خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

شنبه, ۹ دی ۱۴۰۲، ۰۵:۴۳ ب.ظ

یه تخم سفید ناز!🤩♥️

سلاااااااااااااام سلااااااااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یکشنبه هفته پیش وقتی عصری همراه پیمان از کلاس نقاشی برگشتم و رفتم تو اتاق که لباسهامو عوض کنم دیدم پیمان یهو گفت وااااااااااااای جوجو بیا نگاه کن جیکو تخم گذاشته! منم با شوق دویدم از اتاق بیرون و رفتم سمت قفس، دیدم یه تخم کوچولوی سفید و ناز کنار توپ پلاستیکی تو قفسه و جیکو هم روی تاب بی حال و خسته نشسته و چشماش نیمه بازه انگار که خوابش می یاد یه خرده قربون صدقه اش رفتم و از دور بوسش کردم بعدم به پیمان گفتم بذار تخمو یواشکی از تو قفس ورداریم یهو نرن پایین بزن بشکوننش...خلاصه ورداشتیم و گذاشتیمش توی یه جعبه کارتنی کوچیک زیر میزی که قفس روشه و رفتیم سراغ کارامون یه ساعت بعدش اومدیم دیدیم جیکو رفته همونجا که تخمو گذاشته بود روی توپ پلاستیکی خوابیده ! حالا من بر اساس اون چیزی که از مرغ هامون که بچگی داشتیم یادم مونده بود فکر می کردم جیکو حالا حالاها قراره تخم بذاره و بعدا کرچ بشه که بتونه روی تخمها بخوابه که دیدم نه، انگار سیستم اینا با مرغها فرق داره اینا از روز اول که اولین تخمو می ذارند می خوابند رو تخمهاشون برا همین به پیمان گفتم یه لونه براش درست کنیم بره توش بخوابه که فرداش پیمان با جعبه کفش براش لونه درست کرد و از بیرونم یه بسته پوشال و خاک اره گرفت کفشو باهاش پوشوند و تخمو گذاشتیم توش و چند تا از میله های قفس رو هم اندازه در لونه بریدیم و لونه رو وصل کردیم به قفس و خلاصه همه چی رو برای روی تخم خوابیدن جیکو فراهم کردیم و منتظر بودیم که بره رو تخمش بخوابه که با کمال تعجب دیدیم که به جای جیکو، برفی رفت خوابید رو تخم و جیکو هم بیرون لونه تو قفس مشغول شیطنتهای خاص خودش شد ...الانم نزدیک یه هفته است که برفی همچنان خوابیده رو تخمو جیکو هم برا خودش می گرده فقط از اون روز به بعد یه روز در میون رفته تو لونه و یه تخم جدید گذاشته و اومده بیرون که تا الان تعداد تخمها شده سه تا و احتمالا فردا هم قراره چهارمی رو بذاره ..‌‌.خلاصه که تا آخر ماه احتمالا یه سری جوجه ی کوچولو قراره به جمع جیکو و برفی و قفس خونه ما اضافه بشن و ما بی صبرانه منتظر اومدنشون هستیم 

 

اینم👇 اولین تخم زیبای جیکو خانوم که مارو غافلگیر کرد و ما هم به فال نیک گرفتیمش چون می گن تخم گذاشتن پرنده خوش یمنه و ایشالاااااااااااااااا قراره برامون اومد داشته باشه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۲ ، ۱۷:۴۳
رها رهایی
پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۲، ۰۷:۴۸ ب.ظ

🌨ساعت به اول زمستان رسیده است🌨

 

دوستت دارم هایم  شعری بلند است

که تا به حال هیچ  شاعری نتوانسته مثل آن را بسراید❤️❤️❤️

وقتی که شب، یلدا باشد  🌠

فصل، زمستان باشد ❄️

و روشنی همین فردا باشد!  🌞🌟

 

یلداتون مباااااااااااااااااارک عزیزای دلم

شااااااااااد شاااااااااااااااااد شااااااااااااااااااااد باشید ایشالاااااااااااا و فردا و فرداهاتون روشن روشن❤️❤️❤️

 

❄️اینم فال شب یلدای ما ❄️

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۲ ، ۱۹:۴۸
رها رهایی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اینا نیلوفرهائیه که خودم پای درخت صنوبر تبریزی دم درمون کاشتم البته الان دیگه دارند کم کم خشک میشن متاسفانه پاییز امسال اینجا تا همین الان که داریم به اواخرش نزدیک می شیم دو بار بیشتر بارون نیومده😔 خدا کنه حداقل زمستون پر برف و بارونی پیش رو داشته باشیم !🙏

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۲ ، ۱۸:۴۹
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

بلاخره طلسمش شکست!

سلاااااااااااااام سلااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بلاخره طلسم خرید خونه تو تهران شکست و ما موفق شدیم بعد از سالها روز سیزدهم آذر یه آپارتمان تو محله زرکش نارمک که محله ارامنه است بخریم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۲ ، ۱۲:۰۰
رها رهایی
پنجشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۲، ۰۲:۱۱ ب.ظ

زنده باشی به جهان مادر من

تولدت مبارک عزیزتر از جانم😘😘😘🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ اااااااااااااااااااااااااااااالهی که تا ابد سایه ات همراه با حیدر بابا رو سرمون باشه و تا دنیا دنیاااااااااااااااااااااااااااست سلامت و شاااااااااااااااااااااااااد باشی و لحظه های زندگیت همیشه سرشار از آرامش و آسایش و خوشی و خرمی باشه و روزگارت همیشه بی دغدغه و بی غصه بگذره و به هر چه که از دل پاکت می گذره برسی و از ما هم راضی باشی

تو بهترییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین مادر دنیایی و عزیز دل مایی ااااااااااااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشی  💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۲ ، ۱۴:۱۱
رها رهایی
دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ب.ظ

ما یه زندگی شاد به خودمون بدهکاریم!

سلااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که چند وقت پیشا یه عکس فانتزی کارتونی از اینترنت دانلود کرده بودم که دو تا دختر توش داشتند از ته دل می خندیدند امروز اتفاقی چشمم بهش خورد و با خودم فکر کردم چقدر زندگیامون خالی از دوستها و آدمائیه که بشه باهاشون گفت و شنید و از ته دل خندید من بخاطر اخلاق خاص پیمان خیلی وقته که تو تنهایی خودم دارم زندگی می کنم و زندگیم از دوست و آشنا و فامیل و دورهمی و مهمونی و...خالی شده با اینهمه بدون همه اینها همیشه سعی کردم با آرامش زندگی کنم ولی همش هم آرامش خالی فایده نداره زندگی به یه چاشنی به اسم شادی هم احتیاج داره تا اون آرامش به دل آدم بشینه توی همه این سالها سعی کردم زندگی دو نفرمون با پیمان شاد باشه که موفق هم شدم ولی خیلی وقتها جای خالی اون دوست هم جنس که بشه باهاش حرفهای زنونه زد و گفت و بی خیال دنیا خندید انگار تو دلم و تو زندگیم خالیه من بعد از ازدواج اینجا چندتایی دوست خوب پیدا کردم که صمیمیاشون یکیش معصومه است که همه تون می شناسیدش یکی دیگه اش هم صدیقه است همون دبیر ادبیاتی که وقتی خونمون تو چهار راه طالقانی بود طبقه بالای ما زندگی می کردند و خیلی با هم جور بودیم ولی خب از اونجایی که پیمان با هر کسی که من باهاش آشنا بشم یا دوست بشم دشمنه همه این سالها مجبور بودم رابطه ام رو یواشکی و دور از چشم پیمان در حد یه زنگ زدن هر از گاهی و یه پیغام دادن و این چیزا باهاشون ادامه بدم برا همین نمی شه اونجور که باید آدم ببینتشون و بشینه باهاشون بگه و بخنده و شاد باشه هر چند که تجربه بهم نشون داده که باهم، هم که باشیم خدارو شکر بلد نیستیم که شاد باشیم پارسال با معصومه قرار گذاشتیم یه روز که پیمان می ره تهران خونه مامانش بیاد خونه ما تا همدیگه رو بعد مدتها ببینیم نمی دونید من چقدرررررررررررر خوشحال بودم و فکر می کردم که چقدرررررررررر قراره بهمون خوش بگذره که خانوم اومد ولی چه اومدنی از لحظه ای که پاشو تو خونمون گذاشت یه ریز گفت دارم می رم الان پیمان می یاد! هی بهش می گفتم بابا جان پیمان به این زودیها نمی یاد بشین ببینم از کجا اومدی آخه؟ ولی مگه ول می کرد یه هول و ولایی به جون من انداخت که نگوووووو، چهار تا بستنی با خودش آورده بود مستقیم از در واحد که اومد تو دوید سمت آشپزخونه دوتاشو داد دست من که بذار تو فریزر آخر سر بخوریم دو تاشم دویدیم وایستادیم جلو سینک و با عجله خوردیم و دهنمونو پاک کردیم گفت من برم الان پیمان می یاد! که من به زور کشون کشون آوردمش تو هال و به زور نشوندمش رو مبل که بابا جان بیا حالا یه خرده بشین پیمان حالا حالاها نمی یاد که! به زور یه نیم ساعت نشست و اونم چه نشستنی هر چی آوردم گفت قسم خوردم لب نزنم...که لبم نزد! منو می گین از تعجب دهنم باز مونده بود گفتم چرا آخه؟ اونم به جای اینکه جواب منو بده دوباره تکرار کرد پاشم برم الان پیمان می یاد... دیگه من به زور یه چایی به خوردش دادم همین که چایی رو خورد بلند شد دوید سمت آشپزخونه و باز سریع پریدیم جلو سینک و اون دو تا بستنی تو فریزرو درآوردیم خوردیم چون من بهش گفته بودم یادم بنداز آخر سر اونارو بخوریم یهو یادم نره بمونند تو فریزر پیمان ببینه بگه اینا چی اند؟.‌‌‌.. خلاصه که خوردیم و همین که تموم شد معصومه خیز برداشت کیفشو از رو مبل ورداشت و پرید جلو درو کفشاشو پوشید و با عجله منو بوسید و سوار آسانسور شد و در رفت منم به معنای واقعی خشکم زده بود و کل این رفتاراشو با تعجب داشتم دنبال می کردم که دیدم واقعااااااااااااااااااا رفت! برا همین پریدم تو اتاقو یه مانتو تنم کردم و با عجله رفتم پایین دیدم اسنپ خبر کرده که باهاش بره همین که اسنپه رسید اون سوار شد و منم سریع رفتم از راننده اسنپ پرسیدم آقا کرایه خانوم چقدر میشه؟ اونم گفت بیست و هفت تومن! اومدم پولو از کیف پولم درآوردم داشتم به راننده می دادمش که معصومه به راننده گفت آقا نگیرش خودم حساب می کنم شما شیشه رو بکش بالا!راننده هم یه جوری شیشه رو کشید بالا که انگشتام موند لای شیشه و به زور کشیدمشون بیرون، بعدشم که گاز داد و رفت طوریکه من اصلا فرصت نکردم با معصومه خداحافظی کنم برا همین شماره معصومه رو گرفتم و گفتم چرا نذاشتی من حساب کنم؟ که خیلی جدی برگشت بهم گفت مهناز یه کاری کردی که دیگه توبه کردم بیام خونتون، دیگه هیچوقت نمی یام! می دونی راننده برگشته بهم چی میگه؟ میگه این دیگه کی بود؟ تا حالا تو عمرم همچین آدمی ندیده بودم!!!! منم چنان تعجبی کردم از حرفش که نگوووووووو با خودم گفتم این حرف یعنی چی آخه؟ یعنی این راننده تو عمرش ندیده که کسی کرایه ماشین کسی رو حساب کنه؟ این واقعا انقدررررررررر چیز عجیبیه!؟؟؟  ...خلاصه که اون رفت و من تا چند روز چنان دلم گرفته بود از کاراش و حرفاش که دیگه نمی خواستم تا عمر دارم هیچ احد الناسی رو ببینم چه برسه به اینکه بخوام با کسی دوستی کنم!

خلاصه که خواهر ماها بلد نیستیم از بودن کنار همدیگه لذت ببریم و بگیم و بخندیم و شاد باشیم برا همین تو تنهایی خودمون هم که شده باید زمینه ای برای شاد بودنمون ایجاد کنیم تا شاید جبران یک از هزار لحظه های ناشادمون باشه ماها خیلی زجر کشیدیم بیش از اون چیزی که باید گریه کردیم برا همین یه زندگی شاد به خودمون بدهکاریم و باید یه فکری به حالش بکنیم!

خب بگذریم من دیگه برم ...ایشالا که شماها همیشه شاد باشید و منم از شادیتون شاد بشم

پایین یه عکس از جعبه خرمالوی کوچوولو و با مزه ای که پیمان امروز گرفته بود رو می ذارم تا یادمون بیاره که پاییزه و فصل، فصل رنگ و باران و شادیه و تا می تونیم باید توش شاد باشیم و خوش بگذرونیم!  

 

 

 

اینم اون عکس فانتزی کارتونی که بالا گفتم👇

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۲ ، ۱۳:۲۰
رها رهایی
يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۱۳ ب.ظ

همچنان گردن درد

سلاااااام سلاااااااام سلاااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که چهاردهم رفتیم شمال و هفدهم شب برگشتیم اونجام مثل همیشه یه خرده شهرهای اطرافو گشتیم و دو بار هم رفتیم مغازه آقای غلام پور (همون که شالیزارو ازش خریدیم) یه بار روز دوم و یه بارم روز آخر که برنجهارو تحویل گرفتیم ازش و راه افتادیم  البته روز اول یه سرم من رفتم خونشون و خانومشو دیدم که زن خیلی خوبیه و ما بهش می گیم حاج خانوم و من خیلی دوستش دارم اونم روز آخر برام از آقای غلامپور یه شیشه رب انار و یه شیشه رب آلوچه و دو بسته هم سبزی محلی سرخ شده فرستاده بود! بعد از برگشتن از شمال هم که من باز درگیر گردن درد بودم و ایندفعه درد پشت و کمرم هم بهش اضافه شده بود و تمام بدنم گزگز می کرد و مور مور می شد تا اینکه یکی دو روز طول کشید تا یه کم بهتر شدم ولی درد گردنم همچنان ادامه داشت تا اینکه دیروز غروب رفتم ششصدو چهل هزار تومن دادم یه بالش طبی مارک. هو.شمند مخصوص دیسک گردن خریدم آوردم از دیشب اونو گذاشتم زیر سرم فعلا چون عادت ندارم گردنم گرفته و اوضاعش بدتر شده انگار می گن یه هفته ای طول می کشه تا آدم عادت کنه بعدش ولی خیلی راحت میشه ...خلاصه که اینجوریه دیگه ...الانم که دارم اینو می نویسم کیسه آب گرم گذاشتم روی گردنمو دارم می نویسم و اونم همچنان درد می کنه و قصد کوتاه اومدن نداره 

خب دیگه همین ... من برم تا بعدا دوباره بیام 

بووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۲ ، ۲۱:۱۳
رها رهایی
پنجشنبه, ۶ مهر ۱۴۰۲، ۰۲:۱۰ ب.ظ

آنچه گذشت!

سلاااااااام سلاااااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! امروز اومدم در مورد آنچه که تو این مدت ننوشتم و بر ما گذشت متخصری بنویسم و برم! جونم براتون بگه که تو این مدت ما آپارتمانمون رو فروختیم و خونه ویلایی که پیمان برا من خریده بود رو نوسازی کردیم و بیست و هشتم بهمن ماه اومدیم توش ساکن شدیم و الان تقریبا هفت ماهی میشه که اینجاییم ، اون مغازه ای هم که تو گوهر دشت داشتیم رو همزمان با آپارتمانه فروختیم و از اون موقع تا حالا پیمان تصمیمش اینه که با پول مغازه و آپارتمانه یه آپارتمان تو تهران بخره که فعلا در حد تصمیم مونده و اجرایی نشده البته چند جایی رفته دیده ولی فعلا به مرحله خرید نرسیده و ایشالا در آینده شاید برسه!...از اتفاقات دیگه پارسال این بود که من دوازده بهمن ماه یه عروس هلندی ماده از یه زنه به اسم ژیلا خریدم که از تو دیوار پیداش کرده بودم و اسمشو گذاشتم جیکو، زنه می گفت که سیزده آبان به دنیا اومده از اونجایی که دوازده بهمن هم من خریده بودمش به این نتیجه رسیدیم که این پرنده خیلی اتقلابیه و باید پیشش  مواظب رفتار و سکناتمون باشیم 😆 پسر دایی اکبر وقتی این چیزارو بهش گفتم گفت مهناز سعی کنید حرف سیاسی پیشش نزنید این خطرناکه کار دستتون می ده🤪 یکی از دوستامم می گفت اونجور که از شواهد معلومه اینه که این طوطی بیست و نهم اسفند که روز ملی شدن نفته  زبون باز می کنه😁(چون عروس هلندی ها سخنگو هستند دیگه)! آیهان هم می گفت این چون خیلی انقلابیه اگه چهارده خرداد(سالروز فوت امام) براش اتفاقی نیفته و جون سالم از این تاریخ به در ببره قطعا عمر طولانی می کنه😅 خلاصه که یه پرنده گرفتیم اونم از شانس ما انقلابی از آب دراومد! جیکو تا همین هفده شهریور(سالروز کشتار خیابان ژاله😆) تنها بود تا اینکه هجدهم شهریور با پیمان و خود جیکو رفتیم پرنده فروشی سر خیابونمون یه جفت براش خریدیم آوردیم اسم اونم گذاشتیم برفی چون رنگش خیلی سفید و برفی بود پیمان می گفت اسم جیکورو چون رنگش طوسی و سفیده بذاریم ابری که یه تناسبی با برفی داشته باشه برا همین پیمان هر از گاهی بهش ابری هم می گه خلاصه که الان جیکو دو تا اسم داره از اون موقع هم که برفی اومده تخس تر و شیطونتر شده قبلا خیلی آروم و خانوم بود ولی از وقتی دو تا شدند هر از گاهی یه سر و صدایی راه می اندازند که نگوووووو جوری که بعضی وقتها اعصابم خرد میشه و می خوام از پنجره پرتشون کنم بیرون 😜 ....یکی دیگه از اتفاقات مبارکی که تو این مدت افتاده اینه که بنده از فروردین ماه  توی فرهنگسرای سر خیابونمون کلاس نقاشی ثبت نام کردم و الان شش هفت ماهی میشه که کلاس نقاشی می رم و یه نقاشیهای باحالی می کشم که نگوووووووووو🤪(البته با حال از نظر خودم چون همشو همینجوری دیمی دارم می کشم برا اینکه مربیمون اصلا خوب نیست و هیچی یاد ما نمی ده می خوام بگردم یه کلاس نقاشی دیگه این اطراف پیدا کنم چون تو این کلاس فقط وقتم داره تلف میشه و چیز خاصی یاد نمی گیرم) حالا عکس نقاشیامو بعدا براتون می ذارم که هنر دست این هنرمند ماهرو ببینید و لذت ببرید🤪 هر چند که خیلیاشون بخاطر گردن دردم ناقص موندند!...یه چیز دیگه هم که هست اینه که این هنرمند ماهر جدیدا زده تو کار خیاطی و بدون مربی یه لباسهایی دوخته که اونم نگوووووووووووووووو😆 قضیه هم از این قرار بود که مامان پیمان یه چرخ خیلی قدیمی و عتیقه داشت از این چرخهای مشکی که خدابیامرز پدر پیمان هفتاد هشتاد سال پیش خریده بوده، بابا بزرگ خدا بیامرز پیمان خیاط بوده بابای پیمان می ره دو تا چرخ می خره می یاره یکیشو برا باباهه و یکی دیگه اش رو هم برا خونه خودشون، مامان پیمان خیاطی بلد نبوده و این چرخ همینجور می مونه تا فرشته(فری)خواهر پیمان همون که الان آمریکاست بزرگ میشه و اون موقع که توی انقلاب فرهنگی دانشگاهها تعطیل می شن می ره کلاس خیاطی و می یاد ازش استفاده می کنه بعدشم که فری می ذاره می ره آمریکا، چرخه همینجور بلا استفاده می مونه تا اینکه پارسال قبل عید، پیمان یه روز چرخه رو ورداشت آوردش خونه ما و افتاد دست منو منم به سرعت نور از بلا استفاده موندن درش آوردم و سریع چندتایی فیلم از اینترنت دانلود کردم و از رو همونا دو تا شومیز برا خودم دوختم که خییییییییییییلی هم خوب شدند حالا عکساشونو براتون می ذارم تا خودتون ببینید.....بههههههههههههله دیگه همچین آدم زرنگی ام من !😃 ...خب اینم از خیاطی ...دیگه فکر کنم چیز خاصی برا تعریف کردن نموند جز اینکه بیست و سوم شهریور هم رفتم میاندوآب و به خونواده سر زدم و بیست و هشت هم برگشتم رفتم دندون مبارکمو کشیدم و چهاردهم مهر هم قراره بریم شمال، می خوایم هم برنجای شالیزارمونو بیاریم هم یه گشت و گذاری بکنیم...همین دیگه....

خب من دیگه برم چون گردن مبارکم داره مور مور میشه شما هم مواظب خودتون باشید 

ایشالا عکسارو سر فرصت پایین همین پست براتون می ذارم 

خییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای 

 

این عکس شومیزهای من 👇

 

 

 

 

 

اینم عکسهای خانوم جیکو و آقای برفی👇

 

 

 

 

 

 

 

 

اینم شاهکار جیکو و برفیه که یه روز افتادند به جون این تاب و جویدندش تا این شکلیش کردند پیمان مجبور شد بره یه تاب جدید براشون بخره👇

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۲ ، ۱۴:۱۰
رها رهایی
شنبه, ۱ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۳۴ ق.ظ

خوش آمدی پاییز زیبا 🍁🍂🍁

باز پاییز است 
اندکی از مهر پیداست
در این دوران بی مهری
باز هم پاییز زیباست 
مهرت افزون 
پاییزت مباااااااااااااااااارک!❤️❤️❤️
 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

 

دوباره شروع می شود
باران های تند
چترهای باز
دلشوره های خیس خورده
پشت چراغ قرمز
فال های نم کشیده
انارهای سرخ
نارنگی های سبز
دوباره شروع می شود
روزهای نصفه نیمه
شب های بی پایان
عطر قهوه های تلخ کنج کافه ها
نیمکت های خط خطی
ایستگاه های شلوغ
ترافیک های صبور
شروع دوباره زندگی
پر از بوی برگ، بوی خاک
بوی عشق❤️❤️❤️

 

قرار ما

وقت طلوع انار 

در باغهای پاییز 🍂🍁🍂

 

من سر این قرار حاضر شدم و با پاییز برگشتم پیش شما و از این به بعد هر چند کوتاه می خوام بیام و بنویسم اگه دوست داشتید همراه من باشید و منو خوشحال کنید 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۲ ، ۱۰:۳۴
رها رهایی
پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۴۹ ق.ظ

سلام بر بهار!🌷

عیدتون مبااااااااااااااااااارک و بهارتون شااااااااااااااااااد شااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد شاااااااااااااااااااااد و سالتون نیکو!

از دور می بوسمتون و در این سال جدید براتون بهترینهارو آرزو می کنم! 

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۰۷:۴۹
رها رهایی
دوشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۱، ۰۵:۴۳ ب.ظ

خداحافظ زمستان زیبا!🌨

زمستان امسال به روایت تصویر 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اینم دست خط زیبای من روی برفهاست👇

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اینم عکس کیک تولد پیمانه که ششم بهمن بود👇

 

 

 

 

 

این پیرمرد نازنین هم من نمی دونم کیه ولی یکی از روزهای برفی که داشتم تو خیابون از یه درخت که پاش پر از برف بود عکس می انداختم صدام کرد و گفت دخترم میشه یه عکس هم از من بندازی منم گفتم بعله حتما ولی چه جوری براتون بفرستم که گفت نمی خواد بفرستی نگه دار برا خودت منم گفتم چشم و رفتم ازش عکس انداختم گفت عکسمو پیش خودت نگه دار منم گفتم بعله حتما با افتخار ! اونم خندید و در حالیکه می خواست ازم دور بشه گفت زن، زندگی ،آزادی! منم گفتم حاج آقا کاش بشه گفت هر روز که می گذره بهش نزدیکتر می شیم منم بهش لبخند زدم و اونم با خنده ازم دور شد و به راه خودش ادامه داد و عکسشم موند پیش من!

منم جلوتر که رفتم روی برفها نوشتم زن ، زندگی ، آزادی! که عکسشو بالاتر گذاشتم

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۴۳
رها رهایی
چهارشنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۱۱ ب.ظ

پر قصه تو شب بلند یلدا! ❤️

❤️❤️❤️❤️❤️❤️

عمرتون صد شب یلدا
دلتون قد یه دنیا
توی این شبای سرما
یادتون همیشه با ما
دل خوش باشه نصیبت
غم بمونه واسه فردا!

❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 

سلاااااااااام سلااااااااام سلاااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم شب قشنگ یلدارو بهتون تبریک بگم و روی ماه تک تکتونو با عشق ببوسم و برم!😘😘😘 اااااااااااااااااااااااااااالهی که تا ابد زنده و سلامت باشید و همیشه و در همه حال از ته ته ته دلتون شااااااااااااااااااااد باشید و روز و روزگارتون هم پیوسته و مدام بر وفق مرادتون باشه و تک تک لحظه های عمرتونو با عشق زندگی کنید و زمستون پیش روتون هم بهترین زمستون عمرتون باشه و محال ترین آرزوی کل عمرتون توش اتفاق بیفته جوری که با شادی و اشک شوق به منم خبر بدید تا غرق در شادی بشم و سر سجده بر زمین بذارم!🥰😍😍😍

خب نازنینان به امید تحقق همه این آرزوهای قشنگ، صورت ماهتونو یه عالمه می بوسم و یلدارو بهتون تبریک می گم ایشالااااااااااااااا شب خوبی داشته باشید و حسابی بهتون خوش بگذره!

خب دیگه من می رم و در ادمه سه چهار تایی عکس می ذارم که ببینید! یلداتون مبااااااااااااااااااارک و شااااااااااااااااااااااااااد! بووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااای 

😘😘😘🥰🥰🥰😍😍😍❤️❤️❤️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍

 

این عکس شیرینیهائیه که دیروز موقع برگشتن از کلاس اصلاح.اندامم از شیرینی .فروشی.تینا که بغل کلاسمونه برا شب یلدای پیمان و پیام خریدم!(خودم سه چهار ماهی میشه که شیرینی رو گذاشتم کنار و دیگه نمی خورم گفتم بگیرم اونا بخورند)

 

 

 

 

 

اینم عکس دیزاین شب یلدای تکنه جلو کانتر منشیه!(همون مرکزی که برا ورزش می رم) اینارو پریسا یکی از مربیهای اونجا که متولد هفتادو دوئه چیده بود می گفت کیسش براش آورده!(دوست پسرش)

(توی اون مثلثها که به شکل قاچ هندونه اند آجیل بود و اون کاغذایی هم که گوشه سمت راست عکس لول هستند فال حافظه که یکیش بصورت باز تو عکس هست!) 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۱ ، ۱۳:۱۱
رها رهایی
سه شنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۱۴ ب.ظ

اون دست خداست که پشتته!❤️

سلااااااااام سلاااااااااام سلااااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که شنبه صبح رفتیم تهران، پیمان برا مامانش غذا و میوه می خواست ببره منم قرار بود برم از صرا.فی نار.مک دلا.ر بخرم! چند روز قبلش بصورت اینترنتی ثبت نام کرده بودم اس ام اسی بهم گفته بودند که ساعت یازده تا دوازده شنبه اونجا باشم! (منظورم از این دلا.ر توافقی هاست که سهمیه ایه و سالی دو هزار تا به هرکس می دن و یه مقدار از بیرون ارزونتره! هفته قبلش پیمان مال خودشو ثبت نام کرده و گرفته بود ایندفعه هم به اسم من ثبت نام کرده بودیم و باید خودم حضوری می رفتم می گرفتم! احتمالا تو تلوزیون شنیدید که چند سالیه به هر شخص بالای هجده سال بصورت سهمیه ای دو هزار د.لار یا یو.رو با کارت.ملی می دن که اگه بیاری بیرون بفروشیش سه چهار میلیونی توش سود داره! مثلا اون لحظه ای که من خریدم هر دلا.ر ۳۵۳۵۰ تومن بود در حالیکه قیمت آزادش ۳۶۴۶۰ تومن بود من هفتاد میلیون برا خرید دو هزار تا دادم اگه می خواستم همون لحظه بیرون بفروشمش دو میلیون و نهصد هزار تومن سود می کردم که البته نفروختمش و الان بعد چند روز قیمت. د.لار سی هشت هزار تومن هم رد کرده و با قیمت امروز به جای دو و نهصد تقریبا شش میلیون و خرده ای سود می کنم البته پیمان بیشتر سود می کنه چون موقعی که اون گرفت قیمت .دلا.ر سی و چهار هزار تومن بود ولی تو این سه چهار روز یهو قیمت رسیده به سی و هشت و خرده ای) ...خلاصه رفتیم تهران و پیمان منو جلو صرا.فی که اسمش ایرنه(Iren) پیاده کرد و من یه فرمی ازشون گرفتم پر کردم اونم رفت از کارت.ملی و کارت .بانکی من یکی یه کپی گرفت و آورد!( کپی هارو صرافی می خواست و جزو مدارکی بود که باید بهشون می دادیم) بعد از اینکه پیمان کپی هارو بهم داد رفت خونه مامانش و منم جلو صرا.فی منتظر موندم تا اسممو صدا کنند برم تو، تو اون فاصله هم یه خرده با یکی دو تا از اون زنهایی که مثل من جلو صرا.فی وایستاده بودند دلا.ر بگیرند حرف زدیم و خندیدیم! توی اون فرمی که پر کرده بودیم یکی از سوالاتشون این بود که منشا تامین ریالتون چیه؟ یعنی پولی که باهاش دلا.ر دارید می خرید رو از کجا آوردید؟ یکی از زنها گفت الان ما تو جواب این سوال چی باید بنویسیم آخه؟ منم گفتم بنویس از راه دزدی این پولو بدست آوردیم حالا هم می خوایم باهاش دلا.ر بخریم! اونم خندید گفت وااااااااااااالله به خدااااااااااااا باید همینجوری بنویسیم خودشون اینهمه پول این مملکتو می دزدند و اختلاس می کنند کسی ازشون نمی پرسه از کجا آوردین؟ اونوقت ما بخاطر پول خودمون که با عرق جبین و با هزار بدبختی بدست آوردیم هزار جور باید توضیحات ارائه کنیم و امضا بدیم!...یکی دیگه از زنها هم برگشت گفت من پارسال داشتم می رفتم ترکیه تو گیت فرودگاه که داشتند مارو می گشتند همینجوری که اون بازرس گیتشون دستاشو می کشید به تن و بدن من، تند و تند می پرسید پول بلیطو از کجا آوردی؟ چقدر پول همراته؟ کجا داری می بریش؟ چقدر داری؟ می گفت منم اعصابم خرد شده بود که خدایا چه جوابی به این بدم آخه؟ ولی از ترسم نتونستم یه کلمه بگم این سوالها چیه که از من می پرسی؟ گفتم الان حرفی بزنم سریع پلیسهارو می ریزند رو سرم پروازم کنسل میشه ... خلاصه که یه خرده از این چیزا حرف زدیم تا بلاخره نوبت من شد و اسممو صدا زدند و رفتم جلو در، ریموت درو زدند در باز شد رفتم تو دوباره پشت سرم بستنش و منو به یکی از باجه ها هدایت کردند که مسئولش یه دختره بود اونم فرم و کارت.ملی و کارت بانکیمو گرفت و بعد از بررسیهای مختلف گفت چند دلا.ر می خواید؟ گفتم دوهزار تا گفت امروز تا دوهزار و صدتا هم می دیم اون صدتای دیگه رو نمی خواین؟ منم هفتادو سه میلیون تو کارتم بود اگه اون صدتارو هم می خواستم بگیرم یه تومن کم داشتم گفتم می تونم یه کارت دیگه برا اون صدتا بکشم گفت آره به شرطی که اولا کارته به اسم خودتون باشه ثانیا کپی اون کارتم داشته باشید که بهمون بدید! گفتم به اسم خودمه ولی کپی کارتو ندارم! گفت می خواید برید کپی بگیرید بعد بیایید؟ منم با خودم گفتم تا برم یه خیابون اونورتر کپی بگیرم و برگردم و دوباره برم تو نوبت دو ساعت باید علاف بشم برا همین گفتم همون دوهزارتارو لطف کنید بدید! اونم گفت اون صد تای دیگه رو هم تا پایان سال می تونید بگیرید!(یعنی قبل از اینکه سال عوض بشه) منم گفتم پس اونو یه بار دیگه می یام می گیرم! اونم گفت باشه و شروع کرد به کشیدن کارت و یه بار هفتاد میلیون پول د.لارهارو از کارتم کشید یه بارم پنجاه و هشت هزار تومن ما.لیات. اون د.لار.هارو کم کرد بعد گفت بشینید و منتظر باشید تا باجه یک صداتون بکنه که نشستم و اون وسط هم کنارم یه مرده نشسته بود پرسید الان دلار تو بازار آزاد چنده؟ که منم زدم تو سایت نگاه کردم و بهش گفتم! یکی دو دقیقه بعدشم اونو صدا کردند رفت دلا.رهاشو گرفت و رفت بعد اسم منو صدا کردند رفتم پاکت د.لار.هارو گرفتم باز کردم نگاه کردم دیدم دوازده تا از این صد دلا.ری های آبی که جدیدند داده با هشت تا از اون دلا.ر سبزها که چاپ قبلند گفتم نمیشه اینارو عوض کنید همه رو آبی بدید که جدید باشند؟ گفت نه امکانش نیست ما مال همه رو ترکیبی دادیم! منم گفتم خب این سبزهارو تو بازار پایینتر نمی خرند؟ گفت نه از نظر قیمتی هیچ فرقی با آبی ها ندارند! در حالیکه من می دونستم سبزهارو همیشه یه مقدار پایینتر از آبی ها می خرند چون چاپ قبلند! قبلا خودمون چندبار از این سبزها فروخته بودیم دیده بودم که با قیمتی کمتر از آبی ها اونارو می خرند ولی خب نمی شد اونجا با یارو بحث کرد چون هم سرش شلوغ بود و هم اینکه کلا حرف خودشو می زد و هیچی رو قبول نداشت برا همین دیگه چیزی نگفتم و تشکر کردم و اومدم بیرون، زنگ زدم به پیمان که رفته بود غذای مامانشو بده گفتم که من کارم تموم شد دلا.رهارو گرفتم اونم گفت باشه یه خرده اگه می تونی اون اطراف قدم بزن تا من برم برا مامان یه شیر بگیرم بهش بدم بیام دنبالت بریم! گفتم باشه پس تا تو بیای من می رم یه کرم و یه وازلین از داروخونه. آیت بگیرم بیا اونجا سوارم کن! (آیت اسم یه داروخونه تو نار.مک سمت خونه مامان پیمانه) اونم گفت باشه و خداحافظی کرد و قطع کرد منم راه افتادم رفتم سمت داروخونه، با صر.افی تقریبا یه پنج دقیقه ای فاصله داشت  ولی تو همون پنج دقیقه تا برسم داروخونه با اینکه لباس گرم هم تنم بود یخ کردم هوا حسابی گرفته و سرد بود یه بارون و برف ریز مانندی هم با باد می اومد که سوز هوارو بیشتر می کرد طوریکه تا برسم داروخونه سرم از شدت سرما و پودر برفی که به پیشونیم می زد درد گرفت ...خلاصه رسیدم داروخونه و رفتم قسمت آرایشیش به مسئول اون قسمت که یه زنه بود گفتم یه کرم.ضد.آفتاب.سین.ره رنگی با اس پی اف 30 با یه واز.لین سا.ج یا جی لطف کنید به من بدید! گفت باشه و وازلینو گذاشت رو گیشه و رفت سراغ کرمه اول گفت نداریم بعد پیدا کرد و آورد موقع نوشتن فیشش دیدم کرم ضدآفتابی که دفعه پیش گرفته بودم هفتاد هزار تومن، شده صدو چهل هزار تومن یعنی تو کمتر از دو ماه قیمتش دوبرابر شده وازلینی هم که ماه پیش گرفته بودم دوازده تومن شده هجده  هزار و هشتصد تومن گفتم این کرمه چقدرررررر گرون شده دفعه پیش من اینو هفتاد تومن گرفتم الان دقیقا دو برابر شده! اونم گفت بعله سینر.ه جدیدا قیمت محصولاتشو دو برابر کرده! منم گفتم عجببببببببب چه خبره آخه؟!!! اونم سرشو به علامت تاسف تکون داد  یه زنه هم اونجا بود برگشت گفت بابا من یه کرم می خریدم انقدر هر روز گرون شد دیگه بی خیالش شدم نخریدم تازه هیچ تاثیری هم رو پوستم نداشتااااااااااا الکی پول می دادم! منم گفتم بابا خیلی از این کرمها فقط اسم دارند وگرنه همچین که تبلیغ می کنند اثر خاصی ندارند من خودم هزارتا کرم مرطوب کننده از مارکهای مختلف گرفتم با قیمتهای بالا که هزار جور تبلیغشو کرده بودند اونوقت به جای اینکه پوستمو مرطوب و نرم کنند بدتر خشکش می کردند آخرش اومدم وازلین خریدم استفاده کردم دیدم بهتر از همه شون نرم می کنه تازه ارزونتر هم هست! اونم گفت آره والله راست می گی نرم کنندگی اون از همه کرمها بیشتره ! ...بعد از این حرفها فیشه رو گرفتم بردم صندوق و حساب کردم رسیدشو آوردم دادم زنه و کرمهارو گرفتم و اومدم بیرون، دیدم فعلا از پیمان خبری نیست راه افتادم رفتم اون ور میدون.نبوت(همون میدون. هفت .حوض) یه خرده توی لوازم آرایشی ها لاکهاشونو نگاه کردم، رنگی که خوشم بیاد و نداشته باشم رو پیدا نکردم برا همین بی خیال لاک شدم رفتم از یه مغازه دیگه یه بر.س گرد برا خودم خریدم صد هزار تومن، از این چوبیها که دندونه های فلزی با نوک لاک شده دارند یادمه آخرین بار این برسها رو هفت هزار تومن خریده بودم ...بعد از خرید اونم تو همون مغازه چند تا از مدادهای. لب .کالباسی رنگشو رو پوست دستم امتحان کردم ولی هیچکدومشون اون رنگ کالبا.سی نبود که من می خواستم تو همون حین پیمان زنگ زد که من دارم می یام تو کجایی؟ گفتم بیا دور میدون الان منم می یام همونجا! دیگه مدادارو گذاشتم سر جاشون و شونه گرده رو ورداشتم و راه افتادم رفتم سمت میدون، پیمان اومد سوار شدم راه افتادیم قبل از اینکه بریم سمت کرج اول رفتیم تو تهران.پارس یه خرده دور زدیم ببینیم کدوم محله هاش برا خرید خونه خوبه بعد رفتیم سمت دکتر .معین و اونجارو از نظر گذروندیم بعدم خیابان سبلا.ن و از اونورم سر راه یه سر به دهکد.ه المپیک و شهر.ک صدرا و لاله  و برجهای دریاچه .چیتگر زدیم و پیمان از یکی دو تا از املاکیها قیمت خونه هاشونو پرسید و بعدم راه افتادیم اومدیم سمت کرج، چهار و نیم اینجورا بود رسیدیم کرج و یه خرده میوه و شیر و این چیزا خریدیم و راه افتادیم رفتیم خونه ...فرداشم که یکشنبه بود ظهرش من کلاسمو رفتم و چون آخرین جلسه ماه اولم بود همراه با مربیم نگین جون که برادرزاده دکتره هم هست رفتیم پیش خانم دکتر تا چکم کنه... که دوباره ازم عکس انداخت و اسکن کرد و با عکس قبلیم مقایسه کرد که نشون می داد کلی وضعیت شونه ها و پشت و گردنم اصلاح شده بعد از دیدن تفاوت عکسها با هم، خانم دکتر گفت از این ماه بیشتر تمریناتت روی کتف و گردنت زوم می کنه تا گردنتو به سمت عقب بیاره (الان یه خرده به سمت جلوئه) علاوه بر اون این تمرینها کتفهاتم می چرخونه سر جای خودشون!(الان که غوز پشتم اصلاح شده و صاف تر شده انگار کتفهام یه خرده بیرون زده که باید در اثر تمرینهای این ماه اصلاح بشه و بچرخه بره سر جای خودش قرار بگیره تا پشتم کاملا صاف دیده بشه) ...بهش گفتم گردن و کتف راستم با همه تمریناتی که بهم دادید بازم درد می کنند که گفت شش جلسه برات ریلیز دستی می نویسم انجام بده بهتر میشه اگه با این شش جلسه خوب شدی که هیچ وگرنه چهار جلسه هم بهش اضافه می کنم تا بشه ده جلسه!(ریلیز یه جور ماساژه که گرههای عضلات رو باز می کنه و اعصاب درگیرو که باعث درد می شن آزاد می کنه) گفتم باشه و هزینه ریلیزو ازش پرسیدم گفت جلسه ای صد تومنه گفتم چه خوب من فروردین  ماه پیش یه آقایی رفتم ماساژ سوئدی یا نمی دونم ایتالیایی بهم داد هشتصد و شصت تومن ازم پول گرفت تازه یه دویست سیصد تومن هم بهم روغن فروخت اونم گفت نه ما ارزون فروشیم انقدری بی انصاف نیستیم اون دیگه خیلی بی انصاف بوده، ماساژه دیگه، جنس نیست که بگیم از سوئد یا ایتالیا با ارز وارد کرده منم گفتم درسته!...بعد از اونم بهش گفتم خانم دکتر از وقتی که تمرینهای این ماهمو انجام می دم بعضی وقتها پشت کتف راستم یه جوری میشه که حس می کنم انگار یهو یکی دست می ذاره پشتم در حالیکه چیزی نیست و انگار عضلشه که این حالت بهش دست می ده اونم برگشت خیلی جدی پرسید نکنه وااااااااااااااااااقعا کسی دست می ذاره پشتت؟ منم یه لحظه از حرفش تعجب کردم و بلند گفتم نه باباااااااااااااا چی می گید!؟ یهو هردو با نگین زدند زیر خنده منم خنده ام گرفت جوری که تا ده دقیقه داشتیم بلند می خندیدیم وسط خنده هامون هم خانم دکتر برگشت سمت نگین و گفت بنده خدارو بدجور ترسوندم اونم گفت آره و بعد برگشت سمت من گفت همچین جدی گفتی نه باباااااااااااااا قشنگ ترسو تو چشات دیدمااااااااااآ! منم همینجور که می خندیدم گفتم ببینم می تونید کاری کنید از این به بعد وقتایی که تو خونه تنهام خوف کنم؟!!!! اونم خندید و گفت نه بابا نترس چیزی نیست شوخی کردم بعد برگشت گفت اون دست خداست که پشتته! منم گفتم چه تعبیر قشنگی پس از این به بعد اینجوری فکر می کنم! ...اونم  با لبخند گفت آره این خوبه!...خلاصه که خواهر کلی خندیدیم سر این قضیه و روحمون بسی شاد شد😁😁😁 بعدش دیگه من بلند شدم و از خانم دکتر تشکر کردم و با نگین اومدیم بیرون ...امروزم ظهر رفتم اول یک میلیون و پونصد کارت کشیدم پیش ملیکا و شهریه این ماهمو دادم ششصد تومن شهریه ریلیز هم گذاشتم پنجشنبه بدم بعدم رفتم جلسه اول ماساژو گرفتم و یه احساس سبکی خاصی بهم دست داد! یه دختره به اسم نشاط هست که مربیه اون ماساژم داد گفت کم کم که جلساتو بریم جلو دردات کم می شن و از بین می رن منم گفتم ایشالاااااا!.. بعد از ماساژ هم تمرینات جدیدمو با راهنمایی نگین جان انجام دادم تا ساعت دو و نیم که پیمان با ماشین اومد دنبالم و اومدیم خونه...خب اینجوریااااااااااااااااا دیگه خواهر... اینم از این چند روز ما.....خب دیگه من دیگه برم ....شمام مواظب خودتون باشید از دور صورت ماهتونو یه عاااااااااااااااااااالمه ماچ می کنم از نوع آبدارش😜 و به خدای مهربون می سپارمتون بوووووووووووووووس😘😘😘 فعلا باااااااااااااااای 

 

اینم دو تا عکس از عکسهای هنری من از تهران که سمت دهکده.المپیک گرفتم

 

 

 

 

اینم سه تا عکس از آلودگی شدید هوای اون روز تهران که بخاطرش کل مقاطع تحصیلی تعطیل بود 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۱ ، ۲۱:۱۴
رها رهایی

سلاااااااااااااام سلاااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو پست قبلی گفتم که قراره بیام و دوباره بنویسم ولی بخاطر گردنم شاید کوتاهتر بنویسم ولی این مدت هم یه خرده تنبلی کردم هم یه مسائلی پیش اومد که نشد همون کوتاهه رو هم بیام بنویسم، دیگه امروز با خودم گفتم تنبلی بسه و بیام یه پست مختصر از مسائلی که تو این مدت اتفاق افتاده بنویسم و ایشالا گوش شیطان کر اگه شد دیگه از این به بعد مثل قبل بیام و به نوشتن ادامه بدم منتهی همونجور که گفتم کوتاه تا به گردن مبارکم فشار نیاد...خب جونم بهتون بگه که اگه از تنبلی فاکتور بگیریم می مونه خواب آلودگی بدجوری که این مدت گریبانگیرم شده بود طوریکه اگه کار ضروری و خاصی نداشتم و مجبور نبودم بیدار باشم تمام مدت در خواب ناز و عمیقی به سر می بردم که تمومی نداشت جوریکه اگه مثلا بعد از نه ساعت خواب شب و یه بلند شدن مختصر صبح در حد گلاب به روتون دستشویی رفتن دوباره چهار پنج ساعت پشت سر هم می خوابیدم و بعدش بلند می شدم مثلا ده دقیقه ناهار می خوردم بازم به شدت خوابم می گرفت و دوباره می رفتم سه ساعت دیگه می خوابیدم دیگه یه جوری شده بود که خودم هم از اینهمه خواب آلودگی خودم تعجب کرده بودم یه روز نشستم دقت کردم ببینم چی باعث این همه خواب آلودگی من شده که رسیدم به قرص.آهنی(فروس. سولفات. ایرانی) که چند وقت پیش متخصص.داخلی بخاطر فقر آهنی که آزمایش خونم نشون داده بود بهم داده بود و منم هر شب یکی می خوردم برا همین اونو گذاشتم کنار و یه قرص آهن  دیگه رو که خارجی بود شروع کردم به خوردن که ترکیبی از آهن. و اسید .فولیک .و ویتا.مین B12 داشت این قرص. آهنو دکتر زنان که تابستون بخاطر مشکل افتادگی .خفیف. مثانه رفته بودم پیشش بهم داده بود ولی من نخورده بودمش و همینجور آکبند تو یخچال مونده بود، خلاصه اونو شروع کردم و از فرداش یه کوچولو حالم بهتر شد و از اون خواب آلودگی بیست و چهار ساعته خلاص شدم ولی از اینور دیدم عجیبه پریودم هم سر وقتش نیومد و عقب افتاد با خودم گفتم شاید دفعه پیش چون بعد از تموم شدن پریودم هشت روزی آجر داغ کردم و روش نشستم اون باعث شده که نیاد(می گفتند برای افتادگی مثانه و نشت قطره ای. ادرار خوبه و درمانش می کنه) برا همین یکی دو هفته ای صبر کردم گفتم شاید بیاد دیدم نه بابا  خبری ازش نیست که نیست کم کم اعصابم خرد شد با خودم گفتم نکنه بارداری چیزی اتفاق افتاده و من حالیم نیست ...نکنه اون خواب آلودگی و این قطع پریود یه جورایی بهم ربط دارند و نشونه حاملگی چیزی هستند!!!! برا همین یه روز با ترس و لرز و خجالت رفتم یه بی بی .چک از داروخونه گرفتم و فردا صبحش قبل از اینکه ازش استفاده کنم کلی دعا کردم و از خدا خواستم که کمکم کنه همچین اتفاقی نیفتاده باشه و همچین خبری نباشه بهش گفتم که من حال و حوصله بچه دار شدن و این چیزارو ندارم و همینجوری ام بدون بچه خوشبختم و همین زندگی همراه با آرامشمو به همه چیز ترجیح می دم و نمی خوام با هیچ بچه ای عوضش کنم ...خلاصه بعد از یکی دو ساعت دعا و التماس به خدا رفتم بی .بی چک رو استفاده کردم و با کمال خوش شانسی دیدم که دعاهام برآورده شده و جواب منفیه نمی دونید چقدررررررررررررررر خوشحال شدم انگار یه بار سنگین غم و غصه و استرس از رو دوش روحم برداشته شد...اون روز جمعه بود فرداش که می شد شنبه برای اینکه کاملا خیالم راحت بشه رفتم آزمایش خون هم دادم و بعد از ظهرش جوابشو گرفتم که خدارو شکرررررررررررررر اونم منفی بود و دیگه یه نفس راحت کشیدم و با خودم گفتم تا بیست و پنج آذر صبر می کنم اگه پریود شدم که هیچ، اگه نشدم می رم پیش متخصص.زنان و می گم برام سونو.گرافی بنویسه ببینم چه خبره که یکی دو روز بعدش تلفنی با مامان و هاجر حرف می زدم قضیه رو براشون گفتم و مامان گفت جوشونده کا.کوتی(یا به قول خودمون کهلیک .اوتی) بخور تا پریود بشی هاجر هم همون کا.کوتی رو گفت به اضافه دم کرده زعفرون! منم بعد از خداحافظی باهاشون گفتم بذار اول یه مشت کا.کوتی خشک شده داریم اونو استفاده کنم اگه جواب نداد بعد زعفرونو امتحان می کنم چون مقدار کاکو.تی که تو خونه داشتیم کم بود فک نمی کردم اصلا جواب بده...خلاصه همون یه مشتو جوشوندم و سه چهار لیوانی از جوشونده اش خوردم و شب خوابیدم فردا صبحش با کمال تعجب و برخلاف اینکه فک می کردم کمه و اثر نمی ذاره بلند شدم دیدم خاله پری نازنین تشریفشو آورده اونم چه تشریف آوردنی شررررررررررر شرررررررر و لاینقطع! دیگه خدارو شکر کردم و بلاخره این قضیه هم به خوبی و خوشی حل شد و رفت پی کارش. هر چند که قبلش یه چند هفته پراسترس و اعصاب خرد کنی رو گذروندم با هزار ترس و فکر و خیال، ولی خب گذشت و تموم شد دیگه...فک کنم علت قطع شدنش همون گرمای آجرهایی بود که ماه قبلش استفاده کرده بودم فک کنم زیادی گرمشون کرده بودم اونم تاثیر منفی روش گذاشته بود...فک کنم بیچاره رو پخته بودم😁😆...خلاصه که خواهر یکی از دلایل دیر نوشتنم هم این مساله بود که شکر خدا حل شد...یه دلیل دیگه اش هم این بود که رفتم ثبت نام کردم و از پونزده آبان دوباره کلاس اصلاح.انداممو تو همون مرکز.تکنه که قبلا می رفتم شروع کردم و یه روز در میون می رفتم اونجا، برا همین، حس خواب آلودگی که اون مدت داشتم از یه طرف و خستگی ورزشی که می کردم هم از یه طرف دیگه مزید بر علت شده بود و دیگه فرصتی برای نوشتن برام نمی ذاشت... خلاصه اینجوریااااااااااآااااا دیگه خواهر...بگذریم الان انقدر می نویسم باز تبدیل به شاهنامه می شه و هم شما حوصله نمی کنید بخونید هم گردن من درداش شروع می شه ...برا همین بهتره دیگه من برم و شمام برید به کاراتون برسید البته قبل از رفتن دو تا عکس از پالتوهایی که هفته پیش برا خودم خریدم می ذارم با یه چندتا عکس از حال و هوای پاییزی زمستونی این یکی دو روز که ببنید ایشالا که خوشتون بیاد! از دیروز صبح یه برف ریز خوشگلی اینجا می باره که نگوووووووووووووووووووو البته هنوزم ادامه داره هی می یاد بند می یاد بعد دوباره شروع می کنه البته با اینکه هوا خیلی سرده ولی رو زمین ننشسته و فقط کمی رو درختا نشسته چون قبلش بارون اومده بود و زمین خیس بود و برا همین هر چی می یاد تا می افته زمین آب میشه ولی همین اومدنش خیلی نازه و دل آدمو می بره الانم همچنان داره می باره از اونورم چون هوا به شدت مرطوبه مه همه جارو پوشونده و ترکیب برف و مه و هوای سرد و برگای زرد  و خیس درختا که رو زمین افتادند منظره پاییزی زمستونی دل انگیزی ایجاده کرده که نگووووووووووووو به قول آقای. اصغری(کار.شناس. هوا.شناسی تلوزیون) هوا به طرز زیبایی کارت پستالی شده طوریکه روح آدم از اینهمه قشنگی از حس لذت و آرامش و شادی لبریز میشه و می خواد از قالب تن بزنه بیرون و با دونه های سفید و زیبای برف تو باد به رقص دربیاد و تو مه گم بشه و تا دوردستها بره!...

خب بریم در ادامه عکسهارو ببینیم منم دیگه برم ...مواظب خود نازنینتون باشید هوا خیلی سرد شده سعی کنید لباس گرم بپوشید تا سرما نخورید و بتونید از زیبایی های طبیعت پاییز و زمستون لذت ببرید... خییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور صورت ماهتونو می بوسم و به خدای بزرگ می سپارمتون بوووووووووووووووووووس فعلا باااااااااآاااای 

 

این چهار تا عکسو دیروز موقع رفتن به کلاس انداختم اینجا نزدیکای میدون آزادگانه(یعنی در واقع نزدیک پل آزادگانه اون پرچمهایی که دیده میشه تو عکس، مال پله! قدیما اینجا میدون بوده بعدا به پل تبدیل شده یه پل هوایی که ماشین از روش رد میشه ولی مردم هنوزم بهش می گن میدون آزادگان)

 

 

 

 

 

 

 

 

اینارو هم امروز صبح از پشت پنجره انداختم(البته برفی که می اومد خیلی قشنگ بود ولی نیست که کیفیت دوربین گوشیم زیاد بالا نیست نتونست خوب بندازه کلا عکسی که انداخت با اون منظره بارش برفی که پشت پنجره بود خیلی فرق داشت)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اینم عکس دو تا پالتویی که تو این ماه خریدم (قد هر دو تقریبا یه کوچولو بالاتر از زانوئه جنساشونم هر دو فوترند ولی نوک مدادیه یه کوچولو نازکتر از اون یکیه)

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۶:۵۶
رها رهایی
دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۲:۵۳ ب.ظ

بلاخره برگشتم! 😃

سلااااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! چه خبر؟ چیکارا می کنید؟ من اینجا نبودم و شاهنامه نمی نوشتم خوشحال بودید نه؟ ای ناقلاهااااااااااا!🤪 دلم برا اینجا و همه تون تنگ شده بود، دیگه امروز با خودم گفتم بسه دیگه باید شروع کنم به نوشتن، هر چند که مشکل گردنم هنوز حل نشده اون روز که اومدم میاندو.آب(۳۱شهریور) و رفتم پیرمرد بنابیه مهره های گردنمو جا انداخت یکی دو روز درد داشتم و خوب شد ولی اومدنی اگه یادتون باشه گفتم که تو ورودی مرا.غه نزدیک بود اتوبوسمون با یه تریلی تصادف کنه و راننده برا اینکه نزنه به تریلی مجبور شد چند بار به حالت مارپیچ عرض جاده رو اینور اونور بره تو اون لحظات من برا اینکه پرت نشم جلوی ماشین سریع بلند شدم و پشتی صندلی جلوئی رو محکم چسبیدم و تو همون حین دست و شونه راستم بدجور کشیده شد طوریکه تا یه ساعت درد داشتم تا خوب شد از اونجایی که گردنم هم همون سمت راستش همیشه درد می کنه فک کنم این کشیدگی دست و شونه ام باعث شد که هرچی رشته کرده بودم پنبه بشه و دوباره گردنم همون آش و همون کاسه بشه برا همین چند روز پیشا که یه کم سرمو پایین انداخته بودم بازم مثل سابق درد گرفته بود و دو روز کامل منو اذیت کرد تا خوب بشه ولی خب دیگه چیکار کنم به قول مامان پیمان دردها هست ولی باید زندگی کرد و نباید زیاد بهشون اهمیت داد برا همین امروز با خودم گفتم باید شروع کنم به نوشتن حتی اگه گردنم اجازه شاهنامه نوشتن بهم نده کوتاه که می تونم بنویسم برا همین نباید طرفدارامو بیشتر از این منتظر بذارم 😜...این شد که عزممو جزم کردم بیام بنویسم...حالا از شوخی بگذریم شاید این وبلاگ خواننده زیادی نداشته باشه چون من تو تنظیماتش قسمتی که مربوط به اعلام آپدیت شدن وبلاگه بستم تا کسی متوجه بروز شدن این وبلاگ نشه یا مثلا از طریق همون تنظیمات کاری کردم که نشه کسی از طریق سرچ کردن تو گو.گل و موتورهای. جستجو برسه به وبلاگ من، ولی صرف همین نوشتن منو خیلی آروم می کنه انگار وقتی می نویسم یه جورایی تخلیه روانی می شم و یه آرامش خاصی بهم دست می ده انگار که حسابی با یکی درد دل کرده و خودمو خالی کرده باشم برا همین حتی اگه هیچ خواننده ای هم اینجا رو نخونه بازم نوشتن توی اینجا برا من خالی از لطف و فایده نیست از طرفی هم وقتی می نویسم انگار روزهایی از زندگیم جاودانه می شن و در آینده می تونم دوباره با خوندنشون به روزایی برگردم که گذشتند و رفتند ولی از طریق اینجا خاطره شون ثبت شده و برام به یادگار مونده برا همین نوشتن روزمرگیهای زندگی تو اینجا برای من دو برابر جذابه و اگه کسی هم باشه که این نوشته هارو بخونه که دیگه هزار برابر جذاب میشه... ایشالااااااااآااا که بازم منو بخونید و منم از ته ته ته دلم خوشحال بشم! ...خب من دیگه برم برای روز اول فک کنم همین مقدار کافیه و نباید بیشتر از این چشمهای قشنگتونو اذیت کنم ...خییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم مواظب خودتون باشید ...بووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 

راستی یکی دو تا هم عکس می ذارم با توضیحات کوتاه که در ادامه ببینید ایشالاااااااااااااا که خوشتون بیاد!

 

 

این عکسهایی که می بینید مربوط به یه گیاه به اسم خزه اسپانیا.یی ، یا ریش پیرمرد، یا روح نقره ایه که یه گیاه هوازیه که احتیاج به خاک و گلدون نداره و مواد لازم برا رشدشو از سلولهای هوا می گیره فقط باید روزی یه بار روش آب اسپری کرد تا به رشدش ادامه بده! این گیاه جالبو هفته پیش که شمال بودیم داداش حسین(دوست پیمان) که تو لنگرود رستوران داره بهم داد تو رستورانشون جلوی گیشه صندوقدار از سقف آویزون کرده بودند من در مورد اینکه این گیاه زنده است یا نه سوال کردم و اونم یه مقدار ازش برید و بهم داد همراه با توضیحاتی که چند خط بالا براتون نوشتم، منم خیلی ازش خوشم اومد و برام خییییییییییلی جالب بود! وقتی اومدیم خونه با یه نخ و مهره از دستگیره کمد اتاق خوابمون که به نوعی میز توالت هم هست آویزون کردم و هر روزم دارم روش آب اسپری می کنم تا بزرگ بشه گفتم عکسشو براتون بذارم شاید برا شما هم جالب باشه!

 

 بفرمایید چایی!..‌. این چایی رو هم تو همون رستوران داداش حسین خوردیم یه شب که نم بارون می زد... و ما اولین بارون پاییزی بود که می دیدیم!

 

این عکس هم من اسمشو گذاشتم پاییز در گلدون! ایشون خانوم اناری خوشگل ما هستند که توی بالکن تشریف دارند و این روزها زرد و طلایی شدند!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۳
رها رهایی
سه شنبه, ۷ تیر ۱۴۰۱، ۰۵:۵۶ ب.ظ

دوباره باز خواهم گشت!😃

سلااااااااام سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااام خوبید؟ منم خوبم! دلم برا همه تون و برای نوشتن تو اینجا خیلی تنگ شده راستش یکی دوبار خواستم بیام بنویسم ولی این گردن مبارک من یاری نکرد جدیدا خیلی اوضاعش خراب شده دم به دقیقه درد می گیره سر هر چیز کوچیکی، وقتی هم که درد می گیره ول کن نیست تا سه چهار روز پدر منو درمی یاره سر این امتحان کوفتی آموزش و پرورش که قبولم نشدم کلا گردنم به باد فنا رفت یعنی یه مقدار خودش به باد فنا رفت یه مقدار بسیار زیادی هم خودم با دستان مبارکم به باد فنا دادمش اون روزا که درس می خوندم گردنم کمی اذیت می کرد منم فکر خلاقمو به کار انداختم و از اینترنت حول و حوش کرج سمت کوهسار یه شکسته بند از این سنتی ها پیدا کردم به اسم ننه بتول، زنگ زدم بهش، گفتند ننه بتول خودش یه سالی هست که مرده ولی دخترش و نوه اش تو این کارند و کارشونو خوب بلدند منم آدرس گرفتم و رفتم پیششون! دخترش(که یه زن پنجاه شصت ساله بود) به قول خودش مهره هامو جا انداخت البته تو دو جلسه(با بیست روز فاصله) نوه اش هم که یه پسر سی ،چهل ساله بود تمام گردن و کمر و پشتمو ماساژ سوئدی و فک کنم ایتالیایی داد و به قول خودش تمام عصبهای درگیر دیسکها رو توی گردن و کمرم آزاد کرد و گره هاشو همه رو باز کرد آخر سر هم هفتصد و هشتاد تومن از من پول گرفتند چهار تا هم روغن بهم دادند که شبها به گردنم و کمرم بمالم بابت اونم صد و بیست تومن ازم گرفتند و من با خوشحالی و توهم سلامتی برگشتم خونه و دقیقا از همون روز دیگه نه تنها گردنم که پشت و کمرم و سمت راست بدنم همه باهم به باد فنا رفتند طوریکه تا دراز می کشم همه شون با هم سر میشن و گزگز می کنند و سوزن سوزن می شن نمی ذارند راحت بخوابم بلند هم که می شم یکریز درد می کنند و پدر منو درمی یارن! چند وقت پیش رفتم پیش متخصص اعصاب و ستون فقرات گفت درد پشتت بخاطر ضعف ماهیچه است باید با ورزش تقویتش کنی ولی برای گردن و کمرم ام .آر .آی نوشت که اونم برا بیست و پنجم همین ماه نوبت دادند که برم انجام بدم فعلا منتظرم که تاریخش برسه برم ببینم چه خبره ...خلاصه که خواهر خودم دستی دستی خودمو عیبناک کردم رفت پی کارش، یعنی به خیال خودم رفتم ابروشو درست کنم زدم چشمش هم درآوردم و الان با یک عالمه درد در خدمت شما هستم تا درس عبرت باشم براتون! ...خب بگذریم از این چند وقت اگه بخوام براتون بگم بدترین اتفاقش همون امتحان مزخرفی بود که دادم و این اواخر هم نتیجه مزخرف تر از خودش یعنی رد شدنم بود...و یه خبر نه چندان خوب دیگه هم اوضاع ناجور کمر مامان و عمل سختی که قراره بکنه است که فعلا منتظر نظر کمسیون پزشکیه که همش دستم به دعاست که ایشالااااآاااااااااا به امید خدا همه چی به خوبی پیش بره و بتونه سلامتی کاملشو بدست بیاره...اما بهترین اتفاقی که این وسط برا من افتاد و خیییییییییییییییییلی خوشحالم کرد این بود که پیمان بعد از ظهر روز چهارشنبه بیست و هشتم اردیبهشت به طرز خیلی غافلگیرکننده ای منو سورپرایز کرد و یه خونه ویلایی هشتادو دو متری تو هفت تیر کرج برام خرید و به اسمم زد که قیمتش یک میلیارد و ششصد میلیون تومان بود البته اینارو قبلا بهتون گفتم و خودتون همه رو می دونید ولی برای ثبت در خاطرات گفتم اینجام بنویسم تا یادگاری بمونه...خلاصه که وسط اونهمه درس و گردن درد و کمر درد این کار پیمان منو از ته دل خوشحال کرد طوریکه تو بنگاه معاملات ملکی وقتی فهمیدم خونه رو داره برا من و به اسم من می گیره از خوشحالی و ناباوری قلبم چنان تپید و دست و پام چنان لرزید که تا چند دقیقه نمی تونستم خودکارو تو دستم نگه دارم تا قولنامه رو امضا کنم! چون داشتن خونه تو این اوضاع مملکت که همه چی سر به فلک گذاشته و با اوضاع مالی که من داشتم و با تمام تلاشی که یک عمر کردم و درس خوندم ولی به جایی نرسیدم یکی از آرزوهای بزرگ و محال من بود و هرگز فکر نمی کردم که یه روزی بتونم بهش برسم ولی پیمان کاری کرد که محال ترین آرزوی من برآورده شد و از این بابت از اون بخاطر لطف بزرگی که در حق من کرد و از خدا بخاطر نعمتی که به من داد از ته ته ته دلم ممنووووووووووووووووون و سپاسگزارم! ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از بهترین اتفاق این مدت که بعد از داشتن شما و سلامتی شما می تونم با قاطعیت بگم که بهترین اتفاق عمرم بود ...خب دیگه من برم که گردنم داره آلارم میده شروع کنه کسی جلودارش نیست ...امروز اومدم اینو بگم که من باز هم قراره بیام اینجا بنویسم و این وبلاگ تعطیل نشده و هرگز هم تا وقتی که من زنده ام تعطیل نخواهد شد😃 فقط منتظرم وقت ام آر آی برسه ببرم نتیجه رو نشون دکتر بدم یه چیزی بده این گردنم یه خرده وضعیتش بهتر بشه بعد بیام دوباره شاهنامه بنویسم😜 ...به قول داریوش دوباره باز خواهم گشت نگران نباشید فقط وای به حالتون اگه بازم وسط شاهنامه نویسیهام دمپایی سمتم پرت کنید 😡😝....خب دیگه از دور می بوسمتون مواظب خود گلتون باشید خیییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووس فعلا باااااآاااااااای 

 

❤گلواژه❤

هرگز و تحت هیچ شرایطی از لطف خدا ناامید نشید با وجود خدا هیچ محالی، محال نیست! ما هرگز نمی دونیم که گذر زمان چی قراره سر راهمون بذاره پس باید همیشه نور امیدو تو دلمون روشن نگه داریم!

از حضرت مهناز(ع)🙃

 

بذارید چند تا هم عکس بذارم علی الحساب براتون از گلهای بالکنمون!

 

تقدیم به نگاه مهربونتون با یک دنیا عشق و ارادت که خودتون از هر گلی گلترید!❤❤❤

 

(نیست که بالکنمون کوچیکه نمیشه کامل ازش عکس انداخت برا همین گلها نصفه نیمه اند!)

 

اینم عکس خانوم نیلوفری خوشگلی که خودش پای خانوم اناری تو گلدون دراومده و گل داده

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۱ ، ۱۷:۵۶
رها رهایی
دوشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۲۲ ب.ظ

چهل سالگی!🎈🎂🎈

         ❣️❣️❣️

گفت در فصل بهاری دلپذیر
از چهل بگذشت عمرت روز عید
شاد باش و زندگی را پاس دار
مثل فروردین و آغازِ سعید

آن چه بگذشته است منما یاد از او
بار دیگر زندگی آغاز کن
با صدای بالک مرغ سحر
با سپیده با سحر پرواز کن

با هزاران گله ی ابر سپید
در هوای آسمان همراه شو
تا بدانی کیستی تنها بمان
از رموز اندرون آگاه شو

یک نفس کافی است تا اندوه را
با نوای شاد خود رسوا کنی
صد هزاران غنچه ی لبخند را
با نسیم مهربانی وا کنی

نوبهاری تازه آمد عزم کن
از برای مهربانی دیر نیست
با دلت این جمله را فریاد کن
«کودک ِ احساس ِ شادی» پیر نیست!🌷🌷🌷

سلااااااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که هم اومدم حالی ازتون بپرسم توی این سال جدید هم یه کوچولو از تولدم و چهل ساله شدنم و مسائل و قضایاش براتون بنویسم و زود برم چون خیلی فرصت ندارم هم از این نظر که یه کوچولو کار دارم باید انجام بدم هم اینکه اگه خدا بخواد و قسمت بشه شاید کمی بتونم درس بخونم چون تا اینجای کار اونجور ی که بشه روش حساب کرد درست و حسابی نخوندم و برا همین باید به خودم بجنبم چون دیگه زمان زیادی تا امتحان نمونده...خب بریم سر اصل مطلب...جونم دوباره بهتون بگه که همونطور که خودتون مستحضر هستید و بودید امروز تولد چهل سالگی من بود و هست تا یادم نرفته اول از همه از شما سه خواهر گلم و مامان خوشگلم که با تبریکهای قشنگتون توی واتساپ و تماسهای تلفنیتون منو از ته ته ته دل خوشحال کردید ممنوووووووووووووووووووووووونم دست گلتون درد نکنه اااااااااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشید 🙏🙏🙏 سلامتی و طول عمر همراه با عافیت و شااااااااااااااااادی شما و بقیه عزیزان دلم و برآورده شدن تک تک آرزوهای قشنگتون، آرزوی قلبی من توی همه روزهام مخصوصا تو روز تولدمه و از خدا می خوام که بعنوان هدیه تولدم از طرف خودش این آرزوی قلبی منو برآورده کنه تا همیشه لبخند رو لبهای تک به تکتون ببینم و از شااااااااااااااااااااااااادی شما عزیزانم شااااااااااااااااااااااد بشم چون شما که شااااااااااااااااااااااااااااد و پیروز و سلامت باشید من چیزی تو زندگی کم ندارم که بخوام آرزوشو بکنم! ... خب این از آرزوی روز تولدم حالا بریم سر کادوهایی که پیمان برام خرید ... بعد از سال تحویل پیمان یه سکه تمام بهار و با یه چند تا ده هزار تومنی نو که هنوزم نشمردم ببینم چندتاست بهم عیدی داد(شاید ده تا باشند یعنی رو هم بشن صدهزار تومن شایدم بیشتر باشند نمی دونم بعد از اینکه اینو نوشتم می رم می شمرمشون😁) منم کلی ازش تشکر کردم و اونم گفت این کادو هم برای عیدته هم تولدت، برا همین من دیگه اصلا انتظار اینو نداشتم که روز تولدم ازش کادو بگیرم در نهایت فک می کردم می خواد یه تبریک بهم بگه ولی شنبه صبح (یعنی ششم) بعد از خوردن صبونه پیمان گفت جوجو من یه سر می رم پیش میر.محسنی(همون سکه فروشه) برگشتنی هم سیب زمینی و پیاز و بادمجونی هم که گفتی برات می گیرم می یارم منم گفتم باشه!(از قبل بهش سپرده بودم که بگیره قرار بود باهاشون قیمه درست کنم ببره برا مامانش)....خلاصه اون رفت و منم نشستم پای کتابام یه خرده روا.نشناسی .سنجش و اندازه گیری خوندم یکی از فصلهاش بود که داشت در مورد اندازه گیری و سنجش و ارزشیابی و آزمون حرف می زد و انقدر این چهار تا کلمه مباحث شون هم شبیه هم بودند و هم با هم تفاوت داشتند که من بعد اینکه فصلو تموم کردم مخم دیگه تاب ورداشته بود و سیمهای مغزم اتصالی کرده بود طوریکه رسمأ داشتم دیوونه می شدم برا همین دیگه کتابو گذاشتم کنار و یه زنگ به پیمان زدم گفتم هم یه کوچولو باهاش حرف بزنم یه خرده مغزم استراحت کنه هم اینکه بهش بگم مایع دستشوییمون تموم شده همراه با چیزای دیگه مایع هم بگیره اونم یه جوری با عجله جواب منو داد و گفت باشه می گیرم و سریع قطع کرد که من به جای آروم شدن بدتر اعصابم خرد شد خلاصه یه، یه ساعتی گذشت و آقا اومد خونه من دیدم نه سیب زمینی پیاز گرفته نه بادمجون نه حتی مایع دستشویی فقط یه نایلون سفید که یه چیز کوچیکی توشه دستشه و یه لبخند ژکوند هم گوشه لبشه منم تا چشمم بهش افتاد چون اعصابم خیلی خرد بود با عصبانیت گفتم بیا شش ساعته رفتی اینم برگشتنته که دست خالی اومدی! اونم خندید و اومد تو و یه جعبه سفیدی رو از تو نایلون درآورد و با خنده داد دست من، منم اولش فکر کردم ادکلنی عطری چیزیه گفتم این چیه؟ اونم دوباره خندید و به جعبه اشاره کرد درست که نگاه کردم دیدم روش عکس گوشیه گفتم ااااااااااااااااا برا خودت گوشی خریدی؟(گوشی پیمان قدیمیه و جدیدا هم خیلی اذیتش می کرد) اونم گفت نه برا تو خریدم تولدت مباااااآاااااااااااااااااارک! منم هم خییییییییییییییییییییییییییییییییلی سورپرایز شدم چون اصلا انتظارشو نداشتم آخه فک می کردم کادوشو قبلا داده هم اینکه کلی خجالت کشیدم بخاطر اینکه تو بدو ورودش سرش داد زده بودم که چرا شش ساعته رفته و حالا دست خالی اومده، نگو بیچاره از صبح دنبال گوشی بوده و هی داشته می گشته که برا من یه چیز خوب پیدا کنه برا همین وقت نکرده بود بقیه چیزارو بگیره خلاصه با کلی خوشحالی و کلی شرمندگی بغلش کردم و کلی بوسیدمش و هم ازش تشکر کردم هم بابت رفتارم ازش معذرت خواستم اونم گفت خواهش می کنم و بعدم گفت جوجو می خواستم آخر سر هم برم شیرینی تینا برات کیک هم بخرم ولی راستش انقدر خسته شده بودم که نای اینکه بخوام اون سربالایی تینارو برم بالا نداشتم(ما چون محله مون نزدیک کوه نوره در واقع تو دامنه کوهیم و اکثر خیابونای اطرافمون شیبدارند و راه رفتن توشون سخته پیمان هم چون پیاده رفته بود دیگه خسته شده بود) منم گفتم همین که اینهمه زحمت کشیدی و گوشی به این خوشگلی برام خریدی ازت ممنووووووووووووووووووووووونم و نیازی به کیک نیست اونم تشکر کرد منم ازش پرسیدم گوشی رو چند گرفته؟ که گفت خود گوشی رو پنج میلیون و دویست و پنجاه هزار تومن خریده گلس روشو دویست هزار تومن و قابشم پنجاه هزار تومن که سر جمع شده پنج میلیون و پونصد هزار تومن! منم بازم ازش تشکر کردم که یهو پیمان انگار یه چیزی یادش افتاده باشه گفت جوجو سیم کارت همراه اولتو با کارت ملیت بده من سریع برم بدم تو خدمات. ارتباطی پانچش کنند چون این گوشیه سیم کارت خیلی ریز می خوره منم دادم و رفت ده دقیقه بعد زنگ زد که جوجو چون سیم کارت توئه قبول نکردند و گفتند باید خودت بیای منم گفتم باشه الان می پوشم می یام گفت لباس بپوش می یام دنبالت منم پوشیدم و اومد دوباره با هم رفتیم اونجام یه نیم ساعتی معطل شدیم تا اینکه یه فرم پر کردم و انگشت و امضا زدم دادم بهشون سیم کارتمو با یه سیم کارت جدید عوض کردند و گرفتیم اومدیم بیرون همونجام بیرون در پاساژ سیم کارتو از تو پوکه اش درآوردیم و با سیم. کارت. ایرانسلم که خودش از قبل پانچ بود گذاشتیم تو اون قسمت خشاب مانند گوشی و تا اومدیم فشار بدیم بره تو گوشی باد اومد و جفت سیم کارتارو با خودش برد یه خرده دنبالشون رو زمین گشتیم چون ریز بودند سخت بود پیدا کردنشون، کلی هم به باده خندیدیم و خلاصه پیداشون کردیم و گذاشتیمشون تو گوشی و پیمان با گوشی خودش به گوشی من زنگ زدم و اون جلوتر رفت و من پشت سرش با فاصله که صداشو تست کنیم در حین تست صدا پشت تلفن هم یه خرده با هم شوخی کردیم و خندیدیم تا اینکه دیگه راه افتادیم اومدیم خونه، بعد از عوض کردن لباسامون و شستن دست و بالمون نشستیم یه چایی خوردیم و یه خرده با گوشیه ور رفتیم و برنامه هاشو اینارو تنظیم کردیم، دیگه ساعت سه اینجورا بود گرفتیم یه ساعتی خوابیدیم ساعت چهار هم بلند شدیم پیمان رفت مغازه و منم درسو بی خیال شدم و نشستم با گوشیه ور رفتم و برا خودم استراحت کردم تا اینکه ساعت ده اینجورا پیمان با یه پک کباب کوبیده و جیگر گوشفندی همراه با مخلافتش اومد خونه وگفت بیا به جای کیک برات کباب خریدم منم که دوباره سورپرایز شده بودم کلی ازش تشکر کردم! از شب قبل یه مقدار کته خالی داشتیم  که هیچ خورشتی نداشت و منم حال درست کردن چیزی رو نداشتم ظهرش پیمان گفته بود ولش کن خورشت نمی خواد با یه سالادی چیزی می خوریمش دیگه، منم از خدا خواسته دیگه چیزی درست نکرده بودم، آوردم اونو گذاشتم گرم شد و با کباب و جیگر خوردیم و بعدم باز یه کوچولو با گوشیه مشغول شدیم و گرفتیم خوابیدیم، دیروزم که با کتاب خوندن و قیمه درست کردن گذشت امروزم که پیمان ساعت هفت و نیم بلند شد رفت تهران منم بعد از اینکه راهش انداختم اومدم گرفتم تا ساعت دوازده خوابیدم دوازده به بعدم اول سمیه جونم و بعدم مامان خوشگلم و بعدشم ساناز جونم بهم زنگ زدند و تولدمو تبریک گفتند شهرزاد جونم و مسی جونم هم تو واتساپ تبریک گفته بودند و آیهان جونم هم تو روبیکا که از همینجا ازشون تشکر می کنم یه دنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ممنوووووووووووووووووووووووووووون عزیزای دلم دست گلتون درد نکنه لطف کردید  بوووووووووووووووووووووووووووووووووس .....خلاصه تا دو و نیم با این تبریکات و تلفنها مشغول بودم دو و نیم هم پیمان زنگ زد که داره می یاد و یه ربع بعدشم رسید وقتی اومد تو گفت جوجو بیا که برات جایزه خریدم منم رفتم ببینم چی خریده که دیدم یه حعبه شیرینی دانمارکی و زبان خریده البته می گفت دو جعبه بودند یکیش دانمارکی و یکی زبان که بعدا ترکیبشون کرده یه جعبه اش رو داده به مامانش یه جعبه اش رو هم آورده خونه، منم کلی ازش تشکر کرد و یه خرده به درازی شیرینیهای زبانی هم که خریده بود خندیدم اونم گفت اینارو از نان.تهران خریدم اون همیشه اینجوری دراز درست می کنه راستش کیکهای خیلی خوشگلی هم داشت می خواستم برات بگیرم ولی با خودم گفتم تا از تهران برسه کرج ممکنه آب بشه! (نان.تهران شیرینی فروشی قدیمی محلشونه که از زمان بچگیهای پیمان هم بوده تو میدون نار.مک نزدیک متروی.سرسبزه) بعد از این حرفا هم گفت یه جایزه دیگه هم برات خریدم منم گفتم چیه که از توی یه نایلون یه شیشه نیم لیتری روغن نارگیل درآورد داد دستم می گفت لیتری دویست و هشتاد هزار تومن بوده نیم لیترشو صدو چهل هزار تومن گرفته منم کلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم اونم با خنده گفت اینو خریدم که دیگه نری روغنای منو بدزدی ای دزد نابکار! منم کلی به حرفش خندیدم!( آخه نیست که من همیشه شبا به پوستم روغن نارگیل می زنم همیشه یکی دو تا شیشه کوچولو روغن نارگیل دارم که به محض تموم شدنشون پیمان میره از روغن گیری که توی سرسبزه و ازش همیشه روغن کنجدو اینا می گیریم برام می گیره می یاره چند وقت پیش پیمان یه شیشه یه لیتری روغن نارگیل برا خودش گرفت که هر وقت خواست بره حموم قبلش بزنه به موهاش، از اون موقع به بعد من دیگه هر وقت روغن نارگیلم تموم می شد دیگه به پیمان نمی گفتم بره بگیره یواشکی می رفتم از اون شیشه بزرگه پرش می کردم و بعدا به شوخی به پیمان می گفتم مامانی روغنم تموم شده بود رفتم یواشکی از روغنت یه خرده دزدیم انقدر اینکارو کرده بودم که روغنه دیگه نصف شده بود و اونم به فکر افتاده بود که برام روغن بگیره که دیگه از روغن اون استفاده نکنم) ....خلاصه اینجوریااااااااااااا دیگه خواهر اینم از تولد ما و چهل سالگیمون و هدایا و سورپرایزهاش .......عکس کادوهامو می ذارم پایین که ببینید ....خب دیگه من برم باز پستم تبدیل به شاهنامه شد و درسم هم که به باد فنا رفت .....از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بازم بابت تبریکاتتون ممنووووووووووووووووووووووووووووووونم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بووووووووووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااااااااااااای 

 

این عکسهای گوشی جدیدم 

 

 

اینم عکس شیرینی و روغن نارگیلم 

 

 

اینم عکس کباب و جیگر اون روز 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۲۲
رها رهایی
يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۰، ۰۴:۱۶ ب.ظ

قرن معجزه و عشق!❤️🌷❤️

سلااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم خیلی کوتاه ورود به قرن جدید که انشاءالله قرن معجزه و عشق برا همه مون باشه و آغاز سال جدید و رسیدن بهار زیبا و عید نوروزو بهتون تبریک بگم و برم! از خدا برا همه تون بهترینهارو می خوام بهترین هایی که تو دلتونه و همیشه آرزوی داشتنشونو داشتید اااااااااااااااااااااااااااااااالهی که توی این سال جدید طوری به صورت معجزه آسا بهشون برسید که ندونید از شدت ناباوری و خوشحالی اشک شوق بریزید یا از ته دل بخندید🙏🙏🙏...همراه با اون اشک و لبخند براتون عمر طولانی طولانی طووووووووووووووووووووووووووووووولانی همراه با سلامتی جسم و جان و روح و روان و روزگار خوش و خرم و شاد همراه با آرامش و آسایش و آسودگی و نعمت و ثروت و رفاه فراوان مادی و معنوی بی منت و دل بی غم و لب خندان آرزو می کنم!اااااااااااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه در پناه خدای نازنینمون باشید و همیشه حواسش بهتون باشه و دستتونو بگیره و هرگز لحظه ای به حال خودتون رهاتون نکنه و هر چی گره تو زندگیتونه باز کنه و مسائل و مشکلاتتونو با دستان پر قدرت خودش حل کنه و به جز رنگ خوشی و خرمی و شادی به لحظه هاتون نزنه! اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالهی آمین!

از دور صورت ماهتونو می بوسم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم عیدتون مباااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک 🌷🌷🌷لحظه هاتون شااااااااااد شااااااااااااااااااااااااااد شاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد! 

🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒🌲🌲🌲.        🌲🌲🌲.       🌲🌲🌲.       🌲🌲🌲.      🌲🌲🌲🌲.        🌲🌲🌲.     🌲🌲🌲.       🌲🌲🌲.     🌲🌲🌲.       🌲🌲🌲.     🌲🌲🌲.       🌲🌲🌲.    🌲🌲🌲.     🌲🌲🌲.     🌲🌲🌲.  🌲🌲🌲.   🌲🌲🌲.   🌲🌲🌲

          

💥گلواژه💥

قطعا شب عید بخش جادویی از یه ساله اینطور فکر نمی کنید؟ 

همه آرزوهای سال نو به حقیقت می پیوندند!

«از یه پیرمرد نازنین در فیلم جابجایی شاهزاده یک»

به امید به حقیقت پیوستن تمام آرزوهای سال نوتون !🙏🙏🙏🌷🌷🌷

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 

این گلهای زیبا هم تقدیم به شما که زیباتر از گلید!(دو تا عکس اول مربوط به دو تا گلیه که پیمان دیشب موقع برگشتن از مغازه خریده بود و آورده بود و من با دیدنشون کلی ذوق کردم و قربون صدقه شون رفتم و بهشون خوشامد گفتم! می گفت مرد گلفروش گفته که اسماشون همیشه بهاره!(فقط عکسهارو تو لحظه ورودشون گرفتم که هنوز گلدوناشون خاکی و کثیفه یه خرده هم گوشیم نامردی کرده و تار انداخته که باید ببخشید!)... دو تا عکس دیگه هم مربوط به خانم رزهای زیبائیه که پیمان هفته پیش گرفت و برد تو باغچه خونه مامانش کنار رزهایی که قبلا کاشته بودند کاشت !)

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۶:۱۶
رها رهایی
دوشنبه, ۹ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ق.ظ

فقط خدا می دونه!

سلاااااااااام سلاااااآااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه سر کوتاه بهتون بزنم و برم راستش می خوام برای این استخدامی. آموز.گاری ابتدا.یی مطالعه کنم فرصت کمه و تا شونزده اردیبهشت بیشتر وقت ندارم و باید بشینم جانانه براش درس بخونم چون می خوام حتما حتما حتماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا نه تنها قبول بشم بلکه تو این رشته نفر اول بشم به امید خدا! برا همین تو این مدت ممکنه اینجا خیلی کم سر بزنم اگرم زدم ممکنه در حد چند خط فقط بنویسم تا این امتحانه تموم بشه و انشالله بعد از شونزده اردیبهشت بازم مثل قبل بیام و براتون شاهنامه بنویسم 😁😁😁  یه علت دیگه کم نوشتنم هم علاوه بر کمبود وقت گردن مبارکمه که اگه با نوشتن توی اینجا تحت فشارش بذارم دیگه برای درس خوندن جواب نمی ده و پدر منو درمی یاره هرچند که می دونم اینجام ننویسم بازم موقع درس خوندن قراره اذیت کنه چون کتاب هایی که دارم خیلی کت و کلفتند و اگه دست بگیرمشون یا یه خرده سرمو پایین بندازم دردش دوباره عود می کنه ولی خب سعی می کنم خیلی رعایتشو بکنم و دعا دعا می کنم که تا آخر آزمون جواب بده و منو به خوبی همراهی کنه برا همین می خوام برای رعایت حالش حتی کتاب ها رو هم پرپر کنم و صفحه به صفحه دستم بگیرم که دیگه نخواد وزن سنگینشون روش تاثیر بذاره و داغون ترش کنه ... خلاصه که خواهر ما با این گردن نازنین داستانها داریم دیگه...بگذریم  پنجشنبه که رفتم کلاس اصلاح. اندام اونجا ساعت جلسات یکشنبه و سه شنبه ام رو عوض کردم از شش و نیم تا هشت غروب بود که انداختمشون به یازده و نیم تا یک ظهر! اینجوری تکلیف آدم مشخصه تا ظهر می ره کلاس و دیگه بعد از ظهرش خالیه و می تونه برای درس برنامه ریزی کنه یکشنبه یعنی دیروزم همون ساعت یازده و نیم رفتم سه شنبه این هفته هم کلاس نداریم و بخاطر بعثت پیامبر تعطیل رسمیه پنجشنبه هام هم که سر جاشه همون یک ربع به ده صبحه که تایمش خوبه و اونو دیگه عوض نکردم ... خب این از این ...از کتابهام براتون بگم دیروز قبل کلاس رفتم برای آزمون استخدامی چند تا کتاب عمومی خریدم جمعه هم قراره با گل پسر بریم تهران و اختصاصی هامو بگیرم راستش هر چی تو کرج گشتم کتاب مدر.سان خیلی کم بود چون اکثر منابع رو می خوام مدر.سان بگیرم گفتند بهتره بری از تهران بگیری البته از یک سایتی هم به صورت آنلاین کل کتابارو پیدا کردم که بخرم زنگ زدم باهاشونم حرف زدم و ازشون شماره حساب گرفتم ولی چون مبلغ کتاب‌ها بالا بود (تقریبا نهصد و پنجاه تومن اینجورا) ترسیدم همینجوری بریزمش پوله رو بخورند و کتابارو هم برام نفرستند برا همین پیمان گفت جوجو خودمون حضوری بریم بگیریم بهتره به این اینترنتیا زیاد اعتباری نیست منم دیدم راست میگه منطقیه ولی چون سمت انقلا.ب طرح .ترا. فیکه برای همین نمی تونیم در طول هفته بریم گذاشتیم جمعه بریم بگیریم که طرح نیست ...خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از کتابای ما ... خوب من برم تا گردنم نگرفته شمام  مواظب خود گلتون باشید  خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم  از دور یه عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالمه می بوسمتون  بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس  فعلا باااااااااااااااااااااااااای

 

💥 گلواژه💥
اینو همیشه به یاد داشته باشید که بهترین رو در زندگی شما فقط خدا می‌دونه که کِی باشه و چی باشه!

 

این عکسو دیروز موقع برگشتن از کلاس گرفتم این گلهای آبی ریز و خوشگل که قاصد بهارند کنار پیاده رو شکفته بودند و دل منو بردند! من اینارو خییییییییییییییییییییییییییییببببیلی دوست دارم و وقتی می بینمشون دلم پر از شادی میشه شادی رستاخیز دوباره طبیعت، شادی اومدن بهار زیبا و دلکش! دقت کنید یکی دو تا گل سفید کوچولو هم لابلاشون هست یه جاهایی معمولا زردشم کنار این آبی ها و سفیدا درمی یاد! خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی نازند فقط حیف عکسه خیلی خوب نیفتاده سایه دست من و گوشی هم توش هست که باید ببخشید آخه آفتاب افتاده بود رو صفحه گوشی و چشممو می زد برا همین کلا نمی دیدم چی می اندازم که نتیجه اش این شد که می بینید ولی خب شما عکسو بزرگ کنید و سعی کنید فقط به اون گلهای ریز زیبا نگاه کنید و بقیه اش رو نادیده بگیرید و اگه زیباییشون شمارو به وجد آورد از ته دل بگید «فتبارک الله احسن الخالقین»! واااااااااااااااااااااااااقعا هم آاااااااااااااااااااااااااااااااااااااافرین بر دست و بر بازوی او!❤️❤️❤️ اینم بووووووووووووووووووووووووس از گل روی ماهش 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۰ ، ۱۰:۰۰
رها رهایی
چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۲۳ ق.ظ

فک کنم ایندفعه نوبت اونه!

سلاااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو این فاصله ای که ننوشتم اتفاق خاصی نیفتاد همش روزمرگی بود جز اینکه دیروز دیگه بعد از دو هفته رفتم کلاس اصلاح.اندام و تمرینامو دوباره شروع کردم حالا از شانس من دیروز رضوان جون (مربیم) حالش زیاد خوب نبود و هر از گاهی سرفه می کرد و همش هم شونه و گردنشو با یه دست گرفته بود و می گفت امروز حالم یه جوریه منم یه خرده شونه هاشو مالیدم و بعدم دراز کشید با پام سعی کردم قولنجشو بشکنم ولی نشد انگار هیچ قولنجی نداشت ...خلاصه که خدا بخیر کنه... فک کنم حالا که من اومدم نوبت اونه و اون باید دو هفته بره استراحت! ... فعلا که همه دارند می گیرند خیییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید چون هر کی رو می بینم خونوادگی گرفتند ... من فک می کنم همش بخاطر این به قول خودشون واکسیناسیون وسیعیه که انجام دادند! اومدند ویروس مریضی رو وارد بدن همه کردند تا همه بگیرند و اون ایمنی نسبی که می گن ایجاد بشه! ما که تا وقتی که پیمان واکسن نزده بود سه سال بود که نگرفته بودیم تا واکسنو زد بیست روز نگذشته هم خودش مریض شد هم منو مبتلا کرد و پدرم دراومد ...خلاصه که خواهر فعلا همه دارند می گیرند و اوضاع زیاد خوب نیست خیلی مواظب خودتون و بچه هاتون باشید همه چی رو رعایت کنید اگه کسی علایمشو داره یا گرفته سعی کنید حتما ازش دوری کنید وگرنه دور از جونتون باید کم کم ده روز مثل ما زجر بکشید ... ایشالااااااااااااااااااااااااا که هیچوقت این اتفاق نیفته و همیشه تک به تکتون سلامت باشید...  بگذریم ... جمعه شب زرشک پلو درست کرده بودم  پیمان گفت جوجو بیا فردا بریم تهران من یه کوچولو غذا برا مامان ببرم بدم بعد از اونجا یه سر بریم بهشت زهرا سر خاک بابام و داداشم بعد از ظهر تا ساعت دو سه برگردیم تو استراحت کن منم برم مغازه! (یکی دو هفته است دوباره پیام قهر کرده رفته و اون ورا نمی یاد و پیمان خودش می ره مغازه) منم گفتم باشه ...دیگه شنبه صبح ساعت ده اینجورا آماده شدیم و راه افتادیم سمت تهران، اول رفتیم نارمک من تو میدون هفت.حوض نزدیک خونه مامان پیمان پیاده شدم رفتم یه دوازده تا تیشرت هفتاد و هفت تومنی رنگارنگ با طرحهای خوشگل برا مغازه خریدم!(البته قیمتش هشتاد تومن بود من چون تعداد زیاد گرفتم دونه ای سه تومن بهم تخفیف داد) بعدم رفتم از یه لوازم آرایشی برا خودم به عنوان جایزه دو تا مداد ابروی قهوه ای و یه مداد لب کالباسی با یه لاک سبز پررنگ گرفتم!(این جایزه برا این بود که زحمت کشیده بودم دوازده تا تی‌شرت خوشگل انتخاب کرده بودم بلاخره باید یه جوری خستگیم درمی رفت دیگه!😁) پیمان هم رفت غذای مامانشو داد و نیم ساعت بعدش اومد میدون منو سوار کرد دم دمای سوار شدن هم که کنار خیابون منتظر پیمان بودم یه پسره با یه ماشین شاسی بلند جلوم ترمز کرد و سرشو از شیشه ماشین آورد بیرون و پرسید خانم شما مسیرتون کجاست؟ سوار شید من برسونمتون! منم برگشتم سمتش فکر کردم داره آدرس می پرسه دیدم اونجوری گفت گفتم نه ممنون شما بفرمایید و رفتم سوار ماشین خودمون شدم پیمان هم گفت یارو چی می گفت؟ گفتم هیچی می خواست منو برسونه اونم سرشو تکون داد و چیزی نگفت و دیگه راه افتادیم سمت بهشت زهرا، انقدر هم اون مسیری که می رفت سمت بهشت زهرا (اتوبا.ن .آزادگان و جاده قم) شلوغ بود که خدا می دونه خلاصه با یه ترافیک بدجور بلاخره رسیدیم بهشت .زهرا و از دم درش گل و گلاب گرفتیم و اول رفتیم سر خاک باباش و پیمان رفت آب آورد و سنگشو شست و گلاب ریخت و گلارو چید روش و منم براش فاتحه و یس و قدر خوندم و آخر سرم که بلند شدیم بریم گفتم آقا جون نور به قبرت بباره خوش به حالت که از دست غرغرهای ایران خلاص شدی برو با حوریا حال کن!(اسم مامان پیمان ایرانه) پیمانم در حالیکه سعی می کرد نخنده سرشو با تاسف تکون داد و گفت بیااااااا اینم طرز سرخاک اومدنشه! منم کلی خندیدم و دیگه رفتیم سوار شدیم و راه افتادیم سمت قطعه ای که داداشش توش خاکه اونجام من یه خرده فاتحه و الرحمن و اینا خوندم پیمانم طبق معمول همیشه علاوه بر سنگ داداشش هی رفت آب آورد و سنگهای یه کیلومتری اطرف داداششم شست و خلاصه بعد از آب و جارو کردن نصف قبرستون، دیگه رفتیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم سمت کرج، اونجام قبل از اینکه بریم خونه به پیمان گفتم جلوی یه کافی.نت تو آزادگان نگه داشت اون نشست تو ماشین و من پریدم رفتم بالا و تو استخدا.می آموزش و پرورش(آموز.گاری ابتدا.یی) ثبت نام کردم و اومدم، دیگه رفتیم سمت خونه! ساعت چهار و نیم اینجورا بود رسیدیم پیمان یه چایی نیمه سرد خورد و تی شرتهارو برداشت رفت مغازه یه نیم ساعت بعدشم از مغازه زنگ زد که جوجو سرم بدجور درد می کنه کاش اون موقع که خونه بودم یه قرص می خوردم می اومدم گفتم اون اطراف داروخونه ای چیزی نیست بری یه قرص بخری؟ گفت چرا ولی یه کم دوره راستش حالشو ندارم تا اونجا برم ... خلاصه یکی دو دقیقه ای حرف زد و بعد خداحافظی کرد منم با خودم گفتم بیچاره تا شب از سر درد داغون میشه پاشم هم براش قرص ببرم هم یه چند تا لقمه نون پنیر بگیرم ببرم بخوره بیچاره تشنه گشنه بدون صبونه از صبح سر پاست حالام که رفته مغازه، برا همین بلند شدم چند تا لقمه نون پنیر گردو گرفتم و یه خرده خرما و این چیزا ورداشتم چایی رو هم گرم کردم و اندازه سه تا لیوان ریختم تو فلاکس و پیچوندمش لای یه دم کنی اسفنجی گنده که گرم بمونه و همه رو گذاشتم توی یه کیسه دسته دار و لباس پوشیدم و درارو قفل کردم و پیاده راه افتادم سمت مغازه، تو راه با خودم گفتم بذار سوار تاکسی بشم زودتر برسم که اونم یادم افتاد هیچ پولی همرام نیست!(کیف پولمو نبرده بودم فقط کیسه چایی و لقمه هارو ورداشته بودم) برا همین دیگه مجبور شدم تمام مسیر نیم ساعته تا مغازه رو پیاده گز کنم ساعت شش و بیست دقیقه بود خلاصه رسیدم دم در مغازه دیدم پشت به ویترین نشسته رو صندلی و داره درو دیوارو نگاه می کنه، رفتم تو صدای پامو که شنید برگشت منو دید تعجب کرد و فک کرد داره اشتباه می بینه! ...خلاصه که قرص و لقمه هارو بهش دادم و خودم هم نشستم اونجا تو خوردن لقمه ها و چایی و خرما همراهیش کردم (آخه خودم هم از صبح هیچی نخورده بودم) ...تا ساعت نه اینجورا اونجا بودیم و دیگه نه بستیم و راه افتادیم سمت خونه، وسطای راه هم نم بارون زد و من کلاه پالتومو کشیدم رو سرم تا خیس نشم به پیمان هم گفتم کلاه سوئیشرتتو بذار گفت نه بارون می زنه باحاله... تا خونه همونجوری اومد، دیگه بارون کم کم داشت زیاد می شد که رسیدیم هوام نسبت به اون موقعی که من رفتم مغازه سردتر شده بود باد می اومد و سر کوه نور هم برف نشسته بود ... خلاصه ینجوریااااآاااااااااااااا دیگه خواهر ...اینم از ما و قصه زندگی ما تو این چند روز ....خب من برم یه خرده بخوابم حالا که پیمان نیست(امروز رفته تهران پیش مامانش) شمام برید به کار و زندگیتون برسید ....از دور می بوسمتووووو‌وووووووووون  بووووووووووووووووووووووووووووووووس خییییییییییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥

زندگی کن به شیوه خودت …

با قوانین خودت …!!!
مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند …
برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی …
چه خوب … چه بد …
موضوع صحبتشان خواهی شد …!
پس زندگی کن به شیوه خودت …
چه خوب … چه بد …!!!

هر کس یگانه اسطوره زندگی خویش است

قدر خودمان را بدانیم!heart

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۲۳
رها رهایی