاهها بودند خریده همون زن داداشش که الان با دخترش کانادا زندگی می کنه زن علی همون داداشش که قبلا هم بهتون گفتم دو تابعیتیه و هم تابعیت اینجارو داره و هم سیتیزن کاناداست و اینجا شرکت داره و شش ماه ایرانه و شش ماه کانادا)... دیگه رفتیم دستگاهه رو آوردیم پایین و راه انداختیم و یه کپی گرفتیم دیدیم جوهرش خشک نشده و کار می کنه،دیگه پیمان با همون فکسه رو فرستاد و منم زنگ زدم ازشون پرسیدم و گفتند که رسیده دستشون و واضح هم هست ...خلاصه کار فکسمون انجام شد و من زنگ زدم به خانم.لنگر.نشین (کارشناس.رشته.مون) بهش گفتم که فکسه رو فرستادم حالا برم شهریه رو بریزم؟ گفت سیستم از بیست و ششم برات باز میشه برا همین شهریه رو هم بذار همون موقع بریز گفتم باشه و بعد گفت برات تو کانال. تلگراممون پیغام گذاشته بودم دیدی؟ گفتم آخه من که تلگرام ندارم که! گفت من نمی دونستم وگرنه بهت زنگ می زدم استاد.گل.پور (استاد راهنمامون) گفته که پرو.پوزالتو دوباره براش ایمیل کنی تا اصلاحش کنه گفتم باشه و ازش تشکر کردم و بعد از قطع کردن تلفن،اول پرو.پوزالمو برا استاد ایمیل کردم و بعدم بلند شدم آماده شدم رفتیم بیرون، می خواستیم بریم کتابخونه با کامپیوتر اونجا یه سوئیت برا 23اسفند برا شمال رزرو کنیم و از اونجام بریم نون بگیریم...خلاصه راه افتادیم سمت کتابخونه و اونجام اول من کارتمو که یک بهمن اعتبارش تموم شده بود تمدید کردم و بعدم خواستیم از سیستمشون استفاده کنیم که دیدیم اینترنتشون قطعه و برا همین من رفتم پنج تا کتاب انتخاب کردم تا اونجا رفتنمون بیهوده نشه و آوردم تاریخ زدند و ورداشتیم راه افتادیم اول رفتیم نون گرفتیم و بعدم برگشتنی سر راه دو کیلو بادمجون و یه خرده فلفل گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم خونه!توی خونه هم یه چایی خوردیم و یه ساعتی خوابیدیم بعدم بلند شدیم و من نشستم یه ساعتی کتاب خوندم و پیمان هم خونه رو جارو کشید و اینور اونورو گردگیری کرد!ساعت هفت اینجورام یه خرده قرمه سبزی تو فریزر داشتیم آوردیم گرم کردیم و یه کته کوچولو هم درست کردیم و نشستیم شام خوردیم و بعدم من رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستیم یه چایی خوردیم و بعدم حا.شیه رو نگاه کردیم و ساعت ده هم دو قسمت از سریال .ما.نکنو گرفته بودیم اونو نگاه کردیم و ساعت یک هم گرفتیم خوابیدیم!...امروزم ساعت نه بلند شدیم و صبونه خوردیم قرار بود از طرف یه شرکتی بیان فیلترهای .دستگاه.تصفیه .آبو عوض کنند که ساعت یازده اومدند و منم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم با گوشیم مشغول شدم تا اینکه رفتند و اومدم یه خرده اوضاع آشپزخونه رو مرتب کردم و بعدشم آماده شدم و لباس پوشیدیم و راه افتادیم به سمت بیرون، قرار بود پیام بیاد برا خودش غذا ببره که تا ساعت دوازده پیداش نشد و دوازده به بعدم پیمان خان بهش زنگ زدند و فرمودند تو نیا ما برات می یاریم اونم نه با ماشین خودمون ها نه، بلکه هلک و هلک با اتوبوس، اون عوضی بیست و چهار ساعته با دوستای عوضی تر از خودش با اون ماشین تو خیابونا ویراژ میده و با این دختر و اون دختر اینور اونوره اونوقت غذاشو ما باید علاوه بر زحمتی که برا درست کردنش می کشیم خودمونونم ببریم برسونیم بهش که مبادا به زحمت بیفته..حالا باز آدم قدردانی باشه یه چیزی...انقدررررررررررر پر رو و ابلهه که شعورش نمی رسه یه تشکر از آدم بکنه..خلاصه که خواهر اینجوریا دیگه...فعلا ما تو اتوبوسیم و داریم برا آقا غذا می بریم...خب دیگه من برم تا خشممو بیشتر از این اینجا خالی نکردم و شمارو هم ناراحت نکردم...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای

 

*گلواژه*

بزرگی را گفتند .تو برای تربیت فرزندانت چه میکنی؟

گفت:هیچ کار

گفتند: مگر میشود؟

پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟

گفت:من در تربیت خود کوشیدم،تا الگوی خوبی برای آنان باشم.

فرزندان راستی گفتار ودرستی رفتار پدر ومادر را می بینند ، نه امر ونهی های بیهوده ای که خود عمل نمی کنند!!!

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۴۸
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۴۱ ق.ظ

کتابخونه دم دستی من

سلاااااااام سلااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم دو نکته کوتاه بگم و برم چون رگ گردنم چند روزیه که بدجور گرفته و نمی تونم سرمو زیاد پایین بندازم چون درد می گیره باید یه خرده بهش استراحت بدم تا خوب شه اما نکات کوتاهی که می خوام بگم یکیش اینه که تو روز حتما سه لیوان آب بخورید... چرا؟؟؟ برا اینکه آب هم پوستتونو خوشگل و صاف و شفاف می کنه و حالت کشسانی اونو حفظ می کنه و نمی ذاره چروک بشه و جوان نگهتون می داره هم سموم بدنتونو دفع می کنه هم دستگاه گوارشتونو تنظیم می کنه و نمی ذاره که یبوست بگیرید و... هزارتا خواص دیگه که دیگه من نمی نویسم اینجا و خودتون برید سرچش کنید بخونید...اما چرا سه لیوان؟! برا اینکه اطلاعات در مورد هشت لیوان آب در روز ضد و نقیضه و یکی میگه بخورید خوبه،اون یکی میگه نخورید ضرر داره! ما می یاییم حد وسطو می گیریم که اگرم ضرری داشت متوجه ما نشه حالا حد وسط میشه چهار لیوان،ولی برا من حد وسطش همون سه لیوانه و به نظرم کافیه چون خودم خوردن هشت لیوان آبو تجربه کردم و اصلا به کسی توصیه نمی کنم چون هشت ماهی که من روزی هشت لیوان آب می خوردم به انواع دردا مبتلا شدم که بدترینش کلیه درد و مثانه درد بود به نظرم هشت لیوان یه خرده افراطیه و پدر کلیه و مثانه رو درمی یاره و بهشون خیییییییییییلی فشار می یاره همون سه لیوان منطقی تره! اونم اینجوری که یه لوانشو ناشتا به محض بلند شدن از خواب بخورید که خوندم خیلی برا بدن مفیده و سموم بدنو دفع می کنه و پوستم عالی می کنه مخصوصا اگه آب ولرم بخورید (بیشتر توضیح نمی دم خودتون خواصشو برید بخونید) لیوان دومو ظهر بخورید اگه نیم ساعت قبل غذا باشه که عالیه و لیوان سوم رو هم قبل از خواب بخورید!...اگه فکر می کنید که ممکنه نصف شب اذییتتون کنه و مجبور بشید وسط خوابتون بلند شید برید دستشویی، دو ساعت قبل از اینکه بخوابید بخورید که تا موقع خواب دستشویی هم رفته باشید و با خیال راحت بخوابید! این از این !...نکته دومی که می خوام بگم اینه که من چون اکثرا یه کتاب دستمه و دارم می خونم این کتابو همش می ذاشتم روی میز عسلی بغل مبل و این برا ما شده بود معضل، از اونجایی که پیمان خان به نظم و ترتیب خونه خیلی اهمیت میده تا من این کتابو یه لحظه می ذاشتم زمین و می رفتم دنبال کاری برمی گشتم می دیدم نیست و یه خرده دنبالش می گشتم و بعدش می فهمیدم که آقا برده گذاشته تو کتابخونه و من مجبور می شدم دوباره برم بیارمش و یه خرده هم بهش غر بزنم که چرا اینکارو می کنه و از اونجام که پیمان کلا کار خودشو می کنه و توجهی به غرهای من نداره دوباره یه ثانیه از کتاب غافل می شدم منتقل می شد تو کتابخونه و دوباره باید می رفتمش می آوردمش ...این قضیه همینجور ادامه داشت تا اینکه یه روزی یکی از همسایه هامون یه جعبه ام دی اف گذاشته بود پشت در کنار سطل آشغال که بندازه دور،ما دیدیم جعبه اش هم صحیح و سالمه هم تر تمیزه ورداشتیم آوردیمش بالا و حسابی تمیز و استرلیزه اش کردیم و پیمان گفت بذاریم زیر گلدون زنبورک جلو پنجره یه خرده بیاد بالاتر تا بهتر نور بخوره(زنبورک اسم یکی از گلامونه... در واقع اسم این گل که حالا عکسشم می ذارم ببینید گل گندمه ولی پیمان اسمشو گذاشته زنبورک، حالا رو چه اساسی نمی دونم !؟ خلاصه الان سالهاست که بهش می گیم زنبورک...کلا گلای ما اسمهای خاصی دارند که پیمان روشون گذاشته و به همون اسم هم صداشون می کنیم مثلا به حسن یوسف می گیم حسن آقا!...یا یه گلی داریم که نمی دونم اسمش چیه ولی بهش می گیم خانوم صادقی، چون املاکیه سر کوچه مون آقای صادقی بهمون داده و از اونجام که گلا همشون خانومند بهش می گیم خانوم صادقی، یا یکیشون هست چون ساقهاش حالت زیگزاگی دازه بهش می گیم خانم زیگزاگی و خلاصه اسامی اینجوری که تو خونه ما زیاده!کلا پیمان اسم چیزی رو ندونه یا یادش نیاد سریع یه اسم دیگه براش می ذاره مثلا بعضی وقتها اسم کنترل تلوزیون یادش می ره میگه میکروفون کو؟منم چون می دونم که منظورش کنترله پیداش می کنم میدم دستش یا یه وقتهایی ملاقه می خواد تا یه غذایی چیزی بکشه می گه اون شیپورم بیار منم می فهمم که ملاقه می خواد...)...خلاصه گذاشتیمش زیر زنبورک و اومد بالا و براش بهتر شد! از اونورم چون داخل جعبه خالی بود من داشتم فکر می کردم که چیکار بکنیم و چی توش بذاریم که یهو پیمان رفت کتابای منو که رو میز کنار مبل بودند آورد و چید توش و گفت از این به بعد این کتابای دم دستیتو بچین تو این تا خونه مرتب بمونه منم دیدم راست میگه فکر خوبیه و اینجوری دیگه کتابام دم به دقیقه منتقل نمیشن تو کتابخونه که حرص بخورم از اونورم دم دستم هستند و هر وقت خواستم راحت ورمی دارم می خونم و می ذارم سر جاشون، برا همین از این فکر استقبال کردم و از اون موقع دیگه اون جعبه شد کتابخونه دم دستی من و خیییییییییییییلی به دردم خورد! خیبیییییییییییییییلی هم دوستش دارم چون احساس می کنم بودن کتاب تو هال هالمونم خوشگل کرده چون کتابخونه بزرگم تو یکی از اتاقهاست و زیاد تو دید نیست ولی این فسقلی بالای هاله و دیدن چند تا کتاب توی اون حس و حال قشنگی به آدم میده...اینو گفتم برا اینکه بگم شمام تو خونه تون برا چیزایی که حس می کنید نظم خونه رو به هم می زنند یه چیز دم دستی اینجوری تعبیه کنید (مثلا اسباب بازهای بچه ها یا کیف و کتاباشون یا... هر چیزی که فکر می کنید زیاد استفاده میشه و باید وسط خونه باشه ولی اوضاع رو آشفته می کنه اینکارو بکنید تا هم در دسترستون باشند هم خونه مرتب باشه و هم یه قشنگی و زیبایی خاصی به محیط زندگیتون بده و حالتونو خوب کنه) ...خلاصه خواهر اینجوریا دیگه اینم از نکته های من...می گم مثلا می خواستم کوتاه بنویسم بازم شد شاهنامه....من دیگه برم تا این گردن بیشتر از این به باد فنا نرفته ...از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااای 

راستی امروز تولد آیسله نه؟! فک می کنم اینجور باشه حالا برم تقویمو نگاه کنم اگه بود یه تبریکی بگم ....

 

*گلواژه*

هرگز هرگز هرگز در زمان عصبانیت تصمیم نگیرید که خطرناکترین و غیر منطقی ترین تصمیمها مال زمان عصبانیت هستند و بیشترین آسیبهارو به خودمون و اطرافیانمون و زندگیمون می زنند !

 

اینم عکس کتابخونه فسقلی من همراه با خانوم زنبورک

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۴۱
رها رهایی
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۴۳ ب.ظ

عکسهای برفی و هنری من

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۴۳
رها رهایی
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۵۸ ب.ظ

لبو و شعله زرد اون روز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۵۸
رها رهایی
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۲۹ ب.ظ

ملحم....ملحم....!

سلااااااااام سلااااااام سلااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که چهارشنبه صبح بعد از خوردن صبونه رفتیم نظر.آ.باد، قبل از اینکه بریم خونه یه خرده تو خیابوناش دور زدیم سر یکی از خیابونا یه وانت دیدیم که از این چغندر قندهایی که تو میا.ندو.آب هست می فروشه اینجا یه جور چغندر هست که هم پوستش و هم گوشتش آلبالوئیه! بیرون هم همه جا دست فروشها به عنوان لبو از همینا می فروشند خیلی هم کم شیرین درستش می کنند از این چغندرهایی که ما اونجا داریم اینجا یا کلا نیست یا اینکه بعضی وقتها از شهرستانها با وانت می یارند و می فروشند اینایی هم که اینجان کلا تا حالا از اونا نخوردند من چون تعریفشو برا پیمان کرده بودم و اونم تا حالا از اونا نخورده بود وانتیه رو که دید گفت بیا دوتا از اینا بگیریم درست کن ببینیم چه جوری اند گفتم باشه و پیاده شدیم رفتیم سمت وانتیه که من دیدم بوی لبوی پخته می یاد از اونا که می اندازند تو تنور و خیلی خوشبوئه!جلوتر که رفتیم دیدم یه ظرف زرد رنگ فلزی گنده هم کنار وانته و یه زنه هم وایستاده بالا سرش،ازش پرسیدم آماده هم دارید؟گفت بعله و در اون ظرف گنده رو که زیرش شعله گاز روشن بود باز کرد دیدم پر لبوی تنوریه!به پیمان گفتم بذار آماده اشو بگیریم گفت آخه خوشمزه است؟گفتم آره بابا اینا خییییییییییلی خوشمزه اند تنوریش از آبپزش خوشمزه تره زنه هم با چاقویی که دستش بود یکیشو برید و یه تیکه به پیمان و یه تیکه هم به من داد پیمان خورد خییییییییییییییلی خوشش اومد منم دوتا سوا کردم و دادم زنه کشید یک کیلو و هشتصد گرم شد گفت میشه پونزده هزار تومن(فک کنم کیلویی هشت تومن بود) حساب کردیم و راه افتادیم رفتیم خونه، تو خونه هم بعد از اینکه بخاریهارو روشن کردیم من گذاشتمشون رو بخاری که گرم بمونه و رفتم کتری رو گذاشتم که بجوشه و چایی دم کنم پیمان هم رفت حاشیه های درو که از تو بدون رنگ مونده بود رنگ کنه! کتری رو که گذاشتم اومدم نشستم رو صندلی جلوی بخاری و هر چند دقیقه یکبار لبوهارو بو می کردم و بوی خوشش منو تا بچگیهامون می برد و اشک تو چشمام جمع می شد یادتونه بچگیها صبحهای زود تو زمستون که برف تا زانو می اومد یه پیرمرده لبو می آورد و تو کوچه داد می زد ملحم ملحم،صداش هنوزم تو گوشمه (ملحم شاید اسم دیگه ی لبو بود تو زبون اونا، شایدم چیز دیگه ای نمی دونم ولی هر چی بود ما می فهمیدیم که داره لبو می فروشه) خییییییییییییییییییلی دوران قشنگی بود یادش هزاران بار بخیرررررررررر!خلاصه که اون روز من کلی یاد قدیما کردم و کلی هم از بو و مزه اون دو تا لبو لذت بردم با خودم می گفتم کاش می شد بورو هم مثل عکس قاب کرد یا گذاشتش لای کتاب تا یادگاری بمونه یا اینکه می شد با گوشی ازش عکس گرفت و وقتی نگاش می کردی می پیچید و دوباره خاطره هاتو برات زنده می کرد یا اینکه کاش می شد یه سری مزه هارو تو یه جایی مثل حافظه گوشی سیو کرد و هر از گاهی مزه مزه شون کرد و باهاشون به خاطرات زیبای اون دوران سفر کرد ولی حیف که نمیشه و این امکان فعلا وجود نداره...اون روز تا غروب اونجا بودیم و وسطای روزم یکی از همسایه ها یه ظرف شعله زرد نذری آورد و پیمان هم که عاشق شله زرده و دیگه خوراکیهامون تکمیل شد و تا غروب از اونا تناول کردیم و لذت بردیم و غروبم شال و کلاه کردیم و برگشتیم کر.ج! پنجشنبه و جمعه هم کلا یادم نیست چیکار کردیم(حافظه برامون نمونده که خواهر همه اش به باد فنا رفته)...شنبه هم رفتیم یه خرده میوه با دو و نیم کیلو سبزی قرمه گرفتیم که پاک کنیم و سرخ کنیم تا پیمان ببره برا مامانش(قبلنا خودش می گرفت و پاک می کرد می داد بیرون براش خرد می کردند و می آورد سرخ می کرد و می ذاشت تو فریزر ولی حالا دیگه پیر شده و جونشو نداره) بعدشم رفتیم شیر و ماست و نون گرفتیم و برگشتیم خونه، تو خونه هم اول نشستیم سبزیهارو باهم پاک کردیم و بعدش یه چایی خوردیم و بعدشم من بلند شدم سبزیهارو شستم و پیمان هم پهنشون کرد روی یه پارچه آبش که رفت ریخت تو دستگاه و خردشون کرد و آورد منم ریختم تو قابلمه و گذاشتم سرخ بشن و همزمان هم یه آش رشته برا پیمان و یه آش دوغ هم برا خودم پختم چون نخود لوبیای آش رشته رو آماده داشتیم سریع پخت و آوردم پیمان خورد و خودم هم بعد از اینکه سبزیه سرخ شدو گذاشتمش کنار یه بشقاب آش دوغ خوردم که بی نهایت خوشمزه شده بود که همینجا از شهرزاد جونم تشکر می کنم که این آشو به من یاد داد خانباجی مچکرررررررررررررررم بوووووووووووووووووس راستی شهرزاد بهم گفته بود که اگه شوید رو هم با سبزیهای دیگه تو آش دوغ بریزیم خوشمزه تر میشه که من ایندفعه ریختم و مزه اش عاااااااااااالی شده بود شما هم حتما امتحان کنید با شوید خیییییییییییییلی با حال میشه!..دیگه آشه رو خوردم و رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم تلوزیون دیدیم و چایی و میوه خوردیم و بعدش گرفتیم خوابیدیم!دیروزم ساعت یازده و نیم اینجورا پیمان گفت جوجو حالشو داری با مترو بریم تهران یه سر به تعاونی بزنیم یه کاری اونجا دارم اونو انجام بدم برگردیم؟گفتم باشه بریم...اومدیم لباس پوشیدیم یهو پیمان پشیمون شد و گفت مترورو ولش کن هوا خوبه بذار با گل پسر بریم(هوا آفتابی و صاف بود)...دیگه رفتیم پایین و سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت تهران، ساعت پنج دقیقه به یک بود رسیدیم پیکا.نشهر و یه خیابون اونورترتعاونی تو شهرک پارک کردیم چون تعاونی تو اون ساعت تعطیله نشستیم تو ماشین تا یک و نیم بشه و باز کنه یهو یک باد تندی شروع شد که انگار می خواست درختهارو از ریشه بکنه آسمون هم به سرعت ابری شد یه خاکی هم بلند شد به آسمون که نگووووووو ،پیمان گفت کاش بارون نیاد تا ما برگردیم دیروز سه ساعت گل پسرو تمیز کردم حیفه دوباره کثیف بشه تا این حرفو زد دو سه قطره بارون اومد و با خاکی که باد بلند کرده بود گل شد و نشست به تن گل پسر،پیمانم اعصابش خرد شد و گفت شانس مارو ببین از صبح هوا آفتابی بودا حالا که ما اومدیم بیرون طوفانی و بارونی شد گفتم ولش کن بابا خودتو بابت این چیزا ناراحت نکن فوقش یه دستمال دیگه می کشی روش دیگه...اونم چیزی نگفت و یه خرده رفت تو اینترنت و خبر.های ا.قتصاد.ی رو خوند و تا اینکه ساعت یک و نیم شد و رفت بره تعاونی کارشو بکنه که همزمان یه تگرگی هم شروع شد پیمان سرشو با ناراحتی تکون داد و رفت(از اینکه ماشین هی داشت بدتر و بدتر کثیف می شد)منم یه خرده بهش خندیدم و بعدشم یه کوچولو با گوشی مشغول شدم تا اینکه پیمان اومد و راه افتادیم!تازه وارد اتوبان شده بودیم و داشتیم به سمت کرج می اومدیم که یه برف تندی شروع شد چون با باد می اومد کولاک کرد و یه جوری شد که ما کلا دو متر جلوتر از خودمونو نمی دیدیم با اینکه برف پاک کن هم رو دور تندش کار می کرد ولی شدت برف جوری بود که سریع شیشه سفید می شد اصلا برف عجیبی بود انگار به جای اینکه از بالا و عمودی بیاد از روبرو و افقی می اومد خیییییییییییییییلی جالب و غالفگیر کننده بود من خیییییییییییییلی تعجب کرده بودم از این که بعد از اون هوای به اون صافی و آفتابی یه همچین برفی بیاد خلاصه که تمام اتوبانو تا برسیم کرج و بعد از اونم تا برسیم خیابون خودمون برف همونجور تند می اومد تو راه هم یه عده از ماشینا زدند به همدیگه،چون برف با باد می اومد و هوا سرد بود سریع رو زمین یخ می زد و ماشینا لیز می خوردند و می زدند به هم ،خلاصه با این اوضاع رسیدیم به کر.ج و تو ورودی کر.ج هم یه شاسی بلند لیز خورد از پشت زد به یه تاکسی و چراغای تاکسی شکست و یه خرده ترافیک شد تا اینکه بلاخره بعد از نیم ساعت از ترافیک بیرون اومدیم و رفتیم سمت خونه،دیگه آزاد.گان بودیم که آفتاب زد بیرون و برفه بند اومد و شروع کرد به آب شدن،نمی دونید چه آبی تو خیابونا راه افتاده بود برفهای رو درختا هم شل شده بودند و می ریختند پایین، پیمان هم سر قضیه کثیف شدن ماشین اعصابش خرد بود و تمام مسیرو تو سکوت با عصبانیت رانندگی کرده بود و حالا هم که آفتاب دراومده بود می گفت ببین حالا که کل ماشین به گند کشیده شد تازه یادش افتاده دربیاد منم گفتم ولش کن بابا انقدررررررر سر چیزهای بی خود خودتو اذیت نکن کثیف شده که شده فدای سرت بازم تمیزش می کنی میشه مثل اولش این که دیگه غصه نداره که....ولی کو گوش شنوا....انقدررررررررر مامانش رو تمیزی حساس بوده که اینا به جای لذت بردن از زندگی فقط یاد گرفتن که هر چیزی رو در تمیزترین حالت ممکنش نگه دارند و اگه خدای نکرده یه خرده کثیف شد اعصابشون به هم بریزه تو خونه که صبح تا شب دستمال دستشه و درو دیوارو تمیز می کنه بیرونم که می یاییم ماشین یه ذره خاک نباید روش بشینه ...به خدا تو نود و نه درصد مواقع ماشین داره از تمیزی برق می زنه ولی با اینهمه این می خواد تمیزش کنه..واقعا من نمی فهمم یه آدم چرا باید انقدرررررررر خودشو اذیت کنه ...اون روز داشتم فکر می کردم یه دیوونه تو هر خونه کافیه تا همه اعضای اون خونه رو مثل خودش دیوونه کنه مامان پیمان خودش وسواس داشته این وسواسو به همه بچه هاش چه پسر و چه دختر منتقل کرده( فقط پیمان اینجوری نیست بقیه خواهر برادراش هم مثل خودشند و دغدغه شون تمیزیه)دلیل همه اینا هم مامانشه که فقط تمیز کردن یادشون داده...خیلی خوبه آدم به بچه اش یاد بده که تمیز و مرتب و متظم باشه ولی باید به بچه لذت بردن از زندگی رو هم یاد داد همش که تمیزی نیست که...مثلا دیروز تو راه پیمان تمام اون یکی دو ساعتو حرص خورد تا برسه خونه در حالیکه مثل من می تونست از اون برف و از اون همه زیبایی لذت ببره...به نظر من یه سری قوانین تو زندگی باشه و رعایت بشه خیلی خوبه ولی همزمان با یاد دادن قوانین به بچه باید انعطاف پذیری در مقابل اون قوانین رو هم یادش داد باید بهش گفت رعایت قوانینی که یاد گرفتی خیلی خوبه ولی یه موقعهایی تو شرایطی که کنترل اوضاع دست تو نیست اگه این قانون زیر پا گذاشته شد خودتو بخاطرش اذیت نکن در هر دو حالتش تو وظیفه ات اینه که مواردی پیدا کنی که بتونی از زندگیت لذت ببری و زیباییهاشو ببینی تا دوباره شرایط برا ایجاد اون قانون و اون نظم فراهم بشه...به نظر من باید به بچه هامون منعطف بودنو هم یاد بدیم تا بتونند تحت هر شرایطی زیبا زندگی کنند و درهم نشکنند..می گن دایناسورا به این خاطر نسلشون منقرض شد که نتونستند خودشونو با اوضاع و شرایط مختلف وفق بدند و انعطاف پذیر باشند ما آدمام همینجوریم اگه نتونیم خودمونو با شرایط وفق بدیم ممکنه زنده بمونیم و نسلمون منقرض نشه ولی قطعا نخواهیم تونست درست و زیبا زندگی کنیم...بگذریم رسیدیم خونه و رفتیم تو پارکینگ پارک کردیم و پیمان کلیدای خونه رو داد به من و گفت تو برو بالا من اینو تمیزش کنم و بعد بیام گفتم باشه و کلیدارو گرفتم و خرامیدم به سمت آسانسورو رفتم بالا، بعد از عوض کردن لباسام رفتم تو آشپزخونه و زیر کتری رو روشن کردم تا پیمان اومد بالا چایی بخوریم بعدشم شروع کردم به پوست کندن پیاز و بار گذاشتن قرمه سبزی(قرار بود پیمان برا مامانش سبزی قرمه ببره بعدا گفت جوجو یه قرمه سبزی درست کن فردا ببرم یه بسته هم سبزیشو ببرم که مامان بعدا برا خودش درست کنه)...خلاصه قرمه سبزی رو گذاشتم بپزه و اومدم نشستم یه خرده کتاب خوندم تا اینکه پیمان اومد بالا و نشستیم یه چایی خوردیم و بعدش پیمان بلند شد زنگ زد به آقای.میر.محسنی(تو راه که بودیم پیمان بهش زنگ زده بود و گفته بود که پنج تا سکه براش نگه داره اونم گفته بود عصری برات می ذارم کنار بیا ببر)خلاصه تلفنی باهاش حرف زد و اونم گفت سکه هات آماده است بیا ببر پیمانم گفت باشه و خداحافظی کرد و قطع کرد و برگشت بهم گفت جوجو من برم اینارو بگیرم و بیام منم گفتم باشه و بلند شدم راهش انداختم اومدم نشستم و یه خرده تو اینترنت گشت زدم و طریقه عکس گذاشتن تو وبلاگو امتحان کردم و بلاخره موفق شدم عکس نقاشیمو تو وبلاگ بذارم و از این موضوع بسی خرسند شدم و خوشحالیها کردم تا اینکه پیمان اومد و یه خرده آش داشتیم تو یخچال گذاشتم گرم شد و خوردیم و بعدم قرمه سبزی آماده شد و گذاشتم کنار و برا مامان پیمان و پیام هم جدا کشیدم گذاشتم خنک شدند و پیمان هم بلند شد ظرفهای کثیفو شست و اومدیم نشستیم و تلوزیون نگاه کردیم و چایی و این چیزا خوردیم و ساعت یک هم گرفتیم خوابیدیم!...امروزم ساعت هشت بلند شدیم و پیمان لباس پوشید و هشت و بیست دقیقه راهی تهران شد تا بره به مامانش سر بزنه و منم اونو که راه انداختم اومدم یه کوچولو دست به سر و گوش آشپزخونه کشیدم در حد یه دستمال کشیدن رو اوپن (یا اپن چه جوری نوشته میشه؟) بعدشم اومدم نشستم دعاهای هر روزمو خوندم و بعدم تلفن خونه زنگ خورد رفتم گوشی رو ورداشتم یه مرده با صدای خیلی بشاش گفت سلام و دروووووووود! خانوم بنده بنیاد مسکنو گرفتم؟ می خواستم بهش بگم درود خدایان بر تو باد اینجا بنیاد مسکن نیست خود مسکنه که جلو خودمو گرفتم و گفتم نخیر اشتباه گرفتید اینجا منزله اونم کلی پوزش طلبید و خداحافظی گرم و مودبانه ای هم کرد و قطع کرد بنده هم مسرور از اینهمه محبت اون آقای محترم و با شخصیت در حالیکه مردمک چشمام تبدیل به قلب شده بودند اومدم نشستم اینارو برا شما نوشتم! الانم پیمان زنگ زد که زده سیم کشی آشپزخونه مامانشو ترکونده و به من گفت که بزنم تو اینترنت و خدمات الکتر.یکیهای تو نار.مکو سرچ کنم و شماره هاشونو براش بفرستم تا بگه بیان درستش کنند (انگار اومده دو شاخه ماشین لباسشویی رو زده به برق که لباسهای مامانشو بندازه بشوره که یهو برق اتصالی کرده و قطع شده اینم فکر کرده فیوز پریده رفته دیده نه بقیه خونه برق داره و فقط برق آشپزخونه قطعه برا همین دست به دامن من و اینترنت شده) ...خلاصه اینجوریااااااااااا دیگه....اینم از روزگار ما و داستاناش..خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید از دور گل روی همه تونو می بوسم... یادتون هم نره که دلم برا تک تکتون می تپه و خییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووس فعلا باااای 

راستی بذار ببینم می تونم عکس لبوها و شعله زرده رو با یه سری عکس از برف دیروز براتون بذارم... اگه شد که می ذارم اگه نذاشتم بدونید که نشده!✋

 

*گلواژه*

یه استادی داشتیم که ‏می گفت هر وقت هر جا به مشکلی برخوردید دنبال مقصر نگردید، مقصرش منم! ‏بگردید دنبال راه حل!!!

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۲۹
رها رهایی
شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۲۴ ب.ظ

عکس نقاشیم

نقاشی من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۲۴
رها رهایی
سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۲۸ ب.ظ

یک خانوم با وقار!

سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یکشنبه یعنی ششم تولد پیمان بود جمعه صبح که پیمان رفته بود تهران من زنگ زدم به پیام اونم خوابالو جواب داد بهش گفتم از طرف من بره پنج تا شورت استار از این پا نواریها از اون پیرمرده که برا مامان پیمان جوراب گرفته بودیم بگیره و بیاره تا تو خونه باهاش حساب کنم چون پیرمرده تا ظهر بیشتر باز نبود و من خودم نمی رسیدم برم بیام برا همین گفتم اون ماشین زیر پاشه سریع میره می گیره اونم پرسید تولد بابا چند شنبه است؟گفتم یکشنبه گفت پس من تا یکشنبه می گیرم و یکشنبه می خوام بیام اونجا می یارم برات گفتم باشه ولی حتما بگیری هاااااااااا! گفت باشه مشخصاتشو برام اس ام اس کن حتما می گیرم می یارم گفتم باشه بعدش گفت به نظرت من چی بگیرم براش؟ گفتم نمی دونم والله من که همین شورتها به نظرم رسید چون یکی دو هفته پیش سه تا از اینا از پیرمرده گرفته بود می گفت جنساش خوبه می خوام یه چندتا دیگه بعدا برم ازش بگیرم منم با خودم گفتم کادوی دیگه براش بگیرم می خواد ادا دربیاره بذار همینی که لازم داره رو براش بگیرم تو هم فک کن ببین چی می تونی براش بگیری گفت اون تیشرتهارو که قبلا براش گرفته بودم بابا می پوشید؟ گفتم آره تابستون هر از گاهی می پوشیدشون گفت پس من براش تیشرت و این چیزا می گیرم گفتم باشه بگیر...خلاصه قرار شد اونارو بگیره و یکشنبه یه کیک هم بگیره بیاد خونه ما...همون روز ساعتای چهارو نیم پنج بود زنگ زد که من الان خیابو.ن آ.بانم مغازه پیر.مرده کدومه؟منم بهش گفتم کدومه و رفت جلوش گفت چراغاش روشنه ولی خودش نیست و درش قفله گفتم شاید رفته جایی گفت یه خرده منتظر می مونم اگه اومد که هیچی اگه نیومد می رم جایی کار دارم هفت می یام اگه باز بود می گیرم اگه نبود شنبه می یام گفتم باشه و ازش تشکر کردم و بهش گفتم طبق اون چیزی که تو اس ام اس برات نوشتم بگیر و یکشنبه بیار دیگه،گرفتی هم نمی خواد دیگه به من زنگ بزنی بذار پیمان نفهمه گفت باشه و خلاصه اون روز گذشت و شد یکشنبه صبح، من دیدم شب قبلشم از پیام خبری نشد و هیچ زنگی به پیمان نزد که مثلا من فردا می خوام بیام اونجا و از این ورم دیدم پیمان داره شال و کلاه می کنه که بریم نظر.آ.باد یواشکی یه اس ام اس به پیام دادم و بهش گفتم که یه زنگ به پیمان بزن  بگو که داری می یای اینجا یهو این بلند نشه بره نظر.آ.باد و تولد بره رو هوا...اونم یه ربع بعدش دیدم زنگ زد و پیمان هم گفت زود بیا که ما کار داریم می خوایم بریم نظر.آبا.د اونم گفت باشه و پیمان وسایل صبونه رو آماده کرد و منتظر موندیم که پیام برسه صبونه بخوریم که اونم انقدرررررررر لفتش داد که دیگه مجبور شدیم صبونه رو بخوریم و میزم همینجوری بذاریم تا اونم بعدا بیاد بخوره... تا اینکه ساعت یازده توی یه دستش کیک و اون یکی دستش ساک ورزشی رسید و پیمان درو وا کرد و اونم اومد تو، پیمان داشت کفشهای اونو می آورد بذاره تو جا کفشی من یواشکی ازش پرسیدم گرفتی گفت آره و در ساکشو باز کرد و بسته کادو پیچ شده شورتها رو داد به من و منم سریع بردمش گذاشتمش رو تخت تو اتاق و اومدم بیرون و کیکو از دست پیام گرفتم و بردم گذاشتم رو میز و خلاصه یه خرده حرف زدیم و پیام نشست صبونه اشو خورد و بعد صبونه من رفتم یه خرده آرایش کردم و بعدم کادومو آوردم گذاشتم رو میز اینور کیکه و منتظر موندم که پیام هم کادوشو بیاره بذاریم اونور کیک و شروع کنیم به تولد بازی که هر چی منتظر موندم دیدم خبری از کادوی پیام نیست(فک می کردم به قول خودش تیشرتی لباسی چیزی برا پیمان گرفته نگو هیچی نگرفته و همون کیکه رو آورده)وسطا که همینجور منتظر کادوی پیام بودم رفتم از تو کیفم دو تا تراول پنجاه هزارتومنی در آوردم و یواشکی نشون پیام دادم و گفتم پول شورتهاست ببین مبلغش درسته؟(شورتها دونه ای هفده تومن بودند جمعا می شد 85 تومن که من دیگه صد تومن دادم بهش گفتم یه سهمی هم تو کیکه داشته باشم) اونم سرشو تکون داد یعنی اینکه درسته منم بردم گذاشتمش تو ساکش و بهش گفتم بعدا از اونجا ورش دار اونم گفت باشه و دیگه اومدیم پیمانو نشوندیم رو مبلو و یه چاقو دادیم دستش کیکه رو برید و چندتایی عکس ازش گرفتیم و شمعم کلا نداشتیم که روش بذاریم پیام که شمع نگرفته بود منم خونه رو گشتم از این شمعهایی که خودمون قبلا داشتیم بیارم بذارم روش که هیچی پیدا نکردم...دیگه پیمان کیکه رو برید و منم بلند شدم رفتم بوسش کردم و کادومو بهش دادم و پیام هم چندتایی ازمون عکس گرفت و آخر سرم رفتم سه تا چایی ریختم و آوردم با کیکه خوردیم و سه تایی با هم چندتا سلفی گرفتیم و خلاصه تولده تموم شد و پیمان گفت جوجو برو آماده شو بریم تعاونی یه کاری دارم نظر .آبا.دم دیگه دیر شد و امروز نمیشه رفت گفتم باشه و اونا نشستند به حرف زدن و منم رفتم آرایشمو تکمیل کردم و لباس پوشیدم اومدم نشستم رو مبل به امید اینکه این دو تا بلند بشند و بریم که اونام حرفاشون گل انداخته بود و داشتند در مورد ماشینای مختلف و قیمتاشون و مدلاشون و از این چرت و پرتها که مردا در موردشون حرف می زنن، حرف می زدند منم دیدم اینجوریه پالتومو درآوردم گفتم عرق نکنم و نشستم یه ساعتی حرف زدیم و بعدش بلند شدیم و پیمان رفت از تو کیفش یه تراول پنجاه تومنی از این تراول جدیدا که تازه چاپ شدند درآورد و داد به پیام و دیگه رفتیم پایین!اونجام اول رفتیم تو کوچه دم ماشین پیام و اونو راه انداختیم و بعدا اومدیم سوار گل پسر شدیم و تاختیم سمت تهران و چون ساعت یک اینجورا بود و ساعت کار تعاونی بعد از ظهر از یک و نیم شروع میشه (12/5تا 13/5 وقت ناهارشونه تعطیلند) برا همین اون نیم ساعتو رفتیم پار.ک چیت.گر و پیمان گل پسرو یه دستمال کشید و منم رفتم تو جنگل لابلای کاجها که پر از برف بود شونصد تا عکس از خودم انداختم و بعدش دیگه اومدم سوار شدیم و رفتیم تعاونی و پیمان کارشو انجام داد و اومدیم بیرون و روندیم تا کرج اولای کرج که رسیدیم پیمان رفت از یه مغازه قطعات. یدکی یه اسپری برا لاستیکای گل پسر خرید نمی دونم به این اسپریها چی می گن دقیقا، ولی کارش اینه که وقتی لاستیکهای ماشینو تمیز کردی می زنی به لاستیک مشکیش می کنه و برق می اندازدش به نظر من که پول حروم کردنه ولی پیمانه دیگه از این کارا زیاد می کنه یهو صد تومن، صدو پنجاه تومن میده یه چیزای اینجوری می گیره تازه خارجی هم می گیره بعضی وقتها گرونترم هستند برا اون شاسی بلندمون که دویست سیصد تومنیش هم می گرفت خلاصه گرفت و رفتیم سمت ده حصار و توی یه جای پر دارو درخت وایستادیم پیمان کفشهای گل پسرو با اون اسپری برق انداخت و منم باز رفتم تو درختا و دوباره شروع کردم به عکس انداختن از خودم تا اینکه برق انداختن کفشهای گل پسر تموم شد و راه افتادیم رفتیم اول یه خرده میوه گرفتیم و بعدشم رفتیم سمت پاساژ میر.محسنی اینا و پیمان رفت از اونا چندتایی سکه بگیره و منم نشستم تو ماشین و یه خرده تو اینترنت گشت زدم و یه کوچولو وبلا.گ خوندم تا اینکه اومد و رفتیم شیر و ماست گرفتیم و رفتیم خونه...دیروزم بعد از صبونه ساعت یازده اینجورا با اتوبوس رفتیم یه خرده سیب خریدیم و بعدم رفتیم دم مغازه میر.محسنی کارت بانکی پیمان دستش بود اونو ازش گرفتیم(پولی که پیمان از تعاونیشون می ریزه توی یه کارت دیگه اش ساعت پنج اینجورا می یاد تو حسابش و دیروزم چون پیمان زودتر از پنج رفته بود مغازه میر.محسنی که سکه بگیره هنوز پول به حسابش نیومده بوده کارتشو با رمزش داده بود دست آقای میر.محسنی و گفته بود پنج به بعد بکشه تو پوز مغازه اش و پول سکه هارو از تو حسابش ورداره تا خودش بعدا بره و کارتشو ازش بگیره)خلاصه اونو گرفتیم و از اونجام اومدیم رفتیم چندتا دونه پیاز و سیب زمینی گرفتیم و بعدشم رفتیم از نون سنگکی نون گرفتیم بعدم رفتیم سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه،تو اتوبوس سه تا زن رو صندلیهای جلوی من نشسته بودند که دو تاشون پشت به من بودند و یکیشون رو به من بود و تقریبا می خورد پنجاه و خرده ای سالش باشه داشتند با هم حرف می زدند یکی از اونایی که پشت به من بود یه پیرزن بود و داشت از گرونی و از دست نوه هاشو و ...می نالید زن کنار دستی اونم یه زن تقریبا چهل ساله بود که از رو حرفاش فهمیدم که دو تا بچه داره یکی نه ساله اون یکی چهار ساله اونم مثل پیرزنه داشت از دست بچه هاش می نالید و همش می گفت اه اه بچه چیه فقط دردسره و یه روزی فکر می کردم چقدر خوب میشه آدم ازدواج کنه و بچه داشته باشه ولی حالا می بینم اصلا به درد نمی خوره و سرتا پاشون زحمته و درد سره و مکافاته و....ولی زنی که روبروی من نشسته بود انقدرررررررر با آرامش داشت در مورد بچه هاش حرف می زد که نگو به پیرزنه که می گفت نوه همچین هم آش دهن سوزی نیست می گفت خود بچه انقدر عزیزه مگه میشه بچه اون عزیز نباشه من بچه هام هنوز ازدواج نکردن ولی فکر می کنم نوه باید خیلی خوب باشه نیست که الان ما چندین ساله دیگه بچه ها بزرگ شدن و بچه کوچیک نداریم آدم تشنه یه بچه کوچیکه که وارد خونواده بشه پیرزنه هم می گفت حالا وقتی نوه دار شدی به حرف من می رسی الان نمی فهمی اونم می گفت آخه بابا مگه قراره چیکار کنیم براشون که انقدر سخت می گیرین اونا یه محبت از آدم می خوان و یه رفت و آمدشونه که آدم از شدت علاقه دوست داره هر کاری براشون بکنه و هر چی داره در اختیارشون بذاره پیرزنه هم همچنان اصرار داشت که نه تو نمی فهمی! از اونطرف هم اون زنه که دو تا بچه داشت همش داشت حرفهای پیرزنه رو تایید می کرد اون خانم با وقاره هم بهش می گفت تو الان قدر این روزارو که توشی نمی دونی الان بچه هات کوچیکند یه جورایی انگار خسته شدی ولی یه روزی آرزو می کنی که کاش به این روزا برمی گشتی من خودم خیلی وقتها که بیرون مادرارو می بینم که دست بچه کوچیکشونو تو دستشون گرفتند و دارند می رند با خودم می گم یعنی قدر این روزارو می دونند یا همش عجله دارند که هر چه زودتر بچه هاشون بزرگ بشن؟؟؟می گفت همش با خودم می گم کاش قدر این روزای خوبو بدونند و از بودن کنار بچه هاشون و دنیای بچگونه و ناب اونا لذت ببرند چون هیچی تو دنیا به زیبایی دنیای بی غل و غش اونا نیست و این روزا تو زندگی اونا قرار نیست دوباره تکرار بشه اون زنه هم همش می گفت نه بابا کدوم زیبایی همش دردسره اونم می گفت توروخدا اینجوری نگو چطور دلت می یاد؟!مادر باید انقدر شاداب باشه که بچه هم از نشاط و شادابی اون لذت ببره و بتونه دنیارو زیبا ببینه می گفت من خودم دخترم امسال داره دیپلم می گیره یه وقتایی که حوصله ندارم و حالم خوش نیست تا اون از مدرسه برگرده می یام بیرون و راه می رم و نفس عمیق می کشم و سعی می کنم با فکر کردن به چیزای خوب حال دلمو خوب بکنم تا وقتی اون از مدرسه برمی گرده خونه منو شاداب ببینه و دلش وابشه ما در مقابل اونا مسئولیم و حق نداریم با بی حوصلگی و حال بدمون دنیای اونارو خراب کنیم ...خلاصه حرفاشون همینجور ادامه داشت که اتوبوس رسید و ما پیاده شدیم ولی من تو دلم همش اون خانم باوقاره رو تحسین می کردم و با خودم فکر می کردم همه چی دست خود آدمه که تصمیم بگیره کدوم یکی از اون سه نفر باشه؟!...اون زن جوونه باشه که با هزارتا گله و شکایت داره اون دو تا بچه رو بزرگ می کنه و در آخر قراره به اون پیرزن غرغروئه تبدیل بشه که از همه چی داشت می نالید و نوه رو آش دهن سوزی نمی دونست یا اون خانم با وقاره باشه که وقتی جوونه از دنیای زیبای فرزندش لذت ببره و در آخر هم وقتی پیر شد به یه مامان بزرگ دانا و فهیم و مهربون تبدیل بشه که عاشق نوه اشه؟به نظر شما کدوم قشنگتره؟! کدوم یکی از اون خانومها عمرشو مفت باخته و کدوم یکیشون این وسط برده و زندگی قشنگتری هم برا خودش درست کرده و هم زندگی رو برا عزیزاش زیباتر کرده؟مسلما همه مون دوست داریم جای اون خانوم با وقاره باشیم شاید بگید سخته ولی مگه اون آدم زندگیش همش گل و بلبل بوده که تونسته انقدر مادر خوبی برا بچه هاش باشه؟نه!!! اونم می گفت یه روزایی حال دلش خوب نبوده و سعی کرده که با یه سری کارا تا بچه اش می رسه خونه حال خودشو خوب کنه... اونم صد در صد یه روزایی جنگهای خونینی با شوهرش داشته...اونم صد در صد یه روزایی تو فراهم کردن وسایل آسایش بچه اش از نظر مالی مشکل داشته و... هزارتا از این چیزا که تو زندگیای همه مون هست ولی فرقش با بقیه اینه که اونا فقط نشستن و غر زدن و بیراهه رفتند ولی این آدم بعد از اینکه غصه اون مشکلاتو خورده دوباره بلند شده و سعی کرده... دوباره برگشته به مسیر سرزندگی تا موندن اون تو حال خراب و غرغراش و نالیدن از دست مشکلات زندگی،دنیای زیبای بچه اشو خراب نکنه چون می دونسته که اگه این دنیا تو بچگی خراب بشه اون بچه بزرگسال نرمالی نمیشه و دنیای بزرگسالیش هم یه جورایی خراب میشه!...بگذریم... در کل منظورم این بود که می خواستم بگم نود درصد اون چیزی که می خوایم باشیم دست خودمونه و فقط ممکنه ده درصدشو شرایط تعیین کنه پس بیاییم از اون نود درصد به خوبی استفاده کنیم و انتخاب کنیم که یه خانوم با وقار باشیم که روشنی بخش زندگی شوهر و بچه هاشه خانوم باکمالاتی که تسلیم شرایط بد زندگی نمیشه و از کنار زیباییهای زندگی بی اعتنا رد نمیشه... یادمون باشه که زن روح زندگیه و یه خونه وقتی خونه است که زن اون خونه شاداب و با نشاط باشه و بدونه که چطور اون خونه رو از نظر معنوی اداره کنه...خب داشتم می گفتم دیگه اتوبوس رسید و پیاده شدیم و رفتیم خونه، تو خونه هم اول یه چایی با کیک تولد پیمان خوردیم و بعدش تا ساعت چهار و نیم خوابیدیم و بعدشم من بلند شدم یه آبگوشت خوشمزه بسیااااااااآاااار عالی درست کردم که فردا هم خودمون بخوریم و هم پیمان برا مامانش و پیام ببره بعدشم نشستیم و یه خرده تلوزیون دیدیم و وسطا هم با چایی و میوه از خودمون پذیرایی کردیم و آخر سر هم سریال دا.ستان.زند.گی رو (ها.نیکو رو) از کانا.ل دو ساعت دوازده دیدیم و گرفتیم خوابیدیم(ها.نیکورو خیلی دوست دارم منو یاد بچگیام می اندازه که پنج شش سالمون بود و خونه ننه عصمت خدابیامرز شبا دور هم می نشستیم و نگاش می کردیم...خیلی سریال با حالیه یه جاهاش انقدر خنده داره که من و پیمان موقع دیدنش کلی می خندیم مخصوصا رفتارا و حرفهای خانم یائه مامان ها.نیکو یا اخمها و عصبانیتهای هیروشی تاچیبانا بابای ها.نیکو...می گم این بابای ها.نیکو همون بازیگر نقش لینچانه نه؟! ...من هروقت هانیکورو نگاه می کنم قیافه باباش منو یاد ناصر پسر عمه فیروزه می اندازه نمی دونم چرا همش فکر می کنم شبیه اونه...قیافه خود ها.نیکو هم منو یاد شهرزاد می اندازه انگار شبیه قیافه دوران دبیرستان شهرزاده البته شبیه الانشم هست...)خلاصه بعد از دیدن ها.نیکو گرفتیم خوابیدیم و امروزم ساعت هشت و نیم بلند شدیم در حالیکه اصلا دلم نمی خواست بلند بشم و دوست داشتم تا لنگ ظهر بخوابم یه چند روز که از اومدن خاله پری نازنین می گذره انگار تمام مواد مغذی بدنم تخلیه میشه و به شدت احتیاج به خواب پیدا می کنم امروزم از اون روزا بود ولی خب نشد که بیشتر بخوابم و بلند شدم رفتم صورتمو شستم و اومدم مثل مرتاضها چهار زانو نشستم رو مبل و وردهای هر روزمو خوندم و براتون آرزوها و دعاهای قشنگ قشنگ کردم و بعدشم یه کوچولو کتاب خوندم در حد یکی دو صفحه و بعد رفتیم صبونه خوردیم و بعد از صبونه هم ظرفاشو شستم و پیمان نشست یه خرده تو سایتها قیمت. سکه .رو بررسی کرد و منم نشستم ادامه کتابمو خوندم و وسطا هم یه چایی ریختم آوردم با خرما خوردیم و دوباره به مطالعاتم ادامه دادم...تا اینکه ساعت شد یه ربع به دوازده ،قرار بود پیام ساعت دوازده بیاد دنبال پیمان و با هم برن تهران خونه مامان پیمان تا هم ناهارو پیشش بخورند هم اینکه ساعت شش ببرنش دکتر (برا ساعت شش و ربع وقت دکتر قلب براش گرفته بودیم برا معاینات دوره ای که بره فشارشو چک کنه) یه ربع به دوازده پیمان زنگ زد به پیام و اونم گفت تو راهه و داره می یاد برا همین بلند شد و وسایلی که قرار بود ببره رو آماده کرد و لباس پوشید تا اینکه ساعت دوازده و پنج دقیقه پیام زنگ زد به پیمان که بیا پایین من دم درم، اونم بلند شدو وسایلشو ورداشت و رفت منم ازش خداحافظی کردم و درو بستم و اومدم یه خرده تو خونه گشت زدم دیدم کاری برا انجام دادن نیست (صبح پیمان خودش همه جارو مرتب کرده بود) برا همین اومدم نشستم و یه چایی خوردم و بعدشم اینارو براتون نوشتم و عرضم به خدمتتون که تا ساعت نه شب احتمالا تنهامو و دارم فکر می کنم که تا اونموقع چه آتیشی بسوزونم که فعلا به نتیجه قطعی نرسیدم..خب تا من فکرامو بکنم و ببینم چه کاری باید بکنم شمام برید به کاراتون برسید نتیجه آتیش سوزوندنامو هم تو پست بعدی ایشالا به سمع و نظرتون می رسونم ...پس تا اون موقع مواظب خودتون باشید... یادتون هم نره که خیییییییییییییییلی ماهید... از دور می بوسمتون بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای

 

*گلواژه*

خوشبخت ترین 

مخلوق خواهی بود 

اگر امروزت را 

آنچنان زندگی کنی 

که گویی نه فردایی 

وجود دارد برای دلهره 

و نه گذشته ای برای حسرت!

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۲۸
رها رهایی
جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۱۸ ب.ظ

به تو اطمینانی نیست!!!

سلاااااام سلااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که سه شنبه صبح رفتیم نظر.آبا.د و شب برگشتیم!من اونجا یه خرده کتاب خوندم و یه خرده تو اینترنت گشت زدم و یه خرده هم به ناخنام رسیدم و سوهان کشیدم و لاک زدم اونم چه لاکی،هفته پیش از این کنار خیابونیا یه لاک گوجه ای گرفته بودم ده تومن! رنگش یه جوری بود هر چی می زدم ناخنم از زیرش دیده می شد اصلا پوشش دهی خوبی نداشت خودشم مگه خشک می شد انگار چسب بود به جای لاک، خلاصه کلی اعصاب منو خرد کرد تا خشک شد اونم چه خشک شدنی تا دستم به یه جا می خورد زخمی میشد و خط می افتاد روش،انگار که با چاقو روش نقش و نگار انداخته باشن کلا لاک آشغالی بود از من به شما نصیحت هیچوقت گول چیزی که ارزونه رو نخورید چون مطمئنا به درد نمی خوره که ارزونه وگرنه رعایت من و شمارو نمی کردند و مثل بقیه چیزا گرون می دادنش!...این از لاکمون...بگم از غذایی که خوردیم روز قبلش پیمان موقع برگشتن از تهران سر راهش دو پرس غذا گرفته بود آورده بود یه پرس کوبیده برا من یه پرس هم میکس برا خودش(یه سیخ کوبیده و یه سیخ جوجه به صورت ترکیبی)حالا اون روز ما غذا داشتیم به پیمان گفتم غذا واسه چی گرفتی ما که داشتیم که؟گفت اینارو گرفتم که فردا رفتیم نظر.آبا.د اونجا بخوریم منم اومدم ریختمشون توی یه قابلمه و گذاشتیم تو یخچال که ببریم اونجا بخوریم...تو نظر.آبا.دم ظهر گذاشتم گرم شد و اومدیم نشستیم بخوریم چشمتون روز بد نبینه برنجش یک مزه گندی می داد که نگو کباب و جوجه اش هم اصلا مزه کباب و جوجه نمی دادند فقط شوریشون معلوم بود خلاصه که سرتونو درد نیارم به زور یه خرده خوردیم و دیدیم نمی تونیم و حالمون داره به هم می خوره بقیه رو ریختیم تو سطل آشغال و بر پدر صاحب رستورانه لعنت فرستادیم با این غذاهاشون و تصمیم گرفتیم که دیگه از بیرون غذا نگیریم شبم اومدیم خونه و ساعتای دوازده اینجورا بود پیمان گفت مامانی یه خرده گشنم شده برم از فریزر نون بیارم برام نون خرما درست کنی؟( اون موقعها که پیمان می رفت سر کار من بعضی روزا براش لقمه خرما درست می کردم می برد کارخونه می خورد لقمه خرما دوست داشت حالام منظورش همون لقمه خرما بود)گفتم باشه برو بیار برات درست کنم رفت یه بسته نون از فریزر درآورد چون بسته اش بزرگ بود چندتا تیکه اشو(به قول خودش چند ورقشو)درآورد گذاشت توی یه سینی که یخش واشه و برگشت به من گفت تو نمی خوری؟گفتم نه باباااا من همون غذای بی خودی که ظهر خوردیم هنوز تو معدمه و هضم نشده گفت محض احتیاط بذار یه ورقم برا تو بذارم گفتم نمی خواد گفتم که نمی خورم گفت بذار بذارم به تو اطمینانی نیست یهو می یای مال منو می خوری!منو می گید هم تعجب کرده بودم هم خنده ام گرفته بود گفتم خاک بر سرم من کی تا حالا سهم تو رو خوردم که این دومیش باشه آخه؟؟؟!!! اونم مونده بود چی بگه خنده اش گرفته بود...خلاصه نصف شبی کلی خندیدیم و منم کلی سر به سرش گذاشتم و دیگه بعد اینکه خنده هامونو کردیم و نون خرماهارو درست کردم و دادم بهش با خیال راحت خورد گرفتیم خوابیدیم ! چهارشنبه هم ساعت دوازده اینجورا با مترو رفتیم تعاونی پیمان اینا و برگشتنی هم یه خرده میوه و گوجه و سیب زمینی و پیاز و این چیزا گرفتیم و پریدیم تو اتوبوس و اومدیم سر کوچه پیاده شدیم ساعت شش بود هوام دیگه تاریک شده بود یه برف ریزی هم می اومد خییییییییییییلی هم سرد بود! هوا یه سوزی داشت که نگو آدم یخ می زد هر دومون از شدت سرما سردرد گرفته بودیم سر راه از سوپری سر کوچه شش تا تخم مرغ با دو تا بستنی گرفتیم و رفتیم خونه،برا شام املت درست کردیم و خوردیم و یه خرده تلوزیون دیدیم و منم هر یه ربع یه بار با اینکه سر خودم هم درد می کرد و چشمام داشت از شدت درد از حدقه درمی اومد سر پیمانو می مالیدم که خوب بشه که نه سردرد اون خوب شد نه سر درد من،برا همین گرفتیم خوابیدیم شاید تو خواب خوب بشه که خدارو شکر شد!... دیروزم صبح بلند شدیم دیدیم پنج سانتی برف اومده بعد از صبونه لباس پوشیدیم و پیاده رفتیم تا سر بهار از یکی سوپرمیوه های اونجا پنج کیلو لوبیا سبز برا مامان پیمان گرفتیم با یه کلم برگ کوچیک و یه خرده فلفل سبز!(لوبیا سبز چه گرون شده تابستون کیلویی سه و پونصد بود الان شده کیلویی نه و پونصد فک کن پنجاه و سه هزار تومن دادیم پنج کیلو لوبیا سبز و یه کلم فسقلی و دو تا دونه فلفل گرفتیم این مملکت ما معلوم نیست کجا داره می ره فک کنم یه روز برسه که مردم دیگه نتونن حتی نون هم بخرن که بخورند و نمیرند!به قول یکی از دوستام "خدایا خودت ظهور کن دیگه از دست مهدی هم کاری ساخته نیست").. خلاصه لوبیا گرفتیم و رفتیم سمت نون سنگکی و شش تا هم نون گرفتیم و راه افتادیم سمت ایستگاه اتوبوس و چند دقیقه ای هم اونجا منتظر موندیم تا اتوبوس رسید و سوار شدیم و رفتیم خونه! تو خونه هم زیر کتری رو روشن کردیم تا اون گرم بشه و چایی بخوریم نشستیم با هم سر و ته لوبیاهارو زدیم و من بردم شستمشون آبشون که رفت خردشون کردم و پیمان هم بسته بندیشون کرد و گذاشتیم تو فریزر که بعدا ببره برا مامانش بعدشم نشستیم یه چایی با خرما خوردیم و گرفتیم تا ساعت پنج خوابیدیم! پنج من بلند شدم فسنجون درست کردم و پیمان هم طبق معمول افتاد به جون خونه و جارو و تی کشید و بعدشم گرد گیری کرد بعدم رفت پالتوی منو که کثیف شده بود تو حموم با دست شست و گذاشت آبش بره(این پالتوم از این شمعی پفکیاست که توشون پشم شیشه دارند و برا سرمای الان خییییییلی خوبه به جز این چندتا پالتوی دیگه دارم ولی هیچکدوم مثل این گرم نیستند و جلوی سرمارو نمی گیرند دیروز دیدم خیلی کثیف شده مخصوصا قسمت جلوش و دور جیباش برق می زد از کثیفی چون از وقتی هوا سرد شده همش همین تنم بود، ننداختمش تو لباسشویی چون جدیدا اصلا خوب نمی شوره و انگار فقط خیسش می کنه و بعدشم خشکش می کنه با اینکه پیمان هزار جور تاید چند آنزیم و از این حاوی رشته های صابون و این چیزا می ریزه توش ولی در کل لباسو با همون چرک روش به آدم تقدیم می کنه) بعد اینکه پالتومو شست و اومد ازش تشکر کردم و رفتم یه چایی ریختم و اومدیم نشستیم بخوریم که یهو پیمان بالای شوفاژو نگاه کرد و با تعجب پرسید اون دیگه چیه؟منم دلم هری ریخت فکر کردم نکنه مارمولکی سوسکی چیزی دیده می خواستم بهش بگم مواظب باش فرار نکنه که بگیریمش که دیدم داره دیوار بالای رادیاتو دست می کشه میگه من که دیروز این دیوارارو دستمال کشیدم این لکه اینجا چیکار می کنه؟منم گفتم دلم ریخت باباااا توام، فکر کردم چی دیدی بعدشم نگاه کردم دیدم هیچ لکه ای رو دیوار نیست گفتم کو لکه؟ گفت تو نمی بینی از این زاویه که من نشستم دیده میشه گفتم ولمون کن تورو خدا کشتی مارو با این لکه ها و این زاویه ها انقدررررررر حساس نباش دیوار به این تمیزی بیکاری هاااااا خودتو اذیت می کنی!...واااااااای نمی دونید چقدررررررررر مته به خشخاش می ذاره سر تمیز کردن این خونه؟!هر روز صدبار این پارکتهارو تی می کشه بازم می گه نمی دونم چرا اینا تمیز نمی شن در حالیکه دارند از تمیزی برق می زنند هی تی می کشه می ره از دور از زوایای مختلف نگاه می کنه و بررسیشون می کنه تا اینکه از یه جایی یه نوری یه جوری می زنه که به نظرش می یاد یه جایی لکه دوباره با تی می افته به جونش و..هر روز صدبار این کارارو تکرار می کنه دیوارارو هم همینطور ظرف و ظروف خونه رو هم همینطور در و دیوارای دستشویی و حموم هم همینطور و..خلاصه که داستان داریم..بگذریم بعد اینکه اون لکه مذکور رو با دستمال حسابی پاکش کرد چایی رو خوردیم و جمع کردیم من رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستیم تخمه خوردیم و سریال دیدیم و غذا هم آماده شد و توی یه قابلمه کوچیک برا مامان پیمان ریختیم و گذاشتیم خنک بشه و بذاریم تو یخچال تا فردا با خودش ببرتش( البته فقط خورشت درست کرده بودم چون پیمان بعد از ظهری به مامانش زنگ زده بود و گفته بود خودش برنجشو درست کنه تا این فقط خورشت ببره)برنج خودمونو هم گذاشتم امروز درست کنم خلاصه غذاها خنک شد و گذاشتیمشون تو یخچال و یه چایی و میوه خوردیم و یکی دو قسمت هم از پا.یتخت پنجو دیدیم و گرفتیم خوابیدیم...امروزم طبق معمول پیمان شال و کلاه کرد و ساعت نه رفت تهران پیش مامان جونش و منم از اونجایی که خاله پری تشریفشونو آورده بودند اول وسایل جلوس ایشونو فراهم کردم و بعدشم رفتم همزمان هم حلوا و هم شعله زرد برا پیمان درست کردم دو سه روز بود مخ منو خورده بود که مامانی برام حلوا و شعله زرد درست کن...دیگه تا ساعت یک مشغول حلوا و شعله زرد بودم تا یک و نیم هم داشتم روشونو تزیین می کردم تا دو هم ظرفای کثیفو داشتم می شستم دو دیگه کارم تموم شد و دیدم دلم درد می کنه گلاب به روتون یه دستشویی رفتم و اومدم یه چایی نبات برا خودم درست کردم و خوردم بعدشم همونجور که معصومه گفته بود اومدم طاقباز دراز کشیدم(تیر اوزاندیم) و یه بیست دقیقه ای تو همون حالت دراز کش موندم تا اینکه دردش خوب شد و بلند شدم (ولی خودمونیم دراز کشیدن اینجوری موقع درد پریود خیلی جواب میده دم معصومه گرم که این راهو یادم داد وگرنه حالا حالاها باید درد می کشیدم)...تو همون حالت دراز کش هم اینارو برا شما نوشتم پیمان هم ساعت سه زنگ زد که سرسبزم و دارم می یام(سر سبز یه محله است چسبیده به نارمک محله مامان پیمان که ایستگاه متروش نزدیک خونه مامانشه!محله مامان پیمان اسمهای قشنگی داره یعنی داشته الان متاسفانه اسم شهید روشون گذاشتند مثلا خیابون مامانش اسمش چمن بوده که الان شده شهید.آیت یا کوچه شون اسمش مرجان بوده الان شده شهید محقق.امین یا کوچه پشتیشون اسمش دردشته کوچه بغلیشون اسمش جویباره) ...بگذریم خلاصه اون گفت دارم می یام و منم گفتم بیا عزیزم قدمت به روی جفت چشمای من فقط مواظب خودت باش اونم گفت باشه و خداحافظی کرد و رفت منم الان این پستو برا شما بذارم می خوام برم برنجو بذارم بپزه که پیمان می رسه ناهارو شامو با هم بخوریم....خب دیگه من برم برنجمو بپزم و شمام برید به کاراتون برسید از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم بووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووس یادتون هم نره که یه دنیاااااااااااااااااا دوستتون دارم پس مواظب خودتون باشید تا درودی دیگر فعلا بدرود و بااااااااااااای 

 

*گلواژه*

هرگز مشکلات کوچیک رو بزرگ نکنید اما شادیای کوچیک رو تا دلتون می خواد بزرگ کنید و بهشون پرو بال بدید و ازشون لذت ببرید یادتون نره که مشکلات بصورت مقطعی می یان و می رند و قرار نیست تا ابد با ما بمونند پس برای یه چیز گذرا تا می تونید کمتر غصه بخورید.

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۱۸
رها رهایی
دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۵۴ ب.ظ

نقاشی من!

سلاااااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااااااام من باز اومدم 

راستش گفتم حیفه که شما از دیدن اثر هنری بسیار زیبای من محروم بشید اومدم عکسشو تو وبلاگ بذارم هر کاری کردم نشد که نشد برا همین رفتم تو یکی از سایتها آپلو.دش کردم گفتم بیام لینک عکسو براتون بذارم که خودتون برید ببینیدش (روش بزنید احتمالا بیاره اگه نیومد کپیش کنید و تو نوار آدرس پیستش کنید می یاد...عکسه رو با گوشیم انداختم خییییییییلی شاید واضح نباشه که امیدوارم منو ببخشید.)

اینم لینک مستقیمش :

 

http://www.upsara.com/images/c917142_20200119_012343.jpg

 

ایشالا که خوشتون بیاد ...

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۱۵:۵۴
رها رهایی
دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۹ ب.ظ

مامانی یهو نمیری؟

سلااااااام سلاااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که جمعه صبح که بلند شدیم ریز ریز برف می اومد یعنی از دو روز قبلش همینجور می اومد ولی رو زمین نمی نشست و همش آب می شد اون روزم همونجور بود بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو پاشیم بریم با گل پسر یه خرده دور بزنیم خسته شدیم منم تعجب کردم چون روزایی که یه قطره بارون یا برف بیاد پیمان حاضره ما پای پیاده یا حتی شده سینه خیز و کشون کشون بریم ولی ماشینو نیاره بیرون که مبادا کثیف بشه حالا چی شده که می خواد تو برف ماشین ببره بیرون؟بعدا که رفت غذای پیامو از یخچال آورد بیرون فهمیدم که بخاطر رسوندن غذا به اونه و بلاخره بچه آدم فرق می کنه دیگه،اونم اون بچه که دیگه جای خودشو داره نیست که خیییییییییلی سربلندش کرده بالاخره باید بهش خدمت بکنه دیگه(مردم با همه بدیشون یک شانسهایی دارند که آدم تعجب می کنه)...خلاصه لباس پوشیدیم و رفتیم پایین سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم به سمت پیام،سر کوچه شون یه پل زیر گذر هست زیر پل پارک کردیم و منتظر موندیم تا اینکه اومد تو دستش یه ساک ورزشی بود زیپشو باز کرد دیدیم توش یه توله سگ کوچولوی خوشگله از این سگای پا کوتاه،رنگشم نخودی و سفید بود،چند وقت پیشا می گفت سگ دوستم بچه دار شده خیییییلی خوشگله منم بهش گفتم یه روز بیار ببینیمش که اونم ایندفعه آورده بودش! داشت سگه رو می داد به من که بغلش کنم پیمان هم دادو بی داد که این کثافت چیه آوردی؟نبریش تو ماشین کثیفه و موهاش می ریزه و از این حرفها ...منم گفتم باشه بابااااا می یام پایین تو خودتو نکش...خلاصه رفتم پایین و سگه رو بغل کردم انقدررررر کوچولو و ناز بود اسمشم شانی بود خیییییییییلی خوشگل بود یه چشای معصومی داشت که نگوووووووو آدم دلش غش می رفت براش،پیام می گفت همش چهل روزشه و شیر می خوره چسبیده بود بهم و انگشتمو برده بود تو دهنش فکر می کرد می می مامانشه میک می زد...خلاصه یه، یه ربعی اونجا باهاش بازی کردم و بعدش دیگه گذاشتمش تو ساک پیام که ببرتش خونه یه عروسک هم به شکل ماهی داشت که تو ساک بود و باهاش بازی می کرد پیام می گفت آگهی زدن تو سا.یت دیو.ار که یه میلیون بفروشنش به پیمان گفتم خیییلی خوشگله برام بخرش اونم گفت مگه خونه باغ وحشه که بخوام بخرمش و از این حرفها..دیگه غذای پیامو دادیم وسگه رو ورداشت و رفت و ما هم سوار ماشین شدیم و تو  خیابونا دور دور کردیم و آخرشم رفتیم از چهار. راه .طا.لقا.نی شیر و ماست خریدیم و برگشتیم سمت خونه که پیمان گفت جوجو هوس شیرینی کردم بذار بریم از تینا یه خرده بگیریم و بریم خونه با چایی بخوریم برا همین رفتیم جلو تینا وایستادیم من نشستم تو ماشین و پیمان رفت تو قنادی و ده دقیقه بعدش با سه تا جعبه که رو هم گذاشته بودند برگشت البته جعبه بزرگ نه هاااا سه تا جعبه کوچیک که یکیش یه کیلویی بود از این جعبه معمولیا ولی اون دوتای دیگه نیم کیلویی بودند مثل جعبه کیک یه خرده ارتفاعشون زیاد بود اومد جعبه هارو گذاشت تو ماشین و سوار شد و راه افتادیم می گفت یه کیلوئیه زولبیا بامیه است(تینا همه سال زولبیا بامیه داره) یکی از اون نیم کیلوئیها دو تا دسره و یکیشونم یه کیک کوچولوی دو نفره قرمزه...دیگه رفتیم خونه و دو تا دسرهارو که یکیشون با طعم انبه بود و اون یکی کارامل با چایی خوردیم (توی دو تا جام بودند و یه حالت خامه ای داشتند که توشون پر گردو بود)کیکه رو هم گذاشتیم شب خوردیم روی کیکه یه توت فرنگی بود با یه میوه نارنجی رنگی اندازه گوجه گیلاسی که یه برگای خشک مانندی داشت البته برگم نبودا انگار پوشش خود میوه بود که از پایین بازش کرده بودند و اومده بود بالا حالت برگ براش پیدا کرده بود دیدین فندق تازه توی یه پوششی هستش اونم مثل همون بود ولی برا تزیین پوشش خشکو برش داده بودند شکل برگ به خودش گرفته بود و میوه مونده بود زیرش، به پیمان گفتم این دیگه چه جور میوه ایه؟ گفت فک کنم از این میوه خارجیهاست بذار تستش کنیم ببینیم چه مزه ای میده؟ورداشت و یه کوچولوشو خورد گفت یه خرده طعم زالزالک میده، گرفت سمت منو گفت بیا یه گاز کوچولو ازش بزن ببین چه جوریه دهنمو بردم جلو گاز بزنم که پیمان یه دفعه با یه لحن نگران گفت مامانی یهو نمیری؟اینو گفت و سریع دستشو کشید عقب و دهن منم تو هوا باز موند گفت نمی خواد تو بخوری مثل قضیه کیوی میشه و بیچاره می شیم(یادتونه که چند سال پیش کیوی داده بود خورده بودم و کارم به بیمارستان و تنفس مصنوعی و اینا کشیده بود اونو می گفت) واااااااااااای نمی دونید من چقدرررررررر به اون حرفش که گفت مامانی یهو نمیری خندیدم انقدر که دیگه دلم درد گرفته بود ...خلاصه که بیچاره سر قضیه کیوی چشمش بد جور ترسیده...دیگه بقیه اش رو هم خودش خورد و جمع کردیم و اون نشست تلوزیون دید و منم نشستم یه نقاشی کشیدم که توش یه دختره بود که تو اتاقش رو تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب می خوند و بغلشم یه بالش بود بعد از تموم شدن نقاشیم پیمان گفت دختره شبیه هزارپائه و بالشش هم شبیه نون سنگک شده ولی به نظر خودم اصلا اینجوری نبود خییییییییییییییییلی هم خوشگل شده بود ولی از اونجایی که پیمان اصلا ذوق هنری نداره اثر با ارزش هنری منو اینجوری تفسیر کرد...کاش می شد اینجا بذارمش تا ببینید چقدررررر قشنگه ولی حیف نمی دونم تو "بلا.گ" چه جوری عکس می ذارند حالا طریقه عکس گذاشتنو سرچ می کنم اگه شد می ذارم تا ببینید..خلاصه اون شب بعد از کشیدن نقاشی یه چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم...شنبه هم یادم نیست اصلا چیکار کردیم...فقط دو تا چیز یادمه یکیش اینه که یادمه شبش زنگ زدم به گوشی حیدر بابا و یه خرده باهاش حرف زدم خیییییییلی خوشحال بود می گفت یک برفی اینجا داره می یاد که بیا و ببین منم بهش گفتم برو از طرف من تو حیاط یه آدم برفی درست کن اونم خندید و گفت باشه می رم درست می کنم بعدشم کلی خندوندمش گفتم خوشحالی دیگه،منو نمی بینی با خودت می گی این سرتق رفته از دستش راحت شدیم اونم خندید و گفت نه به خدا همه اش به یادت هستیم و می گیم کاش اینجا بود منم کلی خوشحال شدم و قند تو دلم آب شد... دومین چیزی هم که یادمه اینه که نصف شب بلند شدم رفتم دستشویی بعد که اومدم برم بخوابم دیدم از پشت پرده هوا انگار زیادی روشنه با اینکه ساعت دو سه نصف شب بود رفتم از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم وااااااااااااای یه برف خوشگلی داره می یاد که نگووووو برعکس اون یکی دو روزه که هرچی می اومد آب می شد ایندفعه قشنگ نشسته بود رو زمین و همه جا رو سفید پوش کرده بود رو درختای کاج تو کوچه و درخت چنار دم درمون هم کلی برف نشسته بود انقدررررررررر اون حالت اومدن برف و روشنایی خیابون و درختای کاج و برف دست نخورده رو زمین تصویر قشنگی ساخته بودند که اگه به خودم بود ساعتها همونجا به تماشای قشنگیش می ایستادم ولی چند دقیقه ای نگاه کردم و گفتم پیمانو بیدار نکنم رفتم خوابیدم و صبح هم که بلند شدیم دیدم باز همونجور داره برف می یاد و یه ده سانتی برف رو زمین هست...بعد از اینکه صبونمونو خوردیم لباس پوشیدیم و پیاده تو برف تا نون سنگکی رفتیم چتر هم یادمون رفته بود ببریم من کلاه پالتومو کشیده بودم رو سرم برف هم با باد می اومد و می خورد تو صورتمون...تو نونوایی هم چون هوا سرد بود کسی نبود و شاطر هم دراشو که شیشه ای و حالت کشویی دارند کشیده بود که تو گرم بمونه چون کسی نبود ما هم هشت تا گرفتیم و اومدیم بیرون و راه افتادیم سمت ایستگاه اتوبوس، برفم همینجور یه ریز داشت می اومد طوریکه من هر چند دقیقه یه بار برف نشسته رو کلاه پالتوم و روی شالمو می تکوندم که آب نشه پالتوم خیس بشه دستکش هم دستم بود ولی سر راه که داشتیم می رفتیم سمت ایستگاه اتوبوس دیدم یه کاج کوچولویی انقدررررررر برف روش نشسته که داره می شکنه برا همین وایستادم برفای اونو تکوندم و دستکشام خیس آب شدند و دستام یخ کرد،دیگه دستکشارو درآوردم و دستامو کردم تو جیبم تا گرم بشن ، هنوز نرسیده بودیم به ایستگاه که حسین دوست پیمان زنگ زد می گفت شماله و فک کنم بیست و پنج میلیون پول از پیمان قرض می خواست پیمان هم گفت باید برم تعاونیمون و از اونجا وردارم بریزم به حسابت که امروزم هوا برفیه و نمیشه رفت و فردام شاید نتونم ولی پس فردا حتما می رم و می ریزم به حسابت! حالا نمی دونم پوله رو برا چی می خواست از اونجایی هم که پیمان همه کاراش سریه و در موردشون با هیشکی حرف نمی زنه و بپرسی هم جواب درست و حسابی به آدم نمی ده برا همین ازش نپرسیدم با خودم گفتم به من چه! مثلا بدونم یا ندونم که برا چی می خواد چه فرقی به حال من داره؟...رسیدیم به ایستگاه و یه خرده منتظر اتوبوس موندیم و یهو پیمان گفت جوجو بریم اونور خیابون سوار اتوبوس .بعثت بشیم و بریم مترو،با مترو بریم تعاونیمون من این پولو برا حسین بریزم منم تو دلم گفتم بر پدر حسین لعنت که کار برا ما درست کرد تو این برف و سرما...خلاصه رفتیم اونور و جلو ایستگاه که رسیدیم یهو پیمان نظرش عوض شد و گفت ولش کن فردا می رم و دوباره برگشتیم اینور خیابونو یه ده دقیقه ای وایستادیم اتوبوس اومد و پریدیم توش و رفتیم خونه،تو خونه هم لباسامونو که آب ازش می چکید درآوردیم و پهنشون کردیم رو صندلیهای میز ناهار خوری تو هال تا خشک بشن و رفتیم نشستیم با زولبیا بامیه های اون روز یه چایی خوردیم و بعدشم گرفتیم تا چهارو نیم خوابیدیم و بعدش بلند شدیم دوباره یه چایی دیگه خوردیم و من شروع کردم به درست کردن ماکارونی و پیمان هم پارکتهارو تی کشید! دیگه مواد ماکارونی رو گذاشتم بپزه و رفتم آرایش صورتمو شستم و اومدم نشستیم یه خرده تخمه خوردیم و اخبار تلوزیونو دیدیم بعدشم ماکارونیه رو گذاشتم دم کشید و ساعت نه و نیم دیگه آماده شده بود آوردیم ته دیگشو که سیب زمینی گذاشته بودم خوردیم و پیمانم یه نصف بشقاب از خود ماکارونی خورد و جمع کردیم و ظرفاشو شستیم و پیمان تو دو تا قابلمه برا مامانش و پیام هم ریخت و گذاشتیم خنک بشه اومدیم نشستیم و پیمان اول زنگ زد به پیام گفت فردا صبح بیا بریم تهران برفهای پشت بوم مامان بزرگو پاک کنیم (حالا پشت بوم مامانش ایزوگامه ها ولی از اونجایی که مامانش حساسه و همه جا باید تمیز و خشک باشه حتی پشت بوم برا همین باید می رفتند و پاکش می کردند) اونم گفت باشه و دیگه خداحافظی کردند بعدش یه زنگم به مامانش زد و گفت فردا با پیام می یاییم اونم گفت تهران هنوز داره برف می یاد (اینجا بند اومده بود) برا همین پیمان گفت پس فایده نداره می ذارم پس فردا می یام و برگشت دوباره به پیام زنگ زد که تهران هنوز داره برف می یاد و فردا نمی ریم نیا می ذاریم برا پس فردا بعدشم به من گفت فردا صبح زود پاشیم بریم تعاونیمون بعدا بیاییم صبونه بخوریم منم گفتم باشه و دیگه نشستیم سریال.زیر.هم.کف رو نگاه کردیم و بعدشم پیمان پا.یتختو گذاشت و یکی دو قسمت هم از اون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم یه ربع به هشت بیدار شدیم و پیمان دید هوا خوبه گفت جوجو تو بگیر بخواب من زنگ می زنم پیام بیاد اول بریم تعاونی و بعدشم از اونجا بریم خونه مامان،منم بسی خوشحال شدم و عربده ها بزدم (خوشحالی هم داره دیگه، اینکه صبح علی الطلوع بخوای بری جایی کجا و موندن تو خونه و پا رو پا انداختن و کیف کردن کجا؟؟؟ خلاصه که از شدت خوشحالی نزدیک بود جامه ها بدرم و مانند شیخ به سمت کوه و بیابان بدوم)... زنگ زد به پیام و منم بشکن زنان خودمو آماده کردم که اون زد بیرون منم بپرم رو تخت،هر چی زنگ زد پیام جواب نداد دیگه بلند شد خودش لباس پوشید و دم دمای رفتنش آقا برگشت خودش زنگ زد و گفت خواب بودم و نشنیدم پیمان هم یه خرده فحشش داد و بعدشم بهش گفت من با اتوبوس می یام تا مترو تو ماشینو بیار بیا منو از جلوی مترو سوار کن بریم اونم گفت باشه و پیمان وسایلشو ورداشت رفت که بره مترو و منم باهاش خداحافظی کردم و درو پشت سرش قفل کردم و اومدم پریدم رو تخت ولی خوابم نبرد و دیگه گفتم اینارو برا شما بنویسم الانم پیمان زنگ زد که با پیام رفتیم تعاونی پوله رو برا حسین ریختم و بعدشم بهش گفتم منو رسوند مترو .صا.دقیه و رفت کار داشت کلید باشگاهه دستش بود باید ساعت دو اونجارو باز می کرد، دیگه من بقیه راه رو با مترو اومدم ایستگاه .سر.سبز پیاده شدم و اول رفتم یه دونه روغن .کنجد گرفتم (روغنمون تموم شده بود) الانم تو هفت .حو.ضم دارم می رم خونه مامان، منم گفتم باشه مواظب خودت باش، دیگه خداحافظی کردیم و اون رفت و منم این پستو بذارم می خوام برم اول به گل گلیا(ماهیها) غذا بدم و بعدشم برم صبونه بخورم ...خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید و تا می تونید از این روزای برفی لذت ببرید ...از دور می بوسمتون بووووووووووووس فعلا بااااااللی

 

*گلواژه*

نقل قولی از کتاب "خودت باش دختر جان" از ریچل هالیس : حتی اگر بارها و بارها شکست بخورم هرگز اجازه نمی دهم که این مساله باعث فروپاشی روحی من گردد.هر روز از خواب بیدار شده و تلاش می کنم نسخه بهتری از خودم باشم اما فقط در بعضی روزها احساس می کنم به بهترین نسخه از خودم نزدیک شده ام . می دانید؛ من هم گاهی اوقات برای شام پنیر خامه ای می خورم اما در هر حال موهبت زندگی این است که ما همیشه یک روز دیگر به نام فردا در اختیار داریم تا شانس مجدد خود را امتحان کنیم.

دیروز داشتم این کتابو می خوندم (یکی از همون کتاباست که چندماه پیش خریدمش و فرصت نشده بود بخونمش) خییییییییییییلی کتاب باحالیه و برای زنها نوشته شده... برای اینکه اونارو به خودشون بیاره! ریچل هالیس نویسنده زبردست و معروفیه تو این کتاب داره می گه یه سری دروغها هست که از بچگی بهمون قبولوندنشون ما هم باورشون کردیم و همون دروغها باعث شده دنیامون محدودتر بشه یکی یکی توی هر فصل یکی از اون دروغهارو مطرح می کنه و توضیح میده بعد میگه که خودش چیکار کرده تا به اون دروغ و باور غلط غلبه کرده و موفق شده، خیلی راهکارای قشنگی داره لحنش هم خیلی جاها همراه طنز و شوخیه که هم آدمو می خندونه هم کلی چیز یاد آدم میده مثلا یکی از دروغها اینه که میگه بهمون گفتند که زن همیشه باید کامل باشه در حالی که اینطور نیست و ما هم آدمیم و مثل همه آدمها به تدریج و با تجربه هایی که کسب می کنیم کم کم به سمت کمال باید بریم و تو این راه باید تلاش بکنیم ولی نباید به خودمون سخت بگیریم و خودمونو از پا دربیاریم میگه همه به من به چشم یه زن کامل و موفق نگاه می کنند و فکر می کنند که زندگی من لابد یه ضیافت به تمام معناست و من از هر نظر کاملم در حالیکه اینطور نیست! شده که من هم برا شام فقط پنیر بخورم ولی هر روز که از خواب بیدار می شم سعی می کنم نسخه بهتری از خودم باشم یا به اون نسخه حداقل نزدیک بشم ...یا اینکه یه دروغ دیگه اینه که من به عنوان یه زن به یک قهرمان تو زندگیم نیاز دارم مثلا به یه مرد که شادی من وابسته به اونه در حالیکه اینطور نیست و ما زنها می تونیم قهرمان زندگی خودمون باشیم و چیزهای لازم برای شادیمونو خودمون برا خودمون مهیا کنیم بدون اینکه منتظر هیچ مردی بمونیم ... خلاصه کتاب خیییییییییییییلی خوبیه ...اگه تونستید حتما بگیرید و بخونیدش 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۹
رها رهایی
يكشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۴۷ ب.ظ

خدارو شکر بخاطر این برف

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید منم خوبم! اومدم فقط یه سلام بدم و برم اینجا چند روزه داره برف می یاد ولی از دیشب رو زمین نشسته و هنوزم داره می یاد و خدارو شکر بابت این نعمت بزرگ که به ما ارزانی داشته دیشب زنگ زده بودم بابا خیییییییییییییییییلی خوشحال بود و می گفت که اونجام کلی برف اومده  بازم خدارو شکررررررررررررررررر 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۱۳:۴۷
رها رهایی