خواهرانه

باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو
  • خواهرانه

    باجی باجین اولسون سوز چوخدو وقت یوخدو

شنبه, ۷ مهر ۱۴۰۳، ۰۱:۲۲ ب.ظ

اولین بارون پاییزی!🌧☔️

سلاااااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم ! وااااااااااااااااااای نمی دونید چه بارون خوبی داره اینجا می یاد یه بارون شرشررررررررررررر و یکریز و زیباااااااااااااااااا که از دیشب شروع شده و همینجورم ادامه داره علاوه بر اینجا تهران و همه این اطراف داره می یاد پیمان از صبح رفته تهران خونه مامانش ظهر که بهش زنگ زدم گفت اینجام همینجور یه ریز داره می یاد ...خدارو صد هزار بار شکررررررررررررررررررررر بخاطر این نعمتش که به ما ارزانی داشته یکی دو ساعت پیش من از خوشحالی سجده شکر به جا آوردم و روی ماه خدارو بوسیدم و کلی ازش بخاطر این نعمت بزرگ و فرح انگیزش تشکر کردم که علاوه بر اینکه زمین و گلها و درختانو سیراب می کنه با زیبائیش روحمونم می نوازه 

دوستت دارم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

ازت ممنوووووووووووووووووووووووووونم بابت این بارون زیباااااااااااااااااااااااااا و تمام نعمتهای ریز و درشت و مخفی و آشکار و بزرگ و کوچک و فراوانی که به من و به خوانواده ام و به عزیزانم و به همه عالم و آدم و کائنات عنایت کردی من از طرف همه شون از تو تشکرررررررررررررر می کنم خییییییییییییییییییییییییلی ماااااااااااااااااااااااااااااااهی 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۳ ، ۱۳:۲۲
رها رهایی
يكشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۹ ق.ظ

پاییز آمد 🍁

سلااااااااااام سلااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که هیچی مثل اومدن پاییز و زمستون نمی تونه منو سر شوق بیاره برا همین با یه دنیاااااااااااااااااااااااا شوق و شور و عشق اومدم تا اومدن پاییزو بهتون تبریک بگم و برم 

پاییزتون مباااااااااااااااااااااااااااارک ایشالااااااااااااااااا همون پاییزی باشه که همیشه منتظرش بودید 🙏❤️❤️❤️

*

🍁صدای پای پاییز می آید ...

حواست هست 

که شهریور هم گذشت ..

و باید دل خوش کنیم 

به آمدن پاییز...🍁🍁🍁🍁

 

🍁یک پاییز خوشرنگ 

 

🍁 یک پاییزی که مهر و آبان و آذرش تو را

به یاد زیباترین و رنگی ترین خاطراتت بیاندازد ...

 

🍁یک پاییز دوست داشتنی 

و پر از عشق ...

که شاید مال من و تو باشد ...

 

🍁 می مانیم به امید پاییزی که نه فاصله ... نه درد ... نه جنگ...

نه فقر ... فقط عشق باشد و عشق

 

🍁پاییزی که وقتی به آخرش رسید

جوجه ای از جوجه هایش 

کم نشده باشد ...

 

🍁به امید عشق ❤️... به امید پاییز دلخواهمون و 

به امید شیرین ترین 

لحظه های زندگی اش ...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

🍁🍁🍁🍁🍁

*

*

🍁 باز پاییز است، اندکی از مهر پیداست

در این دوران بی مهری

 باز هم پاییز زیباست

 مهرت افزون پاییزت مبارک🍁🍁🍁

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

*

 

*

🍁 قرار ما

 

وقت طلوع انار 

 

در باغهای پاییز 🍂🍁🍂

*

 

*

اینا شعرهائیه که قبلا هم براتون همینجا نوشتم ولی مثل خود پاییز که هیچوقت تکراری نمیشه تکراری نمی شن و همیشه قشنگند برا همین گفتم امسال هم براتون بنویسمشون 

🍁

🍁🍁

🍁🍁🍁

***********

اینم یه عکس از انارهای خوشگلی که قاصد  زیبای پاییزند و عصری که کلاس نقاشی رفته بودم یه میوه فروش دوره گرد کنار خیابون گذاشته بود و داشت می فروخت و ما هم یکی دو تا ازش گرفتیم تا شب تست کنیم اگه شیرین بود بعدا بازم ازش بگیریم که ترش بودند ولی این ترشی چیزی از زیبایی پاییزیشون کم نمی کرد 👇

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۳ ، ۱۰:۳۹
رها رهایی
چهارشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۵۲ ق.ظ

کبوتر بچه ای با شوق پرواز!❣️

سلاااااااااااام سلاااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااام خوبید؟ سال نوتون مباااااااااااااااااااااااااارک 🌷🌷🌷❤️❤️❤️

ایشالا که سال خیییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییلی خوبی براتون باشه و اصلا بشه همون سالی که همیشه دلتون می خواست و تو رویاهاتون می دیدینش 🙏

جونم براتون بگه که دیشب موقع خواب با خودم گفتم خدایا فردا عیده و سال نو میشه و همه بلاخره یکی رو دارند که کنارشون باشه ولی من تنهام (چون پیمان شال و کلاه کرده بود که صبح بلند شد بره تهران خونه مامانش) برا همین به خدا گفتم خدایا فردا خودت بیا به دیدن من یا نشونه ای برام بفرست که بفهمم تنها نیستم و تو به یادم هستی!... خلاصه اینارو همینجوری و ناخودآگاه از ته دل به خدا گفتم و خوابیدم امروز صبح هم ساعت هشت و نیم بلند شدم پیمانو راه انداختم و رفتم گرفتم خوابیدم ساعت یازده اینجورا بلند شدم اومدم گفتم بذار اول یه زنگ به مامان اینا بزنم عیدو بهشون تبریک بگم بعد برم سراغ بقیه کارام خلاصه زدم و همینجور که داشتم با مامان حرف می زدم چشمم به جاکفشی پشت در که توی پاگرد پله هاست افتاد دیدم یه بچه کبوتر خوشگل نسشته روش و داره منو نگاه می کنه انگار تازه راه افتاده بودو بلد نبود خوب بپره و یه جوری پریده بود که سر از خونه ما درآورده بود و از پدر و مادرش دور افتاده بود... قضیه رو به مامان گفتم و گفت شاید لونه اش همون اطراف باشه... بعد از اینکه از مامان خداحافظی کردم وایستادم پشت درو نگاش کردم دیدم یه کم روی جاکفشی راه رفت و بعد بالهاشو باز کرد بپره بره که پرید ولی خورد به شیشه درو افتاد زمین روی پادری پشت در، ایندفعه یه خرده روی پادری راه رفت و  دوباره پر زد و رفت روی جاکفشی نشست همینجور که وایستاده بودم داشتم نگاه می کردم یهو دیدم یه کبوتر بزرگ با یه گنجشک همزمان اومدند نشستند روی سقف ایرانیتی روی حیاط که در واقع سقف پارکینگ گل پسر میشه(ماشینمون) گنجشکه همونجا موند و کبوتره اومد پیش بچه کبوتره روی جاکفشی نشست فهمیدم که مامانشه!(یا حالا باباشه نمی دونم!) بچه کبوتره خوشحال شد و باهم پریدند روی پادری و یه کم جلو در راه رفتند و بعد کبوتر بزرگه پرید رو سقف و دوباره با گنجشکه پریدند رفتند و یه پنج دقیقه دیگه دوباره گنجشکه اومد بلافاصله بعدش کبوتر بزرگه با یه کبوتر دیگه پیداش شد و اول هر دو روی سقف پارگینگ گل پسر نشستند بعدش اومدند زیر سقف روی هره دیوار نشستند در این حین هم بچه کبوتره که از حضور اونا خوشحال شده بود هی می پرید که بره پیششون و نمی تونست و می خورد به شیشه درو می افتاد پایین و بازم بلند می شد و سعی خودشو می کرد ولی موفق نمی شد با خودم گفتم این بخواد همینجوری بخوره به شیشه ممکنه بمیره بذار درو باز کنم آروم بگیرمش بذارمش رو سقف گل پسر تا پدر و مادرش ببرنش برا همین دست بردم سمت در تا دستگیره رو بپیچونم که درو باز کنم از صدای چرخیدن دستگیره ترسید و پرید رفت روی شاخه درخت موی تو حیاط نشست، دیدم نه بابا ماشاالله خوب می پره برا همین خیالم ازش راحت شد همون موقع دیدم مامانش اومد روی شاخه مو نشست کنارش و بچه کبوتره انقدررررررررررررررررر از دیدن مامانش خوشحال شده بود که بالهاشو هی باز می کرد و مادره رو بغل می کرد اونم نوکشو می زد به نوک بچه اش انگار داشت بوسش می کرد نمی دونید چه صحنه قشنگی بود فیلمشو ورداشتم ولی خب اینجا مجبورم عکسشو فقط برا شما بذارم البته فک کنم میشه فیلم هم بذارم ولی متاسفانه هم من بلد نیستم هم نت کنده و فکر نمی کنم به راحتی بشه آپلودش کرد .‌‌..خلاصه که از دیدن اینهمه عاطفه و محبتی که یه پرنده به پدر و مادرش داره یا پدر و مادرش به اون دارند دلم پر از شادی شد و همونجا یاد حرفهایی افتادم که موقع خواب به خدا زده بودم و یه لحظه از اینکه خدا انقدرررررررررررررررر قشنگ و پر مهر به دیدنم اومده بود و نشونه حضور و محبتشو و از اینکه به یاد من بوده رو با این پرنده های زیبا به من یادآوری کرده بود از تعجب خشکم زد و چشمام پر اشک شد اشکی که از شوق می ریخت از شوق اینکه خدا به یادم بود و تنهام نذاشته بود و اگه دیگران مهمون همدیگه بودند اون چهارتا پرنده رو که مثل فرشته ها زیبا و پاک بودند رو مهمون من کرده بود!( گفتم چهار تا چون جالبه که اون گنجشکه هم همش با این سه تا کبوتر بود و تند تند می رفت و می اومد و تنهاشون نمی ذاشت و این رفت و آمدش و همراهیش با این کفترها خیلی با مزه بود و کلی منو به خنده انداخته بود) .... خلاصه که خواهر بچه کبوتره بلاخره با پدر و مادرش پرواز کرد و رفت ولی چیزی که تو دل من به یادگار از این خاطره موند حضور پررنگ خدا بود که قبلش هرگز و هیچ لحظه ای تنهام نذاشته بود و روز عید هم با چهار تا پرنده زیبا به دیدن من اومده بود و مهمون من شده بود تا بگه که هرگز تنها نیستم و نخواهم بود! ممکنه زندگیم یه موقعهایی خالی از حضور آدمها باشه ولی هرگز از حضور زیبای خدا خالی نیست و اون همیشه با منه! 😍😍😍❤️❤️❤️🥰🥰🥰

 

اینم داستان مصور کبوتر بچه داستان ما👇

 

بقیه عکسهارو بعدا تو وبلاگ قرار می دم الان هر کاری می کنم لود نمی شن

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۵۲
رها رهایی
چهارشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۵۲ ق.ظ

بهارتان شاااااااااااد!❤️

             ❤️❤️❤️❤️

ای آنکه ز عشق تو مرا نیست قرار

زین بیش بدست غصه خاطر مسپار

بر هر بد و نیک پرتو انداز چو مهر

بر ناخوش و خوش گذر تو چون باد بهار!

عزیزای دلم هر روزتون رو نوروز و هر بهارتون رو شاد آرزو می کنم عیدتووووووووووون مباااااااااااااااااارک!❤️❤️❤️

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۵۲
رها رهایی
چهارشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۳، ۱۲:۱۱ ق.ظ

خداحافظ زمستان عزیزم!❄️

قبل از اینکه بیای گفته بودند که قراره کولاک کنی و من چقدرررررررررر از این بابت خوشحال بودم طوریکه دل تو دلم نبود تا برسی رسیدی ولی خشک و خالی اومدی و زودم رفتی به جز یکی دو بار برف خفیف و چندین بار بارون چیزی برامون در چنته نداشتی البته من همینش رو هم دوست داشتم و ازت هزاران بار ممنونم ولی دلم می مونه پیشت تا برگردی ولی اینبار با کولاکی از برف و بارون و یه عالمه مه و زیبایی😍😍😍 😘😘😘❤️❤️❤️ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۱۱
رها رهایی
پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۲، ۱۲:۱۲ ب.ظ

برفک زیبای من 😭

سلاااااااام سلاااااااااااام سلااااااااام سلااااااااااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که برفک اسم یکی از جوجه های جیکو و برفی بود از بین تمام تخمهایی که جیکو گذاشت فقط دوتاشون تبدیل به جوجه شدند که یکیشون زرد و سفید بود و دقیقا شبیه برفی بود که پیمان اسم اونو شنگول گذاشته بود اون یکی هم همرنگ جیکو بود ولی یه خرده پررنگتر  که اسم اونم منگول گذاشته بود چون دو تا بودند پیمان به شوخی می گفت اینا شنگول و منگولند بعد یه مدت اسم شنگولو چون سفید بود به برفک تغییر داد ولی منگول اسمش همینجوری منگول موند منگول بیچاره پاهاش مشکل داشت و نمی تونست راه بره و بعد یه ماه هم مرد البته یه اشتباهی که من کرده بودم شاید بیشتر باعث مرگش شد وقتی جیکو تخم گذاشت ما یه لونه براش آماده کردیم که بره رو تتمهاش بخوابه من کف اون لونه رو یه تکه موکت انداختم که نرمتر باشه بعد روشو با الوار چوب پوشوندم منگول بیچاره چون پاهاش مشکل داشت نمی تونست راه بره خودشو رو زمین می کشوند البته ما نگز دونستیم که مشکل داره فکر می کردیم چون هنوز بچه است این کارو می کنه بعدا فهمیدیم نمی تونه راه بره هفته آخر نگو ناخناش به پرزهای موکت گیر کرده و دو سه روز تقلا کرده که ناخناشو از لای پرزهای موکت دربیاره چون نتونسته بود بهش فشار اومده و نیمه جون شده بود وقتی ما فهمیدیم و درش آوردیم خیلی ضعیف شده بود طوریکه دو سه روز بعد بیچاره افتاد و مرد ما چون معمولا لونه شون تاریک بود و جوجه ها همش تو لونه بودند و ازش بیرون نمی اومدند متوجه گیر کردنش نشده بودیم و صداهایی هم که درمی آورده رو به حساب این گذاشته بودیم که لابد گشنشه و داره پدر و مادرشو صدا می کنه و آب و دون می خواد...خلاصه که بیچاره مرد و پای درخت موی تو حیاط خاکش کردیم موند برفک که اونم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۱۲
رها رهایی
يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۲۳ ق.ظ

روزی که برف آمد!🌨

سلاااااااااااااام سلااااااااااااااام سلااااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟ منم خوبم! وااااااااااااااااااااای داره برف می یاد ریز ریز چه برف قشنگی!😃 صبح ساعت هفت و نیم پیمان بیدار شد رفت پرده هارو کنار زد یهو گفت ااااا!(الف رو با کسره بخونید) منم خواب و بیدار بودم با خودم گفتم نکنه برف اومده ازش پرسیدم چیه چی شده برف اومده اونم طبق عادت معمولش که از دیدن این چیزا ناراحت میشه مخصوصا امروز،که قرارم بود بره تهران برا مامانش ناهار ببره با یه حالت ناراحت گفت آره بابا برف اومده لعنتی! منم خوشحال از تخت با سرعت نور پریدم بیرون و رفتم بیرونو نگاه کردم دیدم حدود دو سانتی برف نشسته رو گلها و درخت مو و رو دیوار و کف حیاط و...و همینجور هم آروم داره می یاد نمی دونید چقدررررررررررررررررر خوشحال شدم آخه اولین برف امساله که رو زمین نشسته و در کل دومین برف زمستون امساله قبلش یه بار کلا اومده بود اونم با بارون که تو پست قبل گفتم در واقع بیشتر برفاب بود تا برف، اصلا هم رو زمین ننشسته بود ....خلاصه که با یه خوشحالی قشنگی امروزو شروع کردیم البته بیشتر خودمو می گم چون پیمان برا این چیزا نه تنها خوشحال نمیشه که ناراحت هم میشه کلا خانواده ناراحتی هستند یه موقعهایی که تهران برف یا بارون می یاد مامانش زنگ می زنه و یه جوری با یه لحن ناراحت و غمگین و شاکی حرف می زنه که آدم فکر می کنه خدای نکرده چه اتفاق سوزناکی رخ داده که این انقدرررررررررررر ناراحته به اصل ماجرا که می رسی می بینی یا یه نم بارونی تهران زده یا یه برف کم جونی اومده و خانومو دلگیر کرده ! ...خلاصه که آدمهای عجیبی اند... برف امروزو که به میمنت و مبارکی رویت کردیم منم رفتم گوشیمو آوردم و چندتایی عکس و فیلم ازش گرفتم و پیمان هم با قیافه اخمالو رفت رو گلهای حیاط نایلون کشید که سردشون نشه و بعضیاشونم که روی هره دیوار بودند رو آورد گذاشت زیر طاق که یخ نزنند و بعدم اومد لباس پوشید و قابلمه غذارو ورداشت و رفت تهران بده به مامانش و سریع برگرده که یهو برف همه جارو نگیره که ماشینش تو برفا گیر کنه!... قبلش که اصلا چشمش به برفا افتاد گفت من برم با مترو برم الان نمیشه با ماشین رفت سر می خوره گیر می کنه!...راستش اینارو که می گفت منم با اینکه به روی خودم نمی آوردم ولی تو دلم خنده ام گرفته بود با خودم می گفتم چه خبره آخه؟ با همین یه ذره برف این می خواد گیر کنه؟ اگه این آدم برفهای روزای بچگی مارو می دید چی می گفت و چیکار می کرد؟ ...خلاصه که دمش گرم دیگه، اسباب خنده و شادی مارو فراهم کرد دلمون که از دیدن برف شاد شده بود اینم با این حرفاش شادترش کرد! ... خب همین دیگه من برم تا پیمان با سرعت نور برنگشته بگیرم یه کوچولو تو این هوای برفی و سرد و زیبا بخوابم و دلی از عزا دربیارم ایشالا تا من می خوابم و بلند می شم کلی دیگه برف به برفهای الان اضافه شده باشه هر چند که احتمال گیر کردن پیمان تو برفها هست ولی خب چیکار کنم دیگه منم دلم برف می خواد، منم تموم بهار و تابستونو به عشق رسیدن به پاییز و زمستون و دیدن همین برفها بود که تحمل کردم دیگه! تا حالا که الحمدالله هیچی نیومده حداقل تا اسفند تموم نشده یه برف درست و حسابی بیاد ببینیم و بعد برسیم به بهار... خب من رفتم بخوابم عکسهایی که گرفتم رو بعدا می یام پایین همین پست براتون می ذارم که ببینید. 

خییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییلی دوستتون دارم از دور یه عالمه می بوسمتون روز برفیتون بخییییییییییییییییییییر و خوشی و شااااااااااااااااااااااااادی  بوووووووووووووووووووس فعلا بااااااااااااااای 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۲۳
رها رهایی
جمعه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۲، ۰۲:۰۰ ب.ظ

عکسهای حال خوب کن❣️

سلااااااااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااااااااام خوبید ؟ منم خوبم؟ چه خبر؟ چیکارا می کنید؟ در چه حالید؟ ااااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه و در همه حال دلاتون شااااااااااااااد و تناتون سلامت و روز و روزگارتون خوش و خرم باشه و مطابق بر آرزوهای قشنگتون بگذره 🙏
جونم براتون بگه که یه بارون قشنگی اینجا می یاد که نگووووووووووووووووو! یک ریز و تند و زیبا! 😍 از همه جا داره آب می چکه دو تا تشت پیمان گذاشته بود تو حیاط که هر دو پر شدند و سرریز کردند این آبهارو پیمان ذخیره می کنه و میده به خانوم گلهای توی حیاطمون! یکی دو هفته پیشم یکی دو روز بارونهای خیلی خوبی اومد یه روز و نصفی هم برف اومد البته برفی که همش با بارون همراه بود در واقع میشه گفت برف آب بود و رو زمین اصلا ننشست فقط یه کم رو درختارو سفید کرد چون زمین خیس بود و قبلش بارون اومده بود در نتیجه می افتاد و آب می شد از اونورم خودش چون برفاب بود رو زمین نمی موند و تبدیل به بارون می شد همون موقع که این برفابه می اومد هوا یکی دو روزی خیلی سرد شد و سوز داشت طوریکه با اینکه تو خونه رادیاتورهای ما همه گرم بودند و پکیج تا آخرین درجه اش روشن بود ولی باز انگار خونه سرد بود طوریکه دیگه رفتیم از ریرزمین یه پرده کلفت از تو چمدون درآوردیم و آوردیم پشت پرده در ورودی هال زدیم که جلوی سرمارو بگیره که تا حدود زیادی هم جلوشو گرفت و خونه گرمتر شد... حالا ایندفعه هم هواشناسی گفته که هوا ممکنه حتی تا هجده درجه هم سردتر بشه که فعلا تا حدودی سرد شده ولی نه تا اون حد که گفته البته احتمالا تو روزای آینده سردتر از این میشه...خلاصه که مواظب خودتون باشید تا سرما نخورید و بتونید از زیبایی این بارشها لذت ببرید❤️  
چند دقیقه پیش پیمان چترشو برداشت و رفت که برا پیام غذا و میوه ببره! پیام یه چند مدته که توی یه بوتیک لباسهای مردونه توی چهارراه طالقانی کار می کنه مغازه بابای دوستشه!
چند وقت پیش پیمان یه روز صبح زود رفته بود بیرون وقتی برگشت دیدم ناراحته گفتم چی شده؟ گفت هیچی صبح حدودای ساعت هشت داشتم از چهار راه طالقانی رد می شدم دیدم پیام داره شیشه مغازه اون جایی که داره کار می کنه رو پاک می کنه با خودم گفتم ببین تورو خدا من براش مغازه به اون خوبی خریدم ششدانگ تو بهترین جای گوهر.دشت توشم پر لباس کردم و دادم بهش گفتم هم مغازه برا توئه هم هر چی فروختی مال خودت، از اونور تازه ماهیانه بهش حقوقم می دادم، اونوقت مثل آدم نرفت بشینه اونجا تا اونجا رونق بگیره... انقدرررررررررررر دیر رفت مغازه رو باز کرد انقدرررررررررررررررر زود بست رفت که هیشکی هیچوقت اونجارو باز ندید یه روزایی هم که اصلا نرفت و مغازه پشت سر هم بسته موند و دیگه عملا با مغازه های بسته اونجا هیچ فرقی نداشت ...طوریکه دیگه من مجبور شدم لباسهارو حراج کنم اونم به ضررش و زیر قیمتی که خریده بودم آخر سر هم مجبور شدم مغازه رو مفت بفروشم بره اونوقت الان آقا ساعت هشت نشده بلند میشه می ره مغازه مردمو باز می کنه اونوقت تازه شیشه هاشم تمیز می کنه! ...خلاصه که خواهر دلش پر بود و دیدم بیچاره حق داره منم بودم ناراحت می شدم ...
بگذریم داشتم می گفتم پیمان رفت و منم اومدم گفتم بیام یه کوچولو بنویسم و در ادامه یه چند تا عکس حال خوب کن بذارم که مال این چند ماه اخیره که هی امروز فردا کردم و نشد بیام براتون بذارم ...ایشالا که از دیدنشون لذت ببرید
خب دیگه من برم شما هم برید عکسارو ببینید
خییییییییییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم و از دور یه عالمه می بوسمتون بوووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای 😘😘😘❤️❤️❤️

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۰۲ ، ۱۴:۰۰
رها رهایی
يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۰۲ ق.ظ

بدون شرح!

و به کوتاهی امروز قسم
که بلندای شب شهر
به سر خواهد شد…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۰۲
رها رهایی
پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۰۳ ق.ظ

روز تولد تو!🎂🍰

سلااااااااااااام سلااااااااااام سلاااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز روز پدره و فردا هم تولد پیمانه ولی من کادومو دوشنبه غروب که از کلاس نقاشی برمی گشتم با یه کیک گرفتم و پیشاپیش بهش دادم البته جفتشو یکی کردم یعنی فقط یه کادو گرفتم که هم برای روز مرد باشه هم برای تولدش آخه نمی دونم چه حکمتی داره کارتهای من همیشه پر پوله تا وقتی که برسیم به روز مرد یا تولد پیمان یهو خالی خالی می شن یادمه پارسال پیارسالا هم همینجوری بود برا همین منم دیگه با توجه به بودجه ام مجبور شدم فقط یه کادو بگیرم که اونم یه کاپشن بهاره پاییزه سورمه ای رنگ بود که قیمتش یک میلیون و صدو هشتاد هزار تومن بود یه کیک کوچولوی تقریبا نیم کیلویی هم گرفتم که اونم دویست و بیست هزار تومن شد می خواستم یه نیم کیلو هم نون خامه ای با شیرینی ناپلئونی بگیرم ( در حد چند تا دونه از هر کدوم) که وسطای راه پیمان زنگ زد که داری می یای از سر کوچه یه کیلو خرمای زاهدی بگیر بیار که دیگه بی خیال خرید اون شیرینی ها شدم چون خرما خودش هشتاد و پنج تومن می شد و منم نود و هفت تومن بیشتر دیگه ته کارتم نمونده بود... خلاصه که بلاخره یه جورایی گذروندم دیگه ... تولدو که همون شب گرفتیم و کادورو دادم و کیکم نوش جان کردیم حالا برا امروز و فردا می خوام برا پیمان یه کاسه شله زرد و یه مقدار هم حلوا درست کنم که خیلی دوست داره تا روز پدر و تولدش خالی خالی نگذره 

عکس کیک و کاپشنو پایین براتون می ذارم ببینید 

قبل از رفتن یه خبر هم از جیکو و برفی بهتون بدم جمعه هفته پیش (۲۹ دی) رفته بودیم تهران بعد از ظهری که برگشتیم دیدیم یه صدای جیک جیک ریزی از تو لونه شون می یاد یواشکی رفتیم با چراغ قوه توشو نگاه کردیم دیدیم یکی از جوجه ها از تخم بیرون اومده یه جوجه لیمویی رنگ که فقط تنش مو داشت البته بصورت کرکی ولی سرش هنوز کچل بود داشت تو لونه تکون می خورد و جیک جیک می کرد ...خلاصه که کلی ذوق کردیم و بلاخره اینگونه بود که جیکو مادر و برفی پدر شد یه جوجه دیگه شون هم فردای همون روز یعنی شنبه از تخم بیرون اومد قبل از به دنیا اومدن جوجه ها یکی از تخماشون خراب شده بود یعنی شکسته بود و توشم سیاه شده بود که انداختیمش رفت بعدا نزدیک به دنیا اومدن جوجه ها جیکو دو تا تخم دیگه هم گذاشت بعد از به دنیا اومدنشون هم یه تخم دیگه گذاشت الان علاوه بر اینکه به جوجه ها آب و دون می دن و زیر پر و بالشونو می گیرند روی اون سه تا تخم جدید هم می خوابند که اونام احتمالا تا دو سه هفته دیگه جوجه بشند ...خلاصه که جیکو و برفی قراره کلی عیالوار بشن فعلا که دو تاشونو به دنیا آوردند موند سه تا دیگه شون، البته اگه بازم تخم دیگه ای نذارند 

... اینجوریااااااااااااااااااااااااااا دیگه خواهر ...اینم از ما و داستان این چند وقت ما ....من دیگه برم شمام مواظب خودتون باشید و در انتها عکسهای کیک و کادوی منم ببینید 

می بوسمتون بوووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااااااااای 

این عکس کیکمون👇

 

 

 

 

 

 

 

 

اینم عکس کاپشنه👇

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۰۳
رها رهایی
شنبه, ۹ دی ۱۴۰۲، ۰۵:۴۳ ب.ظ

یه تخم سفید ناز!🤩♥️

سلاااااااااااااام سلااااااااااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یکشنبه هفته پیش وقتی عصری همراه پیمان از کلاس نقاشی برگشتم و رفتم تو اتاق که لباسهامو عوض کنم دیدم پیمان یهو گفت وااااااااااااای جوجو بیا نگاه کن جیکو تخم گذاشته! منم با شوق دویدم از اتاق بیرون و رفتم سمت قفس، دیدم یه تخم کوچولوی سفید و ناز کنار توپ پلاستیکی تو قفسه و جیکو هم روی تاب بی حال و خسته نشسته و چشماش نیمه بازه انگار که خوابش می یاد یه خرده قربون صدقه اش رفتم و از دور بوسش کردم بعدم به پیمان گفتم بذار تخمو یواشکی از تو قفس ورداریم یهو نرن پایین بزن بشکوننش...خلاصه ورداشتیم و گذاشتیمش توی یه جعبه کارتنی کوچیک زیر میزی که قفس روشه و رفتیم سراغ کارامون یه ساعت بعدش اومدیم دیدیم جیکو رفته همونجا که تخمو گذاشته بود روی توپ پلاستیکی خوابیده ! حالا من بر اساس اون چیزی که از مرغ هامون که بچگی داشتیم یادم مونده بود فکر می کردم جیکو حالا حالاها قراره تخم بذاره و بعدا کرچ بشه که بتونه روی تخمها بخوابه که دیدم نه، انگار سیستم اینا با مرغها فرق داره اینا از روز اول که اولین تخمو می ذارند می خوابند رو تخمهاشون برا همین به پیمان گفتم یه لونه براش درست کنیم بره توش بخوابه که فرداش پیمان با جعبه کفش براش لونه درست کرد و از بیرونم یه بسته پوشال و خاک اره گرفت کفشو باهاش پوشوند و تخمو گذاشتیم توش و چند تا از میله های قفس رو هم اندازه در لونه بریدیم و لونه رو وصل کردیم به قفس و خلاصه همه چی رو برای روی تخم خوابیدن جیکو فراهم کردیم و منتظر بودیم که بره رو تخمش بخوابه که با کمال تعجب دیدیم که به جای جیکو، برفی رفت خوابید رو تخم و جیکو هم بیرون لونه تو قفس مشغول شیطنتهای خاص خودش شد ...الانم نزدیک یه هفته است که برفی همچنان خوابیده رو تخمو جیکو هم برا خودش می گرده فقط از اون روز به بعد یه روز در میون رفته تو لونه و یه تخم جدید گذاشته و اومده بیرون که تا الان تعداد تخمها شده سه تا و احتمالا فردا هم قراره چهارمی رو بذاره ..‌‌.خلاصه که تا آخر ماه احتمالا یه سری جوجه ی کوچولو قراره به جمع جیکو و برفی و قفس خونه ما اضافه بشن و ما بی صبرانه منتظر اومدنشون هستیم 

 

اینم👇 اولین تخم زیبای جیکو خانوم که مارو غافلگیر کرد و ما هم به فال نیک گرفتیمش چون می گن تخم گذاشتن پرنده خوش یمنه و ایشالاااااااااااااااا قراره برامون اومد داشته باشه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۲ ، ۱۷:۴۳
رها رهایی
پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۲، ۰۷:۴۸ ب.ظ

🌨ساعت به اول زمستان رسیده است🌨

 

دوستت دارم هایم  شعری بلند است

که تا به حال هیچ  شاعری نتوانسته مثل آن را بسراید❤️❤️❤️

وقتی که شب، یلدا باشد  🌠

فصل، زمستان باشد ❄️

و روشنی همین فردا باشد!  🌞🌟

 

یلداتون مباااااااااااااااااارک عزیزای دلم

شااااااااااد شاااااااااااااااااد شااااااااااااااااااااد باشید ایشالاااااااااااا و فردا و فرداهاتون روشن روشن❤️❤️❤️

 

❄️اینم فال شب یلدای ما ❄️

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۲ ، ۱۹:۴۸
رها رهایی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اینا نیلوفرهائیه که خودم پای درخت صنوبر تبریزی دم درمون کاشتم البته الان دیگه دارند کم کم خشک میشن متاسفانه پاییز امسال اینجا تا همین الان که داریم به اواخرش نزدیک می شیم دو بار بیشتر بارون نیومده😔 خدا کنه حداقل زمستون پر برف و بارونی پیش رو داشته باشیم !🙏

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۲ ، ۱۸:۴۹
رها رهایی
پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

بلاخره طلسمش شکست!

سلاااااااااااااام سلااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که بلاخره طلسم خرید خونه تو تهران شکست و ما موفق شدیم بعد از سالها روز سیزدهم آذر یه آپارتمان تو محله زرکش نارمک که محله ارامنه است بخریم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۲ ، ۱۲:۰۰
رها رهایی
پنجشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۲، ۰۲:۱۱ ب.ظ

زنده باشی به جهان مادر من

تولدت مبارک عزیزتر از جانم😘😘😘🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ اااااااااااااااااااااااااااااالهی که تا ابد سایه ات همراه با حیدر بابا رو سرمون باشه و تا دنیا دنیاااااااااااااااااااااااااااست سلامت و شاااااااااااااااااااااااااد باشی و لحظه های زندگیت همیشه سرشار از آرامش و آسایش و خوشی و خرمی باشه و روزگارت همیشه بی دغدغه و بی غصه بگذره و به هر چه که از دل پاکت می گذره برسی و از ما هم راضی باشی

تو بهترییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین مادر دنیایی و عزیز دل مایی ااااااااااااااااااااااااااااااااااالهی که همیشه زنده باشی  💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۲ ، ۱۴:۱۱
رها رهایی
دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۲۰ ب.ظ

ما یه زندگی شاد به خودمون بدهکاریم!

سلااااااااام سلاااااااااام سلاااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که چند وقت پیشا یه عکس فانتزی کارتونی از اینترنت دانلود کرده بودم که دو تا دختر توش داشتند از ته دل می خندیدند امروز اتفاقی چشمم بهش خورد و با خودم فکر کردم چقدر زندگیامون خالی از دوستها و آدمائیه که بشه باهاشون گفت و شنید و از ته دل خندید من بخاطر اخلاق خاص پیمان خیلی وقته که تو تنهایی خودم دارم زندگی می کنم و زندگیم از دوست و آشنا و فامیل و دورهمی و مهمونی و...خالی شده با اینهمه بدون همه اینها همیشه سعی کردم با آرامش زندگی کنم ولی همش هم آرامش خالی فایده نداره زندگی به یه چاشنی به اسم شادی هم احتیاج داره تا اون آرامش به دل آدم بشینه توی همه این سالها سعی کردم زندگی دو نفرمون با پیمان شاد باشه که موفق هم شدم ولی خیلی وقتها جای خالی اون دوست هم جنس که بشه باهاش حرفهای زنونه زد و گفت و بی خیال دنیا خندید انگار تو دلم و تو زندگیم خالیه من بعد از ازدواج اینجا چندتایی دوست خوب پیدا کردم که صمیمیاشون یکیش معصومه است که همه تون می شناسیدش یکی دیگه اش هم صدیقه است همون دبیر ادبیاتی که وقتی خونمون تو چهار راه طالقانی بود طبقه بالای ما زندگی می کردند و خیلی با هم جور بودیم ولی خب از اونجایی که پیمان با هر کسی که من باهاش آشنا بشم یا دوست بشم دشمنه همه این سالها مجبور بودم رابطه ام رو یواشکی و دور از چشم پیمان در حد یه زنگ زدن هر از گاهی و یه پیغام دادن و این چیزا باهاشون ادامه بدم برا همین نمی شه اونجور که باید آدم ببینتشون و بشینه باهاشون بگه و بخنده و شاد باشه هر چند که تجربه بهم نشون داده که باهم، هم که باشیم خدارو شکر بلد نیستیم که شاد باشیم پارسال با معصومه قرار گذاشتیم یه روز که پیمان می ره تهران خونه مامانش بیاد خونه ما تا همدیگه رو بعد مدتها ببینیم نمی دونید من چقدرررررررررررر خوشحال بودم و فکر می کردم که چقدرررررررررر قراره بهمون خوش بگذره که خانوم اومد ولی چه اومدنی از لحظه ای که پاشو تو خونمون گذاشت یه ریز گفت دارم می رم الان پیمان می یاد! هی بهش می گفتم بابا جان پیمان به این زودیها نمی یاد بشین ببینم از کجا اومدی آخه؟ ولی مگه ول می کرد یه هول و ولایی به جون من انداخت که نگوووووو، چهار تا بستنی با خودش آورده بود مستقیم از در واحد که اومد تو دوید سمت آشپزخونه دوتاشو داد دست من که بذار تو فریزر آخر سر بخوریم دو تاشم دویدیم وایستادیم جلو سینک و با عجله خوردیم و دهنمونو پاک کردیم گفت من برم الان پیمان می یاد! که من به زور کشون کشون آوردمش تو هال و به زور نشوندمش رو مبل که بابا جان بیا حالا یه خرده بشین پیمان حالا حالاها نمی یاد که! به زور یه نیم ساعت نشست و اونم چه نشستنی هر چی آوردم گفت قسم خوردم لب نزنم...که لبم نزد! منو می گین از تعجب دهنم باز مونده بود گفتم چرا آخه؟ اونم به جای اینکه جواب منو بده دوباره تکرار کرد پاشم برم الان پیمان می یاد... دیگه من به زور یه چایی به خوردش دادم همین که چایی رو خورد بلند شد دوید سمت آشپزخونه و باز سریع پریدیم جلو سینک و اون دو تا بستنی تو فریزرو درآوردیم خوردیم چون من بهش گفته بودم یادم بنداز آخر سر اونارو بخوریم یهو یادم نره بمونند تو فریزر پیمان ببینه بگه اینا چی اند؟.‌‌‌.. خلاصه که خوردیم و همین که تموم شد معصومه خیز برداشت کیفشو از رو مبل ورداشت و پرید جلو درو کفشاشو پوشید و با عجله منو بوسید و سوار آسانسور شد و در رفت منم به معنای واقعی خشکم زده بود و کل این رفتاراشو با تعجب داشتم دنبال می کردم که دیدم واقعااااااااااااااااااا رفت! برا همین پریدم تو اتاقو یه مانتو تنم کردم و با عجله رفتم پایین دیدم اسنپ خبر کرده که باهاش بره همین که اسنپه رسید اون سوار شد و منم سریع رفتم از راننده اسنپ پرسیدم آقا کرایه خانوم چقدر میشه؟ اونم گفت بیست و هفت تومن! اومدم پولو از کیف پولم درآوردم داشتم به راننده می دادمش که معصومه به راننده گفت آقا نگیرش خودم حساب می کنم شما شیشه رو بکش بالا!راننده هم یه جوری شیشه رو کشید بالا که انگشتام موند لای شیشه و به زور کشیدمشون بیرون، بعدشم که گاز داد و رفت طوریکه من اصلا فرصت نکردم با معصومه خداحافظی کنم برا همین شماره معصومه رو گرفتم و گفتم چرا نذاشتی من حساب کنم؟ که خیلی جدی برگشت بهم گفت مهناز یه کاری کردی که دیگه توبه کردم بیام خونتون، دیگه هیچوقت نمی یام! می دونی راننده برگشته بهم چی میگه؟ میگه این دیگه کی بود؟ تا حالا تو عمرم همچین آدمی ندیده بودم!!!! منم چنان تعجبی کردم از حرفش که نگوووووووو با خودم گفتم این حرف یعنی چی آخه؟ یعنی این راننده تو عمرش ندیده که کسی کرایه ماشین کسی رو حساب کنه؟ این واقعا انقدررررررررر چیز عجیبیه!؟؟؟  ...خلاصه که اون رفت و من تا چند روز چنان دلم گرفته بود از کاراش و حرفاش که دیگه نمی خواستم تا عمر دارم هیچ احد الناسی رو ببینم چه برسه به اینکه بخوام با کسی دوستی کنم!

خلاصه که خواهر ماها بلد نیستیم از بودن کنار همدیگه لذت ببریم و بگیم و بخندیم و شاد باشیم برا همین تو تنهایی خودمون هم که شده باید زمینه ای برای شاد بودنمون ایجاد کنیم تا شاید جبران یک از هزار لحظه های ناشادمون باشه ماها خیلی زجر کشیدیم بیش از اون چیزی که باید گریه کردیم برا همین یه زندگی شاد به خودمون بدهکاریم و باید یه فکری به حالش بکنیم!

خب بگذریم من دیگه برم ...ایشالا که شماها همیشه شاد باشید و منم از شادیتون شاد بشم

پایین یه عکس از جعبه خرمالوی کوچوولو و با مزه ای که پیمان امروز گرفته بود رو می ذارم تا یادمون بیاره که پاییزه و فصل، فصل رنگ و باران و شادیه و تا می تونیم باید توش شاد باشیم و خوش بگذرونیم!  

 

 

 

اینم اون عکس فانتزی کارتونی که بالا گفتم👇

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۲ ، ۱۳:۲۰
رها رهایی
يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۱۳ ب.ظ

همچنان گردن درد

سلاااااام سلاااااااام سلاااااام سلااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که چهاردهم رفتیم شمال و هفدهم شب برگشتیم اونجام مثل همیشه یه خرده شهرهای اطرافو گشتیم و دو بار هم رفتیم مغازه آقای غلام پور (همون که شالیزارو ازش خریدیم) یه بار روز دوم و یه بارم روز آخر که برنجهارو تحویل گرفتیم ازش و راه افتادیم  البته روز اول یه سرم من رفتم خونشون و خانومشو دیدم که زن خیلی خوبیه و ما بهش می گیم حاج خانوم و من خیلی دوستش دارم اونم روز آخر برام از آقای غلامپور یه شیشه رب انار و یه شیشه رب آلوچه و دو بسته هم سبزی محلی سرخ شده فرستاده بود! بعد از برگشتن از شمال هم که من باز درگیر گردن درد بودم و ایندفعه درد پشت و کمرم هم بهش اضافه شده بود و تمام بدنم گزگز می کرد و مور مور می شد تا اینکه یکی دو روز طول کشید تا یه کم بهتر شدم ولی درد گردنم همچنان ادامه داشت تا اینکه دیروز غروب رفتم ششصدو چهل هزار تومن دادم یه بالش طبی مارک. هو.شمند مخصوص دیسک گردن خریدم آوردم از دیشب اونو گذاشتم زیر سرم فعلا چون عادت ندارم گردنم گرفته و اوضاعش بدتر شده انگار می گن یه هفته ای طول می کشه تا آدم عادت کنه بعدش ولی خیلی راحت میشه ...خلاصه که اینجوریه دیگه ...الانم که دارم اینو می نویسم کیسه آب گرم گذاشتم روی گردنمو دارم می نویسم و اونم همچنان درد می کنه و قصد کوتاه اومدن نداره 

خب دیگه همین ... من برم تا بعدا دوباره بیام 

بووووووووووووس فعلا بااااااااااای 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۲ ، ۲۱:۱۳
رها رهایی
پنجشنبه, ۶ مهر ۱۴۰۲، ۰۲:۱۰ ب.ظ

آنچه گذشت!

سلاااااااام سلاااااااام سلاااااام سلااااااام خوبید؟ منم خوبم! امروز اومدم در مورد آنچه که تو این مدت ننوشتم و بر ما گذشت متخصری بنویسم و برم! جونم براتون بگه که تو این مدت ما آپارتمانمون رو فروختیم و خونه ویلایی که پیمان برا من خریده بود رو نوسازی کردیم و بیست و هشتم بهمن ماه اومدیم توش ساکن شدیم و الان تقریبا هفت ماهی میشه که اینجاییم ، اون مغازه ای هم که تو گوهر دشت داشتیم رو همزمان با آپارتمانه فروختیم و از اون موقع تا حالا پیمان تصمیمش اینه که با پول مغازه و آپارتمانه یه آپارتمان تو تهران بخره که فعلا در حد تصمیم مونده و اجرایی نشده البته چند جایی رفته دیده ولی فعلا به مرحله خرید نرسیده و ایشالا در آینده شاید برسه!...از اتفاقات دیگه پارسال این بود که من دوازده بهمن ماه یه عروس هلندی ماده از یه زنه به اسم ژیلا خریدم که از تو دیوار پیداش کرده بودم و اسمشو گذاشتم جیکو، زنه می گفت که سیزده آبان به دنیا اومده از اونجایی که دوازده بهمن هم من خریده بودمش به این نتیجه رسیدیم که این پرنده خیلی اتقلابیه و باید پیشش  مواظب رفتار و سکناتمون باشیم 😆 پسر دایی اکبر وقتی این چیزارو بهش گفتم گفت مهناز سعی کنید حرف سیاسی پیشش نزنید این خطرناکه کار دستتون می ده🤪 یکی از دوستامم می گفت اونجور که از شواهد معلومه اینه که این طوطی بیست و نهم اسفند که روز ملی شدن نفته  زبون باز می کنه😁(چون عروس هلندی ها سخنگو هستند دیگه)! آیهان هم می گفت این چون خیلی انقلابیه اگه چهارده خرداد(سالروز فوت امام) براش اتفاقی نیفته و جون سالم از این تاریخ به در ببره قطعا عمر طولانی می کنه😅 خلاصه که یه پرنده گرفتیم اونم از شانس ما انقلابی از آب دراومد! جیکو تا همین هفده شهریور(سالروز کشتار خیابان ژاله😆) تنها بود تا اینکه هجدهم شهریور با پیمان و خود جیکو رفتیم پرنده فروشی سر خیابونمون یه جفت براش خریدیم آوردیم اسم اونم گذاشتیم برفی چون رنگش خیلی سفید و برفی بود پیمان می گفت اسم جیکورو چون رنگش طوسی و سفیده بذاریم ابری که یه تناسبی با برفی داشته باشه برا همین پیمان هر از گاهی بهش ابری هم می گه خلاصه که الان جیکو دو تا اسم داره از اون موقع هم که برفی اومده تخس تر و شیطونتر شده قبلا خیلی آروم و خانوم بود ولی از وقتی دو تا شدند هر از گاهی یه سر و صدایی راه می اندازند که نگوووووو جوری که بعضی وقتها اعصابم خرد میشه و می خوام از پنجره پرتشون کنم بیرون 😜 ....یکی دیگه از اتفاقات مبارکی که تو این مدت افتاده اینه که بنده از فروردین ماه  توی فرهنگسرای سر خیابونمون کلاس نقاشی ثبت نام کردم و الان شش هفت ماهی میشه که کلاس نقاشی می رم و یه نقاشیهای باحالی می کشم که نگوووووووووو🤪(البته با حال از نظر خودم چون همشو همینجوری دیمی دارم می کشم برا اینکه مربیمون اصلا خوب نیست و هیچی یاد ما نمی ده می خوام بگردم یه کلاس نقاشی دیگه این اطراف پیدا کنم چون تو این کلاس فقط وقتم داره تلف میشه و چیز خاصی یاد نمی گیرم) حالا عکس نقاشیامو بعدا براتون می ذارم که هنر دست این هنرمند ماهرو ببینید و لذت ببرید🤪 هر چند که خیلیاشون بخاطر گردن دردم ناقص موندند!...یه چیز دیگه هم که هست اینه که این هنرمند ماهر جدیدا زده تو کار خیاطی و بدون مربی یه لباسهایی دوخته که اونم نگوووووووووووووووو😆 قضیه هم از این قرار بود که مامان پیمان یه چرخ خیلی قدیمی و عتیقه داشت از این چرخهای مشکی که خدابیامرز پدر پیمان هفتاد هشتاد سال پیش خریده بوده، بابا بزرگ خدا بیامرز پیمان خیاط بوده بابای پیمان می ره دو تا چرخ می خره می یاره یکیشو برا باباهه و یکی دیگه اش رو هم برا خونه خودشون، مامان پیمان خیاطی بلد نبوده و این چرخ همینجور می مونه تا فرشته(فری)خواهر پیمان همون که الان آمریکاست بزرگ میشه و اون موقع که توی انقلاب فرهنگی دانشگاهها تعطیل می شن می ره کلاس خیاطی و می یاد ازش استفاده می کنه بعدشم که فری می ذاره می ره آمریکا، چرخه همینجور بلا استفاده می مونه تا اینکه پارسال قبل عید، پیمان یه روز چرخه رو ورداشت آوردش خونه ما و افتاد دست منو منم به سرعت نور از بلا استفاده موندن درش آوردم و سریع چندتایی فیلم از اینترنت دانلود کردم و از رو همونا دو تا شومیز برا خودم دوختم که خییییییییییییلی هم خوب شدند حالا عکساشونو براتون می ذارم تا خودتون ببینید.....بههههههههههههله دیگه همچین آدم زرنگی ام من !😃 ...خب اینم از خیاطی ...دیگه فکر کنم چیز خاصی برا تعریف کردن نموند جز اینکه بیست و سوم شهریور هم رفتم میاندوآب و به خونواده سر زدم و بیست و هشت هم برگشتم رفتم دندون مبارکمو کشیدم و چهاردهم مهر هم قراره بریم شمال، می خوایم هم برنجای شالیزارمونو بیاریم هم یه گشت و گذاری بکنیم...همین دیگه....

خب من دیگه برم چون گردن مبارکم داره مور مور میشه شما هم مواظب خودتون باشید 

ایشالا عکسارو سر فرصت پایین همین پست براتون می ذارم 

خییییییییییییییییییییلی دوستتون دارم بوووووووووووووس فعلا باااااااااااااااای 

 

این عکس شومیزهای من 👇

 

 

 

 

 

اینم عکسهای خانوم جیکو و آقای برفی👇

 

 

 

 

 

 

 

 

اینم شاهکار جیکو و برفیه که یه روز افتادند به جون این تاب و جویدندش تا این شکلیش کردند پیمان مجبور شد بره یه تاب جدید براشون بخره👇

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۲ ، ۱۴:۱۰
رها رهایی
شنبه, ۱ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۳۴ ق.ظ

خوش آمدی پاییز زیبا 🍁🍂🍁

باز پاییز است 
اندکی از مهر پیداست
در این دوران بی مهری
باز هم پاییز زیباست 
مهرت افزون 
پاییزت مباااااااااااااااااارک!❤️❤️❤️
 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

 

دوباره شروع می شود
باران های تند
چترهای باز
دلشوره های خیس خورده
پشت چراغ قرمز
فال های نم کشیده
انارهای سرخ
نارنگی های سبز
دوباره شروع می شود
روزهای نصفه نیمه
شب های بی پایان
عطر قهوه های تلخ کنج کافه ها
نیمکت های خط خطی
ایستگاه های شلوغ
ترافیک های صبور
شروع دوباره زندگی
پر از بوی برگ، بوی خاک
بوی عشق❤️❤️❤️

 

قرار ما

وقت طلوع انار 

در باغهای پاییز 🍂🍁🍂

 

من سر این قرار حاضر شدم و با پاییز برگشتم پیش شما و از این به بعد هر چند کوتاه می خوام بیام و بنویسم اگه دوست داشتید همراه من باشید و منو خوشحال کنید 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۲ ، ۱۰:۳۴
رها رهایی
پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۴۹ ق.ظ

سلام بر بهار!🌷

عیدتون مبااااااااااااااااااارک و بهارتون شااااااااااااااااااد شااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد شاااااااااااااااااااااد و سالتون نیکو!

از دور می بوسمتون و در این سال جدید براتون بهترینهارو آرزو می کنم! 

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۰۷:۴۹
رها رهایی