خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

۱ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

سه شنبه, ۴ تیر ۱۴۰۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ

صلح و آرامش

خدارو شکر تموم شد این کابوس 

هرگز به عمرم فکر نمی کردم مایی که تو دل جنگ هشت ساله ایران و عراق قدم به این دنیای خاکی گذاشتیم و تمام دوران کودکیمون توی جنگ گذشت یه بار دیگه در طول عمرمون جنگ رو تجربه کنیم ولی یکی از شگفتیهای عجیب زندگی اینه که پر از غافلگیریه و باعث میشه که محاسباتی که خیلی وقتها داریم و ازش مطمئنیم به هم بخوره و دود بشه و بره هوا... خلاصه که برای دومین بار در طول عمرمون باز هم جنگو تجربه کردیم حالا اینبار کوتاه تر ولی کوتاهیش چیزی از وحشتناک بودنش کم نمی کرد! ... بعد از با وحشت و دلهره از خواب پریدن شب اول و شنیدن صدای انفجار و جنگنده و ناباوری از اینکه اسرائیل ملعون کشورمون رو هدف قرار داده شب بیداریها شروع شد تا آخرین لحظه شب دوازدهم که بعد از انتشار خبر آتس بس تهران و کرج رو به فجیع ترین شکل ممکن زیر حملات خود

گرفتند و اعصاب و روان مارو تا آخرین لحظات این جنگ فرسوده کردند قبلش هم که حسابی مارو نوازش کرده بودند با صدای مهیب انفجارها و وحشتی که تو دل و جانمون ایجاد کرده بودند! 

 ما روز دوم از تهران به خونه ویلایی که تو کرج داریم پناه آوردیم و فکر کردیم که امن تره ولی تمام شبها با صدای انفجار و با ترس و لرز خوابیدیم یعنی بهتره بگم نخوابیدیم و فقط دراز کشیدیم و منتظر طلوع خورشید موندیم انقدررررررررر که آشفتگی و اضطراب خواب رو از چشمهامون گرفته بود...خلاصه که تا یک روز مونده به آتش بس صدای انفجارها درسته که اذیتمون می کرد ولی خیلی نزدیک نبودند ولی روز دوشنبه دوم تیر در حالیکه تنها بودم و توی اتاق خواب بودم و پیمان هم رفته بود تهران تا به مامانش سر بزنه بیست دقیقه به دوازده ظهر با صدای انفجار از خواب پریدم نه زیاد نزدیک بود نه زیاد دور تا شش بار انفجارو شمردم و از جام تکن نخوردم ولی یه ربع مونده به دوازده با هولناک ترین و مهیب ترین و بلندترین صدای انفجاری که تو عمرم شنیده بودم با وحشتی که نمی تونم توصیف کنم از جا پریدم طوری صدا بلند بود که حس کردم پشت دیوار خونمون رو با موشک زدند تمام عضلات بدنم جوری می لرزیدند که انگار گوشت و استخوان بدنم می خواستند از هم جدا بشن با صدای انفجار اول با اینکه خیلی وحشت کرده بودم و از شدت ترس پاهام می لرزید ولی دویدم سمت هال و قفس جیکو و برفی رو برداشتم و با سرعت آوردمشون تو چهار چوب در اتاق خواب گذاشتم چون فقط تو راهروی باریکی که بین دو تا اتاقها و سرویس بهداشتیه پنجره نداشتیم و احتمال ریختن و ترکیدن شیشه ها وجود نداشت...تا اونارو رسومدم اونجا صدای انفجار دوم بدتر تز انفجار اول منو زهر ترک کرد و قلبمو از جا کند همونجا کنار قفس پرنده ها فقط تونستم با دستهایی که به دترین حالت ممکن می لرزیدند شماره پیمانو بگیرم و با زبونی که از شدت انفجار بند اومده بود و گرفته بود ترسان و بریده بریده به پیمان بگم که اینجارو بد دارند می زنند ...تا این حرفها رو به زور تونستم به پیمان بزنم موشک سومو زدند و پیمان هم از پست تلفن صداشو شنید و من دیگه انقدرررررررررر ترسیده بودم که دستام یارای نگه داشتن تلفن دم گوشم نبودند و تکونهایی می خوردند و جوری می لرزیدند که برای نگه داشتنش از گردنم هم کمک گرفتم تا گوشی از دستم نیفته و ارتباطم با پیمان قطع نشه در حالیکه به سختی گوشی رو دم گوشم نگه داشته بودم ناخودآگاه منی که هیچوقت تو بحرانها گریه نمی کنم گریه ی از روی ترس شدید و استیصال رو سر دادم پیمان که اون طرف خط در

حالیکه خیلی ترسیده بود شروع کرد به دلداری دادن و همش

می گفت نترس نترس الان تموم میشه نترس الان زنگ می

زنم پیام بیاد پیشت نترس الان...

خلاصه که نمی دونید چه اوضاعی بود و چقدررررررررررررر این تجربه ترسناک بود بعد از حرف زدن با پیمان که یه خرده بهم قوت قلب داد تلفنو قطع کردم که اون زنگ بزنه به پیام تا بیاد پیشم تا رسیدن پیام که یه بیست دقیقه ای طول کشید پقفس پرنده هارو در حالیکه از شدت لرزش پاهام و بدنم نمی تونستم درست راه برم با مکافات بردم زیرزمین تا جاشون امن باشه ولی تا برسونمشون اونجا صدبار بیچاره هارو بخاطر لرزش دست و پام زدمشون به اینور اونور تا برسونم به زیر زمین و خلاصه رسوندمشون اونجا و اونجا هم با خودم فکر کردم کجاش امنتره که چشمم به ستون نردیک یخچال افتاد با خودم گفتم دم ستون بهتره بلاخره ستونه اون یه تیکه رو محافظت می کنه ، دیگه گذاشتمشون دم ستون و چراغ هارو هم خاموش کردم تا محیط تاریک باشه و بگیرند بخوابند تا از نا آشنا بودن اونجا نترسند ، دیگه خودم اومدم بالا و پیام هم رسید و اومد یه نیم ساعتی نشست حرف زدیم و بعد که یه خرده آروم شدم اون رفت و منم دیگه چون اوضاع آروم شده بود رفتم پرنده هارو از زیرزمین آوردم و نشستم یه کم تلوزیون نگاه کردم چند باری هم با سمیه و مامان و شهرزاد و ساناز که نگران حالم بودند حرف زدم و بعد ساعت چهار

اینجورا تازه نشستم یه صبونه مختصر خوردم ساعت نزدیک شش اینجورا بود که پیمان اومد و رفتم درو باز کردم تازه متوجه شدم که چراغ دم در ورودی هال بخاطر لرزشی که انفجار به ساختمون داده بود از جاش کنده شده و آویزون شده ...خلاصه که خواهر کابوس وحشتناکی بود و چه خوب شد که تموم شد فقط خدا کنه این صلح و آرامش همیشگی باشه چون طرفهای ما یه سری وحوشی هستند که به هیچی پایبند نیستند و بعید نیست که این آتس بس رو هم نقض کنند 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۴ ، ۲۳:۵۸
رها رهایی