سلااااااام سلااااااام سلااااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که تو هفته ای که گذشت هیچ اتفاق خاص قابل عرضی نیفتاد جز اینکه سه روز پیش، خاله پری نازنین تشریف مبارکشو آورد و دو روز از این سه روزو افتاد به جون من بیچاره و تا تونست پدر منو با درد درآورد، دیگه تو اون دو روز انقدر درد کشیدم که فک کنم پنج شش کیلویی لاغر شدم همه این دردها هم بخاطر فصل تابستونه که کل سیستم منو بهم ریخته، پنج شش کیلوی دیگه هم، شبها چون کولرو خاموش می کنیم گرمای بیش از حد هوا و شرشر عرق ریختن آب کرد و الان نسبت به اون روزی که منو دیدید دقیقا نصف شدم و هر روزم به قول نقی دارم همینجور به قهقرا می رم ...فقط بذارید برم(اینجارو با صدای نقی بخونید😃) من هیچوقت تو عمرم نتونستم کسایی که عاشق فصل تابستون بودند رو درک کنم! واقعا این فصل چیش قشنگه آخه؟؟؟؟؟ عرق ریختناش؟ هوای جهنمی و سوزانش؟ روزهای بیش از حد بلندش که آدمو کلافه می کنه؟ شبهای گرم و کوتاهش که نه می تونی راحت بخوابی نه بیدار بمونی بس که تو گرما و عرق دست و پا می زنی؟ هوای خفه و ایستاش که نه یه بادی می یاد نه یه بارونی؟ دقیقاااااااااااااااااااااا چیش قشنگه؟؟؟!!! 😡 ...دست من بود که کلا تابستون و بهارو از رو تقویم پاک می کردم و فقط پاییز و زمستونو می ذاشتم می موند چقدم عااااااااااااااااااالی می شد دو تا پاییز و دو تا زمستون پشت سر هم می افتاد و آدم می تونست زیباییهاشونو دو برابر لمس کنه و ازشون بیشتر لذت ببره! ...از این حرفا که بگذریم باید بگم که یه ساختمون دیگه هم، پشت خونه مون بغل ساختمون قبلی که داشتند می ساختند به اونایی که داشت ساخته می شد اضافه شد و به قول معروف گل بود و به سبزه نیز آراسته شد و حجم عظیمی از صدا هم به صداهای قبلی اضافه شد الان کلا خونه ما از نظر آرامش و این چیزا با انواع و اقسام صداهای گوشخراشی که از این ساخت و سازها از صبح تا شب توش می پیچه همچین فرقی با میدون جنگ نداره و دیگه جای موندن نیست فردا یا پس فردا احتمالا آپارتمان کرجو تحویل بگیریم اون روز انقدر سر و صدا پیچیده بود تو خونه که پیمان می گفت جوجو خونه رو که تحویل گرفتیم بریم یه نگاه بهش بکنیم اگه نقاشیش اینا قابل قبول بود جمع کنیم همینجوری بریم توش چون اگه منتظر نقاش بمونیم تا بخواد بیاد رنگ کنه و بره پدرمون اینجا درمی یاد ...خلاصه که الان تمام امیدمون به اون خونه است که بریم توش تا خستگی این خونه از تنمون دربره! من نمی فهمم این چند سال اینا چرا کاری نمی کردند؟چرا خوابیده بودند؟ اونوقت تا ما پامونو گذاشتیم تو این خونه یهو همه شون با هم تصمیم به ساخت و ساز گرفتند و شروع کردند، اینا که انقدر سال صبر کرده بودند، نمی تونستند این یه سالی هم که ما اینجا بودیم رو صبر کنند وقتی ما رفتیم شروع کنند؟!!!...مثل اینکه همه شون با هم مأموریت داشتند که یه کاری بکنند که این یه سالی که ما اینجا بودیم از دماغمون دربیاد که اومد... علاوه بر خودمون بیچاره گل و گیاهها و درختامونم خراب شدند نیلوفرای جفت حیاطها بخاطر نایلون و توری فلزی و گونی که رو حیاطها کشیده شد که نخاله رو سرمون نریزه از بین رفتند و خشک شدند مجبور شدیم بکنیمشون، خانم گردویی که پارسال اونهمه گردو داده بود امسال انقدر جاش خفه شد و خاک و خل ریخت رو سرش که علاوه بر اینکه چندتایی بیشتر گردو نداده برگاشم دیروز داشتم نگاه می کردم همش خشک شدند و شاخه های بالاییش هم که زیر توریه فلزیه همه شون شکستند و از بین رفتند خانم اناری بدبخت تو حیاط جلویی زرد و زیل شده و مثل کسایی که از زیر آوار دربیان خاک و خلی و پریشونه! خانم نازیهای تو باغچه هم با اینکه بیچاره ها پر گلند ولی همش زیر خاک و خلند و با اینکه پیمان هی می شوردشون ولی یه ثانیه که ازشون غافل می شی کلی خاک از حیاط بغلی که در حال ساخته رو سرشون میریزه! اون روز همسایه بغلی(آقای فر.جی) با یکی دو تا از کارگراش یه سری ایرانیت آوردند که روی حیاط جلویی رو مسقف کنند که خاک و خل نریزه که جور در نیومد و نتونستند ثابتش کنند(باید زیرش داربست بسته می شد تا وایسته) مجبور شدند جمع کنند ببرند که بعدش پیمان رفت طناب و نایلون ضخیم گرفت و آورد روی کل حیاطو نایلون کشی کرد و با پیچ و رولپلاک رو دیوار ثابتش کرد و روشم از این گونی پلاستیکیهای آبی انداخت که تا حدودی جلوی ریزش خاک و شن و ماسه رو بگیره که با این کار اون یه ذره هوای خنکی هم که از تو حیاط می اومد جلوش گرفته شد و الان جفت حیاطامون تبدیل به سونای خشک شدند آدم دو دقیقه می ره بیرون وایمیسته زیر اون نایلونا همینجور شر شر عرقه که می ریزه تازه علاوه بر این چیزا انواع و اقسام حشرات و حیوونها هم زیر نایلون به تله می افتند و هر روز کلی داستان داریم دیروز بعد از ظهر دو تا کفتر از این کفتر چاهیها(از این کفتر وحشیها که رنگشون طوسیه) اومده بودند تو حیاط زیر نایلون و نمی دونستند چه جوری باید دربرند و گیج شده بودند و دور خودشون می چرخیدند و هی پرواز می کردند و می خوردند به اینور اونور و از جلو صورتمون رد می شدند تا اینکه یه سوراخی بالای در پیدا کردند و بلاخره تونستند در برند یه زنبور و یه پروانه سفیدم تو حیاط گیر افتاده بودند زنبوره همش می خورد به نایلون و ویز ویز می کرد و همونجا دور خودش می چرخید پروانه هم انقدر دنبال راه فرار گشته بود که خسته شده بود و رفته بود تو باغچه رو نازها نشسته بود رفتم کنار باغچه و نگاش کردم شیطونه می گفت دستمو ببرم جلو و بگیرمش به تلافی اون روزا که بچه بودم و همش آرزو داشتم از این پروانه سفیدا یکی بگیرم ولی انقدر تند و تیز بودند که هیچوقت به دام نمی افتادند ولی دلم نیومد اذیتش کنم گفتم بذار رو گلها استراحت کنه خستگیش که در بره بلاخره یه راهی پیدا می کنه و مثل کفترها در می ره! گیر افتادن کفترا و زنبور و پروانه تو حیاط منو یاد یه خاطره از روزای کودکی انداخت!...یه روز زمستونی که شاید من هفت هشت ساله بودم در خونه کوچه رهایی رو از جا کنده بودند و داده بودند تعمیر کنند(در حیاطو) قرار بود یکی دو روز همونجوری بدون در سر کنیم تا تعمیر بشه و برگردونند و جا بزنند یادمه من و شهرزاد هم مثل همیشه مونده بودیم پیش عمه و مامان بزرگ، شب اولی که در سر جاش نبود و می خواستیم بخوابیم، عمه سوسن یه گونی بزرگ آورد مثل یه پرده زد جلوی در و بعدم پشتش یه چند تا چوب دراز و کلفت هم به شکل ضربدری گذاشت که شبی، نصف شبی کسی نتونه بیاد تو! من و شهرزاد گفتیم عمه اگه دزد اومد نمی تونه این پرده رو بکنه وچوبارو بندازه بیاد تو؟ عمه هم گفت الان یه سیم لخت برقم از کنتور جدا می کنم وصلش می کنم به پرده، هر کی بخواد بهش دست بزنه برقه همونجا می گیردش و خشکش می کنه! من و شهرزادم کلی خندیدیم و تو عالم بچگیمون تا بریم بخوابیم داشتیم با هم حرف می زدیم که فردا که بلند بشیم لابد کلی آدم و حیوون پشت در خشک شدند و افتادند! چند تا از چیزایی که فکر می کردیم پشت در خشک شده باشند اینا بودند: آدم(البته از نوع دزدش)، سگ، چند تایی گربه، کفتر، یکی دو تا کلاغ، خرمن گوشی(اسم فارسیشو نمی دونم)، هفت هشت تا از این سوسکهای سفت و ...خلاصه اون شب با خیال راحت و در حالی که احساس امنیت کامل داشتیم و عمه موفق شده بود با یه سیم لخت این احساسو کاملا به ما منتقل کنه رفتیم گرفتیم خوابیدیم فرداش صبح زود تا چشمامونو باز کردیم به حالت دو خودمونو رسوندیم جلوی در تا ببینیم پشت پرده چقدر آدم و حیوون خشک شده و افتاده که با کمال تعجب وقتی عمه سیمو جدا کرد و چوبهارو ورداشت و پرده رو زد کنار، دیدیم که نه تنها آدمی اون پشت خشک نشده که حتی یه خرمن گوشی خشکم اونجا وجود نداره که ما دلمون خوش باشه که دزدگیر عمه خوب عمل کرده... ولی اون تعجب و اون شوک، چند ثانیه ای بیشتر، برا من طول نکشید چون به محض اینکه از پیدا کردن موجود خشک شده نا امید شدم بلافاصله چشمم به باغ زمستون زده روبروی کوچه مون افتاد که قطرات مه و شبنمی که شب روی علفهای خشک و زمستونیش نشسته بودند یخ زده بودند و انگار که برف نازکی روی همه باغو پوشونده بود جوری که قطرات مه و شبنم یخ زده زیر نور آفتاب بی رمقی که اول صبح داشت از اون سمت آسمون سر می زد برق می زدند زیبایی اون علفهای یخ زده درخشان و براق چنان منو به وجد آورد که با خوشحالی دویدم سمت باغ و شهرزادم پشت سر من و تا تونستیم بی اعتنا به اون سوزی که تو هوا بود با هیاهو و خوشحالی توش دویدیم و بازی کردیم و روحمون با روح باغ زمستون زده زیبا یکی شد و زیباییش مثل یه رویای لطیف تو حافظه کودکیمون حک شد بعدم در حالیکه دست و پامون حسابی یخ کرده بود دویدیم رفتیم تو خونه و صبونه خوردیم و لباس پوشیدیم و چکمه های پلاستیکیمونو پامون کردیم و راهی مدرسه شدیم (روبروی بن بستی که خونه کوچه رهایی توش بود درست همونجا که الان خونه قدم خیر خاله است یه باغ زیبای انگور بود اون روزا که خاطره اش رو تعریف کردم هنوز باغ سر جاش بود ولی بعدا متاسفانه باغو فروختند و یه روز یه لودر اومد و با خاک یکسانش کرد و شروع کردند توش به ساختن خونه که بعدش خونه قدم خیر خاله و یکی دو تا از همسایه های دیگه شد ) ...خلاصه که خواهر اون نایلونه و گیر افتادن اون کفترا منو برد به عالم بچگی و روزای خوش اون موقع که یادشون هزاران هزار بار بخیرررررررررررررررررررررررررر
دلبسته به سکههای قلک بودیم
دنبال بهانههای کوچک بودیم
رؤیای بزرگ تر شدن خوب نبود
ایکاش تمام عمر کودک بودیم!
...خب دیگه اینم از غرها و پراکنده گوییها و خاطره کودکی ما، من دیگه برم شاید یه کم بخوابم و کودکیهارو تو خوابم ببینم شمام برید به کارتون برسید!... از دور صورتهای ماهتونو می بوسم... مواظب خودتون باشید خییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااااای
💥گلواژه💥
حالا که حرف از خاطرات کودکی شد گلواژه امروز مون یه شعر از کودکی باشه تا لحظاتی مارو برگردونه به حال و هوای زیبای اون روزها تا یادمون بیاره که هنوزم یه کودک معصوم و زیبا با یه عالمه از حسای ناب و لطیف درون همه مون وجود داره که زنده است و نفس می کشه و فقط باید بهش اجازه نمایان شدن داده بشه تا دوباره اون حال و هوای زیبای بچگیارو به زندگیامون برگردونه تا بتونیم ساده تر و قشنگ تر زندگی کنیم!
اینم اون شعر تقدیم به همه تون با یه عشق کودکانه😘! (اگه وسطش گریه تون گرفت به اشکاتون اجازه جاری شدن بدید تا اون روح لطیف کودکانه تون، غبار اندوهتونو با خودش بشوره و ببره تا لبخندهای از ته دلتون اجازه نمایان شدن پیدا کنه و دوباره به همه چیز کودکانه و معصومانه نگاه کنید و از زندگیتون لذت ببرید!
رســیــدن بـــه راســتـی و درســتــی،
چــنـدان ســخت و پـیـچـیـده نـــیـست...
فـقــط کـــافــیـست کـــمـی بـه خلق و خــــوی کــــودکـی بـــرگـــردیـم!)
پا به پای کودکیهایم بیا
کفشهایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خندهات را ساز کن
بازهم با خندهات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو
بچههای کوچه را هم کن خبر
عاقلی را یک شب از یادت ببر
خالهبازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان
لحظههای ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب راحت داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما
قصههای هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه، هرگز فرصت جولان نداشت
خندههای کودکی پایان نداشت
هرکسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر
همکلاسی! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست؟
حال ما را از کسی پرسیدهای؟
مثل ما بال و پرت را چیدهای؟
حسرت پرواز داری در قفس؟
می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگیهایت برایت تنگ نیست؟
رنگ بیرنگیت اسیر رنگ نیست؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان باورت مهتابی است؟
هرکجایی، شعر باران را بخوان
ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه، گریه کن
کودکی تو، کودکانه گریه کن
ای رفیق روزهای گرم و سرد
سادگیهایم به سویم باز گرد!