خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اون روز(دوشنبه) که مونده بودم خونه و پست آخرو گذاشتم اونجا گفتم شاید برا پیمان کیک یا حلوا بپزم کیک که نشد چون تخم مرغ نداشتیم برا همین بعد از ظهری دست به کار شدم و حلوا پختم دو تا بشقاب شد البته یکی بزرگ یکی کوچک که روشونو با پودر نارگیل و پسته و گردو تزیین کردم و گذاشتم تو یخچال و بعدش رفتم یه زنگ پنج دقیقه ای به سمیه زدم و اونم فهمید پیمان نیست یه طرح یه ساعته با ایرا.نسلش فعال کرد و زنگ زد بهم و کلی در مورد کارای دستی و هنرای خوشگل موشگل و این چیزا حرف زدیم و لذت بردیم که از همینجا ازش تشکر می کنم سمیه جونم خیییییییییییییییییییلی ممنووووووووووووووونم ازت خواهر لطف کردی دستت درد نکنه خوش گذشت بووووووووووس! آخرای حرفمون با سمیه بود که زنگ اف اف خورد و دیدم پیمان اینان،دیگه با سمیه خداحافظی کردم و رفتم درو باز کردم اومدند تو، پیام از همون دم در رفت دستشویی که دست و صورتشو بشوره پیمان هم با کلی بند و بساط و نایلون تو دستش اومد تو رفت تو آشپزخونه گفتم اینا چیه؟گفت جوجو این یارو گچکاره اهل ملایره دهاتیه اونجا خودشون همه چی دارند یه دبه دو کیلویی از تو نایلون درآورد گفت این عسل گونه بعدش یه شیشه یه کیلویی درآورد گفت این یکی شیره انگور سفیده (از اون شیره انگورای سفید سفت که یه موقعهایی ننه عصمت خدابیامرز هم داشت) بعدشم یه نایلون پر که فک کنم سه چهار کیلو می شد گفت اینم گردوئه همش مال باغ خودشونه و میگه ارگانیکه تازه کشمش آفتاب خشک و سایه خشکم داره گفتم فردا برامون بیاره اینارو پشت ماشینش داشت داد بهم ،بهش گفتم یه عسل و یه شیره انگورم برا مامان بیاره ببرم براش!می گفت به سعید و فرهادم من همیشه عسل و این چیزا می دم(سعید همون لوله کشه که همسایمونه فرهادم الکتریکی سر کوچه مونه که پیمان باهاش دوسته و اونم خونه اش تو کوچه ماست)گفتم خیلی خوبه اگه ارگانیکند حالا کیلویی چند میده اینارو؟گفت عسلو کیلویی صد تومن، شیره انگوره رو کیلویی هفتاد تومن ،گردو رو کیلویی هشتاد تومن!کشمشو نمی دونم فردا ازش می پرسم...بعد از اینکه اونارو بهم نشون داد یه قاشق آورد از شیره انگوره یه قاشق پر ورداشت داد بهم گفت بخور ببین خوبه؟منم گفتم کمتر بده من که اینهمه نمی تونم بخورم که!گفت نه بخور خیلی خوبه منم دیگه خوردم و گفتمآره خوبه دستت درد نکنه یه قاشق هم عسل می خواست بده که گفتم تو که می دونی من نمی تونم عسل بخورم گلومو می گیره گفت عیب نداره خودم می خورم داشتیم همینجوری حرف می زدیم که پیام با اخم و تخم از دستشویی اومد بیرون،رفت بشینه رو مبل پیمان یه قاشق شیره انگور هم به اون داد با خنده گفت پیام بخور ببین چطوره؟ اونم دوباره با اخم و تخم گفت نه نمی خورم بابا ولم کن از صبح مارو بردی اونجا گشنمه حالا با معده خالی بیام شیره انگور بخورم؟پیمان هم برگشت سمت من گفت همچین میگه از صبح مارو بردی اونجا انگار رفته اونجا کوه کنده آقا همش از صبح لم داده نشسته تا وقتی که بیاییم با گوشیش بازی کرده ناهارم گفتم برم برات بخرم یا بریم رستورانی چیزی بخوریم بیاییم گفته من نمی خورم غذاهای اینجا آشغاله حالا هم اومده اینجا اخم و تخم راه انداخته الااااااغ!منم گفتم خیلی خب باشه دیگه به هم اهانت نکنید با هم مهربون باشید،حالام بیایید بشینید الان غذارو می یارم بخورید گرمش کردم ...من سفره رو آوردم انداختم پیمان هم رفت دستشویی دستاشو بشوره پیام هم یه خرده غر زد که انگار دیوونه ایم با معده خالی شیره انگور بخوریم و اه اه اه حالم بد شد و از این حرفها...خلاصه پیمان دستاشو شست اومد و منم غذارو آوردم (غذامون بقیه همون دلمه برگایی بود که تو پست قبل گفته بودم دیگه آخرش بود و بسلامتی داشت تموم می شد) کشیدم با ماست و خیار شور خوردیم و به محض تموم شدن پیام بلند شد گفت ما رفتیم خداحافظ منم گفتم کجا بشین یه خرده میوه و این چیزا بخور بعدا اونم گفت نه میوه نمی خورم..پیمان هم گفت شب بمون همینجا دوباره صبح زود می خوایم بریم دیگه،ماشینم می ذاریم تو پارکینگ گفت نه من می رم نمی مونم..خلاصه رفت و پیمانم یه خرده پشت سرش غر زد و بعدش اومد نشستیم یه خرده چایی و میوه خوردیم و بعدشم گرفتیم خوابیدیم! صبح دوباره پیام هفت اومد و اونا رفتند و من موندم!چشمتون روز بد نبینه من یه معده درد و روده دردی گرفته بودم که نگو معده ام داشت سوراخ می شد روده هام هم انگار توشون زخم بود می سوختند فکر می کردم معده و روده ام تو شکمم باد کردند حالم خییییلی بد بود یه چندباری گلاب به روتون رفتم دستشویی و اومدم بعدش گرفتم خوابیدم هر از گاهی بیدار می شدم یه خرده ناله می کردم دوباره می خوابیدم یک خوابای مزخرفی هم می دیدم که خدا می دونه خلاصه تو خواب هم اعصابم خرد بود تا اینکه وسطا پیمان زنگ زد که جوجو برا امروز لوبیا پلو درست کن منم گفتم پیمان حالم خیلی بده دل و روده ام بهم ریخته دارم می میرم اونم گفت پس ولش کن نمی خواد درست کنی شب برگشتنی خودم از رستورا.ن طه غذا می گیرم می یارم بخوریم تو استراحت کن گفتم باشه اون خداحافظی کرد و قطع کرد من دوباره با حال بد گرفتم خوابیدم،دیگه تا ساعت یک و نیم همینجور خواب و بیدار بودم و ادامه خوابای مزخرفمو می دیدم تا اینکه یک و نیم پیمان زنگ زد که جوجو تلفن مامانو قطع کردند رفته از کوچه یکی رو پیدا کرده با موبایل اون به من زنگ زده میگه تلفنو ورمی دارم شماره بگیرم میگه به دلیل بدهی قطع می باشد برا من اصلا قبض نیومده که بدم (جدیدا دیدین که قبضای.کاغذ.ی رو حذف کردند و صورتحسابارو با اس ام اس می فرستند)ببین می تونی قبضشو با اینترنت یا با دو هزار و این چیزا بدی؟منم گفتم آخه اینترنتمون که دیدی دیروز حجمش تموم شد و قطع شد(6/5 گیگ از حجم اینترنتمون مونده بود چهارم آخرین روز اعتبارش بود بعد از ظهرش اومدم یه صفحه باز کنم دیدم کل شش و نیم گیگ پریده و برام اس ام اس اومد که داره آزاد حساب میشه و از شارژم کم میکنه به هفتصد هم زنگ زدم که بگم بخاطر قطعی این روزای اینترنت قرار بود اعتبار بسته ها رو ده روز تمدیدش کنید پس چی شد که اونام اصلا جواب ندادند سه بارم زنگ زدم هر دفعه هم هفت هشت دقیقه نگه داشتم کلی هم از شارژم کم کرد ولی جواب ندادند فک کنم این روزا همه دارند بخاطر قطعی اینترنت و تمدید بسته ها و..بهشون زنگ می زنند اونام برا همین کلا جواب نمی دند)با اینترنت که نمی شد بهش گفتم از تلفن خونه با دو هزار می دم گفت پس الان شماره.کارتمو با رمز.دومش برات می فرستم اونو بده بعدش ببین می تونی زنگ بزنی به مخابرات.نارمک وصلش کنند گفتم باشه خلاصه شماره کارت و رمزشو فرستاد هر چی دو هزارو می گرفتم نمی شد مال تهرانو قبول نمی کرد بعدش زنگ زدم 118 گفت دوهزارو با صفر بیست و یک بزن بذاز وصل بشی به مخابرا.ت تهران بعد بریز...خدا خیرش بده با صفر بیست و یک گرفتم دیدم گرفت زدم اعلام قبضو دیدم میگه تمام بدهیش هزارو پونصد تومنه با خودم گفتم خاک تو سر گداتون بکنم همش بخاطر هزارو پونصد تومن ورداشتین تلفن اونو قطع کردین..دیگه قبضه رو دادم و شماره رهگیری رو یادداشت کردم بعدش دوباره از 118 شماره مرکز .مخا.برات نار.مکو گرفتم سه تا شماره داد نزدیک نیم ساعت هم داشتم به اونا زنگ می زدم هیچکدوم جواب نمی دادند تا اینکه یکیشون بلاخره جواب داد اونم یه شماره دیگه بهم داد گفت برا وصل کردن تلفن ثابت باید با اون شماره تماس بگیرید زنگ زدم به اون شماره یه زنه ورداشت گفت با چی دادی قبضو گفتم با دوهزار گفت یه ربع بیست دقیقه دیگه زنگ بزن برات چکش کنم بذار بشینه تو سیستم بعد،یه ربع بعدش زنگ زدم گفت سیستممون قطعه نیم ساعت دیگه زنگ بزن بعدشم گفت شماره ای که می خواین چک بشه رو بدین به من یه شماره موبایل هم از خودتون بدید سیستم وصل شد چک می کنم بهتون می گم شماره هارو بهش دادم و اومدم یه خرده نون پنیر خوردم حالم یه کوچولو خوب شده بود ولی نه کامل،معده و روده ام همینجور برا خودشون اون تو درد می کردند ولی نه به شدت صبح...صبونه رو تموم کردم دیدم نیم ساعت شده و از یارو هم خبری نیست(ساعت شده بود دو و نیم) تلفنو ورداشتم هر چی شماره زنه رو گرفتم جواب نداد فک کنم تعطیل شده بود گذاشته بود رفته بود با خودم گفتم بر پدرتون لعنت که مردمو می ذارید سر کار اگه قرار بود نیم ساعت دیگه سر کار نباشید پس چرا به من می گی نیم ساعت دیگه زنگ بزن...دیگه دیدم هر چی می گیرم جواب نمی ده اومدم سفره صبونه رو جمع کردم و گذاشتم سر جاش و بعد تلوزیونو روشن کردم و دلدا.دگان و حبیبو نگاه کردم بعدشم یه خرده به ساناز اس ام اس دادم(کارت سوخت ماشین ما قرار بود یه ده روز پیش بیاد رفتیم پلی.س به اضافه.ده بارکدشو بهمون داد گفت برید از پست بگیرید که رفتیم گفتند نیومده بعدش از سایت پست رهگیریشو زدیم دیدیم که بیست و پنجم از تهران فرستادن به کرج ولی به جای اینکه بیاد کرج اشتباهی بردنش شیراز،چند روز پیشا که رسید شیراز،شیراز پس فرستاد دوباره به تهران و دیروز پریروزم رسیده بود تهران و اونم دوباره قرار بود بفرسته به کرج ولی اینترنت ما کار نمی کرد که ببینیم سرنوشتش بلاخره چی شد برا همین به ساناز گفته بودیم اون بیچاره این چند روز سایته رو هی چک می کرد و هر چی اونجا اضافه می شد رو برامون می فرستاد که از همینجا ازش تشکر می کنم سانازی جونم یه دنیااااااااااااااااا ممنوووووووووووووووووون خواهر دست گلت درد نکنه ببخشید که اینهمه اذیتت کردیم شرمنده ام به خدا بوووووووووووووووس)...وسطها هم دوباره سر قضیه همین کارت.سوخت چندباری به ساناز زنگ زدم که جواب نداد و دیگه زنگ زدم خونه مامان  و صادق جواب داد یه کوچولو با اون حرف زدم و گفت که سانازم اونجاست گوشی رو داد بهش(ساناز انگار گوشی خودشو بخاطر اینکه آیسل دست نزنه گذاشته بود صندوقخانه و صداشو نمی شنیده)خلاصه یه کوچولو هم با اون حرف زدم و سفارشامو در مورد کارت .سو.خت بهش کردم و خداحافظی کردم ساعت هفت بود یه زنگم به پیمان زدم گفت هنوز اونجانو راه نیفتادند گفت اوستا می گه که اتاقارو باید امروز تموم کنیم تا برا فردا فقط راه پله ها بمونه تا بتونیم فردا کارو تموم کنیم حالا ما هم اینجاییم و احتمالا نیم ساعت یه ساعت دیگه راه بیفتیم گفتم باشه و قطع کردم رفتم یه چایی برا خودم ریختم و نشستم هم اخبار گوش دادم و هم چاییمو خوردم تا اینکه هشت اینجورا پیمان زنگ زد که جوجو ما راه افتادیم رادیو می گفت اتو.بان قزوین.کر.ج ترافیکش سنگینه داریم از جاده قدیم می یاییم الانم هشتگر.دیم برا تو غذا چی بگیرم؟گفتم برا من کوبیده بگیر من جوجه اشو دوست ندارم گفت باشه گفتم پیمان شارژم بگیر اینترنتو شارژ کنیم گفت باشه رسیدیم کرج می گیرم...دیگه خداحافظی کرد و قطع کرد منم دوباره نشستم تلوزیون نگاه کردم تا اینکه نه و ربع اینجورا رسیدند البته پیمان فقط خودش بود پیام دم در پیاده اش کرده بود رفته بود می گفت پیام نذاشت براش غذا بخرم گفت خونه غذا داریم باید برم اونو بخورم بمونه خراب میشه ...خلاصه اومد تو دیدم ایندفعه کشمش هم از یارو گرفته گفت اینا آفتاب خشکند و مخصوص پلوست سایه خشکاش مخصوص آجیله ...برا مامانش هم یه عسل و یه شیره انگور گرفته بود..غذا هم یه پرس اضافه گرفته بود برا فردا ناهار من،منم ازش کلی تشکر کردم و بوسش کردم فقط شارژ یادش رفته بود که گفت الان زنگ می زنم پیام بگیره بفرسته که زد و اونم یه ربع بعدش با هفت. هشتا.د به شماره ایرا.نسل من فرستادو منم اینترنتو شارژ کردم ...دیگه پیمان رفت دستاشو شست و اومد غذاها هنوز گرم بودند ریختیم تو بشقاب و خوردیم و بعدشم یه خرده تلوزیون دیدیم (راستی تا یادم نرفته بگم آی.فیلم برا ساعت نه از دیشب یه سریال گذاشته که الان هر چی فکر می کنم اسمش یادم نمی یاد ولی خیلی خنده دار و با حاله حتما نگاه کنید قبلا فک کنم عید بود یه بار داده اسم زنه آفاقه و یه خرده مربوط به انتخا.بات و این چیزاست که زنه به شوخی میگه وزیر با لیاقت حمایت حمایت...دیگه اسمشو خودتون پیدا کنید گو.گل هم قطعه وگرنه از توش سرچ می کردم می گفتم بهتون) بعدشم دیگه چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم منم کلی پونه جوشونده بودم تا بخوابیم حسابی خودمو بستم به پونه شاید این دل و روده ام خوب بشه!امروزم صبح ساعت حدودای شش و نیم زنگ خورد و بلند شدیم پیمان لباس پوشید و آماده شد هفت و ده  دقیقه پیام رسید و باهم راه افتادند سمت نظر .آباد،البته قبلش پیمان گفت می ریم یه سر به پست بزنیم ببینم کارته چی شد بعد می ریم شاید زد و رسیده بود گرفتمش که بعدا هشت من زنگ زدم گفت جوجو کارته رو بلاخره گرفتمش گفتم ااااااااا مبااااااااارکه پس چرا زنگ نزدی بهم بگی؟گفت آخه تو گفتی می خوام بخوابم منم گفتم لابد خوابی دیگه، برا همین زنگ نزدم گفتم بذار بخوابه خودش بلند شد زنگ می زنه بهش می گم گفتم نه بابا من همش خواب و بیدار بودم منتظر زنگت بودم با خودم گفتم لابد بازم خبری نشد که نزدی گفت نه دیگه امروز بلاخره گرفتمش تازه افتتاحش هم کردیم دادم پیام بیست تا باهاش بنز.ین زد صدو بیست تا توش داره مال ماه قبلم هست گفتم چه خوب خب خدارو شکرررررررر پس برید به سلامت منم بگیرم بخوابم گفت باشه بگیر بخواب ولی بعدا نه و نیم اینجورا مخابراته رو دوباره زنگ بزن تا تلفن مامانو وصل کنند گفتم باشه...دیگه اون خداحافظی کرد و رفت منم گفتم قبل از اینکه بخوابم بذار مخابراته رو یه زنگ بزنم شاید جواب بدن که زدم جواب ندادند رفتم خوابیدم نه بلند شدم دوباره گرفتم بازم جواب ندادند تا اینکه ساعت ده و نیم اینحورا زنه گوشی رو ورداشت و شماره رو ازم پرسید و وارد سیستم کرد گفت تلفن شما اصلا بخاطر بدهی قطع نیست بلکه چون به اسم محمد.گیلکیه (بابای پیمان) و اونم چون فوت شده قطع کردند که ورثه بیان به اسم خودشون بکنند جدیدا یه ابلاغیه دادندو تلفنهایی که به اسم آدمای متوفی است رو همه رو قطع کردند.. حالا یکی از وراثش(نه همه شون) باید با گواهی فوت و برگه.انحصار. وراثت و مدارک شناسایی خودش باید بیاد و تلفنو به اسم خودش بکنه تا دوباره وصل بشه گفت شما این خونه رو خریدین؟گفتم نه این خونه رو پدر شوهرم سالها قبل از اینکه بمیره کرده به اسم خانومش (یعنی مادر شوهرم) گفت مادرشوهرت زنده است ؟گفتم بله گفت خب مادرشوهرت بیاد سندشو بیاره با انحصار وراثت و گواهی فوت و این چیزا ،چون سند به اسمشه می تونه تلفنو به اسم خودش بکنه منم تشکر کردم و قطع کردم بعدش زنگ زدم به پیمان و ماجرارو بهش گفتم و اونم گفت ای بابا ما گواهی فوت و انحصار وراثت رو الان از کجا بیاریم اون مال سی سال پیشه (باباش سال 68 مرده) حالا دیگه همه شون گم شدن ...ما باید بریم یه خط جدید براش به اسم خودش بگیریم و از این حرفها ....منم با خودم گفتم حالا دیگه هر کاری می خواید بکنید بکنید دیگه اونش به من مربوط نیست و ماموریت من تا همینجا بود که اینارو بهت برسونم ...خلاصه یه خرده حرف زدیم و دیگه خداحافظی کردیم اون رفت و منم اومدم اینارو نوشتم و الانم ساعت نزدیک یکه و می خوام برم تازه صبونه بخورم از صبح فقط یه لیوان جوشونده پونه و یه خرده هم عرق پونه خوردم دلم هم دردش آرومتر از دیروز شده فقط صبح که بلند شدم معده ام انگار داشت سوراخ می شد انگار یه چیزی توش گیر کرده بود و داشت سوراخش می کرد منم یاد حرف ننه عصمت افتادم که می گفت صبح ناشتا یه شیشه نوشابه فوت کنید و از یه جا آویزون بشید شیشه نوشابه که نداشتیم و برا همین دستمو مشت کردم گذاشتم جلو دهنم و اونو فوت کردم!هر چی هم چشم گردوندم دیدم تو این خراب شده هیچ جایی برا آویزون شدن نیست برا همین یه خرده خودمو کشیدم و ادای آویزون شدن درآوردم شاید تاثیر بذاره ...خلاصه خواهر یه جورایی باید با کمبود امکانات ساخت دیگه...ولی امروز خدارو شکر خیلی بهتر از دیروزم ...قدر سلامتی مون رو خیییییییییییییییییییلی باید بدونیم که یه گوهر نابه و آدم تا از دستش نمیده نمی فهمه که چی داشته و چه گنج بزرگی تو وجودش بوده و خبر نداشته!....ایشالا که همه تون همیشه خدا سالم و سلامت باشید ااااااااااااااااالهی آمین ....خب دیگه من برم صبونه بخورم یعنی در واقع ناهار بخورم شمام برید به کار و زندگیتون برسید مواظب خودتون و سلامتی تون هم باشید بووووووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۳:۵۱
رها رهایی
دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۹ ب.ظ

تخته و بشکه و دلمه و سر درد و ....این پست درهمه

سلاااااام سلااااام سلااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شنبه یک ربع به هفت بیدار شدیم و آماده شدیم و هفت و نیم رفتیم پایین و سوار گل پسر شدیم و بیست دقیقه به هشت راه افتادیم سمت بیما.رستا.ن البر.ز برا انجام سی.تی.اس.کن من! هشت و یکی دو دقیقه بود که رسیدیم پیمان منو جلو ببما.رستا.ن پیاده کرد و خودش رفت جای پارک پیدا کنه منم رفتم تو و دفترچه مو گذاشتم تو نوبت پذیرش و وایستادم چند نفری جلوتر از من بودند یه زن تقریبا چهل،چهل و پنج ساله جلوتر از من بود که معلوم بود ترکه چون با لهجه حرف می زد برگشت به من گفت شما کی نوبت گرفتید گفتم من پنجشنبه گفت پنجشنبه همین هفته ای که گذشت گفتم بله همین دو روز پیش گفت عجیبه ما یه ماه پیش وقت گرفتیم برا امروز وقت داده منم گفتم شاید سی تی شما با مال من فرق داره گفت مال ما داخل شکمه، کلیه و این چیزا! گفتم مال من مغزه گفت چرا؟ گفتم سرم درد می کنه گفت ای بابا منم همه جام درد می کنه بابام همیشه میگه سن که از پنجاه بگذره همه دردا می یاد سراغ آدم حالا مال ما به پنجاه نرسیده اینجوری شدیم گفتم پنجاه چیه بابا به نظر من آدم تا سی سالگی بیشتر سالم نیست سی رو که رد می کنه همه چی شروع میشه اونم گفت مال من اصلا زودترم شروع شد همین که ازدواج کردم یکی یکی دردا اومد سراغم نمی دونم کیسه صفرامو درآوردم و معده ام درد می کنه و...آخه من پونزده سالگی ازدواج کردم الانم نوه هم دارم منم گفتم نوه؟ اصلا بهتون نمی یاد اونم خندید و بعد گفت الانم بابامو آوردیم سی.تی.اس.کن بیچاره دیروز برادرش فوت کرده هنوز بهش نگفتیم، گفتیم سی.تی.اس.کنشو انجام بده بعد بگیم دکتر گفته بود برا انجام سی.تی اس.کن نباید قرص قلبشو بخوره گفتیم اگه بفهمه ناراحت میشه و مجبور میشه قرص قلبشو بخوره منم گفتم ای بابا بیچاره خدا بیامرزدش...باباش هم یه مرد میانسال سفید و تپل و خوش قیافه بود که فک کنم پنجاه و پنج شش سال بیشتر نداشت ...خلاصه همینجوری حرف می زدیم که اول نوبت اون شد و رفت برگه گرفت رفت تو و بعدم نوبت من شد برگه دادن بهم و گفتند برو داخل، قبل از اینکه برم زنگ زدم به پیمان اونم هنوز جای پارک پیدا نکرده بود گفت بذار ماشینو یه جا پیدا کنم بذارم می یام پیشت،دیگه من رفتم داخل سالن و اتاق سی.تی اس.کنو پیدا کردم و برگه ام رو دادم بهشون و گفتند تو سالن منتظر بمون تا صدات کنیم نشستم و منتظر موندم یه چند دقیقه بعدش پیمان زنگ زد که من اومدم تو،تو کجایی؟منم راهنماییش کردم و خودم هم رفتم دم درو منو دید و باهم اومدیم نشستیم رو صندلیهای سالن و منتظر موندیم ده دقیقه نشد که اسم منو صدا کردند رفتم تو،بابای اون زنه هم تو اتاق بود و داشت آماده می شد که از رو تخت دستگاه بیاد پایین،منو که دید یه لبخند بهم زد منم بهش لبخند زدم ولی تو دلم خیلی براش ناراحت شدم با خودم گفتم کمتر از یک ساعت دیگه بیچاره قراره خبر مرگ برادرشو بشنوه و این لبخندش تبدیل به یه غم بزرگ بشه خلاصه اون رفت بیرون و منم تو دلم بهش تسلیت گفتم و مسئول دستگاه اومد گفت هر چی چیز فلزی تو سرت داری دربیار و آماده شو منم کلیپس و سنجاقهای سرمو باز کردم و رفتم رو تخت نشستم پیمان هم اومده بود دم در از اونجا باهام حرف می زد بهش گفتم پیمان خواست عکسه رو بگیره از در دور شو چون اشعه داره گفت باشه ولی درش قراره بسته بشه این در خودش عایقه گفتم باشه ولی بازم فاصله بگیری بهتره خلاصه به من گفتند دراز بکش و سرتو بذار تو جای مخصوص سر که یه حالت گیره مانند داشت دراز کشیدم و دره بسته شد و سرمو گذاشتم اونجا و مرده اومد یه خرده سرمو تنظیم کرد و چونه امو آورد بالا گفت همینجوری بی حرکت باش و خودش رفت بیرون یه زنه که داخل اتاق توی یه محفظه شیشه ای بود ازم پرسید حامله که نیستی گفتم نه و در شیشه ای اونم بسته شد و دستگاهه روشن شد تا قسمت سینه رفتم تو دستگاه و بعدش تیکه تیکه می اومدم بیرون و یه چیزایی دور گردی دستگاه مثل نوشته حرکت می کرد تا اینکه بعد از چندین مرحله بیرون اومدن کار دستگاه تموم شد و خاموش شد یارو اومد تو گفت می تونید بلند شید،بلند شدم و خودمو یه خرده مرتب کردم و گفت بیرون منتظر باشید تا آماده بشه،دیگه رفتم تو سالن و کنار پیمان رو صندلی نشستم دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که سی.تی اس .کنه رو بهم دادند ساعت ده دقیقه به نه بود،دیگه اومدیم بیرون و سوار گل پسر شدیم و حرکت کردیم سمت تهران که بریم بهشت زهرا(اون شنبه که سال داداش پیمان بود نشد بریم و مجبور شدیم از نصفه های راه برگردیم)خلاصه رفتیم بهشت زهرا و یازده بود که رسیدیم اونجا از سر راه گل هم گرفتیم و اول رفتیم سر خاک پدرش و بعدم سر خاک برادرش،یه خرده فاتحه خوندیم و منم سر خاک پدرش یاسین و سر خاک برادرش الرحمن خوندم با قرآن کوچیکی که همیشه تو کیف پول پیمانه،بعدشم کلی فاتحه برا آبا و اجداد خودمون و عالم و آدم خوندم و براشون کلی دعا کردم!پامونو که به بهشت . زهرا گذاشتیم همش فاطما خالا(همسایه مون زن اروج)اومد جلو چشمام یادم افتاد که مامان می گفت پارسال بیچاره تو خانه سالمندان تو تهران مرده و همونجا خاکش کردند با خودم گفتم کاش می دونستم کدوم قطعه است می رفتم سر خاکش !حالا بهشت.زهرا یه دستگاههایی داره که به کامپیوتر وصلند یه چیزی تو مایه های خودپرداز که میشه اسم متوفی و سال فوتش رو بهش بدی سرچ می کنه شماره قطعه و ردیفشو میده به آدمو از رو اون میشه قبرشو پیدا کرد ولی من چون مطمئن نبودم که تو بهشت زهرا دفنه نرفتم سرچ کنم یه خرده هم هوا چون سرد بود و سوز داشت نمی شد زیاد وایستاد برا همین گفتم دفعه بعد که اومدیم می رم می گردم اگه اونجا بود قبرشو پیدا می کنم و می رم بهش سر می زنم!با اینکه سر خاکش نرفتم ولی کلی براش حمد و سوره خوندم و فاتحه فرستادم و از خدا برا خودش و آبا و اجدادش طلب مغفرت کردم ...خلاصه نیم ساعتی تو بهشت.زهرا بودیم و هوام خیلی سرد بود...سرخاک برادر پیمان که بودیم دیدیم یه تیکه از سیمان دور سنگ قبرش کنده شده از شانس یکی از کارگرای بهشت.زهرا چند ردیف اونورتر داشت دور یه قبری رو سیمان می کشید پیمان ده تومن بهش داد یه بیل سیمان آورد و با ماله اون یه تیکه رو برامون درست کرد!حالا پسر این برادرش که اسمش منصوره هرسال چند بار کارگر می یاره هم دور قبرو جاهاییکه ریخته رو درست می کنند هم نوشته روی سنگشو که در اثر باد و بارون کم رنگ میشه دوباره با قلموی باریک رنگ می زنند و پر رنگش می کنند ایندفعه هم احتمالا می آورد درستش می کردند ولی دیگه ما دیدیم یارو اونجا ملات آماده داره گفتیم سریع اومد درستش کرد! بعدش دیگه راه افتادیم به سمت کرج و سر راه هم رفتیم تعا.ونی پیمان اینا،پیمان کارشو انجام داد و بعدش اومدیم بیرون!پیمان گفت بذار یه زنگی به حسین بزنم ببینم چیکار می کنه شاید ایسا.کو باشه و بتونیم ببینیمش (تعاونی ایران.خود.رو تو پیکا.نشهر جلوی ایسا.کو جائیه که حسین توش کار می کرد ایسا.کو قسمت مهندسی قطعا.ت خود.روی ایران.خو.دروست) هفته پیش که پیمان به حسین زنگ زده بود حسین گفت که آخرین هفته است که سر کاره و دیگه آخر هفته بازنشست میشه شنبه هم اولین روزی بود که حسین بازنشست شده بود خلاصه پیمان باهاش حرف زد و اونم گفت که خونه است پیمان گفت گفتم شاید روز اولی دلت تنگ بشه و بخوای بیای با اینا ناهار بخوری گفتم اگه اینجا باشی ببینمت اونم گفت اتفاقا صبح اونجا تو بیمه بودم ولی الان دیگه برگشتم خونه خلاصه اونا یه خرده باهم حرف زدند و منم چون هوا سرد بود رفته بودم تو اتاقک خود.پرداز تعاونی وایستاده بودم!اونجا سه تا دستگاه داشت که روی یکیش نوشته بودند مخصوص کارت.زندگی(دقیق نمی دونم چی بود ولی یه کارتی بود که تعاونی به مشتریهاش می داد تو تعاونی تبلیغشو دیده بودم)،اون یکی خراب بود و سومی هم یه خود.پرداز معمولی بود که همه کار انجام می داد یه مرده اومد تو اول رفت سمت اونی که روش نوشته بود مخصوص کارت.زندگی منم بهش گفتم آقا از این یکی استفاده کنید اون مخصوص کارت .زندگیه برگشت بره سمت اون یکی گفت ایرانیا زندگی ندارند که کارتشو داشته باشند یه زنه هم تازه اومده بود تو به من نگاه کرد و هردو یه خرده به حرف مرده خندیدیم و منم گفتم چه می دونم والله به ما که رسید زندگی هم تعطیل شد دیگه!..خلاصه پیمان حرف زدنش با حسین تموم شد و اومد تو خودپرداز و کارت منو گرفت و پونصد تومن به حساب.اقتصا.د نو.ین من ریخت و منم کلی ازش تشکر کردم و بعدش دیگه راه افتادیم رفتیم سوار شدیم و برگشتیم کرج !سر راه یه خرده شیر و ماست و میوه خریدیم بعدش رفتیم سنگک بخریم که دیدیم جلوش غلغله است و صد نفر تو نوبتند بی خیال شدیم و اومدیم از سمت خودمون از کوچه .شا.هد که نزدیک اردلا.ن یکه چند تا نون تافتون سبوس دار خریدیم و اومدیم خونه!دیگه ساعت دو بود پیمان چایی دم کرد و شیر گرم کرد و پنیر و این چیزا آورد و سر ظهر تازه ما صبونه خوردیم بعد صبونه چشمتون روز بد نبینه من یه سر دردی گرفتم که نگو انقدررررر بد درد می کرد که می خواستم سرمو بکوبم به دیوار،چشام داشت از شدت درد از حدقه می زد بیرون،خودم هم چون که صبح زود بیدار شده بودم خوابم می اومد و گیج می زدم پیمان هم بدتر از من بود بالشهارو با دو تا پتو آوردیم که بگیریم بخوابیم که گچکار زنگ زد که خونه اید من بیام خونه رو ببینم؟(یه گچکار سعید اون لوله کشه بهمون معرفی کرده بود که بیاد خونه نظر آبادو گچکاری کنه که اونم گفته بود دوازده روز کار دارم بذار کارم تموم بشه می یام انجام می دم)خلاصه که دوازده روز کارش باید روزی تموم می شد که ما از خستگی داشتیم می مردیم پیمان بهش گفت ما الان اونجا  نیستیم ما خونه مون کرجه اونم گفت من پاکدشتم الان دارم می یام کرج می خواین بیام دنبالتون بریم یه ثانیه خونه رو ببینیم برگردیم پیمانم گفت باشه ولی دیگه شما ماشین نیار من خودم می یارم اونم گفت پس من تا میدون.استاندا.رد کرج می یام اونجا ماشینو می ذارم تو پارکینگی جایی منتظر شما می مونم(ماشین یارو رو انگار تو این شلوغی.ها با قمه زده بودند کاپوتشو سوراخ کرده بودند و چراغای عقبشم شکونده بودند برا همین چشمش ترسیده بود نمی خواست ماشینو تو خیابون پارک کنه)خلاصه پیمان گفت باشه و بلند شد بیچاره با اون همه خستگی و گیجی لباس پوشید که بره بعدش برگشت گفت جوجو گیج می زنم نمی تونم تا اونجا رانندگی کنم بذار زنگ بزنم پیام بیاد با ماشین اون بریم منم گفتم آره فکر خوبیه حداقل اون می رونه تو یه خرده تو راه می خوابی تا از این حالت دربیای منم که کلا دارم می افتم و سرم هم درد می کنه و نمی تونم باهات بیام گفت نه تو نیا بمون استراحت کن من و پیام می ریم یارو رو می بریم نشونش می دیم و برمی گردیم ...دیگه زنگ زد به پیام و گفت تو برو استاندا.رد یارو رو وردار منم با تاکسی می یام همونجا!اون رفت که با تاکسی بره و منم گرفتم خوابیدم ساعت سه و نیم اینجورا بود ولی نیست که سرم درد می کرد انگار با عذاب خوابیده بودم راحت نخوابیده بودم ده دقیقه به پنج نمی دونم چه صدایی اومد از خواب پریدم دیدم سرم هنوز درد می کنه دوباره چشامو بستم گفتم ده دقیقه دیگه بلند می شم قرار بود دلمه برگ مو درست کنم که فردا پیمان یه خرده هم برا مامانش ببره وقتی چشامو باز کردم دیدم پنج و بیست دقیقه است،دیگه به زور بلند شدم سر دردم هم به قوت خودش باقی بود اول یه زنگ به پیمان زدم گفتم کجایید ؟گفت داریم برمی گردیم ولی هنوز تو اتوبانیم و نرسیدیم کرج منم با خودم گفتم با این اوصاف شش و نیم می رسند بذار یه زنگ به مامان بزنم ببینم چیکار می کنه بعد برم سراغ دلمه که زدم دیدم ساناز برداشت و گفت مامان خونه نیست یه بیست دقیقه ای با ساناز حرف زدم که کل بیست دقیقه رو من چون سرم درد می کرد بیشتر غر زدم تا حرف بزنم بیچاره سانازم گوش کرد که از همینجا ازش معذرت می خوام سانازی جونم ببخشید که اون روز همش غر زدم شرررررررمنده ام خواهر بوووووووووووووووووس بعد از حرف زدن با ساناز رفتم مواد دلمه رو آماده کردم من همیشه گوشت چرخ کرده رو با پیاز و ادویه و و رب می ذارم می پزه چون ما غذای سرخ کردنی و چرب رو سالهاست گذاشتیم کنار برا همین پیازو داغ نمی کنم چون کلا بدون روغن درستش می کنم تفتش هم نمی دم که سرخ کرده نباشه و کلا آب پز باشه بعدش لپه رو می ذارم توی یه قابلمه جدا کامل می پزه و برنجم نیم پز می کنم و در واقع همه چیزش وقتی می خوام بریزم تو برگها پخته است و اونجوری وقتی می ذارم که بپزه زمان کمتری می بره و سریعتر آماده میشه یعنی همین که برگش پخت یا فلفل دلمه و بادمجون و گوجه اش پخت از رو گاز ورش می دارم! پختن موادش مخصوصا لپه اش یه حسنی که داره اینه که توی دلمه هایی مثل فلفل دلمه و گوجه و بادمجون که سریع می پزند چون دیگه مجبور نیستم وایستم لپه هاش بپزه اونجوری اونام زیاده ار حد پخته نمی شن که وابرند و از هم بپاشند همین که پختند ورشون می دارم چون به قول آمنه زن حسین یکی از نشانه های خوب پختن دلمه اینه که لپه هاش خوب پخته باشه ولی خودش وانرفته باشه ...خلاصه خواهر من اینجوری کلک می زنم و دلمه رو خوب درمی یارم جوری که هم لپه هاش خوب می پزه و هم خودش وانمی ره، شکلش هم خوشگل میشه و هیشکی هم نمی فهمه که این لپه ها تو خود دلمه پخته یا خارج از دلمه و بعدش بهش اضافه شده! چیکار کنیم دیگه به قول یارو: در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد!خلاصه مواد دلمه رو تک تک پختم و آماده کردم و گذاشتم کنار ساعت هفت و پنج دقیقه بود که گوشی رو ورداشتم به پیمان زنگ بزنم ببینم چرا انقدر دیر کرده که یهو دیدم زنگ اف اف خورد و پیمان پشت دره باز کردم اومد بالا گفت من پل.فر.دیس پیاده شدم پیام رفت و منم رفتم از توی مترو با اتوبو.س بعثت(بعثت یه راست از مترو می یاد و از جلو کوچه ما رد میشه)اومدم برا همین یه خرده طول کشید ...یه چایی ریختم پیمان خورد و رفتم آرایش صورتمو که همینجور از صبح رو صورتم بود شستم و اومدم و شروع کردم به پیچیدن دلمه ها نزدیک یک ساعتو و نیم طول کشید مگه تموم می شدند سرم هم درد می کرد دیگه داشت حالم بد میشد پیمان هم چندبار هجوم آورد که کمکم کنه نذاشتم بلد نیست شل می پیچه دلمه ها همه وامی رند ..خلاصه که تموم شد و گذاشتم پخت و آوردم یه خرده خوردیم و یه مقدارم کشیدم توی یه قابلمه کوچیک که فرداش پیمان بده پیام ببره برا مامان بزرگش ،پیمان تصمیم داشت که خودشم بره ولی گچکاره گفته بود که هشت کیسه گچ بگیره و دو تا هم تخته بشکه پیدا کنه برا همین قرار شد پیام بره تهران و ما هم بریم نظر.آبادو اون کارارو انجام بدیم...خلاصه شامو خوردیم و ساعت دوازده و نیم اینجورا بود خوابیدیم سرم هم به همون شدت ظهر درد می کرد و به سختی خوابم برد نصفه های شب بود به قول نقی پاسی از شب گذشته بود که پیمان منو بیدار کرد که جوجو پاشو یه قرص به من بده بخورم تمام تنم درد می کنه بلند شدم دیدم حالش بده و خودشم مثل چی داره می لرزه تب و لرز کرده بود شدید،گفتم یا خدا حالام باید اینو ببرم بیمارستان...رفتم یه ژلو.فن.کامپا.ند از اون کپسول سبزا آوردم دادم خورد گفت دو تا پتوی دیگه هم بیار بنداز روم سردمه یه جوری می لرزید که دندوناش به هم می خورد رفتم پتو هم آوردم و انداختم روش سرشو کشیدو در حالیکه که می لرزید خوابید گفتم نمی خوای ببرمت دکتر گفت نه(پیمان خیلی بد سرما می خوره طوریکه همزمان هم تب می کنه هم لرز و هم گلاب به روتون بالا می یاره و هم فشارش می ره بالا و تا چندبار هم پشت سر هم دکتر نبریمش و سرم و این چیزا نزنند خوب نمیشه)!دیگه چراغارو خاموش کردم و دراز کشیدم حالا مگه خوابم می برد سرم خوب شده بود ولی به قول یکی از دوستام حالام جای اون دردهای دیشبی درد می کرد رگ گردنم گرفته بودو دردش نمی ذاشت بخوابم بلاخره بعد از سی چهل دقیقه با یه مکافاتی خوابم برد وسطا هم دوبار از خواب پریدم و تب پیمانو چک کردم و دوباره خوابیدم تا اینکه ساعت هشت بلند شدیم دیدم حال پیمان خدارو شکر خوب شده رفتم صورتمو شستم و اومدم پیمان هم از فریزر نون گذاشت بیرون و گفت به پیام گفتم اومدنی حلیم بگیره بیاره صبونه بخوریم گفتم باشه و من رفتم نشستم دعاهای صبحگاهیمو خوندم و برا همه تون دعا کردم و بعدشم یه خرده زیارت. عاشورا خوندم، پیمان هم یه مقدار ورزش کرد تا اینکه پیام زنگ زد که من چهار.راه.طا.لقانی ام ترافیکه دارم می یام پیمانم گفت باشه دوباره بعد ده دقیقه زنگ زد که حلیم فروشه بسته است انگار دارند تعمیرات می کنند و از این حرفها... پیمان گفت باشه پس ولش کن بیا!دیگه رفت پنیر شست و شیر ریخت تو ظرف و گذاشت رو گازو گفت حالا یه روز ما خواستیم صبونه حلیم بخوریماااااااا! منم یاد اون ضرب .المثل ترکی افتادم که میگه اوزگیه اوموددو گالان شامسیز گالار ! البته من زیاد از حلیم خوشم نمی یاد این دو تا دوست دارند اون اولا که اصلا حالم بهم می خورد و دوست نداشتم بخورم ولی بعدا عادت کردم و الان می خورم ولی کم و برام معمولی شده مزه اش!خلاصه یه ربع بعدش پیام رسید و صبونه خوردیم تموم که شد پیمان قابلمه غذارو داد بهش و یه نایلون پر هم برا مامانش اون روز چیز میز خریده بودیم از جمله پنج جفت جوراب از همونایی که من خریده بودم با پنج جفت جوراب نخی کلفت و سه تا شلوار شتری و چهار تا کمربند شتری و... داد بهش و اون ورداشت رفت تهرانو و ما هم آماده شدیم و رفتیم نظر.آبادو پیمان سفارش گچ داد رفتیم خونه منتظر شدیم آوردنش بعدش رفتیم پیمان از مصالح فروشها دنبال تخته و بشکه گشت که کسی رو معرفی کنند که بریم ازشون اجاره کنیم که سراغ هرکی هم رفتیم نداشت و خلاصه نشد که پیدا کنیم و آخرشم دست از پا درازتر بعد از یکی دو ساعت گشتن برگشتیم خونه و پیمان زنگ زد به گچکاره که خودت یه کاریش بکن من نتونستم پیدا کنم اونم گفت باشه و ما هم دیگه نظر .آباد کاری نداشتیم فقط نشستیم چندتایی تو قابلمه دلمه برده بودیم اونارو گرم کردیم و همینجوری خالی خالی خوردیم چون نون نداشتیم و بعدش دیگه برگشتیم اومدیم کرج !رسیدیم خونه یارو زنگ زد که یکی رو پیدا کردم شصت تومن اجاره میده پیمانم گفت بگیر دیگه چاره ای نیست اونم گفت باشه و بذار ببینم همسایمون وانت داره چقدر می گیره تا نظر.آباد ببره پیمانم گفت والله قبل از گرون شدن بن.زین ما چند باری چند تا تیکه وسیله بردیم نظر.آباد هر دفعه برا بردنش صد تومن گرفتند حالارو نمی دونم چقدر بگیرند اونم گفت حالا قیمت می گیرم بهت می گم ...خلاصه که این تخته بشکه برا ما دویست و شصت هزارتومن حالا اگه رفتشو صد تومن و برگشتشم صدتومن بگیرند و بیشتر نگیرند تموم میشه من نمی فهمم چرا اینجا اینجوریه ما تو میاندوآب هر وقت هر کاری داشتیم یارو ابزار کارشو خودش می آورد اینجا باید خودت برا یارو بری دنبال وسایل بگردی اون شاه گله اومد کار کنه گفت باید برید دو تا سطل و دو تا استامبولی و یه بیل و دو تا صفحه فرز و نمی دونم چی و چی بخرید و مجبور شدیم کلی پول بدیم این چیزا رو بخریم دو تا هم بشکه و تخته از کرج خودش پیدا کرد و دویست تومن کرایه دادیم آوردیم و بردیمش حالا هم این گچکاره به جای اینکه خودش تخته بشکه داشته باشه ما باید دنبال تخته بشکه بگردیم و اینهمه پول بابت آوردن و بردن و اجاره تخته بشکه بدیم میاندوآب خیلی خوبه همه چی رو خودشون می یارند اینجا کلا بخوای یه خونه درست کنی اندازه دو تا خونه هم باید پول ابزار کار اینارو بدی و آخرشم باید یه انباری بزرگ اجاره کنی تا اینا که رفتند این آت و آشغالا و ابزارهایی که خریدی رو توش جا بدی!!! نمی دونم چرا اینجا اینجوریه!؟؟؟ ...خلاصه قرار شد مرده خبر بده و دیگه اومدیم نشستیم و یه خرده استراحت کردیم و بعدشم پیمان گفت جوجو من گشنمه اونجا نون نداشتیم دلمه رو خالی خوردیم من سیر نشدم میشه یه ذره دلمه بذاری گرم بشه بخوریم(اندازه دو هفته دلمه داشتیم تو یخچال هر چی هم که می خوردیم تموم نمی شد) گفتم باشه و رفتم گذاشتم گرم شد و با یکی دو تا از خیارشورایی که اون دفعه هاجر بهم داده بود، آوردم خوردیم و یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و میوه و چایی و این چیزا خوردیم و ساعت یازده دیگه پیمان سرش درد گرفته بود گرفتیم خوابیدیم !...امروزم صبح یه ربع به هفت بلند شدیم و پیام اومد دنبال پیمان و با هم رفتند نظر .آبا.د ،من باهاشون نرفتم چون اونجا پر از گرد و خاک و گچ میشه و بخاریهارو هم قرار بود وردارند اونجا یخ می زدم،...تا ده تو رختخواب غلت زدم و اینارو نوشتم و بعدشم رفتم چایی گذاشتم و الانم می خوام به سلامتی برم صبونه بخورم بعدشم خدا بخواد و حال داشته باشم می خوام برا پیمان یا کیک درست کنم یا حلوا ...البته بیشتر ممکنه حلوا درست کنم چون برا کیک تخم مرغ باید برم بخرم که تنبلیم می یاد لباس بپوشم برم بیرون...خب ببخشید که اینهمه حرف زدم و سر مبارکتونو درد آوردم از دور می بوسمتون...نیازی هم به پرت کردن دمپایی نیست دیگه دارم می رم ....مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا باااااااااای 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۲:۳۹
رها رهایی
پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۱۶ ب.ظ

شب برفی

سلااااااام سلااااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریشب ساعت حدودای یک بود که می خواستیم بگیریم بخوابیم که پیمان اومد تلوزیونو خاموش کنه رفت رو دوربین که گل پسرو ببینه که یهو دیدیم دوربین روی پشت بوم نشون میده که داره برف می یاد من دویدم از پنجره بیرونو نگاه کردم دیدم وااااااای همه جا یه دست سفید شده و یک برفی داره می یاد که نگو!رو شاخه های درختا یک برفی نشسته بود که بیا و ببین درختا خیلی نازشده بودند برف روی زمین هم تو روشنایی چراغهای تو خیابون برق می زد و سه تا پسر نوجوان هم در حالیکه با هم همدیگه شوخی می کردند داشتند از جلوی خونه ما رد می شدند و جای پاهاشون پشت سرشون رو برف جا می موند باد هم می اومد و دونه های برف کلی می رقصیدند تا برسند به زمین،خلاصه انقدررررر همه چی قشنگ بود که تا مسواک بزنیم و بخوابیم من سه بار دیگه هم رفتم جلوی پنجره و کلی بیرونو نگاه کردم با خودم گفتم اگه همینجوری بیاد فردا صبح کلی برف رو زمینه ...خلاصه با یه حس و حال زیبای برفی رفتم خوابیدم صبح هم به محض بلند شدن دوباره دویدم رفتم جلو پنجره ولی دیدم بارون گرفته و برف تو خیابون آب شده و حالت گل و لای پیدا کرده ولی رو شاخه های درختا و رو دیوارا و جاهای بلند هنوز بود،دیگه رفتم صورتمو شستم و اومدم صبونه خوردیم و بارون هم همینجور یه ریز داشت می اومد برا ساعت دو و ربع وقت دکتر داشتم (از یه جراح.متخصص.مغز. و اعصا.ب وقت گرفته بودم برم ببیننم سر دردام واسه چیه ) پیمان گفت جوجو این بارون ول کن نیست بذار زنگ بزنم به پیام بگم دو بیاد با ماشینش مارو ببره درمونگاه( ماشین خودمون تو پارکینگ بود ولی پیمان می گفت ماشینو اون روز دو ساعت تمیزش کردم حالا ببرمش بیرون تو این گل و لای کثیف میشه از اونورم اونجا جای پارک نیست و ببریمش نمی تونیم اون نزدیکیها پارکش کنیم بذار بگم پیام بیاد فوقش مارو می بره می ذاره و می ره بعدش خودمون با اتوبوس برمی گردیم ) گفتم باشه بزن زنگ زد پیام هم گفت باشه دو اونجام ،تا دو من یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم خونه رو جارو برقی کشید و گرد گیری کرد تا اینکه بیست دقیقه به دو پیام اومد و من رفتم حاضر شدم و دو راه افتادیم تقریبا همون دو و ربع بود که رسیدیم درمانگاه و پیام مارو گذاشت و خودش رفت ما هم رفتیم تو و یه خرده نشستیم تا نوبت من شد رفتم تو بعد از سلام علیک با دکتر که برخلاف دکتر قبلی خیییلی متشخص و آروم بود مشکلمو براش گفتم گفت که شما اول باید می رفتید پیش متخصص.داخلی.مغز .و اعصا.ب ویزیت می شدید و بیماریتون تشخیص داده می شد و اگه چنانچه خدای نکرده نیازی به جراحی بود تشریف می آوردید اینجا، نباید مستقیم می اومدید پیش جراح ،ولی ایرادی نداره من براتون یه سی.تی.ا.س.ک.ن از مغز می نویسم چون پیش دکتر داخلی.مغز.و. اعصا.ب هم می رفتید همین کارو می کرد ولی وقتی سی تی رو گرفتید دوباره پیش من نیایید و یه راست جوابشو ببرید نشون متخصص.دا.خلی مغز.و .اعصا.ب بدید!منم تشکر کردم و سی.تی.ا.س.کن رو برام نوشت و دفترچه ام رو گرفتم و اومدم پیش پیمان و قضیه رو بهش گفتم و راه افتادیم سمت بیرون، هفته پیش من پنج جفت جوراب مشکی کفدار ساق بلند از اونا که تا رون آدم می یان بالا برا مامان پیمان از خیابان آبا.ن(نزدیکیهای درمونگاه) گرفته بودم اون روز که پیمان رفته بود خونه مامانش اومد گفت جوجو دو جفت از اون جورابها مشکی نبودند و یارو اشتباهی کرم داده منم گفتم عیب نداره رفتیم اونور می دیم عوضش می کنه برا همین از درمونگاهه که اومدیم بیرون رفتیم سمت خیابون .آبا.ن که جورابارو عوض کنیم و یه سری جوراب نخی کلفت هم برا مامانش که اون روز نداشت که من بگیرم و گفته بود دوشنبه به بعد می یاره بگیریم رفتیم دیدیم برا صاحب مغازه جوراب فروشی که یه پیرمرده هفتاد هشتاد ساله است جنس اومده و چیدن رو زمین و از اونجایی هم که مغازه اش کوچیکه کلا نمیشه رفت توش و خودش هم جلوی در بین جعبه ها وایستاده قضیه رو براش گفتیم و اونم گفت اگه میشه برید یه ساعت دیگه برگردید تا من اینجارو یه سرو سامون بدم الان راه نیست تا اون پشت برم و بتونم جورابارو براتون بیارم پیمان گفت حاج آقا آخه می خواستیم یه سری جوراب نخی کلفت هم ازتون بگیریم گفت جوراب نخی سفارش دادم آوردن کرج ولی هنوز توزیع نشده فردا غروب قراره برامون بیارند پس شما برید یا فردا غروب بیایید یا پس فردا صبح اون موقع هم اینارو براتون عوض می کنم هم جوراب نخی بهتون می دم پیمانم گفت باشه پس ما می ریم جمعه صبح می یاییم... دیگه خداحافظی کردیم و راه افتادیم!سر راه از یه دست فروش یه کیلو خرما گرفتیم می گفت دشتستا.نه (انگار اونجا خرماش معروفه)بعدشم رفتیم شیر و ماست ومیوه خریدیم و رفتیم سمت ایستگاه اتوبوس یه چند دقیقه ای منتظر موندیم تا اتوبوس اومد و رفتیم خونه!تو خونه هم بعد از اینکه یه چایی خوردیم و یه خرده استراحت کردیم من بلند شدم عدس پلو درست کردم و شام خوردیم و بعدشم تلوزیون دیدیم و خوابیدیم امروزم صبح شال و کلاه کردیم بریم نظر آ.باد قبلش من رفتم از بیمار.ستان ا.لبر.ز وقت سی .تی ا.س.کن گرفتم برا شنبه صبح ساعت هشت وقت داد ...(خوبی بیمار.ستا.ن ا.لبر.ز اینه که مال تا.مین.ا.جتما.عیه و همه چی از جمله سی .تی اس.کن توش رایگانه خیییییییییییییییلی هم بیما.رستا.ن خوبیه بیما.رستانش. فو.ق تخصصیه و همه دکترا و جراح ها رو هم داره یعنی بهترین دکترهای تهرا.ن و کرج توشند و سختترین جراحیهارو که بیرون چندین ده میلیون ممکنه هزینه اش باشه به رایگان انجام میدن)....خلاصه وقته رو گرفتم و اومدم سوار شدم و راه افتادیم سمت نظر .آبا.د الانم اینجاییم و من نشستم رو صندلی جلو بخاری هال دارم اینارو می نویسم و بعدشم می خوام یه سری سوال نوروسایکولوژی که معصومه برام ایمیل کرده رو از تو گوشیم بکشم رو کاغذ و پیمان هم داره زیر زمینو مرتب می کنه تا بعدا ناهار(از عدس پلوی دیروز آوردیم با خودمون) بخوریم و راه بیفتیم بریم کرج( ما ناهار و شامو حول و حوش ساعت پنج شش یه جا می خوریم )...خب دیگه من برم سوالامو بنویسم شمام برید به کار و زندگیتون برسید از دور یه عالمه ماچتون می کنم مواظب خودتون باشید بووووووووووووس فعلا بااااااای 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۷:۱۶
رها رهایی
سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۳۲ ب.ظ

راهی به سمت خانه

سلاااااااااااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه صبح بعد از خوردن صبونه راه افتادیم به سمت تهران که بریم بهشت.زهر.ا،سالگرد بهمن برادر پیمان بود از کرج که وارد اتوبان شدیم برف شروع کرد به باریدن،باد هم می اومد و یه حالت کولاک شده بود انگار! تا نزدیکیهای گر.مدر.ه ( یکی از شهرهای کوچیک نزدیک ملا.رد بین کرج و تهرانه) رفتیم یهو دیدیم اتوبان قفل شد و یک ترافیکی شد که بیا و ببین پیمان گفت ای داد بی داد اتوبان چرا اینجوری شد؟حالا چیکار کنیم؟ یهو دیدیم یه عده ماشین همونجا دور می زنند و از خاکی کنار اتوبان برمی گردن پیمان گفت جوجو بذار دور بزنم از این خاکیه برگردیم با این اوضاع فکر نمی کنم بشه رفت گفتم آخه مگه اتوبان دوربین و این چیزا نداره که بخوایم دور بزنیم و برخلاف لاین بریم اونوری؟ گفت چرا داره ولی آخه دیگه چیکار کنیم با این ترافیک که تا شب اینجاییم و اینجام دور نزنیم ،جلوتر دیگه نمیشه دورم زد...خلاصه دور زد و یه خرده بر خلاف لاین تو اتوبان رفتیم تا اینکه رفتیم تو خاکی و پشت سر اون ماشینایی که مثل ما دور زده بودند افتادیم و یه پونصد متری تو خاکی جلو رفتیم تا رسیدیم به یه خیابون که می رفت سمت جاده قدیم !تو اون خاکیه که می رفتیم برف همچنان می اومد و بین اون راه خاکی و اتوبان پر از درخت کاج بود که برف نشسته بود رو شاخه هاشون ،ماشین از کنار اونا از تو چاله چوله های خاکی رد می شد و پیمانم غر می زد و رانندگی می کرد ولی به جاش من از دیدن برف و باد و بوران و کاجهای پر از برف لذت می بردم یه حس و حال قشنگی بود که نگو یاد اون جمله افتاده بودم که می گفت اگه اتفاقی راهتونو گم کردید و ندونستید از کدوم ور باید برید حداقل از دیدن و بوییدن گلهای سر راهتون لذت ببرید به نظر من بعضی وقتها تو بعضی از بحرانهایی که تو زندگی پیش می یاد وقتی آدم مجبوره برای برون رفت از اون بحران(چقدر مثل مسئولامون حرف می زنم من) یه کاری رو به اجبار انجام بده دیگه چه غر بزنه و چه نزنه اون کار باید انجام بشه غر زدن و فشار آوردن به اعصابمون هم مشکلو دو چندان سخت می کنه به جاش میشه با توجه به یه سری قشنگیهایی که تو دل اون بحران هست فشار و اعصاب خرد کنیشو کم کرد تا تموم شه بره پی کارش...خلاصه از اون خیابونه رفتیم سمت یه پل زیر زمینی و از اونجا افتادیم به لاین مخالف که می رفت سمت کرج و روندیم تا کرج ،وارد کرج که شدیم رفتیم خیابو.ن .مصبا.ح پیمان از یه ابزار فروشی یه سری لوله بخاری برا بخاریهای نظر.آبا.د خرید و یه چند متری هم فوم .عا.یق لوله خرید که ببریم بندازیم دور لوله های آب توی حیاط و دستشویی نظر.آبا.د که یخ نزنند و دیگه راه افتادیم سمت خونه، برفم تازه شروع کرده بود به اومدن (از اتوبان که داخل کرج شدیم خبری از برف نبود ولی هوا به شدت سرد بود و حال و هوای برفی داشت و بادم می اومد) چشمتون روز بد نبینه یه خرده که جلوتر رفتیم دیدیم خیا.بونا همه بسته. اند و شهر .غلغله است یک ترافیکی .تو. تمام شهر .بود که نگو همه ماشینا تو هم می لولیدند (سر قضیه ق.ی.م.ت- ب.ن.ز.ی.ن یه آ.شو.بی به پا شده بود که بیا و ببین سر همه چها.ر راه .ها و مید.ونها و خیا.بونها رو س.ن.گ چیده بودند و بسته .بود.ند سطل.آ.شغا.ل.ها.ی بزرگ مکا.نیز.ه رو آ.ت.ی.ش زده بودند و دو.د را.ه اندا.خته. بود.ند و یه عده هم ش.عا.ر می دادند و اجاز.ه نمی .دادند کسی .رد بشه) اونجا بود که ما تازه فهمیدیم ترافیک اتوبا.ن هم بخاطر باریدن برف .نبوده و قضیه یه چیز دیگه است خلاصه سرتونو درد نیارم ما تا ساعت دو تمام کر.جو دور زدیم و تمام راههایی که میشد بریم خونه رو امتحان کردیم ولی همه بسته بودند و همه جا مملو از ماشینهایی بود که وایستاده بودند هی تو هر خیابونی می رفتیم مجبور می شدیم برگردیم دیگه انقدر تو کوچه پس کوچه ها رفتیم و برگشتیم تا اینکه بعد از چند ساعت یه راهی پیدا کردیم که بسته نبود و بلاخره رسیدیم خونه، وقتی رسیدیم پیمان گفت بیا اینم از 60 ل.ی.ت.ر ب.نز.ین این ماه! انقدر شهرو دور زدیم تموم شد رفت پی کارش...دیگه اومدیم تو پارکینگ و پارک کردیم، همون موقع خانم اشرفی زن همسایه واحد بغلیمون هم با ماشین اومد تو و پارک کرد و پیاده شد بعد سلام علیک گفت شما هم گیر کرده بودید؟پیمان گفت بعله ما هم از ساعت ده و نیم یازده تا الان که ساعت دوئه صد بار دور کرجو زدیم تا اینکه الان تونستیم یه راه باز پیدا کنیم و برسیم خونه اونم گفت خیلی بدجور شده خوبه حالا من امروز با ماشین نرفتم سر کار همه همکارامون دیر رسیده بودند الانم سرویس مدرسه بچه ها زنگ زده که تو یکی از خیابونا گیر کردند و نه راه پس دارند نه راه پیش ،گفتند بریم دنبالشون خودمون بیاریمشون منم ورداشتم ماشینو برم دنبالشون رفتم دیدم همه راهها بسته است الان اومدم ماشینو بذارم پیاده برم...خلاصه یه خرده با اون حرف زدیم و اون رفت دنبال بچه هاش و ما هم پارک کردیم ... نیست که برفم می اومد ماشین کثیف شده بود و پر گل و لای بود پیمان کلیدو داد به من و گفت تو برو بالا من یه دستی به این بکشم و یه خرده تمیزش کنم بعد بیام، منم کلیدو گرفتم و اومدم بالا بعد از عوض کردن لباسام زیر گازو روشن کردم و تا چایی گرم بشه گفتم بذار قبل از اینکه بشینم یه زنگ به مامان بزنم که زدمو ساناز جواب داد و یه خرده در مورد همون او.ضا.عی که پیش اومده بود باهم حرف زدیم و بعدش چون من شارژم کم بود دیگه نتونستم با مامان حرف بزنم و به ساناز گفتم که بهش سلام برسونه و خداحافظی کردم و قطع کردم تا پیمان بیاد بالا من یه خرده پفیلا خوردم (حالا تو پست قبلی به شما گفتم نخورید اونوقت خودم دارم می خورم آخه این ذرتهارو من قبلا خریده بودم و یکی دوبارم درست کرده بودم و امتحانشو پس داده بود و مطمئن بودم که سالمند وگرنه می ریختمشون دور!حالا اون روز که داشتم درستشون می کردم پیمان همش می گفت بریز بره یهو دیدی کشتمون گفتم نه بابا اینارو قبلا تست کردیم دیدی که سالمند تازه به فرض محال آلوده هم باشند یه دور می ریم اون دنیا ببینیم چه خبره دیگه،اونم گفت هیچی زیر درختاش آب جاریه و از این حرفها گفتم ای بابا من اصلا دلم نمی خواد اون دنیام مثل این دنیا باشه و زیر درختاش آب جاری باشه و حوری دست نخورده به آدم بدن و نمی دونم از این چرت و پرتها،من دلم می خواد تو اون دنیا یه چیز بزرگ معنوی به آدم بدن مثلا خدارو یا حس نزدیکی بهشو که آدمو سرشار از یه حس و حال معنوی بکنه حوری به چه درد آدم می خوره اصلا اونجا باید یه تفاوت اساسی با اینجا داشته باشه نه اینکه اونجام رفتیم حرف از زندگی زناشویی و این چرت و پرتها باشه و اونجام بخوایم با تو زندگی کنیم و قیافه تورو تحمل کنیم اونم با اخم گفت پس من نمی یام خودت برو منم گفتم نترس بابا بیا بریم می گم اونجا بهت حوری بدن ،اونم خنده اش گرفت و منم گفتم ها به قول نقی خنده می کنی!؟ای کلک نکنه نمی خوای بیای و میگی حالا که تو این دنیام نقدو بچسبم و تا فرصت هست از حوریهای موجود بهره ببرم و از کجا معلوم که تو اون دنیا حوری در کار باشه؟! ها؟؟ گفتم اگه اینجوریه تو فعلا از این پفیلاها نخور تا ببینیم برا من چه اتفاقی می افته اگه زنده موندم بخور وگرنه لب بهشون نزن من دلم نمی خواد تو آرزو به دل از این دنیا بری ...خلاصه سر پفیلا درست کردن کلی خندوندمش و بعدا هم که درست شد هر دو خوردیم و شکر خدا نمردیم و تا همین الان هم که اینارو دارم می نویسم زنده ایم) داشتم می گفتم یه خرده پفیلا خوردم و یه خرده هم دراز کشیدم تا اینکه پیمان اومد بالا !می گفت پایین که بودم آقای طالبی مدیر ساختمون می خواست با ماشین بره بیرون برا ماشینش ضد یخ بخره بهش گفتم با ماشین نرو که اوض.اع خرا.به و بری گیر می کنی تا شب نمی تونی برگردی خونه پیاده برو از سر خیابون بگیر بیا می گفت اونم از هیچی خبر نداشت براش تعریف کردم و خلاصه ماشینو نبرد و پیاده رفت بگیره ...همینجور که داشت اینارو تعریف می کرد یهو گوشی پیمان زنگ خورد دیدیم طالبیه گفت خوب شد ماشینو نیاوردم نمی دونی تو این خیابو.ن مطهر.ی چه خبره ماشین.آ.تی.ش زدن عین چهارشنبه سوریه نمی خوای بیای ببینی؟پیمانم گفت نه بابا خسته ام و خلاصه یه خرده حرف زدند و خداحافظی کردند و پیمان دست و بالشو شست و اومد یه چایی خوردیم بعدش طالبی اومد گفت همین که به تو زنگ زدم و حرف زدم تا گوشی رو قطع کردم یه اس. ام. ا.س برام اومد که شما تو ا.غ.ت.ش.ا.شا.ت شرکت کرده اید و اگه تکرار بشه م.ج.ر.م.ید و دستگیر می شید ...خلاصه ما هم کلی تعجب کردیم و گفتیم عجبببببب اینا دیگه چه مارمولکی اند حالا می گن آ.م.ری.ک.ا تل.فن.ها.ی ملتشو شنو.د می کنه اینا خودشون از اونا بدترند بعدشم پیام زنگ زد بهمون که همچین اس.ا.م.ا.سی برا یکی از راننده های آژانسشون اومده ...موقع غروب بود پیمان گفت جوجو پاشو بریم چهار.راه طا لقا.نی شیر بخریم گفتم اولا که هوا سرده ثانیا با این او.ضا.عی که هست باید تا چهار.راه پیاده بریم و موقع برگشتم باز پیاده برگردیم چون هیچ اتوبوسی کار نمی کنه گفت راست می گی پس شیرو بی خیال پاشو بریم یه دور تو آ.زاد.گان بزنیم و برگردیم خلاصه بلند شدم و لباس پوشیدم رفتیم سمت آ زا.د.گان دیدیم به به یه خر تو خریه که بیا و ببین س.ن.گ و آ.تی.شو همه چی مهیاست و بازم ترا.فی.ک و راه.بند.ونه و کلی پ.لی.س ز.ر.ه پوش با لباس.های .مشکی و س.پ.ر و ب.ا.ت.وم زیر .پل رو احاطه کرده اند و یه عده هم زیر.پ.ل جمع شدند و دارند ش.ع.ار می دن یه عده هم وایستادند به اونا نگاه می کنند و خلاصه اوضا.عی بود من یکی دو تا عکس انداختم و یه فیلم کوچولو هم گرفتم ولی چون تاریک بود زیاد واضح نیفتاد مجبور شدم پاک کنم پیمان هم دست منو گرفت و گفت ول کن بیا بریم الان دو.ر.بینها.ی خیابون تو این خر توخری قیا فه هامونو ثبت می کنه و ما هم شانس نداریم فکر می کنند ما هم با اینا.ییم می یان سراغمون ...برا همین سریع از اونجا دور شدیم و برگشتیم خونه! فرداشم که یه خرده او.ضا.ع. آرو.م شده بود رفتیم نظر.آبا.د و عایق لوله هارو انداختیم و شب هفت و نیم بود که رسیدیم خونه و من رفتم صورتمو شستم و اومدم یه خرده انجیر خشک خریده بودیم داشتم اونو می شستم که سمیه زنگ زد و یه خرده با هم حرف زدیم و خندیدیم که از همینجا ازش تشکر می کنم (مررررررررسی سمیه جونم زحمت کشیدی دست گلت درد نکنه خییییییییییییییییلی خوشحالم کردی بوووووووووووس) ....دیروزم صبح ساعت هشت و نیم بود رفتیم بیرون اول رفتیم از پ.ل.ی.س +10 سراغ کار.ت سو.ختمون رو گرفتیم که گفتند صادر شده و تحویل پست داده شده بار.کد گرفتیم که بعدا بریم از پست بگیریم بعدش رفتیم از خیابان بر.غان با تاکسی رفتیم تا سر آزا.دی بعدشم بقیه اشو پیاده رفتیم تا سر درمونگاهی که اون روز رفتم برام عکس سینو.س نوشتند ...رفتم پیش دکتره و عکسمو نشون دکتر دادم گفت سینو.سهات سالمه و از نظر گو.ش و حلق و بینی مشکلی نداری بهتره برا سر دردات به یه دکتر.مغز.و.اعصا.ب مراجعه کنی بعدشم گفت برات دارو نوشتم برو از داروخونه بگیر منم با خودم گفتم وقتی همه چیم سالمه و مشکلی ندارم دیگه دارو واسه چیه؟؟؟برا همین کلا نرفتم داروهارو بگیرم اینجا سیستمش یه جوریه که نسخه.اش اینتر.نتی صادر میشه یعنی دکتره دارو رو تو کامپیوتر خودش می نویسه و اونم وصله به کامپیوتر داروخونه و دیگه لازم نیست تو دفتر.چه نوشته بشه و تو شماره ای که پذیرش بهت داده رو می بری داروخونه و از روی کد اون داروهاتو می گیری...این دکتره وقتی که عکسو من بهش نشون دادم هیچی تو سیستمش ثبت نکرد و فقط تنها کاری که کرد عکسه رو نگاه کرد و گفت همه چیت سالمه یعنی داروهایی که گفت برو از داروخونه بگیر رو قبل از اینکه عکسو ببینه و من برم تو مطبش برام نوشته بود با خودم گفتم عجب دکتری همینجوریه که همه تو این مملک.ت داریم می میریم دیگه،وقتی یارو هنوز عکسو ندیده ورمی داره دارو می نویسه و وقتی حتی عکسو می بینه و می بینه که همه چی سالمه و بازم رو حرفش هست و می گه برو داروهاتو بگیر معلومه دیگه چه اوضاع خرتو خریه...خلاصه از من به شما نصیحت که زیاد با حرف این دکترا دارو مارو مصرف نکنید اینا وقتی آدم کاملا هم سالمه یه خروار دارو براش می نویسند..بعد از برگشتن از پیش دکتر نازنین رفتیم یه خرده وسایل سوپ و یه مقدارم جعفری و میوه گرفتیم و بعدشم رفتیم پیمان برا مامانش شش تا سنگک خرید و سر راهم شیرو این چیزا گرفتیم و رفتیم تو ایستگاه اتوبوس منتظر موندیم یه برفی هم ریز ریز می اومد و هوا هم خییییییییییییییلی سرد شده بود یه سوزی می اومد که نگو ش.ی.ش.ه های ایستگاه رو هم زده بودند خرد و خاکشیر کرده بودند و اون تو هم سردتر از بیرون بود با یه زنه یه خرده در مورد او.ض.ا.ع این روزا حرف زدیم و بعدش اتوبوس اومد و راه افتادیم سمت خونه،رسیدیم یه لیوان چایی خوردیم و گرفتیم خوابیدیم بعدش ساعت چهار و نیم اینجورا بلند شدیم من سوپ گذاشتم تا فرداش که پیمان می خواست بره پیش مامانش برا اونم ببره و یه کته کوچولو هم گذاشتم تا شب با یه خرده خوراک بادمجون و کدویی که داشتیم بخوریم ...امروزم پیمان صبح زود بلند شد رفت اداره.پس.ت تا کار.ت سو.خت رو بگیره که گفتند نیومده و دست از پا درازتر برگشت خونه و صبونه خوردیم و بعدش یه خرده گرفتیم خوابیدیم و بعد دوازده و نیم پیام اومد و با پیمان بلند شدند رفتند تهران پیش مامانش تا ساعت شش ببرنش پیش دکتر قلبش برا چکاپ دوره ای قلب و کنترل فشار خونش،منم موندم خونه و یه کوچولو در حد چند دقیقه با شهرزاد و آبام حرف زدم و بعدم یه کاسه سوپ گرم کردم و خوردم و بعدم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم یه چایی بخورم پیمان اینام فکر کنم آخر شب ساعت ده یازده برگردند ...خب دیگه اینم از اتفاقا.ت زندگی ما تو این چند روز ...ببخشید که زیاد حرف زدم ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووس فعلا باااااااااای 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۱۹:۳۲
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۴۶ ب.ظ

شلوار قوزک نما

سلااااااااام سلاااااااام سلاااااام سلااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که سه شنبه رفتم گزارش عکس سینوسهامو گرفتم دیدم نوشته همه چی سالمه و سینوسهام از هیچ نظر هیچ مشکلی ندارند حالا موندم علت سر دردهای من پس چیه؟ تا حالا صد در صد فکر می کردم که علتش سینوزیته ولی عکسه کلا تصورات منو به هم ریخت فکر می کردم وقتی جوابشو بگیرم نوشته که سینوسهام پر از عفونته و مشکل حاد داره ولی دیدم کلا ذره ای هم اثری از عفونت و این چیزا توش نیست و سالم سالمند حالا شنبه یا یکشنبه می خوام برم پیش همین دکتری که عکسو نوشته ببینم چی می گه حالا اگه دیدم کلا به تخصص اون که گوش و حلق و بینی است مربوط نیست می رم پیش یه دکتر مغز و اعصاب ببینم اون چی میگه شاید یه سی تی اسکنی چیزی بنویسه تا معلوم بشه علت این سردردا چیه؟! البته اون روز تو اینترنت نوشته بود درد پیشونی یا جلوی سر می تونه از مهره های گردن هم باشه منم که کلا گردنم هم مهره هاش مشکل داره هم اینکه یه بار چند سال پیش یه عکسی از گردنم انداختم دکتره گفت یه استخوان اضافی بین مهره هاش دارم که اعصاب گردنمو تحت تاثیر قرار داده و بهشون فشار می یاره ... از یه طرفم فکر می کنم نکنه میگرنه چون سردردام تا نخوابم خوب نمیشن...خلاصه که فعلا خودم چندتا احتمال دادم و ببینم که دکترا چی می گن ...خب بگذریم...دیروز صبح بعد از خوردن صبونه ساعت یازده اینجورا رفتیم بیرون و اول برا پیمان یه شلوار لی خریدیم و بعدش پیمان گفت جوجو بریم یه شلوارم برا تو بخریم منم راستش دو تا شلوار داشتم که عید خریده بودم ولی هر دو در شرف پاره شدن بودند یعنی همه جاشون سالمه ها ولی فاقشون داشت سوراخ می شد نمی دونم این شلوار لی ها چرا اینجوری شدند همه شون کلا از خشتکشون پاره میشن من صدتا شلوار تو خونه دارم که سالم سالمند ولی خشتکشون سوراخ شده نمی دونم حالا فقط مال من اینجوری میشه یا مال همه همینجوریه؟؟! خلاصه رفتیم یه شلوار هم برا من گرفتیم از شانسم اولین مغازه که رفتیم یه شلوار از همون رنگ و جنس و اندازه که می خواستم بخرم داشت رفتم سایزمو گفتم آوردند پوشیدم دیدم خود خودشه و همونو بی درد سر خریدم ( 125 دادیم شلوار پیمان هم 165بود با تخفیف 150 فک کنم داد) شلوارم از این کشی چسبانهای یه خرده کوتاه بود البته نه خیلی کوتاه از اینا که تا قوزک پان ،وقتی پوشیدمش پیمان اومد دید گفت جوجو این الان با این کتونیها که ساقشون بلنده اندازه هست ها بعدا با یه کفش دیگه بخوای بپوشی پات می افته بیرون،گفتم ولمون کن بابا خب بیفته اینهمه آدم می پوشند ما هم یکیش ،انقدر با یه سری چرت و پرت دنیای خودمونو تیره و تار کردیم که خدا می دونه همچین خودمونو با یه سری فلسه بافیها خفه کردیم انگار قراره بهشتو دو دستی به ما تقدیم کنند... اینو نپوش... اون کارو نکن ...اینجوری نگرد.. اسلام به خطر می افته!!! دین اینهمه سفارشات تو زمینه های مختلف داره برا همه آدمها فارغ از جنسیتشون،اونوقت تو مملکت ما همه چیشو ول کردند چسبیدند به دو تا تار موی ما زنها و این چند تا تیکه لباسمون و می خوان با اینا اسلامو که خودشون با اختلاس و دزدی و هرزه گری و فساد و بی عدالتیهاشون آفتابه برداشتند توش حفظ کنند ...از دین حفظ قوزک پاش به ما رسیده ...والله مردم هر چی مد میشه می پوشند و مثل ما هم مته به خشخاش نمی ذارند و زندگیاشون هم راحتتر از ما هم هست و بچه هاشونم مثل آدم بزرگ می شن با اعتماد به نفس و با روح و روان سالم ،فردام تو زندگیاشون آدمای نرمالی میشن که زندگیهای سالمی دارند و همه هم بهشون احترام می ذارند اونوقت ما هم انقدر تو هر زمینه ای تز می دیم و قاعده و قانون تعیین می کنیم و فلسفه می بافیم و خوب و بد می کنیم که به جز خودمون اطرافیانمون رو هم روانی می کنیم انگار که باید جلوی همه چیز مقاومت کنیم همین پیمان هر روز که پیام می یاد خونه ما نیم ساعت اولشو به گیر دادن به لباسای اون اختصاص میده این چه شلواریه پوشیدی ؟این پیرن چیه؟ موهات چرا اینجوریه؟ جورابت چرا این شکلیه؟... تورو خدا ول کنید این حرفارو زندگی رو انقدر سخت نگیرید که همه رو دیوانه کنید زندگی کنید و بذارید بچه هاتونم زندگی کنند و ازش لذت ببرند فردا روحیه شاد و سالم اونا خیلی بیشتر از قوزک پاشون یا تار موشون قراره اسلامو حفظ کنه باور کنید ...خلاصه که شلوار قوزک نمارو گرفتیم و اومدیم بیرون و سر راه رفتیم از یه پلاستیک فروشی چند متری مات کن شیشه برا روشنایی وسط هال خونه نظر.آباد خریدیم نمی دونم دیدید یا نه؟ اینا مثل برچسب می مونند که رو شیشه های ساده می چسبونند که شیشه رو ماتش کنه تا دید نداشته باشه اول روی شیشه رو با اسپری آب می پاشند تا خیس بشه بعد کم کم کاغذ پشت اینو باز می کنند و می چسبونند و حبابهاشو با کاردک می گیرند ... 

روشنایی اونجا چون بزرگه پیمان گفت مات کن بزنیم به شیشه اش تا دید نداشته باشه نیست که پشت بومهای اونجا به هم چسبیده است برا همین به هم راه دارند و می خوایم ماتش کنیم که اگه کسی هم بالا پشت بوم بود تو دیده نشه ...بعد از مات کن هم رفتیم از بازار.انقلا.ب( یه بازار بزرگه که ظرف و ظروف و لباس و پرده و پتو و خلاصه همه چی توش می فروشند و تو کرج معروفه) یه صافی استیل برا آب کش کردن برنج و ماکارونی و این چیزا گرفتیم (یه صافی متوسط !می گفت صدوپنج تومن که صد تومن دادیم با خودم فکر می کردم یه روزی مردم با صدتومن کلی سرویس ظرف و ظروف می خریدند الان یه صافی کوچولو شده صد تومن بیچاره اونایی که می خوان به دختراشون جهاز بدن چقدر باید پول داشته باشند که تو این گرونی بتونند همه چیزشو بخرند) بعد از خریدن صافی رفتیم از جوراب فروشیهای بازار دو جفت جوراب برا پیمان خریدیم و بعدشم اومدیم سمت خیابون.بها.ر و از فروشگاه کو.ر.و.ش پیمان یه بسته چهار تایی مسواک خرید و منم یه کرم دست و صورت و دو تا هم ویفر شکلاتی خریدم و بعدش اومدیم رفتیم از بو.فالو سه کیلو بوقلمون خریدیم و بعدش رفتیم از لبنیاتی.سنتی نزدیک اونجا شیر و ماست و یه جعبه خرما گرفتیم و رفتیم ده دقیقه ای نشستیم تو ایستگاه اتوبوس تا اینکه اتوبوس رسید و سوار شدیم و رفتیم سمت خونه! موقع پیاده شدن راننده در سمت زنهارو باز نکرد و بلند شد وایستاد جلو در سمت مردها و نذاشت کسی پیاده بشه گفت خانومها آقایون حالا که همه تون هستید قبل از پیاده شدن می خواستم در مورد یه چیزی اطلاع رسانی کنم دیشب خانم همکار ما که بعد از ظهرش ذرت خریده بوده پفیلا درست کرده با دو تا بچه هاش خوردند و متاسفانه از این ذرتهای. آلوده بوده خودش و دو تا بچه هاش فوت کردند لطفا خواهشا ذرت نخرید و استفاده نکنید یه سری ذرت .آلوده وارد کشور شده و تو بازار پخش شده و هر روز داره یه عده رو می کشه و دیشب هم دو تا بچه ها و خانم همکار مارو کشته و چند روز قبل هم تو یکی از گاوداریهای اطرف کرج دویست تا گاو رو کشته ...لطف کنید خیییییییییلی مواظب خودتون و بچه هاتون باشید و از ذرت.های توی بازار استفاده نکنید خطرناکند همکار ما بدبخت داره خون گریه می کنه...خلاصه ما هم خییییییییییییلی ناراحت شدیم و دیگه راننده درهارو زد و پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه(حالا اون روز تو اخبار می گفت قضیه ذر.تهای آلو.ده شایعه است و هیچ ذرت.آلو.ده ای توی بازار پخش نشده و مردم نگران نباشند...یعنی هر اتفاقی تو این مملکت بیفته کار اینا به جای رسیدگی فقط تکذیب اون قضیه است و جون مردم هم که ذره ای براشون اهمیت نداره....شماها هم خییییییییییییلی مواظب باشید سعی کنید کلا سمت ذر.ت و این چیزا نرید و اصلا نخرید حتی سمت فرآورده هاش مثل پفک و این چیزام نرید چون به اینا اطمینانی نیست...) ...دیگه اومدیم خونه و پیمان بوقلمونه رو تمیز کرد و خرد کرد منم برا شام مواد لوبیا پلو آماده کردم و گذاشتم کنار که بعدا غروب درست کنم..راستی همینجور که داشتم تو آشپزخونه کار می کردم رادیو تو اخبار گفت که دو نفر تو استان گیلا.ن(یه نفر تو لنگرو.د و یه نفر تو ر.شت) بخاطر آنفو.لانزای فو.ق .حا.د انسا.نی مردند می گفت علایمش تب و لرز و اسهال و استفراغ و بدن درد (دردهای عضلانی) است و هر کی این علایمو دید سریع بره دکتر تا جلوش هر چه زودتر گرفته بشه وگرنه کشنده است (ببخشید که همش امروز خبرهای بد دادم گفتم بگم بدونید و مواظب خودتون و بچه هاتون باشید تا خدای نکرده اتفاقی براتون نیفته) بعد از اینکه پیمان بوقلمونهارو پاک کرد و خرد کرد لباس پوشید و آشغالهاشو برد پایین و منم شستمشون و گذاشتم آبشون رفت و کیسه کردم و پیمان برد گذاشت تو فریزر و دیگه یه چایی خوردیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعدش من بلند شدم لوبیا پلو رو درست کردم و پیمان هم خونه رو جارو و تی کشید و گرد گیری کرد بعدشم غذا آماده شد و نشستیم شام خوردیم و بعدشم تلویزیون و چایی و خواب!... امروزم قرار بود پیام بیاد اینجا و با پیمان برند تهران خونه مامانش،پیمان گفته بود پیام صبح بره حلیم بگیره و بیاد صبونه بخوریم و بعدش برند که پیام ساعت هشت و ده دقیقه با حلیم رسید و پیمان ریختش تو کاسه ها و خوردیم و نه بود که اونا بلند شدند برند پیام برگشت به من گفت مهناز تو هم بیا بریم مامان بزرگ همش میگه بیاد چرا نمی یاد ؟گفتم مرسی شما برید سلامم برسونید! مامان بزرگ میگه بیاد ولی من هنوز حرفهاش یادم نرفته که دوباره بخوام برم !!! انقدرررررر به من اهانت کرده و تهمت زده که صد سال طول می کشه که من اینارو فراموش کنم تا بخوام دوباره برم پیشش ،شما برید به سلامت ! پیمانم از اون ور دید من اینجوری می گم برگشت با اخم و تخم به پیام گفت بیا بریم (یعنی اینکه ولش کن اونو یعنی منو) ...خلاصه رفتند و منم با خودم فکر کردم چه رویی داره ناراحت هم میشه خونواده بدبخت من هیچ بدی در حق این نکرده بودند به جز احترام و ادب و خوبی که اونهمه ادا درآورد و اونهمه بی احترامی کرد به تک تکشون ،حالا انتظار داره با اون همه اهانت و تهمتی که مادرش به من زده همه چی رو فراموش کنم و بلند شم برم اونجا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده... یه دونه از اون حرفهای زشتش رو به هر کسی می زد تا یک عمر نمی بخشیدش و دشمن خونیش می شد چه برسه به اون همه حرف زشت و ناپسند و ناحقی که به من زد اونم به ناروا و بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم یا بدی در حقش کرده باشم ...البته یه چیزی رو هم بگما اینکه پیام همش میگه مامان بزرگ میگه بیاد چرا نمی یاد برا این نیست که صرفا پیغام مامان بزرگه رو به من برسونه یا اینکه دوست داشته باشه من پاشم برم اونجا ،نه! من اونو می شناسم مارمولکیه که لنگه نداره خودش می دونه من با این حرفها بلند نمی شم برم اونجا هدفش اینه که از حرفی که تو جواب سوالش بهش می زنم به نفع خودش سواستفاده کنه چون می دونه که من زبونم سرخه و قراره تو جوابش چیزی بگم که پیمان ناراحت بشه با خودش فکر می کنه بذار اونجوری بگم که اینم برگرده چیزی بگه که بابام ناراحت بشه و بین این دوتا شکر آب بشه و از اونورم جوابشو ببرم بذارم کف دست مامان بزرگم و اونم چند تا فحش آبدار بهش بده و دلم خنک بشه خودم فشنگ می شناسمش و تا حرف بزنه دقیق می دونم منظورش چیه ولی یه جاهایی با اینکه می دونم هدفش چیه و هر حرفی رو فارغ از ظاهر اون حرف به چه منظوری به من می زنه ولی می گم به درک بذار من حرف دلمو بزنم و بکوبم تو صورت پیمان حالا این آشغال هر جور که دلش می خواد از این حرف من سواستفاده بکنه و به هر کی هم می خواد بگه بره بگه و برام اصلا مهم نیست و ذره ای بهش اهمیت نمی دم بین من و پیمان هم با این حرفها شکرآب نمیشه چون اون ظاهرا هم بخواد ناراحت بشه باز تو دلش می دونه که حق با منه و مامانش چه اعجوبه ایه...خلاصه صبح اونا رفتند و منم کاسه های حلیم رو شستم و سفره رو تمیز کردم و گذاشتم سر جاش بعدش رفتم مانتومو با دست شستم و آویزون کردم (لباسشوئیه خوب نشسته بودش برا همین مجبور شدم یه بار دیگه با دست بشورمش ) بعدشم اومدم یه چایی برا خودم ریختم و خوردم و نشستم اینارو نوشتم و الانم می خوام برم لباسامو اتو کنم ....خب دیگه من خییییییییلی حرف زدم و سرتونو درد آوردم برید به کارو زندگیتون برسید ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییلی برام عزیزید و یه دنیا دوستتون دارم بووووووووووووووووس فعلا بااااای 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۱۲:۴۶
رها رهایی
دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۰۸ ب.ظ

کرفس

سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شنبه از یه متخصص .گو.ش. حلق و .بینی یه وقت گرفتم که برم پیشش بخاطر سینوزیتم که خیلی اذیت می کنه و مدام سردرد دارم که برا ساعت نه و بیست دقیقه صبح یکشنبه وقت داد دیروز صبح ساعت هشت بلند شدیم و صبونه خوردیم و نه با گل پسر راه افتادیم!پیمان منو گذاشت جلو کلینیک و خودش رفت یه سر به نمایندگیه بزنه اون روز که گل پسرو برده بود سرویس یه جاشو گفته بود درست کنند که صدا می داد اونام با اینکه یه روزم ماشینو نگه داشتند و فرداش تحویلمون دادند ولی صداهه هنوز به قوت خودش باقی بود و از بین نرفته بود خلاصه اون رفت اونجا و منم رفتم پذیرش شدم و رفتم بالا شماره مو دادم تو و گفتم بذار یه شکلات بخورم دهنم بدمزه است تا شکلاتو گذاشتم تو دهنم و اومدم بشینم منتظر نوبتم بمونم یهو منشیش اسممو خوند و گفت برو تو،موقع داخل رفتن به منشیه گفتم خانم سطل آشغال کجا دارید من این شکلاتو بندازم توش؟گفت تو هست!رفتم تو و به دکتر سلام دادم و هر چی چشم گردوندم سطلو ندیدم دکتره هم هی می گفت خانم بیا بشین ..خانم بیا بشین و گیجم کرده بود آخرش گفتم آقای دکتر من دنبال سطل آشغال می گردم اجازه بدید این شکلاتو بندازم تو سطل چشم می یام می شینم اونم سطل زیر میز خودشو نشونم داد و شکلاته رو انداختم توش و نشستم رو صندلی جلوی دکتر عجول و یه خرده در مورد سر دردام توضیح دادم و اونم با یه چراغ قوه توی دماغمو نگاه کرد و یه چوبم کرد تو دهنم و دفترچه مو گرفت و گفت برات یه عکس می نویسم از سینوسات برو بیمار.ستان.البر.ز بنداز بیار اینجا ببینمش گفتم باشه، نوشت داد دستمو و اومدم بیرون ،یعنی تو رفتن و بیرون اومدنم با احتساب زمانی که برا پیدا کردن سطل آشغال گذشت دو دقیقه هم نشد! یه پیرمرده پشت در بود با تعجب ازم پرسید کارتون تموم شد؟گفتم بعله حاج آقا گفت آخه اصلا معاینه تون کرد؟گفتم والله من سینوزیت دارم برام عکس نوشت گفت فک کنم اصلا به مریض توجه نمی کنه این دکتره نه؟وقت نمی ذاره!!!گفتم والله چی بگم اینا اینجوری اند دیگه، خدا به داد همه مون برسه گفت آره به خدا ...دیگه منشیه اسم پیرمرده رو خوند و اون رفت تو و منم راه افتادم به سمت بیرون،اومدم تو خیابون به پیمان زنگ زدم گفتم من کارم تموم شد اونم تعجب کرد آخه اونموقع که منو دم درمونگاه پیاده کرد بهش گفتم پیمان شماره من چهل و یکه حالا این گفته نه و بیست دقیقه اینجا باش ولی فک کنم تا ظهر طول بکشه نوبت به من برسه اونم گفت من اگه کارم زود تموم شد می رم خونه ماشینو می ذارم تو پارکینگ و خودم با اتوبوس می یام پیشت (خیابونی که درمونگاهه توشه کلا پارک ممنوعه و اگه حتی ماشینو دو دقیقه هم بخوای پارکش کنی می یان با جرثقیل می برنش) ...خلاصه وقتی بهش گفتم کارم تموم شد بیچاره شاخ درآورد بهم گفت من تازه رسیدم نمایندگی تو حالا می خوای برو تو کلینیک گرمتره بشین تا من ببینم اینا چی می گن بعد بیام دنبالت!گفتم باشه و بعد اینکه قطع کردم با خودم گفتم برم یه مداد و یه ریمیل بخرم بعد برم بشینم تو درمونگاه،برا همین راه افتادم رفتم از یه لوازم آرایشی یه مداد لب کالباسی خریدم و بعدشم رفتم از یه مغازه دیگه یه ریمیل استخری خریدم (همون ریمیل پلاستیکی که خودمون می گیم این ریمیلا خیلی خوبند اصلا نمی ریزند برا همین زیر چشم آدم سیاه نمیشه و همیشه تمیزه موقع شستشو هم راحت با آب شسته میشن و مثل اونای دیگه حتما نباید صابون بزنی و پدر چشمتو دربیاری تا پاک بشن) ...بعد از اینکه اونارو خریدم رفتم یه خرده تو داروخونه درمونگاهه نشستم تا اینکه پیمان زنگ زد گفت جوجو تو یه کوچولو پیاده بیا تا سر شهدا چون من از چهار.راه.طا.لقانی می یام نمی تونم بیام جلو درمانگاه اونجا یه طرفه است گفتم باشه و پاشدم تا سر شهدا که دو دقیقه راه بود رفتم دیدم پیمان رسیده سوار شدم و راه افتادیم به پیمان گفتم یه راست برو بیمار ستان .البر.ز بپرسم ببینم کی می تونم این عکسه رو بندازم گفت باشه و رفتیم سمت باغستا.ن (بیمارستانه تو باغستا.نه) رسیدیم چون جای پارک نبود پیمان موند تو ماشین من رفتم بپرسم که همون موقع پذیرشم کردند و گفتند برو رادیو.لوژی عکسو بنداز به پیمان زنگ زدم گفتم و اونم گفت من نشستم تو ماشین بنداز بیا!دیگه رفتم سمت رادیو.لوژی دیدم درش بازه رفتم تو دیدم یه سری دستگاههای گنده توشه و یه جا هم نوشتند خطر اشعه و بی اجازه وارد نشوید و از این حرفها...یه خرده ترسیدم گفتم نکنه نباید از این در می اومدم تو و الان ببینند دعوام کنند و بگن چرا سرتو انداختی پایین و همینجوری اومدی تو که یهو دیدم روبروم یه اتاقه که صدای آدم ازش می یاد یواشکی رفتم یه سرک کشیدم دیدم یه مرد و دو تا زن که لباس سفید پرستاری تنشونه نشستند دارند حرف می زنند مرده سرشو بلند کرد چشمش که بهم افتاد سریع سلام دادم و گفتم ببخشید از پذیرش گفتند که بیام اینجا برا عکس سینوسهام گفت خدا نکشدت یه جوری با ترس اومدی تو که من فکر کردم لابد چه فاجعه بزرگی رخ داده ؟!!منم خنده ام گرفت گفتم آخه فکر کردم نباید از اون در می اومدم تو گفت نه نترس درست اومدی برو همونجا آماده شو(همونجایی که اون دستگاه گنده ها بود) گردنبند و گوشواره و کلیپس و هرچی که فلزی تو سر و گردنت داری دربیار تا بیان عکسو بندازند رفتم آماده شدم و یه زنه اومد گفت روبروی یه تابلوی سفید که یه عکس مستطیل داشت وایستمو دهنمو تا می تونم باز کنم و چونه مو بهش بچسبونم و ثابت بمونم اینکارو کردم و اونم پشت سرم یه سری دستگاهو تنظیم کرد و رفت بیرون عکسه افتاد و اومد تو گفت خانم مگه من نگفتم تکون نخور سرتو تکون دادی عکسه بد افتاد باید دوباره بگیرم منم نیست که سرم یه خرده لرزش داره خودش چرخیده بود خلاصه دوباره تنظیم کرد و گرفت و گفت برو پذیرش چون دکترت همراه با عکس گزارش هم خواسته باید یه فرمی رو پر کنی رفتم پذیرش فرمه رو پر کردم (در مورد سر دردام گفته بود یه توضیحاتی بدم و سوابق بیماریها و جراحیهای قبلی و این حرفها)فرمه رو دادم بهشون مهر زدند و با عکس که آماده شده بود گفتند ببر بده اتاق ریپورت ،رفتم دادم گفتند اینا اینجا می مونه سه شنبه ساعت هشت تا یک، هر موقع اومدی بیا جوابش آماده است برو از پذیرش بگیر... تشکر کردم و راه افتادم رفتم پیش پیمان و سوار شدم راه افتادیم سمت کتابخونه، قرار بود بریم اونجا پیمان پرو.پوزال منو تایپ کنه اون روز فرمهای خالیشو پرینت گرفته بودیم که بعدا کارشناس رشته مون گفت که باید جاهای خالیش تایپ بشه و دستی قبول نیست منم چند روز پیشا یه زنگ به استاد .مردو.خی یکی از استادای کرجمون زدم و از پشت تلفن راهنماییم کرد که چه جوری فرمارو پر کنم و آماده اش کنم(استاد خودم که بهش ایمیل داده بودم راهنماییم کنه نوشته بود پاشو بیا نوشهرحضوری بهت بگم) منم دو سه روز نشستم و طبق راهنماییهای استاد مردو.خی روش کار کردم و پرشون کردم دیگه گفتم بریم کتابخونه بدم پیمان تایپشون کنه پرینت کنم ببرم پستش کنم بره چون کارشناس رشته مون می گفت تایید شدنش یکی دو ماه طول می کشه بفرست بیاد که تا ترم بهمن تایید بشه که بتونی بهمن پایان.نامه رو ورداری...دیگه ده دقیقه به یک بود رسیدیم کتابخونه و اول فرمارو دانلود کردیم و بعدا من متنارو خوندم و پیمان تایپ کرد ..با اینکه پیمان دستش خیلی تنده تا ساعت سه تایپشون طول کشید اگه خودم می خواستم تایپ کنم فک کنم تا فردا ظهرش اونجا بودیم... سه بود که تموم شد و من یه بار دیگه چک کردم که اشتباهی چیزی نداشته باشه دیگه پرینتشون کردیم و سه و نیم بود که از کتابخونه اومدیم بیرون(خوبی کتابخونه اینه که چه از کامپیوترشون استفاده کنی چه از اینترنت، برا اعضا نصف قیمت بیرونه و خیلی وقتها هم مسئولای کتابخونه چون با همه شون دوستم و قبلا هم کلی کتاب بردم اهدا کردم به کتابخونه و هم اینکه می گن تو جزو اعضای فعال کتابخونه ای بخاطر اون مسابقه ای که برنده شدم و برا اسم کتابخونه خوب بود از من پول نمی گیرند یا خیلی کمتر از بقیه می گیرند تازه اونجا بهم می گن تو جزو پیشکسوتهای کتابخونه ای و کلی برا خودم عزت و احترام دارم چون الان نزدیک نه ساله که اونجا عضوم از وقتی رفتم کرج) ...خلاصه سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم سمت خونه،خیلی خسته شده بودیم بیچاره پیمان که کلا گردنش خشک شده بود و سرش هم درد گرفته بود سر راه هم از یه سوپر میوه ای فلفل دلمه و هویچ گرفتیم می خواستم برا شام ماکارونی درست کنم !پنج دقیقه به چهار رسیدیم خونه و لباس عوض کردیم و یه چایی خوردیم و من رفتم تو آشپزخونه مواد ماکارونی رو خرد کردم و گذاشتم بپزه اومدم تو هال دیدم پیمان دو تا بالش گذاشته زیر سرشو دراز کشیده و پاهاشم گذاشته رو مبل و چشماشو بسته،منم رفتم سرمو بر عکس پیمان گذاشتم رو اونور بالشهای زیر سر اون و دراز کشیدم که پیمان سرشو بلند کرد و یکی از بالشهارو ورداشت داد بهم گفت بیا سرتو بذار رو این،منم گفتم نه همونجوری خوب بود واسه چی این بالشو از زیر سرمون درآوردی آخه؟ گفت آخه این کرفست داشت می رفت تو چشم من!واااااااااااااااای منو می گید قهقه زدماااااااااا گفتم کرفس چیییییییییییییییه مرد حسابی؟؟؟اون کلیپسه! گفت منظورم همونه(نیست که من برعکس پیمان از اون سر بالش سرمو گذاشته بودم روش،نگو کلیپسم از پشت چسبیده بوده به صورت پیمان و داشته می رفته تو چشمش) ...خلاصه کلی به کرفس گفتنش خندیدم و اونم به خنده من می خندید بعد اینکه کلی به قول نقی خنده کردیم من بلند شدم رفتم چراغهارو خاموش کردم گفتم بذار نور نیاد یه کوچولو استراحت کنیم خسته ایم! پیمان دید من چراغارو خاموش کردم گفت پس این گازه چی میشه غذا روشه خطرناکه...گفتم بذار باشه دیگه،مسافرت که نمی خوایم بریم که همه چیو ببندیم می خوایم یه نیم ساعت چرت بزنیم بلند شیم دیگه، گفت باشه ...اومدم دراز کشیدم گفت جوجو یه خرده سرمو می مالی خیلی درد می کنه گفتم نه نمی مالم من خودم خسته ام یکی می خواد سر منو بماله، بگیر بخواب خوب میشه اونم با یه لحن با مزه ای گفت باشه نمال منم الان بلند می شم می رم کاغذاتو پاره می کنم تا فردا خودت بری دوباره تایپشون کنی منم گفتم خیلی بدجنسی...خلاصه دوباره کلی خندیدیم و گرفتیم یه خرده خوابیدیم بعدش من بلند شدم ماکارونی رو درست کردم و پیمان هم رفت از الکتریکی سر کوچه مون که اسمش فرهاده و با هم دوستند دریلشو گرفت و آورد چند روز پیش داده بودیم بهش که تعمیرش کنه کلیدش قطعی داشت و بعضی وقتها یهو وسط کار خاموش می شد ! بعدشم که دیگه نشستیم حبیبو (فو.ق لیسا.نسه هارو از کا.نال سه) نگاه کردیم و ماکارونی هم آماده شد شام خوردیم و بعدشم میوه و چایی و بعدشم نقی رو نگاه کردیم(یازده و نیم تو کا.نال ا.ف.ق میده) آخرشم ساعت دوازده و نیم مسواک و لالا 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۶:۰۸
رها رهایی
شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۰۳ ب.ظ

خاله پری و دردهاش

سلااااام سلاااااام سلاااام سلااااام خوبید ؟منم خوبم! اومدم یه خرده در مورد خاله پری و درداش حرف بزنم و برم خییییییییلی وقته می خوام این چیزازو بهتون بگم ولی تا امروز یا یادم رفته و یا اینکه فرصت نبوده و نشده که بیام بنویسم ولی الان دیگه گفتم تا فرصت هست و یادم هم هست بیام بگم ...جونم براتون بگه که ترم اول پارسال تو کلاس آمارکه با معصومه هم کلاس شدم یه بار حرف از پریود و درداش شد معصومه بهم گفت ما دوران راهنمایی که تازه پریود شده بودیم یه معلم داشتیم بهمون گفت اگه می خواین از شر دردهای عادت.ما.هانه تا آخر عمرتون راحت بشید چند ماه پشت سر هم موقع پریود شدن وقتی دلتون درد گرفت طاقباز دراز بکشید طوری که تمام کمر و پشتتون و پشت پاهاتون بچسبه به زمین (منظورش این بوده که به قول خودمون تیر اوزانین ) و تا می تونید مثلا یه ربع بیست دقیقه یا نیم ساعت تو همون حالت دراز کش بمونید بدون اینکه خودتونو جمع کنید چند ماه که این کارو بکنید دیگه رفت تا آخر عمرتون دلتون موقع پریود شدن درد نمی گیره اگرم وسطا باز درد گرفت همون کارو تکرار کنید دردتون توی یه ربع یا بیست دقیقه رفع میشه و می ره چون ما زنها موقع پریود دلمون که درد می گیره خودمونو جمع می کنیم یعنی به حالت مچاله می شینیم یا می خوابیم و پاهامونو تو شکممون جمع می کنیم این باعث میشه که خون پریود راحت نتونه بیاد بیرون و یه مقدارش بمونه تو رحم و تبدیل به کیست بشه و همون کیستها بعدا باعث دل درد بیشتر موقع پریودی بشند ...معصومه می گفت من اون موقع چند ماه پشت سر هم موقع درد به پشت دراز کشیدم و تا تونستم تحمل کردم دیگه بعد چند ماه دردم رفت و تا الان که پنجاه و دو سال دارم دیگه دلم موقع پریود شدن درد نگرفت تو هم همین کارو بکن منم همون موقع سه چهار ماه این کارو کردم و دردم انقدر کم شد که دیگه الان نزدیک یه ساله من موقع پریود شدن هیچ قرص مسکنی نمی خورم قبلنا خودتون دیده بودید دیگه تا چندتا قرص نمی خوردم حالم بد بود و حتی گلاب به روتون بالا هم می آوردم ولی از اون موقع تا حالا دیگه اصلا قرص نخوردم دردم یا کلا ندارم یا در حد خیلی کمه که میشه تحملش کرد وقتی هم که یه کوچولو درد دارم همونجور که معلم معصومه اینا گفته به پشت دراز می کشم (تیر) و یه ربعی تحمل می کنم و یهو می بینم کلا دردم رفت و دیگه نیازی هم به خوردن قرص مسکن پیدا نمی کنم الان چندماهیه هی می خواستم اینو بهتون بگم نمی شد...خلاصه شما هم اولا ایشالا که اصلا درد نداشته باشید اگه خدای نکرده داشتید به جای خوردن قرص که ضررش بیشتر از منفعتشه این روش رو امتحان کنید بهتون قول می دم که دردتون در عرض یه ربع یا بیست دقیقه از بین می ره و اگه چندماه پشت سر هم موقع درد اینکارو تکرار کنید از اون به بعد دیگه کلا دلتون درد نمی گیره...یه تاثیر دیگه هم که من فکر می کنم این روش داره اونم از بین بردن کیستهاست یادتونه من چند وقت پیش کیستم ترکیده بود اینجابراتون نوشته بودم؟ من فکر می کنم ترکیدن اون کیست هم بخاطر همین روشی بود که موقع درد پریود پیش گرفته بودم چون اون موقع دو سه ماه بود که داشتم اینکارو می کردم دقیقا بعد از پریودم هم بود که اون کیسته ترکید و از بین رفت من فکر می کنم این روش کیستهارو هم از بین می بره...خلاصه خواهر این روشی بود که دوستم به من یاد داد و باعث شد بعد از چندین و چند سال قرص خوردن(تقریبا 22سال از سال 75 تا پارسال) ،دیگه نیازی به قرص نداشته باشم و الان نزدیک به یک ساله که پاک پاکم و فقط تنها قرصی که می خورم ماهی یه قرص.ویتا.مین.د3 است که اونم تقویتیه و برا استحکام استخونها لازمه و شمام حتما بخوریدش یه ورق(پنجاه هزار واحدی)بگیرید تقریبا هفت هشت تومنه برا یه سالتون کافیه ماهی یه دونه وسط غذای ظهرتون که یه خرده چربه(چون ویتا.مین. د محلول در چربیه) بخورید تا پوکی.استخوا.ن نگیرید(البته قبلا تو وبلاگ در موردش گفته بودم بازم خواستم یادآوری کنم ...چون می گن الان باید هرکسی به جای اینکه منتظر کمک دیگران بمونه خودش باید مواظب سلامتی خودش باشه تا با خود مراقبتی خیلی از مریضیهارو بتونیم از بین ببریم و سالمتر زندگی کنیم) .. خب دیگه من سفارشاتمو کردم دیگه برم شمام به کارتون برسید از دور صورت قشنگ تک تکتون رو می بوسم و به خدای بزرگ می سپارمتون خییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید بوووووووووس فعلا بااااااای 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۶:۰۳
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۱۲ ب.ظ

جواااااااهر

سلااااااام سلااااااااااام سلااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت یک و نیم راه افنادم که برم دکتر آزمایشمو نشون بدم مسیرم یه جوری بود که باید با اتوبوس می رفتم اگه با تاکسی می رفتم ده دقیقه اولش پیاده روی داشت و یه ربع هم آخرش،برا همین رفتم تو ایستگاه اتوبوس سر کوچه مون نشستم و منتظر اتوبوس اون مسیر موندم.. وااای چشمتون روز بد نبینه دقیقا یه ساعت نشستم تو ایستگاه، اتوبوسهای همه مسیرها اومدند و رفتند الا اون مسیر که من می خواستم!دیگه دو و نیم بود با خودم گفتم من واسه چی نشستم اینجا الان نوبتم هم می گذره و حالا باید دوباره نوبت بگیرم پاشم با تاکسی برم ،دیگه بلند شدم و پیاده راه افتادم به سمت ایستگاه تاکسی که اون ور پل.آزاد.گان اول خیابان بر.غانه یه زنگ هم به پیمان زدم گفت که ما تازه داریم راه می افتیم گفتم رسیدید کرج یه زنگ به من بزن که اگه بیرون بودم هنوز، منم سر راه سوار کنید گفت باشه و دیگه خداحافظی کردم و رسیدم ایستگاه تاکسی دیدم ای داد بی داد اونجام اصلا تاکسی نیست یه پنج شش نفری هم وایستادند تو صف تاکسی و منتظرند منم رفتم تو صف!ولی از شانسم دو تا تاکسی باهم اومدند و منم سوار شدم و رفتم سر یه خیابونی به اسم آزادی پیاده شدم و دیگه تا درمانگاه یه ربعی پیاده رفتم خلاصه رسیدم و از طبقه پایین برگه پذیرش گرفتم و رفتم بالا دیدم هنوز شماره دو رفته تو شماره من هفده بود نشستم یه خرده گوشیمو نگاه کردم چیزی نگذشت که منشیش صدام کرد رفتم تو آزمایشو نشون دادم و دکتره گفت چیز مهمی نیست و دارو هم لازم نیست بخوری فقط چندتا برات ویتامین می نویسم بگیر بخور برطرف میشه شکر خدا کلیه هات همه چیش سالمه گفتم آخه دکتر پس چرا درد می گیره؟گفت دختر اینجوریه دیگه هر روز یه جاش درد می گیره با خودم گفتم حالا خدارو شکر این مارو دختر می بینه نمی گه پیرزن!خلاصه برگه آزمایشمو دفترچه مو داد دستم و بعدشم ازم پرسید یه ارتش.بد .ر.ز.م.آ.ر.ا داشتیم زمان.شاه اون فامیلتون بود؟ منم خندیدم گفتم نمی دونم دکتر شایدم بوده! اونم خندید و دیگه خداحافظی کردم و اومدم بیرون رفتم پایین از داروخونه قرصامم گرفتم و اومدم بیرون به پیمان زنگ زدم گفت ما وسطای اتوبانیم و هنوز نرسیدیم کرج می خوای یه خرده اونجاها پرسه بزن تا ما برسیم منم بهش گفتم می رم ایستگاه اتوبوس اگه ماشین بود باهاش می رم خونه اگه نبود بهت زنگ می زنم بیا منو از جلو ایستگاه وردار گفت باشه راه افتادم سمت ایستگاه وسط راه یه دست فروش دیدم که بساط کرده بود و کتونی(کفش اسپرت) می فروخت یکی یکی مدل کتونیهاشو نگاه کردم از یکی از مدلاش خیلی خوشم اومد پرسیدم گفت نودو پنج تومنه اول خواستم بگیرم بعد گفتم چون دست فروشه ممکنه جنساش زیاد خوب نباشه برا همین بی خیال شدم راه افتادم یه خرده که رفتم بعدا با خودم فکر کردم بابا مغازه ها هم از همونجایی که اینا کفشاشونو می یارند می گیرند دیگه،حالا اونا چون مغازه اند و پشت ویترین می ذارند و گرونتر می دن ما فکر می کنیم جنساشون لابد از اینا بهتره وگرنه هر دو یه چیزه!چند وقت پیشا شبیه همون کتونی رو از یه مغازه ای قیمت کرده بودم گفته بود دویست هزار تومن!برا همین برگشتم و شماره پامو بهش گفتم اون مدلی که خوشم اومده بودو بهم داد پوشیدمش دیدم هم خیلی خوشگله هم پام توش راحته برا همین پولشو دادم و گرفتمش و دوباره راه افتادم سمت ایستگاه دیدم خبری از اتوبوس نیست زنگ زدم به پیمان جواب نداد چون پشت فرمون بود نشنیده بود،دیگه برگشتم زنگ زدم به پیام بهش گفتم من تو ایستگاه اتوبوس سر بهار منتظرتونم گفت باشه چند دقیقه صبر کن تو میدون.حا.فظیم(تو ورودیه کرجه) الان می رسیم گفتم باشه یه ده دقیقه ای وایستادم تا رسیدند، دیگه سوار شدم و رفتیم خونه،ماشین پیام تو پارکینگ ما بود اون رفت ماشینشو درآورد گذاشت تو کوچه و ما رفتیم تو،گل پسرو پارک کردیم و رفتیم بالا ،پیمان از سرسبز روغن کنجد گرفته بود(سرسبز اسم یه محله ای تو شمال شرق تهران نزدیک نارمک محله مامان پیمانه که ما همیشه روغن کنجدو این چیزارو از یه مغازه تو اون محله می خریم)برا منم دو تا روغن نارگیل و یه شیشه بزرگ هم روغن کرچک گرفته بود(کرچک پوستو هم ترمیم می کنه هم سفید می کنه هم سفت می کنه و نمی ذاره چروک بشه مخصوصا زیر چشمو فقط یه خرده مثل شیره غلیظه و من با روغن نارگیل قاطی می کنم رقیق میشه شبا می زنم به پوستم و صبحها با آب خالی می شورمش) وقتی روغنارو نگاه کردم دیدم پیمان به جای یه روغن نارگیل دو تا برام گرفته و روغن کرچکم بزرگشو برام گرفته زدم به پشتش و گفتم مرد نیست که جواااااهره اونم کلی خوشحال شد پیام هم خنده اش گرفته بود چون اسم خاله اش جواهره...خلاصه بعد اینکه یه خرده بابت روغنا خوشحالی کردم رفتم سراغ یخچال یه خرده از شب قبل آبگوشت مونده بود اونو گرم کردم و یه خرده هم سبزی شستم و آوردم نشستیم خوردیم پیام دیگه بلند شد رفت پیمان هم رفت اونو راه بندازه منم بلند شدم یه زنگ به شهرزاد زدم اونم بیرون بود دیگه یه پنج ،شش دقیقه ای با هم حرف زدیم و خداحافظی کردیم که از همینجا از خانباجی معذرت می خوام که بدموقع مزاحمش شدم خانباجی جون ببخشید کار داشتی و منم وسطش مزاحمت شدم شرمنده بوووووووووووووس ...بعد از حرف زدن با شهرزاد یه زنگ هم به سمیه زدم یه خرده با اون حرف زدم یه خرده هم با ساناز که خونه اونا بود و یه خرده هم با آبام که بعدا اومد خونشون و..خلاصه با یک تیر همزمان چند نشان رو با هم زدم فقط با آقا یوسف که اونم اونجا بود حرف نزدم که اونم روم نشد ...که از همینجا از همه شون تشکر می کنم بوووووووووووووس!...بعد از تلفن به فک و فامیل هم رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستیم دلدا.گان (ارغوا.ن) رو نگاه کردیم و یه خرده میوه خوردیم و بعدش من بلند شدم کفشامو پوشیدم و بنداشونو بستم و یه خرده باهاش جلوی پیمان راه رفتم و گفتم ببین خوشگلند؟اونم گفت آره قشنگند مبارکت باشه منم گفتم چون امروز دختر خوبی بودم و بردم آزمایشمو نشون دکتر دادم و اومدم، دیگه اینارو برا خودم جایزه گرفتم اونم یه خرده خندید و گفت عجب!!!گفتم بعععععله پس چی آدم باید هر از گاهی برا خودش جایزه بگیره دیگه، جایزه که فقط مال مردم نیست که!!!...دیگه بعد اینکه یه خرده پیمانو خندوندم رفتم کفشارو درآوردم و اومدم یه چایی ریختم و آوردم خوردیم بعدش دیدم پیمان همونجا که جلو تلوزیون دراز کشیده بود خوابش برده کنترلو ورداشتم صدای تلوزیونو کم کردم تا بیدار نشه و رفتم نشستم یه خرده نمونه سوالای روش .تحقیق ام رو علامت زدم و دیگه ساعت دوازده هم بلند شدیم رفتیم خوابیدیم ( پیمان رفته بود تهران خیییییییییلی خسته شده بود می گفت هم هواش خییییییییلی آلوده بوده جوری که می گفت برج میلاد از شدت آلودگی دیگه محو شده بود و دیده نمی شد و چشمامون می سوخت و نفسمون گرفته بودو ... هم اینکه خونه مامانش کلی کار کرده بود ...نمی دونم لباس ریخته بود تو لباسشویی و پهن کرده بود و باغچه رو که هرسش ناقص مونده بود از اون روز هرس کرده بود و شخم زده بود و... خلاصه حسابی خسته شده بود )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۸:۱۲
رها رهایی
سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ب.ظ

نه طعم داره نه مزه داره نه بوووووو

سلاااااام سلااااام سلااااام سلاااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز صبح پیمان بلند شد رفت گل پسرو که شب مونده بود تو نمایندگی آورد(روز قبلش برده بود برا سرویس گفته بودند موردهایی که برای رفع ایراد و سرویس نوشتید زیاده فردا صبح تحویلتون می دیم) قبل رفتن پیمان بهم گفت که جوجو آماده باش من اومدم بریم نظر.آباد اونجا صبونه می خوریم می خوام برم اداره برق و آب فاضلاب دیر بریم ممکنه ببندند منم گفتم باشه و تا اون بیاد آماده شدم و ده و نیم بهش زنگ زدم کجایی ؟گفت تازه از نمایندگی راه افتادم دارم می یام منم گفتم فعلا تابرسه یه بیست دقیقه ای طول می کشه برا همین رفتم اول به آبام یه زنگ زدم و یه خرده حرف زدیم در حد پنج دقیقه بعدش خداحافظی کردم و یه زنگ هم به کارشناس.رشته مون خانم لنگر.نشین زدم چند روز پیشا یه ایمیل به استادمون که تو نوشهر بود دادم که منو در مورد پر کردن فرم پرو.پوزا.ل راهنمایی کنه بعضی جاهاشو نمی دونستم چه جوری پر کنم بلد نبودم که اونم تو جواب نوشته بود حضوری بیا نوشهر راهنمایی کنم منم به لنگر گفتم من نمی تونم حضوری برم اونجا الکی گفتم شوهرم نمی ذاره در حالیکه پیمان از خداشه پاشه بره شمال، اون روز بهش گفتم استادم گفته من نوشهرم بیا اینجا راهنماییت کنم می گفت خواستی می ریم کاری نداره که یه جا تو چمخا.له رزرو می کنم اول می ریم نوشهر تو برو استادتو ببینکارتو انجام بده بعد از اونور می ریم چمخا.له ،منم گفتم نه بابا چه کاریه برا یه فرم پر کردن از اینجا تا شمال بریم خودم یه کاریش می کنم ...با لنگر که حرف زدم گفت باشه نگران نباش نمی خواد بری اونجا توهر چی بلدی بنویس بعدش فرمهارو پست کن به آدرس دانشگاه پ.نو.شهر و پشت پاکت اسم استاده رو بنویس که جای دیگه نفرستنش من خودم زنگ می زنم به دکتر(منظورش استادمون بود) می گم جاهای خالیشو خودش برات پر کنه منم تشکر کردم و خداحافظی کردم دیگه پیمان هم رسید و راه افتادیم سمت نظر.آباد دوازده رسیدیم اونجا اول رفتیم اداره برق پیمان شماره تلفن روی قبض برقو که مال صاحب قبلیش بود عوض کرد و داد مال خودشو نوشتند بعدش رفتیم اداره آب.فاضلاب پیگیر درخواست تغییر نامی که تابستون داده بودیم شد که گفتند فعلا انجام نشده (با خودم گفتم ببین چه مملکتیه دیگه وقتی یه تغییر نام کوچیک می خوان بدن شش ماه طول میکشه تازه اونم انجام نمیشه دیگه معلومه کارای بزرگ این مملکت مثل پروژه های بزرگ باید بیست سی سال طول بکشه دیگه!اصلا کارمندای این ادارات معلوم نیست چه غلطی دارند می کنند یه اسم می خوان تو سیستم عوض کنند که کار دو دقیقه هست چند ماهه انجامش ندادند پس اینا دارند چیکار می کنند؟) ...دیگه بعد از پیگیری اون رفتیم پیمان از وانتیهای کنار خیابون کلی میوه گرفت یه مقدارشو برا خودمون یه مقدارشم برا مامانش، تو نظر .آباد میوه ارزونتر از کرجه ...بعدشم رفتیم توی یکی از این پلاسکوها یه رول سفره .یه بار مصرف گرفتیم 50 متر بود 9500 (اونجا سفره نداشتیم گفتیم یه بسته بگیریم بذاریم تو خونه یه وقتایی که می ریم اونجا ناهاری صبونه ای چیزی خواستیم بخوریم داشته باشیم) بعد از گرفتن سفره رفتیم خونه و پیمان اول کف آشپزخونه رو یه شلنگ گرفت یه خرده با جارو سابید تا سیمان سفیدهایی که اون روز دوغاب کرده بودند ریخته بودند کفش بره بعدش صندلیها و میز غذا خوری رو دستمال کشید و گذاشت تو آشپزخونه که بشینیم روش(اون میز غذاخوری قهوه ای که قبلا داشتیم با صندلیهاش بردیم نظر.آباد فعلا اونجا داریم استفاده اش می کنیم) منم ظرفشویی رو برق انداختم و یه سری هم ظرف و ظروف داشتیم که کارگرا استفاده کرده بودند اونارو شستم و ضدعفونی کردم و گذاشتم رو سینک و بعدش یه خرده سبزی برده بودیم که ناهار همراه با غذا که گوشت کوبیده (ات پایی آبگوشت) بود بخوریم که اونو شستم و گذاشتم آبش بره بعدش دیگه نشستم و با گوشی و کتاب و این چیزا مشغول شدم پیمانم زنگ زد یه ایوب نامی هست که از این سه چرخه ها داره (دامپر یا به قول معروف ترتر خودمون) اومد نخاله های دم در حیاطو برد قبلا چند بار اومده بود نخاله هامونو برده بود و گچ و سیمان و ماسه و این چیزا برامون آورده بود ....اون نخاله هارو برد و چهار تا کیسه سیمان هم اضافه اومده بود دادیم بهش دونه ای ده تومن گفت من می برم دونه ای چهارده تومن می فروشم برا خودم ،پیمان هم گفت باشه ببر بفروش اینجا بمونه سفت میشه دیگه نمیشه استفاده اش کرد ...دیگه ایوبه رفت و پیمان هم یه سری موزاییک و آجر و این چیزا اضافه اومده بود اونارو از تو حیاط جمع کرد و برد گذاشت تو زیر زمین و بعدش کل خونه رو یه دور جارو کرد و آشغالاشو جمع کرد و رفت حیاطم با موزاییکهای دم درو شست و اومد دیگه ساعت پنج بود ناهار خوردیم و پیمان دوباره رفت در و دیوار تمیز کرد و منم لاک صورتی که اون روز زده بودم به ناخنام خراب شده بود اونو پاک کردم و به جاش یه لاک آبی زدم و منتظر موندم خشک شد و بعد نشستم سر نمونه سوالای روش.تحقیق و جوابای اونارو از رو پاسخنامه اش زدم و چک کردم ...دیگه ساعت هشت و نیم بود که پیمان گفت جوجو بپوش دیگه کم کم بریم رفتم لباس بپوشم که سمیه زنگ زد و در حین پوشیدن لباس چند دقیقه ای با اون حرف زدم که از همینجا ازش تشکرررررر می کنم سمیه جونم خواهر مرررررررررررسی که زنگ زدی دست گلت درد نکنه بووووووس بعدش دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه و نه و نیم اینجورا بود رسیدیم خونه و اول تو پارکینگ پیمان چهار پنج تا گونی برنج از انباری آورد گذاشت تو ماشین تا بعدا ببره برا مامانش و بعدش رفتیم بالا...حالا اون روز که پیمان رفت دیدن مامانش دو تا گونی برنجم براش برد درست فردای همون روز صبح علی الطلوع مامانش زنگ زد بهش گفت برنجتون نه طعم داره نه مزه داره نه بو، بیا اینارو جمع کن وردار ببر من نمی خوام برنج حسین خوب بود این معلوم نیست چیه (ما قبل از اینکه شالیزارو بخریم از حسین دوست پیمان که باباش همونجا تو لنگرود شالیزار داره برا خودمون و مامان پیمان برنج می خریدیم ) ...منم به پیمان گفتم آخه اون که میگه برنجتون نه طعم داره نه مزه ،نه بو تو واسه چی دیگه دوباره می خوای براش برنج ببری؟ گفت اونو ولش کن اون از این حرفها زیاد می زنه ...منم با خودم گفتم اصلا به من چه بذار ببره وقتی همه رو مجبور شد پس بیاره اونوقت می فهمه ...از من به شما نصیحت هیچ وقت فکر نکنید که آدمها عوض میشند ممکنه اخلاقهای خوبشون عوض بشه و تبدیل به اخلاق بد بشه ولی اخلاقهای بدشون همیشه به قوت خودش باقیه و نه تنها کوچکترین تغییری نمی کنه بلکه بدترم میشه همین مامان پیمان اون موقعها هر چی می بردیم براش ازش یه ایرادی می گرفت و پسمون می داد حتی اگه از اون چیز اعلی ترینشون براش می گرفتیم الانم دقیقا اخلاقش همونه و ذره ای عوض نشده درست فردای همون روزی که پسرش بعد از سه سال رفته دیدنش زنگ زده و کلی از برنج ما بد گفته و گفته بیایید ببریدش هر کی بود می گفت بعد از سه سال بچه ام اومده دیدن من و دو تا هم گونی برنج ورداشته آورده حداقل بذارم یه هفته بگذره بعد بهش بگم برنجت خوب نیست نه اینکه همون اول کاری دلشو بشکنم و با اخم و تخم بهش زنگ بزنم که بیا ورشون دار ببرشون من نمی خوام...تازه برنج ما هم اصلا بد نیست هم مزه اش خیلی خوبه هم وقتی درست می کنیم یه بوی خوبی تو خونه می پیچه که بیا و ببین از برنج حسین هم که قبلا می گرفتیم خیلی بهتره چون مال ما ارگانیکه و کلا توی کاشتش کود و این چیزا استفاده نشده و از نظر نوع هم ها.شمی در.جه یک یا اعلاست یعنی بهترین برنج شماله ولی چون مال ماست از نظر اون بده و به قول پیام اگه همین برنجو به جای اینکه می گفتیم مال زمین خودمونه می گفتیم مال حسینه می گفت به به عالیه ...خلاصه که داستان داریم خواهر ...راستی امروزم ساعت نه پیمان و پیام باهم رفتند تهران دیدن مامانش و منم باز تنهام تو خونه! صبح با خودم گفتم از وقتی از میاندوآب برگشتم با شهرزاد حرف نزدم پاشم یه زنگ بهش بزنم که یهو یادم افتاد ممکنه تو کلاس باشه برا همین بهش اس ام اس دادم که ببینم تو کلاسه یا نه که جواب داد تو کلاسه و بعد از ظهر خودش بهم زنگ می زنه منم دیگه نشستم اینارو نوشتم و از صبح هم همش دل درد دارم، گلاب به روتون از دیروز که اون سبزی رو تو نظر.آباد خوردم اسی شدم و دو دقیقه یه بار می دوم تو دستشویی، البته خاله پری هم دم دمای اومدنشه و اونم مزید بر علت شده!...دیروز یه وقت از دکتر کلیه گرفتم که ببرم جواب آزمایشمو که قبل از اومدن به میاندوآب داده بودم رو بهش نشونش بدم همون که گفتم یه باکتری تو کلیه ام نشون داده! از اون موقع تا حالا این دکتره طلسم شده بودو نمی تونستم ازش وقت بگیرم تا اینکه دیروز بلاخره موفق شدم که طلسمو بشکونم و برا ده دقیقه به دوی امروز وقت بگیرم برم پیشش، برا همین یک باید راه بیفتم که دو اونجا باشم البته همیشه می گن دو ولی دکتر تازه سه ،سه و نیم تشریفشو می یاره حالا شایدم گذاشتم یک و نیم رفتم تا دو نیم اونجا باشم که نخوام بیخود بشینم منتظر بمونم پیمان هم گفته دو اینجورا راه می افتند که تا چهار برسند که مثل دفعه قبل به ترافیک نخورند ...خب اینجوریا دیگه ، ببخشید سرتونو درد آوردم من برم شما هم برید به کاراتون برسید خیییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور صورت ماه همه تونو می بوسم بوووووووووووووس فعلا باااااااای  

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۲:۳۰
رها رهایی

میخوام یه کم به مناسبت روز زن،راجع به زنان حرف بزنم.راجع به خودمون.جمعیت بدون حق و حقوق این کشور.البته الان نمیخوام راجع به ظلمها و بی عدالتیهایی که تو ایران نسبت بهمون میشه حرفی بزنم.میخوام از خودمون بگم.

 

از اینکه خودمونو دوس داشته باشیم.از اینکه به خودمون احترام بذاریم.به خدا من اینقدر زیاد مادرا و زنهایی رو دیدم که موقع غذا خوردن تو قابلمه غذا میخورن!!!!باور کنید دیدم!یعنی اینقدر واسه خودش ارزش قائل نیس که میز بچینه و غذاشو برای خودش تو ظرف خوشگل سرو کنه!آخه تو قابلمه؟من خودم یه دوستی داشتم که شام فقط واسه شوهر و دخترش درس میکرد.میگفت من شام نخورم بهتره.بعد اگه از غذای اونا چیزی می موند میرفت میخورد!!!نه اینکه فکر کنید نداشتن و میخواست صرفه جویی کنه ها!نه!واقعا نمیخواست بخوره .ولی وقتی میدید غذا اضافه مونده،بعده اونا میرفت مینشست سر میز و میخورد!همیشه هم اوائل شوهرش بنده خدا بهش میگفت بیا بشین غذا بخور و این میگفت،نه سیرم!بعد اینقدر این کارشو تکرار کرده بود که واسه شون عادی شده بود و یه روز که من خونه شون بودم و دخترش غذاشو نصفه خورد و بهش گفتم،چرا غذاتو نمیخوری؟گفتش اشکال نداره مامانم بقیه شو میخوره!من دیدم که خودش چقدر خجالت کشید و بعد بهش گفتم این نتیجه ارزش قائل نشدن واسه خودته!خب اگه نمیخوای غذا بخوری،نخور.اگرم غذایی اضافه اومد یا بریز دور یا بذار کنار.اگرم میخوام کم بخوری که از همون اول واسه خودت تو یه بشقاب کوچیک بکش و بشین سر میز کنار همسر و دخترت و بخور!

 

همه جا همینه.وقتی ما خودمون خودمونو جنس ضعیف و حقیر و ناتوان و بی ارزش میبینیم چطور انتظار داریم بقیه برامون احترام و ارزش قائل باشن!همین مساله خیانت مردان!مردا که با یه مرد به زنشون خیانت نمیکنن.با یه زن خیانت میکنن.تا زنی نباشه که وارد زندگی مرد زن دار بشه،هیچ خیانتی صورت نمیگیره!پس جای اینکه از سستی و بی ارادگی مردا گله کنیم باید اشکال کار رو تو خودمون جستجو کنیم‌.

 

من خودمو زن نمونه ای نمیدونم ولی همیشه و همیشه تو زندگی خودمو دوس داشتم و دارم.هیچوقت تلاشی به اون صورت نکردم که تو نظر همسر و پسرم،زن و مادر خوبی باشم.البته که خواستم باشم و تلاشمم کردم،ولی نه به نظر اونها و به خاطر اینکه اونا دوس داشته باشن!بلکه به خاطر خودم.دوس داشتم اگه دخترم،دختری کنم و اگه زن هستم زنیت داشته باشم و اگه مادرم مادر خوبی باشم!میدونید چی میخوام بگم؟میخوام بگم اگه آدم خودش برای خودش اولویت داشته باشه و خودش رو لائق یه زندگی سالم و شاد ببینه و همونجورم زندگی کنه،اونوقته که بقیه هم همونقدر اونو شایسته میبینن و باهاش با همون شایستگی رفتار میکنن.اصلا گیرمم نکنن!آره خیلی از شوهرا هستن که ذاتشون خرابه!قدر نشناسن،هیزن،بد دهنن یا هزار جور صفت زشت دیگه ای دارن.همونجوری که ما زنها هم داریم.ولی تو اینجور مواقع باید بهشون بی توجهی کرد.نمیشه به بهونه توجه نداشتن همسر و بی علاقگیش از خودمون دست بکشیم!من خودم همیشه تو خونه آرایش دارم.همیشه لباسای خوشگل میپوشم.همیشه و همون اندازه که غذاهای مورد علاقه همسر و پسرمو درس میکنم،غذاهای مورد علاقه خودمم درس میکنم.همیشه وقتی میریم فروشگاه خوراکیا و چیزایی میخرم که خودم دوس دارم.الان اگه از شوهر و پسر در مورد علائقم تو هر زمینه ای بپرسید،کاملا اطلاع دارن.چون برام مهم بوده و این مهم بودن باعث شده واسه اونم مهم باشه و بدونن من چه چیزیایی رو دوس دارم.البته که نظر همسر و پسرمم برام مهمه و دوس دارم اونام مثلا از لباس و چهره من خوششون بیاد.ولی اینجوری نیس که اگه مثلا با شوهرم قهرم با قیافه هپلی و شلخته تو خونه بچرخم!اینجوری خب اون مرد میفهمه که شما اگه خوشگل میکنید واسه اونه و حس قدرت میکنه ومیفهمه چقدر روتون تسلط داره!خیلی خیلی زیادن زنهایی که حالشون بستگی به رفتار شوهرشون با اونا داره.البته که تاثیر داره.ولی نباید بتونن صد در صد روح زن رو در اختیار داشته باشن و اینجوری باشه که اگه مرد چهار روز بی حوصله و عصبیه،عین همون چهار روز زندگی واسه زنش جهنم بشه!باید یاد بگیریم خودمون روحمون رو در اختیار داشته باشیم.یاد بگیریم خودمون خودمونو خوشحال کنیم.یاد بگیریم میشه تنهایی رفت کافه.رفت سینما.رفت پارک.رفت هرجایی که حالمونو خوب کنه.زنی که توی خونه لباسای گل گشاد خودشو شلوارای شوهرشو پاش میکنه و موقع غذا بهترین قسمتهای غذا رو برای شوهر و بچه هاش میذاره و از تماااااااام علائقش تو زندگی به خاطر شوهر و بچه اش دست میشوره به طوری که چند سال بعد اصلا یادش میره به چه چیزایی علاقه داشته رو نمیگن زن فداکار!منو ببخشید ولی من اینو به حماقت بیشتر نزدیک میبینم تا فداکاری!اصلا چرا فداکاری؟فداکاری جا داره،دلیل داره!اینا که فداکاری نیس!اینا تباه کردن زندگیه یه آدمه به دست خوده اون ادم!و چه جنایتی بالاتر از این؟!فکر میکنید اون بچه وقتی بزرگ بشه به اون مادر افتخار میکنه؟افتخار میکنه که مادرش رو همیشه با سر و وضع آشفته و درحال بشور و بساب دیده؟من که بعید میدونم!من از وظایف زن حرفی نمیزنما!دارم از نوع رفتار یک زن تو خونه میگم.وگرنه همه شماهایی که تو این چند سال اینجا باهام آشنایید میدونید که من اصلا به خاطر ساشا و اینکه حس کردم به وجودم تو خونه و تو تربیتش بیشتر نیاز داره،بعد از اونهمه سال شاغل بودن،چند سال کارمو ول کردم و خونه داری کردم.ولی اینم حتی اسمشو فداکاری نمیذارم.چون خودم خواستم و ترجیح دادم و اتفاقا این موندن توی خونه واسه خودمم خیلی خوب بوده.پس چون خودم خواستم،سعی کردم ازین شرایط لذت ببرم.نه اینکه خودمو قربانی و بدبخت ببینم که به خاطر پسرم شدم خونه دار.چون آدمایی که خودشون رو قربانی میبینن،درسته که تو نظر بقیه فداکارن و خودشونم قیافه مظلومانه میگیرن و ظاهرا خودشونو راضی نشون میدن،ولی ته ته وجودشون یه خشم فروخورده است و یه طلبکاری بزرگ از خانواده شون!و همین نارضایتی باعث میشه که ناخواسته منتی سر عزیزاشون داشته باشن.منت بابت رفتاری که خودشون کردن و تو اون زمان فکر میکردن دارن فداکاری میکنن.مثل زنهایی که تو جوونی همسرشونو از دست میدن یا جدا میشن و بعد علیرغم میلشون به خاطر بچه شون ازدواج نمیکنن و بعد فکر میکنن به خاطر این فداکاری و از بین رفتن زندگیشون،بچه شون باید تااااااا آخر عمر فرمانبردارشون باشه!اونایی که به میل خودشون ازدواج نمیکنن رو نمیگما،اونایی که خودشون دوس دارن یه کار دیگه بکنن ولی ژست فداکارانه میگیرن و به خاطر خوشایند و حرف این و اون یه کار دیگه میکنن رو میگم!اینجور آدما هم زندگی خودشونو خراب میکنن هم اطرافیانشون رو.....

 

آره میگفتم،منم همیشه وعده های غذایی خانواده مو درس کردم و کیک پختم و ظرف شستم و به خونه و زندگی رسیدم ولی هیچوقت ارزش خودمو در حد خدمتکار پایین نیاوردم.آدم میتونه هم به همسر و بچه و زندگیش برسه هم واسه خودش و علائقش وقت بذاره‌.خب طبیعیه که ازدواج و بچه دار شدن یه سری محدودیتها رو ناخودآگاه با خودش میاره،ولی این به معنای اسارت و بدبختی که نباید باشه.شما اگه به خودتون برسید و به خودتون اهمیت بدید.اگه زن اجتماعی باشید و فعالیت بیرون از خونه حالا یا به صورت کار بیرون یا هر صورت دیگه داشته باشید،اگه بتونید خونه و زندگیتونو مدیریت کنید،اونوقته که بچه تون بهتون افتخار میکنه!

 

من خوشحالم که ساشا هروقت میخواد نقاشی منو بکشه،منو با قیافه و موهای خوشگل و لباسای قشنگ و در حال مثلا کار با لپ تاپ یا کتاب خوندن میکشه!البته چندبارم در حال بستنی و شکلات خوردن کشیده منو!!!خخخخخخخ

 

خوبه که همچین تصویری تو ذهنش دارم.خوبه که میبینه مامانش میره سرکار.خوبه که یادش هست همیشه مامانش تو حسابش پول داره.خوبه که میدونه واسه انجام کاری،فقط تصمیم و رضایت پدرش شرط نیست و حتما باید مامانشم راضی باشه!خوبه که میبینه مامانش گاهی خسته است و غذا درس نمیکنه.خوبه که پیشنهاد رستوران رفتن از طرف مامانش کم نمیشنوه!خوبه که رفت و آمد مادرش با دوستانش و استخر و کتابخونه و باشگاه رفتن مادرشو میبینه!خوبه که میدونه میتونه سوالاشو از مادرش بدون خجالت بپرسه!خوبه که میدونه تحت هر شرایطی حتی اگه بدترین کار دنیا رو کرده باشه،مادرش پشتشه و به احدی اجازه نمیده بهش چپ نگاه کنه!خوبه که میبینه مادرش به پوستش به موهاش به سلامتیش اهمیت میده.خوبه که کتاب خوندن،موزیک گوش کردن و رقصیدن مادرشو میبینه،خوبه که فعالیت بیرون از خونه مادرشو میبینه!خوبه که....

 

ایناس که تو ذهن بچه تون می مونه.پس لطفا لطفا لطفا زن بودن رو با قربانی بودن اشتباه نگیرید.میتونید زن باشید و قهرمان خودتون و زندگیتون و همسر و بچه هاتون.یه زن میتونه با زن بودنش به یه زندگی جون بده!این خصلت و این توانایی رو خدا در وجودمون گذاشته و متاسفانه ماها ازش غافلیم.

 

اینکه زن و مرد تو جامعه هر دو فعال باشن و کار کنن و پول در بیارن نباید باعث بشه که خصلت و رفتار ماها شبیه مردا بشه.یه کاراییه که واقعا زنها نباید انجام بدن.بعضی زنها متاسفانه هیچ ظرافتی ندارن.نه تو ظاهر بلکه تو رفتارشون‌زمخت رفتار میکنن.فحشای بد میدن،رفتارایی میکنن که انگار صد ساله راننده کامیونن!!!والله!

 

اگه میخواید مادر خوبی باشید،اول باید همسر خوبی باشید.باید جلوی بچه تون شوهرتونو ببوسید و بهش ابراز علاقه کنید.منظورم معاشقه نیستش.بوسه هایی ساده که فقط نشونه عشق و علاقه است!متاسفانه ماها دعواها و فحش دادنامون جلوی بچه هاست و بوسه ها و ابراز علاقه مون تو اتاقای در بسته!!!تو فرودگاهها گاهی اگه ببینید یه مردی مسافره و چندتا زن دور و برشن و داره خداحافظی میکنه،اونی که ساده تر از همه خداحافظی میکنه و رو بوسی نمیکنه،همسرشه!!!!!تو بغل مادر و خواهر خودش بی خجالت میره و همو میبوسن،ولی با زنش دست میده واسه خداحافظی!!!!!توی جمع خانواده تونم به مناسبتهای مختلف و جشنهایی که برگزار میکنید،اگه پدر و برادرتون رو میبوسید واسه تشکر از کادو یا تبریک عید یا تولد یا هر چیز دیگه ای،همسرتونم بی خجالت ببوسید.این فرهنگ بوسیدن رو جا بندازید.زن بودن و علاقه به همسر نه خجالت داره نه شرم و حیا برداره!چه ربطی به حیا داره آخه؟نمیدونم چرا ماها همه چیو به همه چی ربط میدیم!

 

زن باشید و به زن بودنتون افتخار کنید.زن بودن شایستگی میخواد و باید هر روز خدا رو سپاسگذاری کنیم که ما رو شایسته همچین مقامی دونسته!وقتی نگاهمون به خودمون اینطوری باشه،کم کم مردها هم یاد میگیریم بهمون همینطوری نگاه کنن نه به چشم ضعیفه و شهروند درجه دو!

 

نظر مردم،حتی نزدیکترین کسانمون کمترین اثری تو خوشبختی و بدبختی مون نداره.پس جوری زندگی کنید که دوس دارید.یکی با عمل بینی و گونه و لب و بوتاکس و تزریق ژل به اینور و اونور احساس خوبی پیدا میکنه!خب بکنه!اصلا به ما چه که همه شدیم قاضی و حکم صادر میکنیم؟طرف صد کیلو بوده و پولشو داشته و دلش نمیخواسته رژیم بگیره و دوس داشته بره عمل کنه و بشه باربی!به ما چه؟دمش گرم!ما از قیافه ساده و دس نخورده خوشمون میاد؟اوکی!خیلیم خوب.ولی حق بدیم که ممکنه بعضیام جور دیگه دوس داشته باشن.اینا همه اوکی و قابل قبوله تا وقتی که خودمون دوس داشته باشیم و به خاطر رضایت خودمون باشه نه اینکه چون همه دماغاشون عملیه و لباشون برجسته،مام باید انجام بدیم!من خودم تا حالا نشده به کسی بگم وااااا تو چرا فلان کارو کردی؟حتی به خانواده و دوستای صمیمیم!خب لابد دوس داشته دیگه!مگه قراره همه چی باب میل ما پیش بره؟نمیدونم چرا بعضی از ماها خودمون محور خلقت میدونیم و فکر میکنیم همه باید حول ما بچرخن و طبق نظر و عقاید ما رفتار کنن.

 

همه این حرفها و قضاوتها هم از طرف خودمونه ها!الان تو اینستا برید عکس یه زن و شوهرو گذاشته باشن که خانمه خوشگل باشه!بعد بریم کامنتها رو بخونید!!وای وای وای!یعنی از هر سه تا زن،دوتاشون به این خانمه فحش میدن که اییییییش این چیه نکبت!این که همه جاش عملیه!واه واه چه هیکل زشتی داره!!!!!به خدا صد تا یکی هم مرد نمیبینی که به خانمه فحش بدن،ولی زنها.......

 

امان از بعضی ازین زنها!

 

خلاصه که اگه بخوام در مورد زن ها و زن بودن  حرف بزنم باید یه کتاب بنویسم.ولی دوس داشتم اینا رو به بهونه روز زن باهاتون درمیون بذارم.نمیخواستم تبریکات کلیشه ای بگم.خب این تبریکات همیشه هست و از همه میشنویم.دلم میخواست چیزایی رو بگم که شاید به درد دو نفر بخوره و به خودش بیاد و نخواد به بهونه زن بودن خودش رو پایین بیاره و زندگیشو به هیچ بگیره.

 

در آخر اینکه قدر خودتون و زن بودنتون و هزاران هزار صفت خوب و جالبی که خدا تو وجودتون گذاشته و تواناییهایی که دارید رو بدونید.

 

روزتون مبارک

 

mahnaz 16 - اسفند‌ماه - 1396 ساعت 08:43 ق.

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۹:۰۰
رها رهایی
يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۳۲ ق.ظ

فلفل قرمز

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شاه گل اینا سه روز بود نظر .آباد بودند و روز اول حیاطو موزاییک کردند روز دوم و سوم هم خرده کاریها رو انجام دادند و دیروز دیگه ساعتای پنج اینجورا کارشون تموم شد و سوارشون کردیم و بردیم گذاشتیم دم خونه شون و خلاصه کارای بنایی خونه تموم شد و موند یه گچ کار بیاد سوراخ سمبه هارو ببنده و بعدشم یه نقاش بیاد در و پنجره ها و دیوارارو رنگ بزنه تا کار کاملا تموم شه البته یه ایزوگامی هم باید بیاد که دور روشنایی که رو هال گذاشتیم رو ایزوگام کنه که پیمان میگه فعلا خسته شدم یه خرده استراحت کنیم تا بریم سراغ مرحله دوم کار،که فکر کنم با احتساب استراحت پیمان و انجام گچ کاری و نقاشی دیگه رفتن ما به اون خونه تا عید طول بکشه دیروزم یه مشتری برا این خونه اومده بود که می گفت من در نهایت هشتصد و سی میلیون می تونم جور کنم که پیمان قبول نکرد و گفت من در نهایت می تونم پنجاه میلیون تخفیف بدم و هشتصد و پنجاه ازتون بگیرم که بنگاهیه گفت یارو بیشتر از هشتصدو سی نداره و نمی تونه جور کنه پیمانم گفت من عجله ای برا فروش ندارم و می ذارم بعد عید که قیمتها عوض شد نهصد و پنجاه می فرومش و از این حرفا... خلاصه اونم نشد بفروشیم و فعلا موند ...خب این از گزارش کارای اون خونه ...در مورد خودم هم اگه بگم ملالی نیست جز دوری شما گلهای نازنین...بوووووس دیشب بعد از اومدن از اونجا شام نداشتیم تخم مرغ گرفته بودیم که نیمرو بخوریم رسیدیم من رفتم حموم و اومدم موهامو سشوار بکشم پیمان گفت تا تو سشوار می کشی می خوای من تخم مرغارو درست کنم گفتم باشه درست کن اون رفت درست کنه منم سشوار کشیدم وقتی تموم شد رفتم دیدم سفره رو انداخته وسط هال و خودش هم سر گازه با خنده گفت جوجو اومدم فلفل سیاه بریزم یه قاشق پر ریختم تخم مرغه رنگش سیاه شده گفتم عیب نداره رنگش مهم نیست مهم اینه که فلفل سیاه تند نمی کنه خوبه فلفل قرمز نریختی تند می شد نمی تونستیم بخوریم گفت قرمزو پیدا نکردم گفتم اااا همونجا کنار بقیه ادویه ها تو کابینت هم تو نمکدون فلفل قرمز ریخته بودم هم بغل زرد چوبه یه شیشه پر فلفل قرمز داشتیم گفت من که ندیدم گفتم می خوای بیارمش بریزی گفت نه دیگه !خلاصه نیمرو رو ریخت تو بشقابها و آورد سر سفره نشستیم به بخوردن دیدم چقدررررررر شور شده من چیزی نگفتم خودش اولین لقمه رو خورد گفت وای جوجو مثل اینکه شور شده نه؟ گفتم نه خیییییییلی!..خوبه بد نیست! گفت آخه یه قاشق پر هم نمک ریختم گفتم پس واقعااااااااااااا شانس آوردیم که فلفل قرمزو پیدا نکردی وگرنه یه قاشق پر هم از اون می ریختی دیگه کلا نمی شد خورد و گشنه می موندیم ...خلاصه کلی خندیدیم و نیمرو رو خوردیم و بعدشم دو تا لیوان چایی خوردیم که نمکشو بشوره و ببره و گرفتیم خوابیدیم 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۰۷:۳۲
رها رهایی
پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۴۶ ب.ظ

یاریمامیش جانیمیز

سلااااام سلااااام سلاااآاام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که چند روز پیشا اومدم ماجراهای چند روزو مفصل نوشتم اومدم تو وبلا.گ براتون پستش کنم اینترنت ضعیف بود نشد صفحه رو بستم دوباره باز کردم اومدم مطلبو دوباره بذارم اشتباهی زدم همه رو پاک کردم و رفت پی کارش و اعصابم کلی خرد شد بعدشم که دیگه فرصت نشد بیام بنویسم الان اومدم همون مطالبو به صورت خلاصه وار بنویسم...حالا جونم براتون بگه که از وقتی لوله کشها کارشون تموم شد و برگشتیم کرج همش هوا ابری و بارونی بودو تا چند روز نتونستیم بریم نظر.آباد ...شنبه بعد از صبونه قرار شد بریم کتابخونه تا من هم کتابایی که خونده بودمو پس بدم و کتاب جدید بگیرم هم اینکه از کامپیوتر اونجا فرم پرو.پوز.ال پرینت کنم برا همین راه افتادیم به سمت کتابخونه!سمت میدون.طا.لقانی که رسیدیم پیمان گفت جوجو اول بریم اداره پست یه سر بزنیم ببینیم کارت.سو.خت گل پسر اومده یا نه، این چند روز نبودیم ممکنه اومده باشه و برگشت خورده باشه رفته باشه پست ،چون پستچیه که کارت.ماشینو آورد گفت یکی دو هفته ای می یاد منم گفتم می خوای کتابارو بده من برم کتابخونه تو هم برو پست سر بزن بیا اونجا،که دیگه نخوای اینارو تا اون بالا با خودت ببری سنگینند (پنج تا کتاب کت و کلفت بود،اداره پسته هم چون سمت کوه.نوره سربالایی می ره اونجا آدم یه چیزی هم دستش باشه راه رفتن براش سخت میشه) گفت باشه منم کتابارو ازش گرفتم و رفتم کتابخونه اونم رفت پست!رسیدم کتابخونه اول رفتم پنج تا کتاب انتخاب کردم بعدش دیدم گلاب به روتون بد جوری دستشویی دارم خانم دا.داشی مسئول کتابخونه رو آروم صدا کردم و ازش پرسیدم سرویس بهداشتی اینجا کجاست؟گفت می ری سالن مطالعه خانمها تهش یه سرویس بهداشتیه...دیگه پریدم رفتم تو سالن مطالعه خانمها دیدم به به دخترا همه با لباس خونه تاپ و شلوارک و تیشرت و بلوز و شلوار و ... نشستند و مشغول مطالعه هستند موهای هر کدومشون هم یه مدل بود مال یکی کوتاه بود مال یکی بلند ، یکی دم اسبی بسته بود یکی دورش ریخته بود یکی یه وری داده بود یکی مش کرده بود لباساشون هم همه رنگارنگ ،مثل مدرسه های خارجیها ،خلاصه دنیایی بود و تا برسم دستشویی کلی لذت بردم با خودم گفتم چه خوب کردند اجازه دادند اینجا اینجوری باشه کاش مدرسه های دخترونه رو هم این کارو می کردند اصلا وقتی همه زنند حجاب دیگه چه معنی داره آخه؟ حداقل اجازه بدن جاهایی که همه زنند اینجوری باشه و جوونهای بدبختمون یه نفسی بکشند همه اش پیچیدنشون لای پارچه که چی بشه آخه؟ مثلا اینجوری قراره دین و ایمانمون حفظ بشه یا پایه های خانواده مستحکم تر بشه؟مگه تا حالا که لای اینهمه پارچه بودیم حفظ شد که الان بشه؟والله بدتر شد که بهتر نشد ..من که هر روز به کسی که مارو مجبور کرد این شکلی بپوشیم و بگردیم فحش می دم مخصوصا به کسی که این روسری و شال رو به اسم دین سر ما زنهای بدبخت کرد تا بعدا با همین روسریها هر چی دینه به لجن کشیده بشه یارو تو کشورای خارجی آزاد می گرده اونوقت اعتقادش هم از ما بیشتره و دیندار تر و خداشناس تر از ما هم هست اینجام با این حجاب و خفقانی که هست هر چی دینه از چشم همه مون انداختند ...بگذریم رفتم دستشویی و وسطا هم پیمان زنگ زد که من کتابخونه ام تو کجایی؟گفتم من تو سالن مطالعه زنها تو دستشویی ام الان می یام بعد اینکه جواب اونو دادم شیر آبو باز کردم چون فشارش بالا بود از دستم در رفت و یه دور تو هوا زد و کیف و میف و همه چیمو خیس کرد تا اینکه دوباره تونستم بگیرمش ... از دستشویی که اومدم بیرون دیدم پیمان دم در وایستاده رفتیم تو و دادم کتابایی که انتخاب کرده بودم رو تاریخ زدند و بعدش رفتیم پشت سیستم و فرم پرو.پوز.ال رو پرینت گرفتیم و راه افتادیم اومدیم خونه،زنگ زدم به کارشناس رشته مون گفت فرمها باید به صورت تایپی پر بشن و دستی قبول نیست خلاصه اونهمه فرم که از کتابخونه پرینت گرفته بودیم بی خود شد و باید دوباره می رفتیم و بعد از تایپ جاهای خالیش پرینتشون می کردیم که دیگه گذاشتیم یه روز دیگه بریم این کارو بکنیم!دیگه یه خرده استراحت کردیم و بعدشم بلند شدیم پیمان خونه رو جارو برقی کشید و منم پیتزا و باقالی پلو درست کردم پیتزارو برا شام و باقالی پلو رو برا ناهار فردا که قرار بود پیام ناهار بیاد خونمون...

فرداشم که می شد یکشنبه پیام اومد پیشمون و تا عصری موند و غروب بود رفت ... راستی یه چیزی یادم رفت بگم پیام که اومد دیدم دستش یه مانتوی مخمل مشکی از اینا که سر آستیناشون پف داره و شبیه فانوسه هست اومد تو گفت مهناز بیا برات مانتو خریدم منم تو دلم گفتم نه بابا دنیا داره با حال میشه و ما خبر نداریم رفتم سمتش و گفتم ای واااااااای برا من گرفتی؟دستت درد نکنه گفت آره دیروز تهران بودم از اونجا خریدمش سایزتو نداشتم دیگه چشمی خریدم بیا بپوش ببین اندازه است؟منم گرفتم ازش و کلی تشکر کردم و پوشیدمش دیدم برام تنگه و جلوش بسته نمیشه البته اگه جلو باز می پوشیدمش مشکلی نداشت ولی خب همینجوریش تنگ بود گفتم خییییییییییلی خوشگله پیام ولی حیف که تنگه و جلوش بسته نمیشه! اومد نگاه کرد و گفت نمی تونی جلو باز بپوشیش؟گفتم از نظر من ایرادی نداره ولی از اونجایی که ما خییییییییییلی دهاتی هستیم به پیمان اشاره کردم یعنی اینکه پیمان دهاتیه برا همین حتما باید جلوش بسته باشه اونم خندید و گفت حیف شد باید ببرم پسش بدم ...خلاصه یاریمامیش جانیمیز ایستیدی یارییا که نشد و مانتو تنگ از آب دراومد ...ازش پرسیدم چند گرفتی؟ گفت سیصد و نود گرفتمش مارک داره و خارجیه و...و از این حرفها...بعد از اینکه اون رفت با خودم فکر کردم خدایاااااا چی شده این بچه انقدررررر مهربون شده؟ که یهو یادم افتاد چند وقت پیش که با هم رفته بودیم نظر .آباد پیمان اینو فرستاد از سوپری سر کوچه آب معدنی بخره اونم رفت و وقتی برگشت دیدم یه کیسه پر هم چیپس و پفک و بیسکوییت و این چیزا گرفته اومد سمت من و گفت مهناز بگیر برا تو گرفتمشون منم با خوشحالی بهش گفتم وای منو اینهمه خوشبختی محاله دستت درد نکنه از کجا فهمیدی من چیپس.فلفلی و پفک.م.ی.نو دوست دارم گفت چندبار که بابا برات گرفته بود دیده بودم خلاصه منم کلی ازش تشکر کردم و اونم کلی از اینکه تونسته منو خوشحال کنه خوشحال شد دفعه بعدشم وقتی اومد خونمون چند کیلو از این سیب سبزا گرفته بود آورده بود (از اون سیبا که پوستشون خیلی سبزه و مزه ترش و ملسی دارند) پیمان ازش پرسید اینا چیه؟گفت سیبه برا مهناز گرفتم منم گفتم به به چه سیبای خوشگلی دست گلت درد نکنه ...خلاصه همون تقدیر تشکرا باعث شد که هر دفعه می یاد یه چیزی بیاره که منو خوشحال کنه ...من طبق تجربه ای که تو زندگی با پیمان کسب کردم به این نتیجه رسیدم که مردا فرقی نمی کنه چه یه پسر بچه تخس و شیطون دو ساله باشند و چه یه پیرمرد 

هشتاد ساله عاقل و بالغ همه شون عاشق تقدیر و تشکر و تعریف و تمجیدند وقتی یه کار کوچیکی برا آدم انجام می دن و با خوشحالی ازشون تشکر می کنی دفعه بعد سعی می کنند کارای بزرگتری برا آدم بکنند زنی هم که همچین خصوصیات اخلاقی داشته باشه رو یه زن کامل و تمام عیار می دونند و می پرستنشون اگه باورتون نمیشه و فک می کنید که من چرت می گم کافیه یکی دو بار این رفتارو در مقابل کارای کوچیک شوهرتون یا پسرتون انجام بدید تا نتایج پربارشو ببینید تا باورتون بشه ..خلاصه که راز مهربون شدن پسرک رو (من اسم پیام و ماشینشو گذاشتم پسرک) کشف کردم البته شایدم علت دیگه ای داشته باشه و من خبر ندارم ولی نود درصد مطمئنم که علتش همینه که من فکر می کنم!...بگذریم .....دوشنبه صبح هم که بلند شدیم دیدیم شرررررررر شررررررر بارون می یاد بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو بارون داره می یاد کجا بریم؟منم گفتم هیچ جا نمی ریم می شینیم خونه منم پرو.پو.زالمو می نویسم گفت باشه !من رفتم سر کتابامو و فرمها و با اونا مشغول شدم که وسطش پیمان گوشیشو آورد گفت جوجو بیا با گوشی من یه اس ام اس بده به نمایندگی یه وقتی بگیریم گل پسرو ببریم سرویس حالا که نمی دونم تا چند ماه رایگانه استفاده کنیم (گل پسر کارت.طلا.یی داره و سرویسش تا یه مدت رایگانه) گفتم باشه گوشیشو گرفتم که اس ام اسو بزنم دیدم شماره مامانش افتاده رو گوشی بهش گفتم پیمان مامانت ساعت نه و نیم زنگ زده بوده گفت پس چرا ما صداشو نشنیدیم؟ نگاه کردم دیدم شماره اش تو بلک لیست بوده و اصلا زنگ نخورده به پیمان گفتم اونم سرشو تکون داد و چیزی نگفت یه خرده نشست رو مبل و رفت تو فکرو یهو بلند شد زنگ زد به پیام که امروز آژانس نرو و بیا با هم بریم به مامان بزرگ یه سر بزنیم اونم گفت باشه و یه ساعت بعدش اومد و بلند شدند برند پیمان دو گونی برنج گذاشت تو ماشین ببره براش و کیسه نون رو هم ورداشت که سر راه براش سنگک بخره با یه خرده میوه و گوشت و بوقلمون و این چیزا(پیمان کلا به من نگفت بیا بریم چون می دونست که نمی رم قبلا چندین بار بهم گفته بود ولی پیام موقع رفتن گفت تو نمی یای؟گفتم نه دیگه دیدار ما موند به قیامت و اون موقع هم خودمون یه کاریش می کنیم شما برید به سلامت!) خلاصه در کمال ناباوری پیمان رفت به دیدن مادرش ...این سه سال من هرچی می گفتم برو نمی رفت و اونوقت یهو چی شد که رفت نمی دونم البته فکر می کنم حرف من که بهش گفتم وقتی میاندو.آب بودم اسما خواهر زهرا فالمو گرفت و گفت که مادر پیمان قراره امسال فوت کنه روش تاثیر گذاشته بود ...خلاصه اونا رفتند و منم بشکن زنان بلند شدم زنگ زدم به معصومه و کلی با هم حرف زدیم البته بیشتر بخاطر پور.پو.زال بهش زنگ زدم(اونا ترم قبل نوشته بودند) ولی به جز اون کلی هم از اینور اونور حرف زدیم و دلی از عزا در آوردیم بعد از اینکه حرفامون تموم شد یه خرده فرمارو پر کردم و یه خرده هم با آیهان اس ام اس بازی کردیم وسط حرفامون برام نوشت واسه شما نقی معمولیه واسه من معمولی معمولیه (اونجا که تو سریا.ل پا.یتخت ارسطو اینو در مورد نقی به ر.حمت میگه) آخه اون موقع که میاندوآب بودم یه شب با آیهان اینا بالا داشتیم حرف می زدیم من با صدای ارسطو به آیهان گفتم واسه شما نقی معمولیه واسه من معمولی معمولیه و اونم کلی خندید و خیلی خوشش اومد گفت تو خییییلی بامزه می گی برا همین تو اس ام اس اونو برام فرستاده بود منم کلی خندیدم و گفتم الان زنگ می زنم بهت صدای ارسطو رو برات در می یارم!گفت واقعا؟ یعنی میشه؟گفتم آره بابا چرا نمیشه 

یه طرح .هشت .دقیقه ای از همر.اه او.ل با ستاره صد و بیست و یک مربع فعال کردم و بهش زنگ زدم و صدای ار.سطورو در آوردم و کلی خندیدیم البته فقط صدای ار.سطو نبود صدای .نقی هم بود اونجا که میگه اییییییته فرنگیس؟!؟ ...بعد از زنگ زدن به آیهان هم یه خرده اطرافو مرتب کردم و یه نون پنیر و چایی هم خوردم( یه کوچولو باقالی پلو از روز قبل داشتیم که نخوردمش گفتم پیمان بیاد با هم می خوریم ) بعدشم معصومه زنگ زد و بازم یه ساعتی با هم حرف زدیم و بعدش من به پیمان زنگ زدم که کجایی؟گفت هنوز خونه مامانیم منم گفتم باشه راحت باش و خداحافظی کردم و قطع کردم با خودم گفتم به قول عمه ام دااااا یاخجی! دیگه اومدم نشستم و یه خرده با کتابام مشغول شدم بعدش رفتم صورتمو شستمو لباسمو عوض کردم و اومدم نشستم به پیامهای سمیه و ساناز تو ر.و.بیکا جواب دادم و دیگه ساعت حدودای شش بود که دیدم پیمان اینا اومدند یه جعبه هم شیرینی دستشون بود انگار صبح رفتنی پیمان برا مامانش که شیرینی گرفته بود برا خودمون هم گرفته بود در واقع شیرینی آشتی کنون بود شیرینی رو داد دستمو گفتم چه خبر حال مامانت خوب بود؟گفت آره سلام رسوند پیام هم با خنده گفت بابا اولش که رفتیم دیدیم مامان بزرگ دم دره، داره دیوارای کوچه رو دستمال می کشه می گفت منو دید شناخت خیلی خوشحال شد بعدا برگشت یه نگاه سمت بابا کرد اول نشناختش بعدا رو به من کرد و با دست بابارو نشون داد گفت این پدرته؟؟؟می گه گفتم آره گفت این چرا این شکلی شده (نیست که پیمان نسبت به اون موقع که اون دیده بود لاغرتر و شکسته تر شده نشتاخته بودش)خلاصه کلی به این حرفش سه تایی خندیدیم و من رفتم چایی ریختم آوردم با شیرینیها که خیلی هم ترد و تازه بودند خوردیم و اونام شروع کردند به تعریف کردن ماجراهایی که از صبح اونجا داشتند و حرفهایی که زده بودند و کارایی که کرده بودند از جمله اینکه گلهای رز باغچه رو هرس کرده بودند و دستاشون زخمی شده بود جفتشون دستاشونو نشونم دادند که تیغ رزها زخمیشون کرده بود و...خلاصه کلی ماجرا تعریف کردند و کلی خندیدیم و وسطا هم پیمان با یه لحن غمگینی گفت مامان کمرش خیلی خم شده اصلا ستون فقراتش انگار پیچ خورده به هم،خیلی اوضاعش خرابه،گوشاشم خیلی سنگین شده یواش حرف می زنی نمی شنوه اصلا، چون نمی شنوه بلند بلند هم حرف می زنه  جوری که اونور میدون هفت .حو.ض هم فک کنم صداشو می شنوند منم یه خرده دلداریش دادم گفتم بلاخره پیریه دیگه سن که بالاتر میره بدن آدم تحلیل می ره تو این سالها همه مون کلی عوض شدیم اونم خب سنش بالاست و تو سن بالا هم سرعت تحلیل رفتن زیاده، این تغییرات طبیعیه خودتو ناراحت نکن نیست که تو چند سال هم هست ندیدیش بیشتر به چشمت اومده ...اونم گفت آره و یه خرده از اینور اونور حرف زدیم و منم باقالی پلورو گرم کردم آوردم چون خودم شیرینی خورده بودم سیر بودم گفتم پیمان و پیام بخورند که پیام گفت منم سیرم بده بابا بخوره ظهرم ناهار کم خورده اونجا ...دیگه ریختم تو بشقابو پیمان خورد و بعدش دیگه پیام بلند شد رفت و ما موندیم بارونم به شدت می اومد و یک رعدو برقایی می زد که نگووووو آسمون یه سرو صدایی راه انداخته بود که بیا و ببین...فرداشم که سه شنبه بود ساعت یازده اینجورا رفتیم نظر.آبادو شب ساعت هفت هشت برگشتیم پیمان یه خرده لوله گازای اونجارو که زنگ زده بودند ضد زنگ زد تا بعدا رنگش بکنه یه خرده هم اینور اونورو مرتب کرد منم اون پستی که گفتم پاک شدو نوشتم و یه خرده کتاب خوندم و یه خرده هم ناخنامو لاک زدم و برا ظهرم املت درست کردم (گوجه و تخم مرغ برده بودیم) شبم دیگه برگشتیم...دیروزم بعد صبونه پیمان گفت جوجو پاشو بریم صندلیهای گل پسرو روکش بندازیم منم گفتم باشه و آماده شدم رفتیم یه روکش کرم رنگ که به رنگ درا و داشبورد و اینا می خورد خریدیم و همونجا دادیم بهش انداختند و پیمانم برا گل پسر و ماشین پیام یکی یه دونه از این آنتنهای قلمی گرفت البته مال ما یه خرده بزرگتر بود و مال پیام یه خرده کوچیکتر بعدشم رفتیم از تره بار پیمان کلی میوه گرفت و منم سبزی و بادمجون و فلفل و سیب زمینی و پیاز گرفتم می خواستم قیمه بادمجون درست کنم از اونجام اومدیم رفتیم سنگک گرفتیم و بعدشم از بو.فا.لو (یه پروتئین فروشی بزرگ و معروف تو خیابون بهاره) سه کیلو گوشت و سه کیلو سینه بوقلمون گرفتیم و منم دو بسته پا.ی .مرغ برا خودم گرفتم پارسال که یه مدت پا.ی .مرغ می خوردم هر روز سه تا دونه پا ،خیلی از دردای استخونیم از بین رفت گفتم بگیرم دوباره بخورم خییییییییییییلی برا استخونها خوبه حتما برا بچه هاتون از بچگی بدید بخورند استخوناشون محکم بشه خودتون هم بخورید من قبلا خیلی مفصلای مچ دستم و زانوم درد می کرد یه چند ماهی که پارسال 

مدام هر روز پا.ی .مر.غ خوردم از اون موقع دیگه خوب شدند تازه علاوه بر استخونا برا پوست هم خییییییییییییلی خوبه کلا.ژن داره و نمی ذاره پوست چرو.ک بشه آدم هم که سنش می ره بالاتر تولید کلاژ.ن تو بدن کم میشه و بهتره که از طریق خوراکی وارد بدن بشه ...خلاصه بعد از اینکه اونارو گرفتیم اومدیم خونه و پیمان میوه هارو مرتب کرد و تو یخچال جا داد منم سبزی رو پاک کردم و بعدش پیمان گوشت و بوقلمونو خرد کرد و شست و من کیسه شون کردم گذاشتیم تو فریزر و بعد از اونم قیمه رو گذاشتم بپزه و اومدم ناخنهای پا.ی مر.غارو گرفتم و شستمشون و گذاشتم رو شعله آروم بپزه تا بعد بسته بندی کنم بذارم تو فریزر و دیگه ساعت شش اینجورا بود که کارمون تموم شد و یه چایی خوردیم و من رفتم صورتمو شستم و اومدم نشستم یه خرده تکرار ستا.یش رو نگاه کردم و بعدشم شام آماده شد و خوردیم و پا.ی مر.غا هم پخت و گذاشتم سرد شد و سه تا سه تا تو کیسه فریزر بسته بندی کردم و گذاشتم فریزر تا هر روز یه بسته شو دربیارم بخورم بعدشم یه خرده میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم امروز صبح هم ساعتو گذاشته بودیم رو شش بلند شدیم قرار بود شش و نیم پیام بیاد ماشینو بذاره تو پارکینگ ما و با ماشین پیمان برن شاه گل و کارگرشو وردارند ببرند نظر.آباد تا حیاطو که بخاطر بارون این مدت نشده بود درستش کنند موزاییک کنند منم امروز باهاشون نرفتم چون قرار بود معصومه اون کتابی که اون روز از دوستم برام گرفته بود رو بیاره دانشگاه برم ازش بگیرمش و از اونورم برم از زیراکسیهای دم دانشگاه برا دو تا از کتابام نمونه سوال بگیرم...الانم خونه ام و نشستم اینارو نوشتم و وسطا هم سمیه زنگ زد و چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و قرار شد تا ظهر دوباره بهم زنگ بزنه که از همینجا ازش تشکر می کنم سمیه جونم خیییییییییییییییییییلی ممنووووووووووون خواهر بوووووووووس بعد از ظهرم که قراره برم دانشگاه و الانم از گشنگی شکمم صدای قورباغه در می یاره من برم صبونه بخورم و شمام برید استراحت کنید امروز انقدر طولانی نوشتم که چشماتون درد گرفت مثلا می خواستم خلاصه وار بنویسم اگه مفصل می خواستم بنویسم چقدرررررررر می نوشتم ....خب مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووس خییییییییییییلی ماهید باااااای 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۸ ، ۱۸:۴۶
رها رهایی
پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۲۸ ق.ظ

تابلوی نقاشی مه آلود

سلااااام سلااااام سلااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریروز قرار بود سعید بیاد لوله کشی خونه نظر. آبادو انجام بده که شب قبلش زنگ زد که یه کاری دارم و فردا نمی تونم و پس فردا می یام ما هم دیگه بی خیال رفتن به اونجا شدیم و موندیم خونه!یه بارون یه ریزی هم می اومد که نگو شررررر شررررر ...بعد از اینکه صبونه رو خوردیم با گل پسر رفتیم و اول نون گرفتیم و بعدشم جلو یه مغازه حبوبات پیمان نگه داشت من رفتم لوبیا و عدس گرفتم با یه خرده ذرت و برگشتم سوار شدم یه بارم جلو یه عطاری نگه داشت رفتم پودر دارچین و پودر کاکائو و زرد چوبه گرفتم و بعدش دیگه رفتیم خونه و اول یه چایی خوردیم بعد من لوبیا نخود گذاشتم بپزه می خواستم آش درست کنم پیمان هم رفت پایین تا گل پسرو تمیز کنه بارون حسابی خیسش کرده بود و سر و صورتش گل و لایی شده بود من آشه رو درست کردم و پیمان هم گل پسرو تمیز کرد و اومد بالا...برا شام یه مقدار از آشه خوردیم و بقیه اش رو هم گذاشتیم برا فردا شب ، آشه بی نهایت تند شده بود بخاطر فلفل تندی که توش ریخته بودم البته به اصرار پیمان ...طوری تند بود که لب و دهن و گلومون سوخت تا بخوریمش و تا صبح هم از سوزش معده خوابمون نبرد و وسطا بلند شدیم عرق نعنا خوردیم تا یه کم آروم شد و دوباره خوابیدیم صبح هم ساعت شش و نیم بیدار شدیم و آماده شدیم هفت و ربع رفتیم پایین گل پسرو سوار شدیم و سعیدو از دم درشون که یه ساختمون با ما فاصله داره سوار کردیم و بعدش رفتیم باغستا.ن (یکی از محله های کرجه که یه نیم ساعت چهل دقیقه با خونه ما فاصله داره) همکار سعیدو سوار کردیم و راه افتادیم به سمت نظر.آباد و رسیدیم و اونا لیست وسایل لازم رو درآوردند و با پیمان رفتند خریدند و اومدند منم چایی درست کردم! اومدند صبونه خوردند و شروع به کار کردند ،دیگه تا ساعت هشت، هشت و نیم کار کردند و تموم نشد و بقیه اش موند برا فردا و راه افتادیم سمت کرج البته اولش رفتیم مغازه لوازم لوله کشی سعید اینا سه تا مغزی لازم داشتند بعد راه افتادیم یک بارونی هم داشت می اومد که نگو انگار که با سطل از آسمون آب می ریختند با اینکه برف پاک کن یه ریز داشت کار می کرد ولی به سختی جلومونو می دیدیم خلاصه رسیدیم کرج اول همکار سعیدو بردیم دم خونشون پیاده کردیم بعدش دیگه رفتیم سمت خونه و سعید جلو درشون پیاده شد رفت و ما هم رفتیم خونه و لباس عوض کردیم و دوباره از همون آش تنده خوردیم و سوختیم و بعدش یه خرده تلویزیون دیدیم و چایی و میوه خوردیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم ساعت شش بلند شدیم و آماده شدیم اومدیم بیرون شش و نیم سعیدو سوار کردیم و رفتیم سمت خونه همکارش ،نمی دونید چه مهی بود آدم دو سه متر بیشتر جلوشو نمی دید همه چی تو مه فرو رفته بود درختا.. خیابونا ...ماشینا.. آدما ...انقدررررررررررررر رویایی بود که نگو ...کوچه ها و خیابونا و ساختمونای فرو رفته در مه و نور محو ماشینا تو اتوبان یه زیبایی دل انگیزی پیدا کرده بود که نگوووو همه جا شده بود درست مثل تابلوی نقاشی که هر گوشه اش یه جوری قشنگ بود زردی و رنگارنگی درختا هم با زیبایی مه ترکیب شده بود ، شده بود همون پاییز رویایی وقشنگ و افسونگری که همیشه تو ذهن آدمه ...خلاصه نمی دونید چه غوغایی کرده بود این مه ...دل من که رفت انقدررررررر منظره های زیبا دیدم!!!... تا خود نظر.آبادم مه بود حتی کوچه مون هم تو مه بود و حتی از پنجره آشپزخونه مون هم مه دیده می شد و درختای کوچه توش محو شده بودند و دور نمایی از درختا فقط تو سفیدی مه دیده میشد خیییییییییییییییییلی ناز بود خییییییییییییییییییییییلی ...فتبارک الله احسن الخالقین ...اینارو وقتی خلق می کرد نمی دونم می دونست یا نمی دونست که قراره با دل آدمها چیکار کنه و چه غوغایی به پا کنه؟؟؟ ...قطعا می دونسته و مطمئنم اینم از طنازیهاش بوده که دل آدمو تو صبحگاهی چنین سر شور بیاره و از اون بالا بشینه و از لذت آدما لذت ببره و به خودش بباله ...بعضی وقتها لازمه صورت ماهشو ببوسم و امروز هم که همه چیز تو اون همه مه و زیبایی غرق بود از اون روزا و از اون بعضی وقتها بود بووووووووووووووووس 

با.غستان یه جای سرسبز و با حال با ساختمونهای پهن و بلنده جلو یه ساختمون پهن و بزرگ که تو مه بود و تو نبش کوچه صدها پنجره فرو رفته تو مه به سمت خیابون داشت و کنارش سرسبز و باحال بود منتظر موندیم تا اینکه همکار سعید یه جایی از تو مه بیرون اومد و سوارش کردیم و رفتیم سمت نظر .آباد و الانم اینجاییم و لوله کشها دارند کار می کنند و پیمان هم داره یه مسیرو تو حیاط که لوله از کنتور آب به سمت ساختمون اومده رو می کنه و منم نشستم تو اتاقو به تناوب هم کتاب می خونم و هم اینارو می نویسم چایی رو هم دم کردم و گذاشتم رو گاز تا اونا بیان و صبونه شون رو بخورند  

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۰:۲۸
رها رهایی
يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۵۷ ب.ظ

روز زیبا و حسای قشنگ

سلااااااام سلااااام سلاااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که جمعه ظهر شاه گل اینا رفتند و دیروز ما خودمون اومدیم این خونه و پیمان یه خرده هال و زیر زمین و اتاقارو جارو کرد و خاک و خلاشو برد ریخت بیرون و بعدش شیشه بره اومد شیشه هارو انداخت و رفت سیم کش هم اومد دو تا سیمو یادش رفته بود لوله خرطوم بندازه و بذاره لای دیوار(زیر داکت بودند یکیش مال چراغ راهرو بودو اون یکی هم مال آیفون بود) اونارو انجام داد و رفت و دوباره پیمان مشغول تمیز کاری شد و منم یه خرده کتاب خوندم و بعدش رفتم تخم مرغ و آب و این چیزا گرفتم برا ناهار(اون یه هفته ای که کارگرا بودند همش می رفتم از یه رستوران به اسم ته چین که سر کوچه مون تو اون خیابون تهرانه بود غذا می گرفتم غذاش بد نبود قیمتهاشم مناسب بود روز آخرم که تن ماهی گرفتم، دیگه دیروز پیمان گفت جوجو خسته شدیم بس که همش برنج خوردیم برو امروز چند تا تخم مرغ و گوجه بگیر بیار املت درست کنیم و امروز یه غذای نونی بخوریم که منم رفتم نتونستم گوجه پیدا کنم فعلا اینجاهارو خیلی نمی شناسم فقط تخم مرغ گرفتم آوردم گفتم دیگه نیمرو بخوریم ) خلاصه آوردم و درست کردم خوردیم و بعدشم یه خرده گرفتم تو یکی از اتاقا که زیلو انداخته بودیم خوابیدم با اینکه یه پتو مسافرتی انداخته بودم رو خودم چون درو پنجره ها چند روز بود همش باز بودند و هوام یه خرده سرد بود یخ کردم خودم هم چون یکی دو روزه به شدت سرما خورده بودم دیگه رسما لرز کرده بودم و حال نداشتم ...کارای پیمان که تموم شد جمع کردیم و ساعت 9/15 راه افتادیم به سمت کرج و پیمان تو ماشین برام بخاری زد و یه خرده گرمم شد! رسیدیم خونه رفتم کلی پونه گذاشتم جوشید و یکی دو لیوان شب خوردم و یه مقدارم ریختم تو یه شیشه گفتم فردا می برم اونجا می خورم ...امروزم صبح ساعت هشت اینجورا بلند شدیم و صبونه خوردیم و بعدش حاضر شدیم راه افتادیم پیمان اول می خواست بره به اداره پست سر بزنه چون قرار بود کارت ماشینمونو اون هفته بیارند که خبری نشده بود پیمان می گفت شاید آوردن ما نبودیم بریم پست سر بزنیم اگه بود بگیریمش که یهو پیمان دید صدای موتور از پشت در می یاد درو باز کرد دید پستچیه و کارت ماشینو آورده می گفت پنجشنبه آوردم نبودید، دیگه پیمان کارته رو گرفت و رفتنمون به اداره پست کنسل شد و راه افتادیم اول رفتیم بازار روز پیمان می خواست میوه بگیره اونجا که رسیدیم دیدم گوشیم زنگ خورد ورداشتم دیدم مامانه من با اون حرف زدم و پیمان هم پارک کرد و رفت میوه بخره مامان خوشحال بود می گفت که دیروز رفته بوده فک کنم خونه پسرخاله رضا که از کربلا اومده بوده و اونجا خاله بستی رو دیده و کلی باهم حرف زدند و اون کدورتی که تو ختم ننه خاتون پیش اومده بوده برطرف شده و به قول آبام باهم آشتی کردند(آبام می گفت که تو ختم ننه خاتون بستی مارو تحویل نگرفت و منم ایندفعه دیدمش گفتم باهات قهر بودم می گفت اونم تعجب کرد گفت باجی برای چی؟ می گفت منم گفتم اون روز به ما محل نذاشتی اونم گفته بود نه به خدا اینجوری نیست و من از دست برادرام ناراحت بودم و حواسم نبوده وگرنه چرا تحویل نگیرم و از این حرفها) منم خوشحال شدم و گفتم خدارو شکر ایشالا که همیشه خوش باشید ...دیگه مامان یه خرده حرف زد و خداحافظی کرد و رفت پیمانم اومد و راه افتادیم سمت نظر.آ.باد، تو راه که می رفتیم یه حس خیلی خوبی داشتم و انگار خیلی خوشحال بودم و به نظرم همه جا شاد و قشنگ بود با خودم گفتم چی شده من امروز اینجوری خوشحالم؟یه خرده فک کردم و بعد با خودم گفتم همش بخاطر زنگ مامانه اینکه آدم روزشو با زنگ مادرش شروع کنه معلومه که اون روز، روز قشنگی میشه و حسهای قشنگ می یاد سراغ آدم ، علی الخصوص وقتی که مادر آدم با خاله آدم هم آشتی کرده باشه (حالا اگه منو آدم فرض کنیم ;-) ) ....خلاصه خوشحال و شادان رفتیم سمت نظر.آبا.د پیمان از بازار روزه فقط موز گرفته بود می گفت میوه هاشو خیلی گرون می گفت سیبی که تو نظر. آبا.د می دن دو تومن این زده بود چهارو پونصد نگرفتم گفتم می رم از اونجا می گیرم...رسیدیم نظر.آ.باد پیمان منو جلو اداره. گاز پیاده کرد و خودش نشست تو ماشین رفتم داخل در مورد قبضا پرسیدم که قراره از این به بعد به صورت اس ام اس بیاد اونم یه برگه داد دستم و گفت اینجا کامل راهنمایی کردیم که چیکار بکنید گرفتم و اومدم و بعدش رفتیم خیابون کار.گر بغل یه پارکی که اسمشو نمی دونم کلی وانتی هستند که انواع میوه هارو می فروشند پیمان رفت ازشون سیب قرمز و زرد و نارنگی و خرمالو خرید و اومد و راه افتادیم سمت خونه و الانم اینجاییم و پیمان داره سیمان سفیدایی که رو موزاییکهای حیاط خلوت ریخته رو کاردک می زنه تمیز می کنه منم نشستم تو آشپزخونه و دارم اینارو می نویسم یه خرده هم وسایل لوبیا پلو آوردم و گذاشتم موادش بپزه تا لوبیا پلو درست کنم و آشپزی تو این خونه رو هم افتتاح کنم (این اولین باره که اینجا غذا درست می کنم به جز نیمرویی که درست کردم) دو دقیقه یه بارم گلاب به روتون دلپیچه می گیرم و می دوم تو دستشویی، بدجوری روده هام به هم ریخته، شب اولی که سرما خورده بودم لوزه هام باد کرده بود با آب ولرمی که از شیر آب آشپزخونه باز کردم یه آب نمک رقیق درست کردم و قرقره(یا غرغره نمی دونم کدوم درسته) کردم یه مقدار از آب نمکه پرید تو گلومو مجبور شدم قورتش بدم چون من همیشه آب تصفیه شده می خورم اون یه ذره آب شیر که قورتش دادم چند روزه پدر روده هامو درآورده ....خلاصه اینم روزگار ماست و داره اینجوری می گذره ...راستی مواظب خودتون باشید تا سرما نخورید این هفته هواشناسی گفته پنج شش روز قراره اکثر جاها بارون بیاد و تا هشت درجه هم هوا قراره سرد بشه امروزم اینجا ابریه و یه باد تندی هم می یاد که نگو درختای کوچه قشنگ دارند می رقصند و از پنجره آشپزخونه دارم می بینمشون ، اومدنی تو راه چند قطره بارونم اومد ولی فعلا بند اومده .. راستی پیمان اومدنی رفت از یه ابزارفروشی لوله بخاری گرفت و برام تو یکی از اتاقها بخاری رو راه انداخت و الان اینجا دیگه هواش خوبه و مثل دیروز یخ نیست و جام گرم و نرمه! لوبیا پلورو که گذاشتم می خوام برم تو اتاق و از گرماش لذت ببرم... !خب دیگه من برم لذتمو ببرم شمام مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتون بووووووووووس فعلا بااااااای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۶:۵۷
رها رهایی
جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۹ ب.ظ

دوست به درد بخور

سلاااااااام سلاااااام سلااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شاه گل و کارگرش تقریبا کارشون داره تموم میشه فک کنم دیگه امشب برگردند کرج ،فقط می مونه موزاییک حیاط و دوغاب کل هال و اتاقها و آشپزخونه که اونم وقتی سعید از کربلا برگشت و لوله کشیشو کرد باید دوباره برگردند و انجامش بدن بعد از اونم می مونه سفید کاری و نقاشیش که باید بعد از لوله کشی یکی رو بیاریم انجام بده،سیم کشیش هم یکی دو روزه یکی رو آوردیم داره انجام میده فک کنم اونم فردا پس فردا کارش تموم بشه فردا هم یه شیشه بر می یاد شیشه هاشو می اندازه در کل فعلا مشغولیم و انقدرم همه جا خاک و خلیه که حد نداره شب می ریم خونه خودمونو می شوریم صبح می یاییم اینجا دوباره خاک بر سر می شیم خلاصه اوضاعیه خواهر...دیروز اون کتابی که پیدا نکرده بودم رو یکی از دوستام که پاس کرده بود برام آورد البته نه اینکه بیاره دم در خونه ،نه !بهم اس ام اس داد که من تا پنج دانشگاهم بیا بگیر منم چون اینجا تو نظر.آباد بودیم به دوستم معصومه که اتفاقی همون ساعت دانشگاه بود گفتم بگیره تا بعدا ازش بگیرمش فعلا دست معصومه است تا بعدا ببینمش و ازش بگیرم البته اون دوستم که کتاب آورده بود برام وقتی فهمید نظر.آبادم گفت کاش می گفتی اصلا نمی بردم دانشگاه ما خونه مون هشتگرده همونجا می آوردم دم در بهت می دادم (هشتگرد و نظر.آباد ده دقیقه یه ربع باهم فاصله دارند و چسبیدن به هم، دوستم هم خودش ماشین داشت ) ...خلاصه که کتابم هم پیدا شد و کلی خوشحال شدم هر چی هم بهش گفتم پولشو ازم نگرفت گفت تو قبول بشی برام من کافیه اگه کتاب دیگه ای هم لازم داری بگو تا بهت بدم ....این دوستم خییییییییییییلی دختر نازنینیه البته دختر نیستا ازدواج کرده و دو تا هم بچه داره منظورم اینه که خیلی دوست به درد بخوریه ترم قبلم من کار عملی به استاد نداده بودم بهم زنگ زد و گفت سوالا و جواباشو برات می فرستم با دست خط خودت بنویس از روشون بعدش عکساشونو برا من ایمیل کن من زیپش می کنم و برا استاد می فرستم(من خودم کلا نه جواب سوالارو بلد بودم نه زیپ کردنشونو) ...خلاصه از اون آدمای به درد بخوره که تو تنگناها به داد آدم می رسه و هر کاری از دستش بر بیاد برا آدم می کنه ایشالا که خدا هم تو تنگناهای زندگیش دستشو بگیره و پشت و پناهش باشه ....معصومه بعد از اینکه کتابو گرفته بود بهم اس ام اس داد که متاسفانه من الان تو راه خونه ام و فراموش کردم کتابو ازش بگیرم منم براش نوشتم عیب نداره فدای سرت ..که بعدا برام نوشت شوخی کردم ازش گرفتم یه روز با آقا پیمان شام یا ناهار بیایید خونمون و کتابم ببرید منم گفتم دستت درد نکنه مزاحم نمی شیم و یه روز که کارامون اینجا تموم شد یه روزی که تو کلاس داری می یام دانشگاه و ازت می گیرمش اونم برام نوشته بود دختر یه روز چیه کتاب سنگینیه ها نمی رسی بخونی تو امتحان نورو داریااااااااا نه امتحان معماری! (اسم کتابمون نوروپسیکولوژیه) .گفتم باشه بذار اول امتحان عمله کارگری رو (به قول تو معماری رو) اینجا قبول بشم تا بعدش برسیم به نورو...با خودم گفتم معصومه هم دلش خوشه ها فک کرده منم مثل خودشم که از اول ترم شروع کنم به خوندن نمی دونه که من یه روز مونده به امتحان تازه لای کتابو باز می کنم ببینم اصلا موضوعش راجع به چی هست و چیکارش باید بکنم!...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر...الانم نظر.آبادیم و می خوایم با کارگرا ناهار تن ماهی بخوریم ...من دیگه برم تنهارو بذارم بجوشه ...از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووووس فعلا بااااااااای 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۸ ، ۱۲:۲۹
رها رهایی
سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۲ ب.ظ

انقلا.ب و کتاب

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم! خیلی فرصت ندارم اومدم یه کوچولو بنویسم و برم چند روزه همش صبح می ریم نظر.آبا.د پیش کارگر بناها و شب می آییم( وسایل لازمشون میشه و می ریم می گیریم و از این کارا دیگه)... امروز نرفتیم چون قرار بود ماشین پیامو ببرند نمایندگی.، اون روز که برده بودیم نصفه نیمه سرویسش کردند یه قطعه نداشتند که گفتتد بعدا زنگ می زنیم بیارید عوضش کنیم که دیروز زنگ زدند و صبح ساعت شش و نیم هفت پیام ماشینو آورد با پیمان رفتند گذاشتند نمایندگی و پیمان اومد خونه و پیام هم از همونجا رفته بود خونه شون که بخوابه چند روزه که داره توی یه آژانس کار می کنه و به قول پیمان دو روز کار نکرده خسته شده...خلاصه پیمان اومد و صبونه خوردیم و پیمان گفت حالا که امروز نمی ریم نظر.آبا.د پاشو بریم انقلا.ب کتاباتو بخریم بلند شدیم با مترو رفتیم چهار پنج تا هم کتابای ترم قبلمو بردم گفتم الکی موندند تو خونه برم بدم بهشون پولشو بگیرم یا با کتاب تعویض کنم که چهارتا کتابمو نودو هفت تومن فروختم و دو تا کتاب می خواستم که یکیش کلا پیدا نشد گفتند هفته بعد می یاد اون یکی رو هم گرفتم چهل و پنج تومن و دیگه رفتیم یه آب میوه خوردیم و چهار اینجورا برگشتیم تو راه هم زنگ زدند که ماشینتون آماده است پیمان زنگ زد به پیام اونم اومد تو مترو و سوار شد و اومد پیشمون و رفتیم ایستگاه گلشهر (یکی از محله های کرج که به نمایندگی نزدیکتر بود) پیاده شدیم و رفتیم ماشینو تحویل گرفتیم و الانم داریم می ریم سنگک بگیریم و بریم خونه که فعلا تو ترافیکیم و هنوز نرسیدیم نونوایی....

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۸ ، ۱۸:۳۲
رها رهایی
جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۵:۳۴ ب.ظ

بنا و کارگر

سلااااااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که الان تو پارک نور من زیر سایه درخت نشستم و پیام و پیمان هم دارند ماشینهاشونو با فاصله 20 متری از من زیر سایه یه درخت دیگه تمیز می کنند منم گفتم تا اونا مشغولند بیام یه خرده حرف بزنم برم اون روز که سعیدو بردیم خونه رو دید یه افغانی رو بهمون معرفی کرد به اسم شاه گل (اسم کوچیکشه) گفت همه کار از تخریب و نصب در و پنجره و کاشی کاری و موزاییک کاری و دیوار چینی و اینا بلده خلاصه منظورش این بود که بنا نیست به اون مفهوم ولی همه فن حریفه و کارش هم تمیزه و به جای اینکه کلی پول اجرت بنا بدیم کارارو بسپریم به این چون برامون با صرفه تره ما هم گفتیم باشه و اونم باهاش هماهنگ کرد و گفت فردا بین ساعت 7/5 - 8 می یاد سرکوچه ببریدش خونه رو ببینه فرداش ساعت 8 زنگ زد که شاه گل سر کوچه است ما هم که از یه ساعت پیشش آماده بودیم سوار ماشین شدیم و سر کوچه سوارش کردیم و راه افتادیم تقریبا سی سالش بود و قیافه اش یه کم شبیه محمد.رضا .گلزا.ر بود با همون هیکل ،البته نه به شیکی اون بلکه یه آدم ساده با دستهای زمخت و لهجه افغانی ...خلاصه رفتیم خونه رو دید و قرار شد دستشویی فرنگی تو هال رو ورداره و جاش پاسیو برا گلامون درست کنه و کاشی حموم و دستشویی تو حیاطو برامون عوض کنه و حیاط و جلوی در کوچه رو برامون موزاییک کنه و حیاط خلوت رو با زیر زمین برامون سیمان سفید کنه و پنجره آشپزخونه رو تخریب کنه و بعدش یه پنجره بزرگ که قراره بدیم بسازند رو برامون نصب کنه و اپن آشپزخونه رو خراب کنه کلشو گفت چهار میلیون و پونصد می گیرم و سه چهار تومن هم ممکنه پول سیمان سفید و سیاه و ماسه و کاشی و این چیزا بشه ...در کل این کاراش فک کنم ده تومن تموم بشه و می مونه سفید کاری و نقاشیش که اونو دیگه این بلد نبود و باید یه نقاش بیاریم با سیم کشی و لوله کشیش که لوله کشی رو سعید قرار انجام بده که البته الان نیستش و قراره آخر ماه بیاد روزی که اومد دید گفت پنجشنبه( یعنی دیروز) قراره بره کربلا برا اربعین و آخر ماه برمی گرده که منم بهش سپردم که سلام مارو به امام حسین برسونه که اونم گفت چشم و البته یه چیز دیگه هم گفت که خیلی به دل من نشست "گفت کربلا تو دلمونه " ...و من فکر می کنم واقعا همینجوره ...خلاصه اون از کربلا برگرده قراره بیاد لوله کشیشو انجام بده و یه سیم کشم باید بیاریم سیم کشیشو نو کنه و فک کنم تا همه این کارا انجام بشه میشه عید و ایشالا اگه خدا بخواد سال نو رو می ریم اونجا...اینجام که فعلا فروش نرفته اگه رفت که هیچی اگه نرفت پیمان می گفت بعضی وقتها می ریم اونجا و بعضی وقتها هم می یاییم اینجا...خلاصه ییلاق قشلاق می کنیم خواهر تا روزگارمون بگذره!....اون معماره که اون روز گفتم بعدا یه چیزی در موردش می گم ...اون اومد خونه رو دید گفت این کارایی که می خواین انجام بدین پنجاه میلیون هزینه داره که پیمانم گفت ایرادی نداره و شما کارگراتو از شنبه بیار و شروع کن اونم گفت باشه و رفت و عصرش کشاورز(همون بنگاهیه) زنگ زد که معمار اینجاست و یه تک پا بیا اینجا( اون معمارو کشاورز بهمون معرفی کرده بود )پیمان رفت و من تو ماشین نشستم اومد گفت که کشاورز میگه حالا که معماره قراره کارتونو از شنبه شروع کنه امروز باید یه قرار دادی بنویسید تو بنگاه که این کار رسمیت پیدا کنه و دیگه کسی زیرش نزنه و از این حرفها ...می گفت معماره برای مدیریت این کار پونزده تا بیست میلیون دستمزد تعیین کرده که البته اگه هزینه کار از پنجاه میلیون بزنه بالاتر دستمزد ایشونم می ره بالا...پیمانم گفته بود من فکرامو می کنم تا شب بهتون خبر می دم ..گفت نظرت چیه اینا اینجوری می گن؟منم گفتم چه خبره بابااااااااااااا ما می خوایم کارمون راه بیفته نه اینکه پروژه راه بندازیم اینجا که یارو بیاد برا مدیریتش بیست میلیون از ما پول بگیره مگه می خواد آپولو هوا کنه؟ مدیریت چیه؟مگه ما خودمون چلاقیم و نمی تونیم مدیریت کنیم که بخوایم به یکی بیست میلیون بدیم که دو تا بنا و کارگر برا ما بیاره برو بگو نمی خواد گفت آخه ما اینجا کسی رو نمی شناسیم بریم کی رو بیاریم؟گفتم شناختن نمی خواد که از دو تا مصالح فروش بپرسی صدتا بنا و کارگر بهت معرفی می کنن ما به مدیر احتیاج نداریم ما به کسی احتیاج داریم که بیادو این کارارو انجام بده اونم نمی خواد معمار باشه یه بنا و دو تا کارگر ساده نیاز داریم ...یه خرده من من کرد که ما نمی تونیم و از کجا پیدا کنیم و این حرفها ..گفتم بابا تو خونه ما مامانم می رفت بنا کارگر می آورد اینکه کاری نداره که!!! تو به اندازه مامان من دست و پا نداری که یه بنا پیدا کنی؟؟؟...یه خرده فکر کرد و گفت راست می گی اینم خییییییییییییلی می خواد بگیره مگه می خواد چیکار کنه ؟ گفتم آره بابا یه بنا و کارگر آوردن کاری نداره که بخوایم بیست میلیون به یارو پول مفت بدیم که این کارو بکنه دیگه یه بنا آوردن انقدرام کار پیچیده ای نیست که اینا انقدر پیچیده اش کردن که قرار داد می نویسن و اونهمه می خوان پول بگیرند و ...خلاصه این شد که پیمان زنگ زد به یارو گفت من منصرف شدم و نمی خوام! که بعدا هم رفتیم سعیدو آوردیم و اونم شاه گلو معرفی کرد ...ولی اینش برام جالبه که آدمای اینجا حتی مرداشون (مثل پیمان) اندازه دخترای ما دل و جرات انجام یه کار ساده رو ندارند و حتما باید یکی یه پول گنده ازشون بگیره و به قول خودشون مدیریت کنه تا یه کار پیش پا افتاده رو بتونن انجام بدن ...البته یه چیزی هم هستااااااا ما تو خونه مون انقدرررررر از این کارا جلو چشممون انجام شده برامون راحته تا اینا که این چیزارو تجربه نکردند فک کنم من با اینکه زنم خیییییییییلی بیشتر از پیمان سر از کارهای ساختمونی در می یارم که همه اش هم به تجربه گذشته برمی گرده و اون این تجربه هارو نداره.....دیگه فرصت نیست زیاد بنویسم من برم دیگه...از دور می بوسمتون بوووووووووووووووس فعلا بااااای 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۸ ، ۱۷:۳۴
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۵:۳۶ ب.ظ

فرصت نیست

سلااااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟منم خوبم!اومدم بگم فعلا فرصت نیست ایشالا شنبه به بعد می نویسم فعلا می بوسمتون بووووووووووس باااااای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۸ ، ۱۷:۳۶
رها رهایی
شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۲ ب.ظ

تحویل گل پسر

سلااااااام سلاااااام سلااااااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که پنجشنبه نرفتیم اون خونه و موندیم خونه چون پیمان احتمال می داد که ماشینمونو بدن چون نمایندگیه گفته بود پنجشنبه احتمالا زنگ بزنیم بیایید تحویلش بگیرید خلاصه تا دم ظهر منتظر موندیم خبری ازشون نشد ظهر دوازده اینجورا رفتیم بیرون و یه کیسه ده کیلویی از برنج خودمون بردیم برا اون موسسه .خیریه که همیشه می ریم بردیم و یه خرده با آقای فرهاد.پور یکی از مسئولای موسسه نشستیم و یه خرده حرف زدیم و بعدش بلند شدیم اومدیم بیرون و پیمان زنگ زد به نمایندگی و باهاشون حرف زد و گفتند ماشینتون اومده با هشت تا ماشین دیگه امروز ما باید بهتون زنگ می زدیم ولی شرکت ماشینهارو انقدرررررر کثیف برامون فرستاده که ما اعتراض کردیم و گفتیم این چه وضعشه برا همین قراره از طرف ایرا.ن .خود.رو بازرس بفرستند بیاد ببینه اگه می تونید تا یکشنبه صبر کنید تا این بازرسه بیاد بره بعد..پیمان هم از اونجایی که عجوله گفت اگه فقط مشکل تمیزیشه من خودم تمیزش می کنم مشکلی نیست خلاصه راه افتادیم رفتیم نمایندگی و پیمان راضیشون کرد که همون موقع تحویلش بدن برا همین رفتند یه آب روش گرفتند و کاراشو کردند و پلاکشو نصب کردند و آوردنش بیرون و پیمان گفت همونجا براش از این کف پوش سه بعدیها که قالب کف ماشینه براش انداحتند و حساب کرد و خلاصه تحویل گرفتیم و اومدیم بیرون منتظر پیام موندیم تا برسه بهمون (ماشینو که خواستند تحویل بدن پیمان زنگ زد به پیام تا نیم ساعت دیگه بیا اینجا ،حالا واسه چی نمی دونم؟شاید برا اینکه مثلا پسرش هم باهاش باشه که اونم بعد اینکه ماشینو گرفتیم رسید) خلاصه رسیدو سوار شدیم اومدیم سمت خونه و از خیابون .بهار از رستوران.طه سه تا غذا گرفتیم و راه افتادیم رفتیم خونه و غذارو خوردیم و من گرفتم یه خرده خوابیدم و پیمان و پیام هم رفتند پایین و یه خرده ماشینو بررسی کردند و بعدش اومدند بالا و پیمان براش میوه و این چیزا گذاشت و برداشت و سوار ماشین خودش شد و رفت ...دیروزم چایی و میوه برداشتیم و راه افتادیم سمت اون خونه که وسط راه پیمان پشیمون شد و رفتیم امامزاده.طا.هر نشستیم و نایلونای ماشینو کند و حسابی تمیزش کرد و منم نشستم و کلی دعا خوندم برا همه تون و بعدش ساعتای شش و نیم اینجورا برگشتیم خونه و شامم هیچی نداشتیم و من اون بادمجونایی که اون روز تو اون خونه کباب کرده بودم رو تبدیل به کشک بادمجون کردم البته کشک بادمجونی که کلا نه کشک داشت و نه پیاز داغ و این چیزا! در واقع یه چیزی الکی سمبل(بر وزن صندل، فارسها به چیز الکی می گن سمبل به ترکی میشه باشدان سوودی) کردم آوردم خوردیم و اسمش شد کشک بادمجون و بعدشم تلوزیون دیدیم و ساعت یازده و نیم گرفتیم خوابیدیم امروزم پیمان ساعت شش و ربع بلند شد رفت ماشین پیامو برد گذاشت نمایندگی تا سرویس ده هزارشو انجام بدن گفته بودند فردا تحویل میدن! دیگه ساعت هشت برگشت منم تا هشت خوابیدم و هشت بلند شدم کتری گذاشتم پیمان اومد بقیه صبونه رو درست کرد و منم رفتم دست و صورت شستم و اومدم نشستم دعاهای روزانه مو خوندم و همه تونو دعا کردم و بعدش صبونه خوردیم و تا ساعت یازده خوابیدیم و ساعت یازده هم آقا سعید لوله کش محلمون زنگ زد گفت اگه وقت دارید بیام بریم خونه رو ببینیم منظورش خونه نظر .آبا.د بود چند روز پیشا پیمان گفته بود بیاد خونه رو ببینه هم لوله کشیشو انجام بده هم یه سری بنا و اینا بیاره تا کارای دیگه اشو انجام بدن خلاصه پیمان گفت باشه و به منم گفت لباس بپوش بریم پوشیدم و راه افتادیم رفتیم از جلو مغازه مهندس سر کوچه مون سعیدو سوار کردیم و راه افتادیم به سمت نظر.آباد و الانم اینجاییم و سعیده داره نگاه می کنه و نظر میده حالا بعدا یه چیزی در مورد معماری که اون روز آوردیم خونه رو دید می گم فعلا فرصت نیست ...خب دیگه من برم از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووس بااااای 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۸ ، ۱۳:۴۲
رها رهایی
چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۵ ق.ظ

الگو

سلااااااااام سلااااام سلاااام سلااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت هشت بیدار شدیم و پیمان گفت جوجو دیره پاشو بریم اون خونه صبونه رو اونجا بخوریم ممکنه اداره برقیه بیاد و ببینه که ما نیستیم و بره منم گفتم باشه و رفتم یه خرده آرایش کردم و آماده شدم پیمان هم رفت وسایل صبونه و چیزهایی که لازم بود ببریم اونجارو آماده کرد و نه بود اومدیم پایین و پیمان تا ماشینو روشن کنه و آماده رفتن بشیم من رفتم یه خرده نیلوفرای کوچه رو نگاه کردم و لذت بردم ..خیلی ناز بودند البته بیچاره ها کم کم برگاشون داره زرد میشه و گلهاشونم چون ساختمون ما سمت سایه کوچه است و آفتاب کم می خورند کوچکتر شدند ولی هنوز هم زیبان مخصوصا که چند روزه از وقتی هوا خنکتر شده زیباییشون با هوای روح نواز صبح پاییزی که ترکیب میشه به طرز عجیبی هزار برابر میشه و روح آدمو پرواز میده به پاییزهای دل انگیز سالهای زیبای کودکی و نوجوانی تو میاندوآب و خلاصه که غوغایی تو دل آدم برپا می کنند که بیا و ببین!!! بعضی وقتها با خودم می گم کسی چه می دونست که سالها بعد اون پاییزها و یادشون قراربوده مارو بکشه و دلهامونو انقدر منقلب کنه...دنیای عجیبیه بعضی چیزا انگار فقط مختص یه دوره از زمان بوده و بعدها فقط و فقط یادشون قرار بوده تکرار بشه نه هرگز خودشون ...اون پاییزها و دوران زیبای مدرسه هم جزیی از همون بعضیان...خلاصه بعد اینکه زیبایی نیلوفرا و صبح خنک کوچه منو کشت و تا مرز جنون برد اومدم تو پارکینگ و سوار ماشین شدم و راه افتادیم ده بود رسیدیم نظر.آباد و پیمان گفت جوجو اول بریم شهرداری من در مورد درخت جلو در ازشون بپرسم و بعد بریم خونه و صبونه بخوریم (جلوی در خونه دو تا درخته که یکیشون خیلی بزرگه و ریشه هاش زده موزاییکهای دم درو خراب کرده و ریشه کت و کلفتش از موزاییکها زده بیرون و خلاصه کلی خراب کاری کرده پیمان از وقتی اومدیم اینجا گیر داده که بریم بگیم شهرداری بیاد این درختو از اینجا ببره و جلو خونه باز بشه تا بتونیم موزاییکش کنیم مرتب و تر تمیز بشه منم مخالف سرسخته بریدن این درختم و بهش گفتم چرا ببرن ؟حیف این درخت نیست به این زیبایی؟ بگیم بیان این یه ریشه شو یه کاریش بکنند که بدون بریدن این درخت بشه دم درو موزاییک کرد اونم الا و بلا که نه، باید ببرند وگرنه خودم یه کاری می کنم خشک بشه و از این دری وریها!منم با خودم گفتم به قول آبام اصلاهی اصل!!! مامانش یه درخت جلو درشون بود به چه خوشگلی،می گفت این درخت جلو درو کثیف می کنه هی برگای خشکش می ریزه و من باید جارو بکنم برا همین اولش اقدام کرد به قطع درخت ولی چون شهرداری بهش گفت شما حق قطع درخت ندارید هم جریمه داره هم زندان بی خیال شد از اونجایی که بهش گفته بودند ما فقط در یک صورت درخت تو خیابونو ممکنه ببریم که درخته خشک شده باشه وگرنه امکان بریدنش نیست و اینا همه شناسنامه دارند اونم به فکر افتاده بود یه کاری بکنه که درخته خشک بشه تا بیان مجبور بشن ببرنش برا همین یه روز پنج تا گونی نمک گرفته بودو یه کارگر افغانی رو هم که تو ساختمون بغلشون کار می کرده پول بهش داده بود که بیا ریشه های این درختو تا می تونی ببر و نمک بتپون تو ریشه ها ،خلاصه کارگره هم همین کارو کرده بودو تا می تونستند نمک تراپی کرده بودند تو ریشه های درخت بیچاره به امید اینکه خشک بشه و شهرداری بیاد قطعش کنه ولی قربون خدا برم که تا خواست اون نباشه می گن یه برگ از درخت هم نمی افته راست می گن پیرزنه هر چی منتظر موند درخته خشک بشه نشد که نشد درخته نه تنها آخ نگفت بلکه از قبلشم سر سبز تر شد نمی دونید وقتی گفت نمک داده کردند تو ریشه درخت من چقدرررررر ناراحت شدم گفتم عجب آدمای پستی پیدا میشن به قول حیدرآقام خدایا کم خلق کن ولی آدم خلق کن آخه این چه وضعشه؟؟؟..نمی دونید چقدر برا درخته دعا کردم که نمیره و وقتی دیدم روز به روز داره سبزتر میشه کلی خدارو شکر کردم الانم بعضی وقتها که می ریم تهران و پیمان یواشکی می ره از جلو خونه مامانش دور می زنه و برمی گرده می بینم که زنده و سرحاله خدارو شکر می کنم) خلاصه اینو گفتم بدونید که هر کاری پدر و مادر انجام بدن بچه هم همون کارو بی کم و کاست تکرار می کنه هر چند که اون بچه پنجاه سالش باشه به نظر من آدمیزاد تو زندگیش به نصیحت و سرزنش و تشویق و تنبیه احتیاج نداره تنها چیزی که آدمها بهش احتیاج دارند و از نون شب هم براشون واجب تر ومهمتره الگوی خوبه واای به روزی که بزرگترهای زندگی آدم الگوهای بدی باشند که در اون صورت اون بدی تا ابد ادامه پیدا می کنه و نسل به نسل منتقل میشه...حالا هم داستان دشمنی پیمان با این درخت قصه همون الگوئیه که تعریف کردم خلاصه به قصد رفتن به شهرداری تا سر خیابونش رفتیم و پیمان پشت یه ماشینه که داشت می رفت وایستاد تا اون بره و ما به جاش پارک کنیم که یهو یه مینی بوس از پشت اومد کوبید به ماشین ما و رفتیم پایین دیدیم دو جا از سپرش به اندازه پنج شش سانتی متر زخمی شده و رنگش ریخته پیمان رفت سراغ راننده اش و یه خرده بگو مگو کردند و راننده مینی بوس رفت جلوتر پارک کرد و اومد پایین و یه نگاهی به سپر انداخت و با پر رویی گفت نه داداش این کار من نیست اینو قبلا خودت یه جا زدی می خوای بندازی گردن من الان من بیارم ماشینو بذارم پشت ماشین تو اصلا جلوی ماشین من به اینجای ماشین تو نمی خوره که بخواد اینجاشو زخمی کنه پیمان هم با گوشی من یه عکس از مینی بوس و پلاکش انداخت و گفت باشه تو راست می گی بفرما برو وقتی شکایت کردم ازت می یای اون موقع معلوم میشه که جلوی ماشین تو بهش خورده یا از قبل بوده خلاصه اون رفت و پیمان هم ماشینو پارک کرد و راه افتادیم به سمت شهرداری(منم با خودم گفتم خدای اون درخته که زد و اینطوری شد حالا این اولشه) رفتیم تو شهرداری و گفتند یه درخواست بنویسید تا بازرس بفرستیم ببینه الان به این راحتیها درخت قطع نمی کنند و اگرم خودتون قطعش کنید چهل پنجاه میلیون جریمه داره و شش ماه هم زندان...دیگه پیمان درخواستو نوشت و گفتند چند روز دیگه می یان بازرسی و ما هم گفتیم باشه و زدیم از اونجا اومدیم بیرون و راه افتادیم رفتیم خونه و چایی گذاشتیم و صبونه خوردیم و بعدشم من یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم اینور اونورو تمیز کرد و ظهر بود که پسر مستاجر با بازرس اداره برق اومدند و کنتورو دیدند بازرسه گفت که کنتور دستکاری شده و پلمپش باز شده و باید عوض بشه که سیصد چهارصد تومن هزینه عوض کردن کنتورتون میشه حدود یک میلیون و دویست تومن هم جریمه دست کاریشه که باید بپردازید پیمان هم گفت ما اصلا اطلاع نداشتیم و تازه اینجارو خریدیم و بعدشم دست مستاجر بوده دو سه روزه تحویل گرفتیم اونم گفت چیزی که برای ما مهمه اینه که الان این کنتور به اسم شماست و شما باید پاسخگو باشید خلاصه یه خرده حرف زدند و ماموره گفت که من درخواست کنتور جدید می دم تا چند روز دیگه می یان عوضش می کنند جریمه رو هم برگه اش براتون می یاد بیایید اداره برق تکلیفشو مشخص کنید ...دیگه بازرسه و پسر مستاجره رفتند و گرفتیم یه خرده خوابیدیم بعد از ظهرم من یه خرده بادمجون گرفته بودیم اون روز، اونارو گذاشتم رو شعله پخش کن رو گاز کبابیش کردم تا بعدا میرزا قاسمی درست کنیم چندتا هم گوجه داشتیم پیمان گفت بذار برم چندتا تخم مرغ بگیرم از سوپری سر کوچه تا باهاشون یه املت درست کنیم بخوریم گفتم باشه پس می ری یه بسته هم کبریت بگیر بیار گفت باشه! اینجا اجاق گاز نداره و اون روز یه گاز دو شعله از اون رو میزیها گرفتیم گفتیم فعلا تا کارگر و بنا هست موقتا از این استفاده کنیم تا بعدا موقع اسباب کشی یه اجاق گاز درست حسابی بگیریم برا همین این گازه فندک نداره و با کبریت باید روشنش کرد یه کبریت از خونه چند روز پیش آورده بودیم که داشت تموم می شد خلاصه اون رفت کبریت و تخم مرغ بگیره منم با خودم گفتم تا اون می یاد برم تو حیاط بشینم رفتم تو حیاط و در وردودی هالو بستم می خواستم بشینم رو پله های جلو در که یهو دیدم ای داد بی داد این در از بیرون دستگیره نداره و باید فقط با کلید بازش کرد درش یه جوریه که مثل درهای حفاظ آهنیه و نرده داره و برا امنیتش از بیرون فقط قفل داره و با کلید باز میشه از داخل فقط دستگیره داره خلاصه آه از نهادم براومد که این چه کاری بود من کردم و اینو بستم حالا دیگه تا کلید نباشه نمیشه رفت تو ..بعدش با خودم گفتم شاید پیمان کلیدو با خودش برده باشه برا همین نشستم رو پله و منتظر موندم تا پیمان بیاد اونم اومد و ماجرارو بهش گفتم گفت من کلید ندارم کلیدا تو کیفم تو هالند آخه تو چیکار به این داشتی و اینو چرا بستی و ...خلاصه یه خرده فحشم داد و بعد رفت بیرون و از تو کوچه گشت یه میله پیدا کرد و آورد رو در یه سوراخی داشت کرد اون تو و زبانه رو کشید و در تو یه ثانیه باز شد انگار که کلید بندازی درو باز کنی منم خنده ام گرفته بود گفتم تو این میله رو از کجا پیدا کردی؟ اونم خندید و گفت از اون خرابه که دو تا خونه اونورتره(یه زمین خالی دو تا اونورترمونه اونو می گفت) خلاصه کلی خندیدیم و پیمان گفت از این به بعد خواستم برم بیرون باید ببندمت به درختی چیزی که راه نیفتی خراب کاری کنی گفتم من نمی دونم سعی کن منو تنها نذاری بذاری من راه می افتم خراب کاری می کنم گفته باشم ...خلاصه که در باز شد و رفتیم تو و من املتو درست کردم و خوردیم و بعدشم یه چایی خوردیم و یه خرده هم میوه داشتیم وسایلمونو جمع کردیم و اومدیم نشستیم تو آشپزخونه و اونارو هم خوردیم و وسطا ساناز بهم زنگ زد و یه بیست دقیقه ای با اون حرف زدم (از همینجا ازش تشکر می کنم ساناری جونم دستت درد نکنه که زنگ زدی خیلی خوشحالم کردی بوووووووووووووس) بعد از حرف زدن با ساناز هم جمع کردیم و رفتیم خونه ساعت نه و نیم رسیدیم تا یازده و نیم یه خرده تلوزیون نگاه کردیم و 12 گرفتیم خوابیدیم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۱:۱۵
رها رهایی