خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

پنجشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۰۵ ب.ظ

دعوا و قهر و آشتی

سلااااااام سلاااااام سلااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که پریروز رفتیم بیرون و یه خرده خرید کردیم و برگشتنی که سر کوچه مون از اتوبوس پیاده شدیم پیمان گفت جوجو اون کیک بستنی که اون روز گرفتم خوردیم خوشمزه بود؟ (دو سه روز قبلش پیمان رفته بود از سوپری سر کوچه تخم مرغ بگیره دو تا هم بستنی گرفته بود که روش نوشته بود کیک.بستنی،شبیه بستنی نونی بود به شکل مستطیل و به جای نون انگار تی تابو از وسط بریده بودند و وسطش بستنی گذاشته بودند) منم گفتم آره خوب بود گفت از این سوپر مارکته گرفته بودم (نزدیک همون سوپره بودیم که ازش گرفته بود) گفت بذار بریم دو تا بگیریم گفتم باشه و رفتیم تو و پیمان دو تا از اون بستنیها ورداشت و بعدش گفت راستی پنیرمونم تموم شده بذار یه خرده هم پنیر بگیریم(حالا ما همیشه پنیرو از مغازه قوربانام می گیریم (همون مرد ترکه که قبلا هم بهتون گفتم هر وقت آدمو می دید می گفت قوربانام) البته خود قوربانام دیگه اونجا نیست رفت تهران، یکی دیگه به جاش اومده که پنیر تبریزاش خیلی خوشمزه است) پیمان گفت بذار ایندفعه از این بگیریم ببینیم مال این چه جوریه؟منم گفتم پس کم بگیر تست کنیم اگه خوب بود بعدا می یاییم بیشتر می گیریم گفت باشه و یه قالب کوچیک در حد سیصد گرم گرفت که شد بیست و پنج تومن و اومد حساب کنه من دیدم یک بوی بدی از این پنیر می یاد که نگو یواشکی به پیمان گفتم این چرا انقدررررر بدبوئه؟ اونم گفت نه بویی نمی ده منم گفتم چرا بابا بو به این بدی رو نمی فهمی؟اونم دیگه مشغول حساب کردن شد و کلا به حرف من توجه نکرد و خلاصه حساب کرد و ورداشتیم اومدیم خونه!تو خونه هم بعد از اینکه لباس عوض کردیم و دست و بالمونو شستیم اومدیم اول بستنیهارو خوردیم که آب نشن بعد پیمان رفت سراغ پنیره که تو نایلون بود بریزدش تو ظرف و آبشو بریزه روش که دو دقیقه بعدش منو صدا کرد و ظرفو گرفت جلوم گفت جوجو بیا اینو بو کن این چرا اینجوریه؟منم دیدم همون بوی بدی که تو مغازه می داد باز راه افتاده گفتم بهت گفتم که بوی عن می ده(با عرض معذرت) ولی تو گوش ندادی اونم یهو عصبانی شد گفت به درک اصلا تو نخور خودم می خورم منم گفتم تو هم آدم نرمالی نیستی ها خودت از آدم می پرسی بعدش برمی گردی اینجوری جواب آدمو می دی اونم هیچی نگفت و منم یه خرده غر زدم و گفتم خودت بخور فک کردی من پنیر نخورم می میرم؟اونجا تو مغازه بهت می گم بو می ده گوش نمی دی می یای خونه اینجوری می کنی اونم باز هیچی نگفت ولی تمام پنیرو با آبش ریخت تو سطل آشغال و ظرفشو گذاشت تو سینک و اومد نشست رو مبل!منم گفتم برو درش بیار، پنیرو چرا انداختی تو سطل آشغال؟ اونم گوش نداد و منم گفتم به درک پول خودته به من چه بریزش دور، منم اومدم نشستم رو این یکی مبله و مشغول خوندن کتاب شدم تو دلم هم داشتم به این دعوای مسخره می خندیدم ولی قیافه جدی گرفته بودم که مثلا من ناراحتم ...خلاصه سرتونو درد نیارم تا دیروز غروب باهاش کلمه ای حرف نزدم و در قهر به سر بردیم البته بیرون رفتیما باهم، نه اینکه نرم باهاش، ولی کلا سایلنت بودیم و حرف نمی زدیم و در سکوت همو همراهی می کردیم تا اینکه دیروز غروب با اشاره بهم گفت میشه سرمو یه کم بمالی درد می کنه منم گفتم نه نمیشه خیلی ازت راضی ام سرتم بمالم اون از رفتار دیروزت اینم از الانت که داری لال بازی درمی یاری و با اشاره حرف می زنی ...بلند شدم رفتم دمپاییمو آوردم و تا می خورد زدمش و گفتم اون اداها چی بود که دیروز درآوردی؟ خجالت نکشیدی مرد گنده؟ اونم می خندید و هی می پرید رو هوا و می گفت نزن!...خلاصه بعد از اینکه حسابی ادبش کردم اومدیم نشستیم و یه چایی خوردیم و بعدشم نشستیم تلوزیون نگاه کردیم ساعت حول و حوش نه و نیم اینجورا بود بدجور گشنه مون بود من که از صبح نون خالی خورده بودم چون اعتصاب کرده بودم که پنیر نخورم و اونم یه خرده برا صبونه ارده با شیره خورده بود و تا اون ساعتم هیچکدوم به جز چایی هیچی نخورده بودیم، دیگه پیمان بلند شد رفت از تو یخچال یه خرده پنیر آورد(بعد از ظهری رفته بودیم از قوربانام خریده بودیمش دوباره) و یه بسته نون سنگک هم از فریزر گذاشت بیرونو یخش وا شد و منم دو تا چایی ریختم آوردم برا شام نون پنیر و چایی شیرین خوردیم بعد از اینکه سفره رو جمع کردیم،ساعت ده اینجورا بود که پیمان رفت تو آشپزخونه و بسته ماکارونی رو از تو کابینت درش آورد و با یه لبخند نشون من داد گفت بیا اینو درستش کن فردا یه خرده ببرم برا مامان منم گفتم باز خندیدم بهت؟ الان وقت ماکارونی درست کردنه نصف شب؟ اونم گفت تو می تونی! گفتم اصلانم نمی تونم حرفشم نزن بعدشم اصلا موادشو نداریم با چی درست کنم با گوشت خالی؟ اونم دیگه بی خیال شد و ماکارونیه رو گذاشت سر جاش اومد نشست و پنج دقیقه بعدش گفت جوجو بیا یه عدس پلو با کشمش درست کن گفتم بابا همین چند روز پیش بود که مامانت خودش عدس پلو درست کرده بود گفت آخه اون با کشمش نبود یه جور دیگه بود گفتم فرقی نمی کنه بلاخره عدس پلو بود دیگه...دوباره بی خیال شدو گفت پس ولش کن نمی خواد!منم با خودم گفتم بذار فردا بدون غذا بره یارو مادرش فکر نکنه که ما نوکرشیم تازه اون که اصلا غذاهای منم قبول نداشت و اون موقعها می گفت فک کردی اینا غذاست که درست می کنی اینا غذای سگه! اون آخریه که اینجوری بهم گفت می خواستم بهش بگم مگه فکر کردی تو برا من بیش از یک سگی؟ تازه پیش من سگ ارزشش بیشتر از توئه ولی حیف که رعایتشو کردم و نگفتم الانم پشیمونم که چرا بهش نگفتم و پوزشو به خاک نمالیدم! بعضی وقتها مخصوصا در ارتباط با فامیل شوهر و خصوصا در ارتباط با مادر شوهر و خواهر شوهر آدم از دو تا چیز بعدا خیییییییییلی پشیمون میشه یکی کارا و خر حمالیهائی که کرده و میگه کاش نمی کردم یکی هم حرفهائیه که نزده و می گه کاش رعایت نمی کردم و می زدم تا بسوزند،حالا من برعکس خونه سهیلا مادر سجاد که خیییییییییییییییلی زیاد خر حمالی کردم (که حرومش باد) تو خونه مادر پیمان چند سالی که رفتم اصلا دست به سیاه و سفید نزدم(از خر حمالیهایی که برا سهیلا کرده بودم درس عبرت گرفته بودم و آدم شده بودم) ولی یه سری حرفا بود که باید می زدم و می چزوندمش که نزدم و الان خیییییییییییییییلی پشیمونم که یکیش همین قضیه غذای سگ بود....خلاصه خواهر در ارتباط با یه عده که هیچوقت دوست آدم نیستند اینو یادتون باشه که تو مواقع حساس حرف دلتونو بزنید و بکوبید تو صورتشون تا بعدا مثل من حسرت حرفهای نزده تونو نخورید...بگذریم... آقا یه خرده دیگه استراحت کرد و دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و گفت جوجو پاشو این عدس پلوئه رو درست کن منم خواستم بگم اگه خودت بودی این موقع شب حاضر بودی برا مامان من غذا درست کنی؟ (ساعت ده و نیم اینجورا و تقریبا نزدیک یازده بود) ولی نگفتم با خودم گفتم بذار اوضاع رو متشنج نکنم نصف شب حوصله جنگ و دعوا نداریم برا همین بلند شدم و دست به کار شدم و درستش کردم که تا ساعت دوازده و نیم طول کشید تا اینکه دوازده و نیم آماده شد و پیمان یه قابلمه برا مامانش و یه قابلمه هم برا پیام پر کرد و بقیه اش رو هم ریختیم توی قابلمه دیگه برا خودمون و گذاشتیم رو اوپن که خنک بشن تا بذاریمشون تو یخچال، تو این فاصله هم یه قسمت از پا.یتخت پنج رو که پیمان گذاشته بود دیدیم و ساعت یک و نیم غذاهارو که خنک شده بودند گذاشتیم تو یخچال و گرفتیم خوابیدیم صبح هم یه ربع به نه بلند شدیم پیمان لباس پوشید و شال و کلاه کرد و غذا و بقیه چیزارو ورداشت و رفت که بره تهران، قرار بود بره دنبال کارت .ملی.هو.شمند مامانش که از مهر ماه با زن همسایه رفته ثبت نام کرده و هنوز خبری ازش نیست(مثل اینکه تراشه های این کارتهارو از خارج وارد می کنند و از دو سال پیش بخاطر تحر.یمها دچار مشکل شده و دیگه وارد نمیشه و اینام فعلا تو صدورش مشکل دارند و مال خیلیارو با اینکه خیلی وقته ثبت نام کردن هنوز ندادن) ..خلاصه اون رفت و منم رفتم تختخوابو مرتب کردم و یه دست پنج دقیقه ای هم سرو گوش آشپزخونه کشیدم و ظرفهایی که دیشب شسته بودیم رو گذاشتم سرجاش و بعدم یه چایی دم کردم و نشستم اینارو برا شما نوشتم و وسطا هم یه زنگ به پیمان زدم که گفت هنوز نرسیدم و از مترو .صاد.قیه تازه سوار شدم و فعلا ایستگاه آزا.دیه و هفت هشت تا ایستگاه دیگه مونده تا برسم خونه مامان...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر ...اینم از اتفاقات چند روز زندگی ما...راستی یه چیزی می خواستم در مورد و.یتامین.e بهتون بگم تا یادم نرفته(اینو می گم دیگه می رم نیازی نیست که دمپایی پرت کنید سمتم) جونم براتون بگه که من سه شب پشت سر هم سه تا از کپسولهای و.یتامین.e رو سوراخ کردم و روغنشو که یه روغن خیلی غلیظیه با روغن نارگیل زدم به پوستم(روغن نارگیل رقیقش می کنه و راحتتر میشه مالیدش به پوست) تو این سه روز کلی صورتمو هم شفاف کرده هم صاف و سفید(شفافیتو سفیدیش فوق العاده است و قشنگ ملموسه) ظاهرا تو این سه روزم با اینکه پوست من خودش چربه ولی هیچ جوشی نزده البته می گم سه روز بیشتر فعلا نزدم حالا نمی دونم تو بلند مدت هم جوش میزنه یا نه؟!..خب این از مالیدنش .. بریم سراغ خوردنش..پریشب یه دونه خوردم گفتم ببینم بدنم چه عکس العملی نشون میده عرض کنم خدمتتون که فرداش عضلات رون هر دو تا پام درد می کردند و الانم یه کم دردش هست هنوز کامل از بین نرفته!همون روز روی بازو و مچ دست چپم هم تو سه جا اندازه یه سکه بلکه هم یه خرده بزرگتر از یه سکه به صورت گرد ده بیست تا جوش ریز زد و هی هر چند ساعت یه بار بدجور می خارید،با عرض معذرت سینه سمت راستم هم درد گرفته بود و احساس می کردم یه کوچولو هم باد کرده( البته تو خواصش هست که برا کیست.سینه می دن و انگار کیستو آب می کنه و می گن رو سایز سینه هم ممکنه تاثیر بذاره و بزرگترش کنه) یه آلارم دیگه ای هم که بدنم داد یه سر دردای لحظه ای بود سمت راست سرم که شبیه سردردایی که همیشه دارم نیست و یه جور دیگه است ...خلاصه با این تفاسیر احساس کردم نخورم بهتره و فعلا به صورت موضعی و مالشی ازش استفاده کنم چون رفتم در موردش خیلی مطالعه کردم نوشته بود خیلی کم پیش می یاد که آدمای سالم دچار کمبود این و.یتامین بشن و نادره مگه اینکه مشکل روده ای حاد داشته باشند یا سری مشکلات دیگه، برا همین نوشته بود نیازی به خوردن خودسرانه این و.یتامین نیست و بدن از طریق تغذیه اون مقدار که لازم داره رو تو نود و نه درصد مواقع به دست می یاره برا همین خوردن خودسرانه اش ممکنه منجر به مسمومیتهای شدید تا سکته مغزی و مرگ بشه ...خلاصه خواهر گفتم بیام بهتون بگم که یهو با حرفهای من نرید خودسرانه مصرف کنید حالا من همیشه قبل از اینکه چیزی رو استفاده کنم یا اینجا بگم خیلی در موردش تحقیق می کنم و می خونم ولی خب بعضی وقتها هم با همه مطالعاتی که آدم می کنه بازم تو عمل می بینی به یه نتیجه دیگه ای می رسه که تو اون مطالعات درج نشده بوده...خلاصه که من خوردنشو گذاشتم کنار، ولی مالیدنش به پوست اگه جوش نزنه عارضه دیگه ای نداره و برا پوست خیییییلی خوبه و پوستو تغذیه می کنه و سفتش می کنه آبرسانی هم می کنه و جلوی چروک شدنشم می گیره مخصوصا واسه پوست زیر چشم خیلی خوبه و مدام که استفاده بشه چروکهای ریزشم از بین می بره...می گن جای زخم و جوشم محو می کنه ...چند تا کپسولشو بریزید تو شاپوتون موهارو هم تقویت می کنه و نمی ذاره بریزند شوره سرم از بین می بره...( من یه ورق ده تایی ایرانیشو گرفتم 8300 تومن روش نوشته ای.زاویت.400 که مال شرکت زهرا.وی هستش)...خب دیگه اینم از اون چیزی که می خواستم بهتون بگم ...من دیگه با روی خوش برم تا دمپایی هاتون نخورده به سرم... شمام مواظب خودتون باشید از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم بووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس بوووووووووووس فعلا بااااااااااای 

 

*گلواژه*

هیچ چیزی تا ابد نخواهد پایید!!!

پس بیایید قدر چیزهای خوب زندگیمونو بیشتر بدونیم و از روی چیزهای بدش هم سعی کنیم ساده بگذریم و خودمونو زیاد درگیر نکنیم

تا چشم به هم بزنیم بد و خوبش خواهد گذشت و فقط یه خاطره ازش خواهد موند 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۵
رها رهایی
دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۴۶ ب.ظ

بچه هاتونو خوب بشناسید !!!

سلااااااام سلاااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب ساعت هفت و ربع اینجورا بود که پیمان داشت درای آفاقو(خونه نظر.آبادو) می بست که راه بیفتیم مامانش بهش زنگ زد و پرسید که رفتی پلاکتو عوض کردی؟اونم گفت نه دیروز که شلوغ بود رفتیم نشد امروزم خودم جایی کار داشتم (البته بهتون گفتم که دلیل نرفتنمون این بود که پیمان احتمال داد مثل اون موقعها خیابونها بخاطر قضیه اون هو.اپیما.ی اک.را.ین شلو.غ شده باشه) گفت حالا فردا یا پس فردا می رم انجامش می دم که نمی دونم مامانش چی گفت که پیمان یه لحظه صداش رفت بالا و گفت باشه باباااا می یارم..می یارم..بعدشم دیگه بدون خداحافظی انگار مامانش قطع کرد که من فکر می کنم مامانش داشت بهش می گفت وردار سندو بیار چرا نمی یاری؟ که پیمان بهش گفت باشه بابا می یارم می یارم ! چون روز قبلشم که هنوز یه روز نشده بود سند دست پیمان بود باز زنگ زده بود و در مورد سند و اینکه پیمان رفت کارشو انجام داد یا نه؟ هی می پرسید...دیشب بعد از تموم شدن حرفاشون به پیمان گفتم فک کنم مامانت خیییییلی نگران سندشه چون از دیروز دوبار زنگ زده و سراغشو گرفته لابد با خودش گفته نکنه ببری خونه رو به اسم خودت بکنی..اونم هیچی نگفت و راه افتادیم اومدیم کرج و وقتی رسیدیم تو آزاد.گان پیمان جلوی یه آجیل فروشی که شکلات و آبنبات هم داشت نگه داشت(همون آجیل فروشی که اون روز ازش دارچین و این چیزا گرفتیم) و گفت جوجو برو از این مغازه سه کیلو از اون آبنبات شو.نیز شیر.ی ها که مامان همیشه استفاده می کنه بگیر بیار(از این شکلات سفتها که مامانش همیشه چاییشو با اونا می خوره چون میگه قند زود آب میشه و آدم مجبور میشه چندتا قند برا یه چایی بخوره و ضرر داره و اینا سفتند و دیر آب میشند و ضررشون کمتره) منم رفتم و یارو گفت کیلویی بیست تومنه گفتم یه خرده گرون نمی دید چون بقیه جاها هفده هجده تومنه هااااا؟ گفت نه هجده قیمت قبلش بوده الان بیسته...خلاصه سه کیلو گرفتم و اومدم سوار شدم اومدیم سمت خونه، سر ار.دلان یک یه حبوبات فروش ترک هست که اهل شبستره و زعفرون هم می فروشه و هفته پیش ازش زعفرون گرفته بودیم خوب بود قیمتش هم در مقایسه با بقیه پایینتر بود بقیه یه مثقالشو می دادند شصت و پنج یا هفتاد ولی این می داد پنجاه و دو تومن ! پیمان جلوش وایستاد و گفت جوجو برو دو تا از اون بسته های یک مثقالیهاش برا مامان بگیر منم رفتم و گرفتم شد (صدو چهار تومن قیمتش همون پنجاه و دو تومن بود و گرونتر نکرده بود)...دیگه اومدم سوار شدم و رفتیم خونه!لباس که عوض کردم و اومدم تو هال دیدم پیمان نشسته رو مبل و احساس کردم انگار حالش گرفته است رفتم صورتشو بوسیدم و اومدم برم صورتمو بشورم که با یه لحن ناراحت برگشت بهم گفت جوجو فردا می رم تهران و سند مامانو می برم بهش می دم گفتم باشه ببر بهش بده ولش کن پلاک پلاکه دیگه،اون الان فک می کنه لابد تو اینو آوردی که خونه رو بکنی به اسم خودت و نمی دونه که به این سادگیها هم نیست ببر بده بذار خیالش راحت بشه ...بعدشم گفتم بلاخره اونم حق داره نگران باشه سر پیری اون خونه هم نباشه چیکار باید بکنه باید بهش حق داد و از این حرفها....اونم چیزی نگفت و رفتم صورتمو شستم و اومدم بقیه پیتزاهارو گذاشتم گرم شد و نشستیم خوردیم و بعدشم تلوزیون نگاه کردیم و منم یه خرده کتاب خوندم و یه چایی و میوه خوردیم و ساعت یک اینجورا بود گرفتیم خوابیدیم صبح هم یه ربع به نه بلند شدیم و پیمان چیزایی که برا مامانش گرفته بود مثل گردو و پسته و زعفرون و شکلاتو با چند تا بسته نون و چندتا بسته گوشت گذاشت توی یه کیسه بزرگ و رفت تهران،منم اومدم گرفتم تا ساعت یازده و نیم خوابیدم یازده و نیم با زنگ پیمان بیدار شدم که می گفت رسیدم، سرکوچه مامانم دارم می رم گفتم باشه و یه خرده حرف زدیم و خداحافظی کرد و رفت منم بلند شدم تختخوابو مرتب کردم و رفتم صورتمو شستم و اومدم کتری رو گذاشتم جوشید و نون و پنیر آوردم با دو فلفل سبز از این درازا که بیست سانت قدشونه و نشستم صبونه خوردم(من فلفل سبز خیییییییییییلی دوست دارم و هر وقت برم سوپر میوه همیشه می گیرم و خیییییییییییلی هم دوست دارم صبونه با نون و پنیر فلفل هم بخورم امروزم چون تنها بودم اینکارو کردم و خیییییییییییلی حال داد بعضی وقتها فکر می کنم دوست داشتن فلفل ژنتیکی از ننه عصمت خدابیامرز به من رسیده یادمه هروقت هر کی می رفت بازار بهش می سپرد که یه خرده فلفل هم بگیره بیاره ترب هم همینجور، منم به هردوشون علاقه دارم حالا تربو بخاطر اینکه معده امو اذیت می کنه خیلی نمی گیرم ولی فلفلو همیشه می گیرم ) ...خلاصه صبونه نون و پنیر و فلفل زدم بر بدن و بعدشم توی یه لیوان گنده برا خودم چایی ریختم و آوردم نشستم جلو تلوزیون و هم اونو خوردم هم سریال. پر.ستاران رو دیدم و بعدش با خودم گفتم پاشم یه خرده مسقطی درست کنم رفتم دیدم نشاسته داریم و داشتم دست به کار می شدم که یهو دیدم ای داد بی داد گلاب نداریم برا همین بی خیال شدم و دیگه وسایلو جمع کردم گذاشتم سر جاش و اومدم دوباره نشستم جلو تلوزیون! ساعت دوازده و نیم بود که پیمان زنگ زد گفت دارم می یام منم تعجب کردم گفتم چه زود تو که تازه رسیدی که؟اونم گفت دیگه کاری نداشتم آخه،گفتم بیام دیگه!منم گفتم باشه بیا مواظب خودت باش اونم گفت باشه و می خواست خداحافظی کنه که گفت راستی جوجو یکی از اون کشک .بادمجون ها رو از فریزر دربیار تا یخش وا بشه تا بعدا برا شام بخوریمش گفتم باشه و دیگه اون خداحافظی کرد و قطع کرد منم نشستم و اینارو نوشتم! فک می کردم پیمان ساعت پنج شش بیاد چون با مترو رفته بود و معمولا با مترو که می ره یه خرده دیرتر می رسه ولی امروز چون زود راه افتاده فک کنم تا ساعت سه یا نهایت تا سه و نیم برسه اینکه میگه کاری نداشتم زود اومدم الکی میگه چون از دست مامانش ناراحت بوده دیگه رفته سنده رو داده و برگشته...جالبه که مادرش با اینکه پیمانو خودش بزرگ کرده ولی انگار شناختی که باید از بچه خودش داشته باشه رو نداره من با اینکه هشت سال بیشتر نیست که پیمانو می شناسم ولی می دونم که با وجود تمام اخلاقهای بدش چقدر پاک و صادق و بی غل و غشه و اهل کلک زدن به کسی و بالا کشیدن مال و منال و خونه کسی نیست پیمان همونطور که همه تون می دونید یه سری اخلاقاش بده و غیرقابل دفاعه ولی چندتا چیز خوب تو وجودشه که من هرگز نمی تونم اونارو انکار کنم مگه اینکه به قول آبام آللاهیمنان دوئنم که بخوام انکارشون کنم اونم اینکه هرگز اهل دروغ گفتن نیست و خیییییییییییلی آدم صادقیه و هرگز هرگز هرگز حتی اگه به ضررش هم باشه ندیدم دروغ بگه یه خصلت دیگه ای هم که داره اینه که هرگز اهل نارو زدن به کسی نیست و خیییییییییییلی ذاتش پاکه ولی متاسفانه مامانش بس که بدبینه براش فرقی نمی کنه انگار همونجور که ممکنه در مورد من فکر بد بکنه و فک کنه که در پی چاپیدن و بالا کشیدن پولش و کلک زدن بهش هستم در مورد بچه های خودشم دقیقا همینجوری فکر می کنه و مایه تاسفه!...آدم می مونه چی بگه خیلی بده که آدم انقدررررررررررر بدبین و منفی باف باشه بعضی وقتها که آدم این چیزارو می بینه به اون گفته قرآن ایمان می یاره که میگه بسیاری از ظن و گمانها گناهه...تورو خدا غریبه ها که پیشکش ولی سعی کنید بچه های خودتونو خوب بشناسید تا خدای نکرده یه روزی اینجوری با گمان و قضاوت نادرست دلشونو نشکنید که خییییییییییییییییییلی گناه بزرگیه! دیشب دلم خییییییییییییییییییلی به حال پیمان سوخت عزیزترین کس آدم تو دنیا مادرشه وقتی اونم اونجوری در مورد آدم فکر بکنه آدم کی رو داره که به مهربونیش تکیه کنه و دلش قرص باشه؟ تو دنیا آدمو هر کی هم انکار بکنه مادرشه که از هر لحاظ بهش ایمان داره ولی وقتی مادر آدم هم بدتر از همه به آدم اعتماد نداشته باشه اون آدم کی رو داره که قبولش داشته باشه؟

 

*گلواژه*

ای کسانی که ایمان آورده‏‌اید، از بسیاری از گمانها بپرهیزید که پاره‌‏ای از گمانها گناه است»

آیه 12 سوره حجرات‌

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۶
رها رهایی
يكشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۰۷ ب.ظ

عقل ای واااای. ... هوش ای واااااای!

سلاااااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز بعد از خوردن صبونه بلند شدیم لباس پوشیدیم و پریدیم تو گل پسر تا بریم تعویض .پلا.ک ورد.آورد برا عوض کردن پلاک ماشین، سمت آزادگان پیمان جلوی یه پلیس.+.10 وایستاد گفت جوجو بپر برو بالا از اینا بپرس ببین اگه ما پلاکو عوض کردیم و پلاک تهرانو زدیم رو ماشین باید کارت.سوختم که این پلاک روشه عوض کنیم یا نه؟منم رفتم پرسیدم گفتند نه نیازی به عوض کردن کارت.سو.خت نیست چون کار.ت سو.خت متعلق به اون ماشینه،حالا هر پلاکی که روش باشه مهم نیست این کارت ثابته!اومدم به پیمان گفتم اونم گفت خوب شد چون اینجوری دیگه لازم نیست چند ماه هم منتظر کارت.سو.خت بمونیم...دیگه سوار شدم و پیمان راه افتاد رفت جلوی یه زیرا.کسی نگه داشت گفت من برم از سند مامان چندتا کپی بگیرم بیام گفتم باشه برو ولی گوشیتو بده تا تو می یای منم یه زنگ به معصومه بزنم گفت باشه و گوشیشو داد و رفت!منم زنگ زدم یه هفت هشت دقیقه ای با معصومه حرف زدم ...یه خرده از نمره ها حرف زدیم و گفت همش هر روز دارم سایتو نگاه می کنم فعلا هیچکدوم از نمره های میان ترم و عملیتو نذاشتند وگرنه بهت خبر می دادم منم ازش تشکر کردم و یه خرده هم در مورد اکبری حرف زدیم و گفت که الان هفتادو پنج روز اینجوراست که دیگه خبری ازش نیست و بچه هاش نمی ذارند بیاد سراغ من و ... منم گفتم ولش کن اکبری به درد تو نمی خوره مرد اگه زنی رو بخواد بخاطرش جلوی عالم و آدم می ایسته و از این حرفها، اونم یه خرده گفت نه اون سنش بالاست و آدما سنشون که می ره بالاتر دیگه مثل جوونها فکر نمی کنند که سر یه زن بیان با عالم و آدم بجگند و اون الان بیشتر به فکر مصلحت زندگی بچه هاشه و از اونجایی که خییییییییییییلی پدر نمونه ایه و خییییییییییییلی اونارو دوست داره نمی خواد ارث و میراثش دست یکی دیگه بیفته خونه اش تو گوهردشت چندین میلیارد می ارزه و از این حرفها...بعدشم گفت می خوام اسفند ماه برم منت کشی و باهاش آشتی کنم و به همون صیغه رضایت بدم و ...منم اعصابم خرد شد و گفتم من دیگه نمی دونم به تو چی بگم برو هر کاری دلت خواست بکن ولی اگه عقل داشته باشی اینکارو نمی کنی ...نمی دونم جای مغز تو سرش چیه؟؟؟اصلا نمی دونه داره چیکار می کنه تا حالا صد بار اون گفته ما به درد هم نمی خوریم این رفته منت کشی کرده و یکی دو ماه با هم بودند باز مرده ول کرده و گفته ما به درد هم نمی خوریم باز این رفته سراغش...حالام اسفند ماه می خواد بره سراغش!می گه تولدمو می خوام بهونه کنم برم بهش پیام بدم...خلاصه که به قول شهرزاد عقل ای وای هوش ای وای!دیگه پیمان کپی هارو که گرفت و اومد منم با اعصاب خرد از دوست تهی مغزم خداحافظی کردم و راه افتادیم سمت تهران،رسیدیم تعویض.پلا.ک دیدیم جلوش یه صف طولانیه که نگو صفه تا چند تا خیابون اطرافشم کشیده شده بود پیمان گفت با این اوضاع امروز نمی تونیم ما کاری بکنیم گفتم خب بریم بپرسیم ممکنه کاراشو بکنند و نصب پلاکو می ذاریم فردا پس فردا می یاییم امروز چون شنبه است انقدررر شلوغه، وسط هفته خلوت تر میشه...دیگه همون بیرون تو خیابون یه جای پارک پیدا کردیم و ماشینو گذاشتیم رفتیم تو،اول رفتیم سالن چهار گفتند باید برید سالن یک از مسئول فنیش بپرسید برگشتیم رفتیم سالن یک پرسیدیم گفتند باید ماشینو بیارید تو و قبض ورود بگیرید تا بقیه کاراشو بگیم چیکار باید بکنید که پیمان هم گفت با این صفی که هست تا ساعت سه چهار طول می کشه تا ما ماشینو بیاریم تو که تا اون موقع هم اینا تعطیل کردند بریم فردا صبح زود بیاییم ...دیگه راه افتادیم و اول رفتیم تعاونی پیمان اینا و پیمان نمی دونم چه کاری داشت اونو انجام دادو بعد برگشتیم کرج و رفتیم یه خرده وسایل پیتزا از سوپر میوه گرفتیم و بعد برای زیتون و پنیر پیتزا رفتیم گرین.لند (که یه مغازه مکانیزه بزرگ سبزیجات آماده است و سمت خونه خودمونه)ازش یه بسته پنیر پیتزا و یه مقدار زیتون بی هسته با دو تا کشک بادمجون آماده یکی برا خودمون و یکی برا پیام و یه بسته هم میرزا.قاسمی آماده گرفتیم و سوار شدیم رفتیم خونه،تو خونه هم یه چایی خوردیم و تا پنج خوابیدیم و پنج بلند شدیم من اول خمیر پیتزارو آماده کردم و گذاشتم وربیاد و بعد وسایل پیتزارو آماده کردم و گذاشتم کنار تا خمیره آماده بشه و درستش کنم!بعد از ظهری که خوابیده بودیم گوشیمو سایلنت کرده بودم بعد که بلند شدیم یادم رفته بود صداشو باز کنم رفتم دیدم از خونه آیهان بهم زنگ زدن و من متوجه نشدم برا همین گوشی پیمانو گزفتم و رفتم به گوشی مامان زنگ زدم و یه خرده باهاش حرف زدم بعد گفتم گوشی رو داد به زهرا و قضیه سایلنت بودن گوشی رو بهش گفتم و خلاصه یه خرده با هم حرف زدیم و بعد گفت که آبجی می خواستم یه کمکروانشناسی بهم بکنی شاگردای کلاسم خیلی پرخاشگر و شلوغند و پدرمو درآوردن و از اونجایی هم که مدرسه غیر.انتفاعیه به ما می گن که کاری بهشون نداشته باشیم که مبادا ناراحت بشن گفتم ازت راهنمایی بگیرم ببینم من با اینا چیکار کنم؟ منم یه خرده راهنماییش کردم و بعدش یه خرده حرف زدیم و خندیدیم تا اینکه خداحافظی کردیم و اون رفت و منم اومدم اول میرزا.قاسمیه رو گذاشتم گرم شد و آوردم خوردیم و بعدم شروع کردم به درست کردن پیتزا قرار بود سه تا پیتزا درست کنم یکیشو بخوریم یکیشو فردا بدیم پیام ببره باشگاه و سومیه رو هم فردا شب بخوریم یعنی دو تاشو قرار بود درست کنم و مواد سومی رو بذارم کنار و فردا شب درستش کنم خلاصه اولیه رو که درست کردم چون میرزا.قاسمی هم خورده بودیم من زیاد گشنه ام نبود دو تا تیکه بیشتر نخوردم پیمان ولی می گفت گشنمه و بیشتر خورد بعد از اینکه اولی رو خوردیم رفتم دومیه رو گذاشتم بپزه تا ببریمش برا پیام که از شانسم نمی دونم موادشو زیاد ریخته بودم یا پنیرشو کم که وقتی پخت خواستیم ببریم کلا از هم پاشید البته نه اونقدر که نشه خوردش ولی اینکه بخوای ببری برا کسی یه خرده ضایع بود...دیگه مجبور شدم برم خمیر اون سومیه رو که گذاشته بودم تو فریزر برا فردا شب، دربیارم بذارم یخش واشه تا دوباره یکی دیگه درست کنم ...خلاصه سرتونو درد نیارم تا یک و نیم نصف شب ما داشتیم پیتزا درست می کردیم، دیگه یک و نیم آماده شد و گذاشتیم خنک شد بسته بندیش کردیم و گذاشتیم تو یخچال و نزدیکیهای دو بود که دیگه رفتیم خوابیدیم!حالا دیشب پیمان می گفت صبح زود بلند بشیم و بریم پلاک ماشینه رو عوض کنیم حتی همون موقع به پیام هم زنگ زد که بیا مال تورو هم ببریم عوض کنیم بکنیمش پلاک .تهران(مال اون 68 کرجه) که اونم گفت من پلاکمو دوست دارم و نمی خوام عوضش کنم پیمان گفت ولی من فردا می رم مال خودمو عوض می کنم اونم گفت برو! تا اینکه دیشب خبر رسید که تهران بخاطر اون هوا.پیمای اکرا.ینی که س.پا.ه زده باز به هم ریخته و مردم ریختند جلو دا.نشگا.ه شری.ف و د.ا.نشگا.ه امیر.کبیر و شلو.غ کردند برا همین پیمان گفت ولش کن فردا نریم خطریه بذاریم یه وقت دیگه بریم به جاش فردا بریم نظر.آبا.د یه سر بزنیم!برا همین امروز ساعت نه اینجورا بلند شدیم و صبونه خوردیم ده و نیم یازده بود که راه افتادبم سمت نظر.آباد البته قبلش رفتیم غذای پیامو بهش دادیم و یه سه کیلو هم از یه جا گردو خریدیم یک و نیم برا خودمون یک و نیم هم برا مامان پیمان و بعد راه افتادیم سمت نظر.آباد،ساعت دوازده و نیم رسیدیم و من بعد از اینکه لباسامو عوض کردم یه چایی گذاشتم و بعدشم اینارو نوشتم پیمان هم رفت یه دست دیگه در حیاطو رنگ بزنه دیگه لایه آخره و بلاخره رنگ مشکیه محو شد و در یه دست طوسی شد با حاشیه های قهوه ای، خلاصه اینجوریا دیگه...فعلا تا عصر اینجاییم و عصری می خوایم برگردیم،برا ناهار هم از پیتزای دیشب آوردیم که بخوریم....خب دیگه من برم می خوام یه خرده کتاب بخونم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بوووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 

 

*گلواژه*

*شش حدیث در مورد مدارا کردن با مردم*

 

رسول اکرم صلى الله علیه و آله :

عاقل ترین مردم کسى است که بیشتر با مردم مدارا کند...

 

رسول اکرم صلى الله علیه و آله :

هر کس را که بهره اى از مدارا داده اند، بدون شک بهره اش را از خیر دنیا و آخرت داده اند...

 

امام حسین علیه السلام :

هر کس فکرش به جایى نرسد و راه تدبیر بر او بسته شود، کلیدش مداراست...

 

امام على علیه السلام :

حکیم نیست آن کس که مدارا نکند با کسى که چاره اى جز مدارا کردن با او نیست...

 

پیامبر صلى ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله :

هر کس از مدارا بى ‏بهره باشد، از همه خوبى‏ها بى ‏بهره مانده است...

 

امام على علیه ‏السلام :

تو را سفارش مى‏ کنم به مداراى با مردم و احترام به علما و گذشت از لغزش برادران (دینى)؛ چرا که سرور اولین و آخرین، تو را چنین ادب آموخته و فرموده است : «گذشت کن از کسى که به تو ظلم کرده ، رابطه برقرار کن با کسى که با تو قطع رابطه کرده و عطا کن به کسى که از تو دریغ نموده است».

 

پس مدارا کنیم چه با دوست چه با دشمن که شاعر میگه:

***آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است 

با دوستان مروت با دشمنان مدارا!***

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۸ ، ۱۶:۰۷
رها رهایی
جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۰۶ ب.ظ

مثل فیلم سینمایی تنها.در .خانه

سلااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که سه شنبه شب پیمان زنگ زد به آقای میر.محسنی همون که همیشه سکه ازش می خریم و گفت که براش با همون قیمت اون لحظه ده تا سکه بذاره کنار تا صبح بره ازشون بگیره (اونا معمولا این کارو نمی کنند و همیشه نقد می فروشند ولی چون پیمانو می شناسند و همیشه ازشون خرید می کنه و خیلی وقتها هم تعداد زیاد می گیره برا همین بهش اعتماد دارند و تلفنی هم سفارسشات خریدشو قبول می کنند) خلاصه اونم گفت باشه برات نگه می دارم فرداش که می شد چهارشنبه بعد از صبونه پیمان سایتهارو نگاه کرد دید سکه خیییییییییلی کشیده بالا(بخاطر اوضاع منطقه که به هم ریخته) گفت جوجو تو می تونی زود آماده بشی با هم بریم یا من خودم برم سکه هارو از میر محسنی بگیرم بیام بعد بریم بیرون؟ (می گفت چون سکه خییییییییییییییلی نسبت به قیمت شب قبلش رفته بالا یهو میرمحسنی ممکنه پشیمون بشه هر چند که اونا وقتی یه معامله ای می کنند حتی بصورت تلفنی چه سود کنن چه ضرر پای حرفشون می مونند آدم حسابی اند و زیر حرفشون نمی زنند) گفتم تو برو بیا بعد با هم می ریم من الان نمی تونم سریع آماده بشم گفت باشه و وسایلشو برداشت و سریع رفت منم اول آرایش کردم و بعد موهامو درست کردم و بعدش هم دیگه لباس نپوشیدم گفتم خونه گرمه عرق می کنم به جاش زنگ زدم به پیمان گفتم خواستی بیای زنگ بزن لباس بپوشم گفت باشه و اومدم رفتم تو حموم و پنجره اشو باز کردم که بوی لاک تو خونه نپیچه و لاک ناخنامو که خیلیاش ریخته بودند پاک کردم و یه لاک دیگه زدم چون عصرش قرار بود بریم خونه حسین دوست پیمان(از وقتی که بازنشست شده هی پیمان می گفت بریم نشده بود تا اینکه اول هفته حسین به پیمان زنگ زده بود با هم حرف زدند و قرار شد تو هفته یه روز وقت بذاریم و بریم! دیگه پیمان سه شنبه شب زنگ زد و بهش گفت که فردا عصری می یاییم پیشتون اونم گفت باشه منتظرتونیم)...تازه لاکارو زده بودم هنوز خوب خشک نشده بود تو همون حموم منتظر بودم خشک بشن که یه لایه دیگه روش بزنم که یهو زنگ اف افو زدند دیدم پیمانه و بدون اینکه به من زنگ بزنه همینجوری سرشو انداخته پایین و اومده!دیگه تند تند لاکارو جمع کردم و بردم تو اتاق بذارم سر جاشون که خوردم به بند رخت فلزیه که پیمان گذاشته بود تو اتاق کوچیکه و روش لباس پهن کرده بود و اونم با صدای بد جور خورد به میز کنار دیوارو بعدش برگشت خورد به آینه کمدی که تو اون اتاقه و بعدش واژگون شد وسط اتاق، از شانسم نه شیشه میزه شکست نه آینه کمد، پریدم لاکارو گذاشتم سر جاشون و درو برا پیمان زدم و تا اون برسه بالا اومدم بند رخته رو بلند کردم و گذاشتم سرجاش و لباسای روشو مرتب کردم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، اومدم برم سمت در واحد که بازش کنم شلوارم رفت زیر پامو باعث شد که پام رو پارکت لیز بخوره و تعادلمو از دست بدم با کله داشتم می رفتم تو در توالت که دستمو گرفتم به دیوارو خودمو نگه داشتم صاف که وایستادم دوباره خیز ورداشتم سمت در که یهو یه چیزی از بالا محکم افتاد و همچین صدا داد که دلم کنده شد نگاه کردم دیدم گوشیمه از تو جیبم افتاده رو زمین،خم شدم ورش داشتم انقدر ترسیده بودم از صدایی که داده بود می خواستم از همونجا پرتش کنم تو خیابون! خلاصه اوضاعی بود که نگو یاد فیلم سینمایی" تنها در خانه" افتاده بودم بس که اتفاقات ویرانگر هی پشت سرهم می افتاد...بلاخره به هر زحمتی بود خودمو به دم در واحد رسوندم و موفق شدم درو باز کنم و پیمان بیاد تو،بهش گفتم مگه بهت نگفتم قبل اومدنت بهم زنگ بزن لباس بپوشم؟گفت ای وااااای یادم رفت منم تو دلم گفتم ای تو روحت با این یادت...دیگه اون اومد تو و منم رفتم لباس پوشیدم و آماده شدم رفتیم پایین سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت تهران،پیمان می خواست بره تعاونیشون و پولشو از اونجا ورداره چون ترا.مپ گفته بود ایران حرکتی بکنه 52 نقطه ایرا.نو می زنه پیمان گفت ایرا.ن خود.رو هم یکی از جاهای حساسه و اونجا رو بزنه پولمون می ره رو هوا،باز بانکهای دیگه هزارتا شعبه تو کل کشور دارند ولی تعاونیه دو تا بیشتر شعبه نداره و خطریه...خلاصه رفتیم سمت تعاونی و از اونجا که اونا دوازده و نیم تا یک و نیم رو تعطیلند بخاطر ناهار،ما هم دوازده و ربع بود که هنوز نرسیده بودیم اونجا پیمان گفت یه ربعه نمی رسیم و اونام تعطیل می کنند و باید تا یک و نیم جلوش منتظر باشیم تا باز کنند برا همین بذار بریم تعویض .پلا.ک .ورد.آورد بپرسیم ببینیم اگه سند تهران ببرم می تونم شماره پلاک ماشینمو بگیرم(شماره پلاک این ماشینمون 30 د هستش چون سند خونه کرجو بردیم شماره.پلاکهای قبلی پیمانو که مال تهران بودند بهش ندادند و پیمان همش می گفت از این پلاکه بدم می یاد دهاتیه البته 30 کلا مال تهرانه فقط دالش مال کرجه که مال ما هم 30 د هستش حالا از نظر من اصلا مهم نبود ولی پیمان همش ناراحت بود که چرا اون دو تا پلاکمو بهم ندادند(11 و 66رو) برا همین می گفت می خوام سند مامانو ببرم و پلاکهای خودمو بگیرم) خلاصه رفتیم تعویض.پلا.کو پرسیدیم گفتند میشه فقط صدو پنجاه و خرده ای هزینه داره پیمانم خوشحال شد و گفت هزینه اش مهم نیست جمعه که رفتم خونه مامان سندشو می یارم و شنبه می یام عوضش می کنم !دیگه از اونجا اومدیم بیرون و رفتیم سمت تعاونی باز زود رسیده بودیم یه نیم ساعتی جلوش وایستادیم تا درشو باز کردند و رفتیم تو و پیمان کارشو انجام داد و اومدیم بیرون راه افتادیم سمت کرج دو و نیم اینجورا بود که رسیدیم و پیمان گفت بذار زنگ بزنم ببینم حسین اینا هستند یه راست بریم اونجا منم گفتم نه بابا زشته دم ظهر بعدشم من یاید برم خونه لباس عوض کنم اونم گفت باشه پس بذار بگم چهار پنج می یاییم گفتم باشه زنگ زد و حسینم گفت باشه منتظریم! پیمان گفت جوجو می خوام یه کاری بکنم می خوام به جای شیرینی براشون پسته بخرم ببریم گفتم نه بابا همون شیرینی با کلاستره گفت چرا پسته بی کلاس باشه؟ شیرینیه فوقش پنجاه شصت تومن میشه ولی پسته ای که می خوام بخرم کم کم کیلویی صدو سی هزار تومنه تازه کلی هم خواص داره ولی شیرینی چی به جز ضرر چی داره؟ گفتم نمی دونم والله خودت می دونی! آخه بریم اونجا کیسه پسته دربیاریم بدیم دستشون زشت نیست !؟ اونم هیچی نگفت و آخرش رفت شیرینی تینا و یه جعبه بزرگ براشون شیرینی تر گرفت و یه جعبه کوچولو هم دانما.رکی برا خودمون گرفت که بریم خونه با چایی بخوریم تا سد جوع بشه و نخوایم با شکم گرسنه بریم مهمونی،خلاصه شیرینیهارو گرفتیم و سر راه هم شیر و ماست خریدیم و رفتیم خونه، یه چایی با دانما.رکیها خوردیم و منم یه خرده آرایشمو تجدید کردم و لباسامو عوض کردم و عطر و ادکلن زدم و آماده شدم پیمانم لباس عوض کرد و سه و نیم راه افتادیم و چهار و ربع اینجورا دیگه جلو درشون بودیم تو کوچه شون جا برا پارک ماشین نبود پیمان زنگ زد به حسین اونم از بالکن ریموت درو زد ماشینو بردیم تو حیاط و رفتیم بالا....تا ساعت هفت و نیم اینجورا اونجا بودیم و یه خرده در مورد اوضاع این روزا حرف زدیم و یه خرده آمنه زنش در مورد پسرشون امیر گفت که تو این اوضاع سربازه(البته سربازیش تو تهرانه و صبح می ره دو بر می گرده مثل اینکه آموزشش تو تبریز بوده توی یه پادگانی نزدیک پارک.ائل .گولی ) خلاصه زنش همش نگران بود بخاطر اوضاعی که پیش اومده و احتمال .حمله.آ.مریکا! می گفت امیرو تو ناز و نعمت بزرگ کردیم و تو تبریزم که بود خییییییییییلی سختش بود و هرچند که هر دو هفته دو روز مرخصیشو با هواپیما می اومد و می رفت ولی بازم همه دو ماهی که تبریز بود با گریه گذشت و الان بخواد جنگ بشه اینا دوام نمی یارند و از این حرفها...می گفت من همیشه می گفتم اگه یه روزی جنگ بشه من نمی ذارم پسرم بره جنگ ولی الان سربا.زی این دقیقا موقعی افتاده که اوضاع اینجوری به هم ریخته منم گفتم ولش کن بابا هیچ اتفاقی نمی افته انقدرررررررر با فکرای منفی حوادث بدو نکش سمت پسرت ، اتفاقی نیفتاده که! این اوضاع هم یکی دو روز اینجوریه و بعدش هردو کشور می شینند سرجاشون و تموم میشه می ره پی کارش...خلاصه خییییییییییییییلی نگران پسرش بود با خودم گفتم جای مامان بیچاره بود می خواست چیکار کنه صادق بیچاره تو زاهدان بود که تو اوضاع عادیش هم هر روز چندتا سربازو می کشتند یا آیهان تو زابل به اون دوری! این بچه اش دم گوشش تو تهران تو انقلابه صبح می ره ظهر برمی گرده خونه و تا فردا صبحم عشق و حالشو می کنه اونوقت ناشکرم هست...بگذریم یه خرده هم از اوضاعی که تو خونه شون بعد بازنشستگی حسین پیش اومده بود حرف زد می گفت اصلا نتونستم با بودن حسین تو خونه کنار بیام نیست که بیست و هفت هشت سال تو خونه برا خودم تنها بودم به اون تنهایی عادت کرده ام و خییییییییییییییلی سختمه که این دیگه سر کار نمی ره می گفت من اونموقعها برا خودم راحت بودم هر وقت دلم می خواست صبونه و ناهار می خوردم هروقت دلم می خواست تلوزیون می دیدم و هروقت دلم می خواست با دوستام می رفتم بیرون یا اونا می اومدن با هم بودیم و هر وقت دلم می خواست می نشستم بدلیجات درست می کردم(قبلا هم بهتون گفتم آمنه خیلی هنرمنده و همه جور کار هنری می کنه و بلده،کلی هم کلاس رفته و الانم چندین ساله تو کار بدلیجاته و سفارش می گیره و درست می کنه و کلی درآمد داره) میگفت الان کلی سفارش بدلیجات دارم ولی از وقتی حسین خونه است به هیچ کارم نمی رسم و سفارشام همینجور مونده و هنوز کاری نکردم بس که تایم منو به هم ریخته و زمانهایی که می خوام بشینم سر کارام می گه پاشو بریم بیرون و منم نمی تونم روشون کار کنم و از این حرفها...منم گفتم دقیقا منم وقتی پیمان بازنشست شد تا شش ماه همین حالو داشتم و نمی تونستم کلا کنار بیام با این مساله ولی بعدا عادت کردم تو هم عادت می کنی سعی کن خودتو اذیت نکنی ...خلاصه اوضاع آمنه خیلی به هم ریخته بود ...دیگه یه خرده گفتیم و خندیدیم از اون حالت یه خرده اومد بیرون و حسینم یه چند تا عکس از یه ویلا تو شمال نشونم داد و گفت اینا عکسای اون ویلاست که می گفتم خیلی جای خوبیه و حتما برید ببینید(وسط امتحانهای من حسین یه روز زنگ زد به پیمان که براتون یه ویلای ششصد متری تو شمال پیدا کردم که خیلی عالیه و بیایید همین هفته برید ببینیدش حیفه از دست می ره و این حرفها ..پیمان هم گفت وسط امتحانای خانوممه الان نمی تونیم بریم تو رفتی چندتایی عکس ازش بگیر بیار ببینم چه شکلیه تا امتحانها تموم بشه وسطا که هوا خوب بود خودمون بریم بینیمش اونم گفت باشه بعد امتحانات منم اون هفته ای که می خواستیم بریم برف و بارون اومد و نشد بریم) خلاصه عکسهارو دیدم بد نبود می گفت همه چی داره و کلی هم درخت میوه تو حیاطشه پیمان هم گفت بذار یه فرصتی پیش بیاد می ریم می بینیمش ...بعد از این حرفها هم یه خرده از اینور اونور حرف زدیم و دیگه هفت و نیم بلند شدیم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون،حسین هم با ما تا پایین اومد و تا پیمان ماشینو از پارکینگ بیاره بیرون من و حسینم یه خرده با هم حرف زدیم و بهش گفتم آمنه جونو خیلی اذیتش نکن اون چون الان چندین ساله تنها بوده تو خونه،فعلا تا بخواد تورو بیست و چهار ساعته کنار خودش بپذیره زمان می بره سعی کن درکش کنی اونم گفت به خدا من اصلا بهش سخت نمی گیرم تازه از وقتی موندم تو خونه تمام ظرفارو می شورم و خونه رو خودم جارو می کشم و کلی کمکش می کنم ..بعدشم با خنده گفت باباااااا من کلی زن ذلیلم ...منم کلی به این حرفش خندیدم و دیگه پیمان ماشینو آورد بیرون و اومد خداحافظی کردیم و سوار شدیم رفتیم سمت خونه البته قبلش رفتیم پیش میر.محسنی یعنی پیمان رفت ده پونزده تایی دوباره سکه ازش گرفت و منم نشستم تو ماشین تا اینکه اومد و راه افتادیم سمت خونه و سر کوچه هم پیمان پیاده شد رفت پنج تا تخم مرغ گرفت و اومد رفتیم خونه،تو خونه بعد از اینکه من لباس عوض کردم و رفتم صورتمو شستم،اومدم نیمرو درست کردم و پیمان هم یه خرده با دستگاه اکسیژن گل گلیا ور رفت(منظورم ماهیهامونه! همون سه تا که قبلا هم در موردشون باهاتون حرف زدم گل گلی و فسقلی و وروجک) دستگاهه جدیدا ادا درمی یاره و هر از گاهی کار نمی کنه دوباره ادا درآورده بود پیمان باهاش ور رفت تا اینکه درست شد و رفت دستاشو شست اومد نشستیم نیمرو خوردیم و بعدشم نشستیم تلوزیون دیدیم و چایی و میوه خوردیم و منم یکی دو ساعتی کتاب خوندم (بعد امتحاناتم می خواستم برم کتابخونه کتاب امانت بگیرم با خودم گفتم بذار اول اون کتابایی که تو کتابخونه ام دارم و نخوندم رو بخونم بعد برم از بیرون کتاب بگیرم برا همین چند تایی کتاب آوردم بیرون که یکی یکی بخونمشون که یکیشون یه رمان به اسم خلیج نقره ای از جوجو مویزه که چند ماه پیش خریده بودمش ولی نخونده بودمش )خلاصه یه مقدار از اون کتابه رو خوندم و گرفتیم خوابیدیم!دیروز هم صبح همینکه پیمان بلند شد رفت تو هال منو صدا کرد گفت جوجو بیا ببین چه برفی اومده منم بلند شدم رفتم دیدم درختا همه روشون سفیده و خیابونم پوشیده از برفه خیییییییییلی خوشحال شدم یه پنج سانتی برف رو زمین بود و ریز ریز هم داشت می اومد!دیگه رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم نشستم دعاهای هر روزمو خوندم و برا تک تکتون دعا کردم و پیمان هم صبونه رو آماده کرد و بعد اینکه یه خرده ورزش کرد رفتیم خوردیم و بعدش لباس پوشیدیم و آماده شدیم و چتر ورداشتیم رفتیم بیرون،جالب بود هم برف می اومد هم هر از گاهی آفتاب می زد بیرون و کلا همه چی در هم بود یکی دو ساعت اینجوری بود بعدش دیگه کلا آفتاب زد و برفای رو زمینو آب کرد ما هم رفتیم اول یه باتری به ساعت من که یکی دو هفته پیش باتریش تموم شده بود انداختیم(یه باتری کوچولو 25 هزار تومن!!باورتون میشه پارسال همون باتری رو پنج هزار تومن انداخته بودیم؟) بعد از باتری هم رفتیم یه خرده میوه و وسایل ماکارونی خریدیم و اومدیم سمت خونه من یهو یادم افتاد می خواستم قرص .منیزیم و ویتا.مین .ای بخرم(یه چند روزیه بعد از تموم شدن پریودم عضلات پام بدجوری درد می کنه انگار که گوشتاش می خواد بریزه مثل وقتی که آدم ورزش بکنه و عضلاتش بگیره و درد بکنه قبلا یه بار سر همین قضیه رفته بودم پیش دکتر زنان بهم گفت که عضلات پا وقتی می گیرند که منیزیم بدن کم بشه بعد پریودت قرص منیزیم استفاده کن)برا همین به پیمان گفتم تو برو خونه بارت سنگینه.(کیسه های میوه دستش بود)من برم از داروخونه سر اردلان پنج این قرصهارو بگیرم بیام گفت باشه اون رفت و منم رفتم که بگیرم دیدم داروخونه بسته است دیگه دست از پا درازتر برگشتم این داروخونه مال یه دکتر داروساز زنه که ترکه فک کنم تبریزیه نمی دونم چرا همش عشقی باز می کنه...خلاصه برگشتم خونه و یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم و بعدش بلند شدیم پیمان یه خرده وسایل سالاد شست و آماده کرد که سالاد درست کنه بهش گفتم بریم از داروخونه.پگا.ه(زیر پل آزا.دگانه)این قرصهارو بگیریم و بیاییم بعد سالادو درستش کن گفت باشه،دیگه بلند شدیم و لباس پوشیدیم اول رفتیم اونارو گرفتم(یه بسته قرص جوشان منیزیم.و کلسیم و روی و ویتامین.د گرفتم همه توی یه قرص جوشان بود یه بسته هم ویتامین ای که اونم برا عضلات خوبه ولی بیشتر گرفتم که کپسولشو سوراخ کنم روغن توشو بزنم به صورتم می گن برا پوست خیلی خوبه هم آبرسانه، هم نرم کننده ،هم ترمیم کننده ،هم ضد چروکه برا زیر چشم! البته یکی دو روز امتحانی می زنم اگه پوستم جوش نزد باهاش ادامه می دم وگرنه می ذارمش کنار،می گن قرصشم هر هفته سه تا بخوری کلی روی پوست صورت تاثیر مثبت داره و کلاژن سازه و چروکو از بین می بره و پوستو عالی می کنه البته نباید تو استفاده اش زیاده روی کرد چون تو بدن ذخیره میشه و زیادیش ممکنه خونریزی مغزی بده و باعث سکته بشه) بعد از داروخونه هم سوار تاکسی شدیم و دوباره رفتیم پاساژی که میر.محسنی توشه و پیمان رفت که پنج تا سکه دوباره ازش بگیره منم رفتم طبقه زیر زمینش یه کتابفروشی از این دست دوم فروشها هست کتاباشو نگاه کنم که یه کتابی به اسم هنر.زن .بودن که خیلی وقت پیش خونده بودم و خیلی کتاب باحالی بود و من کتاب الکترونیکیشو داشتم و خیلی وقت بود دنبالش بودم ولی پیداش نکرده بودم رو دیدم و همونو خریدم و اومدم بیرون(چون دست دوم بود قیمتش فقط پنج هزار تومن بود ولی با توجه به اون مطالبی که توشه به نظر من اصلا نمیشه رو این کتاب قیمت گذاشت مخصوصا اگه کسی بخونه و به نکاتی که توش گفته شده عمل کنه می تونه زندگی زناشوییشو از این رو به اون رو کنه برا همین ارزشش خییییییییییییییییلی زیاده اگه تا حالا نخوندید حتما بخونیدش اسم نویسنده اش مارابل مورگانه قبلا هم یه بار در موردش تو تلگرام باهاتون حرف زده بودم اگه یادتون باشه)خلاصه کتابه رو گرفتم و پیمان هم بهم زنگ زد که بیا بریم گفتم پایینم الان می یام رفتم بالا و رو پله ها پیمانو دیدم و راه افتادیم به سمت ایستگاه اتوبوس و سر راه هم پیمان از یه آجیل فروشی برا مامانش یه کیلو پسته و یه بسته هم چوب دارچین گرفت و رفتیم سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم خونه! امروزم پیمان شال و کلاه کرد و با پیام رفت خونه مامانش و منم یه زنگ به مامان زدم و باهاش حرف زدم و بعدشم نشستم اینارو نوشتم و الانم دارم می رم یه زنگ به دایی بزنم و حالشو بپرسم بعدشم برم تازه صبونه بخورم....خب دیگه من برم خیییییییییییلی حرف زدم خسته تون کردم ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا باااااااای  

 

*گلواژه*

دیالوگی از فیلم سینمایی سرخپوست

مرد: با مهربونی نمیشه زندانو اداره کرد!

دختر:با مهربونی میشه جهنمم اداره کرد !!!

مهربون باشیم حتی اگه در مقابل مهربونیمون نا مهربونی نشونمون دادند !یادتون نره بعضی چیزها در بلند مدت جواب می دن مهربونی هم یکی از اونهاست 

یادش بخیر یه دوستی داشتم که برام خیییییییییییییییییییییییییلی عزیز بود و همین حرفو در مورد صداقت می زد می گفت صداقت ممکنه تو کوتاه مدت به ضررت تموم بشه ولی در بلند مدت جواب میده و به نفعت تموم میشه! به نظرم همه چیزهای خوب یه جورایی تو بلند مدت تاثیرشونو رو مردم می ذارند و  به نفع آدم تموم می شن به قول اون دوستم تو کوتاه مدت ممکنه به ضرر آدم تموم بشن ولی تو بلند مدت اینجوری نیست و فقط نباید با دیدن عکس العمل مخالف از بقیه از رفتارت کوتاه بیای ! امیدوارم این حرفم یادتون بمونه !

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۶
رها رهایی
دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۱۲ ب.ظ

میدان.آزا.دی

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که الان داریم از تهران برمی گردیم پیمان از دیشب می گفت می خوام فردا صبح برم تشییع.جنا.زه .حاج.قا.سم .سلیما.نی منم اولش گفتم من نمی یام اونم گفت خودم تنها می رم به پیام می گم با ماشین بیاد دنبالم تا تهران ببره و برگشتنی هم با مترو برمی گردم...صبح ساعت یه ربع به هشت بلند شدیم پیام قرار بود نه بیاد دنبال پیمان! منم نظرم عوض شد و گفتم بذار برم دیگه لباس پوشیدم و هنوز کامل آماده نشده بودم که پیام برعکس بقیه روزا که دیر می کنه هشت و ربع رسید چهل و پنج دقیقه زود رسیده بود منم تو دلم یکی دو تا فحش نثارش کردم و هول هولکی آماده شدم و رفتیم پایین سوار شدیم و تا نزدیکیهای تهران رفتیم ولی بعدا بد ترافیک شد و مجبور شدیم یه جا پیاده بشیم! دیگه پیام رفت که دور بزنه برگرده کرج و ما هم به سمت تا میدون .آزا.دی یه نیم ساعتی پیاده روی کردیم خیییییییییییلیا تو میدون بودند و برنامه های زیادی جاهای مختلفش داشت برگزار می شد و اطرافشم پر فیلمبردار بود و بالای میدون هم یه پهبا.د همینجور دور می زد و فیلم برداری می کرد یکی دو تا هم هلی .کوپتر همینجور دور می زدند و فیلمبرداری می کردند و بعدا می رفتند فکر کنم تا انقلاب و برمی گشتند ما هم کلا دور میدون راه رفتیم و بعد دو سه ساعتم اومدیم رو جدولهای دور میدون یه ساعتی استراحت کردیم و بعد دوباره راه رفتیم خلاصه تا یک و نیم اینجورا اونجا بودیم ولی هنوز پیکر شهدا نرسیده بود به اونجا و می گفتند تو نوابه هنوز...چون خیییییییلی خسته شده بودیم دیگه یک و نیم برگشتیم سمت مترو .آزادی که بریم مترو.صادقیه برگردیم کرج ولی مترو.آزادی انقدررررررر شلوغ بود که چهار بار رفتیم و برگشتیم نشد سوار مترو بشیم و مجبور شدیم یه چهل دقیقه ای تا مترو صادقیه پیاده روی کنیم تا سوار بشیم و برگردیم کرج ! الانم تازه رسیدیم کرج و سوار اتوبوس شدیم داریم می ریم خونه 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۱۲
رها رهایی
يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۰۶ ب.ظ

روزمرگیهای من!!!

سلاااااام سلااااام سلاااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب پیمان به پیام زنگ زد که فردا بیا با ماشین تو بریم تهران خونه مامان می خوام هم یه خرده بوقلمون براش ببرم (مرغ و گوشتش تموم شده) هم اینکه یه تیکه موکت تو زیرزمین مامانه اونو بیارم که بعدا رفتیم نظر.آباد ببرمش اونجا بندازم تو یکی از اتاقا تا وقتی می ریم اونجا حداقل یه چیزی باشه که بشینیم روش ، اونم گفت نمیشه ماشینو نیارم با ماشین تو بریم راستش حسش نیست که تا اونجا رانندگی کنم پیمانم گفت نه من ماشینو اون روز بردم نظر.آباد شستمش و تمیزش کردم و الانم هوا ابری و بارونیه بیارم بیرون کثیف میشه حالشو ندارم دوباره تمیزش کنم اونم گفت باشه فردا کی بیام؟ پیمانم گفت نه اینجا باش که بریم اونم گفت باشه...خلاصه قرار شد که با ماشین پیام برن (چند وقت پیشا همون موقع که من امتحان داشتم یه شب پیام بعد از یکی دو هفته قهر زنگ زد به پیمان که چرا به من زنگ نمی زنی پیمان هم گفت من باید به تو زنگ بزنم؟؟؟ خودت چرا به من زنگ نمی زدی؟؟؟...خلاصه اینجوری شد که با هم آشتی کردند و فرداش پیام اومد و با ماشین اون با همدیگه رفتند تهران و وقتی شبش پیمان برگشت دیدم پیاده اومده گفتم پس ماشین کو و پیام چی شد؟ گفت ماشینو دادم بهش و اون رفت خونه و منم از سر مصباح (اسم خیابونه) با اتوبوس اومدم تا سر کوچه! منم چیزی نگفتم با خودم گفتم به من چه بچه خودشه و خودش می دونه واسه چی دخالت کنم.. اگه بچه من بود و همچین حرکتی با ماشین تو اتوبان انجام داده بود دیگه عمرا ماشین بهش نمی دادم که بره جون خودش و بقیه رو به خطر بندازه ول خب بچه اونه و به خودش مربوطه...بگذریم ...دیشب من یه قرمه سبزی خییییییلی خییییییییلی خوشمزه درست کردم (چیه خب؟؟؟ خوشمزه بود دیگه!! بذارید یه خرده خودمو تحویل بگیرم به کجای دنیا بر می خوره هااااااان؟؟؟) داشتم می گفتم درست کردم و یه کته زعفرونی هم کنارش ! وقتی آماده شد پیمان دو تا قابلمه پر خورشت و دو تا قابلمه هم پر برنج کرد یه برنج و یه خورشت برا فرداشون که می خواستن برن خونه مامانش تا سه تایی اونجا بخورند و یه برنج و یه خورشت هم برا شام پیام که جدیدا رفته توی یه باشگاه تو بوفه اش کار می کنه و معمولا شبها تا ساعت یازده اونجاست یعنی از ساعت دو سه بعد از ظهر می ره تا ساعت یازده شب!...خلاصه قابلمه هارو آماده کرد و یه مقدارم برا هر کدومشون میوه گذاشت و گذاشت تو یخچال ...خودمون هم یه خرده همینجوری سر پا یه نوکی به غذا زدیم خیلی گشنه مون نبود چون قبلش هر کدوم یه بشقاب پر سوپ خورده بودیم بقیه غذاهارو هم ریختیم تو دو تا قابلمه و گذاشتیم خنک بشه بذاریم تو یخچال تا فردا و پس فردا بخوریم ماشاالله اندازه یه لشکر غذا درست کرده بودم دیگه جوری بود که تو یخچال جا نبود...بعد از جمع و جور کردن غذاها پیمان ظرفهای کثیفو شست و گاز رو تمیز کرد و منم رفتم بند.اندازمو آوردم و نشستن موهای صورتمو ورداشتم تا فردا برم آرایشگاهو بدم ابروهامو وردارند(این بند. انداز.برقیها خیییییییلی با حالند اگه ندارید حتما بگیرید چون کار باهاش خیلی راحته و در عرض یه ربع هم میشه کل صورتو بند انداخت هم اینکه خیلی تمیز موهارو ورمی داره و یه دونه هم مو نمی مونه البته تنها فرقش با بند انداختن معمولی تو برقی بودنشه دیگه وگرنه هیچ فرقی با بند انداختن دستی نداره من قبلا نخو می بستم به انگشت شست پام و با دستام صورتمو بند می انداختم خیلی طول می کشید ولی الان چهار پنج ساله اینو خریدم خیییییییییییییییییلی راحتم مارک مال من پر.نسلیه (princely ) سال 93 بود فک کنم از تهران خریدم از یه پاساژی تو نارمک،قیمتش 85 تومن بود، فروشنده اش می گفت که از بین مارکهای مختلف، بند.اندازهای پر.نسلی خوب کار می کنند خداییش هم تا حالا خوب کار کرده فقط یه بار پارسال فنر سرش که نخو می اندازیم توش شکست بردم دادم تعمیراتیها همینجا تو کرج عوضش کردند...خلاصه که خیلی خوبه حتما بگیرید) ...بعد از اینکه صورتمو بند انداختم اومدم نشستم یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و یه خرده هم چایی و میوه خوردیم و ساعت دوازده و نیم اینجورا بود از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم واااای یک برفی داره می یاد که نگو درشت بود و با باد می اومد به پیمان گفتم اونم اومد نگاه کرد بعد رفت به پیام زنگ زد گفت داره برف می یاد نمی خواد فردا بیای خودم با مترو می رم اونم گفت آخه غذا و اینارو چه جوری می خوای با مترو ببری؟ گفت بلاخره یه جوری می برمش نمی خواد ماشینو بیاری ممکنه تا فردا خیابونا یخ بزنه چون هوا سرده با مترو برم بهتره اونم گفت باشه و خداحافظی کردند و پیمان اومد نشست یه مستندی در مورد حا.ج .قا.سم .سلیما.نی پخش می شد اونو نگاه کرد منم یه خرده کتاب خوندم و یک و نیم اینجورا بود بلند شدیم بریم بخوابیم از پنجره دوباره تو کوچه رو نگاه کردم دیدم برف دیگه نمی یاد و اونایی هم که رو زمین نشسته بودند دون دون شدن و دارند آب می شن..دیگه رفتیم مسواک زدیم و خوابیدیم! امروزم یه ربع به نه بیدار شدیم و دیدم یه برف ریزی داره می یاد ولی چون زمین خیس بود همش آب می شد و نمی نشست...پیمان وسایلی که باید می بردو تو دو تا کیسه جا داد و لباس پوشید و نه و ده دقیقه زد بیرون!منم اومدم اول تختو مرتب کردم بعد رفتم صورتمو شستم و اومدم یه خرده رو اوپن رو دستمال کشیدم و آشپزخونه رو یه کوچولو مرتب کردم و بعدشم کتری رو گذاشتم جوشید و یه چایی دم کردم و یه خرده هم زیر ابروهامو اون موهای اضافیشو با موچین ورداشتم چون این آرایشگاه جدیده که می رم خیلی مثل نغمه دقت نمی کنه و فقط خط اصلیشو که انداخت بقیه رو تیغ می زنه برا همین گفتم خودم ورشون دارم که اگه خواست تیغ بندازه فرداش سریع نزنند بیرون...ساعت ده و نیم زنگ زدم به آرایشگاهه جواب ندادند گذاشتم یه بار دیگه یازده زدم دیدم جواب دادند به خانومه گفتم یازده و نیم وقت دارید بیام برا ابروم؟ گفت بیا! یازده و ربع بود بلند شدم یه خرده آرایش کنم که آیهان زنگ زد و یه نیم ساعتی با هم حرف زدیم و شد دوازده وسطا شارژ آیهان تموم شد و تلفن قطع شد دیدم پیمان زنگ زد یه خرده داد و بی داد کرد که دو ساعته دارم می گیرمت اشغالی و از این حرفها منم با خودم گفتم خوبه باز یه نفر به من زنگ زد آسمون تپید و صد نفر پشت خط صف کشیدند گفتم چی شده حالا؟ گفت هر چی زنگ می زنم مامان درو وا نمی کنه نمی دونم کجاست؟ با خودم گفتم خب الان من چه کاری می تونم برات انجام بدم آخه؟ مثلا به جای مامانت می تونم درو برات باز کنم؟ یا مثلا از مامانت خبر دارم که زنگ زدی به من؟؟؟!...گفتم شاید رفته جایی؟ گفت آخه جایی نمی ره که! گفتم چه می دونم شایدم صدای زنگو نشنیده احتمالا اونور تو حیاطه یه خرده درو محکمتر بزن شاید صداشو بشنوه گفت باشه و قطع کرد و چند دقیقه بعدش آیهان دوباره زنگ زد و دو سه دقیقه ای حرف زدیم و خداحافظی کرد و رفت و منم دوباره زنگ زدم به پیمان گفتم چی شد گفت هیچی اومد باز کرد بعدشم گفت راستی خونه باش به پیام گفتم بیاد غذارو ببره منم گفتم آخه به آرایشگاهه زنگ زدم گفتم یازده و نیم می رم هنوز دوازدهه نرفتم گفت دیگه نمی دونم ببین چیکارش می کنی گفتم خودم الان به پیام زنگ می زنم هماهنگ می کنم گفت باشه و قطع کرد زنگ زدم به پیام قضیه رو گفتم و اونم گفت باشه برو از آرایشگاه که اومدی بیرون بهم زنگ بزن بیام گفتم باشه و دیگه تند تند لباس پوشیدم و پریدم تو آسانسور و رفتم پایین، در حیاطو که می خواستم باز کنم برم بیرون یهو یکی درو از بیرون باز کرد و اومد تو،رفت تو صورتم!...عقب کشیدم دیدم آقای. حسنی همسایه طبقه اولمونه همون که شرکت داشت و پنجره هامونو پیارسال اومد دو جداره کرد این حسنیه اسم کوچیکش امینه یه پسر مجرد سی و پنج شش ساله است پدرش چندین سال پیش مرده و با مادرش که باشگاه ورزشی داره و برادر کوچیکش که دانشجوئه تو ساختمون ما زندگی می کنند خیلی آدم مودب و با شخصیتیه! خیییییییییییییلی هم جای برادری خوشگل و آقاست از اون پسراست که واقعااااااااااااا مردند هم تو لحن حرف زدنش هم تو شخصیت و حرکاتش!در کل آدم خیییییییییییییلی با وقار و محترمیه خیییییییییییییییییلی هم با فرهنگه...بیچاره سرشو بلند کرد دید خرده به من عقب رفت و کلی معذرت خواهی کرد بعدشم درو برا من نگهداشت که من رد بشم منم تشکر کردم و راه افتادم سمت آرایشگاه، رسیدم اونجام کلی معذرت خواهی کردم بابت دیر کردنم و نشستم ابروهامو ورداشت و بعدشم یه رنگ قهوه ای نه خیلی روشن رو ابروهام گذاشت و خلاصه خوشگل موشگل شدم بلند شدم و حساب کردم و اومدم بیرون زنگ زدم به پیام گفتم من دارم می رم خونه تو هم بدو بیا!گفت بابا زنگ زد گفت برم تهران من دارم می رم پیش اون و دیگه نمی تونم بیام گفتم چرا چیزی شده مگه؟ گفت نه بابا می خواد اون موکته رو بیاره گفت برم پیشش که با ماشین بیاریمش گفتم باشه پس مواظب خودت باش گفت باشه و دیگه خداحافظی کردم و اومدم خونه، لباسامو عوض کردم و یه خرده اطراف ابرومو موهایی که آرایشگره بی خیال شده بودو ورداشتم و بعدشم نشستم اینارو نوشتم پیمان هم وسطا زنگ زد که راه افتادند و دارن می یان و سر راه می خوان برن چک معوقه ماشین رو از نمایندگی بگیرند بعد بیان (از اون موقع که ماشینو گرفتیم قرار بوده سود تاخیرشو که یک میلیون و دویست و پنجاه تومنه بدن که تا حالا طول کشیده و تازه دیروز زنگ زدند گفتند که چکش آماده است) ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر...ببخشید که خییییییییییلی حرف زدم من برم یه چایی بخورم شمام برید به کارتون برسید ...از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بوووووووووووووسبووووووس فعلا بااااااای

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۸ ، ۲۰:۰۶
رها رهایی
جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۰۴ ب.ظ

گنج و مارو گل و خار و غم و شادی به همند !!!!

سلااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز صبح ساعت هفت و نیم بلند شدیم پیمان لباس پوشید و یه خرده میوه و نون و این چیزا با یه قابلمه کوچولو سوپ که شب قبلش درست کرده بودم برداشت و راه افتاد سمت تهران تا بره به مامانش سر بزنه منم اون که رفت درو پشت سرش قفل کردم و اومدم گرفتم تا نه و نیم خوابیدم نه و نیم بیدار شدم دیدم هم معده ام درد می کنه هم دلم ،شب قبلش یه خرده جیگر خورده بودم انگار مونده بود سر دلم و هضم نشده بود(پریروز که بیرون بودیم پیمان از بوفا.لو بوقلمون گرفت منم گفتم بذار یه ذره جیگر بگیرم ببینم می تونم خودم همینجور تو ماهیتابه با پیاز تفتش بدم چون ما گازمون فر نداره و اون گازفردارمون رو هم که از خونه چهار .راه .طالقا.نی آورده بودیم پارسال دادیم به خیریه ای که همیشه می ریم که بذارند رو جهاز یه دختره چون گازه نو نو بود، از اونورم نه منقلی چیزی داشتیم که کبابش کنم نه باربیکیویی، رو گاز هم که اگه می خواستم درست کنم می ریخت و کثافت کاری می کرد برا همین با پیاز سرخش کردم از اونجایی که جیگر گوساله بود سفت بود خوشمزه هم نشده بود(یه دکتر تو بوفالو هست وقتی می خواستیم بگیریم گفت اگه برا آهنش می خواین جیگر گوساله آهنش از جیگر گوسفند بیشتره با اینکه قیمت جیگر گوسفند خیلی بیشتر از جیگر گوساله است جیگر گوسفند 135900تومن بود ولی جیگر گوساله 89000تومن) خلاصه با اینکه خوشمزه نبود به زور خوردمش چون بیست و پنج هزار تومن برا همون یه ذره(فک کنم 250گرم بود) پول داده بودیم گفتم بریزم دور حیف میشه) دیگه دیدم معده ام خیلی اذیت می کنه رفتم یه خرده عرق نعنا خوردم و بعدشم ته نوشابه خانواده اندازه یه فنجون نوشابه مونده بود اونو خوردم گفتم شاید بشوره ببره پایین و معده ام خوب شه بعدش رفتم به پیمان زنگ زدم گفت داره می رسه و اومدم رفتم تو آشپزخونه قرار بود کیک درست کنم وسایلشو از روز قبل گرفته بودم،دیگه دست به کار شدم و اول یه کیک معمولی که همیشه درست می کنم رو درست کردم و گذاشتم بپزه بعدشم شروع کردم به درست کردن یه کیک یخچالی از اونا که با بیسکوییت پتی.بور درست میشه اونم درست کردم و گذاشتمش تو یخچال و اومدم سراغ تمیز کردن آشپزخونه چشمتون روز بد نبینه یه جوری بهمش ریخته بودم که انگار بمب توش ترکیده بود،دیگه فکر کنید جوری بود که از ساعت یک تا چهار سه ساعت داشتم فقط همون یه وجب جارو تمیز می کردم البته یه کوه هم ظرف بود که باید می شستمش..خلاصه تمیزش کردم و ظرفارو هم شستم و از اونجایی که لباسام آردی و کثیف شده بودند رفتم تو اتاق که عوضشون کنم دیدم تخت هم از صبح همینجورنامرتب مونده و یادم رفته مرتبش کنم،دیگه اونم مرتب کردم و رفتم صورتمو شستم و اومدم موهامو سشوار کشیدم و بعدش یه زنگ به پیمان زدم گفت دارم می یام تازه پیچیدم تو کرج باهاش خداحافظی کردم یه زنگ ده دقیقه ای به سمیه زدم که گفت دایی رو عمل کردن و دارند یکی از کلیه هاشو که خراب شده بوده تخلیه می کنند و مامان اینا رفتند ارو.میه،منم خیلی ناراحت شدم بعد از خداحافظی ازش یه خرده گریه کردم و بعدش بلند شدم زنگ زدم به گوشی دختر دایی مریم که پسرش ورداشت گفت مامانم رفته بیمارستان گوشیش دست منه و منم تو خونه ام بهش گفتم عزیزم شماره باباتو بلدی بهم بگی بنویسم گفت آره و شماره رو گفت نوشتم(بچه خیلی باهوشی بود)ازش پرسیدم خاله تو اسمت چیه؟گفت من امیرحسینم منم گفتم امیر حسین جان یه دنیا ازت ممنونم خاله که شماره باباتو بهم دادی دستت درد نکنه اونم گفت مرسی بعد بهش گفتم خاله حالا که مامانت نیست خیلی مواظب خودت باش باشه؟گفت باشه و دیگه ازش خداحافظی کردم و شماره پسر خاله رضا رو گرفتم باهاش حرف زدم گفت خدارو شکر دکترش گفته عملش خوب و موفقیت آمیز بوده ولی فعلا تو ریکاوریه و به هوش نیومده..بعد از حرف زدن با رضا گفتم گوشی رو داد به مریم و یه خرده هم با اون حرف زدم بیچاره خیلی ناراحت بود می گفت انگار تو اون تصادفی که چند وقت پیش دایی کرده بوده در ماشین خورده بوده به کلیه اش و همون ضربه باعث شده که کلیه اش از بین بره منم خیلی ناراحت شدم و پشت گوشی گریه ام گرفت و بیچاره مریم هم گریه کرد..بعد از اینکه یه خرده دیگه باهم حرف زدیم خداحافظی کردیم و قطع کردم و یه زنگ کوتاه هم زدم به معصومه دوستم ببینم از نمره هامون خبری نشده که گفت یکی دو ساعت پیش سایتو نگاه کرده ولی فعلا خبری نبوده(نیست که ما کامپیوتر نداریم نمی تونم نمره هارو ببینم گوشیم هم سایت. گلستا.نو نمی یاره و باید برم کتابخونه یا کافی. نت تا نمره هامو ببینم برا همین رمزو کاربریمو دادم به معصومه که نمره های منم نگاه کنه بهم بگه اون تو خونه اش کامپیوتر داره)...بعد از خبرگیری از نمره ها یه خرده دیگه با معصومه حرف زدم و اونم یه خبر بد دیگه بهم داد و اعصابم از اونی که بود خرابتر شد رحم و قسمتی از روده خواهر معصومه رو پارسال بخاطر سرطان رحم که پیشرفت کرده بود و زده بود به روده هاش درآوردن و من همش به معصومه می گفتم تو هم خیییییییییییییییییلی مواظب خودت باش و تند تند برو چکاپ چون خواهرت اینجوری شده احتمال اینکه تو هم بگیری خدای نکرده زیاده ولی اون اصلا گوش نمی داد تا اینکه تو همین امتحاناتمون معصومه خونریزی داشته و بعد امتحانها رفته دکتر و گفتند که مشکوک به سرطان رحمه و یه سری آندوسکو.پی و کلونوسکو.پی و سونو.گرافی و این چیزا براش نوشتن و فعلا داره اونارو انجام میده تا ببره ببینه دکتر چی میگه می گفت اون روز بهت نگفتم گفتم ناراحت میشی امتحانتو خراب می کنی (منظورش سر جلسه نورو که با هم بودیم و بردیمش رسوندیمش) ...خلاصه منم اعصابم خرد شد و یه خرده سرزنشش کردم گفتم من چقدرررررررر بهت گفتم برو چکاپ همینجوری ولش نکن ولی تو گوش ندادی اونم گفت راست می گی اشتباه کردم برام دعا کن و از این حرفها گفتم باشه و دیگه آخرای حرفامون با هم بود که پیمان اومد و دیگه خداحافظی کردم و رفتم درو باز کردم اومد تو و دیدم یه قابلمه هم عدس پلو از خونه مامانش آورده،رفت لباساشو عوض کرد و منم رفتم یه چایی ریختم و با چند تیکه از کیکی که درست کرده بودم آوردم نشستیم حرف زدیم و اونم خوردیم و بعدشم همون عدس پلوی مامانشو گذاشتم گرم شد و برا شام خوردیمش  شامو تازه تموم کرده بودیم که معصومه زنگ زدگوشی رو ورداشتم رفتم تو اتاق باهاش حرف زدم گفت نمره روش تحقیقم اومده و 10/40 از 12 شدم و یعنی از سی تا سوال فقط چهارتاشو غلط زدم و بیست و شش تاشو درست زدم منم خیییییییییییییییییلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم اون خداحافظی کرد و رفت و منم با خودم گفتم کاش استاد هشت نمره میان ترممو کامل بده چون اونموقع میشم 18/40 و با نمره عملیش هم نمره ام می ره بالای نوزده و از اونجایی که سه واحده کلی رو معدلم تاثیر می ذاره ...تو همین فکرا بودم که اومدم تو هال دیدم پیمان داره ظرفهای شامو می شوره ازش تشکر کردم و رفتم یه زنگ به مامان زدم و حال دایی رو پرسیدم و بعدش اومدم نشستم و برا سلامتی دایی آیه الکرسی و زیارت .عاشورا خوندم و از ته دل از خدا و امام حسین خواستم که کمکش کنند تا سلامتیشو دوباره به دست بیاره... بعدشم بلند شدم رفتم کیک یخچالی رو برش زدم و گذاشتم تو بشقاب و چند تیکه اشو آوردم با چایی خوردیم( پیمان از عصری که اومده بود مثل بچه ها هر یه ربع یه بار می رفت در یخچالو باز می کرد و می گفت پس کی این کیکه رو می بری بخوریم ببینیم چه جوریه؟حالا توی دستور تهیه اون کیکه گفته بود که اگه می تونید بذارید یه روز کامل تو یخچال بمونه بعد برشش بزنید اگه نمی تونید و فرصت کمی دارید چهار ساعت بعدش می تونید از تو یخچال درش بیارید و ببریدش پیمان دیگه انقدر پرسید که دیگه مجبور شدم برم سراغش و ببرمش تا بخوره و خیالش راحت بشه) بعد از کیک هم یه خرده تلوزیون دیدیم و یه کوچولو میوه خوردیم و بعدم گرفتیم خوابیدیم امروز هم صبح هشت اینجورا بلند شدیم و قرار بود بریم نظر .آباد ، پیمان گفت جوجو بریم صبونه رو آفاق بخوریم؟؟(اسم کوچه اون خونه تو نظر .آباد آفاقه پیمان اسم خونه رو گذاشته آفاق) گفتم باشه بریم گفت آره زود بریم تا فرصت هست و هوا خوبه من اون دره رو رنگ بزنم و همینکه ببینیم حال کفتره چطوره؟ گفتم باشه و دیگه رفتم آماده شدم و پیمان هم چیزایی که باید می بردیمو مثل وسایل صبونه و ناهار و این چیزارو آماده کرد و نه و نیم راه افتادیم ده و نیم رسیدیم پیمان درو باز کرد رفتیم تو، من دویدم رفتم سمت اتاق کوچیکه که کفتر توش بود ببینم حالش چطوره که درو باز کردم دیدم کفتر بیچاره وسط اتاق افتاده مرده و خشک شده خیییییییییییییییییلی ناراحت شدم رفتم آب و دونه اشو نگاه کردم دیدم یه خرده از نون و بیسکوییت و برنجی که براش گذاشته بودمو خورده و یه مقدارشم ریخته رو زمین...دوباره بهش نگاه کردم و خیییییییییییییییییلی دلم گرفت با خودم گفتم بیچاره تو تنهایی مرده...دیگه پیمان اومد گذاشتش روی روزنامه و بردیمش تو خیاط خلوت پای درخت گردو پیمان یه گودال کند و من گذاشتمش تو گودال و پیمان خاک ریخت روشو پوشوند...این کارارو که داشتیم می کردیم چون خیییییییییییییلی دلم بابت مریضی دایی و مریضی معصومه گرفته بود و از دیشب انگار یه بغضی همینجوری چسبیده بود به گلوم و ولم نمی کرد یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه و چند دقیقه ای از ته دل  گریه کردم از اون گریه ها که وقتی آدم دلش بدجور می گیره با یه غم عمیقی می یاد سراغ آدمو و به هیچ وجه نمیشه جلوشو گرفت همینجور که گریه می کردم یهو چشمم افتاد به گل رزی که چند وقت پیش تو حیاط خلوت داخل دو تا حلقه سیمانی (از اون حلقه های چاه) کاشته بودیم دیدم غنچه کوچولویی که موقع کاشتن خیلی کوچیک و ریز بود و امیدی به باز شدنش تو این هوای سرد و تو اون گوشه سایه و بی نور حیاط نبود بزرگ شده و در شرف باز شدنه و یکی دو پر از گلبرگهاش هم باز شده یهو از دیدنش یه لبخندی وسط های های گریه رو لبم نشست با خودم گفتم خدا با نشون دادن این گل وسط گریه خواست به من بگه زندگی همش سیاهی و ناامیدی نیست یه روی قشنگ دیگه ای هم داره که باید چشم باز کنی تا بتونی ببینیش اگه کفتری می میره به جاش غنچه گلی هم می شکفه و اینجوری نیست که فقط سیاهی باشه و غم و اندوه...به قول سعدی گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند و مجموعه همه این غم و شادیها اسمش زندگیه و تنها کاری که ما باید بکنیم اینه که همه اینارو در هم بپذیریم و با آهنگ زندگی همنوا بشیم و با تمام وجودمون تسلیم خواست اون قادر متعال بشیم که در نهایت هر چی اون بخواد قرار بشه و والسلام ..بندگان را نه گزیر است ز حکمت نه گریز ...چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند!... سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد...سست عهدان ارادت ز ملامت برمند!!!...خلاصه بعد از این خنده ها و گریه ها توی حیاط خلوت برگشتم تو و رفتم یه چایی دم کردم و وسایل صبونه رو آماده کردم و پیمان هم رفت یه لنگه درو رنگ زد و بعد اومد پول ورداشت و رفت از سر کوچه یه بربری گرفت و آورد نشستیم صبونه خوردیم و بعدش من ظرفای صبونه رو جمع کردم و شستم و پیمان هم رفت لنگه دیگه درو رنگ بزنه! بعد از شستن ظرفها گوشی پیمانو ورداشتم و یه زنگ به مامان زدم که ساناز جواب داد و گفت که مامان با سمیه و آقا سجاد رفته ارومیه و گوشیش جا مونده یه نیم ساعتی با ساناز حرف زدم و خداحافظی کردم بعدش زنگ زدم به سمیه که گفت تازه رسیدند به بیمارستان و الان وایستادند که وقت ملاقات بشه و برن تو منم گفتم باشه اگه رفتی تو دیدی دایی می تونه حرف بزنه بهم زنگ بزن باهاش حرف بزنم اونم گفت باشه و  دیگه خداحافظی کردم و قطع کردم اومدم نشستم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم بازم برا سلامتی دایی زیارت عاشورا بخونم و بعدشم یه کتاب آوردم از خونه بشینم اونو بخونم ...خب دیگه ببخشید سرتونو درد آوردم ااااااااااااااالهی که همیشه زنده و سلامت و شااااااااااااااااااد باشید و تا دنیا دنیااااااااااااااااااااااااااست غم نبینید...از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید بوووووووووووووس باااااااااااای 

 

* گلواژه*

در روایت آمده است پیامبر اکرم ( ص) به امام علی ( ع) می فرمایند :

چون در ورطه ای هولناک افتی بگو: بسم الله الرحمن الرحیم لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم که خداوند بوسیله این دعا بلا را بر می گرداند!

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۱۶:۰۴
رها رهایی
سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۳۴ ب.ظ

چیپس و کفتر

سلاااااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید منم خوبم! جونم براتون بگه که الان نظر .آبادیم و داره بارون می یاد صبح هوا ابری و آفتابی بود پیمان گفت جو جو بریم نظر .آباد من دوباره یه دست دیگه در بیرونو رنگ بزنم (یکی دو دست زده بود ولی چون رنگ قبلیش مشکی بوده و الان داره طوسی می زنه بهش تا اون مشکیه پوشونده بشه کار داره ) ...خلاصه شال و کلاه کردیم و اومدیم نظر.آباد..وقتی رسیدیم اول رفتیم خونه از رقم کنتور .برق عکس انداختیم بعد رفتیم اداره برق عکس رقم کنتورو بهشون نشون دادیم یادداشتش کردند (چون ما ساکن نیستیم نمی فهمیم مامور برق کی می یاد برا همین اداره برقه بهمون گفته که هر دو ماه یه بار یه عکسی از رقم کنتور بندارید بیارید) بعد از اداره برق رفتیم فروشگاه.کو.روش و یه خرده قند و شکر و مایع دستشویی و این چیزا گرفتیم منم دو بسته گلاب به روتون نوار.بهداشتی گرفتم چون خاله پری دو روزه که تشریفشو آورده و منم چند تا دونه بیشتر نوار نداشتم که دیروز استفاده کرده بودم (خاله پری مردم آزار شب قبل از امتحانم تشریف فرما شد و دردش نذاشت شبم درست و حسابی بخوابم حتی تو جلسه امتحانم آروم آروم درد می کرد ولی من بهش محل ندادم ...حالا جالبیش اینه که تو این مدت اصلا درد نمی گرفت ولی ایندفعه چرا درد گرفت نمی دونم فک کنم فهمیده بود من امتحان دارم) ...بعد از اینکه خریدامونو از کوروش کردیم اومدیم خونه و پیمان اول بخاریهارو روشن کرد تا خونه گرم بشه بعد رفت تو حیاط خلوت و اومد گفت جوجو بیا یه کفتر چاهی از پشت بوم افتاد تو حیاط خلوت و نمی تونه راه بره منم رفتم دیدم بیچاره به سختی راه می ره هم پاشو می کشه هم گردنش کج شده و نمی تونه صافش کنه رفتم بگیرمش یه خرده به زور دوید تا اینکه گرفتمش آوردمش تو هال یه خرده پرو بالشو بررسی کردم و یه خرده گردنشو ماساژ دادم بعدش گذاشتمش تو پاسیو زیر نورگیر هال گفتم بیچاره است بیرون داره بارون می یاد با این وضعش نمی تونه اون بیرون زنده بمونه حداقل اینجا زیر سقفه بعدشم رفتم یه مقدار خرده نون آوردم و ریختم جلوش ، یه چیپس پیاز جعفری هم داشتیم یه خرده هم چیپس خرد کردم ریختم براش پیمان رفته بود زیر زمین آبگرمکنو روشن کنه اومد پرسید کفتره چی شد؟ گفتم هیچی گذاشتمش تو پاسیو براش نون و چیپس هم ریختم اونم خنده اش گرفته بود گفت آخه تخس کفتر چیپس می خوره؟؟؟ می خوای برم براش نوشابه و بستنی هم بخرم منم کلی خندیدم بعدش رفتم یه چایی دم کردم بارون هم شروع شد و پیمانم گفت جو جو با این اوضاع نمیشه درو رنگ زد تن ماهی رو گرم کن بخوریم جمع کنیم بریم (از کوروش تن ماهی برا ناهار گرفته بودیم) گفتم باشه رفتم گرم کردم و آوردم خوردیم و وسایلمونو جمع کردیم برا کفتر هم یه خرده نون و آب گذاشتیم و راه افتادیم سمت کرج الانم تو راهیم داریم می ریم!

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۱۶:۳۴
رها رهایی
دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۳۸ ب.ظ

بلاخره تموم شد

سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز دومین و آخرین امتحانم رو هم دادم و دیگه امتحانام تموم شد و فقط موند پایان نامه ام که دیگه ایشالا دو ترم بعد فارغ التحصیل بشم به امید خدا! این آخریه هم بد نبود فک کنم بالای پونزده بشم ...خلاصه اومدم بگم دارم کم کم تشریف می یارم تا دوباره شاهنامه نویسی رو از سر بگیرم البته امروز فعلا فرصت نیست ولی بزودی خدمت می رسم فردایی.....پس فردایی....تا اونموقع مواظب خودتون باشید می بوسمتون بوووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه*

 

امیرمؤمنان علی(ع)- خطاب به قنبر- که می‌خواست به کسی که به او ناسزا گفته بود، ناسزا گوید- می‌فرماید: آرام باش قنبر! دشنامگوی خود را خوار و سرشکسته بگذار تا خدای رحمان را خشنود و شیطان را ناخشنود کرده و دشمنت را کیفر داده باشی. قسم به خدایی که دانه را شکافت و خلایق را بیافرید، مؤمن پروردگار خود را با چیزی همانند بردباری خشنود نکرد و شیطان را با حربه‌ای چون خاموشی به خشم نیاورد و احمق را چیزی مانند سکوت در مقابل او کیفر نداد. (أمالی شیخ مفید، ص118، ح2)

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۸
رها رهایی
يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۰ ب.ظ

امتحان و قبولی و جایزه

سلاااااااام سلااااااام سلااااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز ساعت یازده امتحان نورو رو دادم چون الکترونیکی بود نمره رو هم همونجا اعلام کرد که خدارو شکر قبول شدم( نمره ام شونزده و نیم شد )....امروزو استراحت می کنم تا از فردا شروع کنم برا روش.تحقیق بخونم تا ایشالا نهم اونم بدم و دیگه تموم بشن...امروز بعد امتحان اول معصومه رو که اونم مثل من نورو داشت بردیم رسوندیم مترو تا از اونجا با تاکسی بره خونشون (بیچاره برا فردا ساعت هشت دو تا امتحان همزمان داشت گفتیم تا مترو برسونیمش که یه خرده زودتر برسه خونه و بتونه یه مروری بکنه حداقل) بعد از رسوندن معصومه هم رفتیم وسایل سالاد الویه خریدیم تا شب درست کنم! همون اطراف هم یه مغازه روسری فروشی بود که شالهای قشنگی داشت به شوخی به پیمان گفتم یه جایزه برام بگیر بخاطر اینکه امتحانمو قبول شدم اونم گفت باشه برو یه شال انتخاب کن برات بخرم منم رفتم یه بافت مشکی انتخاب کردم اونم اومد حساب کرد(سی و پنج تومن بود)بعدش رفتیم دو تا غذا از رستوران.طه برا ناهار گرفتیم (این چند روز که من امتحان داشتم و وقت درست کردن غذا نداشتم پیمان انقدررررررر سالاد درست کرد داد خوردیم که پدرمون دراومد) بعدشم پیمان رفت شیر و ماست گرفت اومد دیدم برا منم کما.ج. همدا.ن و بستتی هم گرفته گفت اینا هم جایزه است منم کلی تشکر کردم و دیگه تاختیم تا خونه تو خونه هم یه تراول پنجاه تومنی بهم داد گفت اینم جایزه سومت...خلاصه امروز کلی جایزه بارون شدم ... الانم در حال استراحتم و دارم از زندگی لذت می برم تا فردا که دوباره شروع کنم به درس خوندن ...بههههههههههله دیگه اینجوریاااااااااا ...من برم فعلا فرصت نیست ....می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا بااااااای

راستی شب یلدا هم من درس خوندم فقط !!! همش یه دقیقه طولانی تر بود اونم من به جای هر کار دیگه ای یه دقیقه بیشتر درس خوندم !!! خدا خیرشون بده امتحانارو می اندازند شب یلدا تا ما یه خرده بیشتر درس بخونیم دستشون درد نکنه واقعااااااااااااااا!

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۲۲:۱۰
رها رهایی
يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۱۳ ق.ظ

عمرتون هزاران شب یلدا برا شما صد شب کمه !!!

چنین با شور و نغمه – شعر و دستان

 

خرامان می رســــــد از ره زمستان

 

شمردم مــــن ز چلّــــــــه تا به نـــوروز

 

نمانده هیچ؛ جز هشتاد و نه روز !

 

کنـــــون معکــــــــــوس بشمارید یاران

 

که در راه است فصــــــــل نوبهاران . . .

 

یلداتون مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک عزیزان دلم بوووووووووووووس بوووووووووووووس بوووووووووووووس

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۱۳
رها رهایی
يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ب.ظ

شاهنامه بعد از نهم ایشالا ااااا

سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم بهتون بگم که اگه یه مدت ننوشتم نگران نشید چون امتحانام داره شروع میشه و باید مثل یه دختر خوب و نازنین و صد البته آدم بشینم درس بخونم وگرنه همه روصفر میشم ! دو تا امتحان دارم یکیش یکمه اون یکی نهم ! حالا وسطا ممکنه در حد چند خط بنویسم ولی شاهنامه نوشتن ایشالا بمونه بعد از نهم که امتحانم تموم شد! خب دیگه من برم شاید خدا خواست و کمک کرد امروز یه دو کلمه ای خوندم ....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید برا منم دعا کنید که قبول بشم( این دو تا آخرین امتحانهامه ایشالا اگه این دوتارو پاس کنم فقط می مونه 4 واحد پایان نامه) !....خیییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووس فعلا بااااااای

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۲:۳۰
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۲ ب.ظ

کارای عملی من و دنگ و فنگاش

سلااااااااااام سلااااااااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بازم اومدم یه کوچولو بنویسم و برم البته اگه کوچولو نوشتنم مثل اون روز تبدیل به شاهنامه نشه ...ولی نه امروز دیگه واقعا کوچولو می نویسم چون دیگه باید بشینم مثل آدم درس بخونم یکم امتحان دارم ...این چند روز اتفاق خاصی نیفتاده جز اینکه من و پیمان همش صبح می رفتیم کتابخونه و با کامپیوتر اونجا روی کارهای عملی من کار می کردیم و بعد از ظهر می اومدیم بیرون و می رفتیم یه سر به صرافی می زدیم قیمت .سک.ه و دلا.ر رفته بود بالا و پیمان چندتایی سکه می فروخت و بعدشم می رفتیم مایحتاج خورد و خوراکمون رو می خریدیم و می اومدیم خونه! تا اینکه بلاخره دیروز کارهای عملی من به لطف خدا و کمک پیمان که بیچاره پدرش دراومد تموم شد و بردیم پستش کردیم و قال قضیه کنده شد و رفت پی کارش!اگه پیمان نبود خودم اصلا نمی دونستم چیکار کنم چون اون به آفیس و ورد و اکسل و همه چی مسلطه و می دونست چیکار کنه تو تایپ هم دستش فوق العاده تنده و من خودم می خواستم تایپ کنم شصت روز طول می کشید البته حالا تایپش خیلی نبود فقط باید تو ورد مرتب می شد و بعدش تبدیل به پی دی اف می شد چون روز اول که من دنبال مطلب تو اینترنت می گشتم چیزی که به دردم بخوره رو نتونستم پیدا کنم هر چی هم که به درد می خورد پولی بود دیگه آخر سر پیمان کارت و رمز.دومشو بهم داد از همون پولیها دو تا خریدم و دانلود کردم فرستادم تو ایمیلم و بعدش دیگه رفتیم کتابخونه و از ایمیل دانلود کردیم تو کامپیوتر اونجا و پیمان با ورد و اکسل و این چیزا مرتبشون کرد چون وقتی از حالت پی دی اف دراومدند همه چیشون بهم ریخته بود بعد از مرتب کردن هم اومدیم با پرینتر کتابخونه پرینتشون کردیم دیدیم پرینتر یه خط عموی سیاه رو همه صفحات انداخته پیمان رفت با کمک خانم داداشی پرینترو باز کردند و اون قسمتشو پاک کردند و دوباره بستند و امتحان کردند دیدند نه بازم همون خطو می اندازه انگار ایراد از یه جای دیگه اش بود دیگه آخر سر نشد از اونجا پرینت کنیم و مقاله هارو دوباره فرستادیم تو ایمیلم و رفتیم کافی .نت سر آزادگان و اونجا دادیم پرینت کردند و هر کدوم رو هم جداگانه زدند رو یه سی دی و کلا شد سی و هشت تومن و اومدیم بیرون (کافی.نت ها چقدررر همه چیشون گرون شده نوشته بود یک ساعت کار با اینترنت دوازده هزار تومن در حالیکه تو کتابخونه ساعتی دو هزار و پونصد تومنه! تازه پرینت یک برگو برامون دونه ای هفتصد حساب کرد در حالیکه تو کتابخونه 300 بود، نوشته بود یه موضوع بخوان سرچ کنن پنجاه هزار تومن فقط برا سرچش می گیرن حالا من اون دو تا مقاله رو جفتشو بیست و دو هزار تومن خریدم و کلا اون دو تا کار عملی با پول کتابخونه و پول خرید مقاله و پرینت و سی دی و پول پستش برام دراومد 90 هزار تومن ولی اگه کافی .نت اینکارو برام انجام می داد با این قیمتهاشون فک کنم دونه ای نود هزار تومن در می اومد و کلش می شد صدو هشتاد هزار تومن! خلاصه که خواهر اوضاع نابسامانی تو این مملکت پیش آوردند و همه جا گرو.نی غوغا می کنه و فقط خدا باید به داد این ملت برسه!..بگذریم این چند روز که سرمون با اون کارا گرم بود و امروزم صبح ساعت نه بلند شدیم و پیمان شال و کلاه کرد و یه خرده چیز میز ورداشت و با یه قابلمه کوچولو برنج و یه قابلمه خورشت کرفس که دیشب درست کرده بودم رفت تهران خونه مامانش،بازم تنهایی رفت از اونموقع که اون هفته با پیام رفتند و اومدند(منظورم همون روزه که پیام می گفت مامان بزرگ میگه پیمان چرا منو خونه خودش نمی بره)دیگه خبری از پیام نیست..نه زنگ می زنه... نه می یاد..به قول پیمان ناز کرده و رفته تو قهر و می خواد با اینکاراش پیمانو مجبور کنه که ماشینه رو بهش پس بده...ماشین هم فعلا اینجاست و چادرشو کشیدیم و تو پارکینگ زیر هم کف گذاشتیم برا خودش خوابیده! اونجا پارکینگ همسایه واحد یکه و خالیه! خودشون اهل اهوازند و اینجا نیستند هر از گاهی تفریحی می یان اینجا!پیمان با آقای طالبی مدیر ساختمون صحبت کرده و قرار شده که ماهی یه مقدار اجاره به واحد یک بدیم و یه مدت ماشینو اونجا بذاریم تا ببینیم بعدا چی میشه...خلاصه پیمان رفت تهران و منم تا یازده خوابیدم و یازده با زنگ پیمان بیدار شدم که می گفت صرافی پول سکه هارو که دیروز بهش فروختیم و قرار بوده صبح بریزه رو نریخته و یه زنگ بهشون بزن ببین چرا نریختند منم زنگ زدم و گفتند که تا آخر وقت می ریزند و سرشون یه خرده شلوغ بوده (صرافیش بانکیه و مطمئنه و ما همیشه ازشون سکه و دلار می خریم یا می فروشیم پیمان هم با یکی از کارمنداش به اسم آقای بیات از طریق آقای فرهاد پور مدیر اون موسسه خیریه که همیشه می ریم دوسته و اهل کلاهبرداری و اینا نیستند ولی انگار امروز شلوغ بوده و یه تاخیری تو واریزیهاشون داشتند که اونم گفتند تا آخر وقت می ریزند)...بعد از زنگ زدن به صرافی اومدم نشستم اینارو نوشتم و الانم کتری رو گذاشتم بجوشه که برم صبونه بخورم و اگه خدا بخواد گوش شیطان کر یه خرده درس بخونم ....خب دیگه اینم از کوچولو نوشتن امروزم ...دیگه من برم شمام به کاراتون برسید ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

*گلواژه* 

لورل و هاردی

هاردی:

معذرت میخوام که بهت گفتم احمق!

لورل:

مهم نیست خودم می دونم که احمق نیستم!!!

***قانون زندگی قانون باورهاست نه حرف مردم!

به خودتون اطمینان داشته باشید...مهم باور شماست نه حرف مردم***

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۱۳:۰۲
رها رهایی
يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۱:۵۶ ب.ظ

دو خواب زیباااااااااااا!!!

سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه کوچولو بنویسم و برم چون امتحانامون نزدیکه و باید بشینم برنامه ریزی کنم برا درس خوندن،تازه کارای عملیم هم مونده و کارشناس رشته مون خانم لنگر نشین هم از اون ور زنگ زده که استادت میگه پو.رو.پوزالت مشکل اساسی داره و به من زنگ بزنه به اونم زنگ زدم گفته دوباره تایپش کنم و براش با ایمیل بفرستم تا رو نسخه تایپ شده اش اشکالاتشو برام بنویسه..خلاصه اوضاع قاراشمیشه خواهر و من در شرف صفر گرفتن تو تمام درسامم و خدا باید به دادم برسه..بگذریم ..جمعه صبح رفتیم نظر .آباد قرار بود ایزوگامی بیاد و سقف خرپشته و یه تیکه هایی از پشت بومو ایزوگام کنه ساعت نه و نیم اونجا بودیم و یارو زنگ زد گفت که سر کوچه است و پیمان رفت آوردش اون شروع کرد به ایزوگام کردن و پیمان هم پیشش بود منم رفتم تو یکی از اتاقها که بخاریش روشن بود و حصیر توش پهن بود نشستم و هفت تا زیارت عاشورا خوندم یکیشو برای اسیران خاک تمام عالم و آدم ،سه تاشو برا ننه عصمت و بابابزرگ نعمت الله و آبا و اجداد پدری و مادریشون ،سه تاشم برا بابابزرگ فیض و الله و مامان بزرگ ثریا و آبا و اجداد پدرو مادری اونا... (چند شب پیش خواب ننه عصمتو دیدم، دیدم توی یه دالان کاهگلی خیلی دراز ولی روشن که رو دیواراش تاقچه های کاهگلی داشت من و سارا و سحر و شما سه تا داریم راه می ریم یه جاش یه اتاق کاهگلی بود که ننه عصمت جلوش وایستاده بود من جلوتر از همه تون داشتم راه می رفتم و زودتر به ننه عصمت رسیدم اونم دو تا چراغ شیشه ای(از اونا که قدیما داشتیم و با نفت می سوختند و برقها که می رفت روشنشون می کردیم) و یه دونه ظرف گردی که توش انگار با کاه و ساقه های گندم یه چیزی شبیه سبزه عید درست کرده بود بهم داد چراغهارو گرفته بودم تو یه دستم و اون ظرفه رو توی یه دست دیگه ام و داشتم به اون ظرفه نگاه می کردم انقدر کاههای توشو خوشگل و هنرمندانه درستش کرده بودند که من محو زیبایی اون سبزه مانند درست شده از کاه و کلش شده بودم با خودم می گفتم قدیمیها هم هنرمند بودنا ببین چه خوشگل اینو درست کردند بعد همینجور که اونا تو دستم بود باز جلوتر از همه تون داشتم تو اون دالان کاهگلی جلو می رفتم و از این که ننه اونارو داده بود بهم خوشحال بودم و با خودم می گفتم کاش ننه اینارو از من نگیره و به کسی نده و مال خود خودم باشه که از خواب پریدم و بعدش خوابیدم دوباره توی خواب دیدم من رفتم خونه مامان همین که مامان چشمش به من افتاد اومد سمتم و با هیجان بهم گفت نمی دونی دیروز بعد از زنگ تو چی شد؟!!!(حالا من روز قبلش واقعا به مامان زنگ زده بودم) پرسیدم ازش چی شد؟ گفت یه جوانی یهو وسط خونه جلوم ظاهر شد گفت هر چی از امام حسین می خوای به من بگو !!!منم گفتم مامان بعد از زنگ من توی خواب اون جوانو دیدی؟ گفت نه توی بیداری یهو ازغیب جلو روم تو خونه ظاهر شد!!!بعد از اون حرف مامان من تو خواب با تعجب داشتم فکر می کردم نکنه اون جوان خود امام حسین(ع) بوده که یهو از خواب پریدم ! این دوتا خواب خیلی ذهنمو مشغول کرد و یکی دو ساعت همینجور بیدار بودم و داشتم فکر می کردم با خودم گفتم زنگ می زنم به مامان می گم هر چی از امام حسین می خواد بخواد که دیگه خودش تو خواب گفته، بعدشم به ننه عصمت فکر کردم گفتم حالا که اون دو تا چراغ و یه سبزه خوشگل به من داده منم از این به بعد هر پنجشنبه سه تا زیارت عاشورا از طرف اون می خونم و به امام حسین تقدیم می کنم تا ثوابش برسه به روح ننه عصمت،با خودم گفتم اگه خودش سواد داشت صددرصد وقتی زنده بود خودش حتما این زیارتو می خوند و تقدیم امام حسین می کرد(یادتونه که هر چی که رادیو یا هرکسی می گفت ثواب داره بیچاره می خوند) حالا که اون نتونسته من که زنده ام و می تونم از طرف اون می خونم...ولی پنجشنبه نمی دونم چی شد نتونستم بخونم برا همین گفتم بذار اولیشو جمعه بخونم بقیه رو حالا از این به بعد پنجشنبه ها می خونم وقتی برا ننه عصمت و بابابزرگ نعمت الله خوندم با خودم گفتم نمیشه که برای پدر و مادر و اجداد حیدربابا بخونم و برای پدر و مادر و اجداد آبام نخونم برا همین برا اونا هم خوندم و یه زیارت هم برای آبا و اجداد کل عالم و آدم خوندم که انصاف رعایت بشه)...بعد از خوندن زیارت عاشورا هم نشستم هر چی تو گوشیم بود ریختم تو رم...گوشیم یه مدت بود خیلی سنگین شده و بودو اذیت می کرد یه سری برنامه هارو باز نمی کرد ادا درمی آورد و خیلی کند شده بود!کلا یه موقعهایی ارور می داد و هنگ می کرد برا همین تصمیم گرفته بودم حافظه اشو که خالی کردم یه بار ریستش کنم و برگردونمش به تنظیمات کارخونه و دوباره برنامه هایی که می خوامو روش نصب کنم...خلاصه از صبح تا نزدیکای غروب داشتم حافظه اونو خالی می کردم البته تو رم زدنش خیلی طول نکشید ولی یه سری چیزا مثل اس ام اسهایی که قشنگ بودند رو مجبور شدم بنویسمشون رو کاغذ یا آدرس یه سری سایتهارو که سیو کرده بودم یا شماره هایی که تو دفترچه تلفن گوشی بودند(نمی دونم چرا هر کاری می کردم شماره هارو بفرستم رو سیم کارت نمیشد و مجبور شدم بنویسمشون)...خلاصه ابن کارها تا عصری طول کشید عصری دیگه زدم ریستش کردم و برگردوندمش به تنظیمات کارخونه...دیدم همه چی پاک شد و اصلا گوشی یه گوشی دیگه شد ولی چیزی که پاک نشده بود شماره تلفنهام بود که فهمیدم از اول نگو رو سیم کارت بودن و اونوقت من کلی وقت صرف کردم و نشستم اونارو نوشتم...بعد از ریست چون اینترنت هم قطع شده بود زنگ زدم به هفتصد گفتم تنظیمات .خود کار اینترنت رو برام فرستادند ذخیره اش کردم اینترنت وصل شد،دیگه رفتم اول بازارو نصب کردم و بعدشم کل برنامه هایی که می خواستمو دانلود کردم ازش و نصبشون کردم یه سری برنامه هم که نمی خواستم رو صفحه بودند رو غیر فعال کردم و دوباره همه چیزایی که لازم بود رو تنظیم کردم و دیگه شد اون چیزی که باید می شد !نمی دونید گوشیم چقدرررررررر ماه شده یک سرعتی پیدا کرده که نگو مثل جت کار می کنه،دیگه نه ارور میده نه هنگ می کنه..در یک کلام آدم شده!!! انقدر خوب کار می کنه که نگو...بعد از این کارا یه نون و پنیر و چایی آماده کردم و پیمان رو که ایزوگامی رو راه انداخته بود و داشت در کوچه رو یه دست دیگه رنگ می زد صدا کردم اومد نشستیم ساعت پنج بعد از ظهر تازه صبونه خوردیم بعدشم جمع و جور کردیم و شش راه افتادیم سمت کرج! دیروزم که رفتیم بیرون و یه خرده سیب زمینی و پیاز و نون و تخم مرغ و این چیزا گرفتیم و برگشتیم خونه یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم بعدش چهارو نیم اینجورا من بلند شدم اول یه کیک درست کردم گذاشتم بپزه بعدم برا شام کتلت درست کردم !آماده که شد چندتایی آوردیم خوردیم و چندتاشم پیمان گذاشت تو ظرف که ببره برا مامانش و چندتا هم موند گذاشتیمش تو یخچال...بعدشم گرفتیم خوابیدیم..راستی دیشب قشنگ همه اون چیزایی که تو پست قبل در مورد مادرش گفته بودم رو به پیمان گفتم و خیال خودمو راحت کردم اونم چیزی نگفت یعنی مثل همیشه هیچ جوابی نداد بعدشم عادی رفتار کرد انگار نه انگار که اونهمه چیز من بهش گفتم..امروزم صبح ساعت هشت و نیم بلند شدیم پیمان گفت جوجو من این وسایلارو ببرم برا مامان تو هم بگیر بخواب هر وقت بلند شدی دیگه خودت برا خودت صبونه درست کن بخور منم گفتم باشه !اون غذا و وسایلی که قرار بود برا مامانش ببره رو(مثل بسته کیسه زباله و اسکاچی که براش خریده بود وشانه تخم مرغ و بسته های نون سنگک و سیب زمینی و پیاز و موز و ...) گذاشت تو دو سه تا کیسه و راه افتاد( جالبه که ایندفعه دیگه به پیام هم زنگ نزد که باهم برن تنهایی رفت ) منم رفتم تا یازده خوابیدم یازده و نیم به پیمان زنگ زدم رسیده بود ...بعد از اونم رفتم کتری رو گذاشتم بجوشه و اول رفتم یه زنگ به مامان زدم و یه ده دقیقه ای با اون حرف زدم (می گفت مرغ بیچاره از پشت بوم افتاده و مرده) ...بعدشم اومدم اینارو نوشتم و حالام می خوام برم تازه صبونه بخورم...میگم مثلا می خواستم کوچولو بنویسم که انقدررررررر نوشتم اگه بزرگ می خواستم بنویسم چقدرررررر می شد...خب دیگه تا بزرگتر از این ننوشتم من برم صبونمو بخورم شمام به کاراتون برسید ...از دور می بوسمتون بووووووووووووس فعلا بااااااااای...............................................

*راستی از این به بعد می خوام یه سری جمله ها پایین هر پستم بذارم تا در موردش بیشتر فکر کنیم*

جمله امروز اینه :

*گلواژه*

وقتی زندگیت رو تو سکوت بسازی دشمنانت نمی دونند که به چی حمله کنند!!! 

یه خرده بهش فکر کنید خییییییییییلی جمله قشنگیه خیییییییییییلی وقتها با تعریف کردن مسایل زندگیمون به دیگران به اونا اجازه می دیم وقتهایی که با ما مشکل پیدا کردند از طریق همون مسایل بهمون حمله کنند یعنی خودمون سلاح حمله رو در اختیارشون قرار می دیم!از این به بعد تصمیم بگیریم که با هر کسی از مسایل و مشکلات زندگیمون حرف نزنیم و اونارو فقط برا خودمون نگه داریم!

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۱۳:۵۶
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۸ ب.ظ

بععععععله خانوم شما مغز دارید !!!

سلاااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اون روز داشتم آماده میشدم که برم سی.تی.اس.کنمو نشون بدم به دکتره که یه ربع به سه پیمان زنگ زد گفت که جوجو کجایی؟گفتم خونه ام دارم آماده می شم که برم گفت صبر کن نرو ما نزدیکای پل.فر.دیسیم داریم می رسیم بذار بیام باهم بریم گفتم باشه،دیگه لباسامو پوشیدم و منتظر موندم فکر کردم پیمان می خواد بیاد ماشینو بذاره با اتوبوس بریم چون جلوی کلینیکه معمولا جای پارک پیدا نمیشه یعنی اصلا نمیشه پارک کرد چون پارک ممنوعه و حمل با جرثقیله...ده دقیقه ای طول نکشید که پیمان و پیام رسیدند اومدند بالا،پیمان دستگاه سبزی خرد کنی مامانشم آورده بود(البته این دستگاه مال خودمون بود چند سال پیش پیمان برده بود خونه مامانش که سبزیهاشو باهاش خرد کنه که مونده بود همونجا و هر چی هم مامانش می گفت بیایید اینو ببرید من نمی تونم باهاش کار کنم پیمان گوش نمی داد ) گفتم ااااااا این دستگاهه رو آوردی؟ گفت آره دیدم مامان که استفاده نمی کنه و انداخته اون بالا تو راه پله خاک می خوره گفتم بیارم خودمون استفاده کنیم برا اونم سبزی لازم داشت می گیریم خرد می کنیم می بریم دیگه! گفتم اکی ...اون برد دستگاهه رو گذاشت تو اتاق کوچیکه رو زمین و اومد گفت جوجو یه چایی بریز بخوریم می خوایم با گل پسر بریم الان زوده بذار سه و نیم بریم که چهار اونجا باشیم گفتم باشه و رفتم مانتو و شالمو دوباره درآوردم و اومدم چایی ریختم خوردیم و یه خرده حرف زدیم بعدش بلند شدم رفتم لیوانای چایی رو بشورم پیام که بلند شده بود کاپشنشو بپوشه رو به من یه چیزی گفت چون شیرآب باز بود من نفهمیدم چی گفت بعد از اینکه آبو بستم گفتم چی گفتی آب باز بود من اصلا نفهمیدم گفت مامان بزرگ می گه پیمان منو چرا خونه اش نمی بره خودش روش نمیشد به بابا بگه!منم گفتم خب بیاد مگه ما می گیم نیاد در خونه ما به روی همه بازه با خودم گفتم چه رویی داره اینهمه به من هر چی از دهنش دراومده گفته و همه جوره اهانت کرده و هر تهمت ناروایی که بوده بهم زده اونوقت خجالت نمی کشه تازه میگه پیمان چرا منو خونه اش نمی بره دلش می خواد خونه ما هم بیاد و براش جای سواله که پیمان چرا اینو خونه اش نمی بره؟ ما بودیم از گل نازکتر به کسی می گفتیم یه عمر خجالت می کشیدیم تو روش نگاه کنیم چه برسه به اینکه بخوایم بعد از اونهمه توهین و جسارت خونه اشم بریم،خوبه آدم یه خرده خجالت بکشه...البته اون نه اینکه منظورش از اومدن به خونه ما این باشه که بخواد بیشتر کنار پسرش باشه یا از بودن درکنار پسرش بخواد لذت ببره! نه!!!من خودم خوب می شناسمش اهل این صحبتها و این محبتها نیست اون با خودش گفته بذار برم و بیام و نذارم اون(یعنی من) راحت تو خونه پسر من زندگی کنه و برا خودش جولان بده از طرفی هم مواظب باشم پول و مالشو بالا نکشه ...چون قبلا تو اون دعوا می گفتش که همه اینو ول کردند(یعنی پیمانو) ولی من همش دنبالش بودم هر جا رفت باهاش رفتم گفتم کنارش باشم این زنهای آشغالی که از تو خیابونا پیدا می کنه پولشو نخورن ...مالشو نخورند...و از این حرفها!حالام به خیال خودش می خواد بیاد هم مواظب مال و پول پسرش باشه هم اینکه با بودنش آرامش منو بهم بریزه و تهمتی چیزی اگه از قلم افتاده و اون دفعه نشده به من بزنه ایندفعه بزنه و خیالش راحت شه...یه چیز دیگه ای که این وسط هست و اعصاب منو خرد می کنه اینه که این پیام آشغال این وسط می خواد با باز کردن پای اون زن به خونه ما کرم خودشو بریزه و منو به صورت غیر مستقیم و از طریق اون اذیت کنه!حالا این چیزا رو می گم فکر می کنید توهم زدم و دارم چرت و پرت می گم ولی به قرآن اینجوری نیست چون خودم قبلا بدجنسیهاشو تجربه کردم از رو اون می دونم که می خواد برا اذیت کردن من یه کاری بکنه که پای اون زنیکه دوباره تو خونه ما باز بشه چون می دونه که من علاقه ای به دیدن اون ندارم داره با این حرفها به پیمان تلقین می کنه که اونو ورداره بیاره اینجا!چون اون سالها که این آشغال با ما زندگی می کرد می دونست که وقتی اون پیرزنه می اومد خونه ما من پدرم در می اومد چون از صبح علی الطلوع باید بلند میشدم و تا نصف شب سیخ می شستم و با اون حرف می زدم و غذا درست می کردم و هزارتا کار دیگه می کردم اونم هزارجور ایراد می گرفت و زخم زبون می زد اینم خوشحال می شد،برا همین هر وقت می رفتیم تهران خونه پیرزنه موقع برگشتن پیام می پرید وسط و اصرار می کرد که بابا مامان بزرگم با خودمون ببریم کرج ،چون از خداش بود که اون بیاد و پدر من بیچاره رو دربیاره تا اون کیف کنه ...الانم می خواد همین کارو بکنه خودم در طی این سالها قشنگ شناختمش ولی تصمیم گرفتم ایندفعه که اومد خونه ما یه حال اساسی ازش بگیرم و ضایعش کنم تا حالش بیاد سر جاش !می خوام ایندفعه که اومد حرفی از مامان بزرگه به من بزنه بهش بگم خواهشا در مورد مامان بزرگت حرفی به من نزن من اگه علاقه ای به شنیدن حرفهای اون داشتم خودم بلند می شدم می رفتم اونجا و حضوری حرفاشو می شنیدم و نیازی هم به این نبود که تو قاصد بین مامان بزرگت و من بشی و هی خبر ببری و خبر بیاری اگه می بینی نمی رم یعنی اینکه نه می خوام ببینمش، نه می خوام حرفاشو بشنوم پس لطف کن از این به بعد در مورد اون با من کلمه ای حرف نزن چون ذره ای علاقه به شنیدن حرفات در مورد اون ندارم!...روزی هم که پیمان بخواد دوباره بره خونه اون می خوام بهش بگم هر وقت دلت خواست مامانتو بیارو ببر اینجا خونه خودته اونم مامانته من تو رابطه تو و مامانت دخالتی نمی کنم و به خودتون مربوطه!بذار بیاد به قول خودش هم مواظب پول و مال تو باشه که یهو من بالا نکشمش هم اینکه احتمالا تهمتی چیزی هم اگه هنوز مونده که به من نزده بزنه و دلش خنک بشه ...می خوام بهش بگم من که چیزی به اون نگفتم که بخوام خجالت بکشم و نتونم تو صورتش نگاه کنم! هر چی حرف زشت و تهمت ناروا بوده اون به من زده و اگه با اون همه اهانت هنوز می تونه تو چشمای من نگاه کنه و خجالت نکشه بذار بیاد و بره و راحت باشه از نظر من مشکلی نیست!... بگذریم خیلی غر زدم ببخشییید آخه خیلی اعصابم خرد بود...داشتم می گفتم لیوانارو شستم و دیگه سه و نیم راه افتادیم و اول پیامو بردیم گذاشتیم خیابون .مصبا.ح تا از اونجا خودش با تاکسی بره خونه شون و بعدشم رفتیم سمت کلینیک ،جلوش من پیاده شدم و رفتم تو و پیمان هم مجبور شد بشینه تو ماشین تا من کارمو انجام بدم و برگردم چون همونطور که گفتم پارک ممنوعه و می یان ماشینو با جرثقیل می برند..رفتم تو دیدم دکتره هنوز نیومده یه نیم ساعتی نشستم و با گوشیم مشغول شدم تا اینکه اومد و یه بیست دقیقه ای هم طول کشید تا اسممو صدا بزنه خلاصه صدا زد و رفتم تو،دکتره سی.تی اسکنو نگاه کرد گفت عکست که خوبه که!گفتم یعنی مغزم سالمه آقای دکتر؟با خنده گفت بعععععععله خانوم شما مغز دارید!!!منم خنده ام گرفت گفتم چه خوب خدارو شکر که دارم اونم خندید و بعدش گفت سر دردات احتمالا یا ریشه عصبی دارند یا عضله ای...که اونم چیز خاصی نیست چون آسیب مغزی وجود نداره و مغزت سالمه!دلیلشو خودت باید دقت بکنی ببینی از چیه که اون موردو رعایت کنی تا درد نگیره منم دوتا قرص برات می نویسم که باعث میشه سر دردات کمتر بشه ولی هر وقت درد گرفت مسکن بخور و نگران نباش چون سر دردهای اینجوری زیاد مهم نیستند و موقتی اند خوب میشه می ره پی کارش!..منم دیگه تشکر کردم و اومدم بیرون،رفتم پیش پیمان حرفهای دکترو براش تعریف کردم و یه خرده هم بخاطر اینکه دکتره بهم گفته بود بعله خانوم شما مغز دارید با پیمان شوخی کردم و بهش گفتم دیگه انقدر نگو مغز نداری دیدی که دکتره می گه داری و حالا تویی که مشکوک به نداشتن مغزی من مدرک مستدل دارم که داشتن مغزو تایید می کنه...خلاصه بعد از اینکه کلی خندیدیم و منم خدارو شکر کردم که بعد از سی و هفت سال زندگی بلاخره فهمیدم که مغز دارم راه افتادیم سمت خونه،سر راه هم یه خرده شیرو این چیزا خریدیم،تو خونه هم بعد از عوض کردن لباسام رفتم شیرو گذاشتم جوشید و پیمان هم غذارو آورد بیرون که بذارم گرم شه که گوشیم زنگ خورد رفتم دیدم سمیه است که از همینجا ازش تشکر می کنم سمیه جووووووونم خیییییییییییییلی ممنووووووووون خواهر که زنگ زدی و حالمو پرسیدی لطف کردی دستت درد نکنه بووووووووس دیگه من با سمیه حرف زدم و پیمانم غذارو گذاشت گرم بشه..یه ربعی با سمیه حرف زدیم و بعد اون خداحافظی کرد و رفت و منم رفتم صورتمو شستم و اومدم غذارو که گرم شده بود کشیدم و خوردیم و بعدشم یه خرده کتاب خوندم و یه مقدارم تلوزیون نگاه کردیم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم...دیروزم صبح بلند شدم دیدم خاله پری تشریفشو آورده و یه کوچولو دلم درد می کنه البته زیاد درد نمی کرد ولی یه خرده بی حال بودم رفتم نشستم صبونه رو که پیمان آماده کرده بود خوردیم و بلند شدم ظرفاشو بشورم که پیمان نذاشت گفت تو دلت درد می کنه برو استراحت کن من خودم می شورم منم ازش تشکر کردم و گفتم پس من می رم یه خرده بخوابم گفت باشه برو،ساعت ده و نیم بود رفتم تا دوازده خوابیدم دوازده پیمان اومد گفت جوجو پاشو برات چایی دم کردم (صبح پیمان تو چایی که دم کرده بود هل ریخته بود منم می خواستم چایی نبات بخورم گفتم کاش این هلو توش نمی ریختی آدم که پریود میشه یه سری مزه ها و بوها حال آدمو به هم می زنند و حالت تهوع به آدم می دن اونم نگو رفته یه قوری چینی از تو بوفه آورده و برا من جدا چایی معمولی دم کرده) منم بلند شدم چایی که آورده بودو خوردم و کلی هم ازش تشکر کردم که بخاطر من یه بار دیگه چایی دم کرده ...بعد از خوردن چایی بلند شدیم لباس پوشیدیم و رفتیم نون خریدیم و برگشتیم سمت خونه،رفتنی تو راه به پیمان گفتم پیماااااان برا روز دانشجو برام دو تا کرم می خری اونم با خنده گفت یکی هم نه،دو تااااااا!منم گفتم آره دیگه آخه یکیش که کرم ضد آفتاب خودمه که تموم شده یکی دیگه اش هم یه کرم مرطوب کننده است که از تو اینترنت تحقیق کردم اونایی که استفاده کرده بودن گفته بودن که خوبه!!برگشتنی تو راه پیمان بهم گفت حالا اون دو تا کرمو از کجا باید بگیریم؟منم گفتم وااااای دستت درد نکنه می خوای برام بگیریشون؟اونم خندید و گفت آره دیگه چیکار کنم!منم گفتم دستت درد نکنه پس بریم داروخونه مر.یم که سر راهمونه ببینم دارند(مریم تو آزادگانه) اونم گفت باشه و رفتیم و طبق معمول که دنبال هرچی که تو اون داروخونه می ری ندارند اونارو هم نداشتند (کلا داروخانه به درد نخور و بی خودیه)... خلاصه نداشتند و پیمان گفت حالا چیکار کنیم؟گفتم عیب نداره بریم خونه حالا فردا از داروخونه های دیگه می گیریم !دیگه رفتیم خونه و یه چایی خوردیم و ساعت سه و نیم گرفتیم خوابیدیم و پنج بلند شدیم من یه کته کوچولو اندازه دو پیمانه درست کروم با قرمه سبزی که تو یخچال داشتیم خوردیم و بعدشم که تلوزیون و چایی و میوه و لالا! امروزم که شال و کلاه کردیم و راه افتادیم سمت نظر.آباد، پیمان رنگ گرفته بود می خواست در بیرونو رو رنگ کنه(منظورم در کوچه است) قبل از رفتن به نظر آباد به پیمان گفتم از سر اردلان پنج برو ببینم داروخونه ای که اونجاست این کرمها رو داره گفت باشه رفت جلو داروخونه وایستاد من پیاده شدم رفتم تو و پرسیدم دیدم هر دورو دارند گرفتم و اومدم بیرون(کرم خودم که قبلا سی چهل تومن می گرفتم شده بود پنجاه و پنج تومن،اون مرطوب کننده هم چهل و نه و پونصد بود که جفتش با هم شد صدو چهار هزارو پونصد تومن...البته مرطوب کننده چهارصد میل بود و برا یه سال استفاده آدم فک کنم کافی باشه)...تو ماشین که نشستم،نیست که مرطوب کنندهه بزرگ بود و رنگشم سفید بود پیمان گفت ااااااااین چیه؟رفتی به جای کرم شیر پاستوریزه گرفتی؟ منم خنده ام گرفت گفتم نه بابا این همون کرمه است که می گفتم دیگه،پیمان گفت این چرا انقدرررررر بزرگه من فک کردم شیره گرفتی...خلاصه یه خرده خندیدیم و منم از پیمان بابت کادوی روز دانشجوش(همون دوتا کرم) تشکر کردم و راه افتادیم سمت نظر.آباد دوازده رسیدیم و اول رفتیم از سوپری سر کوچه مون دوتا بربری و هفت تا تخم مرغ گرفتیم البته من نشستم تو ماشین پیمان رفت گرفت بهش گفتم چه خبره آخه هفت تا تخم مرغ؟گفت خواستم پولم رند بشه دیگه هفت تا گرفتم عیب نداره گشنه مون میشه می خوریم...بعد از گرفتن نون و تخم مرغ هم اومدیم خونه و پیمان مشغول رنگ زدن در شد و منم چایی گذاشتم و بعدشم یه خرده جزوه نوروسایکولوژی نوشتم و بعدشم یه خرده تخمه خوردم (سر راه تو نظر .آباد قبل از اینکه بریم تخم مرغ بگیریم یه وانتی تخمه .خوی می فروخت کیلویی پونزده هزار تومن که من رفتم اندازه ده تومن ازش خریدم که نصف یه نایلون گنده شد جدیدا تخم.آفتاب.گردون شده کیلویی شصت، هفتاد هزار تومن!ما دیدیم این میده پونزده هزارتومن تعجب کردیم ولی خداییش تخمه هاش با اینکه ارزون بود ولی خوب و خوشمزه بودند....پس یاشااااااااااااسین آذربایجان ...یاشاااااااااااسین خوی...یاشاااااااااااااااااااسین میاندوآب(بلاخره نمیشه آذربایجانو گفت و خوی رو گفت و میاندوآبو نگفت))...خلاصه یه خرده تخمه خوردم و بعدشم اینارو نوشتم و یه خرده هم کرمهامو تست کردم و ساعت پنج هم تخمه مرغو درست کردم پیمان اومد نشستیم خوردیم و بعدش ظرفاشو شستم الانم می خوام دوباره جزوه بنویسم پیمان هم تو زیرزمین مشغوله و داره وسایل جابه جا می کنه یکی دو ساعت دیگه هم خدا بخواد برمی گردیم کرج ....خب دیگه من برم جزوه امو بنویسم...از دور می بوسمتون یادتون نره خیییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید بووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۹:۴۸
رها رهایی

سلااااام سلاااااام سلاااام سلااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که خیلی فرصت ندارم چون وقت دکتر دارم برا بعد از ظهر و باید برم سی.تی .اسکنمو نشون بدم برا همین خلاصه وار می نویسم ...پنجشنبه بعد از ظهر پیمان اینا ساعت سه از تهران برگشتند پیام ناهارشو خورد و بلند شد بره پیمان بهش گفت شنبه می ری ماشینو می گیری می یاری می ذاری پارکینگ اینجا،می خوام بفروشمش اونم بلند گفت بفروشش آقا جان، دوبار بفروشش...بعدش بلند شد با من خداحافظی کرد و پشتشو کرد به پیمان و گذاشت رفت منم از پیمان پرسیدم چرا ماشینه رو ندادند چی گفتند؟گفت من نمی دونم اونجا جای پارک نبود و خیییییلی شلوغ بود من مجبور شدم بشینم تو ماشین این خودش رفت تو و اومد گفت که گفتند الان زوده که ماشینو بهتون بدیم همین دیشب خوابوندیمش و برید شنبه بیایید ببینیم چیکار میشه کرد منم گفتم خب خودت یه ثانیه می رفتی تو می پرسیدی چرا خوابوندنش این که میگه من کاری نکردم الکی منو گرفتند اونم گفت دروغ میگه بابااااا من اینو می شناسم خودم بزرگش کردم این چند روز اونجا بخاطر گچکاری پیش من بود نتونسته بود با این اراذل اوباش بره بیرون اون شب دیگه خیالش راحت شد که کار تموم شد ماشینو ورداشته با اونا راه افتاده سمت تهران دنبال لات بازیاشون که گرفتنش دیگه،ببین دیگه چه کارایی کرده که ماشینو خوابوندن چون برا سرعت غیر مجاز و این چیزا معمولا طرفو جریمه می کنند، دیگه ماشینو نمی خوابونن ببین دیگه سرعت این چقدر بالا بوده و چه اداهایی درآورده که به جای جریمه ماشینو بردن پارکینگ، اینم که میگه رفتم تهران قرص بیارم و این چیزا همش دروغه مثلا می خواد با این چیزا منو گول بزنه و بگه که مورد اظطراری بوده و مجبور شده بره تهران که من کاریش نداشته باشم و کار خودشو توجیه کنه اون قرصه مگه چی بوده که بخواد از اینجا تا تهران بره اونو بیاره می تونست بره از داروخونه سر کوچه بگیره یا اینکه اگه خیلی واجب بود زنگ می زدن خاله هه از اونجا با یه اسنپی چیزی می فرستاد اینا اینجا حساب می کردند نه اینکه تو این گرونی بنزین از اینجا بلند بشه نصف شب بره تهران و قرصه رو ورداره و دوباره اینهمه راه برگرده اون فک کرده من خرم گفته بذار اینجوری بگم نگه نصف شب تهران چیکار می کردی ...خلاصه پیمان یه خرده حرف زد و یه خرده خط و نشون کشید که ماشینو ازش می گیرم و دیگه هم نمی دم بهش ،اصلا  میذارم می فروشمش من از اول اشتباه کردم نباید براش می خریدم فکر کردم این آدمه و ....منم گفتم ماشینو ازش بگیر حالا نفروختی هم نفروختی ولی تا یه مدت نده بهش بذار قشنگ تنبیه بشه تا یاد بگیره که قوانینو رعایت کنه و مثل آدم رانندگی کنه این دیگه شوخی نیست ایندفعه بخیر گذشته ممکنه دفعه بعد اینجوری نشه و خدای نکرده یا خودشو به کشتن بده و یا اینکه بزنه خودشو ناقص کنه و حالا باید تا عمر داری بشینی از یه معلول نگهداری کنی یا اینکه بزنه جون مردمو بگیره حالا که اینجوری شده تو باید خیلی سخت بگیری بهش،تا دیگه این کاراشو تکرار نکنه اونم گفت نه دیگه ماشینوگرفتم بهش نمی دم باید بگرده یه کار دیگه برا خودش جور کنه و ....خلاصه اون روز گذشت و جمعه هم رفتیم نظر.آبادو شب اومدیم شنبه هم صبح پیام رفت ماشینو تا ظهر تحویل گرفت و آورد گذاشتند تو پارکینگ ما و پیمان هم مدارک ماشینو و همه چی رو ازش گرفت و اونم با اخم و تخم گذاشت رفت و ما هم رفتیم بیرون یه خرده سبزی قرمه و وسایل پیتزا گرفتیم و اومدیم خونه،اول سبزیهارو با هم پاک کردیم و بعدش من شستم و پیمان خردشون کرد و منم گذاشتم سرخ شد و بعدشم وسایل پیتزارو آماده کردم تا درستش کنم که شب بخوریم! همون موقع املاکی سر کوچه مون آقای صادقی زنگ زد که می خواد برا خونه مشتری بیاره که پیمان گفت هشت و نیم بیان اونم گفت باشه و تا اونا بیان ما هم اوضاع رو یه خرده مرتب کردیم و اومدند دیدند و رفتند یه مرد و زن جوان بودند ...اونا که رفتند من پتزارو گذاشتم پخت و نشستیم خوردیم و سبزی سرخ شده رو هم گذاشتم تو یخچال تا فرداش قرمه سبزی درست کنم که دوشنبه پیمان برا مامانشم ببره بعدشم دیگه تلوزیون نگاه کردیم و گرفتیم خوابیدیم دیروزم پیمان گفت جوجو بریم پارک چمران یه خرده بگردیم تا حال و هوامون عوض بشه گفتم باشه و دیگه راه افتادیم با اتوبوس رفتیم پارک چمران و یه خرده توش چرخیدیم و آخر سر هم رفتیم باغ گلهاش و اونجام یک ساعتی بودیم و ساعت حدودای سه و نیم چهار بود که دیگه رفتیم تو کافی .شاپ بالای آبشار باغ گلها یه نسکافه با کیک و شکلات خوردیم و دیگه راه افتادیم به سمت خونه سر راهم یه خرده خرید کردیم ساعت پنج بود که رسیدیم خونه!تو خونه هم من قرمه سبزی درست کردم و پیمان هم یه خرده اینور اونورو تمیز کرد بعدش پیتزایی که از شب قبل مونده بود رو گرم کردیم و خوردیم و تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم!دیشب پیمان گفت جوجو به نظرت زنگ بزنم به این الاغ(منظورش پیام بود) بگم بیاد فردا باهم بریم خونه مامان؟منم گفتم بزن خب ماشینو ازش گرفتی اون کار برا تنبیهش لازم بود ولی قرار نیست که کلا طردش کنی که! گفت نمی خوام طردش کنم ولی دیدی که خودش با اخم و تخم گذاشته رفته و زنگ هم نمی زنه می گم یعنی الان زنگ بزنم ادا درنمی یاره؟نمی گه نمی یام؟ گفتم نه بابا درنمی یاره بزن اونم لابد نمی زنه منتظر اینه که تو بزنی ..خلاصه زد و باهاش حرف زد و گفت که فردا نه اینجا باش بریم خونه مامان بزرگ اونم گفت باشه! امروزم نه و ده دقیقه پیام اومد و صبونه خوردیم و یه ربع به ده اونا رفتند و منم ظرفهای صبونه رو شستم و یه کته کوچولو اندازه سه پیمونه هم برا شام درست کردم که بعدا اونا برگشتند با قرمه سبزی بخوریم (دیشب چون دیگه پیتزا خورده بوریم و قرار نبود از قرمه سبزیه بخوریم فقط برا مامانش برنج درست کردم مال خودمونو گذاشتم امروز درست کنم) بعدشم یه زنگ به مامان زدم و با مامان و الیار حرف زدم بعدم یه چایی ریختم برا خودم و اومدم نشستم هم اونو خوردم هم یه خرده کارتون نگاه کردم کانا.ل نسیم بود فک کنم داشت کارتون دکتر .ارنستو می داد بعدم که اینارو نوشتم و حالام می خوام برم کم کم آماده بشم برم سی .تی اس.کنه رو ببرم ببینم دکتره چی میگه....راستی خیییییییییییییییلی مواظب خودتون و بچه هاتون باشید این آنفو.لانزای لعنتی همه جا پخش شده و خییییییییییییلی خطرناکه و هی داره آدم می کشه صبح یه دکتره داشت تو تلوزیون می گفت که شاه علامتهاش تب ناگهانی بالای سه و نه یا چهل درجه و بدن درد و دردهای عضلانیه اگه خدای نکرده همچین علامتایی رو دیدید سرسری نگیرید و بدون فوت وقت سریع برید دکتر، می گفت تنها راه جلوگیری از ابتلاش هم اینه که اولا با کسی تماس بصورت دست دادن و روبوسی نداشته باشید با فاصله از مردم وایستید تا نفسشون به صورتتون نخوره و تا می تونید دستاتونو موقع اومدن از بیرون و قبل از خوردن هر چیزی با آب و صابون مرتب بشورید مخصوصا دستهای بچه مدرسه ایهارو چون اونا بیشتر در معرض خطرند یکیشون بگیره سریع به همه شون و به خونواده ها منتقل میشه....خلاصه تا می تونید دستاتونو بشورید و بیرون هم که بودید دستتونو سعی کنید به چشم و دماغ و دهنتون نزنید چون ویروسش از طریق دهن و دماغ و چشم وارد بدن میشه ...ایشالا که همیشه سالم باشید و هرگز مریض نشید ااااااااااااااااالهی آمین ....خب دیگه من برم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووووووس فعلا باااااااااالی 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۱۴:۰۵
رها رهایی

 اگر مادر نباشد زندگی نیست 

به خورشید فلک تابندگی نیست

خدا عشق است و مادر کعبه عشق

به آنان بندگی شرمندگی نیست!

تولد آبا جونم مباااااااااااااااااااااارک ااااااااااااااااااااااالهی که به حق علی تا دنیا دنیاست زنده باشه و سلامت و سایه عزیزش همراه با حیدر بابا رو سر همه مون باشه و هرگز داغشو نبینیم از طرف من یه عالمه ببوسیدش و بهش بگید که اگه اون نبود زندگی هیچکدوممون معنا نداشت چون تو زندگی همیشه بعد از خدا پشتمون به اون گرم بوده و هست! ااااااااااااااااااااااالهی که همیشه و تا ابد زنده و سلامت و شاااااااااااااااااد باشه بوووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووووووووووووووووس 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۳:۵۱
رها رهایی
پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۸ ب.ظ

کلاس آشپزی

سلااااام سلااام سلااااام سلااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز بعد از اینکه ساعت یک و دوی ظهر صبونه رو خوردم و جمع کردم نشستم حبیبو نگاه کردم و ساعت سه اینجورا بود که رفتم یه مقدار عدس پاک کردم گذاشتم بپزه و یه مقدار از کشمشهایی که پیمان شب قبلش از گچکاره گرفته بودرو ریختم تو سینی و آوردم نشستم رو زمین و دماشونو جدا کردم تا اینکه عدسه بپزه و عدس پلو درست کنم من عدس پلورو دو جور درست می کنم یکیش همین عدس و کشمشه که عدسو می ذارم جدا می پزه و آبکش می کنم و کشمشهارو هم پاک می کنم و می شورم قاطی عدس می کنم برنجه رو می ریزم تو قابلمه و اندازه یه بند انگشت که آب از رو برنج اومد بالا با نمک و روغن می ذارم با شعله بالا بجوشه و وقتی آبش کشیده شد و روی برنج سوراخ سوراخ شد (یعنی آبش به چند میل پایینتر از سطح خود برنج رسید) مواد پخته شده رو (همون عدس و کشمش رو) می ریزم توشو با دو تا قاشق سریع هم می زنم تا کاملا مواد پخش بشه تو برنج و بعد دم کنی می ذارم و شعله رو می کشم پایین تا دم بکشه یعنی یه جورایی کته است که مواد قاطیشه فک کنم فارسها بهش می گن دم پختک (چند سال پیش من خودم برا خودم این روشو اختراع کردم و چندبار به جای اینکه برنجو آبکش کنم اینجوری درست کردم دیدم مزه اش خیلی بهتر از برنج آبکش میشه و مواد مغزی برنجم از بین نمی ره و می مونه توش ولی بعدا فهمیدم که اصلا همچین راهی برا درست کردن انواع پلوها بدون آبکش کردن اونها وجود داشته که بهش دم پختک می گن اونجا بود که فهمیدم که قبل از من این روش اختراع شده بوده) یه جور دیگه هم عدس پلو مامان پیمان درست می کنه که من ازش یاد گرفتم اینجوریه که مرغو سرخ می کنه و می ذاره کنار! بعد پیازداغ می کنه و عدسو می شوره و می ریزه توش و مرغای سرخ کرده رو هم بهش اضافه می کنه و بعد دو قاشق غذاخوری پر زردچوبه بهش اضافه می کنه و نمک و ادویه های دیگه رو می ریزه و بعد دو تا لیوان بزرگ آب بهش اضافه می کنه و می ذاره که بپزه و آبش کامل کشیده بشه و بعد برنجو آبکش می کنه و اونو لابلاش می ریزه و می ذاره دم بکشه و بعد از دم کشیدن هم مرغهای لای برنجو درمی یاره می ذاره توی یه بشقاب و برنجم می ریزه توی یه سینی یا دیس و خوب هم می زنه تا مواد لابلاش با برنجا قاطی بشه اونوقت برنجه یه رنگ زرد قشنگی میشه بخاطر زرد چوبه ای که توشه مزه اش هم خیلی خوشمزه میشه حالا من همونم بصورت دم پختک که گفتم درست می کنم اونم خوب میشه ...می گم انگار این پست بیشتر شد کلاس آشپزی تا تعریف روزمرگی ها نه؟! آخه بیشتر بخاطر این کامل توضیح دادم که یه بار اون دم پختکو امتحان کنید ببینید چطور میشه اگه خوشتون اومد یه وقتایی که برا خودتون غذا درست می کنید و مهمون ندارید که لازم باشه غذای مجلسی درست کنید همینجوری به صورت کته درست کنید و برنجو آبکش نکنید که همه مواد مفیدش از بین بره !...بگذریم داشتم می گفتم کشمشهارو پاک کردم و شستم و عدسه هم پخت و بلاخره عدس پلوئه رو درست کردم و گذاشتم دم بکشه و رفتم یه خرده اوضاع رو مرتب کردم و ظرفایی که کثیف شده بودرو شستم تا اینکه برنجه دم کشید و برش گردوندم تو سینی و یه خرده لاشو باز کردم تا بخارش بره و یه قابلمه کوچولو ازش پر کردم که پیمان ببره برا مامانش و اندازه سه تا بشقاب هم ریختم توی یه قابلمه و گذاشتمش رو شعله پخش کن رو گاز که گرم بمونه تا پیمان اینا که رسیدند شام بخوریم بقیه اش رو هم ریختم توی یه قابلمه دیگه که بمونه برا ناهار فردا و دیگه اومدم نشستم یه چایی خوردم و یه خرده کتاب خوندم تا اینکه حدودای ساعت هشت پیمان اینا رسیدند پیمان اومد بالا و پیام هم همون پایین که پیمانو پیاده کرده بود رفته بود بهش گفتم خب پیام می اومد بالا شام می خورد بعد می رفت دیگه،آخه من برا اونم غذا گرم کردم...گفت هر چی گفتم بیا بالا گفت لباسام گچیه نمی یام می رم خونه ...خلاصه اون اومد تو و منم سفره رو پهن کردم و غذارو آوردم پیمان گفت جوجو می خواستم اول برم حموم بعد بیام غذا بخورم گفتم آخه این گرمه بیشتر از این بمونه رو گاز ته می گیره اول غذا بخور بعد برو حموم گفت باشه! دیگه نشستیم خوردیم و بعدش پیمان یه خرده اخبار گوش کرد و بلند شد رفت حموم منم ظرفارو شستم و آشپزخونه رو یه خرده مرتب کردم بعدش یه چایی ریختم و آوردم پیمان هم از حموم اومد خوردیم و نشستیم تلوزیون نگاه کردیم قرار بود پیام صبح ماشین خودشو ببره نمایندگی برا سرویس 5000 فک کنم! پیمان برا هفتم وقت گرفته بود براش، از اون ورم قرار بود که پیمان بره تهران دنبال کارهای تلفن مامانش که دیروز براتون تعریف کردم برا همین اول با هم قرار گذاشته بودند که صبح ساعت هفت پیام ماشینو ببره بذاره نمایندگی هشت اینجورا بیاد خونه ما صبونه بخوره بعدش با پیمان دوتایی برن تهران و عصری هم برگردند و برن ماشینو از نمایندگی بگیرند بعدا پیمان زنگ زد به پیام گفت فردا نمی خواد بری نمایندگی ولش کن بذار هفته بعد دوباره وقت می گیرم می بریم فردا بیا بریم کارای تلفن مامانو انجام بدیم چون پنجشنبه است مخا.برات زود تعطیل می کنه اونم گفت باشه پیمانم گفت پس هشت هشت و نیم اینجا باش دیر نکنی ...خلاصه دیشب خوابیدیم و امروز ساعت هفت بلند شدیم پیمان بازم به پیام سپرده بود که سر راهش حلیم بگیره بیاره البته محض احتیاط خودش صبونه رو هم آماده کرد و چایی و این چیزام دم کرد که اگه مثل اون روز حلیمی در کار نبود صبونه خودمونو بخوریم و اونا برند ساعت هشت و نیم بود که پیام اومد من اف افو براش زدم تا بیاد بالا، پیمان رفت از پنجره بیرونو نگاه کرد و برگشت گفت ااااا پس ماشینش کو؟منم گفتم شاید صبح زود رفته گذاشته نمایندگی اومده اینجا! پیمانم خندید گفت نه بابا زرنگ شده...داشتیم همینجور حرف می زدیم که پیام اومد تو دیدیم دست خالیه و از حلیم هم مثل دفعه قبل خبری نیست پیمان پرسید حلیم نگرفتی گفت نه!منم بعد سلام علیک ازش پرسیدم ماشینت کو؟نیاوردیش؟گفت تو پارکینگه ما هم فکر کردیم تو همون پارکینگیه که شبا می ذاردش ...ولی خودش برگشت گفت ماشینو گرفتند خوابوندند پیمان گفت یعنی چی؟ کی گرفت؟گفت پلیس .نا .محسو.س!پیمان گفت واسه چی؟ گفت دیشب ساعت ده رفتم تهران قرص بیارم پیمان گفت قرص چی؟گفت برا خونه دیگه، یادش رفته بود مونده بود تهران(منظورش برا مامانش بود،جلو پیمان مثلا اسمشو نمی یاره، انگار مامانش رفته بوده خونه خاله اش قرصه رو جا گذاشته بود اونجا) به من گفت برو بیارش منم رفتم تو اتوبان دو تا ماشین با سرعت بالا می رفتند و ویراژ می دادند نگو پلیس.نا.محسوس افتاده دنبالشون اینا خبر ندارند منم پشت سر اون دوتا ماشین بودم پلیس رفت جلوتر ترمز کرد گفت بیایید پایین منم قاطی اونا گرفت من هیچ کاری نکرده بودم ولی ماشین منم مثل مال اونا توقیف کرد و فرستادشون پارکینگ .صادقیه ...پیمانم اعصابش خرد شد و گفت پلیس الکی کسی رو نمی گیره و ماشینو نمی خوابونه ببین چه گ.ه.ی (با عرض معذرت) خوردی که ماشینو خوابوندن اونم گفت من کاری نکردم منو اشتباهی قاطی اونا گرفتندو ماشینمو خوابوندند پیمان گفت پس چرا منو اشتباهی نمی گیرند ؟ گفت چه می دونم ما.مورای راهنما.یی رانند.گی دیدی که چقدررررر عوضی اند و ....پیمان هم گفت من عقل ندارم که برا تو ماشین گرفتم ماشینو می یاری می ذارم تو پارکینگ دیگه پشت گوشتو دیدی ماشینم می بینی ....خلاصه کلی جرو بحث کردند وپیام گفت که از راننده اون دوتا ماشینو تست الکل گرفتند مثبت دراومد در مورد خودش چیزی نگفت و گفت تو مال من نوشت سرعت غیر.مجاز و حرکات.مار.پیچ که اونم الکی نوشت من کاری نکرده بودم... آخرشم برگشت به پیمان گفت حالا سریع بپوش بریم درش بیاریم ماشین تهران تو پارکینگ.نیرو.ی انتضا.می .صاد.قیه است بر.گ.سبزش و سند.شم بیار پیمان هم گفت من الان باید برم تلفن مامانو درست کنم مخابر.ات می بنده اونم گفت حالا بیا اول بریم اونجا بعد بریم مخا.برات ...پیمان هم گفت اینو می دونستی چرا صبح زود نیومدی گذاشتی الان اومدی .؟...خلاصه بلند شدند و رفتند پیمان انقدر اعصابش خرد بود که یادش رفت قرصشو بخوره غذایی هم که قرار بود برا مامانش ببره رو جا گذاشت... اونا رفتتد و منم سفره صبونه رو که پیمان چیده بود رو میز و همونجور دست نخورده مونده بود جمع کردم و یکی دو ساعت بعدشم یه زنگ به پیمان زدم پرسیدم ماشینو گرفتید دیدم پیمان خیلی عصبانیه گفت نه بابا این عوضی نمی دونم چه گ.و.هی خورده که ماشینو ندادن بهمون،حالا باید شنبه بریم ببینیم چی میشه الان دارم می رم مخابرات ببینم تلفن مامانو چیکار می تونم بکنم .....

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۸ ، ۱۸:۳۸
رها رهایی

سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اون روز(دوشنبه) که مونده بودم خونه و پست آخرو گذاشتم اونجا گفتم شاید برا پیمان کیک یا حلوا بپزم کیک که نشد چون تخم مرغ نداشتیم برا همین بعد از ظهری دست به کار شدم و حلوا پختم دو تا بشقاب شد البته یکی بزرگ یکی کوچک که روشونو با پودر نارگیل و پسته و گردو تزیین کردم و گذاشتم تو یخچال و بعدش رفتم یه زنگ پنج دقیقه ای به سمیه زدم و اونم فهمید پیمان نیست یه طرح یه ساعته با ایرا.نسلش فعال کرد و زنگ زد بهم و کلی در مورد کارای دستی و هنرای خوشگل موشگل و این چیزا حرف زدیم و لذت بردیم که از همینجا ازش تشکر می کنم سمیه جونم خیییییییییییییییییییلی ممنووووووووووووووونم ازت خواهر لطف کردی دستت درد نکنه خوش گذشت بووووووووووس! آخرای حرفمون با سمیه بود که زنگ اف اف خورد و دیدم پیمان اینان،دیگه با سمیه خداحافظی کردم و رفتم درو باز کردم اومدند تو، پیام از همون دم در رفت دستشویی که دست و صورتشو بشوره پیمان هم با کلی بند و بساط و نایلون تو دستش اومد تو رفت تو آشپزخونه گفتم اینا چیه؟گفت جوجو این یارو گچکاره اهل ملایره دهاتیه اونجا خودشون همه چی دارند یه دبه دو کیلویی از تو نایلون درآورد گفت این عسل گونه بعدش یه شیشه یه کیلویی درآورد گفت این یکی شیره انگور سفیده (از اون شیره انگورای سفید سفت که یه موقعهایی ننه عصمت خدابیامرز هم داشت) بعدشم یه نایلون پر که فک کنم سه چهار کیلو می شد گفت اینم گردوئه همش مال باغ خودشونه و میگه ارگانیکه تازه کشمش آفتاب خشک و سایه خشکم داره گفتم فردا برامون بیاره اینارو پشت ماشینش داشت داد بهم ،بهش گفتم یه عسل و یه شیره انگورم برا مامان بیاره ببرم براش!می گفت به سعید و فرهادم من همیشه عسل و این چیزا می دم(سعید همون لوله کشه که همسایمونه فرهادم الکتریکی سر کوچه مونه که پیمان باهاش دوسته و اونم خونه اش تو کوچه ماست)گفتم خیلی خوبه اگه ارگانیکند حالا کیلویی چند میده اینارو؟گفت عسلو کیلویی صد تومن، شیره انگوره رو کیلویی هفتاد تومن ،گردو رو کیلویی هشتاد تومن!کشمشو نمی دونم فردا ازش می پرسم...بعد از اینکه اونارو بهم نشون داد یه قاشق آورد از شیره انگوره یه قاشق پر ورداشت داد بهم گفت بخور ببین خوبه؟منم گفتم کمتر بده من که اینهمه نمی تونم بخورم که!گفت نه بخور خیلی خوبه منم دیگه خوردم و گفتمآره خوبه دستت درد نکنه یه قاشق هم عسل می خواست بده که گفتم تو که می دونی من نمی تونم عسل بخورم گلومو می گیره گفت عیب نداره خودم می خورم داشتیم همینجوری حرف می زدیم که پیام با اخم و تخم از دستشویی اومد بیرون،رفت بشینه رو مبل پیمان یه قاشق شیره انگور هم به اون داد با خنده گفت پیام بخور ببین چطوره؟ اونم دوباره با اخم و تخم گفت نه نمی خورم بابا ولم کن از صبح مارو بردی اونجا گشنمه حالا با معده خالی بیام شیره انگور بخورم؟پیمان هم برگشت سمت من گفت همچین میگه از صبح مارو بردی اونجا انگار رفته اونجا کوه کنده آقا همش از صبح لم داده نشسته تا وقتی که بیاییم با گوشیش بازی کرده ناهارم گفتم برم برات بخرم یا بریم رستورانی چیزی بخوریم بیاییم گفته من نمی خورم غذاهای اینجا آشغاله حالا هم اومده اینجا اخم و تخم راه انداخته الااااااغ!منم گفتم خیلی خب باشه دیگه به هم اهانت نکنید با هم مهربون باشید،حالام بیایید بشینید الان غذارو می یارم بخورید گرمش کردم ...من سفره رو آوردم انداختم پیمان هم رفت دستشویی دستاشو بشوره پیام هم یه خرده غر زد که انگار دیوونه ایم با معده خالی شیره انگور بخوریم و اه اه اه حالم بد شد و از این حرفها...خلاصه پیمان دستاشو شست اومد و منم غذارو آوردم (غذامون بقیه همون دلمه برگایی بود که تو پست قبل گفته بودم دیگه آخرش بود و بسلامتی داشت تموم می شد) کشیدم با ماست و خیار شور خوردیم و به محض تموم شدن پیام بلند شد گفت ما رفتیم خداحافظ منم گفتم کجا بشین یه خرده میوه و این چیزا بخور بعدا اونم گفت نه میوه نمی خورم..پیمان هم گفت شب بمون همینجا دوباره صبح زود می خوایم بریم دیگه،ماشینم می ذاریم تو پارکینگ گفت نه من می رم نمی مونم..خلاصه رفت و پیمانم یه خرده پشت سرش غر زد و بعدش اومد نشستیم یه خرده چایی و میوه خوردیم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم! صبح دوباره پیام هفت اومد و اونا رفتند و من موندم!چشمتون روز بد نبینه من یه معده درد و روده دردی گرفته بودم که نگو معده ام داشت سوراخ می شد روده هام هم انگار توشون زخم بود می سوختند فکر می کردم معده و روده ام تو شکمم باد کردند حالم خییییلی بد بود یه چندباری گلاب به روتون رفتم دستشویی و اومدم بعدش گرفتم خوابیدم هر از گاهی بیدار می شدم یه خرده ناله می کردم دوباره می خوابیدم یک خوابای مزخرفی هم می دیدم که خدا می دونه خلاصه تو خواب هم اعصابم خرد بود تا اینکه وسطا پیمان زنگ زد که جوجو برا امروز لوبیا پلو درست کن منم گفتم پیمان حالم خیلی بده دل و روده ام بهم ریخته دارم می میرم اونم گفت پس ولش کن نمی خواد درست کنی شب برگشتنی خودم از رستورا.ن طه غذا می گیرم می یارم بخوریم تو استراحت کن گفتم باشه اون خداحافظی کرد و قطع کرد من دوباره با حال بد گرفتم خوابیدم،دیگه تا ساعت یک و نیم همینجور خواب و بیدار بودم و ادامه خوابای مزخرفمو می دیدم تا اینکه یک و نیم پیمان زنگ زد که جوجو تلفن مامانو قطع کردند رفته از کوچه یکی رو پیدا کرده با موبایل اون به من زنگ زده میگه تلفنو ورمی دارم شماره بگیرم میگه به دلیل بدهی قطع می باشد برا من اصلا قبض نیومده که بدم (جدیدا دیدین که قبضای.کاغذ.ی رو حذف کردند و صورتحسابارو با اس ام اس می فرستند)ببین می تونی قبضشو با اینترنت یا با دو هزار و این چیزا بدی؟منم گفتم آخه اینترنتمون که دیدی دیروز حجمش تموم شد و قطع شد(6/5 گیگ از حجم اینترنتمون مونده بود چهارم آخرین روز اعتبارش بود بعد از ظهرش اومدم یه صفحه باز کنم دیدم کل شش و نیم گیگ پریده و برام اس ام اس اومد که داره آزاد حساب میشه و از شارژم کم میکنه به هفتصد هم زنگ زدم که بگم بخاطر قطعی این روزای اینترنت قرار بود اعتبار بسته ها رو ده روز تمدیدش کنید پس چی شد که اونام اصلا جواب ندادند سه بارم زنگ زدم هر دفعه هم هفت هشت دقیقه نگه داشتم کلی هم از شارژم کم کرد ولی جواب ندادند فک کنم این روزا همه دارند بخاطر قطعی اینترنت و تمدید بسته ها و..بهشون زنگ می زنند اونام برا همین کلا جواب نمی دند)با اینترنت که نمی شد بهش گفتم از تلفن خونه با دو هزار می دم گفت پس الان شماره.کارتمو با رمز.دومش برات می فرستم اونو بده بعدش ببین می تونی زنگ بزنی به مخابرات.نارمک وصلش کنند گفتم باشه خلاصه شماره کارت و رمزشو فرستاد هر چی دو هزارو می گرفتم نمی شد مال تهرانو قبول نمی کرد بعدش زنگ زدم 118 گفت دوهزارو با صفر بیست و یک بزن بذاز وصل بشی به مخابرا.ت تهران بعد بریز...خدا خیرش بده با صفر بیست و یک گرفتم دیدم گرفت زدم اعلام قبضو دیدم میگه تمام بدهیش هزارو پونصد تومنه با خودم گفتم خاک تو سر گداتون بکنم همش بخاطر هزارو پونصد تومن ورداشتین تلفن اونو قطع کردین..دیگه قبضه رو دادم و شماره رهگیری رو یادداشت کردم بعدش دوباره از 118 شماره مرکز .مخا.برات نار.مکو گرفتم سه تا شماره داد نزدیک نیم ساعت هم داشتم به اونا زنگ می زدم هیچکدوم جواب نمی دادند تا اینکه یکیشون بلاخره جواب داد اونم یه شماره دیگه بهم داد گفت برا وصل کردن تلفن ثابت باید با اون شماره تماس بگیرید زنگ زدم به اون شماره یه زنه ورداشت گفت با چی دادی قبضو گفتم با دوهزار گفت یه ربع بیست دقیقه دیگه زنگ بزن برات چکش کنم بذار بشینه تو سیستم بعد،یه ربع بعدش زنگ زدم گفت سیستممون قطعه نیم ساعت دیگه زنگ بزن بعدشم گفت شماره ای که می خواین چک بشه رو بدین به من یه شماره موبایل هم از خودتون بدید سیستم وصل شد چک می کنم بهتون می گم شماره هارو بهش دادم و اومدم یه خرده نون پنیر خوردم حالم یه کوچولو خوب شده بود ولی نه کامل،معده و روده ام همینجور برا خودشون اون تو درد می کردند ولی نه به شدت صبح...صبونه رو تموم کردم دیدم نیم ساعت شده و از یارو هم خبری نیست(ساعت شده بود دو و نیم) تلفنو ورداشتم هر چی شماره زنه رو گرفتم جواب نداد فک کنم تعطیل شده بود گذاشته بود رفته بود با خودم گفتم بر پدرتون لعنت که مردمو می ذارید سر کار اگه قرار بود نیم ساعت دیگه سر کار نباشید پس چرا به من می گی نیم ساعت دیگه زنگ بزن...دیگه دیدم هر چی می گیرم جواب نمی ده اومدم سفره صبونه رو جمع کردم و گذاشتم سر جاش و بعد تلوزیونو روشن کردم و دلدا.دگان و حبیبو نگاه کردم بعدشم یه خرده به ساناز اس ام اس دادم(کارت سوخت ماشین ما قرار بود یه ده روز پیش بیاد رفتیم پلی.س به اضافه.ده بارکدشو بهمون داد گفت برید از پست بگیرید که رفتیم گفتند نیومده بعدش از سایت پست رهگیریشو زدیم دیدیم که بیست و پنجم از تهران فرستادن به کرج ولی به جای اینکه بیاد کرج اشتباهی بردنش شیراز،چند روز پیشا که رسید شیراز،شیراز پس فرستاد دوباره به تهران و دیروز پریروزم رسیده بود تهران و اونم دوباره قرار بود بفرسته به کرج ولی اینترنت ما کار نمی کرد که ببینیم سرنوشتش بلاخره چی شد برا همین به ساناز گفته بودیم اون بیچاره این چند روز سایته رو هی چک می کرد و هر چی اونجا اضافه می شد رو برامون می فرستاد که از همینجا ازش تشکر می کنم سانازی جونم یه دنیااااااااااااااااا ممنوووووووووووووووووون خواهر دست گلت درد نکنه ببخشید که اینهمه اذیتت کردیم شرمنده ام به خدا بوووووووووووووووس)...وسطها هم دوباره سر قضیه همین کارت.سوخت چندباری به ساناز زنگ زدم که جواب نداد و دیگه زنگ زدم خونه مامان  و صادق جواب داد یه کوچولو با اون حرف زدم و گفت که سانازم اونجاست گوشی رو داد بهش(ساناز انگار گوشی خودشو بخاطر اینکه آیسل دست نزنه گذاشته بود صندوقخانه و صداشو نمی شنیده)خلاصه یه کوچولو هم با اون حرف زدم و سفارشامو در مورد کارت .سو.خت بهش کردم و خداحافظی کردم ساعت هفت بود یه زنگم به پیمان زدم گفت هنوز اونجانو راه نیفتادند گفت اوستا می گه که اتاقارو باید امروز تموم کنیم تا برا فردا فقط راه پله ها بمونه تا بتونیم فردا کارو تموم کنیم حالا ما هم اینجاییم و احتمالا نیم ساعت یه ساعت دیگه راه بیفتیم گفتم باشه و قطع کردم رفتم یه چایی برا خودم ریختم و نشستم هم اخبار گوش دادم و هم چاییمو خوردم تا اینکه هشت اینجورا پیمان زنگ زد که جوجو ما راه افتادیم رادیو می گفت اتو.بان قزوین.کر.ج ترافیکش سنگینه داریم از جاده قدیم می یاییم الانم هشتگر.دیم برا تو غذا چی بگیرم؟گفتم برا من کوبیده بگیر من جوجه اشو دوست ندارم گفت باشه گفتم پیمان شارژم بگیر اینترنتو شارژ کنیم گفت باشه رسیدیم کرج می گیرم...دیگه خداحافظی کرد و قطع کرد منم دوباره نشستم تلوزیون نگاه کردم تا اینکه نه و ربع اینجورا رسیدند البته پیمان فقط خودش بود پیام دم در پیاده اش کرده بود رفته بود می گفت پیام نذاشت براش غذا بخرم گفت خونه غذا داریم باید برم اونو بخورم بمونه خراب میشه ...خلاصه اومد تو دیدم ایندفعه کشمش هم از یارو گرفته گفت اینا آفتاب خشکند و مخصوص پلوست سایه خشکاش مخصوص آجیله ...برا مامانش هم یه عسل و یه شیره انگور گرفته بود..غذا هم یه پرس اضافه گرفته بود برا فردا ناهار من،منم ازش کلی تشکر کردم و بوسش کردم فقط شارژ یادش رفته بود که گفت الان زنگ می زنم پیام بگیره بفرسته که زد و اونم یه ربع بعدش با هفت. هشتا.د به شماره ایرا.نسل من فرستادو منم اینترنتو شارژ کردم ...دیگه پیمان رفت دستاشو شست و اومد غذاها هنوز گرم بودند ریختیم تو بشقاب و خوردیم و بعدشم یه خرده تلوزیون دیدیم (راستی تا یادم نرفته بگم آی.فیلم برا ساعت نه از دیشب یه سریال گذاشته که الان هر چی فکر می کنم اسمش یادم نمی یاد ولی خیلی خنده دار و با حاله حتما نگاه کنید قبلا فک کنم عید بود یه بار داده اسم زنه آفاقه و یه خرده مربوط به انتخا.بات و این چیزاست که زنه به شوخی میگه وزیر با لیاقت حمایت حمایت...دیگه اسمشو خودتون پیدا کنید گو.گل هم قطعه وگرنه از توش سرچ می کردم می گفتم بهتون) بعدشم دیگه چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم منم کلی پونه جوشونده بودم تا بخوابیم حسابی خودمو بستم به پونه شاید این دل و روده ام خوب بشه!امروزم صبح ساعت حدودای شش و نیم زنگ خورد و بلند شدیم پیمان لباس پوشید و آماده شد هفت و ده  دقیقه پیام رسید و باهم راه افتادند سمت نظر .آباد،البته قبلش پیمان گفت می ریم یه سر به پست بزنیم ببینم کارته چی شد بعد می ریم شاید زد و رسیده بود گرفتمش که بعدا هشت من زنگ زدم گفت جوجو کارته رو بلاخره گرفتمش گفتم ااااااااا مبااااااااارکه پس چرا زنگ نزدی بهم بگی؟گفت آخه تو گفتی می خوام بخوابم منم گفتم لابد خوابی دیگه، برا همین زنگ نزدم گفتم بذار بخوابه خودش بلند شد زنگ می زنه بهش می گم گفتم نه بابا من همش خواب و بیدار بودم منتظر زنگت بودم با خودم گفتم لابد بازم خبری نشد که نزدی گفت نه دیگه امروز بلاخره گرفتمش تازه افتتاحش هم کردیم دادم پیام بیست تا باهاش بنز.ین زد صدو بیست تا توش داره مال ماه قبلم هست گفتم چه خوب خب خدارو شکرررررررر پس برید به سلامت منم بگیرم بخوابم گفت باشه بگیر بخواب ولی بعدا نه و نیم اینجورا مخابراته رو دوباره زنگ بزن تا تلفن مامانو وصل کنند گفتم باشه...دیگه اون خداحافظی کرد و رفت منم گفتم قبل از اینکه بخوابم بذار مخابراته رو یه زنگ بزنم شاید جواب بدن که زدم جواب ندادند رفتم خوابیدم نه بلند شدم دوباره گرفتم بازم جواب ندادند تا اینکه ساعت ده و نیم اینحورا زنه گوشی رو ورداشت و شماره رو ازم پرسید و وارد سیستم کرد گفت تلفن شما اصلا بخاطر بدهی قطع نیست بلکه چون به اسم محمد.گیلکیه (بابای پیمان) و اونم چون فوت شده قطع کردند که ورثه بیان به اسم خودشون بکنند جدیدا یه ابلاغیه دادندو تلفنهایی که به اسم آدمای متوفی است رو همه رو قطع کردند.. حالا یکی از وراثش(نه همه شون) باید با گواهی فوت و برگه.انحصار. وراثت و مدارک شناسایی خودش باید بیاد و تلفنو به اسم خودش بکنه تا دوباره وصل بشه گفت شما این خونه رو خریدین؟گفتم نه این خونه رو پدر شوهرم سالها قبل از اینکه بمیره کرده به اسم خانومش (یعنی مادر شوهرم) گفت مادرشوهرت زنده است ؟گفتم بله گفت خب مادرشوهرت بیاد سندشو بیاره با انحصار وراثت و گواهی فوت و این چیزا ،چون سند به اسمشه می تونه تلفنو به اسم خودش بکنه منم تشکر کردم و قطع کردم بعدش زنگ زدم به پیمان و ماجرارو بهش گفتم و اونم گفت ای بابا ما گواهی فوت و انحصار وراثت رو الان از کجا بیاریم اون مال سی سال پیشه (باباش سال 68 مرده) حالا دیگه همه شون گم شدن ...ما باید بریم یه خط جدید براش به اسم خودش بگیریم و از این حرفها ....منم با خودم گفتم حالا دیگه هر کاری می خواید بکنید بکنید دیگه اونش به من مربوط نیست و ماموریت من تا همینجا بود که اینارو بهت برسونم ...خلاصه یه خرده حرف زدیم و دیگه خداحافظی کردیم اون رفت و منم اومدم اینارو نوشتم و الانم ساعت نزدیک یکه و می خوام برم تازه صبونه بخورم از صبح فقط یه لیوان جوشونده پونه و یه خرده هم عرق پونه خوردم دلم هم دردش آرومتر از دیروز شده فقط صبح که بلند شدم معده ام انگار داشت سوراخ می شد انگار یه چیزی توش گیر کرده بود و داشت سوراخش می کرد منم یاد حرف ننه عصمت افتادم که می گفت صبح ناشتا یه شیشه نوشابه فوت کنید و از یه جا آویزون بشید شیشه نوشابه که نداشتیم و برا همین دستمو مشت کردم گذاشتم جلو دهنم و اونو فوت کردم!هر چی هم چشم گردوندم دیدم تو این خراب شده هیچ جایی برا آویزون شدن نیست برا همین یه خرده خودمو کشیدم و ادای آویزون شدن درآوردم شاید تاثیر بذاره ...خلاصه خواهر یه جورایی باید با کمبود امکانات ساخت دیگه...ولی امروز خدارو شکر خیلی بهتر از دیروزم ...قدر سلامتی مون رو خیییییییییییییییییییلی باید بدونیم که یه گوهر نابه و آدم تا از دستش نمیده نمی فهمه که چی داشته و چه گنج بزرگی تو وجودش بوده و خبر نداشته!....ایشالا که همه تون همیشه خدا سالم و سلامت باشید ااااااااااااااااالهی آمین ....خب دیگه من برم صبونه بخورم یعنی در واقع ناهار بخورم شمام برید به کار و زندگیتون برسید مواظب خودتون و سلامتی تون هم باشید بووووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۳:۵۱
رها رهایی
دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۹ ب.ظ

تخته و بشکه و دلمه و سر درد و ....این پست درهمه

سلاااااام سلااااام سلااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شنبه یک ربع به هفت بیدار شدیم و آماده شدیم و هفت و نیم رفتیم پایین و سوار گل پسر شدیم و بیست دقیقه به هشت راه افتادیم سمت بیما.رستا.ن البر.ز برا انجام سی.تی.اس.کن من! هشت و یکی دو دقیقه بود که رسیدیم پیمان منو جلو ببما.رستا.ن پیاده کرد و خودش رفت جای پارک پیدا کنه منم رفتم تو و دفترچه مو گذاشتم تو نوبت پذیرش و وایستادم چند نفری جلوتر از من بودند یه زن تقریبا چهل،چهل و پنج ساله جلوتر از من بود که معلوم بود ترکه چون با لهجه حرف می زد برگشت به من گفت شما کی نوبت گرفتید گفتم من پنجشنبه گفت پنجشنبه همین هفته ای که گذشت گفتم بله همین دو روز پیش گفت عجیبه ما یه ماه پیش وقت گرفتیم برا امروز وقت داده منم گفتم شاید سی تی شما با مال من فرق داره گفت مال ما داخل شکمه، کلیه و این چیزا! گفتم مال من مغزه گفت چرا؟ گفتم سرم درد می کنه گفت ای بابا منم همه جام درد می کنه بابام همیشه میگه سن که از پنجاه بگذره همه دردا می یاد سراغ آدم حالا مال ما به پنجاه نرسیده اینجوری شدیم گفتم پنجاه چیه بابا به نظر من آدم تا سی سالگی بیشتر سالم نیست سی رو که رد می کنه همه چی شروع میشه اونم گفت مال من اصلا زودترم شروع شد همین که ازدواج کردم یکی یکی دردا اومد سراغم نمی دونم کیسه صفرامو درآوردم و معده ام درد می کنه و...آخه من پونزده سالگی ازدواج کردم الانم نوه هم دارم منم گفتم نوه؟ اصلا بهتون نمی یاد اونم خندید و بعد گفت الانم بابامو آوردیم سی.تی.اس.کن بیچاره دیروز برادرش فوت کرده هنوز بهش نگفتیم، گفتیم سی.تی.اس.کنشو انجام بده بعد بگیم دکتر گفته بود برا انجام سی.تی اس.کن نباید قرص قلبشو بخوره گفتیم اگه بفهمه ناراحت میشه و مجبور میشه قرص قلبشو بخوره منم گفتم ای بابا بیچاره خدا بیامرزدش...باباش هم یه مرد میانسال سفید و تپل و خوش قیافه بود که فک کنم پنجاه و پنج شش سال بیشتر نداشت ...خلاصه همینجوری حرف می زدیم که اول نوبت اون شد و رفت برگه گرفت رفت تو و بعدم نوبت من شد برگه دادن بهم و گفتند برو داخل، قبل از اینکه برم زنگ زدم به پیمان اونم هنوز جای پارک پیدا نکرده بود گفت بذار ماشینو یه جا پیدا کنم بذارم می یام پیشت،دیگه من رفتم داخل سالن و اتاق سی.تی اس.کنو پیدا کردم و برگه ام رو دادم بهشون و گفتند تو سالن منتظر بمون تا صدات کنیم نشستم و منتظر موندم یه چند دقیقه بعدش پیمان زنگ زد که من اومدم تو،تو کجایی؟منم راهنماییش کردم و خودم هم رفتم دم درو منو دید و باهم اومدیم نشستیم رو صندلیهای سالن و منتظر موندیم ده دقیقه نشد که اسم منو صدا کردند رفتم تو،بابای اون زنه هم تو اتاق بود و داشت آماده می شد که از رو تخت دستگاه بیاد پایین،منو که دید یه لبخند بهم زد منم بهش لبخند زدم ولی تو دلم خیلی براش ناراحت شدم با خودم گفتم کمتر از یک ساعت دیگه بیچاره قراره خبر مرگ برادرشو بشنوه و این لبخندش تبدیل به یه غم بزرگ بشه خلاصه اون رفت بیرون و منم تو دلم بهش تسلیت گفتم و مسئول دستگاه اومد گفت هر چی چیز فلزی تو سرت داری دربیار و آماده شو منم کلیپس و سنجاقهای سرمو باز کردم و رفتم رو تخت نشستم پیمان هم اومده بود دم در از اونجا باهام حرف می زد بهش گفتم پیمان خواست عکسه رو بگیره از در دور شو چون اشعه داره گفت باشه ولی درش قراره بسته بشه این در خودش عایقه گفتم باشه ولی بازم فاصله بگیری بهتره خلاصه به من گفتند دراز بکش و سرتو بذار تو جای مخصوص سر که یه حالت گیره مانند داشت دراز کشیدم و دره بسته شد و سرمو گذاشتم اونجا و مرده اومد یه خرده سرمو تنظیم کرد و چونه امو آورد بالا گفت همینجوری بی حرکت باش و خودش رفت بیرون یه زنه که داخل اتاق توی یه محفظه شیشه ای بود ازم پرسید حامله که نیستی گفتم نه و در شیشه ای اونم بسته شد و دستگاهه روشن شد تا قسمت سینه رفتم تو دستگاه و بعدش تیکه تیکه می اومدم بیرون و یه چیزایی دور گردی دستگاه مثل نوشته حرکت می کرد تا اینکه بعد از چندین مرحله بیرون اومدن کار دستگاه تموم شد و خاموش شد یارو اومد تو گفت می تونید بلند شید،بلند شدم و خودمو یه خرده مرتب کردم و گفت بیرون منتظر باشید تا آماده بشه،دیگه رفتم تو سالن و کنار پیمان رو صندلی نشستم دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که سی.تی اس .کنه رو بهم دادند ساعت ده دقیقه به نه بود،دیگه اومدیم بیرون و سوار گل پسر شدیم و حرکت کردیم سمت تهران که بریم بهشت زهرا(اون شنبه که سال داداش پیمان بود نشد بریم و مجبور شدیم از نصفه های راه برگردیم)خلاصه رفتیم بهشت زهرا و یازده بود که رسیدیم اونجا از سر راه گل هم گرفتیم و اول رفتیم سر خاک پدرش و بعدم سر خاک برادرش،یه خرده فاتحه خوندیم و منم سر خاک پدرش یاسین و سر خاک برادرش الرحمن خوندم با قرآن کوچیکی که همیشه تو کیف پول پیمانه،بعدشم کلی فاتحه برا آبا و اجداد خودمون و عالم و آدم خوندم و براشون کلی دعا کردم!پامونو که به بهشت . زهرا گذاشتیم همش فاطما خالا(همسایه مون زن اروج)اومد جلو چشمام یادم افتاد که مامان می گفت پارسال بیچاره تو خانه سالمندان تو تهران مرده و همونجا خاکش کردند با خودم گفتم کاش می دونستم کدوم قطعه است می رفتم سر خاکش !حالا بهشت.زهرا یه دستگاههایی داره که به کامپیوتر وصلند یه چیزی تو مایه های خودپرداز که میشه اسم متوفی و سال فوتش رو بهش بدی سرچ می کنه شماره قطعه و ردیفشو میده به آدمو از رو اون میشه قبرشو پیدا کرد ولی من چون مطمئن نبودم که تو بهشت زهرا دفنه نرفتم سرچ کنم یه خرده هم هوا چون سرد بود و سوز داشت نمی شد زیاد وایستاد برا همین گفتم دفعه بعد که اومدیم می رم می گردم اگه اونجا بود قبرشو پیدا می کنم و می رم بهش سر می زنم!با اینکه سر خاکش نرفتم ولی کلی براش حمد و سوره خوندم و فاتحه فرستادم و از خدا برا خودش و آبا و اجدادش طلب مغفرت کردم ...خلاصه نیم ساعتی تو بهشت.زهرا بودیم و هوام خیلی سرد بود...سرخاک برادر پیمان که بودیم دیدیم یه تیکه از سیمان دور سنگ قبرش کنده شده از شانس یکی از کارگرای بهشت.زهرا چند ردیف اونورتر داشت دور یه قبری رو سیمان می کشید پیمان ده تومن بهش داد یه بیل سیمان آورد و با ماله اون یه تیکه رو برامون درست کرد!حالا پسر این برادرش که اسمش منصوره هرسال چند بار کارگر می یاره هم دور قبرو جاهاییکه ریخته رو درست می کنند هم نوشته روی سنگشو که در اثر باد و بارون کم رنگ میشه دوباره با قلموی باریک رنگ می زنند و پر رنگش می کنند ایندفعه هم احتمالا می آورد درستش می کردند ولی دیگه ما دیدیم یارو اونجا ملات آماده داره گفتیم سریع اومد درستش کرد! بعدش دیگه راه افتادیم به سمت کرج و سر راه هم رفتیم تعا.ونی پیمان اینا،پیمان کارشو انجام داد و بعدش اومدیم بیرون!پیمان گفت بذار یه زنگی به حسین بزنم ببینم چیکار می کنه شاید ایسا.کو باشه و بتونیم ببینیمش (تعاونی ایران.خود.رو تو پیکا.نشهر جلوی ایسا.کو جائیه که حسین توش کار می کرد ایسا.کو قسمت مهندسی قطعا.ت خود.روی ایران.خو.دروست) هفته پیش که پیمان به حسین زنگ زده بود حسین گفت که آخرین هفته است که سر کاره و دیگه آخر هفته بازنشست میشه شنبه هم اولین روزی بود که حسین بازنشست شده بود خلاصه پیمان باهاش حرف زد و اونم گفت که خونه است پیمان گفت گفتم شاید روز اولی دلت تنگ بشه و بخوای بیای با اینا ناهار بخوری گفتم اگه اینجا باشی ببینمت اونم گفت اتفاقا صبح اونجا تو بیمه بودم ولی الان دیگه برگشتم خونه خلاصه اونا یه خرده باهم حرف زدند و منم چون هوا سرد بود رفته بودم تو اتاقک خود.پرداز تعاونی وایستاده بودم!اونجا سه تا دستگاه داشت که روی یکیش نوشته بودند مخصوص کارت.زندگی(دقیق نمی دونم چی بود ولی یه کارتی بود که تعاونی به مشتریهاش می داد تو تعاونی تبلیغشو دیده بودم)،اون یکی خراب بود و سومی هم یه خود.پرداز معمولی بود که همه کار انجام می داد یه مرده اومد تو اول رفت سمت اونی که روش نوشته بود مخصوص کارت.زندگی منم بهش گفتم آقا از این یکی استفاده کنید اون مخصوص کارت .زندگیه برگشت بره سمت اون یکی گفت ایرانیا زندگی ندارند که کارتشو داشته باشند یه زنه هم تازه اومده بود تو به من نگاه کرد و هردو یه خرده به حرف مرده خندیدیم و منم گفتم چه می دونم والله به ما که رسید زندگی هم تعطیل شد دیگه!..خلاصه پیمان حرف زدنش با حسین تموم شد و اومد تو خودپرداز و کارت منو گرفت و پونصد تومن به حساب.اقتصا.د نو.ین من ریخت و منم کلی ازش تشکر کردم و بعدش دیگه راه افتادیم رفتیم سوار شدیم و برگشتیم کرج !سر راه یه خرده شیر و ماست و میوه خریدیم بعدش رفتیم سنگک بخریم که دیدیم جلوش غلغله است و صد نفر تو نوبتند بی خیال شدیم و اومدیم از سمت خودمون از کوچه .شا.هد که نزدیک اردلا.ن یکه چند تا نون تافتون سبوس دار خریدیم و اومدیم خونه!دیگه ساعت دو بود پیمان چایی دم کرد و شیر گرم کرد و پنیر و این چیزا آورد و سر ظهر تازه ما صبونه خوردیم بعد صبونه چشمتون روز بد نبینه من یه سر دردی گرفتم که نگو انقدررررر بد درد می کرد که می خواستم سرمو بکوبم به دیوار،چشام داشت از شدت درد از حدقه می زد بیرون،خودم هم چون که صبح زود بیدار شده بودم خوابم می اومد و گیج می زدم پیمان هم بدتر از من بود بالشهارو با دو تا پتو آوردیم که بگیریم بخوابیم که گچکار زنگ زد که خونه اید من بیام خونه رو ببینم؟(یه گچکار سعید اون لوله کشه بهمون معرفی کرده بود که بیاد خونه نظر آبادو گچکاری کنه که اونم گفته بود دوازده روز کار دارم بذار کارم تموم بشه می یام انجام می دم)خلاصه که دوازده روز کارش باید روزی تموم می شد که ما از خستگی داشتیم می مردیم پیمان بهش گفت ما الان اونجا  نیستیم ما خونه مون کرجه اونم گفت من پاکدشتم الان دارم می یام کرج می خواین بیام دنبالتون بریم یه ثانیه خونه رو ببینیم برگردیم پیمانم گفت باشه ولی دیگه شما ماشین نیار من خودم می یارم اونم گفت پس من تا میدون.استاندا.رد کرج می یام اونجا ماشینو می ذارم تو پارکینگی جایی منتظر شما می مونم(ماشین یارو رو انگار تو این شلوغی.ها با قمه زده بودند کاپوتشو سوراخ کرده بودند و چراغای عقبشم شکونده بودند برا همین چشمش ترسیده بود نمی خواست ماشینو تو خیابون پارک کنه)خلاصه پیمان گفت باشه و بلند شد بیچاره با اون همه خستگی و گیجی لباس پوشید که بره بعدش برگشت گفت جوجو گیج می زنم نمی تونم تا اونجا رانندگی کنم بذار زنگ بزنم پیام بیاد با ماشین اون بریم منم گفتم آره فکر خوبیه حداقل اون می رونه تو یه خرده تو راه می خوابی تا از این حالت دربیای منم که کلا دارم می افتم و سرم هم درد می کنه و نمی تونم باهات بیام گفت نه تو نیا بمون استراحت کن من و پیام می ریم یارو رو می بریم نشونش می دیم و برمی گردیم ...دیگه زنگ زد به پیام و گفت تو برو استاندا.رد یارو رو وردار منم با تاکسی می یام همونجا!اون رفت که با تاکسی بره و منم گرفتم خوابیدم ساعت سه و نیم اینجورا بود ولی نیست که سرم درد می کرد انگار با عذاب خوابیده بودم راحت نخوابیده بودم ده دقیقه به پنج نمی دونم چه صدایی اومد از خواب پریدم دیدم سرم هنوز درد می کنه دوباره چشامو بستم گفتم ده دقیقه دیگه بلند می شم قرار بود دلمه برگ مو درست کنم که فردا پیمان یه خرده هم برا مامانش ببره وقتی چشامو باز کردم دیدم پنج و بیست دقیقه است،دیگه به زور بلند شدم سر دردم هم به قوت خودش باقی بود اول یه زنگ به پیمان زدم گفتم کجایید ؟گفت داریم برمی گردیم ولی هنوز تو اتوبانیم و نرسیدیم کرج منم با خودم گفتم با این اوصاف شش و نیم می رسند بذار یه زنگ به مامان بزنم ببینم چیکار می کنه بعد برم سراغ دلمه که زدم دیدم ساناز برداشت و گفت مامان خونه نیست یه بیست دقیقه ای با ساناز حرف زدم که کل بیست دقیقه رو من چون سرم درد می کرد بیشتر غر زدم تا حرف بزنم بیچاره سانازم گوش کرد که از همینجا ازش معذرت می خوام سانازی جونم ببخشید که اون روز همش غر زدم شرررررررمنده ام خواهر بوووووووووووووووووس بعد از حرف زدن با ساناز رفتم مواد دلمه رو آماده کردم من همیشه گوشت چرخ کرده رو با پیاز و ادویه و و رب می ذارم می پزه چون ما غذای سرخ کردنی و چرب رو سالهاست گذاشتیم کنار برا همین پیازو داغ نمی کنم چون کلا بدون روغن درستش می کنم تفتش هم نمی دم که سرخ کرده نباشه و کلا آب پز باشه بعدش لپه رو می ذارم توی یه قابلمه جدا کامل می پزه و برنجم نیم پز می کنم و در واقع همه چیزش وقتی می خوام بریزم تو برگها پخته است و اونجوری وقتی می ذارم که بپزه زمان کمتری می بره و سریعتر آماده میشه یعنی همین که برگش پخت یا فلفل دلمه و بادمجون و گوجه اش پخت از رو گاز ورش می دارم! پختن موادش مخصوصا لپه اش یه حسنی که داره اینه که توی دلمه هایی مثل فلفل دلمه و گوجه و بادمجون که سریع می پزند چون دیگه مجبور نیستم وایستم لپه هاش بپزه اونجوری اونام زیاده ار حد پخته نمی شن که وابرند و از هم بپاشند همین که پختند ورشون می دارم چون به قول آمنه زن حسین یکی از نشانه های خوب پختن دلمه اینه که لپه هاش خوب پخته باشه ولی خودش وانرفته باشه ...خلاصه خواهر من اینجوری کلک می زنم و دلمه رو خوب درمی یارم جوری که هم لپه هاش خوب می پزه و هم خودش وانمی ره، شکلش هم خوشگل میشه و هیشکی هم نمی فهمه که این لپه ها تو خود دلمه پخته یا خارج از دلمه و بعدش بهش اضافه شده! چیکار کنیم دیگه به قول یارو: در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد!خلاصه مواد دلمه رو تک تک پختم و آماده کردم و گذاشتم کنار ساعت هفت و پنج دقیقه بود که گوشی رو ورداشتم به پیمان زنگ بزنم ببینم چرا انقدر دیر کرده که یهو دیدم زنگ اف اف خورد و پیمان پشت دره باز کردم اومد بالا گفت من پل.فر.دیس پیاده شدم پیام رفت و منم رفتم از توی مترو با اتوبو.س بعثت(بعثت یه راست از مترو می یاد و از جلو کوچه ما رد میشه)اومدم برا همین یه خرده طول کشید ...یه چایی ریختم پیمان خورد و رفتم آرایش صورتمو که همینجور از صبح رو صورتم بود شستم و اومدم و شروع کردم به پیچیدن دلمه ها نزدیک یک ساعتو و نیم طول کشید مگه تموم می شدند سرم هم درد می کرد دیگه داشت حالم بد میشد پیمان هم چندبار هجوم آورد که کمکم کنه نذاشتم بلد نیست شل می پیچه دلمه ها همه وامی رند ..خلاصه که تموم شد و گذاشتم پخت و آوردم یه خرده خوردیم و یه مقدارم کشیدم توی یه قابلمه کوچیک که فرداش پیمان بده پیام ببره برا مامان بزرگش ،پیمان تصمیم داشت که خودشم بره ولی گچکاره گفته بود که هشت کیسه گچ بگیره و دو تا هم تخته بشکه پیدا کنه برا همین قرار شد پیام بره تهران و ما هم بریم نظر.آبادو اون کارارو انجام بدیم...خلاصه شامو خوردیم و ساعت دوازده و نیم اینجورا بود خوابیدیم سرم هم به همون شدت ظهر درد می کرد و به سختی خوابم برد نصفه های شب بود به قول نقی پاسی از شب گذشته بود که پیمان منو بیدار کرد که جوجو پاشو یه قرص به من بده بخورم تمام تنم درد می کنه بلند شدم دیدم حالش بده و خودشم مثل چی داره می لرزه تب و لرز کرده بود شدید،گفتم یا خدا حالام باید اینو ببرم بیمارستان...رفتم یه ژلو.فن.کامپا.ند از اون کپسول سبزا آوردم دادم خورد گفت دو تا پتوی دیگه هم بیار بنداز روم سردمه یه جوری می لرزید که دندوناش به هم می خورد رفتم پتو هم آوردم و انداختم روش سرشو کشیدو در حالیکه که می لرزید خوابید گفتم نمی خوای ببرمت دکتر گفت نه(پیمان خیلی بد سرما می خوره طوریکه همزمان هم تب می کنه هم لرز و هم گلاب به روتون بالا می یاره و هم فشارش می ره بالا و تا چندبار هم پشت سر هم دکتر نبریمش و سرم و این چیزا نزنند خوب نمیشه)!دیگه چراغارو خاموش کردم و دراز کشیدم حالا مگه خوابم می برد سرم خوب شده بود ولی به قول یکی از دوستام حالام جای اون دردهای دیشبی درد می کرد رگ گردنم گرفته بودو دردش نمی ذاشت بخوابم بلاخره بعد از سی چهل دقیقه با یه مکافاتی خوابم برد وسطا هم دوبار از خواب پریدم و تب پیمانو چک کردم و دوباره خوابیدم تا اینکه ساعت هشت بلند شدیم دیدم حال پیمان خدارو شکر خوب شده رفتم صورتمو شستم و اومدم پیمان هم از فریزر نون گذاشت بیرون و گفت به پیام گفتم اومدنی حلیم بگیره بیاره صبونه بخوریم گفتم باشه و من رفتم نشستم دعاهای صبحگاهیمو خوندم و برا همه تون دعا کردم و بعدشم یه خرده زیارت. عاشورا خوندم، پیمان هم یه مقدار ورزش کرد تا اینکه پیام زنگ زد که من چهار.راه.طا.لقانی ام ترافیکه دارم می یام پیمانم گفت باشه دوباره بعد ده دقیقه زنگ زد که حلیم فروشه بسته است انگار دارند تعمیرات می کنند و از این حرفها... پیمان گفت باشه پس ولش کن بیا!دیگه رفت پنیر شست و شیر ریخت تو ظرف و گذاشت رو گازو گفت حالا یه روز ما خواستیم صبونه حلیم بخوریماااااااا! منم یاد اون ضرب .المثل ترکی افتادم که میگه اوزگیه اوموددو گالان شامسیز گالار ! البته من زیاد از حلیم خوشم نمی یاد این دو تا دوست دارند اون اولا که اصلا حالم بهم می خورد و دوست نداشتم بخورم ولی بعدا عادت کردم و الان می خورم ولی کم و برام معمولی شده مزه اش!خلاصه یه ربع بعدش پیام رسید و صبونه خوردیم تموم که شد پیمان قابلمه غذارو داد بهش و یه نایلون پر هم برا مامانش اون روز چیز میز خریده بودیم از جمله پنج جفت جوراب از همونایی که من خریده بودم با پنج جفت جوراب نخی کلفت و سه تا شلوار شتری و چهار تا کمربند شتری و... داد بهش و اون ورداشت رفت تهرانو و ما هم آماده شدیم و رفتیم نظر.آبادو پیمان سفارش گچ داد رفتیم خونه منتظر شدیم آوردنش بعدش رفتیم پیمان از مصالح فروشها دنبال تخته و بشکه گشت که کسی رو معرفی کنند که بریم ازشون اجاره کنیم که سراغ هرکی هم رفتیم نداشت و خلاصه نشد که پیدا کنیم و آخرشم دست از پا درازتر بعد از یکی دو ساعت گشتن برگشتیم خونه و پیمان زنگ زد به گچکاره که خودت یه کاریش بکن من نتونستم پیدا کنم اونم گفت باشه و ما هم دیگه نظر .آباد کاری نداشتیم فقط نشستیم چندتایی تو قابلمه دلمه برده بودیم اونارو گرم کردیم و همینجوری خالی خالی خوردیم چون نون نداشتیم و بعدش دیگه برگشتیم اومدیم کرج !رسیدیم خونه یارو زنگ زد که یکی رو پیدا کردم شصت تومن اجاره میده پیمانم گفت بگیر دیگه چاره ای نیست اونم گفت باشه و بذار ببینم همسایمون وانت داره چقدر می گیره تا نظر.آباد ببره پیمانم گفت والله قبل از گرون شدن بن.زین ما چند باری چند تا تیکه وسیله بردیم نظر.آباد هر دفعه برا بردنش صد تومن گرفتند حالارو نمی دونم چقدر بگیرند اونم گفت حالا قیمت می گیرم بهت می گم ...خلاصه که این تخته بشکه برا ما دویست و شصت هزارتومن حالا اگه رفتشو صد تومن و برگشتشم صدتومن بگیرند و بیشتر نگیرند تموم میشه من نمی فهمم چرا اینجا اینجوریه ما تو میاندوآب هر وقت هر کاری داشتیم یارو ابزار کارشو خودش می آورد اینجا باید خودت برا یارو بری دنبال وسایل بگردی اون شاه گله اومد کار کنه گفت باید برید دو تا سطل و دو تا استامبولی و یه بیل و دو تا صفحه فرز و نمی دونم چی و چی بخرید و مجبور شدیم کلی پول بدیم این چیزا رو بخریم دو تا هم بشکه و تخته از کرج خودش پیدا کرد و دویست تومن کرایه دادیم آوردیم و بردیمش حالا هم این گچکاره به جای اینکه خودش تخته بشکه داشته باشه ما باید دنبال تخته بشکه بگردیم و اینهمه پول بابت آوردن و بردن و اجاره تخته بشکه بدیم میاندوآب خیلی خوبه همه چی رو خودشون می یارند اینجا کلا بخوای یه خونه درست کنی اندازه دو تا خونه هم باید پول ابزار کار اینارو بدی و آخرشم باید یه انباری بزرگ اجاره کنی تا اینا که رفتند این آت و آشغالا و ابزارهایی که خریدی رو توش جا بدی!!! نمی دونم چرا اینجا اینجوریه!؟؟؟ ...خلاصه قرار شد مرده خبر بده و دیگه اومدیم نشستیم و یه خرده استراحت کردیم و بعدشم پیمان گفت جوجو من گشنمه اونجا نون نداشتیم دلمه رو خالی خوردیم من سیر نشدم میشه یه ذره دلمه بذاری گرم بشه بخوریم(اندازه دو هفته دلمه داشتیم تو یخچال هر چی هم که می خوردیم تموم نمی شد) گفتم باشه و رفتم گذاشتم گرم شد و با یکی دو تا از خیارشورایی که اون دفعه هاجر بهم داده بود، آوردم خوردیم و یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و میوه و چایی و این چیزا خوردیم و ساعت یازده دیگه پیمان سرش درد گرفته بود گرفتیم خوابیدیم !...امروزم صبح یه ربع به هفت بلند شدیم و پیام اومد دنبال پیمان و با هم رفتند نظر .آبا.د ،من باهاشون نرفتم چون اونجا پر از گرد و خاک و گچ میشه و بخاریهارو هم قرار بود وردارند اونجا یخ می زدم،...تا ده تو رختخواب غلت زدم و اینارو نوشتم و بعدشم رفتم چایی گذاشتم و الانم می خوام به سلامتی برم صبونه بخورم بعدشم خدا بخواد و حال داشته باشم می خوام برا پیمان یا کیک درست کنم یا حلوا ...البته بیشتر ممکنه حلوا درست کنم چون برا کیک تخم مرغ باید برم بخرم که تنبلیم می یاد لباس بپوشم برم بیرون...خب ببخشید که اینهمه حرف زدم و سر مبارکتونو درد آوردم از دور می بوسمتون...نیازی هم به پرت کردن دمپایی نیست دیگه دارم می رم ....مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۲:۳۹
رها رهایی