سکوت.بره.ها!
سلاااااااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااااام خوبید ؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که روزی که معصومه و اکبری رفته بودند از مغازه خرید کرده بودند وقتی ظهرش تلفنی با معصومه حرف زدم قرار گذاشتیم که یه روز من برم پاساژ اونم بیاد اونجا همدیگه رو ببینیم معصومه گفت که تا هجدهم گوهر دشته و بعدش می خواد بره فردیس خونه خودش، خونه تکونی کنه گفت اگه میشه تا هجدهم که من گوهر.دشتم و نزدیکترم همدیگه رو ببینیم منم گفتم باشه بهت خبر می دم بعد از اینکه با پیمان حرف زدم که کی می تونیم بریم کرج بهش پیغام دادم که قرارمون یکشنبه باشه اونم گفت باشه، شنبه عصری هم معصومه گفت خونه ما چون نزدیک مغازه است ده دقیقه یا نهایت یه ربع طول می کشه برسیم هر وقت خواستی بیای مغازه نیم ساعت قبلش به من بگو تا آماده بشم و بیام منم گفتم احتمالا ساعت یازده به بعد بگم بیای ولی بازم زمان دقیقشو بهت خبر می دم اونم گفت باشه !...یکشنبه صبح ما تا بیدار بشیم و صبونه بخوریم و راه بیفتیم ساعت شد یه ربع به یازده همون موقع هم یهو پیمان تصمیم گرفت که قبل رفتن به مغازه بریم پیکان شهر که نزدیک کارخونه ایرا.ن خودروئه یه سر به تعاونیشون بزنیم (قیمت.س.که اومده بود پایین می خواست از حسابش پول ورداره تا س.که بخره) برا همین من دیدم بریم اونجا و برگردیم مغازه یازده که هیچی تا یک و نیم هم نمی رسیم برا همین زنگ زدم به معصومه قضیه رو گفتم و ازش معذرت خواهی کردم قرار شد وقتی رسیدیم نزدیکای پاساژ بهش زنگ بزنم که اونم راه بیفته خلاصه رفتیم پیکان.شهر پیمان کارشو انجام داد و تا برگردیم مغازه شد یک و ربع، از یک ربع به یک هم که تو ماشین بودیم من هر چی شماره معصومه رو می گرفتم که بهش بگم ما داریم می یاییم یک و نیم مغازه باشه می گفت خاموشه تا اینکه یک اینجورا بود بلاخره گوشیش روشن شد مثل اینکه شارژ باطری گوشیش تموم شده بود زده بود به برق که شارژ بشه می گفت چون تو گفته بودی نزدیکای یک و نیم زنگ می زنی فکر نمی کردم زودتر بزنی...خلاصه بهش گفتم ما داریم می رسیم اونم گفت الان منم لباس می پوشم راه می افتیم خلاصه ما رفتیم جلو پاساژ یه جای پارک پیدا کردیم و ماشینو پارک کردیم و رفتیم مغازه، یه ربعی اونجا بودیم که معصومه و اکبری پیداشون شد اکبری یه سلام علیک اول با من که بیرون مغازه بودم کرد و بعدم رفت داخل با پیمان و پیام احوالپرسی کرد و اومد بیرون گفت که می خواد بره نیکا.مال(یه برج معروف تو گوهر .دشته) یه خرده خرید کنه برا همین خداحافظی کرد و رفت من و معصومه هم رفتیم تو یه خرده معصومه با پیام و پیمان سلام علیک کرد و بعدم یه بسته تو دستش بود داد به من و گفت که اینم کتابه منم گفتم نکنه سکو.ت بره.هاست خندید و گفت آره منم کلی ازش تشکر کردم و گفتم چرا این کارو کردی؟ اونم گفت آخه اینو چون خودم خییییییییییلی ازش خوشم می یاد دوست داشتم تو هم بخونیش(معصومه اون موقع که با اکبری رفته بودند پیش پیام دو تا کتاب برام کادو برده بود وقتی پیمان از مغازه برام آوردشون و دیدمشون تو واتساپ بهش پیغام دادم و از بابت کتابها ازش تشکر کردم تو جواب تشکر من اینارو برام نوشت: ( جملات بعدی کپی جملات معصومه است ): مهناز جون خیلی خوشحالم که کتاب ها رو پسندیدی راستش خودم اصلا این کتاب ها رو نخوندم دوست داشتم کتابی رو که خودم خوندم و خوشم اومده رو برات بخرم اما فرصت کم بود چون می دونستم کتاب های در زمینه روانشناسی رو دوست داری بخاطر همین در قسمت قفسه های روانشناسی برات گشتم چند مورد بود که همینطور یه نگاه انداختم دیدم مثل کتاب های درسی نگارش شده اند خودم بنظرم زیاد جالب نبود در نتیجه این دو مورد رو پیدا کردم البته در زمینه درمانی هم داشت که باز مثل کتاب های درسی بود خلاصه این دو مورد بنظرم جالب تر اومد اگر محتوای خوبی ندارند به خاطر کمی وقت و اینکه خودم قبلا مطالعه نکردمشون منو ببخش البته چون ماشالله خودت یه پا کتاب خون و منتقد و .... هستی خیالم راحت بود که اگر هم خدا نکرده محتوای خوبی نداشته باشند خودت با ذهن باز و مطالعه ای که داری می تونی مطالب رو تجزیه و تحلیل کنی و مثل فرحناز نگران بد آموزیش نبودم انشالله که مطالبشون برات مفید باشند و در زندگی چراغ هدایتت بشند ، مهناز جون خودم خیلی وقته ، چند ساله دوست داشتم کتاب سکوت بره ها رو بخونم چند وقت پیش برای خودم خریدم بردم فردیس تا بعد از رفتنم به فردیس و بعد از پایان نامه بشینم بخونم برای تو هم می خواستم کتاب سکوت بره ها رو بخرم اما کتابفروشی که رفته بودم فقط یه جلد داشت اون هم وسط جلدش به اندازه یک سانت پوستش رفته بود و به نظر دست دوم می اومد نمی خواستم کتابی که می دم بهت بنظر دست دوم بیاد و چقد حیفم اومد که ای کاش کتاب خودمو که سالم بود نبرده بودم فردیس و همون رو می دادم به تو و اونو برای خودم بر می داشتم خلاصه اینطوری شد که بجای کتاب رمان سکوت .بره ها برات این دو تا کتاب رو خریدم در حالیکه هیچ پیش زمینه ذهنی در مورد کتاب ها نداشتم خلاصه اگر مطالبش خوب نبود به بزرگی خودت ببخش(راستی فرحناز دختر خواهرشه که تقریبا بیست سالشه)....منم براش نوشتم مسی کتاب سکوت بره هارو من اسمشو تا حالا زیاد شنیدم ولی متاسفانه هیچوقت نخوندمش از اسمشم خیلی خوشم می یاد خییییییییییییییلی نازه، عزیز دلم این کتابایی که گرفتی خیییییییییییییییییلی عااااااااااااااالی اند دست گلت درد نکنه ولی حتی اگه همون سکوت بره ها که می گی پوست کتابش رفته بود رو هم می گرفتی بازم رو سر من جا داشت و برام عزیز بود فرقی نداشت که دست دوم دیده بشه یا دست اول چون از طرف تو بود برای من دنیااااااااااااااااااااااااایی می ارزید می گن هر چه از دوست رسد نیکوست کافی بود فقط دست تو بهش بخوره می شد گرانبهاترین و ارزنده ترین و زیباترین کتاب دنیااااااااااااااااااااااااا برا من، حتی پوست کنده شده ش هم برا من زیبا بود! ...بعد از این پیغامها نگو معصومه اون جلدی که پوستش رفته بوده رو رفته برا خودش خریده و با اکبری رفتند فردیس و اونو گذاشته جای مال خودش و اون سالمه رو ورداشته کادو پیچ کرده و دوباره برا من آورده...خلاصه که خواهر این دختر با این کارش حسابی منو شرمنده کرده بود نمی دونستم چه جوری ازش تشکرررررررررررررر کنم که اونهمه بخاطر من هم تو زحمت افتاده بود و تا فردیس رفته بود و کتابو آورده بود هم اونهمه تو خرج افتاده بود چون کتاب حجیمی بود و هفتاد هزار تومن روش قیمت خورده بود با اون دو تا کتاب دیگه ای که برام آورده بود تقریبا دویست هزار تومن اون سه تا کتاب براش تموم شده بود)... بعد از اینکه معصومه با کتاب سکوت.بره ها منو غافلگیر کرد من یه شالی رو تو ویترین نشونش دادم گفتم معصومه من از این شالها یه دونه بردم خونه(همون شال قرمزی که اون دفعه براتون نوشته بودم از پیام خریدم) اونم دست زد بهش گفت جنسش خیلی خوبه میشه منم اینو امتحانش کنم منم گفتم آره بابا چرا نمیشه؟!اون یه دونه رو که رنگش کرم نارنجی بود از تو ویترین آورد که امتحان کنه پیام هم چند رنگشو از تو نایلکس درآورد و معصومه از یه رنگ سرمه ایش هم خوشش اومد اون دو تا رنگو امتحان کرد در نهایت هم خودش و هم من به این نتیجه رسیدیم که کرم نارنجیه بیشتر بهش می یاد دیگه همونو ورداشت اومد کارت بکشه من گفتم نکش و دیگه اون دفعه دو تا خریدی بدون تخفیف اینو همینجوری ببر اونم گفت نه و هر چی هم پیمان و پیام گفتند بازم گوش نداد و رفت کارت کشید شاله هشتاد و هشت تومن قیمتش بود که تا هفتاد و پنج تومن هم تخفیف می دادند که پیمان به پیام گفت حالا که اصرار دارند پول بدن تو شصت تومن بکش و خلاصه شصت زدند و معصومه هم تشکر کرد و پیام براش گذاشت تو نایلون و اونم ورداشت گذاشت تو کیفش، بعد قرار شد من و معصومه بریم تو حیاط پاساژ همونجا که کافی .شاپ داره رو صندلیهاش بشینیم و یکی دو ساعتی با هم گپ بزنیم پیام باهامون اومد و پشتی و کف صندلیهارو که موقع تعطیلی جمع می کنند آورد گذاشت روشون و گفت همینجا بشینید کافی شاپیه نیست ساعت شش به بعد باز می کنه منم گفتم کاش باز بود من می خواستم نسکافه ای قهوه ای چیزی سفارش بدم و از معصومه پذیرایی کنم معصومه هم گفت دستت درد نکنه چون الان کرو.ناست من سعی می کنم بیرون هیچی نخورم بهتره که الانم چیزی نخوریم منم گفتم باشه و خلاصه نشستیم به حرف زدن یه ربع نشده بود نشسته بودیم که یهو صاحب کافی شاپ پیداش شد و برامون یه منو آورد و گفت چیزی می خورید معصومه گفت نه و منم گفتم یه چیزی انتخاب کن اونم گفت نه بهتره نخوریم خطرناکه منم از یارو تشکر کردم و رفت دوباره یه کوچولو حرف زدیم و دو دقیقه بعدش یارو دوباره اومد سراغمون و گفت ببخشید اینجا جزو مجتمع نیست و شخصیه اگه چیزی نمی خورید لطف کنید تشریف ببرید ما هم معذرت خواهی کردیم و بلند شدیم وسایلمونو ورداشتیم و راه افتادیم اول یه خرده رفتیم طبقه بالای پاساژ و یه ربعی توش قدم زدیم و حرف زدیم بعد چون وسیله دستمون بود معصومه گفت بهتره اینارو ببریم بذاریم تو مغازه بعد راحت بیاییم و تو پاساژ بچرخیم برا همین از پله ها رفتیم پایین و وسایلی رو که دستمون بود رو گذاشتیم تو مغازه(سه چهارتا چیز دستمون بود یکیش ساک کتابی بود که معصومه آورده بود یکیشم تابلوی ساقه گندمی بود که من برا معصومه درست کرده بودم و می خواستم بهش بدم یکیشم یه آدم برفی بود که من با جوراب برا معصومه درست کرده بودم و برده بودم که نشونش بدم که یارو بلندمون کرد و فرصت نداد که این کارو بکنم ) خلاصه رفتیم تو مغازه و به پیمان و پیام گفتیم که یارو بلندمون کرده اون وسط پیام ناراحت شد و دست منو گرفت گفت بیا بریم ببینم با چه حقی بلندتون کرده اونجا مشاعه و مال اون نیست و همه مغازه دارا حقشونه از اونجا استفاده کنند منم گفتم ولش کن اون که مارو نمی شناخت که فکر کرد از بیرون اومدیم از اونورم چون چیزی سفارش ندادیم با خودش گفته اینا که نمی خوان چیزی بخورند واسه چی صندلیهای منو اشغال کردن بلاخره میز و صندلیها مال کافی شاپ اونه دیگه، خلاصه یه جوری پیامو که می خواست هجوم ببره پیش یارو منصرف کردیم و برگردوندیم، بعدش چیزایی که دستمون بود رو گذاشتیم تو مغازه پیمان دو تا چهار پایه بود گذاشت سمت ویترین و چند دقیقه ای نشستیم و یه بسته از این ویفرهای رنگرنگ تو مغازه داشتیم آورد به معصومه تعارف کرد و گفت که ببخشید اینجا ما وسیله پذیرایی نداریم معصومه هم یه دونه ورداشت و تشکر کرد منم یکی ورداشتم از اونورم معصومه چندتا شکلات تافی از تو کیفش درآورد و گفت من چون قند خونم زود می افته همیشه چندتایی از اینا تو کیفم دارم شما هم بفرمایید از اینا بخورید من و پیمان یکی یه دونه ورداشتیم و مال پیام رو هم معصومه گذاشت رو میز و بعد به من گفت می خوای بریم بیرون بخوریم و یه خرده هم چرخ بزنیم منم گفتم بریم ...دیگه راه افتادیم رفتیم بیرون و هم شکلاتهارو خوردیم و هم یه ساعتی در طول و عرض پاساژ راه رفتیم و حرف زدیم ...ساعت سه و ربع اینجورا بود که دیگه معصومه قصد رفتن کرد انگار ساعت چهار اینجورا می خواستند با آقای اکبری برن بازار و یه خرده ظرف و ظروف از این آرکو.پالهای فرانسو.ی برا معصومه بخرند... برا همین برگشتیم مغازه و من آدم برفیمو که براش درست کرده بودم رو نشونش دادم اونم خیییییییییییییلی خوشش اومد و گفت که خیییییییییییلی بامزه است منم به شوخی بهش گفتم مسی اینو از ترکیبی از جورابهای پیمان و خودم درست کردم سعی کردم کثیفیها و لک های کف جورابارو هم بندازم تو تا دیده نشند(معصومه چون خیلی رو تمیزی و اینا حساسه گفتند بذار اذیتش کنم یه خرده چندشش بشه) اونم کلی خندید و بعد پرسید میشه انداختش تو لباسشویی؟ گفتم نمی دونم والله شاید بندازی نخهای چشماش باز بشه بعد با خودم گفتم نکنه فکر کرده واقعا کثیفه گفتم بابا مسی نمی خواد بشوری شوخی کردم از جورابای تمیز درستش کردم خیالت راحت باشه اونجوری گفتم که تورو اذیت کنم وگرنه هر دوی جورابا هم مال من هم پیمان تمیز بودند پیام هم برگشت و گفت آخه پیمان مگه جوراب تمیزم داره؟ منم تو دلم گفتم ای تو روحت، حالا اگه گذاشتی آبروی ما حفظ بشه...خلاصه که یه خرده گفتیم و خندیدیم آخر سرم تابلویی که با ساقه گندم براش درست کرده بودم رو بهش دادم و قرار شد تو خونه بازش کنه و ببینه یه دبه کوچولو هم ترشی براش آورده بودم که اومدنی پیمان ازم گرفته بود گذاشته بود پشت دکور تو قفسه های ته مغازه اونم پیمان آورد دادم بهش و دیگه معصومه با پیمان و پیام خداحافظی کرد و با هم راه افتادیم رفتیم تا وسطای خیابون و اونجام یه ده دقیقه ای با هم حرف زدیم و دیگه با هم خداحافظی کردیم و معصومه بهم گفت برو از خیابون رد شو برو سمت پاساژ تا من خیالم راحت بشه که صحیح و سالم رفتی تا من برم منم رفتم اونور خیابون و براش دست تکون دادم که بره ولی همچنان وایستاده بود تا من برسم به پاساژ، برا اینکه معطل نشه بقیه راهو تا دم پله های پاساژ دویدم و اونجام دوباره براش دست تکون دادم و از پله ها رفتم پایین تا اینکه اون رفت و منم رفتم تو مغازه، دیگه یه ساعتی مغازه بودیم و بعدش راه افتادیم اول رفتیم جلو پاساژ میر.محسنی اینا پارک کردیم من نشستم تو ماشین و پیمان رفت پیش آقای میر.محسنی .سکه بخره یه بارم پلیس راهنما.یی رانندگی اومد گفت اینجا توقف نکنید و حرکت کنید بعد گذاشت رفت منم زنگ زدم به پیمان اونم گفت دارم می یام خلاصه تا پلیسه یه بار دیگه برگرده پیمان اومد و راه افتادیم رفتیم جلوی نون سنگکی دوباره من نشستم تو ماشین و پیمان رفت سنگک گرفت سنگکیه خلوت بود پیمان ده تایی گرفته بود که برا مامانشم ببره بعد از گرفتن نون هم رفتیم از خیابون.بهار شیر و ماست گرفتیم و دیگه راه افتادیم سمت خونه، تاریک شده بود که رسیدیم برا شام کوکو سبزی داشتیم با کته، گذاشتمش رو بخاری تا نمه نمه گرم بشه و خودم رفتم آرایش صورتمو شستم و لباسمو عوض کردم و اومدم نشستم برنامه.کتا.ب باز رو دیدم پیمان هم رفت دوش گرفت اومد شام خوردیم بعد از شام من نشستم یه خرده از کتاب سکو.ت بره هارو که مسی برام آورده بود خوندم کتاب جالبیه یه جورایی در مورد روانشناسیه یه رمانه که بر اساس واقعیت نوشته شده و نویسنده اش با دید روانشناسی داره مسائل توش رو تحلیل می کنه فعلا چون تو صفحات اولشم زیاد نمی تونم در موردش حرف بزنم خوندم تموم شد می یام دوباره در موردش حرف می زنم فقط اینو بگم که من قبلا خیلی اسم این کتابو شنیده ولی هیچوقت نخونده بودمش از اسمش همونطور که گفتم خییییییییییییییییلی خوشم می اومد ولی همش فکر می کردم یه رمان ایرانیه در حالیکه وقتی معصومه کتابو بهم داد همونجا بازش کردم و برعکس چیزی که فکر می کردم دیدم نویسنده اش یه نویسنده آمریکایی به اسم توماس.هریسه! توما.س هریس نویسنده و فیلنامه نویس مشهور آمریکائیه که از روی اکثر رمانهاش از جمله سکو.ت بره ها فیلم ساخته شده و تازه فیلم سینمایی که از روی همین رمان سکوت.بره ها ساخته شده چندین بار تو زمینه های مختلف جایزه اسکار هم گرفته...خلاصه که این رمان یه شاهکار تو دنیای ادبیات و روانشناسی و سینماست و تو ایران هم تا حالا به چاپ هفدهم رسیده همین چاپی که معصومه برا من گرفته که مال زمستون همین امساله از تعریفهایی که تو اینترنت مردم ازش کردند خییییییییییییییییییییییییییلی باید کتاب خوبی باشه ایشالا کامل خوندمش می یام دوباره ازش براتون می نویسم... بعد از اینکه یه چند صفحه ای از این کتاب خوندم رفتم یه چایی آوردم خوردیم و دیدم بدجوری خوابم می یاد یه جوری که انگار قلبم می خواد از شدت خستگی وایسته (من بعضی وقتها که خیلی خسته می شم احساس می کنم قلبم یه در میون می زنه و توان این که بخواد کامل کار کنه رو نداره و مثل باتری ساعتی می مونه که داره تموم میشه و زور آخرشو برای کار کردن می زنه و هر آن احتمال اینکه بخواد از کار بیفته هست) برا همین یه بالش انداختم جلو مبل و به پیمان گفتم بذار یه خرده بخوابم بعد پاشم میوه بیارم بخوریم گفت باشه و گرفتم خوابیدم اون روزم از صبح که از خواب بیدار شده بودم انگار عضلات پشت پا و رونمو با یه پتکی چیزی له و لورده کرده باشند اونجوری درد می کرد یه مدت درد می گرفت مثلا نیم ساعت و یه مدت خوب می شد که البته خودم می دونستم به همون قضیه کمبود منیز.یم بدنم و گرفتگی عضلات مربوطه که قبلا هم بهتون گفتم که تو دوره پریودم بیشتر اینجوری میشه، دراز که کشیدم پاهام شروع کرد به درد گرفتن به هر طرف که خوابیدم دیدم درد می کنه آخرش مجبور شدم رو شکم دراز بکشم که فشار به عضلات پشت پام نیاد چون اونجوری دیگه درد نمی گرفت همین که این کارو کردم دیگه از خستگی بی هوش شدم و یکی دو ساعت بعدش با صدای تخمه خوردن پیمان از خواب پریدم نمی دونم این چه عادت زشتیه که پیمان داره آدم که می خوابه می یاد دم گوش آدم یا تخمه می شکنه یا میوه می خوره خب بابا یه خرده اونورتر بشین چرا باید دم بالش من بشینی آخه؟؟؟!!! باور کنید نیم ساعت قبل از اینکه کامل بیدار بشم احساس می کردم تو مغزم دارند تخمه می شکونند...خلاصه بلند شدم نشستم و دیدم قفسه سینه ام بخاطر اینکه رو شکمم خوابیدم درد گرفته ولی درد پام بهتر شده قلبم هم دوباره شارژ شده بود و داشت درست کار می کرد، یه خرده که درد قفسه سینه ام بهتر شد رفتم دستمو شستم و اومدم یه خرده تخمه خوردم و بعدم دیدم پیمان ظرف میوه رو آورده گذاشته بالا سر من جایی که خوابیده بودم، دیگه ورش داشتم میوه هارو پوست کندم و همزمان هم خدارو شکر کردم که پیمان موقعی که خواب بودم ورنداشته خیار گاز بزنه و دم گوش من بخوره 😜....خلاصه که میوه رو پوست کندم و خوردیم و نیم ساعت بعدشم یه چایی خوردیم ساعت یک و نیم اینجورا دم دمای اینکه می خواستیم بلند بشیم بریم بخوابیم دیدیم کانا.ل استانی. قزو.ین پا.یتخت پنجو داره می ده اون قسمتش بود که ارسطو و رحمت و بهداشت مرغه رو دنبال می کنند و مرغه پاش می ره رو مین و هزار تیکه می شه... دیگه نشستیم اونم نگاه کردیم و ساعت دو، دو و نیم تموم شد و گرفتیم خوابیدیم! ...خلاصه خواهر اینم از قضایا و مسائل ما ...من دیگه برم یه کوچولو بخوابم الان ساعت یه ربع به نه صبحه و پیمان ساعت هفت رفته تهران خونه مامانش و منم بعد از راه انداختن اون و جوش آوردن کتری و دم کردن چایی اومدم اینارو برا شما نوشتم و ایشالا ظهر بعد از اینکه ویرایشش کردم براتون می ذارم که بخونید...الانم بدجور خوابم گرفته برم تا ده بخوابم ده بلند شم به پیمان زنگ بزنم ...خب دیگه من رفتم که بخوابم شمام برید به کارتون برسید از دور صورت ماه تک تکتونو می بوسم مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییییییلی گلید منم یه عااااااااااااااااااااااااااااالمه دوستتون دارم بووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای
💥گلواژه💥
ماندگارترین اثر هنری انسان محبته این اثر هرگز رنگ فراموشی به خودش نمی گیره!
پس زنده باد هر کسی که با محبته از جمله شما عزیزای دلم بوووووووووس بوووووووس بووووووووووس
اینم عکس کتاب سکوت. بره ها که مسی برام آورده بود و عکس تابلو و آدم برفی که من براش درست کرده بودم(راستی عکس کادوی قبلیش رو هم توی پست قبل گذاشتم برید ببینید)