خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۲۳ ق.ظ

فک کنم ایندفعه نوبت اونه!

سلاااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو این فاصله ای که ننوشتم اتفاق خاصی نیفتاد همش روزمرگی بود جز اینکه دیروز دیگه بعد از دو هفته رفتم کلاس اصلاح.اندام و تمرینامو دوباره شروع کردم حالا از شانس من دیروز رضوان جون (مربیم) حالش زیاد خوب نبود و هر از گاهی سرفه می کرد و همش هم شونه و گردنشو با یه دست گرفته بود و می گفت امروز حالم یه جوریه منم یه خرده شونه هاشو مالیدم و بعدم دراز کشید با پام سعی کردم قولنجشو بشکنم ولی نشد انگار هیچ قولنجی نداشت ...خلاصه که خدا بخیر کنه... فک کنم حالا که من اومدم نوبت اونه و اون باید دو هفته بره استراحت! ... فعلا که همه دارند می گیرند خیییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید چون هر کی رو می بینم خونوادگی گرفتند ... من فک می کنم همش بخاطر این به قول خودشون واکسیناسیون وسیعیه که انجام دادند! اومدند ویروس مریضی رو وارد بدن همه کردند تا همه بگیرند و اون ایمنی نسبی که می گن ایجاد بشه! ما که تا وقتی که پیمان واکسن نزده بود سه سال بود که نگرفته بودیم تا واکسنو زد بیست روز نگذشته هم خودش مریض شد هم منو مبتلا کرد و پدرم دراومد ...خلاصه که خواهر فعلا همه دارند می گیرند و اوضاع زیاد خوب نیست خیلی مواظب خودتون و بچه هاتون باشید همه چی رو رعایت کنید اگه کسی علایمشو داره یا گرفته سعی کنید حتما ازش دوری کنید وگرنه دور از جونتون باید کم کم ده روز مثل ما زجر بکشید ... ایشالااااااااااااااااااااااااا که هیچوقت این اتفاق نیفته و همیشه تک به تکتون سلامت باشید...  بگذریم ... جمعه شب زرشک پلو درست کرده بودم  پیمان گفت جوجو بیا فردا بریم تهران من یه کوچولو غذا برا مامان ببرم بدم بعد از اونجا یه سر بریم بهشت زهرا سر خاک بابام و داداشم بعد از ظهر تا ساعت دو سه برگردیم تو استراحت کن منم برم مغازه! (یکی دو هفته است دوباره پیام قهر کرده رفته و اون ورا نمی یاد و پیمان خودش می ره مغازه) منم گفتم باشه ...دیگه شنبه صبح ساعت ده اینجورا آماده شدیم و راه افتادیم سمت تهران، اول رفتیم نارمک من تو میدون هفت.حوض نزدیک خونه مامان پیمان پیاده شدم رفتم یه دوازده تا تیشرت هفتاد و هفت تومنی رنگارنگ با طرحهای خوشگل برا مغازه خریدم!(البته قیمتش هشتاد تومن بود من چون تعداد زیاد گرفتم دونه ای سه تومن بهم تخفیف داد) بعدم رفتم از یه لوازم آرایشی برا خودم به عنوان جایزه دو تا مداد ابروی قهوه ای و یه مداد لب کالباسی با یه لاک سبز پررنگ گرفتم!(این جایزه برا این بود که زحمت کشیده بودم دوازده تا تی‌شرت خوشگل انتخاب کرده بودم بلاخره باید یه جوری خستگیم درمی رفت دیگه!😁) پیمان هم رفت غذای مامانشو داد و نیم ساعت بعدش اومد میدون منو سوار کرد دم دمای سوار شدن هم که کنار خیابون منتظر پیمان بودم یه پسره با یه ماشین شاسی بلند جلوم ترمز کرد و سرشو از شیشه ماشین آورد بیرون و پرسید خانم شما مسیرتون کجاست؟ سوار شید من برسونمتون! منم برگشتم سمتش فکر کردم داره آدرس می پرسه دیدم اونجوری گفت گفتم نه ممنون شما بفرمایید و رفتم سوار ماشین خودمون شدم پیمان هم گفت یارو چی می گفت؟ گفتم هیچی می خواست منو برسونه اونم سرشو تکون داد و چیزی نگفت و دیگه راه افتادیم سمت بهشت زهرا، انقدر هم اون مسیری که می رفت سمت بهشت زهرا (اتوبا.ن .آزادگان و جاده قم) شلوغ بود که خدا می دونه خلاصه با یه ترافیک بدجور بلاخره رسیدیم بهشت .زهرا و از دم درش گل و گلاب گرفتیم و اول رفتیم سر خاک باباش و پیمان رفت آب آورد و سنگشو شست و گلاب ریخت و گلارو چید روش و منم براش فاتحه و یس و قدر خوندم و آخر سرم که بلند شدیم بریم گفتم آقا جون نور به قبرت بباره خوش به حالت که از دست غرغرهای ایران خلاص شدی برو با حوریا حال کن!(اسم مامان پیمان ایرانه) پیمانم در حالیکه سعی می کرد نخنده سرشو با تاسف تکون داد و گفت بیااااااا اینم طرز سرخاک اومدنشه! منم کلی خندیدم و دیگه رفتیم سوار شدیم و راه افتادیم سمت قطعه ای که داداشش توش خاکه اونجام من یه خرده فاتحه و الرحمن و اینا خوندم پیمانم طبق معمول همیشه علاوه بر سنگ داداشش هی رفت آب آورد و سنگهای یه کیلومتری اطرف داداششم شست و خلاصه بعد از آب و جارو کردن نصف قبرستون، دیگه رفتیم سوار گل پسر شدیم و راه افتادیم سمت کرج، اونجام قبل از اینکه بریم خونه به پیمان گفتم جلوی یه کافی.نت تو آزادگان نگه داشت اون نشست تو ماشین و من پریدم رفتم بالا و تو استخدا.می آموزش و پرورش(آموز.گاری ابتدا.یی) ثبت نام کردم و اومدم، دیگه رفتیم سمت خونه! ساعت چهار و نیم اینجورا بود رسیدیم پیمان یه چایی نیمه سرد خورد و تی شرتهارو برداشت رفت مغازه یه نیم ساعت بعدشم از مغازه زنگ زد که جوجو سرم بدجور درد می کنه کاش اون موقع که خونه بودم یه قرص می خوردم می اومدم گفتم اون اطراف داروخونه ای چیزی نیست بری یه قرص بخری؟ گفت چرا ولی یه کم دوره راستش حالشو ندارم تا اونجا برم ... خلاصه یکی دو دقیقه ای حرف زد و بعد خداحافظی کرد منم با خودم گفتم بیچاره تا شب از سر درد داغون میشه پاشم هم براش قرص ببرم هم یه چند تا لقمه نون پنیر بگیرم ببرم بخوره بیچاره تشنه گشنه بدون صبونه از صبح سر پاست حالام که رفته مغازه، برا همین بلند شدم چند تا لقمه نون پنیر گردو گرفتم و یه خرده خرما و این چیزا ورداشتم چایی رو هم گرم کردم و اندازه سه تا لیوان ریختم تو فلاکس و پیچوندمش لای یه دم کنی اسفنجی گنده که گرم بمونه و همه رو گذاشتم توی یه کیسه دسته دار و لباس پوشیدم و درارو قفل کردم و پیاده راه افتادم سمت مغازه، تو راه با خودم گفتم بذار سوار تاکسی بشم زودتر برسم که اونم یادم افتاد هیچ پولی همرام نیست!(کیف پولمو نبرده بودم فقط کیسه چایی و لقمه هارو ورداشته بودم) برا همین دیگه مجبور شدم تمام مسیر نیم ساعته تا مغازه رو پیاده گز کنم ساعت شش و بیست دقیقه بود خلاصه رسیدم دم در مغازه دیدم پشت به ویترین نشسته رو صندلی و داره درو دیوارو نگاه می کنه، رفتم تو صدای پامو که شنید برگشت منو دید تعجب کرد و فک کرد داره اشتباه می بینه! ...خلاصه که قرص و لقمه هارو بهش دادم و خودم هم نشستم اونجا تو خوردن لقمه ها و چایی و خرما همراهیش کردم (آخه خودم هم از صبح هیچی نخورده بودم) ...تا ساعت نه اینجورا اونجا بودیم و دیگه نه بستیم و راه افتادیم سمت خونه، وسطای راه هم نم بارون زد و من کلاه پالتومو کشیدم رو سرم تا خیس نشم به پیمان هم گفتم کلاه سوئیشرتتو بذار گفت نه بارون می زنه باحاله... تا خونه همونجوری اومد، دیگه بارون کم کم داشت زیاد می شد که رسیدیم هوام نسبت به اون موقعی که من رفتم مغازه سردتر شده بود باد می اومد و سر کوه نور هم برف نشسته بود ... خلاصه ینجوریااااآاااااااااااااا دیگه خواهر ...اینم از ما و قصه زندگی ما تو این چند روز ....خب من برم یه خرده بخوابم حالا که پیمان نیست(امروز رفته تهران پیش مامانش) شمام برید به کار و زندگیتون برسید ....از دور می بوسمتووووو‌وووووووووون  بووووووووووووووووووووووووووووووووس خییییییییییییییییییییییییییییلی مواظب خودتون باشید فعلا بااااااااااااااااای 

💥گلواژه💥

زندگی کن به شیوه خودت …

با قوانین خودت …!!!
مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند …
برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی …
چه خوب … چه بد …
موضوع صحبتشان خواهی شد …!
پس زندگی کن به شیوه خودت …
چه خوب … چه بد …!!!

هر کس یگانه اسطوره زندگی خویش است

قدر خودمان را بدانیم!heart

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۲/۰۴
رها رهایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی