خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۲۳ ب.ظ

شمال

سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که اون روز(شنبه)ساعت سه اینجورا رسیدیم شمال و بعد از اینکه سوییت رو تحویل گرفتیم یه خرده چایی و این چیزا خوردیم و بعدش من و پیمان گرفتیم یه ساعتی خوابیدیم و پیام رفت تو مجتمع دور بزنه بعد که بلند شدیم دیدیم بارون شروع شد دیگه یه خرده غذا خوردیم و تلوزیون دیدیم و گرفتیم خوابیدیم فرداش که می شد یکشنبه هم از صبح تا شب بارونی بود بارونهای شرشر و همش با ماشین رفتیم اینور اونور ،صبحش که تا دم ساحل با ماشین رفتیم یک کوچولو که پیاده شدیم تا بریم سمت دریا با اینکه چتر هم داشتیم خیس خالی شدیم و سریع برگشتیم و پریدیم تو ماشین بخاری ماشینو زدیم تا لباسامون خشک بشن هوام نسبت به روز قبل خیلی سرد شده بود آدم می لرزید تو سوییت هم دیگه شب اسپلیتشو گذاشته بودیم رو بخاری وگرنه آدم یخ می کرد ...بعد از ظهرشم رفتیم لاهیجان و از نادری کولوچه و این چیزا گرفتیم و تو اون اطراف یه خرده دور زدیم و گوجه خیار و سوسیس و تخم مرغ و این چیزا گرفتیم و برگشتیم شبم بعد از اینکه غذا خوردیم رفتیم دور رودخونه یه خرده راه رفتیم و اومدیم بارون هم همچنان داشت می اومد دیگه شب خوابیدیم و امروز صبح که بلند شدیم دیدیم هوا ابریه ولی بارون بند اومده، دیگه صبونه خوردیم و پیام و پیمان رفتند یه خرده ماشینو که کثیف شده بود تمیز کردند و منم نشستم یه خرده آرایش کردم و بعدش اومدند و لباس پوشیدیم و راه افتادیم رفتیم مغازه غلام پور که برنجامونو بگیریم (غلام پور اونیه که شالیزارو بهمون فروخته) رفتیم و دیدیم تو مغازه است یه خرده باهاش حرف زدیم و بعدش قرار شد بریم باغشون و درخت توتی که مامان داده بود رو بکاریم ما می خواستیم تو شالیزار بکاریمش که غلامپور گفت نمیشه اونجا کاشت چون ریشه هاش می ره تو زمین شالی و برنجارو خراب می کنه از اونورم بعدها سایه می اندازه رو برنجها و نمی ذاره رشد کنند گفت معمولا تو شالیزارها هیچ درختی نمی کارند مگه بیدمجنون که ریشه های درازی نداره گفت اطراف همون شالیزار خودمون یه باغ داریم که خانمم بهش رسیدگی می کنه ببریم بکاریمش تو اون باغ هر وقت اومدید سر راهتونه ببینیدش و بزرگ شد از میوه اش استفاده کنید خودم و خانومم هم بهش می رسیم و حواسمون بهش هست منم گفتم این درختو مامانم بهم داده و برام خیییییییلی عزیزه نمی خوام خراب بشه گفت خیالت راحت باشه ما ازش مواظبت می کنیم و ایشالا میشه یه درخت سرسبز بزرگ،و هر وقت اومدید احتیاجی به اجازه گرفتن نیست بیایید برید تو باغ بهش سر بزنید گفتم باشه دستتون درد نکنه و خلاصه اونم اومد سوار ماشین ما شد و رفتیم باغشون و خانم توت رو کاشتیم و یه چندتایی هم عکس ازش گرفتیم و یه خرده هم تو باغ قدم زدیم و آقای غلام پور هم برامون از درخت ، انجیر زرد چید و داد بهمون و بعدش سوار ماشین شدیم و از خانم توت خداحافظی کردیم و رفتیم یه سر هم به شالیزار زدیم و بعدش برگشتیم مغازه غلام پور و برنجارو بار زدیم و یه خرده هم تو مغازه حرف زدیم و بعدش غلام پوربا تلفن مغازه اش شماره زنشو گرفت داد من باهاش حرف زدم و حالشو پرسیدم چون می گفت که هم کمرش درد می کنه هم روده هاش عفونت کرده منم بهش گفتم که پونه اسنفاده کنه و از این حرفها....خلاصه بعد از اینکه کلی حرف زدیم خداحافظی کردم و گوشی رو گذاستم و یه روسری برا زنش گرفته بودیم اونو دادم به غلام پور که بده بهش و دیگه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و سر راه پیام یه خرده پسته تازه و زغال اخته گرفت و رفتیم رودسر و تو ساحلش زیلو انداختیم و یکی دو ساعتی نشستیم و بعدشم بلند شدیم و راه افتادیم سمت چمخاله و الانم داریم می ریم لاهیجان که شام بگیریم و برگردیم 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۸ ، ۱۶:۲۳
رها رهایی
شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۱۰ ب.ظ

این چند روز

سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اون روز ساعت شش و نیم اینجورا رسیدم کرج،پیمان از یکی دو ساعت قبلش اومده بود واستاده بود زیر پل فردیس، پیاده که شدم راننده اومد ساک و وسایلمو داد دیدم بیشعورا دو تا جعبه رو انداختن رو هم و جعبه بالاییه فشار آورده رو جعبه پایینه و زده در دبه خیار شوری که هاجر بهم داده بود رو ترکونده آبش ریخته همه چیزو خیس کرده پیمان اومد به سختی ورشون داشت رفتیم تا دم ماشین و اونجا شیشه هارو یکی یکی پاک کردیم و گذاشتیم صندوق عقب ماشین و جعبه هارو همونجا انداختیم رفت و راه افتادیم رفتیم خونه پیمان گفت بیا برات چایی دم کردم یه چایی ریخت خوردم بعدش گفت کلی میوه برات شستم هندونه و خربزه و طالبی هم برات قاچ کردم و تازه برات نارنگی هم خریدم(اولین بار بود که از وقتی نارنگی اومده بود خریده بود) منم کلی بوسش کردم و ازش تشکر کردم گفتم کاش دو سه تا تخم مرغ می گرفتیم برا شام نیمرو درست می کردیم پیمان خندید و رفت در یخچالو باز کرد و گفت بیا برات شام هم گرفتم رفتم دیدم دو تا کشک بادمجون از گرین .لند (همون مغازه ای که همیشه ازش سبزیجات آماده می گرفتیم گرفته) گفتم دستت درد نکنه گفت گفتم جوجو می یاد خسته و گشنه است منم گفتم کی آخه همچین شوهری رو نمی خواد که من نخوام همش می گن چه خبرته می دوی می ری پیش پیمان یه خرده بیستر بمون همین کاراته دیگه منو کشته...اونم یه خرده خندید و دیگه رفتیم کشک بادمجونارو گرم کردیم و خوردیم و بعدشم یه خرده هندونه خربزه خوردیم ولی دیگه انقدر من خسته بودم که نتونستم میوه هایی که پیمان شسته بودرو بخورم و رفتیم گرفتیم خوابیدیم فرداشم که پنجشنبه بود ساعت نه و نیم بلند شدیم و بعد از خوردن صبحانه رفتیم کتابخونه باید انتخاب واحد می کردم بعد از اینکه شهریه رو ریختم هر کاری کردم سیستم پنج واحد منو قبول نکرد و گفت که حداقل واحدو رعایت نکردم و نشد انتخاب واحد کنم اون فکسی که اون روز برا دانشگاه فرستاده بودم برا حل این مشکل بود که ظاهرا هنوز حلش نکرده بودند و سیستمو برام باز نکرده بودن برا همین زنگ زدم به کارشناس رشته مون اونم گفت الان جلسه دفاع هستم شنبه خودم برات انتخاب واحد می کنم تو فقط شهریه رو بریز گفتم ریختم شنبه هم ما چون قراره بریم شمال خونه نیستم که بتونم انتخاب واحد کنم گفت نگران نباش گفتم که خودم برات انتخاب واحد می کنم ...خلاصه تشکر کردم و دیگه از کتابخونه اومدیم بیرون و رفتیم یه خرده شیر و ماست و این چیزا گرفتیم و برگشتیم خونه ،بعد از ظهرشم رفتیم پارک نور یه خرده قدم زدیم و برگشتنی هم سمیه جونم زنگ زد و با اون حرف زدم تا رسیدیم خونه (که از همینجا ازش تشکر می کنم سمیه جونم مرررررررررسی خواهر دست گلت درد نکنه لطف کردی بووووووووووووووس)....دیروز هم صبح رفتیم بیرون یه خرده هندونه و خربزه و نون و این چیزا گرفتیم و دو بود اومدیم خونه منم انقدر خسته کوفته بودم که نگووووو تا برسیم خونه داشتم از خستگی بی هوش می شدم با اینکه دو شب هم پشت سر هم خوابیده بودم ولی شب نخوابیدنهای میاندوآب خودشو نشون داده بود و هنوز کمبود خواب داشتم ،دیگه رسیدیم خونه من یه چایی خوردم و گرفتیم تا پنج خوابیدیم بعدش بلند شدم و یه قابلمه کوچیک دلمه برگ مو و یه قابلمه کوچیک هم عدس پلو درست کردم تا ببریم شمال رسیدیم بخوریم بعدش وسایل سفرو که پیمان از چند روز پیش آماده کرده بودرو جمع کردیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم ساعت هعت پیام اومد و هفت و نیم راه افتادیم سمت شمال و الانم نزدیکای قزوینیم و می خوایم نگهداریم صبونه بخوریم 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۰
رها رهایی
چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۳۳ ق.ظ

تشکرررررررر

سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااام خوبید ؟منم خوبم!الان تو اتوبوسم و رسیدیم بناب گفتم بیام ازتون بابت همه زحمتهایی که به تک تکتون دادم تشکر کنم یه دنیا ممنوووووووووووووووووونم از همه تون تورو خدا ببخشید که انقدرررررررررر زحمت دادم به من که خییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییلی خییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت 

خیییییییییییییییییییییییییییییییلی ماهید خیییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  از دور همه تونو می بوسم مواظب خودتون باشید  بازم ممنووووووووووووووووووووون

بووووووووووووووووووووووووووووس باااااااااااااااای  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۳
رها رهایی
يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۴۷ ق.ظ

دارم می یام به خونمون

سلاااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااااام خوبید منم خوبم!جونم براتون بگه که امروز بعد از صبونه زنگ زدم به خانم لنگر.نشین (کارشناس رشته مون)، الان یه هفته است انتخاب واحد شروع شده ولی درسهای مارو که چند واحد بیشتر نداریم سیستم هی خطا می داد و قبول نمی کرد می گفت زیر چهارده واحدرو نمیشه وردارید برا همین باید سیستمو برامون باز می کردند تا بتونیم انتخاب واحد کنیم با لنگر .نشین که حرف زدم گفت شما چون ترم آخر واحدهای نظریتونه باید یه فاکس بزنید به ریاست تا دستور بده که سایت براتون باز بشه تا بتونید انتخاب واحد کنید گفت برو فاکسو بفرست بعد به من زنگ بزن تا ترتیب کاراشو بدم منم گفتم باشه و اومدم توی یه کاغذ درخواسته رو نوشتم و قرار شد پیمان پاکنویسش کنه بیچاره پیمان کاغذ چرکنویس منو گذاشته بود جلوش مگه می تونست دست خط خرچنگ قورباغه منو بخونه همش یکی یکی کلمه هارو نشون من می داد می پرسید این چیه؟ منم دیگه مرده بودم از خنده ...خلاصه با خنده و شادی بلاخره درخواسته رو به سختی پیمان بیچاره پاکنویس کرد و من رفتم یه خرده بزک دوزک کردم و بعدش می خواستیم راه بیفتیم پیمان گفت بیا پای این درخواسته رو امضا کن گفتم باشه چشمتون روز بد نبینه یک امضای بیخودی کردم که نگو شبیه همه چیز بود الا امضا!!!پیمان امضارو دید گفت این چیییییییییییه؟؟؟؟ ورداشتی معاون کلانترو کشیدی اینجا!؟این چه طرز امضا کردنه آخه؟ ...گفتم نمی دونم والله هروقت می خوام یه جای رسمی رو امضا کنم امضام هم مثل دست خطم خرچنگ قورباغه در می یاد گفت ولش کن پاشو بریم الان دانشگاه می بنده تو هنوز داری امضا می کنی ...خلاصه راه افتادیم پیاده رفتیم تا آزادگان از توی یکی از کافی نت ها فکسش کردیم و بعد اومدیم بیرون به لنگر زنگ زدم و گفتم بعدش یه خرده به سمت چهار .راه .طا.لقانی پیاده قدم زدیم و پیمان گفت بریم یه سر به صرافی بزنیم یه خرده جلوتر رفتیم پیمان به پیام زنگ زد و یه خرده باهاش حرف زد و دوباره نفهمیدم سر چی پیام از اونور داد زد و پیمانم یهو عصبانی شد و گفت چرا داد می زنی و این چه طرز حرف زدنه و اینا که دوباره پشت تلفن دعواشون شد و پیمان قطع کرد و یه خرده فحشش داد و گفت این آدم نمیشه و از این حرفها بعد یهو پشیمون شد و گفت ولش کن برگردیم بریم خونه !دیگه برگشتیم ایستگاه اتوبوس آزادگان وایستادیم اتوبوس اومد سوار شدیم رفتیم سر کوچه پیاده شدیم پیمان کلید خونه رو داد به من و گفت جوجو تو برو خونه من برم بدم موهامو بزنند بیام گفتم باشه و خلاصه اون رفت آرایشگاه و منم رفتم سمت خونه دم در رسیدم کلید انداختم هر کاری کردم در باز نشد داشتم ور می رفتم باهاش که یهو دیدم باز شد فک کردم کلید بازش کرده اومدم برم تو دیدم آقای طالبی(مدیر ساختمون) پشت دره سلام علیک کردم گفت دیدم نمی تونید بازش کنید من باز کردم منم تشکر کردم و اونم یه خرده حرف زد و در بزرگه که در پارکینگه و برقیه و با ریموت باز میشه رو نشونم دادو گفت این درم امروز دادم سرویسش کردند گفتم دستتون درد نکنه بعد گفت برقا رفته همسایه ها اومدند گفتند شاید فیوز پریده اومدم اینو چکش کنم ولی انگار از فیوز نیست خود برقا رفتند و باید منتظر بمونیم تا بیاد الانم آسانسور کار نمی کنه و راه پله ها هم خیلی تاریکه من گوشیم چراغ قوه داره بذارید روشنش کنم منم دارم می رم بالا پشت سر من بیایید وگرنه خیلی تاریکه نمی تونید خودتون برید بازم تشکر کردم و پشت سرش راه افتادم تا رسیدیم طبقه ما و رفتم کلیدو انداختم درو باز کردم طالبی رفت و منم رفتم تو و لباس عوض کردم و قرار بود برا شب ماکارونی درست کنم مواد اونو آماده کردم و گذاشتم بپزه و رفتم یه خرده نشستم تا اینکه پیمان اومد و یه چایی خوردیم منم ماکارونی رو دم کردم و یه خرده هم با سمیه حرف زدم که از همینجا ازش تشکر می کنم بعدش دیگه گرفتیم یه خرده خوابیدیم و بعد بلند شدیم و من رفتم یه دوش گرفتم اومدم و شام خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم و از اونجایی که من برا ساعت یازده و نیم شب بلیط قطار داشتم دیگه یه خرده وسایلمو آماده کردم و یه خرده هم با اشکان که بهم زنگ زده بود حرف زدم و بهش گفتم که دارم می یام ولی ازش خواستم که به کسی نگه گفت باشه ....خلاصه ساعت ده راه افتادیم به سمت ایستگاه قطار و یه ربع به یازده اونجا بودیم ماشینو تو محوطه اش پارک کردیم و اول یه سر رفتیم دستشویی بعد اومدیم یه خرده رو سکو پیاده روی کردیم و آخر سر هم رفتیم رو نیمکتهای سکو نشستیم و بلاخره ساعت یازده و نیم قطار رسید و من سوار شدم و پیمان برگشت رفت خونه و الانم تو قطارم و دارم اینارو می نویسم و ایشالا اگه خدا بخواد ساعت ده میاندوآبمو همه تونو می بینم بوووووووووووووووس بوووووووووووووووووووس تا اون موقع بااااااااااااای 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۴۷
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۴۸ ب.ظ

شازده کولوچه

سلااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز بعد از صبونه ساعت یازده اینجورا آماده شدیم بریم بیرون که پیمان گفت بذار زنگ بزنم به سعید ببینم آشنایی چیزی داره که بفرسته بیاد پکیجو درست کنه (سعید لوله کش محله مونه یه مرد جوان و لاغر تقریبا چهل ساله اینجوراست که یه ریش مشکی بلند مثل بابا نوئل داره) خلاصه زنگ زد به سعید اونم گفت که الان زنگ می زنم به یکی از دوستام که آدم واردیه بهت خبر می دم که بعدش زنگ زد گفت دوستم رفته شهرستان اینجا نیست ولی شماره یکی از همکاراشو داد که اندازه خودش ماهره شماره رو برات اس ام اس می کنم خودت زنگ بزن باهاش حرف بزن هماهنگ کن پیمان هم گفت باشه شماره رو فرستاد و پیمان زنگ زد بهش گفت اگه خونه اید همین الان بیام چون بعد از ظهر قراره برم طالقان کار دارم منم دیدم اینجوریه گفتم پیمان پس حالا که تو خونه ای منم برم بدم ابروهامو وردارند بیام گفت باشه بعد گفت بذار منم باهات بیام پایین از انباری چهارپایه رو بیارم یارو لازمش میشه با هم رفتیم پایینو من دیدم از پشت شیشه در انگار یکی با کیف ابزار وایستاده گفتم پیمان فک کنم خودشه ها پیمان هم رفت درو باز کرد دید آره..دیگه اونا با هم رفتند بالا و منم راه افتادم به سمت آرایشگاه! نغمه که همیشه می رفتم پیشش یه ماه پیش از ایران رفت توی یکی از آرایشگاههای استامبول قراره تدریس کنه و از اونجام یکی دو سال دیگه بره آلمان پیش خواهرش برا همین دیگه مجبور شدم برم تو همون ساختمون تو یکی از سالن آرایشهایی که اونجا بود رفتم زنگ طبقه چهارمشو که اسم آرایشگاهش ویدا.عسج.دی بود زدم و درو باز کردند رفتم بالا یه زن چاق زشت پشت گیشه نشسته بود گفت آرایشگاه تعطیله ولی خب اومدید دیگه!چیکار می خواید بکنید؟گفتم ابرو و رنگ ابرو با کوتاهی جلو موهام یه فیش نوشت و گفت که چهل تومن میشه دیگه کارت کشیدم و نشستم در عرض نیم ساعت همه رو تند و تند و سر سری انجام داد و گفت بفرمایید نگاه کردم دیدم بدک نیست ولی کار نغمه کجا و کار این کجا ..نغمه دو ساعت وقت برا آدم می ذاشت و تا کوچکترین و ریزترین موی اطراف ابرورو هم ورمی داشت خیلی بیچاره دقت می کرد و از دل و جان برا آدم کار می کرد ...خلاصه از اونجا اومدم و تا یه ساعت تو اتاق نشسته بودم و داشتم موهایی که خانم جا انداخته بود رو ورمی داشتم زیر و روی ابرومو که خواست تیغ بزنه گفتم تیغ نزنید اونجوری ابروهام سریع می زنه بیرون گفت نه من مثل بعضیها موهارو تیغ نمی زنم اول همه موهارو با موچین ورمی دارم بعد فقط کرکهارو تیغ می زنم نگران نباش حالا تو خونه دیدم فقط با تیغ خط انداخته و کل موها زیرش به قوت خودشون باقیه خلاصه که آدمها با هم از نظر تعهدی که به کارشون دارند خیلی فرق دارند ...دیگه بعد از تمیز کاری دور ابروهام چون یارویی که اومده بود پکیجو درست کنه هنوز بود منم مجبور بودم تو اتاق باشم رفتم سروقت کمد لباسام و یه خرده مرتبش کردم همیشه مرتبش می ونم دو روز بعدش دوباره به همش می ریزم نمی دونم چرا اصلا مرتب نمی مونه؟ دیگه وقتایی که می خوام لباس از کمد وردارم درشو کم باز می کنم و زود می بندم که پیمان نبینه چون کمد اون همیشه مرتبه و مال منو که اونجوری می بینه کلی غر می زنه و بعدش هم می ره می ریزه بیرونو دوباره خودش همه رو تا می کنه و مرتب می ذاره سر جاش برا منم خط و نشون می کشه که دیگه هر چی ورداشتی درست بذار سر جاش بذار مرتب بمونه منم می گم باشه ولی دو روز بعد دوباره بمب می ترکونم توش و میشه همون آش و همون کاسه....خلاصه مرتبشون کردم و مرده هم کارش تموم شد و 350 هزار تومن گرفت و رفت یک پولایی اینا در می یارند که نگو یه چیز کوچیکش خراب شده بود اونو عوض کرد و اونهمه پول تو یه ساعت گرفت و رفت پارسال همون سعید اومد شیر دستشویی ما چکه می کرد یه دستی بهش کشید و صد تومن تو ده دقیقه گرفت و رفت به پیمان می گفتم اگه بابای من برا کارایی که می کرد اینجوری پول می گرفت با اونهمه مشتری که اون داشت الان ما تیلیاردر بودیم ...مرده رفت و پیمان هم یه خرده اطراف پکیجو تمیز کرد منم سینک ظرفشویی رو سابیدم و بعدش یه چایی خوردیم و رفتیم بیرون اول یه نیم کیلو از یکی از سبزیجات آماده ها بادمجون کبابی گرفتیم تا اومدیم خونه بکنیمش میرزا قاسمی بعدشم رفتیم به کمد سازی که چند ماه پیش ازش یه کمد ریلی برا اتاق کوچیکه گرفته بودیم  سرزدیم و گفتیم که در کمده تاب ورداشته اونام گفتند که کارگرشونو می فرستند بیاد درو ببره و با دستگاه پرس صافش کنند بعدا برامون بیاره از اونجام اومدیم بیرون یه خرده شیر و ماست گرفتیم و منم از یه دست فروش که از این استیکرهای چوبی که شکلهای مختلف داره و پشتشون سنجاقه و می زنند رو کوله پشتی و اینا سه تا استیکر شازده کوچولو گرفتم سه تاش ده تومن بود بعد از اینکه گرفتم پیمان گفت اینا چی اند؟گفتم شازده کوچولو اند گفت شازده کولوچه دیگه چیه؟(می خواست بگه کوچولو زبونش نچرخید گفت کولوچه) واااااااااای منم خنده ام گرفت بدجور! گفتم شازده کولوچه چیه بابا شازده کوچولووووووو اونم بیچاره خودشم خنده اش گرفته بود گفت من چه می دونم آخه تو یه چیزایی می گیری که آدم نمی فهمه چی اند...خلاصه به قول نقی کلی خنده کردیم تا رسیدیم خونه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۴۸
رها رهایی
سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۲۹ ب.ظ

دیروز و امروز

سلاااااام سلاااااااام سلااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده بعد از اینکه صبونه رو خوردیم پیمان سرش درد می کرد گرفتیم تا ساعت یک اینجورا خوابیدیم (صبح که پیمان بلند شده بود چشاش یه جورایی گود رفته بود فک کنم شب یواشکی گریه کرده بود بخاطر داد و بیدادهایی که روز قبلش پیام سرش کشیده بود فک کنم سرش هم برا همین درد می کرد) خلاصه تا یک خوابیدیم و بعدش بلند شدیم یه خرده چایی خوردیم و ساعت سه اینجورا رفتیم بیرون همه جا سوت و کور بود یه جا فقط تو آزادگان جلو مسجد یکی دو نفر بودند و صدای نوحه و سنج می اومد...قدم زنان تا سر خیابون بهار رفتیم و اونجا دیدیم اتوبوس شهرک.اوج داره می یاد(اوج سمت پارک .نور نزدیکای خونه ماست) این اتوبوس مثل اتوبوس جهانگردی تو اون کارتون مورچه خوار می مونه که سالی یه بار ممکنه سر موقع بیاد اکثر مواقع باید چهل دقیقه وایستی تا شاید پیداش بشه برا همین معطل نکردیم و پریدیم توش و تا سر کوچه مون اومدیم انقدر هم راننده اش مثل وحشیها روند که من چندبار وسطها اشهدم رو خوندم و با خودم گفتم کارمون دیگه تمومه وقتی سالم سر کوچه پیاده شدیم اصلا باورم نمی شد خدارو شکر کردم که این شهر خیابوناش همیشه ترافیکه و این راننده ها مجبورند آروم برونند وگرنه یه روزایی مثل این روزا که خیابونا خلوتند یهو رم می کنند و به قول پیمان مثل یابو می رونند و همه رو به کشتن می دن ...خلاصه به سلامتی رسیدیم خونه و گشنه مون بود یه مقدار از آش حاج خانوم مونده بود خودمون هم لوبیا پلو داشتیم دیگه آشه رو گرم کردیم و خوردیم و لوبیا پلورو هم گذاشتیم واسه ناهار فردا، بعدش پیمان افتاد جان پارکتها و کف همه خونه رو دستمال کشید و بعدش رفت دوش گرفت وسطا هم پکیجه آب گرمش کار نمی کرد انگار سنسورش خراب شده بود(این دومین باره که خراب میشه)اومد بیرون و با اون ور رفت و دوباره رفت حموم منم نشستم برا جلو مانتو سبزم که اون موقع گرفتم و جلو باز بود قزن دوختم (قزن اینجوری نوشته میشه؟) و بعدشم پیمان از حموم اومد و یه خرده چایی و میوه خوردیم و پایتخت.پنج رو گذاشتیم یکی دو قسمتشو دیدیم و گرفتیم خوابیدیم امروزم ده و نیم بلند شدیم صبونه خوردیم و ساعت یک یه خرده میوه با چایی ورداشتیم و اومدیم بیرون دسته ها هم رفته بودند نماز بخونند بعضیاشون بیرون بودند یه خرده تو ترافیک گیر کردیم و یه خرده هم وسط دسته ها گیر افتادیم دیگه پیمان انداخت از کوچه پس کوچه رفت توی یکی از کوچه ها جلو یه سوپر مارکت نگه داشت گفت برم یه بیسکویت بگیرم رفت اومد دیدم برا من یه عالمه تنقلات خریده از چیپس فلفلی گرفته تا ترد و تخمه آبلیمویی.سنجا.بک وبیسکویت و ...خلاصه همه چیزایی که دوست داشتمو گرفته بود تازه می گفت می خواستم برات ا.یستک.هلو هم بگیرم نداشت منم از شادی دو سه تا جیغ زدم و کلی ازش تشکر کردم و دیگه راه افتادیم از کوچه پس کوچه ها خودمونو به پارک.نور رسوندیم و زیر درختاش زیلو انداختیم و نشستیم ماشینم گذاشتیم زیر سایه درخت و بعد از اینکه یه خرده نشستیم و چایی و چیپس و از این چیزا خوردیم پیمان رفت طبق معمول همیشه مشغول ماشین تمیز کردن شد و منم اینارو نوشتم (وااااااااااااای نمی دونید اینجا که الان نشستم زیر درخت چقدرررررررررر خنک و با حاله یه باد خنکی هم می یاد که روح آدمو نوازش می کنه از وقتی نشستم اینجا یاد اون روزایی افتادم که با عصمت ننه می رفتیم باغهای اطراف و یملیک و از این چیزا می آوردیم ...اصلا شهریور یه حال و هوایی داره که خاطرات آدمو زیر و رو می کنه و غم و شادی و حسرتو همه رو باهم یاد آدم می یاره بادهای شهریور علاوه بر اینکه هوارو خنک می کنند حال و هوای آدم رو هم دگرگون می کنند)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۲۹
رها رهایی
يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۵۷ ب.ظ

آش نذری حاج خانوم

سلاااااااااام سلااااااام سلااااااااااااام سلااااااااام خوبید؟جونم براتون بگه که پنجشنبه پیام خونه ما بود من پیتزا درست کردم و خوردیم و بعد از ناهار پیمان و پیام سر کار کردن پیام بگو مگوشون شدو پیمان می گفت می خوابی تو اون سالن آرایشه و نمی ری دنبال کار بذار برات یه تاکسی بگیرم برو باهاش کار کن اونم می گفت تو همش می خوای من عمله گی بکنم دوست نداری من کار درست و حسابی بکنم کدوم جوانی الان می ره راننده تاکسی میشه من برم بشم؟اون کار مال پیر پاتالهاست به سن من نمی خوره و همش هرچی کار کلاس پایینه به آدم پیشنهاد می دی پیمان هم عصبانی شده بود می گفت آره دیگه نیست که تو کلاست خیلی بالاست این کارها در شان تو نیست و ....خلاصه که کلی جرو بحث کردند و آخر سر هم پیام یه خرده گریه کرد و من یه خرده دلداریش دادم و گفتم منظور پیمان اینه که بری کار کنی و رو پای خودت وایستی و از این حرفها ...خلاصه بعد از اینکه آغلاشدیخ اووندوخ پیمان یه خرده غذا و میوه و این چیزا براش گذاشت و داد بهش لباساشو انداخته بودیم تو ماشین لباسشویی،اونارو هم برداشت و گذاشت تو ماشین و رفت و ما هم رفتیم یه خرده تو پارک شهریار نشستیم و برگشتیم خونه ،جمعه هم ظهر پیام قرار بود ماشینو برگردونه که 12اینجورا آورد و اومد یه خرده نشست و بعدش گفت من دارم می رم ما هم یه خرده چایی و میوه ورداشتیم و سوار ماشین شدیم و اول اونو بردیم رسوندیم مترو تا بره کلی هم سر پیمان غر زد که من حال و حوصله مترو ندارم و دو ساعت طول می کشه تا برسه بذار من اسنپ بگیرم برم پیمان هم می گفت واسه چی راهی که می تونی با یه بلیط هزارتومنی مترو بری پنجاه شصت تومن پول حروم کنی و اسنپ بگیری اونم می گفت پول مهم نیست مهم منم که اذیت نشم و از این حرفا..خلاصه که رسوندیمش مترو و حالا دیگه نمی دونم با مترو رفت یا با اسنپ ..ما هم برگشتیم رفتیم امامزاده طاهر و زیر درختاش نشستیم خیلی خنک و با حال بود یه خرده چایی و میوه خوردیم و منم یه خرده کتاب خوندم و پیمان هم طبق معمول ماشین تمیز کرد و عصری هم برگشتیم خونه!دیروز هم رفتیم بیرون یه خرده خرید کردیم و اومدیم خونه من لوبیا پلو درست کردم سرم هم خییییییییلی درد می کرد رگ گردنم گرفته بودو سینوزیتم عود کرده بودو چشم راستم داشت درمی اومد شب که خوابیدیم نصفه های شب بلند شدم دیدم خوب شده یه دستشویی رفتم و اومدم یه لیوان هم آب خوردم اومدم بگیرم بخوابم چشمتون روز بد نبینه سرم دوباره شروع کرد انقدر دردش شدید بود که خوابم نمی برد ساعت چهار اینجورا بود دیگه کلی سرمو کردم تو بالش و کلی اینور اونور شدم تا اینکه خوابم برد صبح بلند شدم دیدم بلاخره خوب شده دیگه صبونه خوردیم بعد صبونه ساعت یه ربع به یازده نوبت دندون پیام بود پیمان قرار شد بره پیش پیام که از اونور قرار بود بیاد مطب دکتر منم قرار شد برم خونه همسایه اون خونمون تو همین کوچه خودمون آش بیارم همسایه طبقه اول اون خونمون یه زن میانسال هم سنای مامانه که من بهش می گم حاج خانم اسمش نرگسه خییییلی زن ماهیه من خییییلی دوستش دارم اونم منو خیلی دوست داره دیروز بعد از ظهر زنگ اف افو زد گفت فردا ساعت ده و نیم بیا خونه ما آش نذری می خوام بپزم بیا آش ببر گفتم باشه و هر چی هم گفتم بیا بالا یه چایی بخور برو نیومد گفت دکتر بودم خسته ام دارم می رم خونه گفتم باشه و دیگه رفت ...این حاج خانوم بیچاره هوو داره بچه اولش دختر بوده شوهرش که می فهمه بچه دومش هم دختره مجبورش می کنه سطش کنه که حاج خانوم دلش نمی یاد و به زور نگهش می داره و مرده هم میگه تو دختر زایی و نمی تونی پسر دار بشی می ره یه زن دیگه می گیره حاج خانوم بیچاره هم چون کسی رو نداشته دیگه طلاق نمی گیره و می مونه زندگی می کنه دختر اولش که سالهاست ازدواج کرده و دختر کوچیکش هم پارسال عقد کرد و قراره اردیبهشت عروسی کنه شوهرش هم که از اون حاج آقاهای مثلا خیلی مذهبیه خیر سرش که پیش اون یکی زنش زندگی می کنه و چهار تا پسر و یکی دوتا هم دختر داره و هر از گاهی هم می یاد به این بیچاره سر می زنه خونه رو هم برا حاج خانوم و دختر کوچیکش اجاره کرده مال خودشون نیست...خلاصه امروز ساعت ده دقیقه به یازده پیمان رفت پیش پیام و منم رفتم خونه حاج خانوم درو باز کرد رفتم تو دیدم فقط خودش و دو تا دختراش و دو تا خواهراشند و دارند صبونه می خورند منم خجالت کشیدم که زود رفتم البته بیچاره ها خییییییییلی صمیمی بودند و کلی تحویلم گرفتند منم یه خرده شوخی کردم گفتم من زود اومدم گفتم آش تموم نشه آخه پارسال ما خونه نبودیم آش از دستمون رفت و حاج خانوم یادش رفت برا ما آش نگهداره اونام خندیدن و خلاصه یه خرده خجالتم ریخت و حاج خانوم برام چایی با شکلات آورد و خوردم و یه خرده با دختر کوچیکش که اسمش محیاست حرف زیم و خندیدیم بعد خواهر حاج خانوم گفت بیا آرزو کن و آشو هم بزن منم بلند شدم همراهش رفتم حیاط خلوت و کلی برا همه تون دونه دونه دعا کردم و آشو هم زدم و بعدشم حاج خانوم اومد گفت رشته هارو آروم آروم بریز تا من هم بزنم منم ریختم و بقیه هم اومدن تو حیاطو هرکدوم یه خرده از رشته هارو ریختند و آرزو کردند و آشو هم زدند تا اینکه تموم شد منم با خودم گفتم آش فعلا آماده نیست پاشم برم یه کرم از داروخونه سر اردلان پنج بگیرم بعد بیام به حاج خانوم گفتم گفت برو ولی زود بیا یه قابلمه هم با خودت بیار گفتم باشه اومدم بیرون و سر راه خانوم زارع زن مدیر همین ساختمونه که خاج خانوم توشه رو دیدم و یه خرده با هم حرف زدیم و گفت هفت ماهه بارداره و بچه اش پسره یه پسر شش هفت ساله هم داره منم بهش تبریک گفتم و کلی هم خوشحال شدم چون پسرش طه همیشه وقتی تو حیاط می دیدمش می گفت من دوست دارم یه داداش داشته باشم منم بهش می گفتم به مامانت بگو یکی برات بخره یه بار رفته بود به مامانش گفته بود اومد گفت مامانم می گه پول نداریم داداش بخریم ..خلاصه بلاخره فک کنم پولدار شدن و دارن داداش می خرن و قراره آبان ماه به دنیا بیاد ....بعد از حرف زدن با اون رفتم کرمو گرفتم و اومدم خونه!ساعت دوازده و نیم پیمان اینا اومدند رفتم آشو بگیرم حاج خانوم کشون کشون منو برد تو آشپزخونشون و برام یه بشقاب آش کشید گفت بشین اینو بخور بعد برو دیگه نشستم خوردم و اونجام یه زنه بود با مانتو و مقنعه که حاج خانوم گفت این خانوم، همسایه خونه قبلیمونه و دبیره منم گفتم خواهر منم دبیره و گفت کدوم دبیرستانه؟ گفتم اینجا نیست شهرستانه گفت کدوم شهر گفتم میاندو.آب آذربایجان غربی گفت اااا چه جالب من چند روز پیش رفته بودم ارومیه چقدر شهر قشنگیه عکسامو که همکارام دیده بودند می گفتند ترکیه انداختی این عکسارو می گفتم نه ارومیه است می گفت شهردارش چه با سلیقه است ما میدون امام خمینی رفته بودیم انقدر با سلیقه و خوشگل بود این میدون که خدا می دونه خیلی شهردار خوش سلیقه ای داره که انقدر می رسه به این شهر ...خلاصه کلی از ارومیه و آدمهاش تعریف کرد ...بعد از اینکه آشمو 

تموم کردم حاج خانوم یه قابلمه آش کنار گذاشته بود داد بهم و گفت دیگه نمی ریزم تو قابلمه خودت با همین ببر بعدا قابلمه رو برام می یاری منم تشکر کردم و از همه شون خداحافظی کردم با خواهر حاج خانوم که داشت می رفت خونه شون تا دم در خودمون اومدم و اون رفت و منم اومدم خونه لباس عوض کردم و پیمان دو تا کاسه آش برا خودش و پیام ریخت( من تو خونه حاج خانوم خورده بودم سیر بودم ) به پیام گفت بیا بخور اونم گفت حالا آشش به درد بخور هست ؟تر تمیزه؟ اه اه از این قابلمه کهنه اش و در بازش معلومه چیه من نمی خورم منم گفتم نه بابا حاج خانوم زن تمیزیه (حاج خانوم در قابلمه رو پیدا نکرد بلاخره خونه شون شلوغ بود یه نایلون کشید درش داد به من) پیمان هم گفت حالا مگه تو توی قابلمه طلا غذا می خوری همیشه که ایراد می گیری تا دیروز که تو لگن غذا می خوردی دیگه حالا برا من آدم شدی ؟اونم گفت نه ما همیشه تو آفتابه غذا می خوردیم و...خلاصه اون نخورد و پیمان آش خودشو خورد و قرار بود پیام موهای پیمانو بزنه که گفت بیا تو حموم بزن بذار مو رو زمین نریزه اونم گفت من اینهمه تو گرما کوبیدم وسایل ورداشتم آوردم تا اینجا که برم تو حموم توی یه وجب جا مو بزنم؟خودت خوابیدی تو سایه من تو گرما از اونجا تا اینجا اومدم....پیمان هم ناراحت شد گفت من خوابیدم تو سایه؟من تو دندونپزشکی پیش تو نبودم کلی هم پول خرج نکردم برا دندون تو؟؟؟ اونم یهو داد زد نکن آقا جان نکن کی مجبورت کرده؟ بعدشم برگشت سمت من گفت موندم تو اینوووووو چه جوری تحمل می کنی؟؟(منظورش این بود که من چه جوری پیمانو تحمل می کنم) منم گفتم خیلی هم مرد خوبیه پیمان هم گفت این چیه مرتیکه؟؟؟؟ و...خلاصه دوباره کلی دعوا کردند و آخر سر هم ساکت شدند و منم یه خرده نشستم گوشی نگاه کردم و بعدش بلند شدم غذا رو گرم کنم که پیمان گفت من سیرم نمی خورم من خودم هم که آش خورده بودم سیر بودم برا پیام فقط گرم کردم سفره رو آوردم اون ناهارشو خورد و گرفت یکی دو ساعت خوابید و بعدشم بلند شد و وسایلشو ورداشت و با من خداحافظی کرد و به پیمان هم اصلا نگاه نکرد و گذاشت رفت پیمان یه قابلمه لوبیا پلو براش کنار گذاشته بود که ببره بخوره اونم دادم بهش نبرد ...اون رفت و ما هم یه چایی خوردیم و رفتیم قابلمه حاج خانومو دادیم وبعدشم رفتیم نون و پنیر گرفتیم با قسمت 11تا 15 سریال هیو.لا و بعدشم برگشتیم خونه

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۵۷
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۴۷ ب.ظ

پلاک ماشین

سلااآااااااااام سلااآااااااااام سلااآااااااااام سلااآااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز صبح یه سر رفتیم صرافی و پیمان یه خرده دلار فروخت و بعدش اومدیم رفتیم تا.مین اجتما.عی پیمان می خواست بپرسه ببینه اگه مرونده حقوقشو انتقال بده تهران چقدر طول می کشه که گفتند پرونده ها الکترونیکی شده و همون لحظه منتقل می شن فقط قبلش باید بره مدارک ارایه بده و حساب باز کنه ادنحا و بعد بیاد اینجا اقدام کنه پیمان می خواد برا ماشینش پلاک تهران بگیره البته دو تا پلاک تهران داره ولی چون محل سکونتش اینحاست اون پلاکاشو بهش نمی دن برا اینکه بتونه پلاک خودشو بگیره باید محل سکونت و دفترچه بیمه اش تهزان باشه برا همین می خواد یه خونه تو تهران بگیره که پیام بره توش بشینه هم اینکه مرونده بیمه و حقوقشو از روی آدرس اون خونه به تهران منتقل کنه تا بتونه پلاکشو تهران بگیره خلاصه بعد از اینکه اونو پرسیدیم رفتیم وسایل پیتزا گرفتیم و اومدیم خونه بعد از ظهر هم من مواد پیتزارو آماده کردم پیمان هم خونه رو زیر و رو کرد و تمیز کرد امروزم پیام اومده و می خوایم پیتزا درست کنیم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۷
رها رهایی
سه شنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷ ب.ظ

دیروز ما

 

 

 

 

 

 

 

سلااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم ! جونم براتون بگه که دیروز بعد خوردن صبونه حدودای یازده اینجورا شال و کلاه کردیم و رفتیم تهران برا پیام غذا و میوه و این چیزا بردیم تو راه بودیم که از نمایند.گی ایران.خود.رو زنگ زدند که دعوتنامه اون پژو.پارسه که برا خودمون ثبت نام کرده بودیم اومده و باید بریم بقیه پولشو بریزیم برا همین رفتیم سریع غذا رو به پیام دادیم و برگشتیم ساعت حدودای سه اینجورا بود چون نمایندگیهای اینجا دو تا چهار وقت ناهارشونه و کاری انجام نمی دن برا همین رفتیم یه خرده میوه خریدیم و رفتیم جلو خونه پارک کردیم و من میوه ها رو بردم گذاشتم خونه و قرارداد ماشین و کیسه نون رو ورداشتم و اومدم پایین تا سر راه نون هم بگیریم نداشتیم (از یکی از تیشرتهایی که نمی پوشیدم و خیلی هم گشاد بود خودم یه کیسه دسته دار دوختم دورشم نوار گذاشتم و هر وقت می ریم نون بخریم می ذاریم توش می یاریم اصلا نمی ریزه و راحت میشه حملش کرد حالا اگه شد عکسشو براتون می ذارم تا هنر دست این هنرمند بزرگو ببینید) خلاصه اونارو آوردم پایین و راه افتادیم سمت نمایندگی ،رفتیم دیدیم کارمنداشم اومدن دیگه کاراشو انجام دادیم و 40 میلیون هم پول ریحتیم به حسابشون قبلا هم انگار پیمان 24یا 25 میلیون موقع ثبت نام ریخته بود و با سود تاخیرش و اینا تقریبا 65200 دراومد بیرون انگار قیمتش صدو خرده ایه و پیمان می گفت خیلی قیمتش پایین دراومد برامون من انتظار داشتم بالای 70بشه و از این حرفها..تحویلشم نوشته بود چهار ماهه که می گفتند بعیده تا شش ماهه دیگه بدنش یعنی ایران خودرو گندش دراومده مال ما تحویلش خرداد بود تازه دعوتنامه اش اومده یعنی رفت تا اسفند یا سال دیگه که بدنش..از اونجا بیرون اومدیم و رفتیم نون خریدیم و دیگه ساعت هفت بود که برگشتیم خونه و یه چایی خوردیم و غذارو گذاشتیم گرم شد و خوردیم و بعدشم فیلم دیدیم و خوابیدیم !راستی دیشب از تو آپار.ات سخنرانی جو.ویتا.لی نویسنده همون کتابی که اون روز براتون گفته بودمو پیدا کردم که داره در مورد تکنیکی که تو اون کتابه حرف می زنه و کامل توضیحش میده این فایلی که پیدا کردم دقیقا مکمل همون کتابه و باعث میشه آدم کتابو بهتر بفهمه اگه دوست داشتید برید دانلودش کنید به صورت زیر نویسه و یک فیلم یک ساعت و خرده ایه توی قسمت سرچ آپا.رات بزنید کارگاه. پاکسازی .ذهن. جو. ویتا.لی می یاره براتون(اون نقطه هارو بعدا خودتون حذف کنید اونارو گذاشتم که اگه کسی این موردو سرچ کرد سر از وبلاگ من درنیاره) یا اینو بزنید http://aparat.com/v/OD2p8 یه تشکر هم از سمیه جونم بکنم که پریروز زنگ زد و کلی خوشحالم کرد بعد دیگه برم سمیه جونم دست گلت درد نکنه زنگ زدی خیییییییییییییییییییلی زحمت کشیدی خواهر مررررررررررررررررسی خیلی خوشحال شدم از دور می بوسمت الیار جونمو ببوس بووووووووووووووووس 

خب دیگه من برم از دور همه تونو می بوسم مواظب خود گلتون باشید بووووووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۳۷
رها رهایی
يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۱۰ ق.ظ

آزمایش و سونوگرافی

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز رفتیم برا آزمایش کلیه هام وقت گرفتیم گفت فردا بین ساعت 7/5تا 8/5 اینجا باشید امروز ساعت 6/6بیدار شیم 7/10 راه افتادیم ساعت 8رسیدیم برگه رو گذاشتیم تو نوبت و هشت و نیم اینجورا نوبتم شد رفتم نمونه ادرار(با عرض معذرت) دادم و قرار شد چهاردهم برم جوابشو بگیرم از اونجام رفتیم بیمارستان.کما.لی نوبت سونوگرافی گرفتیم چون زود رفته بودیم نیم ساعتی طول نکشید که نوبتمون شد تو این فاصله دو و نیم بطری از این بطری کوچیکای آب معدنی خوردم و رفتم انجامش دادم همون لحظه جوابشو داد و گفت که هیچ مشکلی ندارم و کلیه ها سالمند و هیچی ندارند کبد و رحم و طحال و مثانه و بقیه چیزام سالمند و مشکلی نیست دیگه با حسی سرشار از سلامتی از اونجا اومدیم بیرون دو کیلو سبزی دلمه و یه کیلو هم سبزی خوردن گرفتیم و الانم تو اتوبوسیم داریم می ریم خونه و منم گلاب به روتون جیش دارم بدجور اگه یه لحظه دیر برسه ممکنه یه جوی آبی تو اتوبوس راه بیفته ...ببخشید که حالتونو بد کردم من برم تا حرفهای زشت دیگه ای نزدم ....مواظب خودتون باشید دوستتون دارم یه عااااااااالمه بووووووووووووووس باااااااای 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۱۰
رها رهایی
شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۳۹ ب.ظ

محدودیت.صفر

سلااااااااااااام سلاااااااام سلااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که تو این مدت خیلی کتابا خوندم که چندتاییشون واقعاااااااااااا عاااااااااااااااااالی بودند یه روز می یام اسماشونو براتون می نویسم چند روز پیشا هم از توی یه سایت یه کتاب دانلود کردم به اسم محدودیت.صفر از جو.وایتلی که خیلی کتاب خوبی بود یه تکنیک ساده توش داره که خیلی باحاله آدرس سایتش اینه

   https://panteashop.ir/محدودیت-صفر-جو-وایتلی-pdf/ 

برید اگه دوست داشتید دانلودش کنید من هنوز تمومش نکردم تو صفحه 134 هستم 174 صفحه است به جز یکی دو مورد از توضیحاتش که من قبولش ندارم بقیه اش حرف نداره خیییییییییییییییلی قشنگه اون آدرسو که نوشتم کپی پیست کنید برید تو سایتش! بعد از توضیحاتی که در مورد کتاب آورده یه جایی داره که نوشته دانلود کتاب با کیفیت نمی دونم چی چی ، رو اون بزنید می ره دانلود میشه اگه دیدید پی دی افش باز نمیشه Rar رو از بازار دانلود کنید با اون باز میشه ...خب همین دیگه فعلا من برم شمام برید کتابو دانلود کنید بوووووووووووووس باااااااای 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۳۹
رها رهایی
پنجشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۱۸ ب.ظ

دیروز

سلااااااااااام سلاااااااام سلاااااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز می خواستم برم آزمایش و سونوگرافی کلیه ام که خواب موندیم و نشد چون باید ناشتا باشم بین ساعت 8تا10 باید می رفتم که اونم چون شب قبلش رفته بودیم تهران و تا برگردیم ساعت ده و نیم یازده شب بود انقدر که ترافیک بود دیگه خسته شده بودیم برا همین صبح نتونستیم بیدار بشیم دیگه گذاشتیم که شنبه بریم بعد اینکه صبونه رو خوردیم آماده شدیم بریم بیرون دیدم من یه حالت خسته و کوفته دارم انگار ضعف کرده بودم دست و پام می لرزید و قلبم یه جوری می زد سرم هم انگار رو گردنم بند نبود برا همین لباسامو درآوردم و رفتم گرفتم یه ساعتی خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم حالم خوب شده دیگه بلند شدیم رفتیم بیرون از اردلان .5 یه کیسه بزرگ خاک گرفتیم اومدیم دو تا از گلهارو که گلدونشون کوچیک شده بود رو عوض کردیم و گذاشتیمشون تو گلدون بزرگتر، کار گلا که تموم شد پیمان همه خونه رو یه دور جارو برقی کشید و یه چایی خوردیم و یه خرده استراحت کردیم و پنج هم بلند شدیم رفتیم پایین اول نیلوفرارو آب دادیم بعدش رفتیم نون گرفتیم و از اونجام رفتیم از یه رستوران دو پرس غذا گرفتیم چون ناهار هیچی نداشتیم پیمان یه پرس چلو کباب و یه نوشابه هم برا یه پسر افغانی که جلو رستوران باتری می فروخت گرفت و دادیم بهش و دیگه برگشتیم اومدیم شیر و ماست گرفتیم با یه جعبه خرما و بعدشم سوار اتوبوس شدیم و اومدیم خونه  

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۱۸
رها رهایی
چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۵۰ ب.ظ

ویتامین.د

سلام سمیه جونم خوبی؟ اومدم فقط بگم که ویتامین .د مامان یادت نره بهش بدی فک کنم گفته بودی پنجم به پنجم باید بخوره البته امروز ششمه دیروز یادم نبود الان یادم افتاد گفتم یه یادآوری بکنم اگه یادت نبود یادت بندازم اگرم که بود دستت درد نکنه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۵۰
رها رهایی
سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۱۵ ب.ظ

چه باید کرد؟؟؟؟؟

سلاااااااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریروز با مامان تلفنی حرف می زدم یه خرده سرزنشم کرد که چرا نمی یای و سن آغزو وو پیس اورگدیپسن و سن بهسن، الله سنه قرار وریپ من به جای تو بودم دنیارو رو سرش خراب می کردم یعنی چی که آدم به خانواده اش سر نزنه...من اگه جای تو بودم تا حالا هزاربار اومده بودم و از این حرفها منم بعد اینکه خداحافظی کردم با خودم گفتم چرا مامان فک می کنه من دوست ندارم بیام اونجا؟؟؟ چرا فکر می کنه من از سنگم؟ چرا نمی دونه که من تا حالا سر این قضیه هزاران هزار بار با پیمان دعوا کردم صدهزاربار سعی کردم که قانعش کنم که آدمها باید با همدیگه رابطه داشته باشند مخصوصا با خانواده خودشون، برن بیان ،به هم احترام بذارن.... ولی وقتی طرف گانمازه و نمی فهمه من چیکار کنم ؟؟؟چه خاکی به سرم بریزم وقتی هر چی هم که باهاش حرف می زنی راه خودشو می ره و حرف خودشو می زنه ؟؟؟مامان فک می کنه من از اینکه یک بار تو سال ببینمش خوشحالم در حالیکه به خداوندی خدا من هر لحظه بابت این قضیه ناراحتم و خودمو سرزنش می کنم ولی آخه چیکار کنم؟؟؟؟؟ یا باید بزنم همه چی رو خراب کنم و طلاق بگیرم و برگردم اونجا که هزارتا دری وری و چرت و پرت پشت سرم بگند و آشنا و غریبه هزار تا حرف واسم دربیارند و بگن برا بار دوم هم طلاق گرفت( تا حالاشم کم حرف پشت سرم نزدند) یا اینکه طلاق بگیرم و به کسی نگم و بمونم اینجا و سعی کنم یه جوری زندگی کنم دیگه، تا بتونم تند تند بیام اونجا سر بزنم ولی آخه چه جوری؟؟؟؟من که نه پولی دارم نه شغلی که بتونم خودمو اداره کنم ؟اونم اینجا که یه لونه سگ یه متری هم بخوای اجاره کنی باید صدها میلیون پول داشته باشی خب من با دست خالی چیکار کنم؟؟؟ ...خلاصه انقدرررررررررر ناراحت شده بودم که حد نداشت با خودم می گفتم نه این گانماز (پیمان)می فهمه نه بقیه درکم می کنند نه خدا کاری می کنه و راهی جلو پام می ذاره نه کاری از دست خودم بر می یاد پس چیکار باید بکنم؟؟؟.... برا همین اعصابم به کلی به هم ریخته بود همون لحظه رگ گردنم گرفت و بعدشم سمت راست سرم بدجوری درد گرفت و بعداز اونم سمت راست بدنم شروع کرد به بی حس شدن از اون ورم کلیه راستم شروع کرد به درد کردن و خلاصه همه دردام با هم قاطی شد یه خرده تحمل کردم دیدم خوب نمی شم برا همین رفتم یه خرده سالیسیلا.ت به گردنم مالیدم یه خرده بهتر شد ولی نه کامل ،دیروز دیگه بخاطر درد کلیه مجبور شدم برم دکتر که برام آزمایش و سونوگرافی نوشت که فردا قراره برم بدم بعد از دکتر اومدیم خونه کلیه ام دردش کمتر شده بود ولی شب دیگه از سر درد و گردن درد داشتم می مردم دوباره سالیسیلا.ت زدم به گردنم و رفتم خوابیدم ولی چون دست و پای راستم و نصف صورتم و سرم سر شده بود نمی تونستم بخوابم یه بار بلند شدم رفتم دستشویی یه بارم رفتم دوباره پماد آوردم زدم به گردنم ولی مگه خوب می شد دیگه دم صبح بود که یه خرده خوابم برد که اونم چون پیام قرار بود بیاد بریم دندونشو نشون دندونپزشک بدیم پیمان زود بیدارم کرد بلند شدم دیدم هنوزم سرو گردنم درد می کنه و اصلا حالم خوب نیست برا همین رفتم یه برو.فن 400 خوردم و یه خرده بهتر شدم و دیگه بلند شدیم رفتیم دندون پیامو نشون دادیم و برگشتیم خونه ناهار خوردیم و یه خرده خوابیدیم و بعدش بلند شدیم یه خرده غذا و میوه و این چیزا برا پیام گذاشتیم و سواز ماشین شدیم و راه افتادیم سمت تهران تا ببریم بذاریمش آرایشگاه و برگردیم الانم تهرانیم و هنوز نرسیدیم قیطریه ....همین دیگه!

خب من دیگه برم مواظب خودتون باشید از دور می بوسمتوووووووووون بوووووووووووووووس فعلا باااااااای 

راستی این چیزارو یهو نرید به آبام بگید ناراحت میشه بیچاره، اونم حق داره دلش تنگ میشه بلاخره مادره دیگه !من ازش ناراحت نیستم فقط دلم گرفته بود اومدم اینجا گفتم یه خرده درد دل کنم حالم خوب بشه! الانم خوبم و جاییم درد نمی کنه نگران نشید یهو ! ایشالا تا آخر ماه هم می یام بهتون سر می زنم اگه خدا بخواد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۱۵
رها رهایی
يكشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۳۴ ب.ظ

بیچاره پیرزنه

سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟جونم براتون بگه که پنجشنبه قرار بود ساعت چهارو نیم بریم نظر آباد چهلم پسر مستاجر خونه مون بود (مستاجر اون خونه یه پیرزنه است شبیه مادر مهرآسا که اون موقعها می اومد خونه آبام به رجب زنگ می زد بیچاره پسر چهل ساله اش که دو تا هم بچه داشت یه دختر 5ساله با یه پسر 16 ساله 25 تیر با موتور تصادف کرد و مرد انگار پلیسه یه موتور سوار دیگه رو که گواهینامه نداشته داشته تعقیب می کرده که اونم در حال فرار اومده زده به موتور این بدبخت ،این بیچاره مرده ولی اون موتور سواره که داشته فرار می کرده چند روزی رفته تو کما و بعدا به هوش اومده یعنی در کل باعث مرگ پسره پلیس بی شعوری بوده که داشته موتوریه رو تعقیب می کرده اینام از پلیسه شکایت کرده بودند) خلاصه ساعت سه و نیم راه افتادیم اول رفتیم گل فروشی یه دسته گل قبلا سفارش داده بودیم اونو گرفتیم و بعدش رفتیم سمت نظر آباد ساعت چهارو ربع رسیدیم مسجدشون از چهارو نیم بود یه خرده تو شهر دور زدیم و بیست دقیقه به پنج رفتیم مسجد ،پیمان رفت مردونه و منم زنونه! رفتم تو با پیرزنه و دخترش و دو تا از عروساش سلام علیک کردم و پیرزنه گفت چرا ناهار نیومدید تشکر کردم و تسلیت گفتم عروساش هم تشکر کردند ازم از اینکه اینهمه راه از کرج تا اونجا رفته بودیم (یکی دو هفته پیش که رفته بودیم نظر آباد وقتی املاکیه گفت که پسر حاج خانوم فوت کرده رفتیم یه سر به پیرزنه زدیم و بهش تسلیت گفتیم دو تا هم از عروساش اونجا بودند از اونجا منو می شناختند)...دیگه بعد از این حرفها رفتم نشستم یه گوشه و صدای مداحه سوزناک و بلند بود بیچاره پیرزنه و دخترش و فامیلهای نزدیکشون های های گریه می کردند منم هروقت چشمم به پیرزنه و دخترش می افتاد دلم ریش ریش می شد و خودم هم کلی گریه کردم بیچاره پیرزنه انقدر گریه کرده بود چشماش گود گود رفته بود و وقتی نگاش می کردی انگار به جای چشم دوتا سوراخ رو صورتش بود مداحه هم که می خوند گریه اش بدتر می شد من همش نگران بودم نکنه بیچاره سکته کنه عروسش (زن اونی که مرده بود)هم هر از گاهی گریه می کرد ولی نه به شدت خواهر و مادرش ،خودش هم کامل آرایش کرده بود تازه ناخن مصنوعیاش رو هم لاک قهوه ای زده بود حالا من تو خونه که داشتم آماده می شدم همش به پیمان می گفتم ببین رژم زیاد نشده زشته حالا نگن آرایش کرده اومده مجلس ختم ما، که دیدم ماشاالله خود زنش ترکونده و اومده ...

خلاصه تا پنج و نیم نشستیم و بعدش پیمان اس ام اس داد گفت بریم بلند شدم اومدم بیرون پیمان تو حیاط مسجد بود گفت جوجو بلندگوش خیلی بلند بود سرم درد گرفته حالم داره بهم می خوره گفتم پس بیا بریم داروخونه برات قرص بگیرم سوار شدیم و رفتیم یه برگ ژلو.فن .کامپا.ند گرفتم آوردم خورد و ولی حالش خوب نبود رفتیم سمت هشتگرد یه جا تو چمنها نشستیم و یه چایی خوردیم تا اینکه قرصه اثر کرد و یه خرده حالش بهتر شد سوار شدیم و اومدیم خونه و جمعه هم قرار بود پیام ناهار بیاد خونه ما ،(شب سه شنبه اش ساعت ده و نیم پیام زنگ زد که با مادرش دعواش شده و اونم از خونه بیرونش کرده و داره می یاد خونه ما (به پیمان پشت تلفن گفته بود که زنه انگار پولشو گم کرده گفته تو ورش داشتی و سر این دعواشون شده ) خلاصه اون شب اومد و ما هم چون شام خورده بودیم من به پیمان گفتم بهش بگو سر راه داره می یاد یه پرس غذا واسه خودش هر چی دوست داره بگیره بیاد بعدا تو اینجا باهاش حساب کن اونم بهش گفت و اونم گفته بود باشه وقتی اومد دیدیم چیزی نگرفته پیمان پرسید چرا نگرفتی؟ گفت من خونه شام خورده بودم خلاصه اومد نشست و هر چی هم پیمان ازش پرسید چی شده؟ ببخشید با کونش جواب داد و یعنی اصلا جواب نداد و کلا با ما حرف نزد و هر چی هم میوه و این چیزا آوردیم هیچی نخورد و همش سرشو کرد تو گوشیش تا ساعت دو که خوابیدیم فرداشم بعد صبونه یلند شد رفت گفت من می رم تهران شبم همونجا تو سالن( آرایشگاه) می مونم خلاصه اون روز رفت و قرار شد جمعه بیاد خونه ما که تا ظهر پیداش نشد و ظهرم که پیمان بهش زنگ زد که کجایی پس چرا نیومدی ؟گفت حسش نبود بیام اونجا، غذارو وردار بیار اینجا می خورم برا همین پیمان بلند شد و غذا رو ریخت تو قابلمه ها (برنج و قرمه سبزی بود) کلی هم میوه و مخلفات گذاشت و دو تا کیسه فریزر هم پر برنج خام کرد تا اونجا بپزه و بخوره و ورشون داشتیم و راه افتادیم سمت تهران و ساعت سه رسیدیم اونجا و غذارو دادیم به آقا و یه خرده هم تو خیابون حرف زدیم و اون رفت سالن و ما هم برگشتیم خونه

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۳۴
رها رهایی
دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۵ ب.ظ

طلسم روغن

سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده و نیم رفتیم تهران پیمان روغن کنجد گرفت با یه شیشه ارده و یه شیشه شیره انگور منم برا خودم یه روغن نارگیل گرفتم نارگیلم تموم شده بود (بلاخره طلسم روغن شکست) بعدش برگشتیم اومدیم کرج و یه هندونه و یه طالبی خریدیم و بعدشم رفتیم از سر کوچه مون هفت تا نون ساندویچ کوچولو و دو تا کیک کوچیک گرفتیم و رفتیم خونه یه چایی خوردیم با اون دوتا کیکه و گرفتیم تا پنج خوابیدیم پنج هم بلند شدیم و ساندویچ سالاد اولویه که شب قبلش درست کرده بودم درست کردیم و گوجه و کاهو توش گذاشتیم و با دو تا نوشابه کوچولو برداشتیم و رفتیم پارک نور نشستیم خوردیم و پیمان هم دستی به ماشین کشید و ساعت 8/5 برگشتیم خونه 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۵
رها رهایی
شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۲ ب.ظ

برج .گردی

سلااااااااااااااام سلاااااااام سلااااااااااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز یازده اینجورا رفتیم سمت تهرانو یه خرده تو خیابوناش دور زدیم و رفتیم سمت غرب و افتادیم تو لاین .اختصاصی برج .میلا.دو رفتیم تو، پنج تومن ورودی دادیم رفتیم ماشینو گذاشتیم طبقه سوم یکی از پارکینگهای طبقاتیش و با آسانسور اومدیم پایین و رفتیم سمت برج!تو صف گیشه بلیطش وایستادیم کلی هم خارجی تو صف بودند دیدیم قیمتاشو رو شیشه نوشتند مثلا ورودی دلفیناریم( همون پارک.دلفینش) 94 هزارتومن بود ورودی موزه.مشاهیرش 80هزار تومن و... و ورودی برج گردیش هم 300هزارتومن بود که 45درصد تخفیف خورده بود شده بود 148 هزار تومن (نفری ها، نه خانوادگی) تازه اونم فقط چهارطبقه شو می تونستی ببینی بقیه طبقه ها دوباره ورودی دیگه داشت یعنی فک کنم اگه آدم می خواست همه برجو ببینه باید چند میلیون پول می داد پیمان می گفت بلیط برج گردی رو بگیریم دو نفره اش میشه سیصد تومن برا یه بار دیدن می ارزه گفتم ولش کن بابا حیف نیست آدم سیصد هزارتومن پولو حروم کنه که می خواد چهار طبقه از برجو ببینه که چی بشه ؟گفت نه برا یه بار می ارزه منم گفتم والله به نظر من یه بارم نمی ارزه آدم اینکارو بکنه خلاصه منصرف شدیم و برگشتیم همون بغل برج یکی دوتا عکس انداختیم البته برج انقدر بلند بود که کلا تو عکس جا نمی شد و آدم باید خیلی دورتر می رفت تا کامل می افتاد در کل گوشه کنار برج تو عکس افتاد و خیلی هم عکسهای خوبی نشد و دیگه برگشتیم رفتیم پارکینگ ماشینو برداشتیم و اومدیم پایین رفتیم بیرون ،پیمان گفت ولی یه بار تو پاییز که خلوتتره بیاییم بریم ببینیمش یه باره دیگه آدم که نمی خواد هر روز بیاد که! منتها شب بیاییم که چراغها روشنه و قشنگتره و میشه کل شهرو از اون بالا دید گفتم باشه و خلاصه دیگه برگشتیم سمت کرج و رفتیم یه جا سمت مهر شهر و زیر یه درخت زیلو پهن کردیم و نشستیم و چایی و میوه خوردیم و پیمان هم طبق معمول همیشه ماشین تمیز کرد و ساعت هفت اینجورا بود که برگشتیم خونه و پیمان موهای منو زد(یه بار پیمان موهای خودشو زده بود من ازش تعریف کرده بودم همش می گفت بیا مال تورو هم بزنم دیشب دیگه گفتم بذار بزنه دیگه من که همش می بندم و بالای سرم جمعش می کنم چه فرقی داره حالا یه خرده کوتاهتر بشه) خلاصه زدو رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون، بد نشده بود! دیگه خشکشون کردم و بعدش اومدم سفره رو آوردم چون شام نداشتیم پیمان چندتا سیب زمینی و تخم مرغ آبپز کرده بود فلفل قرمز روش پاشیدیم و با خیار و گوجه به جای شام خوردیم خوشمزه شده بود بعدشم تلوزیون تماشا کردیم یعنی قسمت دوم پایتختو گذاشتیم و دیدیم و ساعت 1/5-2 بود گرفتیم خوابیدیم

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۲
رها رهایی
دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۰۳ ب.ظ

امروز ما

سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم!جونم براتون بگه که امروز دوازده با ماشین اومدیم بیرون و تو خیابونا یه کم دور زدیم و بعدش نگهبان موسسه. خیریه ای که همیشه می ریم اونجارو دیدیم که وایستاده تو صف اتوبوس که بره خونشون(همون پیرمرد مهربون و مودبی که قبلا تعریفشو براتون کردم یه بار) ،دنده عقب رفتیم و سوارش کردیم بردیم رسوندیمش کلی بیچاره تشکر کرد همش می گفت باید بیاین تو یه چایی بخورین بعد برین که تشکر کردیم و برگشتیم رفتیم چندتا هندونه و خربزه و طالبی خریدیم و از اونجام اومدیم رفتیم سمت امامزاده.حسن تو میدون شهدا من پیاده شدم رفتم از یکی از مغازه هاش که تسبیح و پرچم و کتاب دعا و این چیزا می فروخت یه صلوات .شمار خریدم مغازه داره از این جوانهای مومنی بود که سرشونو می اندازند پایین و آدمو نگاه نمی کنند که مبادا به گناه نیفتند با خودم گفتم الان میگه این کافر کیه امروز اومده مغازه ما؟اینو چه به صلوات و صلوات شمار؟ ...خلاصه فک کنم تا یه ماه همینجور استغفار کنه و کفاره بده از اینکه من رفتم تو مغازه اش...بعد از اینکه اونو خریدم رفتم سوار شدم و یه کم دیگه گشت زدیم و بعدش اومدیم از یه سوپری یه بسته تخمه گرفتیم و اومدیم نشستیم تو پارک نور خوردیم بعدش پیمان رفت ماشینو تمیز کنه منم اینارو نوشتم ....  

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۳
رها رهایی
يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۴ ب.ظ

داستان معصو.مه

سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اومدم در مورد دوستم معصومه که گفته بودم داستانشو بعدا بهتون می گم بگم و برم!ترم اول پارسال قبل از اینکه مهمانم لغو بشه تو دانشگاه اولین جلسه کلاس آمارتو کلاس نشسته بودیم با بچه ها و نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود ولی استادمون هنوز نیومده بود برا همین همینجوری همه با هم داشتیم حرف می زدیم یکی از بچه ها تو دو سه ردیف جلوتر از من نشسته بود و همش برمی گشت پشت سرو سوالاشو از من می پرسید و کلا با من حرف می زد منم دیدم اون همش داره با من حرف می زنه رفتم رو نیمکتی که اون نشسنه بود نشستم و دیگه حرفامون با هم گل انداخت و من یک دل نه صد دل ازش خوشم اومد برام هم عجیب بود یه حس خیلی خاصی نسبت بهش داشتم مثل حسی که دو تا فامیل خونی و خیلی نزدیک به هم دارند اونم بعدا همین حرفو به من زد و گفت وقتی برا اولین بار دیدمت با اینکه هنوز باهات حرف نزده بودم یه کشش خاصی نسبت بهت داشتم و احساس می کردم آشنایی یا فامیلی هستی که گمت کرده بودم و پیدات کردم برا همین همش برمی گشتم پشت و باهات حرف می زدم ...خلاصه دوستی من با معصومه با یه حس خاص که هردو به هم داشتیم و خیلی هم شبیه هم بود شروع شد و اون روز هر کدوم از زندگیامون برا اون یکی گفتیم معصومه بهم گفت متولد سال چهل و پنجه و پنجاه و یک سالشه تا یک سال پیش مجرد بوده برام تعریف کرد که خواهرو برادراش وقتی همه ازدواج می کنند و می رن پی زندگیشون این می مونه و مادرش ،از اونجایی که مادرش پیر بوده این دیگه ازدواج نمی کنه و از مادرش مراقبت می کنه تا اینکه هشت سال پیش مادرش می میره و این تنها می مونه پدرش ارتشی بوده مادره حقوق پدره رو می گرفته دیگه حقوق پدرش می رسه به اینو و خونه پدری شونو می فروشند و پولشو تقسیم می کنند یه سهمی هم به معصومه می رسه و یکی از برادراش هم سهمشو میده به معصومه و معصومه برا خودش یه آپارتمان 67متری می خره و توش زندگی می کنه حقوق پدرش هم دو ملیون بوده و از نظر تامین خودش مشکلی نداشته تا اینکه بعد هفت سال داداشش یه روز می یاد پیش معصومه و می گه که یکی از دوستاش زنش چند ساله مرده و دنبال یه زن می گشته تا باهاش زندگی کنه و انگار دوستامون تورو بهش معرفی کردند و اومده با من حرف زده و منم گفتم که باید با خودت حرف بزنم آدم خوبیه فقط یه خرده سنش بالاست نظرت چیه یه قراری بذاریم تا باهم آشنا بشید معصومه می گفت منم گفتم هر چی تو بگی ...می گفت یه روز صبح داداشم بهم زنگ زد که آماده شو با دوستم قرار گذاشتیم ناهار بریم رستوران تا شما همو ببینید و بشینید حرفاتونو بزنید امروز ساعت 12/5 می یاییم دنبالت ...می گفت منم آماده شدم و داداشم و زن داداشم با یه پژو که دوستش می روند اومدند دنبالم،من و زن داداشم نشستیم عقب و داداشم و دوستش هم جلو بودند راه افتادیم به سمت رستوران ..می گفت تو راه یواشکی طوری که کسی نفهمه دوستشو نگاه کردم و تا برسیم هزاربار بررسیش کردم و با خودم گفتم خیلی هم پیر نیست قیافه اش هم بگی نگی قشنگه و به نظر آدم معقولی می یاد می گفت خلاصه که تا برسیم یک دل نه صد دل پسندیدمش می گفت رسیدیم جلو رستوران ما پیاده شدیم من دیدم دوستش پیاده نشد تعجب کردم با خودم گفتم لابد می خواد یه جای پارک خوب پیدا کنه ماشینو بذاره..که یهو چشمم افتاد به اینکه داداشم داره بهش پول میده اونجا بود که فهمیدم اون اصلا دوست داداشم نیست و راننده آژانسه (اینجاشو که معصومه تو کلاس برا من تعریف کرد نمی دونید چقدر خندیدم یعنی قهقهه زدما ...بیچاره کلی یواشکی یارو رو بررسی کرده و پسندیده بود تازه فهمیده که اون نیست و یارو راننده است) خلاصه می گفت وقتی دیدم دو ساعت سر کار بودم و یارو راننده ماشین بوده کلی از خودم نا امید شدم می گفت ولی به هیشکی نگفتم تو اولین کسی هستی که براش تعریف کردم ...می گفت داداشم پول راننده رو داد و رفتیم تو رستوران دیدم داداشم با یه پیرمرد فرتوت سلام علیک کرد فهمیدم که داداشم راست می گفت سنش بالاست می گفت بازم ناامید شدم.. ولی اون یکی دو ساعتی که اونجا بودیم و اخلاق و رفتار پیرمرده و طرز حرف زدنشو دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم می گفت انقدررر بافرهنگ ...انقدررر مودب ...انقدررر محترم و با خدا بود که خدا می دونه می گفت مثل یک جنتلمن رفتار می کرد یک آقااااا به تمام معنا...خلاصه می گفت من اونجا پسندیدمش و بعدا با دخترها و دامادهاش اومدند خونه مون خواستگاری و جواب مثبت دادم و قرار شد سه ماه نامزد بمونیم و بعد عقد کنیم (اینجا برا نامزدی صیغه فقط می خونند عقد نمی کنند اگر تو اون مدت اخلاق و رفتار همو پسندیدند می رن عقد می کنند وگرنه صیغه رو فسخ می کنند و جدا می شن) خلاصه نامزد می کنند و سه ماه که تموم میشه معصومه می گه رفتیم یه تالار کوچولو رزرو کردیم در حدی که فامیلهای نزدیک من و آقای اکبری بیان و یه جشن کوچولوی عقدکنون بگیریم(بلاخره معصومه دختر مجرد بوده دیگه، درسته سنش بالا بوده ) می گفت بعد از رزرو تالار باهم رفتیم وقت آرایشگاه بگیریم میگفت من رفتم تو وقت گرفتم اومدم بیرون دیدم اکبری داره با تلفن حرف می زنه می گفت تموم که شد برگشت گفت فامیلهای ما هیچکدوم نمی یان تو فقط فامیلهای خودتو دعوت کن می گفت منم ناراحت شدم برگشتم رفتم خونه ام و یکی دو روز دیگه اکبری اومد گفت که راستش من نمی تونم تورو عقد کنم ارث و میراث زنم دست منه (انگار زنش آلزایمر داشته مجبور شدند اموالشو قبل از مرگش بزنند به اسم مرده )و این ارث و میراث مال بچه هامه باید منتظر بمونم تا پسرم از آمریکا بیاد تا اموالو بزنم به اسم اون و بعد تو رو عقد کنم که اونم تا یه سال دیگه نمی تونه بیاد ایران(پسرش آمریکا زندگی می کنه عروسش و بچه اش کانادا و هر از گاهی می رن همو می بینند) ما باید تا یه سال صیغه بمونیم تا اون بیاد و اموالو به اسمش بزنم تو رو عقد کنم می گفت منم خیلی ناراحت شدم ولی چون تو فامیل پیچیده بود که دارم ازدواج می کنم به خاطر آبروم مجبور شدم قبول کنم می گفت رفتیم محضر اکبری گفت صیغه 99ساله بکنیم تا سال بعد که عقد کنیم می گفت نودو نه ساله اش کردیم ...تا اینکه یک سال گذشت و پسرش گفت که نمی تونه تا سه سال دیگه بیاد ایران و بخاطر اینکه مرخصیهاشو برا رفتن به کانادا و دیدن زن و بچه اش استفاده کرده تا سه سال مرخصی بهش نمی دن می گفت اکبری هم گفت که من تا اون موقع نمی تونم عقدت کنم می گفت منم خیلی ناراحت شدم گفتم من تعهد محضری بهت می دم که چیزی از مال و اموال تو نمی خوام می گفت محضر هم گفت که اول باید عقد کنی و زنش بشی بعد تعهد بدی قبلش نمیشه می گفت اکبری هم قبول نکرد و می گفت منم دیگه گفتم من نیستم و یا عقدم می کنی یا ازت جدا می شم می گفت قبول نکرد و رفتیم محضرو از هم جدا شدیم و من کلا ولش کردم ولی وسطا دوباره اومد سراغم و چون خودم هم دوستش داشتم دوباره یه سال دیگه صیغه کردم....خلاصه معصومه و اکبری خرداد ماه امسال مهلت صیغه شون تموم شد و ایندفعه دیگه معصومه خیییلی اعصابش خرد شده بود و با اکبری اتمام حجت کرد و برا همیشه گذاشتش کنار گفت هر وقت تصمیم گرفتی مثل آدم ازدواج کنی و عقد دایم بکنی بیا سراغ من ،منم قول نمی دم اون موقع حتما قبول کنم چون ممکنه شرایطم عوض شده باشه و ....و خلاصه اینا دوتا سفت و محکم از هم جدا شدند و دیگه به هم کاری نداشتند البته معصومه می گفت وسطا یه بار اکبری پیداش شد می گفت من دیگه محل نذاشتم و گفتم ما تموم کردیم و این قضیه بچه بازی نیست که هر روز برگردی و روز از نو روزی از نو ،من فقط در یک صورت دوباره قبولت می کنم که بخوای عقد کنیم وگرنه دیگه سراغ من نیا...خلاصه اکبری هم می ره و تا یه ماه چهل روز پیداش نمیشه تا اینکه هفته پیش دوباره پیداش میشه و ایندفعه دیگه تصمیمشو برا عقد گرفته بوده و خلاصه می یاد خونه معصومه و قرار مدارشونو می ذارند و پنجشنبه همون هفته می رن عقد می کنند ...اینجوریاااااااا دیگه خواهر ...اینم از داستان زندگی معصومه جونم که بعد از چندسال خون جگر خوردن و ناراحت شدن معصومه ختم بخیر شد !حالا من عکس معصومه و اکبری رو می فرستم تو ایمیل شهرزاد و سمیه تا خودتون ببینید که اکبری چقدر پیره در واقع معصومه جای دخترشه یعنی واقعا هم جای دخترشه چون 25سال از خودش کوچیکتره ولی کار روزگارو ببین که اکبری برا معصومه ناز می کرده بعضی وقتها با خودم می گم ما زنها چقدرررررررر خاک تو سریم و چقدر خودمونو دست کم می گیریم و چه کسایی رو آدم حساب می کنیم و برا زندگی کردن باهاشون التماسشون می کنیم و تازه برامون ناز هم می کنند! بیچاره معصومه تو پاکی و نجابت و اخلاق خوب لنگه نداره و دختریه که از اول عمرش تا حالا به درست ترین شیوه ممکن زندگی کرده انقدر پاک و با خداست و رعایت همه چیز رو می کنه که خدا می دونه انقدر محترم و با شخصیت و خانومه که حرف نداره مرده به جای اینکه رو سرش بذاردش هر روز یه ادایی درمی آورد که این بیچاره رو عقد نکنه ...وسطام تازه بهش گفته بود ما به درد هم نمی خوریم ولی معصومه همینجور عاشق و دلداده این پیرمرد از کار افتاده بود و نمی دونید با چه عشقی ازش حرف می زد همش می گفت می ترسم بره زن بگیره بعضی وقتها می خواستم دو دستی بکوبم تو سرش که شاید به خودش بیاد ...چه می دونم والله خیلی وقتها آدم می بینه که از ماست که بر ماست ....خیلی جاها خود ما زنها مقصریم بس که لی لی به لالای طرف می ذاریم اونم فک می کنه لابد چه گوهیه و برا ما طاقچه بالا می ذاره(خیلی ببخشید معذرت می خوام)  

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۴
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۳۸ ب.ظ

ماجرای قزوین رفتن ما

سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که امروز قرار بود بریم قزوین و یه خرده بگردیم یعنی پیمان دیروز گفت که پیامو ببریم قزوین یه خرده بگرده برا همین دیشب با هم هماهنگ کردند که امروز اون ده و نیم خونه ما باشه تا بریم و اونم گفت باشه ما هم صبح بلند شدیم صبونه خوردیم و پیمان همه چیو از دیشب آماده گذاشته بود صبح هم همه رو آماده کرد و گذاشت دم در و هرچی منتظر موندیم پیام نیومد پیمان بهش زنگ زد گفت ده دقیقه دیگه اونجام ده دقیقه شد نیم ساعت بازم نیومد و دوباره پیمان بهش زنگ زد دوباره گفت ده دقیقه دیگه اونجام و پیمان گفت نیم ساعت پیشم گفتی ده دقیقه دیگه اونجام مگه من بهت نگفته بودم ده و نیم اینجا باش که راه بیفتیم الان ساعت یازده و نیمه تو هنوز می گی ده دقیقه دیگه می رسم و... خلاصه یه خرده پشت تلفن بگو مگو کردند و پیمان قطع کرد تا اینکه نیم ساعت بعدش رسید و اومد تو و من با لبخند درو براش باز کردم و سلام دادم با اخم و تخم و با عصبانیت یه سلام سر سری به من داد و رفت سمت پیمان، پیمان گفت الان چه وقت اومدنه دیگه دیر شد .. اونم داد زد دیر شده که شده که چی بشه و ....خلاصه دعواشون بالا گرفت و کلی جرو بحث کردند فحش و فحش کاری و ... تموم که شد پیمان نشست رو مبل و چشماشو بست و پیام هم تو هال قدم رو رفت منم دیدم اوضاع اینجوریه یه خرده رفتم تو اتاق و یه ربعی ناخنامو سوهان زدم بعدش اومدم بیرون و رفتم به پیمان گفتم ولش کن دیگه پاشید بریم دیر شد که پیمان روشو کرد اون ور و گوش نکرد منم نشستم رو مبلو یه خرده کتاب خوندم چندبار دیگه هم به پیمان گفتم بازم گوش نکرد و یهو پیام درو به سرعت باز کرد و کوبید و رفت سمت آسانسور منم رفتم دنبالش گفتم نرو اونم با عصبانیت گفت ولم کن بابا بشینم اینجا فحش بخورم ..خلاصه.سوار آسانسور شد و رفت رفتم سراغ پیمان گفتم پاشو نذار بره گفت بذار بره گم شه دیر اومده به جای اینکه معذرت خواهی کنه پرو بازی هم درمی یاره...رفتم سمت آیفون که صداش کنم نره پیمان سرم داد زد که ولش کن بذار بره صداش نکن منم دیگه صداش نکردم و اومدم نشستم و پیمان یه خرده فحشش داد و غر زد و بعدش بلند شد گوشی و کلیدشو برداشت و رفتیم بیرون و کلی پیاده روی کردیم الانم تو اتوبوسیم داریم برمی گردیم خونه

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۳۸
رها رهایی